غزل شماره ۵۹۴۴ مکش ز حسرت تیغ خودم که تاب ندارمز هیچ چشمه دیگر امید آب ندارمبغیر دل که به دست خداست بست و گشادشدگر امید گشایش ز هیچ باب ندارمخوشم به وعده خشکی ز شیشه خانه گردونامید گوهر سیراب ازین سراب ندارمدرین محیط که بی لنگرست باد مخالفبغیر کسب هوا کار چون حباب ندارمچرا خورم غم دنیا به این دوروزه اقامت؟چو بازگشت این منزل خراب ندارمدر آن جهان ندهد فقر اگر نتیجه، در اینجاهمین بس است که پروای انقلاب ندارمدلیل قطع امیدست آرمیدگی منز نارسایی این رشته پیچ و تاب ندارممبین به موی سفیدم، که همچو صبح بهاراندرین بساط بجز پرده های خواب ندارمترا که هست می ازماهتاب روی مگردانکه من زدست تهی روی ماهتاب ندارمدرین ریاض من آن شبنم سیاه گلیممکه روی گرم توقع ز آفتاب ندارممرا ز روز حساب ای نفس دراز مترسانکه خود حسابم و اندیشه حساب ندارممساز روی ترش از نگاه بی غرض منکه همچو نامه بی مطلبان جواب ندارمز فکر صائب من کاینات مست و خرابندچه شد به ظاهر اگر در قدح شراب ندارم
غزل شماره ۵۹۴۵ به سینه تخم امیدی چو شوره زار ندارمستاره سوخته ام چشم بر بهار ندارمچو درد و داغ محبت درین قلمرو وحشتبغیر گوشه دل هیچ جا قرار ندارمگذشته است ز منصور پایه سخن منسر جدال به هر طفل نی سوار ندارمعنان سیر مرا شوق بیقرار که دارد؟که همچو ریگ روان هیچ جا قرار ندارمخجل ز رهزن این وادیم که در همه عالمچو گردباد لباسی بجز غبار ندارمگرم به چرخ برآرد، ورم به خاک سپارددماغ شکر و شکایت ز روزگار ندارمهزار حلقه فزون جنگ با نسیم نمودمهنوز راه در آن زلف تابدار ندارمعبیر پیرهن گوهرست گرد یتیمیبه دل غباری ازان خط مشکبار ندارمبود چو تیغ ز من آب لاله زار شهادتچه شد به ظاهر اگر نم به جویبار ندارم؟ گذشتیم از سر ناموس و اعتبار چو صائبهنوز در نظر عشق اعتبار ندارم
غزل شماره ۵۹۴۶ چشم گشایش از خلق نبود به هیچ بابمدر بزم بیسوادان لب بسته چون کتابمدر ملک بی نشانی ازمن چه جرم سر زد؟کز شش جهت فکندند در پنجه عقابمهر چند کشتی من بر خشک بسته گردوننومید بر نگشته است یک تشنه از سرابممحو محیط وحدت مستغرق وصال استمن از ره تعین سرگشته چون حبابمدر زهد خشک باشد پوشیده مشرب منآب حیاتم اما خس پوش از سرابمچون ماه نو تواضع با خاکیان نمایمبا آن شکوه گردون گیرد اگر رکابمهرگز دلم نبوده است بی داغ عشق صائبچسبیده است دایم بر اخگری کبابم
غزل شماره ۵۹۴۷ از جام بیخودی کرد ساقی خداپرستمبودم ز بت پرستان تا از خودی نرستمراهی که راهزن زد یک چند امن باشدایمن شدم ز شیطان تا توبه را شکستمساقی و باده من از سینه جوش می زدروزی که بود مطرب از نغمه الستمزان دم که عشق او بست از نیستی میانمز نار تازه ای شد احرام هر چه بستمبا دست در کف تن تا در خمار باشمدارم تمام عالم روزی که نیم مستماز خود مرا برون بر، تا کی درین خراباتمستی و هوشیاری سازد بلند و پستم؟از صحبت گرانان در زیر سنگ بودمجز گوشه دل خود در هر کجا نشستماز نوخطان گسستم سررشته محبتزان دم که صائب آمد زلف سخن به دستم
غزل شماره ۵۹۴۸ با آن که من ندارم کاری به کار مردمدایم کشم کدورت از رهگذار مردمدنبال خلق گردد خود را کسی که گم کردخود را بیاب و بگذر از انتظار مردمامیدواری خلق عنوان نا امیدی استزنهار تا نباشی امیدوار مردماز منت آب حیوان تیغ برهنه گرددلب تر مساز زنهار از جویبار مردمبنیاد اعتبارات پا در رکاب باشدمگذار دل ز خامی بر فخر وعار مردمدر زیر تیغ دایم خون می خورد ز خجلتهر کس به برگ سبزی شد شرمسار مردمدر چشم عیبجویان ظلمت همیشه فرش استز آیینه پشت بیند آیینه دار مردماز سیر لاله و گل خاطر نمی گشایداز مردم است صائب باغ و بهار مردم
غزل شماره ۵۹۴۹ چون چشم آبگینه، هر چند پاک بینمدر پرده خجالت، زان روی شرمگینماز زلف مشکبویان مغزم شود پریشانتا ریشه کرد در دل آن خط عنبرینمیک برگ کاه ایشان بی کوه منتی نیستاز خرمن بزرگان عمری است خوشه چینمافغان که همچو پرگار با پای آهنین منچندان که می زنم دور در گام اولینمگفتی بمیر تا من از نو دهم حیاتتای روح بخش عالم من مرده همینم!رازی که در دلم هست صائب ز طینت پاکچون آب می توان خواند از صفحه جبینم
غزل شماره ۵۹۵۰ از باد دستی خود ما میکشان خرابیمدر کاسه سرنگونی همچشم با حبابیمبا محتسب به جنگیم از زاهدان به تنگیمبا شیشه ایم یکدل، یکرنگ با شرابیمآنجا که میکشانند چون ابر تر زبانیمآنجا که زاهدانند لب خشک چون سرابیمدر گوش عشقبازان چون مژده وصالیمدر چشم می پرستان چون قطره شرابیمبا خاص و عام یکرنگ از مشرب رساییمبر خار و گل سمن ریز چون نور ماهتابیمآنجا که داغ بیدرد گل کرد، پنبه زاریمآنجا که زخم عشاق خندید، مشک نابیمآنجا که گل شکفته است شبنم طراز اشکیمآنجا که خار خشکی است چشم تر سحابیمچون می به مجلس آید از ما ادب مجوییدتا نیست دختر رز در پرده حجابیمدر پله نظرها هرگز گران نگردیمما در سواد عالم چون شعر انتخابیمزلف معنبری نیست زان روی بی دماغیمحسن برشته ای نیست از بهر آن کبابیمبر تیغ حدت طبع در جمع موشکافانما جوهریم ازان رو در قید پیچ و تابیماز مشرق بناگوش خندید صبح پیریما تیره روزگاران در سیر ماهتابیمیک ره به گوشه چشم در زی پا نظر کنعمری است پایمالت چون دیده رکابیمتا اقتدا نمودیم بر فطرت ظفرخانچون فکرهای صائب پیوسته بر صوابیم
غزل شماره ۵۹۵۱ می شود از دم زدن خراب وجودمپرده آه است چون حباب وجودمگردش چشمی است دور زندگی منمد نگاهی است چون شهاب وجودمهیچ نبسته است در طلسم حیاتمجلوه خشکی است چون سراب وجودمذره من زندگی ز خویش نداردبسته به دامان آفتاب وجودمحاصل من نیست غیر تهمت هستیبرفکند چون زرخ نقاب وجودمهمچو حبابم که در طلسم تعیننیست بجز پرده حجاب وجودمجلوه دو دست در نظر نفسم رابس که به رفتن کند شتاب وجودمحاصل من نیست جز خیال پریشانپرده غفلت بود چو خواب وجودمنیست بجز تار و پود آه ندامتهمچو کتان پیش ماهتاب وجودمموج سرابم کز این بساط نداردهیچ به کف غیرپیچ و تاب وجودمهمچو هلال است یک اشاره ابروبس که بود پای در رکاب وجودمعمر شکر خنده ام چو گل دو سه روزستگریه تلخ است چون گلاب وجودمخانه جدا می کنم ز ساده دلیهاگر چه ز دریاست چون حباب وجودمز آتش و خاک است و باد و آب سرشتمچون شود ایمن ز انقلاب وجودم؟کاش در آنجا ز من حساب نگیرندنیست در اینجا چو در حساب وجودمسوخت دلم را سپهر صائب و نگذاشتتا شنود بوی این کباب وجودم
غزل شماره ۵۹۵۲ حوصله وصل آن نگار ندارمدام به اندازه شکار ندارمبحر به پیمانه حباب نگنجددر ره او چشم انتظار ندارمنیست به پیغام خشک نیز امیدمطالع ازان لعل آبدار ندارماز رخ چون آفتاب لاله عذارانغیر دو چشم شفق نگار ندارمطاقت من نیست مرد ناز دو بالاآینه پیش جمال یار ندارمگر چه سر دست آفتاب گرفتمرنگی ازان دست پرنگار ندارماز دل گرم است مایه دار جنونمهیچ توقع ز نوبهار ندارمنخل خزان دیده ام که برگ اقامتدر چمن خشک روزگار ندارمباعث هشیاریم نه زهد و صلاح استباده به اندازه خمار ندارمکافر حربی ز جنگ سیر نگرددصلح توقع ز چشم یار ندارمصیقل آیینه است شهپر طوطیاز خط سبزش به دل غبار ندارمچهره زرین چو مهر زینت من بسصائب اگر رخت زرنگار ندارم
غزل شماره ۵۹۵۳ حوصله وصل آن نگار ندارمدام به اندازه شکار ندارمگوهر دریای بیکرانه عشقمدر صدف آسمان قرار ندارمصحبت من در مذاق عشق گواراستباده روحانیم خمار ندارمشکوه تراوش نمی کند ز زبانمآتش حل کرده ام شرار ندارمموجه بی دست و پای قلزم شوقمدر سفر خویش اختیار ندارمدست و دم سرد گشته است ز عالمکار چو صائب به هیچ کار ندارم