انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

وارث عذاب عشق



 
درخواست تاپیک در تالار داستان ادبی


نام تاپیک: وارث عذاب عشق




bilder uploaden


تعداد صفحات کتاب: ۳۱۵ صفحه

نویسنده : فریده شجاعی


کلمات کلیدی:رمان+داستان+قصه+عشق+عذاب+وارث+دلبستگی
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
به نام کسی که عشق را آفرید
( ۱ )




در دره ای خاموش ، گل زیبای کوچکی شکفته است که دیدارش چون تماشای خورشید دیده و دل را نوازش می
دهد.بی جهت نیست که گل سرخ را ملکه گلها نامیده اند زیرا ارزش آن از طلا و مروارید و الماس بیشتر است.
باید مدتی دراز سخن بگویم و نغمه سرایی کنم تا بتوانم محاسن این گل زیبا و اثر سحرآمیز آن را دز جسم و روح
شرح دهم، زیرا هیچ اکسیری نیست که چون نگاه این گل معجزه کند.
کسی که این گل را در مزرع دل داشته باشد ، چون فرشتگان زیبا می شود.من این نکته را در مورد بسیار مردان و
زنان آزموده و همه جا صادق یافتم.چه در نزد جوانان و چه سالخوردگان، خوب دیدم که گل زیبای سرخ چون
طلسمی سحرآمیز دلها را به سوی خود جلب می کرد.اما بهوش باش، در نزد آدم مغروری که خود را احمقانه آقای
همه
می داند هیچ زیبایی وجود ندارد.اگر غرور جاه یا رنگ طلا تو را سرمست کرده سراغ گل سرخ میا، زیرا جادوی این
گل تو را از آسمان غرور پایین خواهد آورد و خاک زمین خواهد کرد.اما تو که غرور نداری ، اگر این گل را به سینه
زنی چهره ای به رنگ گل سرخ خواهی یافت و در چشمانت و در پس مژگان فروهشته ات فروغ محبت خواهد
درخشید.
- خوب چه طور بود؟
خیلی عالی بود ، فقط یادم باشه از گل فروشی یک دسته گل سرخ بخرم ،امروز لازم می شه!
محمد لبخندی زد و سرش را تکان داد. فرشاد به طرف دوستش برگشت. نگاهی به کتاب انداخت و گفت : ببینم
محمد این همون کتابی نیست که از پروانه گرفتی؟
چرا همونه.
پسر عجب بلایی بوده و ما نمی دونستیم. ببین چه چیزهایی توی کتاب نوشته.
فرشاد مودب باش ، سمیعی دختر با شخصیت و محترمی است.
فرشاد زیر چشمی به دوستش نگاه کرد و با لبخند معنی دار و با حالتی موذیانه سرش را تکان داد : آره همینطوره!
محمد متوجه حرکت فرشاد شد ، اما به رویش نیاورد.

فرشاد در ادامه با لحن طنز آمیزی گفت :خودتم می دونی که من و پروانه این حرفها را با هم نداریم. باور کن می
دونسته من کتاب را می بینم ، مخصوصاً این متن را نوشته.
محمد نفس عمیقی کشید و در حالی که به روبرو اشاره می کرد خطاب به فرشاد گفت : هول نشو ، این متن را
سمیعی ننوشته ، این نوشته متعلق به بورگر ،شاعر آلمانی است.حالا مواظب جاده باش یک وقت نزنی مارو ناقص
کنی. - به تو قول می دهم نقص عضوی در کار نباشه و هر دو به اتفاق راهی بهشت زهرا بشیم.
محمد به کیلومترشمار که عقربه قرمز آن روی صد و بیست دودو می زد نگاهی انداخت و به علامت تایید سرش را
تکان داد : بله مطمئنم. دقیقاً همین طوره که میگی.
فرشاد همچنان لبخند بر لب داشت و پایش را به پدال گاز دوخته بود.
حالا چه خبره مگه داری سر می بری ؟
آره مگه نمی دونی ؟
محمد با تعجب گفت : چی رو ؟
اینکه من دارم سر می برم ، اونم د....دوتا.
محمد با صدای بلند خندید و به کتابی که روی زانوانش باز بود خیره شد.
خودرو بی ام و زیتونی رنگی که به سرعت بزرگراه را طی می کرد متعلق به فرشاد دانشجوی سال سوم رشته
مهندسی معماری از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران بود که به اتفاق دوستش محمد که او نیز دانشجوی علوم
پزشکی بود و در همان دانشگاه مشغول به تحصیل بود ، برای بازدید از نمایشگاهکتابی که روز اختتامیه آن بود می
رفتند. ساعت دو بعدازظهر را نشان می داد و بزرگراه در آن موقع روز خلوت بود با اینکه ان دو عجله ای برای
رسیدن نداشتند اما فرشاد با سرعت زیادی رانندگی می کرد.در همان حال ترانه ای را زیر لب زمزمه می کرد.محمد
نیز به کتابی که از یکی از دانشجویان دختر به امانت گرفته بود چشم دوخته و به ظاهر مشغول مطالعه بود اما در
حقیقت حواسش پیش فرشاد بود که زیر لب شعری زمزمه می کرد، لبخندی لبان محمد را از هم باز کرد. چشم از
کتاب برداشت و به بزرگراه چشم دوخت. دلیل لبخند او ترانه ای بود که فرشاد تمام آن را غلط و جا به جا می خواند.
محمد به فرشاد نگاه کرد که آرام و خونسرد چشم به شیشه جلوی خودرو دوخته بود فرشاد به محمد نگاه کرد و
پرسید : چیه مطالعات جنابعالی تمام شد؟
محمد که با لبخند به او نگاه می کرد گفت : تو لطفاً بقیه شعرتو بخون.
فرشادم با لحن طنزی که اکثر اوقات با آن تکلم می کرد گفت : ا ، فکر نمی کردم اینقدر از صدای من خوشت بیاد!

محمد با تمسخر سرش را تکان داد .
- چه جورم . پیشنهاد می کنم ترتیب یک کنسرت رو بدی.
فرشاد در حالی که با انگشت به شقیقه اش ضربه می زد گفت :اوکی ، به تو می گن مغز متفکر، عجب چیز خوبی
گفتی. باید فکرم رو برای ترتیب دادن کنسرتی متمرکز کنم. هی پسر چی می شه اگه همه مثل تو فکر کنن...فکر شو
بکن ، تو سالن آمفی تئاتر دانشگاه چه محشری برپا می شه. وقتی روی صحنه می رم جیغ دخترها و فریاد پسرها
سالن را می لرزونه.وای وای بیچاره دخترهایی که غش و ضعف می کنن و هیچکس هم نیست تا اونها رو از سالن
خارج کند. البته اینم بگم ، برای تو هم خیلی خوب می شود ، می توانم تو را به عنوان بادی گاردم استخدام کنم.
محمد ابرویش زا برد بالا و گفت : فکر بدی هم نیست.
جون من راست می گی ؟
محمد خنده بلندی سر داد :به جون تو یک چیزی گفتم خوشت بیاد.برو بابا با اون شعر غلط غلوطت که آبروی هر
چی خواننده را هم برده ، بهتر نیست اول شعر را یاد بگیری بعد خواننده بشی.
سپس داشبورت را باز کرد و گفت : کاست این خواننده بخت برگشته را کجا گذاشتی ؟
به تو هم می گن رفیق؟ صدا به این خوبی ، حالا چکار به متنش داری؟
محمد سرش را خم کرد تا کاستی را پیدا کند که فرشاد ترانه آن را می خواند .در همان حال فرشاد سرعت خودرو را
کم کرد تا به یک فرعی بپیچد.
محمئ همان طور که داخل داشبورت را نگاه می کرد گفت :به !چقدر اینجا شلوغ است، شتر با بارش گم می شود.
کاست را اینجا گذاشتی؟
آره آقای کلید همانجاست، بگردی پیداش می کنی.در همان حال سوتی کشید و خطاب به محمد گفت : ببینم
نظرت با سوار کردن چند تا مسافر چیه ؟ اونم از جنس لطیف.
محمد که برای یافتن کاست سرش را خم کرده بود و متوجه منظور فرشاد نشد و فکر کرد مثل همیشه شوخی می
کند.
فکر بدی نیست ، حداقل پول کتابهایی را که قرار است بخری در می آوری.
فرشاد پایش را روی ترمز گذاشت.با اینکه سرعتشان زیاد نبود اما خودرو با صدای جیغ مانندی ایستاد و در همان
حال تکان سختی خورد .محمد که انتظار چنین ترمزی را نداشت به جلو پرت شد و سرش به لبه داشبورت اصابت
کرد. خوشبختانه ضربه چندان شدید نبود ولی درد مختصری در سرش ایجاد کرد.در حالی که دستش را روی پیشانی
اش گذاشته بود با تعجب به فرشاد نگاه کرد و گفت :بابا ای والله رانندگی ات هم که دست کمی از خواندنت
ندارد.پسر این چه وضع رانندگیه؟ و بعد در حالی که با کف دست پیشانی اش را می مالید چهره اش را در هم کشید.
- آخ اگه دستم به اونی که به تو گواهینامه داد برسه می دانم چه کارش کنم ، تو بهتره ....
ادامه کلام محمد با باز شدن در عقب خودرو قطع شد. از چیزی که می دید تعجب کرد با حیرت به فرشاد نگاه کرد و
هنگامی که لبخند مکارانه او را دید متوجه منظور او شد.سه دختر جوان کم سن و سال روی صندلی عقب جای گرفت
محمد نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد و با نیشخندی زیر لب زمزمه کرد :خدا به خیر بگذراند! او فرشاد را
خوب می شناخت با اینکه او بیست و سه سال داشت و دانشجو بود اما چیزی از شیطنت یک پسر بچه کم نداشت.
هر سه دختر با هم سلام کردند.فرشاد از داخل آینه نگاهی به آنان کرد و با صدای بلندی پاسخ داد اما محمد ترجیح
داد خود را بی تفاوت نشان دهد بنابراین زیر لب پاسخ داد و چشمانش را روی کلمه های کتابی که روی زانوانش بود
متمرکز کرد.
فرشاد با حالت جذابی پرسید : می تونم بپرسم دوشیزه خانمها کجا تشزیف می برند؟
یکی از دخترها با لحنی که از سنش بعید به نظر می رسید پاسخ داد :بستگی دارد مسیر شما تا کجا بخورد.
فرشاد زیر چشمی نگاهی به محمد انداخت و لبخندی بر لب آورد.محمد که از طرز بیان دختر خوشش نامده بود
چهره اش را در هم کشید چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید فرشاد از طرز نفس کشیدن محمد متوجه شد او
میلی به این همراهی ندارد ولی دیگر دیر شده بود و او نمی توانست دخترها را پیاده کند، از طرفی شیطنت در
وجودش سر برداشته بود و دوست داشت کمی سر به سر دخترها بگذارد بنابراین در پاسخ دختر گفت : سرکار
خانم من این ماشین را وقف کمک به همطنان عزیزم کردم ، حالا شما بفرمایید کجا تشریف می برید؟
دخترها به حرف فرشاد خندیدند. محمد نیز برای اینکه نخندد دستی به صورتش کشید در همان حال چشمش به در
داشبورت افتاد که همچنان باز مانده بود. به خاطر آورد در حال پیدا کردن نوار کاستی بوده که دیگر احتیاجی به پیدا
کردن آن نداشت.داشبورت را بست و به جاده چشم دوخت. صدای دختر بار دیگر به گوش رسید.
اگر برای شما زحمتی نیست ما را تا چهارراه پارک وی ببرید.فرشاد از آینه نگاهی به دختر انداخت و با لبخند
سرش راتکان داد. سکوت خودرو را فرگرفته بود صدای دخترها که آهسته با هم صحبت می کردند و می خندیدند
گاهی سکوت را می شکست صدای یکی از دخترها زیر سقف خودرو پیچید : آقا ببخشید سوال می کنم، ماشین شما
دستگاه پخش ندارد؟
فرشاد نگاهی به پخش انداخت.
تا چند دقیقه پیش که داشت، فکر کنم هنوز هم باشه.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۲ )




پس لطفاض این نوار را امتحان کنید.
فرشاد کاست را گرفت و به آن نگاه کرد آن را داخل دستگاه پخش گذاشت صدای گوشخراش موسیقی جاز خارجی
فضای خودرو را پر کرد فرشاد صدا را کم کرد و نام خواننده را گفت.
دختر با هیجان گفت :وای چه خوب تشخیص دادید، من با یکی از دوستانم سر همین موضوع شرط بسته بودم. سپس
شروع کرد به تعریف از آن خواننده. فرشاد با لبخند به توضیحات دختر گوش می داد وقتی حرف دختر تمام شد با
لحن مودبانه ای پرسید :می تونم بپرسم شما متوجه می شوید این خواننده چه می خواند؟
دختر با تعجب پرسید : منظور شما را نمی فهمم.
فرشاد در حالی که از آینه به دختر جوان نگاه می کرد با لبخند معنی داری گفت :منظورم این است که شما زبان این
خواننده را متوجه می شوید؟
محمد به خوبی متوجه شد فرشاد چه منظوری دارد.خنده تمام وجودش را پر کرده بود دختر با گنگی به فرشاد نگاه
می کرد اما کمی بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد گفت : آه بله ، حالا موجه شدم منظور شما چیست.البته
تمام شعر ره که نه ولی بعضی کلمه های آن را می فهمم. حالا چه طور مگه ؟
همین را می خواستم بدانم. پس شما از صدای خواننده خوشتان آمده نه از شعری که می خواند درست است؟
دختر که از بحثی که پیش آمده بود چیزی سر در نمی آورد سرش را تکان داد و گفت : خب بله.
فرشاد به محمد نگاه کرد و او را دید که دستش را روی چانه اش گذاشته و با اینکه به ظاهر نشان می داد گوشش به
بحث آن دو نیست اما حالت صورتش نشان میداد خیلی دوست دارد از ته دل بخندد.
دختر بار دیگر پرسید : می تونم بپرسم برای چی این سوال را کردید؟
فرشاد سرش را تکان داد: بله البته. من با یکی از دوستانم سر همین موضوع بحث داشتم من می گویم صدای خوب
یک خواننده مهم تر از این است که او با صدایی مثل بوق تریلی بخواند و حالا متنش هم هر چقدر هم که می خواهد
معنی دار باشد نظر شما همین است، مگر نه؟
دختر که گویی تازه متوجه جریان شده بود با خنده گفت :بله متوجه شدم شما چه می گویید. خوب البته همین طور
است که می گویید ، اما فکر نمی کنم کسی که صدای جالبی نداشته باشد بخواهد خواننده بشود.
فرشاد که می خواست موضوع بحث را عوض کند لبخندی زد و گفت :موضوع بحث جالب شد اما پیش از آن من فکر
می کنم ما هنوز به هم معرفی نشده ایم.

دختر با صدایی که خوشحال از آم مشهود بود گفت :بله درست است، اسم من نسرین و این دخترخاله ام شراره و
این هم دوستم فرشته.
محمد احساس کرد قلبش تکان خورد ناخودآگاه سرش به سمت دخترها چرخید اما خیلی زود بر احساس خود غلبه
کرد و سرش را زیر انداخت و به کتاب خیره شد.نام فرشته او را منقلب کرده بود این نام او را به یاد تنها کسی می
انداخت که می توانست فقط با گردش چشمی او را اسیر و برده خود کند. محمد از به یاد آوردن چهره زیبا و دوست
داشتنی فرشته دلش فرو ریخت و برای غلبه بر احساسش چشمانش رابست و دستی به صورتش کشید.
فرشاد ابروهایش را بالا برد و با لبخندی که نفس را در سینه دخترها جبس می کرد گفت : خوشبختم. اسم بنده هم
فرشاد ... بعد اشاره به محمد کرد و ادامه داد ...و ایشان هم سرکار آقای ابوالهول.
محمد برای اینکه ناگهانی زیر خنده نزند لبانش را به هم فشار داد و سرش را به سمت پنجره چرخاند.
دخترها با تعجب به هم نگاه کردند و هر سه به محمد نگریستند.
شراره پرسید : ببخشید می شود نام ایشان را یک بار دیگر تکرار کنید ما متوجه نشدیم شما چه گفتید.
فرشاد در کمال جدیت و بدون اینکه بخندد از آینه به دخترها نگاه کرد و گفت :اینکه خیلی بد شد ایشان مدل
یزرگترین و معروف ترین مجسمه دنیا هستند یعنی شما ابوالهول را نمی شناسید.
دخترها با صدای بلند خندیدند فرشاد نیز با لبخند به محمد که سعی می کرد تا توجهی به آنان نداشته باشد نگاهی
انداخت چهره سرخ محمد نشان میداد که دوست دارد از ته دل بخندد اما حضور دخترها مانع از ابراز احساسات او
می شد.
نسرین در صندلی جا به جا شد و در حالی که به محمد نگاه می کرد گفت : مثل اینکه دوست شما خیلی خجالتیه.
فرشاد نگاهی به محمد انداخت و در حالی که با موذی گری لبخند می زد گفت :اتفاقاً برعکس دوستم خجالتی نیست
فقط ....مکثی کرد و در حالی که خود را متاثر نشان می داد آهی کشید و ادامه داد : متاسفانه ناشنواست.
هر سه دختر با ناباوری به محمد نگاه کردند.
- آه چه حیف
آقا جدی می گویید؟
فرشاد بدون اینکه پاسخ بدهد سرش را تکان داد.
آه ، طفلی ، چه حیف.

فرشاد با زحمت خنده اش را مهار کرد زیر چشمی به محمد که در حال حرص خوردن بود نگاه کرد و در همان حال
آهی کشید و گفت : چه می شود کرد بازی روزگار است.
محمد به فرشاد نگاه کرد و خواست لب به اعتراض باز کند که فرشاد چشمکی به او زد به این معنی که در این
شوخی با او همکاری کند. محمد نفس عمیقی کشید و با حرص چشم از او برداشت. البته چشمکی که فرشاد به محمد
زد از دید شراره که پشت او نشسته بود و از آینه او را می پایید مخفی نماند. شراره متوجه منظور فرشاد شد اما
چیزی به دوستانش نگفت. فقط لبخندی زد و سرش را به طرف پنجره برگرداند.نسرین با احتیاط سرش را جلو برد
و با صدای آرامی که فقط فرشاد بشنود گفت : معذرت می خواهم سوال می کنم آیا دوستتان می تواند صحبت کند یا
...
فرشاد برای اینکه نخندد لبش را به دندان گرفت محمد با اینکه از دست فرشاد خیلی شاکی بود ولی از طرز بیان
نسرین خنده اش گرفت ، رویش را به طرف پنجره کرد و در دل خطاب به فرشاد گفت : یک کر و لالی نشانت بدهم
که خودت حظ کنی.
فرشاد مسیر صحبت را تغییر داد و گفت :خوب اگر اشکالی ندارد می توانم بپرسم آخرین مقصدتان کجاست؟ البته
اگر حمل بر فضولی نباشد.
شراره نگاه دلفریبی به فرشاد انداخت و با خوشحال گفت :نه خواهش می کنم ، ما قرار بود برویم ... بدون ادامه
دادن کلامش به دختر خاله اش خیره شد گویی از او اجازه می خواست. نسرین سرش را به علامت نفی تکان داد و
در ادامه کلام شراره گفت :راستش ما حوصله درس و کتاب را نداشتیم آمدیم هواخوری.
فرشاد از آینه نگاهی به چهره آرایش شده دخترها انداخت که کمی از سن و سالشان دور می نمود و با تعجب گفت :
یعنی از راه مدرسه تشریف میارید؟
نسریت در پاسخ فرشاد با لودگی افزود : آره ما از مدرسه جیم شدیم الان هم می خواهیم به پارک جمشیدیه بریم.
فرشاد با لبخند سرش راتکان داد . محمد نیز با تاسف چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.
شراره به پهلوی نسرین فشاری آورد نسرین به او نگاه کرد و سرش را تکان داد
»؟ می توانم بپرسم شما کجا تشریف می برید «
تا ساعتی پیش «: فرشاد بالبخند به نسرین نگاه کرد وبالحن جذابی که محمد می دانست منحصر بفرد است پاسخ داد
»... که قرار بود به نمایشگاه برویم اما حالا نمی دانم شاید
هنوز کلامش به پایان نرسیده بود که محمد با نگاه تندی به او چشم غره رفت . فرشاد منظور اورا درک کرد . سرش
بله بله اصلاً یادم نبود امروز حتماً باید به نمایشگاه کتاب برویم!در غیر این صورت ...«: را تکان داد و در ادامه گفت
معلوم نیست چه بلایی سراین بنده حقیر خواهد آمد .البته به نظر من پارک هم برای تمدداعصاب بد نیست به
». خصوص که ما تازه از شر امتحان خلاص شدیم.من هم بدم نمی آید از کتاب و نمایشگاه جیم بشم

دخترها از حرفهای فرشاد ریسه رفتند .محمد با دو انگشت به پلکهایش فشار آورد و سرش را تکان داد و بعد
دستش را داخل موهایش برد وبا حالت کلافه ای نفس عمیقی کشید . از اینکه نمی توانست کلامی صحبت کند خیلی
حرص میخورد و در ذهنش برای گرفتن یک حال درست و حسابی از فرشاد نقشه می کشید . فرشاد هم از این
موقعیت نهایت استفاده را می برد و از این که محمد نمی توانست به کارهایش اعتراض کند ، حال خوشی داشت .
راستی شما «: چند لحظه ای به سکوت گذشت و باز این فرشاد بود که سکوت را شکست و خطاب به دخترها گفت
»؟ نمی خواهید از آخرین روز نمایشگاه دیدن کنید
وای ما تازه از کتاب و مدرسه خلاص شدیم ، حالا بیایم توی خروارها کتاب که چی «: فرشته با صدای نازکی گفت
»؟هشب
فرشاد در حال بحث با دخترها در مورد فواید کتاب و کتابخوانی بودو غیر مستقیم از آنها دعوت می کرد که برای
بازدید از نمایشگاه او را همراهی کنند محمد که از کار فرشاد سردرگم و کلافه شده بود نگاه معنی داری به فرشاد
انداخت و با حرص دندان هایش را به هم فشار داد .فرشاد حرص خوردن اورا می دید و می دانست محمد حسابی از
او شاکی است اما به رویش نمی آورد و مثل این بود که پیه همه چیز را به تنش مالیده است .
اما «: شراره با دقت فرشاد و محمد را زیر نظر داشت .عاقبت در حالی که به فرشاد خیره شده بود خطاب به او گفت
». من فکرمی کنم شما مارا دست انداخته اید
فرشاد از آینه نگاه عمیقی به شراره کرد وبالبخند دستی به موهایش کشید بعد به محمد نگاه کرد . شراره از دودختر
دیگر زیباتر بود. چشمانش به رنگ عسلی و صورتی مهتابی داشت . نگاه فرشاد آنقدر جذاب بود که شراره احساس
کرد ضربان قلبش شدت گرفته است .
تصور من این است که دوست شما نه «: شراره لبهایش را به هم فشرد وبه سرعت فکرش را متمرکز کرد و پاسخ داد
»؟ تنها ناشنوا نیست ، بلکه خیلی هم خوب می شنود ، اینطور نیست
دودختر با تعجب نگاهی به شراره کردند وبعد به فرشاد خیره شدند . لبخندی روی لبان محمد نشست .دوست
داشت برمی گشت و این دختر باهوش را می دید .
در همین هنگام به چهارراه پارک وی رسیدند . فرشاد سرعت خودرو را کم کرد و درکنار خیابان متوقف شد. به
شما خیلی «: عقب برگشت و بالبخندی که دندانهای ردیف و سفیدش را به نمایش می گذاشت خطاب به شراره گفت
باهوشید، امیدوارم ناراحت نشده باشید ،می خواستم کمی تفریح کرده باشیم .در ضمن به مقصد رسیدیم ،البته اگر
تغییر عقیده داده ومایل باشید به نمایشگاه بیایید بنده در خدمت شما هستمو بسیار خوشحال باشم ،حالا هر طور میل
». شماست
دخترها مردد بودند،جذبه نگاه و صدای گیرای فرشاد انها را در تصمیمشان مردد کرده بود.شراره نگاهی به فرشته و
نسرین انداخت،گویی با نگاه از انان کسب تکلیف میکرد.نسرین لبانش را بهم فشرد و در حال تصمیم گیری بود.اما
فرشته با نگرانی به خیابان نگاه میکردو ونتظر اعلام رای دوستانش بود. محمد نگاهی به ساعتش انداخت و نفس
عمیقی کشید.
فرشاد متوجه شد که محمد از مردد بودن انها کلافه شده است. نگاهی به دخترها کرد و سرش را تکان داد :
»؟ خوب چی شد «
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۳ )




وقتی سکوت انها طولانی شد،سرش را با تواضع خم کرد و گفت:به این ترتیب اصرار نمیکنم امیدوارم پارک به شما
خوش بگذرد.
فرشته در را باز کرد و پیاده شد و راه تجدیدنظر را برای رفتن یا ماندن بست.نسرین با تاسف به فرشاد نگاه کرد و
با اشاره به فرشته که از خودرو فاصله میگرفت رو به فرشاد گفت:
دوستم از این میترسد که مبادا اشنایی او را ببیند،اخه میدانید محل کار برادرش همین طرفهاست. اگر او با ما نبود با «
». کمال میل شمارا همراهی میکردیم
محمد نیشخندی زد و در دل گفت خداروشکر که خلاص شدیم.
». اشکال ندارد هرطورشما راحترید «: فرشاد سرش را تکان داد و گفت
«: نسرین در حالی که پیاده میشد لبخندی زد و مثل اینکه چیزی یادش افتاده باشد دوباره سرجایش نشست و گفت
راستی اگر شماره تلفن تماس داشته باشید خوشحال میشویم بار دیگر ببینیمتان.امیدوارم تا آن موقع دوست شما شفا
». پیدا کرده باشد
فرشاد با خنده از گوشه چشم به محمد نگاه کرد وسرش را به علامت تایید تکان داد و شماره تلفن خودش را به
نسرین گفت و نسرین با مداد ابرو انرا کف دستش یادداشت کرد.
». منتظر تماستان هستم «: شراره اخرین نفری بود که از خودرو پیاده شد.فرشاد با لحنی گرم خطاب به او گفت
». حتما به امید دیدار « شراره لبخندی زد و سرش را تکان داد
وقتی در خودرو بسته شد فرشاد حرکت کرد و پس از دور زدن به طرف نمایشگاه راند. سه دختر با نگاه خودرو را
تعقیب کردند.هر سه از همراهی نکردن فرشاد دلخور بودند. شاید کوچکترین اصرار از جانب فرشاد انان را راضی به
رفتن می کرد.
» هی بچه ها میخ نشین ! بریم دیگه «: نسرین زودتر از بقیه به خود امد وخطاب به دوستانش گفت
». با اینکه همش میترسم یکی منو ببیند اما ای کاش رفته بودیم،خیلی حیف شد «: فرشته با لبخند گفت
آره ولی اگر تغییر عقیده میدادیم،خیلی بد میشد.ولی خودمونیم عجب «: نسرین سرش را تکان داد و با خندا گفت
»؟ تیکه ی نازی بود،اینطور نیست
شراره و فرشته به اتفاق سرشان را تکان دادند و حرف نسرین را تایید کردند.
»؟ اما رفیقش خیلی عنق و از خودراضی بود نه «
». تو پشت او نشسته بودی و ندیدیش ،خیلی بانمک بود.نمیدونی چه چشم وابرویی داشت

شراره حرفی نزد در واقع انقدر تو فکر بود که صحبتهای دوستانش را نمیشنید.او به فرشاد فکر میکرد به چشمانش،
به نگاهش و به صدای جذابش.انهمه شور وشوق فرار کردن از درس و کلاس و رفتن به گردش به یکباره از نظرش
محو شده بود.اهی کشید و به همراه دوستانش راه افتاد.
وقتی در خودرو توسط شراره بسته شد محمد نفس راحتی کشید.فرشاد پس از حرکت کردن ،از ایینه نگتهی به
». هی پسر اگر می امدند بد نبود «: دخترها انداخت ولبخندی زد و با صدای بلند خطاب به محمد گفت
محمد پاسخ نداد. فرشاد به او نگاه کرد.به خوبی میدانست محمد از دستش خیلی شاکی است،فرشاد خود را برای
هرگونه واکنشی اماده کرده بود ومنتظر توپ وتشر دوستانه او بود.محمد همچنان سکوت کرده بود و صحبتی
نمیکرد.فرشاد چون پسر بچه ای خطاکار که منتظر تنبیه باشد با چشمانی پر از شیطنت زیر چشمی او را میپایید.چند
لحظه گذشت،فرشاد وقتی دید محمد حرفی نمیزند با تعجب به او نگاه کرد و اورا دید که خونسرد و ارام به مناظر
اطراف مینگرد.
ببین محمد من اماده ام،هرچی میخواهی بگی گوشش میکنم و قبول دارم،بگو خلاصم کن «: فرشاد لبخندی زد و گفت
»! عذاب وجدان داره پدر روحم رو در می آره
محمد باز هم پاسخ نداد گویی صدای اورا نشنیده است.
»؟ هی پسر نکنه به راستی کر شده ای «: فرشاد به بازوی او زد
محمد از ضربه ای که فرشاد به بازوی او زد مثل ادمهای منگ سرش را تکان داد.فرشاد متوجه منظور او شد و از
خنده ریسه رفت. هر بار که فرشاد پرسشی میکرد محمد بدون اینکه پاسخی بدهد سرش را تکان میداد.فرشاد از
کار او با صدای بلند میخندید،اما دیری نپایید که جذابیت این شوخی از بین رفت.اما محمد به هیچ وجه قصد نداشت
کوتاه بیاید.این شوخی در طول بازدید از نمایشگاه و حتی بازگشت به خانه ادامه داشت.
فرشاد بارها سعی کرد محمد را به حرف زدن وادار کند اما محمد برای تنبیه او لب از لب باز نکرد.زمانی که به
خیابانی که محمد در ان سکونت داشت رسیدند،فرشاد توقف کرد و به محمد نگاه کرد.محمد سرش را به علامت
ببین «: خداحافظی تکان داد و در را باز کردوخواست از ان خارج شود که فرشاد بازوی او را گرفتو با لبخند گفت
»؟ رفیق من غلط کردم قبول
محمد سرش را تکان داد.
»؟ حالا تو هم از خر شیطون پیاده شو بگو کی بیام دنبالت «: فرشاد ادامه داد
محمد با اشاره دست پرسش او را پاسخ داد.فرشاد که از کار محمد حسابی کلافه شده بود دستش را در موهایش فرو
خب اگر میخواهی لال باشی من حرفی ندارم،فردا نه و نیم همین جا «: برد و نفس عمیقی کشید و با دلخوری گفت
». منتظرت هستم،خداحافظ

محمد با لبخند دور شدن فرشاد را نگاه میکرد و در همان حال به او فکر میکرد و حالی که از او گرفته بود. در
صورتی که فرشاد را خیلی دوست داشت،فرشاد برای او فقط یک هم دانشگاهی نبود ،بلکه بهترین دوستی بود که او
در تمام زندگیه بیست و سه ساله اش برای خود شناخته بود البته فرشاد مستحق چنین دوست داشتنی بود دوستی ان
دو از دوران دبیرستان شکل گرفته بود و تا ان لحظه که هردو در سال سوم دانشگاه تحصیل میکردند ادامه داشت.
حتی یکی نبودن رشته تحصیلی نیز نتوانسته بوداز استحکام دوستی اندو چیزی کم کند. انان انقدر صمیمی بودند که
اکثر بچه های دانشگاه که اندو را خوب نمیشناختند تصور میکردند نسبت به هم نسبت نزدیکی دارند.هر روز پس از
اتمام کلاس فرشاد سوار بر خودرو زیتونی رنگش منتظر محمد بود و با اینکه مسیر منزلش با او یکی نبود خود را
ملزم به رساندن او به منزلش می کرد و حتی اصرار محمد مبنی بر اینکه مایل است خودش به تنهایی به منزل برود
موثر واقع نمی شد در قبال این محبت محمد نیز چون از نظر درسی رتبه بالایی داشت در بعضی از دروس عمومی و
تحقیقی به فرشاد کمک می کرد این دوستی باعث رشک وحسادت بعضی از دوستان مشترکشان شده بود . ولی
خوشبختانه تاکنون موضوعی نتوانسته بود به دوستی آن دو خللی وارد کند. با اینکه هردو خصوصیات مشترکی
داشتند که باعث قوام دوست شان می شد , اما تفاوتهایی در سطح زندگی شان دیده می شد.
فرشاد پسری خونگرم ومعاشرتی بود که دوستان زیادی داشت و به دلیل ظاهر زیبا وجذابی که داشت بیشتر
طرفدارانش از جنس مخالف بودند که این موضوع را موقعیت خانوادگی واجتماعی اش تشدید می کرد پدرش دارای
یک شرکت تجاری معتبر وبزرگ بود ومادرش دختر یکی از میلیونر های بی شمار تهران بود همچنین تنها خواهرش
نامزد پسر یکی از تاجران بزرگ فرش در اصفهان بود.اما تنها اینها چیزی نبودند که باعث کبر وغرور در وی شود و
همین خصیصه ممتاز موجب محبوبتر شدن وی نزد دوستانش بود اما از تمام دوستان بی شماری که داشت این محمد
رفیق استثنایی اش به شمار میرفت البته محمد نیز لایق این همه دوست داشتن بود . او پسری متین وبا شخصیت و از
خانواده ای متوسط اما با فرهنگ بودپدرش بازنشسته اداره دارایی بود که حدود سه سالی میشد که به رحمت خدا
رفته بود مادرش دبیر ریاضی دوره متوسطه و زنی بسیار فهمیده وبا فرهنگ بود که ریاست دبیرستاندخترانه ای را به
عهده داشت .همچنین دارای دو خواهر بود که یکی ازدواج کرده و در شیراز سکونت داشت و خواهر دوم او که
محبوبه نام داشت سال اول دبیرستان تحصیل میکرد و به عبارتی تهتغاری خانواده به شمار میرفت.
محمد همچنان ایستاد تا خودرو فرشاد به کلی از نظرش ناپدید شد.آنگاه نفس عمیقی کشید وبا لبخند به طرف منزل
راه افتاد در چند قدمی در منزل متوجه شدکتابهایی که از نمایشگاه خریده در خودرو فرشاد جا گذاشته است. با کف
دست محکم به پیشانی اش زد واز کم حواسی خود سرش را تکان داد. پس از لحظه ای مکث شانه هایش را بالا
انداخت و به طرف منزل رفت و با کلیدی که به همراه داشت در را باز کرد.وقتی وارد حیاط شد محبوبخ را دید که در
حال شستن حیاط بود. با دیدن محبوبه به یاد سه دختری افتاد که درراه نمایشگاه سوار خودرو فرشاد شده
بودند.آنان نیز درست هم سن وسال خواهرش بودند از تصور اینکه روزی محبوبه نیز بخواهد با کسی رشته دوستی
ایجاد کند اخمی به چهره اش نشست اما خیلی زود بر احساسش غلبه کرد وبا خود گفت نه خواهر من از این کارها
نمی کند اما خودش نمی تواند به آن چیزی کهمی گوید اعتماد داشته باشد.
محبوبه با دیدم محمد به سرعت شیر آب را بست و به طرف او آمد و با گفتن سلام کیف محمد را از دستش
گرفت.محمد با لبخند پاسخ او را داد از چشمان محبوبه خوشحالی می بارید البته او همیشه دختری شادی بود اما این
حالت او برای محمد کمی ناآشنا بود مثل این بود که محبوبه حامل خبری است که از درون او را غلغلک می
دهد.محمد به چشمان محبوبه دقیق شد.
))چیه خیلی خوشحالی؟((.
;خب دیگه همین جوری!<<
;باز چه نقشه ای داری شیطون؟<<
;داداش یک خبر عالی!<<
;اِ،نگفتم یک خبری هست؟خوب بگو چی شده؟<<
;حدس بزن!<<
محمد به نشانه تفکر با انگشت چند ضربه به شقیقه اش زد و در حالی که با شیطنت لبخند می زد گفت:;خب
فهمیدم!بله خیلی عالیست،یعنی بهتر از این نمی شود.<<
محبوبه با تعجب به او خیره شده بود و منتظر باقی کلام او بود، وقتی دید محمد ادامه نمی دهد با حیرت گفت:;مگر
تو می دانی!<<
محمد سرش را تکان داد و همانطور که به طرف ساختمان می رفت گفت:
;خوب حدس می زنم یک خبر عالی چه می تواند باشد.<<
محبوبه با همان حیرت جلوی راه او را گرفت و در حالی که پرسش در چشمانش موج می زد سرش را تکان
داد:;خوب؟!<<
محمد با موذیگری لبخندی زد و در حالی که با بدجنسی چشمانش را تنگ کرده بود با صدای آرامی گفت:;یک خبر
خیلی عالی می تواند این باشد که حتما قرار است ...برای جنابعالی خواستگار بیاید.<<و تا محبوبه به خود بیاید به
اتاق خود رفت.
محبوبه که تازه متوجه شوخی محمد شده بود اخمی کرد و به طرف محمد برگشت و فریاد زد:;خیلی لوسی،بی
مزه.حالا بمون تو خماری!اگه بهت گفتم!<<
محمد که با صدای بلند می خندید وارد اتاقش شد و در حالی که در اتاقش را می بست گفت:;خودم می فهمم.<<
محبوبه به خوبی می دانست که برادرش نمی تواند نسبت به این خبر بی تفاوت باشد پس به سمت اتاقش راه افتاد و
با صدای بلند به طوری که لو بشنود گفت:;بله،بله،
عاقبت دایی جان خودش می آید.<<و یکراست به اتاقش رفت و در رابست.
محمد با شنیدن کلمه دایی درجا خشکش زد،لحظه ای فکر کرد اشتباه شنیده است.کمی مکث کرد و به امید شنیدن
کلام دیگر از محبوبه بود.اما وقتی متوجه سکوت او شد کتش را
که نیمه کاره از تنش درآورده بود از تن خارج کرد و آن را روی تخت انداخت و به طرف در رفت و آن را باز
کرد.محبوبه را در هال ندید،فهمید به اتاقش خودش رفته است.از پله ها پایین رفت و به
طرف اتاق محبوبه رفت،وقتی در اتاق او را باز کرد محبوبه را دید که روی تختش کشسته و به ظاهر خود را با کتابی
مشغول کرده است.
محمد جلو رفت و بله تخت او نشست و گفت:;محبوب،گفتی دایی جان قرار است بیاید تهران؟جدی؟کی؟<<
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۴ )




محبوبه سرش را بالا کرد و نگاهی به چهره کنجکاو محمد انداخت و در حالی که خود را بی تفاوت نشان می داد
گفت:;چیه؟چرا هول شدی؟خوب از مامان بپرس.<<
محمد لبخندی زد و بازوی محبوبه را گرفت:;خواهر کوچولوی لوس من،بگو چه خبر شده؟<<
محبوبه دستش را پس کشید و با دلخوری گفت:;مگر خودت نگفتی می فهمی .خوب اگر راست می گی صبر کن تا
مامان بیاد اونوقت ازش بپرس.<<
محمد می خواست وانمود کند که می تواند صبر کند از جایش برخاست و نفس عمیقی کشید و شانه هایش را بالا
انداخت.
;دوست داری نگو،آخر می فهمم.<<و به طرف در اتاق رفت تا از آن خارج شود.در
همان حال فکر می کرد تا چند ساعت دیگر که مادر از سر کار برگردد،از کنجکاوی دیوانه شده است.پیش از خارج
شدن از اتاق برگشت و به محبوبه که زیر چشمی او را زیر نظر داشت نگاهی انداخت. در همان حال فهمید خواهر
کوچکش بر خلاف نازک نارنجی بودنش آنقدر سنگدل نیست که بتواند ناراحتی او را ببیند،بنابر این دست روی نقطه
ضعف اوگذاشت. در حالی که قیافه غمگینی به خود گرفته بود سرش را تکان دادو گفت :
باشه محبوبه خانم،یادت باشه.
و از اتاق خارج شد.اما هنوز به وسط هال نرسیده بود که محبوبه از پشت سر صدایش کرد:
مژدگانی یادت نمی رود؟
محمد که درست به هدف زده بود موذیانه لبخندی زد و در حالی که سعی می کرد خیلی عادی رفتار کند،به طرف
محبوبه که به در اتاقش تکیه داده بود برگشت و سرش رو تکان داد و گفت:
هرچند که می توانم صبر کنم تا مامان بیاید اما اگر خبرت قابل توجه باشد اون مانتویی رو که دوست داشتی برایت
می خرم.
محبوبه مثل فشنگ از جا پرید و با صدای بلند گفت: -راست می گویی؟
محمد سرش رو به علامت مثبت تکان داد ومنتظر شد.
محبوبه با لحن شادی گفت: -دایی و زن دایی و.....
سپس مکثی کرد وبا تمام بی تجربگی احساس کرد گوشهای برادرش برای شنیدن اسم بعدی تیز شده است.به
همین خاطربا کمی تفنن و کش و قوس ادامه داد:
........وفرشته .... همین پنج شنبه به تهران می آیند.خبر خوبیست مگه نه؟
محمد احساس کرد چیزی درون قلبش به لرزه افتاده است،گلویش خشک شده بودوضربه های قلبش چون چکشی
به قفسه سینه اش می کوبید.نام فرشته توفانی در درونش ایجاد کرده بود.با اینکه سعی می کرد جلوی محبوبه
واکنش نشان ندهد و خود را خونسرد نشان بدهد،اما رنگ چهره اش سرخ شده بود و این سرخی که نشان از تلاطم
قلبش داشت از دید کنجکاو محبوبه پنهان نماند.اوبا نگاه دقیقی به محمد نگاه کردو در حالی که از واکنش این خبر
لذت می برد به برادرش فکر می کرد،به جذابیت و غرور او که عشق را در پس پرده ای از قلبش پنهان کرده
بود.محمد هیچ گاه از علاقه اش به فرشته برای او سخن نگفته بود اما می توانست از حرکات او،هرگاه که نامی از
فرشته به میان می آمد،بفهمد که چقدر فرشته را دوست دارد. محبوبه به خوبی او را درک می کرد زیرا خودش نیز
چندی بود که جوانه عشق را در قلبش احساس می کرد.او تازه فهمیده بود که عشق با قلب چه می کند وتازه فهمیده
بود وقتی کسی عاشق می شود دنیا را طور دیگری می بیندوهمه چیز برایش تازگی دارد حتی چیزهایی را که سالها با
آنها زندگی کرده است.محبوبه احساس می کرد به خوبی می تواند احساس محمد را درک کند.او تازه فهمیده بود
خودش نیز عشق را می شناسد و با اینکه مدتها با او آشنا بوده اما تا این اندازه دوستش نداشته است.اول خودش نیز
مطمئن نبود،اما بعد فهمید تا چه حد اسیر وحیران او شده و هرگاه نامی از او برده می شد تمام وجودش به لرزه می
افتد.محبوبه نیز عاشق شده بود و مرد رویایی او کسی جز دوست صمیمی برادرش نبود.محبوبه عاشق فرشاد شده
بود و تازه فهمیده بود عاشقی دنیایی دارد.عاشق طشتی های دنیا را نمی بیند و همه چیز را در عین زیبایی و کمال
مشاهده می کند.او نیز همه چیز را زیبا و در حد کمال می دید.با اینکه هنوز دو ماهی به عید مانده بود اما باغچه
کوچک کنار حیاط که درخت بی برگ یاس تنها زینت آن بود،به باغ پرگل و زیبایی تبدیل شده بودو او همه جا را
غرق شادی و زیبایی می دید، گویی بهار قلب او زودتر از بهار طبیعت به گل نشسته بود .محبوبه عشق را به وضوح
در هنگام بردن نام فرشته در چشمان محمد دید ودعا کرد محمد متوجه شعله عشقی که از درون قلب او می گدازد
نشده باشد .
محبوبه همچنان به محمد خیره شده بود او به فراست دریافته بود که فقط یک عاشق در مقابل نام محبوب اینچنین از
خود بی خود می شود به یاد خودش افتاد که هرگاه به طور اتفاقی نامی از فرشاد برده می شد بی دلیل دست و پایش
را گم می کرد و احساس می کرد همه فهمیده اند چه در قلب او می گذرد و برای اینکه خود را خونسرد نشان بدهد
بدتر کاری می کرد که همه با تعجب به او نگاه کنند. مثلا شب پیش سر سفره شام ،تا مادر حال فرشاد را از محمد
پرسید ،برای اینکه کسی متوجه لرزش بدنش نشود شروع کرد به هم زدن پارچ دوغ و هنگامی به خود امد که مادر و
محمد با تعجب به او نگاه می کردند.
محمد وقتی به خود امد متوجه شد محبوبه با حالت متفکری به او خیره شده است .برای اینکه از زیر بار نگاه او
خلاصی پیدا کند چرخی زد و برای رفتتن به اتاقش پشتش را به او کرد.در حالی که سعی می کرد صدایش حالت
عادی داشته باشد گفت :"عجب رو دستی خوردم ،برای خبری که عاقبت خودم می فهمیدم باید تاوان سنگینی بدهم
."
با اینکه محبوبه می دانست محمد جدی نمی گوید و برای شنیدن چنین خبری حاضر بود چند برابر هم خرج کند اما
با نگرانی گفت "ببینم هنوز سر حرفت هستی ؟"
محمد پیش از بستن در اتاقش لبخند زد "اره خواهر کوچولو ی خوش خبر ،همین امروز بعد ار ظهر "و در اتاقش را
بست تا فریاد شادی محبوبه که ههال را روی سرش گذاشته بود سر او را نبرد .
محمد به اتاقش پناه برد و بدون اینکه لباسش را عوض کند روی تخت دراز کشید و دستانش را زیر سرش گذاشت
« باردیگر خبر را مرور کرد .دایی و زن دایی و فرشته .....فرشته .....فرشته ...وای چه خبر دلچسبی بود و به خاطر آ
حاضر بود تمام دارایی اش را به عنوان مژدگانی بدهد .از تصور دیدن فرشته از خود بی خود شده بود زیررا او را با
تمام قلب و احساسش دوست داشت .محمد نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست .
با وجودی که محمد جوان نجیبی بود و تا کنون در مورد علاقه اش کوچکترین حرفی نزده بود اما برای تمام اعضای
خانواده آشکار بود که فرشته قسمت مسلم اوست و کسی در این مورد شک نداشت . محمد می دانست با تمام شدن
دانشگاه م یتواند به آرزو ی دیرینش برسد که همان وارد شدن به جامعه مقدس پزشکی بود .همچنین می دانست
دیری نخواهد کشید که با اتمام درس فرشته می تواند برای خواستگاری او اقدام کند . این برای او انتظاری طاقت
فرسا و در عین حال شیرین بود .البته در این انتظار نه تنها محمد بلکه تمام اعضای خانواده سهیم بودندن .از جمله
مادر محمد که خیلی دوست داشت هر چه زودتر عروس زیبایش را به منزل بیاورد .حتی مهدی و نرگس ،پدر و مادر
فرشته نیز محمد را داماد خود می دانستنند و به وجود او افتخار می کردند .با وجودی که این علاقه و احساسات را
پیش فرشته ابراز نمی کردند ،اما فرشته نیز به خوبی می دانست که تنها آرزوی پدر و مادرش این است که او ومحمد
با هم ازدواج کنند .شاید فرشته هم می دانست که محمد شیفته و شیدای اوست و شاید او نیز آرزویش بود که
همسری مانند او داشته باشد که گل سر سبد فامیل است .اما کسی چه می دانست سرنوشت برای آن دو چه خواسته
است . محمد فقط امیدوار بود و خود را به دست تقدیر سپرده بود.او فرشته را در رویایش میدید و تصویر زیبای اورا
در ایینه قلبش تماشا میکرد.فرشته به راستی جواهری کمیاب بود .پوست صورتش لطیفی و سپیدی گل یاس را به
هیچ می انگاشت.
چشمان ابی تیره اش به رنگ ابی دریای شمال در سپیده صبح بود .لبانش چون غنچه ای ناشکفته بود وموهای طلایی
وبلندش به تلالو خورشید طعنه میزد. فقط کسانی که اورا دیده بودند میتوانستند اورا چنین توصیف کنند. فرشته به
راستی زیبایی نفسگیری داشت و به حقیقت چون فرشته ای بود که از اسمان به زمین امده باشد.حرکاتش به قدری
موزون وارام بود که گویی حدی برای ان نمیشد تصور کرد. البته نه فقط زیبا،بلکه جذابیت خاصی داشت که می
توانست به راحتی روی دیگران تاثیر بگذارد.از همه مهمتر متانتی در وجود و رفتارش بود که دیگران را مجذوب
حالتها و رفتارش میکرد.مهدی و نرگس،تنها دخترشان را به قدر دنیا میپرستیدند و تمام سعی خود را میکردند تا اورا
راضی و خوشبخت ببینند.از نظر ان دو محمد تنها کسی بود که میتوانست فرشته را خوشبخت کندو بر همین اصل
تمام خواستگاران او بدون اینکه حتی به منزل راه پیدا کنند یکی یکی جواب میشدند.محمد نیز در این بین خود را بی
رقیب می دید.
محمد انقدر در تفکراتش غرق شده بود که نفهمید کی چشمانش گرم شده و به خواب عمیقی فرورفته است.
وقتی از خواب برخواست ساعت چهار بعد از ظهر بود.با اینکه مدت زیادی نخوابیده بود اما از سستی و کرختی که
اکثر اوقات بعد از خواب به او دست میداد خبری نبودو احساس سرحالی و نشاط میکرد.از اتاقش که بیرون رفت از
سر و صدای اشپزخانه متوجه شد مادر به منزل برگشته است ومشغول تدارک شام شب میباشد. پله ها را دوتا یکی
پایین امد و به طرف اشپزخانه رفت و در استانه ان مشغول تماشای مادرش شد.مهتاب از سایه ای که جولوی در
افتاده بود سرش را بلند کرد و با دیدن محمد لبخند زد:
» ساعت خواب پسرم «
». سلام خسته نباشی مامان «
»! سلام عزیزم متشکرم چه عجب «
»؟ چطور «

وقتی امدم دیدم خوابی «
»؟ اره امروز کمی خسته بودم راستی مامان امروز این وروجک را نمیبینم «
محبوبه را میگوی؟ بچه ام رفته خونه دوستش مهناز.در ضمن به من «: مادر متوجه منظور محمد شد .با خنده گفت
». گفت به محمد بگو تا من بیایم حاضر باشه برویم بیرون
». امان از این ته تغاری شیطون،میبینی مامان چجوری بلده منو سرکیسه کنه «: محمد با لذت خندید
مادر موضوع را میدانست ،زیرا محبوبه به او گفته بود،اما میخواست ا ز زبان محمد جریان را بشنود.با لبخندی
»؟ خیر باشه چه خبره «: دلنشین سرش را تکان داد و گفت
». هیچی از محبوبه رودست خوردم سر امدن دایی جان از شمال باید خسارت بدهم «
مادر جون یعنی این خبر اینقدر برای تو مهمه؟پس یادم باشه «. مهتاب با لبخند نگاه معنا داری به پسرش انداخت
»؟ پنجشنبه جلوی در بایستم و خبرامدنشان را خودم به تو بدهم.اونوقت چی به من مژدگانی میدهی
من جانم راتقدیم به شما میکنم و این «. محمد با خنده جلو رفتو روی سر مادر خم شد و بوسه ای روی موهای او نشاند
». ناقابل ترین چیز برای شماست
جانت بی بلا باشد پسرم،ذره ذره وجودم خوشبختی تو «: مهتاب نگاه پرمهری به او انداخت و در پاسخ گفت
و برای اینکه محمد متوجه اشکی که در چشمانش شده بود ». وخواهرانت را میطلبد.الهی زنده باشی و خوشبخت
نشودسرش را پایین انداخت و سر خودش را با خرد کردن هویج و سیب زمینی گرم کرد.
محمد از کلام مادر متاثر شد او میدانست که بعد از فوت پدر،مادر با تلاش مضاعفی که بر عهده گرفته بود این
حقیقت را ثابت کرده است.در حالی که مقداری هویج خرد شده از ظرف بر میداشت،بوسه ای دیگر بر سر مادر زد و
از آشپزخانه خارج شد تا به حمام برود واحساس نشاط بیشتری بکند.
وقتی از حمام خارج شد محبوبه را حاضر و اماده دید که روی مبلی نشسته و منتظر اوست و با دیدن محمد لبخند زد.
». سلام و عافیت باشد انشالله حمام دامادیه داداش جونمو ببینم «
ای کلک زبون باز!من فکر کردم که فراموش کردی،حالا نمیشه یه تخفیف دانشجویی به من بدی و از خیر این مانتو «
»؟ بگذری
نه معلوم است که فراموش نمیکنم «: محبوبه با اینکه میدانست محمد جدی نمیگوید،اخمی کرد و با قیافه ناراحتی گفت
یالله باید به قولت عمل کنی و با قهر سرش را برگرداند. ». ،
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۵ )




محمد از رفتار محبوبه که چون کودکی میمانست خندید و در حالی که با حوله موهایش را خشک میکرد گفت
». نکن نی ین کوچولو شوخی کردم صبر کن الان حاضر میشوم
ساعت پنج ونیم بعد ازظهر بود که محمد همراه محبوبه برای خرید از منزل خارج شدند.مادر هم صورت خریدی به
انان داد.محبوبهسر از پا نمیشناخت.چند ماهی بود کهبرای خرید مانتویی پولهایش را جمع میکرد وبا این بخشندگی
محمد او میتوانستپولهایش را برای خرید کفشی که از پیش نشان کرده بود بدهد.انها هنوز سر خیابان نرسیده بودند
که صدای بوق آشنایی توجه محد را به انطرف خیابان جلب کرد.به طرف صدا برگشت و با دیدن فرشاد دستش را
تکان داد.محبوبه با دیدن فرشاد که پشت فرمان نشسته بود چنان نفسش بند امد که فکر کردهر لحظه ممکن است
قلبش از حرکت بایستد.انتظار دیدن فرشاد انهم در ان زمان و درست سر خیابانشان را نداشت.
فرشاد خیابان را دور زد و درست جلوی پای ان دو ترمز زد و در حالی که لبخند دلنشین همیشگی اش را بر لب
»؟ سلام محمد چطوری «: داشت،باصدای بلند گفت
محمد خیلی دلش میخواست شوخی ظهر را باز ادامه دهد.اما با وجود محبوبه این کار را درست ندید.دستش راروی
»؟ خوبم چه خبر از این طرفها «. لبه پنجره گذاشت و سرش را خم کرد
امده ام تا کتابهایی را که جا گذاشته بودی بدهم.خوب «: فرشاد خم شد تا قفل در محمد را باز کند در همان حال گفت
»؟ شد دیدمت مثل اینکه جایی میرفتی،درست است
محمد نگاهی به محبوبه انداختکه چند قدم از او فاصله داشت و باز سرش را به طرف فرشاد چرخاند و با لبخند
». اره سر یک شرط از محبوبه باختم،حالا دارم میروم جبران مکافات کنم «: گفت
». بیایید سوار شوید من شمارا میرسانم «: فرشاد به محمد اشاره کرد
محمد به اخلاق فرشاد اشنا بود و میدانست او تعارف نمیکندو اگر هم به چیزی کلید کند حتما باید انرا انجام
دهد.محمد نگاهی به او انداخت .
من دارم می روم «: وکمی صدایش را پایین آورد و ادامه داد »؟ مطمئنی که کارنداری ؟ممکن است خیلی علاف شوی «
خرید برای یک دوشیزه خانم .خودت که خوب می دونی چقدر دیر پسندند.حالا خود دانی . اگر هم دوست داری تا
». نصف شب تو خیابون علاف بشی ،بسم الله
فرشاد خندید وبا سر اشاره کرد که سوار شوند .
محمد در عقب ماشین را باز کرد تا محبوبه سوار شود و خود نیز در صندلی جلو کنار فرشاد جای گرفت .
محبوبه با بدنی لرزان سوار شد و خود را روی صندلی عقب رها کرد و با صدایی که لرزش آن به خوبی مشهود بود به
فرشاد سلام کرد .
»؟ خوب محبوبه خانم چطورید «: فرشاد به عقب برگشت وبا لبخند جذابی سلام اورا پاسخ داد و پرسید
واین لکنت بی موقع اورا از ». خ..خوبم متشککرم «: محبوبه با لکنت و درحالی که سرخ شده بود به آرامی گفت
خودش متنفر کرد.با نیشگون محکمی که از پهلوی پایش گرفت ، نفرتش را نسبت به خودش نشان داد اما با وجود

دردی که در پایش ایجاد شده بود هنوز ناراضی بود و در دل به خود ناسزا می گفت
دخترۀ دست و پاچلفتی عقب «: مانده ،الحق که هنوز بچه ای ،الکن بدبخت خ..خوبم.راستی که!مردهایی مثل فرشاد از دخترهای دست و پا چلفتی و
لال خوششون نمی آد.
گرمای داخل خودرو و بوی ادکلن خوشبویی که فرشاد زده بود فضای دلچسبی را بوجود آورده بود .محبوبه از اینکه
اینقدر به فرشاد نزدیک است ،احساس خوبی داشت واین حالت حس بدی را که از لکنت زبانش در هنگام سلام
کردن در او بوجود آورده بود تحت تأثیر قرار داد.
فرشاد مشغول صحبت با محمد بود و محبوبه هر کلمه اش را به گوش جان می خرید.از آینه به چشمان روشن
وابروهای بلند او خیره شده بود ودردل جذابیت و زیبایی اورا می ستود.
فرشاد برای پیچیدن به خیابانی به آینه نگاهی انداخت و در همان حال چشمش به محبوبه افتاد که به او خیره شده
خوب محبوبه خانم حالا چی از این برادر «: بود .برای محبوبه دیر بود تا چشمانش رابدزدد . به او لبخندی زد و پرسید
»؟ دست و دلبازت بردی
محبوبه خیلی سعی کرد تا این بار بدون هول شدن پاسخ فرشادرا بدهد وبا اینکه تلاش می کرد تالحن صحبتش خیلی
عادی باشد اما از لرزش صدایش می شد متوجه خیلی چیزها شد .
». محمد قرار است یک مانتو برایم بخرد «
ببینم محبوبه خانم ،منظورت مانتو با کفش و روسری و کیف دیگه «: فرشاد با خنده بلندی به بازوی محمد زد وگفت
»؟
». نه فقط مانتو «: محبوبه لبخندی زد و به محمد که درحال تکان دادن سرش بود نگاه انداخت
باباای والله یک مانتو که چیزی نیست ،شاید محمد می خواد خوشحالت کنه.مطمئن باش «: فرشاد با لحن شوخی گفت
»؟ همۀ این چیزها رو برات می خره . مگه نه محمد
»؟ ببین می توانی خواهر سر به راه و مهربان من را از راه بدر کنی «: محمد نگاهی به فرشاد انداخت و گفت
فرشاد ومحبوبه خندیدند و صحبت به مسیر دیگری افتاد . حالا محبوبه احساس می کرد دیگر در مقابل فرشاد
احساس خجالت نمی کند و اکنون راحتتر می تواند با او همکلام شود .
»؟ خب کجا باید بروم «: سر چهارراه ولیعصرفرشاد از ایینه نگاهی به محبوبه انداخت و با لحنی صمیمی گفت
فرقی نمیکند فکر کنم «: محبوبه به محمد که او نیز منتظر پاسخ بود،وبه طرف او برگشته بود نگاهی کرد و گفت
». مانتویی را کهمیخواهم بخرم همه جا داشته باشند
»؟ میخواهی برویم همانجایی که فرانک همیشه از آنجا مانتو میخرد «: فرشاد رو به محمد کرد و گفت
نه قربانت،اون سر دنیا به خاطر یک مانتو؟این همه مانتو فروشی دست آخر یکیشمانتویی «: محمد سوتی کشید و گفت
»؟ نظر تو چیه «: و بعد دوباره رو به محبوبه کرد و از او پرسید ». را که محبوبه دوست داشته باشد دارد
محبوبه به علامت تایید حرف محمد سرش را تکان داد.

فرشاد جلوی مانتووفروشی بزرگی در میدان فاطمی نگه داشت.وهرسه پیاده شدند هنگامی که فرشاد پیاده می شد
»؟ خوب به سلامتی تو کجا تشریف میاوری «: ،محمد به شوخی گفت
من وکیل تسخیری محبوبه هستم تا بتواند حقش را «: فرشاد با خونسردی و بدون اینکه جا بخورد لبخندی زدوگفت
». کامل از تو بگیرد
»؟ و تا خانه خرابم نکنی دست از سرم برنمیداری «: محمد نیز با خنده سر تکان داد وگفت
». کاملا درست است «
محبوبه از اینکه فرشاد نام او را اینچنین صمیمی به زبان اورده بوددچار حس غریبی شده بود. فکر میکرد تمامی این
اتفاقات را در خواب میبیند.
در تمام طول خرید فرشاد با انان همراه بود ودر مورد مدل مانتو و رنگ ان اظهار نظر میکرد.محبوبه حتی یادش رفته
بود که قرار بوده مانتویی را که از قبل نشان کرده بود بخرد.و هرچه او میگفت محبوبه دربست تایید میکرد.
محمد کم کم کلافه شده بود و با خود فکر میکرد با وجود این همه مانتو چرا محبوبه یکی از انها را انتخاب نمی کند
امابرای اینکه دل محبوبه نشکند حرفی نمی زد.هر مانتویی که محبوبه می پوشید با اخمهای فرشاد مواجه میشد.
»! نه این خیلی گشاد است «
»! نه این خیلی بلند است «
»! نوچ رنگ ان به پوستت نمی اید «
» اصلا مدلش جالب نیست
عاقبت در فروشگاهی فرشاد دست روی مانتویی گذاشت که درست مطابق میل محبوبه بود و محبوبهپس از امتحان
کردن با ابروهای بازو لبخند فرشاد و محمد روبرو شد.
پس از خرید مانتو فرشاد از همان فروشگاه،روسری همرنگ مانتو محبوبه خرید و به او هدیه داد هر چند که دوست
داشت پول مانتوی محبوبه را هم حساب کند ولیچون قراری بود که محمد با او داشت،درست ندید در این کار دخالت
کند.
یادم باشد «: محمد پس از پرداخت پول مانتو نفس راحتی کشید و درحالی که لبخند میزد خطاب به فرشاد گفت
» هیچوقت قول خرید به کسی ندهم ،آن هم به یک دختر
اما من برعکس از گشتن توی فروشگاه لذت می برم خیلی دوست «: فرشاد درحالی که به محبوبه نگاه میکرد گفت
داشتم اخلاق فرانک هم مثل محبوبه بود.

محبوبه که زیر نگاه فرشاد رنگ به رنگ می شد سرش را زیر انداخت و با صدای آرامی گفت :من از شما متشکرم،
سلیقه خوب شما قابل تقدیراست.
فرشاد به محمد نگاهی کرد و با خنده گفت : قابلی نداشت.
محمد با اخم تصنعی سرش را تکان داد : هی روزگار می بینی ؟ پول از جیب ما رفته تشکرش نصیب کس دیگری می
شود. خوبه دیگه!
محبوبه با خنده به محمد نگاه کرد که با حالت قهر به او می نگریست.جلو رفت و روی پا بلند شد و بوسه ای روی
گونه محمد گذاشت : داداش جون خیلی متشکرم.
محمد دستش را بر پشت محبوبه گذاشت و هر سه با هم از در فروشگاه بیرون آمدند.جنب فروشگاه کافی شاپ
کوچکی بود که با توجه به سردی هوا نوشیدن شیرکاکائوی داغ می چسبید.پس از آن فرشاد آن دو را به منزل
رساند و با وجود اصرار محمد که او را به منزل دعوت می کرد فرشاد نپذیرفت و پس از خداحافظی از آنان جدا
شد.محبوبه آن قدر ایستاد تا خودرو فرشاد در پیچ خیابان از نظرش ناپدید شد و ناگهان با صدای محمد به خود
آمد:محبوبه چرا خشکت زده ، بیا دیگه. و بعد در حالی که مانتو و روسری اهدایی فرشاد را به خود می فشرد همراه
با محمد به منزل رفت.پس از شام وقتی در اتاقش تنها شد مانتو و روسری را جلوی رویش گذاشت و تا نیمه شب در
حالی که به آنها خیره شده بود در افکار شیرینی غرق بود وقتی به خود آمد که شب از نیمه گذشته بود با اینکه هنوز
خوابش نمی آمد اما از فکر فردا و رفتن به مدرسه و خستگی و خواب آلودگی سر کلاس درس از جا برخاست تا به
رختخواب برود اما پیش از آن مانتو و روسری را در کمد لباسش آویزان کرد و دستی به آن کشید و با خود گفت :
امروز یکی از بهترین روزهای زندگی ام بود.
البته در این بی خوابی شبانه محبوبه تنها نبود.دو اتاق آنطرفتر محمد نیز روی تختش دراز کشیده بود و در حالی که
چشم به سقف اتاق دوخته بوددر تفکرات دور و درازی غرق شده بود.
شب جادویی دارد که روز فاقد آن است.در شب احساسات آدمی بارورتر است و تمام احساسات خفته انسان بیدار
می شوند و عشق رنگ بیشتری به خود می گیرد.تاریکی شب انسان عاشق را شیداتر می کندو دلیل آن این است که
انسان با خود تنها می شود و تمام افکار روزانه را از خود دور می کند و به دور از چشمان دیگران که ما را زیر ذره
بین خود قرار می دهند، می تواند فقط به چیزی بیندیشد که دوست دارد.
محمد نیز به فرشته می اندیشید. به او که دوستش داشت و به اینکه احساس می کرد حتی یک لحظه نیز نمی تواند
بدون او زندگی کند.اما این را هم می دانست با وجودی که رسیدن به او مهمترین آرزوهایش به شمارمی رود اما باید
به فکر آینده زندگی مشترکشان هم باشد تا بتواند زندگی خوبی برای محبوبش بسازد.او می دانست همانطور که
مدتها صبر را پیشه خود کرده است باید درسش را تمام کند و با اینکه عاشق تحصیل و دانشگاه بود اما از کندی گذر
زمان احساس عصبانیت و کلافگی می کرد محمد در آن لحظه حالت کودکی را داشت که منتظر رسیدن تعطیلی و
فرار از درس و مدرسه بود. نفس عمیقی کشید و با خود حساب کرد که درس فرشته امسال تمام می شود و او می
تواند مادر را به خواستگاری او بفرستد، آن وقت خیالش راحت می شود و می تواند یک سال باقی مانده از درسش را
بخواند و این مدت او وفرشته نامزد می شوند و سپس همراه با جشن فارغ التحصیلی می توانند جشن عروسی را نیز
برگزار کنند برای محمد این رویای شیرینی بود که آرزو میکرد هر چه زودتر به حقیقت بپیوندد.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۶ )




محمد از جا برخاست ولبه تخت نشست.سرش را به دستانش تکیه داد وبا خود اندیشید که ای کاش می توانست
فرشته را عقد کند تا این نگرانی که در وجودش ریشه دوانیده از بین برود.هر چند یک بار این مسئله را با احتیاط به
مادر گفته بود وبا مخالفت صریح او روبرو شده بود زیرا مادر عقد را تا پیش ازاتمام تحصیل فرشته به صلاح
اونمیدانست. دلیلش هم این بود که مادر خود فرهنگی بود ومی دانست دختر عقد کرده در مدرسه دچار مشکلاتی
می شودکه کمترین آن افت تحصیلی می باشد البته محمد این را درک میکرد که مادر حقیقت را می گوید. در این
میان خودش هم باید یک پایش شمال ویک پایش تهران باشد.
البته در میان دوستان هم دانشگاهی اش عدهای متاهل وبعضی نیز نامزد داشتند ولی هیچ یک شرایط او را
نداشتند,حتی حمید کهنامزدش دختر عمویش بود ودر کرمان زندگی میکرد اما حمید ماه تا ماه حتی تلفنی با دختر
عمویش تماس نمی گرفت ومی گفت:نامزدم که فرار نمی کند فعلا درس واجب تر است.
اما محمد میدانست نمی تواند مثل حمید فکر کند وروح او هر لحظه دیدار معشوق را می طلبد .ساکن بودن خانواده
دایی در شمال امکان دیدارهای کوتاه را از آنان میگرفت.
اما چیزی که در این شب ظلمانی به او دلگرمی میداد این بود که هانطور که مادر جسته گریخته فرشته را عروس
خود می خواند, دایی وهمسرش نیز او را به چشم داماد خود می دیدند و ختی بارها از دایی شنیده بود که داشتن
دامادی مثل محمد باعث افتخار وغرور هر کسی خواهد بود.
بارها غیر مستقیم به او اشاره کرده بود که فرشته امانتی در دست ماست که به موقع باید به صاحبش تحویل داده
شود.اکثر اوقات به هنگام گفتن این کلام نگاهش را به او میدوخت.
با اینکه تمام شواهد نشان از این داشت که فرشته از آن اوست با این حال محمد نگران بود. او فرشته را حق خود
میدانست , اما تاکنون در مورد علاقه اش با او صحبتی نکرده بود .
هر بار تصمیم میگرفت به او ابراز علاقه کند وبا خود شرط می کرد با دیدن او شرم وتعصب را کنار بگذارد وبا کلامی
محبتش را بیان کند, اما به محض دیدن او غیرت وتعصب فامیلی جای احساسات عاشقانه را پر میکرد وزبان او را
برای بیان مکنونات قلبش می بست. فقط امیدوار بود این شعله فروزان محبت که در قلب او در خال سوختن است ,
نیمی از آن در قلب فرشته هم جریان داشته باشد. محمد عقیده داشت عشق قلبی بهتر از عشق زبانی است , اما غافل
از اینکه فرشته این طور فکر نمی کرد وسکوت محمد را به بی اعتنایی وغرور او تعبیر میکرد.
فرشته دختر محجوب وساکتی بود که قلبی از آتش داشت واین دوگانگی در پس چهره آرام ومتینش مدفون بود . او
دختری حساس و دقیق بود که مسائل را از دید خود تجزیه وتحلیل می کرد.
محمد کلافه وسردر گم از روی تخت بلند شد وتاریکی اتاق شروع کرد به قدم زدن. محیط اتاق برایش چون قفس
شده بود و در آن احساس خفگی وبی قراری میکرد به طرف میز کارش رفت ودستهایش را به آن تکیه داد. در این
لحظه چشمش به تقویم روی میز افتاد. در نور کم رنگ چراغ خواب روزهای باقی مانده تا پنج شنبه را ورق زد:فقط
5 روز دیگر مانده بود .
از حرص با مشت روی میز کوبید،از صدای ایجاد شده توسط دستش بر میز خودش نیز جا خورد.سرش را بلند کرد
و به در اتاق چشم دوخت.امیدوار بود این صدا باعث بیداری مادر نشده باشد.پس از چند لحظه که مطمئن شد از
بیرون صدایی شنیده نمی شود به طرف تختش رفت تا آن چند ساعت باقی مانده به صبح را کمی استراحت کند.


فصل دوم :

فرشاد روی کاناپه اتاق نشیمن نشسته بود و مشغول تماشای مسابقه فوتبال بود.خانه در سکوت محض فرو رفته بود
و جز صدای تلویزیون که آن هم صدای بلندی نداشت صدای دیگری به گوش نمی رسید،با اینکه فرشاد خود جزء
تیم والیبال دانشگاه بود،اما فوتبال را دست داشتنی ورزش می دانست و آنچنان با لذت به مسابقه دو تیم خارجی نگاه
می کرد که اگر توپ هم زیر گوشش منفجر می شد او توجهی به آن نمی کرد.
فرانک کلاسور به دست وارد منزل شد و به فرشاد سلام کرد.فرشاد در حالی که به تلویزیونچشم دوخته بود با سر
پاسخ او را داد.
فرانک به فرشاد که محو تماشای مسابقه فوتبال بود نگاهی انداخت و پرسید:مجید زنگ نزد؟<<
فرشاد هیچ نگفت ،در واقع صدای او را نشنید که بخواهد به آن پاسخ دهد.
فرانک با صدای بلند تری پرسش خود را تکرار کردو فرشاد نگاهی کوتاه به او انداخت و پرسید: - چیه،چی می گی؟ هیچی پرسیدم مجید زنگ نزد؟ نه ،نمی دانم،شاید زنگ زده،هیس ببینم چی شد..... وای خدای من......آخ بازهم کرنر.
فرانک با حرص نفس عمیقی کشید و به طرف اتاقش در طبقه بالا رفت.در همان حال با خود غر می زد: اه،امان از این مردها که وقتی پای تماشای فوتبال می نشینند خودشان رو هم فراموش می کنند،چه برسه به همسر و
زندگی شان،خدا کند مجید اینطور نباشد.
هنوز به وسط پله های مارپیچ نرسیده بود که زنگ تلفن باعث شد به طرف آن نگاه کند.تلفن درست کنار دست
فرشاد روی میز بود.فرانک به خیال اینکه فرشاد گوشی را بر می دارد چند پله بالاتر رفت،اما صدای تلفن را شنید که
بی وقفه زنگ می زندو فرشاد توجهی به آن ندارد،به طرف او برگشت.او را دید که بی خیال مثل اینکه هیچ صدایی
نمی شنود به صفحه تلویزیون چشم دوخته است،از همان جا با صدای بلندی فریاد زد: د گوشی را بردار ببین کیه.
فرانک فکر کرد فرشاد آنقدر در مسابقه غرق شده که هیچ صدایی را نمی شنود اما بر خلاف تصورش فرشاد با
خونسردی و با صدای آرامی گفت: من منتظر تلفن کسی نیستم.
فرانک با حرص گفت: چون منتظر تلفن کسی نیستی نباید به آن جواب بدهی؟
فرشاد نیشخندی زد و به فرانک که همچنان روی پله ها ایستاده و منتظر بودتا او گوشی تلفن را بردارد نگاهی
انداخت. عیب ندارد خودش قطع می شود،اما من فکر کنم تو گفتی قرار است مجید زنگ بزند.
به صفحه تلویزیون خیره شد ولی همچنان لبخند می زد.
فرانک با شنیدن نام مجید به سرعت از پله ها پایین دوید تا پیش از آنکه تلفن قطع شود آن را جواب دهد.فرشاد با
گوشه چشم نگاهی به او انداخت و پوزخندی زدو دوباره به تلویزیون چشم دوخت.دقایق تلف شده آخر بازی بود و
تیم فوتبالی که یک گل عقب تر از تیم حریف بود تلاش می کرد تا در لحظه های آخر بازی با تمرکز در کنار دروازه
تیم حریف گل بزندتا بتواند با نتیجه مساوی بازی را به پایان برساند.ضربه های توپ که چپ و راست به تیرک

دروازه می خورد تیم برتر را گیج کرده بود.فرشاد به طرفداری از تیم برتر امیدوار بود که گلی به ثمر نرسد.عاقبت
دقیقه های تلف شده بازی به پایان رسید و تیم بازنده نتوانست کاری پیش ببرد.
فرانک کیفش را روی مبل پرت کرد و گوشی تلفن را برداشت. - بله بفرمایید؟...بله شما؟...گوشی.
فرانک با حرص گوشی را جلوی صورت فرشاد گرفت.فرشاد سرش را بلند کردو به او نگاه کرد.چهره فرانک خیلی
عصبانی بود.
فرشاد سرش را تکان داد چیه،چی شده؟
فرانک نفس عمیقی کشیدو به گوشی اشاره کرد مثل اینکه با جنابعالی کار دارند!
فرشاد ابروانش را بالا برد و لبخند موذیانه ای بر لب آورد.گوشی را از فرانک گرفت بله بفرمایید.
صدایی از آن طرف سلام کرد.صدا برای فرشاد آشنا نبود.به نشانه تمرکز لبانش را به هم فشار دادو چشمانش را
تنگ کرد.در این هنگام چشمش به فرانک افتاد که با خشم همچنان بالای سرش ایستاده بود.فرشاد گوشی را
برداشت و با چرخشی پشت به او کرد.فرانک با این کار متوجه شد که باید او را تنها بگذارد در حالیکه کیف و
کلاسورش را بر میداشت با حرص گفت "واقعا که ..."و بعد با قدمهایی که باحرص آنها را بر سطح پارکت هال می
کوبید به طرف طبقه بالا راه افتاد .
فرشاد از حرکت فرانک خنده اش گرفت .صدای پشت گوشی گفت :"چرا جواب نمی دهید ؟"
فرشاد پاسخ داد "داشتم فکرم را متمرکز می کردم تا بینم که آیا قبلا هم صدای شما را شنیده ام ."
"خوب نتیجه ؟"
"نه شما اولین باری است که از پشت تلفن با من صحبت می کنید "
" فکر نمی کنید اشتباه می کنید ؟"
با این کلام فرشاد به فکر فرو رفت .صدا به نظر خیلی آشنا می رسید ،اما فرشاد نمی توانست صاحب صدا را تشخیص
دهد صدا ادامه داد "چه زود یادتون رفته "
فرشاد حواسش را جمع کرد تا صدا را که فکر می کرد آن را جایی شنیده به خاطر بیاورد در یک لحظه می خواست
نامی را به زبان بیاورد اما با خودش فکرکرد ممکن است اشتباه کرده باشد .بنابراین گفت "یادم که نرفته ولی لازمه
صحبت معرفی می باشد ."
"بله حق با شماست .روزی که به نمایشگاه کتاب تشریف میبردید را به خاطر دارید ؟"
"اه بله بله یادم آمد شما شراره ...."
"چه خوب این نام را بخاطر سپردید اما مثل اینکه شماره تلفن شما کف دست من نوشته شد .بنده نسرین هستم
دختر خاله شراره "
فرشاد لبهایش را به هم فشار داد و سرش را تکان داد و با خود گفت "عجب اشتباهی .او انقدر تجربه داشت که
بفهمد هیچ دختری دوست ندارد جای دیگری گرفته شود.لحن نسرین هم با کنایه بود این را ثابت می کرد فرشاد
بدون اینکه نسرین راببیند می دانست با گفتن این مطلب چه احساسی دارد .فرشاد بدون اینکه به روی خود بیاورد با
لحن نافذی گفت "خب شما حالتون چطوره .خیلی خوشحالم صدایتان را می شنوم "
"ممنون من خوب هستم شما چطورید راستس حال دوستتون خب شد ؟"
فرشاد از یادآوری اون روز خندید گفت " بله بله حالش خیلی خوب است ما از همان راه یکراست به کلینیک گفتار
درمانی رفتیم و او را مداوا کردیم .خوب شما از خودتان بگویید آن روز خوش گذشت ؟"
"نه چندان شاید اگر با شما به نمایشگاه می آمدیم بهتر بود چون خیلی زود برگشتیم "
"مهم نیست وقت زیاد است .می توانیم روز دیگری به نمایشگاه دیگر برویم "
"اتفاقا ما هفته دیگر چند کلاس نداریم و من می توانم ترتیبی بدهم که برای تفریح به پارک برویم "
فرشاد از اینکه نسرین با این سرعت و صراحت قراار ملاقات می گذاشت متعجب شد .نمی دانست چه بگوید به ناچار
لبخندی زد و گفت "هر وقت شما وقت داشته باشید ما حرفی نداریم "
"منظورتان شما و دوستتان محمد است ؟"
"بله چطور مگه ؟"
"ولی مثل اینکه دوستتان زیاد خوش اخلالق نیست "
فرشاد با لبخند پاسخ داد "نه اتفاقا محمد یکی از با اخلالق ترین مردهای دنیاست .اگر او را بشناسید با من موافق می
شوید."
امیدوارم این طور باشد. پس قرارمان شد دوشنبه ساعت دو بعدازظهر ،همان جایی که دفعه قبل همدیگر را دیدیم ، «
». اوکی
». بله ،من حرفی ندارم «
». خب من از بیرون تلفن می کنم و تا شیشه باجه نشکسته با شما خداحافظی می کنم .خداحافظ تا بعد «
» خداحافظ و به امید دیدار «
فرشاد گوشی را سرجایش گذاشت و به فکر فرو رفت .از اینکه این بار تعیین کننده ملاقات کس دیگری بود ، آن
هم یک دختر ، لبخندی برلبانش نشست .سعی کرد شراره را به خاطر بیاورد ، اما فقط رنگ چشمان اورا به یاد آورد
آن هم به دلیل این که رنگ چشمان شراره او را به یاد شیوا می انداخت .ناگهان از به یاد آوردن شیوا اخمهایش
درهم شد . قرار بود ده ونیم صبح به او تلفن کند و حالا که ساعت چهارو نیم بعدازظهر بودتازه یادش افتاده بود .آن
هم اگر نسرین زنگ نمی زد معلوم نبود کی به یادش می افتاد .فرشاد از کم حواسی خود سرش را تکان داد . گوشی
تلفن را برداشت تا شماره بگیرد ،اما هنوز چند شماره بیشتر نگرفته بود که فرانک چون اجل معلق از بالای نرده
»؟ فرشاد چه خبرته «: سرش را خم کرد و با عصبانیت گفت
»؟ چیه ، چه خبره «: فرشاد با خونسردی که می دانست فرانک را دیوانه می کند گفت
». من منتظر تلفن مجید هستم ،اینقدر خط را اشغال نکن «
واسه همینه می خواهی خودکشی «: فرشاد نگاهی به فرانک انداخت که تا سینه به طرف پایین خم شده بود و گفت
». کنی؟خوب به اون یکی خط تلفن می زنه ، اینکه دیگه گریه نداره
». بی نمک ،اون خط دوروزه که به علت کابل برگردان قطع است ، اذیت نکن گوشی را بگذار «
». متأسفم که نمی توانم به خواسته ات جواب مثبت بدهم ، تلفن مهمی دارم
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۷ )




فرانک با اخم به فرشاد نگاه کرد و با کنایه گفت
فرشاد بدون اینکه حرفی بزند شماره را گرفت وپاهایش را روی هم انداخت و در مبل فرو رفت ..فرانک که دیگر
نمی توانست کارهای فرشاد را تحمل کند و از طرفی کاری هم از دستش برنمی آمد، به اتاقش برگشت و در اتاقش
را محکم به هم کوبید .
». سلام «: همانطور که فرشاد حدس می زد شیوا خودش تلفن را جواب داد ، فرشاد گفت
»؟ ببینم بچگی هایت هم همین طور قول می دادی «: شیوا با شنیدن صدای اوبا عصبانیت شروع به گله گذاری کرد
»... سلام کردم .جواب سلام واجب است می دونی که «
»؟ سلام.ببینم قرار بود ساعت چند زنگ بزنی «
». باورکن یادم نرفته بود ولی گرفتار شدم «
». آره اینم از اون حرفهاست «: شیوا بالحن گله مندی گفت
». نه باور کن اگر تصادف نکرده بودم با کله خودم را به باجه تلفن می رساندم «
این حرف ناگهان از دهان فرشادپرید .او می خواست دلیل موجهی برای فراموشی اش بتراشد و بهتر از اینکه بگوید
تصادف کرده چیزی به خاطرش نرسید . با شنیدن خبر تصادف لحن شیوا تغییر کرد.
»؟ فرشاد از کجا تلفن می کنی ؟حالت چه طور است «
فرشادمتوجه شد شیواحرفش را باور کرده است.دستی به موهایش کشید ودنبال کلامی میگشت تا بعد لو نرود.
»! فرشاد تو حالت خوب است؟حرف بزن خیلی نگرانم کردی «: شیوا بار دیگر پرسید
»..... نترس طوریم نشده فقط یکم پایم «
وای،خدای من،راستی راستی پایت شکسته؟تصادف کرده «: شیوا نگذاشت او حرفش تمام شود و با ترس فریاد زد
»؟یا
فرشاد هول شد .فکر نمی کرد واکنش شیوا نسبت به این خبر اینطور باشد.
». نه بابا چیزیم نشده من گفتم فقط یکم پایم درد گرفته حالا چرا جیغ می کشی؟باور کن حالم از تو هم بهتره «
»؟ پس امروز می ایم دیدنت،منزل هستی «: شیوا کمی آرام شد و با لحن نگرانی گفت
و با لحنی که فکر میکرد شیوا را از تصمیمش » حسابی خراب کردی «: فرشاددست وسرش را تکان داد و با خود گفت
». من حالم خوب است باور کن حالا خودم می ایم تا تو مطمئن شوی «: منصرف کند گفت
»؟ فرشاد تو مطمئن هستی که حالت خوب است «
». اگر تو از دست من عصبانی نشوی حالم از تو هم بهتر می شود
»..... فرشاد «

»؟ چیه عزیزم «
»؟ کی ببینمت «
»؟ هروقت که تو بخواهی فردا خوب است «
»؟ نه فردا پاپا از انگلیس می آید،از صبح خیلی کار سرمان ریخته،شب هم که باید برویم فرودگاه،پس فردا خوبه «
» آره عزیزم خوبه «
»؟ پس چی شد؟ پس فردا ساعت 3 بعد از ظهر کنار در موسسه زبان.یادت که نمی رود «
». نه می آیم «
»؟ فرشاد مواظب خودت باش، باشه «
». باشه سعی میکنم مواظب خودم باشم. خدا نگهدار «: فرشاد لبخندی زد و گفت
گوشی تلفن دست فرشاد مانده بود و خیره به روبرو نگاه می کرد. صدای سوتی که از گوشی برخاست فرشاد را به
خود اورد.آن را سر جایش گذاشت و به تلویزیون نگاه کرد.پس از چند لحظه از جا برخاست و تلویزیون را خاموش
کرد و از منزل خارج شد.
: فصل 3 - چته پسرف ده دقیقه است با تو حرف می زنم اما فقط برو بر نگاه می کنی، کجایی؟
محمد با تکان فرشاد به خود آمد و با بی حواسی گفت :بله، بله گوش می دم. خوب!؟ آره جون خودت، تو اصلاً تو دنیا نبودی چه برسه به این که حرف من رو شنیده باشی.
محمد لبخندی زد و گفت :راستش امروز کمی کار دارم باید زودتر بروم منزل، امروز دایی ام از شمال می آید، ممکن
است مادر دیر از سرکار برگرددباید برای منزل کمی خرید کنم. خوب باشه، ظهر دوتایی از کلاس بعدازظهر جیم می شویم. نه من کمی زودتر می روم، در ضمن بعدازظهر کلاس ندارم، تو بمان چون دفعه قبل هم غیبت کردی ممکن است از
این درس بیفتی.در ضمن اگر تونستی این جزوه ها را بده به مهران.می شناسیش که ... همان که ....
فرشاد باخنده گفت))آره بابا همون برادر ناتنی مایکل جکسون(( وبعد درحالی که ژست خاصی گرفته بود دستی به
موهایش کشید وگفت:
))اوا چی میگی تو..جیگرت رو شغال بخوره..((
محمد از کاراو با صدای بلند خندید . آرام که شد خطاب به فرشاد گفت : میدونی دوستی با تو چه حسنی
داره؟حسنش اینه کهادم اصلا" یادش میره چه نگرانیو ناراحتی داره!
فرشاد با همان لحن طنز همیشگی پاسخ داد:خودت میگی آدم مگه تو هم جزو اونهایی؟

محمد خندیدی وجزوه ها رو به او داد فرشاد نگاهی به جزوه ها انداخت وبعد به محمد نگاه کرد وگفت: گفتی مهمان
دارید,پس با این حساب نمی توانی بیایی مسابقه مرا ببینی.
محمد با ناباوری به فرشاد نگاه کرد))آه , فردا مسابقه داری؟!مگه امروز چندم ماه است؟((
فرشاد سرش را خم کرد وگفتکدست شما درد نکند!از دوماه پیش تا بحال برای بیست و جهارم بهمن روضه می
خوانم حالا میگی اروزچندم است.
محمد از کم حواسی خود سرش را تکان دادفردا ساعت چند؟
فکر می کنم شش الی هفت بعد از ظهر در سالن شیرودی.
محمد سرش را تکان داد و گفتک سعی میکنم بیایم البته حتماگمی آیم میخواهم ببینم چندتا می کاری؟
فرشاد لبخند زد باشه پس میبینمت تا بعد.
محمد پس از خداحافظی به سمت منزل راه افتاد در حقیقت کاری در خارج از منزل نداشت زیرا مادر آن روز
مرخصی گرفته بود. او از صبح حال وحوصله کلاسو درس را نداشت فکرش مدام دور وبر منزل می چرخید.شب پیش
نیز تا صبح بیدار مانده وفکر می کرد.با وجود بیخوابی شب گذشته احساس خستگی نمی کرد اما دلش بدجوری به
شور افتاده بود.شاید هماضطراب درونی چنگ بر روحش می زد وآسایش را از او سلب می کرد.
این حالت از صبح با و بود وسعی او برای منحرف کردن ذهنش ودور کردن این احساس بی نتیجه بود.
نزدیکی منزل که رسید نفس عمیقی کشید تا احساسش را مهار کند.
دسته کیفش را محکم فشرد وبا اینکه کلید در منزل را داشت از آن استفاده نکرد.دستش به هنگام لمس زنگ منزل
می لرزید.پیش از فشار دادن زنگ به ساعتش نگاه کرد.هنوز ساعتی به ظهر مانده بود و او نمی دانستدایی وخانواده
اش چه وقت به تهران می رسند.
به اطراف نگاه کرد تا شاید خودرو آنان را ببیند اما یادش افتاد داییتازه خودرو اش را عوض کرده و او از مدل و
شماره ان اطلاعی ندارد.
با خود گفت:تا به منزل نروم نمی توانم بفهمم آمده اند یا نه.
نفس عمیقی کشید وزنگ در را فشار داد.چند لحظه طول کشید تا در باز شد. در لحظه ورود به حیاط به سرعت
چشمش به پشت در هال افتاد وبا دین کفش مردانه ای دلش از جا کنده شد.
آنقدر حواسش پرت شد که متوجه نشد فقط یک جفت کفش پشت در میباشد با قدمهایی که سعی میکرد مثل
همیشه محکم ومردانه باشد گام بر میداشت ودر همان حال خود را برای رویا رویی با دایی واز همه مهم تر فرشته
آماده میکرد, او تا صبح بیدار مانده بود وبا خود تصمیم گرفته بود این بار راز دلش را با فرشته درمیان بگذارد وبا
گفتن کلام مقدسی او را به باغ سبز قلبش دعوت کند.محمد بارها و بارها پیش خود این کلام را تکرار کرده بود
ومایل بود این بار دور از هر احساس دیگری آنرا تقدیم فرشته کند.
محمد لحظه ای پشت در ایستاد و با گفتن سلام بلندی داخل شد.
مادر نخستین کسی بود که به استقبالش آمد.چهره او متین و آرام بود اما محمد ته چشمانش حالتی را مشاهده کرد
که نمی دانست آن را چه معنا کند.فرصتی برای پرسش و پاسخ نبود.
محمد آهسته پرسیدآمدند؟<<

مادر کیف محمد را گرفت و به آرامی سرش را تکان داد و خواست چیزی بگوید که دایی در آستانه در اتاق پذیرایی
ظاهر شد.محمد با دیدن او جلورفت و با گفتن سلام در آغوشش جای گرفت.محمد منتظر بود تا فرشته و زن دایی
هم از اتاق پذیرایی خارج شوند،اما وقتی دید که ازآنان خبری نیست با نگاهی پر از پرسش به مادر خیره شد.مادر
مفهوم نگاه محمد را درک کرد.نفس بلندی کشید و در حالی که لبخند تلخی بر لب داشت گفت دایی جان تنها
آمده.<<
محمد احساس کرد آب سردی رویش ریخته شد.لبخند روی لبانش خشکید.خوشبختانه اراده اش قوی تر از آن بود
که چون دختر نوجوانی رنگ به رنگ شود.در حالی که حالت چهره اش را خیلی خوب حفظ کرده بود با لبخندی نه
چندان حقیقی گفت:
جدی،چرا؟مگر اتفاقی افتاده؟حالشان که خوب است؟<<
مادر توضیحاتش را ادامه داد و گفت:طفلی نرگس ،از قرار ناراحتی کلیه اش عود کرده و یک هفته در بیمارستان
بستری بوده و حالا در منزل استراحت می کند.مهدی هم چون مأموریت داشته به تهران آمده و قرار است فردا
برگردد.<<و بعد لبهایش را جمع کرد و سرش را تکان داد.
محمد با نگرانی به دایی نگاه کرد حالا حالشان چطور است؟<<
الحمدلله بهتر است،تا خدا چه بخواهد.<<و آهی کشید.
محمد از دایی معذرت خواست تا چند لحظه او را برای تعویض لباس تنها بگذارد.به سمت اتاقش رفت.بدجوری
حالش گرفته بود. احساس بدی داشت.حس کرد از درون تهی شده است.خیلی دلش می خواست تنها باشد تا کمی
فکر کند و خودش را قانع نماید .اما با حضور دایی این کار درست نبود.بنابراین با وجودی که خیلی خسته و افسرده
بود،اما نقاب خوشحالی به چهره زد و به سرعت به اتاق پذیرایی بازگشت.
مریم نگاهی به پسرش انداخت و در پس لبخند او دل گرفتگی اش را به وضوح مشاهده کرد.دلش برای محمد خیلی
سوخت اما کاری از دستش بر نمی آمد.فقط تصمیم گرفت موضوع خواستگاری از فرشته را با برادرش مطرح کند و
پیش از تمام شدن درس فرشته،او را برای محمد نشان کند تا بدین ترتیب هم دلگرمی برای محمد باشد و هم
آمادگی برای مراحل بعد را پیدا کرده باشد.
محبوبه از مدرسه بازگشته بود و در اتاق پذیرایی با دایی احوالپرسی می کرد و آن قدر از نیامدن زن دایی و فرشته
حیران بود که با دیدن محمد مات و مبهوت به او خیره شد.
محمد از چشمان او پی به افکارش برد و فهمید محبوبه بیشتر ازهمه برای او متأثر شده است.با خنده به طرف او رفت
و در حالی که او را به طرف در هدایت می کرد با لحن آمرانه ای گفت بدو دختر لباسهایت را عوض کن؛اینقدر هم از
دایی سؤال نکن.<<
محبوبه هنگام خارج شدن برگشت و نگاهی به محمد انداخت تا مطمئن شود که او ناراحت نیست.
محمد که افکار محبوبه را به خوبی در چهره اش می خواند با اخم چشم غره ای به او رفت.
محبوبه در حین عوض کردن لباس خیلی پکر بود.دلش خیلی برای محمد سوخته بود.هنگام باز کردن کمد لباسش
چشمش به مانتویی افتاد که محمد برای او خریده بود.دلسوزی اش بیشتر شد.از زن دایی به خاطر اینکه با مریضی
بی موقع اش مانع آمدن فرشته شده بود خیلی حرصش گرفت.اما دلش برای زن دایی هم سوخت و از ناراحتی اشک
در چشمانش حلقه زد.او به خوبی می دانست در دل محمد چه می گذرد واز اینکه او می توانست احساساتش را
اینچنین پنهان کند به حال او غبطه خورد.
پس از شام دایی تعریف کرد که نرگس چطور دلش می خواسته به تهران بیایدودیداری تازه کند.همینطور فرشته که
دلش برای عمه و بقیه خیلی تنگ شده بودوبه همه خیلی سلام رسانده وهمچنین از او خواسته که از طرف او صورت
عمه جان و محبوبه را ببوسد.
درهنگام شنیدن این صحبت ها،محمد به فنجان چایش نگاه می کردومحبوبه نیز به محمد خیره شده بود.محمد
سرش را بالا کردومحبوبه را دید که به او چشم دوخته است.با اخم نفس عمیقی کشیدو با گردش چشمانش به
محبوبه اشاره کرد که به او زل نزند.
مهدی مهندس ناظر شرکتی معتبر در شمال بودوگاهی اوقات برای تهیه بعضی از اجناس مورد نیاز شرکت و همچنین
بستن قراردادتجارتی به مرکز می آمد.این بار یک هفته ماموریت داشت و قرار بود به اتفاق خانواده اش به تهران
بیاید اما بیماری همسرش ،که البته سابقه ای طولانی داشت باعث شد تا هرچه زودتر کارش را انجام دهد و به شمال
باز گردد.مادر از بیماری مجدد نرگس که باعث نیامدن او وفرشته شده بود احساس تاسف کرد و خطاب به برادرش
گفت:
راستی حیف شد،دلم خیلی برای زن داداش و عروس ناز خودم تنگ شده بود.
برای نخستین بار بود که مادر با این صراحت فرشته را عروس خود می خواند.
محمد که در حال سر کشیدن چایش بود نفهمید آن را چطور قورت بدهد و قطره ای به گلویش پرید که باعث سرفه
او شد.دایی با دست به پشت او زد و با خنده گفت: -خفه نشی پسرم،ما حالا حالاها با تو کار داریم.
وبعد بازویش را روی شانه محبوبه گذاشت که طرف دیگرش نشسته بود و در حال خندیدن بود.محمد با تواضع
سرش را تکان داد.دایی بی مقدمه پرسید: -محمد ،از قرار معلوم انشاالله سال دیگر درست تمام می شود،درسته؟
محمد با تواضع سرش را تکان داد: -بله دایی جان،البته تا مقطع کارشناسی،بعد می ماند ادامه راه که اگر خدا بخواهد دوست دارم ادامه بدهم.
دایی سرش را به علامت تحسین تکان داد و با رضایت لبخند زد. -زنده باشی پسرم،تو باعث افتخار تمام فامیل هستی.
و سپس مکثی کوتاه کرد و گفت: به این ترتیب درس فرشته از تو زودتر تمام می شود،درست است؟
محمد سر در گم به دایی نگاه می کرد و نمی دانست چه پاسخی بدهد.به ناچارسرش را زیر انداخت و با صدایی آرام
گفت: -بله دایی جان،فکر می کنم اینطور باشد.
مهتاب به برادرش نگاهی انداخت و زمینه را برای صحبت مساعد دید. مهدی جان به نظر تو وقتش نشده که بنشینیم و در مورد این دو جوان تصمیم جدی بگیریم؟من فکر می کنم که
وقتش رسیده که کمی جدی تر به این قصیه نگاه کنیم.نظر تو چیه؟
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۸ )




کلام مادر اینقدر صریح و بی مقدمه بود که محمد احساس کرد سرب داغ به جای خون در رگهاش جاری است
سرش را زیر انداخته بود و در خود این توان را نمی دید به ان دو بنگرد.
مهدی نگاهی به چهره نجیب و محجوب محمد انداخت وسرش را به علامت تایید حرفهای خواهرش تکان داد "چرا
خواهر محمد مثل پسر خودم می ماند و من هم دوست دارم این امانت را به صاحبش برسانم "
"پس ان شاءالله حال نرگس جون که بهتر بشه ما هم خودمون رو جمع وجور می کنیم تو روز مبارکی به طور رسمی
خدمت می رسیم .چطوره ؟"
"ای خواهر این حرف ها مال غریبه هاست تو که عزیز منی و خودت صاحب اختیاری ."
"باشه داداش شما لطف داری ولی بچه های این دوره توقعات دیگری دارند من باید برای فرشته سنگ تمام بگذارم
مگر یک پسر بیشتر دارم "سپس اهی کشید و ادامه داد "خدا رحمت کند عباس همیشه آرزو داشت عروسی محمد
را ببیند ،اما افسوس عمرش کفاف نداد تا به ارزویش برسد "
با یاد آوردن پدر سکوت جمع را فرا گرفت .در چهره تک تک حاضران می شد فهمید خاطره ای از او در ذهنشان
زنده شده است .
در این میان محبوبه بیشتر از همه با به یاد آوردن پدر و روزهای خوبی که او هنوز در کنارشان بود غمگین و افسرده
شد برای او که هنوز به محبت خالصانه پدر احتیاج داشت و بیش از هرکس به او وابسته بود رفتن نا بهنگامش
دردناک و ملال انگیز بود محبوبه می دانست که هیچگاه غم از دست دادن او را فراموش نخواهد کرد و عظمت این
فقدان را تا عمر دارد به دوش می کشد .
محبوبه به خود امد و آهی از سر حسرت کشید به خاطر اورد که وقت غم خوردن نیست اکنون که صحبت از وصل
دوتا جوون بود ان هم محمد که پدر همیشه ارزوی دامادیش را داشت پس بی تردید روح پدر هم در شادی انها
سهیم بود .محبوبه با این تصور افکار ناراحت کننده را از خود دور کرد و نگاهش را به سمت محمد چرخاند و او را
دید که از درون خرسند است .از شادی او ناخوداگاه نفس راحتی کشید .محبوبه از ان لحظه که فهمیده بود فرشته
نیامده از اینکه بی مناسبت مانتویی با پول محمد خریده دچار عذاب وجدان شده بود و حالا که می دید صحبت از عقد
و نامزدی و اینجور چیزهای خوشایند است وجدانش کمی راحت شد صدای مادر توجه او را جلب کرد .
"داداش ببینم تا حالا نظر فرشته را در مورد این وصلت پرسیده ای ؟"
"اگر فرشته مخالفتی داشت فکر می کنی من اینجور راحت در مورد اینده او صحبت می کردم ؟"
"خب خدا را شکر اینجوری خیال من هم راحت تر است "
مسیر صحبت تغیر پیدا کرد اما محمد نگاهش فقط پیش انان بود و روحش جای دیگری به پرواز یا بهتر بگوییم به
رقص در امده بود محمد در رویای شیرینی غرق شده بود در خیالش با لباس دامادی وارد اتاق عقد شد اتاق عقد با
ستاره های رنگینی تزیین شده بود و حجله ای از تور فضای سفره عقد را مجزا کرده بود زیر حجله سفره سفیدی
پهن شده بود و روی ان خنچه ای به شکل قلب وجود داشت که دو طرف ان را فرشتگانی با بالهای سفید به دست
گرفته بودنند و درون ان بادام و فندق گردو شیرینی و تخم مرغ های رنگی قرار داشت زیر انداز سپیدی بالای سفره
عقد گسترده شده بود و روی ان عروس رویای او در پوششی از تور و مروارید به تخت نشسته بود ،توری روی
صورت عروسش را پوشانده بود و مانع از این بود که محمد روی چون ماهش را ببیند .محمد تپش قلب خود را
احساس می کرد . گامی به سمت حجله برداشت که آبی به روی پایش ریخت و از صدای خنده مادر و دایی و بلندتر

از همه محبوبه به خود آمد حیرت زده به آنان نگاه کرد در نظر اول تصور کرد متوجه رؤیایش شده اند و به آن می
خندند ، اما به سرعت متوجه شد خنده شان به دلیل خرابی است که خودش به بار آورده است . محمد آنقدر در
رویایش فرو رفته بود که متوجه نشد که لیوان را سر وته گرفته و در حال خالی کردن پارچ آب بر روی زمین است .
محمد شرمزده به مادر نگاه کرد و از خجالت سرش را به زیر انداخت ، مادر با دستمالی آب ریخته شده روی فرش
وبعد بالبخند نگاهی به محمد ». آب روشنایی است ،ان شاالله که خیر است « : را خشک کرد و در همان حال گفت
محمد جان «: انداخت که رنگ چهره اش براثر خجالت سرخ شده بود. برای اینکه بیشتر از این معذب نشود گفت
طفلی بچه ام امروز خیلی کار برای من کرده «: وبعد رو به برادرش کرد و گفت ». پاشو مادر ،امروز خیلی خسته شدی
». ،کلی خرید داشتم که اگر محمد نبود دست تنها نمی توانستم انجام بدهم
محمد می دانست مادر برای اینکه او را از خجالت برهاند این سخنان را می گوید ودردل این همه محبت را ستود.اما
صدای خنده ریز محبوبه که پشت دایی پنهان شده و از خنده غش کرده بود کفرش را در می آورد .مادر متوجه شد
که محمد از خنده محبوبه حسابی شاکی شده است ،اشاره ای به محبوبه کرد که سرش را به پهلوی دایی چسبانده و
زیرکانه می خندید .
». حالا ببینم نوبت اون وروجکی که پیشت نشسته و حالا هم از خنده ریسه رفته برسه چکار می کنه «
محمد شرمزده از جا بلند شد و پس از عذرخواهی از تنها گذاشتن دایی شب بخیر گفت و برای استراحت به اتاقش
پناه برد .
با رفتن محمد ، مریم نگاهی به بردارش انداخت که از خنده محبوبه او نیز بی صدا می خندید . لبخندی زد و به آرامی
»... تا به حال ندیده بودم محمد اینقدر دست پاچه شده باشد، طفلی بچه ام «: گفت
وبااین کلام دوباره ». مامان آخر هم آب نخورد «: محبوبه که سرخ شده بود در حالی که هنوز نخودی می خندید گفت
ریسه رفت.
مهدی با لذت به محبوبه نگاه می کرد ودر همان حال سعی می کرد تا جلوی خنده اش را بگیرد اما موفق نمی شد .با
محبت بازوی چپش را دور محبوبه حلقه کرد و در حالی که بی صدا می خندید دست راستش را جلوی دهانش گرفت
تا خنده اش را مهار کند.
بسه دیگه،خوب «: مادر نیز با خنده بی صدایی به برادرش نگاه کرد و سرش را تکان داد و خطاب به محبوبه گفت
»؟ نیست اینقدر به برادرت بخندی !بزار برای تو هم خواستگار بیاد اونوقت می بینیم تو چه کار می کنی
»؟ اِ،مامان! دایی جون یه چیزی به خواهرتون نمی گین «: محبوبه با اعتراض گفت
مهدی حلقه آغوششرا تنگتر کرد و بوسه ای بر صورت محبوبه نشاند.محبوبه نیز دستش را روی دست دایی که روی
دوشش بود گذاشت وسرش را چرخاند وبوسه ای بردست دایی نشاند و چشمانش را بست وبا تمام وجود محبت اورا
به جان خرید.
بغضی بر گلوی مهدی نشست وبا محبت بوسه ای روی موهای نرم و خوشبوی خواهرزاده اش نشاند وبعد روبه
خواهرش که در حال بلند شدن بود کرد و گفت:. مهتاب ، می خواستم چند کلمه با تو صحبت کنم ،بنشین

محبوبه احساس کرد که باید مادر را با دایی تنها بگذارد.بار دیگر بوسه ای بر دست دایی نشاند و انرا از دور گردنش
وبا گفتن شب ». دایی جان ببخشید،من هم باید بروم بخوابم. فردامیبینمتان «: باز کردو در حالی که بلند میشد گفت
بخیر از اتاق خارج شد.
». مهتاب،بچه های خوبی داری و من از این بابت خوشحالم «: پس از رفتن محبوبه مهدی نفس عمیقی کشید و گفت
مهتاب لبخندی از رضایت به لب آورد و به نشان تایید سرش را تکان داد.مهدی سینه اش را صاف کرد و
». میخواستم ترتیبی بدهی برنامه عقد این دو جوون زودتر صورت بگیرد «: گفت
»... یعنی زودتر از خرداد؟ چیزی شده نکنه زن داداش «: مهتاب با تعجب به برادرش نگاه کرد
نه باور کن اتفاقی نیفتاده،من کمی نگرانم و دوست دارم زودتر « مهدی با دست خواهرش را به آرامش دعوت کرد
». تنها دخترم را به خانه بخت بفرستم،خب دیگه زمانه است دیگه نمیشود روی ان حساب کرد
نگرانی بر وجود مهتاب چنگ انداخته بود او مفهوم صحبت برادرش را درک نمیکرد. با چشمانی که به وضوح ترس و
نگرانی در ان دیده میشد به مهدی چشم دوخته بود. البته مهدی هم این نگرانی را درک میکرد و در حالی که سعی
جوری نگاهم میکنی که حرف زدن به کلی از «: میکرد حالت ناراحتی را در خواهرش از بین ببرد لبخندی زد و گفت
یادم رفت،بیچاره نرگس حق داشت که میگفت مواظب باش جوری حرف نزنی کهمهتاب نگران شود.باور کن چیزی
نشده ، اگر راستش را بخواهی این اصرار نرگس است .تو که میدانی او چقدر حساس و اسیب پذیر است و چقدر
». نسبت به آینده فرشته وسواس دارد
نه داداش،من که از خدا میخواهم دست این دوتا جوان رو تو «: مهتاب ناراحتی را از خود دور کرد و لبخند زد و گفت
دست هم بگذارم و زودتر سر وسامانشان بدهم. اما چرا زن داداش؟ نرگس که میگفت پیش از تمام شدن درس
»؟ فرشته صحبتی در این باره نشود. حالا چرا عجله دارد
خواهر خودت خوب میدانی که نرگس یک بارجراحی پیوند کلیه انجام داده، این «: مهدی سر تکان داد و اهی کشید
دفعه که بیمارستان بستری بود پس از ازمایشاتی که از خون وکلیه گرفتنددکتر تاکید زیادی برای مراقبت از او
دکتر ناراحت کلیه پیوندی او بود که کمی نارسایی پیدا «: در حالی که غم تمام صورتش را پوشانده بود گفت ». داشت
کرده است. البته من در این خصوص چیزی به نرگس نگفته ام، او همینطوری هم روحیه خوبی ندارد چه برسد به
اینکه چیزی هم بفهمد اما پیش از امدنم به تهران با گریه از من خواست تا کاری کنم که تا او زنده است عروسی
فرشته را ببیند.باور کن هرچه به او دلداری دادم که وضع سلامتی اش روبه راه استو جای نگرانی نیست قانع نشد و
مرتب حرف خودش را میزدکه نمی خواهد دختر دم بختش بی مادر به خانه بخت برود خوب چه میشود کرد مادر
». است وهزار اندیشه، بخصوص با این روحیه ای که او دارد
من حرفی ندارم،هر وقت بگویی ما به شمال می آییم تعطیلات عید خوب «: مهتاب با افسوس سر تکان داد و گفت
». است یا اگر فکر میکنی باید زودتر اقدام کنیم من حرفی ندارم
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۹ )




نه همون پس از تعطیلات خوب است،در ضمن من نمی خواهم محمد در این مورد چیزی «: مهدی نفس راحتی کشید
بداند،خودت که می دانی دوست ندارم این فکر برایش ایجاد شود که خودم پیشنهاد کردم تا برای خواستگاری
ازدخترم زودتر اقدام کنید، نمی خواهم بعدها برای دخترم سرکوفت ایجاد کنتم، هر چند که می دانم محمد...
مهتاب کلام برادرش را برید و گفت :محمد غلط می کند چنین فکری کند، درضمن مطمئن باش چنین حرفی نمی
زنم تا رویش زیاد شود. و با به یاد آوردن صحنه چند دقیقه پیش لبخندی زد و خطاب به برادرش گفت :طفلی بچه
اگر بفهمد،از خوشحالی پس می افتد، ندیدی چند دقیقه پیش چطور هول شده بود.
مهدی لبخندی زد و سرش را تکان داد و در حالی که از جا بر می خاست چشمانش را بست و گفت : خدا را شکر
محمد در اتاقش روی صندلی نشسته بود و آرنجش را به میز تکیه داده بود و سرش را روی دستش گذاشته و در
فکرش از اینکه چون دختر دم بختی اختیار از کف داده بود خود را سرزنش می کرد.هنوز چند دقیقه نگذشته بود
تقه ای به در اتاق خورد.محمد از جا بلند شد و گفت : بفرمایید.
در اتاق باز شد و محبوبه در آستانه آن نمایان شد. محد یک ابرویش را بالا انداخت و با سر اشاره کرد تا داخل شود.
محبوبه با چشمانی که می خندید به محمد نگاه کرد: مزاحم که نیستم؟
محمد نگاه با جذبه ای به او کرد: مزاحم که نه، ولی خیلی از دستت عصبانیم.
محبوبه با تعجب گفت: عصبانی !؟ چرا؟

که چی هه،هه،هه به خدا دست خودم نبود، آخه نمی دونی چقدر با نمک شده بودی. و دوباره خندید.
محمد چپ چپ به او نگاه می کرد.محبوبه دستش را جلوی دهانش گرفت تا جلوی خنده اش را بگیردو بعد با حالت
پوزش خواهانه ای به محمد نگاه کرد و سرش را به علامت عذرخواهی تکان داد. اما ته چشمانش هنوز حالت خنده
داشت.محمد می دانست هر کاری کند نمی تواند خنده را از وجود خواهر کوچک و با نشاطش بگیرد.او نیز قصد
نداشت هیچوقت این کار را بکند.محمد چرخی زد و روی صندلی نشست و در حالی که ژست رئیس مابانه ای گرفته
بود خطاب به محبوبه گفت : مثل اینکه کار داشتی؟
محبوبه لبش را به دندان گرفته بود تا مبادا بخندد، قدمی جلو رفت و جلوی میز روبروی محمد ایستاد و بعد دستش
را به طرف او دراز کرد.محمد به دست او نگاه کرد که بسته ای اسکناس تا نخورده در آن بود.به چشمان او نگاه کرد
و به نشانه پرسش سرش را تکان داد : این چیه؟
محبوبه لبخندی به او زد و گفت :من چند روز پیش گفتم دایی و زندایی و فرشته.اما او نیامد بنابراین مژدگانی که
قرار بود به من بدهی خود به خود باطل شد.حالا این پولی است که برای خرید مانتو جمع کرده بودم.هرچند که تمام
آن مبلغ نیست ولی سعی می کنم بقیه آن را خیلی زود بدهم.محمد انگشتش را به لبهایش فشار می داد و با حالت
بخصوصی به محبوبه خیره شده بود.محبوبه می دانست محمد هرگاه از چیزی عصبانی شود چنین حالتی به خود می
گیرد . او می دانست محمد ناراحت است اما دلیل آن را نمی فهمید.با نگاهی متعجب و گیج با خود فکر کرد چکار
کرده که محمد را اینقدر عصبانی کرده است.با ترس و حیرت به او نگاه می کرد تا خودش علت ناراحتی اش را
توضیح دهد.
محمد پس ازچند لحظه که به محبوبه خیره شده بود ، به سخن آمد . -خوب نطقت تمام شد؟تو هیچ میدانی با این کارت چقدر به من توهین کردی؟مسئله شرط ومژدگانی شوخی بود.

وست داشتم برای تو هدیه ای بخرم و چه بهتر چیزی زا خریدم که به آن احتیاج داشتی,از کارت هیچ خوشم نیامد.تو
نباید با من اینطور غریب رفتار کنی, من وظیفه دارم نیازهای خواهر کوچک وعزیزم را برآورده کنم ,حالا تا بیشتر
عصبانی نشدم ویک کتک مفصل بهت نزدم بلند شو برو بخواب پولت را هم برای خودت نگه دار وسعی کن از این به
بعد عاقلانه تر رفتار کنی.
محبوبه می دانست محمد با وجود قیافه خشنی که به خود گرفته زیاد هم عصبانی نیست.بنابراین میز را دور زد وبه
طرف محمدخم شد وگونه او را بوسیدوبا لحنی که حاکی از صفای درونش بود گفت:
داداش جون به خدا قصد نداشتم ناراحتت کنم خودتم خوب میدونی به اندازه همه دنیا دوستت دارم ,اگر هم از روی
حمافت کاری کردم که ناراحت شدی ازت معذرت می خوام.
محمد اخم هایش را باز کرد وبه محبوبه لبخند زد :خوب,چون دختر خوبی هستی این بار میبخشمت ,به خاطر
خبرهای خوش امشب هم یک هدیه پیش من داری
که میخواستم فردا برایت بخرم ولی چون با این کارت به من توهین کردی وهمچنین زیاد خندیدی ,هدیه ات را
هفته بعد میخرم
محبوبه دستهایش را قلاب کرد واز جا پرید.
آخ جون محمد تو خیلی خوبی ,هیچکس برادر خوبی مثل من نداره ,آنقدر خوشحالم که دلم میخوهد فریاد بکشم.
محمد از جا برخاست ودست محبوبه را گرفت واو را به سمت در اتاق هدایت کرد وبا خنده سرش را تکان داد.
نه خواهش میکنم احساسات ناخوشایندت را بروز نده با دسته گلی که امشب به آب دادم اگر توهم اینجا فریاد بزنی
,دایی باورش میشود که همه ما یک تخته کم داریم و از دادن دخترش به من پشیمان میشود. حالا برو ومثل یک
دختر خوب آرام بگیر بخواب.
وقتی در اتاق به روی محبوبه بسته شد هنوز صدای خنده او فضا را پر کرده بود. محمد از صدای خنده پرنشاط
محبوبه لذت میبرد , او این خواهر کوچک و شلوغ را خیلی دوست داشت.
صبح روز بعد محمد به همراه دایی برای خرید لوازمی کهاوبه آن احتیاج داشت به سطح شهر رفت کارشان تا بعد از
ظهر طول کشید دایی قرار بود همان روز به شمال مراجعت کند .
ساعت شش ونیم بعداز ظهر مهتاب برادرش را از زیر قران رد کرد وپس از سفارشات لازم مبتنی بر مواظب بودن
در جاده اورا بدرقه کرد .
اشک در چشمان محبوبه حلقه زده بود وبرای اینکهبقیه را ناراحت نکند. سرش را به زیر انداخته بود وکاسه آب را
نگاه می کرد.
وقتی خودرو دایی از خم خیابان گذشت, محبوبه آب را پشت او پاشید وبا بغض فرو خورده ای به منزل برگشت.
محمد مدتی ایستاد سپس با آهی زیر لب آهسته گفت:خدا به همراهت دایی عزیزم وبه امید دیدار.
محمد از حمام بیرون آمد و در حالی که به سرعت حاضر میشد به ساعتش نگاهی انداخت وبا دیدن آن لبش را به
دندان گرفت وسرش را تکان داد : آخ آخ دیرم شد.محبوب بدو اون بادگیر من را از کمدم بیاور.
محبوبه می دانست که عجله محمد برای رفتن به ورزشگاه برای دیدن مسابقات لیگ میباشد آن روز تیم دانشگاه با
تیم منتخب استان خوزستان مسابقه داشت و او می دانست که دیدن این مسابقه چقدر برای محمد اهمیت دارددلیل
آن هم فرشاد بود که عضو برتر تیم دانشگاه به شمار می رفت.

محبوبهبه سرعت به سمت اتاق محمد دوید و در عرض چند ثانیه با لباس او برگشت.عجلهمحبوبه کم از محمد نبود و
هیجان و التهاب را به راحتی می شد از چهرهبرافروخته اش خواند.خوشبختانه محمد آنقدر در فکر دیر نرسیدن بود
که متوجهتغییر حالت و کارهای عجیب محبوبه نشد.
وقتی محمد به ورزشگاه رسید ،چنددقیقه اس از گیم سپری شده بود با اینکه داخل ورزشگاه جمعیت زیادی
نبود،امااکثر صندلی های جلو اشغال شده بود.محمد جایی در ردیف دوم پیدا کرد وبا یکنگاه بین ورزشکاران ،فرشاد
را شناخت.قد بلند و اندام ورزیده ی فرشاد درلباس سفید با علامت دانشگاه ابهت خاصی به او بخشیده بود.موهای
بلند و مجعداو که بر اثر واکس مویی که زده بود زیرپروژکتورهای سالن ورزش برق خاصی میزد و با هر حرکت و
پرش موج خاصی در آن ایجاد می شد.
آبشاری که فرشادروی توپ کوبید وآن را مستقیم در قلب زمین حریف نشاند باعث شد موجی ازتشویق و سوت
فضای سالن را به لرزه بیاندازد.محمد از کسی که بغل دست اونشسته بود نتیجه بازی را تا آن لحظه پرسید .فهمید که
گیم اول برد با تیمخوزستان بوده ودر گیم دوم تیم دانشگاه امتیاز کسب کرده و در گیم سه تا بهآن لحظه تیم
دانشگاه پانزده و تیم خوزستان هشت
امتیاز دارند.محمد از خوشحالی مشتش را به کف دست دیگرش کوبید.
درزمان تعویض یکی از بازیکنان ،محمد با تکان دادن دست فرشاد را متوجه خودکرد.فرشاد نیز با لبخندی که
خوشحالی او را نشان می داد ،با تکان دادن دادندست ورود او را خوش آمد گفت.با به صدا در آمدن سوت داور،بازی
به جریانافتاد.
محمد از پرش های فرشاد و قدرت ضربه های او که باعث گرفتنامتیاز برای تیمش می شد احساس شعف و هیجان
بی حدی می کرد .او به فرشاد ودوستی با او افتخار می کرد.بی شک فرشاد یکی از برجسته ترین عضوهای
تیمبود.ضربه های او اغلب با تشویق حضار همراه بود.
گیم سوم بازی بااختلاف چشمگیری به نفع دانشگاه به پایان رسید.در بین استراحت بازیکنان فرشاد خود را به محمد
رساند و در حالی که عرض از سرو رویش روان بود ونفسهای بلندی می کشید،خطاب به محمد گفت دیگه از آمدنت
ناامید شده بودم.<<
محمد با لبخند جذابی که حکایت از محبت و دوستی داشت گفت اختیار دارید،اگر سنگ هم از آسمان می بارید برای
دیدن ضربه های جانانه ات خودم را می رساندم،بابا ای ولله پسر گل کاشتی.<<
تافرشاد خواست با حالت طنز همیشگی پاسخ محمد را بدهد ،سوت داور مجال ادامه گفتگو را به آنان نداد.فرشاد با
لبخند سر تکان داد و در حالی که به طرفزمین می رفت گفت یادم بنداز بعد بهت بگم.<<
در گیمچهارم،تیم حریف با انجام تعویض های پی در پی سعی در جبران امتیاز های عقبافتاده داشت.همین رقابت
تنگاتنگ دو تیم هیجان بازی را دو چندان کردهبود.اما عاقبت گیم چهار با امتیاز بیست و پنج به بیست به نفع
دانشگاه و بابرد آنان به اتمام رسید.
تشویق طرفداران حاضر در سالن گوش را کر می کردو مانع از رسیدن صدا به صدا می شد.محمد از روی صندلی
برخاست و از جایگاه تماشاچیان به دنبال فرشاد گشت.عاقبت او را دید که در بین حلقه ای از طرفدارانش گیر کرده
و با لبخند با آنان گفتگو می کند.محمد با اخلاق فرشاد آشنا بود و می دانست که او در پی یافتن راه فراری می
باشد.همانگونه که محمد حدس زده بود تا چشم فرشاد به او افتاد دستش را بالا کرد و به اشاره کرد و در حالی که از
میان جمعیت حلقه زده بر دورش راهی به خارج می گشود خطاب به محمد فریاد زد: -کجایی پسر؟دنبالت می گشتم.
محمد خود را به او رساند و پیروزی تیم را تبریک گفت.فرشاد در حالی که با حوله ای که روی دوشش بود عرق سر
و گردنش را خشک می کرد،لبخندی زد و پس از تشکر گفت: -با اینکه بردیم اما آنطور که انتظار داشتم مثل گیم اول اختلاف امتیاز نداشتیم.ولی خوب می شود تحمل کرد.
محمد دستی به پشت فرشاد زد: -نه ،راستی که عالی بود.من که خیلی حظ کردم.
فرشاد نگاهی به جایگاه تماشاچیان انداخت،حالت نگاهش نشان می داد دنبال کسی می گردد.محمد پرسید: -دنبال کسی می گردی؟ -آره مجید دامادمون با فریدون پسر داییم و امیر یکی از دوستان خانوادگی برای دیدن مسابقه آمده بودند،اما نمی
دونم کجا غیبشون زده.
در این هنگام صدایی از جهتی مخالف او را به نام خواند.فرشاد برگشت و با دیدن آنان به محمد اشاره کرد. -بیا بریم این تحفه ها را به تو معرفی کنم.
محمد با لبخند سر تکان داد و همراه با فرشاد به طرف آنان رفت.مهمانان فرشاد که از سر ووضعشان معلوم بود که
همه از طبقه مرفه هستند با ژست به خصوصی گوشه ای از سالن ایستاده بودند.فرشاد آنان را به محمد معرفی کرد. -ایشان آقا مجید گل نامزد فرانک خواهرم.ایشان هم فریدون پسر دایی اینجانب و امیر یکی از دوستانم.
وبعد به محمد اشاره کردوگفت: هم یکی از بهترین وعزیزترین دوستان بنده.
محمد لبخندی زد و دستش را به طرف آنان دراز کرد و مجید با لبخند سرش را خم کردو دستش او را فشرد.اما
فریدون بی تفاوت و با کمی مکث،به طوری که معلوم بود از این معارفه زیاد خوشش نیامده دست محمد را
گرفت.این عمل او از چشم فرشاد دور نماند.رفتار فریدون توی ذوق محمد زد اما به خاطر فرشاد بدون اینکه چیزی
به رویش بیاورد دستش را به طرف امیر دراز کرد.امیر بر خلاف فریدون با لبخند دست محمد را فشرد و از آشنایی
با او اظهار خرسندی کرد و در حالی که به فرشاد نگاه می کرد گفت: -عاقبت چشم ما به دیدن جمال مبارک این دوستتان روشن شد.
و رو به محمد کرد وگفت: فرشاد همیشه جوری از شما تعریف می کند که من فکر می کردم محمد نام مستعار یکی از گرل فرندهاشه.
از این حرف امیر همه خندیدند.فرشاد در حالی که دستش را پشت محمد گذاشته بود خطاب به آنان گفت: خوب من تا برم یک صفایی به سر وصورتم بدم لباسم را عوض کنم شما هم به این دوست ما یه حالی بدهید.
وبعد به محمد نگاه کرد و گفت: -زود بر می گردم.
محمد لبخندی زد و سرش را تکان دادو با نگاه فرشاد را تا پشت در رختکن تعقیب کرد.پس از آن با لبخند به
دوستان او نگاه کرد.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

وارث عذاب عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA