انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 623 از 718:  « پیشین  1  ...  622  623  624  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۱۴

سخن ز مهر و وفا با تو بی وفا گفتن
بود به گوش گران حرف بی صدا گفتن

نه آنچنان تو به بیگانگی برآمده ای
که در لباس توان حرف آشنا گفتن

به داد من برس ای کافر خداناترس
که مانده شد نفسم از خدا خدا گفتن

ترحم است بر آن بی زبان بزم وصال
که یک سخن نتواند به مدعا گفتن

شکایتی که ز گفتن یکی هزار شود
هزار بار به از گفتن است نا گفتن

تسلی از دو لبش چون شوم به یک دشنام؟
که تلخ، قند مکرر شود ز وا گفتن

دل گرفته شود باز از هواخواهان
خوش است غنچه صفت راز با صبا گفتن

پناه گیر به دارالامان خاموشی
ترا که نیست میسر سخن بجا گفتن

چه حاجت است به اجماع، جود خالص را؟
برای نام بود خلق را صلا گفتن

به شیشه خانه عمر خودست سنگ زدن
ز ممسکی سخن سخت با گدا گفتن

ازان شکسته شود نفس وزین شود مغرور
هجای خلق بود بهتر از ثنا گفتن

چگونه نسبت درویش به مه کنم صائب؟
مرا زبان چو نگردد به ناسزا گفتن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۱۵

به درد و داغ توان گشت کامیاب سخن
به قدر گریه و آه است آب و تاب سخن

زبان خامه به بانگ بلند می گوید
که می شود ز دل چاک فتح باب سخن

گلابها اگر از آفتاب تلخ شوند
ز سوز عشق بود تلخی گلاب سخن

سخن که شور قیامت ز دل نینگیزد
به کیش زنده دلان نیست در حساب سخن

به جیب کش سر دعوی که از رگ گردن
نگشته است کسی مالک الرقاب سخن

چو ماه عید به انگشت می نمایندش
سبکروی که نفس سوخت در رکاب سخن

شود به موی شکافان خرده بین معلوم
سخن شناسی هر کس ز انتخاب سخن

ز مرگ، روز سخنور نمی شود تاریک
که بی زوال بود نور آفتاب سخن

به قدر آنچه کنند ایستادگی در فکر
جهان نورد به آنقدر گردد آب سخن

ز دل میار نسنجیده حرف را به زبان
که هست جوهر این تیغ پیچ و تاب سخن

ز تیره روزی اهل سخن بود روشن
که نیست آب حیاتی به غیر آب سخن

چو خامه در دهن تیغ آبدار رود
سیاه مست شود هر که از شراب سخن

نقاب سوز بود حسن آتشین رویان
به زیر ابر نمی ماند آفتاب سخن

به نیم جرعه قلم سر به جای پای گذاشت
ز می زیاده بود مستی شراب سخن

شکار مردم کوته نظر نمی گردد
فتاده است بلند آشیان عقاب سخن

به نیم چشم زدن می دود به گرد جهان
چو آب خضر زمین گیر نیست آب سخن

زیاده است ز فرزند فیض حسن غریب
مرا ز فکر برآورد انتخاب سخن

تتبع سخن آبدار کن صائب
مرو ز راه به هر موجه سراب سخن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۱۶

گشوده است در فیض رخنه دیوار
به باغبان چه ضرورست دردسر دادن؟

صدف ز دیده دریانژاد من دارد
ز ابر آب گرفتن، عوض گهر دادن

کمینه بازی مژگان خونفشان من است
عنان چو موج به دریای پر خط دادن

چو سایه سرو نهاده است سر به دنبالش
که یاد گیرد ازو پیچش کمر دادن

ترا که نامه بری هست چون فغان صائب
چه لازم است کتابت به نامه بر دادن؟

به رنگ بی جگران رگ به نیشتر دادن
بود به دشمن خونخوار خود جگر دادن

به قیمت گل و می ده اگر زری داری
که بهترین هنرهاست زر به زر دادن

گل سر سبد بوستان خلق من است
چو نخل سنگ بر سر خوردن و ثمر دادن

ز پرفشانیم ای شمع رو چه می تابی؟
به من نخست نبایست بال و پر دادن

چه طعن لغزش مستانه می زنی بر من؟
به من ز دور نبایست بیشتر دادن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۱۷

خوش است مشق قناعت ز بوریا کردن
به خواب، مخمل بی درد را رها کردن

درین ریاض، سرانجام بال پروازست
چو غنچه پیرهن خویش را قبا کردن

چه عقده وا کند از دل جهان پست مرا؟
گره به ناخن پا مشکل است وا کردن

به کیش راه شناسان، نرفتن است صواب
به آن رهی که توان روی بر قفا کردن

در آن مقام که دریا کف آورد بر لب
سبکسری است تظلم به ناخدا کردن

به تخته پاره تسلیم خویش را برسان
که مشکل است درین بحر آشنا کردن

چنین که گرد علایق تراست دامنگیر
سفر ز خود نتوانی به هیچ جا کردن

چنان به خانه فرو رفته ای که ممکن نیست
ترا ز خانه خود چون کمان جدا کردن

ز قید محکم هستی کجا برون آیی؟
ترا که بند قبا مشکل است وا کردن

نمی توان ز دل من کشید پیکان را
که مشکل است دو دل را ز هم جدا کردن

وبال توست درین گلخن آنچه خواهی کرد
به غیر آینه خویش با صفا کردن

خوشم به سوختگی ها که کرده است مرا
چو تخم سوخته فارغ ز آسیا کردن

به جوی شیر توجه نمی کند عاشق
به استخوان نتوان صید این هما کردن

نظر به سرمه مردم سیه مکن صائب
به گریه تا بتوان دیده را جلا کردن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۱۸

ز دور تا بتوان سیر گلستان کردن
به شاخ گل ز ادب نیست آشیان کردن

چو بوی گل ز در بسته می رسد به مشام
چه لازم است تملق به باغبان کردن؟

دل تو نرم به افسون ما کجا گردد؟
که خط ترا نتوانست مهربان کردن

نهان چگونه کنم عشق را، که ممکن نیست
به پنبه آتش سوزنده را نهان کردن

ز عارفان نظربسته از جهان، آید
به چشم بسته نگهبانی جهان کردن

ز روزگار جوانی تو دلپذیرتری
ترا چگونه فراموش می توان کردن؟

دلی است نرم مرا چون طلای دست افشار
چرا به سنگ محک باید امتحان کردن؟

ز شوق مرحله پیمای عشق می آید
چو کبک کوه گرانسنگ را روان کردن

به کیمیای اثر می توان درین عالم
دو روزه هستی خود عمر جاودان کردن

به خون مرده بود نیشتر زدن صائب
به بی غمان، سخن عشق را بیان کردن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۱۹

گرفتم این که نظر باز می توان کردن
به بال چشم چه پرواز می توان کردن؟

کلاه گوشه همت اگر بلند افتد
به مطلب دو جهان ناز می توان کردن

کباب آتش رخسار اگر نسازی، دل
سپند شعله آواز می توان کردن

اگر چه سینه من چاک چاک چون قفس است
خزینه گهر راز می توان کردن

ز موج باده اگر ناخنی به دست افتد
چه عقده ها که ز دل باز می توان کردن

هنوز از کف خاکستر فسرده من
هزار آینه پرداز می توان کردن

به بال و پر نشود راه عشق اگر کوتاه
ز دل تهیه پرواز می توان کردن

ز سوز عشق زبان را اگر نصیبی هست
چو شمع در دهن گاز می توان کردن

تمام درد و سراپای زخم ناسوریم
به روی ما در دل باز می توان کردن

شکار ما به توجه اگر نخواهی کرد
به ناوک غلط انداز می توان کردن

نمانده از شب آن زلف اگر چه پاسی پیش
هنوز درد دل آغاز می توان کردن

ز اهل عشق پسندیده نیست بی رحمی
وگرنه خون به دل ناز می توان کردن

علاج سینه مجروح خویش را صائب
ز سیر سینه شهباز می توان کردن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۲۰

ز عشق صبر تمنا نمی توان کردن
قرار در دل دریا نمی توان کردن

ز صدق شد دهن صبح پر ز خون شفق
به حرف راست دهن وا نمی توان کردن

به سنگ خاره عبث تیشه می زند فرهاد
به زور در دل کس جا نمی توان کردن

مرا ز آینه روی یار چون طوطی
به حرف و صوت دل آسا نمی توان کردن

چه گل توان ز رخ یار با حیا چیدن؟
به چشم بسته تماشا نمی توان کردن

متاب روی ز اهل سخن که طوطی را
ز پشت آینه گویا نمی توان کردن

میسرست جلا تا به سرمه عبرت
نظر سیه به تماشا نمی توان کردن

ز آسمان و زمین هست تا اثر بر جا
ز دود و گرد نظر وا نمی توان کردن

بساز با غم جانان که ترک وصل گهر
به تلخرویی دریا نمی توان کردن

دل دو نیم به دست آر چون قلم صائب
که قطع راه به یک پا نمی توان کردن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۲۱

خجل ز کوشش تدبیر بایدم بودن
اسیر پنجه تقدیر بایدم بودن

شکست جوهر دل را زیاده می سازد
چرا ز حاده دلگیر بایدم بودن؟

ز جستجو نشود جز غبار دل حاصل
چو نقش پای، زمین گیر بایدم بودن

زمان مهلت دور سپهر چندان نیست
که روز و شب بی تعمیر بایدم بودن

به هیچ سلسله مجنون من نمی سازد
ز پیچ و تاب به زنجیر بایدم بودن

درین زمانه که کردار، محض گفتارست
خموش چون لب شمشیر بایدم بودن

به خامشی دهم الزام همنشینان را
اگر به مجلس تصویر بایدم بودن

به خواب غفلت اگر عمر بگذرد زان به
که در کشاکش تعبیر بایدم بودن

نشد گشاده دلی از نوای من، تا چند
نسیم غنچه تصویر بایدم بودن؟

ز آستان قناعت قدم برون ننهم
ز زندگانی اگر سیر بایدم بودم

به پیش همچو خودی چون کمان نگردم خم
اگر نشانه صد تیر بایدم بودن

وصال را چه کنم با حجاب، کم داغی است
که خشک در قدح شیر بایدم بودن؟

نشد ز بخت جوان چون گشایش صائب
مراقب نفس پیر بایدم بودن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۲۲

مرا که دست به خواب است وقت گل چیدن
چه دل گشایدم از گرد باغ گردیدن؟

نظر ز روی تو خورشید برنمی دارد
اگر چه خوب تر از خود نمی توان دیدن

دو شیوه است گل و نرگس ریاض بهشت
شنیدن و نشنیدن، ندیدن و دیدن

بپوش چشم ز اوضاع روزگار که نیست
لباس عافیتی به ز چشم پوشیدن

ریاض حسن ترا دورباش حاجت نیست
که دست می رود ازکار، وقت گل چیدن

مخند هرزه که از عمر صبح روشن شد
که تیغ رشته عمرست هرزه خندیدن

توان ز غره آغاز کارها صائب
به روشنایی دل، سلخ عاقبت دیدن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۲۳

زکات صحت جسم است خسته پرسیدن
نگاهبانی عمرست پیش پا دیدن

اگر چه خواب ترا نیست بخت بیداری
مدار دست ز تمهید چشم مالیدن

به هیچ عذر نمانده است دسترس ما را
به غیر ناخن خجلت زمین خراشیدن

چه میوه های گلوسوز در قفا دارد
به خاک ره زر خود چون شکوفه پاشیدن

مشو ز لغزش پا ناامید در ره عشق
که قطع می شود این ره به پای لغزیدن

خموش باش که سنجیدگان عالم را
سبکسری است به میزان خویش سنجیدن

بپوش چشم خود از عیب مردمان صائب
ترا که نیست میسر برهنه پوشیدن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 623 از 718:  « پیشین  1  ...  622  623  624  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA