غزل شماره ۵۶۸۴ چه قدر سرخوشی از باده انگور کنیمبه که پیمانه خود از سر منصور کنیمما که از پرتو مهتاب نظر می بازیمبه چه طاقت هوس انجمن طور کنیمما چو نرگس به تن خویش نظر باخته ایمبه چه رو چشم به رخساره منظور کنیمنمکی نیست درین عالم پرشور، مگراز نمکدان قیامت دهنی شور کنیمبروی ای برق سبکسیر که در خرمن مادانه ای نیست که قفل دهن مور کنیمعارفان غوره خود را می گلگون کردندما بر آنیم که صهبای خود انگور کنیمجاده روشن شمشیر بود دست بدستصائب از مرگ چرا منزل خود دور کنیم
غزل شماره ۵۶۸۵ پیش دل شرح زر و گوهر دنیا چه کنیمعرض خر مهره دجال به عیسی چه کنیماز گرانجانی ما روی زمین نیلی شدآرزوی سفر عالم بالا چه کنیممهر آن نیست که از ذره فراموش کندطرف وعده کریم است تقاضا چه کنیممی رود قافله عمر به سرعت امروزما در اندیشه آنیم که فردا چه کنیمجدل شبنم و خورشید بود مشت و درفشسپر تیر قضا غیر مدارا چه کنیمکوه برفی است ز دستار تعین عالمما به کنجی نگریزیم ز سرما، چه کنیمسنگ را موم کند باده گلگون صائبما به این شیشه دلی روی به صهبا چه کنیم
غزل شماره ۵۶۸۶ عشق کو تا (به) نم اشک نظر تازه کنیمنمک شور قیامت به جگر تازه کنیمدست کوتاه کنیم از کمر رشته جانعهد و پیوند به آن موی کمر تازه کنیماز سر جان و دل آغوش گشا برخیزیمبیعت هاله خود را به قمر تازه کنیمتیشه در دست به جولانگه شیرین تازیمنام فرهاد به هر کوه و کمر تازه کنیمبر غبار دل ما صحبت دریا افزوددست و رویی مگر از آب گهر تازه کنیمهیچ کس نیست که بر داغ هنر ناخن نیستچه ضرورست که ما داغ هنر تازه کنیممنت باده به صد رنگ برآورد مراچهره خویش به خوناب جگر تازه کنیمآن سبکسیر حبابیم درین بحر محیطکه به هر چشم زدن رخت دگر تازه کنیماین غزل آن غزل خواجه نظیری است که گفتسینه بر برق گشاییم و جگر تازه کنیم
غزل شماره ۵۶۸۷ نوبهارست بیا روی به میخانه کنیممغز را از می گلرنگ پریخانه کنیمبوسه را گرد لب جام به دور اندازیمجگر سوخته خال لب پیمانه کنیمشیوه خانه بدوشی به سبو بگذاریمپای محکم چو خم باده به میخانه کنیمقصر گردون پی آسایش ما ساخته اندچند در زیر زمین مور صفت خانه کنیمخانه پست نفس را به گلو می شکندبه چه دل زیر فلک نعره مستانه کنیمادب شمع به بال و پر ما مقراض استما نه آنیم که اندیشه ز پروانه کنیمبحر ته جرعه بر خاک ره افشانده ماستما به این ظرف چه با شیشه و پیمانه کنیمتاک در معذرت مستی ما می گریدچه ضرورست که ما گریه مستانه کنیمصائب آن دست که پیمانه گران بود بر اوما چسان مزرعه سبحه صد دانه کنیم
غزل شماره ۵۶۸۸ روزگاری است ز دل نقش خودی می شویمراه چون سایه به پای دگران می پویمچون قلم گوش برآواز دل خوش سخنمهر چه آید به زبانم نه ز خود می گویمبا دل خونشده ام در ته یک پیرهن استیوسف گمشده ای کز دگران می جویمهست چون جوهر آیینه همان پابرجاهر قدر نقش امید از دل خود می شویمگر چه چون خال، مرا دانه دل سوخته استاگر از حسن بود روی دلی، می رویمروزی از باغ تو چیدم گل و یک عمر گذشتدست خود را چو گل تازه همان می بویمنیست صائب زپی کام جهان گریه منکه ز آیینه دل نقش خودی می شویم
غزل شماره ۵۶۸۹ ما نه زان بیخبرانیم که هشیار شویمیا به بانگ جرس قافله بیدار شویمما در آن صبح بنا گوش صبوحی زده ایمدر قیامت چه خیال است که هشیار شویمفتح بابی نشد آیینه ما را ز جلانیست بی صورت اگر در ته زنگار شویممغز ما را نه چنان عشق پریشان کرده استکه مقید به پریشانی دستار شویمما که از پشت ورق روی ورق می خوانیمبه که قانع به نقاب از رخ دلدار شویمبحر و کان در نظرش چشم ترست و لب خشکحسن او را به چه سرمایه خریدار شویمما که قانع زبهاریم به نظاره خشکادب این است که خار سر دیوار شومیسرما در قدم دار فنا افتاده استما نه آنیم که بر دوش کسی بار شویمعقل کرده است زمین گیر چون مرکز مرا رامگر از گردش آن چشم به پرگار شویممی شود از نفس سوخته عالم تاریکما به این شوق اگر قافله سالار شویمتا به کی صرف به گفتار شود نقد حیاتصائب آن به که دگر بر سر کردار شویم
غزل شماره ۵۶۹۰ مختلف چند ازین پرده نیرنگ شویمپرده بردار که تا جمله یک آهنگ شویمتخته مشق تجلی است دل ساده ماما نه طوریم به یک جلوه سبک سنگ شویمنیست چون سوخته ای تا دل ما صید کندبه که پنهان چو شرر در جگر سنگ شویمدانه سوخته خجلت کشد از روی بهارما نه آنیم که شاد از می گلرنگ شویمباختن لازم رنگ است درین بازیگاههیچ تدبیر چنان نیست که بیرنگ شویمدانه سوخته خجلت کشد از روی بهارما نه آنیم که شاد از می گلرنگ شویمباختن لازم رنگ است درین بازیگاههیچ تدبیر چنان نیست که بیرنگ شویمخبر ازکوتهی بال و پر خود داریمبه چه امید برون زین قفس تنگ شویممی شود بزم می افسرده ز هشیاری ماچه بر آیینه روشن گهران زنگ شویمدل تنگ است سراپرده آن جان جهانصائب از تنگدلیها ز چه دلتنگ شویم؟
غزل شماره ۵۶۹۱ آنقدر عقل نداریم که فرزانه شویمآنقدر شور نداریم که دیوانه شویمچند سرگشته میان حق و باطل باشیمتا کی از کعبه برآییم و به بتخانه شویمسنگ بی منت اطفال به وجد آمده استخوش بهاری است بیایید که دیوانه شویمچون به سیلاب بلا بر نتوانیم آمدچاره ای بهتر ازین نیست که ویرانه شویمسخت بی حاصل و بسیار پریشان حالیمچشم موری نشود سیر اگر دانه شویمقسمت روز ازل خانه ما می داندچه ضرورست که ما بر در هر خانه شویمما که در سینه چراغی چو دل خود داریمچه ضرورست غبار دل پروانه شویمسیر گل باعث آزادی طفلان شده استصرفه وقت درین است که دیوانه شویمرفت بر باد فنا عمر گرامی صائببیش ازین در شکن زلف چرا شانه شویم
غزل شماره ۵۶۹۲ چه خیال است که دیوانه و شیدا نشویم؟بوی مشکیم، محال است که رسوا نشویمعشق ما را پی کاری به جهان آورده استادب این است که مشغول تماشا نشویمپرده راز بود حرف دلیرانه زدنبا تو گستاخ ازانیم که رسوا نشویمخون بر هم زدن اوقات بزرگان هدرستبی حجابانه چو سیلاب به دریا نشویمعیش ما چون سر ناخن به گشاد گره استتا نیفتد به گره کار کسی، وا نشویم!پای پر آبله باشد صدف بحر سراببهتر آن است پی عشوه دنیا نشویماین غزل آن غزل خواجه نظیری است که گفتتا سر شیشه می وا نشود وانشویم
غزل شماره ۵۶۹۳ گذشت عمر سبکرو به خورد و خواب تمامبه شوره زار مرا صرف گشت آب تمامچه حاصل است ز قرب گهر چو رشته مراچو مد عمر سرآمد به پیچ و تاب تمامچو ماه نو به تمامی به هم شکن خود راکه در دو هفته کند بازت آفتاب تمامچه حاجت است به تسبیح سال، عمر مراکه می شود به یک انگشت این حساب تمامنگشته است چنان روی ما سیه ز گناهکه روسیاهی ما را کند خضاب تمامتمامی دل عاشق به درد و داغ بوداگر به گنج شود خانه خراب تمامبه چشم روشن خود پای میهمان جادهکه هیچ خانه زین نیست بی رکاب تماممده غبار به خاطر ز خط مشکین راهکه حس گردد ازین عنبرین نقاب تمامدر آن چمن که تو از رخ نقاب بردارینسیم دفتر گل را دهد به آب تماممگر نسیم به گلزار بوی زلف تو بردکه خون لاله و گل گشت مشک ناب تمامکسی نظر ز سراپای او کجا فکندکه هست دفتر گل فرد انتخاب تمامصفای آن لب میگون ز خط سبز افزودچنان که از رگ تلخی شود شراب تمامز ابر رحمت عشق است آبداری حسنکه آب دیده بلبل بود گلاب تمامز باده تا عرق آلود گشت چهره یاررساند خانه یک شهر را به آب تمامدگر چه چاره کنم تا تو بی حجاب شویکه می به چشم تو شد پرده حجاب تمامبه چشم هر که چو مجنون شود بیابان گردسواد شهر بود آیه عذاب تمامزبان کلک تو صائب همیشه گویا باد!که هست فکر تو یکدست انتخاب تمام