انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

وارث عذاب عشق



 
( ۲۰ )




)خواهش میکنم شرمنده ام نکنید برای من هم کمال سعادت است که در خدمت شما باشم.
هوا کاملا تاریک شده بود پسرها نیز دست از بازی کشیده بودند و همه روی تراس بزرگ ویلا جمع شده بودند به
خواستعده ای از دختر و پسر ها ظبط صوت
استریوی منزل به تراس اورده شد و با روشن شدن ان صدای موسیقی پاپ فضای ویلا را پر کرد صندلی ها به
کناریکشیده شد و محوطه ای برای پایکوبی اماده شد.
پس از ساعتی با اعلام وقت شام همه به داخل رفتند وپس از صرف شام برای ادامه وقت گذرانی به تراس
برگشتند.فرشاد وفریدون وچندنفر دیگر بازی با فوتبال دستی بزرگی شدند که در محوطه ویلا قرار داشت.با صدای
فرانک که فرشاد را به نام می خواند, فرشاد بازی را به دیگری سپرد به طرف فرانک رفت . او را دید که روی
پلهایستاده وبا حالتی عصبی لبش را می جود.فرشاد روبروی او قرار گرفت.
می خواهی چکار کنی؟
منظورت چیست؟
می خواهم چمدان مجید را باز کنم.
خوب این چه ربطی به من داره نکنه انتظار داری کمکت کنم
فرانک با حرص عمیقی کشید وبعد نگاهش ر از فرشاد دزدید ودر حالی که به اطراف نگاه می کرد گفت :لوس نشو
فرشاد منظورم اینه که اتاقت رو برای مجید لازم دارم.اوه صحیح!!
منیژه از دور شاهد گفتگوی فرشاد وفرانک بود .رفتار عصبی فرانک نشان می داد خواسته ای از فرشاد دارد تا به
آننرسد بی قرار وپریشان است .منیژه با خود فکر می کرد این خصلت از خود او به فرانک به ارث رسیده است.بر
خلاففرانک که عصبی وعجول بود , فرشاد بسیار خونسرد و آرام بود منیژه قبول داشت که اخلاق او به همسرش
محمودشبیه است.
منیژه جلو رفت.
بچه ها چه خبره؟
فرشاد به آرامی لبخند زد وگفت"هیچی ,دخترتون اصرار داره بنده شبانه به تهران برگردم تا جا برای نامزد
عزیزشون باز بشه
منیژه از اینکه فرشاد می خواست بماند خوشحال شد و از ترس اینکه مبادا فرشاد دوباره هوس رفتن به سرش بزند
نگاه تندی به فرانک کرد.

یعنی چه؟
فرانک لب به اعتراض باز کرد وفرشاد با خونسردی به او لبخند زد.منیژه به فرشاد وسپس به فرانک نگاهی انداخت
وبه او گفت مجید می تواند در اتاق مهمان بخوابد.آخه مامان من اتاق فرشاد را برای مجید آماده کرده ام , تازه مجید
که نمی تواند در اتاق مهمان بخوابد.همین که گفتم برادرت هم نمی تواند در اتاق پذیرایی بخوابد.
فرانک چرخی زد وبا عصبانیت از پله ها بالا رفت و رد همان حال با حرص زیر لب می غرید:شما هم که همیشه
طرففرشاد را می گیرید.
فرشاد با خنده ای موذیانه به منیژه نگاه کرد وگفت:آره راست میگه؟
منیژه با اینکه سعی کرد نخندد اما با لبخند به فرشاد نگاه کرد وبدون گفتن کلامی به طرف اتاق پذیرایی رفت.فرشاد
نگاهی به فرانک انداخت که به اتاق او می رفت.سپس به دنبال او از پله ها بالا رفت.جلوی در اتاقش فرانک را دید که
چمدان مجید را به دست گرفته تا آن را بیرون ببرد.فرانک با دیدن او اخم کرد وسرشرا برگرداند
اما فرشاد با خونسردی جلو رفت وخم شد چمدان را از او گرفت وآن را به اتاق باز گرداند.فرانک با اخم رویش
رابرگرداند.
فرشاد خنده ای کرد وگفت:خیلی خوب اگه قول بدی اون قیافه وحشتناک رو به خودت نگیری اجازه میدم مجید
امشبتوی این اتاق بخوابه.
فرانک با ناباوری به فرشاد نگاه کرد و با همان اخم گفت: جدی میگی؟
)مگه با تو شوخی هم میشه کرد بخصوص با اون اخمی که خیلی هم زشتت کرده درست شدی عین دراکولا مواظب
باشمجید تو رو اینطور نبینه مگر نه پشیمان میشه
)گفتم جدی میگی؟
)اره جدی میگم البته در مورد همه چیز حالا چند لحظه من را با اتاقم تنها بذار تا با اون خداحافظی کنم.سپس
بازویفرانک را گرفت و او را به بیرون هدایت کرد
فرانک برگشت و گفت : مظمئنی نطرت عوض نمی شه ؟
)اره مطمئن باش از اول هم نمیخواستم اینجا بخوابم فقط داشتم سربه سرت میذاشتم در ضمن می خواستم بهت
بگمهمه چیز را به زور به نمی شود به دست اورد.
فرانک نفس عمیقی کشید و گفت : تو فقط بلدی منو عصبانی کنی

فرشاد با لبخند در را به روی فرانک بست .
پس از اینکه فرشاد در اتاق را بست به سوی کمدش رفت و از داخل ان سرپایی سفید را در اورد و به طرف اینه
اتاقشرفت صندلی را بیرون اورد و روی ان نشست
و سرپایی را روی میز گذاشت و به ان خیره شد فرشاد فکر می کرد با وجود این همه دختر زیبا و در دسترس چرا
بایدعاشق او شود که فقط یکبار او را دیده است
و نمی داند که کا زندگی می کند و از او فقط یک نشان دارد ان هم یک کفش است . فرشاد به یاد قصه سیندرلا
افتادزمانی فکر می کرد این قصه حقیقت نداردولی حالا مدید او حالا خودش به دنبال سیندرلا است.فرشاد پوزخندی
زد و گفت: نمردیم و شاهزاده قصه هم شدیم.
ضربه در باعث شد که او به سرعت سرپای را در کشوی اول میز بگذارد و بعد گفت : بیا تو
همانطور که فکر می کرد فرانک بود امده بود تا چمدان مجید را باز کند فرشاد بلند شد و پس از برداشتن لباسش از
اتاق بیرون رفت.
صبح روز بعد فرشاد با صدای رحمان مستخدمشان چشمانش را باز کرد شب پیش خودش سفرش کرده بود که او را
صبحزود بیدار کندصدای رحمان مانند نواری که پشت سر هم ظبط شده بود تکرار می شد:اقا فرشاد صبح شده
خودتون فرمودین بیدارتونکنم اقا فرشاد...
فرشاد خمیازه ای کشید و نیم خیز شد . هنوز صدای رحما ن یکنواخت و تکراری از پشت در به گوش می رسید .
فرشادکه از طرزحرف زدن او خنده اش گرفته بود با صدای خواب الودی گفت : خب رحمان شنیدم متشکرم بیدارم
کردی.فرشاد نیم خیز شده بود ولی حال بلند شدن را نداشت . هوای خنک صبح و لذت خواب صبحدم و همچنین
شب زندهداری شب گذشته اورا خسته و کسل کرده بود و وسوسه دوباره خوابیدن را در فرشاد بر می انگیخت.برای
انکه وسوسه خوابیدن دست از سرش بردارد از جا بلند شد.ربدشامبرش را از لبه تخت برداشت و ان را به دور
خودپیچید و به طرفپنجره رفت . ان را کمی باز کرد . نسیم فرحبخش صبح همراه با بوی خوش درختان و گلهای
بهاری در اتاق پیچید .فرشاد دستهایش را ازهم باز کرد و کش و قویس به بدنش داد و سعی کرد با کمی نرمش
خستگی دیشب را از خود دور کند.مدتی از پشت پنجره به محوطه زیبای ویلا خیره شد و در همان حال افکارش نیز
درون باغ به گردش در امد.با صدای تقه ای به طرف در اتاق برگشت.
)بله بفرمایید
)اقا منم براتون صبحانه اوردم
بیا تو رحمان خیلی متشکرم

رحمان با سینی بزرگ شامل صبحانه ای مفصل از در وارد شد فرشاد به او لبخند زد با اینکه میلی به خوردن نداشت
امااز رحمان تشکرکرد و طوری وانمود کرد که برای خوردن صبحانه اماده است زیرا می دانست رحمان می خواهد با
این کار محبتش رانشان دهد.
پس از رفتن رحمانن فرشاد به طرف حمام رفت و پس از اصلاح و دوش گرفتن به اتاق برگشت و روی لبه تخت
نشست .نگاهی به
سینی صبحانه انداخت استکانی چای برای خود ریخت و ان را سر کشید در ذهن برای گذراندن روزش برنامه ریزی
کردانقدر در افکارشغرق شده بود که وقتی به خود امد متوجه شد مدتهاست انجا نشسته و مشغول فکر کردن بوده
از جا بلند شد و به طرفکمدی رفت که دراتاق بود . از داخل ان لباسش را که بلوز استین کوتاه سفید رنگی به همراه
شلوار جین مشکی بود در اورد و انها راپوشید موهای مجعد مشکی اشرا با برس به طرف بالا شانه کرد و برای نگه
داشتن حالت زییبای ان واکس مویی به موهای بلند و خوش حالتش زد. سپسادوکلن گرانبهاییرا که مادر به
مناسبت تولدش برای او خریده بود با سخاوت به تمام لباسش پاشید وو کمی از ان هم با دست به صورت وبغل
گوشهایش کشید.
به طرف اینه برگشت و مطمئن از اینکه همه چیز رو به راه است به طرف در اتاق رفت و از ان خارج شد.تعداد کمی
از مهمانان که سحرخیز تر از بقییه بودند بیدار شده بودند و قصد داشتند گشتی در ویلا بزنند . فرشاد دراتاق
پذیرایی با منیژه روبرو شدکه او هم برخلاف هرروز زود تر از خواب برخاسته بود . منیژه با تحسین به فرشاد نگاه
کرد و به او لبخند زد . اوهمیشه به طرز لباس پوشیدن فرشاد افتخار می کرد.فرشاد با لبخند به طرف او رفت و
گفت؟
)سلام مامان امروز چقدر زود بلند شدی؟
)من هم همین سؤال را داشتم
)بله خوب باید بروم
منیژه با تعجب به فرشاد نگاه کرد.
)کجا؟
)جایی کار دارم باید یکی از دوستانم را ببینم
)فرشاد متوجهی که مهمان داریم و رفتن تو بی احترامی به انان است
)مامان دست بردارد دیشب قرار بود برم تهران ولی به خاطر شما ماندم من که نمیتوانم تمام کار و زندگی ام را رها
کنم و بچسبم به مهمانهامنیژه که میدانست مخالفت با رفتن او هیچ فایده ای ندارد نگاه مأیوسانه ای به او کرد

)زود برمی گردی؟
سعی می کنم اما قول نمیدم بستگی به کارم داره
پیش از اینکه منیژه موافقت یا مخالفت کند خم شد و صورت او را بوسید و گفت:
)فعلا گودبای تا بعد
منیژه نفس عمیقی کشید و با خودفکر کرد : همین که به تهران نرفته باید خدا را شکر کنم
فرشاد هنگام خروج روی پله های جلوی ساختمان با فرناز و لیدا روبرو شد . دو دختر نگاهی به سرتاپای او
انداختندفرناز برای فرشادپشت چشم نازک کرد و با غمزه نفس عمیقی کشید و گفت:
)چه بویی فکر می کنم بعضی ها شیشه ادوکلنشونو رو خودشون خالی کردن
لیدا خندید و به فرشاد سلام کرد و گفت:
)فرشاد امروز افتاب از کدوم طرف در اومده که تا لنگه ظهر نخوابیدی؟ چه قدر هم خوش تیپ کردی چه خبره ؟
فرشاد بدون اینکه به فرناز نگاه کند به دختر خاله اش لیدا نگاهی کرد و گفت:
)دختر خاله عزیز سلام چون انقدر ادب داری که اول سلام کردی و بعد سؤال کردی محض اطلاع شما عرض کنم
افتاب ازهمانجایی در اومده که همیشهطلوع میکرد
بعد با لحن خاصی که خودش خوب میدانست چه احساساتی را در انها بیدار می کند ادامه داد
)میدونی چیه وقتی ادم بخواد سر یک قرار مهمبره باید زود هم بلند شه وو خیلی تیپ کنه متوجهی کهو بدون اینکه
منتظر واکنش ان دو شود پله ها را دوتا یکی طی کرد و با قمهایی سریع به طرف در ویلا راه افتاد . پیش ازاینکه از در
ویلا خارجشود راهش را به طرف باغچه بزرگ محوطه کج کرد و با دقت شاخه گل سرخی چید و در خالی که ان را
می بوییدچشمش به فرناز و لیدا افتاد کهاورا بروبر نگاه می کردند. نیشخندی زد و دو انگشتش را به نشانه
خداحافظی به پیشانی اش نزدیک کرد.دو دختر که حرکات فرشاد را نظاره می کردند به هم نگاه کردند. فرناز با
غیظ گفت:
)دیدی چی گفت؟ فکر کرده خیلی زرنگه بهش نشون میدم با کی طرفه یک حالی ازش بگیرم که خودش حظ کنهو
بعد با خشم به طرف ساختکام رفت.
فرناز از روزی که فهمیده بود فرشاد بر خلاف خواسته عمه اش حاضر نیست به خواستگاری او بیاید کینه و نفرتی
عمیقاز فرشاد به دل گرفته بود

و منتظر فرصتی بود که کار او را به نحوی تلافی کند.
فرشاد راه ساحل را در پیش گرفت با اینکه می دانست هنوز خیلی ود است اما دوست داشت کمی زود تر به پل
برسد تامبادا لحظه ای را هم از دست بدهد.
زودتر از آنکه فکرش را می کردبه پل رسید.روی پل که پا گذاشت دستهایش رااز هم باز کرد و هوای پاک آنجا را
بهدرون ریه هایش کشید.امواج طلایی خورشید از لابه لای درختان بلند دزدانه سرک می کشیدند.برخورد این انوار
باانعکاس نوری از که از آبهای زلال رودخانه برمی خاست،هزاران رنگ زیبا و بدیع بوجود می آورد که چشم را
نوازش میداد.
فرشاد ارام و با احتیاط گام برمی داشت،گویی به مکان مقدسی پا گذاشته است. سپس روبروی تیرک چوبی ایستاد و
گلسرخ را روی آن گذاشت.به رودخانه چشم دوخت.در همین هنگام چشمش به تکه های شکسته کوزه افتاد.لبش
را بهدندان گرفت و سرش را تکان داد و بعد به راهی که به پل ختم می شد نگاهی انداخت.هیچ صدایی به جز آواز
پرندگان بهگوش نمی رسید.فرشاد می دانست جز خودش هیچ کس دیگر در آنجا وجود ندارد.به ساعتش نگاه
کرد،ساعت نه و نیمصبح بود و او نمی دانست تا چه وقت باید منتظر بماند.ساعتها از آمدن فرشاد گذشته بود و هم
اکنون ساعت شش بعدازظهر بود.فرشاد روی صخره ای کنار رودخانه نشستهبود و به رقص امواج نگاه می
کرد.نگاهش را به نقطه ای دوخته بود و سنگهای کوچکی را که در دست داشت به رودخانهپرتاب می کرد.تمام این
چند ساعت را با قدم زدن و خیره شدن به جاده شنی سپری کرده بود.خستگی و گرسنگی از یک طرف و از طرف
دیگر ناامیدی به جانش چنگ انداخته بود.از روی صخره بلند شد و خردهسنگهای کف دستش را به طرف رودخانه
پرت کرد و خاک لباسش را تکان داد و به آسمان نگاه کرد.خورشید به غروب نزدیک می شدو جنگل همچنان در
نهایت زیبایی بود.اما فرشاد فقط به یک چیز فکر می کرد و آناینکه همین امشب به طرف تهران حرکت کند و همه
ی رویاهای زیبا و در عین حال پوچ را در همین مکا بگذارد و برود.باخودش فکر کرد تمام اتفاقات روز گذاشته یک
رویا و دخترک زیبای چشم مخملی نقشی از تصورات ذهنش بودهاست.ناخودآگاه نگاهش به سمت زیر پل و جایی
که تکه های شکسته کوزه در آنجا بود افتاد.چشم از آن برگرفت و شانههایش را بالا انداخت و در حالی که از
فرشاد نهایتحماقتت بود.هشت ساعت را به »: سراشیبی کنار رود بالا می رفت با صدای بلندی خطاب به خود گفت
.» انتظاری سر کردی که خودت هم می دانستی ممکن است پایانی بر آن نباشد
سپس نفس عمیقی کشید و خواست قدم دیگری بردارد که صدایی او را در جایش میخکوب کرد،چشمانش را تنگ
کرد وتمام حواسش را در گوشهایش متمرکز کرد،اشتباه نمی کرد.صدای صحبت بود،آن هم صدای ظریف دو
زن.فرشاد چنان هول شده بود که نمی دانست همانجا بایستد و یا حرکت کند.صدای دیوانه وار قلبش مانع از خوب
شدنشنیدن صدا می شد.با اینکه هنوز نمی دانست چه کسی در راه است،اما قلبش با آن حرکات و صداهای ناهنجار
به اوگواهی می داد همان کسی که او به خاطرش ساعتها انتظار کشیده در راه است.صداها نزدیکتر شدند و فرشاد
همچناندر جای خود میخکوب مانده بود.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۲۱ )




نمی دانست گرفتار چه احساسی شده ولی وقتی به خود آمد متوجه شد با حرکتی ناگهانی خود را پشت تنه
درختیقطور پنهان کرده است.صدای پاها به وضوح شنیده می شد و فرشاد در یک لحظه از اینکه خود را مانند
ترسویی پنهانکرده است پشیمان شد.اما راه دیگری نداشت.او...
نمی خواست بار دیگر کسی را بترساند به درخت تکیه داد وتمام حواسش را در گوشهایش متمرکزکرد.صدایی به
گوشش خورد که میگفت: آره حالا موندم چی کار کنم از طرفی اگر بخوام بهش نه بگم می دونم خیلی ناراحتمی
.هش
صدای دیگر خون در رگهایش منجمد کرد فرشاد اشتباه نمی کرد فقط او بود که صدایی چنین ظریف وخوش
آهنگداشت. فرشاد چشمانش را بست وچهره او را به خاطر آورد در همان حال صدای او را شنید که میگفت:البته
خودتمیدونی که چکار باید بکنی اما پیش از آن خوب فکر کن چون اینجور که میگی ممکنه برات سخت باشه.دختر
ها روی پل ایستادند فرشته به ترانه اشاره کردوگفت اینجا رو ببین کوزه از اینجا افتاد. وبا دست به کف
رودخانهاشاره کرد.
ترانه لبش را گزیدو سرش را تکان دادوگفت: وای چقدر خدا به خودت رحم کرد.فرشته شانه هایش را بالا انداخت
وگفت: چی بگم شاید همینطوره که میگی .
ناگهان چشمش به شاخه گل سرخ زیبایی افتاد که روی تیرک چوبی بود در یک لحظه احساس غریبی به او دست
داداحساس میکرد مسافت زیادی را دویده است به نفس نفس افتاده بود به خوبی متوجه شده بود که گل را کسی جز
جواندیروزی نیاورده است.ترانه نیز گل را دید وللی خوشبختانه متوجه تغییر حال فرشته نشد با صدای بلندی فریاد
زد:فرشته اینجا رو ببینچه گلقشنگی, به نظرت کی اونو اینجا گذاشته؟
فرشاد همانطور که به درخت تکیه داده بود چشمانش را بست ولبخندی بر گوشه لبش ظاهر شد.خدای من اسمش
فرشته است راستی که فرشته است.ترانه گل را برداشت و انرا بویید :به به چقدر خوشبوست , فرشته بیا این را بگیر
فکر میکنم همون کسی که کوزه ات راشکسته با این وسیله خواسته از تو دلجویی کنه.
فرشته لبخند زد وگل را از او گرفت و آنرا به صورتش نزدیک کرد بوی خوش گل در مشامش پیچید چشمانش را
بستوسعی کرد چهره او را به خاطر بیاورد.نقش کم رنگی از او در ذهنش آمد ولی صدای او را به خوبی به خاطر
میآورد که میگفت واقعا متاسفم...ترانه دستش را روی بازوی فرشته گذاشت وگفت:بیا بریم امروز خیلی دیر شده
می ترسم هوا تاریک بشه وما هنوز بهخانه نرسیده باشیم.
فرشته با تایید کلام او سرش را تکان داد وراه افتاد.
ترانه وفرشته آرام آرامگام بر میداشتند ودر همان حال با هم صحبت میکردند.فرشته اگه دیر نشده بود با هم می
رفتیم سری به دختر خاله ام زیبا میزدیم آخه تازگی کلاس گل سازی میره نمی دونیچه گلهایی درست میکنه بهم

قول داده یک سبد گل برام درست کنه راستی دوست داری کاراشو ببینی؟آره خیلی دوست دارم با زیبا آشنا
بشماونم خیلی دوست داره تو رو ببینه بهش قول دادم یک روز تو رو با خودم به خونشون ببرم.خیلی عالیه
ببینم فردا کاری نداری می خوای پیش از آمدن به چشمه سری به خونشون بزنیم؟
فکر بدی نیست من که فردا کاری ندارم ولی اگه تونستیم کمی زودتر بریم که مثل امروز دیرمون نشه، خوبه؟
آره خیلی خوبه، فردا ساعت سه حرکت می کنیم که به اینجا آمدن هم برسیم. خب، حالا از اینجا تا چشمه
مسابقه،قبول؟
از الان می گم تو بردی من پام درد می کنه نمی تونم بدوم.
قلب فرشاد فشرده شد، می دانست او از چه صحبت می کند، هنوز صحنه گره خوردن طناب را به پای او به خاطر
داشت.صدای دخترها کمی دور شد. فرشاد مردد بود چه کند و با چه بهانه ای به فرشته نزدیک شود به یاد لنگه
سرپایی او افتادتازه آن موقع بود که به خاطر آورد آن را با خود نیاورده است. با خود فکر کرد اگر به طور ناگهانی از
پشت درخت بیرونبیاید آن دو را می ترساند. هنوز تصمیم نگرفته بود که صداها بار دیگر نزدیک و نزدیکتر شدند.
معلوم شد که چشمهزیاد از پل دور نیست. فرشاد همچنان در بی تکلیفی بود. برای انجام دادن هر کاری خیلی دیر
بود و او مجبور بود همانجایعنی پشت درخت باقی بماند. خشم خود را نسبت به حماقتی که انجام داده بود با مشت
کردن و فشردن پنجه هایش برهم نشان داد. دخترها بدون هیچ توقفی از پل عبور کردند و هر لحظه صدایشان دور
و دورتر شد. فرشاد چنان از خودمتنفر شده بود که با مشت به تنه درختی که پشت آن پنهان شده بود کوبید و
خطاب به خود گفت: لعنتی، ترسو،بزدل....
فرشته رفته بود و فرشاد فقط صدایش را شنیده بود بدون اینکه حتی لحظه ای او را ببیند. فرشاد با عصبانیت از
پشتدرخت بیرون آمد و قدم بر روی پل گذاشت. چند لحظه همان جا ایستاد تا از عصبانیتش کاسته شود. نفسهای
عمیقیکه می کشید نشان از شدت عصبانیت درونی اش داشت. اما در همان حال به خود امیدواری می داد که روز
دیگر میتواند او را ببیند، هر چند که این امیدواری برای او که ساعتها به انتظار سپری کرده بود کمی واهی به نظر
می رسید.فرشاد همچنان که در فکر بود به طرف ویلا راه افتاد. وقتی رسید چراغهای رنگی محوطه فضای آنجا را
نورانی کرده بود.دخترها و پسره روی تراس و بعضی دیگر در محوطه گشت می زدند. مهمانان دیگری به جمع
اضافه شده بودند اما فرشادحوصله هیچ کس را نداشت و دوست داشت تنهای تنها باشد. بدون هیچ مزاحم و
مزاحمتی.
فرناز در تراس بزرگ ویلا روی صندلی راحتی رو به محوطه بیرون نشسته بود و نخستین کسی بود که آمدن فرشاد
رادید. با دیدن فرشاد لبخند تمسخرآمیزی بر لب نشاند و به فرانک نگاه کرد و در حالی که به فرشاد اشاره می کرد
گفت:شازده پسرعمه جان تشریف آوردند.

