غزل شماره ۶۳۱۴ سخن ز مهر و وفا با تو بی وفا گفتنبود به گوش گران حرف بی صدا گفتننه آنچنان تو به بیگانگی برآمده ایکه در لباس توان حرف آشنا گفتنبه داد من برس ای کافر خداناترسکه مانده شد نفسم از خدا خدا گفتنترحم است بر آن بی زبان بزم وصالکه یک سخن نتواند به مدعا گفتنشکایتی که ز گفتن یکی هزار شودهزار بار به از گفتن است نا گفتنتسلی از دو لبش چون شوم به یک دشنام؟که تلخ، قند مکرر شود ز وا گفتندل گرفته شود باز از هواخواهانخوش است غنچه صفت راز با صبا گفتنپناه گیر به دارالامان خاموشیترا که نیست میسر سخن بجا گفتنچه حاجت است به اجماع، جود خالص را؟برای نام بود خلق را صلا گفتنبه شیشه خانه عمر خودست سنگ زدنز ممسکی سخن سخت با گدا گفتنازان شکسته شود نفس وزین شود مغرورهجای خلق بود بهتر از ثنا گفتنچگونه نسبت درویش به مه کنم صائب؟مرا زبان چو نگردد به ناسزا گفتن
غزل شماره ۶۳۱۵ به درد و داغ توان گشت کامیاب سخنبه قدر گریه و آه است آب و تاب سخنزبان خامه به بانگ بلند می گویدکه می شود ز دل چاک فتح باب سخنگلابها اگر از آفتاب تلخ شوندز سوز عشق بود تلخی گلاب سخنسخن که شور قیامت ز دل نینگیزدبه کیش زنده دلان نیست در حساب سخنبه جیب کش سر دعوی که از رگ گردننگشته است کسی مالک الرقاب سخنچو ماه عید به انگشت می نمایندشسبکروی که نفس سوخت در رکاب سخنشود به موی شکافان خرده بین معلومسخن شناسی هر کس ز انتخاب سخنز مرگ، روز سخنور نمی شود تاریککه بی زوال بود نور آفتاب سخنبه قدر آنچه کنند ایستادگی در فکرجهان نورد به آنقدر گردد آب سخنز دل میار نسنجیده حرف را به زبانکه هست جوهر این تیغ پیچ و تاب سخنز تیره روزی اهل سخن بود روشنکه نیست آب حیاتی به غیر آب سخنچو خامه در دهن تیغ آبدار رودسیاه مست شود هر که از شراب سخننقاب سوز بود حسن آتشین رویانبه زیر ابر نمی ماند آفتاب سخنبه نیم جرعه قلم سر به جای پای گذاشتز می زیاده بود مستی شراب سخنشکار مردم کوته نظر نمی گرددفتاده است بلند آشیان عقاب سخنبه نیم چشم زدن می دود به گرد جهانچو آب خضر زمین گیر نیست آب سخنزیاده است ز فرزند فیض حسن غریبمرا ز فکر برآورد انتخاب سخنتتبع سخن آبدار کن صائبمرو ز راه به هر موجه سراب سخن
غزل شماره ۶۳۱۶ گشوده است در فیض رخنه دیواربه باغبان چه ضرورست دردسر دادن؟صدف ز دیده دریانژاد من داردز ابر آب گرفتن، عوض گهر دادنکمینه بازی مژگان خونفشان من استعنان چو موج به دریای پر خط دادنچو سایه سرو نهاده است سر به دنبالشکه یاد گیرد ازو پیچش کمر دادنترا که نامه بری هست چون فغان صائبچه لازم است کتابت به نامه بر دادن؟به رنگ بی جگران رگ به نیشتر دادنبود به دشمن خونخوار خود جگر دادنبه قیمت گل و می ده اگر زری داریکه بهترین هنرهاست زر به زر دادنگل سر سبد بوستان خلق من استچو نخل سنگ بر سر خوردن و ثمر دادنز پرفشانیم ای شمع رو چه می تابی؟به من نخست نبایست بال و پر دادنچه طعن لغزش مستانه می زنی بر من؟به من ز دور نبایست بیشتر دادن
غزل شماره ۶۳۱۷ خوش است مشق قناعت ز بوریا کردنبه خواب، مخمل بی درد را رها کردندرین ریاض، سرانجام بال پروازستچو غنچه پیرهن خویش را قبا کردنچه عقده وا کند از دل جهان پست مرا؟گره به ناخن پا مشکل است وا کردنبه کیش راه شناسان، نرفتن است صواببه آن رهی که توان روی بر قفا کردندر آن مقام که دریا کف آورد بر لبسبکسری است تظلم به ناخدا کردنبه تخته پاره تسلیم خویش را برسانکه مشکل است درین بحر آشنا کردنچنین که گرد علایق تراست دامنگیرسفر ز خود نتوانی به هیچ جا کردنچنان به خانه فرو رفته ای که ممکن نیستترا ز خانه خود چون کمان جدا کردنز قید محکم هستی کجا برون آیی؟ترا که بند قبا مشکل است وا کردننمی توان ز دل من کشید پیکان راکه مشکل است دو دل را ز هم جدا کردنوبال توست درین گلخن آنچه خواهی کردبه غیر آینه خویش با صفا کردنخوشم به سوختگی ها که کرده است مراچو تخم سوخته فارغ ز آسیا کردنبه جوی شیر توجه نمی کند عاشقبه استخوان نتوان صید این هما کردننظر به سرمه مردم سیه مکن صائببه گریه تا بتوان دیده را جلا کردن
غزل شماره ۶۳۱۸ ز دور تا بتوان سیر گلستان کردنبه شاخ گل ز ادب نیست آشیان کردنچو بوی گل ز در بسته می رسد به مشامچه لازم است تملق به باغبان کردن؟دل تو نرم به افسون ما کجا گردد؟که خط ترا نتوانست مهربان کردننهان چگونه کنم عشق را، که ممکن نیستبه پنبه آتش سوزنده را نهان کردنز عارفان نظربسته از جهان، آیدبه چشم بسته نگهبانی جهان کردنز روزگار جوانی تو دلپذیرتریترا چگونه فراموش می توان کردن؟دلی است نرم مرا چون طلای دست افشارچرا به سنگ محک باید امتحان کردن؟ز شوق مرحله پیمای عشق می آیدچو کبک کوه گرانسنگ را روان کردنبه کیمیای اثر می توان درین عالمدو روزه هستی خود عمر جاودان کردنبه خون مرده بود نیشتر زدن صائببه بی غمان، سخن عشق را بیان کردن
غزل شماره ۶۳۱۹ گرفتم این که نظر باز می توان کردنبه بال چشم چه پرواز می توان کردن؟کلاه گوشه همت اگر بلند افتدبه مطلب دو جهان ناز می توان کردنکباب آتش رخسار اگر نسازی، دلسپند شعله آواز می توان کردناگر چه سینه من چاک چاک چون قفس استخزینه گهر راز می توان کردنز موج باده اگر ناخنی به دست افتدچه عقده ها که ز دل باز می توان کردنهنوز از کف خاکستر فسرده منهزار آینه پرداز می توان کردنبه بال و پر نشود راه عشق اگر کوتاهز دل تهیه پرواز می توان کردنز سوز عشق زبان را اگر نصیبی هستچو شمع در دهن گاز می توان کردنتمام درد و سراپای زخم ناسوریمبه روی ما در دل باز می توان کردنشکار ما به توجه اگر نخواهی کردبه ناوک غلط انداز می توان کردننمانده از شب آن زلف اگر چه پاسی پیشهنوز درد دل آغاز می توان کردنز اهل عشق پسندیده نیست بی رحمیوگرنه خون به دل ناز می توان کردنعلاج سینه مجروح خویش را صائبز سیر سینه شهباز می توان کردن
غزل شماره ۶۳۲۰ ز عشق صبر تمنا نمی توان کردنقرار در دل دریا نمی توان کردنز صدق شد دهن صبح پر ز خون شفقبه حرف راست دهن وا نمی توان کردنبه سنگ خاره عبث تیشه می زند فرهادبه زور در دل کس جا نمی توان کردنمرا ز آینه روی یار چون طوطیبه حرف و صوت دل آسا نمی توان کردنچه گل توان ز رخ یار با حیا چیدن؟به چشم بسته تماشا نمی توان کردنمتاب روی ز اهل سخن که طوطی راز پشت آینه گویا نمی توان کردنمیسرست جلا تا به سرمه عبرتنظر سیه به تماشا نمی توان کردنز آسمان و زمین هست تا اثر بر جاز دود و گرد نظر وا نمی توان کردنبساز با غم جانان که ترک وصل گهربه تلخرویی دریا نمی توان کردندل دو نیم به دست آر چون قلم صائبکه قطع راه به یک پا نمی توان کردن
غزل شماره ۶۳۲۱ خجل ز کوشش تدبیر بایدم بودناسیر پنجه تقدیر بایدم بودنشکست جوهر دل را زیاده می سازدچرا ز حاده دلگیر بایدم بودن؟ز جستجو نشود جز غبار دل حاصلچو نقش پای، زمین گیر بایدم بودنزمان مهلت دور سپهر چندان نیستکه روز و شب بی تعمیر بایدم بودنبه هیچ سلسله مجنون من نمی سازدز پیچ و تاب به زنجیر بایدم بودندرین زمانه که کردار، محض گفتارستخموش چون لب شمشیر بایدم بودنبه خامشی دهم الزام همنشینان رااگر به مجلس تصویر بایدم بودنبه خواب غفلت اگر عمر بگذرد زان بهکه در کشاکش تعبیر بایدم بودننشد گشاده دلی از نوای من، تا چندنسیم غنچه تصویر بایدم بودن؟ز آستان قناعت قدم برون ننهمز زندگانی اگر سیر بایدم بودمبه پیش همچو خودی چون کمان نگردم خماگر نشانه صد تیر بایدم بودنوصال را چه کنم با حجاب، کم داغی استکه خشک در قدح شیر بایدم بودن؟نشد ز بخت جوان چون گشایش صائبمراقب نفس پیر بایدم بودن
غزل شماره ۶۳۲۲ مرا که دست به خواب است وقت گل چیدنچه دل گشایدم از گرد باغ گردیدن؟نظر ز روی تو خورشید برنمی دارداگر چه خوب تر از خود نمی توان دیدندو شیوه است گل و نرگس ریاض بهشتشنیدن و نشنیدن، ندیدن و دیدنبپوش چشم ز اوضاع روزگار که نیستلباس عافیتی به ز چشم پوشیدنریاض حسن ترا دورباش حاجت نیستکه دست می رود ازکار، وقت گل چیدنمخند هرزه که از عمر صبح روشن شدکه تیغ رشته عمرست هرزه خندیدنتوان ز غره آغاز کارها صائببه روشنایی دل، سلخ عاقبت دیدن
غزل شماره ۶۳۲۳ زکات صحت جسم است خسته پرسیدننگاهبانی عمرست پیش پا دیدناگر چه خواب ترا نیست بخت بیداریمدار دست ز تمهید چشم مالیدنبه هیچ عذر نمانده است دسترس ما رابه غیر ناخن خجلت زمین خراشیدنچه میوه های گلوسوز در قفا داردبه خاک ره زر خود چون شکوفه پاشیدنمشو ز لغزش پا ناامید در ره عشقکه قطع می شود این ره به پای لغزیدنخموش باش که سنجیدگان عالم راسبکسری است به میزان خویش سنجیدنبپوش چشم خود از عیب مردمان صائبترا که نیست میسر برهنه پوشیدن