انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 144 از 219:  « پیشین  1  ...  143  144  145  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارۀ ۱۴۳۲

غمم بکشت که از یار مانده ام، چه کنم؟
به دست هجر گرفتار مانده ام، چه کنم؟

نماند طاقت زاری و ناله ام، آن شوخ
نمی رود ز دل زار، مانده ام، چه کنم؟

برون دهم غم هجران و باورم نکند
اسیر صحبت اغیار مانده ام، چه کنم؟

شدم ز یار و ز خویش و ز جان و دل بیزار
که هم ز خویش و هم از یار مانده ام، چه کنم؟

همی کشند که منگر به روی خوب چو ما
به عالم از پی این کار مانده ام، چه کنم؟

همی کنند ملامت که چند گریه خون
ز زخم غمزه دل افگار مانده ام، چه کنم؟

رقیب گفت که «مخمور از چه ای، خسرو؟»
بسی شب است که بیدار مانده ام، چه کنم؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۳۳

برونم از دل پر خون نمی شوی، چه کنم؟
ز جان سوخته بیرون نمی شوی، چه کنم؟

تویی به حسن چو لیلی، ولیک هیچ شبی
انیس خاطر مجنون نمی شوی، چه کنم؟

به یک فسون که بگردی، در آمدی به دلم
کنون ز دل به صد افسون نمی شوی، چه کنم؟

هزار قصه نوشتم ز خون دل بر تو
تو هیچ بر سر مضمون نمی شوی چه کنم

به جان تو که فراموش نیستی نفسی
اگر چه می شدی، اکنون نمی شوی، چه کنم؟

ز دیده رفتن این خونم، آخر از جایی ست
ولی تو آگه ازین خون نمی شوی، چه کنم؟

مگو به طعن که خسرو مکن فراموشم
کنم اگر بشوی، چون نمی شوی چه کنم؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۳۴

گذشت یار و نسازم به خوی او، چه کنم؟
چو صبر نیست ز روی نکوی او، چه کنم؟

رقیب گویدم، ای خون گرفته، چشم ببند
چو عاشقم من مسکین به روی او، چه کنم؟

شدم اسیر سمند و خلاص می جویم
ولیک می کشدم دل به سوی او، چه کنم؟

به جوی اوست کنون آب و من چنین تشنه
ولی ز خون من است آب جوی او، چه کنم؟

روم به باغ بدین بو که خوش شود دل تنگ
به هیچ باغ نیابم چو موی او، چه کنم؟

چه جای آنست که گویندم «آبروی مریز»
بسوخته ست مرا آرزوی او، چه کنم؟

فتادگی خودش عرضه می دهم از پی
فتاده چند براین خاک کوی او، چه کنم؟

چو شیر خورد همه خون خسرو آن بدخو
ز شیرخوارگی این است خوی او، چه کنم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۳۵

برابر لب او انگبین چگونه کنم؟
مقابل رخ او یاسمین چگونه کنم؟

خدای چون سخنت را ز انگبین کرده ست
به پیش تو سخن از انگبین چگونه کنم؟

به زردی دل من زلف تو همی آید
بگو گرفتن او را، کمین چگونه کنم؟

بتا، به دیده نشین، کاندرین هوس مردم
که دیده با چو تویی همنشین چگونه کنم؟

ز گریه دیده سفیدم، بلی به نطع امید
سفید می شودم این چنین، چگونه کنم؟

بر آستین گهر از دیده بر تو می ریزم
پر از چنین گهری آستین چگونه کنم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۳۶

گر آشکار حدیث نهان خویش کنم
به آشکار و نهان قصد جان خویش کنم

ز گریه راز تو بر سینه چون رسد، چه کنم؟
روان ز گریه گره بر زبان خویش کنم

به حیله آنچه توانستم آن خود کردم
ولی ترا نتوانم که آن خویش کنم

از آن تست جفا و آزان بند وفا
تو آن خویش کن و من از آن خویش کنم

روان شدی به سفر، می رسد مرا چو جرس
که ناله ها بر سر کاروان خویش کنم

وداع کردی و چشمم روان شد از بر تو
کنون وداع دو چشم روان خویش کنم

طبیب رفت ز خسرو، دگر کنون وقت است
که خود علاج دل ناتوان خویش کنم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۳۷

نه بخت آن که به سوی تو جان خویش کنم
نه صبر آن که سکون در سرای خویش کنم

به گشت کوی تو تقصیر کرده باشم اگر
دو چشم خویش نثار دو پای خویش کنم

ز غیرت دو لبم جان و دیده خون گردند
چو آستانه تو بوسه جای خویش کنم

خوش آن زمان که دگر جا نبینی و شنوی
چو من به گریه خون ماجرای خویش کنم

رخت که گشت بلا دیده را، یکی بنمای
که دیده پیشکش این بلای خویش کنم

بمرد خسرو بر آستان و سلطان را
به دل نگشت که یاد گدای خویش کنم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۳۸

نه یار وعده بوس و کنار می کندم
نه دل ز دیدن رویش قرار می کندم

درون دل نه یکی صد هزار افسون است
هنوز آرزوی آن سوار می کندم

همی خلد به دل من چو ناوک دشمن
نصیحتی که کسی دوستدار می کندم

شبی ز بیم گزندش هزار ناوک آه
فرو همی خورم، ار چه فگار می کندم

دگر ز بخت خودم عزتی نمی باید
همین بس است که پیش تو خوار می کندم

توام به تیغ کشی و خیال کشت که او
شفیع می شود و شرمسار می کندم

شبم به خوردن خون رفت، ساقیا، می ده
که آن شراب شبانه خمار می کندم

پگه بیامد و همسایه گفت «خوابم نیست
که ناله های تو در سینه کار می کندم

شراب عشق تو می بایدم به سر هر چند
که بامداد اجل هوشیار می کندم

به ناز گفت شبی «خسروا، گلت نشکفت »
هنوز آن سخنش خار خار می کندم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۳۹

من آن نیم که به عمر از وفای خود بروم
ز آستانت به حسن رضای خود بروم

منم فتاده به خاکی و هر زمان چون باد
گذر کنی به سر من ز جای خود بروم

به راه بی سر و پا می روم که آب دو چشم
رها نمی کندم تا به پای خود بروم

چنان ضعیف شدم، گر دعای وصل کنم
ز آه خود به فلک با دعای خود بروم

مرا جهان بلا بر سر است و می خواهم
که سر نهم، ز جهان با بلای خود بروم

به دست بوس خیال تو گر شود ممکن
درون دیده صورت نمای خود بروم

در انتظار وصالت ز دست شد خسرو
دلت نشد که به سوی گدای خود بروم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
شمارۀ ۱۴۴۰

ببین که باز به دست تو اوفتاد دلم
متاع کاسد خود را کجا نهاد دلم؟

بگشت گرد سر زلف نیکوان چندان
که خویشتن را چندان به باد داد دلم

به جای بود دلم تا نشسته بود آن زلف
به باد شد، چو پریشان بیوفتاد دلم

هزار عهد بکردم که ننگرم رویش
چو پیش چشم من آمد نه ایستاد دلم

تمام عمر من اندر غم جوانان رفت
که هیچ گاه ازایشان نبود شاد دلم

بد است صورت خوبان نظر نباید کرد
که یاد دارد این پند از اوستاد دلم

دلت به ناخوشی روزگار سوختگان
اگر خوش است، همه عمر خوش مباد دلم

از آنگهی که شدم با تو دوستی، هرگز
ز دوستان گذشته نکرد یاد دلم

نماند خسرو محروم، بخت اگر این است
زهی محال که یابد گهی مراد دلم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۴۱

شکست پشت من از بار غم، چه چاره کنم؟
ز غصه چند خورم خون خویش و دم نزنم

به تیغ هجر دل من هزار پاره شده ست
عجب نباشد، اگر خون برآید از دهنم

ز بس که سینه خراشم چو گل ز دست فراق
چو لاله غرقه خون است چاک پیرهنم

ز بعد مردنم ار سوز دل چنین باشد
بسوز از تب هجر تو در لحد کفنم

از آن دمی که دلم شد به صحبتت مایل
نماند میل به بالای سرو و نارونم

حدیث باغ چه گویم که با خیال رخت
نمی کشد دل غمگین به لاله و سمنم

بیا که بی تو به جانم ز محنت خسرو
به لطف خویش رهان از عذاب خویشتنم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 144 از 219:  « پیشین  1  ...  143  144  145  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA