انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 10 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

آبان ماه اول زمستان است


مرد

 
:انگ خوبه حاجی ولی شما تا حالا پاس آبانو نخوردی که ببینی چه مزه ایه! با این بخوام در بیافتم حسابم با کرام الکاتبینه! مخصوصاً با اخلاق گند این روزاش!
برگشتم سمتش و گفتم: نه که هیچ کاری به کارم نداری!
نگاهی بهم انداخت و همون جوری که می رفت سمت پله ها گفت: الآن مشکل کارایی که من با تو دارم نیست! الآن قضیه سر گناهیه که مرتکب شدی! معصیتیه که کردی! پاشو برو دل دختری رو که شکوندی یه جوری به هم بچسبون بلکه خدا مورد عفو قرارت بده! منم برم زنگ بزنم به بابام و بگم فردا بیان اینجا!
مامان دوباره یه پشت چشمی براش نازک کرد و ونداد از همون وسط پله ها گفت: عمه جان پشت چشم نازک کردنتو بذار فردا واسه مامانم که خواهرشوهر بودنتو بهش ثابت کنی!
مامان از جاش پاشد و ونداد دویید بالا! داشتم به دست مامان که لیوانای چایی رو جمع می کرد و می ذاشت تو سینی نگاه می کردم که بابا گفت: واسه این قسمی که خوردی هر چند از بنیان باطله اما می تونی کفاره بدی، می تونی ده تا فقیرو سیر کنی و می تونی سه روز روزه بگیری! هر کاری می کنی بکن اما پای این قسم وایسادن جز گناه چیز دیگه ای واسه ات نداره!
تو فکر بودم! همه چی انگار تو چند دیقه از این رو به اون رو شده بود! تا حالا اگه پای قسمم نمی ایستادم تو گناه بودم و حالا برعکسش اگه پایبندش می موندم گناه بود! قاطی کرده بودم! یه حس عجیبی تو وجودم بود! گنگ و منگ زل زدم به بابا. از جاش پاشد و گفت:پاشو برو آبان! پاشو برو یه فکری به حال و روز خودت و اون دختر بی گناه که خیلی تو این چند وقت زجر کشیده بکن!
تنها که موندم، مات زمین که موندم، غرق افکارم که موندم، ته تهش یه جمله از خودمو به خاطر می آوردم! یعنی معجزه هم هنوز بود؟! یعنی راه روشنی هم می تونست باشه؟! یعنی الآن، توی سالن بزرگ خونه باغ که یه روزی سقفش رو سرم آوار شده بود، یه معجزه اتفاق افتاده بود؟! یعنی می تونستم بهارو داشته باشم؟! بعضی از معجزه ها می تونست خیلی کوچیک باشه! حتی در حد یه جمله!

از جام پاشدم و به جای اینکه پله ها رو برم بالا، رفتم پایین! رفتم تو باغ! رفتم نشستم روی تاب گوشه ی محوطه و زل زدم به آسمون! دلم می خواست فکر کنم. باید فکر می کردم! باید هضم می کردم بابا چی گفته! باید درک می کردم چی شده! باید می فهمیدم کجای این دنیا وایسادم و قراره چی بشه!
حالا باید با بهار چی کار می کردم؟! می رفتم و یه کاره می گفتم بهار بیا معجزه شده؟! همه چی درست شده؟! نمی ذاشت به پای هوس؟! نمی گفت از روی ناچاری چشم روی قسمم، روی نذرم، روی معامله ام با خدا بسته ام؟! خودم چی؟! حالا که معجزه شده، حالا که می تونم بهار رو داشته باشم، همه ی تردیدهام رفته کنار؟! به خودم اعتماد دارم؟! اونقدری که بشم پدر و برادر و عشق بهار؟! بشم جای همه ی مردای نداشته ی زندگیش؟! صرف اینکه بابا گفته قسمم از بنیان درست نبوده تمومه؟! اگه به بهار نزدیک و نزدیک تر بشم و تاوانشو اون پس بده چی؟! اگه ما سهم هم نباشیم چی؟!
اونقدر ذهنم آشفته بود که نمی تونستم روی یه موضوع تمرکز و فکر کنم! خدایا قراره چی بشه؟! خدایا اینم یه امتحان جدیده؟! خدایا باید چی کار کنم؟! به بهار بگم همه چی حل شده باور می کنه؟! برم و دستشو بگیرم و بگم بی خیال اون قسم، بی خیال اون نذر،منو باور می کنه؟! خودم چی؟! آمادگیشو دارم؟! می خوام اصلاً بشم تکیه گاه یکی دیگه؟! می تونم اصلاً؟!
دستامو گذاشتم روی سرم و چشمامو بستم! چقدر سخت بود! چقدر سخت بود که یهویی همه چی از این رو به اون رو بشه! صحنه های با بهار بودن جلوی چشمام بود! حس شدید خواستنش! حس ترسی که وقتی گفت من می تونستم پدر و برادر و عشقش باشم بهم دست داده بود! ترس از اینکه نتونم هیچ کدوم اینا باشم! لایق هیچ کدوم اینا نباشم!
یهویی انگار یه کوه از مسئولیت نشسته بود روی شونه هام! انگار ترس تموم وجودمو گرفته بود! چی بود این حس که نمی فهمیدمش! چی بود که حالا که باید از خوشحالی بال در می آوردم و پرواز می کردم، بال و پرمو بسته بود؟! چی بود که خوشی داشتن بهارو زیر سایه ی شومش پنهون کرده بود؟! می ترسیدم؟! حالا که قرار بود همه چی جدی بشه از بازی خوردن می ترسیدم؟! من هنوز داشتم از گذشته ی تلخم می خوردم؟! هنوز زخمام آزارم می داد؟! حالا که همه چی دست یافتنی شده بود داشتم واسه خودم سد می ساختم؟! نکنه اون نذر، اون قسم اصلاً یه سد بوده؟! نکنه ناخودآگاه ذهنم نرفتن سمت بهار رو بهم یاد می داده؟!
خودم مونده بودم چه خبره! خودم تو کار خودم مونده بودم! خودم با خودم درگیر شده بودم و این بدترین درگیری دنیاست!
***
صدای ونداد منو به خودم آورد. ساعتو که دیدم متوجه شدم 1 ساعتی می شه نشستم تو سرما و دارم فکر می کنم.
ونداد از پله ها اومد پایین. تو دستش پالتوی من بود و یه پاکت سیگار! بهم که نزدیک شد پالتو رو گرفت سمتم و گفت: قندیل نبستی تو این سرما؟!
-نخوابیدی؟
:چرا! منتها عادت دارم خوابگردی کنم! الآن باید بیای آروم منو برگردونی توی تختم! صبح هم چیزی رو به روم نیاری!
-مسخره!
:آخه اینم سواله می پرسی؟!
پالتومو انداختم روی شونه ام و گفتم:منظورم اینه چرا نخوابیدی!
-آهان! خوابم نبرد! می کشی؟!
سری به علامت مثبت تکون دادم. یه سیگار روشن کرد و یه پک بهش زد، دود سیگارشو از گوشه ی لبش به یه سمت دیگه هدایت کرد و گفت: بهار گفته از سیگار دورت کنم!
زل زدم بهش. دقیق خیره شد به صورتم و گفت:آبان هیچ چیز تو به آدمیزاد نرفته نه؟!
متعجب گره ای به ابروهام انداختم. نشست روبروم روی لبه ی باغچه و گفت: خب الآن خوشحالی قاعدتاً! خوشحالیت چرا این ریختیه پس؟! هر وقت ناراحتی هم غمبرک می زنی و هر وقت خوشحالی هم زانوی غم بغل می گیری؟!
-الآن گیجم!
:اونو که همیشه هستی!
-مسخره!
:واسه چی گیجی؟!
-نمی دونم!
:خب آره! حق داری! می دونستی که گیج نبودی!
-چه حالی داری تو آخر شبی که نشستی داری لیچار بار من می کنی!
:لیچار بار تو کردن به آدم حال می ده!
از جام پاشدم و رفتم پاکت سیگار و فندکش رو که گذاشته بود کنارش رو لبه ی سیمانی باغچه برداشتم و همون جوری که یه نخ از توش در می آوردم گفتم: چقدر از کاری که داری می کنی مطمئنی ونداد؟!
متعجب زل زد به صورتم و پرسید: کدوم کار؟! سیگار کشیدن؟!
-نه!
:خوب من الآن دارم دو تا کار می کنم! یکی سیگار کشیدن! یکی دیگه از زیر زبون تو حرف کشیدن! هر دوش فعل کشیدن داره ولی خب ...
پریدم وسط حرفش و پرسیدم: چقدر از اینکه می خوای ملیکا رو بگیری مطمئنی؟!
دقیق شد تو چشمام و پرسید:تو مغزت چه خبره آبان؟!
پکی به سیگار زدم و نشستم روی تاب و گفتم: نمی دونم!
-آهان راست می گی! گفتی که گیجی! الآن ناراحتی از اینکه جریان نذر و قسمت از بیخ اشتباه بوده؟!
:نمی دونم ونداد!
-زهرمارو نمی دونم! ما رو مسخره کردی؟! نذر و قسمو بهونه قرار دادی که از بهار فرار کنی؟!
:نه!
-پس چی؟!
:می دونی مثل اینه که یه آدمی واسه رفتن به یه سفری کلی دوندگی می کنه! روز رفتن که می رسه و باید بره، دلشوره می گیره! دل رفتن دارم اما پای رفتن نه!
-قرار نیست جایی بری آبان! چیه عین این دختربچه های دم بخت که داره واسه اشون خواستگار می یاد هول ورت داشته؟! مگه تا همین سر شب بال بال نمی زدی واسه داشتنش؟! چی شد یهو؟!
:نمی دونم به خدا ونداد! همین الآن هم با همه ی وجودم می خوامش ولی!
-ولی و اما و اگر نداره آبان! همین من! نمی تونم بگم صد درصد تضمین می دم که ملیکا رو خوشبخت کنم یا حتی اون بتونه منو خوشبخت کنه! اما یه چیزایی که واسه شروع یه زندگی لازمه رو تو وجودش دیدم، اون هم لابد تو وجود من دیده که همچین تصمیمی گرفتیم! آبان بهار دوستت داره و این بزرگترین گزینه ایه که می تونی با اتکا بهش بری جلو!
سری به علامت بلاتکلیفی به دو طرف تکون دادم. ونداد از جاش پاشد و اومد نزدیک وایساد و گفت: ببین آبان! به خودت فرصت بده! بذار این جریانو هضم کنی! با خودت که کنار اومدی برو همه چیو به بهار بگو. اصلاً یه چیزی شماها که زیاد با هم نبودین، یه مدت باهاش وقت بگذرون. بهتر و بیشتر بشناسش. درست حسابی که تشنه اش شدی، اونوقت خودت می بینی که نمی تونی ازش دست بکشی!
از جام پاشدم، ته سیگارمو انداختم رو زمین، با پا لگدش کردم و گفتم: بریم بخوابیم. اونقدر ذهنم آشفته است که سرسام نگیرم خوبه!
***
دراز کشیده بودم روی تخت و داشتم فکر می کردم که در آروم باز شد و ونداد پرسید: بیداری؟
سرمو از روی بالشت بلند کردم و زل زدم بهش. اومد تو و در رو بست و نشست روی کاناپه. پرسیدم: تو هم خوابت نبرد؟!
عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت: چرا منتها الآن ادامه ی خوابگردیمه! پاشو منو آروم بیدار کن!
-مسخره منظورم اینه که چرا نخوابیدی!
:آهان! خب بابا یه جوری حرف بزن که تفسیر و تعبیر نخواد!
-تو نمی دونی منظورم چیه یعنی؟!
:چرا ولی خوشم می یاد این ریختی حرصی می شی! داشتم به این فکر می کردم که ترسیدی آبان! از تجربه ی تلخ گذشته ترسیدی که داری به هر بهونه ای بهارو از سرت وا می کنی! دفعه ی پیش، وقتی فهمیدی اونقدر براش مهمی که شبونه زده از خونه بیرون تا بیاد و دلخوریتو رفع کنه، ترسیدی اون قسم و نذر رو خوردی،حالا هم که اون مانع از بین رفته، داری دنبال یه مانع دیگه می گردی!
زل زدم بهش! از چیزی حرف می زد که خودم هم تا حدودی بهش رسیده بودم! از جاش پاشد و اومد لبه ی تخت نشست و گفت: منو چقدر قبول داری آبان؟!
متعجب پرسیدم: چطور؟!
-چقدر؟!
:خیلی!
-از همون بچگی، کاری کردم و حرفی زدم که به ضررت بوده باشه؟!
:نه!
- الآن هم می گم! بهار رو از دست نده! مهم این نیست که تهش چی می شه! البته مهمه ها! ولی فکر کردن از الآن به اون قضیه و منفی بافی کار درستی نیست! بهار ویدا نیست آبان! ویدا حتی یک صدم اون تو رو دوست نداشته! ویدا تو رو حتی به اندازه یه برادر هم قبول نداشته، که اگه برادرش بودی راضی نمی شد باهات اون معامله رو بکنه و قبل از عقد همه چیو رو می کرد! بهار اما دوستت داره آبان! از من بشنو و چشمتو روی گذشته ای که داشتی ببند و برو جلو! منم هواتو دارم! هر جا که حس کنم راه اشتباهه، یا یه جای کار می لنگه بهت خبر می دم؟! خودت که می دونی! علم غیب دارم!
همراه با لبخندی آروم با لگد زدم به پشتش. زل زد به صورتم و گفت: اشتباه گذشته رو دوباره مرتکب نمی شم آبان! نمی ذارم تنها بمونی! به خاطر جبران سکوتی که کردم و نباید می کردم، این بار هواتو دارم. اینا رو می گم که لااقل یه اطمینون خاطری داشته باشی. بیا از روزای جوونیمون بیشتر استفاده کنیم! حق همه امونه که شادتر باشیم! بی غصه تر باشیم!
داشتم با لبخند نگاهش می کردم و به حرفای دلگرم کننده اش گوش. یهو از قالب جدی در اومد و گفت: پاشو منو بیدار کن که برم بخوابم سر جام!
گنگ نگاهش کردم که توضیح بده. از جاش پاشد و گفت: همون جریان خوابگردیو می گم!شب به خیر!
دم در یهو برگشت و گفت: راستی، فردا اینجایی؟!
-آره. چطور؟
:هیچی منم بعد شرکت می یام اینجا.
-خوبه.
:خوبتر اینه که مامان و بابام هم می یان.
-اه پس آشتی کنونه!
:آره، از اون خوبتر تر هم اینه که ویدا و آیدین هم می یان!
لبخند روی لبم ماسید! ونداد اما دندوناشو بهم چفت کرد و به حالت مسخره ای تحویلم داد و گفت: خوابای خوب ببینی!
دستمو بردم سمت پاتختی که ببینم چیزی پیدا می شه پرت کنم سمتش که انگار خودش فهمید و گفت: یکی طلبم! خودم می دونم!
چند تا فحش آبدار حواله اش کردم، لبخندی زد و رفت و در رو هم بست! چقدر خوب بود که تو کل عالم، یکی از بهترین دوستای دنیا، نسیب من شده بود!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
قسمت شانزدهم
با یه سردرد بد از خواب بیدار شدم. ساعت نزدیک 11 بود. نشستم روی تخت و دستی به پیشونیم کشیدم و شروع کردم به باز کردن پانسمان دستم. داشتم به بخیه ها نگاه می کردم که تقه ای به در خورد و ونداد سرشو از لای در آورد تو. سلام کردم و پرسیدم: مهمونات اومدن؟!
ونداد اومد تو، دستمو گرفت و شروع کرد به وارسی بخیه ها و در همون حال گفت:مهمونای من نیستن که! من خودم مهمونم اینجا! مامانت گفت بیام بیدارت کنم.
پاشدم و گفتم:یه دوش می گیرم و می یام پایین. تو چرا نرفتی شرکت؟
رفت سمت در اتاق و گفت: جرأت داشتم؟! ترسیدم مامان اینا زود بیان و اینجا جنگ به پا بشه! حاجی هم نرفته حجره!
همون جوری که زانو زده بودم جلوی کشوی دراور و داشتم لباس بر می داشتم گفتم: از مامان من هیولا ساختینا!
-عمه خانوم ما هیولا نیست ولی کم از مادر فولاد زره نداره!
برگشتم سمتش و یه چشم غره بهش رفتم. بی توجه از اتاق رفت بیرون! بعد دوش گرفتن همون جوری که موهامو با حوله خشک می کردم رفتم پایین. ونداد و مامان تو آشپزخونه بودن. سلام کردم و مستقیم رفتم سراغ سماور. شدیداً نیاز به یه چایی داشتم. مامان جوابمو داد و گفت: بشین من برات می ریزم.
نشستم کنار ونداد و پرسیدم: کی پا شدی؟
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: 2 ساعت زودتر از تو!
یه ابرومو انداختم بالا و پرسیدم:پس چرا هنو پای میز صبحونه ای؟!
-پای میز صبحونه نیستم دارم با عمه ام در و دل می کنم!
:درد و دل می کنی یا آمار می دی و می گیری؟!
لبخند شیطنت باری زد و گفت: درست حدس زدی! 20 امتیاز! در مورد بهار حرف می زدیم!
نگاهمو از لقمه ای که داشتم درست می کردم گرفتم و زل زدم بهش. ابرویی بالا داد و گفت: عمه خانوم می خواست یه خرده بیشتر از ویژگی های عروس آینده اش بدونه! منم براش گفتم، بهار خیلی خانومه درست یکیه مثل خود عمه جونم! فقط ابعادش یه خرده فرق داره!
از وندادِ اعتراضی ای که مامان به زبون آورد جرأت نکردم حتی بخندم و فوری لقمه رو گذاشتم تو دهنم!
ونداد اما خندید، از جاش پاشد و از پشت مامانو بغل کرد و گفت:قربون این عمه جونم برم که اینقدر نگرون این پسر تخس گنددماغشه!
مامان به زور خودشو از زیر دست ونداد کشید بیرون و گفت: ول کن ونداد برنجم الآن شفته می شه!
ونداد دوباره اومد نشست پشت میز و لقمه ای رو که درست کرده بودم از دستم قاپید و گفت: ای بابا عمه جون هیچ راهی نداره این اخماتو وا کنی؟!
بعد رو کرد به من و گفت: به قرآن عین این دو ساعتو دارم چرت و پرت می گم عمه خانوم یه خرده از این حالت تدافعی خارج بشه! ولی هیچ فایده ای نداشته!
یه خرده از چاییم خوردم و پرسیدم: از چی می ترسی؟! اینکه بابات اینا بیان و مامان باهاشون اخم و تخم کنه؟! نترس مامان من دل نازک تر از این حرفاست!
بعد یه چشمک به ونداد زدم. مامان برگشت از پشت آروم موهامو کشید و گفت: خودتی!
لیوان چاییمو برداشتم و از جام پاشدم و گفتم: باشه! منم!
ونداد هم همراهم از آشپزخونه اومد بیرون .خبری از بابا نبود. از ونداد که داشت تلویزیونو روشن می کرد پرسیدم: پس بابام کو؟!
-رفته گل بچینه!
:چرت نگو! مگه نگفتی نرفته حجره!
-گفتم که رفته گل بچینه!
نشستم روبروش و گفتم: کجا اون وقت؟!
-ته باغ! دم اون انباری مخوف!
:داری جدی می گی یا مسخره بازی در می یاری؟!
-ای بابا ! من هر چی می گم شماها وصلش می کنین به شوخی؟! ته باغ یه سری گل در اومده بود. حاجی رفته هم قدم بزنه، هم سیگار بکشه، هم گل بچینه، هم گلاب بیاره!
-از اول اگه درست حرف بزنی آدم می فهمه چی داری می گی و شوخیه یا جدی!
:آبان یه چی بگم نه نمی یاری؟
-چی؟
:تو بگو نه نمی یاری تا من بگم!
-تو بگو چی تا من بگم نه یا آره!
:بریم شیراز؟!
-چی؟!
:مسافرت! شیراز! شهر شعرا! شهر حافظیه! بریم؟!
-خب شرکتو چی کار می کنی؟!
:از رئیسمون مرخصی می گیرم! شرکتو چی کار می کنم یعنی چی! درشو تخته می کنم دیگه!
-با کی بریم؟
:با صفا و یکی دو تا از رفقای سبیل کلفت تو!
زدم زیر خنده و ونداد حرصی گفت: با مامانم و بابام و بابای تو و مامان تو بریم چطوره؟!
-ملیکا می تونه بیاد؟ خونواده اش می ذارن؟
: یک شنبه می ریم محضر عقد می کنیم.
-چه بی سر و صدا؟!
:با این اوضاع توقع بوق و کرنا و آتیش بازی و دی جی و بزن و برقص که نداری؟!
-آخه خیلی یهویی شد! مگه قرار نبود هفته دیگه باشه؟!
: پسر گلم، فردا جمعه است، پس فردا هم می شه هفته ی دیگه! ما پس فردا شب می ریم یه مراسم فرمالیته خواستگاری اجرا می کنیم، بعدش هم می ریم محضر عقد می کنیم تا بعد سال آرمان که جشن بگیریم.
لبخند نشست رو لبم. واسه ونداد خوشحال بودم. خوشحال بودم که راهشو پیدا کرده! صدای زنگ در بلند شد. ونداد پاشد و گفت: مهموناتون اومدن!
دایی اینا نبودن اما آفاق و آتنا و احسان و رها با اومدنشون خونه باغو پر از سر و صدا کردن. نشسته بودم روی مبل و داشتم به حرفای بابا و احسان گوش می دادم که باز زنگ در به صدا در اومد و این بار دایی اینا بودن. همراه بقیه از جام پاشدم. اول زن دایی و بعد دایی و پشت سرشون ویدا و آیدین اومدن تو. دایی بعد دست دادن با بابا و احسان اومد روبروی منو با یه لبخند دستشو آورد جلو. از بعد حموم دستم پانسمان نداشت. دست چپمو بردم جلو. با تعجب فشردش و حالمو پرسید. تشکری کردم و با زن دایی هم حال و احوال کردم و برای ویدا که با یه قیافه کاملاً معذب وایساده بود کنار زن دایی هم سری تکون دادم و به ونداد گفتم: یه لحظه می یای؟
رفتیم بالا. وسیله های پانسمانو گذاشتم روی تخت و گفتم: بیا این منظره زشت دست منو بپوشون تا مهمونامون از غذا خوردن نیافتادن!
نشست لبه ی تخت روبروی من و گفت: شیرازو چی کار می کنی؟! می یای؟!
-خیال داری بهار رو هم با خودمون ببریم؟
:نه! یه دختر خوب و خوشگل دیگه رو برات در نظر دارم! اونو با خودمون می بریم! به بهار هم چیزی نمی گیم!
-مسخره!
:به صفا هم می گیم اگه دوست داشت بیاد، خواهراشو هم اگه خواست بیاره. آفاقو هم می بریم.
- نمی دونم بهار راضی بشه بیاد یا نه! شاید اصلاً مامانش اجازه نده!
:صفا که بیاد مشکل حله. می ریم و تو یه خرده بیشتر باهاش وقت می ذاری و از این حالتِ، سفت که نبستم؟
-نه خوبه.
:آره داشتم می گفتم، از این حالت تردید می یای بیرون.
- نمی دونم. بذار با مامان صحبت کنم. گناه داره با این وضعیت یهو تنهاش بذاریم.
:به آتنا می گیم بیاد پیشش.
-فکر همه جاشو کردی ها!
:آره! می ریم سوییت احمدی. دوست باباست.
-خودش نیست اونجا! عید آدم خونه داشته باشه شیراز و نره؟!
:خودش ایرون نیست.
-آهان. پس راضی کردن مامانم با تو!
ونداد با چشمای در اومده زل زد به صورتم و گفت:چرا همه هی منو می ندازین زیر دندونای این مادر فولاد زره؟!
-ونداد!
همون جوری که آستینشو می زد بالا گفت:ونداد و کوفت! بیا نیگاه کن! زده دستمو سیاه و کبود کرده بس که امروز منو نیشگون گرفته!
زدم زیر خنده! یه کوفت نثارم کرد و از جامون پاشدیم و رفتیم پایین. روی مبل ته سالن نشستم و خودمو سرگرم توپ بازی با رها و آیدین کردم. صدای خنده هاشون خونه رو پر کرده بود و منو هم به خنده می نداخت.
یه خرده بعد، وقتی آقایون داشتن بحث سیاسی می کردن و مامان و زن دایی و آفاق و آتنا هم تو آشپزخونه بودن، ویدا به بهونه عوض کردن لباس آیدین اومد سمتمون و همون جوری که دست آیدینو گرفته بود آروم گفت: ممنون بابت اون جریان.
منتظر موندم بگه کدوم جریان. سرشو آورد بالا و زل زد به چشمام و گفت: بابت جریان آیدین. مرسی واقعاً. ونداد که داشت برای بابا جریانو تعریف می کرد منم شنیدم. اگه تو نبودی کسی نمی تونست عمه رو راضی کنه.
خیلی سرد و معمولی گفتم: کاری نکردم.
سری به علامت مخالفت تکون داد و گفت: اتفاقاً واسه من بزرگترین کار دنیا بود. خیالمو از داشتن بچه ام راحت کردی. مرسی به خاطر لطفت.
همون جوری که توپ رو برای رها می نداختم و اون هم به سمتم پرت می کرد گفتم: لطفی به تو نبود! یه لطف در حق خودم بود! حوصله گریه و زاری بچه ها رو ندارم! ترجیح می دم خونه ساکت باشه!
مکثی که برای رفتن می کرد نشون می داد احتمالاً تیکه ی حرفمو گرفته! صدای آفاق که داشت صدام می زد باعث شد دست از توپ بازی بردارم و از جام بلند شم تا ببینم چی کارم داره. نگاهم افتاد به نگاه ونداد که ما رو زیر نظر گرفته بود. یه جانم به آفاق گفتم که گفت: مامان می گه ماست یادش رفته بگیره. می ری بگیری؟
ونداد از جاش پاشد و گفت: من می رم.
از ویدا دور شدم و گفتم: منم می یام.
بهترین بهونه بود واسه سیگار کشیدن!
***
راه که افتادیم ونداد گفت: نمی خواستم جریان دعوات با عمه رو ویدا بفهمه ولی حاجی به بابا یه چیزایی گفته بود. بابا هم از من جریانو پرسید، وقتی داشتم واسه اش می گفتم ویدا هم شنید.
-مهم نیست. خب بفهمه چه ایرادی داره؟
:نمی خوام بیشتر از این به چشمش یه قهرمان بیای!
پوفی کشیدم و دستم رفت سمت جیبم که ونداد محکم مچمو گرفت و گفت: آی آی آی! دو نفر از اعماق وجودشون ازم خواستن نذارم سیگار بکشی!
برگشتم سمتش، نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: عمه خانوم جان و بهار!
-همه ی معضلات خونوادگی و اجتماعی و اقتصادی و سیاسی حل شده فقط سیگار کشیدن من الآن مسئله است؟!
:واسه دو نفری که تو جزو عزیزترین کساشونی، آره این مسئله بزرگترین مسئله است! جریان شیرازو به صفا بگو. منم یه جوری مامانتو راضی می کنم.
-باشه. فقط یه چیزی...
:جان؟
مردد بودم که بگم یا نه. می ترسیدم برداشت اشتباهی از حرفم بکنه. یه خرده بالای لبمو با شصت خاروندم و با من و من گفتم: راستش می دونی! نمی خوام فکر دیگه ای بکنی ولی ...
-اوه! چقدر حاشیه می ری؟! خواستگاری که نمی خوای بکنی ازم! بگو ببینم دردت چیه؟!
:ویدا رو که نمی یاری؟!
یهو برگشت سمتم و وایساد. از کنارش رد شدم و گفتم:من با بودن ویدا مشکلی ندارم ولی، نمی خوام جایی که بهار هست اون هم باشه. نمی خوام اینا هنوز هیچی نشده بیافتن به جون هم. می دونی که چی می گم! حوصله ی یه جنگ زنونه رو ندارم!
ونداد آره ای گفت و بعد یه مکث ادامه داد: متوجه ام چی می گی. پس من برنامه رو می چینم و بهت خبر می دم.
سری به علامت مثبت تکون دادم و سعی کردم به وسوسه ی پاکت سیگاری که توی جیبم بود بی توجه باشم!
***
سر میز ناهار، یخ مامان یه خرده آب شده بود. با زن دایی حرف می زد اما با دایی همچنان یه خرده سرسنگین بود. با ویدا هم که کلاً هیچ مراوده ای نداشت! اصلاً نمی دیدش انگار!
داشتم برای خودم یه لیوان نوشابه می ریختم که مامان بی مقدمه گفت: آبان فردا ناهار هستی؟
لیوانو گرفتم توی دستمو پرسیدم: چطور؟
-می خوام به بهار و مامانش بگم بیان اینجا!
با چشمای دراومده زل زدم بهش! بدون اینکه نگاهم کنه یه خرده خورشت روی غذاش ریخت و گفت: هستی دیگه؟
سری به علامت مثبت تکون دادم و یه خرده از نوشابه رو به زور دادم پایین. مامان برگشت سمت زن دایی و گفت: اگه بدونی چه دختره ی؟! ماه! یه تیکه جواهر! خوش بر و رو و خوش هیکل!
یاد جمله ونداد در مورد ابعاد که افتادم ناخودآگاه زدم زیر خنده! پشت سر من ونداد هم به خنده افتاد و نگاه متعجب همه برگشت سمت ما و آتنا پرسید: چیز خنده داری شنیدین؟!
مامان یه چشم غره به ما رفت و دوباره مشغول سوزوندن دل ویدا شد!
:آره داشتم می گفتم، خلاصه خیلی با کمالاته!
این بار یاد حرف خودم به بهار افتادم و یه لبخند نشست رو لبم و گفتم: مامانش هم خیلی باکمالاته!
مامان نگاهی بهم انداخت و گفت: اره دیگه اگه زن با فهم و شعوری نبود که دختری مثل بهار رو تربیت نمی کرد!
مامان کلاً داشت زن دایی و ویدا رو با خاک یکسان می کرد! آروم با بازوم زدم تو پهلوی ونداد! ونداد برگشت نگاهم کرد. با ابرو اشاره ای به مامان کردم و یه جوری بهش فهموندم تا دعوا راه نیافتاده یه کاری بکنه!
ونداد یه خرده از لیوان آبی که جلوش بود خورد و گفت: ما هفته دیگه یه سر می ریم شیراز.
آخیش! مامان ساکت شد! دایی پرسید: ما؟!
ونداد لقمه ی توی دهنشو قورت داد و گفت: من و آبان!
مامان متعجب و با لحن معترضی گفت: واسه چی؟!
-یه قرارداد می خوایم ببندیم.
:قرارداد؟!
-آره! یه قرارداد عظیم مربوط به یکی از پروژه های کلان شهری!
بابا از اون ور میز با اعتراض گفت: پدرصلواتی، لااقل یه دروغی بگو که بشه یه ذره اشو باور کرد!
ونداد یه خرده از سالادش خورد و گفت: شیراز رفتن من و آبان واسه چی داره؟!
مامان معترض گفت:روز خوشش که آبانو نمی بینم! دلم خوشه تو عید پیشمه! لازم نکرده جایی برین!
ونداد از تک و تا نیافتاد و گفت: خب شما هم بیاین بریم.
مامان گفت: من عزادارم! در این خونه واسه مهمونا بازه که بیان سر سلامتی! پاشم بیام مسافرت؟! اصلاً حوصله ی مسافرت دارم؟! دل و دماغی مونده برام!
ونداد در بین غرغرای مامان آروم و زیرلبی گفت: تف تو روحت آبان که منو با این مامانت در می ندازی! آدم نگاهش می کنه یاد گرز آهنی می افته!
از زیر میز زدم به پاش و یهو مامان پرسید: بهار رو هم می برین با خودتون!
وای حالا خر بیار و باقالا بار کن! رفتیم سر خونه اولمون! نه من جواب دادم نه ونداد و مامان پرسید: با بهار می ری آبان؟!
-با صفا و آفاق و خواهرای صفا می ریم.
آفاق یهو یه آخ جون گفت که اخم مامان رو هم به جون خرید. زن دایی رو به ونداد پرسید: ملیکا رو هم می بری دیگه؟!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ونداد که غذاشو تموم کرده بود با لیوانی نوشابه از جاش پاشد و گفت: حالا شماها چه کنجکاو شدین ببینین ما با کی می ریم و با کی نمی ریم؟! من و آبان می خوایم بریم شیراز! اینکه همسفرامون چه کسایی ان مهم نیست، اینکه شماها دست از تیکه به هم انداختن بردارین مهمه! غذاتونو بخورین سرد شد!
صدای تلویزیونی که ونداد روشن کرده بود و صدای پرتحکمش باعث شد مامان دیگه ادامه نده. با خیال راحت تا آخر غذا رو خوردم و بعد ناهار رفتم بالا. بعد کلی فکر کردن به اینکه به چه بهونه ای به بهار زنگ بزنم، شماره اش رو گرفتم. شنیدن صداش بهم آرامش می داد! آرامشی که خیلی وقت بود دنبالش می گشتم و برام نادر شده بود!


نشستم پشت رل و به آفاق که داشت در رو می بست گفتم: کوله اتو جا گذاشتی!
زد تو پیشونیش و برگشت تو خونه. باید می رفتم دنبال بهار و بعد می رفتم دم خونه ی صفا تا ونداد هم بیاد. بعد کلی بحث در مورد اینکه با ماشین یا قطار یا هواپیما بریم، آخر تصمیم بر این شد که با ماشین بریم! ونداد شدیداً معتقد بود که یه سفره و یه جاده! شماره بهار رو گرفتم. الو که گفت پرسیدم: حاضری خانوم؟!
با یه صدای پر انرژی گفت: سلام. آره.
آفاق نشست تو ماشین و در رو بستم و گفت: بریم.
به بهار گفتم: ما داریم راه می افتیم ولی تا بخوایم برسیم یه ربع بیست دیقه طول می کشه.
باشه می دونمی گفت،خداحافظی کردم و راه افتادم. یه ربع بعد دم در خونه اشون ترمز کردم و دو تا بوق زدم. آفاق پیاده شد و رفت عقب نشست. از تو آیینه چشمکی به من زد و گفت: می خوام این عقب بخوابم!
لبخندی بهش زدم و چشمم خورد به در باز خونه ی بهار اینا و بهار و مامانش که داشتن می اومدن بیرون. از ماشین پیاده شدم و رفتم جلو. به گرمی باهام احوال پرسی کرد و حال مامان رو پرسید. با آفاق هم که پیاده شده بود سلام و احوال پرسی کرد و بعد رو به من گفت: مراقب بهار هستی دیگه پسرم؟
لبخندی زدم و گفتم: خاطرتون جمع.
تشکری کرد و بهار روشو بوسید و دم ماشین آفاق که نشست عقب، بهار با اعتراض گفت: شما جلو بشین.
آفاق لبخندی زد و گفت: من می خوام بخوابم شما راحت باش.
بعد مثلاً چشماشو بست!
به بهار گفتم: بشین که دو دیقه دیر برسیم، صفا و ونداد پوست از سرم می کنن!
برای مامان بهار که یه کاسه آب پشت سرمون می ریخت بوق زدم و راه افتادیم. بعد یه خرده سکوت پرسیدم: خوبی؟
-آره. خوشحالم. مسافرتو دوست دارم! چون تا حالا شیراز نرفتم خیلی هیجان دارم!
: خوبه که خوشحالی!
بهار برگشت سمت آفاق و وقتی دید چشماش بازه گفت:شما رفتی قبلاً شیراز؟!
آفاق گفت: آره یه چند باری رفتم. داییم اونجا یه دوستی داره که چند باری ما رو دعوت کرده. همون که الآن هم داریم می ریم خونه اش.
آفاق و بهار مشغول صحبت کردن بودن و ذهن من پیش مکالمه ی چند روز پیشم با بهار. وقتی زنگ زده بودم بهش انگار جا خورده بود. متعجب پرسید: چیزی شده؟
لبخند پت و پهنی نشست رو لبم و گفتم: نه مگه برای زنگ زدن به تو حتماً باید طوری شده باشه؟!
بهار یه خرده سکوت کرد و بعد پرسید: نه ولی ...
پریدم وسط حرفش و گفتم: ولی نداره! دلم گرفته بود خواستم صداتو بشنوم. خوبی؟
-ممنون.
:ونداد یه پیشنهاد داده گفتم زنگ بزنم و باهات در میون بذارم.
-چی؟
:می خوایم بریم شیراز، قراره به صفا و خواهراش هم بگیم بیان. تو هم می تونی بیای؟ یا اصلاً دلت می خواد بیای؟!
-نمی دونم.
:نمی دونی دوست داری یا نمی دونی می تونی بیای یا نه؟!
-نمی دونم که بتونم بیام یا نه و الا از خدامه.
:باید با مامانت صحبت کنی؟
-اوهوم.
:می خوای من این کارو بکنم؟
-نه خودم بهش می گم. نمی دونم بذاره یا نه ولی خب اگه صفا هم بهش بگه احتمالاً مخالفت نمی کنه.
:خبرشو بهم بده باشه؟
-باشه. دیشب خیلی اذیت شدی مگه نه؟!
:من؟!
-آره! شب که می خواستم بخوابم حس می کردم خیلی تحت فشار گذاشتیمت!
:نه! اذیت تلخی نبود!
-مگه اذیت تلخ و شیرین داره؟!
:آره! داره!
-جالبه! گاهی وقتا حس می کنم تو باید یه فیلسوف می شدی تا زبان شناس!
:نمی شه هر جفتش بود؟!
-چرا می شه! آبان زبان شناس فیلسوف!
:آبان زبان شناس فیلسوف بهار خواه!
بهار سکوت کرد. یه الو گفتم و آروم گفت: هستم.
- حرفای دیشبت منو اذیت نکرده، فقط نگرونم کرده!
:کدوماش؟!
-اون قسمتی که از پدر و برادر نداشته ات گفتی! مسئولیت سنگینیه بهار! چرا فکر می کنی از عهده من بر می یاد؟! الو بهار؟!
:می شه بعداً سر فرصت در موردش حرف بزنیم؟دوست دارم در این مورد رو در رو صحبت کنیم.
-باشه.
:حس می کنم صدات امروز یه جور دیگه است!
-چه جوری؟
:از چیزی خوشحالی؟
-نمی دونم! شاید!
:به خاطر برنامه مسافرت احتمالاً روحیه ات عوض شده!
-در مورد مسافرت هر وقت که تو اکی بدی که می یای روحیه ام عوض می شه!
:کادومو برام خریدی؟!
-کادو؟!
:عطری که می خواستمو!
-نه!دلیلی نمی بینم این کارو بکنم!
:چرا آخه؟!
-اینو هم رو در رو برات توضیح می دم باشه؟!
:بدجنس می خوای تلافی کنی؟!
خندید و گفتم:تو خیال کن آره! ولی قصدم تلافی نیست!
***
صدای بهار منو به خودم آورد. برگشتم طرفش. متعجب نگاهم کرد و گفت: چشم باز خوابیدی؟!
لبخندی زدم و گفتم: مثل اینکه حرف وندادو باور کردی ها!
-خب دو ساعته موبایلت داره زنگ می خوره!
موبایل رو از روی داشبورد برداشتم. شماره ای که روش افتاده بود شماره ونداد بود. بله که گفتم گفت: کجایی؟
-نزدیک خونه ی صفام چطور؟
:ما دم درشون منتظریم.
-داریم می یایم.
:از آفاق بپرس دوربینو آورد؟
-آره آورده.
:خیلی و خب. فعلاً
موبایلو گذاشتم روی داشبورد و بهار پرسید: خب؟!
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:می خواست بدونه دوربینو آوردیم یا نه.
-منظورم از خب اینه که جناب عالی کجا تشریف داشتین!
:هیجا!
-هیجا خیلی دوره که صدای موبایلت و صدای من بهت نمی رسه؟!
:تقریباً! کادوی منو آوردی؟!
-کادو؟!
:همون که قرار بود به ازای عطر بهم بدیش! همون که خودت گفتی ...
-مگه تو عطرو برام گرفتی؟!
:نه!
-این شد دو بار! دو بار شده که باید بهم کادو بدی و نمی دی! ببینم آفاق نکنه این داداشت خسیسه؟!
آفاق از پشت خندید و گفت: والله تا جایی که من به خاطر دارم خسیس نبوده!
- می شه دلیل کارتو برام توضیح بدی خسیس خان؟!
ابروهامو بالا انداختم و گفتم: نچ!
-پس خیلی پرویی که ازم کادو می خوای!
:نکنه تو هم نگرفتیش؟!
-نچ!
:پس به اندازه ی خودم خسیسی!
آفاق زد زیر خنده و بهار یه مشت کوبید تو بازوم! با یه قیافه مظلوم گفتم: بیا! باز شروع شد! تا شیراز اگه بخوای همین جوری منو بزنی! قانقاریا می گیرم باید دستمو از کتف قطع کنن!
***
رسیدیم دم خونه ی صفا اینا. پیاده شدم و زنگ رو نزده ونداد از حیاط اومد بیرون و گفت: 5 دیقه دیر اومدی!
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم: 5 دیقه زود اومدم!
دست انداخت به یقه ی پیرهنم و همون جوری که لمسش می کرد گفت: من می گم دیر اومدی بگو چشم!
مچ دستشو گرفتم و برگردوندم ببینم ساعت خودش چنده. دیدم با ساعت اون هم 5 دیقه زود اومدم. متعجب نگاهش کردم و گفتم: چیه؟! باز چی شده دنبال بهونه می گردی؟!
دستشو کشید بیرون و سرشو برد توی حیاط و صفا رو صدا زد. بعد رفت سمت ماشینش و گفت: با مامانم دعوا کردم اساسی، گیر نده بهم که دق دلیمو سر تو خالی می کنم!
-سر چی؟!
:سر همین مسافرت مزخرف!
-چرا آخه؟!
:هیچی بابا! ولش کن!
نشست پشت رل، وایسادم کنارش و گفتم: فقط من باید بنزین بزنم!
-دیشب چرا نزدی؟!
:ونداد جان قرار نیست اونجا که رسیدیم کارت بزنیم! حالا نیم ساعت این ور و اون ور هم راه بیافتیم فکر نمی کنم مشکلی پیش بیاد!
-این کارا رو آدم شب قبل از مسافرت انجام می ده!
:می خوای نزنم؟! یا می خوای منو بزنی دلت خونک شه؟!
-اون که آره! از خدامه!
:دعواتون سر من بوده؟!
- تو شیرازی؟! تو مسافرتی؟! دارم می گم سر این مسافرت!
دست انداختم توی موهاش و بهمشون ریختم و گفتم:خب حالا! بی خیال بابا داریم می ریم خوش بگذرونیم!
نیم خیز شد بیاد بیرون که در رفتم و نشستم پشت رل. صدف نشست تو ماشین ما، صفا و صبا هم رفتن تو ماشین ونداد. متعجب از اینکه چرا ملیکا نیست. دوباره پیاده شدم، رفتم سمت ماشین و پرسیدم: ملیکا کجاست؟
-سر راه می ریم دنبالش.
:چرا قبلش نرفتی؟
-کار داشت. آماده نشده بود.
:دنبال اون بریم دیر نمی شه من می خوام بنزین بزنم دیر می شه؟!
ونداد که آرنجشو گذاشته بود لبه ی پنجره مچ دستمو محکم گرفت و گفت: پیاده می شم می کوبمت ها! برو زیادی حرف نزن!
دستمو کشیدم و به صفا گفتم: مراقب خودت باش ترکش این بهت نخوره!
راه افتادیم. دنبال ملیکا هم رفتیم و بعد بنزین زدن، زدیم به جاده. خوشحال بودم. خیلی به این مسافرت نیاز داشتم. آفاق خوابیده بود و صدف هم یه هندزفری گذاشته بود تو گوشش و آهنگ گوش می داد. بهار اما زل زده بود از پنجره به بیرون. آروم پرسیدم: چرا اینقدر ساکتی؟ به خاطر عطر قهر کردی؟!
برگشت سمتم. با لبخند نگاهم کرد و گفت: واسه ی کارات دلایل منطقی داری! اینو مطمئنم!
لبخندی زدم و گفتم: اتفاقاً واسه این کارم یه دلیل کاملاً منطقی دارم! خساست!
خندید و بعد جدی شد و گفت: تا آخرین لحظه ای که داشتم وسیله هامو جمع می کردم تو این فکر بودم که نیام!
-واسه چی آخه؟!
:به خاطر تو!
یه نگاه بهش انداختم و منتظر موندم توضیح بده. سرشو برگردوند سمت پنجره و گفت: نمی خواستم جریان خونه ی صفا باز تکرار بشه! همین الآن هم که اینجا نشستم نمی دونم اومدنم درست بوده یا نه!
-اگه نمی اومدی منم نمی رفتم! احتمالاً کلاً این برنامه کنسل می شد!
:نمی خوام بیشتر از این وابسته ی من بشی!
-شاید من چیز دیگه ای بخوام!
متعجب برگشت سمتم. یه خرده نگاهم کرد و بعد صدای آهنگو یه ذره برد بالا. ضبطو کم کردم و پرسیدم: می خوام با هم باشیم بهار. می خوام یه خرده برای هم وقت بذاریم. یه خرده بیشتر همو بشناسیم.
-مگه معجزه ای که قرار بود اتفاق بیافته افتاده؟!
:اگه بهش ایمان داشته باشیم شاید اتفاق بیافته!
-تو زندگی من هیچ وقت هیچ معجزه ای نبوده!
:همیشه یه اولین باری هست!
-وقتی تصمیم گرفتم بیام، با خودم گفتم می رم و این چند روز رو بدون فکر کردن به هر چیز بدی خوش می گذرونم!
:فکر خوبیه!
-نمی خوام به اینکه تهش چی می شه فکر کنم! می خوام تو لحظه زندگی کنم! اینکه بعد برگشتنمون هستی یا نه، مهمه اما نمی خوام با فکر کردن بهش خودمو زجر بدم.
:این بهترین کاریه که می شه کرد. اصلاً به من فکر نکن! یعنی می دونی خیال کن من اصلاً وجود خارجی ندارم!
برگشت سمتم و وقتی دید یه لبخند روی لبمه دستشو آورد سمت بازوم اما نزد و گفت:دقیقاً هم همینه! وجود خارجی و داخلی و هیچی نداری! بی وجود!
برگشتم سمتش و گفتم: فحش دادی ها!
خندید و گفت: دقیقاً!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
یه ساعتی از ظهر گذشته بود. از همه چی با بهار و صدف و آفاق حرف زده بودیم و حالا دیگه خیلی گرسنه امون بود. زنگ زدم به ونداد و وقتی گفت الو پرسیدم: قراره تا شیراز یه کله برونیم؟! صبحونه که بهمون ندادی! ناهار هم خبری نیست؟!
-علیک سلام!
:سلام!
-الآن چون گرسنه ات شده عصبانی هستی یا با بهار حرفت شده؟!
:به نظر تو ساعت 2 بعد از ظهر آدم می تونه سیر باشه؟!
-یه سوال می پرسم اگه جوابت مثبت بود، ظرف یه دیقه بهت ناهار می دم! با شترها نسبتی داری؟!
:یعنی چی؟!
- آخه وسط این بیابون ازم ناهار می خوای، گفتم شاید با دیدن این همه خار گرسنه ات شده!
:مسخره!
-خب پسر خوب برسیم به یه آبادی، چشم واسه ات ناهار هم می گیرم!
:شهر قبلی نمی تونستی وایسی؟!
-ما کلی خرت و پرت خوردیم گرسنه امون نبود!
:خرت و پرت آدمو سیر می کنه؟!
-آبان جان دقت کردی یه ربعه داریم پشت رل خلاف می کنیم اون هم سر شکم؟! شهر بعدی نگه می داریم! خوبه؟! انقدر دله بازی در نیار، دختره خیال می کنه بنده ی شکمتی!
یه خفه شو حواله اش کردم و گوشیو گذاشتم روی داشبورد و گفتم: شهر بعدی نگه می داره.
بهار همون جوری که موبایلشو چک می کرد گفت: خوبه.
***
دیروقت شب بود که رسیدیم شیراز. خسته بودم و شدیداً خوابم می اومد. ونداد ریموت در پارکینگ رو زد و دو تا ماشینو بردیم تو.پیاده که شدم حس می کردم همه ی تنم خشک شده! دو سه تا از ساکها رو برداشتم و به ونداد گفتم: باقیش با شما! زود باشین که من دارم از پا می افتم!
با خنده اومد جلو و چند تا ساک دیگه از پشت ماشین برداشت و گفت: چرا آخه؟! راهی نبود که!
یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: دو نفری نشستین پشت رل بعد به من می گی راهی نبود؟!
-خب تو هم می دادی بهار برونه!
:بهار حوصله رانندگی نداشت.
-خب تو الآن برو بالا بگیر بخواب!
:نه پس می ایستم براتون بندری می رقصم!
-اون هم فکر بدی نیست! واسه تغییر روحیه خوبه!
جوابشو ندادم و رفتم سمت آسانسور! وقتی رسیدیم طبقه 4 ونداد کلید انداخت و در رو باز کرد و گفت: بفرمایین. منزل خودتونه! اصلاً غریبگی نکنین! هر چقدر دلتون خواست بریزین و بپاشین! گور بابای صاحب خونه ی بنده ی خدا!
ساکها رو گذاشتم گوشه ی هال و ولو شدم رو کاناپه. صدای ونداد رو می شنیدم که می گفت: آبان جان قبل از اینکه غش کنی پاشو شام بخوریم!
دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم.خانوما رفته بودن تو یکی از اتاق خوابها و داشتن لباس عوض می کردن.
ساک خودمو برداشتم و گفتم: من برم یه دوش بگیرم ایرادی نداره؟
همراهم اومد توی اتاق خواب و گفت: نه چه ایرادی داشته باشه؟! فقط زود بیا که غذا از دهن می افته.
بعد آروم ازم پرسید: به بهار حرفی نزدی؟
-نه!
:نمی خوای بهش جریانو بگی؟
- می گم.
سری به علامت مثبت تکون داد و رفت از اتاق بیرون. بعد شام، نشسته بودم روی صندلی بالکن و داشتم به منظره ی روبروم نگاه می کردم که صدای بهار منو به خودم آورد. برگشتم و دیدم دم در بالکن وایساده. دستمو دراز کردم. دستشو گذاشت تو دستم و اومد کنارم روی صندلی نشست و پرسید: به چی فکر می کنی؟!
-به همه چی.
:گذشته؟
-آینده! یه عمر تو گذشته بودم، الآن دارم به آینده فکر می کنم.
:قرار بود به این فکر نکنیم که چی می شه!
-قرار بود به این فکر نکنیم که چی نمی شه!
بهار جوابی نداد. برگشتم و دیدم زل زده به صورتم. نگاهمو دوختم به چشماش. یه مدت طولانی فقط همو نگاه کردیم. حقش بود از این سفر نهایت لذتو ببره. حقش بود خیلی چیزای خوبو تجربه کنه! آروم گفتم:معجزه ای که منتظرش بودیم اتفاق افتاد. همون شب. وقتی رفتم خونه باغ. بابام نشست و باهام حرف زد. جریانو فهمیدم و بهم گفت همه چی از اساس اشتباه بوده!
مات صورتم بود! انگار اصلاً زمان وایساده بود. فشار آرومی به دستش آوردم و گفتم: بهار؟!
با لکنت و بریده بریده پرسید: یعنی ... چی؟! چی ... اشتباه بود؟!
-قسمم. نذری که واسه ات کردم!
:یعنی؟!
سری به علامت مثبت تکون دادم و گفتم: مانعی بینمون نیست واسه اینکه همو بخوایم!
-اینا رو می گی چون نمی تونی در مقابل خواستن من مقاومت کنی آره؟!
:نه! دقیقاً به همین خاطر از اون شب جریانو بهت نگفتم! مطمئن بودم می ذاری پای به زانو در اومدنم!
-نمی فهمم! مگه تو با خدا معامله نکرده بودی؟!
:بذار پای اینکه خدا پای همچین معامله ای نمی شینه! نمی تونی توی نذرت خیر رو فدا کنی!
دو تا دستای بهار توی دستم بود. یه خرده با انگشتام لمسشون کردم و گفتم: توی این یه هفته یه چیزی منو خیلی فکری کرده! اصلاً می تونم همه کست باشم بهار؟! می تونم جای پدر و برادرت رو هم پر کنم؟! من با این همه ضعفی که دارم، با اون گذشته ی پر استرس و پر اتفاق! چه جوری می تونی بهم تکیه کنی؟!
بهار دستاشو از دستم کشید بیرون و از جاش پاشد و گفت: بذار این جریانو هضم کنم بعد با هم حرف می زنیم. باشه آبان؟!
-می خوای بری؟
:اوهوم. می خوام برم فکر کنم. می خوام برم یه خرده از هیجانم کم کنم. بعدش می شینیم و با هم حرف می زنیم. تو هم پاشو برو بگیر بخواب. چشمات حسابی قرمزه.
سری به علامت مثبت تکون دادم و گفتم: برو منم می یام.
بهار رفت. راحت شده بودم. خوشحال هم بودم. خوشحال بودم که بهار هم می تونه بدون فکر کردن به مانع بینمون از این مسافرت لذت ببره.

بعد کشیدن یه سیگار همون جا توی بالکن خوابم برد. با صدای حرف زدن بیدار شدم. تکونی به خودم دادم و دستی به گردن خشک شده ام کشیدم! اونقدر خسته بودم که اصلاً نفهمیدم چه جوری تا صبح تو اون وضعیت خوابیده بودم! تو این فکر بودم چرا کسی بیدارم نکرده و ازم نخواسته برم سر جام بخوابم!
از جام بلند شدم و همین که پامو گذاشتم تو هال صدای جیغ دخترا بلند شد و همزمان سر صفا و ونداد که تو آشپزخونه بودن برگشت سمتمون!
متعجب و بهت زده داشتم به منظره ترسیدنشون نگاه می کردم که ونداد یه قدم اومد جلو و گفت: تو خونه ای؟!
با صدای دورگه ای از خواب طولانی پرسیدم:جای دیگه ای باید می بودم؟!
بهار که وسط هال وایساده بود روی مبل وا رفت و گفت: وای آبان سکته کردیم! تو بالکن چی کار می کنی؟! پس چرا دو ساعته ما پاشدیم نمی گی اون جایی؟!
دستی به موهام و گردنم کشیدم و گفتم: خواب بودم خب!
نگاه متعجب بقیه با صدای متعجب تر ونداد همراه شد:جدی خواب بودی؟! تو بالکن؟! چرا نیومدی سر جات بخوابی؟!
رفتم سمت دستشویی و گفتم:معلوم نیست خواب بودم؟ حالا خوبه خودت همیشه می گی از خواب که پا می شم قیافه ام به اندازه بادکنک پف کرده است! شماها چرا نیومدین صدام بزنین! گردنم خشک شد تو اون وضعیت اسفبار!
صدای خنده ی بچه ها رو نشنیده گرفتم و رفتم توی دستشویی. بیرون که اومدم بهار همون جوری که زل زده بود بهم گفت: میز صبحونه پهنه.
رفتم سمت آشپزخونه و از ونداد پرسیدم:راستشو بگو چقدر غر زدی وقتی دیدی من نیستم؟!
-خیلی! کلی بهت فحش دادم! زیاد خودتو سیر نکن دیگه می خوایم بریم واسه ناهار.
یه لیوان چایی برای خودم ریختم و رفتم نشستم روی مبل هال. خانوما هم رفته بودن تو اتاق خواب. بهار اما نشسته بود روی مبل و نگاهم می کرد. لبخندمو که دید لبخند زد و گفت: کلی پشت سرت حرف زدیم! گفتیم بی معرفت پاشده زده از خونه بیرون! لااقل زودتر می اومد و یه نون گرمی هم می گرفت! به موبایلت هم زنگ زدیم روی میزتوالت اتاق خواب جا مونده بود!
یه خرده از چاییمو مزه مزه کردم و گفتم: شماها رو کاری ندارم! این دو تا رو موندم چرا همون دیشب وقتی دیدن خبری از من نیست سراغی ازم نگرفتن!
ونداد اومد نشست روبروم و گفت:ما وقتی داشتیم می خوابیدیم تو داشتی سیگار می کشیدی! گفتیم لابد بعدش یه خرده متفکرانه زل می زنی به منظره شهر و بعد می یای می خوابی!
تو سکوت باقی چاییمو خوردم و این در حالی بود که دنبال پیدا کردن احساس بهار بودم. هر از گاهی نگاهی بهش می نداختم تا بفهمم تو مغزش چی می گذره! می خواستم بدونم ناراحته، بی تفاوته، شاد یا مردد! اما از چهره اش هیچ چیزی نمی شد فهمید!
ونداد و صفا که رفتن حاضر شن از جام پاشدم و کنارش نشستم و صداش کردم. نگاهشو از تلویزیون گرفت و زل زد به صورتم. آروم پرسیدم: هنوز بابت اون جریان ناراحتی؟
-کدوم جریان؟
:قسم و حرفای بابام و ...
-مگه ناراحت بودم؟
:آخه دیشب گفتی باید بری هضمش کنی و ...
-مگه فقط خبرای بد نیاز داره به زمان تا هضم بشه؟!
سکوت کردم و خیره شدم به صورتش. لبخندی زد و دستشو گذاشت روی دستم و گفت: گاهی وقتا یه خبر می تونه اونقدر خوشحال کننده باشه که آدمو شوکه کنه!
دستشو محکم فشار دادم و از جام بلند شدم، کشیدمش و وادارش کردم بلند شه و گفتم:پس بزن بریم که از مسافرتمون لذت ببریم!
***
داشتیم پیاده تو بلوار چمران راه می رفتیم تا برسیم به یه رستوران. آفاق پیشنهاد داده بود با ماشین نریم و بقیه هم موافقت کرده بودیم. ونداد همچنان تو لک بود. سعی می کرد نقش آدمای بی خیالو بازی کنه اما منی که باهاش بزرگ شده بودم می تونستم بفهمم، شوخی هاش، خنده هاش، متلک گفتناش، همه و همه مصنوعیه. بعد بهم خوردن مراسم عقد هنوز نتونسته بود خودشو جمع و جور کنه. اون روز تو خونه باغ متلک ها و طعنه های مامان کار خودشو کرده بود و دایی راضی به رفتن به مراسم خواستگاری نشده بود. می گفت زوده و همه چیو باید بندازین حداقل سه ماه دیگه. اصرارهای من و بابا فایده ای نداشت اما چیزی که برام عجیب بود سکوت ونداد بود! تو تموم لحظه هایی که با دایی بحث می کردیم برای اینکه بذاره این دو تا بهم محرم بشن، نشسته بود سیگار می کشید و روبروشو نگاه می کرد! آخرش هم زده بود از خونه باغ بیرون!
می دونستم واسه آوردن ملیکا به این مسافرت هم کلی جنگیده بوده! می دونستم خونواده ملیکا راضی به اومدنش نبودن و می دونستم بهار تونسته بود به زور راضیشون کنه که بذارن بیاد.
کنار بهار، جلوتر از بقیه قدم می زدیم. بدون هیچ حرفی. ذهنم همه جا بود و هیچ جا نبود. یه خرده به ونداد فکر می کردم، یه خرده به بهار، یه خرده به مامان، یه خرده به گذشته، یه خرده به آینده. صدای بهار رو شنیدم که پرسید: به چی فکر می کنی؟
سرمو چرخوندم به سمتش و نگاهش کردم و گفتم: به همه چی! هم گذشته، هم حال، هم آینده!
-من تو کدومشونم؟!
: آینده! حال! گذشته!
صدای شادش رو شنیدم که گفت: من ولی داشتم به سوال دیشب تو فکر می کردم! به اینکه چرا به خیالم تو هم می تونی برادرم باشی و هم پدرم و هم ...
-عشقت!
:پررو!
خندیدم! اون هم خندید. پرسیدم: خب؟! جوابی داری؟!
-یه حسه! حس درونی! یه فکر دلی! تا حالا شده با دلت فکر کنی؟! این از اون فکراست! می تونی همه ی اونا باشی چون من هیچکدومشونو ندارم! تازه می تونی پسر مادرمم باشی! پسر مادرم می تونی باشی چون از همین الآن خیلی دوستت داره!
:سخته بهار! واسه من این مسئولیت زیادی بزرگه! می ترسم! منو می ترسونه! اگه نتونم از عهده اش بر بیام چی؟!
-سعیتو که می کنی؟! همون کافیه! هر چند که مطمئنم فکر دلم درسته!
به خاطر حضور صفا که پشت سرمون می اومد روم نمی شد دست بهار رو بگیرم توی دستم. یه جورایی پیشش معذب بودم! به هر حال اون هم یه جورایی برادرش بود! سنگینی نگاه بهار رو که حس کردم سرمو چرخوندم سمتش. لبخند دلگرم کننده ای روی لبش بود و گفت: مطمئنم از عهده اش بر می یای آبان! از تو بهتر سراغ ندارم که در آن واحد بتونه همه کس باشه! تو برای ونداد و آفاق و آتنا برادری! برای آرمان هم بودی! برای مامانت یه پسر فوق العاده ای! البته درسته که یه خرده بعضی وقتا تخس می شی و دقش می دی ولی خب! مامانت خیلی بهت افتخار می کنه! اینا رو به مامانم گفته و کلی بهت فخر فروخته! برای بابات هم پسر خوبی بودی و هستی! تو چشمات، توی لحن همیشه قاطع و محکمت هم می شه دید که پدر فوق العاده ای هم هستی! می مونه ...
-عشق!
دوباره یه پرروی دیگه حواله ام کرد و ادامه داد: همسر خوبی هم هستی! با چنگ و دندون جنگیدنت واسه از دست ندادن ویدا اینو ثابت کرده! می دونم که عشق اول همیشه یه چیز دیگه است ولی حالا که تونستی یکی دیگه رو جایگزین کنی. حالا که ثابت کردی برات مهمم، می تونم بفهمم که یه احساسی به من داری. اون همه زجری رو که تو این چند وقت به خودت تحمیل کردی تو رو ثابت کرده آبان! به من ثابتت کرده! حالا به من این فرصتو بده که تو رو به خودت ثابت کنم!
لبخندی زدم و گفتم:کار سختیه ها! من پیچیدگی های زیادی دارم! خیلی هم ساده نیستم!
-می دونم! اما این فقط ظاهر قضیه است! تو پشت این تصاویر پیچیده اگه خوب دقت کنی فقط یه تصویره یه آبان ساده و مظلوم که همش مجبوره متلک های وندادو تحمل کنه!
خندیدم و یه مسخره تحویلش دادم. برگشتم و دیدم ونداد خیلی خیلی گرفته تر از اونیه که فکرشو می کردم.ساکت بود و ملیکا داشت براش حرف می زد. می تونستم بفهمم دردش چیه. آدمی بود که سرش می رفت قولش نمی رفت! آدمی بود که براش مهم بود وقتی قراره یه کاری انجام بشه حتماً بشه! پای حیثیتش که وسط بود دیگه هیچ چیزی براش مهم نبود و حالا مونده بود تو بزرگترین مسأله زندگیش! حس می کرد پیش خونواده ملیکا شرمنده شده! شرمنده شده بود؟! وقتی اونقدر سرافکنده بود و مغموم لابد شده بود!
موبایلمو در آوردم و شماره اش به نام آرزو سیو کردم! باید یه خرده این بچه شیطون دمغ رو اذیت می کردیم! این بهترین فرصت بود!
جریانو که به بهار گفتم اول خندید و بعد گفت: جرأت داری؟! خیلی عصبانیه ها!
لبخندی زدم و گفتم: فوق فوقش می خواد بیافته دنبالم! دستش بهم نمی رسه! اکثر مواقع تونستم فرار کنم!
بهار دوباره خندید و گفت:ولی اگه دستش بهت برسه دق دلی بهم خوردن مراسمش رو سر تو خالی می کنه!
دستی به گردنم کشیدم و گفتم: اگه این جوری سبک بشه مهم نیست! حاضرم کتک بخورم!
دستمو محکم و بدون توجه به حضور و نگاه صفا توی دستش فشرد و گفت: آبان مهربان ظاهر می شود!
خندیدم و دستشو محکم تر از خودش توی دستام گرفتم!
بعد خوردن ناهار تصمیم گرفتیم با تاکسی بریم باغ ارم. باغ رو دیدن یه ساعتی وقت برد. با بهار حرف زدیم، خندیدیم، عکس گرفتیم، یه خرده سر به سر ونداد گذاشتیم و به زور وادار به لبخند زدنش کردیم. بعد باغ هم به اصرار خانوم ها رفتیم یکی دو تا پاساژ و یه خرده خرید کردیم و خسته و هلاک برگشتیم خونه.
پاهام از زور راه رفتن ذوق ذوق می کرد. نشستم روی مبل و گفتم: از فردا اگه بخوایم اینقدر راه بریم من فلج می شم!
ونداد به حالت غر گفت: حالا خوبه پاشنه بلند پات نبود!
-نکنه توقع داشتی پام باشه؟!
بی حوصله نگاهی بهم انداخت و گفت: جوجه کبابا آماده است! تو هم که عاشق بالکن اینجا شدی! دیشب تا صبح هم که روش خوابیده بودی! توش یعنی! پس شام امشب با توا!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
سری به علامت مثبت تکون دادم و گفتم: یه خرده بشینم بعد می رم سراغ کبابا. تو برو تا بیشتر از این با اون قیافه ی پنچرت دل منو کباب نکردی!
یه چشم غره بهم رفت و پرسید: نکنه خیال داری امشب هم تو همون بالکن بخوابی؟!
خندیدم و از جام پاشدم و گفتم:خدا رو چه دیدی شاید مجبور شدم همین کارو بکنم!
چشمکی به بهار که دم در اتاق خواب وایساده بود زدم و رفتم توی اتاق و مشغول عوض کردن لباسام شدم.
سر شام بودیم. ونداد طبق عادت کنار من نشسته بود، یه سمت دیگه ام هم بهار، و اون سمت ونداد هم ملیکا. موبایلم روی میز بین خودم و ونداد بود. وسط شام یهو از جام پاشدم و گفتم: موبایلم کجاست؟
نگاه متعجب بقیه به غیر از بهار برگشت سمتم. سریع موبایل ونداد رو از روی اپن برداشتم و گرفتم سمتش و گفتم: یه تک بنداز، ببینم صداش از کجا در می یاد!
با غرغر شماره رو گرفت و گفت: حالا شام می خوردی بعد می گشتی دنبالش، دوست دختر نداری که بخواد بهت زنگ بزنه!
هنوز ننشسته صدای موبایلم از روی میز جلوی دستش بلند شد! نگاه بهار با شیطنت بین من و ونداد می رفت و می اومد. با غر گفت: بیا عاشق خان! همین جا کنار دستت بود!
بعد یه خرده دقیق شد و اسم آرزو را که دید شاخکهاش فعال شد! با تعجب و دقیق یه بار دیگه نگاهی به موبایلم انداخت. خیلی خونسرد موبایلشو گذاشت رو میز و برگشت سمت من و با تعجب خیره شد بهم. منتظر توضیح بود! بهار زد زیر خنده! من هم! بقیه متعجب فقط نگاهمون می کردن. یه قدم رفتم عقب. ونداد هم خیلی خونسرد پاشد و برگشت سمتم و پرسید: آخرین باری که منو به این اسم صدا کردی رو یادت می یاد؟
با خنده سری به علامت مثبت تکون دادم!
یه قدم بهم نزدیک شد و پرسید: پس یادته که چه بلایی سرت اومد دیگه؟!
رفتم سمت هال و گفتم: آره! ولی اون موقع فقط سیزده چهارده ساله ام بود! الآن 30 سالمه!
اینو گفتم و دوییدم سمت اتاق خواب اما قبل از اینکه در رو ببندم اومد تو و در رو بست! برگشتم سمتش و جدی شدم و پرسیدم: قراره کل سفرو به کام اون ملیکای بدبخت و ما تلخ کنی؟! خدا که نیستی! یه وقتی هم نمی شه به یه حرفی که می زنی عمل کنی!
تکیه داد به در گفت: واسه اینکه اینا رو بگی نیازی نبود خونتو حلال کنی!
خندیدم و گفتم: تو می خوای خون منو بریزی؟!
از در فاصله گرفت و گفت: غلط کردم غلط کردمای دفعه ی پیشت هنوز تو گوشمه!
یه قدم دیگه رفتم عقب و گفتم: این بار اگه به غلط کردن هم بیافتم به زبون نمی یارمش!
با یه شیرجه پرید روم و دوتایی افتادیم روی تخت! اونقدر قلقلکم داد که به غلط کردن افتادم! با اینکه تقریباً هم هیکل بودیم اما اون ورزشکار بود! من زورم بهش نمی رسید! ضمن اینکه خنده هم تموم مقاومتو ازم گرفته بود! حالا دیگه خودش هم می خندید! به نفس نفس که افتاد از تقلا، ولو شد روی تخت و کف دستاشو گذاشت روی چشماش! یه خرده صبر کردم نفسم جا بیاد و بعد پرسیدم: چیه ونداد؟! چرا این جوری هستی؟!
یه دستشو برداشت و با یه چشم زل زد بهم و پرسید: چه جوری؟!
-همین ریختی! سگ پاچه گیر!
:همیشه تو این ریختی هستی حالا یه بار من می خوام جای تو باشم! چه ایرادی داره؟!
-من به این وندادی که هستی عادت ندارم! بابا مگه چی شده! خب یکی دو ماه این ور و اون ور چه فرقی به حالت می کنه؟! یعنی نمی تونی خودار باشی؟!
با مشت محکم کوبید وسط سینه ام! آخی گفتم و تو خودم جمع شدم و پرسیدم:چته وحشی!
نشست و گفت: دردم این حرفا نیست! عقب افتادن مراسم ناراحتم کرده اما یه چیزی هست که منو خیلی نگرون کرده! یه حس بدی نسبت بهش دارم که هیچ جوری نمی تونم باهاش کنار بیام!
چرخیدم سمتش و دستمو قائم کردم زیر سرم و پرسیدم: چی؟!
همون جوری که ساعتشو باز می کرد گفت: رابطه خونواده ی ما و شما!
اخمی نشست رو صورتم و پرسیدم: یعنی چی؟!
ساعتشو گذاشت روی پاتختی و دکمه های بالای بلوزشو باز کرد و گفت:با این وضعیتی که عمه در پیش گرفته، فکر نمی کنم رابطه این دو تا خونواده علی رغم همه ی تلاش های من خیلی پایدار بمونه!
-مامانم اگه شده به خاطر آیدین به این رابطه ادامه می ده!
-مامانت اگه بخواد به این کاراش ادامه بده، خود به خود روابط از اینی که هست سیاه تر می شه!
:تو اینو دوست نداری؟!
-هر چی رابطه ی بابام و مامانت بد و بدتر بشه، پای من از خونه شما بیشتر بریده می شه! رابطه ها هم کمرنگ تر!
:خب من و تو دلیلی نداره بخوایم بینشون قرار بگیریم و دخالت کنیم!
-تو متوجه نیستی! جریان پنج شنبه تو خونه باغ! واسه من یه تلنگر بود! خودت دیدی عمه با حرفاش، با طعنه هاش، با کنایه هاش و متلکاش چقدر راحت مراسمو بهم زد بدون اینکه ببینه اونی که داره در موردش حرف می زنه منم! منی که تو تموم این مدت همیشه تو جبهه ی شما بودم! حتی اون موقع که ازت می خواستم نذاری عمه آیدین رو وقت و بی وقت با خودش ببره! حتی اون موقع هم بیشتر از اینکه به فکر ویدا باشم به فکر تو بودم! منتی نیست! این چیزیه که خودم خواستم! خودم می خوام! اما عمه انگار منو ندید! اصلاً واسه اش مهم نبود داره چی کار می کنه! به ظاهر می گیم یه مراسمه و بهم خورده و مهم نیست! برای منی که برام مهمه حرف مرد یکی باشه فاجعه است! اون هم همین اول بسم الله و جلوی خونواده ی دختری که قراره بهم اعتماد کنن و دست دخترشونو بذارن تو دستم! تو جبهه ی شما بودن حالت تدافعی خونواده ی خودمو بیشتر می کنه! می شم چوب دو سر نجس! خسته ام از این کشمکش بی پایان! خسته ام از این همه تنش! خسته ام از اینکه هی خندیدم، هی به روی خودم نیاوردم، هی سعی کردم محکم باشم!همین الآن واسه خاطر اومدن به این مسافرت به هفتاد نفر جواب پس دادم! مامانم اولیش! بعدیش بابام! بعدیش مامان و بابای ملیکا! بعدترش هم مامان تو!
:مامان من واسه چی؟!
زنگ زده هر چی از دهنش در اومده به من گفته! اول به خیال اینکه شاید ویدا هم با ما بیاد، دوم به خاطر اینکه توی اولین عید از دست دادن پسر بزرگش دارم پسر کوچیکشو ازش دور می کنم!
-بی خیال ونداد! واسه خاطر این حرفای خاله زنکی اینقدر ناراحتی؟!
:حرفای خاله زنکی که تو توقع داری بی خیال از کنارشون رد شم، مسئولیت های بی خود و بی جهتیه که دیگرون انداختن رو شونه ی من! به من چه که توی نره خره عوضی تصمیم گرفتی عید با بهار بیای مسافرت؟! من پیشنهاد دادم! تو قبول کردی! کسی چاقو گذاشته بود زیر خرخره ات؟! به من چه که آرمان خودشو ...
از جام پریدم و گفت: خودشو چی؟!
برای لحظه ای مات صورتم شد! حس کردم جریان خون تو بدنش وایساده! دوباره و این بار بلندتر پرسیدم: آرمان چی ونداد؟!
-هیچی!
:گفتی به من چه که آرمان خودشو ! خودشو کشته؟!
-من نمی دونم! هیچ کی نمی دونه! از دهنم پرید!
از رو تخت اومدم پایین و وایسادم روبروش و گفتم: چرند نگو ونداد!از چی خبر داری؟!
-از هیچی!
:داری چرت می گی!
پاشد روبروم وایساد! از دادی که کشیده بدم در اتاق باز و صفا اومده بود تو! پراسترس منتظر جوابش بودم. مچ دستمو گرفت و گفت: به جون خودم منظوری نداشتم آبان! یهویی از دهنم پرید!شاید چون تو ذهن منم مرگش مشکوکه! همین!
دقیق و با شک زیاد نگاهش کردم. مچمو ول کرد و رفت سراغ ساکش و همون جوری که حوله اشو بر می داشت گفت: باور کن بیشتر از تو چیزی نمی دونم! به جون ملیکا! به جون آیدین!
صدای بسته شدن در حموم! منو به خودم آورد. برگشتم و دیدم بهار تنها کسیه که با چهره ای نگرون وسط اتاق وایساده! نشستم لبه ی تخت و به این فکر کردم که چه خوبه که هست!چقدر به بودنش نیاز دارم! برای فرار از اون گذشته ی شوم به بهار نیاز داشتم!

کنارم که نشست دستمو از پشتش انداختم روی شونه اشو به خودم فشارش دادم!محکم و پر قدرت! باید جایگزین همه ی نداشته هام می شد! همون قدر که من قرار بود براش بشم همه چیز و همه کس!
آروم پرسید: چی شد یهو؟! صدای خنده اتون تا سر کوچه می رفت که؟!
برگشتم سمتش و نگاهش کردم. ته ته چشماش به آدم آرامش می داد حتی اگه پر بود از نگرونی!
نگاهم که طولانی شد با دست فشاری به پام آورد و گفت:آبان؟!
دستمو از پشتش برداشتم و پیشونیمو که دردناک شده بود مالیدم و گفتم:ونداد همیشه ی خدا برگه های آسشو آخر آخر رو می کنه! همیشه یه چیزی برای مخفی کردن داره! همیشه قضیه رو اون جوری که باید تعریف نمی کنه! همیشه مشکوک می زنه!
-چیزی رو گفته که خبر نداشتی؟!
:مهم نیست!
-لابد مهمه که این جوری بهم ریخته تو رو!
از جام پاشدم و گفتم: بریم سر شام.
بدون اینکه بلند بشه گفت: شناخت زیادی از ونداد ندارم ولی تو همین مدت کوتاه متوجه شدم اگه اتفاقی رو پنهون می کنه یا اگه حرفی رو نمی زنه، دلایلش واقعاً منطقین!
سری به علامت مثبت تکون دادم و گفتم: پاشو شام.
-اون موقع که شماها افتاده بودین به جون هم ما شاممونو خوردیم! تو برو غذاتو تموم کن.
دستش رو کشیدم و گفتم: باشه! تو پاشو بیا کنار من بشین، من غذامو تموم کنم!
***
فردای اون روز قرار شده بود تا عصر خونه بمونیم و بعد بریم بیرون و شام رو هم بیرون بخوریم. صبح زود از خواب بیدار شده بودم و حالا کسل نشسته بودم روی مبل و به بازی ورق بچه ها نگاه می کردم. به جرزنی های ونداد و صفا و اعتراض های صدف و آفاق!
بهار نگاهی بهم انداخت و گفت: برو بگیر بخواب خب!
از جام پاشدم و خمیازه ای کشیدم و گفتم: واسه ناهار بیدارم کنین!
صدای ونداد رو شنیدم که گفت: نترس سهم تو رو نمی خوریم!
آروم از پشت سرشو هول دادم به جلو و از کنارش گذشتم. دراز کشیده بودم روی تخت و ساعدمو گذاشته بودم روی چشمام که صدای بسته شدن در اومد. دستمو بلند و چشممو باز کردم. بهار بود. اومد کنارم لبه ی تخت نشست . برگشتم سمتش و دستمو قائم کردم روی تخت و صورتمو گذاشتم روش و پرسیدم: چه خبر؟!
لبخندی زد و گفت: سلامتی! تو چه خبر؟!
یه خرده تو سکوت نگاهش کردم و ناخودآگاه یه لبخند نشست رو لبم و گفتم: پس اهل ریسک کردن هم هستی!
متعجب نگاهم کرد و پرسید: ریسک؟!
سری به علامت مثبت تکون دادم: اوهوم!
کاملاً برگشت سمتم و پرسید: چه ریسکی؟!
-همینکه اومدی توی این اتاق و در رو هم از پشت بستی و ...
مشت محکم بهار نشست روی بازومو از جاش پاشد که بره. خندیدم و دستشو کشیدم و مجبور شد بشینه!
نگاهم نمی کرد! دستمو انداختم زیر چونه اش و سرشو آوردم بالا و گفتم: کوچولو شوخی کردم! من لولو نیستم که بخورمت!
لبخندی زد و گفت: تو وجود همه اتون یه لولوی خاموش هست که گاهی وقتا از خواب بیدار می شه!
-اون که آره! اما گاهی وقتا نیست! وقتی خودمون بخوایم بیدارش می کنیم!
:دوست دارم بریم حافظیه! دوست دارم اون جا رو از نزدیک ببینم.
-آفرین! خوب بحثو عوض کردی! نامحسوس نامحسوس بود!
خندید! من هم! این روزا خیلی بیشتر می خندیدم! خیلی بیشتر از تموم اون هفت سال! یا حتی بیشتر از تموم روزای با ویدا بودن!
یه خرده تو سکوت خیره شدیم بهم و این بار بهار سکوت رو شکست و گفت: ونداد می گفت تموم شبو تو خواب ناله می کردی و بی تاب بودی!
-آره خب! همون سر شب بهش گفتم اجازه بده من و تو توی یه اتاق بخوابیم، چون نذاشت تا صبح خوابای آشفته دیدم!
بالش محکم خورد تو صورتم! خندیدم و همین باعث شد بهار دوباره و دوباره بالشو بکوبه تو سر و صورتم! دستمو هایل سرم کردم و از همون زیر گفتم: نامرد شبیخون زدی!
نفس زنون رفت سمت در، از جام پریدم و قبل از اینکه بره بیرون مچ دستشو گرفتم و گفتم:کجا؟!
متعجب نگاهم کرد. با لبخند دستی به موهای آشفته اش کشیدم و گفتم: با این سر و وضع بهم ریخته فکر نمی کنی بری بیرون بقیه پیش خودشون فکرای دیگه ای بکنن؟!
همون جوری که با لبخند اخم کرده بود، محکم زد تخت سینه ام و هولم داد عقب و شروع کرد به مرتب کردن سر و وضعش!
خودمو پرت کردم رو تخت، دستمو زیر سرم قفل کردم توی هم، زل زدم به سقف و گفتم: یه سری کابوس، از یه سری صحنه های زندگیم هست که خیلی وقتا، تا صبح توی خواب ولم نمی کنه! یه شبایی می یاد سراغم. حتی وقتی بیدار می شم و دوباره می خوابم ادامه اشو می بینم! دوباره دوباره! قصه ی مرگ مشکوک آرمان هم به این کابوسا اضافه شده!
تکون تخت بهم فهموند بهار نشسته. نگاهمو از سقف گرفتم و دوختم به چشماش. نه دیگه لبخندی روی لب اون بود نه رو لب من! چرخیدم به پهلو و سرمو تکیه دادم به کف دستم و گفتم: دیشب هم یکی از اون شبا بوده! وقتی بیدار می شم انگار اصلاً نخوابیدم. انگار خیلی خسته تر از وقتیم که بیدار بودم. تا قبل صمیمی شدنم با تو، همیشه و همیشه کابوس بوده، اما حالا رویا هم هست! خوابای خوب هم می بینم. تو بیشترشون هم تو هستی! بهار هست! همش زمستون و پاییز نیست!
لبخند بهار دلگرمم کرد. دوباره طاق باز خوابیدم و دستشو گرفتم تو دستم، چشمامو بستم و گفتم: همین جا بمون که من بخوابم! دلم هوس یه رویای قشنگو کرده!
خندید و اونقدر کنارم نشست تا خوابم برد.
***
یکی داشت تکونم می داد. به زور چشمامو وا کردم. ونداد بود! پتو رو کشیدم رو سرم که بی خیال شه و بره!
دوباره و این بار محکم تر تکونم داد و گفت: آبان جان نمی خوای بریم؟
گیج و گنگ گفتم: نه. یه روز هم کلاسا تشکیل نشه ایرادی نداره!
صدای خنده ی ونداد هوشیارم کرد. از زیر پتو اومدم بیرون و زل زدم به اطرافم و در نهایت صورت خندون ونداد! پتو رو از روم کشید کنار و گفت: صحت خواب! منم اگه یه کله تا 8 شب می خوابیدم، زمان و مکانو گم می کردم! پاشو تکون بده خودتو می خوایم بریم معطل توییم!
دستی به صورتم کشیدم و گفتم: کجا؟
-دانشگاه! هان یا نه آموزشگاه! کدومشون اگه کلاساش تشکیل نشه ایراد نداره؟ همون!
یه لگد براش پروندم خندید و گفتم: می خوایم شام بریم بیرون. قرارمون هم همین بود دیگه.
-قرار بود اول بریم یه جایی رو ببینیم بعد بریم واسه شام.
:دو سه ساعت پیش بهار اومد چند بار صدات کرد بلند نشدی. ما رفتیم و الآن اومدیم دنبال تو!
-کجا رفته بودین حالا؟
:رفتیم هر جا که تهش یه پسوند وکیل داشت رو دیدیم! البته خودت اجازه داده بودی!
-من؟!
:آره اومدم بهت گفتم، خودت تو خواب و بیداری گفتی برین من نمی یام!
-آهان. مهم نیست. به هر حال این جاها رو چند باری دیدم، خواب برام واجب تر بود!
یه بی ذوق گفت و رفت سمت در و التیماتوم داد اگه تا یه ربع دیگه حاضر و آماده نباشم بازم منو با خودشون نمی برن!
خواب آلود پاشدم، یه آبی به سر و صورتم زدم و رفتم بیرون. متعجب از خلوتی خونه از ونداد پرسیدم: بقیه کجان؟
همون جوری که سر یخچال وایساده بود گفت:بازار وکیل!
نشستم رو مبل و پرسیدم: جدی می گی یا داری شوخی می کنی؟!
در یخچال رو بست و اومد تو هال و گفت: گفتم که هرچی تهش وکیل داشت رفتیم دیدیم، بچه ها موندن بازار، منم اومدم دنبال تو. پاشو حاضر شو دیگه! اه! آدم انقدر یوبس آخه؟!
از جام پاشدم و گفتم: حالا که زوده برای شام، بریم یه چرت دیگه بزنیم بعد ...
مشت ونداد محکم خورد تو پشتم! خندیدم و رفتم که حاضر شم!

ونداد راه افتاد سمت یه رستوران و توضیح داد که بچه ها اونجا منتظرمونن. از خواب زیاد کسل شده بودم و سرم روی پشتی صندلی بود و داشتم بیرونو نگاه می کردم که ونداد پرسید: چیزی شده؟
-نه.
:پکری!
-از خواب زیاد! به جای 20 دیقه چرت زدن شیش ساعت خوابیدم!
:آره خب. منم اگه شب قبل هی آرمان آرمان می کردم و سگ خواب می شدم همینقدر می خوابیدم!
-گند زدی به شبم با اون یه جمله نصفه و نیمه!
ونداد نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: عین عقاب نشستی که بپری و طعمه رو بقاپی ها! یه کلمه از دهن من اشتباهی یه چرتی پرید بیرون! رو هوا زدیش؟!
جوابی ندادم و ونداد بعد یه خرده سکوت گفت:رابطه ات با بهار چطوره؟تونستی با خودت کنار بیای؟
-آره انگار.
:انگار؟!
-خب، انگار نه! ولی نمی دونم! از ته دل می خوامش ولی ...
:خب دیگه! تمومه! مطمئنم!
لبخندی نشست رو لبم.برگشت یه نگاه بهم انداخت و لبخندی زد و گفت:برات خوشحالم آبان که اینقدر خوشحالی!
-مرسی
:جدی می گم. خیلی وقت بود این روی تو رو ندیده بودم! خیلی وقت بود خیلی خیلی کم می خندیدی!
-همون جریان سگ اخلاق و اینا دیگه؟!
:نه اونو که همچنان هستی!
از تو جیب کتم پاکت سیگار رو در آوردم و همون جوری که یه نخ روشن می کردم گفتم: با مامانت اینا حرف نزدی؟
-آهان راستی! موبایلم خاموشه! کسی هم باهام کار داشت و احیاناً به تو زنگ زد که نمی زنه، بگو دم دست نیست!
:اوضاع اینقدر افتضاحه؟!
-نه ولی می خوام از این چند روزی که اینجام لذت ببرم!
باشه ای گفتم و مشغول کشیدن سیگارم شدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
بچه ها دور یه میز نشسته بودن. از در رفتیم تو و صفا اولین نفری بود که ما رو دید. از جاش پاشد و بهم دست داد و گفت: ببین چه پفی کرده! یه خرده بیشتر می خوابیدی!
لبخندی زدم و کنار بهار نشستم و طبق عادت همیشه ونداد هم بین من و ملیکا نشست. برگشتم سمت بهار و پرسیدم: خوبی؟ خوش گذشت؟
با لبخند سری به علامت مثبت تکون داد و گفت: خیلی خوب بود. همه جا رو دیدیم.
-همه جا رو یعنی همه ی اون جاهایی که پسوند وکیل داشتن؟
قبل از اینکه بهار جواب بده آفاق گفت: نه داداش خیلی جاها رفتیم. تازه فالوده هم خوردیم. البته قرار شد فردا شب با تو هم بریم واسه خوردن فالوده!
لبخندی بهش زدم و گفتم: عالیه! پس نصف شام امشبتون رو من می خورم! مطمئناً با خوردن فالوده سیرین!
ملیکا از کنار ونداد خم شد و نگاه موشکافانه ای به من انداخت و گفت: آقا آبان وقتی آفاق می گه خیلی جاها تقریباً می شه یه سوم مکان های دیدنی شیرازها!
نگاهم از صورت ملیکا به صورت ونداد رفت و پرسیدم: یعنی حافظیه و مقبره سعدی رو هم رفتین؟!
ونداد ابرویی بالا انداخت به معنی نه! لبخند زدم و گفتم: عیبی نداره! همین دو جا واسه ام مهمه! باقیشو هم چند باری قبلاً دیدم.
ونداد پوفی کشید و برگشت سمت بهار و گفت: بیا! نگفتم خانوم وکیل!
متعجب پرسیدم:چیو؟!
ونداد گفت:مغز ما رو بهار خانوم ترید کرد! بس که گفت آبان گناه داره، خب اینجا نریم آبان هم بیاد، خب شما که رفیقشی برو دنبال آبان!
لبخندم پهن تر شد! ونداد برگشت با اخم نگاهم کرد و پرسید: مغز ما ترید شد خنده داره؟!
خندیدم و گفتم: اون که آره ولی به اون نمی خندیدم.
ونداد ادامه داده: خلاصه هی ما سعی کردیم به این بهار خانوم توضیح بدیم که بابا جان اون بازار وکیله! مسجد وکیله! حمام وکیله! بهارِ وکیل نداریم! مگه تو کتش می رفت؟! آخرش هم انقدر موقع فالوده خوردن تو دلش آه و ناله و نفرین کرد که این صدف بنده ی خدا نزدیک بود خفه شه!
بچه ها زدن زیر خنده و صدف گفت: نه آقا ونداد، آب فالوده یهو جست تو گلوم!
ونداد خیلی جدی رو به صفا گفت: خواهرات توجیه نیستن که رو حرف من نباید حرف زد؟!
صفا با حفظ لبخند گفت: والا با بازی امروز تو و اون قوانین من در آوردی و اجباری که به اجراشون گذاشتی، احتمالاً توجیه هستن! حالا یه وقتایی از دستشون در می ره!
شام توی یه فضای بگو و بخند صرف شد و همون جا تصمیم گرفتیم فردا صبح زودتر از خواب بلند شیم و بریم آرامگاه سعدی.
***
دست بهار تو دستمه، داریم تو محوطه آرامگاه سعدی راه می ریم. یه حس خوب تو تموم وجودمه! حس داشتن بهار! حس از نو جوون شدن! حس امید! حس شعف زیاد! بهار ازم می خواد بریم و فاتحه ای بخونیم. لبخندی می زنم و می ریم سمت مقبره. بهار زانو می زنه و دستشو می ذاره رو قبر و زیرلب فاتحه می خونه. سرمو تا آخرین حد می برم بالا زیر لب زمزمه می کنم:
هزار سال پس از مرگ او گرش بویی ز خاک سعدی شیراز بوی عشق آید
بر می گردم سمت بهار و می گم: واقعاً این جا رو دوست دارم! خیلی عاشقانه است. خیلی شاعرانه است!
از جاش بلند می شه و می گه: آره! عاشقانه است! بوی عشق می ده! عشق من و تو!
بهت زده به چهره اش نگاه می کنم! بهم نزدیک می شه و می گه: عشق من و تو بوی خون می ده! اگه به هم برسیم خوشبخت نمی شیم! من اینو می دونم! ولی عاشقم! عاشقتم آبان!
دستاش دستامو گرفته. می کشمشون عقب اما انگار با چسب به دستام وصل شده! مرتب زیرلب می گم: نه نه!
سعی می کنم خودمو از دستای ویدا خلاص کنم اما نمی شه! با صدای بلند می خنده و می گه: عشق من و تو بوی خون آرمانو می ده! بوی خون پدر بچه ام! ولی باز هم من عاشقتم!
وحشت زده تموم سعیمو می کنم که بتونم فرار کنم اما نمی شه نمی تونم تکونی به خودم بدم و این فشار زیادی بهم وارد می کنه! به نفس نفس زدن افتاده ام. ویدا داره تکونم می ده و صدام می کنه: آبان! آبان!
***
از تکونای محکم دستی از خواب پریدم! خیس عرق بودم و نفسم بالا نمی اومد. تو جام نشستم و سرمو گرفتم بین دستام. اونقدر روم فشار بود که تموم جونم می لرزید. ونداد با یه لیوان آب کنارم زانو زد، دستشو گذاشت روی شونه امو گفت: بیا اینو بخور یه خرده آروم شی!
با یه مکث طولانی سرمو بلند کردم و نگاهی به اتاق انداختم. صفا هم نگرون روی تخت نشسته بود.
ونداد دوباره گفت: آبان یه خرده از این آب بخور!
دستشو پس زدم و دراز کشیدم و کف دستامو گذاشتم روی سرم. صدای صفا رو شنیدم که گفت: خوبی آبان؟
سرمو تکون دادم به معنی آره! ولی خیلی بهم ریخته بودم! سر درد عجیبی گرفته بودم و شقیقه هام نبض می زد. ونداد دستامو از روی چشمام برداشت و زل زد بهم و گفت: یه آرامبخش می خوری؟
-نه خوبم!
:واسه اینکه بخوابی می گم.
-چیزی به صبح نمونده.
:خب دیر خوابیدیم.
راست می گفت تا برسیم خونه و بشینیم به حرف زدن و شنیدن از جاهایی که بچه ها رفته و دیده بودن ساعت شده بود 3 صبح.
به پهلو برگشتم و به ونداد گفتم: بگیر بخواب. ببخشید بیدارتون کردم.
صفا یه نه بابا این چه حرفیه گفت و از صدای قیژ قیژ تخت فهمیدم که دراز کشیده. ونداد هم برق اتاق رو خاموش کرد و کنارم توی جاش دراز کشید. بعد یه خرده سکوت آروم پرسید: خیلی وقت بود دیگه از این خوابا نمی دیدی!
یه اوهوم گفتم. هنوز حالم جا نیومده بود. هنوز تو جو اون کابوس بودم. از جام پاشدم و زیر نور چراغ خواب پاکت سیگارمو پیدا کردم، یه نخ کشیدم بیرون، فندک رو برداشتم و گفتم: می رم یه سیگار می کشم و می یام.
ونداد نیم خیز شد و گفت: نری تو بالکن بگیری بخوابی ها! هوا سرده!
یه نه زیرلبی گفتم و رفتم از اتاق بیرون. نشستم روی صندلی بالکن و همراه با پک زدن به سیگار زل زدم به منظره روبروم. به کل شهر. تو فکر بودم چقدر زندگی توی این خونه ها هست، چقدر آدم، چقدر سرنوشت!به سرنوشت خودم فکر کردم! به بهار! به بودن بهار و در آخر هر کاری کردم نتونستم از شر اون کابوس لعنتی خلاص شم! از ذهنم بیرون نمی رفت. یه ربعی می شد سیگارم تموم شده بود. دستی نشست روی شونه ام. می تونستم حدس بزنم ونداده. آروم گفت: پاشو بیا بخواب.
برگشتم سمتش و گفتم: این کابوسا منو ول نمی کنن! گذشته هیچ وقت پاک نمی شه! سایه اش همیشه هست!
نشست کنارم روی صندلی و آروم گفت: گذشته جزیی از وجود هر آدمیه آبان! با آدم بزرگ شده! با آدم همراه شده! از آدم جدا نمی شه! ولی می تونه بایگانی بشه! می شه گذاشتش کنار! به قسمت های سیاه و تاریک گذشته که فکر نکنی، خود به خود می ره تو بایگانی. مخفی می شه! یه وقتایی می یاد بیرون! سر باز می کنه! ولی اگه جلوشو بگیری چرکش نمی زنه بیرون! عفونی نمی شه!
نفس عمیقی کشیدم ،آرنجمو گذاشتم روی میز جلوم و سرمو تکیه دادم به کف دستم و گفتم: باید یه فکری به حال این کابوسا بکنم! هر وقت که فکر می کنم دارن دست از سرم بر می دارن ظاهر می شن!
-آره چون با کوچکترین تلنگری بر می گردی به عقب! ذهنت شروع می کنه به ردیابی اتفاقای گذشته. من روانشناس یا روانپزشک نیستم ولی اینو قبلاً هم بهت گفتم.اونا می تونن بهت کمک کنن که از شر این خوابای آشفته و بد خلاص شی!
سری به علامت مثبت تکون دادم و از جام پاشدم. دلم سوخت که بنده خدا هم زابراه شده! همراهم از بالکن اومد توی هال و آروم زمزمه کرد: یه مسکن بخور بعد بخواب.
سری به علامت مثبت تکون دادم و رفتم تو آشپزخونه. بعد خوردن قرص روی کاناپه توی هال دراز کشیدم و تلویزیون رو روی حالت بی صدا روشن کردم و اونقدر زل زدم به صفحه اش تا خوابم برد.

دستی نشست روی پیشونیم و بیدارم کرد. صدای ونداد رو تو خواب بیداری شنیدم که از یه جای دورتری گفت:بهار خانوم عقب وایسا که پاچه اتو نگیره!
چشممو باز کردم و دیدم بهار کنار کاناپه زانو زده و دستش روی پیشونیمه و نگرون نگاهم می کنه. لبخند نشست رو لبم و آروم سلام کردم. دستشو برداشت و با خوش رویی جوابمو داد. دوباره صدای ونداد رو شنیدم که گفت: بهار خانوم سالمی؟! اینو از خواب بیدار کنی تا شب سگه ها! من گفته باشم!
روی آرنجم نیم خیز شدم و گردن کشیدم و دیدم وایساده تو آشپزخونه دم گاز. دوباره سرمو گذاشتم رو بالشتی که نمی دونم کی و چه جوری زیر سرم پیداش شده بود و با صدای دورگه ای گفتم: ونداد وقتی بلند شم چنان سگی بهت نشون می دم که زن دایی یادش بره پسری به اسم تو داشته!
از همون جا گفت:تو فقط بلند شو باقیش مهم نیست!
نگاهی به ساعت انداختم و از بهار پرسیدم:زودتر صدام می کردی. برنامه ی آرامگاه سعدی بهم خورد که!
از جاش پاشد و گفت:اگه پاشی صبحونه بخوری راه می افتیم.
سر جام نشستم و یه نفس عمیق کشیدم، یه کش و قوسی به خودم دادم و کف دستمو گذاشتم روی پیشونیم که شدیداً در می کرد و گفتم:تو برو الآن می یام.
بهار که رفت تو آشپزخونه ونداد گفت: سالمی بهار خانوم؟! جاییتو گاز نگرفته؟!
صدای خنده ی بهار رو شنیدم و دوباره ونداد گفت: نه خدا رو شکر مثل اینکه یه تحولی تو این بچه ایجاد شده! در حالت عادی شما رو الآن باید می رسوندیم بیمارستان، آمپول هاری و کزاز هم می زدیم بهت!
وایسادم و نگاهی به ونداد که حالا نشسته بود پشت میز صبحونه انداختم و گفتم: دست و رومو که شستم و اومدم بیرون نشونت می دم کی باید بره بیمارستان!
لبخند مسخره ای بهم زد و گفت: پس مسواک هم بکن که جای گازات عفونی نشه بیافتم بمیرم!
سری به تأسف از کم نیاوردنش تکون دادم و رفتم تو دستشویی و در رو بستم.
پامو که گذاشتم تو آشپزخونه با دیدن قیافه های خواب آلود بقیه پرسیدم: مطمئنین به خاطر من نرفتین بیرون؟!
آفاق از جاش پاشد و گفت: نه داداش ما هم خواب بودیم.
صفا در حال لقمه درست کردن گفت: البته همه امون به غیر این آقا ونداد سحر خیز!
یه چایی برای خودم ریختم و گذاشتمش روی میز و قبل از اینکه کنار ونداد بشینم بالای سرش وایسادم و گفتم: خب داشتی می گفتی؟!
برگشت از روی شونه اش نگاهی به من انداخت و خیلی محترمانه گفت: خوبی شما؟! بفرما بشین من برات لقمه بگیرم شما میل کن.
با اخم نگاهش کردم و نشستم کنارش! ونداد برگشت سمت بهار و گفت: نگفته بودی یه پودل جدید خریدی! این یکی خیلی آرومه!
یه تکونی به خودم دادم و دهن وا کردم یه چیزی بگم، یه لقمه چپوند تو دهنم و گفت: بیا عزیزم. سهمیه استخون امروزتو بخور!
دیگه خودم هم خنده ام گرفت و لبخندهای مخفیانه ی صدف و صبا و ملیکا هم به قهقهه تبدیل شد!
***
یه ساعت بعد راه افتاده بودیم که بریم آرامگاه سعدی! صفا نشسته بود پشت رل ماشین من. حوصله رانندگی نداشتم و سرم هم از همون نصف شب درد می کرد.
بهار داشت با صدف و آفاق حرف می زد. سرمو تکیه داده بودم به پشتی صندلی از تو آیینه نگاهش می کردم. ناخودآگاه ذهنم اونو با ویدا مقایسه می کرد و هر چی بیشتر فکر می کردم بیشتر به این نتیجه می رسیدم که بهار یه فرشته است!
صدای صفا منو از آیینه و تصویر خندون بهار و فکر و خیال جدا کرد. برگشتم سمتش و پرسیدم: چی؟
نیم نگاهی بهم انداخت و در حالی که سعی می کرد ماشین ونداد رو گم نکنه گفت: رو فرم نیستی!
سری به علامت مثبت تکون دادم و گفتم: چیزی نیست. خوب می شم.
-از همون خواب دیشب بهم ریختی؟
:تا نزدیکای صبح خوابم نبرد. کسل شدم.
-دیروز عصر خاله ام زنگ زده بود بهم.
منتظر شدم ادامه بده. صفا صداشو پایین تر آورد و گفت:نگرون بهار بود.
-چطور؟
:می خواست بدونه رابطه اش با تو چه جوریه و تا چه حده.
-یعنی چی تا چه حده؟!
:می دونی آبان؟ اون مادره! یه مادر که نگرون دخترشه. دختری که یه بار قبلاً...
-فهمیدم. تو بهش چی گفتی؟
:گفتم فعلاً همه چی عادیه! بهار هم داره از این مسافرت لذت می بره.
سایبون جلومو کشیدم پایین و از آیینه ی روش نگاهی به بهار انداختم و گفتم: این دفعه که زنگ زد یه خرده خیالشو راحت کن!
برگشت سمتم و با تعجب زل زد بهم. سایه بونو دادم بالا و گفتم: دیگه بدون بهار نمی تونم سر کنم!
صفا خواست حرفی بزنه که آروم گفتم: بعداً با هم حرف می زنیم باشه؟!
سری به علامت موافقت تکون داد و صدای ضبط رو یه خرده برد بالا. دلم سیگار می خواست. دلم بالکن اون خونه رو می خواست. شیشه ماشینو یه ذره دادم پایین، یه نخ سیگار از پاکت کشیدم بیرون و گذاشتم رو لبم و تا خواستم فندک بزنم دست بهار از سمت راست صورتم اومد جلو و سیگارو از رو لبم قاپید!
برگشتم کاملاً سمتش و اون با لبخند گفت: سک سک! مچتو گرفتم!
لبخندمو که دید اخم مصنوعی به چهره اش انداخت و گفت: آخرین بارت بودها! دفعه ی دیگه تنیبهت می کنم!
برگشتم سر جام و خندیدم و گفتم: بچه ها شاهد باشین بهار می خواد منو تنبیه کنه!
با اعتراض گفت: خب چیه مگه؟! خیال می کنی نمی تونم؟!
با نیش باز گفتم: بشینیم و ببینیم که می تونی یا نه!
بهار یه نیشگون از بازوم گرفت و گفت: آره بشین ببین چه بلایی سرت می یارم!
دستمو مالیدم و گفتم: باشه!
***
پامو که گذاشتم تو محوطه ی آرمگاه انگار حالم بدتر گرفته شد! انگار داشتم کابوس دیشب رو زنده زنده می دیدم. باید یه جوری ذهنمو منحرف می کردم از فکر کردن بهش. دست بهار رو گرفتم و گفتم: حالا حافظیه رو هم می ریم می بینی ولی من اینجا رو خیلی بیشتر دوست دارم.
-یه فضای عارفانه داره!
:می تونه عاشقانه هم باشه!
بهار لبخندی زد و برگشت سمتم و گفت: عارفانه – عاشقانه!
سری به علامت مثبت تکون دادم و گفتم: خب چه خبر؟!
-از دیشب تا حالا؟!
:آره از همون دیشب تا حالا! دلم می خواد حرف بزنی! دلم می خواد با حرف زدنت نذاری به چیزای بد فکر کنم!
-چیزای بد؟!
:آره!
-چیزی شده؟!
:نه!
-از اینجا خاطره خاصی داری که اذیتت می کنه؟!
اخم غلیظی نشست رو صورتم و برگشتم سمتش و با تحکم گفتم: نه!
زل زد به چشمام و گفت: پس چی؟!
راه افتادم و گفتم: هیچی! کلاً اعصابم به هم ریخته است! گفتم حرف بزنی که یه خرده حالم خوب شه!
-آهان! ببخشید خب! از صبح که تو هم بودی گفتم شاید دلت نمی خواد بیای اینجا.
:دقیقاً همینه! دلم نمی خواست بیام اینجا!
-چرا؟!
:کابوسی که خواب دیشبمو ازم گرفت اینجا اتفاق افتاده بود! دلم نمی خواست با اومدنم دوباره تداعیشه برام!
-می فهمم!
یه خرده سکوت بینمون بود تا اینکه گفت: چه گلی رو دوست داری آبان؟
گوشه ی دماغمو خاروندم و گفتم: نمی گم!
با خوش اخلاقی پرسید:چرا خب؟!
-برای اینکه بهم می خندی!
:نه بابا واسه چی؟! بگو!
یه خرده سکوت کردم. آستینمو گرفت و کشید و گفت: بگو دیگه!
برگشتم سمتش و گفتم:مسخره ام نکنی ها! گل همیشه بهار!
یه خرده فکر کرد، اخمی نشست رو صورتش و محکم با مشت کوبید تو بازومو گفت: بدجنس!
خندیدم و پرسیدم: اِ! خب چرا؟!
با حرص گفت: آدم گل همیشه بهار دوست داشته باشه خنده داره که بهم می گی مسخره ات نکنم؟!
لبخندمو حفظ کردم و گفتم: خب خودم می دونم سلیقه ام افتضاحه ولی...
با حرص اومد باز منو بزنه که با خنده ازش فاصله گرفتم! کنار بهار خیلی سریع می تونستی ناراحتی هاتو فراموش کنی! اونقدر شیرین حرص می خورد که خوشت می اومد از اینکه سر به سرش بذاری! تازه می فهمیدم ونداد از سر به سر من گذاشتن چه کیفی می کنه!
صدای ونداد که با فاصله پشت سرمون می اومد رو شنیدم : بهار خانوم تونستی از طرف منم بزنش!
برگشتم سمتش و گفتم: با تو یکی آخر شب تسویه می کنم!
دوباره به بهار نزدیک شدم و دستشو گرفتم و گفتم: خب نگفتی؟!
-چیو؟!
:تو چه گلی رو دوست داری؟!
-خرزهره!
خندیدم و گفتم:آفرین به این انتخاب و این سلیقه! کاملاً با روحیاتت جوره!
-اتفاقاً از وقتی با تو آشنا شدم علاقم به این گل زیاد شده!
:آهان! نکنه اسمشو می شنوی یاد من می افتی؟!
-دقیقاً!
:آفرین! یکی طلبت!
-تازه بی حساب شدیم!
:تا قبل اون چه گلی رو دوست داشتی؟!
-عاشق بوی گل میخکم! یه بوی خنکی داره که واقعاً عالیه!
:جدی می گی؟!
-آره خب! مگه چیه؟!
:هیچی!
-نه بگو راحت باش!
:من آخه می دونی چیه! میخکو که می بینم یاد سنگ قبر می افتم!
از چهره ی پر حرص بهار می شد فهمید که دلش می خواد خال خال موهای منو بکنه! خندیدم و گفتم: عیبی نداره! حالا بعداً رو سلیقه ات کار می کنم که یه خرده بهتر بشه!
نزدیک عمارت یهو ونداد گفت: صبر کنین! صبر کنین!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ایستادیم و برگشتیم سمتش. صدف و صفا و صبا و آفاق هم بهمون رسیدن و ونداد گفت: خانومای مجرد جمع! ملیکا جان، بهار خانوم، صدف، صبا، آفاق خانوم. یه باور قدیمی هست که اگه شماها، یعنی شما خانومای جوون از اون پله هایی که می رسه به حوض ماهی لی لی کنون برین پایین، بختتون حتماً وا می شه و ما از شر این بوی ترشیدگی خلاص می شیم! بفرمایین لطفاً! دونه به دونه و نوبت به نوبت!
صفا زد زیر خنده، ملیکا و آفاق هم افتادن دنبال ونداد! یه خرده ازمون فاصله گرفت و گفت: به جون خودم 28 تا پله بیشتر نیست! این که زدن نداره! برین ما یه عروسی بیافتیم دیگه!
دست بهارو کشیدم و بلند به ونداد گفتم: گور خودتو کندی!نیاز نیست من تا شب صبر کنم!
رفتیم توی عمارت، بهار زانو زد و کنار قبر نشست. من هم همین.سعی می کردم بدون توجه به شلوغی اطرافمون و رفت آمد آدمای مختلف نگاهمو حتی برای ثانیه ای ازش نگیرم! دقیقاً روبروش نشسته و میخ شده بودم به چهره اش! انگار می ترسیدم یه لحظه نگاهمو ازش بگیرم و به جاش ویدا بیاد! می ترسیدم خوابم تعبیر بشه! بعد چند دیقه سرشو آورد بالا و نگاهمو دید و لبخندی بهم زد.همون جوری که با انگشتم روی برجستگی های سنگ قبر دست می کشیدم آروم زیر گوشش گفتم:آخرین باری که اومدیم شیراز چهار سال پیش بود. با خواهرامو و دومادم و ونداد. خوب بود خیلی ولی نه به خوبی این سفر!
لبخندش پهن تر شد و زیر گوشم گفت:آخرین باری رو که رفتم سفر یادم نمی یاد ولی فکر کنم این سفر تا ابد به خاطرم بمونه!
صدای ونداد رو زیر گوشم شنیدم که گفت: هر چقدر هم که در گوشی حرف بزنین، روح سعدی بزرگوار حرفاتونو می شنوه! حواستون باشه!
برگشتم سمتش و با لبخند زل زدم بهش! راست وایساد و چشمکی بهم زد و ازمون دور شد!

قبل از اینکه بریم از عمارت بیرون به آفاق گفتم: دروبینو بده عکس بگیریم.
لبشو کج و کوله کرد و گفت: آخ آخ! تو ماشین جا مونده!
ونداد یه عیب نداره گفت و رو کرد به من و گفت: با موبایلت بگیر.
موبایلمو دادم دست بهار و گفتم: یه سری عکس بگیرین تا من برم دوربینو بیارم. کیفیت اون یه چیز دیگه است.
وقتی برگشتم ،عکسای چند نفری رو که گرفتیم، ونداد گفت بریم سراغ حوض ماهی واسه شوهر دادن خواهرای گلم!
دست بهار رو گرفتم و به ونداد گفتم، یه عکس دو نفره هم از ما بگیر و بریم. هنوز نایستاده بودیم کنار هم که موبایلم زنگ خورد. نگاهی به صفحه اش انداختم و دیدم شماره ناشناسه. سایلنت کردم و گذاشتمش تو جیبم. کنار بهار وایسادم و ونداد دوربین رو گذاشت جلوی چشمش و باز آورد پایین و یه چشم غره به آقایی که از جلوی دوربین رد شده بود رفت و باز دوباره دوربین رو برد بالا، عکس نگرفته دوباره آورد پایین و به من و بهار گفت: ژست نمی گیرین؟!
با تعجب نگاهش کردم که گفت: عین جک و رز لبه ی کشتی وایسین تا من عکس بگیرم! غیر این باشه نمی گیرم!
با لبخند اخمی کردم و گفتم: مسخره بازی در نیار بگیر اون عکسو دیر شد!
دوباره موبایلم زنگ خورد. بی توجه بهش به ونداد گفتم: بگیر!
بدون اینکه دوربین رو حرکت بده گفت: وایسین دیگه!
یه خورده قدم برداشتم سمتش که دوربینو فوری گرفت جلوی صورتش و گفت: به جهنم! عین این زامبیای تازه از گور در اومده کنار هم وایسین! به من چه!
بعد دستشو گذاشت رو دکمه و قبل از اینکه عکسو بندازه گفت: لااقل یه لبخند بزنین که عکس پرسنلی دو نفره نگرفته باشین!
خنده امون که گرفت ونداد عکس رو انداخت. موبایلم خودشو کشته بود. از عمارت اومدیم بیرون و موبایلمو جواب دادم و باشنیدن صدای ویدا که گفت سلام آبان، شوکه شدم!
برگشتم با تعجب نگاهمو دوختم به بهار و پای گوشی خیلی سرد گفتم: بفرمایید!
انگار از سردی صدام جا خورد و با مکث خاصی گفت: خوبی؟!
-کاری داشتی؟!
:به گوشی ونداد هر چقدر که زنگ می زنیم خاموشه. می تونی گوشیو بدی بهش؟
با لب زدن به ونداد گفتم: ویداست!
با دستش علامت داد که یعنی من نیستم و ازمون دور شد. به ویدا گفتم: اینجا نیست ولی بهش می گم که زنگ زدی!
-بهش بگو مامان می خواد باهاش حرف بزنه حتماً تماس بگیره باشه؟!
:باشه!
اومدم تلفنو قطع کنم صدای الوش اجازه نداد. دوباره گوشیو گذاشتم دم گوشم و منتظر شدم که حرف بزنه. آروم گفت: خوش بگذره. خدافظ!
تماس و قطع کردم و دستمو دراز کردم تا دست بهار رو بگیرم بریم پیش بچه ها که رفته بودن برای دیدن حوض ماهی اما دیدم بدون توجه به من راه افتاد!

یه خرده با مکث نگاهش کردم و بعد خودمو رسوندم بهش و پرسیدم: چی شده بهار؟!
با لحن خشک و جدی گفت: هیچی!
-هیچی نشده و این جوری یهو بهم ریختی؟!
:ویدا نمی تونه به گوشی داداشش زنگ بزنه؟!
-ونداد تلفنشو خاموش کرده!
:کس دیگه ای بجز ویدا نمی تونه به تو زنگ بزنه و سراغ ونداد رو ازت بگیره؟!
دستشو گرفتم و وادارش کردم بایسته و پرسیدم: یعنی چی؟!
-هیچی!
:نه بگو می خوام بدونم!
دستشو آزاد کرد و راه افتاد و گفت: هیچی!
اعصابم داشت به هم می ریخت! عملاً خوابم داشت تعبیر می شد! نحسی ویدا داشت ساعتای خوشمونو ازم می گرفت!
هم پاش شدم و گفتم: نباید حساس باشی بهار!
برگشت سمتم! با عصبانیت! یا شاید هم ناراحتی! یه خرده نگاهم کرد و چیزی نگفت. دستشو گرفتم و کشیدمش سمت محوطه و گفتم: بیا بریم بشینیم حرف بزنیم!
همراهم اومد اما از طرز راه رفتنش می شد فهمید خیلی رغبتی به همراهیم و شنیدن حرفام نداره. نشستم روی نیمکت و ازش خواستم بشینه و گفتم: چیه بهار؟! چون ویدا زنگ زده عصبانی هستی؟!
سرشو انداخت پایین و با یه صدای پر بغض و ناراحت گفت: عصبانی نیستم!
-ناراحتو که هستی! از این موضوع ناراحت شدی دیگه؟!
جوابمو نداد. دست انداختم زیر چونه اشو سرشو آوردم بالا. سعی می کرد تو چشمام نگاه نکنه! صدامو کنترل کردم و گفتم: منو ببین بهار! یه سوال پرسیدم! جوابشو هم خیلی راحت می تونم حدس بزنم اما می خوام خودت بگی!
زل زد به چشمام و گفت: نه! به من چه اصلاً؟!من چی کاره ام که بخوام ناراحت بشم!
-پس از همین موضوع ناراحت شدی! ویدا دخترداییمه بهار! خواهر صمیمی ترین دوستمه! مادر من عمه اشه! من پسرعمه اشم! عموی بچه اشم! نمی شه این رشته های ارتباطی رو قطع کرد! اینکه به من زنگ بزنه و سراغ برادرشو بگیره خیلی کار عجیبی نیست!هست؟! با توام بهار هست؟!
نگاهشو از زمین گرفت و زل زد تو چشمام و گفت:آفاق هم همراهمونه! اون هم موبایل داره! ونداد پدر و مادر هم داره! اونا هم می تونن سراغشو بگیرن!
-به این مسئله کاری ندارم بهار! هر جای دیگه! هر روز دیگه! به هر بهونه ی دیگه ای من و اون ممکنه با هم روبرو بشیم! ممکنه جایی باشیم که اون هم باشه! از این تلفن حرف نمی زنم! دارم کلی می گم! دارم از فردا می گم! از آینده! از بعدها!
:دست خودم نیست! نسبت بهش حساسم!
-باید از بین ببریش! این حساسیت هم خودتو اذیت می کنه هم منو!
:مگه دست منه!
-مثل اینکه باید به تو هم یادآوری کنم که من دیگه کاری به کار ویدا ندارم!
:ولی انگار اون باهات کار داره!
-بهار!
:دروغ می گم؟!
سری به علامت تأسف تکون دادم و گفتم: منو این جوری شناختی دیگه؟! اونقدر سست و نامتعادل و متزلزل که خیلی راحت برم سمت کسی که یه همچین بلای بزرگی سرم آورده آره؟!
بهار جواب نداد. حتی نگاهمم نکرد! از جام پاشدم و ازش فاصله گرفتم و یه سیگار روشن کردم. اعصابم اونقدر بهم ریخته بود که هر کی دیگه غیرِ بهار بود بی معطلی همون جا ولش می کردم و می رفتم! همون حرف مسخره و همون بی اعتمادی مزخرف! دستی نشست رو شونه ام. با اخم برگشتم و دیدم ونداده و بچه هام به فاصله دارن می یان.
راه افتادم سمت ماشین و گفتم: بریم دیگه! تور باستان شناسی اومدین؟!
نشستم پشت رل و منتظر شدم بقیه بیان. تا خونه کسی حرفی نزد. حتی برای یه بار هم از آیینه نگاهی به بهار ننداختم. ازش عصبانی نبودم اما دلخور چرا! توقع این حساسیت رو نداشتم. شاید هم بیشتر از اینکه ناراحت و دلخور باشم نگرون بودم! نگرون از گذشته ای که قرار بود تا ابد تو آتیشش بسوزم!
خونه که رسیدیم مستقیم رفتم تو اتاق و همون جوری که با حرص دکمه های پیرهنمو باز می کردم به ونداد که با چهره ای درهم جلوی در وایساده بود و نگاهم می کرد گفتم:مامانت کارت داره یه زنگ بهش بزن!
اومد تو اتاق و در رو بست و پرسید: چی شده؟!
-هیچی!
:هیچی نشده و تو این ریختی هستی و بهار اون جوری؟!
پیرهنمو انداختم روی تخت و جوابشو ندادم. داشتم شلوارمو عوض می کردم که گفت: برم از بهار بپرسم؟!
چشمامو با حرص روی هم فشار دادم و گرمکنمو پوشیدم و برگشتم سمتش و گفتم: نه! نه از من بپرس نه از بهار!
-باشه! پس بیا ناهار.
:سیرم! می خوام بخوابم!
نچی کرد و یه قدم بهم نزدیک شد و گفت: آبان!
بی توجه به پنهون کردن همیشگی رد بخیه های دستم یه تی شرت پوشیدم و نشستم لبه ی تخت و همون جوری که جورابامو در می آوردم گفتم: برو ونداد! الآن ناراحتم یه چیزی بهت می گم!
کنارم نشست و دست گذاشت روی پامو گفت: سر ویدا بحثتون شده آره؟!
سری به علامت مثبت تکون دادم! فشاری به زانوم آورد و گفت:آبان این حساسیت ها طبیعیه! باید بهش مهلت بدی که کنار بیاد!
زل زدم به چشماش و گفتم: می دونی از چی اینقدر ناراحتم! از اینکه این گذشته ی کثیف! این طناب داری که افتاده دور گردنم! این نحسی که یه عمره دوره ام کرده نمی خواد دست از سرم برداره! نمی خواد تموم شه! لعنتی تموم نمی شه!
-هیس! آبان!
در باز شد و بهار اومد تو اتاق! ونداد از جاش پاشد و گفت: با داد و بیداد و عصبانیت مشکل حل نمی شه! بشینین با هم حرف بزنین!
اینو گفت و رفت و در رو بست. بی توجه به حضور بهار دراز کشیدم روی تخت و ساعدمو گذاشتم روی چشمام.
تکون تخت نشون می داد بهار نشسته روش. یه خرده سکوت کرد و بعد گفت:حق داری آبان! نباید واکنش نشون می دادم چون من هیچ کس تو نیستم! پس حساسیتم بی مورد بوده!
دستمو از روی صورتم برداشتم و زل زدم بهش و گفتم: به خاطر اینکه هیچ کس من نیستی نیست که توقع دارم حساس نباشی! به خاطر خودمه! به خاطر اعتمادی که باید بهم داشته باشی و نداری!
-ربطی به اعتماد به تو داشتن و نداشتن نیست!
:پس ربطش چیه؟!
-ببین آبان نمی شه این حساسیتو برای تو که یه مردی توضیح داد!
نشستم و دست راستمو بلند کردم و گرفتم جلوی صورتش و گفتم: ببین! این خط خطیا رو می بینی؟! همینایی که خودت با من اومدی واسه بخیه اشون! می دونی این مشت برای چی کوبیده شده به آیینه! برای اینکه تصویر منو بشکنه! برای اینکه این تصویر غلطی رو که تو ذهن مادرم! تو ذهن تو! تو ذهن تک تکتونه بشکنه! برای اینکه بفهمین من کاری به کار اون گذشته ی لعنتی ندارم! می شنوی چی می گم؟!
که تو هیچ کس من نیستی آره؟! اونقدر فاسدم که دست دختری که هیچ کسم نیست رو تو دستم بگیرم و از در کنارش بودن لذت ببرم؟! آره؟! صفا اینقدر بی غیرته که اجازه می ده تو با پسری که هیچ کست نیست تو یه اتاق تنها بشینی و حرف بزنی؟! اگه هیچ کس من نیستی اینجا چی کار می کنی؟! هان؟! نیت منو واسه به خودت نزدیک شدن نمی دونی که این حرفو می زنی؟!
قطره اشکی که از چشم بهار چکید بیشتر عصبیم کرد! بیشتر ناراحتم کرد! از جام پاشدم یه نخ سیگار روشن کردم و یه خرده تو اتاق راه رفتم و بعد برگشتم سمتش و گفتم: برو بیرون بهار! الان ناراحتم! دلخورم! دلم نمی خواد چیزی بگم که ناراحتت کنه! برو بعداً با هم حرف می زنیم!
با یه مکث طولانی از جاش پاشد و رفت بیرون و در رو بست. رفتم دم پنجره و بازش کردم و سعی کردم با نفسای عمیق یه خرده خودمو آروم کنم. تنها کاری که می تونستم بکنم تکون دادن سرم به تأسف بود! برای خودم متأسف بودم!

صدای باز و بسته شدن در اومد.طاق باز دراز کشیده بودم رو تخت و داشتم با چشمای بسته سیگار دود می کردم. عطر ونداد رو می تونستم تشخیص بدم. لزومی نداشت چشمامو وا کنم تا بفهمم اومده به زور منو ببره سر میز غذا. با یه صدای خش دار گفتم: برو می یام الآن.
نشست لبه ی تخت و گفت: نمی تونم بفهمم چرا اینقدر بهت برخورده آبان! فکر نمی کنی واکنشت یه خرده غیرطبیعی تند بوده؟!
یه ذره ساکت موندم و بعد چشممو دوختم به چشماش و گفتم: یه کاری می تونی بکنی برام؟! یه پاکن وردار گذشته ی منو پاک کن!
سیگارو از لای انگشتام گرفت و توی زیرسیگاری روی پا تختی خاموش کرد و گفت: من نباید این کارو بکنم! خودت باید انجامش بدی! هر چند با این حساسیت های بی موردی که داری نشون می دی فکر نمی کنم خودت هم بتونی!
-بی مورد؟! اینکه هر کدومتون وقت و بی وقت منو می چسبونین به ویدا حساسیت بی مورده؟!
:کسی امروز تو رو به اون نچسبونده!
-آره حق داری! ویداست که به من چسبیده!
:بهار هم از همین ناراحت شده! از اینکه ویدا بهت چسبیده!
-گناه منه؟!
:مگه بهار گفته گناه تواِ؟! از این اتفاق! از تماس ویدا ناراحت شده آبان! اینو نمی تونی درک کنی؟!
-دلیلی واسه ناراحتی وجود نداشت اگه منو می شناخت!
:دِ همین پسر خوب! مگه چند وقته با همین؟! همین الآن اگه سهیل به بهار زنگ بزنه تو حساس نمی شی؟! ناراحت نمی شی؟! به شرافتِ نداشتم قسم که با اولین پرواز بر می گردی تهرون و خرخره اشو می جویی! دق دلی خواب بدی رو که دیشب دیدی و اون جوری بهمت ریخته سر این دختر بدبخت خالی نکن آبان!
-زنگ زدن سهیل به بهار بی مورده! بی دلیله! من و ویدا با هم فامیلیم! من عموی بچه اشم! صمیمی ترین رفیقم برادرشه!
:قربونت برم که منو صمیمی ترین رفیق خودت می دونی! می گم این حساسیته هست! تا ابد هم می مونه! بهار به واسطه بلایی که سر تو اومده و از اونجایی که خیلی دوستت داره چشم دیدن خواهر صمیمی ترین رفیقتو نداره! اینم از بدشانسیه منه! ولی هست! نمی تونی حذفش کنی! نمی تونی با داد و بیداد بگی حساس نباشه! داری بیشتر حساسش می کنی اینجوری آبان! داری بهش می فهمونی بهت بر می خوره اگه یکی بگه ویدا نباید دور و برت باشه! یه خرده منطقی فکر کن! پاشو برو یه دوش بگیر، آروم شدی بیا واسه ناهار. پاشو الکی خوشی سفرو به کام خودت و اون طفلی تلخ نکن! بلند شو پسر خوب!
ونداد از اتاق رفت بیرون. بلند شدم و بعد یه دوش آب سرد که تا حد زیادی اعصابمو آروم کرد رفتم تو هال. خانوما داشتن ناهار رو آماده می کردن و صفا و ونداد هم روی مبل نشسته و در حال حرف زدن بودن. خبری از بهار نبود. نشستم روی مبل و آفاق از تو آشپزخونه گفت: داداش مامان زنگ زده بود، می خواست باهات حرف بزنه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
بی حوصله سری به علامت باشه تکون دادم. زل زدم به صفحه تلویزیون و این در حالی بود که همه هوش و حواسم به بهار و اتفاقات افتاده بود.
سر میز ناهار که نشستیم، منتظر بودم بهار هم بیاد اما خبری نشد. صدف از جاش بلند شد و گفت: می رم بهارو صدا کنم.
رفت و چند دیقه بعد تنها برگشت و گفت: می گه سیرم.
تا صدف نشست سر جاش صفا نچی کرد و نیم خیز شد که از جاش بلند شه. دستمو گذاشتم رو دستش و از جام بلند شدم و تو آخرین لحظه لبخند ونداد رو روی صورتش دیدم.
دو ضربه به در زدم و دستگیره رو دادم پایین. با یه صدای تودماغی از زیر پتو گفت: صدف گفتم سیرم!
رفتم تو و در رو بستم و یه خرده تکیه دادم به در. صدای فین فین دماغش حکایت از گریه اش می داد. رفتم جلو و گوشه ی پتو رو گرفتم و قبل از اینکه بکشمش کنار گفتم: یاالله هست اون زیر؟! می تونم پتو رو وردارم؟!
جوابمو نداد.از روی میز توالت گوشه ی اتاق جعبه دستمال کاغذی رو برداشتم و دادمش زیر پتو و گفتم: بیا! با آستینت دماغتو پاک نکن که خیلی بدم می یاد!
باز هم نه واکنشی بود، نه صدایی!
پتو رو از روی سرش کشیدم کنار. به پهلو تو خودش جمع شده بود و بازوش گذاشته بود جلوی صورتش. نشستم لبه ی تخت و یه خرده نگاهش کردم و گفتم: لااقل مانتو رو در می آوردی که راحت تر گریه کنی!
تکون شونه هاش نشون می داد هنوز داره گریه می کنه! مچ دستشو گرفتم و به زور از روی صورتش کشیدم کنار. با یه صورت قرمز شده و بینی سرخ و چشمای پف کرده ی بسته همچنان داشت گریه می کرد! آروم گفتم: بهار؟! ببین منو! با توام بهار! ونداد که بهت گفته بود اگه منو بیدار کنی تا شب سگ می شم و پاچه می گیرم چرا به حرفش گوش ندادی؟! بهار؟! ببین من در طول سال یکی دو بار بیشتر منت کشی نمی کنم ها؟! از فرصت استفاده کن تا پشیمون نشدم آشتی کنیم!
با هر جمله ی من گریه اش بیشتر می شد! دوباره دستشو گذاشت جلوی صورتش! نچی کردم و دستشو برداشتم و گفتم: پاشو خودتو ببین! شبیه اون خرچنگای توی سرندی پیتی شدی! همه ی اتاقو اشکات ورداشته!
حس کردم در حین گریه یه لبخند خیلی خیلی کمرنگ نشست رو لبش! صورتمو به صورتش نزدیک کردم و آروم گفتم:با زبون خوش از جات پا نشی و دست از گریه بر نداری از یه راه دیگه وارد می شم ها!
چشماشو وا کرد و زل زد به صورتم که نزدیک صورتش بود! خودمو کشیدم کنار، ابرویی بالا دادم و گفتم: خود دانی!
اخم غلیظی کرد و با یه صدای تو دماغی گفت: برو بیرون!
-یه چیزی بدهکار شدم؟!
:نه خیر! بدهکار نیستی! می خوام تنها باشم!
-باشه! پاشو بریم ناهار بخوریم بعد تا هر وقت دلت خواست تنها باش!
: نمی خورم!
-چرا آخه؟!
:سیرم!
-ولی من خیلی گرسنمه!
:به من چه! برو غذاتو بخور!
-من وقتی خیلی گرسنمه معمولاً دخترایی رو که از زور گریه از ریخت و قیافه افتادن می خورم! پاشو تا کار دستت ندادم!
نیم خیز شد و با حرص گفت: حوصله ندارم آبان! معجزه شده در عرض 2 ساعت یهو اینقدر شوخ طبعیت گل کرده؟!
-2 ساعت گذشته از وقتی اومدیم؟!
:بله! انگار خیلی خوش گذشته بهت که بی خبری؟!
-دقیقاً! عین این دو ساعتو داشتم سیگار دود می کردم!
یه چشم غره بهم رفت و خودشو کشید بالا، تکیه داد به تاج تخت و پاهاشو جمع کرد و سرشو گذاشت روش! نچی کردم و گفتم: باز داری گریه می کنی نی نی کوچولو؟!
سرشو بلند کرد و زل زد به صورتم و گفت: مگه چی گفتم که اون جوری جوش آوردی؟!
-باید مرد باشی تا بفهمی چی شنیدم که اون جوری جوش آوردم! بلند شو بنده های خدا نشستن سر میز منتظر مان! بعد ناهار می ریم بیرون و حرف می زنیم باشه؟!
:من الآن چیزی از گلوم پایین نمی ره!
-ولی من خیلی گرسنمه!
با اخم زل زد به صورتم. ابرویی بالا و سری تکون دادم و گفتم: انتخاب با خودته! ناهار می خوری یا به عنوان ناهار خورده می شی؟!
با پاش آروم زد به پای چپم که زیر پای راستم خم بود و گفت: بی ادب!
-باشه من بی ادب! اصلاً بعد ناهار بشین صفات گند منو لیست کن منم پاش امضا می ندازم! الآن پاشو برو اون صورت پف کرده و دماغیتو بشور بریم یه چیزی بریزیم تو این شکم!
:بعد ناهار می ریم حرف می زنیم!
-آره! اتفاقاً خودم بیشتر از تو مایلم که حرف بزنیم! یه چیزایی باید روشن بشه! مثلاً اینکه من چه نسبتی باهات دارم یا خواهم داشت!حالا رضایت می دی بریم؟!
تکونی به خودش داد. از جام بلند شدم و دستشو گرفتم کشیدم و گفتم: یه آبی به صورتت بزن بعد بیا تو آشپزخونه، صفا تو رو این ریختی ببینه سر منو می بره زیر گیوتین!
رفتیم سمت در و قبل از اینکه بریم بیرون برگشتم سمتش و گفتم: هنوز ناراحتم از اون جریان ولی به خاطر تو، واسه اینکه تحمل گریه و ناراحتیت رو ندارم، دارم نقش یه آدم کاملاً بشاشو بازی می کنم! ازت توقع داشتم امروز تو سعدیه، تو هم همین کار رو بکنی! متوجه ای بهار چی می گم؟!
متفکر زل زد به چشمام. دستشو کشیدم و سرشو گذاشتم رو سینه ام و گفتم: دیگه نمی خوام جلوی من گریه کنی! می شنوی چی می گم؟! آخرین بارته!
سرشو برد عقب و با چشمای اشکی زل زد به صورتم و گفت: بیشتر به خاطر اینکه تو رو ناراحت کردم ناراحتم!
لبخندی زدم و گفتم: من عادت دارم به این ناراحتی ها! ولی عادت ندارم به ناراحت کردن دیگرون! دلم نمی خواد باعث دل شکستگی کسی باشم! اون هم کسی که منو هیچ کسش نمی دونه اما برای من همه کسه!
محکم بغلم کرد و چیزی نگفت. بازوهاشو گرفتم و کشیدمش عقب و گفتم:چی کار می کنی؟! همه لباسمو دماغی کردی
یه ایش بلند گفت و یه دونه زد به بازومو گفت: مسخره! حالم بد شد!
دستمو گذاشتم روی دستگیره در و گفتم: با این بساط امروز، تنبیه سیگار کشیدنمو تحویلم دادی! بی حساب شدیم دیگه! یادت باشه! در ضمن کادوی منو هنوز ندادی! این یادت باشه!
لبخندی زد که برام یه دنیا ارزش داشت! نمی تونستم اجازه بدم همه ی دلخوشیم توی این دنیا ازم دلگیر باشه! رفت تو دستشویی تا آبی به صورتش بزنه و من برگشتم تو آشپزخونه و نشستم پشت میز. نگاه همه به صورتم بود! سرمو بلند کردم و از ونداد که استثنائاً روبروم نشسته بود پرسیدم: چیه؟!
ونداد یه خرده نیم خیز شد روی میز و پرسید: غلط کردمات نتیجه نداد؟!
یه بی ادب بهش گفتم و شروع کردم به کشیدن غذا. اومدن بهار و نشستنش کنارم باعث شد لبخند رضایت رو صورت همه بشینه. نگاهم افتاد به ونداد، لبخندش پهن تر شد و چشمکی بهم زد و شروع کرد به خوردن. برای بهار غذا کشیدم. با اینکه میل نداشت اما شروع کرد به خوردن. درست برعکس من که فقط با غذا بازی کردم!

اونقدر نشستم سر میز که بشقاب بهار خالی شد و اونوقت از جام بلند شدم. یه تشکر زیرلبی کردم و رفتم تو اتاق. لباسامو عوض کردم و اومدم بیرون. بهار کنار آفاق روی مبل نشسته بود و داشت به حرفای اون گوش می داد. نگاه ونداد و صفا و بهار هم زمان چرخید سمتم. سوییچ رو از روی کانتر برداشتم و به بهار گفتم: حاضر نمی شی؟
از جاش بلند شد و رفت توی اتاق خواب. ونداد هم اومد سمتم و پرسید: خیر باشه؟ جایی می رین؟
سری به علامت مثبت تکون دادم و به صفا گفتم: شماها می رین حافظیه؟
صفا نگاهی به ساعت انداخت و نگاهی به صدف و صبا و بعد گفت: والله نمی دونم؟ برنامه چیه ونداد؟
ونداد همون جوری که می رفت سمت اتاق خواب گفت: آره ما می خوایم بریم اونجا.
-ساعت چند راه می افتین؟
ونداد برگشت سمتم و گفت: می خوای شما مستقیم بیاین اونجا.
-نه می یایم خونه که با هم بریم. کی می رین؟
:دو ساعت دیگه راه می افتیم.
-باشه. خودمونو می رسونیم. فعلاً.
کفشامو پام کردم و دستی برای صفا تکون دادم و از بقیه هم خداحافظی کردم و به آفاق گفتم: به بهار بگو تو ماشین منتظرم.
نشسته بودم پشت رل و سرمو که داشت منفجر می شد گذاشته بودم روی فرمون که در باز و بسته شد. صاف نشستم و برگشتم سمت بهار. هنوز آثار گریه توی صورتش بود. استارت زدم و راه افتادم.
دم آرامگاه سعدی پارک کردم و گفتم: پیاده شو بریم یه خرده قدم بزنیم.
با تعجب برگشت به سمت مقبره و گفت: اینجا؟!
کاملاً برگشتم سمتش و تکیه امو دادم به در و پرسیدم:آره چشه مگه؟! دوست نداری؟!
-لزومی نداشت برای حرف زدن بیایم اینجا.
:حرفمون از اینجا شروع شد، همین جا هم تمومش می کنیم.باشه؟
دستشو آورد جلو و رگ دو شاخه و برجسته ی روی پیشونیمو لمس کرد و گفت: اگه قرار باشه حرص بخوری اصلاً احتیاجی نیست به حرف زدن! من یه عذرخواهی می کنم و قضیه حل می شه!
دستشو گرفتم و سعی کردم یه لبخند بزنم در همون حال گفتم: پیاده شو که حرف بزنیم.
رفتیم نشستیم روی یکی از نیمکت ها. دستمو انداختم روی پشتی صندلی، پامو هم انداختم روی پام و زل زدم به آدمایی که در رفت و آمد بودن و بعد یه خرده سکوت گفتم:دیشب خواب این جا رو دیده بودم. کلی با هم قدم زده بودیم. کلی حرفای عاشقونه زده بودیم.نشسته بودی پای اون سنگ قبر که فاتحه بخونی و وقتی پاشدی دیگه تو نبودی! ویدا بود! حس بدی رو که اون لحظه از دیدنش بهم دست داد همین الآن هم می تونم با تموم وجودم لمس کنم! یه حس ترس، انزجار، تنفر! همه ی حسای بد دنیا اون لحظه بهم حمله کرده بود! می دونی می خوام چی بگم؟! تا وقتی تو کنارم بودی، تا وقتی با تو داشتم توی این محوطه قدم می زدم همه ی حسای خوب همراهم بود و وقتی دیدم جای تو ویداست به بدترین حالت ممکن عصبی شدم! می تونی درک کنی که جایگاهت حتی توی خوابها و رویاها و کابوسای من چقدر متفاوت از جایگاه ویداست؟!
چرخیدم سمت بهار، زل زدم به نیمرخش که رو به زمین بود و گفتم: ببین بهار تو گذشته ی هر دوی ما یه سری مسائل وجود داشته که قراره تا ابد همراهمون بمونه. اصلاً شاید همین بوده که امروز منو انقدر بهم ریخته! اینکه این گذشته هیچ جوری نمی خواد دست از سرم برداره! اینکه مجبورم همیشه و تا ابد از وجودش زجر بکشم! هر بار که اومدم از نو شروع کنم یه اتفاق حالا حتی خیلی کوچیک باعث شد اون گذشته ی لعنتی به رخم کشیده بشه! من این تلنگرا رو نمی خوام! این هی و هی به یادآوردنا منو آزار می ده! نمی ذاره رو به جلو حرکت کنم! چندین و چند ساله که دارم درجا می زنم! خسته ام از اینکه هی رفتم و هی رفتم و سر که بلند کردم دیدم همون جای قبلیم وایسادم! خسته ام از اینکه همه به هر طریقی منو به یاد اون گذشته ای که واسه ام شده خوره و داره روحمو می خوره انداختن!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نفسی گرفتم، سیگاری روشن کردم، پک محکمی بهش زدم و ادامه دادم:یه روزی بهم گفتی وقتی توی بحران بودی به خاطر مادرت هیچ وقت به این فکر نکردی که خودتو از بین ببری! حالا منم به خاطر خونواده ام، همون خونواده ای که به خاطرم این همه مدت زجر کشیدن و هنوز هم دارن می کشن، به خاطر ونداد که جونم به جونش بسته است و پا به پای من توی ناراحتی هام همراهم بوده و حتی شاید بیشتر از من هم یه جاهایی زجر کشیده و دم نزده، نمی تونم ویدا رو از زندگیم به طور کامل محو کنم! این پیوندای خونوادگی نمی ذاره! اما این به معنی این نیست که قراره با این آدم مراوده ای داشته باشم! دو نفر که توی اتوبوس می شینن تا برسن به یه مقصد هم ممکنه با هم چهار کلوم حرف بزن، این یعنی اینکه با هم دوستن؟! با هم نسبتی دارن؟! ویدا الآن واسه من همون مسافر غریبه ی اتوبوسه! تا آخر دنیا، تا وقتی که هستم و هست با یه رشته هایی به هم وصلیم اما این به این معنی نیست که من خاطرخواهشم یا قراره نسبتی بیشتر از دختردایی و پسرعمه داشته باشیم! امروز هم بهت گفتم ممکنه یه جایی، یه وقتی باهاش روبرو بشیم! مهم این نیست که تو سر اون چی می گذره یا قصد و نیتش از نزدیک شدن به من چیه! مهم انتخابیه که من کردم! ببین منو بهار! تو این مدت منو آدمی شناختی که با کسی تعارف داشته باشم؟! خیال می کنی بعد اتفاقی که واسه ام افتاده، بعد اون باخت بزرگ دوباره با زندگیم ریسک می کنم؟! یعنی اونقدر احمقم که سعی کنم به تو نزدیک بشم و ویدا رو هم برای خودم داشته باشم؟! کسی رو که خیلی وقته شده جزیی از کابوسای هر شبم؟!
نگاه بهار دوخته شد به چشمام. سیگاری رو که الکی دود می کرد و خاکسترش می ریخت رو زمین خاموش کردم و پرسیدم:اگه قرار بود برگردم سمت ویدا، نه از کسی ابایی داشتم نه رودروایسی ای! نه مراعات خونواده امو می کردم که مخالف این رابطه بودن نه مراعات برادری رو که ممکن بود بیشتر از اون چه که بود به جنون برسه! می دونی چرا؟! چون یه بار باختن برام کافی بود! چون یه بار به مراد دلم نرسیدن واسه ام بس بود! اما ویدا انتخابم نیست بهار! امروز توی این محوطه اگه ناراحت می شدی از زنگ ویدا، اگه حساس می شدی از زنگش و اگه بهم می گفتی که دلت نمی خواد ویدا بهم زنگ بزنه از خوشحالی بال در می آوردم ولی نه اینکه بخوای منو مؤاخذه کنی! نه اینکه بخوای قهر کنی، بری تو لک و منو متهم کنی به جرمی که مرتکب نشدم! اگه تو چشمام نگاه می کردی و می گفتی که دوست نداری انگشتای اون دختره برای گرفتن شماره ی من دکمه های تلفن رو لمس کنه، کاری می کردم که هرگز و هیچ وقت دیگه شماره ی منو به خاطر نیاره! اما توقع نداشتم بخوای سرکوفت اون گذشته ی لعنتی رو سر من بزنی! حرفی نزدی اما رفتارت از صدتا جمله هم بدتر بود!
دست بهار نشست روی دستم. خیس عرق شده بودم تو هوای مطبوع بهاری! دستی به گردنم کشیدم و گفتم: باور کن من مستحق این همه مورد شک واقع شدن نیستم بهار! روزی که ویدا برگشت، روزی که من فهمیدم ویدا برگشته اون هم جدا از آرمان، بابام توی خونه وایساد تو روم و برام خط و نشون کشید که اگه بخوام اسم ویدا رو بیارم از من هم مثل آرمان می گذره! ویدا رو به عنوان عروس جدیدش قبول نمی کنه! بهم التیماتوم داد که سراغ ویدا نمی رم! ازم خواست محکم و بلند بگم که نمی رم سراغش! اون لحظه وقتی وایساده بودم توی هال روبروش فقط تو یه فکر بودم! اینکه اگه قرار باشه سمت ویدا نرم به خاطر این تهدید بابا نیست! اگه بخوام که بخوامش هیچ کس نمی تونه منو ازش دور کنه! اما خودم نخواستم! خودم نخواستم دوباره بیافتم توی لجنی که تازه ازش اومده بودم بیرون. پس ازت می خوام بدونی که خودم اینو انتخاب کردم و به انتخاب خودم مطمئنم! متوجهی که چی می گم؟
بهار دستشو از روی دستم برداشت. زل زد به چشمام و گفت: مهمترین مشکل من می دونی چیه؟! اینه که همون قدر که الآن نشستی و داری بهم می گی از نخواستن ویدا مطمئنی به من اطمینان ندادی که من انتخابتم! تو فقط بهم گفتی که مشکل اون قسم حل شده! هنوز بهم نگفتی که من کجای زندگیتم! تو هنوز در مورد من یه تصمیم قاطع نگرفتی آبان! من جایگاهم توی زندگی تو متزلزله! باید بهم حق بدی که احساس خطر کنم به خاطر از دست دادن کسی که اینقدر برام ارزش داره و این قدر دوستش دارم! امروز توی اون اتاق بهت برخورد وقتی گفتم من نمی دونم چه نسبتی باهات دارم! با عصبانیت بهم گفتی اگه با من نسبتی نداری پس تو این اتاق چی کار می کنی و چرا داری با من حرف می زنی! آبان یه دختر و پسر می تونن فقط دو تا دوست باشن! دوست دختر و دوست پسر! ولی من نمی خوام یه همچین جایگاهی برات داشته باشم! هرگز دلم نخواسته دوست دختر یه روزه و دو روزه کسی باشم! می دونی چرا چون به کسی که اعتماد می کنم، به کسی که نزدیک می شم، می شه همه چیزم! می شه همه کسم! نمی خوام امروز باشه و فردا نباشه! دقیقاً مثل تو که از وقتی باهات آشنا شدم یه روز هستی و یه روز نیستی! حالا به هر بهونه ای! ازت توقع داشتم چند روز پیش که اومدی و گفتی مشکل اون قسم حل شده بهم بگی که برنامه ات چیه! اما تو چی کار کردی؟! فقط یه سوال پر تردید پرسیدی! اینکه چرا من تو رو تو جایگاه پدر و برادر و عشقم می دونم!خیال می کنی متوجه نیستم که دو به شکی؟! فکر می کنی نمی فهمم اون سوال، این همه بهم ریختگی و این همه عصبی بودن به خاطر چیه؟! تو هنوز تو تصمیمت در مورد من تردید داری! هنوز من انتخاب نهاییت نیستم آبان! همون قدر که از من می خوای کنار گذاشتن ویدا و احساسی بهش نداشتن رو باور کنم، همون قدر هم داری بهم نشون می دی که هنوز برای داشتن و خواستن من مطمئن نیستی!
حالا دستای بهار نشسته بود توی دستای من! حرفایی رو می زد که داشت دونه دونه پرده هایی رو از جلوی چشمام کنار می برد! حق داشت! تنها جمله ای که به ذهنم می رسید همین جمله ی دو کلمه ای بود! حق داشت!
صدای بهار منو به خودم آورد. کاملاً برگشته بود به سمت من. نگاهشو دوخت به نگاهم و گفت: وقتی یه چیزی رو با تموم وجودت بخوای و هنوز نتونسته باشی به طور کامل توی دستات بگیریش، ترس از دستت دادنش مثل خوره می افته به جونت! آبان اول بذار و بخواه که به مال من بودنت ایمان بیارم بعد ازم توقع داشته باش ترس از دست دادنتو بذارم کنار!
گلوم خشک شده بود! ضربان قلبم رفته بود بالا و نمی تونستم راحت نفس بکشم و همه اینا احتمالاً از حس شرمندگیم نشأت می گرفت! حق داشت! نهایت خودخواهی رو به خرج داده بودم وقتی هنوز خودم به بودن باهاش مطمئن نبودم از برداشته شدن اون مانع براش حرف زده بودم! حق داشت که دلگیر باشه! حق داشت که حساس باشه! حق داشت از نداشتن من بترسه!
دستشو گرفتم و بلندش کردم و گفتم: بیا بریم لب اون حوض ماهی. بیا بریم یه سکه بندازیم توش و آرزو کنیم!
متعجب از اینکه چرا وسط بحثمون دارم مسیر حرف رو عوض می کنم از جاش پاشد! تردید داشت که بیاد اما اومد! مثل همه ی بارهای قبل که به ایمان دوست داشتن من تردیداشو کنار گذاشته بود! از پله ها رفتیم پایین. کنار حوض که وایساده بودیم دستشو گرفتم توی دستم و گفتم: حق داری بهار! فقط می تونم همینو بگم! ببخشید! فراموش کردم باید به زبون بیارم که بدون تو حتی یه دیقه هم نمی تونم تو این دنیا سر کنم! فراموش کردم به خاطرتت بیارم که با تو می خوام سهمم از دوست داشتن و دوست داشته شدنو از این دنیا و از این روزگار بگیرم! اونقدر به داشتنت مطمئن بودم که یادم رفت تو رو هم از داشتنم مطمئن کنم!
لبخند بهار که نشست روی صورتش، اشکی که نشست تو چشماش بهم یادآوری کرد من هرگز و هرگز این جوری دوست داشته نشدم! اینقدر خالص! اینقدر ناب! اینقدر واقعی! قلبم تو سینه ام می کوبید! پر شده بودم از احساس! هر دومون پر شده بودیم از احساس! دستشو کشیدم و گفتم: بیا بریم تا ملت مجبور نشدن زنگ بزنن به گشت ارشاد!
بهار خندید! زیر آسمون شهری که پر بود از عطر بهار، بهار به خاطرم آورد که دوست داشتن واقعی یعنی چی! به خاطرم آورد که باید هر لحظه و هر جا به اونی که دوستش دارم یادآوری کنم که چقدر برام خواستنیه!
نشستیم تو ماشین. سوییچ رو گذاشتم سر جاش که استارت بزنم اما پشیمون شدم. برگشتم سمت بهار که داشت کمربندش رو می بست. دستشو گرفتم تو دستم برای اینکه برگرده سمتم، چشم تو چشمش شدم و گفتم: تردید دوست داشتن و نداشتنت رو هرگز نداشتم بهار! ترس بوده! ترس از اینکه نتونم خوشبختت کنم! نتونم بشم همه کس برات! نتونم خلاء های بزرگ زندگیت رو پر کنم اما حالا دیگه این ترس و تردید هم ازم دور شده! از همون روز اولی که توی کافه دیدمت دلم لرزید بهار. برای اولین بار بعد سالها دیدن یه دختر ریزه میزه و اخمو توجه منو به خودش جلب کرد! همون موقع حس کردم قرار نیست فقط مشتری میز شماره شیش کافه ی رفیقم بمونی! به دوست داشتنت هیچ وقت شک نداشتم بهار!به اینکه قراره زمستونای وجودمو تموم کنی هیچ شکی ندارم! امیدوارم لایق اون همه اطمینانی هم که تو بهم داری باشم! از همه مهمتر اینکه امیدوارم بتونم نقش یه پسر خوب رو برای مامانت ایفا کنم! اما از تو هم می خوام با وجودی که بهت حق می دم نسبت به ویدا حساس باشی یه جوری رفتار نکنی که منو زیر سوال ببری! بهت قول می دم تموم سعیمو بکنم که از زندگیمون دور باشه! بهت قول می دم تموم تلاشمو بکنم که هرگز این حس بهت دست نده که ویدا یه زنگ خطره برای زندگیمون اما ازت می خوام تو هم تموم تلاشتو بکنی که بتونم اون گذشته ی لعنتی رو تو گذشته نگه دارم و سایه اشو کمتر توی زندگیمون احساس کنم. بهم قول بده بهار! نذار حس بد امروز رو دوباره تجربه کنم!
دست بهار نشست روی صورتم، یه خرده لمسم کرد و با لبخند گفت: قول می دم! قول می دم همه ی تلاشمو بکنم!
دستشو گرفتم، بوسه ی طولانی و پر مکثی روش زدم و گفتم: بریم که بچه ها الآن شاکی می شن!
خندید و گفت: مطمئنم وقتی بریم از متلک های ونداد در امان نمی مونیم!
خندیدم و گفتم: واسه اون دارم! بذار شب برگردیم خونه می دونم چه بلایی سرش بیارم!


ونداد کلافه دستی به موهاش کشید و زل زد تو چشمام و پرسید: یعنی چی آبان؟!
بی تفاوت دراز کشیدم روی تخت و ساعدمو گذاشتم بالای پیشونیم و گفتم: یعنی چی داره؟! از این واضح تر جمله ای شنیدی به عمرت؟!
یه قدم به تخت نزدیک تر شد و پرسید: مگه می شه همچین چیزی؟!
ساعدمو سر دادم روی چشمام و گفتم: شده دیگه!
با اعصابی خرد نشست لبه ی تخت و مشت محکمی کوبید روی رون پام و بدون توجه به آخ اعتراضی من گفت: زهرمار! بلند شو ببینم! بشین درست توضیح بده واسه چی این کارو می کنی آبان!
همون جوری که داشتم جای مشتش رو می مالیدم گفتم:یه مسئله ایه مربوط به خودم! حالا تو چرا اینقدر جوش آوردی؟! از دم رستوران داری سر و دل منو می خوری که چی بشه ؟!
با نگاهی که معلوم بود آرزوشه چشمامو از کاسه در بیاره زل زد بهم و گفت: به همین آسونی؟! تبت اونقدر تند بود که به این زودی عرق کرد؟! یعنی چی که بهم زدیم؟! یعنی چی که همو دیگه نمی خوایم؟! یعنی چی که قرار نیست دیگه با هم باشیم؟!
خودمو کشیدم بالا و تکیه دادم به تاج تخت و گفتم: قرار بود وقتی اومدیم خونه بساط چایی به عهده تو باشه! می شه بری به وظیفه ات عمل کنی؟!
ونداد چشم غره ای بهم رفت و از جاش پاشد، همون جوری که دکمه های آستینش رو باز می کرد گفت: تو کوفتو بخوری عوض چایی آبان که تا منو دق ندی دست از سرم بر نمی داری! درست بنال ببینم چی شد که یه همچین تصمیمی گرفتین!
-هیچی با هم حرف زدیم! بهار گفت که هیچ جوری نمی تونه حضور ویدا رو تو زندگی من تحمل کنه، حتی برای یه ثانیه! منم گفتم تا وقتی که اون خواهر تواِ و من با تو رفیقم و تا وقتی که بچه اش نوه ی مادرمه نمی شه این رابطه رو پاک کرد! یه خرده حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که بهتره بی خیال هم شیم!
-به همین آسونی!
:خیلی هم آسون نیست اما بهتر از اینه که حال امروز صبحمون هر دیقه و هر ساعت برامون تکرار بشه! وقتی نه اون می تونه با این مسئله کنار بیاد و نه من می تونم این قضیه رو یه جوری حل کنم بهترین گزینه اینه که بی خیال هم بشیم!
ونداد از فرط عصبانیت و ناراحتی سرخ شده بود. پیرهنشو در آورد و پرحرص پرت کرد روی تخت، سری به علامت تأسف تکون داد و گفت: تو کارت موندم آبان! نه به امروز که اونقدر جوش آورده بودی! نه به الآن که اینقدر راحت داری در مورد این مسئله حرف می زنی!
-مطمئنی خیلی راحت دارم در موردش حرف می زنم؟!
:لااقل زانوی غم بغل نگرفتی و این منو به تعجب می ندازه!
-به خاطر بهار مجبورم که تظاهر کنم! به خاطر شماها هم همین! نمی خوام مسافرتو کوفتتون کنم!
:آهان! آبانی که یه عمر عین کف دست صاف صاف بوده! آبانی که کوچکترین احساساتش رو بی برو برگرد نشون می داده حالا این قدر خوددار شده! می دونستم آدما ممکنه متحول بشن ولی دیگه خبر نداشتم در عرض یه روز هم می شه اینقدر تغییر کرد!
از رو تخت اومدم پایین و پرسیدم: مشکلت چیه که عین اسفند رو آتیش داری جلز و ولز می کنی ونداد؟!
-مشکلم اینه که باز داری راه اشتباهو می ری!
:دختره منو نمی خواد! من دارم راه اشتباهو می رم؟! می گه با این وضعیت نمی تونم قبولت کنم! می گی چی کار کنم؟! می تونم قید تو رو بزنم؟! می تونم ویدا رو از زندگیم محو کنم؟! از مامانم می تونم بخوام با برادرش قطع رابطه کنه؟! بی خیال نوه ی پسر مرده اش بشه؟! بی خیال ونداد! بذار این یکی دو روز بگذره بعد با هم حرف می زنیم!
- دردتون ویداست؟! دردتون اینه که ویدا از زندگیتون محو بشه؟! من اگه این کارو بکنم چی؟! من اگه بهتون قول بدم دیگه هرگز باهاش روبرو نمی شین از تصمیمتون بر می گردین؟! من برم با بهار حرف بزنم و بهش تعهد بدم که ویدا از زندگیتون محو می شه چی؟! اصلاً بی خیال من و رفاقت من بشی چی؟!
دست انداختم دور گردنش و سرشو بوسیدم و گفتم: خل نشو ونداد! مگه مشکل من و بهار توییم؟! تو نباشی ویدا هم نیست؟! تو نباشی آیدین هم نیست؟! ما عین یه کلاف پیچ در پیچ بهم گره خوردیم! این گره حتی با دندون هم وا نمی شه پسر خوب! بی خیال! تو ناراحت چی هستی؟!
خودشو از زیر دستم کشید بیرون و با حرص گفت: من از چی ناراحتم؟! به امید زندگی شیرین می شود بودم حالا می بینم باز داری بر می گردی سر خونه ی اولت!
-سر خونه ی اولم کجاست ونداد؟!
:سر خونه ی اولت سر خونه ی خاک بر سریه! باور کن آبان دیگه حوصله ی غمبرک زدن و افسردگی و خل و چل بازی تو رو ندارم! بیا بی خیال شو و بذار من میونه اتونو بگیرم و همه چیو درست کنم!
-پسر خوب دارم می گم رفتیم با هم حرف زدیم و دو تایی با هم این تصمیم گرفتیم!
:مرده شور جفتتونو با هم ببره با این تصمیمای مزخرفتون! مگه می شه سر 2 ساعت در مورد یه زندگی تصمیم گرفت؟!
-همچین می گی انگار ما زن و شوهر بودیم و سر 2 ساعت تصمیم گرفتیم طلاق بگیریم!
:اونقدر که تو به این دختر ابراز احساسات می کردی و اونقدر که با عشق نگاهش می کردی من نگرون بودم تو همین سفر یه کاری دستش بدی! حالا می گی زن و شوهر نبودیم!
اخمی کردم و گفتم: چرت نگو دیگه! لباساتو عوض کن بیا برو بساط چایی رو راه بنداز!
اینو گفتم و رفتم از اتاق بیرون. صفا روی کاناپه دراز کشیده و خیره شده بود به تلویزیون. رفتم توی آشپزخونه، کتری رو پر آب کردم و برگشتم توی هال و از صفا پرسیدم: فردا می ریم تخت جمشید؟!
نگاه از تلویزیون گرفت و گفت:آره. حوصله اشو نداری؟!
-چرا خوبه.
نشستم روی مبل و صفا هم نشست و پرسید: پس فردا بر گردیم دیگه؟
-برای من فرقی نمی کنه اما برگردیم هم خوبه.
صدای ملیکا باعث شد سرمو برگردونم. یه قدم به مبلی که روش نشسته بودم نزدیک شد و پرسید: طوری شده آقا آبان؟!
متعجب پرسیدم: چی؟!
صداشو یه خرده آورد پایین و گفت: ونداد از وقتی از رستوران اومدیم بیرون خیلی گرفته است! هر کاری کردم بهم نگفت چی شده! شما نمی دونین؟!
لبخندی زدم و گفتم: مسئله خاصی نیست. از من یه خرده ناراحته! تا صبح یادش می ره!
-از شما؟! بحثتون شده؟!
:باور کن مهم نیست! یه خرده بگذره آروم می شه خودش!
صدای باز و بسته شدن در اومد و پشت بندش صدای تق و توق ظرف و ظروف! سرمون چرخید سمت ونداد که حسابی شاکی بود! بلند گفتم: ونداد من اینجا هستم ها! لزومی نداره دق دلیتو سر ظرفای بیچاره خالی کنی!
از همون جا بلند گفت: تو رو به وقتش آدم می کنم! الآن هم سعی کن دم پر من نیای که بد می بینی!
از جام پاشدم و رفتم سمت آشپزخونه و گفتم: بیا! گردن من از مو باریک تر! هر بلایی خواستی سر من بیار ولی نزن امانت مردمو له و لورده نکن!
یه چشم غره بهم رفت و نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت! رفتم نشستم پشت میز و گفتم: بیا بشین جای حرص خوردن میوه بخور! بیا پسر خوب!
برگشت سمتم و محکم کوبید رو میز و گفت: آبان ادای آدمای بی تفاوت رو در نیار که حالمو به هم می زنی!
صفا از جاش پاشد و اومد سمتمون و گفت: هیس! چه خبره؟!
لبخند روی صورتمو حفظ کردم و گفتم: بیا صفا جان! خشم ونداد هم دیدن داره!
دوباره برگشت سمت کشویی که بازش کرده بود و توش دنبال یه چیزی می گشت و به صفا گفت: اینو ببر بیرون صفا تا با مشت زیر چشمش بادمجون نکاشتم!
سری به علامت چیزی نیست واسه صفا تکون دادم و از جام پاشدم و رفتم پشت سرش ، دستمو گذاشتم روی شونه اش و پرسیدم: دنبال چی می گردی حالا؟!
شونه اشو با یه تکون از زیر دستم در آورد و گفت: دنبال کبریت می گردم آتیشت بزنم خیال خودمو راحت کنم!
کبریت رو همون موقع پیدا کرده بود! سیگارش رو روشن کرد و رفت تو بالکن و در کشوییش رو محکم کوبید به هم!
نگاه ملیکا و صفا و بهار که تازه از اتاق اومده بود بیرون، برای چند ثانیه خیره به در بالکن موند و بعد بهار اومد توی آشپزخونه و گفت: جوش آورده ها!
نشستم پشت میز و در حال پوست کردن یه خیار گفتم: آره! شدیداً!
همون جوری که دستشو می شست گفت:حتی بعضی وقتا که با مشتری های شرکت بحثش می شه هم این جوری عصبانی نمی شه!
گازی به خیارم زدم و گفتم:اوهوم!
-کتک نخوری ازش شانس آوردی!
:اوهوم!
-برو باهاش حرف بزن!
:اوهوم!
نشست روبروم و گفت: اوهوم یعنی چی؟!
خیار رو قورت دادم و گفتم: باهاش حرف زدم که شده این دیگه!
-خب؟!
:خب که خب؟! همین دیگه؟! از یه ساعت پیش تا حالا دهن منو سرویس کرده! هر چی می گم یه چیز دیگه جوابمو می ده! بی خیالش بشم بهتره!
بهار زل زد به چشمام و خواست چیزی بگه اما پشیمون شد! نگاهم به پرتقالی بود که بهار داشت پوست می گرفت اما همه ی حواسم به ونداد نشسته توی بالکن بود!
***
عصر اون روز از مقبره سعدی که برگشتیم، دیگه بالا نرفتیم و بچه ها اومدن پایین. حافظیه رو با اینکه خیلی شلوغ بود دیدیم و یکی دو جای دیگه رو هم گشتیم و واسه شام رفتیم رستوران. موقع برگشتن بود که ونداد دم ماشینم صدام کرد. برگشتم سمتش. اومد جلو و آروم پرسید: مشکل حل شد؟!
یه خرده نگاهش کردم و گفتم: مشکل؟!
-با بهار حرف زدی؟! صلح و صفاست؟!
-صفا که هست! ولی صلح ... آره صلح هم هست!
:پس چرا این جوری می گی؟! میونه اتون خوبه دیگه؟!
-آره منتها یه تصمیمی گرفتیم که می خواستم برگشتیم تهرون بهت بگم!
:چه تصمیمی؟!
در ماشین رو وا کردم و همون جوری که می نشستم پشت رل گفتم:قرار شد بی خیال شیم!
اومدم در رو ببندم که مانع شد و با چشمای در اومده پرسید: یعنی چی؟!
نگاهمو بردم بالا به سمت صورتش و گفتم: یعنی هیچی!همین که شنیدی! با هم حرف زدیم و تصمیم گرفتیم بی خیال هم بشیم! برو حالا خونه حرف می زنیم!
نرسیده به خونه بازومو کشیده و پرتم کرده بود توی اتاق تا بفهمه جریان چیه و بعد فهمیدن موضوع آمپر چسبونده بود!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
قسمت هفدهم (قسمت آخر)
هوا هنوز روشن نشده بود که از خواب بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. بلند شدم و چایی رو دم کردم و میز صبحونه رو چیدم. نشسته بودم پشت میز و داشتم چایی می خوردم که یه دست از پشت دور گردنم حلقه شد. بهار آروم زیر گوشم گفت: صبح به خیر عزیزم!
خوشحال از صبح به خیر گرمش، سرمو برگردوندم سمتش و بوسه ای به گونه اش نشوندم و پچ پچ وار گفتم: صبح بخیر خانوم گل! خوبی؟!
همون جوری که صورتشو محکم از پهلو چسبونده بود به صورتم گفت: آره! دلت می یاد بدون من صبحونه بخوری؟!
یه لقمه کوچیک درست کردم و گذاشتم توی دهنش و گفتم: صبحونه نمی خوردم. فقط داشتم چایی می خوردم.
لقمه رو جویید و آروم زمزمه کرد:عطرت خیلی خوشبواِ!
لبخندم پهن تر شد و گفتم: عطر و صاحب عطر رو با هم بهت کادو می دم! خوبه؟!
خندید و گفت: اون روز که گفتم واسه تولدم یه کادوی خیلی خیلی بزرگ می خوام، منظورم تو بودی! ازت خودت رو واسه تولدم کادو می خواستم!
-حالا عیبی نداره به مناسبت روز زن می تونی منو به عنوان کادو برداری! نزدیکه آخه!
حلقه دستاشو تنگ تر کرد و گفت:آدم چیزی رو که مال خوده طرفه بهش کادو نمی ده!
خندیدم و آروم پرسید: وندادو چی کار کردی؟!
-هیچی!
:هنوز نمی دونه؟!
-نه!
:می کشتت آبان!
صدای اهم اهم و سرفه ی مصلحتی کسی باعث شد بهار سریع ازم فاصله بگیره! برگشتم و دیدم ونداده! با یه قیافه خواب آلود و متعجب! یه قدم بهمون نزدیک شد و قیافه اش از حالت تعجب به سمت برزخی شدن رفت و زل زد به صورتم. لبخندی زدم و گفتم: صبح به خیر!
چند قدم مونده به آشپزخونه رو سریع طی کرد و پرسید: چه خبره اینجا؟!
یه خرده صندلیمو دادم عقب و گفتم: بساط صبحونه است!
اومد توی آشپزخونه و چنان بازومو چسبید که گفتم جای انگشتاش روی بازوم موند! پر حرص به بهار گفت: ببخشید بهار خانوم! من یه چند دیقه آبانو قرض می گیرم!
اونقدر محکم منو از روی صندلی کند که صندلی چپ شد و با برخوردش به زمین صدای بدی ایجاد کرد!
همراهش کشیده می شدم به سمت اتاق خواب و این در حالی بود که بهار مرتب می گفت: آقا ونداد! ونداد خواهش می کنم!
آنچنان پرتم کرد تو اتاق که محکم خوردم به تخت و صفا دو متر از خواب پرید و پرسید: چه خبر شده؟!
ونداد اما بی توجه به التماسای بهار و قیافه ی ترس خورده ی صفا، دست انداخت یقه ام رو جمع کرد و محکم کوبیدم به دیوار و پرسید: اینجا چه خبره آبان؟!
تنها مسئله نگران کننده ی اون لحظه برام نگرونی چشمای بهار بود! اومدم حرفی بزنم که ونداد هوار کشید: می دونی از دیشب تا حالا چی کشیدم؟! می تونی بفهمی که چشم رو هم نذاشتم از ناراحتی؟!
لبخندی توی صورتش ول دادم و گفتم: این به تلافی همه ی اون روزایی که بی حوصله بودم و تو سر به سرم می ذاشتی! یادت می یاد چقدر التماستو می کردم بی خیالم بشی؟! اصلاً آمارش دستت هست که چقدر با این اذیتهات منو حرص دادی؟!
یه خرده با اخم زل زد به چشمام و بعد یهو یقه امو ول کرد، دست انداخت سرمو دلا کرد و یه بوسه طولانی بهش زد. محکم بغلم کرد و یه دستشو گذاشت روی سرم و همون جوری که موهامو بهم می ریخت گفت: خیلی خوشحالم دیوونه! خیلی برات خوشحالم!
نفس عمیقی که بهار کشید نشون از خیال راحتش می داد. دستی به پشت ونداد کشیدم و آروم زیر گوشش گفتم: با این یقه ای که جمع کردی نشون دادی کی سگ می شه و پاچه می گیره!
با مشت محکم کوبید تو پشتم و آروم زیر گوشم گفت: یکی طلبت اساسی! جوری تلافی می کنم که اشکت در بیاد!
صدا صفا که متعجب می پرسید: جریان چیه؟ یکی به ما هم بگه ما رو از هم جدا کرد! ونداد دستی به موهای نامرتبش کشید و همون جوری که می رفت سمت در گفت: هیچی آبان با دستای خودش گورشو کنده!
بعد برگشت و انگشت اشاره اش رو به سمت بهار نشونه گرفت و گفت: واسه تو هم دارم بهار خانوم! وقتی مجبور شدی فروردینت تموم نشده یه سوراخ موش پیدا کنی و بی خیال اردیبهشت و خردادت بشی اونوقت معنی در افتادن با منو درک می کنی!
خنده ی من و بهار، قیافه ی متعجب صفا و ملیکا که دم در اتاق وایساده بود و چهره ی خندون ونداد هنوز که هنوزه جلوی چشممه!
شاید شیرین ترین صبحونه ی عمرم رو اون روز خوردم! با یه آرامش خیال واقعی! با یه دنیا امید! با یه قلب پر از مهر! با بهاری که بوی عطرش همه ی وجودمو پر کرده بود! اون روز دیگه آبان نبودم! دیگه پاییز نبودم! دیگه زمستون نبودم! اون روز بهار بودم! یه بهار واقعی!


خمیازه ای می کشم و به نور لوستر هال که از درز باز در ریخته توی اتاق خیره می شم! صدای بهار رو می شنوم که داره با تلفن حرف می زنه. کش و قوسی به خودم می دم و بر می گردم روی شکمم و دستمامو می برم زیر بالش! هیچ حسی برای بلند شدن نیست! ای کاش می شد یه ساعت دیگه بخوابم!
تقه ای به در می خوره و بهار آروم صدام می زنه.دست راستمو از زیر بالش می یارم بیرون و تو هوا تکونش می دم یعنی بیدارم.
صدای قدماشو می شنوم که به تخت نزدیک می شه و همون جوری که لبه اش می شینه و شروع می کنه به ماساژ دادن شونه هام می گه: پاشو دیگه تنبل خان!
لبخندی می شینه رو لبم و بهار دلا می شه و لاله ی گوشمو به دندون می گیره! می چرخم و به پهلو می شم به سمتش و با نق و نوق می گم: نمی شد حالا نرین؟! یا اصلاً همه با هم بریم؟!
دست می ندازه و موهامو می ریزه بهم و می گه: فکر کنم قبلاً در موردش حرف زدیم!
یه چشممو باز می کنم و زل می زنم به صورتش و می گم: حالا هیچ راهی نداره؟!
مشت آرومی به بازوم می زنه و می گه: چرا! اگه تو و ونداد نفری یه شال سرتون کنین اجازه می دیم با ما بیاین! پاشو تا یه دوش بگیری می رسن!
می شینم سر جام و دستی به صورتم می کشم و می پرسم: کی بر می گردین؟
می ره سمت کمد لباسا و می گه:آخر شب!
با اعتراض می گم: بهار!
همون جوری که دستش به یه لنگه ی در کمده، می چرخه سمتم و می گه: خب عزیزم داریم می ریم خرید. کارمون که تموم شد می یایم! شام رو هم آماده کردم.
دستی به کتفم که دردناکه می کشم و از جام پا می شم. بهار نگاهی بهم می ندازه و می گه: هنوز درد داری؟!
-برم یه دوش آب گرم بگیرم شاید خوب شد!
:صد دفعه گفتم بدون لباس نخواب! زیر کولر قلنج می کنی! حرف که تو گوشت نمی ره!
روبروش می ایستم و لپشو می کشم و با لبخند می گم: چشم خانوم کوچولو! چشم!
دارم می رم سمت حموم که صداشو می شنوم: هی بگو چشم و هی گوش نده! آخرش منو از نگرونی می کشی!
لبخندی از سر رضایت می زنم و می رم تو حموم! اونقدر توی این سالها برام دلسوزی کرده و اونقدر هوامو داشته، اونقدر بهم محبت کرده و اونقدر خالصانه دوستم داشته که خیلی از اتفاقات گذشته رو ته ذهنم به بایگانی سپردم!دیگه آخرین باری رو که کابوس دیدم و از خواب بلند شدم یادم نمی یاد!
ضربه ای به در می خوره و صدای ونداد رو می شنوم که می گه: یاالله بیام تو؟!
با لبخند می گم:سلام الآن می یام!
-نه دیگه تو زحمت نکش من الآن می یام تو!
:خفه بابا! بشین دارم می یام!
شیر آب رو می بندم و حوله امو می پوشم و می رم بیرون! صدای ونداد رو می شنوم که داره سر به سر ملیکا و بهار می ذاره! سری به علامت تأسف تکون می دم و می رم تو اتاق خواب و بعد پوشیدن لباس می یام تو هال! ونداد از جاش بلند می شه باهام دست می ده و بعد حال و احوال و خوش آمدگویی به ملیکا می شینم کنارش. تو فکرم که دستی به پشتم می کشه و می گه: غصه نخور آبان جان! بذار این عروسی سر بگیره و تموم شه بره پی کارش، خودمون تو تایی می ریم عشق و حال!
با لبخند بر می گردم سمتش و بهار از تو آشپزخونه می گه: ونداد شام می خوای امشب ها! حواست باشه!
ونداد گازی به قاچ سیبی که تو دستش می زنه و می گه: شامو که شماها امشب باید از ما بخواین!
دستی به پاش می کشم و می گم: خانوم من کدبانواِ! غذا رو درست کرده داره می ره بازار!
ونداد یه چشم غره به من می ره و می گه: حالا یه ساعت دیگه که اشکت در اومد بهت می گم طرفداری کردن یعنی چی!
***
از توی آشپزخونه بلند می گم:وندا!
صدای ونداد از توی اتاق خواب بلند می شه: دارم با تلفن حرف می زنم الآن می یام!
سری به تأسف تکون می دم و دوباره می گم: وندا!
باز ونداد می گه:الآن می یام!
یه قدم از تو آشپزخونه می یام بیرون و می گم: وندا!
وقتی می بینم جواب نمی ده می رم دو تا می زنم به در اتاق و می گم: کمش کنین اون صدا رو!
ونداد از اتاق خواب می یاد بیرون و می گه:چیه بابا صداتو انداختی رو سرت؟! دو دیقه رفتم با تلفن حرف بزنم!
-چایی ریختم سرد شد!اون موقع که من و بهار و ملیکا هی می گفتیم این کارو نکن! پاتو کردی تو یه کفش و گفتی دوست دارم! دلم می خواد! همینی که هست! حالا بیا!
:چیو؟!
-آدم انقدر اسم بچه اشو شبیه خودش می گیره؟! داشتم وندا رو صدا می زدم! برو بهشون بگو اون صدا رو کم کنن!
ونداد می شینه روی مبل و می گه: اعصاب نداری ها! بچه ان دارن کارتون می بینن! صداشو بیارم پایین نمی تونن تمرکز کنن می یان می افتن به جون ما!
-بهار بفهمه عین این 3 ساعتو نشوندیشون پای کارتون من و تو رو با هم حلق آویز می کنه!
:اونو که عمراً بتونه! در مورد اسم دخترم هم درست صحبت کن که بهم بر می خوره! حالا واسه اسم پسرم هم برنامه دارم! می خوام با اسم ملیکا ست باشه!
ابروهامو می دم بالا و می پرسم: خبریه؟!
-نه خیر فعلاً! پسر آینده امو می گم!
:آهان!
-آره! می خوام اسم اونو بگیرم متکا که با اسم ملیکا بخونه!
به خنده که می افتم چایی می پره تو گلوم! دو تا محکم می کوبه تو پشتم و می پرسه: رفتی محضر؟!
-آره. دو دونگ دو دونگ به نامشون زدم.
:دو دونگ دو دونگ؟!
-آره دیگه، آیدین و سپهر و آبتین!
نگاه مات ونداد به صورتم می مونه. لبخندی بهش می زنم و می پرسم: چیه؟!
-آیدینو که بی خیال شده بودی؟!
:بی خیال نشده بودم، سکوت کرده بودم که حساسیت بهار بخوابه!
-می دونه خودش؟!
:آره. به ویدا فعلاً چیزی نگو. بچه ها که بزرگ شدن خودشون می فهمن!
-بابام بی چاره ات می کنه!
:باغ خودمه دلم نمی خواد بهش بفروشمش!
-باغ آبتین و سپهر و آیدینه!
از جام پا می شم و با لبخند می گم: اینو من و تو و بهار و ملیکا می دونیم! دیگرون که نمی دونن!
صدای باز شدن در اتاق خواب و جیغ و هوار آبتین و وندا که دنبال هم افتاده بودن خونه رو ور می داره! همون جوری که می رم سمت آشپزخونه می گم: پاشو بچه هاتو جمع کن!
با اعتراض می گه:هوی اون تخم جن که ماله تواِ! حالا شدن بچه های من؟!
-آره دیگه من امشب خانوم خونه ام! تو بابای خونه! دیدی که به بچه ها غذا دادم! چایی دم کردم! چایی ریختم! حالا هم دارم لیوانا رو می شورم!
ونداد از جاش بلند می شه و دست وندا و آبتین رو می گیره و همون جوری که می بردشون سمت اتاق آبتین می گه: ببینین بچه های گلم، اگه اون روی بابایی رو بلند کنین با کمربند می افته به جون ننه اتون! پس برگردین تو اتاق و اون باب اسفنجی مزخرف شلوار مکعبیتونو ببینین و این جوری یورتمه نرین تو آپارتمان!
با لبخند سری به تأسف تکون می دم و بلند می گم: بهار اعدامت می کنه ونداد!
بر می گرده یه چشم غره بهم می ره و دست آبتین و وندا رو ول می کنه، خودشو می ندازه رو مبل و می گه:به من چه اصلاً! منو بگو دلم واسه شکستنی های خونه ی تو سوخته! بذار هر غلطی که می خوان بکنن! نهایتش اینه که بهار تو رو به خاطر اینکه مراقب جهیزیه ی نازنینش نبودی از خونه می ندازه بیرون و کارتون خواب می شی!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 10 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

آبان ماه اول زمستان است


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA