غرل شماره ۵۶۱۳ عالم بیخبری بود بهشت آبادمتا به هوش آمدم از عرش به فرش افتادمعشق بر باد اگر داد باکی نیستمی کشد جانب خود باز چو کاغذ بادمنیستم از کشش موجه رحمت نومیدگر چه از قلزم رحمت به کار افتادمموجه ریگ روانم که به هر جنبش بادمی زند غوطه به دریای عدم بنیادممنم آن طفل بدآموز شکر خواب عدمکه شب اول گورست شب میلادمگره از غنچه پیکان نگشاید به نسیمنتوان کرد به افسون طرب دلشادماز دم تیغ که هر دم به سرم می باردمی توان یافت که سهو القلم ایجادمعزت عشق جهانسوز بود عزت منگر چه خاکسترم، از آتش سوزان زادمگوشمال عبثی می دهد استاد مراسبقی نیست محبت که رود از یادماختیاری نبود نقش بد و نیک مراکعبتینم که گرفتار کف نرادماز گرفتاری من هست اگر عار ترامی توان کرد به یک چین جبین آزادمچه عجب صائب اگر شد سخن من یکدستمن که از فکر متین چون قلم فولادم
غرل شماره ۵۶۱۴ بیخودی داشت ز فکر دو جهان آزادمتا به هوش آمدم از عرش به فرش افتادمپای من بر سر گنج است چو دیوار یتیمدست خود بوسه زند هر که کند آبادمسفر بیخودیم پا به رکاب است، کجاستباد دستی که به یک جرعه کند امدادم؟کار من در گره از پرهنری افتاده استدارد از جوهر خود مو قلم فولادمباد یارب ز سعادت همه روزش نوروزهر که در عید نیاید به مبارکبادم!ناله مرغ گرفتار اثرها داردخواهد افتاد به دام دگران صیادمخانه آینه را تنگ کند بر شیرینبیستونی که مصور شود از فرهادممنهم آن گوهر شهوار که از غلطانیاز کنار صدف چرخ به خاک افتادمشب آبستن امید شد آن روز عقیمکه من از مادر سنگین دل دوران زادمبه چه امید دهم دامن فریاد از دست؟من که فریاد رسی نیست بجز فریادمنیست آن مصرع برجسته خدنگش صائبکه اگر بال برآرد، برود از یادم
غرل شماره ۵۶۱۵ اگر چه چندی به زمین همچو غبار افتادمعاقبت در پی آن شاهسوار افتادمکشش بحر مرا جانب خود باز کشیدگر چه چون موج ز دریا به کنار افتادمشد به یک چشم زدن خرج عدم خرده منتا جدا ز آتش سوزان چو شرار افتادمشد مگر قطره من بیخبر از شکر وصول؟که ز دریا به کف ابر بهار افتادمز آهن و سنگ چه سختی که نیامد پیشمدر دل سوخته ای تا چو شرار افتادمفتح بابی که مرا شد ز گلستان این بودکه ز خمیازه گلها به خمار افتادممن که یک عمر به خود راه نبردم صائببه چه امید به اندیشه یار افتادم؟
غرل شماره ۵۶۱۶ عمرها تربیت دیده بینا کردمتا ترا یک نظر از دور تماشا کردمرخنه از آه در آن دل نتوانستم کردمن که صد غنچه پیکان به نفس وا کردمهر قدر خون که به دلها طلب دنیا کردمن ز گرداندن رو در دل دنیا کردمنشد از ابر گهر بار صدف را روزیآنچه من جمع ز دریوزه دلها کردمزور سیلاب به همواری صحرا چه کند؟خاک در کاسه دشمن به مدارا کردممنم آن غنچه غافل ز بی حوصلگیسر خود در سر یک خنده بیجا کردماز گل آتش به ته پای چو شبنم دارمتا هوای سفر عالم بالا کردمنفرت از دیدن مکروه یکی صد گرددنیست از رغبت اگر روی به دنیا کردمنفس از موج خطر راست نکردم صائبسر برون تا چو حباب از دل دریا کردم
غرل شماره ۵۶۱۷ در مصافی که من از آه علم وا کردمکوه اگر بود طرف، بادیه پیما کردمتوشه آخرت من ز خرابات وجودمشت خاکی است که در کاسه دنیا کردمگوهری نیست که درد امن این صحرانیستمن قناعت به همین آبله پا کردمسفری را که توان گفت به دل بار نبودسفر بیخودیی بود که تنها کردمکمر ساحل مقصود به دستم آمدتا درین قلزم خونخوار کمر وا کردمحیف ازین عمر گرانمایه که از بیخبریصرف طول امل و عرض تمنا کردمپاس اندوه بدارید که من همچو شررعمر خود در سر یک خنده بیجا کردمچون معنبر نشود بزم دو عالم صائب؟زین گرهها که من از زلف سخن وا کردم
غرل شماره ۵۶۱۸ قطع امید ز هجران و وصالش کردمسیر چشمانه قناعت به خیالش کردمپشت دستم هدف زخم ندامت شده استکه چرا دست در آغوش خیالش کردممرغ تصویر در آرامگهم گر جنبیدنامه شوق ترا شهپر بالش کردمسرو اگر کرد به شمشاد تو بی اندامیبه یک آه چمن افروز خلالش کردمدر شب تار پی دزد دویدن جهل استدل اگر برد ز من زلف، حلالش کردمسرو اگر بر سر من سایه رحمت افکندمن هم از نسبت قد تو نهالش کردمقفل تبخال زدم بر دهن خود صائبقطع امید ز خضر و ز زلالش کردم
غرل شماره ۵۶۱۹ مدتی صبر چو زنجیر به زندان کردمتا نظر باز به روی مه کنعان کردمتا ز یاقوت لب او نظری دادم آبریگ این بادیه را لعل بدخشان کردمتا مرا کعبه مقصود به بالین آیدسالها بستر خود خار مغیلان کردمسوخت چون لاله نفس در جگر خونینمقطع این وادی خونخوار نه آسان کردمروز عمرم به شب تیره مبدل گردیدتا شبی روز در آن زلف پریشان کردمتا سر زلف تو چون شانه به دستم آمددست در گردن صد زخم نمایان کردمشورش عشق مرا گرد جهان گردانیدسیر این بحر به بال و پر طوفان کردمابرا ین بادیه در شوره زمین می گرددحیف و صد حیف ز تخمی که پریشان کردمچه ضرورست به دامان بهار آویزم؟من که سیر چمن از چاک گریبان کردملله الحمد که بعد از سفر حج صائبعهد خود تازه به سلطان خراسان کردم
غرل شماره ۵۶۲۰ یاد آن عهد که در بحر سفر می کردمکمر سعی خود از موج خطر می کردمچون صدف قطره اشکی که به من می دادندمی زدم بر لب خود مهر و گهر می کردمیک جهان سوخته دل می شد اگر مهمانمبه دم گرم چراغ همه بر می کردمگر دو صد قافله مخمور به من بر می خوردسر خوش از میکده خون جگر می کردماز چمن محو جمال چمن آرا بودمچشم پوشیده ز فردوس گذر می کردممی گرفتند بتان گوش خود از افغانمدر دل سنگ به فریاد اثر می کردمگر چه دنباله رو قافله دل بودمخفتگان را به سر پای خبر می کردمز آشنایی بی طلسم ره و رسم افتادممن که از معنی بیگانه حذر می کردمای خوش آن عهد که در مصر وجود از مستییوسفی بود به هر جای نظر می کردماین که عمرم همه در مرحله پیمایی رفتکاش یک بار هم از خویش سفر می کردمیاد عهدی که به اکسیر قناعت صائبزهر اگر قسمت من بود شکر می کردم
غرل شماره ۵۶۲۱ دست در دامن رنگین بهاری نزدمناخنی بر دل گلزار چو خاری نزدمشبنمی نیست درین باغ به محرومی منکه دلم خون شد و بر لاله عذاری نزدمدهشت سختی این راه گره کرد مراسینه چون آبله بر نشتر خاری نزدمساختم چون خس گرداب به سرگردانیدست چون موج به دامان کناری نزدمگنج پر گوهر من اشک ندامت کافی استبر سر گنجی اگر حلقه چو ماری نزدمدر شکست دل من چرخ چرا می کوشد؟سنگ بر شیشه پیمانه گساری نزدمزان ز عیب و هنر خویش نگشتم آگاهکه به اخلاص در آینه داری نزدمشد سرم خاک درین بادیه و ز پاس ادبدست چون گرد به فتراک سواری نزدمگشت خرج کف افسوس، حنای خونمبوسه بر پای بلورین نگاری نزدمگر چه سر حلقه دلسوختگانم چون داغناخنی بر جگر لاله عذاری نزدمتیر تخشی طمع از شیر شکاران دارمکه ز کوتاهی اقبال شکاری نزدمسیل بر خانه من زور چرا می آرد؟من چون بی وقت در خانه یاری نزدمکار این نشأه سزاوار به اقبال نبودنه ز عجزست اگر دست به کاری نزدمبه چه تقصیر زرم قسمت آتش گردید؟خنده چون گل به تهیدستی خاری نزدمگر چه چون شانه دو صد زخم نمایان خوردمدست صائب به سر زلف نگاری نزدم
غرل شماره ۵۶۲۲ فیض در بیخبری بود چو هشیار شدمصرفه در خواب گران بود چو بیدار شدمدستم آن روز گرفتند که رفتم از دستکارم آن روز نسق یافت که از کار شدممن از زیرکی از دام قضا می جستمبه دوپا در شکن زلف گرفتار شدمسر برآورد ز پیراهن من آخر کاریوسفی را که ز آفاق خریدار شدمخرده ای را که ز جیب دگران می جستمهمه در نقطه من بود چو پرگار شدمگر چه یکرنگ به آیینه نشد طوطی مناینقدر بود که یکرنگ به زنگار شدمچون گهر در نظر جوهریان شد شیرینخزفی را که من از عشق خریدار شدممی چکد زهر ندامت ز پر و بال مراکه چرا طوطی هر آینه رخسار شدمسود و سرمایه من چیست بغیر از افسوس؟من که با دست تهی بر سر بازار شدمافسرده دلی حلقه بیرون درمآب چون گشت دلم شبنم گلزار شدممن که دارم به جگر خار ز ناسازی خویشزین چه حاصل که جهان را گل بی خار شدم؟سر من تکمه پیراهن خجلت گردیدبس که مشغول به آرایش دستار شدمنفس خوش نکشیدند غزالان صائبتا من این قافله را قافله سالار شدم