فرانک و دخترهایی که پهلوی آنان نشسته بودند هم زمان به طرف محوطه ویلا نگاه کردند. فرشاد را دیدند که با
چندنفر از پسرها در حال خوش و بش می باشد. فرناز نیشخندی زد و گفت: زیاد سرحال نیست. و نگاه معناداری به
لیداانداخت. لیدا به نشانه تایید سرش را تکان داد و گفت: آره صبح کجا، الان کجادخترهای دیگر به آن دو نگاه
کردند تا معنی حرفهای آن دو را بفهمند. فرانک با حالتی عصبی به آن دو نگاه کرد. تهدلش به شور افتاده بود و در
دل آرزو می کرد اتفاقی که فکرش را می کرد نیفتد. او به فرناز که کینه جویانه به فرشادچشم دوخته بود نگاه کرد و
از اینکه به او اعتماد کرده در دل پشیمان و ناراحت بود.
صدای پری سیما فرانک را به خود آورد. چشم از فرناز برداشت وبه او نگاه کرد پری سیما با نگرانی به فرشاد چشم
دوختهبود ودر همان حال گفت:نکنه اتفاقی برایش افتاده.فرناز در حالی که نیشخندی بر لب داشت به پری سیما نگاه
کرد وگفت:نه عزیز جون اتفاقی نیفتاده فقط ممکنه طرفتحویلش نگرفته باشه.
سایر دختر ها خندیدند ورنگ صورت پری سیما سرخ شد. فرانک از فرناز خیلی ناراحت بود چون باعث شده بود
فرشادمورد تمسخر قرار بگیرد.فرشاد به بهانه تعویض لباس از جمع دوستانش جدا شد وبه طرف ساختمان رفت.
روی تراس دخترها را که دید سرش راخم کرد ولبخندی زد ومی خواست داخل ساختمان شود که صدای فرناز رو
شنید.
چیه, خیلی پکری آقای خوشتیپ , چی شده؟
هنوزاز دست خودش ناراحت بود وصدای پر طعنه فرناز مزید بر ناراحتی اش شد اما همچنان ظاهرش را حفظ کرد
ودرحالی که لبخندی بر لب داشت قدمی به طرف دخترها برداشت.
فرشاد سرش را به حالت بخصوصی خم کرد ودر حالی که به چشمان زیبا ولی پر از مکر فرنازخیره شده بود
گفت:دختردایی عزیز چیزی گفتی؟
فرناز به سرتا پای فرشاد نگاه کرد وبا لحنی که کینه اش را آشکارا نشان میداد گفت:مثل اینکه صبح گفتی کسی
میخوادبره سر قرار باید کمی زود بره نه؟
فرشاد ابروانش را بالا برد وسرش را تکان داد در حالی که نگاهش حالتی بود که به خوبی نشان میداد متوجه شده
فرنازچه خیالی دارد.
فرناز نیشخندی زد وادامه داد از قرار معلوم یا خیلی زود رفتی ویا طرف به این اصول آشنا نبوده که تا این موقع
شبعلافت کرده.فرشاد از طرز بیان فرناز ونیشخندی که بر لب داشت چنان حرص میخورد که اگر ملاحظه دیگران
نبود خیلی دوستداشت کشیده جانانه ای به صورت او بنوازد اما خوشبختانه خیلی خوددارتر از آن بود که به این
زودی ها خود را ببازد.به آرامی دستش را داخل موهایش فرو کرد ودر حالی که لبخند بر لب داشت با لحنی که به
خوبی می دانست چطور حسحسادت فرناز را تحریک کند بیتی شعر خواند:

ازین سوی تو چندین حسد , چندین خیال و ظن بد
و آن سوی تو چندان کشش , چندان چشش , چندان عطا
چندین چشش از بهر چه؟تا جان تلخت خوش شود
چندین کشش از بهر چه؟تا درسی در اولیا.
وبعد بدون گفتن کلامی سرش را برای فرناز تکان داد.فرناز با نفرت به فرشاد نگاه کرد وبالحن تندی گفت:وقتی
آدم تا این ساعت سرکار گذاشته بشه بله که شاعرم می شه ,درست نمیگم؟
فرشاد همانطور که به چشمان فرناز نگاه میکرد سرش را به علامت تایید تکان داد وبا لحن نافذی گفت:
آمد بهار خرم وآمد رسول یار
مستیم وعاشقیم وخماریم .بی قراریم.
آهی کشید وچشمانش را بست وبا بی حالی گفت:آره مستیم وعاشقیم وعاشقیم و خماریم وبی قرار.وچرخی زد تا به
داخل منزل برود.
در یک لحظه فرناز از زبانش پرید وگفت: آره معلومه خماری , خمار سیندرلایی با یک لنگه دمپایی.
فرشاد درجا خشکش زد اما خیلی زود بر خودش مسلط شد و برگشت و به فرناز نگاه کرد.فرناز با نیشخندی به او
چشمدوخته بود.در نگاهش خشم،حسادت و کینه موج می زد.فرشاد با نگاه به او می خواست از درونش آگاه
شود،ناگهانفکری به ذهنش رسید.نیم نگاهی به فرانک که با رنگی پریده و حالتی عصبی کنار فرناز نشسته بود
انداخت و تمام ماجرادستگیرش شد.
فرشاد صلاح ندید جلوی دخترها فرانک را توبیخ کند و درباره ی این موضوع از او توضیح بخواهد.نگاهش را از
فانکگرفت و باز هم به فرناز نگاه کرد.نیشخندی روی لبانش شکل گرفت و در حالی که یک تای ابرویش را بالا
دختر دایی عزیز فکر می کردم هنرت فقط در خبرچینی و دو بهم زنی »: گرفته بودخطاب به فرناز گفت
.» است،جاسوسی را هم بههنرهایت اضافه کرده باشی
این کلام فرشاد،فرناز را چون باروتی از جا پراند و در حالی که صورتش از هشم سرخ شده بود سر فرشاد
»؟ تو...تو به جرأتی به من توهین می کنی »: فریادکشید
.» با همان جرأتی که تو به خودت اجازه دادی اتاق مرا وارسی کنی »: فرشاد با خونسردی پاسخ داد

مرده شور تو و اتاقت رو ببرن
و همچنین تو و فضولی و اخلاقتو...

تنشی ایجاد شده بود و دخترها با حیرت به مشاجره آن دو نگاه می کردند.فریاد بلند فرناز که با ناراحتی و غضب
همراهبود نگاه جوانانی را که جلوی محوطه در حال صحبت بودند به سمت تراس کشاند.خسرو نگاهی به فریدون
.» مثل اینکه فرناز با فرشاد بحثمی کند »: انداخت که با بی تفاوتی به فرناز و فرشاد نگاه می کرد.پرسید
پرس .» تقصیر خودشه،از بس که کلیده »: فریدون با بی قیدی شانه هایش را بالا انداخت و رویش را برگرداند و گفت
سیما که از هیچ چیز خبر نداشت با حیرت به آن دو نگاه می کرد.فرشاد ب خونسردی و در حالی که نیشخندی برلب
داشت با فرناز بحث می کرد.فرناز هم که در حال انفجار بود با فریاد و عصبانیت سعی در مقصر جلوه دادن
فرشادداشت.پری سیما از حرفهای آن دو سر در نمی آورد.
خونسردی و حاضر جوابی فرشاد،فرناز را حسابی از کوره به در برده بود.در حالی که از خشم می لرزید به طرف
من همه چیز را به »: ساختمانراه افتاد و در حالی که انگشتش را به نشانه تهدید به طرف فرشاد تکان می داد گفت
.» عمه جون میگم
این بار فرشاد از ته دل خندید و سرش را بالا گرفت و دو دستش را در موهایش فرو برد و با حالتی مسخره ای
و بدون اینکه صحبتش را ادامه دهد به طرف منزل رفتولی پیش از آن برگشت و به دخترانی که «... آختو چقدر »: گفت
سپس چرخی زد و «. مرا ببخشید، دوست نداشتم ناراحتتان کنم »: هنوز باسکوت به او نگاه می کردند لبخند زد و گفت
به طرف اتاقش رفت.
با قهر کردن فرناز و رفتن به اتاقش سکوتی در بین دخترانی که ناظر جر و بحث آن دو بودند برقرار شد.دخترها به
هم نگاه کردندو با تکان دادن سر موضوع را از هم پرسیدند.در این بین فرانک و لیدا بودند که از جریان باخبر
بودند و هر دو قبول داشتند که خود فرناز باعث به وجود آوردن این وضعیت شده است.کمی بعد همه چیز به حالت
عادی بازگشته بود.جز اینکه فرناز با دیدن فرشاد با اخم و در حالی که چیزی زیر لب زمزمهمی کرد رو برمی گرداند
و فرشاد از حماقت خود و همچنین کار فرانک حسابی دلگیر بود.کمی پس از غروب سعید گیتار بزرگش را به داخل
محوطه آورد و بقیه دور او حلقه زدند. سعید با مهارت می نواخت وبقیه آهنگهایی را که او می نواخت دسته جمعی می
خواندند. تعدادی از دخترها روی صندلی های تراس نشسته بودند وبقیه در کنار جمع نشسته بودند و آنان را
همراهی می کردند.فرشاد روی لبه ی سنگی باغچه نشسته بود و بدون اینکه آنان را همراهی کند به باغچه گل روبرو
خیره شده بود. اخلاقو رفتار او برای دوستان و آشنایان سوال برانگیز شده بود, زیرا پیش از آن فرشاد شادترین
عضو گروه به شمار می رفت,اما حالا با آنکه در جمع حضور داشت اما روحش جای دیگر ی پرواز می کرد. چهره
گرفته و متفکر او نشان از آشفتگیدرونش داشت. البته بقیه گرفتگی او را به جرو بحثش با فرناز ربط می
دادند.فرانک هر زمان که چشمش به فرشاد می افتاد, احساس ناراحتی وجدان می کرد. او خود را در تنش بوجود
آمده مقصرمی دانست زیرا وقتی فرناز به او گفته بود که رفتار فرشاد خیلی مشکوک شده, به جای پشتیبانی از او

درصدد کنجکاویبرآمده و به فرناز اجازه داده بود تا اتاق او را تجسس کند. فرناز در کشوی او به لنگه سرپایی
دخترانه برخورده بود کهآتش کینه اش را نسبت به فرشاد بیشتر شعله ور کرده بود.
وقتی چشم فرناز به لنگه سرپایی زنانه افتاد, خشم و حسادت تمام وجودش را پر کرد و تصمیم گرت به هر طریقی
کهشده, فرشاد را تحقیر کند. بدین ترتیب به خیال خود با مطرح کردن این موضوع جلوی جمع قصد داشت فرشاد
راخجالت زده کند . اما لحن نیشدار و در عین حال خونسرد فرشاد باعث شد نتیجه ای که می خواست بدست
نیاورد.فرشاد همچنان به گل های سرخ باغچه چشم دوخته بود و در فکر تکلیف خود را مشخص می کرد. او دوست
داشتهمان فرشادی باشد که بی قید بود و شلوغ و هیچ مسئله ای هر چقدر که مهم بود نمی توانست روح او را
گرفتار کند.نمی دانست با این وضعی که پیش آمده چه کند. لحظه ای با خود تصمیم می گرفت به سمت تهران
حرکت کند و تماماتفاقات پیش آمده را بگذارد و برود, اما با به یاد آوردن نام فرشته قلبش به تپش می افتاد و
فکرش او را در رودخانه زیرپل غرق می نمود.
فرشاد احساس می کرد دلش به آن طنابی گره خورد که به پای فرشته پیچیده بود. به هیچ وجه نمی توانست گره
آن راباز کند. احساس سردرگمی داشت. می دانست باید باور کند, اما نمی دانست چه چیز را. آیا باید باور می کرد
عاقبتعشق به سراغش آمده و او را در اسارت خود گرفته و یا این خیال اوست که فکر می کرد فرشته دختری غیر
از دختراندیگر است و ستاره اقبال او در قلب ستاره خودش جای گرفته بود. فرشاد در بهت آنچه فکر می کرده بود
و صدایدوستانش را که دسته جمعی می خواندند می شنید.
من جلوه هستی را در نیلی چشمانت دیدم
تو را در خلوت شبهایم فریاد کردم
صبورانه سوختم و ساختم, با من بمان
تا سرود عشق را با عشق سازم
نتونستم قد رعنا تو ببینم
آخه چشمی که پرآبه طاقت دیدن نداره
نتونستم گل سرخی واست از باغچه بچینم
آخه دستی که بلرزه جرأت چیدن نداره
ترس دیدن یا شنیدن که می خواست بده به بادم
سایه ای بود سرد و سنگین رو یه ذره اعتمادم

چه شبهایی تو اتاقم واسه تو نامه نوشتم
جای تو نامه رو خوندم, آخر از نامه گذشتم
اگه روزی روزگاری بشه باز تو رو ببینم
وحشت از دنیا ندارم که گل سرخ رو بچنم
اگه روزی روزگاری بشه باز تو رو ببینم
گل سرخی نمی مونه که نخوام برات بچینم
همه کف زدند و با سوت و هورا خودشان را تشویق می کردند. فرشاد به جمع شاد و صمیمی آنان نگاه کرد و به بی
خیالیو شادیشان غبطه خورد. غم سنگینی بر دلش نشسته بود. احساس می کرد بغضش گلویش را فشار می دهد.
ارام از جابلند شد و به طرف ساختمان رفت.
فرشاد کجا"؟ » : خسرو متوجه او شد. با صدای بلندی گفت
صدای او توجه بقیه را به سمت فرشاد جلب کرد. همه حیرت زده بودند که فرشاد تک و تنها این موقع شب کجا می
همین دور و بر هستم. می خواهم قدم بزنم". » : رود.فرشاد دستی برای او تکان داد و گفت
صبر کن منم بیام". » : خسرو از جا برخاست و گفت
نه, می خوام تنها باشم". » : فرشاد با دست به او اشاره کرد و گفت
اینجوری نبود, معلوم نیست چش شده"! » : خسرو به جوانها نگاه کرد و شانه هایش را بالا انداخت و آرام گفت
فرشاد قدم زنان از ویلا دور شد. صدای آهنگ شادی که سعید با گیتارش می نواخت و هم چنین کف زدن بچه ها
بهگوشش می رسید.
فرشاد تا جایی پیش رفت که دیگ صدایی از ویلا به گوشش نمی رسید.
راهش را به طرف جاده ای فرعی که خودش هم نمی دانست به کجا می رود کج کرد و وقتی مطمئن شد که جز
خودشهیچ کسی در آن حوالی نیست روی تخته سنگی نشست و سرش را بین دستهایش گرفت.
فرشاد احساس عجیبی داشت. احساسی توأم با حرص و ناراحتی بود. او از خودش عصبانی بودو عصبانیتش را با
احمق, دست و پا چلفتی. باورم نمی شه تو همون فرشادی باشی که می » : فریادکشیدن بر سر خود بروز داد
شناختمش. تو مننیستی, تو روح یک آدم احمق و بزدلی"

فرشاد از جا برخاست و قدم زنان به سمت جنگل حرکت کرد و با صدای بلند با خود صحبت می کرد. احساس می
کرد بافریادی که کشیده راحت تر شده است.ساعتی در جنگل قدم زد و فکر کرد. وقتی احساس کرد روحیه بهتری
پیدا کرده به طرف ویلا برگشت.وقتی رسید, متوجه شد نیمی از چراغهای ویلا خاموش است وبا کمال حیرت متوجه
شد ساعتها قدم می زده بدون اینکهاحساس خستگی کند.
در محوطه ویلا بود که متوجه شد فرانک و مجید به تنهایی روی صندلی های تراس نشسته اند و با هم صحبت می
کنند.مجید با دیدن فرشاد از جا برخاست و با او دست داد. فرانک نیز با چهره ای گرفته رو صندلی نشسته بود و به
خوب , بهتره » : آرامی بهفرشاد سلام کرد. فرشاد لبخندی زد و پاسخ سلام او را داد وبعد به مجید نگاه کرد و گفت
تنهاتون بذارم,خیلی خسته ام, می رم تا استراحت کنم. فعلا شب به خیر" .
هنوز قدمی بر نداشته بود که فرانک و مجید هر دو با هم او را صدا کردند. فرشاد سرش را به طرف آن دو چرخاند و
بله". »: گفت
مجید و فرانک به هم نگاه کردند و لبخندی زدند. فرانک اجازه داد تا مجید با فرشاد صحبت کند.
چطوری بگم, فرانک خیلی ناراحت بود و ما صبر کردیم تو بیایی تا فرانک با تو صحبت کنه, آخه فکر می کنه تو «
ازدستش ناراحتی".
فرانک, چرا فکر می کنی من از دستت » : فرشاد به فرانک که سر به زیر انداخته بود نگاه کرد و با لبخند گفت
ناراحتم"?
...» به خاطر موضوع بعدازظهر, باور کن من نمی خواستم » : فرانک سرش را بالا کرد و گفت
مهم نیست. لازم نیست خودتو ناراحت کنی,من فراموش کردم." سپس رو کرد » : فرشاد حرف او را قطع کرد و گفت
آقا مجید هوای این خواهر مارو خیلی داشته باش. دختر خیلی خوبیه." و دستش را به طرف مجید » : بهمجید و گفت
درازکرد تابا او دست بدهد. مجید لبخندی زد و سرش را تکان داد و دست فرشاد را فشرد.
فرشاد به طرف ساختمان رفت و هنوز از در داخل نشده بود که چیزی به یادش افتاد.
فرانک خواهش می کنم برو آن چیزی را که خودت می دانی چیست بیاور". «
فرانک نگاه استفهام آمیزی به او کرد و از لبخند فرشاد متوجه او شد. به طرف اتاق فرشاد که حالا در اختیار مجید
بودرفت.وقتی فرانک لنگه سرپایی زنانه را به دست فرشاد می داد. مجید هاج و واج بهآن دو نگاه می کرد. فرشاد که
از نگاهحیران مجید خنده اش گرفته بود,لبخندی به او زد و در حالی که دستش را برای آن دو تکان می داد و
خوب. تابعد گودنایت". »: گفت
وقتی فرشاد به اتاقی که موقتی در اختیار گرفته بود وارد شد برای رفع خستگیدوش گرفت وبعد همانطور که
موهایش رابا حوله خشک می کرد روی تخت نشست و بهسرپایی سفید که روی میز بغل تخت بود خیره شد.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۲۲ )




پس از ناراحتی چند ساعت پیش, امید و نشاط تازه ای در روحش دمیده شده بود.چیزی وجود دارد که او باید برایبدست
آوردنش تلاش کند و این احساس چیزیمانند یک مبارزه و بردن را دوست داشت.
همانگونه که حوله روی سرش بود خود را روی تخت رها کرد و نفس عمیقی کشید.دستانش را زیر سر قلاب کرد و
سعیکرد چهره فرشته ر به خاطر بیاورد. ازتمام صحنه های دو روز گذشته فقط چشمان مخملی و صدای دلنواز او را
بهخاطرمی آورد. فرشاد منتظر بود, او سپیده ی صبح را انتظار می کشید تا در طلوعروزی دیگر نوای عشق را فریاد
کند.روز بعد فرشاد شتاب روز گذاشته را نداشت. می دانست دخترها چه وقت برایبردن آب به چشمه می روند و
لزومی نمیدید که از صبح تا بعدازظهر کنار چشمهپرسه بزند. با این حال در حرکاتش نوعی آشفتگی و سردرگمی
دیده می شد.طوریکه در حین بازی والیبال مرتب سرویس ها را به خارج می زد و با این کار صدایبازیکنانی را که با او
در یک تیمبودند درآورده بود.
هی فرشاد, حواست کجاست"? «
این صدای خسرو بود که برای آوردن توپی که فرشاد به خارج از زمین زده بود می رفت.کاوه نیشخندی زد و در
شاید حواسش روی تراس می پلکه". » : حالی که به فرشاد نگاه می کرد به آرامی گفت
فرشاد خندید و سرش را به سمت تراس چرخاند و دخترها را دید که به نرده تراس تکیه داده اند و باز آنان را نظاره
میکردند.
در این میان فرناز گروهی تشکیل داده بود و تیم فریدون را تشویق می کرد.قرار بر این بود که گروه بازنده تمام
حاضرانرا به خوردن بستنی میهمانکند. تیم فرشاد شش امتیاز از تیم فریدون عقب بود و تمام اینها تقصیر فرشادبود
که باحواس پرتی و گیجی باز یمی کرد.
پری سیما کنار فرانک ایستاده بود و دستهایش را به هم قلاب کرده و با نگرانی به فرشاد نگاه می کرد.صدای بلند
بچه ها خیلیعالیه, روی بعضی ها که ادعاشون میشه » : فرناز توجه همه را جلب کرد که خطاب به فریدون گفت
والیبالیستند حسابی کم شد".
همه متوجه شدند که مخاطب او کیست و به فرشاد نگاه کردند اما فرشاد هیچ واکنشی نشان نداد و گویی حرف او
رانشنیده است.
فرانک به فرناز که با نیشخند و چشم و ابرو به فرشاد اشاره می کرد نگاهیانداخت و از حرص نفس عمیقی کشید و
فرشاد چت شده? نشون بده تو دانشگاه چطور تیم حریف رو » : ناگهانبا صدای بلند فرشاد را صدا کرد وگفت
سوسک می کنی .
"
فرشاد به فرانک نگاه کرد و از حرف او خنده اش گرفت. فرانک هیچ وقت تا این حد احساساتی نمی شد.

صدای فرناز خطاب به فرانک به گوش رسید
خواهر » : از حرف او پسرها به هم نگاه کردند. فرشاد به آنها نگاهی کرد و بعد رویش رابه سمت فرانک کرد و گفت
جون تاحالا داشتم بهشون آوانتاژ می دادمکه دلشون نشکنه و امیدوار بشن بازی بلدند, اما حالا بایست و نگاه کن
.تصمیمگرفتم تیمشون رو سوسک کنم. اونم چه سوسکایی, از اون ریز ریزا" .
با این حرف فرشاد صدای عده ای که طرفدار تیم فرشاد بودند به آسمان رفت.
فرشاد این بار با حواسی جمع تر و فقط به قصد بردن از حریف توپ می زد و چوندر بازی والیبال حرفه ای عمل می
کردخیلی زود توانست با اختلاف فاحشی ازتیم رقیب ببرد.
صدای سوت و تشویق دخترها که بی شباهت به جیغ و فریاد نبود, بزرگترها را ازداخل به محوطه بیرون کشاند.
بدینترتیب فریدون و یارانش مجبور شدند تمامافراد حاضر در ویلا را به بستنی مهمانکند. چهار نفر برای تهیه
بستنی به سمت شهر رفتند.
هر چه به بعدازظهر نزدیکتر می شد, دلشوره و هیجان فرشاد نیز بیشتر می شد. ساعت چهار بعدازظهر فرشاد
مشغولآماده شدن بود.
او بلوزی آستین کوتاه به رنگ تیره پوشید که با شلوار جین مشکی اش هماهنگبود و اندام ورزیده و متناسبش را
بابرازندگی به نمایش می گذاشت. موهایشرا مثل همیشه رو به بالا شانه کرد. موهای مشکی و براقش چنان خوش
حالتبودکه گاهی اوقات دوستانش سر به سرش می گذاشتند و می گفتند: فرشاد اگه گفتیموهایی که پسرها را
دیوانه کند چهبلایی بر سر دخترها می آورد?
فرشاد ساعت بند مشکی اش را از روی میز برداشت. لحظه ای تصمیم گرفت آن رابه مچش نبندد زیرا وجود ساعت
باعثمی شد زمان انتظار به کندی بگذرد امابرای دانستن وقت دقیق به ساعت احتیاج دشت. فرشاد ساعتش را
برداشت ودرحالبستن بند ان بود که در اتاقش به صدا در امد . به طرف در اتاق چرخید وگفت: ((بله بفرمایید.))
فرانک در راباز کردوداخل شد با دیدن فرشاد که حاضرواماده بود با چشمانی پر از سوال به او نگاه کرد.
_کاری داشتی؟
_بله اومدم بگم می خواهیم با بچه ها به چهار شنبه بازار برویم اما مثل اینکه تو می خواهی جایی بری.
_اره دارم میرم بیرون تو با من کاری داشتی؟
_حالا دیگه نه ولی امدم ببینم اگه کاری نداری تعدادی از بچه ها رو باماشین خودت به شهر برسونی اخه تعدادمون
زیاده

باک ماشین کاوه هم سوراخ شده.
_اگه خسرو با شما میاد سوئیچ رو به خسرو بده .فقط بگو زیاد تند نره.
فرانک با خوشحالی سوئیچ رو از فرشاد گرفت و سرش را تکان داد اما حالتیداشت که گویی دلش نمی خواست پیش
ازانکه پاسخش رابگیرد از اتاق خارجشود . فرشاد ابروانش را بالا کرد وپرسید ((فرانک چیزی دیگری لازم داری؟
فرانک سرش راتکان داد و عقب عقب بع طرف در اتاق رفت.
_از بابت سوئیچ ممنون.
_خوش بگذرد.
فرشاد به سرعت نگاهی انداخت . با اینکه ساعت چهار و سی دقیقه بود امااحساس می کرد دلش بد جوری شور
افتادهاست واز اینکه مبادا دیر شود ونتواندفرشته راببیند با شتاب بند های کتانیش رابست و لنگه سرپایی را با
دقتدرون کاغذی پیچید ودرون ساک دستی اش گذاشت واز اتاق خارج شد.
در محوطه ویلا چند نفر پسر ها مشغول برسی و ضعیت خودروهایشان بودندوتعدادی از دختر ها وپسر ها در مورد
اینکهکجا بروند و چطور بروند با همبحث می کردند.پری سیما با دیدن فرشادبا خوشحالی به فرانک نگاه کرد وبا
لبخندی که نشان از شوق داشت گفت:مثل اینکه فرشادهم می اید.
فرانک نگاهی به فرشاد انداخت که با دوستانش صحبت می کرد.
به پری سیما چشم دوخت وبا تاسف گفت : ((فکر نمی کنم .خودش که می گفت قرار است جایی برود((.
پری سیما نگاهی عمیق به فرانک انداخت واهی کشید.
فرناز زیر چشمی نگاهی به فرشاد کرد .خوش تیپی فوق العاده او که در هیچ یکاز جوانان حاضرنبود باعث
میشدحسادت ورشک بر وجودش چنگ بیندازد .بالحنیکنایه امیز خطاب به لیدا گفت: بله ایشان همین دور وبرا
کاربخصوصیدارند.
فرانک با خشم چشم از فرناز گرفت وبه پری سیما نگاه کرد .نگاه او به فرشاد از دردی عمیق درونی خبر میداد.پری
سیما در این چند روز به فراست دریافته بود که به دست اوردن فرشاد کارسختی است .با کشیدن نفسی عمیق
ازفرشاد رو برگرداند وبه درختی خیره شد.فرشاد به دوستانش توضیح داد که جایی کار دارد و نمی تواند همراه انان

به بازار بیاید.خسرو بازوی او را گرفت و گفت
.» ناقلا نکنه جاییزیر سر داری و به ما نمی گی
چکارش داری، بذار » : فریدون که از همراهی نکردن فرشاد هم ناراحت نبود لبخندی زد و خطاب به خسروگفت
راحتباشه، برو فرشاد من طرفدار آزادی هستم ومعتقدم انسان نباید خود را به اصولی که در کارش اختلال ایجاد می
.» کند مقیدکند
.» من هم مطمئنم در نبود من به تو خوش می گذرد » : فرشاد با لبخندی معنی دار به فریدون نگاه کرد و گفت
فرشاد در حال صحبت کردن با دوستانش می دانست با هر لحظه تاخیر ممکن استوقت را از دست بدهد. برای
.» خوب مزاحمتون نمی شم, ممکنه دیرتون بشه »: خلاصشدن از دست دوستانش دستی تکان داد و گفت
»؟ ما دیرمون بشه یا تو دیرت بشه » : کاوه با شیطنت ابرویش را بالا انداخت و با نگاهی معنی دار به دیگران گفت
.» مطمئن باش،خیلی مواظب رخشت هستم، ولی خیلی متعجبم، قرارت چقدر مهمه که ماشینت رو به ما دادی «
فرشاد بدون پاسخ دادن فقط لبخند زد و به طرف در ویلا راه افتاد. پیش ازخارج شدن، راهش را به سمت باغچه کج
کردو با چیدن شاخه ای گل سرخ به طرفدر ویلا رفت.
این کار او از چشم دوستانش که با نگاه او را بدرقه می کردند دور نماند.فرشاد پیش از خارج شدن از در بزرگ
ویلابرگشت و برای دوستانش که بالبخندهایی معنی دار به او نگاه می کردند، دستی تکان داد و بدون اینکه فکرشرا
مشغولمعنی لبخندهای آنان کند به سمت میعادگاه خویش راه افتاد. طول راهبه نظرش چند برابر شده بود. بدون
شتاب و باقدمهای بلند طول راه را طی میکرد. عاقبت به پل رسید. خوب گوش کرد. هیچ صدایی به جز آواز پرندگان
وصدایرودخانه به گوش نمی رسید. از همان روی پل به آب روان و زلال رود خیره شد.عکس ابرها که بر اثر جریان
رودتکه تکه به نظر می رسیدند در آب منعکس شدهبود. خورشید به شفافی روزهای پیش شفاف نبود و لکه های
گاه بی گاهنشان ازاین داشت که باران بهاری به زودی باریدن خواهد گرفت.
صدای زمزمه ای قلب فرشاد را به تند تپیدن وادار کرد. فرشاد نفس عمیقی کشیدو چشمانش را بست، نفس در
سینهاش حبس کرد تا صدا رو بهتر بشنود.انتظار آمدن آنان را به این زودی نداشت. صدا نزدیکتر می شد و او
حیرانمانده بود تا چه کند. ناخودآگاه به درختی کهروز گذشته پشت آن پنهان شدهبود نگاهی انداخت، و خطاب به
بایست و مثل یک مرد رفتار کن نه مثلیک ترسو. مگر تو به دیدن او نیامدی، محکم باش و مرا » : خودش گفت
. » شرمنده نکن
صداها نزدیکتر می شدند. با اینکه فرشاد هنوز نمی دانست چه کسانی به طرف پلمی آیند اما از تپش شدید
قلبشحدس زد همان کسی که به خاطر دیدنش قید همهچیز را زده در راه است و مطمئن بود در این مورد
احساسش خطا نمیکند.صدای خنده و صحبت به وضوح شنیده می شد. فرشاد مانند مجسمه ی سنگی کنارنرده چوبی پل ایستاده بود و وانمودمی کرد مشغول تماشای رودخانه است اماشش دانگ حواسش نزد صدای پاهایی بود که بر
روی سنگفرش شنی جادهکشیده میشد. این صدا مانند سوهانی بر روحش کشیده می شد. فرشاد نمی دانست چه
بایدبگوید و چطور باید سرصحبت را باز کند. اومی دانست این بار مانند دفعاتپیش که با کسی آشنا می شد نیست. به
خوبی فهمیده بود فرق اینآشنایی باموارد قبل در چیست. فرشاد در همین مدت کم متوجه شده بود که عشق نیاز
بهزمان ندارد و در همان لحظههای نخست به انسان می فهماند که او را گرفتار واسیر خود کرده است.به یاد حرفهای
منوچهر، عمویش، افتاد که به او گفته بود: هر وقت عشق به سراغت آمد اولین نفر خودت هستی که میفهمی عاشقی.
حالا می فهمید این همه التهاب و هیجان توأم با ترس، ناشی از همان احساسدوست داشتنی و غریب است که آن
راعشق نام نهاده اند. او کم کم این مادهمخدر را در روح و جانش احساس می کرد و در خلسه ی آن فرو می
رفت.فرشاد فهمیده بود عشق مثل هواست، مثل نفس کشیدن مثل خون گرمی که در رگهاست. او عشق را تحول
میدید،تحولی نو که زندگی را دگرگون می ساخت.
صداها نزدیکتر و واضح تر شنیده می شدند. ترانه برای فرشته تعریف می کرد کهچگونه شب گذشته می خواسته
لیوانیرا جلوی نامزدش بگذارد که دستش به پارچدوغ خورده و تمام آن روی لباس کوروش برگشته بود و لباس او
را حسابیخیس وکثیف کرده بود . فرشته از حرف ترانه که به طرز جالبی ادا می شد با صدایبلند ریسه رفته بود.
آن دو با لذت این راه را طی می کردند. وقتی سر پل رسیدند در یک لحظه قلبفرشته فرو ریخت و نگاهش روی
شخصیکه رو به رودخانه ایستاده بود ثابت ماند.با اینکه پشت آن شخص به او بود اما فرشته از قد بلند و اندام
ورزیده اش متوجهشد که او همان کسی است که طی دو روز گذشته فکرش را به خود اختصاصداده است.ترانه نگاه
اون کیه؟ » : مات فرشته را دنبال کرد و با دیدن شخصی که روی پل بود با تعجب به فرشته نگاه کرد و آرام پرسید
»؟ می شناسیش
فرشته بدون اینکه به او نگاه کند سرش را تکان داد.
ترانه از طرزنگاه فرشته متوجه شد که او انتظار این دیدار را داشته و این برخورد دور از انتظار او نبوده است.ترانه به
آرومی بازوی فرشته را گرفت و او را به جلو هدایت کرد. پاهایفرشته به وضوح می لرزیدند و نفس عمیقش نشاناز
لرزش قلبش داشت. ترانه بهخوبی احساس او را درک می کرد. زیرا خودش نیز دستخوش آن احساس شده
بود.لرزشیبدنش را فراگرفته بود.
همانطوری که بازوی فرشته را گرفته بود او را به سمت جلو می کشاند. چند قدمبرنداشته بودند که فرشاد به سمت
آندو چرخید. فرشته و ترانه هر دو تکانخوردند. فرشته به سرعت سرش را زیر انداخت, اما ترانه به فرشاد نگاه
کرد واو رادید که به نشانه سلام سرش را تکان می دهد.
ترانه به آرامی زیر لب سلام کرد و به بازوی فرشته فشاری وارد کرد. اما اوسرش را بلند نکرد و همچنان با قدمهای
آرامبه طرف چشمه گام برمی داشت.برای عبور از پل باید درست از جلوی فرشاد می گذشتند. ترانه سمتی بود
کهفرشاد قرارداشت و فرشته تقریبا پشت ترانه پنهان شده بود.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۲۳ )




درست در لحظه ای که آن دو از جلوی فرشاد گذشتن او به سخن درآمد و با لحنمطمئن و صدایی آرام گفت:
»؟ ببخشید،ممکنه لحظه ای مزاحمتون بشم »
در کلام محترمانه فرشاد نه سماجت یک ولگرد دیده می شد و نه جسارت یک مزاحم.
هر دو دختر در جا میخکوب شدند. ترانه به فرشاد نگاه کرد و دقیق او راارزیابی کرد. نگاه آرام و پر تمنای او که
بهفرشته دوخته شده بود خالی ازهر گونه مکر و فریب بود. ترانه مردد بود چه کند, آیا نزد فرشته بماند و یاآن دو را
تنهابگذارد. دوباره به فرشاد نگاه کرد. در چهره ی خوش قیافه ومردانه او اثری از مزاحمت ندید.فرشاد به ترانه نگاه
باورکنید قصد مزاحمت » : کرد و با لبخند ملایمی سرش را خم کد. سپس به فرشتهخیره شد و با لحن مؤدبانه ای گفت
ندارم فقط آمدماز بابت دو روز پیش از شما معذرت بخواهم, در ضمن یک امانت از شما پیش مناستکه می خواهم
. » تقدیمتان کنم
فرشته با تردید به ترانه نگاه کرد. ترانه به علامت تایید سرش را تکان دادو بدون اینکه حرفی بزند, کوزه ی
کوچکفرشته را از دستش گرفت و به تنهاییبسوی چشمه راه افتاد.
فرشته از اینکه با فرشاد تنها مانده بوددچار اضطراب و ترس شد. وحشت زده بهترانه نگاه کرد که دور می شد. در
خواهش می کنم «. یکلحظه تصمیم گرفت به دنبال او روان شدکه صدای فرشاد توان حرکت را از پاهایش گرفت
...» بمون, باور کن نمی خوام اذیتت کنم, فقط می خوام سرپایی زیبایت را که از آب رودخانه گرفتم بهتبرگردونم
فرشاد سکوت کرد. حس کرد سر حرف را خوب باز نکرده است. او که به قولدوستانش در سخن وری نمونه بود,
حالا درموقعیت بدی گیر کرده بود و چیزی بهفکرش نمی رسید تا به زبان بیاورد.فرشته سرش را تکان داد. چشمان
شفاف و زیبای فرشته مانند تیغه الماس قلبشرا می شکافت و در آن فرو می رفت.فرشاد به هیچ قیمت حاضر نبود
نگاهش را ازآن چشمان زیبا و خوشرنگ برگیرد. عاقبت این فرشته بود که طاقت قرارگرفتن زیر نگاه شیدای
فرشاد نیاورد و سرش را پایین انداخت.
صدای فرشاد آرام و عمیق بود، خونی به گرمی سرب مذاب در رگهایش به جریان افتاد.
ف ... فرشته، نگاهم کن، باور کن به خاطر تو و دیدنت از روزی که دیدمتقلبم رو به این تکه چوب و طناب گره زدم «
واونو اینجا جا گذاشتم،دیروز ازصبح تا بعدازظهر کنار رودخانه منتظرت بودم. باور کن شرم ندارم به اینصراحت
اقرار کنمکه وقتی صدای پاهاتو شنیدم از تصور دیدنت هم دست و پا وهم شهامتم رو کردم و مانند کودکی ترسو به
درختچسبیدم و پشت اون درختخودمو پنهان کردم. تا دیروز نامت را دریا گذاشته بودم،چون مثل دریاباشکوهی و
نگاهتمثل طوفان برقلبم تاخته بود. اما وقتی دیروز نامت راشنیدم با خودم گفتم همون فرشته ای که قرار است
روزی به خانهی قلبم پابگذارد از آسمان آمده تا با وجودش خلاء روحم را پر کند.فرشته جسارت مراببخش که با این
صراحت و بدونهیچ مقدمه چینی در همان برخورد به تو ابرازعلاقه می کنم اما دوست دارم تو عالم عشق و عاشقی

اولین کسی باشم که پا روی تردید و شک درونش گذاشته و در اولین دیدار با شهامت ابراز می کندکه...دوستت
.» دارد
فرشته به چشمان فرشاد نگاه کرد.در چشمان زیبای او جاذبه و صداقتی دیده میشد که فرشته از آن واهمه داشت و
میترسید اسیر آن شود.خودش هم می دانست کهبرای گریز از آن خیلی دیر شده و دلش در همان دیدار اول اسیر
.» و صید آن چشمان زیبا و آن نگاه بی قرار شده است
فرشته احساس می کرد چیزی چون گل یاس خزنده آرام آرام به قلبش نفوذ می کندو در آن ریشه می دواند.ترسی
کهچند لحظه پیش به سراغش آمده بود جای خود رابه آرامشی عمیق داد.آرامشی که فرشته از مدتها بود به دنبالش
بود.حالادیگر به هیچ چیز جز اینکه آنجا باشد نمی اندیشید.
فرشاد مانند تشنه ای که پس از مدتها به آب رسیده باشد، ذره ذره در دریایچشمان او غرق می شد.در آن لحظه ها
بهفراست دریافت که چیزی را که سالها بهدنبالش بوده در این مکان یافته است.فرشاد عشق را در نگاه آبی و زیبای
فرشتهدیده و شناخته بود و به خوبی متوجه شد خلئی را که سالهای سال درزندگی اش احساس می کرده با انعکاس
چهره خوددر چشمانی به رنگ زندگی پرکرده است.
سکوت بین آن دو حاکم شد.سکوتی که بهتر از هزاران کلام گویا احساس آن دو را نسبت به هم بیان می کرد.در
همان زمان اندک یک حس برتر از تمام احساسات موجود در دنیا در قلب آن دودر حال شکل گرفتن بود.فرشته
درشب موها و مژگان سیاه فرشاد خود را گم میکرد و فرشاد در دریای آبی چشمان فرشته غرق می شد.در همان
حال الههعشق رویسر این دو موجود دوست داشتنی و زیبا به پرواز درآمده بود و برای آن دو ازخالق عشق مجوز
آورده بود،مجوزی به نام عشق که از آسمان می رسید و دستتطاول زمینیان بر آن کوتاه بود.فرشاد چشمانش را بست
تا تصویر فرشته را برای همیشه در قلبش حک کند.گرمایدرونش را با آهی از سینه بیرون داد.چشمانش را باز کرد و
به فرشته خیره شدکه نقش عشق و سرخی شرم بر گونه هایش به جا مانده بود. به نظرفرشادزیباترین و بدیع ترین
خلقت خداوند پیش چشمانش گشوده شده بود.
لحظه ها برای آن دو به اندازه پلک برهم زدنی سپری شد.هر دو به خوبی میدانستند که ترانه از قصد تاخیر کرده تا
آندو بتوانند کمی با هم صحبت کنندو هر دو از ته دل از او متشکر بودند.عاقبت فرشاد با دستانی که احساس می
کرد بی حس و سرد شده زیپ ساک دستی اشرا باز کرد و بسته کادو پیچ شدهرا بیرون آورد.کاغذ را باز کرد و
بعدازرفتنت من ساعتی همین جا »: سرپاییسفید را از آن خارج شده کرد. آن را با دو دست گرفت و به فرشته گفت
بودم تا بتوانم فکرم را متمرکز کنم و همانطور کهبه رود نگاه می کردم چشمم به سرپاییزیبایت افتاد و توانستم آن
و با دو دست آن را به طرف فرشته گرفت.فرشته به کفش و سپس «. را که بینچوبهای رودخانه گیر کرده بود بگیرم
هر دو متوجه ترانه شدند .» متشکرم »: به فرشاد نگاه کرد و در حالی که سرش را زیر می انداخت با صدای آرامی گفت
که سرش را زیر انداخته و با قدمهای آهسته از چشمهبر می گشت.نگرانی به پایان رسیدندیدار در چشمان هر دو
نقش بست.

فرشاد با عجله گفت: خیلی مسخره است که من هنوزم خودم را معرفی نکردم،باورکن این اولین باری است که مثل »

یک کودک خنگ رفتار می کنم اسم من فرشاداست.فرشاد رهام،دانشجو هستم و به زودی ،یعنی کمتر از یک سال
...» دیگردرسمتمام می شود
نمی دونم چه بگویم،نزدیک شدن »: سپس با حالت کلافه ای به ترانه که هر لحظه نزدیکتر می شد نگاه کرد و گفت
.» دوستشما مرا هول می کند
فرشته به فرشاد نگاه می کرد که با عجله حرف می زد.لبخندی بر لبانش نقش بسته بود،حرکات فرشاد برایش
خیلیشیرین بود.
فرشاد نگاه دیگری به ترانه انداخت که حالا خیلی نزدیک شده بود.با شتابشاخه گل سرخ را به طرف فرشته گرفت
.» خواهش می کنم این شاخه گل را ازمن قبول کنید »: وگفت
ترانه کنار آن دو رسید و آن دو را نگاه کرد.فرشته از نگاه ناراضی فرشاد احساس کرد در حضور ترانه نمی تواند
صحبت کند.حالت فرشاد طوری بود که حسشیطنت فرشته را برمی انگیخت و دلش می خواست کمیسر به سر او
»؟ به مناسبت چی »: بگذارد.فرشته نگاهی به شاخه گل انداخت و گفت
فرشاد نفس عمیقی کشید و با دستپاچگی به ترانه نگاه کرد که چشم به دهان اودوخته بود.با لبخند به فرشته گفت:
.» میتوانید آن را به عنوان معذرت خواهیبپذیرید »
.» اما من معذرت خواهی شما را دیروز پذیرفتم »: فرشته سرش را خم کرد و با حالت مخصوصی گفت
فرشاد با تعجب به فرشته نگاه کرد.
»؟ چطور «
.» من گلی را که دیروز به عنوان معذرت خواهی روی این تیرک گذاشته بودید قبول کردم «
فرشاد چشمانش را بست و سرش را رو به آسمان بلند کرد و لبخندی معنی دار برروی لبش نشست. چند لحظه
و حالا »: کوتاه بههمین حالت بود.بعد چشمانش را باز کرد وبا لحن نافذی که تا اعماق روح فرشته نفوذ کرد به او گفت
.» این گلرا بهنشانه ی محبتی که از شما در قلبم احساس می کنم قبول کنید
فرشته سرش را زیر انداخت و به فکر فرو رفت.
بیان رک و ساده فرشاد باعث شد ترانه سرش را به زیر بیندازد و از بین آن دوبگذرد و بدون توقف تا انتهای پل
»؟ فرشته سکوت تو را به چه چیزی معنی کنم »: برود و درهمانجا به انتظار فرشته ایستاد.فرشاد با صدای آرامی گفت

فرشته به او خیره شد. غم عمیقی بر قلبش فشار می آورد.نگاهش آنچنان محزون وآشفته بود که فرشاد حس کرد
دریایچشمان او مستعد توفان می باشد.فرشاد هم چنان گل را روی هوا نگاه داشته بود و منتظر بود فرشته آن
رابگیرد. با دیدن حالت فرشته نمی دانست آیادستش را همچنان نگاه دارد و یاآن را پس بکشد.
فرشاد هنوز در تردید قبول یا رد کردن دستش توسط فرشته بود که با کمال تعجبدید فرشته دستش را جلو آورد و
.» خداحافظ »: گلرا از دست او گرفت.با صدای آرامیگفت
فرشاد با نگرانی به فرشته نگاه کرد که برای رفتن آماده بود. در نگاهشهزاران تمنا خوانده می شد. با زبان نگاه به
.» فرشته »: اوالتماس می کرد کمی دیگر صبرکند. و با صدای لرزانی گفت
فرشته با شنیدن نامش از زبان فرشاد بی حرکت ایستاد ولی به طرف او برنگشت وهمچنان که سر به زیر انداخته
بودمنتظر حرف او شد.صدای فرشاد در گوششپیچید.
.» با من خداحافظی نکن،منتظرت می مانم،با تمام قلب و احساسم «
فرشته لبانش را بهم فشرد تا مانع از ریزش قطره اشکی شود که در چشمانش جمع شده بود.بدون اینکه پاسخی به
فرشاد بدهد اول آرام و بعد با تند کردن قدمهایش از او دور شد.
فرشاد رفتن او را دید و با کشیدن آهی چشمانش را بست تا شاهد دور شدن او نباشد.خیلی دوست داشت نام فرشته
رابا صدای بلند به زبان بیاورد،اما می دانست این کار دور از عقل است و ممکن است او را ناراحت کند.احساس کرد
بغضیبر گلویش فشار می آورد.رویش را به طرف رودخانه کرد و دستانش را در موهایش فرو برد و به
.» تت دارم.با تمام وجودم و ا تمام قلبم � �� فرشته،دو »: آرامیگفت
فرشته خود را به ترانه رساند.ترانه او را دید که صورتش سرخ شده و به نفس نفس افتاده است.ترانه به خوبی می
دانستاو از دویدن به این روز نفتاده است.با وجودی که کنجکاوی دانستن دیوانه اش می کرد،با این حال سکوت
کرد تا مانع ازفکر کردن او نشود.ترانه آنقدر عاقل بود که بفهمد در این مواقع سکوت بهترین کمک برای کسی
است که می خواهدفکرش را برای تصمیم گیری مهمی متمرکز کند.او احساس می کرد فرشته در حال تجزیه و
تحلیل شرایط می باشد و بهواقع همانطور هم بود.
فرشته به زحمت گام برمی داشت و حالت کسی را داشت که مخالف جریان آب شنا می کند.جریانی که مانند سیل او
رابه طرف پل می کشاند و او نفس زنان تلاش می کرد به پشت سر فکر نکند.هزاران وسوسه در وجودش
سربرآورده بود کهبرگردد و به پشت سر نگاه کند.در مقابل،احساس ترسی او را از برگشتن و به پشت سر نگاه
کردن برحذر می داشت .ترانه با سکوت همپای او راه می رفت و فرشته آنقدر گیج و منگ بود که حتی به فکرش هم
نرسید که کوزه اش را ازدست ترانه بگیرد.فقط زمانی به خود آمد که ترانه جلوی در منزلشان کوزه را به زمین
فرشته الان نمی خوام ،ولی بعد جریان رو »: گذاشت و صورتش را جلو آورد وفرشته را بوسید و با صدای آرامی گفت

برام تعریف کن.خداحافظ
بدهد.
فرشته مدتی کنار پرچین منزل ایستاد و پس از چند لحظه در حالی که گل و لنگه گفش را در یک دست و کوزه را
دردست دیگرش گرفته بود داخل حیاط شد.
فرشته پس از گذاشتن کوزه آب روی ایوان به سمت اتاقش رفت و در را بست.شاخه گل را کنار پنجره گذاشت و به
آنخیره شد.چند لحظه در همان حال ماند.پس از اینکه به خود آمد،به دیوار کنار پنجره تکیه داد و به منظره بیرون
چشمدوخت.هوا گرفته بود و ابرها تمام آسمان را پوشانده بودند.
فرشته همچنان به منظره بیرون نگاه می کرد.چهره فرشاد در نظرش جان گرفت.چشمان روشن و نگاه زیبای او
درمحاصره ی ابروانی مشکی و مژگان بلند،بینی متناسب و دهانی خوش ترکیب که هنگام حرف زدن دندانهای سفید
وبراقش را به نمایش می گذاشت.
چهره فرشاد آنقدر خواستنی بود که فرشته با ناامیدی چشمانش را بست و سعی کرد تا دیگر به او فکر نکند.اما
بستن چشمانش نه تنها دردی از او دوا نکرد بلکه وضوح تصویر چهره ی او را بیشتر کرد.
فرشته به خوبی می دانست که نمی تواند مانند دختران دیگر در قلبش تخم عشقی را بکارد و با خون دل آن را
بپروراندو به امید رسیدن به آن انتظار بکشد.سرنوشت او را از پیش رقم خورده بود و او می بایست همانطور که
برایش پیشبینی شده بود با پسر عمه اش که حتی نمی دانست که او را دوست دارد ازدواج کند.پدر و مادرش صلاح
او را در این ازدواج می دیدند و این موضوع از سالها پیش آنقدر تکرار شده بود که برای خود او همقطعی بود که
مرد زندگی اش فقط یک نفر می باشد و او حق ندارد به غیر از آن یک نفربه کس دیگری فکر کند.ولی ای کاش
دلش هم این را می فهمید.تا چند روز پیش خودش را به دست سرنوشت سپرده بود و برای رضایت دل پدرو
مادرش هم که بود مخالفتی با این ازدواج از پیش تعیین شده نداشت،اما حالا دلش سازدیگری می نواخت.سازی که
میدانست با آواز پدر و مادر و اطرافیانش جور نیست و این او را به وحشت می انداخت.فرشته احساس می کرد
موجی از خشم چون مواد مذاب از درون قلبش می جوشید و از اینکه خودش نمی تواند برایزندگی و آینده اش
تصمیم بگیرد،احساس پوچی و ناامیدی می کرد.او دلتنگی اش را با فرو ریختن قطره اشکی بروز داد و به ناگاه پنجره
ی اتاقش را باز کرد و شاخه گل اهدایی فرشاد را بهبیرون پرتاب کرد و به سرعت پنجره را بست.چنان با شتاب
اینکار را کرد گویی می ترسید گل پرواز کنان به اتاقبرگردد.
با این کار دردی در اعماق قلبش احساس کرد و اشکهایش بی امان بر چهره اش جاری شدند.فرشته احساس می
کردباپرتاب گل سرخ قلبش را از سینه بیرون انداخته است.

پشتش را به پنجره اتاق کرد و گریه یبی صدایش به هق هق تبدیل شد.او با تمام وجود می گریست و برای اینکه
صدایگریه اش به بیرون اتاق درز نکند و به گوش مادرش که در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود نرسد به طرف
رختخواب هایچیده شده در گوشه ی اتاق رفت و سرش را به آن تکیه داد و با خیال راحت به سختی گریست.
به همان حالت بود تا اینکه احساس کرد بار دلش سبک شده است و تازه آن وقت بود که از فکر از بین رفتن گل
سرخ باترس سرش را بلند کرد و با شتاب به طرف پنجره اتاقش دوید.آن را باز کرد و سرش را بیرون خم کرد.در
یک نظر متوجهگل شد که کنار جوی آب افتاده و دست نوازش آب او را تکان می دهد.
دستانش را به چشمانش کشید تا نشان اشک را از آن پاک کند و با سرعت به طرف در اتاق رفت،از پله های چوبی
منزلبه سرعت پایین رفت.می دانست اگر مادر او را در این حالت ببیند حتما به او گوشزد می کند که روی پله های
چوبیخطرناک اینطور ندود.اما خوشبختانه مادر در آشپزخانه مشغول بود و متوجه ی او نبود.
فرشته ساختمان را دور زد و از روی چوب های انبار شده پشت منزل به زحمت گذشت تا خود را به پشت خانه و
روبرویپنجره اتاقش رساند.پس از دیدن گل خم شد و با احتیاط آن را بلند کرد،سپس با انگشتش گلبرگهای گل را
نوازش کرد وبا زمزمه از او معذرت خواست که با بی رحمی آن را پرت کرده است.گل را به لبانش نزدیک کرد و
آن را به آرامی بوسید.
فرشته آرام آرام به طرف محوطه ی جلویی حیاط راه افتاد.قطره های باران دانه دانه شروع به باریدن کرده
بودند.نسیمیکه از جانب دریا می وزید بوی نم و شوری آب را به همراه می آورد.فرشته بی توجه به بارش دانه های
باران که کم کم شدید می شد روی پله های چوبی ایوان نشست و به پرچین حیاط خیره شد.آن شب برای فرشاد
شب یلدا بود،زیرا خواب به چشمانش راه نمی یافت.فرشاد تا نزدیکی صبح در اتاقش قدم می زد وفکر می کرد.
چهره دلپذیر فرشته را هزاران بار پیش چشم آورد و در پرستشگاه قلبش مشغول ستودن او شد.حافظه اش چون
نوارکاستی صدای نرم و لطیف او را نه صداها بلکه هزاران بار در گوشش تکرار کرد.فرشاد به خوبی متوجه شده بود
که فرشته لهجه خاصی ندارد و لحن آهنگ کلام او نشان از این دارد که او دختریتحصیل کرده و با خانواده است.هر
چند که برای او فرقی نمی کرد که فرشته یک دختر روستایی باشد و یا چطور صحبتکند.او دلش را باخته بود و
برایش فقط او مهم بود نه چیز دیگری.فرشاد بارها پشت پنجره اتاق رفت و از آنجا به آسمان گرفته و ابری که باران
ریزی به همراه داشت چشم دوخت.او صبحرا می طلبید به همراه روشنایی و آفتاب.می ترسید اگر فردا آسمان
همچنان گرفته باشد فرشته نتواند به چشمه بیاید.زیر لب خطاب به ابرها گفت:خواهش می کنم زود ببارید تا فردا
صبح چیزی برای باریدن وجود نداشته باشد.باور کنیدمن تازه اونو پیدا کردم.فرشاد آنقدر به عقربه های ساعت نگاه
کرد که احساس سرگیجه می کرد.با اینکه دمیدن صبح را انتظار می کشید اما بهخوبی می دانست تا بعدازظهر فردا
باید صبر کند.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۲۴ )




از حرص خود را روی تختخوابش انداخت و بدون اینکه لباس و کفشش را دربیاورد چشمانش را بست.فرشته هم با
تاریک شدن هوا بدون خوردن شام به رختخواب رفت.اشتهایی برای خوردن نداشت.فقط آرزو می کردزودتر صبح از
راه برسد.
صبح روز بعد فرشته خیلی زود از خواب برخاست.نخستین چیزی کهه به خاطرش آمد گل سرخی بود که داخل
لیوانجلوی پنجره اتاقش بود.فرشته به سمت آن رفت.گلبرگهای گل باز شده بودند و شاخه اش به سمتی متمایل
شده بود و مشخص بود در حالپژمردن می باشد.فرشته گل را از داخل لیوان برداشت و با دلسوزی به گلبرگهای در
حال پر شدن آن نگاه کرد و پس از کشیدن آهی گلرا به لبانش نزدیک کرد و آن را بوسید.سپس به سمت کمد
لباسش رفت و از میان کمد دفتر خاطراتش را بیرون آورد وبه کنار پنجره رفت.دفتر را روی لبه ی پنجره
گذاشت،سپس گل را با گوشه ی پیراهنش خشک کرد و بعد دفتر را باز کردو جلوی آن ایستاد.
هوا گرگ و میش بود و برای او که هیچ وقت صبح را این گونه ندیده بود خیلی تازگی داشت.نفس عمیقی کشید و
آهستهبه طرف کمد رفت و دفتر را آنجا گذاشت و بدون اینکه کوچکترین صدایی ایجاد کند در اتاق را باز کرد و به
ایوان رفت.فرشته دستهایش را به نرده چوبی ایوان تکیه داد و با نفس عمیقی هوای پاک صبح را به داخل ریه هایش
کشید.سپسبه آرامی از پله های چوبی پایین آمد و به طرف حوض کوچک و آبی گوشه ی حیاط رفت.آب حوض
شفاف و تمیز بود و عکس شاخه های بلند درختان در آن منعکس شده بود.چند برگ کوچک با نسیمصبحگاهی روی
آب حوض می رقصیدند.فرشته دستش را در آب تکان داد و موج های دایره واری در آن ایجاد کرد.برگهاچون
زورقی محکم زیر آب فرو می رفتند و دوباره به سطح آب می آمدند.سرمای صبحگاه در وجود فرشته رسوخ کرده
بود اما دلش نمی خواست چشم از آب بردارد.هنوز هوا ابری بود و ابرهای تیره سراسر آسمان را پوشانده بودند
و...خبر از این داشتند که اجازه نخواهند داد آفتاب سر از پشت آنها دربیاورد.فرشته به سختی نگاهش را ازحوض
گرفت وبه آسمان نگاه کرد و با افسوس آهی کشید.او می دانست اگر هوا ابری باشد او نمی تواند به چشمه برود و
این یعنی...
سپیده صبح دمیده بود و فرشته همچنان کنار حوض اب نشسته بود و در افکار عمیق و دلچسبی غرق شده بود.با
چی »: صدای گرم پدر سرش را بالا گرفت و به او سلام کرد.پدر بالبخند جواب سلام او را پاسخ داد و گفت
فرشته لبخندی زد و به علامت .» شدهباباجون،لابد چون دیشب شام نخوردی امروز صبح از گرسنگی زود بیدار شدی
تأیید سر تکان داد.
برای امروز وقت دکتر گرفتم،در ضمن خواهرت هم برای »: در حین صرف صبحانه مهدی خطاب به همسرش گفت
ناهار مارا دعوت کرده،تا شب به چند نفر از اقوام سر می زنیم،شاید هم فردا رفتیم لاهیجان پیش خان عمو،به هر
تو هم به مادر کمک کن زودتر اه بیفتیم،می ترسم بارون »: سپس رو به فرشته کر و گفت «. حال او از ماتوقع داره
.» بگیره و وضع جادهها خراب بشه

لقمه در گلوی فرشته گیر کرده بود و قلبش فشرده می شد.بدون گفتن کلامی سفره را جمع کرد و سپس برای
برداشتنوسایلش به اتاق رفت.ساعتی بعد خودرو مهدی پستی بلندی های راه را پشت سر می گذاشت و لحظه به
لحظه از منزلشان دور و دورتر می شد
قلب فرشته لبریز از غم و اندوه بود.او با تمام وجود مطمئن بود فرشاد برای دیدنش سر پل می آید.شعله ای از امید
کهدر قلبش روشن شده بود رو به افول داشت.فرشاد شوری تازه به زندگی یکنواخت او داده بود.فرشته مطمئن بود
بانبودش او را برای همیشه از دست داده است.با اینکه فرشاد را به درستی نمی شناخت ولی با اطمینان قلبی می
دانستکه او را بازی نمی دهد و محبتش به او خالص و بدون ریا و تزویر است.
فرشته با خود فکر کرد از تقدیری گریزی نیست و سرنوشت من قابل تغییر نیست.با این فکر آه بلندی
کشید،بطوری کهنگاه پدر و مادر را به سمت خود کشاند.
»؟ چیه،خسته شدی »: نرگس به پشت برگشت و از او پرسید
.» نه داشتم به ترانه فکر می کردم،آخه قرار بود امروز بیاد دنبالم بریم خونه دخترخاله اش کارهاشو ببینم «
.» فرصت زیاده ناراحت نباش »: مادر به آرامی سرش را تکان داد و گفت
.» نه مادرجون،برای من دیگر فرصتی نیست »: بغضی به گلوی فرشته فشار آورد و با خود گفت
فرشاد باز هم با وجود نیشخندهای تمسخر آمیزه دوستان و همچنین نگاههای پر از حسادت دخترها آماده شده بود
تا بهمعیادگاه برود .رفتار او در بین مهمانان و خانوادهاش سوال برانگیز شده بود.منیژه در پی فرصت بود تا با او
صحبت کند ،اما فرشاد بی خیال از این صحبتهای در گوشی بقیه کار خودش را میکرد.آن روز سرحال تر از همیشه
،ساعت چهار بعد از ظهر راه افتاد تا بیرون برود.دوستانش نقشهای کشیده بودند تا بهبهانهای مانع از خارج شدن او
شوند.
وقتی فرشاد با بلوز آبی آسمانی و شلوار جین و کتانی سفید وارد محوطه شد سرها را به سمت خود چرخاند.فرانک با
تأسف سرش را تکان داد و به پری سیما نگاه کرد که با حالت غمگینی به فرشاد چشم دوخته بود.در چشمانفرناز
نگاهی کینه توزانه دیده میشد .دیگران هم با احساسی متفاوت به او نگاه میکردند.
وقتی فرشاد وارده محوطه شد،پسرها او را دوره کردند و مشغوله صحبت شدند ،فرشاد هم با آنان خوش و
بشکرد.خسرو پیشنهاد کرد یک دست والیبال شرطی بزنند.بقیه با پیشنهاد او موافقت کردند و تیمی که از فرشاد و
یارانشباخته بود شروع کرد به کرکری خواندن برای او و سایر یارانشفرشاد سرش را تکان داد و گفت:"حاضرم،اما
الان باید برم چون جایی کار دارم ولی فردا صبح روی همتون رو کم میکنم".
دوستانش هر کاری کردند تا مانع از رفتن او شوند نتوانستند،فرشاد عزم را برای رفتن جزم کرده بود.بیشتر از
همهخسرو بود که اصرار میکرد تا فرشاد را نگاه دارد.فرشاد نگاهی به خسرو انداخت و چند ضربه آهسته به بازوی

او زد وگفت:"ببین خسرو..... خودتی،تو اگر خودت رو هم بکشی ،من میرم."و با این کلام به دوستانش فهمند که از
نقشه آنانمطلع شده است.
فرشاد از جمع دوستانش که به حرف او میخندیدند جدا شد و به طرف در ویلا راه افتاد.اما هنوز خارج نشده بود
کهصدای پری سیما را شنید که او را به نام خواند .پسرها به هم نگاه کردند و فرشاد به طرف دخترها برگشت.
پری سیما قدمی جلو برداشت در حالی که به او چشم دوخته بود گفت :"وقت دارید کمی با هم صحبت کنیم؟"
فرشاد ابرووانش را بالا برد و با حالت بخصوصی به پری سیما نگاه کرد.او مردد بود تا به او چه بگوید.پری سیما از
مکثیکه فرشاد کرد متوجه شد که او در تصمیم گیری مردد است.بنابرین با لحنی شتاب زده گفت:"البته الان
مزاحمتاننمیشوم ولی بعد از این که برگشتید،اگر کاری نداشتید مزاحمتان میشوم".
فرشاد لبخندی زد و سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:" بله حتما،من فقط چند ساعت بیرون میرم و زود
برمیگردم".
"پس منتظرتان میمانم".
فرشاد بدون پاسخ،لبخند زنان به طرف در ویلا به راه افتاد و این بار حتا به باغچه گل سرخ هم نگاه نکرد چون
میدانستتمام نگاهها به سوی او دوخته شده است.وقتی از تیررس نگاه جمع دور شد
شروع کرد به دویدن و تا نزدیک پل یکسره دوید.وقتی به پل رسید تا مدتی نفس نفس میزد و با وجود گرم نبودن
هواعراق از سر و رویش روان بود.اما خوشحال بود که وقت را از دست نداده است او منتظر بود تا فرشته هر لحظه از
راهبرسد.قلبش میتپید و با هر ضربه دیدار او را طلب میکرد.او فرشته را میخواست،خواستن با تمام وجود
برخلافانتظارش که فکر میکرد آسمان ابری میباشد ،اشعههای خورشید از لا به لایه ابرها سرک کشیده بودند و این
به فرشادامیدواری میداد که فرشته خواهد آمد.ساعتها از ایستادن فرشاد روی پل گذشته بود و هوا رو به تاریکی
میرفت اماحاضر نبود قبول کند که فرشته نمیآید.
فرشاد آنقدر به راهی که فرشته هر روز از آن جا میآمد نگاه کرد که احساس میکرد سر گیجه گرفته است.با
تاریکشدن هوا فرشاد قبول کرد که انتظارش بی فایده است،چشمانش را بست و با ناراحتی نفس عمیقی کشید و با
سریپایین به سوی ویلا راه افتاد.فرشاد به هیچ چیز فکر نمیکرد جز اینکه خیلی عصبانی بود.
با ناراحتی فکر کرد این نخستین بار است که در زندگی از کسی رودست میخورم، آن هم از یک دختر.از
حرصدندانهایش را به هم فشرد و با خود گفت:"ببین چطوری خودم رو مضحکه بچهها کردم.حالا دیگه میدونم
چیکار کنم.ازهمین جا یکراست به خانه میرم و از آنجا ساکم را بر میدارم و راه میافتم به سمت تهران،وقتی رسیدم
اول دوش آبگرم تا خستگیام را در بیاورم و بعد سفارش شأم میدهم.بعد هم به شیوا زنگ میزنم و برای روز بعد
قرار میگذارم.اصلابه کامی زنگ میزنم تا با او بریم دربند .آه کاش محمد نرفته بود شیراز ،چون فقط با اون حال
میداد جایی برم.اما بیخیال،برو بچهها هستند که سرم رو گرم کنن
.فرشاد با کلافگی دستی به موهایش کشید و فکر کرد:"هر روز تا ساعت یازده میخوابم و بعد از ظهر با ماشین
میرمگشتی میزنم.....فرشاد آرام شد چون حوصله اراجیفی را هم که میبافت نداشت،به خوبی میدانست با این حرفها
میخواهد خودش را گول بزند.هنوز نرفته احساس میکرد حوصلهاش سر رفته است با صدای بلند خطاب به
خودشگفت:" عجب برنامه بی معنی و مزخرف من به خاطر چی قرار بود به تهران برم؟"

وقتی خوب فکر کرد متوجه شد انگیزهای برای رفتن به تهران ندارد ،فکر او شمال بود و دور و بر پل،دستها را
مشتکرد و سرش را رو به آسمان بلند کرد و با صدای بلند گفت:"خدایا دارم دیوانه میشم،آخه من چه مرگمه؟این
همه دختردور و برام ریخته گیر دادم به این یکی که حتا نمیدونم خونهاش کجاست و پدر مادرش کی هستند،خدایا
فقط خودتمیدونی چه موجودی آفریدی،الحق که پسر خلف آدمم او هم از این همه میوه بهشتی درست دست
گذشت روی میوهممنوعه.
فرشاد نفس عمیقی کشید احساس میکرد با فریادی که کشیده کمی آرام تر شده،اما هنوز افکار گوناگون به مغزش
فشارمیاوردند به طوری که احساس میکرد کم مانده سرش منفجر شود.فرشاد کنار جوی آبی نشست که از کنار
جادهمیگذشت دو سه مشت آب به صورتش پاشید.سردی آب تاثیر خوبی داشت،احساس میکرد آتش خشمش فرو
نشسته وبهتر میتواند فکر کند.
بار دیگر دو دستش را پر از آب کرد و آن را جلوی صورتش گرفت و با دیدن تصویر خود در آب گفت:"پسره
لوس و ننربهت گفته بودم که این دفعه با تمام دفعههای پیش فرق داره،اون کسی نیست که به آسونی بدست
بیاد،اگر غیر از اینبود نخستین کسی که صداش در میاومد اون قلب هرزه خودت بود.پس خفه شو و همه چیز رو
آسون نخواه.تو بایدیادبگیری چطوری در راه عشق خالص بشی،فکر کردی الکیه".
فرشاد آب را به صورتش پاشید و از جا برخاست.احساس میکرد خیلی آرام شده و ناراحتیاش فقط ندیدن
فرشتهاست.فرشاد آرام آرام راه ویلا را در پیش گرفت در همان حال شعری را با خود زمزمه میکرد:
گفتم تو چرا دورتر از خواب و سرابی،خواب و سرابی
گفتی که منم با تو ولیکن تو نقابی،تو نقابی
فریاد کشیدم تو کجای،تو کجایی
گفتی که طلب کن تو مرا تا که بی یابی
چون هم سفر عشق شدی مرد سفر باش،مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش
هر منزل این راه،بیابان هلاک است
هر چشمه سرابیست که بر سینه خاک است
در سایه هر زن اگر گل به زمین است
نقش تن ماریست که در خواب کمین است

در هر قدمت خاک،هر شاخه سر راه
در هر نفس آزاد ،هر سایه صد باز
چون همسفر عشق شودی مرد سفر باش،مرد سفر باش
هم منتظره حادثه هم فکر خطر باش
گفتم که عطش میکشدم در تب صحرا
گفتی که مجوی آب و عطش باش سراپا
گفتم که نشانم بده گر چشمهای آنجاست
گفتی چون شدی تشنه ترین،قدر تو دریاست
گفتم که در این راه کو نقطه آغاز
گفتی که تویی تو،خود پاسخ این راز
چون هم سفر عشق شودی مرد سفر باش،مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش
فرشاد وقتی به ویلا رسید هوا تاریک شده بود چراغهای کنار در و داخل محوطه تا چندین متر اطراف ویلا را روشن
کردهبود.داخل محوطه کسی نبود و از قرار معلوم همه در داخل ساختمان مشغول صرف شأم بودند.فرشاد همینطور
که بهاطراف نگاه میکرد روی تراس چشمش به اندام ظریف دختری خورد که سرش را خم کرده بود.وقتی جلوتر
رفت از رنگصورتی لباس او فهمید که پری سیما است.فرشاد فهمید که پری سیما منتظره او بوده است.با ناراحتی
سرش را تکانداد و به طرف او رفت و آهسته او را صدا کرد:"پری"
پری سیما سرش را از روی زانوانش برداشت و به او نگاه کرد.فرشاد با تأسف به او نگاه کرد و گفت:"خیلی
متاسفم،مثلاینکه خیلی منتظرت گذشتم.حالا چرا اینجا نشستی.؟"
"حوصله کسی را نداشتم،بهتر دیدم اینجا منتظرت باشم".
فرشاد لبش را به دندان گرفت و به نشانه تأسف سرش را تکان داد و گفت:"معذرت میخواهم،کارم کمی"...
پری سیما حرف او را قطع کرد و گفت:"فرشاد تو مجبور نیستی به من جواب پس بدی،مطمئن هستم کارت آنقدر
مهم بوده که مجبور شدی این موقع شب به منزل بیای ".
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۲۵ )




فرشاد قدمی به سمت او برداشت و صندلی کنار او را آشغال کرد و با خستگی پرسید :"بقیه کجا هستند؟"
"مشغول صرف شأم"
"تو گرسنه نیستی؟"
"نه،میل به خوردن چیزی ندارم".
"درست مثل من"
در این هنگام فرانک با بشقابی دسر از در ساختمان خارج شد و با دیدن فرشاد گفت:"خوب امدی،خیلی وقت است
کهمنتظرت هستیم."جلو رفت و بشقاب دسر را روی میز کنار دست پری سیما گذشت با خطاب به او گفت:"پری
جون شأمکه میل نداشتی پس کمی دسر بخور".
پری سیما به او لبخند زد و گفت:"متشکرم،اگر میلم کشید میخورم".
فرانک به فرشاد نگاه کرد و گفت:"تو شأم نمیخوری؟"
"نه میل ندارم فقط به مادر اطلاع بده برگشته ام".
فرانک سرش را تکان داد و به طرف اتاق غذاخوری رفت.فرشاد خسته سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را
بست .
پری سیما نگاهی به فرشاد انداخت و بهتر دید صبر کند را فرشاد کمی رفع خستگی کند.
فرشاد چند لحظه به هم حل باقی ماند تا اینکه به خاطر آورد برای چه آنجا نشسته است.چشمانش را باز کرد و
پریسیما را دید که به او چشم دوخته.لبخندی زد و گفت؛"مرا بیبخش،مثل اینکه خستگیام را برای تو آورده ام".
پری سیما احساسش را در نگاهش ریخت و گفت؛"فرشاد تو هر جور راحت باشی من راضی ام".
از کلام او بوی عشق به مشام میرسید.فرشاد متوجه شد و با حالت معذبی روی صندلی جا به جا شد و راست نشست و
بالحن مودبانه پرسید:"پری،مثل اینکه تو با من کاری داشت که تا این موقع منتظرم بودی.من آماده شنیدن
صحبتهایتو هستم".
پری سیما گفت:"حاضری تو محوطه قدم بزنیم؟"

فرشاد از جا برخاست و نشان داد که آماده میباشد.آن دو قدم زنان وارد محوطه شدند،پری سیما رهاش را به
طرفپشت ویلا کج کرد و فرشاد هم با او همگام شد.
پری سیما پس از مکثی طولانی شروع کرد به صحبت و گفت:"فرشاد خیلی وقت است که میخواهم با تو صحبت
کم،تواز نامزدی من و مایک خبر داری.ولی شاید نمیدانی که ازدواج ما چرا بدون سرانجام به نقطه پایان رسید.اما من
دوستدارم به تو بگویم چرا.
"من مایک را دوست دستم،دوست داشتنی صادقانه و از روی اخلاص،باور کن به خاطرش حاضر بودم جانم را هم
فداکنم،ولی افسوس خیلئ دیر فهمیدم که احساس در غربت مفهوم ندارد و آدمها درست مثل ماشینهای مکانیکی
هستندو تا زمانی که منافع شخصیشان اقتضا کند هوای همدیگر را دارند.مایک هم از همان ادمها بود،بیروح و بی
احساس.
یک روز که از خواب برخاستم پیشخدمت نامهای از او برایم آورد.نامه ای مو دبانه در آن نوشته بود: شارونتا،من
بهمارگرت علاقه پیدا کردم،امیدوارم تو هم کسی را پیدا کنی،برایت ارزی سلامتی دارم.
همین،حتا خداحافظی نکرده بود.یک سال آشنایی و نامزدی با همین چند کلام مسخره به پایان رسیده بود.او رفت و
منماندم با یک بیماری روحی که تا چند وقت پیش با آان دست به گریبان بودم.من بودم و روحی خسته و بی اعتماد
به تماممردان عالم.مدتها احساس میکردم قلب گرمم از سینه خارج شده و جای آن تکه یخی میتپد.مطمئن بودم
دیگر هیچگاه به مردی دل نمیبندم چون به راستی از تمام مردان دنیا بیزار بودم".
پری سیما سکوت کرد.فرشاد خسته تر و بی حوصله تر از آن بود که تمایلی برای شنیدن سرگذشت او داشته
باشد.اما ازآن جا که جوانی مو دب و با احساس بود نخواست با کم محلی و بی توجهی احساسات او را جریحه دار
کند.
پری سیما با صدایی آهسته تر گفت:"و حالا احساس میکنم میتوانم دوست داشته باشم و عشق بورزم.
فرشاد به او نگاه کرد.روی صورت او قطرهای اشک نشسته بود.فرشاد متاثر از دیدن اشکهای او در این فکر بود که
پریسیما چرا این چیزها را که باید به یک دختر بگوید برای او بازگو میکند.
فرشاد دستش را روی موهایش کشید و هنگامی که دید او سکوت کرده برای اینکه حرفی زده باشد گفت:"من می
توانمکمکی به تو بکنم؟"
پری سیما به طرف فرشاد برگشت و رو در روی او قرار گرفت.او به پهنای صورت اشک میریخت.فرشاد نگاهش را
از اوبرگرفت.
پری سیما گفت:"آره تو میتونی کمک بزرگی به من بکنی.آیا حاضری کمکم کنی؟"
فرشاد از صراحت او کمی جا خورد ولی خیلی زود حواسش را متمرکز کرد و پاسخ داد:"مطمئن باش هر کمکی از
دستمبیاید کوتاهی نمیکنم.حالا بگو چه کنم".

پری سیما نگاه عمیقی به چشمان فرشاد انداخت و گفت:"میخواهم به او بگویی که من دوستش دارم و تنها آرزیم
ایناست که بتوانم همسرش شوم.میخواهم به او بگویی اگر توانستم با مریضی روحیام کنار بیایم و به زندگی
بازگردم و بهآن لنخند بزنم،فقط به خاطر او بوده است،اوست که با هر نگاهش شوق زندگی را در من بوجود
میاورد.اوست که بیش ازهر کس دوستش دارم و حاضرم تمام هستیام را به پایش بریزم".
احساس نا خوشایندی وجود فرشاد را گرفته بود.در نگاه پری سیما شعلهای بود که فرشاد آرزو میکرد آنطور که
فکرمیکند نباشد.با صدای او به خود آمد.
"فرشاد تو حاضری پیغام من رو برسونی؟
فرشاد لبخند غمگینی زد و گفت:"خوب من باید به کدوم مرد خوشبختی این نوید عشق را برسانم؟"
پری سیما سکوت کرد و فرشاد لحظه به لحظه معذب تر میشد.نگاه پری سیما گویای همه چیز بود و فرشاد هم به
خوبیآن را احساس کرده بود.پس از کمی سکوت پری سیما با صدای گرفتهای گفت:"فرشاد خودت را به اون راه
نزن،خودتهم خوب میدونی من از کدوم مرد صحبت میکنم.آیا هنوز نفهمیدی که من دوستت دارم یا میخواهی با
صراحت از مناقرار بگیری؟"
فرشاد پا به پا شد.انتظار چنین چیزی،آن هم در این شرایط را نداشت.سرش را به زیر انداخت.دوباره به پری سیما
کهاشک میریخت نگاه کرد و با دو انگشت شصت و سبابه چشمانش را فشرد.فرشاد در حالی که خستگی از صدایش
پیدا بود با صدای آرامی گفت:"پری تو الان خسته هستی،بهتره بری استراحتکنی،فردا در این باره با هم صحبت
میکنیم".
پری سیما دو دستش را جلوی صورتش گرفت و رویش را برگرداند و با صدای بلندی شروع به گریستن کرد.
فرشاد به اطراف نگاه کرد،صدای گریه او چون سوهانی روح او را میخراشید.
پری سیما در میان حق حق گریه گفت:"من باید میدونستم تو منو قابل دوست داشتن نمیدونی.درست است که
تمامعمر در کانادا زندگی کردم ولی باور کن مثل یک ایرانی نجیب زندگی کردم و در تمام طول نامزدیام بین من و
مایکهیچ اتفاقی نیفتاده،باور کن من اجازه ندادم او به من دست درازی کند،فرشاد من دختر سالمی هستم ،سالم و
دستنخورده".
فرشاد با ناراحتی به پیشانی هاش فشار میآورد،دلش برای پری سیما میسوخت از طرفی نمیتوانست قولی به او
بدهدکه بعدها نتواند به آن عمل کند.بهتر دید سکوت کند تا او کمی آرام شود.
پس از چند لحظه همانطور که پیش بینی میکرد پری سیما آرام شد.همان طور که پشتش به فرشاد بود با
صدایآهستهای گفت:"ای کاش هیچ وقت تو را نمیدیدم،اینطوری خیلی بهتر بود".

فرشاد قدمی جلو گذشت و دستش را روی بازوی پری سیما گذشت و گفت:"گوش کن پری،فکر نکن تو لایق
مننیستی،تو پاکتر و نجیب تر از اونی هستی که کسی بخواهد درباره ت فکر بد بکند.اما چطوری بگم من....من
نمیتونم...یعنی در حل حاضر آمدگی پذیرش"....
پری سیما با صدای خفهای حرف او را قطع کرد و در حالی که بازو یش را کنار میکشید گفت:"من از تو
توضیحنخواستم، تو مجبور نیستی این کار را بکنی،من فقط حرف دلم را گفتم،هیچ وقت از تو محبت گدایی
نمیکنم،فقط ایکاش همانطور که میگیفتند دل به دل راه داشت."و پس از گفتن این حرف به طرف ویلا رفت.فرشاد
مدتی همنجا استاد،مغزش دیگر کار نمیکرد،از طرفی ندیدن فرشته و از طرف دیگر این اتفاق توان فکر کردن را
ازاو گرفته بود.
وقتی به خود آمد نمیدانست چه مدت آنجا ایستاده و به تاریکی جنگل خیره شده است.با تنی خسته و بی رمق
بهسمت ساختمان حرکت کرد و بدون اینکه به خود زحمت بدهد تا برای ملاقات مهمانان به اتاق پذیرایی برود به
طرف اتاق موقتی هاش رفت و بدون در آوردن لباسهایش روی تخت دراز کشید.
چند دقیقه بعد ضربهای به در خورد،فرشاد بدون اینکه حتا تکان بخورد گفت:"در باز است".
در باز شد و منیژه در آستانه آن پدیدار شد.فرشاد نیم خیز شد و با بیحالی به او سلام کرد.چهره منیژه نشان میداد
که دلخور و عصبانی است.فرشاد با دیدن چهره مادرش متوجه شد که بازپرسی آغاز میشود و زیر لب زمزمه
کرد:"این هم سومیش ،حالا بیا ودرستش کن".
منیژه روی صندلی کنار تخت فرشاد نشست و بدون گفتن کلامی به او خیره شد.فرشاد با حالت کلافهای روی تخت
درازکشید و با بی حوصلگی گفت:"فکر نمیکنم آنقدر دلت برایم تنگ شده که برای دیدنم به خودت زحمت
دادهباشی،چیزی شده؟"
منیژه با لحن آمرانهای گفت:"فرشاد بنشین کارت دارم".
فرشاد پاهایش را از روی تخت به زمین گذاشت و روی لبه تخت نشست.
"بله بفرمائید ،من در خدمت شما هستم".
منیژه به چشمان فرشاد نگاه کرد و گفت:"فرشاد رفترت بسیار زننده و دور از شان و اعتبار من و پدرت است".
فرشاد احساس کلافگی میکرد.برای تسلط به رفتارش نفس عمیقی کشید و گفت:" کدوم رفتار من بهشان و منزلت
شمالطمه زده،بگویید تا آن را اصلاح کنم".
"همین رفتار بی تکلفت،همین آمد و شدهای وقت و بی وقتت،همین"....
"بس کن مادر ،باور کن خیلی خسته هستم و حوصله توبیخ شدن و حساب پس دادن ندارم،فردا در این مورد مفصل
باهم صحبت میکنیم".

میخواست دوباره سر جایش دراز بکشد که لحن تحکم امیز منیژه موجب شد او همچنان سر جایش
را بست و در حالی که چهره هاش نشان میداد خیلی ناراحت است ادامه داد:"خیلی � �� بماند.منیژهچشمان
متاسفم که تو فکر آبروی من و پدرت را نمیکنی."سپس در حالی که از روی صندلی بلد میشد گفت:"فرشاد خوب
گوش کن،از تو میخواهم تازمانی که مهمانان هستند،مواظب رفتارت باشی،بخصوص با دختر آقای رستمی".
منیژه مکثی کرد و ادامه داد:"ممکن است این دختر در آینده تو بی تاثیر نباشد".
فرشاد با عصبانیت به او نگاه کرد و با لحن تندی گفت:"مامان،مثل اینکه دفعه قبل هم گفتم سر زندگی من
معاملهنکنید، من مسیر زندگیم را خودم انتخاب میکنم و به هیچ وجه حاضر نیستم نه با دختر رستمی و نه با هیچ
یک از دشیزگن محترم و با اصالتی که شما کاندید کردید،ازدواج کنم".
منیژه نگار تندی به فرشاد انداخت، در چشمان روشن فرشاد شعله خشمی فروزان بود.منیژه میدانست قادر نیست
فرشاد را به زور به انجام کاری وادار کند.میدانست شخصیت فرشاد خیلی محکم تر از آن است که تحت نفوذ قرار
گیرد.منیژه به این خصیصه فرشاد میبالید،اما حالا آرزو میکرد ای کاش اینگونه نبود.او بحث با فرشاد را بیهوده دید
بنابراین ازجا بلند شد و بدون گفتن کلام دیگری از اتاق خارج شد.
فرشاد با خشم نفس عمیقی کشید و پنجههایش را در موهایش فرو برد.
صبح روز بعد آقای رستمی و دخترش ویلا را به قصد تهران ترک کردند.در مقابل اصرار منیژه و محمود مبنی بر
ماندنبیشتر، آقای رستمی گفت که او و دخترش قصد دارند مسافرتی به یکی از کشورهای اروپایی داشته باشند.
هنگام مشایعت آقای رستمی، پری سیما فقط چشم به فرشاد دوخته بود و فرشاد معنی نگاه او را در میکرد.
پس از رفتن آقای رستمی چند تن از دوستان آنان نیز ویلا را ترک کردند.میهمانان باقی مانده از اقوام بودند که قرار
بودتا آخر تعطیلات آنجا بمانند.
فرشاد بعد از بدرقه مهمانان به سرعت آماده شد و به سمت پل رفت.اما هر چه منتظر شد خبری از فرشته
نشد.آنقدرکلافه و سر درگم بود که نمیدانست چه باید بکند.تا پاسی از شب در همان حوالی قدم زد و شب هنگام به
ویلا باز گشتو بدون اینکه بخواهد با کسی ملاقات کند به اتاقش رفت و در را از پشت قفل کرد زیرا حوصله هیچ
کس رانداشت.فرشاد با خود فکر میکرد اگر فردا هم نتوانست فرشته را ملاقات کند اگر شده تک تک منازل آن
منطقه را برایپیدا کردن او جستجو خواهد کرد.با این فکر چشمانش را بست و سعی کرد بخوابد.
فرشته ساک لباسش را خالی کرد و محتویات آن را داخل کمد گذشت.مادر مشغول خورد کردن سیب زمینی برای
شأمبود.فرشته نگاهی به او انداخت و پرسید:"شما کاری با من ندارید؟"
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۲۶ )




مادر پاسخ داد:"فعلا که نه".
فرشته کوزه کوچک گلی را از گوشه ایوان برداشت و در آن را باز کرد و آب داخلش را روی ایوان پاشید و در حالی
کهراحتیهای سفیدش را میپوشید رو به مادر کرد و گفت:"من رفتم دنبال ترانه شما کاری با راحله خانم ندارید؟"
مادر سرش را تکان داد و گفت:"چرا خوب شد گفتی،موقع برگشتن تخم مرغهایی را که سفارش داده بودم بگیر".
فرشته در حالی که از پلههای چوبی پایین میرفت با صدای بلند گفت:"باشه،خدا حافظ".
فرشته تا منزل ترانه دوید و بعد کمی صبر کرد تا نفسش به حالت عادی برگردد.آنگاه وارد حیات منزل ترانه
شد.راحله خانم پس از سلام و احوال پرسی به فرشته گفت که روز پیش کوروش به همراه مادرش به دنبال ترانه
آمده اند و اورا برای شرکت در مراسم عروسی یکی از اقوامشان به شهر برده اند و ممکن است ترانه تا آخره هفته
منزل مادر کوروشبماند.فرشته سفارش مادرش را به راحله خانم گفت و خود به تنهایی به طرف چشمه راه افتاد.
فرشته حوصله نداشت به تنهایی برای آوردن آب برود.هوا ابری بود و احتمال باریدن باران خیلی زیاد بود.فرشته
تصمیمگرفت به منزل برگردد،اما با بیاد آوردن طبیعت زیبای حوالی چشمه و همچنین یادآوری خاطرات شیرینی که
از آن پلداشت به سمت چشمه تغییر مسیر داد.
فرشته مطمئن بود دیگر فرشاد را نمیبیند.بخصوص با وجود غیبت دو روزهای که داشت گمان میکرد فرشاد از
آمدن اوناامید شده و برای همیشه به جایی رفته که از آنجا آماده بود.فرشته آهی کشید و سعی کرد حواسش را به
جای دیگرمتمرکز کند.
او مسیر کوتاه منزل تا پل را طی کرد و زمانی که به سر پل رسید به جایی که دو روز پیش با فرشاد صحبت کرده بود
و اوشاخه گل سرخی را به نشانه عشق به او تقدیم کرده بود نگاه کرد.لبخند غمناکی بر لبانش نشست و آهی از
سرافسوس کشید و آرام آرام به طرف چشمه به راه افتاد.وقتی از کنار تیرک چوبی میگذشت ایستاد و از کنار آن
بهرودخانه نگاه کرد.آنقدر غرق در مرور خاطرات چند روز گذشته بود که صدای پایی را که به او نزدیک میشد را
نشنید.
قلب فرشته از شنیدن صدای پای آشنا فرو ریخت.
"سلام"
فرشته جرات برگشتن نداشت و در همان حال پلک هایش را به هم فشرد تا از خواب نبودن خود اطمینان
کند.قلبشچون شاخه گل پژمردهای که به آب رسیده باشد کلمه سلام را چون آب گواریی با تمام تار و پودش ربود.
فرشته به آرامی برگشت و در مقابلش فرشاد را دید که لبخندی بر لب داشت و چشمانی که با شیفتگی به او دوخته
شدهبود.لبان فرشته می لرزیدند و پاسخ سلام فرشاد را آنقدر آهسته داد که خودش هم صدایش را نشنید .فرشاد که
چشم بهصورت او دوخته بود جواب سلامش را با تمام وجود شنید و با تمام احساس کلمات شبنم وار او را که از لبان
کوچکچون غنچهاش خارج میشد پذیرا شد.

فرشاد محصور چهره دلنشین او شده بود.در دل خالق چنین خلقتی را حامد و ثنا میگفت.او به خود حق میداد که
اسیرو حیران این موجود ظریف و زیبا شده باشد.او نمیدانست چه باید بگوید و چه باید بکند.در همان حال میدانست
نبایدوقت را از دست بدهد.همانطور که محو تماشای او بود گفت:"فرشته جزای کسی که دو روز از این موقع تا پاسی
از شبعاشقی را منتظر بگذارد چیست؟ "
فرشته با ناباوری به فرشاد نگاه کرد و در همان حال اشک در چشمانش حلقه زد او باور نمیکرد دو روزی که او در
خانهدوستان و آشنایانش مشغول خوش و بش و دید و بازدید بوده فرشاد کنار پل انتظار آمدن او را می کشیده
است.همانطورکه به فرشاد نگاه میکرد به او فکر میکرد ،این جوان کیست که پس از یک برخورد اینچنین واله و
شیدایش شده.او ازفرشاد فقط نامش را میدانست و بس،پس چه دلیلی داشت که با زمزمه عشق اینچنین آشفته و
پریشان خاطر شود.
فرشته نخستین بار نبود که زمزمه عشق را از جوانی میشنید،پیش از آن هم بارها جوانانی سر راه او سبز شده و
برایشنغمه عاشقانه سر داده بودند.اما این نخستین بر بود که عشق را در قالب کلمات ساده و بی تکلف
میشنید.سخنان فرشاد ساده و بی ریا بود.حرفهایی که از دل بر میخواست و به ناچار بر دل مینشست.زمزمه عشق
او بی ریا وتزویر بود و این صداقت به خوبی در چشمان درخشان فرشاد نمایان بود .
فرشته سر به زیر انداخت.احساساتی متفاوت در او به وجود آمده بود.عقل با پر خاش به او تلنگر میزد که اینجا
جایماندن نیست،فکر آبروی پدر و مادرت باش، تو آزاد نیستی هر کاری که خواستی انجام بدهی.اما قلب با تمام قوا
ثابتقدم ایستاده و اعلام کرد بایست.به همون جایی رسیدیم که همیشه دنبالش بودیم.همون جایی که فرق انسان را
با سایرمخلوقات خدا نمایان میکند .
فرشته سر دو راهی منطق و احساس و به عبارتی دگر قلب و عقل گیر کرده بود و نمیدانست کدام را برگزیند .او
لحظهای اندیشید و در فکر قدمی به راه عقل گذشت.در این راه دنیای پیش چشمش را آرام دید.دنیایی که مثل
صحراآرام و هموار بود،بدون هیچ پستی و بلندی،راهی با رنگهای ملایم و لطیف.این راهی بود که پیش از او خیلیها
آن راطی کرده و به زندگی راحت رسیده بودند دنیائی بدون هراس که همه چیز در آن منطقی بود.فرشته میدانست
با انتخاب این راه مراحل اندکی را این گونه طی میکند،از روی مصلحت ازدواج میکند و بعد بچه دارمیشود و مانند
هر زن دگری فرزندانش را بزرگ میکرد و .... در آخر مرگ در کنار فرزندان و نوه هایش، به نظر او اینتکراری و
خسته کننده بود،فرشته میاندیشید که برای قدم گذاشتن در چنین راهی ساخته نشده است اگر غیر از اینبود او الان
اینجا نبود .
فرشته در خیال از نیمه راه عقل باز گشت و به راهی که قلب و احساس حاکم بود نظر انداخت.از همان ابتدا
رنگهایمتفاوتی پیش رویش نمایان شد.سرخ به رنگ هیجان،آبی به رنگ آرامش،سبز به رنگ احساس،بنفش به
رنگ مهر و ....راهی بود پر از پیچ و خم که هر لحظهاش هیجانی را میطلبید و هر قدمش شوری را بوجود

میاورد.راهی بود مانند همانرودخانه پر شور که او روی پل بر فراز آن ایستاده بود.در این راه باید مثل همان رود که
میخرشید راه طی میکرد،ترسبود مهر بود ،عشق بود، مرگ بود .
آخر هر دو راه به یک چیز ختم میشد ،تنها مسیر آنها بود که با هم فرق میکرد.فرشته همچنان میاندیشید و
فرشادمنتظر پاسخ از طرف او بود.فرشته به اعماق روحش توجه کرد. متوجه شد روحش نیز به همراه تمام اعضای
جسمش راهقلب و احساس را طی کرده است فقط این عقل بود که هنوز ناله میکرد ،شکوه میکرد فریاد میزد تا او را
از راهی کهمیرفت بر حذر دارد.اما با قطره اشکی که از چشمان فرشته بر رویه گونهاش چکید عقل حاضر به تسلیم
در برابر قلب شدو در آن هنگام فهمید که رشته کار از دستش خارج شده است .
فرشاد با تعجب به قطره اشکی که از گونه فرشته سرازیر شده بود نگاهی کرد و با لحنی که معلم بود حسابی دست
وپایش را گم کرده است گفت:"باور کن منظور بدی نداشتم."سپس با حالت سر در گمی به او نگاه کرد
فرشته سرش را به علامت منفی تکان داد و با صدای آرامی گفت:"من از حرفت ناراحت نشدم،اما فکر نمیکردم بار
دیگرببینمت ".
قلب فرشاد لرزید ،باور نمیکرد فرشته منتظر او بوده،دنیائی شوق قلب فرشاد را به لرزش وادشت.با نابوری به فرشته
نگاهکرد و گفت:"فرشته باورم نمیشه دعوت قلبم رو پذیرفته باشی ".
فرشته به او نگاه کرد و گفت:"مگه من چیزی گفتم؟"
با اینکه چهره او چیزی نشان نمیداد اما فرشاد متوجه شد فرشته او را در تگنا گذشته و با شیطنت سر به سر
اومیگذارد.لبخندی گوشه لبانش را به سمت بالا کشاند و قلبش بیش از پیش این دختر زیبا و خوش زبان را
خواهانشد.فرشاد نگاه عمیقی به فرشته انداخت و گفت:"اما من شنیدم قلبت چی گفت ".
فرشته از تیز هوشی فرشاد خندهاش گرفت و بدون گفتن کلامی به طرف چشمه چرخید و با قدمهایی آرام به
حرکت درآمد .
نفس در سینه فرشاد حبس شده بود.دستی به صورتش کشید تا اطمینان پیدا کند که تمام این صحنهها را در
بیداریمشاهده میکند و ملکه رویاهایش را در چند قدمیاش میبیند.او نمیدانست چه میکند.فرشته آنقدر شکننده
و ظریفبود که فرشاد میترسید با کوچکترین حرکت اشتباه او را از خود برنجاند .
فرشاد نمیدانست به انتظار او بایستد و یا به دنبالش روان شود .
هوا گرفته بود و نسیمی شروع به وزیدن کرده بود.برگهای درختان همراه با نسیم به رقص در آمده
بودند.فرشاداحساس میکرد درختان با تکان دادن شاخههایشان او را به رفتن تشویق میکنند.حتا رودخانه خروشان با
فریاد از اومیخواست تأخیر نکند .

فرشاد نفس عمیقی کشید تا بتواند افکارش را متمرکز کند.او در این چند روز حرفهای زیادی را با خود تمرین کرده
بودتا وقتی فرشته را دید به زبان آورد،اما حالا متعجب بود که چرا مغزش او را در به خاطر آوردن آن همه واژه زیبا
که از برکرده بود یاری نمیکرد .
کم کم از خودش عصبانی میشد،تا به حال چنین بی دست و پایی از خود ندیده بود با خود گفت:"کجا هستند
اوندوستانی که میگفتند فرشاد تو با جادوی کلامت دخترها را سحر میکنی،حالا بیایند و ببینند که این همون فرشاده
کهمثل خر تا خر خره تو گل فرو رفته و به زمین چسبیده .
صدای غرش رعدی که نشانه شروع باران بود او را به خود آورد،همین صدا کافی بود که او را مثل تیری که از چله
کماندر رفته باشد به سمت چشمه هدایت کند .
فرشاد به سرعت قدمهای بلند بر میداشت.او نمیدانست چشمه کجا است اما حدس میزد نباید زیاد دور
باشد،حدسشدرست بود،پس از رد کردن پیچی چشمش به مکان دنج و خلوتی افتاد که در محاصره درختان بلندی
قرار داشت .
فرشته کنار سنگچین چشمه ایستاده بود،کوزه گلیاش را با آب زلال چشمه پر کرده بود .
فرشاد آهسته او را صدا زد:"فرشته "
فرشته یکه نخورد،گویی او نیز منتظر فرشاد بود.به آرامی برگشت و به او نگاه کرد،آن دو احساس کردند با هم
غریبهنیستند و گویی سال هست که یکدیگر را میشناسند .
فرشاد قدمی به جلو گذشت و روی تودهای از سنگ نشست و مانند انسانی مسخ شده با عجز به کوزه پر از آب
نگاهکرد.در نگاه او حالتی بود که میخواست هیچ گاه کوزه آب پر نشود.شاید فکر میکرد با پر نشدن این کوزه
فرشته از اوجدا نخواهد شد.نگاهش التماس یک آهوی بی زبان را داشت .
فرشاد هیچ نمیگفت،چیزی در ذهن نداشت تا که آان را به زبان بیاورد.در عوض نگاه چشمان زیبایش گواه حرفهایی
بودکه با کلام نمیشد آنها را بیان کرد .
فرشته محصور نگاه زیبای فرشاد شده بود و اگر صدایش را به گوش خود نشنیده بود یقین میکرد که خداوند زبان
او رادر چشمانش قرار داده است.
با شروع رگبار فرشته فهمید که زمان زیادی است که از منزل خارج شده و هر چه زودتر باید به خانه برگردد.فرشته
منتظر کلامی از جانب فرشاد بود اما او همچنان به کوزه چشم دوخته بود،فرشته کوزه را به دست گرفت،آنوقتبود
که فرشاد مثل آدم گنگی به او نگاه کرد،فرشته برای رفتن آماده شد.
صدای فرشاد توان برداشتن دومین قدم را از او گرفت.
"فرشته،منتظرت هستم، فردا همین جای"

اشک در چشمان فرشاد جمع شده بود خودش دلیل این احساس مبهم را نمیدانست ولی احساس میکرد با رفتن
فرشتهاو نیز از درون تهی میشود.با صدای گرفتهای ادامه داد:"میتونم امیدوار باشم که میآیی و یا مثل دو روز
گذشته"....
قلب فرشته از لحن غمگین فرشاد گرفت.کوزهاش را زمین گذشت و گفت:"من همین الان هم این جا هستم،حتا
زمانیکه اینجا نباشم باز هم روحم اینجا حضور دارد در مورد دو روز غیبتم هم متاسفم ،نمیدانستم قرار است جایی
بروم وهمین طور نمیدانستم تو"...
فرشته سکوت کرد و سرش را به زیر انداخت.
فرشاد چشم به او دوخته بود و تصویر زیبای او را در ذهنش نقش میزد.هنگامی که متوجه سکوت فرشته شد
لبخندیزد و گفت:"عزیزم تو حق داری هر فکری بکنی،هیچ آدم عاقلی در همان برخورد اول و در اولین کلام
آشنایی ،اظهارعشق نمیکند.اما من این کار را کردم.شاید باور نکنی،خیلی وقت بود که به دنبال عشق میگشتم تا آن
را پیدا کنم،اماهرچه تلاش کردم کمتر نتیجه گرفتم تا اینکه با دیدن تو در همان برخورد اول فهمیدم چیزی را که
سالها به دنبالشبودم پیدا کردم.فرشته اقرار میکنم سخنور قابلی هستم و با کلمات خیلی راحت بازی میکنم اما
دوست دارم صادقانهباور کنی این بار از روی کتاب شعر هیچ شاعر و نویسندهای برایت غزل و ترانه نمیگم،این
حرف دلمه و دوست دارمهمون طور که از اعماق قلبم بیرون میاد یکراست روی قلب تو بنشینه،فرشته دوستت دارم
و دوست دارم اینو بدونئ کهاین تصمیم رو الان که دیدمت نگرفتم،من همیشه معتقد بودم وقتی کسی عشق را پیدا
کرد نباید فرصت را از دستبدهد.نمیخوام مثل مجنون یا فرهاد و خیلیهای دیگه که عشق و نامشان در کتابها
رفته عشقم را از دست بدهم،فرشته من عشق رو تو نگاه تو دیدم،نگاه تو که مثل دریا عمیق و زیباست".
باران قطر قطر بر سر فرشاد میچکید،اما حاضر نبود برای یافتن پناهگاه از جای خود تکان بخورد.فرشته محسور
صدای پر احساس و جملههای شیرین فرشاد شده بود.فرشته در پناه درختی بود و باران که کم کم شدیدمیشد او را
خیس نمیکرد اما فرشاد درست زیر باران قرار داشت و قطرههای باران بر سر و صورت او میریخت.
موهای مشکی و خوش حالت فرشاد خیس شده بود و دستهای از آن بر پیشانیاش ریخته بود.فرشته از بین
قطرههایزلال و شفاف باران قطره اشکی را که مانند تکه الماس بر گوشه چشم فرشاد نشسته بود تشخیص داد.برای
فرشته همانقطره چون جواهری مهری بود که عشق پاک او را مورد تایید قرار میداد
غرش دیگری که نشانه باریدن رگبار شدیدی بود فرشته و فرشاد را متوجه موقعیتشان کرد.فرشته با نگرانی به
آسماننگاه کرد و فکر کرد اگر بخواهد تا بند آمدن باران همانجا پناه بگیرد مادرش نگران میشود و به دنبالش
میآمد.فرشاد هم نگران فرشته شد.با اینکه دوست داشت ساعتها پیشش بماند.اما از اینکه مجبور شود زیر باران
شدید به منزلبازگردد و احتمالاً سرما بخورد ،نگرانی تمام وجودش را گرفت.
فرشاد رو به فرشته کرد و گفت:"فرشته بهتر بری،میترسم خیس شوی و سرما بخوری،فقط امیدوارم باز هم
ببینمت.حالابرو،میت رسم باران شدید بشه".
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۲۷ )




فرشته هم نگاهی به آسمان انداخت.دلش به سختی از فرشاد کنده میشد،او نیز نگران سرما خوردن فرشاد بود که
حالاتمام موهایش خیس شده بود.
فرشته با لحن نگرانی به فرشاد گفت:" تا موقعی که تو اینجا زیر باران نشستی من نمیتونم حتا قدم از قدم
بردارم.بهترهاز اونجا بلند بشی و اینقدر نگرانم نکنی".
فرشاد متحیر شد،کلمههای لطیف فرشته که در قالب دلسوزی عشق را بیان میکرد او را به خلسه فرو برد.بیرون
آمدن نامش را از میان لبان چون غنچه فرشته باور نداشت.به علامت قبول کردن حرف او سرش را تکان داد و بهاو
اشاره کرد که تنهایش بگذر.فرشته کوزه هاش را به دست گرفت و قدمی برداشت و دوباره به عقب برگشت، به او
نگاهکرد و چند لحظه بعد با شتاب در لا به لای درختان گم شد.
فرشاد همانجا نشسته بودو به راهی که فرشته را در خود پنهان کرده بود خیره ماند.گویی توان حرکت نداشت
.بارانتمام لباسهایش را خیس کرده بود.اما از این خیسی هیچ چیز متوجه نمیشد.تنها ذهنش فعال بود و مرتب نام
ه.... � �� فرشته راتکرار میکرد فرشته....فرشته.....فرش
چه نام زیبایی، در نظر فرشاد او الهه بود الهه عشق و الهه زیبایی.
فرشاد تمام وجودش تبدیل به اشک شده بود، در آن لحظه از اینکه چون کودکی گریه سر بدهد واهمه
نداشت.تنهاشاهدان او درختانی بودند که از سر و رویشان آب میچکید.
فرشاد احساس غریبی داشت،احساسی که از لحظه آشنایی او با فرشته در او بیدار شده بود.بغضی به اندازه یک
سیبدرشت در گلویش گیر کرده بود. بغضی که باعث میشد مانند کودکی اشک بریزد بدون اینکه حتا بداند برای
چه گریهمیکند
او سرش را بین دستانش گرفته بود و در حالی که آب بارانی که از سرش فرو میچکید با قطرههای اشکش مخلوط
شدهبود به فرشته فکر میکرد.کمی بعد فرشاد احساس کرد با ریختن همان چند قطره اشک سبک شده و احساس بی
وزنی وسبکی خاصی میکند.دستی به صورتش کشید و پنجههایش را در موهای خیسش فرو برد.در حالی که از لباس
هاش آبمیچکید از جا بلند شد.
به آسمان نگاه کرد.ابرها چنان دستهایشان را به هم قفل کرده بودند که گویی دیگر قصد نداشتند خورشید را به
جمعزمینیان راه بدهند.
فرشاد با رضایت دستهایش را از هم باز کرد و فریاد زد:"خدا جون شکرت".
فرشته وقتی به منزل رسید .حسابی خیس شده بود.مادر با نگرانی از روی تراس به در چشم دوخته بود.فرشته با
دیدنمادرش به یاد سفارش او افتاد و قدمهایش کمی کند شد .مادر به او اشاره کرد بدود تا بیشتر خیس نشود.

فرشته با دامن پر چین و بلندش که خیس و گل آلود شده بود به سختی از پلکان چوبی بالا رفت.مادر به استقبالش
رفتو کوزه را از دستش گرفت.رنگ فرشته بر افرخته بود و از روسری بلندش آب میچکید.مادر با ناراحتی به او
نگاهکرد.فرشته بدون اینکه به مادر مجال صحبت بدهد با شتاب گفت:"همین الان لباسم را عوض میکنم".
مادر گفت:"تخم مرغها را از راحله خانوم گرفتی؟"
فرشته از بی حواسی خود لبش را به دندان گرفت و از نیمه راه برگش و گفت:"پاک یادم رفت،همین الان
میرممیگیرم".
هنوز به پلکان نرسیده بود که مادر گفت؛"نمیخواد بری زود برو لباست را عوض کن."بعد در حالی که به طرف
آشپزخانهمیرفت با لحن شاکی گفت؛"ببینم میتونی خودتو مریض کنی،منو ببین چطوری جون میکنم،عبرت بگیر،منم
اگه جوونیهام بی احتیاطی نمیکردم،الان این درد بی درمون رو نداشتم".
فرشته میدانست منظور مادر ناراحتی کلیوی خودش میباشد،بدون اینکه پاسخی به اعتراض مادر بدهد به سمت
اتاقشرفت و در را بست و پشتش را به آن تکیه داد.قلبش هنوز دیوانه وار به سینه میکوفت.با دیدن مادر ترس
مبهمیوجودش را فرا گرفته بود.
کسی در وجودش نهیب میزد که دختر این چه قولی بود که دادی،اگر مادر و پدرت بفهمند میدانی چه میشود؟فرشته
میترسید اما پشیمان نبود.او صداقت زیبایی را در چشمان فرشاد دیده بود و میدانست که او را بازی نمیدهد
وخالصانه دوستش دارد.
فرشته تمام سالهای عمر دریچه قلبش را بسته نگاه داشته بود ،اما حالا احساس میکرد نام فرشاد در اعماق نهفته و
بکرقلبش جای گرفته است.او به سمت پنجره رفت .قطرههای باران دیوانه وار به شیشهها ضربه میزدند.غم عمیق و
مبهمیبر دل فرشته سنگینی میکرد .فرشته مادرش را میشناخت خوب میدانست مادرش چقدر سختگیر است
بخصوص درمورد مسائلی که به ازدواج او مربوط میباشد.
فرشته به یاد خواستگاری کوروش و سایر خاستگارانش افتاد،مادرش حتا اجازه نداد فرشته نظرش را در مورد آنان
بیانکند.حالا چگونه انتظار داشت در مورد فرشاد با مادرش صحبت کند.؟فرشته به برخورد قطرههای باران به پنجره
نگاهمیکرد و در ذهن به واکنش مادر به این مساله میاندیشید.با شناختی که از مادر داشت،ترس تمام وجودش را
فراگرفت.از ناچاری سرش را به دستانش تکیه داد و گریه سر داد
بی خوابی شب گذشته که تا نزدیکیهای صبح ادامه پیدا کرده بود باعث شد فرشاد تا نزدیکیهای ظهر در
رختخوابباشد.وقتی از خواب برخاست پس از اصلاح و استحمام به طبقه پایین رفت.رحمان به او اطلاع داد که خانم و
آقا به همراهمهمانانشان برای دیدن مسابقه اسب دوانی به ییلاق رفته اند.
فرشاد از اینکه ویلا در سکوت و آرامش بود لذت میبرد.

رحمان پرسید:"آقا،صبحانه آمده است،بیاورم خدمتتان.؟"
"نه،متشکرم،میل ندارم،فقط اگر میشه یک فنجان قهوه برایم بیاور".
فرشاد به سمت پنجره بزرگ ویلا رفت و پس از چند لحظه روی کاناپهای که نزدیک پنجره بود نشست و پاهایش را
رویهم انداخت و به فکر فرو رفت.تصور دیدن دوباره فرشته احساس خوبی به او میداد.با به یاد آوردن چهره او
قلبش فرومیریخت و با خود اندیشید چقدر دوست داشتنی و زیباست.
او دو ساعت زودتر از قراری که با فرشته داشت،کنار چشمه نشسته بود و چشم به راهی دوخته بود که یقین
داشتفرشته از آن خواهد آمد.
آن روز نیز آسمان گرفته و ابری بود.فرشاد نگاهی به ابرها کرد و با خود گفت:"نکنه به خاطر ابری بودن هوا نتونه
بیاد".از این فکر اخمهایش درهم شد و با نگرانی به آسمان نگاه کرد.
از طرفی فرشته به نرده چوبی ایوان تکیه داده بود و به آسمان چشم دوخته بود.ابرهای تیره تمام آسمان را پوشانده
بودند و انتظار نمیرفت که حالا حالاها هوا صاف شود.او میدانست با وجود ابری بودنهوا مادر اجازه خارج شدن از
منزل را به او نمیدهد،چه برسد به اینکه بگذر او به چشمه برود.فرشته آهی کشید و در دل آرزو کردای کاش ترانه
به گفته راحله خانوم،ترانه تا �� � آنجا بود.میدانست با وجود ترانه مادر با به چشمه رنفتن او مخالفتینمیکند،ام
آخر هفته برنمیگشت.دلش کنار چشمه بود و دوست داشت به هر قیمتی که شده به آنجا برود.خوب میدانست
فرشاد به انتظار او نشسته استو همین آتش درونش را شعله ور تر میساخت.فرشته شب گذشته تا نیمه شب بیدار
بود و فکر میکرد.او به خود،به احساسش،به پدر و مادر و حتا عمه و پسر عمهاش واز همه بیشتر به فرشاد فکر کرده
بود.عاقبت تصمیم خود را گرفته بود.فرشته تصمیم گرفته بود که با پدرش صحبت کند،پدر منطقی تر از مادر است و
با درک عمیق خود او را درک خواهدکرد.با این فکر که به زودی با پدر صحبت خواهم کرد چشمانش را بر هم نهاده
بود.
اکنون در فکر شب گذشته بود و با خود میاندیشید که هنگام شب مشکلش ساده تر و قابل حل تر از حالا به
نظرمیرسید.در این فکر بود که ناگهان چشمش به ترانه افتاد که با کوزهای به طرف آنان میآید.شادی تمام
وجودش را فراگرفت طوری که اگر دنیا را به او میدادند اینقدر خوشحال و شوق زده نمیشد.از هیجان کم مانده بود
برای در آغوشگرفتن ترانه از روی ایوان به پایین بپرد.
ترانه با دیدن او دستش را تکان داد.فرشته لبش را به دندان گرفت تا احساساتش را کنترل کند.با سرعت به طرف
کوزهآب که هنوز نصفه نشده بود رفت و دور از چشم مادر آب آن را از لبه ایوان در باغچه خالی کرد.
فرشته از هیجان نفس نفس میزد و دعا میکرد رنگ و رویش عادی باشد تا مبادا مادر شک ببرد.
با صدای بلندی که مختصری لرزش داشت سلام کرد تا به مادر بفهماند کسی آمده،سپس در حالی که سعی میکرد
لحنش خیلی عادی باشد گفت:"مادر ترانه آمده."و پس از مکثی ادامه داد:"فکر کنم آمده بریم چشمه" و با
ششدانگ حوسش منتظر جواب مادر شد.
مادر از داخل منزل با صدای آرامی گفت:"آب که داریم،تازه ممکن است باران ببرد"

فرشته کوزه را بالا گرفت و گفت:"اما کوزه که خالی است،تازه ما زود بر میگردیم پیش از اینکه باران ببارد".
با اینکه خیلی سعی میکرد تا کلامش را خیلی عادی بیان کند اما از کلمه کلمه حرفهایش میشد حالت التماس را
شنید.خوشبختانه مادر متوجه آشفتگی او نشد و بدون اینکه به چیزی شک کند گفت:"پس معطل نکن،زود هم برگرد
تا مثلدیروز خیس نشی".
فرشته دستش را روی قلبش گذاشت و چشمانش را بست و نفس راحتی کشید.ترانه با صدای بلندی سلام
کرد،فرشتهپاسخ او را داد و با صدای بلند گفت:"ترانه بیا بالا،من همین الان میام".
مادر برای احوالپرسی با او از اتاق خارج شد.فرشته با سرعت به طرف اتاقش دوید و دور از چشم مادر روسری
زرشکیرنگی را که سال گذشته پدر به مناسبت تولدش برای او خریده بود برداشت و آن را در مقابل آینه روی
سرش انداخت.به یاد حرفهای پدر افتاد که میگفت:"فرشته اگر بدونی این رنگ چقدر بهت میاد و اگه بدونی چقدر
با این روسریخوشگل میشی،هیچ وقت آن را از سرت در نمیآوری.
پدر درست میگفت.زرشکی با پوست سفید و شیشهای او جور بود و بازتاب رنگ آن در ابی چشمانش،نگاهش را
رنگینمیکرد.فرشته دوست داشت زیبا باشد و این نخستین بار بود که شوق زیبا تر شدن و زیبا تر به نظر رسیدن
در وجودشبیدار شده بود.او میخواست در چشم فرشاد زیباترین باشد.
فرشته نگاهی به لباسهایش انداخت.خوشبختانه آنها را صبح عوض کرده بود و در این مورد دیگر مادر به
شکنمیافتاد.در حقیقت فرشته از صبح آماده بود.
صدای ترانه به گوشش رسید:"فرشته بدو،دیر میشه".
از همان جا فریاد زد:"اومدم صبر کن".
پیش از خارج شدن از اتاق روسری بلندی که همیشه موقع بیرون رفتن به سر میکرد پشت رختخواب پنهان کرد
تاعذری برای سر کردن روسری زرشکی داشته باشد.سپس با چهرهای که به ظاهر ناراحت بود از اتاق خارج شد.
مادر با دیدن او با تعجب او را برانداز کار.فرشته با اخمی تصنعی گفت:"مادر شما شال من را ندیدید؟"
مادر سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:"دختر اینقدر معطل نکن،برو همون خوبه".
ترانه با دیدن فرشته با تعجب لبانش را جمع کار و با صدای بلندی گفت:"وای چقدر ملوس شدی
فرشته لبخندی زد و لبش را به دندان گرفت و با چشم به ترانه فهماند که جلوی مادر سکوت کند.ترانه نیز نشانه
متوجهشدن سرش را تکان داد.
در بین راه فرشته تمام اتفاقات روز گذشته را برای او تعریف کرد.ترانه با تعجب به دهان او چشم دوخته بود.پس از
اینکهفرشته صحبتش تا تمام کرد گفت:"منو باش میخواستم از عروسی برات تعریف کنم،اما مثل اینکه حوادثی که
اینجا رخداده خیلی جالب تر از عروسی دختر خاله کوروش بوده".

به نزدیکی پل رسیدند و به خاطر همین سکوت کردند.ترانه میدانست فرشته نشان شده پسر عمه ا ش است اما
خیلیدلش به حال او میسوخت ،چون هیچ چیز او به دختری که نامزد داشته باشد نمیخورد.سالها بود که با هم
همسایه و درحقیقت صمیمی تر از دو خواهر بودند،اما در این مدت هیچ وقت نشنیده بود که فرشته به او بگوید
نامزدم برای دیدنمآماده و یا هدیهای آورده.
با اینکه با کوروش تازه نامزد شده بودند،اما کوروش هفتهای دوبار به دیدنش میآمد و در همین مدت کوتاه
هدیههایفراوانی برایش خریده بود.
ترانه عمه فرشته و حتا دختر عمههایش را میشناخت و آنان را بارها دیده بود اما پسر عمه او را فقط یک بار آن هم
ازدور دیده بود.اگر همان یک بار هم نمیدید باور نمیکرد چنین کسی وجود خارجی داشته باشد.او پنجشنبه شب
آمادهبود و جمعه شب رفته بود.
ترانه میدانست فرشته علاقهای به نامزدش ندارد چون هیچ وقت درباره او حرف نمیزد.اما حالا رفتار تازهای از
اومیدید.شوری که فرشته در حرکاتش داشت نشان از وجود یک عشق تازه بود.ترانه به او حق میداد،چون خودش
زمانی عاشق کوروش بود و روزهای که بخاطر دیدن فرشته سر راهشان قرار میگرفتبه او خیلی سخت میگذشت اما
به همین که او را ببیند راضی بود.
فرشته دست ترانه را گرفت سردی دستان او ترانه را از فکر خارج کرد ،با تعجب به فرشته که دستانش به سردی
قطعهیخی بوددن نگاه کرد و گفت:"وای ،چرا اینقدر دستات سرده؟"
صورت فرشته سرخ بود و طوری نفس نفس میزد که گویی مسافت زیادی را دویده است.
آن دو روی پل رسیددن.
ترانه به آهستگی گفت:"پس کجاست؟"
فرشته به طرف چشمه اشاره کرد.
ترانه گفت:"تو برو،من همین جای منتظرت میمونم".
فرشته دست او را رها نکرد.
"نه تو هم بیا من میترسم".
ترانه بدون گفتن با فرشته به طرف چشمه راه افتاد.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۲۸ )




وقتی درخت اقاقی کنار پل را دور زدند فرشاد را دیدند که روز سنگچین کنار چشمه نشسته بود سرش پایین بود و
آنرا به دستانش تکیه داده بود.بلوز قرمز خوشرنگی به همراه شلوار جین به تن داشت و طر های از موهای بلندش

با پاییننگاه داشتن سرش در هوا موج میزد.فرشته با دیدن او قلبش لرزید.او قدم به راهی گذشته بود که میدانست
خطرات زیادی به دنبال دارد اما نمیدانست چهحسی او را با تمام وجود به رفتن در این راه تشویق میکند.او
میدانست و حتا با علاقه خطر را پذیرفته بود.با اینکه ترانه در این میان نقشی نداشت اما او نیز دچار احساسی شده
بود که نمیدانست چه نامی به آن بدهد.فرشاد هنوز متوجه آن دو نشده بود و همانطور که سرش را زیر انداخته بود
بی حرکت و صامت نشسته بود.
ترانه از قصد سرفهای کرد تا فرشاد را متوجه خودشان کند.فرشاد سر بلند کرد و با دیدن او قلبش فرو ریخت.او
باورنمیکرد فرشته آمده باشد،اما اندام ظریف او در حالهای از حیا به او ثابت میکرد در نا امیدترین لحظهها هم
میتواند نقطهامیدی وجود داشته باشد.
گونههای فرشته رنگی به سرخی لطیف عشق به خود گرفته بود.فرشاد چنان محو تماشای چهره زیبای او شده بود
کهحتا فراموش کرد از جا برخیزد.
صدای لطیف فرشته که به آرامی سلام میکرد او را به خود آورد.فرشاد از جای بلند شد و با عذرخواهی به آن دو
سلامکرد.
فرشته سرش را زیر انداخته بود و صحبتی نمیکرد،فرشاد نیز در حضور ترانه معذب بود.
ترانه با احساس این که مزاحم آن دو میباشد کوزهاش را زمین گذشت و رو به فرشته کرد و گفت:"فرشته جون من
میرمسر پل،تو هم خیلی دیر نکن."سپس نگاهی به فرشاد انداخت و در ذهن خود او را ارزیابی کرد.فرشاد با
لبخندی کهحاکی از قدر شناسی بود حس اعتماد را در او بر انگیخت.سپس با شتاب از آن جای دور شد.
فرشاد جلو رفت و کوزهها را برداشت و آنها را زیر آبشار کوچک چشمه گرفت،فرشته به کار او نگاه میکرد.چند
لحظه بهسکوت گذشت تا اینکه فرشاد به سخن در آامد و با لخند گفت:"من نه کم حرفم نه کم رو اما نمیدانم چه
مرگم شده،بادیدنت هر چه فکر میکنم چیزی به خاطرم نمیرسد تا بگویم.فکر میکنم از اینجا که رفتم باید به یک
گفتار درمانمراجعه کنم .نظر تو چیه؟"
فرشته از حرف فرشاد خندهاش گرفت.
فرشاد به او خیره شد و گفت:"میدونی چیه؟باور کن اگر من ورزشکار نبودم تا حالا سکته کرده بودم".
فرشته با دهان نیمه باز به او خیره شد.معنی حرف او را نمیفهمید.
فرشاد لبخندی زد و ادامه داد:"آخه یک قلب به اندازه مشت،چقدر طاقت داره که این همه زیبایی رو ببینه و پس
".هتفین
فرشته با خجالت سرش را به زیر انداخت.
"فرشته نمیدونی این روسری چه قدر بهت میاد".

فرشته سرش را بلند کرد و به چشمان فرشاد خیره شد و به آرامی گفت:"میدونم به خاطر همین اونو سر کردم".
فرشاد ابروانش را بلا برد و با لبخندی گفت:"تا به اینجا برسی کسی تورو ندید؟"
فرشته سرش را تکان داد :"نه"
"خوب،خیالم راحت شد.چون دوست ندارم که حتا فکرش را بکنم که کسی دیگری به اندازه من از چهره تو بهره
مندبشه".
فرشته با نگاه ثابتی به فرشاد خیره ماند.لذتی عمیق دروجودش موج میزد،او تجربه زیادی در زندگی نداشت، اما
خیلیخوب میدانستحسادت از عشق نشات میگیرد.فرشاد طوری او را نگاه میکرد که گویی فرشته ازآن
اوست.فرشته نیزاین را به خوبی احساس میکرد.آن روز فرشاد خیلی بااو صحبت کرد، از خودش گفت و احساس و
هدفی که دنبال میکند،همچنین ازخانواده اش و اینکهاکنون دانشجو است و چیزی به اتمام درسش نمانده و اینکهاو
را به عنوان شریک زندگیاش میخواهد.فرشاد حتا بهفرشته گفت تا پیش ازآشنایی با او با دختران زیادی آشنا
بوده،اما هیچکدام نتوانستند عشقی راکه او در قلبش نسبت بهفرشته احساس میکند در او بوجود بیاورند.او
صادقانهتمام چیزهایی را که باید در موردش بداند ،از جمله اخلاق وسلیقههایش رابرای او بیان کرد.در تمام طول
مدتی که فرشاد صحبت میکرد فرشته سکوت کردهبود و به دقت بهحرفهای فرشاد گوش میکرد. فرشاد نگاهی به
ساعتش انداخت وگفت:"با اینکه خیلی سعی کردم حرفهایم را تلگرافیبیان کنم ،اما سی وپنج دشیقه است که
حرف میزنم.با این حال فکر میکنم خیلی چیزها را برایتتعریف نکرده ام.ولیعیبی نداره سریالی برات حرف
میزنم،روزی یک قسمت،فکرمیکنم نود سال دیگه تموم بشه".
فرشته خندید و از شنیدن سی و پنجدقیقه لبش را به دندان گرفت و به پشت سرش نگاهی انداخت، بعد به
فرشادنگاهکرد و گفت:"بیچاره ترانه،فکر میکنم زیر پایش علف سبز شده".
فرشادخندید و گفت"با اینکه دلم نمیاد ولت کنم بری،اما میدونم خانوادت منتظرتهستند،راستی تا یادم نرفته
نشونیخونتون رو به من بده".
فرشتهلبانش را به هم فشرد و چشمانش را به اطراف چرخاند،فرشاد احساس کرد اومیترسد بنابرین برای اطمینان
خاطرگفت:"بهت قول میدم تا موقعیی که خودتاجازه ندادی از آن استفاده نکنم،فقط میخوام خیالم راحت باشه،چون
دیریازود باید این کارو بکنی.
فرشته لرزید معنی کلام فرشاد را بهخوبی میدانست.او نیز نمیخواست با فرشاد ،فقط دوست باشد ،او با
ذرهذرهوجودش او را میخواست،اما نمیدانست با کدامین اطمینان این کار را بکند.آخردلش را به دریا زد و نشانی
منزل را بهفرشاد گفت و برای برداشتن کوزه جلورفت.
فرشاد از روی سنگچین بلند شد و در حالی که با دست لباسش را تکان میتکاند گفت؛"فرشته"...
فرشته که برای برداشتن کوزهها خم شده بود،بلند شد و به او نگاه کرد.

"میخواستم بگم..فردا..فردا میآیی؟"
فرشته با لبخندی سرش را تکان سرش را تکان داد.
"حتا اگر بارون ادامه داشت؟"
فرشته باز سرش را تکان داد.
فرشاد با رضایت نفسی کشید و چشمانش را بست.
فرشته با صدای آرامی گفت:"من فردا به چشمه میام،حتا اگر از آسمان برف و بوران بیاد،چون به هر حال به آب
احتیاجداریم".
فرشادبا تعجب چشمانش را باز کرد،در لحن صدای فرشته شیطنتی احساس میشد.فرشادوقتی به چشمان او نگاه
کردبرق شیطنتی دید که برایش بسیار دل چسب بود.
فرشادسرش را تکان داد و گفت:"بله، بله متوجهم،من هم اگر از آسمان سنگ و شمشیرببارد برای دیدن زیباییهای
اینچشمه و این پل چوبی قشنگ میآیم".
هر دو خندیدند و فرشته کوزهها را به دست گرفت و گفت:"فرشاد خداحافظ و به امید دیدار".
فرشاد سرش را تکان داد و گفت:"خدا نگهدار،می بینمت".
فرشتهچند قدم رفته بود که فرشاد مثل این که چیزی به خاطرش رسیده باشدگفت:"راستی فرشته تا یادم
نرفته،میخواستم بگم این روسری را جز مواقعی کهمیخواهی پیش من بیایی،جایی سر نکن،در ضمن از قول من از
ترانهتشکر کن".
"حتما،البته اگر با چوبی چیزی منتظرم نباشد".
ترانهدر انتهایه پل استاده بود و با نگرانی این پا آن پا میکرد.از زمانآمدنشان خیلی گذشته بود و او از تنهایی
حوصلهاشسر رفته بود.از طرفینگران فرشته بود که نکند بالایی سرش بیاید،وقتی فرشته را دید نفس راحتیکشید و
چند قدم بهاستقبالش رفت.بعد در حالی که کوزهاش را از دست اومیگرفت گفت:"خفه نشی دختر" نصف جونم
کردی،با خودم گفتمنکنه خفه ات کرده که صدات در نمیاد." سپس به سرعت قدم برداشت و به فرشته اشاره کردکه
:"زود باش من دلمشور مامان تورو میزنه،میترسم فکر کنه من تا اینموقعه علافت کردم".
فرشته با لبخند قدمهایش را تند تر کرد.
خوشبختانه هوا با وجود ابری بودن نمیبارید و آن دو میتوانستند پیش از اینکه باران شروع شود به منزل برسند.

کمی که از پل دور شدند ترانه گفت؛"خوب این همه مدت چی به هم میگوفتید؟"
فرشته آهی کشید و گفت:"من که هیچی یعنی فرصت نشد تا من چیزی بگم،اما"
فرشته با نگرانی به ترانه نگاه کرد و گفت:" ترانه چکار کنم ،دارم دیوانه میشم ".
"نه،نه تورو خدا حالا نمیخواد دیوانه بشی،بذار من تورو به مامانت تحویل بدم بعد".
"اذیت نکن،دارم جدی میگم،اون از من نشونی گرفت"!
ترانه با چشمانی که از تعجب گرد شده بود به فرشته نگاه کرد و پرسید :" اون چی کار کرد؟"
فرشته دستانش را باز کرد و حرفش را تکرار کرد.
"تو هم نشونی خونتو دادی؟"
فرشته به علامت مثبت سرش را تکان داد.
ترانه لبش را به دندان گزید و به او خیره شد.
فرشته گفت:"ولی او قول داده،تا با پدر و مادرم صحبت نکردم،کاری نکنه".
ترانه همان طور که به فرشته خیره شده بود گفت:"تو حالا میخواهی این کار رو بکنی؟"
"نمیدونم،میترسم ولی بیاد این کار رو انجام بدم".
ترانههیچ نگفت ولی در دل برای فرشته آرزویه موفقیت کرد.در این چند سالی که اوبا فرشته دوست بود به خوبی
بااخلاق و خانواده او آشنا شده بود.حالاخیلی دلش برای فرشته میسوخت،اما میدانست که در این مورد هیچ
کاریازدستش بر نمیآید.
آن دو مسافت باقی مانده تا منزل را دویدند.ترانه پیش از جدا شدن گفت:"کارامو که کردم میام بهت سر میزنم".
"کار خوبی میکنی،چون بهت خیلی احتیاج دارم".
فرشتهپس از رسیدن به منزل متوجه شد آنگونه که فکر میکرده مادر نگرانش نبوده،اینبه خاطر وجود ترانه بود
کهخیال مادر از جانب او مطمئن بود.
فرشته پس از اطمینان حاصل کردن از اینکه مادر کاری ندارد تا کمکش کند به اتاقش رفت تا در سکوت بهتر فکر
کند.حالادیگر به هیچ چیز جز عشقی که از فرشاد در دل داشت فکر نمیکرد.فرشته دراجرای تصمیمی که شب

گذشته گرفتهبود راسخ تر شده بود.او باید با پدر ومادرش صحبت میکرد ،شاید وقتی متوجه همه چیز میشدند
درکش میکردند.
فرشتهدر این مورد مطمئن نبود.البته از طرف پدرش امید بیشتری داشت.اما وقتی بهواکنش مادر فکر میکرد
وحشتتمام روح و جسمش را فرا میگرفت.فرشته خبر نداشتآنطور هم که فکر میکند دنیا به کامش نیست.آن شب
حینخوردن شا م ،پدر طوریکه فرشته هم متوجه شود رو به مادر کرد و گفت:"خوب نرکس به سلامتی کمی روبه راه
شدی ومیتوانی از مهمانانی که قرار است بیایند پذیراییکنی،درسته؟"
نرگس لبخندی زد و سرش را تکان داد"آره خدا را شکر حالم خوبه قدمشون رو چشم،حالا کی میآن؟"
فرشته به پدر و مادرش نگاه کرد.نمیدانست از چه کسانی صحبت میکنند.
پدر نگاهی به فرشته انداخت و گفت:"اگه خدا بخواد دهم فروردین برای مراسم سالگرد آقا کامران به شیراز میرم
و با اونا بر میگردم".
قلبفرشته فرو ریخت.فهمید پدر از چه کسی صحبت میکند.پیش از آن نیز شنیده بودکه ممکن است عمه مهتاب
پس ازختم مادر دامادش دست بالا کند.
این کلمه مانند پتک به مغزش کوبیده شد" دهم فروردین ..دهم فروردین..دهم فروردین".....
فرشته فکر نمیکرد به این سرعت بخواهند مقدمات ازدواجش را فراهم کنند.نفس عمیقی کشید و از جای برخاست و
ازاتاق خارج شد.
مهدی به نرگس نگاه کرد و آهسته گفت:"مثل این که فرشته زیاد خوشحال نشد".
نرگس نفس عمیقی کشید و گفت:" ناراحت نشو،باید عادت کنه،بخوای به خودش وابزاریش معلوم نیست میخواد
چیکارکنه.
فرشته خیلی غمگین بود.با این وضعیت پیش آمده نمیدانست باید چه کار کند".
آن شب تا صبح در اتاقش قدم میزد و فکر میکرد.با خود حساب میکرد فقط چهار روز به دهم فروردین واقعی
مانده است.
او مانند زندانی بود که تا چند روز بیشتر به اعدامش نمانده است.در این مدت باقی مانده منتظر معجزهای بود تا او
رانجات دهد.
فرشته هرچه فکر کرد تا راه حالی برای مش کلش پیدا کند به نتیجه نرسید.تنهانتیجهای که گرفت این بود که باید
فرشاد و عشق او را فراموش کند و بهسرنوشتی که برایش رقم خورده تن در دهد.

