غزل شماره ۶۰۱۴ آدمی را نیست خصمی چون جمال خویشتنحلقه فتراک طاوس است بال خویشتناین کهنسالان که می دزدند سال خویشتنکهنه دزدانند در تاراج مال خویشتنصحبت روشندلان باشد حصار عافیتآب در گوهر نمی گردد ز حال خویشتندر تلاش اوج عزت هر که می سوزد نفسسعی چون خورشید دارد در زوال خویشتنمی کشد در خاک و خون رنگین لباسی خلق راحلقه فتراک طاوس است بال خویشتنبر گلوی خود ز غیرت می گذارم چون سبوگر برآرم از بغل دست سؤال خویشتنغنچه خسبی دارد از سیر چمن فارغ مراهست باغ دلگشایم زیر بال خویشتندر جهان خاکساری خسرو وقت خودمکم نمی دانم ز جام جم سفال خویشتنمنت درمان ز بی دردان کشیدن مشکل استاز طبیبان می کنم پوشیده حال خویشتنچون کسی کز چشم بد معشوق را دارد نگاهصائب از مردم نهان دارم ملال خویشتن
غزل شماره ۶۰۱۵ تندخویان می زنند آتش به جان خویشتنمی خورد دل شمع دایم از زبان خویشتنراه حرف آشنایان سبزه بیگانه بستاینقدر غافل مباش از گلستان خویشتننیست نرگس را چو برگ گل به شبنم احتیاجدولت بیدار باشد دیده بان خویشتنچون گل رعنا فریب مهلت دوران مخوردر بهاران بگذران فصل خزان خویشتنچون صدف ناچار اگر باید لب خواهش گشادپیش هر ناشسته رو مگشا دهان خویشتنسرفرو نارد به چرخ پست فطرت، هر که ساختاز بلندی های همت آسمان خویشتنریزه چین خوان من ذرات و من چون آفتاباز شفق در خون زنم هر روز نان خویشتناز زبردستان کسی زه بر کمان من نبستحلقه بیرون بردم از میدان کمان خویشتنبلبلان افسرده می گردند صائب، ورنه منتخته می کردم ز خاموشی دکان خویشتن
غزل شماره ۶۰۱۶ برده ام تا از سر کویت نشان خویشتنهم به جان تو که بیزارم ز جان خویشتنگه بر آتش می نشاند، گه به آبم می دهدعاجزم در دست چشم خون فشان خویشتندر دیار ما که از مغز قناعت آگهیمطعمه می سازد هما از استخوان خویشتنای که می نازی به صبر خویشتن، آیینه هستمی توان کرد از نگاهی امتحان خویشتنگر گریبان چاک صبحی رو به مشرق آوریآفتاب از شرم نگشاید دکان خویشتنخویش را گم کرده ام از بس پریشان خاطریاز سر زلف تو می پرسم نشان خویشتن
غزل شماره ۶۰۱۷ هیچ همدردی نمی یابم سزای خویشتنمی نهم چون بید مجنون سر به پای خویشتناز مروت نیست با سنگ جفا راندن مرامن که در بند گرانم از وفای خویشتنمن کدامین ذره ام تا بی نیازان جهانصرف من سازند اوقات جفای خویشتنراستی در پله افتادگی دارد مرامی روم در چاه دایم از عصای خویشتنصد جفا می بینم و بر خود گوارا می کنمبرنمی آیم، چه سازم با وفای خویشتنبخت اگر در نارسایی ها رسا افتاده استنیستم نومید از آه رسای خویشتنمی کند گردش فلک بر مدعای من مدامتا فشاندم آستین بر مدعای خویشتناز تجلی می تواند سنگ را یاقوت کردآن که می دارد دریغ از من لقای خویشتنهر که با جمعیت اظهار پریشانی کندمی زند فال پریشانی برای خویشتناین چنین زیر و زبر عالم نمی ماند مداممی نشاند چرخ هر کس را به جای خویشتنهر حباب شوخ چشم از پرده ای گردم زندبحر یکتایی نیفتد از هوای خویشتننیستم صائب حریف منت درمان خلقباز می سازم به درد بی دوای خویشتن
غزل شماره ۶۰۱۸ عشق در بند گران است از وفای خویشتنبید مجنون است خود زنجیر پای خویشتناز سر این خاکدان هر کس که برخیزد چو سرودر صف آزادگان باشد لوای خویشتنداشت حال مهره ششدر دل آزاده امتا نیفکندم به آتش بوریای خویشتناز درون خانه باشد دشمن من چون حبابمی کشم آزار دایم از هوای خویشتننیستم در زیر بار منت باد مرادکشتی خویشم چو موج و ناخدای خویشتناز زمین کوی او کز برگ گل نازکترستچون توانم خواست عذر نقش پای خویشتن؟از سر اخلاص صائب با رضای حق بسازجنگ دارد بنده بودن با رضای خویشتن
غزل شماره ۶۰۱۹ پیش هر تلخی نریزم آبروی خویشتنمی خورم قند از شکست آرزوی خویشتنرشته این تنگ چشمان رنج باریک آوردمی کنم از جسم زار خود رفوی خویشتنمی فشارم، گر به حرف شکوه بگشاید دهنچون سبو دستی که دارم بر گلوی خویشتندر کف آیینه چون سیماب می لرزد به خویش؟آنچنان لرزد دلم بر آبروی خویشتنفارغم چون طوطی از حسن گلوسوز شکرمن که شکر می خورم از گفتگوی خویشتندر غریبی چاره گرد یتیمی چون کنم؟من که در دریا ندارم شستشوی خویشتنپیش آن پاکیزه دامن، خانه نارفته امگر چه عمرم صرف شد در رفت و روی خویشتننیست ممکن این کشاکش از رگ جانم رودتا نپیوندم به دریا آب جوی خویشتنتا شدم چون نافه دور از ناف آهوی ختنمی فرستم قاصدی هر دم ز بوی خویشتنچون به رنگ زرد من بر می خورد برگ خزانزعفران می مالد از خجلت به روی خویشتنبی خبر از پیچ و تاب هم سیه روزان نیندمی توان پرسید حال ما ز موی خویشتنبارها نومید برگشتم ز دکان مسیحبه که خود باشم به همت چاره جوی خویشتنچون غبارآلود می گردم ز خواب بی غمیتازه می سازم به خون دل وضوی خویشتنبس که صائب خویش را در عشق او گم کرده اممی کنم از همنشینان جستجوی خویشتن
غزل شماره ۶۰۲۰ حق گوهر چیست، آب و رنگ گوهر یافتننیست تحسینی سخن را بهتر از دریافتندر بساط سینه هر کس که باشد آه سردمی تواند در دل شب صبح را دریافتنجستجوی عشق از افسردگان روزگارهست در خاکستر سنجاب اخگر یافتناز وصال کعبه در سنگ نشان آویخته استهر که قانع گردد از دریا به گوهر یافتنسینه خود را ز آه آتشین سوراخ کنتا توانی ره در آن محفل چو مجمر یافتنسینه پر داغ ما ساده است از نقش امیدنیست ممکن آب در صحرای محشر یافتنتا تو چون پروانه داری دست بر آتش ز دوراز حریر شعله ممکن نیست بستر یافتنبا نصیب خویش قانع شو که نتوان بی نصیبجرعه آبی به اقبال سکندر یافتنعاشق یکرنگ از بیداد عشق آسوده استدست نتوانست آتش بر سمندر یافتنمی توان آسایش روی زمین چون بوریابی تکلف صائب از پهلوی لاغر یافتن
غزل شماره ۶۰۲۱ در محبت راز سر پوشیده نتوان یافتندر قیامت نامه پیچیده نتوان یافتنمور را ملک سلیمان درنمی آید به چشمدر قیامت دیده نادیده نتوان یافتناز رگ خامی اثر در باده جوشیده نیستخواب در چشم به خون غلطیده نتوان یافتنصیقل آیینه آب روان استادگی استبی تامل گوهر سنجیده نتوان یافتندل به زلف و وعده پا در هوای او مبندراستی در موی آتش دیده نتوان یافتنشرم حسن از باده گلگون شود هشیارتردولت بیدار را خوابیده نتوان یافتندامن تسلیم را صائب به دست آورده ایمدر بساط ما دل غم دیده نتوان یافتن
غزل شماره ۶۰۲۲ سر به زانوماندگان را طاق می گردد سخنچون مه نو شهره آفاق می گردد سخنمی کند جمعیت دل گفتگو را منتظماز پریشان خاطری اوراق می گردد سخنگر بیفشارند پای خامه را ارباب فکرزود با عرش برین هم ساق می گردد سخنبکر معنی را بود در سادگی حسن دگربی صفا از زیور اغراق می گردد سخنمی کند گه در مزاج سردمهران کار زهرگاه زهر غصه را تریاق می گردد سخنمی کند این آب روشن را روان استادگیاز تأمل شهره آفاق می گردد سخنرشته را اندازد از چشم گهر صائب گرهناگوار طبع از اغلاق می گردد سخن
غزل شماره ۶۰۲۳ در لب جان پرور جانان نمی ماند سخندر حجاب غیب هم پنهان نمی ماند سخننیست مانع سرو را زنجیر آب از سرکشیچون بلند افتاد، در دیوان نمی ماند سخنزنده جاوید می سازد سخنور را چو خضردر اثر از چشمه حیوان نمی ماند سخندر گره از نافه نتوان بست بوی مشک راچون بود رنگین، چو خون پنهان نمی ماند سخندیده صورت پرستان گر شود معنی شناسدر قماش از یوسف کنعان نمی ماند سخنفهم در غور سخن کوته نفس افتاده استورنه از دریای بی پایان نمی ماند سخنخون چو گردد مشک، از پامال گشتن ایمن استپاک چون گردید از جولان نمی ماند سخنبر سر انصاف می آید فلک با ماه مصربیش ازین در چاه و در زندان نمی ماند سخنمی شود چون ماه عالمگیر نور این چراغتا قیامت در ته دامان نمی ماند سخنچون هدف ثابت قدم شد تیر کم گردد خطامستمع گر دل دهد، حیران نمی ماند سخنبا سخنور کار عیسی می کند درد سخنهست اگر این درد، بی درمان نمی ماند سخنهست بر باد نفس فرمان او صائب رواناز سلیمان در شکوه و شان نمی ماند سخن