انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

داستان های ترسناک


مرد

 
Looti_khoor: سلام یک داستان تو مایه های عاطفی ترسناک تو ذهنم طراحی کردم فکر کنم هفت هشت قسمت بشه و نوشتنش هم ده پونزده روزی طول بکشه. میشه اونو تو همین تاپیک بگذارم؟
آره داش همینجا بزار اگه پست ها کوتاه نباشن و برسن ب حد مجاز برات تاپیکش میکنم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ممنون برادر
اونقدر طولانی نیست که بشه تاپیکش کرد. فقط در فاصله ای که کامل میشه، فکر نکنم دوستان دیگه بتونند کارهاشون رو اینجا بگذارند. یکی دو روز دیگه شروع میکنم
     
  
مرد

 
مقدمه
نوشتن داستان ترسناک خیلی سخته ولی نکته ای که بیشتر اهمیت داره، شرایط خواننده است.
موقع خوندن داستان ترسناک حتما باید تنها باشید. اگر شبها بخونید داستان خیلی بیشتر روی شما اثر میگذاره. هیچوقت به دیوار تکیه نکنید. موقع خوندن داستان وسط اتاق بنشینید. گوش کردن به موسیقی و روشن گذاشتن تلویزیون ممنوعه. باید همه چراغهای اطرافتان خاموش باشه.به خودتون بقبولانید که هر صدایی از پشت سرتان شنیدید، حق ندارید برگردید و نگاه کنید. خودتون رو به جای شخصیت اصلی داستان فرض کنید و قدم با قدم با او حرکت کنید و بقیه کار را بسپارید به قدرت فضا سازی نویسنده.
مقدمه داستان رو برایتان میگذارم تا با فضای آن آشنا شوید.

چمدونم رو از صندوق تاکسی درآوردم و کرایه را حساب کردم. هنوز دو کیلومتری با مرغداری فاصله داشتم ولی ترجیح دادم قبل از رفتن به اونجا با پدرم دیداری تازه کنم. از آخرین باری که به دیدن پدرم اومده بودم ، چهار سال میگذره. اونموقع اومده بودم تا برای ازدواج با فرنگیس اجازه بگیرم و الان میخواستم خبر جداییمون رو به بابا بگم. وسط هفته بود و پرنده پر نمیزد. با اینکه سر ظهر بود ولی آفتاب زیاد اذیت نمیکرد. هر چند منم پوست کلفت شده بودم. بیست و یکسال پیش وقتی بابامو تو مرغداری تنها گذاشتم ففط یک ساک همراهم بود و الان هم تنها چیزی که دارم همین چمدونیه که همرامه! نه پولی و نه سرمایه ای. نه همسر و نه زندگی و پشتوانه ای. راستی چرا اینجوری شد؟ مگه من چیکار کرده بودم که باید همیشه تنها میموندم؟
...

حتی با چشم بسته هم میتونستم خونه بابارو پیدا کنم. اخلاق بابامم مثل خودم گند بود. برا همینم همیشه تنها زندگی میکرد. خونه الان بابا هم کاملا از همه خونه ها جداست. تا چند ده متریش هیچ خونه ای نیست. تو این ده پونزده سال چه قدر جمعیت اینجا زیاد شده بود. دیگه اکثر اسامی برام ناشناسه. از هر ده نفر شاید یکی دونفرو بشناسم. بدون اینکه چیزی بگم یا صحبتی کنم، مستقیم رفتم سمت خونه پدرم. چشمانم پر اشک بود. وقتی دیدمش هیچ تغییری نکرده بود. هنوزم با همون کت پاره پوره و با همون چکمه های پلاستیکی بلند نشسته بود در خونه. وقتی نزدیکش شدم هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد. حتی خوشحالم نشد. با نگاه سردش تعقیبم کرد تا به یکقدمیش رسیدم. رفتم و صورتش رو بوسیدم. گریه ام گرفته بود. جریان اشک من صورت خاک آلودش رو کثیفتر کرد. دیگه چهره اش قابل شناسایی نبود. بطری آب رو از کیفم در آوردم و صورتش رو شستم. باز با همون چهره خشک و عاری از احساس زل زد تو چشام. دستمالم رو برداشتم و تمام سطح سنگ قبرش رو تمیز کردم. چندین جای سنگ شکسته بود و کاملا مشخص بود فرد یا افرادی سعی کرده بودند سنگ قبر اون بیچاره را تخریب کنند. گوشه بالای سنگ هم یکنفر با رنگ نوشته بود "قاتل".
     
  
مرد

 
یک داستان ترسناک و واقعی

«اريك» ده سال در شيفت شب آلكاتراز كار كرد. از نظر او بدترين قسمت كار، رفتن به اتاق اعدام با صندلي الكتريكي بود. يك شب او روي صندلي شوك نشست و عكس يادگاري گرفت تا به دوستانش نشان دهد. وقتي فيلم را ظاهر كرد در عكس تصوير صورتي را ديد كه از پشت صندلي خيره به او نگاه مي‌كند. او هنوز هم نمي‌داند آن صورت چه بود. اريك مي‌گويد گاهي اوقات واقعا احساس وحشت مي‌كردم. نگهبان‌هاي ديگر داستان‌هايي درباره اتفاقات آن جا تعريف مي‌كردند ولي من سعي مي‌كردم توجهي به حرف آنها نكنم اما گاهي اوقات احساس ترس اجتناب‌ناپذير بود.
«مري مك كلر» دوازده سال است كه در اين جزيره كار مي‌كند. او از انزواي آن جا لذت مي‌برد و مي‌گويد «اين‌جا يك محل فانتزي استاندارد براي من است.» با اين حال او هم اتفاقات عجيبي را تجربه كرده است. وي مي‌گويد«بارها برايم اتفاق افتاده كه احساس مي‌كردم كسي مرا نيشگون مي‌گيرد. من توضيحي براي آنها ندارم به همين خاطر هيچ‌وقت در موردشان با كسي حرف نزدم.»
«جان بنر» در دهه پنجاه، چهار سال از عمر خود را در اين زندان گذراند اين سارق بانك كه هم اكنون در آريزونا زندگي مي‌كند درباره زوزه‌هاي باد مي‌گويد «شب‌ها وقتي با چشمان باز دراز مي‌كشيدم به زوزه باد گوش مي‌دادم. زوزه‌اي وحشت‌انگيز بود و انسان احساس مي‌كرد ارواح هم با باد هم‌نفس شده‌اند. سعي مي‌كردم عقلم را از دست ندهم هنوز هم هر وقت به آلكاتراز فكر مي‌كنم به ياد بي‌رحمي‌هايش مي‌افتم.» هر روز هزاران توريست از جاهاي مختلف به آلكاتراز مي‌آيند و از سلول‌هاي مختلف آن كه هر يك نام زنداني خود را بر سر در خود دارند ديدن مي‌كنند. وقتي خورشيد غروب مي‌كند ديگر كسي از آلكاتراز نمي‌رود بلكه همه از آن فرار مي‌كنند. جانسون، نگهبان شب، نيز پس از گذراندن شبي در ميان زوزه‌هاي ارواح كشته‌شدگان آلكاتراز، صبح روز بعد مي‌گريزد تا چند ساعتي احساس امنيت نمايد
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
داستان واقعی از یک دختر

طبق گزارش دريافتي از اسياي دوردر يكي از پاركهاي كوچك در كشور تايلند دخترك عجيبي چند وقتي مردم ان منطقه را سر در گم كرده است. در اكثر عكسهايي كه در اين پارك گرفته ميشود اين دختر وجود دارد در صورتي كه اين دختر را تابه حال كسي از نزديك نديده است اين موضوع براي همه عادي شده بود تا اين كه خبرنگاري طي تحقيق از مردم فهميد اين دختر حدود چند سال پيش فوت شده است.

مردم وحشت كرده و از پارك دوري كردند.مسئولين پارك از روزنامه مذكور شكايت كرده و آن ها ناچار به عذرخواهي شدند و مردم دوباره به پارك روان شدند كه دوباره عكاسي عكس اين دختر در را در عكسي ثبت كرد.
عكاس بيچاره را جريمه و به زندان انداختند ولي او قسم مي خورد عكس واقعي است.
دوباره مدتي گذشت و بعد از مدتي دوربين كنترل ترافيك عكس اين دختر را در بين مردم ثبت كرد.
مامور مذكور از كار بي كار و جريمه شد.

از آن پس كسي آن دختر را نديد و اگر هم ديد به روي خودش نياورد.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
مدرسه ی ارواح

تعداد زيادي از دانش آموزان يک مدرسه هندي که مدرسه شان در حياط يک گورستان واقع شده از کابوس هاي شبانه رنج مي برند، در نتيجه از مسوولان مدرسه خواستند محل مدرسه را تغيير دهند.

رقيب انصاري 6 ساله مي گويد؛ «من از وقتي که مرده ها را به خواب مي بينم که تهديدم مي کنند به موقع به مدرسه بيايم، ديگر به مدرسه نمي روم.»

در اين هفته صدها کودک دبستاني به همراه والدين شان به نشانه اعتراض در مقابل دفتر مديريت مدارس منطقه جمع شدند و خواستار آن شدند که محل مدرسه تغيير کند.

حدود 200 کودک در اين مدرسه به صورت شيفتي درس مي خوانند. اين مدرسه به دليل عدم در اختيار داشتن زمين کافي براي راه اندازي مدرسه و همکاري نکردن مقامات در روستاي کوهاري در اين محل واقع شد.

برخي از اين والدين گفته اند خواب و سلامت فرزندان شان به دليل کابوس هايي که در مورد ارواح مي بينند مختل شده است.

يکي از والدين مي گويد؛ «آنها تمام روز با هم درس مي خوانند، بازي مي کنند و ناهارشان را در حالي مي خورند که روي سطح سيماني قبرها نشسته اند. اما حالا ارواح مي خواهند فرزندان ما را تسخير کنند و اين امر باعث بيماري کودکان شده است.

ما راهي جز فرستادن فرزندان مان به اين مدرسه نداريم زيرا نزديک ترين مدرسه جز اين دست کم 4 ساعت تا روستا فاصله دارد.»

در اين قبرستان بيش از 100 مقبره وجود دارد که تعدادي از آنها نيز تازه هستند و ظرف چند ماه گذشته کنده و پر شده اند.

مقامات استان پرجمعيت بيهار گفته اند درصددند محلي تازه براي مدرسه بيايند.

يکي از اعضاي شوراي اداره روستا در اين مورد گفت؛ «شايد درگذشتگان نيز از شلوغي حياط گورستان ناراضي باشند و ديگر هنگام آن رسيده که فکري براي اين موضوع بکنيم.

منبع:edunews
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
شبحی با چشمان گریان

روزينا دسپارد در خانه پدريش در چلتهام,انگلستان آماده خواب شده بود.وقتي لباس خواب را پوشيد صداي پاي مادرش را از پشت در شنيد. اما وقتي در را باز کرد راهرو بيرون خالي بود. به درون راهرو سرک کشيد وزني را ديد که لباس سياه بر تن دارد و دستمالي به صورت گرفته و پاي پله ها خاموش ايستاده است. بعد از چند ثانيه زن از پله پايين رفت. شمع در دست روزينا خاموش شد وديگر چيزي نديد. شروع ماجرا در ژوئن 1882 بود و هفت سال پياپي شيح سياهپوش توسط اعضا خانواده مکرر ديده شد . حال شبح مثل يکي از اعضا خانواده شده بود. روزينا سعي کرد با شبح گفتگو کند اما هر بار شبح سرش را پايين مي انداخت و ناپديد مي شد . مراسم شام در خانه دسپارد تبديل به مراسم اعصاب خرد کني شده بود زيرا شبح بر دو نفر از حاضرين ظاهر مي شد وبر بقيه ناپديد مي ماند. گاه او در ميان دو ميهمان که مشغول صحبت بودند ظاهر می شد . يکي از آنها آن را ميديد و گفتگو مبدل به حرف هاي بي سر وته مي شد روزينا وپدرش که شيح بر آنها ظاهر مي شد نمي توانستند با او رابطه برقرار کنند. تمام ظاهر شدن ها بدقت توسط روزينا ياداشت مي شد او سعي داشت تا هويت شبح را حدث بزند . کسي که بيشتر ازهمه مشخصاتش با شبح يکي بود خانم "ايموژن سوبين هو" معشوقه صاحبخانه قبلی بود که بعد از مشاجره اي از خانه اخراج شده بود و در فقر وفلاکت در سال 1878 در گذشته بود. ظهور شبح بعد از يک جلسه ظهور اشباح در سال 1889 متوقف گشت. اين ماجرا اگرچه در آن زمان توجه بسياري را برانگيخت و توسط انجمن تحقيقات روح بدقت مورد مطالعه قرار گرفت فقدان شواهد بيشتر موضوع را از اهميت انداخت و همگان آنرا به فراموشي سپردند. اما در سال 1958 واقعي شگفت رخ داد. مردي که در نزديکي آن خانه مي زيست شبي از جابرخاست و زني را در قاب پنجره مشاهده کرد. او لباس دوران ويکتوريا را بر تن داشت سرش را پايين انداخته بود. وبه نظر مي رسيد به تلخي در دستمالي که بصورت گرفته بود مي گريست وقتي مرد از ترس فريادي کشید زن ناپديد شد . مرد چيزي از شبح نشنيده بود و علاقه اي به مسائل فوق طبيعي نداشت بعد از آنکه زن بارها ديده شد که در اتاق ها وپله ها سرگردان بود و گاه به تلخي مي گريست. پيدا بود که گذشت زمان آلام او را تسکين نداده است . اما اينکه چرا خانم محل ظهورش را تغيير داده هرگز معلوم نشد ..

منبع:www.arvah.org
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
داستان مردی تنهادرخانه!

یک مردتنهای میانسال که به خوبی وخوشی درخانه اش زندگی میکرده یه روزمثل هرروزدیگه که داشته به خونش میومده یهو یه کتاب تقریبا۲۰برگ جلوی خونش پیدامیکنه این مرد داستان ماسواد درست وحسابی ای نداشته و وقتی کتابه رو بازمیکنه وآیه های قرآن رومیبینه میفهمه که این قرآنه وگناه داره پس به خونش میبره وقتی توخونش دوباره کتابه روبازمیکنه یه صفحه ی دیگه میادکه بزرگ نوشته { برگردون } مرد داستان ماهم کتاب رومیبنده فکرمیکنه خیالاتی شده یاشاید چون داره پیرمیشه چشماش ضعیف شدن پس چون انگشتشو لای کتاب گذاشته بوده وهمون صفحه رونگه داشته بوده دوباره میاره که کلمه ی برگردون هست که هیچی رنگش هم(رنگ نوشته همون برگردون)قرمزشده به علاوه یه تارموی دراز هم توهمون صفحه وجود داره مردهم به تارمودست نمیزنه وصفحه ی بعدیش که میره میبینه که نوشته تارموی منو ازاین کتاب دور کن دورکن دورکن! مردمیانسال کتاب رو روی طاقچه ی حیاط میزاره ومیگه این دیگه چه مسخره بازی ایه بعدباخودش میگه شایدبه خاطرخستگی کاره یابخاطرسوزش چشمامه ومیگه بهتره برم بخوابم میخوابه بلندکه میشه میبینه هواداره تاریک میشه ومیره دست وصورتشو بشوره،وضوبگیره وبیادنمازمغرب روبخونه وازکتابه واینا هیچی یادش نیست ومیاد یه نگاه هم به درحال میندازه ویهو میبینه که یه زن بایک چادرسفیدپاک جلوی درحال وایستاده وجم نمیخوره بعد جلوترمیره میگه خانم شما؟ زنه هیچ جوابی نمیده بعدهرچیز دیگه ای میگه هرإهن و أوهونی میکنه وهرکاری میکنه زنه نمیره میگه چیکارکنم خدایا اگه به پلیس زنگ بزنم همه ی همسایه هاواهل محل حرف درمیارن میگن آخرپیری و مأرکه گیری وهزارجورحرف وحدیث درمیارن ومیگن این زن چرا تو خونه ی این همه آدم توخونه ی اون رفته بعدمیگه من که کاری به کارش ندارم اونم یه زنه چیکارمیتونه بکنه مثلا اصن شایدجاه وپناهی نداره اومده امشب روتوخونه ی من بگذرونه و خجالت کشیده داخل خونه بشه پس جلوی درحال وایستاده بعدهرچی میگه بیاتو زن هیچ توجهی نمیکنه مرد هم نمازشو میخونه وشام میخوره ونوبت به خواب میرسه میره که بخوابه چراغا روخاموش میکنه بعدنصف بدنشو زیرپتو میکنه چشماش بازه خوابش نمیبره همینطوری که چشاش بازه میبینه که یه سایه ی سیاه تاریک نزدیکش میشه میبینه که همون زن که جلوی دربودهمونه زنه هم چادرشو پرت میکنه یه گوشه و موهای دراز زرد و ژولیدش بایه لباس پاره پاره وچشمای قرمز و صورت سوخته اش میپره روی مرده و به شدت ازگلوی مرد فشار میده ومیگه بهت گفتم کتاب روبرگردونی سرجاش توگوش نکردی بهت گفتم تار مو روازکتاب دورکنی ولی تو اعتنایی نکردی اصن چرا کتاب رو برداشتی فردا اول وقت کتاب روبرمیگردونی سرجاش و تار موی منو از اون کتاب دورمیکنی مرد که درحال خفه شدنه به نشانه ی تأییدسرشو پایین پایین میکنه و زن هم گردنشو ول میکنه زن داره میره مردازپشت سرش میگه اصن این موضوع که برای تواینقدر مهمه چرا خودت کتاب رو نمیبری وتارموتو ازکتاب دورنمیکنی زن سریع برمیگرده ودرحالی که چشمای قرمزش درحال جوشیدنه میگه من توانایی نزدیک شدن به اون کتاب روندارم احمق وچادرش روبرمیداره ومیره مرد نگاهش به پاهای زن که می افته میبینه که پانیست وپای خره زن به درحیاط که میرسه مرد میگه در قفله صبرکن من.... یهو میبینه که زن از در رد میشه و مرد حیرت زده می مونه ومیره میخوابه و فرداصبح اول وقت همون کارهارو انجام میده وبه زندگی خوب سابقش دست پیدامیکنه وازاین بابت خیلی خوشحاله بد به حال کسی که غافلانه اون کتاب رو برداره وای وای وای وای...!

نویسنده : مهدی امینی
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  ویرایش شده توسط: javan   
مرد

 
قبرستان گریفرایرز در ادینبرو محل رفت و آمد یک روح بسیار خبیث است. محل دقیق حضور این روح، قبر جورج مکنزی، وکیل اسکاتلندی قرن ۱۷ ام، است. وی فردی است که باعث شد ۱۸۰۰۰ تن از مخالفان شاه چالرز دوم اعدام شوند و به همین دلیل هم لقب «مکنزی خونخوار» را به او داده بودند. اما به نظر می رسد مکنزی پس از مرگ هم دست از وحشیگری و خباثت برنداشته است. در سال ۱۹۹۹، یک مرد بیخانمان برای حفظ خود از سرما وارد قبر مکنزی شد. اما وقتی خواست داخل تابوت شود اتفاق وحشتناکی افتاد. تابوت ناگهان در هم شکست و مرد بیخانمان که وحشت زده شده بود، در حالی که گرد و خاک استخوان های جسد به تمام تنش چسبیده بود، پا به فرار گذاشت. از آن سو مرد دیگری که از آن حوالی می گذشت با دیدن وضعیت مرد بیخانمان دچار وحشت شد و فکر کرد روح دیده است. اما روح واقعی هنوز خود را نشان نداده بود. چیزی نگذشت که مردم ناحیه ادعا کردند روح خشمگین مکنزی را در اطراف قبرش دیده اند. کار به جایی رسید که شورای شهر ورود عموم را به قبرستان ممنوع اعلام کرد تا این که جان-اندرو هندرسون، راهنمای تور محلی، یک تور رسمی بازدید از ارواح به راه انداخت. از آن زمان تا کنون، ۳۵۰ نفر ادعا کرده اند که یک روح خبیث در حالی این قبر به آن ها حمله کرده است و زمزمه هایی از آسیب های جدی مثل شکستگی استخوان افراد وجود دارد. ۱۷۰ نفر هم طی تور بازدید از ارواح از ترس از حال رفته اند.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
راهب سیاه پوش پانتیفرکت

در دهه ۱۹۷۰، یک خانه معمولی در بازار-شهر پانتیفرکت واقع در انگلستان به ادعای برخی میزبان «خبیث ترین روح تاریخ اروپا» شده بود. این روح که به روح خبیث پانتیفرکت معروف بود، راهب سیاه پوش پانتریفکت نیز نامیده می شد چرا که مردم معتقد بودند او روح راهبی است که در قرن ۱۶ میلادی به قتل رسیده است. کوی شرقی پلاک ۳۰ منزل خانواده پریچارد بود، جایی که جو و جین به همراه پسرشان فیلیپ و دخترشان دایان زندگی می کردند. این خانواده ادعا می کردند یک روح که خودشان نام او را «فرِد» گذاشته بودند به شکل های مختلف آن ها را اذیت می کند. «فرد» وسایل خانه آن ها را به این طرف و آن طرف پرتاب می کرد، اتاق ها را سرد می کرد، و در کف خانه گودال ایجاد می کرد. علاوه بر همه این ها به ساندویچ مربای خانواده هم ناخنک می زد و روی دستگیره در از خود لکه هایی بر جا می گذاشت. این روح بی قرار تخم مرغ ها را هم اتاق به اتاق جا به جا می کرد و بعد هم آن ها را می شکست. البته خرابکاری های فرد به همین چیزها ختم نشد. یکی از وحشتناک ترین اتفاقاتی که برای این خانواده افتاد وقتی بود که روح خبیث دختر خانواده یعنی دایان را از گردنش گرفت و کشان کشان از پله ها به طبقه بالا برد. ظاهراً جای دست های روح روی گردن دایان باقی مانده بود. یک بار دیگر هم روح سعی کرده بود دایان را با سیم برق خفه کند. شهردار منطقه، پلیس، و چندین جن گیر و پژوهشگر ارواح از این خانه بازدید کرده اند. یکی از افرادی که به دست بودن ماجرای روح پانتیفرکت اعتقاد داشت کارول فیلدهاوس، همسایه دیوار به دیوار خانواده پریچارد بود. کارول ادعا داشت که روح گاهی از دیوار رد شده به خانه اش سرک می کشد. وی حتی مدعی شد که فرِد را دیده و با او حرف زده است، هرچند که خود روح بیشتر اوقات همان جا می ایستاده و نگاههای تهدیدآمیز به او می کرده است. او می گوید قد این روح تقریباً ۱ متر و ۶۵ سانتی متر بوده است. خانه پلاک ۳۰ هم اکنون خالی است و راهب سیاه پوش از این موضوع راضی است. کارول می گوید: «او همیشه به ما می گفت هر کسی که به این خانه اسباب کشی کند به ۱۲ ماه نرسیده فرار خواهد کرد».
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستان های ترسناک

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA