غزل شماره ۵۶۲۳ چند امید به خوی تو ستمگر بندم؟نخل مومین به هواداری اخگر بندملب ز اظهار محبت نتوانستم بستمن که با موم دو صد روزن مجمر بندمهمچنان سبزه من گرد یتیمی داردجگر تشنه اگر بر لب کوثر بندمزخم من چون گل صد برگ ز ناخن شده استننگ صد بوسه چرا بر لب خنجر بندم؟روز فرهادی من چند بود پرده نشین؟تیغ کوهی به کف آرم کمری بر بندمدیگر از هیچ رخی نشأه می گل نکندشوری بخت اگر بر لب ساغر بندمچشم بر ابر ندارد صدف قانع منآب شور از مژه افشانم و گوهر بندممهر کردم روش نامه فرستادن رادوزخی را ز چه بر بال کبوتر بندم؟صائب از خنده او تا نظری یافته امتهمت تلخی گفتار به شکر بندم
غزل شماره ۵۶۲۴ شفق آلود شراب است مگر دستارم؟که فتاده است به پا همچو سحر دستارمهیچ وقت از گرو باده نیامد بیروناز سر پنبه میناست مگر دستارم؟چه کنی سرزنش من، که قضا می بنددهر گل صبح به عنوان دگر دستارمبا دستان سر و دستار ز هم نشناسندریشه چون صبح ندارد به جگر دستارمهیچ کس را گنهی نیست در آشفتن منخودبخود گشت پریشان چو سحر دستارمعشق از آن جوش که در مغز من انداخت، هنوزمضطرب چون کف دریافت به سر دستارمسر برون نازده از چاک گریبان وجودرفت بر باد فنا همچو شور دستارممن و از کوی مغان پای کشیدن صائب؟گرو باده نگیرند مگر دستارم
غزل شماره ۵۶۲۵ طمع بوسه از آن لعل شکر خا دارمخیر از خانه در بسته تمنا دارمچون قدح چشم به احسان صراحی است مراروزی خود طمع از عالم بالا دارمچه کند با جگر سوخته چندین خاردم آبی که من از آبله پا دارمنیست از ریگ روان موج نفس سوخته رالب خشکی که من از صحبت دریا دارمدانه از دام به انداز رهایی چینمتوشه آخرت است آنچه ز دنیا دارمنیست بی گوهر عبرت صدف عالم خاکنه ز طفلی است اگر ذوق تماشا دارموحشت از دیدن مکروه فزون می گرددنه ز حرص است اگر روی به دنیا دارمتن خاکی که به معماری آن مشغولملب بامی است که از بهر تماشا دارمدر سیه خانه لیلی نبود مجنون رااین حضوری که من از پرده شبها دارمصائب از محرمی شانه دلم صد چاک استراه هر چند در آن زلف چلیپا دارم
غزل شماره ۵۶۲۶ قطره بی سرو پایم دل دریا دارمذره خاکم و پیشانی صحرا دارمنیست از سیل گرانسنگ حوادث خطرمخانه در کوچه گمنامی عنقا دارمهمچو شبنم چه به مجموعه گل دل بندم؟من که در دیده خورشید فلک جا دارمجگر سنگ به نومیدی من می سوزدشیشه آبله ام، راه به خارا دارممن تنک حوصله و دختر رزشیشه دل استچه عجب گر هوس توبه ز صهبا دارم؟به یک آغوش چه گل چینم از آن نخل امید؟همچو گل یک بغل آغوش تمنا دارمموم از چرب زبانی نکند صید مراشعله ام شعله، سرعالم بالا دارمگریه تاب نشست از رخ من گرد خمارچشم بر خوشه انگور ثریا دارمنقش امید محال است که صورت بنددچند آیینه بر صورت عنقا دارم؟روزگاری است ز چشم گهرافشان صائبهمچو گرداب وطن در دل دریا دارم
غزل شماره ۵۶۲۷ جگری تشنه تر از وادی محشر دارمدم آبی طمع از ساقی کوثر دارمگر گهر نیست مرا، چشم گهرباری هستزر اگر نیست مرا، چهره چون زر دارمهمچنان داغ غریبی جگرم می سوزدگر چه جا در دل آتش چو سمندر دارمریزش پیر مغان نیست به خواهش موقوفچون سبو دست توقع به ته سر دارممی کند روی مرا عاقبت الامر سفیددر دل خویش بهاری که چو عنبر دارمپیش نیسان نکنم همچو صدف دست درازبس بود قطره آبی که چو گوهر دارمازتر و خشک جهان دستم اگر کوتاه استشکرالله لب خشک و مژه تر دارممی روم هر نفس از بیم گسستن به گدازگر چه چون رشته وطن در دل گوهر دارمچون درین بحر ز سرنگذرم آسان چو حباب؟که به هر چشم زدن عالم دیگر دارمخار راه تو کند در دل گل خون از نازمن درین ره به چه امید قدم بردارم؟گر چه چون شانه مرا دست از کار افتاده استپنجه در پنجه آن زلف معنبر دارمسود و سرمایه من از سفر عالم خاککف خاکی است که در کوی تو بر سر دارماز شکر چاشنی حرف گلوسوز ترستطوطی خوش سخنم، ناز به شکر دارمگر لبم تر نشد از چشمه حیوان صائبدل چون آینه ز اقبال سکندر دارم
غزل شماره ۵۶۲۸ چند از ساده دلی زخم هوس بردارم؟به که این آینه از پیش نفس بردارممن که چون برگ خزان بام و پرم ریخته استبه چه امید دل از کنج قفس بردارم؟آفت حرص ز شمشیر دو دم بیشترستچون دو دست از سر خود همچو مگس بردارم؟گل به دشمن نزنند اهل مروت، ورنهمن نه آنم که زبونی ز عسس بردارمراه خوابیده ز بیدار دلان می گردددست اگر از دهن خود چو جرس بردارمعشق خواهد ز هوس کرد سبکبار مرااز ره سیل چه افتاده که خس بردارم؟آنقدر مهلت از ایام توقع دارمکه از آیینه دل زنگ هوس بردارمزان بود بستر و بالین من از گل چو نسیمکه خس و خار ز راه همه کس بردارمدر شبستان جهان روشن از آنم چون صبحکه غبار از دل عالم به نفس بردارمبلبلی نیست درین باغ ز من قانعترفیض آغوش گل از چاک قفس بردارم
غزل شماره ۵۶۲۹ از دل سوخته اخگر به گریبان دارمسینه ای گرمتر از خاک شهیدان دارمساده از نقش تمناست دل خرسندمعالمی امن تر از دیده حیران دارمبه تهیدستی من خنده زند موج سرابدامن بحر به کف گر چه چو مرجان دارمقسمت زنگی از آیینه روشن نشودانفعالی که من از صاف ضمیران دارمهر که محروم شد تا از نان جوین می داندکه چون خون در جگر از نعمت الوان دارمخرقه پوشیدن من نیست ز بیدار دلیپای خوابیده نهان در ته دامان دارمبوی خون شفق از خنده من می آیدگر چه چون صبح به ظاهر لب خندان دارمچون تو از پشت ورق روی ورق می خوانیحال خود از تو چه پوشیده و پنهان دارم؟گر چه چون شانه ز من باز شودهر گرهیسری آشفته تر از زلف پریشان دارممی کند شهپر پرواز قفس را صائبخار خاری که من از شوق گلستان دارم
غزل شماره ۵۶۳۰ جگری سوخته چون لاله ایمن دارمچون نسوزم، که سر داغ به دامن دارمغوطه در زنگ زد از سیر چمن آینه امچشم امید به خاکستر گلخن دارممن که هر آبله ام مرکز سرگردانی استبه که چون غنچه گل، پای به دامن دارمتشنه چشمه خورشید بود شبنم منچشم ازین خانه دربسته به روزن دارملاغری صید زبون از زره داودی استچشم بد دور ازین جامه که برتن دارمصائب از شعله آواز که چشمش مرسادمنت گرمی هنگامه به گلشن دارم
غزل شماره ۵۶۳۱ از سری کوی تو آهنگ جدایی دارمبوسه ای توشه راه از تو گدایی دارمدر و دیوار به نومیدی من می گریدکز سر زلف تو انداز رهایی دارمنیست غیر از نفس سوخته و دست تهیآنچه حاصل من ازین عقده گشایی دارمچشم بد دور ز رخسار تو ای باد صباکه ز احسان تو صد جان فدایی دارمبه لباس زر خورشید مبدل نکنمسر و پایی که من از بی سر و پایی دارمبه سفر می روم از شهر صفاهان صائبهمتی از دل احباب گدایی دارم
غزل شماره ۵۶۳۲ کرده ام نذر که از دست سبو نگذارمجانب باده گلرنگ فرو نگذارمچند ترسانیم که از آتش دوزخ واعظ؟من به این () دست سبو نگذارمادب بلبل اگر خاره ره من نشوددر دل غنچه گل، رنگ ز بو نگذارمبهتر آن است که بر تشنه لبی صبر کنمخال تبخال به طرف لب جو نگذارمآه من از جگر سر خزان می خیزدبرحذر باش به گلزار تو رو نگذارمبا تیمم که ز نقش قدم او باشدکرده ام نذر نمازی به وضو نگذارمدل من آب ز سرچشمه سوزن نخوردکار زخم جگر خود به رفو نگذارمگر چه در حلقه ز نار مقیم صائبطرف سلسله سبحه فرو نگذارم