انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 557 از 718:  « پیشین  1  ...  556  557  558  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۳۳

چند در خاک وطن غنچه بود بال و پرم؟
در سر افتاده چو خورشید هوای سفرم

پیه گرگ است که بر پیرهنم مالیدند
دست چربی که کشیدند عزیزان بر سرم

عیش موری ز ترشرویی من تلخ نشد
نی به ناخن ز چه کردند عبث چون شکرم؟

جگر سنگ به نومیدی من می سوزد
آب حیوانم و از ریگ روان تشنه ترم

سپر تیر حوادث سپر انداختن است
آه اگر صبر نمی داد به دست این سپرم

بس که بی مهری ایام گزیده است مرا
شش جهت خانه زنبور بود در نظرم

سنگ و آهن شده در سوختنم دشمن و دوست
گرچه با دشمن و با دشمن و با دوست چو شیر و شکرم

من که در حسرت پرواز به خاک افتادم
عجبی نیست پر تیر شود بال و پرم

مپسند ای فلک سفله که در صلب صدف
مهره گل شود از گرد کسادی گهرم

تا سر از حلقه بیدارلان برزده ام
خون مرده است سواد دو جهان در نظرم

صائب از کشمکش دهر چنان دلگیرم
که نفس ناخن الماس بود بر جگرم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۳۴

چند خود را زخیال تو به خواب اندازم ؟
چند از تشنه لبی سنگ در آب اندازم؟

در نهانخانه محوست عبادتگاهم
نیستم موج که سجاده بر آب اندازم

لاله ای نیست صباحت که مرا گرم کند
چه بر این آتش افسرده کباب اندازم؟

چند در پرده توان مشق نظر بازی کرد؟
طرح نظاره به آن روی نقاب اندازم

من که بر چشم خود از نور شرر می لرزم
به چه جرأت ز جمال تو نقاب اندازم؟

منت آب خضر سوخت مرا، نزدیک است
که نفس سوخته خود را به سراب اندازم

تلخیی نیست که بر خود نتوان شیرین کرد
به که مهر لب او را به شراب اندازم

چند در شعر کنم عمر گرامی را صرف؟
چند ازین گوهر نایاب در آب اندازم

به که کوتاه کنم زلف سخن را صائب
رگ جان را چه ضرورست به تاب اندازم؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۳۵

تا به کی افتم و تا چند بپا برخیزم؟
من که افتادنی ام چند زجا برخیزم؟

من که تا خاستم از خاک، به خون افتادم
در قیامت دگر از خاک چرا برخیزم؟

چون لب خشک صدف تشنه آب گهرم
نه حبابم که پی کسب هوا برخیزم

من که از پستی طالع به زمین بستم نقش
نیست امید که در روز جزا برخیزم

نه سرو برگ غریبی، نه سرانجام وطن
به چه طاقت بنشینم، به چه پا خیزم؟

چاره غفلت من صور قیامت نکند
این نه خوابی است که از وی به صدا برخیزم

خاک بادا به سر همت مردانه من
اگر از خاک به اقبال هما برخیزم

قدمی بر سر خاکم بر زیارت بگذار
تا ز خواب عدم آغوش گشا برخیزم

من که گم کرده خود یافتم اینجا صائب
دیگر از کوی خرابات چرا برخیزم؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۳۶

جذبه ای کو که ز خود دست فشان برخیزم؟
از جهان بی دل و چشم نگران برخیزم

گرد من برتو گران است، بیفشان دستی
که ز دامان تو ای سرو روان برخیزم

مغز را پوست حجاب است ز آمیزش قند
کی بود که ز سر هر دو جهان برخیزم؟

پیش از آن دم که شوم خاک، ز خاکم بردار
تا به نقد از سر این خرده جان برخیزم

به شتابی که سپند از سر آتش خیزد
به هوای تو من از خویش چنان برخیزم

به سبکدستی سیلاب فنا ممکن نیست
کز سر راه تو چون سنگ نشان برخیزم

چند در سود و زیان عمر سر آید، کو عشق
تا ازین عالم پر سود و زیان برخیزم

سرو آزاده من تا نشود ساده ز نقش
نیست ممکن ز لب آب روان برخیزم

در کمانخانه افلاک اقامت کفرست
به میان آمده ام تا ز میان برخیزم

آنچنان پیکر من نقش نبسته است به خاک
که به بانگ جرس از خواب گران برخیزم

گر چه چون سایه زمین گیر ز پیری شده ام
به هواداری آن سرو جوان برخیزم

خوابم از سختی ایام سبک گردیده است
بستر نرم ندارم که گران برخیزم

مهلت عمر کم و فرصت خدمت تنگ است
مگر از خاک چو نی بسته میان برخیزم

آن سپندم که زتر دامنی خود صائب
از سر آتش سوزنده گران برخیزم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۳۷

چند در دایره مردم عاقل باشم؟
تخته مشق صد اندیشه باطل باشم

فتح بابی نشد از کعبه و بتخانه مرا
بعد ازین گوش برآواز در دل باشم

من که از آب رخ خود چو گهر سیرابم
در دل بحرم اگر بر لب ساحل باشم

عالم از جلوه یارست خیابان بهشت
من به یک دیده حیران به که مایل باشم؟

همه اجزای جهان محمل معشوق من است
من سودازده حیران چه محمل باشم؟

سوخت پروانه بیدرد و مرا یاد نکرد
به چه امید درین گوشه محفل باشم؟

زعفران زار شود ریشه غم در جگرم
اگر از شادی غمهای تو غافل باشم

می شود خاطر صیاد خوش از غفلت من
ورنه از دام محال است که غافل باشم

از در حق به در خلق چرا باید رفت؟
نه ز بخل است اگر دشمن سایل باشم

صائب از دامن دل دست به خون می شویم
چند درمانده این عقده مشکل باشم؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۳۸

من که از داغ جنون ساغر سرشار باشم
خاک بر فرقم اگر منت دستار باشم

روی در دامن صحرای جنون می آرم
چند بنشینم و خط بر رخ دیوار کشم؟

مردمی مردمک چشم جهان بین من است
پرده دیده خود در قدم خار کشم

چشمم از نیش مکافات ز بس ترسیده است
زهره ام نیست که ناخن به رگ تار کشم

کاوش سینه ز صد کار برآورد مرا
دست خود بوسم اگر دست ازین کار کشم

از قماش سخنم صبح بناگوش ترست
با چنین جنس چرا ناز خریدار کشم؟

من که از خرقه ناموس برون آمده ام
چون سر دار چرا منت دستار کشم؟

به تغافل جگر خصم زبون می سوزم
نیستم برق که خنجر به رخ خار کشم

نیست در روی زمین گوشه امنی صائب
رخت ازین لجه پر خون به سردار کشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۳۹

منم آن سیل که دریا نکند خاموشم
کوه را کشتی طوفان زده سازد جوشم

از ملامت نکنم شکوه ز بی حوصلگی
سخن تلخ می تلخ بود در گوشم

جوش من لنگر آرام نمی داند چیست
نیست چون باده نارس دو سه روزی جوشم

از خرابات مغان پای بروی نگذارم
تا سبو دست نوازش نکشد بر دوشم

چشم پرکار بتان ساغر خالی است مرا
می گلرنگ چه باشد که رباید هوشم

نیم ایمن ز پشیمانی بی انصافان
به زر قلب اگر یوسف خود بفروشم

گر چه از شمع تهی نیست کنارم شبها
دایم از شرم چو محراب تهی آغوشم

نیست از نوش چو زنبور بجز نیش مرا
اگر چه نه دایره شد شان عسل از نوشم

منم آن کودک بدخو که ز ناسازی دل
نتوان کرد به کام دو جهان خاموشم

چون به پای خم می سر نگذارم صائب؟
من که از باده گلرنگ فزاید هوشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۴۰

تاخت از سینه به مژگان دل بازیگوشم
گشت بال و پر طوفان دل بازیگوشم

من که در صومعه سر حلقه پیران بودم
کرد بازیچه طفلان دل بازیگوشم

من کجا، خنده زدن چون گل بیدرد کجا؟
کرد چون غنچه پریشان دل بازیگوشم

گر چه در کنج قفس بال و پرم غنچه شده است
می کند سیر گلستان دل بازیگوشم

بیقرارست چو مو بر سر آتش، تا شد
زلف را سلسله جنبان دل بازیگوشم

همه شب در تن مجروح ز بی آرامی
می کند سیر چو پیکان دل بازیگوشم

هست چون برق نمایان ز رگ ابر بهار
از سر زلف پریشان دل بازیگوشم

نیست از ترکش پر تیر خطر پیکان را
می زند بر صف مژگان دل بازیگوشم

بس که زد قطره به هر کوچه بآورد آخر
گرد از عالم امکان دل بازیگوشم

همچو طوطی که ز آیینه به گفتار آید
شد از آن چهره سخندان دل بازیگوشم

نیست ممکن که به فکر من بیدل افتد
صائب از حلقه طفلان دل بازیگوشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۴۱

بس که چون برگ خزان دیده پریشان حالم
سایه خود را به زمین می کشد از دنبالم

جگر پاره ولی نعمت سی روز من است
نکند دغدغه رزق پریشان حالم

کیست جز آینه و آب درین قحط آباد
که کند گریه به روز سفر از دنبالم

هر که را درد دلی هست به من شرح دهد
هر که را بار گرانی است منش حمالم

گه به خاکم کشد و گاه به خون غلطاند
چون پر تیره و بال تن من شد بالم

گریه سنگدل از بس که فشرده است مرا
خار در دیده آیینه زند تمثالم

باده صاف بود آینه طوطی من
در حریمی که لب جام نباشد لالم

آب در دیده آتش ز ترحم گردد
صائب آن شمع اگر شعله زند در بالم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۴۲

گوش ناز تو به فریاد حزین می مالم
تا جبین هوس خود به زمین می مالم

با لب تازه خطش چند سیاهی بزند
چهره آب خضر را به زمین می مالم

روی بر پای تو می مالم و می مالم چشم
کاین منم بر کف پای تو جبین می مالم

منم آن جور وطن دیده که از ذوق سفر
رو به دیوار و در خانه زین می مالم

بال بر هم زدنم در قفس از شادی نیست
دست بردست ز افسوس چنین می مالم

روزگاری است که مشاطه فکرم صائب
رنگ بر چهره معنی نمکین می مالم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 557 از 718:  « پیشین  1  ...  556  557  558  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA