غزل شماره ۵۵۷۱ نه امروز ست سودای جنون را ریشه درجانمبه چوب گل ادب کردی معلم در دبستانمعزیز مصرم اما در فرامشخانه چاهمگل خورشیدم اما بر کنار طاق نسیانمبه گردخوان مردم چون مگس ناخوانده چون گردم؟که من در خانه خود از حیا ناخوانده مهمانمتمنای تنم چون به گرد خاطرم گردد؟که چشم شور باد در جگرخوردن نمکدانمز من سنجیده وضع عالم و سنگ است رزق منهمانا من درین بازار پرآشوب میزانمچنان محوم که اشک تلخ در چشمم نمی گرددقیامت گر نمکدان بشکند در چشم حیرانملب افسوس اگر غافل به دندان آشنا سازمدو چندان می برد مقراض قسمت از لب نانمگلی گفتم به خواب از گلشن رخسار او چینمپرید از چشم خواب از هایهوی عندلیبانمنمی افتم چو اسکندر به دنبال خضر صائبمن آن خضرم که آب روی باشد آب حیوانم
غزل شماره ۵۵۷۲ اگر آرد برون آن دلستان سراز گریبانمبرآرد صد بهشت جاویدان سر از گریبانمهمان چون طوق قمری حلقه بیرون درباشمبرون آرد گر آن سرو روان سر از گریبانماگر با نو بهاران در ته یک پیرهن باشمبرآرد چون گل رعنا خزان سر از گریبانماگر در پرده سازی بگذرد چون غنچه عمر منبرآرد خرده راز نهان سر از گریبانمزبیتابی همان صد چاک می سازم گریبان رامه من گر برآرد چون کتان سر از گریبانمنیم چون شمع ایمن هرگز از تیغ زبان خودبرآرد دشمن من چون زبان سر از گریبانماگر در خلوت عنقا روم، چون کوه قاف آنجاگرانجانی برآرد در زمان سر از گریبانمز دلتنگی اگر چون غنچه خواهم گرد دل گردمبرآرد دور باش باغبان سر از گریبانمز زخم خار اگر سازم پناهی از قفس خود رابرآرد خار خار آشتیان سر از گریبانمچو عیسی گر بدوزم بر فلک خود را، برون آردچو سوزن تنگ چشمی ناگهان سر از گریبانمز دلگیری همن چون غنچه می پیچم به خود صائببرون آرد اگر صد گلستان سر از گریبانم
غزل شماره ۵۵۷۳ کجا مایل به هر دل گردد ابرویی که من دانم؟که سر می پیچد از یوسف ترازویی که من دانمشمارد موج دریای سراب از بی نیازیهاسجود نه فلک را طاق ابرویی که من دانمز خاشاک جگر دوز علایق پاک می سازدزمین سینه سینه ها را آتشین رویی که من دانمفلک را می کشد چون قمریان در حلقه فرمانبه گیسوی مسلسل سر و دلجویی که من دانمکند هم سیر با تخت سلیمان در جهانگردیز شوخی شیشه دل را پریرویی که من دانمبه یک دیدن کند روشنتر از رخساره یوسفچراغ دیده یعقوب را رویی که من دانمجگر گاه زمین کان بدخشان زود می گرددچنین گر تیغ راند دست و بازوئی که من دانمچو مغز پسته می گیرد به شکر تلخکامان رابه حرف شکرین لعل سخنگویی که من دانمگذارد مهر بر لب سحر پردازان بابل راز مژگان سخنگو چشم جادویی که من دانمز حرف آرزوی خام می بندد به هر جنبشزبان عاشقان را چین ابرویی که من دانمبه زودی حلقه بیرون در سازد سویدا راز حسن دلپذیر آن خال هندویی که من دانماگر در پرده شرم و حیا رویش نهان گرددبه فکر دور گردان می فتد بویی که من دانمبه فکر عندلیب بینوای ما کجا افتد؟که گل از غنچه خسبان است در کویی که من دانممشو نومید اگر یک چند خون در دل کند چشمشکه خون را مشک می گرداند آهویی که من دانمز حیرت طوطیان آسمانی را خمش داردزبس نور و صفا، آیینه رویی که من دانماگر خون دو عالم را کند در شیشه بیدادشپشیمانی نمی داند جفاجویی که من دانمچرا سازم بیابان مرگ ناکامی دل خود را؟نمی گردد به مجنونم رام، آهویی که من دانمپریشان می کند مغز نسیم صبح را صائبز شوخیهای نکهت عنبرین مویی که من دانم
غزل شماره ۵۵۷۴ ز رخسار که گل را در جگر خارست می دانمنسیم صبح از بوی که بیمارست می دانمنبیند ماه ماه از شرم در آیینه روی خودز شرم خویش بیش از من در آزارست می دانمز مستی گر چه نتواند گرفتن چشم او خود راولی در صید دل بسیار هشیارست می دانمچه حد دارم که گویم آن بهشتی روی را کافر؟کمربستن به خون خلق زنارست می دانمنمی سازد فروغ لاله و گل آب دلها راچراغی در ته دامان گلزارست می دانمنمی دانم کجا می باشد آن سرو سبک جولان؟به هر جا می روم جولانگه یارست می دانمعبث از طوق قمری نعل وارون می زند هر دمبه صد دل سرو پیش او گرفتارست می دانماز آن جان جهان نتوان کنار از بیم جان کردنوگرنه مست و بی پروا و خونخوارست می دانمزبیتابی همان بر گرد او چون سایه می گردماگر چه بوی گل بر خاطرش بارست می دانمز کوشش بی قضای آسمانی کار نگشایدوگرنه از دو جانب شوق در کارست می دانمنمی دانم چه رنگ از رحم و لطف و مردمی داردهوس پرور، ستمگر، عاشق آزارست می دانمز غیرت می شود عاشق به مرگ خویشتن راضیوگرنه دوری از معشوق دشوار است می دانمنمی دانم چها در بار دارد جلوه یوسفبه صد جان گر خرد مفت خریدارست می دانمشعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابیو گرنه یار بیش از من گرفتارست می دانمندارد تنگنای خاک صائب اینقدر شکرنی کلک تو از جایی شکربارست می دانم
غزل شماره ۵۵۷۵ ترا از خواندن مکتوب من تنگ است می دانمجواب نامه ناخوانده ام جنگ است می دانمز آه و ناله بیجا چرا خود را سبک سازم؟که تمکینش به کوه قاف همسنگ است می دانمنیم از دورباش خار و منع باغبان درهمکه با خونین دلان آن غنچه یکرنگ است می دانمچه دل در وعده شب در میان زلف او بندم؟مرا صبح امید آن خط شبرنگ است می دانمبه اشک گرم و آه سرد خود امیدها دارمدل بیرحم او هر چند سنگ است می دانمبه نعل واژگون نتوان مرا گمراه گرداندنتغافل، التفات و آشتی جنگ است می دانمامید بوسه هر دم دستگاه تازه می چیندز خط هر چند وقت آن دهان تنگ است می دانمبه رنگ تازه ای در هر دهن نالیدن بلبلز رنگ آمیزی آن حسن بیرنگ است می دانماز آن چون زخم می سازم گریبان پاره از شادیکه خونم رزق آن لبهای گلرنگ است می دانمچرا صائب ز سنگ کودکان پهلو تهی سازم؟گشاد کار من چون شیشه از سنگ است می دانم
غزل شماره ۵۵۷۶ شکوه حسن را از دورباش ناز می دانمعیار عشق را از لرزش آواز می دانماز آن بر من شکست از مومیایی شد گواراترکه بی بال و پری را شهپر پرواز می دانمنمی گردد صدف از دیدن گوهر حجاب منقماش نغمه را از پرده های ساز می دانممن آن کبک ز جان سیرم شکارستان عالم راکه ماه عید خود را چنگل شهباز می دانمهمن بهتر که سازم توتیا آیینه خود راکه من زنگار را چون طوطیان غماز می دانمربوده است آنچنان درد طلب از کف عنانم راکه انجام سفر را پله آغاز می دانمنه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردونکه قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانمنه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردونکه قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانمنسازد لن ترابی چون کلیم از طور نومیدمنمک پرورده عشقم، زبان ناز می دانمزجیب خامشی چون شمع از آن سربرنمی آرمکه لب وا کردن خود را دهان گاز می دانمدرین بستانسرا صائب چنان خود را سبک کردمکه رنگ چهره گل را گران پرواز می دانم
غزل شماره ۵۵۷۷ خط شبرنگ را خوشتر ز زلف و خال می دانممن این تقویم پارین را به از امسال می دانمتو کز کیفیت حسن چمن بی بهره ای، می خورکه من هر شبنمی را رطل مالامال می دانممرنج از من اگر جان را به استقبال نفرستمکه از جا رفتن دل را من استقبال می دانمبغیر از زیر بار عشق در زیر فلک هر کسکه زیر بار دیگر می رود، حمال می دانمجنونی کز حصار شهر نتواند برون آمدمن صحرانشین بازیچه اطفال می دانمغبار کلفت از معموره جسم آنقدر دارمکه جغد مرگ را مرغ همایون فال می دانمز دست انداز دوران گر چه یک مشت استخوان گشتمضمیر خلق را چون قرعه رمال می دانمتو کز خط بی نصیبی عیش کن بانقطه خالشکه بی خط، خال را من چشم بی دنبال می دانمندارد فال بد راه سخن در بزم خرسندیاگر ادبار رود آرد به من، اقبال می دانمسری از پیچ و تاب زلف او بیرون نمی آرموگرنه موبموی رشته آمال می دانمنمی دانم چه حال است این که پیچیده است درجانمکه اهل قال را صائب ز اهل حال می دانم
غزل شماره ۵۵۷۸ سیه مست جنونم وادی و منزل نمی دانمکنار دشت را از دامن محمل نمی دانمخدنگ دور گردم، با هدف خون در میان دارمبلایی بدتر از نزدیکی منزل نمی دانمچه افتاده است مهر از غنچه منقار بر دارم؟به خود یک غنچه را در بوستان یکدل نمی دانممن آن سیل سبکسیرم که از هر جا که برخیزمبغیر از بحر بی پایان دگر منزل نمی دانمنظر بر حال من دارند هر کس را که می بینمکسی را چون خود از احوال خود غافل نمی دانمخضر گوبهر خود اندیشه همراه دیگر کنکه من استادگی چون عمر مستعجل نمی دانمشکار لاغرم، مشاطگی از من نمی آیدنگارین کردن سر پنجه قاتل نمی دانمتو کز وحدت نداری بهره، جست و جوی لیلی کنکه من دامان دشت از دامن محمل نمی دانمبغیر از عقده دل کز گشادش عاجزم عاجزدگر هر عقده کآید پیش من مشکل نمی دانمسپندی را به تعلیم دل من نامزد گردانکه آداب نشست و برخاست در محفل نمی دانم!اگر سحر این بود صائب که از کلک تو می ریزدتکلف بر طرف، من سحر را باطل نمی دانم!
غزل شماره ۵۵۷۹ ز خود دور آن پریرو را نمی دانم نمی دانمجدا ز بحر این جو را نمی دانم نمی دانماگر چه پیرهن در مصر و در کنعان بود نکهتز پیران جدا بورا نمی دانم نمی دانمبه چشم من شب و روز جهان یکرنگ می آیدنزاع ترک و هندو را نمی دانم نمی دانمنمی باشد گل رعنا بهارستان وحدت رامسلمان را و هندو را نمی دانم نمی دانمبه گرد خامه نقاش می گردد نگاه منز نقش شیر آهو را نمی دانم نمی دانمزبان جوهر پیچیده شمشیر می فهمماشارتهای ابرو را نمی دانم نمی دانملطافت پرده بینش شود سرشار چون افتدقماش آن بر رو را نمی دانم نمی دانمخوشا سیلی که می داند به دریا می رسد آخرمآل این تکاپو را نمی دانم نمی دانمبه میزان قیامت بیش کم، کم بیش می آیدزبان این ترازو را نمی دانم نمی دانممرا صائب به زهر چشم پرورده است عشق اونگاه آشنا رو را نمی دانم نمی دانم
غزل شماره ۵۵۸۰ چو بیدردان به روی سبزه غلطیدن نمی دانماگر گل از گریبانم دمد چیدن نمی دانمزبان شکوه ام کندست از روی گشاد اورخ آیینه با ناخن خراشیدن نمی دانممرا بیرون بر از گردون و گلبانگ سخن بشنوزدلتنگی درون بیضه نالیدن نمی دانمقماش مردم عالم اگر این است، من دیدملباس عافیت جز چشم پوشیدن نمی دانمگل من از خمیر شیشه و جام است پنداریکه چون خالی شدم از باده، خندیدن نمی دانملباسی نیست چون پروانه عشق پرده سوز منبه گرد کعبه فانوس گردیدن نمی دانمز حرف خام هر بی ظرف از جا در نمی آیمشراب کهنه ام، در شیشه جوشیدن نمی دانمز بس از دلخراشی سرد گردیده است دست و دلز کاغذ نقطه سهوی تراشیدن نمی دانم!نگاه سرکشم در جستجوی گوشه چشممبه هر شیرین لبی چون بوسه چسبیدن نمی دانمز بس بسته است راه گفتگو بر من لبش صائبگناه خویش از آن بیرحم پرسیدن نمی دانم!