فرشته با اینکه به این نتیجه رسیده بود اما این چیزی نبود که او میخواست و همین دلیلی بود که از ته دل بگرید.روز
بعد تصمیم گرفت همه چیز را به فرشاد بگوید.اما با دیدن او تمام غمهایش را فراموش کرد و فقط به لحظهای با
اوبودن فکر کرد.
روزهفتم فروردین پدر کمی دیر تر از سر کار برگشت،خیلی ناراحت و پکربود.فرشته با دیدن پدر لحظهای فکرش
آشفتهشد نکند پدر از موضوع او وفرشاد بوی برده باشد.با این فکر با نگرانی به دنبال پدر به اتاق آمد ومنتظر ماند.
مهدی لباسش را عوض کرد و از اتاق خارج شد و پس از شستندست و رویش به اتاق برگشت.در حالی که سر
جایهمیشگیاش مینشست نفسعمیقی کشید که نگاه نرگس را به سمت خود کشاند.
نرگس که تازه متوجه همسرش شده بود گفت:"چی شده مهدی،مثل این که امروز زیاد سر حال نیستی خبری
شده؟"
مهدی نگاه غمگینی به فرشته و همسرش انداخت و سرش را تکان داد"متاسفانه خبر خوبی نیست".
نرگس با وحشت به او نگاه کرد.فرشته نیز با نگرانی به پدرش چشم دوخت.
مهدی برای این که بیشتر از این همسرش را در نگرانی قرار ندهد گفت:"نترس به خیر گذشته،امروز خواهرم از
شیرازتلفن کرد"...
"خوب"
دیروز کامران تصادف کرده".
نرگس با دست به صورتش زد و گفت:"خاک بر سرم شد،حالش چطوره؟"
"من خبر زیادی ندارم،اما خواهرم گفت به خیر گذشته،فقط مثل این که پاش شکسته".
فرشته لبش را به دندان گرفت اما در این حال میدانست دهم فروردین بی دهم فروردین.
نرگس تصور او را به کلام کشید :"یعنی خواهرت پس از مراسم سالگرد مادر کامران به شمال نمییاد،درسته؟"
مهدی پاسخی نداد و فقط سرش را به علامت مثبت تکان داد.
نرگس آهی کشید و با دست بر زنیش زد و گفت:"ای داد بی داد"
فرشته برای آوردن چای به آشپزخانه رفت و آنجا دستهایش را به هم قلاب کرد وگفت:"خدا جون شکرت"از این
که به جای ناراحت شدن برای داماد عمه مهتاب خوشحالی میکردل بش را گزید و با تأسف چای ریخت.
روزهای تعطیلییکی پس از دیگری رو به اتمام بودند.این برای فرشته و فرشاد خیلی ناراحتکننده بود.آن دو هر روز
طبقمعمول همدیگر را ملاقات میکردند و تا حدودیهمدگر را شناخته بودند.فرشته در باره خودش هر چیز که لازم
بود بهفرشاد گفته بود.تنها چیزی که نتوانسته بود به فرشاد بگوید ماجرای پسرعمهاش بود که فکر میکرد با گفتن
آن فرشاد را ناراحت میکند.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۲۹ )




ترانه از این موضوع خبر داشت خودش هم از این که نتوانسته بود موضوع را به فرشادبگوید.خیلی بیتاب بود و
تاتوانسته بود پیش او گریه کرده بود،فرشته درمیان حق حق گریههایش گفت:"ترانه میترسم با نگفتن این موضوع
بهفرشادخیانت کرده باشم،به نظر تو اینطور نیست؟"
ترانه از گریههای او ناراحتشده بود و نمیدانست چکار باید بکند و چطور او را دلداری دهد.او نیزمیدانست فرشته در
بنبست بدی گیر کرده است،با وجودی که میخواست امانمیتوانست به او کمک کند.با چشمانی که از اشک لبریز
بوددستانش را دورشانههای او حلقه کرد و با بغض گفت:"فرشته تورو خدا گریه نکن،دلم ریش میشهمیشه،باور کن
تو هیچخیانتی به فرشاد نکردی،منم اگر بودم نمیتونستم اینموضوع رو به کوروش بگم،باور کن برای دلداری دادن به
تو این رونمیگم،فکرنکن تو تنها این مشکل رو داری باور کن خیلی از دخترها همین مشکل رودارند،شرایط بعضی از
آنها حتا از توهم خیلی بد تره اما نا امیدنیستند.تو که میگی به پسر عمه ات علاقهای نداری هنوز هم که
اتفاقینیفتاده.خدا بزرگه،امابنظر من باید با پدرت صحبت کنی خیلیبهتره،نمیدونم چه فکری میکنی،اما مطمئن باش
اونا دشمنت نیستند،فوقشچیمیش ه دارت که نمیزنن،خیلی باشه یک داد سرت میکشن و شاید یک
سیلیبخوری،ولی از این خیلی بهتره که روزیصد بار میمیری و زنده میشی،بهخدا دلم برات خیلی میسوزه،اما تنها
کسی که باید به تو کمک خودت هستی".
آنروز ترانه فرشته را تشویق به گفتن حقیقت به پدر و مادرش کرد.فرشته به ظاهرقانع شد،اما هر بر که میخواست
بهنوعی مساله را عنوان کند دچار تشنج واضطراب شدیدی میشد به طوری که نمیتوانست حتا کلمهای به زبان
بیاورد.
روزدهم فروردین پدر به مراسم سالگرد مادر کامران به شیراز رفت و پس از آن بهتنهای بازگشت،بظاهر قضیه
آمدن عمهبه شمال منتفی شده بود و فرشته از اینبابت احساس آرامش میکرد،او دچاره سردرگمی شدیدی بود.هر
شب با خودتصمیم میگرفت که صبح روز بعد با پدر صحبت کند اما همین که شرایط صحبت فراهم میشدهمان
اضطراب به سراغشمیآمد و او را به سکوت واا میداشت.
فرشته هر روز مثل روزهای پیش کنار چشمه فرشاد را میدید.حتا روز سیزده بدر که خانواده او به همراه خانواده
ترانه بهجنگل رفته بودند از فرصتی استفادهکرد و به بهانه قدم زدن با ترانه به ملاقات فرشاد شتافت.
با وجودی که کوروش از ترانه خواسته بود تا در کنار او و خانوادهاش باشد،به خاطر فرشته دعوات او را نپذیرفته
بود.کوروشاز مخالفت او کمی دل گیر شد اما چون ترانه را دوست داشت و از طرفیهنوزفرشته را فراموش نکرده
بودمخالفتی نکرده بود.مخالفتی نکرد که ترانهتا ظهر با فرشته باشد،در عوض از ترانه قول گرفت که بعد از نهار
بهدنبالش بیاید و او را با خودش ببرد.ترانه پیشنهاد او را پذیرفته بود و خوشحال بودکه به این وسیله نامزدش را از
خودنرنجانده است.
روز چهاردهم فروردین جمعه بود و آن روز بسیار سختیی برای فرشته و فرشاد بود
فرشتهاز صبح یکسره گریسته بود.برای او جدا شدن از فرشاد مثل جدا شدن روح ازبدنش بود،با اینکه میدانست
ایناتفاق به هر حال رخ میدهد اما هر کاریمیکرد نمیتوانست خود را قانع کند.

برای فرشاد هم این جدایی آسان نبود.او هم مثل آدم مریضی گوشهای کز کرده بود و در خودش بود.بعداز ظهر آن
روز وقتی به دیدار هم شتافتند ،فرشاد از چشمان متورم فرشتهفهمید که او خیلی بیقرار است.فرشتهخیلی سعی کرد
تا این دیدار رادلپذیر و فراموش نشدنی به پایان برساند اما نتوانست و از همان آغاز شروعکرد بهگریستن،فرشاد
نیز کلافه و سر درگم هر چه میخواست او را قانع کندکه خیلی زود باز میگردد نتوانست.
هیچ کس ،حتا فرشاد از غمی که دردل فرشته بود خبر نداشت،در آن ملاقات کوتاه حتا نمیتوانست کلامی صحبت
کند،فرشته با بیقراری خداحافظی کرد و دوان دوان به سوی منزل شتافت.
پس از رفتن فرشته که با شتاب صورت گرفت،فرشاد از کنار چشمه به روی پل آامد ودستانش را به پل چوبی تکیه
داد وبه آب پر خروش رود خیره شد.ساعتی بههمان حال بود تا اینکه متوجه شد خورشید رو به غروب است،به
اطراف نگاهکرد،همه چیز در آرامش و سکون بود،همه چیز به جز دل او که هنوز ساعتی نشدهبرای فرشته دلتنگ
بود،غروب غمانگیز جمعه بر قلبش چنگ زد و بیقراری او راشدت بخشید.
فرشاد به جاده سنگ فرشی که به منزل محبوبش راه داشتنگاه کرد و آه کشید و زیر لب گفت:"خداحافظ عشق
رویاییمن،به خدا میسپارمتو به امید دیدارت لحظهها را میشمارم".
فرشاد نفس عمیقی کشید و برای جم کردن وسیلش به طرف ویلا به راه افتاد.
چهار روز از باز شدن دانشگاه میگذشت اما فرشاد حال درستی نداشت،در مدت این چهار روز حتی سه ساعت هم
سرکلاس حاضر نشده بود.اواسط زنگ دوم بود که از استاد اجأزه مرخصی گرفت و از کلاس خارج شد و یکراست به
سمتدانشکده محمد رفت.میخواست با یک نفر صحبت کند و آن یک نفر کسی بهتر از محمد نمیتوانست باشد.
فرشاد وقتی به دانشکده رسید ،شاهین یکی از همکلاسیهای محمد را دید و از او پرسید:"محمد را کجا میتونم
پیداکنم؟"
شاهین سرش را تکان داد و گفت محمد هنوز از تعطیلات باز نگشته،اما تلفنی عذرش را موجه کرده،مثل این که
کاریپیش آمده باشد".
فرشاد نفس عمیقی کشید و گفت:"خیلی ممنون" و بدون اینکه چیزی به پرسد راه افتاد،یکراست به طرف
خودرواشرفت و به سرعت به طرف منزل حرکت کرد.
ساعتی بد فرشاد در راه شمال بود.به ساعتش نگاه کرد و با خود گفت:"اگه خوش اقبال باشم و سر از ته داره
درنیارم،میتونم خودمو برای ساعت چهار به چشمه برسونم،آاخ خدا کنه امروز فرشته بیاد چشمه".
و با این تصور پایش را به پدال گاز فشرد.

فرشاد خیلی زودتر از آنچه پیش بینی کرده بود به ویلا رسید.با اینکه هنوز زود بود اما دیگر صبر نکرد و به سمت
چشمهراه افتاد.در تمام مدتی که در انتظار فرشته بود با بیقراری قدم میزد و بیش از چندین بار کادویی را که برای او
تهیهکرده بود از جیبش بیرون آورد و به آن نگاه کرد.
آن روز فرشته مثل روزهای پیش که غمگین و افسرده بود به سمت چشمه حرکت کرد.ترانه در کنار در منزل
منتظرشبود،با دیدن او گفت :"فرشته تازگیها خیلی بد اخلاق شدی،میدونم برات سخته اما باید تحمل کنی".
فرشته لبخند کم رنگی به ترانه زد و به هملاه او به طرف چشمه راه افتاد.همین که به پل رسیددن فرشته
لحظهایایستاد و نفس عمیق کشید
"ترانه صبر کن.بوش رو حس میکنی؟"
ترانه استاد و نفس عمیق کشید:"چه بوی؟"
ضربان قلب فرشته تند شده بود"بوی ادکلن فرشاد.....بوی ادکلن فرشاده... من مطمئن هستم".
ترانه خندهای کرد و گفت:"بچه خواب دیده،بیا بریم،فرشاد الان باید تو دنشگاهش باشه".
فرشته به اطراف نگاه کرد و چشمانش را بست و سرش را به آسمان بلند کرد.
ترانه که بوی ادکلن خوش بویی به مشامش خورده بود گفت:"آره راست میگی".
فرشته دیگه صبر نکرد و با شتاب به سمت چشمه دوید.
ترانه چند قدم دنبال او رفت وبا صدای بلندی گفت:"پس بیا کوزه منم ببر،من که نمیتونم بیام مزاحمتون بشم".
اما فرشته نه شدای او را صحنید و نه به خواستهاش گوش داد.دوان دوان به سمت چشمه دوید و همان طور که حدس
میزد فرشاد را در انتظار دید.هردو هیجان زده بودند.فرشاد خیلی سعی کرد فرشته را در آغوش نگیرد و برای
اینکهچنین اتفاقی نیفتاد دستانش را به هم قلاب کرد و انتا را به هم فشرد.
فرشته از خوشحالی میلرزید.اگر بهترین چیزهای دنیا را به او هدیه میدادند اینقدر خوشحال نمیشد.
وقتی فهمید فرشاد فقط به خاطر دیدن او راه تهران تا شمال را سه ساعت و نیم طی کرده و قرار است همان شب
بهتهران باز گردد در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:"فرشاد دیدنت برام از هر چیزی دیگه تو دنیا
باارزش تر است،اما مهم تر از آان سلامتی تو است که به اندازه تمام هستی برام ارزش داره.از تو میخوام با اینکار
نگرانمنکنی،من در این چهار روز بدون تو نبودام،تو دفتر و کتاب هم فقط نقش تورو دیدم.فرشاد خودت هم میدونی
که چقدربرام ارزش داری".
فرشته نفس عمیقی کشید و با دست اشکهایش را پاک کرد.
فرشاد به فرشته خیره شد و لحظه لحظه حرکات او را برای روزهایی که او را نمیدید،ثبت و ضبط میکرد.خیلی
دلشمیخواست دستان فرشته را در دست بگیرد و با دستانش گرمی و احساس قلبیاش را به او بفهماند،اما
میدانست فرشتهبا تمام دخترانی که او میشناسد فرق دارد.

فرشاد چند لحظه به همان حال بود .کمی بعد به خود آمد و گفت:"فرشته نمیدونم تا کی باید صبر کنم تا تو در مورد
منبا پدر مادرت صحبت کنی.؟ اما میخام از خودت خواستگاری کنم،نظرت هر چی باشه برای من با ارزش،دست
کم اینکهخیالم را راحت می کنه".
سپس مکثی کرد و نفس عمیقی کشید و بعد با صدای آرامی گفت ادامه داد:"فرشته دوست دارم با صداقت به من
بگینظرت چیه؟آیا همسرم من میشوی؟"
فرشته از حرف فرشاد متحیر ماند.در حالی که لبش را به دندان گرفته بود،سرش را به زیر انداخت.تمام کارها و
حرفهایفرشاد برایش غیر منتظره بود.به یاد نخستین روزی افتاد که با او صحبت کرده بود.در آان دیدار با صراحت
به او ابرازعشق کرده بود و حالا هم از او خواستگاری میکرد.
فرشته پس از چند لحظه با خجالت به فرشاد نگاه کرد که با نگرانی به او چشم دوخته بود.در نگاه او التماس و تمنا
موجمیزد.
فرشته در دل با رضایت تمام آمدگی خود را الام کرد،اما میدانست که نمیتواند به صراحت بگوید که همسرش
میشود،چون خودش هم نمیدانست چه پیش خواهد آمد.
فرشته متوجه شد که مدتی فرشاد را از انتظار نگاه داشته است،سرش را به زیر انداخت و آرام گفت:"فرشاد
نهایتآرزوی من است که روز و شبم را در کنار تو سپری کنم،اما"...
فرشاد حرفی نزد و منتظر باقی کلام او بود.
فرشته پس از مکثی طولانی ادامه داد:"در زندگی من مشکلی وجود دارد که باید آن را حل کنم،اما مطمئن باش
تنهامردی که میتوانم آن را به عنوان همسرم بپذیرم تو هستی".
فرشاد با اینکه خیلی کنجکاو شده بود اما در مورد دانستن مشکل او اصرار نکرد چون نمیخواست فرشته را تحت
فشارقرار بدهد.فرشاد لبخند زد و قدمی جلو گذشت و دست در جیب کرد.جعبه کوچکی بیرون آورد و آن را به
طرف فرشتهگرفت و گفت:"عزیزم،برات هدیه آی خریدم،یک انگشتر کوچک،تقدیم به کسی که برام به اندازه تمام
دنیا ارزشداره،فرشته ،با وجودی که میدونم خیلی ناقابله،اما ارزش اون رو با عشقی که بهت دارم بسنج".
فرشته نگاهی به کادو و سپس به فرشاد انداخت و گفت:"باور کن حضور تو برام بهترین هدیه بود".
فرشاد لبخندی زد و گفت:"اون جای خودش اما میخواهم با دادن این هدیه ازت یک هدیه بگیرم.
فرشته به نشانه تعجب و همچنین متوجه نشدن حرف او ابروونش را بالا گرفت.حالت او نشان میداد که چه
فکریمیکند.فرشاد از نگاه فرشته پی به افکارش برد لبش را به دندان گرفت و سرش را تکان داد و گفت:"
نوچ،نوچ،نوچ،دیگه قرار نشد در مورد من فکرهای ناجور کنی،درسته که خیلی دوستت دارم و با تمام وجود میخوامت
اما اونقدر هم کم طاقت نیستم که تا وقتش صبر نکنم".

فرشته سر به زیر انداخت و لبش را به دندان گرفت.فرشاد خندهای کرد و گفت :"اما هدیهای که میخوام بهم بدی
ایناست که اجأزه بدی انگشتر رو خودم انگشتت کنم".
گونههای فرشته از اشتباهی که کرده بود سرخ شد ،پلکهایش بهم خورد و با خجالت به افرشاد نگاه کرد و به
علامترضایت سرش را تکان داد.زمانی که فرشاد دست فرشته را به دست گرفت،به چشمان او نگاه کرد و
گفت:"فرشته خیلیدوستت دارم"و به آرامی انگشتر را در انگشت دوم دست چپ فرشته جایی داد و به آرامی
گفت؛"این حلقه نامزدی منو توست تا زمانی که حلقه عقد جایگزین آن شود".
صورت فرشته چون مجسمهای بود که از مر مر سفید ساخته شده باشد.دستانش بر خلاف دستان فرشاد که چون
کورهداغ بود،مانند تکه یخی سرد سرد بود.اما دلش گرم بود به گرمی خورشید نیم روز تابستانی.فرشاد چند لحظه
دستان او را بین دستانش گرفت و سپس به آرامی آنها را رها کرد و با چرخشی پشتش را به فرشتهکرد و چند قدم
از او دور شد.
لحظهها به تندی بعد میگذشتند،هر کدام در دل آرزو میکردای کاش میشد زمان را متوقف کرد.
صدای ترانه که فرشته را به نام میخواند به آنها فهماند که وقت جدایی فرا رسیده است،با کمال تعجب متوجه شدند
کهبیش از یک ساعت است که با هم صحبت میکنند و در این مدت هیچ کدام گذشت زمان را متوجه نشده بودند جز
ترانهکه کنار پل روز تخته سنگی نشسته بود و آنقدر دراختان و نردههای چوبی پل را شمرده بود که تعداد آنها را از
بر شدهبود.
فرشته با شنیدن صدای ترانه سرش را تکان داد و به فرشاد گفت:"وای خیلی بد شد،پاک ترانه را فراموش کرده
بودم".
"طفلکی ترانه، تو این مدت خیلی اذیت شده،از طرف من بهش خیلی سلام برسون و ازش تشکر کن".
فرشته سرش را به نشانه تأید تکان داد و به سررعت کوزهاش را پر کرد و گفت :"الان بر میگردم" و با شتاب به
طرفترانه رفت.
ترانه با دیدن او نفس عمیقی کشید و گفت:"آخر از دسته تو خودم رو میکشم"
فرشته با شتاب صورت او را بوسید و بدون گفتن کلامی خم شد و کوزه او را برداشت و دوان دوان به سر چشمه
رفت.
ترانه با التماس گفت:"فرشته غلط کردم ما آب نمیخواهیم،تورو خدا نری یک ساعت دیگه بیای."و سپس به نگرانی
سرپل برگشت و با ترس به انتهای جاده چشم دوخت.او از بابت خودش نگرانی نداشت اما از این میترسید که مبادا
مادرفرشته نگران شود و به دنبالشان بیاید.اما مثل اینکه آنقدر که او نگران فرشته بود،خود فرشته نگران چیزی
نبود.
فرشته کوزه ترانه را زیر آبشار کوچک چشمه گذشت و همانطور که نفسنفس میزد به فرشاد لنخند زد.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

وارث عذاب عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA