انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین »

لذت سکس خانوادگی!


مرد

 
رویای شیرین سکس خانوادگی!
قسمت ۳ (فصل دوم)

سکانس: متلاشی شده

وقتی وارد مطب شدم ، رفتم و نشستم رو به روی انوشه. روی صندلی انتظار بیمار. بهش گفتم: تا یه مدت هر چی مریض دارم رو کنسل کن انوشه... انوشه تعجب کرد و گفت: چرا خانم؟؟؟ بهش گفتم: کنسل کن انوشه... انوشه نگران تر از همیشه ازم پرسید: چتون شده خانم؟ این روزا همش تو فکرین. به خدا نگرانتون شدم. الانم که دارین می گین همه ی مریضا رو کنسل کنم. اونم شمایی که همه ی زندگی تون مریضاتون هستش. آخه چی شده؟؟؟ بلند شدم و در اتاق خودم رو باز کردم. برگشتم سمت انوشه و گفتم: دکتری که حال و روز خودش خوب نباشه ، نمی تونه به کسی کمک کنه... خواستم در و ببندم که انوشه گفت: زهرا خانم چی؟ اون خیلی اصرار داره به جلساتش با شما... برای چند لحظه رفتم توی فکر. هنوز باور نکرده بودم که زهرا برای درمان روانش داره میاد پیش من. هنوز یه حسی بهم می گفت که از تحت فشار قرار دادن من حالش بهتر میشه. نمی دونم شاید یه جنون لعنتی وجودم رو گرفته و به حرفای شکنجه وار زهرا معتاد شدم. سرم رو آوردم بالا و گفتم: فقط به اون وقت بده. بقیه رو کنسل کن...
لباسم رو عوض نکردم و همونطوری نشستم پشت میزم. دلم اینقدر گرفته بود که نمی تونستم خودم رو کنترل کنم. نادر به یک قدمی خواهرم رسیده بود و باز از دستش داده بود. یه جورایی دوباره رسیده بودیم به اول خط. نمی دونستم زنده است یا مرده. اگه زنده است ، کجاست؟ پیش کیه؟ چیکار می کنه؟ خوشبخته یا نه؟ هندزفری گوشیم رو گذاشتم توی گوشم...
کمکم کن کمکم کن نذار اینجا بمونم تا بپوسم
کمکم کن کمکم کن نذار اینجا لب مرگ و ببوسم
کمکم کن کمکم کن عشق نفرینی بی پروایی می خواد
ماهی چشمه ی کهنه هوای تازه ی دریایی می خواد
تو حال و هوای خودم بودم که محسن بهم زنگ زد. بعد از احوال پرسی بهم گفت: حالت خوبه بهار؟؟؟ بهش گفتم: آره خوبم عزیزم. چیزی شده؟؟؟ محسن سریع گفت: نه چیزی نشده. خواستم زنگ بزنم حالتو بپرسم. همین. بای تا شب. می بینمت... کمی فکر کردم. سریع رفتم و به انوشه گفتم: تو به محسن زنگ زدی چیزی گفتی؟؟؟ انوشه با تعجب گفت: نه به خدا خانم... تعجبم بیشتر شد. سابقه نداشت محسن تو ساعت مطب باهام تماس بگیره. چون احتمال زیاد وسط جلسه با بیمار بودم. زنگ زدم به محسن و هر چی گفتم: چی شده که زنگ زدی... چیزی نگفت و عادی برخورد کرد...
چند روز گذشت و محسن همچنان باهام توی مطب تماس می گرفت. حتی یه بار هم وسط جلسه با زهرا. زهرا متوجه شد که این شوهرمه که تماس گرفته. لبخند زنان گفت: داره کم کم بهت حسودیم میشه خانم دکتر. طرف حسابی دوستت داره... لبخند زدم و گفتم: لطف دارین... یه هو نگاهش جدی شد و گفت: اما تو هنوز مردا رو خوب نمی شناسی. نمی دونی که چه کارایی که ازشون بر نمیاد. حتی مردی که یه زنی به خوشگلی و با نمکی تو داره... با یه لحن ملایم بهش گفتم: نمیشه همه رو با یه چوب زد. نمیشه به همه یه جور نگاه کرد. من در مورد تجربه ی تلخی که با همسرتون داشتین به شما حق میدم اما... زهرا حرفم رو قطع کرد و گفت: فکر کردی چون فقط شوهرم یه عوضی بود دارم اینو میگم؟ من چیزایی دیدم که تو حتی تصورش هم نمی تونی بکنی...
با نگاه کنجکاوانه بهش گفتم: منظورتون دقیقا چیه؟؟؟ لبخند تلخی زد و گفت: من مردی رو می شناسم که زن بی نهایت خوشگلش رو با دست خودش سپرد به برادراش که پَر پَرش کنن... منظور زهرا رو متوجه نشدم و گفتم: یعنی چی؟؟؟ یه جرعه از دمنوشش رو خورد و گفت: زنش رو در اختیار برادراش گذاشت که اونا هم ازش فیض ببرن. حتی داد پرده ی زنش رو برادر کوچیکترش بزنه. از زنش برای برادراش یه برده ی کامل و مطیع درست کرد...
برای یک لحظه تمامی حرفا و طعنه های که زهرا غیر مستقیم در مورد عروساش می زد ، توی ذهنم تداعی شد. اولین جلسه که بهم گفت: "قرار بود اون بشه برده ی پسرام اما حالا این پسرام هستن که شدن برده اش..." چنان خشکم زد که حتی نمی تونستم حرکت کنم. چند بار پلک زدم. دستام رو توی موهام کشیدم. پشتم رو کردم و یه نفس عمیق کشیدم. برگشتم و به زهرا گفتم: همه اش دروغه آره؟ اینا همش تصورات ذهنی شماست. درسته؟ اگه بگین آره اصلا مشکلی نیست. من مراجعه کننده اینجوری داشتم. خیلی طبیعیه. اصلا خجالت نکشین. فقط به من بگین که همش تصورات ذهنی شماست. بگین که هیچ کدوم از حرفاتون واقعیت نداره... زهرا بعد از شنیدن حرفام بهم خیره شد. یه هو زد زیر خنده. با صدای بلند شروع کرد به خندیدن. اینقدر که اشک از چشماش اومد. کمی که آروم شد ؛ گفت: آره خانم دکتر. بلاخره فهمیدی. همش تخیل خودم بود. مچمو بلاخره گرفتی. من دیگه برم. داره شب میشه... همینطور در حال خنده از مطب خارج شد. جوری می خندید که انوشه با تعجب اومد و گفت: این چش شده بود خانم؟؟؟
چند روز گذشت. اگه محسن نبود و باهاش در مورد زهرا حرف نمی زدم ، دِق می کردم. از مطب اومدم بیرون. وقتی اومدم پایین مجتمع ، خبری از آقا حشمت نبود. به ناچار خودم باید می رفتم و ماشین رو از پارکینگ در می آوردم. امیدوار بودم که بتونم درست درش بیارم و به جایی نمالم. وارد پارکینگ شدم. چند قدم برداشتم که یک آقا با ماشین جلوم ترمز کرد و گفت: ببخشید خانم یه سوال داشتم. این دکتر تو همین ساختمون هستن؟؟؟ یه برگه دستش بود. کمی دولا شدم که برگه رو بخونم. یه دستمال سفید و یه بوی تند. دیگه هیچی نفهمیدم...



به خواست مهدیس دیگه حق نداشتم تا لنگ ظهر بخوابم و اگه بیدار شدم هم نباید بالا می موندم. باید می رفتم پایین و کارای پایین رو انجام می دادم. مشغول گردگیری بودم. مهدیس که تازه بیدار شده بود ، با لباس خواب اومد بیرون. خمیازه ای کشید و گفت: اتاق... منظورش رو فهمیدم. دستمال گردگیری رو گذاشتم کنار. رفتم توی اتاقشون تا مرتبش کنم. نوید گوشی به دست از اتاق خارج شد. مشغول مرتب کردن تختشون بودم که نرگس اومد داخل. نشست جایی از رو تختی که تازه مرتب کرده بودم و بهم گفت: نمی خوای بدونی اون دختره کیه؟؟؟ بهش محل ندادم. رفتم سمت میز آرایش مهدیس و شروع کردم به مرتب کردنش. از توی آینه می تونستم ببینم که نرگس داره نگام می کنه. پوزخند زنان گفت: تو راست می گفتی. نریمان زن بگیر نیست بابا. تا تو و مهدیس هستین ، دیوونه است مگه زن بگیره. جریان دختره یه چی دیگه اس... بازم به حرف نرگس توجه نکردم و به کار خودم مشغول شدم. اومد کنارم وایستاد و گفت: احمق جون به تو مربوط میشه...
فرصتی برای فکر کردن به حرف نرگس پیدا نکردم. چون از توی آینه نوید رو دیدم که با چشمای عصبانی و ترسناک به سمت نرگس حمله کرد. نرگس فهمید و سریع رفت روی تخت. از ترس رنگش پرید و گفت: به خدا هیچی بهش نگفتم... نوید که تلاش می کرد نرگس رو بگیره ، شروع کرد بهش فحش دادن. نرگس روی تخت ، خودش رو هی جا به جا می کرد که به دست نوید نیفته. جیغ زنان فریاد زد: ولم کن وحشی. دارم میگم هیچی بهش نگفتم... نا خواسته و بدون اراده گفتم: چی رو به من نگفته؟؟؟ نوید بهم گفت: تو خفه شو. گورتو گم کن بیرون... اومدم از اتاق برم بیرون که یه هو زهرا وارد شد و گفت: ولش کن این دختره رو. بسه دیگه ولش کنین. همش باهاش سر جنگ دارین...
نوید که دیگه مچ پای نرگس رو گرفته بود ، رو به مادرش گفت: تو دخالت نکن. من خودم درستش می کنم... مهدیس هم وارد اتاق شد و گفت: مامان جان شما خودتونو ناراحت نکنین. برین بیرون لطفا. خود نوید حلش می کنه... صورت زهرا قرمز شد. با همه ی زورش زد تو گوش مهدیس و گفت: تو یکی دیگه خفه. همینم مونده سر پیری توی پتیاره برام دُم در بیاری. پسرامو ازم گرفتی بس نبود. حالا تو روم وایمیستی و میگی برم بیرون؟ تو خونه ی خودم داری بهم امر و نهی می کنی؟؟؟ نوید نرگس رو ول کرد. رفت سمت مادرش و گفت: بس می کنی یا نه؟؟؟ زهرا اومد بزنه تو گوش نوید که ، نوید دستش رو گرفت و نذاشت. به آرومی بهش گفت: برو بیرون مامان... زهرا که انگار از عصبانیت به جنون رسیده بود ، فریاد زنان به نوید گفت: خوبه دیگه. خوبه دیگه. به خاطر این پتیاره ی هرزه تو روی من وایمیستی. چند روز دیگه هم منو از خونه می اندازی بیرون... زهرا همینطور داشت سر نوید داد میزد که نعیم وارد شد. گیج و مبهوت گفت: صداتون همه جا رو برداشته. چتون شده؟؟؟ نوید یه آهی کشید و گفت: همینو کم داشتیم...
نعیم خوشش نیومد و گفت: یعنی چی همینو کم داشتیم؟؟؟ نوید رو به نعیم گفت: به تو ربطی نداره اینجا چه خبره. برو بیرون... نعیم اومد جواب نوید رو بده که نرگس گفت: چرا به همه مون ربط داره. به تک تک ماها ربط داره که خواهر سارا داره پیداش می کنه و به زودی میاد سر وقتش. اونوقت اگه سارا پاشو از این خونه بذاره بیرون معلوم نیست که باز پیش پلیس نره. معلوم نیست که سری بعد نتونه ثابت کنه که چه اتفاقایی تو این خونه افتاده. مخصوصا با بلاهایی که شما ها سرش آوردین. یه جای سالم براش نذاشتین. چنان کینه ای ازمون به دل گرفته که اگه پاشو بذاره بیرون ، کار همه مون تمومه...
نوید نعره زنان به نرگس گفت: اگه این چیزا رو می دونی چرا می خواستی بهش بگی؟؟؟ نرگس هم فریاد زنان گفت: چون بلاخره می فهمید. دیر یا زود می فهمید. این توی احمق بودی که سعی داشتی ازش مخفی کنی. تصمیم تو احمقانه بود. باید خودمون زودتر از هر کس دیگه ای بهش می گفتیم. اینجوری میشه یه جور کنترلش کرد اما اگه جور دیگه می فهمید معلوم نبود چه تصمیمی بگیره و چیکار کنه...
چیزایی که می شنیدم رو باور نمی کردم. نرگس داشت از چی حرف میزد. گفت خواهر؟! گفت خواهر من داره دنبالم می گرده؟! حتما یه جای کار رو دارن اشتباه می کنن. آره حتما اشتباه شده. من یه بچه پرورشگاهی بودم و هستم. کدوم بچه پرورشگاهی ای هست که یه هو یکی بیاد و بگه من خواهرتم. همینجور به دیوار تکیه داده بودم و توی ذهنم تکرار می کردم که یه جای کار اشتباه شده. صدای فریاد هاشون هر لحظه توی گوشم محو تر میشد. نمی تونستم چیزی که شنیده بودم رو هضم کنم...
یه لحظه به خودم اومدم. دیدم که نوید و نعیم با هم گلاویز شدن. نعیم با عصبانیت داد می زد: همه می دونستین. فقط من بی خبر بودم. منی که شوهرشم بی خبر بودم. لعنتیا... زور نوید بیشتر بود. نعیم و گرفت زیر مشت و لگد و گفت: چون تو دو زار عرضه نداری. دو زار نمیشه روت حساب کرد. نمیشه بهت اعتماد کرد. این نیم وجبی نرگس تو رو روی انگشتش می چرخونه. چطور می تونستیم بهت اعتماد کنیم و همچین موضوع مهمی رو بهت بگیم... نوید برگشت سمت من. مچ دستم رو محکم گرفت. متوجه شدم که داره من و میبره طبقه ی بالا. بدون اینکه چیزی بگه ، پرتم کرد توی اتاقم و در و بست...
رفتم روی تختم نشستم و هنوز نیم ساعت گذشته رو باور نمی کردم. بلند شدم و رفتم جلوی آینه. دست زدم به صورتم و با صدای بلند گفتم: نه امکان نداره این آدم کسی رو داشته باشه. این دیوونه ها هم حتما دارن اشتباه می کنن. آره سارا. دارن اشتباه می کنن. اما اگه دارن اشتباه می کنن چرا داره اشکام میاد. چم شده من؟؟؟
چند ساعت گذشت. روی تختم نشسته بودم. پاهام رو بغل کرده بودم و داشتم جملات نرگس رو توی ذهن خودم تکرار می کردم. در باز شد و مهدیس اومد داخل. برام تو یه سینی ناهار آورده بود. بهش گفتم: دارن اشتباه می کنن. آره؟؟؟ مهدیس بدون اینکه مثل همیشه لبخند بزنه ؛ گفت: وقتی با نعیم آشنا شدی و تصمیم گرفت که باهات ازدواج کنه و به برادراش قول داد که تو رو در اختیارشون بذاره ، نوید و نریمان واینستادن که تو همینجوری یه هویی بپری توی زندگی شون. در موردت یه تحقیق جامع و کامل کردن. همه چی ختم میشد به یه پرورشگاه بهزیستی. از همون موقع شروع کردن در موردت پرونده سازی. با پول مسئول اون پرورشگاهی که توش بزرگ شدی رو خریدن. قطعا کسی که تو رو بزرگ کرده بهترین نظر و می تونه در موردت بده. برای روز مبادا. مثل همون پرونده ای که از طرف همون پرورشگاه به دست اون آقا پلیسه رسید. راستش نوید و نریمان هم مطمئن بودن که تو یه یتیم بی کس و بی خطر هستی. تا اینکه یه تماس عجیب از سمت اون مسئول پرورشگاه بهشون شد. اینکه یه نفر دنبال یکی با مشخصات تو هستش. انگاری تو جز انتقالی های یه شیرخوارگاه بمباران شده بودی. اون ناشناس تا شیرخوارگاه بمب باران شده ردت رو گرفته بود. بعدش هم از طریق همون ردی که گرفته بوده تونسته با همه ی شیرخوارگاه ها و پرورشگاه های بهزیستی مکاتبه کنه. اولش اون مسئول پرورشگاه یه پول حسابی می گیره و جواب منفی میده به اون در خواست. اما بعدش اون طرف پیله میشه که خودش باید همه ی پرونده ها رو بررسی کنه. حالا موضوع مهم این بود که آدمی که دنبال تو می گرده کیه. مسئول پرورشگاه پیگیری می کنه و می فهمه که پشت پرده یک زنه. یه خانمی که مدعی اینه که خواهر تو هستش...
با صدای لرزون به مهدیس گفتم: خ خ خب اشتباه شده دیگه. اون زن داره اشتباه می کنه... مهدیس نگاهش یه جوری شد. با نفرت نگاهم کرد و گفت: ما هم امیدوار بودیم که اشتباه کرده باشه. اما مدارک و مستنداتی که دارن خیلی جور در میاد. مثل تاریخ دقیق گم شدن تو. گروه خونیت و از همه مهم تر قیافه اش... وقتی مهدیس گفت قیافه اش. روی دو زانو نشستم. با استرس و هیجان گفتم: م م مگه شما د د دیدنش؟؟؟ مهدیس با پوزخند گفت: من ندیدمش. اما زهرا جون میگه عین خودته... هر لحظه باور چیزی که می شنیدم برام سخت تر میشد. صدام به لرزش افتاد و گفتم: چ چ چی گ گ گفتی؟ ز ز زهرا رفته د د دیش؟؟؟ مهدیس گفت: خب نوید و نریمان باید مطمئن میشدن که طرف خواهرته یا نه. اینجور که معلومه آبجی جونت دکتره. دکتر روانشناس. زهرا خودش پیشنهاد داد که به عنوان بیمار بره پیشش. اینجوری قشنگ با دل فرصت می تونست ببینش و بفهمه که خواهرت هست یا نه...
دیگه نمی تونستم حرف بزنم. نفسم بند اومده بود. قلبم داشت از قفسه ی سینه ام میزد بیرون. اومدم بازم ازش سوال بپرسم که نتونستم. مهدیس ادامه داد: وقتی مطمئن شدن که طرف خواهرته باید چیزای دیگه هم در موردش می فهمیدن. خوشبختانه خواهرت مثل خودت توی این دنیا آدم بی کسیه. از کُل دنیا و آدماش فقط یه شوهر داره. که اونم یه پرستار ساده است. کامل تحت نظرش داشتن و جیک و پوکش رو در آوردن. چون نوید و نریمان قصد ندارن خواهرت یکاره بیاد تو زندگیت. شده به هر قیمتی نمی ذارن این اتفاق بیفته. اما مشکل اینجاست که خواهرت خیلی پیله شده برای پیدا کردنت. خبر نداره که با اینکار چه دردسر بزرگی داره برای خودش درست می کنه. تو هم الکی خوشحال نشو. چون اصلا قرار نیست هیچ وقت ببینش. نوید و نریمان به تمام راه های ممکن حذف خواهرت و شوهرش فکر کردن. تو و خواهرت هیچ شانسی ندارین. الکی دل خودتو خوش نکن. تازه داری اشتباهات قبلیتو جبران می کنی. تازه دارن بهت کم کم و دوباره اعتماد می کنن. این فرصتو از دست نده...



چشمام رو که باز کردم. نمی تونستم به خوبی نگاه کنم. همه چی تار بود. سرم گیج می رفت. اون بوی تند هنوز توی بینیم بود. چند دقیقه طول کشید که تونستم کمی اطرافم رو ببینم. محسن سراسیمه بالا سرم ظاهر شد و گفت: خوبی بهار؟ نه نه صبر کن. فعلا زوده بشینی. ماده ی بیهوشی قوی ای استفاده کردن. دراز بکش فعلا... اومدم حرف بزنم که گفت: آروم باش بهار. فعلا فقط استراحت کن...
بعد از حدود نیم ساعت حالم بهتر شد. محسن کمک کرد تا بشینم. فهمیدم که توی مطب خودم هستم. نادر روی مبل نشسته بود. یه مرد هیکلی هم اون ور تر وایستاده بود. نادر بلند شد و با نگاه نگران بهم گفت: خوبی دخترم؟؟؟ حسابی گیج شده بودم. به سختی حرف زدم و گفتم: اینجا چه خبره؟ اونا کی بودن؟؟؟ محسن گفت: تو فقط آروم باش. همه چی رو بهت می گیم... نادر به اون مرد هیکلی اشاره کرد. رفت بیرون. بعد از چند دقیقه یه مامور پلیس وارد اتاق شد. انوشه هم پشت سرش وارد شد. صورتش پر از اشک بود. مامور نشست جلوم. خیلی مودب بهم گفت: خانم الان هوشیاریتون رو به دست آوردین؟؟؟ با سرم بهش اشاره کردم و گفتم: بله الان هوشیارم... مامور پلیس پوشه ی توی دستش رو باز کرد و گفت: پس لطفا اضحارات اولیه ی خودتون رو بگین تا من بنویسم. بعدا هم برای تنظیم شکایت باید بیایین پاسگاه... از لحظه ی خروجم از مطب و وارد شدن به پارکینگ و ماشینی که جلوم ترمز کرد رو براش گفتم. چند بار مطمئن شد که حرفام یکی باشه. بعدش هم بازم تاکید کرد که باید حتما برای شکایت برم پاسگاه وگرنه مورد پیگیری نمیشه. وقتی که رفت ، رو به محسن گفتم: بلاخره میگی اینجا چه خبره یا نه؟؟؟
محسن به نادر نگاه کرد. نادر به محسن گفت: دیگه وقتشه بدونه پسرم... محسن به انوشه خیلی محترمانه گفت: میشه چند لحظه مارو تنها بذاری... انوشه سریع رفت و در و پشت سرش بست. محسن کمی فکر کرد و گفت: همه ی اینا مربوط به خواهر گم شده ات میشه... گیج بودم. گیج تر شدم. به محسن گفتم: یعنی چی؟ نمی فهمم...
محسن یه نفس عمیق کشید و گفت: همه چی از جایی شروع شد که تو در مورد اون بیمار عجیب و غریبت باهام صحبت کردی. اولش فکر می کردم یه بیمار معمولیه. اما وقتی دیدم اینقدر داره روی تو تاثیر می ذاره ، منم بهش فکر کردم. به روی تو نمی آوردم که درگیری ذهنیت بیشتر نشه. اون شب تو ماشین بهم گفتی که حس می کنی بهت نگاه خاصی داره. حسابی برام مشکوک شد. بازم به روت نیاوردم چون نمی خواستم نگران بشی. زنگ زدم به آقا نادر. جریان رو مفصل براش تعریف کردم و ازش مشورت گرفتم. آقا نادر حسابی از حرفای من متعجب شد و خودش هم یه مورد عجیب داشت برای تعریف کردن. کسی باهاش تماس گرفته بود و ازش خواسته بود پیدا کردن خواهر تو رو بیخیال بشه. یه جورایی تهدیدش کرده بودن که اگه ادامه بدیم یه بلایی سرمون میارن. البته بازم تا اون لحظه نمی تونستیم حدس بزنیم که بیمار تو چه ربطی به اون تماس ناشناس به آقا نادر داره. اما کم کم فهمیدیم که اون تماس و اون بیمار و خواهر گمشده ات، همه شون به هم ربط دارن...
از تعجب اومدم بلند شم که هنوز سرم گیج می رفت. محسن سریع دستم رو گرفت و نشوندم. بهش گفتم: محسن گیج شدم. دارم دیوونه میشم... نادر سعی کرد آرومم کنه و گفت: صبور باش دخترم. الان همه چی رو می فهمی... برام یه لیوان آب آورد. داد به دست محسن که بهم بده. دوباره نشست جلوم و گفت: اینکه محسن نگران یکی از بیمارای تو بود و درست به موازاتش اون تماس ناشناس با من ، بهمون یه اخطار داد. البته تو کمک بزرگی کردی. همه ی حرفات رو به محسن می زدی. از محسن خواستم هیچ واکنش خاصی به صحبت های تو نداشته باشه و همچنان در نقش یه گوش شنوا بهت گوش بده. البته ما هنوز هیچ حدسی نمی زدیم که اینا بهم ربط داشته باشه. تا اینکه تو جریان اون دو تا مردی که مراقبت بودن رو به محسن گفتی. بهمون ثابت شد که اتفاقای خوبی دور بر تو نمیفته. حدس خیلی ضعیفی زدیم. تصمیم گرفتیم که مریضی که حسابی تو رو درگیر کرده و خودت هم فکر می کردی برای درمان پیشت نیومده رو تحت نظر بگیریم. به پیشنهاد محسن قرار شد برای تو هم یه مراقب بذاریم. به لطف سالای زندان کلی دوست داشتم که این کارو برام بکنن. یکی رو سپردم که همه جا اون زن رو تعقیب کنه. یکی دیگه هم سپردم که لحظه به لحظه مواظب تو باشه و امنیتت رو تضمین کنه. من همه ی جریان مراحل پیدا کردن خواهرت رو کامل بهت نگفته بودم. تمامی پرورشگاه ها باهام به صورت کامل همکاری کرده بودن. فقط یکیشون بود که اصلا همکاری نمی کرد. با همین تعقیب کردنای اون زن و تحت نظر داشتنش ، متوجه شدیم که اون مسئول یکی دو بار تو خونه ی اون زن رفته. دوست نداشتم اینا رو اون موقع بهت بگم. چون هنوز خودم در جریان جزییات نبودم و نمی دونستم دقیقا چه خبره. به ناچار مجبور شدم یکمی خشونت به خرج بدم. با یه تهدید حسابی و جدی از زیر زبون اون مسئول پرورشگاه همه چی رو کشیدم بیرون. بلاخره دوران الواتی یه جایی به دردم خورد. البته بنده ی خدا کلی التماس و خواهش کرد که به اون خانواده نگیم که حقیقت رو از طریق اون فهمیدیم...
نا خواسته حرف نادر رو قطع کردم و گفتم: کدوم حقیقت؟؟؟ نادر کمی مکث کرد. یه نفس عمیق کشید و گفت: خواهرت. اون مسئول داشت هویت خواهرت رو مخفی می کرد. هویتی که به مریضت ، زهرا خانم ربط داره. منم بهش قول دادم به خانواده ای که ازشون بابت مخفی کردن هویت خواهرت پول گرفته چیزی نگم. اما قول ندادم که بعدش به مافوقش چیزی نگم. مطمئن شدیم که خواهرت پیش اوناست. فقط هنوز نمی دونستیم چرا اون خانواده اینقدر سعی در مخفی کردن هویتش دارن. چرا اینقدر براشون مهمه که اون زن رو فرستادن که به نوعی سر از کار تو در بیاره. موردی که آخرشم نتونستیم بفهمیم. انگار بو برده بودن که ما از یه چیزایی با خبر شدیم. ما حتی موفق نشدیم خواهرت رو ببینیم. دیگه تصمیم داشتیم به خودت همه چی رو بگیم و تصمیم آخر که چیکار کنیم رو به عهده ی خودت بذاریم که اتفاق امروز افتاد...
با نگرانی به نادر گفتم: یعنی اونایی که بهم حمله کردن؟ اصلا من چطوری نجات پیدا کردم؟؟؟ محسن که هر لحظه بیشتر عصبی میشد ؛ گفت: همین دوست آقا نادر که اینجا بود نجاتت داد. وقتی دیده که تنهایی رفتی توی پارکینگ دنبالت اومده. لحظه ای که تو رو بیهوش کردن ، سریع وارد عمل شده و نذاشته تو رو سوار ماشین کنن. اونا هم یکمی باهاش درگیر میشن اما دیگه اینقدر وقت نداشتن که زیاد صبر کنن. گازشو می گیرن و فرار. از سرایدار مجتمع ، همین آقا حشمت پرسیدم و فهمیدم که اونو هم عمدا فرستادن دنبال نخود سیاه که تو خودت بری توی پارکینگ. اونا همه چی رو دقیق در موردت می دونن بهار...
با تعجب رو به آقا نادر گفتم: خب منو بدزدن که چی؟ آخرش که چی؟ مگه شهر هرته؟؟؟ نادر گفت: آره دخترم. دقیقا شهر هرته. نمی دونم دقیقا می خواستن چیکارت کنن. احتمالا می خواستن تهدیدشون رو عملی کنن. فقط یه مورد مهم از اون خانواده فهمیدم. اینکه شوهر اون زن یه سپاهی گردن کلفت بوده. حتی پدر و پدر شوهرش هم از بسیجی های کله گنده بودن. پسراش همچنان با بعضی از رابطه های گذشته پدرشون در ارتباطن. هم باعث شده پولدار تر بشن هم با نفوذ تر. برای همین هر کاری که دلشون می خواد می کنن و اصلا نگران عواقب بعدش نیستن...
نا خواسته استرس و ترس همه ی وجودم رو گرفت. پاهام رو توی شکمم جمع کردم. با لحن توام با ترس گفتم: خواهر من پیش اونا چیکار می کنه؟ هنوز نمی تونم این همه دزد و پلیس بازی رو درک کنم... محسن چند لحظه به نادر نگاه کرد. بعدش به من نگاه کرد و گفت: خواهرت عروس بزرگ اون خانواده است. چند ساله که عروسشون شده... چیزی که می شنیدم رو باور نمی کردم. از جام بلند شدم. نزدیک بود تعادلم به هم بخوره. محسن اومد بگیره من رو که با عصبانیت گفتم: ولم کن محسن... رفتم سمت پنجره. پنجره رو باز کردم. همه ی دنیا روی سرم خراب شده بود. خواهر من چطور وارد همچین خونه ای شده بود. نمی تونم هضمش کنم. محسن اومد نزدیکم و گفت: مگه خودت احتمال نمی دادی که اون زن همه چی رو دروغ گفته باشه. مگه نمی گفتی شاید توهمات مغزیش باشه. اصلا شاید اینا رو گفته که تو اگه یه روز فهمیدی خواهرت پیش اوناس ، ازش دوری کنی... با چشمایی که توش پر از اشک بود به محسن نگاه کردم و گفتم: اگه یه جای این خانواده ی لعنتی لنگ نمی زد ، لازم به این همه پنهان کاری نبود. اگه ریگی به کفش شون نبود ، تازه از خداشون بود که خواهر عروسشون پیدا شده. محسن تو رو خدا با توهمات الکی خرم نکن. یه چیزی این وسط درست نیست. اونا آدمای خطرناکی هستن. خیلی خطرناکن محسن. خواهر من شاید تو خطر باشه. اصلا چرا باید بخوان که من به خواهرم نرسم؟؟؟
محسن اومد یه چیزی بگه که حرفش رو خورد. نادر از پشت سرم نزدیک تر شد و گفت: دخترم بهت حق میدم که نگران باشی. بهت حق میدم که از این جماعت بترسی. اما به این فکر کن که خواهرت پیش همچین آدمایی چیکار می کنه؟ اصلا برای چی انتخابشون کرده. تو هیچی از خواهرت نمی دونی. حتی ذره ای نمی شناسیش. شاید خواهرت هیچ فرقی با...
حرف نادر رو قطع کردم. دیگه کامل گریه ام گرفت و گفتم: بس کنین آقا نادر. تو رو خدا بس کنین. همه ی اینایی که شما می گین رو منم قبول دارم. اما تا با چشم خودم نبینمش ، نمی خوام هیچ قضاوتی کنم. برام مهم نیست که چه بلایی سرم میارن. من باید خواهرمو ببینم... نادر که درمونده شده بود و گریه ی من حسابی ناراحتش کرده بود ، با صدای گرفته گفت: این من بودم که از روز اول نذاشتم بابات مثل آدم بره سر کار. من بودم که همش کشوندمش دنبال الواتی و قمار. من بودم که باید رفیقی می بودم که دوستم به حدی نرسه که به خاطر احتیاج ، بچه اش رو بذاره جلوی شیرخوارگاه. این من بودم که خیلی زودتر از اینا باید بهت کمک می کردم. اینکه هر تصمیمی بگیری برام ارزشمنده. اونا هم هر خری که می خوان باشن. اگه بخوان فقط و فقط یه تار مو از سرت کم کنن ، باید از روی جنازه ی من و کلی از دوستام رد بشن. باشه دخترم. کاری می کنم که خواهرتو ببینی. اما فقط باید بهم یه قولی بدی؟؟؟
یه روزنه ی امید از حرفای نادر توی دلم روشن شد. اشکام رو پاک کردم و گفتم: چَشم آقا نادر. هر قولی بخوایین بهتون میدم... نادر کمی مکث کرد و گفت: اگه خواهرت از همون قماش بود و اونی نبود که فکر می کنی ، قول بده برای همیشه فراموشش کنی و تمرکزت فقط و فقط زندگی خودت باشه. طبق همون قراری که با محسن داشتین ، یه بچه از پرورشگاه بگیرین و بزرگش کنین. بهش راه و رسم زندگی رو یاد بدین و ازش حمایت کنین. باید قول بدی خواهرتو فراموش کنی... به مِن و مِن افتاده بودم. مونده بودم چی بگم که محسن گفت: بهار... می دونستم معنی بهار گفتنش چیه. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: باشه قول میدم...
نادر یه گوشی از تو جیبش درآورد و گفت: توی زد و خورد با اونا این گوشی از جیبشون افتاده. دیر یا زود زنگ می خوره. من هر طور شده ترتیب ملاقات تو و خواهرتو میدم. فقط قولت یادت بمونه بهار. ما همه نگران تو هستیم. اتفاقی برات بیفته ، هیچ وقت خودمونو نمی بخشیم... حرفای نادر تموم نشده بود که گوشی زنگ خورد. دکمه ی سبز رو زد و گوشی رو گذاشت روی آیفون. اولش طرفی که زنگ زده بود سکوت کرد. بلاخره بعد از یک دقیقه به حرف اومد و گفت: بهتون گفتم که بیخیال پیدا کردنش بشین. گوش ندادین... نادر سعی کرد خونسرد باشه و گفت: تو هم فکر کردی این دختر تک و تنهاس؟ فکر کردی میایی و هر غلطی که دلت می خواد می کنی؟؟؟ طرف چند ثانیه مکث کرد و گفت: خوب گوش بده ببین چی میگم. اگه فکر کردی اونایی که اومده بودن اون خانم دکی رو ادب کنن رو گیر میندازی ، کور خوندی. همین الان چیزی نمونده که به مرز برسن. اگه هم فکر می کنی می تونی چیزی رو ثابت کنی ، بازم کور خوندی. تو منو نمی شناسی... نادر حرفش رو قطع کرد و گفت: اتفاقا خیلی هم خوب می شناسمت. می دونم که با چه کله گنده هایی در ارتباطی. اینم می دونم که پیدا شدن خواهر این دختر برات یه دردسر بزرگ درست می کنه. شاید به اعتبار و آبروت صدمه بزنه. شاید باعث بشه یه گند حسابی ازت رو بشه. نمی دونم دقیقا جریان چیه. فقط اینو مطمئنم که الان ترسیدی. از صدات مشخصه که چقدر ترسیدی... طرف پای تلفن خنده ی زورکی ای کرد و گفت: خب که چی حالا؟ از چی تو باید بترسم؟ هان؟؟؟ نادر لحن صداش رو آروم کرد و گفت: ببین پسر من قصد کل کل کردن باهات رو ندارم. بیا برای یه بار و برای همیشه مثل دو تا مرد این جریانو تموم کنیم. شما زورتونو زدین خواهر این دختر پیدا نشه. موفق هم نشدین. بازم سعی کردین جور دیگه حلش کنین که بازم موفق نشدین. این دختر اصرار داره خواهرشو ببینه. شده برای یک بار حتی. به زبون خوش بذارین همو ببینن. وگرنه بازم مجبوریم بیفتیم به جون هم... طرف پای تلفن سکوت کرد. سکوتش طولانی شد. بلاخره سکوتش رو شکست و گفت: فقط خودش تنها. میاد خونه ی ما. خواهرشو می بینه و بعدش به سلامت... نادر اومد جواب بده که من گفتم: باشه قبول. تنها میام... محسن با دستش کوبید توی پیشونیش. طرف پای تلفن و با یه لحن مسخره گفت: فردا عصر منتظریم عزیزم. فقط یادت باشه تنها. وگرنه رنگ خواهرتم نمی بینی...
وقتی گوشی رو قطع کرد ، محسن با فریاد گفت: تو پاتو اونجا نمی ذاری... دستاشو گرفتم. جلوش زانو زدم و گفتم: ازت خواهش می کنم محسن. بهت قول میدم هیچ اتفاقی نیفته برام. من باید ببینمش. اینکه دارم با پای خودم و تو یه زمان و مکان مشخص میرم فرق داره با اینکه منو بدزدن. من باید ببینمش. ازت خواهش می کنم محسن... محسن هم دو زانو نشست. اشک تو چشماش جمع شده بود. دو تا دستش رو گذاشت دو طرف صورتم و گفت: اگه یه تار مو ازت کم بشه ، تیکه تیکه شون می کنم...



آخر شب شد و من همینجوری نشسته بودم و فقط فکر می کردم. اگه واقعا خواهرم باشه ، تا الان کجا بوده؟ اگه خواهرم مشخصه کیه ، پس پدر و مادرم کجان؟ تا حالا کجا بودن؟ چی شد که منو گُم کردن؟ اصلا چجوری پیدام کردن حالا؟
اینقدر این سوالا رو از خودم پرسیدم که داشتم دیوونه می شدم. در باز شد. نریمان و نوید اومدن داخل. پشت سرشون هم نازی اومد داخل. من رو که دید ، اشک تو چشماش جمع شد و با خوشحالی گفت: راسته واقعا؟ یعنی واقعا خواهرت پیدا شده؟ باورم نمیشه سارا... با خوشحالی و با سرم تایید کردم. نازی اومد کنارم نشست و گفت: خیلی زودتر از اینا دوست داشتم بیام پیشت. اما خب... بهش گفتم: حالا چرا اینقدر دیر وقت. آخر شبه دختر. مادرت گناه داره این وقت شب تنها باشه... نازی با هیجان گفت: آقا نوید گفت داری میری مسافرت. یه مدت طولانی. گفت الان فقط می تونم بیام ببینمت. منم مامانو پیچوندم و اومدم. جدیدا فکر می کنه دوست پسر دارم. کلی نفرینم کرد...
هم نازی و هم من به حرفش خندیدیم. تو همین حین نریمان اومد نشست کنار نازی. متوجه شدم که نوید هم در اتاق رو قفل کرد. نریمان به آرومی به نازی گفت: پس مطمئن که به مادرت در مورد سارا چیزی نگفتی؟؟؟ نازی سریع گفت: بله آقا نریمان. خیالتون راحت. مادر من اصلا خبر نداره سارا نامی تو زندگی من هست چه برسه که امشب بهش چیزی گفته باشم...
نوید هم اومد روی تخت و نشست کنار من. خیلی سریع فهمیدم یه چیزی این وسط اشتباهه. اما دیگه دیر بود. نریمان به آرومی یه دستکش چرمی مشکی دستش کرد. یه هو با یه دستش نازی رو بغل کرد. جوری که دستاش هم دو طرف پهلوش نگه داشته بود. با دست دیگه اش جلوی دهن و بینیش رو گرفت. تا اومدم به خودم بجنبم ، نوید هم همونطوری من رو گرفت. جلوی دهنم رو با دستش گرفت که داد و فریاد نزنم. فقط اشکام بودن که از چشمام سرازیر می شدن. نازی داشت تقلا می کرد و هر لحظه چشماش گرد تر و صورتش کبود تر میشد. فریاد و التماسم توی گلوم خفه شد. به چشمای پُر از ترس و وحشت نازی خیره شده بودم و فقط اشک می ریختم. نازی چند تا تکون محکم خورد و یه هو از حرکت وایستاد. اما نریمان بازم جلوی تنفسش رو گرفته بود. اینقدر نگه داشت تا مطمئن بشه از مردنش. از عصبانیت و وحشت شروع کردم به دست و پا زدن. نوید و نریمان اصلا نمی تونستن مهارم کنن. تا اینکه نریمان محکم با مشت کوبید توی سرم. سرم گیج رفت. بعدی رو هم محکم زد. اینقدر که دیگه رمقی برای دست و پا زدن نداشتم. چنگ زد به موهام و صورتم رو برد رو به روی صورت کبود شده ی نازی که دیگه جونی توی بدن نداشت. دهنش رو چسبوند به گوشم و گفت: این آخرین مدرکی بود که بیش از حد می دونست. این اواخر هم حسابی چموش شده بود. به هر حال رفتنی بود. فردا عصر اون آبجی پیله و جندت قراره بیاد اینجا. امروز قرار بود حسابی ادب بشه که شانس آورد. فقط یه راه مونده که از شرش خلاص شیم. اینکه فردا تو چشماش نگاه کنی و بگی این تو بودی که دوست نداشتی پیدا بشی. اگه غیر از این حرف دیگه ای بزنی ، قبل از اینکه مثل سگ خفه اش کنم ، جلوی چشمات بلاهایی سرش میارم که کارایی که با تو کردم جلوش جوک باشه. فقط یه فردا رو وقت داری جون آبجی جنده ات رو نجات بدی...
نریمان حرفاش که تموم شد ، همراه نوید از اتاق رفتن بیرون. من رو با جنازه ی نازی تنها گذاشتن. چشمای نازی هنوز باز بود. خودم رو انداختم روش و فقط گریه کردم. تا نزدیکای صبح فقط و فقط جنازه ی نازی رو بغل کرده بودم و گریه می کردم. اینقدر که دیگه بی حال شدم و از هوش رفتم. با صدای مهدیس از خواب بیدار شدم. هوا روشن شده بود. نگاهم رفت به سمت در که داشتن جنازه ی نازی رو می بردن. دستم رو به سمتش دراز کردم. مهدیس دستم رو گرفت و گفت: اون دیگه رفته. بهش فکر نکن. به فرصتی که امروز داری فکر کن... نوید لبخند زنان اومد کنارم نشست و گفت: اگه امروز دختر خوبی باشی و دقیقا اونی که باید رو انجام بدی ، بهت قول مردونه میدم که دوباره بشی همون سارای قدیم. ما همه چی رو فراموش می کنیم و همون جایگاه قبلیت رو به دست میاری...
وقتی نوید رفت ، مهدیس گفت: اصلا فکرش رو نمی کردم کار به اینجا بکشه. راستش اصلا دوست ندارم تو همون جایگاه قبلیت رو پیدا کنی. تازه داشت بهم خوش می گذشت. اما این آبجی لعنتیت موی دماغ شده. فقط و فقط کار خودته که شرشو کم کنی. وگرنه همه چی رو خراب می کنه. پس امروز خراب کاری نکن. الانم پاشو. پاشو که باید بریم حموم بشورمت. امروز من کامل در اختیارم سارا خانم...
تو تمام مراحلی که مهدیس من رو لخت کرد و برد حموم و شستم ، من همچنان توی شوک مرگ نازی بودم. دوست داشتم می تونستم و خودم رو می کشتم. مهدیس برم گردوند توی اتاق. بدنم و موهام رو خشک کرد. به کل بدنم لوسیون زد. بعدش موهام و کامل سشوار زد و شونه شون کرد. بعدشم از پشت بافتشون. آخر کار هم جمعشون کرد و یه کلیپس با یه گل بزرگ صورتی زد به موهام. بلند شد وایستاد و گفت: پاشو وایستا کار دارم... دستام رو گرفتم و بلندم کرد. یه چرخ دورم زد و گفت: بدنت خیلی جای کبودیه. چی بپوشی حالا... رفت و از توی کمد لباسم چند دست لباس آورد. از توی لباسام یه بلوز چسبون آستین کوتاه سفید رنگ انتخاب کرد. قبلش یه سوتین اسفنجی تنم کرد و خودش گیره اش رو بست. وقتی بلوز رو تنم کرد ، یه قدم رفت عقب و گفت: اومممم حسابی بهت میاد... سِت شورت همون سوتین هم گرفت پایین پاهام که پام کنم. بهم گفت: پاتو بالا بگیر سارا. مگه نشنیدی نوید چی گفت؟؟؟ به ناچار باهاش همکاری کردم. شورتم رو هم پام کرد. از توی لباسام یه ساپورت نازک سفید انتخاب کرد که قشنگ شورت مشکی رنگم دیده میشد. فهمیدم که عمدا می خواد یه لباس اندامی و تا جایی که میشه لختی تنم کنه. بعدشم من رو نشوند روی صندلی میز آرایش. شروع کرد به آرایش کردنم. آخر سر هم یکی از عطرام رو زد به همه جای بدنم. دوباره ازم جدا شد و گفت: وای چی ازت درست کردم...
نوید رو صدا زد که من رو ببینه. نوید وقتی من رو دید ، اومد نزدیک. به آرومی بازوم رو گرفت و گفت: چقدر ماه شدی عزیزم. تا اینجا که دختر خوبی بودی. به حرفام خوب گوش کن. اگه دقیقا اون کاری که من می گم رو انجام بدی و اونی که من میگم رو بگی ، منم سر قولم هستم. البته به شرطی که تابلو بازی در نیاری. اگه یه سوتی کوچولو بدی ، خودت خوب می دونی که چی به سر آبجی عزیزت میاد...



استرس همه ی وجودم رو گرفته بود. اما سعی کردم به روی محسن نیارم. نادر با فاصله از خونه شون ترمز کرد. برگشت و بهم گفت: حتی دوستای قبل از زندانم رو هم خبر کردم. همه شون تو این محله پخش و پلان. هر ده دقیقه به گوشیت زنگ می زنم. جواب میدی و بدون اینکه حرف بزنی بعد از پنج ثانیه قطع می کنی. اگه غیر از این بشه ، این خونه رو روی سرشون خراب می کنم... با سرم حرفای نادر رو تایید کردم. اومدم از ماشین پیاده بشم که محسن دستم رو گرفت و گفت: مطمئنی؟؟؟ بهش گفتم: تا حالا هیچ وقت اینقدر مطمئن نبودم. نگران نباش. هیچ اتفاقی برام نمیفته...
وقتی زنگ خونه رو زدم ، بدون اینکه صدای کسی از آیفون بیاد ، در باز شد. سعی کردم استرس و ترسم رو کنترل کنم. با قدم های آهسته وارد حیاط شدم. حیاط نسبتا بزرگی بود. وقتی به بالکن بزرگ ورودی ساختمون رسیدم ، زهرا با لبخند اومد به استقبالم. دیگه لازم نبود موردی رو بهم یادآوری کنیم. جفتمون می دونستیم که طرف مقابل همه چی رو می دونه. با خوش رویی بهم گفت: به به خانم دکتر. خیلی خوش اومدی عزیزم... در ورودی ساختمون رو باز کرد و گفت: بفرما خانمی...
ضربان قلبم هر لحظه بیشتر میشد. حس می کردم بدنم از داخل به لرزه افتاده. وقتی وارد ساختمون شدم ، یه آقای کت و شلواری اومد جلو و بهم سلام کرد. زهرا با لحن خاصی بهم گفت: ایشون پسر ارشد من آقا نریمان هستن... به سختی لبام رو تکون دادم و بهش سلام کردم. خوب می دونستم علت لحن خاص زهرا برای چی بود. بعدش هم نوید و نعیم رو بهم معرفی کرد. بعدش نرگس دخترش رو معرفی کرد. کنار نرگس یه خانم جوون و زیبا ایستاده بود. بهش اشاره کرد و گفت: ایشون مهدیس خانم عروس کوچیک خانواده هستن...
هر کدوم از اسامی ای که حالا داشتم از نزدیک می دیدم ، کلی ازشون شنیده بودم و چه ساعت ها که بهشون فکر نکرده بودم. بعد از چند ثانیه یادم اومد که برای چی اینجام. پس چرا نبود بینشون. سرم داشت می چرخید که یه هو یه خانم از پشت سرشون به جمع اضافه شد. خیلی آروم و با یه لحن بی تفاوت گفت: سلام...

ادامه...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
مرد

 
ادامه قسمت ۳ فصل (دوم)

وقتی دیدمش انگار همه ی درونم یکباره خالی شد. انگار زمان برام متوقف شد. اشکام جاری شد. اینکه این خانمی که جلوم وایستاده قطعا خواهر منه ، تشخیص سختی نبود. عین خودم بود. البته کمی جوون تر و زیبا تر. و نهایتا دقیقا شبیه مادرمون بود. انگشتام رو توی مشتم فشار دادم تا یه وقت خواب نباشم. تا مطمئن بشم چیزی که می بینم ، حقیقت داره. نا خواسته رفتم سمتش. شدت جاری شدن اشکام هر لحظه بیشتر میشد. اومدم دستم رو ببرم سمت صورتش که خودش رو کشید عقب و گفت: نه لطفا. آرایشم پاک میشه. همینجوری خوبه...
دوست داشتم بغلش کنم و یه دل سیر گریه کنم اما من رو پس زد. زهرا اومد بین من و خواهرم وایستاد و گفت: ایشون سارا خانم هستن. عروس بزرگ خانواده... من فقط اشک می ریختم و خیره شده بودم به خواهرم. با صدای بغض کرده گفتم: هنوز روت اسم نذاشته بودن اما من نیلوفر صدات می زدم... سارا پوزخندی زد و با تمسخر گفت: خدا رو شکر پس گم و گور شدم... بقیه هم همراهش زدن زیر خنده. خنده ی همه شون از سر تمسخر بود. زهرا گفت: خب لحظات عاشقانه بسه. بریم بشینیم. مهدیس عروس گلم از مهمونمون پذیرایی می کنی؟؟؟ عروس کوچیکشون با خوش رویی گفت: چَشم مامان...
زهرا من رو هدایت کرد و روی یه مبل تک نفره نشستم. خودش و سارا هم کنار هم و بقیه اطرافمون نشستن. همه ی نگاها به من بود. از نگاه کردن به سارا سیر نمی شدم. سارا با خونسردی و انگار نه انگار که برای اولین بار داره خواهرش رو می بینه نگام کرد. سکوت و شکست و گفت: تو عمرم موجود به نفهمی شما ندیده بودم. مطمئنی که دکتری؟ یعنی اگه یکی نخواد پیدا بشه ، باید کی رو ببینه؟ اینقدر بی شعوری؟ با پیله شدنات آرامش من و خانوادم رو گرفتی؟ با شما هستما... از حمله ی ناگهانی ای که بهم کرد شوکه شدم. هول شدم و گفتم: م م من همه چ چ چی رو بهت توضیح میدم. م م من... حرفم رو قطع کرد و گفت: چه توضیحی؟ اولا که همچین معلوم نیست و ثابت نشده که شما خواهر من باشی. حالا به فرض باشی. بعد از این همه سال پیدات شده که چی؟ بیایی آرامش من رو به هم بزنی؟ اون وقتی که من گُم شدم ، شما کجا بودی؟ اصلا اون پدر و مادر بی عرضه ام کجا بودن که بچه شون گُم بشه؟؟؟ دوباره بغض کردم و گفتم: ت ت تو گُم نشدی... از حرفم جا خورد. متوجه شدم که کُل این سالها فکر می کرده گُم شده. متوجه ی همه ی نگاه ها شدم که به سمت سارا رفت. خودش رو جمع جور کرد. آب دهنش رو قورت داد و گفت: خب هر چی. ه ه هر چی بوده د د دیگه مهم نیست. فقط خواستم بگم من خودم دوست نداشتم پیدا بشم. این بندگان خدا هر کاری کردن که تو رو از من دور نگه دارن تا آرامشی که دارم حفظ بشه. دیروز هم قرار بود یه گ گ گوش مالی بهت بدن تا دست از س س سرم برداری. ی ی یعنی اینقدر منو عصبانی ک ک کردی که من ازشون خ خ خواستم تا اینکارو باهات ب ب بکنن. اصلا این همه سال کجا بودی؟ الان اومدی بگی چن منه؟؟؟
سعی کردم تمرکز کنم و احساساتم رو کنترل کنم. یه نفس عمیق کشیدم و به سارا گفتم: پدرمون شرایط مالی بدی داشت. چند تا بدهکاری سنگین. به خاطر قمار باعث شد شرایط بدش ، بدتر بشه. انتظار به دنیا اومدن تو رو نداشتن و...
نتونستم حرفم رو تموم کنم. با یه لحن ملایم گفتم: میشه سارا جان اینارو تنهایی بهت بگم؟؟؟ سارا بدون مکث گفت: اینجا کسی غریبه نیست. اینا خانواده ی من هستن. مگه اینکه یه ریگی تو کفشت باشه... چند لحظه بهش نگاه کردم. بغض لعنتی داشت خفه ام می کرد. قورتش دادم و گفتم: یه روز که پدرمون به شدت سر مشکلات مالیش عصبانی بود و البته کمی هم مست بود ، تو رو به زور از مامان گرفت و از خونه برد بیرون. مامان دوری تو رو به یک سال هم نتونست تحمل کنه...
سارا همینجور میخ کوب من شد. صورتش نشون نمی داد که چی تو سرشه. اومدم باز ادامه بدم و توضیح بدم که بعدش چی شد. اما نذاشت. شروع کرد به خندیدن. از جاش بلند شد. رفت وسط همه ایستاد و گفت: گوش دادین چی گفت؟ من و مثل یه تیکه آشغال اضافی پرتم کردن بیرون. حالا این اومده طلب بخشش کنه. اومده مثلا با این تیریپ گریه و احساسات مسخره اش جبران کنه. حالا همگی فهمیدیم من دقیقا از کجا اومدم. حالا بهتر می تونم در مورد همه چی تصمیم بگیرم. تکلیفم کاملا روشنه...
اومد به سمت من. دیگه عصبانیتش رو نمی تونست مخفی کنه. اومد و جلوم دولا شد. دستاش رو گذاشت دو طرف مبل و تا جایی که میشد صورتش رو به صورتم نزدیک کرد. با یه لحن پر از عصبانیت و کینه گفت: یا همین الان گورتو گم می کنی یا اون روی سگم بالا میاد و میدم اون بلایی که قرار بود سرت بیارن و همین الان بیارن. میری و پشت سرتم نگاه نمی کنی...
برای یه لحظه از نگاه و تهدیدش ترسیدم. دوست نداشتم به این زودی برم. اما باز تکرار کرد: میری یا نه؟؟؟ اومدم باز حرف بزنم که با یه فریاد ترسناک بلند گفت: دارم میگم میری یا نه؟؟؟ آب دهنم رو قورت دادم. با صدای لرزون و بغض دار گفتم: باشه میرم... از جام به آرومی بلند شدم. چهره ی همه شون خونسرد و توام با یه لبخند تحقیر آمیز بود. هیچ کس هیچ صحبتی نکرد. وقتی در خروجی هال رو باز کردم ، برگشتم و خواستم بازم سعی خودم رو بکنم. اما از چهره ی سارا تشخیص دادم که هر لحظه ممکنه بهم حمله کنه. به همه شون یه نگاه انداختم. روی صورت همه شون یه لبخند پیروزمندانه بود...
وقتی توی ماشین نشستم ، قیافه ام اینقدر نا امید و گرفته بود که دیگه لازم نبود از جزییات چیزایی که دیده بودم و شنیده بودم صحبت کنم. نادر به دوستاش زنگ زد و گفت که برن. تو کل مسیر برگشت ، با صدای آهسته گریه کردم. نادر و محسن سکوت کرده بودن. دوست داشتم براشون حرف بزنم. دوست داشتم بگم که اون چند دقیقه که اونجا بودم چی بهم گذشت اما نمی تونستم. نادر ما رو رسوند. هر چی محسن بهش اصرار کرد که بیاد بالا ، قبول نکرد. قبل از پیاده شدن رو به نادر گفتم: زهرا هر چی که گفته بود ، حقیقت داشت. انگیزه اومدن و گفتنش این نبود که بیاد درمان بشه. اومده بود منو لهم کنه. می دونست یه روزی بلاخره خواهرمو پیدا می کنم. خواست بهم برسونه که خواهرم چه آدمیه. خواست بهم بفهمونه که خواهرم چه آدمایی رو به عنوان خانواده قبول کرده. کاش تو اون بمب باران مرده بود...
نادر با ناراحتی گفت: تو همه ی سعی خودتو کردی دخترم. منم از همین می ترسیدم که خواهرت اون آدمی نباشه که تو ذهنت ترسیم کردی. امروز فقط شکست تو نبود. همه ی ما شکست خوردیم. همه ی ما مقصریم. خود من مصمم بودم که هر طور شده خواهرت رو پیدا کنی اما حالا بهت اصرار دارم که دیگه فراموشش کنی. اون راه خودشو انتخاب کرده. ما خواهرت رو همون روزی که پدرت از خونه بردش بیرون از دست دادیم...
چند روز گذشت و به سختی با افسردگی ای که بهم حمله کرده بود مبارزه می کردم. به انوشه زنگ زدم و ازش خواستم وقت مریضا رو تنظیم کنه. دوباره رفتم مطب. همه ی انرژیم رو گذاشتم تا فراموشش کنم. محسن ازم اصلا نپرسید که اون روز چه اتفاقی افتاد. شب موقع خواب بهش گفتم: نمی خوای بدونی اون روز چی شد؟؟؟ به پهلو شد. شروع کرد به نوازش موهام و گفت: کاش جای من بودی و می دیدی که چه صحنه ای دیدم. کاش خودتو می دیدی. با اون حال و روزی که داشتی ، چطور می تونستم بپرسم؟؟؟ منم به پهلو شدم. دستم رو گذاشتم روی پهلوش. شروع کردم به آرومی نوازش کردن پهلوش و گفتم: خیلی شبیه من بود. یعنی دقیقا چند سال قبل من. اما خب فکر کنم قشنگ تر. هم تیپ و هم سایز من. اگه با هم بودیم ، همه ی لباسای همو می تونستیم بپوشیم. البته الان که فکر می کنم ، اصلا لباس مناسبی تنش نبود. که البته تو همچین خانواده ای چیز عجیبی نیست. از دستم حسابی شاکی و عصبانی بود. انگار اصلا دوست نداشت پیدا بشه... محسن کمی فکر کرد و گفت: خب همچین آدمی بایدم دوست نداشته باشه که پیدا بشه... منم به حرف محسن کمی فکر کردم و گفتم: آره منم همینطور فکر می کنم. وقتی یکی مثل اونا بشی یه خواهر کودنی مثل من به کارت نمیاد. به هر حال دارم سعی می کنم فراموشش کنم. نمی دونم موفق میشم یا نه... محسن با یه لبخند مهربون گفت: تو همیشه هر کاری که خواستی ، انجامش دادی. خواستی فراموشش نکنی و نکردی. حالا هم می تونی فراموشش کنی...
انوشه برای پنج شنبه عصر هم نوبت بیمار قبول کرده بود. ظهر بهم زنگ زد و گفت: خانم میشه من امروز عصر یکمی دیر بیام. می خوام برم بهشت زهرا سر خاک مامان بزرگم... بهش گفتم: مشکلی نیست. اصلا میام دنبالت. با هم میریم. از اون ور هم با هم می ریم مطب... انوشه از پیشنهادم خوشحال شد و گفت: چه عالی. پس من منتظرم...
انوشه رو رسوندم سر خاک مادربزرگش. بهش گفتم: حالا که تا اینجا اومدیم ، منم برم یه یکی سر بزنم. تو همینجا باش. میام دنبالت... خیلی وقت بود که نیومده بودم سر خاک مادرم. وقتی رسیدم سر خاکش روم نشد از اتفاقایی که افتاده بود حرفی بزنم. بعدش تصمیم گرفتم یه سر به خاک استادم هم بزنم. با استادم راحت تر بودم. نشستم کنار قبرش و براش کلی درد و دل کردم. بهش گفتم: دلم براتون تنگ شده استاد. کاش بودین و بهم می گفتین که باید چیکار کنم. کاش بودین و مثل همیشه راهنماییم می کردین...
توی افکار و خاطراتم غرق بودم که بدون هیچ علتی یاد یه خاطره ی خاص با استادم افتادم. یاد همون روزی که حسابی از دست زندگی و مشکلات و تنهایی اعصابم خورد بود. استادم توی کلاس نگهم داشته بود که ازم بپرسه چم شده. با عصبانیت سرش داد زدم: خسته شدم استاد. می فهمین. خسته شدم. از این زندگی خسته شدم. از این همه تنهایی خسته شدم. از اینکه چرا باید این سرنوشت من باشه خسته شدم. دارم کم میارم استاد. وقتی به گذشته فکر می کنم ، عصبانی میشم. اینقدر که دوست دارم برم یه جا و حافظه ام رو پاک کنم... استادم با خونسردی و حوصله گذاشت همه ی حرفام رو بزنم. با لبخند مهربونش بهم گفت: گاهی وقتا عصبانیت خوبه. اصلا لازمه. تو هم حق داری عصبانی باشی. ازت چیزایی گرفت شده که نباید گرفته می شده. اگه به خاطر از دست دادنشون عصبانی نمی شدی ، جای تعجب داشت. این یعنی اینکه تو هنوز یه آدمی. مثل خیلی از آدما به جای سنگ توی وجودت یه دل مهربونه. اما از این عصبانیتت برای ساختن آینده استفاده کن. بهش هدف بده. بهش انگیزه بده. دیگه نذار چیزی رو ازت بگیرن. تو از پسش بر میایی بهار. مطمئنم که بر میایی... نا خواسته لبخند زدم. یاد عصبانی شدن سارا افتادم. اون روز چقدر شبیه من عصبانی شد...
وارد مجتمع شدیم. منتظر بودم که انوشه در مطب رو باز کنه. با صدای زهرا که از پشتم اومد به خودم اومدم. بهم سلام کرد و گفت: باید حرف بزنیم... وارد اتاق من شدیم. وقتی در اتاق و بستم ، بهش گفتم: فکر می کردم کارمون با هم تموم شده... زهرا سعی می کرد خودش رو خونسرد نشون بده اما از درون خیلی واضح عصبانی بود. نشست روی کاناپه. پاش رو انداخت روی اون یکی پاش و گفت: این آخرین باریه که ما همدیگه رو می بینم. دیگه کارمون با هم تموم شده... رفتم نشستم جلوش. پوزخند زدم و گفتم: در اصل کار شما با من تموم شده... زهرا با یه لحن جدی بهم گفت: اومدم مطمئن بشم که دیگه بیخیال سارا میشی... از این حرفش خندم گرفت و گفتم: شما زن یه آدم کله گنده هستین و خدا می دونه چقدر اعتبار دارین. سه تا پسر گردن کلف دارین که اونا هم دست کمی از شوهرتون ندارن. ثروت دارین. قدرت دارین. هر کاری که دلتون می خواد می کنین. حتی از دزدیدن من تو روز روشن ترسی ندارین. نمی تونم درک کنم این همه نگران بودن رو. بابت یه آدم معمولی ای مثل من... زهرا چشماش رو تنگ کرد و گفت: گاهی وقتا آدمای بی ارزش و کوچیک می تونن یه دردسر بزرگ درست کنن. من برای محافظت از پسرام دست به هر کاری می زنم. پسرای من به هیچ قیمتی حاضر نیستن سارا رو از دست بدن. حاضر نیستن یه پاپتی ای مثل تو یه هو پیداش بشه و سارا رو ازشون بگیره...
کمی به زهرا نگاه کردم. پوزخندم رو غلیظ تر کردم و گفتم: تا حالا شَک داشتم و فکر می کردم همه ی حرفایی که بهم می زدین یه جور تخیل بوده. اما حالا مطمئنم همش راست بود. شما از پسراتون یه هیولای عوضی ای مثل خودتون درست کردین. تا حالا فکر می کردم بدترین موردی که شنیدم ، آتیش زدن اون بچه به دست مادرش بوده. اما حالا مطمئنم کارای بدتر از زنده زنده آتیش زدن یک بچه هم هست. خودتونم خوب می دونین که چه بلایی سرشون آوردین. نگین که اون همه حرف و درد و دل ، فقط برای این بود که بهم برسونین خواهرم هم چه موجودیه. مطمئنم من برای شما همون کشیش کلیسا بودم. همونی که نیاز داشتین یک عمر حرفایی که توی دلتون بود رو باهاش بزنین. همونی که دوست داشتین باهاش بازی کنین. شما عادت دارین با همه بازی کنین. کی بهتر از من؟ با یه تیر چند تا نشون زدین. بلاخره می دونستین یک روز خواهرمو پیدا می کنم. پیش دستی کردین. آروم آروم بهم رسوندین که خواهرم چه کسایی رو به عنوان خانواده انتخاب کرده. در عین حال فرصت خوبی بود که هر چی تو دلتون هست رو خالی کنین. گرچه هرگز ذره ای پشیمونی توی حرفاتون و چهره تون ندیدم. حالا هم اومدین و دارین منو تهدید می کنین. نگران نباشین. من شکایتی بابت حمله ی اون روز ندارم. اگه یک درصد هم سارا راست گفته باشه و به خواست اون این کارو کرده باشین ، دوست ندارم به خاطر من تو دردسر بیفته. گرچه اصلا بعید می دونم با شکایت کار به جایی ببرم. حرفایی هم که شما بهم زدین هم ، نهایتا فقط حرفه و حرف. که احتمالا خودتون بهتر اینو می دونین. بهتره این بازی رو همین الان تموم کنیم. انتخاب خواهر من شما هستین و من کاره ای نیستم. دیگه هم اصراری به دیدنش ندارم. خیالتون راحت...
زهرا پوزخند پیروزمندانه ای زد و گفت: دوست دارم برای آخرین جلسه چند تا مورد کوچیک در مورد خواهرت بگم... به چشماش خیره شدم. می خواست برای آخرین بار هم که شده منو شکنجه بده. سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم. بهش گفتم: لطفا برین زهرا خانم... پوزخندش غلیظ تر شد و گفت: حتی تصورشم نمی تونی بکنی که خواهرت چه جنده ی رام و حرف گوش کنیه. حتی فکرشم نمی تونی بکنی که به پسرای من چه جوری سرویس میده. حتی توی تخیلاتت هم نمی تونی یه هرزه ای مثل خواهرت رو ترسیم کنی. اون فقط زن یکی شون نیست. زن همه شونه. آب همه شونو از کمرشون می کشه بیرون. کیر همه شون رو می ذاره توی دهنش و...
دیگه طاقت نیاوردم. با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم: بس کن. حالا بهتر و بهتر می فهمم که تو یه موجود سادیسمی خطرناک هستی. برو از اینجا. برو و دیگه نیا. ازت خواهش می کنم برو فقط... زهرا لبخند زنان پاشد. اومد نزدیک من. با دستش صورتم رو نوازش کرد و گفت: وقتی وارد خونم شدی ، خیلی سریع پسرام رو جذب کردی. من مادرشون هستم. نگاهشون رو خوب می شناسم. شرط می بندم که همه شون دوست دارن تو رو هم داشته باشن. چه لذتی بهتر از اینکه هم سارا رو داشته باشی و هم خواهر خانم دکترش رو. اما حیف که قراره برای همیشه این جریان تموم بشه. پس به خاطر خودت هم که شده سعی کن این آخرین دیدار ما باشه. وگرنه هر چی که داری رو ازت می گیرم. از اون شوهر پرستارت گرفته تا اون لات و لوتای بی ارزشی که دنبال خودت راه انداختی. بعدشم تو رو میدم به دست پسرام که هر کاری دلشون بخواد باهات بکنن. زجه بزنی و هر لحظه التماس کنی که کاش هرگز دنبال خواهرت نمی گشتی...
وقتی زهرا رفت ، سریع خودم رو به سینک رسوندم. فکر می کردم می خوام بالا بیارم. یه لیوان آب خوردم و یه نفس عمیق کشیدم. می خواست من رو بترسونه و موفق هم شده بود. اومده بود بهم یادآوری کنه که چه موجودی هست و چه کارایی ازش بر میاد. نادر رو تهدید کرده بودن اگه پیگیر بشه ، جوابش رو میدن. سر تهدیدشون هم بودن و معلوم نبود اگه اون روز من رو می بردن چه بلایی سر می اومد. حالا هم علنی و مستقیم بهم گفت که اگه پام و کج بذارم ، باهام چیکار می کنه...
شب وقتی محسن اومد خونه تعجب کردم و بهش گفتم: مگه امشب شیفت نبودی؟؟؟ کمی هول شد و گفت: نه دیگه قرار نیست شیف شب باشم... محسن همیشه یه دروغ گوی افتضاح بود. مشخص بود که خودش دیگه نمی خواد. اینجوری شبا پیش منه. این رفتار محسن من رو بیشتر نگران کرد. از یه طرف عذاب وجدان داشتم که نا خواسته محسن رو تو این جریان انداختم و از طرفی با حرفای زهرا دیگه مطمئن نبودم که بتونم سارا رو برای همیشه فراموش کنم. ترجیح دادم فعلا جریان تهدید های زهرا رو به محسن نگم. هر کاری کردم خوابم نبرد. رفتم دستشویی. صورتم رو آب زدم. توی آینه به خودم خیره شدم. رفتار و حرکات و حرفای اون روز سارا چندین برابر توی ذهنم زنده شد و هی تکرار میشد. انگار که توی آینه داشتم سارا رو می دیدم...
بهت حق میدم که از من و خانوادت متنفر باشی. بهت حق میدم که عصبانی باشی. اما صبر کن. اگه از شرایطت راضی هستی چرا اینقدر عصبانی شدی؟ چرا وقتی نحوه ی گم شدنت رو فهمیدی ، اینقدر به هم ریختی؟ یعنی یه همچین آدمایی اینقدر دوستت دارن که حاضرن هر کاری که بگی برات بکنن؟ تا جایی پیش برن که بخوان به من صدمه بزنن؟ فقط به خاطر تو؟ اصلا لازم بود این همه سختش کنن؟ فقط لازم بود همون اول بیایی پیشم و بهم بگی گورمو کم کنم. نمی تونم این همه پیچ دادن به موضوع رو درک کنم. این منطقی نیست...
برگشتم تو هال. شروع کردم به قدم زدن و فکر کردن. سعی کردم جور دیگه به همه چی نگاه کنم. سعی کردم احساساتم رو بذارم کنار و منطقی فکر کنم. از اولین ملاقاتم با زهرا و تا اون روزی که رفتم خونه شون رو دقیق و دقیق دوباره توی ذهنم مرور کردم. منطق میگه این همه بگیر و ببند نمی تونه برای این باشه که صرفا سارا دوست نداره خانوادش رو ببینه. اونا از یه چیزی می ترسن. شاید این سارا نباشه که من رو نمی خواد. شاید نه. آره این اونا هستن که من براشون یه مزاحمم. یه مزاحم پیش بینی نشده...
طاقت نیاوردم. محسن رو با هیجان بیدار کردم. از خواب پرید و سریع گفت: چیزی شده؟؟؟ بهش گفتم: ببخشید. نمی خواستم اینجوری بیدارت کنم اما باید یه چیزی بهت بگم. ببین محسن این وسط یه چیزی درست نیست. صد بار همه چی رو تو ذهنم مرور کردم. نمی تونه منطقی باشه که سارا پشت همه ی این جریانا بوده باشه تا از شر من خلاص بشه. یه درصد فکر کن سارا تحت فشار اونا ، اون روز اون حرفا رو زد. یه درصد فکر کن که شاید سارا اسیر دست اونا باشه. امروز زهرا اومد و منو تهدید کرد. این آدما توی دلشون سنگ جای قلب دارن. منطقی نیست که این همه ریسک کنن ، فقط به خاطر سارا...
خواب از سر محسن حسابی پرید. هنگ شده بود. از جاش بلند شد. رفت و به صورتش آب زد. نشست روی کاناپه. رفتم و رو به روش نشستم و گفتم: ببخشید. نباید اینجوری بهت می گفتم. باید تا صبح صبر می کردم... محسن یه نفس عمیق کشید و گفت: نه مشکلی نیست. مشکل اینجاست که قول داده بودی... رفتم جلوش دو زانو و روی زمین نشستم. دستاش رو گرفتم و گفتم: آره قول داده بودم. اما محسن به حرفام فکر کن. یعنی تو هم یه درصد احتمال بده که شاید سارا اسیر دست اونا باشه. مگه خودتون نگفتین اونا خطرناکن و هر کاری از دستشون بر میاد... محسن حسابی رفت توی فکر. نا خواسته اشک توی چشمام جمع شد و بهش گفتم: نمی تونم فراموشش کنم محسن. نمی تونم...
محسن نرفت سر کار و کل مدت توی اتاق بود. ظهر شد. زنگ خونه رو زدن. وقتی نادر رو دیدم ، متوجه شدم که محسن ازش خواسته که بیاد. حتما ازش خواسته که بیاد باهام حرف بزنه. پیش خودم گفتم: الان میگه تو قول داده بودی... نادر با خوش رویی وارد شد. از چشمای قرمزم سریع فهمید که خیلی وقته نخوابیدم و گفت: وقتایی که خوابت نمی بره ، حداقل چشمات رو ببند و بهشون استراحت بده... محسن وارد هال شد و با نادر احوال پرسی کرد. رفتم توی آشپزخونه که براشون چایی بریزم. نادر گفت: فعلا بیا بشین بهار... نادر و محسن کنار هم نشستن. من رو به روشون. سکوت کرده بودن و هیچی نمی گفتن. روم نمیشد توی صورت نادر نگاه کنم. بهش قول داده بودم اما...
نادر سکوت رو شکست و گفت: می خوای چیکار کنی بهار؟ لطفا به ما بگو چی توی سرت می گذره... همه ی حرفایی که به محسن زده بودم رو به نادر زدم. تمام دلایلی که باعث شد باور نکنم که این همه اتفاق خواست سارا بوده باشه رو بهش گفتم. نادر یه سیگار روشن کرد و گفت: اینا رو خودمم می دونم بهار. به سوالم جواب ندادی. گفتم می خوای چیکار کنی حالا؟ همه مون خوب تو رو می شناسیم. تا به اون چیزی که توی سرت هست نرسی ول کن نیستی... یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: دارم کم کم به این نتیجه می رسم که سارا اسیر دست اوناست. می خوام نجاتش بدم. به هر قیمتی که شده...
محسن پاشد و با مشتش کوبید کف دست دیگه اش. نادر بهش گفت: این حدس خود ما هم بود محسن. و اینم حدس می زدیم که شاید بهار هم به این مورد شک کنه. سعی کردیم به هر نحوی قانعش کنیم که خواهرش رو فراموش کنه. اما حالا دیگه نمی تونیم. اینطور که مشخصه همسرت تصمیمش رو گرفته. تنها کاری که از ما بر میاد اینه که تنهاش نذاریم...



دمر روی تختم دراز کشیده بودم. خوابم نمی اومد اما دوست داشتم فقط و فقط اینجا باشم. چقدر خوشگل و ناز بود. چقدر عینک بهش می اومد. چه چشمای مهربون و پر از احساسی داشت. چقدر دوست داشتم بغلش کنم. چقدر دوست داشتم برای چند لحظه هم که شده دستاش رو بگیرم...
در اتاق باز شد. اومد روم دراز کشید. صدای نفسش رو که شنیدم ، فهمیدم نوید هستش. موهام رو زد کنار. به آرومی شروع کرد به بوسیدن گردنم و هم زمان گفت: گُل کاشتی عشقم. همه ی اشتباهای گذشته رو جبران کردی. اصلا ما باید از همون اول همین کارو می کردیم. زنیکه ی پتیاره فقط اینجوری پا پَس می کشید. خوب حقشو گذاشتی کف دستش و کنفتش کردی. الانم اینقدر تو خودت نباش عزیزم. دوباره همه چی مثل قبل داره میشه. باید جشن بگیریم. باید خوش بگذرونیم. پاشو بیا پایین. زود باش نفس...
وقتی رفتم پایین ، همه شون سر حال بودن. انگاری خواهرم برای اونا تبدیل به یه خطر بزرگ شده بود که حالا با دفع شدنش حسابی جشن گرفته بودن. نریمان من رو که دید ، پاشد. اومد سمتم و با خوش رویی دستم رو گرفت. رو به همه گفت: بازگشت سارا خانم رو به جمع خانواده تبریک میگم... بعدش به من نگاه کرد. یه بوسه ی کوتاه از لبام کرد و گفت: خوش اومدی عزیزم... زهرا اومد. دستم رو از دست نریمان خارج کرد. نشوندم روی کاناپه و گفت: عروس گلم همینجا بشین که می خوام یه کیک خوشمزه بیارم... نعیم اومد کنارم نشست و گفت: از فردا می تونی بری باشگاه... مهدیس و نرگس که داشتن در گوش هم یه چیزایی می گفتن و می خندیدن ، جفتشون رو به من کردن. مهدیس گفت: خیلی کار عاقلانه ای کردی سارا جان. البته من مطمئن بودم که از پسش بر میایی... نرگس با همون لحن مسخره اش گفت: اینا داشت از ترس کونشون پاره میشد. خوب نجاتشون دادی... نوید با اخم به نرگس نگاه کرد و گفت: معلومه که از دست دادن سارا جان ترس داره. ما چطور می تونیم بدون سارا زندگی کنیم... نریمان گفت: امشب حوس کردم یه مشروب بزنم به بدن. کی پایه است؟؟؟ همه به نوعی پیشنهاد نریمان رو قبول کردن...
وقتی جام مشروب دست نعیم رو از دستش گرفتم ، حسابی تعجب کرد. یه نفس سر کشیدم. رو به نریمان گرفتم که دوباره برام پُر کنه. نمی دونم چقدر خوردم اما دوباره مثل سری قبل سرم سنگین شد. بازم همون حالت تهوع و سرگیجه. اما برام مهم نبود. مهدیس و نرگس یه آهنگ ملایم گذاشته بودن و شروع کردن به رقصیدن. دستم رو انداختم دور گردن نعیم و با لبخند بهش گفتم: دیگه نمی خوام بازی کنم... نعیم گفت: الان مستی سارا. باشه بعدا در موردش صحبت می کنیم... نگاهم جدی شد و گفت: نه حالم خوبه. خیلی خوبم. باور کن. دیگه دوست ندارم بازی کنم... نعیم به نوید نگاه کرد. نوید اومد طرف دیگه ام نشست و گفت: باشه عزیزم بعدا در موردش حرف می زنیم... دستم رو گذاشتم روی پاش و گفتم: چرا همین الان حرف نزنیم؟ آهان راست میگی الان باید در مورد چیزای مهم تر حرف بزنیم... به سختی بلند شدم. رفتم جلوی نریمان. نشستم روی پاش. سیگار دستش رو ازش گرفتم. چند پُک زدم. به سُرفه افتادم اما بازم ادامه دادم. آخرای سیگار بود. به نریمان گفتم: کجا خاموشش کنم عزیزم؟؟؟ نریمان گفت: خودم الان برات جا سیگاری میارم. همونجا خاموش کن عشقم... با لبخند بهش گفتم: وا چرا جا سیگاری؟؟؟ سیگار و بردم طرف پام و محکم فشارش دادم روی رون پام. مطمئن شدم که هم ساپورتی که پام هست رو سوزند و هم پام رو. سوزش شدیدی داشت اما برام بی اهمیت بود. همه شون برای یک لحظه از این حرکتم شوکه شدن. سکوت کرده بودن. از روی پای نریمان بلند شدم. رفتم سمت مهدیس و نرگس و گفتم: چرا وایستادین... شروع کردم به رقصیدن و با صدای بلند خندیدن. همه شون ساکت شده بودن و من رو نگاه می کردن...
یه پیک دیگه مشروب خوردم و دوباره رفتم به سمت نریمان. یه نخ دیگه سیگار از پاکت برداشتم و روشن کردن. ایندفعه راحت تر می تونستم پُک بزنم. ایندفعه سیگار رو روی پهلوم خاموش کردم. بازم سوزش داشت و بازم برام بی اهمیت بود. حتی حس کردم لذت بخش هم هست. بازم اومدم یه نخ دیگه بردارم که نریمان مُچ دستم رو گرفت و گفت: داری چیکار می کنی؟؟؟ با لبخند گفتم: دارم خوش می گذرونم. مگه نگفتین باید خوش بگذرونیم... وقتی فهمیدم نریمان دیگه نمی ذاره سیگار بردارم ، رفتم سمت نوید. نشستم روی پاش. یه لب طولانی ازش گرفتم و گفتم: نظرت چیه امشب منو تو خلوت کنیم؟ مهدیس امشب برای نعیم. من برای تو. چطوره؟؟؟ نوید به بقیه یه نگاهی انداخت. بعدش به من نگاه کرد و گفت: باشه عزیزم. امشب شب توعه... دیگه اینقدر سرم گیج می رفت که نمی تونستم تعادل خودم رو حفظ کنم. خودم رو کامل توی بغل نوید رها کردم. فهمیدم که من رو روی دستاش بلند کرد و قدم برداشت به سمت اتاقش. گذاشتم روی تخت و از اتاق رفت بیرون. همه چی دور سرم می چرخید. فقط و فقط دوست داشتم بخوابم. بخوابم و هیچ وقت بیدار نشم...

ادامه...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
مرد

 
رویای شیرین سکس خانوادگی!
قسمت ۴ فصل (دوم)

سکانس آخر: یاس سرخ

محسن و نادر همچنان منتظر تصمیم من بودن. از توی آینه ی سرویس بهداشتی به خودم نگاه کردم. طبق معمول چشمام از بی خوابی قرمز شده بود. کارم شده بود فقط فکر کردن و فکر کردن. اما نمی دونستم که باید چیکار کنم. اگه هر اشتباهی می کردم یه ریسک جبران ناپذیر بود. خودم مهم نبودم. محسن همه ی زندگیم بود. نادر مثل پدرم بود. اگه به خاطر اشتباه من اتفاقی براشون می افتاد ، هرگز نمی تونستم خودم رو ببخشم...
وقتی وارد مطب شدم ، بعد از عوض کردن لباسم ، در پنجره رو باز کردم. سوز سرما به بدنم می خورد اما برام مهم نبود. زهرا راست می گفت. من نهایتا در برابر اونا تنها بودم. اونا قدرت داشتن. ثروت داشتن. اعتبار داشتن. به نوعی حتی حکومت رو هم داشتن. اما شوهر من یه پرستار ساده بود. نادر یه آزاد شده از زندان بود. حذف جفتشون برای اونا کاری نداشت. برای مقابله با هر کسی آدم باید قوی باشه. اگه این یه مبارزه بود ، اصلا عادلانه بود. هنوز تهدید زهرا توی گوشم تکرار میشد...
چند روز گذشت و هنوز هیچ راهی به ذهنم نرسید. فقط چند ساعت توی روزا می خوابیدم و شب بیداری هام ادامه داشت. بازم جلوی آینه سرویس بهداشتی بودم. به چشمای نا امیدم خیره شدم. یعنی دارم کم میارم؟ نه تو حق نداری کم بیاری. تو روزای سخت کم ندیدی. گاهی خسته شدی. گاهی نا امید شدی. اما نهایتا کم نیاوردی. یاد 16 سالگیم افتادم. پدرم هنوز زنده بود اما هیچ وقت خونه نبود. باید برای خودم یه کار پیدا می کردم. هیچ کس به یه دختر 16 ساله کار نمی داد. اونایی هم که کار می دادن ، درخواستای مشخص داشتن. حتی به یه دختر 16 ساله هم رحم نمی کردن. تا اینکه یه آگهی پرستار بچه دیدم. خانواده ی خیلی پولداری نبودن اما چون پدر و مادر خانواده ، جفتشون سر کار می رفتن یه پرستار برای بچه هاشون می خواستن. خانمه اولش قبولم نکرد. می گفت: یکی باید از خودت پرستاری کنه بچه... ازش خواهش کردم و بهش اطمینان دادم که از پسش بر میام. مرد خونه گفت: قیافه اش خیلی مصممه. فکر کنم از پسش بر بیاد... خانمه بر خلاف میلش قبول کرد. چون با اون حقوقی که می خواستن بدن ، بهتر از من گیرشون نمی اومد. بهم گفت: پس جدا از بچه ها باید کارای خونه رو هم بکنی. با خوشحالی گفتم: حتما خانم. همه ی کارا با من... چند وقت گذشت. نگه داشتن دو تا بچه ی شیطون و کارای خونه خیلی بیشتر از اونی که فکر می کردم سخت بود. اونم با اون حقوق کم. اما کم نیاوردم. با ذره ذره ی وجودم جنگیدم. یادمه گاهی وقتا حتی توان چنگ زدن به لباسا و آب کشیدنشون رو نداشتم. اما جلوی آینه وایمیستادم و به خودم می گفتم: تو می تونی بهار. تو باید بتونی... یاد اون شبی افتادم که پدرم جای نگه داشتن پولام رو فهمید. حقوق شیش ماهم رو جمع کرده بودم. می خواستم دوباره برم مدرسه و درس بخونم. پولام رو برداشت. فهمیدم که می خواد بره و باهاشون قمار کنه. از دستش عصبانی شدم. اومدم جلوش رو بگیرم که نتیجه اش شد یه کتک حسابی. همه ی نگاه ها به یه دختر تنها که فقط یه پدر قمار باز داره یه جوری بود. فرق داشت با نگاهی که به یه دختر با خانواده دار می کردن. اما من کم نیاوردم. تسلیم نشدم. بازم رفتم سر کار. شبانه روز کار می کردم. فقط چند ساعت می خوابیدم. درس هم فقط همونی که سر کلاس بودم وقت داشتم بخونم. راه های خیلی ساده تر و با درآمد خیلی بیشتر هم برای گذروندن زندگی وجود داشت. راه های وسوسه انگیزی بودن اما وحشتناک. زیر بار اون راه ها نرفتم. با پوست و خون و جونم خودم رو رو حفظ کردم. تا بلاخره به اون چیزی که می خواستم رسیدم. حالا هم دوست ندارم کم بیارم. دوست ندارم تسلیم بشم. من هنوز همون آدمم. من شکست نمی خورم...
برای بار هزارم شروع کردم به مرور کردن همه چیز. اینبار روی یه کاغذ همه ی حرفای زهرا رو نوت برداری کردم. همه شون رو خلاصه وار و تیتر وار نوشتم. برای هر شخصیت یه توضیح نسبی که بهش رسیده بودم دادم. وقتی با دقت به همه ی نوت برداری هام نگاه کردم ، دو تا نقطه ضعف بزرگ پیدا کردم. نعیم و نرگس. طبق صحبت های زهرا نعیم شخصیت محکم و قوی نریمان و نوید رو نداره. بارها و بارها از کلمه ی بی عرضه برای نعیم استفاده کرد. مورد بعدی نرگس بود. کسی که زهرا اصلا دوست نداشت در موردش زیاد حرف بزنه. هر بار هم که می خواست بچه هاش رو جمع ببنده ، نمی گفت بچه هام. می گفت: پسرام... این یعنی به احتمال خیلی زیاد نرگس جایگاهی تو اون خونه نداره و می تونه یه طعمه ی تک و تنها باشه. اما سوال مهم تر این بود که چطور به این دو تا نقطه ضعف برسم. بازم فکر کردم و فکر کردم. نا خواسته با هیجان بلند شدم. آره خودشه. اگه یه امیدی باشه همینه فقط. وای خدایا چرا تا حالا بهش فکر نکرده بودم...
وقتی با هیجان چیزی که توی سرم بود رو برای نادر و محسن گفتم ، چهره ی جفتشون حسابی رفت تو هم. مونده بودن چی بهم بگن. رفتم نزدیک نادر. جلوش خم شدم و بهش گفتم: آقا نادر بهم اعتماد کن. لطفا کمک کن بهش برسم. ازت خواهش می کنم... نادر یه نفس عمیق کشید و رو به محسن گفت: تصمیم نهایی با خودته... اومدم با محسن هم حرف بزنم که گفت: تو تصمیمتو دیگه گرفتی. فقط اینو بدون که تنها نیستی. هر اتفاقی هم که بیفته نمی ذارم یه مو از سرت کم بشه. تا تهش باهاتم... بدون اراده رفتم تو آغوشش. محسن چنان دلگرمی ای بهم داد که حس می کردم دنیا رو هم می تونم فتح کنم...
چند روز گذشت. با تماس نادر ، صبح زود حاضر شدم و از خونه زدم بیرون. سوار ماشینش شدم و حرکت کردیم. نزدیک نیم ساعت توی راه بودیم. یه جا ترمز کرد. با یکی تلفنی صحبت کرد. بعد از چند دقیقه در عقب ماشین باز شد. یه خانم میانسال وارد ماشین شد. به آرومی سلام کرد. نادر بدون اینکه نگاش کنه جواب سلامش رو داد و دوباره راه افتاد. هنوز نمی دونستم چی داره توی سر نادر می گذره. نادر از توی آینه به اون زن نگاه کرد و گفت: قشنگ توجیه شدی؟؟؟ اون زن که صداش کمی استرس داشت ، گفت: بله آقا. فقط... نادر گفت: فقط چی؟؟؟ اون زن کمی مکث کرد و گفت: به خدا خیلی گرفتارم آقا. خوب که فکرامو کردم مبلغی که بهم دادین ، کمه... نادر گفت: چقدر دیگه می خوای؟؟؟ اون زن بدون معطلی گفت: یه تومن دیگه بسه... نادر گفت: بعد از تموم شدن کارت. یعنی بعد از اینکه مطمئن شدیم کارت رو درست انجام دادی و دهنت بسته مونده...
اومدم به نادر بگم جریان چیه که ترمز کرد. بهم نگاه کرد و گفت: این خانم قراره تو رو برسونه پیشش. هر چی میگه گوش کن و بهش اعتماد کن... بلاخره فهمیدم جریان چیه. وقتی پیاده شدیم ، اون زن بهم گفت: وقتی وارد شدیم ، فعلا توی حیاط باش. منتظر من باش تا خبرت کنم... دنبالش راه افتادم. وقتی وارد محوطه شدیم ، از من جدا شد و وارد ساختمون شد. یه جا یه نیمکت خالی گیر آوردم و نشستم. استرس داشتم که این کار نتیجه میده یا نه...
حدود نیم ساعت گذشت. همون خانم اومد پیشم و گفت: دنبالم میایی تو ساختمون. هر جا رفتم دنبالم میایی. وقتی بهت اشاره کردم وارد اتاقش میشی. در و پشت سرت می بندم. فقط بدون زیاد وقت نداری. هر وقت اومدم دنبالت باید بری... با سرم حرفاش رو تایید کردم و افتادم دنبالش. از آسانسور استفاده نکردیم. از طریق راه پله ها رفتیم طبقه ی سوم. وارد یه راه روی بزرگ شدیم. با دستش به یه اتاق اشاره کرد. سریع وارد شدم و در و پشت سرم بست...
یه اتاق مجهز و خصوصی بود. مشخصه که هزینه ی زیادی برای نگهداریش توی این اتاق می کنن. روی ویلچر نشسته بود و روش به پنجره بود. گردنش رو جوری تنظیم کرده بودن که بتونه بیرون رو ببینه. یه صندلی گوشه ی اتاق دیدم. برش داشتم و گذاشتم کنارش. نشستم و به ناچار ویلچر رو چرخوندم به سمت خودم. چشمای تو رفته. صورت به شدت لاغر و از بین رفته. زهرا راست می گفت. سر و دستاش یه رعشه ی خفیف دائمی داشتن. یه سِرُم هم بهش وصل بود. نمی دونستم از کجا شروع کنم. سعی کردم تمرکز کنم. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: سلام. ببخشید مزاحمتون شدم. راستش نمی دونم از کجا شروع کنم. اما اولش بهتره خودم رو بهتون معرفی کنم. من بهار هستم. دکتر روانشناس. چند مدت پیش زهرا همسر شما اومد پیش من...
به خلاصه ترین و مفهومی ترین شکل ممکن همه چی رو براش تعریف کردم. اولای صحبتم حالت چشماش شبیه اخم کرده ها بود. اما کم کم چشماش شبیه آدمای غمگین شد. خودم هم دست کمی ازش نداشتم. با دستمال اشکام رو پاک کردم و گفتم: آقا ابراهیم. راستش من نمی دونم دقیقا برای چی اومدم اینجا و برای چی دارم اینا رو بهتون میگم. حتی نمی دونم خواهر من به اجبار پیش همسر و پسرای شماست یا به انتخاب خودش. اما فقط از یه چیز مطمئنم. در هر حالتی دوست دارم از اون باتلاق نجاتش بدم. برام مهم نیست که چه بلایی سرم میاد. نمی خوام یه عمر با حسرت اینکه می تونستم کاری کنم و نکردم ، زندگی کنم. نمی دونم بعد از شنیدن حرفام چی تو سر شما می گذره. نمی دونم اصلا کمکی از دست تون بر میاد یا نه. اما تنها امیدم شما هستین...
دقت کردم و دیدم تو چشمای ابراهیم اشک جمع شده. در اتاق باز شد. همون خانم وارد شد و گفت: دیگه باید بری... بهش گفتم: آخه هنوز بهم هیچ جوابی نداده... در و بست. خندش گرفت و گفت: آخه دختر. این آدم حتی نمی تونه هیچ جایی از بدنش رو تکون بده. توقع داری حرف بزنه؟ مگه نمی دونستی شرایطش چطوریه؟؟؟ هول شدم و گفتم: چ چ چرا می دونستم. اما حتما یه راهی هست که بشه باهاش ارتباط بر قرار کرد. مگه نه؟؟؟ سرپرستار بازم لبخند زد و گفت: نه دختر. امکانش نیست. بیا برو که دیگه برام شر میشه. اگه کسی تو رو ببینه دیگه نمی تونم تضمین بدم که به همسرش خبر نرسه که تو اومدی اینجا. دِ بیا برو دیگه...
اعصابم خورد شد. فکر نمی کردم تا این حد اوضاع ابراهیم داغون باشه. این یعنی که این فکرم شکست خورده و باید یه راه دیگه پیدا کنم. آه کشیدم و کیفم رو برداشتم. با قدم های آهسته اومدم از اتاق برم بیرون که یه صدای خفه و آهسته شنیدم. برگشتم. صدا از سمت ابراهیم بود. از گلوش یه صدای خرناس آروم می اومد. اون خانم گفت: این نهایت صداییه که ازش میاد. خیلی وقتا شبا از این صداها از خودش در میاره. خوشحال نشو. چیزی نمی تونه بگه... برگشتم و جلوی ابراهیم وایستادم. دولا شدم و به چشماش خیره شدم. بهش گفتم: می خوای یه چیزی بگی. آره؟؟؟ ابراهیم دوباره همون خرناس خفه رو از گلوش بیرون داد. با هیجان به پرستار گفتم: می خواد یه چیزی بهم بگه. می بینی؟؟؟ پرستار هم که متوجه ی این موضوع شده بود ؛ گفت: اما نمی تونه. بیا برو دختر. هیچ راهی وجود نداره که اون بتونه بهت چیزی برسونه. تازه اصلا معلوم نیست عقلش درست و حسابی کار کنه. بیا برو میگم... من همچنان به چشمای ابراهیم خیره شده بودم و به پرستار گفتم: باید منو فردا هم بیاری...
وقتی برای نادر و محسن همه چی رو تعریف کردم ، اونا هم رفتن تو فکر. نادر گفت: اینطور که تو میگی منم فکر نکنم بشه هیچ رقمه باهاش ارتباط بر قرار کرد... با استرس و هیجان داشتم توی طول هال قدم می زدم و فکر می کردم. یه هو محسن گفت: یادته یکی از دوستات دکتر مغز و اعصاب بود. می خوای ازش یه مشورت بگیری؟؟؟ از پیشنهاد محسن خوشحال شدم. با انرژی رفتم سمت گوشی موبالیم و گفتم: مرسی محسن. مرسی... زنگ زدم به دوستم و به صورت غیر مستقیم گفتم که همچین بیماری هست و بچه هاش می خوان با پدرشون رابطه بر قرار کنن اما نمی تونن. دوستم کمی فکر کرد و گفت: راستش این مورد دقیقا تخصص من نیست. اما یادمه که یکی از همکارام یه مورد مشابه این رو داشت که حتما باید با بیمار رابطه بر قرار می کردن. باهاش تماس می گیرم و بهت میگم که نهایتا چیکار کردن...
شب شد و بلاخره دوستم زنگ زد و گفت: خبرای خوب برات دارم عزیزم. با همکارم تماس گرفتم. اونا یه صفحه ی وایتبورد گذاشته بودن جلوی بیمارشون. 32 تا حروف الفبا رو دسته بندی کرده بودن توی چند ردیف. از اونجایی که بیمارشون می تونسته کمی انگشتای دست راستش رو تکون بده ، یه دکمه گذاشتن زیر انگشتاش. با یه خط کش و خیلی آروم اول ردیفا رو نشونش می دادن. اگه دکمه رو فشار می داد ، وارد ردیف میشدن و بعدش حرفا رو نشونش می دادن. به حرف مورد نظر که می رسیدن بازم دکمه رو فشار می داده. اینجوری می رسیدن به حرف اول و همینجوری می رفتن جلو تا به کلمات و جملات برسن... کمی مکث کردم و به دوستم گفتم: آخه این مورد حتی همونقدر هم نمی تونه جایی از بدنش رو تکون بده... دوستم گفت: به هر حال همه ی موارد مثل هم نیست. بلاخره یه جوری می تونی یه نشونی پیدا کنی که بهت خبر بده رو کدوم ردیف و حرف وایستی... از دوستم تشکر کردم. دوباره رفتم تو فکر. حسابی امیدوار شدم اما باید یه نقطه ی مشترک برای ارتباط پیدا می کردم. چند دقیقه فکر کردم و بلاخره فهمیدم که باید چیکار کنم...
نادر از پرستار خواسته بود که یه تخته وایتبورد و ماژیک ببره توی اتاق ابراهیم. دوباره مثل روز قبل من رو رسوند به اتاقش و در و پشت سرم بست. تمامی حروف رو توی 8 ردیف 4 تایی دسته بندی کردم. گذاشتمش جلوی ابراهیم و گفتم: آقا ابراهیم لطفا قشنگ به حرفام گوش بدین. ما باید یه راه ارتباطی با هم پیدا کنیم. دیروز داشتم می رفتم که از گلوتون یه صدایی در آوردین. لطفا اگه اون صدا رو می تونین در بیارین و ارادی هستش بازم در بیارین و اگه نیست ، سکوت کنین... ابراهیم که چشماش ترکیبی از اخم و تعجب بود ، همون صدا رو از گلوش در آورد. خوشحال شدم و گفتم: عالی شد آقا ابراهیم... من این ماژیک رو با آرومی روی ردیفا نگه می دارم. هر جا حرف مورد نظر بود همین صدا رو از گلوتون خارج کنین. بعدش به همین ترتیب حرف مورد نظرتون رو مشخص می کنیم. اگه متوجه شدین بازم لطفا همین صدا رو از گلوتون خارج کنین... ابراهیم همون صدای خرناس مانند رو از گلوش خارج کرد. با خوشحالی ماژیک رو گرفتم اول تخته وایتبورد. اما دست نگه داشتم. به ابراهیم نگاه کردم و گفتم: نمی دونم قراره چی بهم بگین. نمی دونم این اصلا کمک می کنه یا نه. اما آقا ابراهیم. یادتون باشه که خواهر من دست اوناست. تنها امید من شما هستین... یه جورایی مصمم بودن رو توی چشمای ابراهیم دیدم. سعی کردم به خودم مسلط باشم و به آرومی شروع کردم...
وقتی سوار ماشین نادر شدم ، محسن هم همراهش بود. فهمیدم که از استرس نتونسته بره سر کار. نادر سریع راه افتاد. به نادر گفتم: آقا نادر میشه لطفا بریم یه جا یه چایی چیزی بخوریم. دوست دارم یه چیز گرم بخورم... نادر بردمون توی یه کافه ی سنتی. یه گوشه رو انتخاب کردیم و روی یه تخت نشستیم. نادر برای همه مون سفارش چایی داد. بازم من رو به روشون بودم و منتظر بودن تا حرف بزنم. محسن دیگه طاقت نیاورد و گفت: خب چی شد بهار؟؟؟
از توی کیفم یه برگه برداشتم. دادم به دست محسن و گفتم: نمی دونم این چیه. نمی دونم اصلا کمکی می کنه یا نه... محسن با تعجب برگه رو نگاه کرد. بعدش داد به نادر. اونم بعد از دیدن برگه رفت توی فکر. محسن گفت: آخه این چه معنی ای میده؟؟؟ رو به محسن گفتم: اصلا فکر نمی کردم که بخواد بهم عدد بگه. اول کار بهم فهموند که عدد ها هم بنویسم...
نادر که همچنان توی فکر بود ؛ گفت: اولیش یه شماره تلفنه. دومیش هم عدده اما نمی دونم چیه. سومیش هم یه اسم نا مفهومه. "یاس سرخ" چه معنی ای می تونه داشته باشه؟؟؟ محسن گفت: بیشتر نتونست بگه؟؟؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: نه دیگه نمی تونست...
نادر گفت: فکر کنم باید با این شماره تماس بگیریم و این عدد و این اسم رو بگیم... سریع گوشیم رو برداشتم و گفتم: آره فکر خوبیه... نادر گفت: عجله نکن بهار. بعدشم این یه دفعه تو دیگه لازم نکرده این کارو کنی. من زنگ می زنم... گوشیش رو برداشت. شماره رو گرفت. شنیدم که چند بار بوق خورد و یکی بلاخره جواب داد و گفت: بفرمایید... نادر با تردید شماره و اسم رو برای طرف پشت خط خوند. طرف چند لحظه مکث کرد و گفت: بیا به آدرسی که میگم... نادر هر چی اصرار کرد که تنها بره من قبول نکردم و قرار شد منم باهاش برم...
سر ساعت مقرر همون آدرسی که بهمون گفته بود ، بودیم. یه ماشین با شیشه های دودی جلومون ترمز کرد. در جلو باز شد و یه آقای نسبتا خوش برخورد رو بهمون گفت: بفرمایین... نادر گفت: یاس سرخ... اون آقا سریع گفت: سوار شین لطفا...
وقتی سوار شدیم نه اون آقا و نه راننده هیچ صحبتی نکردن. کمی چرخ زدیم و بلاخره یه جا ماشین متوقف شد. اون آقا بهمون گفت: لطفا به اونی که داره تعقیبمون می کنه بگین بره... نادر یه نفس عمیق کشید و گفت: ما باید بدونیم شما کی هستین؟؟؟ دو تاشون خنده شون گرفت و گفت: نگران نباش پدر جان. بهش بگو بره... نادر کمی مکث کرد. با تردید با دوستش تماس گرفت و ازش خواست که بره. ماشین دوباره حرکت کرد. بازم یکمی چرخ زدیم و بلاخره وارد یه محوطه ی محافظت شده شدیم. بعدش هم جلوی یه ساختمون وایستاد. از ماشین پیاده شدیم و هدایتمون کردن به سمت ساختمون. وارد یه اتاق شدیم. ازمون خواستن منتظر باشیم. نمی دونم چرا حس بدی نداشتم. نادر اما عصبی و نگران بود و همش غُر میزد که چرا من باهاش اومدم. بعد از نیم ساعت منتظر بودن ، بلاخره در اتاق باز شد. یه آقای نسبتا مُسن به همراه همون آقای میانسال که با ماشین مارو آورد وارد اتاق شدن. با خوش رویی احوال پرسی کردن. اون آقای مُسن موها و ریش سفیدی داشت. ازمون خواست که بشینیم. نشستیم روی کاناپه های نسبتا قدیمی اداری. اون دو تا هم نشستن. اون آقای مُسن گفت: شماره تماس و اون کد و اون اسم رو از کجا آوردین؟؟؟ نادر گفت: اول به ما بگین شما کی هستین و اینجا کجاست؟؟؟ مرد مُسن لبخند زد و گفت: لطفا به سوالم جواب بدین. شما بودین که با این شماره تماس گرفتین... نادر مردد بود که چی بگه. من پریدم وسط حرفشون و گفتم: از آقا ابراهیم گرفتیم...
چهره ی مرد مُسن حسابی متعجب شد. به اون یکی نگاه کرد که اونم قیافه ی متعجبی پیدا کرد. مرد مُسن رو به اون کی گفت: جواد بگو چند تا چایی بیارن... روش رو کرد به سمت من. اومد حرف بزنه که گفتم: بله درسته. من از آقا ابراهیم کمک خواستم. اونم این شماره تماس و اون عدد و اون اسم رو در اختیارم گذاشت. بیشتر از این هم نمی دونیم...
مرد مُسن که هنوز گیج بود ؛ گفت: اگه منظورت همون ابراهیمی هست که توی ذهن منه ، باید بگم که... دوباره حرفش رو قطع کردم و گفتم: بله می دونم شرایط جسمیش چطوریه. نه می تونه حرف بزنه و نه حتی می تونه با کسی ارتباط بر قرار کنه. چون خیلی سال پیش سکته شدید مغزی و قلبی کرده... مرد مُسن که هر لحظه تعجبش بیشتر میشد ؛ گفت: پس اینا رو از کجا گیر آوردی؟؟؟ چند لحظه به نادر نگاه کردم. صورتم رو چرخوندم به سمت مرد مُسن و گفتم: به سختی تونستم باهاش ارتباط بر قرار کنم. و فقط همینا رو تونست بهم برسونه. و هنوز نمی دونم برای چی مارو پیش شما فرستاده. فقط اینو می دونم که آقا ابراهیم سپاهی بوده و شاید شما از همکاراش باشین...
مرد مُسن لبخند زد و گفت: خانم محکم و جاه طلب هستی. جالبه... اون یکی که حالا فهمیدم اسمش جواد هستش وارد شد. سینی چایی رو گذاشت روی میز عسلی و خودش نشست. با یه لحن جدی گفتم: مهم نیست من چی هستم. مهم اینه که حالا شما به ما بگین کی هستین... مرد مُسن از جاش بلند شد. به ریشش دست زد و گفت: شماره تماسی که به گفته ی خودتون از ابراهیم گرفتین ، سالهاست استفاده عملیاتی نمیشه. اون عدد هم مخصوص ابراهیم بود. یه جور کد شناسایی در مواقع به شدت اضطراری. ابراهیم هیچ وقت تو کل خدمتش از این کد استفاده نکرد. "یاس سرخ" هم من هستم...
از حرفایی که می شنیدم ، تعجب کردم و چیزی سر در نمی آوردم. مرد مُسن که فقط به من نگاه می کرد یه نفس عمیق کشید و گفت: اما همچنان اینا مهم نیست. من باید مطمئن بشم که شما راست می گین یا نه... با استرس از جام بلند شدم و گفتم: باید اونجوری که من میگم مطمئن بشین. وگرنه اونا می فهمن... مرد مُسن و جواد به هم نگاه کردن. بعدش به من خیره شدن. با یه لحن ملایم بهشون گفتم: ازتون خواهش می کنم به من اعتماد کنین. به اون روشی که من میگم باید بریم ملاقات آقا ابراهیم. وگرنه همه ی اینکارا بیهوده است...
مرد مُسن رو به همون شکل دو سری قبل بردم پیش ابراهیم. از رفتارش و حرفاش مشخص بود که سالهاست ابراهیم رو ندیده. همون روش ارتباطی ای که با ابراهیم حرف زده بودم رو یادش دادم. چند تا سوال از ابراهیم پرسید. فهمیدم برای اینه که مطمئن بشه ابراهیم عقلش سر جاشه یا نه ازش سوالا رو پرسید. ابراهیم هر لحظه سخت تر صدای خرناس از گلوش بیرون می داد. اینقدر بهش فشار اومده بود که چند قطره اشک از چشماش سرازیر شد. به سختی آخرین جمله رو گفت. "به حرفاش گوش بده... "
مرد مُسن من رو نگاه کرد و از اتاق رفت بیرون. قبل از اینکه برم رفتم جلوی ابراهیم و دستاش رو گرفتم. بهش گفتم: ممنون آقا ابراهیم...
ایندفعه فقط من و اون مرد مُسن توی همون اتاق اون ساختمون عجیب بودیم. یه سیگار روشن کرد و گفت: خب منتظرم... بهش گفتم: میشه اسمتون رو بدونم؟ میشه دقیقا بدونم شما کی هستین؟؟؟ جوابی بهم نداد. بهش گفتم: به قیافه تون نمی خوره یاس صداتون کنم... لبخند زد. چند ثانیه به چشمام خیره شد و گفت: داوود هستم. من و ابراهیم در پوشش سپاه برای اطلاعات کار می کردیم. همکارا و حتی خانواده هامون از این رابطه و این جریان بی خبر بودن و هستن. اینکه ابراهیم حاضر شده تا این حد اطلاعت رو بشکونه ، یعنی یه مورد خیلی مهم وجود داره. این تمام چیزیه که نباید می دونستی و الان می دونی. حالا منو از این سردرگمی خارج می کنی یا نه؟؟؟
تازه از ظهر گذشته بود که شروع کردم برای داوود از همه ی ماجرا حرف زدن. وقتی حرفام تموم شد ، هوا تاریک شده بود. داوود حدودا یک پاکت سیگار کشید. رفت جلوی پنجره. دستاش و کرد توی جیبش و خیره شد به محوطه ی جلوش. رفتم پشت سرش وایستادم و گفتم: آقا داوود شما آخرین امید من برای نجات خواهرم هستین. حالا یا نجات از دست خودش یا از دست اونا. من هیچ قدرتی ندارم که بخوام جلوشون وایستم. همسر آقا ابراهیم منو تهدید کرد که اگه پام و کج بذارم ، همه ی آدمای اطرافم رو ازم می گیره. حتما یه علتی داشته که آقا ابراهیم منو پیش شما فرستاده...
یک هفته گذشت و همچنان از داوود خبری نبود. نادر فقط از طریق اون پرستار متوجه شد که داوود چند بار مخفیانه به ملاقات ابراهیم رفته. نمی دونستم که الان تو سر داوود چی می گذره. اصلا کاری ازش بر میاد یا نه. داشتم از خونه به سمت مطب می رفتم که جواد جلوم سبز شد. سوار همون ماشین دودی شدم. بهم گفت: آقا داوود گفتن که اصلا و به هیچ وجه دست به هیچ کاری نزنین... بهش گفتم: حتما خیالتون راحت. فقط مطمئن باشم که آقا داوود کاری می کنن؟ یعنی اصلا می تونن کاری کنن؟؟؟ جواد خندش گرفت و گفت: یاس سرخ یه افسانه اس. اگه یاس سرخ و امثال یاس سرخ نبودن ، نظام تا حالا صد بار کله پا شده بود. داری میگی کاری می تونه بکنه یا نه؟؟؟
توی مسیر مطب دچار استرس شدم. یاد حرفای زهرا در مورد ابراهیم افتادم. یاد اینکه یه خبرچین بوده. از خبرچینی شروع کرده. پس داوود هم یکی بوده مثل ابراهیم. آدمایی که برای حفظ نظام مثلا مقدسشون به هیچ کسی رحم نمی کنن و نکردن. من برای نجات خواهرم به همچین آدمایی پناه برده بودم. آدمایی که در اصل اونا باعث و بانی این بلایی بودن که سر خواهرم اومده. ازشون متنفرم و بیشتر از خودم متنفرم که به همچین آدمایی التماس کردم. اما چاره ای نداشتم. فقط یکی مثل داوود می تونست حریف زهرا و پسراش بشه...
چند روز گذشت. دوباره جواد اومد دنبالم و این بار من رو برد پیش داوود. طاقت نداشم که بشینم. وایستاده منتظر بودم که چی میگه. یه نخ سیگار روشن کرد و گفت: می تونم همین الان خراب شم سرشون. همه شونو بگیرم و اینقدر بزنمشون که مثل سگ اعتراف کنن. اما اینجوری هیچ تضمینی نیست که خواهرت به دستت برسه یا نه. همینکه اعتراف کنه که چه کارایی کرده ، کار خودشم تمومه. همونطور که یه بارم پیش پلیس یه سری اعترافا کرده. همه شون میشن یه باند فحشا. تو سازمان پخش میشه و نمیشه هیچ کدومشون رو نجات داد...
با صدای لرزون گفتم: یعنی می خوایین همین کارو بکنین؟؟؟ یه پُک از سیگارش زد و گفت: راستش اینجوری یه جورایی آبرو ریزی میشه. سر ابراهیم هر بلایی هم که اومده باشه اما همیشه با آبرو بوده و هست همچنان. اینجوری به هر حال حرفش توی سازمان پخش میشه و مجبورم به مافوقای بالا دستم همه چی رو بگم. کی فکرش رو می کرد یا می کنه که علت سکته ی ابراهیم این بوده باشه. تو گزارشات پزشکیش نوشته بودن ، سکته ی بدون علت. ما همه فکر می کردیم به خاطر فشار کاری زیاد سکته کرده...
داوود کمی سکوت کرد و رفت توی فکر. بعد از چند دقیقه یه نفس عمیق کشید و گفت: یه راه دیگه هم هست که... نا خواسته حرفش رو قطع کردم و گفتم: چه راهی؟؟؟ سیگارش رو توی جا سیگاری خاموش کرد و گفت: این جریان یه جورایی برام شخصی شده. پس میشه به صورت شخصی بهش نگاه کرد و برخورد کرد. میشه غیر مستقیم بهشون ضربه بزنم. بدون اینکه بفهمن چجوری. ضعیفشون کنم. اعتبارشون. نفوذشون. رابطه هاشون. هر چی که دارنو ازشون بگیرم. به یک روز و یک شب بشن یه خانواده ی معمولی. تو اومدی پیش من که مثل اونا قوی بشی اما من اونا رو مثل تو معمولی و ضعیف می کنم. به بعدش با خودته. اینجوری به راحتی می تونی به خواهرت برسی. البته این احتمال رو هم بده که خواهرت یکی مثل اونا باشه و اصلا نخواد که به قول تو نجات پیدا کنه. حالا از اونجایی که خودمم واقعا مردد هستم که چجوری انتقام ابراهیم رو بگیرم ، نظرت برام مهمه. تو باعث شدی بفهمم علت سکته ابراهیم و این همه سال عذاب و زجرش چی بوده. حالا هم حق داری انتخاب کنی. کدوم راهو انتخاب می کنی؟؟؟
نگاهم رو از داوود گرفتم و رفتم لب پنجره. همینطور به حرفای داوود فکر کردم و بیرون رو نگاه می کردم. تو همون حالت به داوود گفتم: دست و پاشونو قطع کن آقا داوود. اینجوری خون ریزی می کنن. می ترسن. اعتماد به نفسشون از بین میره. دیگه دلشون به جایی گرم نیست که بخوان هر غلطی بکنن. اونوقت تازه این بازی عادلانه میشه. ایندفعه نوبت منه که با اون زن بازی کنم...
داوود چند قدم بهم نزدیک شد. دقیقا پشت سرم وایستاد و گفت: کنجکاوم کردی دختر. خیلی دوست دارم بدونم چی تو سرت می گذره. اصلا حیف تو که دکتر شدی. راستی اونی که روز اول باهاش اومدی کی بود؟ نسبتی باهاش نداری... برگشتم و بهش نگاه کردم و گفتم: بهترین دوست پدرم. یه جورایی بهتر از پدرم... داوود پوزخند زد و گفت: خیلی هواتو داره... با لبخند بهش گفتم: شاید چون یه ذره شبیه آدمام. هر چی که هست مرد خوبیه... پوزخند داوود غلیظ تر شد و گفت: بهت قول میدم خیلی بیشتر از ایناست که فقط شبیه آدما باشی. کاش خیلی وقت پیش باهات آشنا می شدم. همه ی چیزایی که یه مامور کامل باید داشته باشه رو داری... از نگاه و لحن داوود خوشم نیومد. کیفم رو برداشتم و بهش گفتم: میشه از طریق دو نفرشون تو اون خونه نفوذ کرد و فهمید که دقیقا چه خبره. برای رسیدن بهشون باید بهم کمک کنین... داوود چند لحظه بهم نگاه کرد. نگاهش سنگین بود. با لحن خیلی جدی ای گفت: من به ابراهیم مدیونم. تا آخرش هستم...

ادامه...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
↓ Advertisement ↓
مرد

 
ادامه قسمت ۴ (فصل دوم)

بلاخره بعد از چند بار زنگ زدن ، گوشی رو جواب داد و گفت: چته دختر؟ وقتی رد تماس می زنم ، یعنی یه جا گیرم... به آرومی بهش گفتم: ببخشید عزیزم. یه موضوعی اینقدر ذهنمو درگیر کرده که حتما باید باهات در میون بذارم... کمی پای گوشی سکوت کرد. فهمیدم که جاش رو عوض کرد و گفت: خب چی شده. سریع بگو... تُن صدام رو آهسته تر کردم و گفتم: ببین نریمان من به سارا شک دارم. اصلا رفتار و حرکاتش منطقی نیست. اتفاقی که توی اون 24 ساعت برای اون افتاد ، اگه برای هر کس دیگه ای میفتاد ، تا چند ماه یا حتی چند سال افسرده بود. اما ببیشن. اصلا انگار نه انگار. فقط تو رو خدا مثل نوید نگو که دارم سخت می گیرم. نوید میگه سارا دیگه چیزی نداره که بخواد براش بجنگه. میگه فهمیده که باید با ما راه بیاد. میگه... نریمان حرفم رو قطع کرد و گفت: مهدیس فکر کنم داری پاتو بیشتر از گلیمت دراز می کنی. فکر نکن که من نمی دونم چقدر به سارا حسادت می کنی و ازش فقط به خاطر حسادت متنفری. سارا کاملا تحت کنترل ماست. خودمون خوب می دونیم کِی بهش سخت بگیریم و ادبش کنیم و کِی بهش بها بدیم. بیشتر از این ، این موضوع رو کش نده. حسادت کورت کرده و داری از چشم همه میندازی خودتو...
با حرص گوشی رو خاموش کردم. نفرتم از سارا هر لحظه بیشتر میشد. این چی داشت که تا این حد حاضر بودن نگهش دارن. حالا هم که ورق کلا برگشته بود. سارا دوباره تبدیل شد به عروس عزیز خانواده. شد همون سارایی که می خواستن...
با عصبانیت رفتم طبقه ی بالا. یاد اولین باری که اومدم اینجا افتادم. چقدر استرس داشتم. کلا اون روزا چقدر استرس داشتم و نگران بودم که نکنه یه وقت خراب کاری ای بکنم و نوید پشیمون بشه از ازدواج با من. چقدر وجود سارا و نگاه و رفتار و حرکاتش برام سنگین بود. اون روزا فکر می کردم سارا خیلی برای اینا مهمه. بعدش به این نتیجه رسیدم که سارا یه موجود بی ارزشه. اما حالا دوباره متوجه شدم که همون فکر اولم درست بوده. اینا ول کن سارا نیستن...
سارا در و باز کرد. وارد شدم و در و پشت سرم بستم. بهش گفتم: تنهایی؟؟؟ هم زمان با تکون سرش گفت: آره... چند ثانیه بهش نگاه کردم. این همه بلا سرش اومده اما هنوز از پا نیفتاده. هنوز خوشگل و جذابه. محکم زدم توی گوشش. نگام کرد و هیچی نگفت. یه تو گوشی دیگه بهش زدم و گفتم: فکر کردی من خرم؟ فکر کردی من مثل اینام که بتونی خامم کنی؟؟؟
نه از خودش دفاع کرد و نه هیچ مقاومتی و نه هیچ اعتراضی. این حالتش عصبانی ترم کرد. بازم زدم تو گوشش و گفتم: چرا لال شدی؟؟؟ ایندفعه به خاطر درد ، دستش رو گذاشت روی گوشش و گفت: چند بار بهت بگم. تو الکی نگرانی. الکی از من برای خودت یه رقیب ساختی. بگو چیکار کنم تا باور کنی...
مونده بودم که چی بگم. وقتی دید هیچی نمی گم ، شروع کرد به آرومی زیپ تاپش رو باز کردن. فکر کرد برای این اومدم که بازم مجبورش کنم ارضام کنه. این کارش عصبی ترم کرد. برگشتم و در و محکم پشت سرم بستم. روی کاناپه نشسته بودم و فقط فکر می کردم. شرایط اونطوری که دوست داشتم پیش نمی رفت. داشتم سارا رو لِه می کردم. داشتم بلایی به سرش می آوردم که بره گورشو گم کنه. اما یه هو ورق برگشت. حالا دوباره بخشیدنش. دوباره دارن بهش فرصت میدن. تو افکار خودم بودم که زهرا اومد و کنارم نشست. بهش لبخند زدم. فرصت خوبی بود که باهاش حرف بزنم. با یه لحن ملایم و معصومانه بهش گفتم: مادر جان فکر کنم لازمه یه معذرت خواهی کامل ازتون بکنم... زهرا بی تفاوت بهم نگاه کرد و چیزی نگفت. بهش نزدیک تر شدم و گفتم: شما حق دارین. من یه سری اشتباها داشتم. اما باور کنین هرگز نخواستم پسرای شما رو از چنگتون در بیارم... زهرا نذاشت حرفم تموم بشه. بهم محل نداد و بلند شد و رفت...
وقتی نوید اومد من توی اتاق بودم. بغض کرده بودم و همچنان عصبانی بودم. وارد اتاق شد و گفت: چته مهدیس؟؟؟ گریم گرفت و گفتم: انگاری همه از من بدشون میاد. انگاری من تو این خونه اضافی ام. منی که بیشتر از همه سعی می کنم اونی باشم که می خوایین. اما حالا این جوابشه. مادرت ازم متنفره. خواهرت دو زار برام ارزش قائل نیست. اون سارای مارموز هم یه جور...
نوید اومد کنارم نشست. دستش رو انداخت دور گردنم و گفت: اینطور نیست خوشگلم. ما خوب می دونیم که تو چقدر خاص و دوست داشتنی هستی. مادرم هم مدتی اینجوریه و بعدا نظرش عوض میشه. نرگس هم کلا بچه اس هنوز. سارا هم که همچنان بهش حساسی. از روز اول که خبر نداشتی اینجا چه خبره یه جور بهش حساس بودی. الانم یه جور. ما در مورد سارا کم به حرف تو گوش ندادیم. هر کاری گفتی باهاش کردیم. الانم بهت قول میدم که چیز خاصی تو کلش نمی گذره. بلاخره تصمیمش رو گرفته آدم باشه. در ضمن من حواسم بهش هست. اینقدر سخت نگیر خانمی. حیف این همه خوشگلی نیست که با گریه خرابش کنی؟؟؟ سعی کردم لبخند بزنم و به نوید گفتم: باشه عشقم...
صبح با صدای جارو برقی از خواب بیدار شدم. رفتم تو هال و دیدم که سارا داره خونه رو جارو می کنه. من رو که دید بهم سلام کرد. بهش گفتم: الان وقت جارو زدنه؟ از خواب پروندیم... سریع جارو رو خاموش کرد و گفت: ببخشید... حوله رو برداشتم که برم دوش بگیرم. قبل از رفتن بهش گفتم: هر وقت صدات کردم بیا پشتمو بکش...
بعد از شستن سرم و دوش گرفتن صداش کردم. وقتی اومد وارد حموم بشه ، بهش گفتم: اینجوری؟؟؟ یه مکث کرد و شروع کرد به درآوردن لباساش. داشت سریع لخت میشد. بهش گفتم: آروم تر... بازم چند ثانیه مکث کرد و اینبار به آرومی شروع کرد به لخت شدن. لبه ی وان نشستم و نگاش کردم. هنوز نمی دونستم این رام بودنش واقعیه یا فیلمشه. باید هر طور شده می فهمیدم. رو همون لبه ی وان پشتم رو کردم. نشست پشتم و با لیف شروع کرد پشتم رو کشیدن. بهش گفتم: می دونی چه بلایی سر جنازه ی نازی جون آوردن؟ با توام. لالی؟؟؟ به آرومی گفت: نمی دونم... با تمسخر بهش گفتم: یعنی برات مهم نیست؟ یعنی واقعا می خوای با آدمایی که بهترین دوستت رو جلوت کشتن زندگی کنی و کنار بیایی؟؟؟ هیچ جوابی بهم نداد. برگشتم. لیف و از دستش گرفتم و پرت کردم گوشه ی حموم. به آرومی دستام رو حلقه کردم دور رون پاش. با دستم بهش فهموندم که یه پاش رو بذاره داخل وان و پای دیگه ش رو بیرون وان. تو چشماش خیره شدم. دستم رو بردم سمت کُسش. هر چهار تا انگشتم رو فرو کردم داخلش و گفتم: دیگه نازی جونت نیست که کُس خوشگلتو نوازش کن. اون دستایی که اینکارو می کردن ، الان دارن کم کم می گندن و بوی کثافت و تعفن میدن و خوراک کرما میشن...
اشک تو چشماش جمع شد. بازم حرفی نزد. لبخند زدم و گفتم: گفتی حاضری هر کاری برام بکنی. آره؟؟؟ سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: آره... پوزخند زنان بهش گفتم: نوید و نریمان تصمیم گرفتن یه مدت بهت سخت نگیرن. اما من بهت اعتماد ندارم. فکر می کنم اگه فرصت داشته باشی بازم به همه ی ما خیانت می کنی. من دوست ندارم زندگی جدیدی که بهش رسیدم به این راحتی از دستم بره. پس چون من بهت اعتماد ندارم ، همیشه باید جلوی چشمم باشی. هر جا میری باید از من اجازه بگیری. فهمیدی؟؟؟ سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: آره... اخم کردم. یه چنگ محکم و درد آورد به کُسش زدم و گفتم: از این به بعد به من میگی چَشم. فهمیدی؟؟؟ از صورتش مشخص بود که دردش اومده. به آرومی گفت: چَشم...
چند سری قبل دوست داشتم تحقیر و کوچیکش کنم که هم تلافی اون روزایی باشه که فکر می کردم بهم مسلطه و هم اینکه دمش رو بذاره رو کولش و گورش رو گم کنه. اما ایندفعه حس خاصی داشتم. تصور اینکه اگه واقعا موجود رام و مطیعی شده باشه چی؟ لذت خاص و جدیدی توی وجودم درست شد. از موهاش گرفتم. وادارش کردم جلوم دو زانو بشینه. پاهام رو از هم باز کردم. برای حفظ تعادلش دستاش رو گذاشت روی پاهام. دیگه خودش می دونست باید چیکار کنه...
نرگس کلا دانشگاه رو ول کرده بود. روزا تا لنگ ظهر می خوابید و غروبا با دوستاش می رفت پِی گردش. موقع شام بود و همه دور هم جمع بودن که تازه وارد خونه شد. بدون اینکه سلام کنه رفت توی اتاقش. همه در سکوت بودن که گفتم: نظرتون چیه بریم مسافرت؟؟؟ نوید با کمی مکث گفت: تو این سرما؟؟؟ با انرژی گفتم: می تونیم بریم دُبی. الان بهترین وقته. خب نظرتون چیه؟؟؟ نعیم با بی تفاوتی گفت: من که کاره ای نیستم. هر چی بقیه تصمیم بگیرن... نریمان گفت: پیشنهاد خوبیه. فردا ببینم کارو بارم چطوریه. اوکی بود برا همه بلیط می گیرم و از اون ور هتل رزو می کنم... تو همین حین نرگس از اتاق اومد بیرون و گفت: من نمیاما. کار دارم... نوید بهش گفت: چیکار داری؟؟؟ روی صندلی نشست و گفت: با دوستام قرار دارم. نمی تونم بهم بزنم... زهرا هم گفت: منم حوصله ی مسافرت ندارم. خودتون برین... رو به سارا گفتم: نظر تو چیه؟؟؟ کمی نگام کرد و گفت: منم هر چی بقیه بگن...
اومدم بخوابم که دیدم یه قسمت از وسطای حیاط روشنه. به نوید گفتم: لامپ توی حیاط روشنه... نوید گفت: سارا ست. چند شبه آخر شبا میره توی حیاط... با تعجب گفتم: تو این سرما؟؟؟ نوید گفت: دیگه اینم یه مدلشه. مهم نیست... نوید خیلی زود خوابش برد. پاشدم و لباس گرم تنم کردم. پالتوم رو پوشیدم و رفتم توی حیاط. سارا روی تاب نشسته بود و به آرومی تاب می خورد. عجیب تر اینکه یه نخ سیگار توی دستش بود. وقتی من رو دید ، چیزی نگفت. رو به روش تکیه دادم به درخت و گفتم: داره عید میشه اما سرما ول کن نیست... سارا که وسطای سیگارش بود یه پُک زد و گفت: آره پارسال هم ، زمستون همه ی زورشو توی اسفند زد... چند دقیقه نگاش کردم. نمی تونستم درک کنم که چطور با یه تیشرت و شلوارک توی این سرما نشسته. من که لباس گرم تنم بود از سرما یه لرز شدید توی بدنم افتاد. بدون اینکه چیز دیگه ای بگم برگشتم توی خونه. از پشت پنجره ی هال بهش نگاه کردم. همینطور به آرومی تاب می خورد و به جلوش خیره شده بود و سیگار می کشید...
طبق برنامه ریزی نریمان حدود یک هفته می تونستیم توی دُبی باشیم. وقتی از فرودگاه خارج شدیم ، من و سارا منتظر موندیم که مردا چمدونا رو بیارن. من که شالم رو برداشته بودم رو به سارا گفتم: اینجا ایران نیستا. می تونی شالتو برداری... شالش رو سُر داد به سمت عقب و افتاد روی شونه هاش. البته همینطوری موهای بلدش بیرون بود و کامل دیده میشد. متوجه ی نگاه یه پسره شدم که میخ سارا شده. بهش تنه زدم و گفتم: هنوز پیاده نشده ، اینجا هم خاطر خواه پیدا کردی... یه نگاه به پسره انداخت. برگشت و با لبخند به من گفت: فکر کنم ایرانیه... صدام رو آهسته کردم و گفتم: نعیم و نریمان و نوید برات تکراری نشدن؟ دوست نداری یه تنوع دیگه رو تجربه کنی؟؟؟ کمی نگاهم کرد و گفت: برام فرقی نمی کنه... چشمام رو شیطون کردم و گفتم: اگه من ازت بخوام چی؟؟؟ کمی فکر کرد و گفت: اگه بفهمن عصبانی میشن... پوزخند زدم و گفتم: نترس شوخی کردم. تو تازه برای خودم شدی. دلم نمیاد با کس دیگه ای تقسیمت کنم...
چند روز حسابی گشتیم و اکثر جاهای دیدنی دُبی رو دیدم. یک شب رو هم دیسکو رفتیم. می تونستم سنگینی نگاه اکثر مردای توی دیسکو رو روی خودم و سارا حس کنم. شب پنجم بود. توی جمع رو به سارا گفتم: امروز عصر هیچ جا نرفتیم. حال داری با هم بریم دیسکو؟؟؟ نوید گفت: خب همگی با هم می ریم... اخم کردم. رفتم سمت سارا. از پشت بغلش کردم. دستام رو بردم روی سینه هاش و از روی تاپش به آرومی فشارشون دادم و گفتم: عه می خوام یه شب با سارا تنهایی بریم. این چند شب برای شما بودیم. کم هم که فیض نبردین ماشالله. حالا یه شب می خواییم برای هم باشیم. تاکسی می گیریم و به همون تاکسی می گیم برمون گردونه...
نعیم روی تخت ولو شد و گفت: من که موافقم. چون امشب پاهام درد می کنه و حال و حوصله ی هیچ جا رو ندارم... نریمان گفت: اوکی دخترا. برین خوش بگذرونین. فقط به تاکسی بگین همونجا وایسته تا برگردین... سارا به پیشنهاد من یه شلوار چسبون چرم طلایی رنگ و با یه بلوز یقه گرد که قشنگ خط سینه هاش مشخص بود تنش کرد. من یه شلوار جین و تیشرت ساده تنم کردم. وارد دیسکو که شدیم با راهنمایی یکی از کسایی که اونجا کار می کرد ، رفتیم و یه گوشه نشستیم. بهش رسوندم که برامون مشروب بیاره. سارا بهش با دستش اشاره کرد که سیگار هم بیاره. پام رو انداختم روی پام و گفتم: خب این چند روز چطور گذشت؟؟؟ سارا لبخندی زد و گفت: خیلی خوب بود...
سارا بعد از خوردن یه پیک مشروب ، سیگارش رو روشن کرد. یه پُک عمیق به سیگارش زد. فهمیدم که واقعا سیگار کشیدن رو یاد گرفته. تو همین حین دو تا مرد حدودا سیاه و گنده عرب اومدن و رو میز کناری مون نشستن. خیلی سریع رفتن تو نخ ما. بهشون توجه نکردم. رو به سارا گفتم: بیا بریم یکمی برقصیم... موقع رقصیدن حواسم به اون دو تا مرد بود که چطور دارن نگاهمون می کنن. دستام رو بردم و گذاشتم روی کمر سارا. کمر و باسنش رو به آرومی لمس می کردم. جوری که اون دو تا متوجه بشن. کم کم از جاشون بلند شدن و اومدن سمت ما. خوب می دونستم که نمی تونن برامون مزاحمت ایجاد کنن. به عربی با هم حرف می زدن. چند بار با لبخند بهشون نگاه کردم. یکیشون که انگار کمی فارسی بلد بود ؛ گفت: تنهایین؟؟؟ من و سارا جفتمون نگاهمون رفت به سمتش. چشماش پر از شهوت بود. بهش محل ندادم و رقصم با سارا رو ادامه دادم. لبام رو بردم سمت لبای سارا و یه بوسه ی ریز از لباش کردم. سارا بیشتر از من مشروب خورده بود و کمی مست شده بود. به آرومی سارا رو نزدیک اون دوتا کردم. دست سارا رو گذاشتم توی دست همونی که فارسی حرف زد. اون یکی اومد دست من رو بگیره که با اخم و اشاره ی دستم گفتم: نه... قشنگ بهشون فهموندم که فقط می تونن سارا رو داشته باشن. سارا چهره اش متعجب شد. اومد حرف بزنه که انگشتم رو گذاشتم روی لباش و نذاشتم. به آرومی ازشون جدا شدم و برگشتم سر جام و نشستم. سارا بینشون گیر کرده بود. مطمئن بودم از ترس من جرات اعتراض نداره. هم زمان که مثلا باهاش می رقصیدن ، دستاشون همه جای بدن سارا کار می کرد. توی نور کم دیسکو می تونستم چهره ی نگران سارا رو ببینم. حس خوبی داشتم که بلاخره موفق شدم اون حالت آرامش و خونسردیش رو بهم بزنم. یکی از گارسونای اونجا که فارسی بلد بود رو صداش زدم. ازش خواستم به تاکسی ای که منتظر ماست بگه بره. بعد از چند دقیقه رفتم به سمت سارا. دستش رو گرفتم و از اون دو تا جداش کردم. چشمای جفتشون از شهوت خمار شده بود. پوزخند زنان دست سارا رو گرفتم و از دیسکو خارج شدیم. یه تاکسی دیگه گرفتم. اومدیم سوار بشیم که طاقت نیاوردن. اونی که فارسی بلد بود ، اومد جلو و گفت: همین؟؟؟
سارا رو نشوندم صندلی عقب. خودم نشستم صندلی جلوی تاکسی. در صندلی عقب رو باز گذاشتم. متوجه منظورم شدن. با خوشحالی سوار شدن. هر کدوم یه طرف سارا. تاکسی به حرکت در اومد و ازم پرسید که کجا میرم. به اونی که فارسی بلد بود گفتم: بهش بگو بره جاهای خلوت و الکی دور بزنه... تعجب کرد و گفت: ما مکان داریم. اینجا که ایران نیست... با اخم بهش گفتم: همینی که من گفتم. وگرنه به سلامت... به همدیگه نگاه کردن. به عربی یه چیزی به راننده ی تاکسی گفت. راننده تاکسی هم برگشت. یه نگاهی به سارا انداخت و به راهش ادامه داد. سارا مضطرب بود. همش به من نگاه می کرد و دنبال این بود که تمومش کنم. وقتی اون دو تا شروع کردن به ور رفتن باهاش ؛ بهم گفت: مهدیس اگه بفهمن عصبانی میشن... بهش محل ندادم. آینه جلوی راننده رو برای خودم تنظیم کردم که دقیق ببینم باهاش چیکار می کنن...
سارا با صدای پر از استرس و نگران گفت: مهدیس تو رو خدا نه. ازت خواهش می کنم. بهت التماس می کنم مهدیس... فهمیدم که داره در برابرشون مقاومت می کنه. برگشتم و خیلی جدی به اونی که فارسی بلد بود ، گفتم: چیه می خوایین فقط نگاش کنین؟؟؟ اولش با تعجب بهم نگاه کرد. بعدش با پوزخند گفت: نه عزیز. حیف این نیست فقط نگاه کنیم؟؟؟ دو تا مرد عرب می دونستن که خیلی وقت ندارن. یکیشون سارا رو کشید به سمت خودش و شروع کرد بلوزش رو در آوردن. اون یکی هم پاهاش رو گذاشت روی پاش و شروع کرد شلوارش رو در آوردن. خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم لختش کردن. سارا هیچ شانسی در برابر دستای قوی و بزرگ اونا نداشت. به خاطر تنگ بودن جا عصبی شده بودن و کمی با خشونت با سارا رفتار کردن. آخرش طاقت نیاوردن. به عربی یه چیزی به راننده گفتن. راننده رفت تو یه جای تاریک و به شدت خلوت. تو این مدت یکی شون سینه های سارا رو با ولع می خورد و یکی دیگه با رونا و کُسش بازی می کرد. مثل یه تیکه گوشت در اختیارشون بود. فقط آه و ناله ای که از سر درد ، از گلوش خارج میشد رو می شنیدم. تاکسی یه جا نگه داشت. به عربی یه چیزی بهم گفتن. همونی که فارسی بلد بود ، بهم گفت: من میرم بیرون تا دوستم کارش تموم بشه. بعدش من میام. اوکی؟؟؟ با سرم تایید کردم...
سارا رو به حالت سگی روی صندلی ماشین قرار داد. برای چند لحظه به بزرگی کیرش خیره شدم. متوجه شد که دارم به کیرش نگاه می کنم. پوزخند زد و به یکباره کیرش رو فرو کرد توی کُس سارا. سارا که مشخص بود دردش اومده ، چنگ زد به صندلی ماشین. صورتش رو فرو کرد توی صندلی و خودش صداش رو توی گلوش خفه کرد. مرد عرب بدون ملاحظه با اون کیر گنده اش توی کُس سارا تلمبه میزد. اصلا براش مهم نبود که اینجوری بهش صدمه میزنه. برای من هم مهم نبود. راننده ی تاکسی به عربی یه چیزی گفت و با ناراحتی از تاکسی پیاده شد. دیگه همه یه جورایی فهمیده بودن چه خبره. از نگاه های نفرت انگیز راننده ی تاکسی مشخص بود متوجه شده که من سارا رو به اجبار در اختیار این دو تا مرد عرب گذاشتم. اما برای من اهمیت نداشت. گوشیم رو برداشتم و شروع کردم به فیلم گرفتن. جوری که دقیقا چهره ی سارا مشخص بشه...
وقتی کار این یکی تموم شد ، جاش رو با اون یکی عوض کرد. سارا حسابی عرق کرده بود و هنوز درد داشت. ماشین از بوی عرق بدن و آب منی اون مرد عرب پر شده بود. این یکی سارا رو برگردوند. پاهاش رو تا جایی که میشد از هم باز کرد و بالا گرفت. جوری که زانوهاش رو رسوند به شونه هاش. کیر این یکی هم دست کمی از دوستش نداشت. و این یکی هم بدون هیچ ملاحظه ای همش رو تا ته فرو کرد توی کُس سارا و با شدت بیشتر شروع کرد به تلمبه زدن. اشکای سارا سرازیر شده بودن. خودش با دستش جلوی دهنش رو گرفت که ناله های از سر دردش بلند نشه...
قبل از اینکه برگردیم ، دوباره رفتیم دیسکو. سارا رو بردم توی دستشویی. سر و وضعش و موهاش رو مرتب کردم. هنوز ترس توی وجودش بود و دِل دِل میزد. با دستم صورتش رو نوازش کردم و گفتم: قربونت برم. به خاطر خودت اینکارو کردم. خواستم برات تنوع بشه. حالا هم دیگه گریه نکن. پسرا بفهمن برات خیلی بد میشه. رفتیم خونه ، سریع میری دوش می گیری و خیلی آروم میری رو تخت می خوابی. فهمیدی؟؟؟ سارا با سرش حرفم رو تایید کرد. بهش با اخم گفتم: یادت رفت؟؟؟ دوباره سرش رو تکون داد و گفت: چَشم...
صبح همه رفتن رستوران هتل برای صبحونه. از حموم اومده بودم بیرون و داشتم خودم رو خشک می کردم. متوجه شدم که نوید نرفته. نشسته بود جلوم. به حالت خاصی نگام کرد و گفت: جریان تو و سارا چیه؟؟؟ با تعجب بهش گفتم: کدوم جریان؟؟؟ چشماش رو تنگ کرد و گفت: تا چند وقت پیش ازش متنفر بودی. با ذوق و شوق مارو تشویق می کردی که باید ادبش کنیم. بعدشم که بهش شَک داشتی. حالا جریان چیه که یه هو بهش علاقه مند شدی؟؟؟ شورتم رو پام کردم. رفتم جلوی نوید. یه پام رو گذاشتم یه طرفش و پای دیگم رو طرف دیگه اش. دستام رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم: تازه دارم می فهمم سارا چه گنجیه. تازه دارم متوجه میشم که چرا اینقدر دوستش دارین و حاضرین هر کاری کنین تا حفظش کنین. جفتمون خوب می دونیم سارا خیلی بیشتر از من براتون مهمه. خیلی بیشتر از من ، اونی هست که شما دوست دارین. حتی شاید یه روزی منو هم فدای سارا کنین... نوید از حرفام حسابی جا خورد. اینقدر که هیچ جوابی نداشت که بهم بده. من رو پس زد و گفت: چرت و پرت بسه. بریم پایین پیش بقیه صبحونه بخوریم...
سارا کنار نعیم نشسته بود. داشت براش تخم مرغ آب پزش رو پوست می گرفت. وقتی تخم مرغ رو گذاشت جلوی نعیم با یه لحن ملیح و مهربانانه گفت: بیا عزیزم... لبخند لذت بخش نعیم از این عزیزم گفتن سارا رو دیدم. من کم به نعیم نگفته بودم عزیزم. یا هزار تا کلمه و رفتار ملوس و مهربانانه دیگه. اما خوب فهمیدم که هیچ وقت مثل سارا نمی تونم باشم. بهم ثابت شد که سارا واقعا تسلیم شده. واقعا می خواد همونی باشه که قبلا بود. حتی بیشتر. یه برده ی کاملا مطیع و حرف گوش کن. تو وجود این آدم دیگه هیچ دلیلی برای جنگیدن نبود...
تو بحر سارا بودم که گوشی نریمان زنگ خورد. نمی خواست جواب بده اما وقتی به گوشیش نگاه کرد جواب داد. حتما شخص مهمی بود که جواب داد. چند لحظه گذشت. نریمان یکباره با عصبانیت از جاش بلند شد و ازمون دور شد. به نوید گفتم: چش شد؟؟؟ نوید شونه اش رو انداخت بالا و گفت: نمی دونم... نریمان بعد از چند دقیقه برگشت. بدون اینکه بشینه به نوید گفت: همه ی چِکای شرکت برگشت خورده...
نوید از تعجب چشماش گرد شد و گفت: یعنی چی. امکان نداره. حتما یه اشتباهی شده... نریمان که هر لحظه عصبی تر میشد ؛ گفت: حساب شرکت بسته شده نوید. از اداره مالیات ریختن تو شرکت. همه چی رو پلمپ کردن. حسابم بستن. بدبخت شدیم نوید... نوید هم از جاش بلند شد. استرس رو میشد توی وجود جفتشون دید. رو به نریمان گفت: سریع با شایگان تماس بگیر. حتما یکی زیرآبمون رو زده. هر چی باشه اون درستش می کنه... جفتشون شروع کردن به تماس گرفتن. انگار هر کسی که مد نظرشون بود ، جواب تماساشون رو نمی داد. نعیم خونسرد تر از اون دو تای دیگه بود. چون هیچ وقت تو جریان کارای شرکت نبود. فقط و فقط در جریان باشگاه بود. اما نوید و نریمان هر لحظه عصبانی تر می شدن. نریمان گفت: همین الان باید برگردیم. من میرم بلیطا رو برای امروز تغییر میدم. نوید تو برو با هتل تسویه کن...
دنبال نوید راه افتادم. بهش گفتم: چی شده نوید؟؟؟ با عصبانیت گفت: چیز مهمی نیست... دستش رو گرفتم و گفتم: قیافه تو ببین. یعنی چی چیز مهمی نیست... نوید دستش رو کشید و گفت: برو اتاق جمع و جور کن. به تو ربطی نداره چی شده... از جواب نوید ناراحت شدم. با سارا برگشتیم و شروع کردیم به جمع و جور کردن. سارا حسابی تو فکر بود. می دونستم که داره به چی فکر می کنه. حسابی برنامه ریزی کرده بودم که سر جریان شب قبل ، حالا حالاها باهاش بازی کنم و به روش بیارم. اما به خاطر رفتار نوید عصبی شدم و حوصله ی سارا رو هم نداشتم...
شب رسیدیم ایران. من و سارا همراه نعیم اومدیم خونه اما نوید و نریمان از همونجا ازمون جدا شدن. زهرا خونه تنها بود و نرگس نبود. نعیم و سارا رفتن بالا. من حسابی توی فکر بودم. یعنی این موضوع اینقدر مهمه که نوید و نریمان تا این حد ریختن به هم. زهرا ازم پرسید: یکمی زود نیومدین؟؟؟ بهش گفتم: آره مامان. انگاری یه اتفاقی افتاده. اما نمی دونم جریان چیه... زهرا هم نگران شد. هر چی به گوشی نوید و نریمان زنگ زد ، جواب ندادن...
از استرس اینکه چی شده اصلا خوابم نبرد. نزدیکای ساعت سه صبح نوید و نریمان برگشتن. جفتشون خسته و داغون بودن. چشمای نریمان کاسه ی خون بود. کتش رو در آورد و پرت کرد روی کاناپه. نشست و سرش رو گرفت بین دو تا دستاش. رفتم نزدیکش. اومدم دستم رو بذارم روی شونه اش که با عصبانیت گفت: برو گورتو گم کن مهدیس. حوصله تو ندارم...
زهرا با نگرانی از اتاقش اومد بیرون. رو به نوید گفت: چی شده پسرم؟؟؟ نوید با صدای لرزون گفت: بدبخت شدیم مامان. بیچاره شدیم... زهرا که صداش به لرزش افتاده بود ؛ گفت: دارین سکته ام می دین. بگین چی شده خب... نوید گفت: وکیل شرکت فرار کرده. قبلش حسابای اصلی و فرعی رو خالی کرده. تمام مدارک فرار مالیاتی مون رو هم داده به اداره مالیات. اونا هم ریختن تو شرکت. همه چیزو پلمپ کردن. فردا بازرساشون مدارک و چک می کنن. می فهمن که چقدر فرار مالیاتی داشتیم. حسابای لعنتی هم خالیه...
نریمان سرش رو آورد بالا و نا امیدانه گفت: گرچه خالی هم نبود فایده نداشت. فوقش یک پنجم مالیاتا میشد. تازه بدون احتساب جریمه اش... زهرا که حسابی دستپاچه شده بود ، رفت سمت نریمان. جلوش نشست و گفت: پسرم حتما یه راهی هست. با شایگان تماس بگیر. اون هر مشکلی باشه حل می کنه. بدتر از اینا رو حل کرده... نریمان گفت: شایگان گم و گور شده. نه گوشیش رو جواب میده و نه در خونه اش رو باز می کنه. با ناظمی و همتی و ارجمند هم نتونستیم تماس بگیریم. هر چی نفوذ داشتیم آب شده رفته تو زمین. گیج شدم. نمی دونم جریان چیه... زهرا سعی کرد به نریمان دلداری بده و گفت: حتما امروز جایی بودن پسرم. فردا حتما پیداشون میشه. اینقدر حرص نخور عزیزم...
در هال باز شد و نرگس اومد داخل. وقتی ما رو دید جا خورد. خودش رو جمع و جور کرد و گفت: عه چه زود اومدین... زهرا از دیدن نرگس هول شد. اومد یه چیزی بگه که نریمان رو به نرگس گفت: الان وقت اومدنه؟ تا الان کجا بودی؟؟؟ نرگس آب دهنش رو قورت داد و گفت: با دوستام بودم... نریمان بلند شد و رفت سمت نرگس. با عصبانیت گفت: با کدوم دوست پتیاره ای تا این وقت شب بیرون بودی؟؟؟ نرگس از ترس چند قدم رفت عقب. زهرا رفت که جلوی نریمان رو بگیره اما نریمان با دست هولش داد. کمربندش رو درآورد و افتاد به جون نرگس. نرگس هر چقدر خواهش و التماس کرد فایده نداشت. نعیم از بالا اومد. دست نریمان رو گرفت و گفت: از جای دیگه عصبانی ای سر این خالی نکن... نریمان با عصبانیت یه کشیده ی محکم تو گوش نعیم زد و گفت: تو یکی خفه شو... نعیم اومد به نریمان حمله کنه که نوید جلوش رو گرفت و گفت: برو بالا نعیم. اون روی سگ منو بالا نیار. نریمان می دونه داره چیکار می کنه... نعیم حسابی کم آورد. در حالی که دستش روی گوشش بود ، پله ها رو گرفت و رفت بالا... نریمان چند تای دیگه نرگس رو زد و زندانیش کرد توی اتاقش. من از ترس ، خودم رو گوشه ی کاناپه مچاله کرده بودم. می ترسیدم حتی یه کلمه حرف بزنم. نریمان کتش رو برداشت. موقع رفتن به نوید گفت: صبح زود بیا دنبالم... نوید با عصبانیت رفت توی اتاق و در و محکم بست. این یعنی حتی حوصله ی من رو هم داشت. همونجا روی کاناپه دراز کشیدم...
با سر و صدای نریمان از خواب پریدم. سریع ساعت رو نگاه کردم. ساعت یازده ظهر بود. نریمان از توی حیاط نعره میزد و فحش می داد. وارد خونه که شد صداش ترسناک تر شد. پشت سرش هم نوید وارد خونه شد. نریمان همینطور داشت به زمین و زمان فحش می داد. حتی سارا و نعیم هم اومدن پایین. هیچ کس جرات نداشت به نریمان چیزی بگه. زهرا رفت سمتش و گفت: آروم باش پسرم. الان سکته می کنی... نریمان نعره زنان گفت: چطوری آروم باشم؟ به یه روز همه چی داره از دستمون میره. نابود شدیم مادر من. هیچ کدومشون جواب نمیدن. فرار مالیاتی یه طرف. هر چی تخلف واردات و گمرکی هم داشتیم لو رفته. همه ی اسناد و مدارک هم به اسم من و نویده. تمام دوستای سپاهی آشغال بابا گم و گور شدن. آب شدن رفتن توی زمین. یکی با همه ی زورش بهمون حمله کرده. از جیک و پوکمون خبر داشتن. فقط اون وکیل آشغال نمی تونست این همه اطلاعات بهشون بده. تا فردا حکم مصادره ی تمام اموالمون رو میدن... نعیم با صدای گرفته گفت: باشگاه چی؟؟؟ نوید گفت: مگه خودت نمی دونی باشگاه به نام نریمانه...
نعیم با دو تا دستش زد توی سرش و نشست روی پله ها. زهرا که گریه اش گرفته بود ، رفت سمت نوید و گفت: حتما یه اشتباهی شده. آره حتما... نوید با نا امیدی گفت: نه مامان. هیچ اشتباهی نشده. به خاک سیاه نشستیم. حتی برای فروش املاک و زمینا و هر چی که هست هم دیره. فقط این خونه به نام شماست. بقیه اش یا به نام منه یا نریمان... زهرا روی دو تا زانوهاش نشست و شدت گریه اش بیشتر شد. من مات و مبهوت مونده بودم که چی بگم. چیزایی که می شنیدم و می دیدم رو باور نمی کردم...
یک ساعت تموم ، همه شون نشسته بودن و هیچی نمی گفتن. چنان خودشون رو باخته بودم که باور نمی کردم این نوید و نریمان همون آدمای قبلی هستن. سارا رفت جلوی نریمان. به آرومی گفت: اجازه دارم برای نرگس یکمی غذا ببرم... نریمان با دستش اشاره کرد که می تونه. سارا رفت و در اتاق نرگس رو باز کرد. چند لحظه بعد با صدای بلند گفت: نرگس نیست... نریمان دوید به سمت اتاق و با عصبانیت گفت: کثافت عوضی از پنجره فرار کرده. من اینو گیر بیارم می کشمش... اومد از خونه بره بیرون که نوید جلوش رو گرفت و گفت: داداش نرگس و ول کن. الان باید یه فکر درست و حسابی بکنیم. مامورا دیر یا زود میان سر وقتمون. اگه این عوضیا تا آخرش جواب ندن ، کارمون تمومه. باید فعلا یه جا مخفی بشیم...
نوید و نریمان بدون اینکه بگن کجا میرن ، از خونه زدن بیرون. زهرا هم حاضر شد و رفت بیرون. انگاری هنوز امید داشت که یکی از اون آدمای با نفوذی که ازشون حمایت می کردن رو پیدا کنه. سارا رفت به سمت نعیم. دستش رو گرفت و به آرومی بردش توی آشپزخونه. جلوش کمی نون و مربا گذاشت و گفت: بخور نعیم. از دیروز هیچی نخوردی. ضعف می کنی... کتری رو آب کرد و گذاشت روی گاز تا جوش بیاد. با حرص مُچ دست سارا رو گرفتم. بردمش توی اتاق و گفتم: واقعا اینقدر خونسردی و برات مهم نیست که چی شده یا داری نقش بازی می کنی؟ با تو ام سارا... سارا گفت: شاید این یه نمایش جدیده. نمی دونم. یا اگه هم راست باشه این مشکلو حل می کنن. نوید و نریمان همیشه یه راهی پیدا می کنن...
با دستم زدم توی سر سارا و گفتم: احمق توهمی. چقدر اینا رو دست بالا گرفتی تو. کدوم نمایش. مگه نشنیدی؟ هر چی داشتن تو یه سوت پرید. مگه ندیدی که نوید و نریمان فرار کردن؟؟؟ سارا هیچی نگفت. وقتی دید من سکوت کردم از اتاق رفت بیرون و شروع کرد چایی دم کردن...

ادامه...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
مرد

 
ادامه قسمت ۴ فصل (دوم)


دستای محسن رو روی شونه هام حس کردم. داشتم بازی کردن بچه ها رو توی کوچه می دیدم. دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم: چند روزه می خوای یه چیزی بگی. چرا نمیگی؟؟؟ نفس عمیق محسن رو روی گردنم حس کردم. بلاخره سکوت و شکست و گفت: حس می کنم از وقتی که اون زن پاشو توی مطبت گذاشته ، عوض شدی. از وقتی که "یاس سرخ" رو هم پیدا کردی بیشتر عوض شدی. من نگرانم بهار... نگاهم رفت به سمت یکی از بچه ها که موقع دویدن خورد زمین. به محسن گفتم: چی از من دیدی که فکر می کنی عوض شدم؟؟؟ محسن هول شد و گفت: نه چیزی ندیدم. اما... برگشتم و بهش گفتم: اما چی؟؟؟ با چشمای نگرانش نگاهم کرد و گفت: مطمئنی همه ی اینا برای خواهرته؟ یعنی از دست زهرا عصبانی نیستی؟ یعنی یکمی حس کینه و انتقام این وسط نیست؟؟؟ منم به چشمای محسن خیره شدم و گفتم: هنوز خودمم نمی دونم. قبول دارم که از ریتم خارج شدم و کنترل احساساتم کاملا دست خودم نیست. اما همه ی تمرکزم فعلا خواهرمه. من باید هر طور شده از اون باتلاق نجاتش بدم. به هر قیمتی که شده محسن. یه بار از دستش دادم. دیگه از دستش نمی دم...
زنگ خونه به صدا در اومد. نادر وارد شد و با یه لحن خاص و طعنه آمیز گفت: مهمون داریم... پشت سرش داوود وارد خونه شد. لبخند زنان با من و محسن احوال پرسی کرد. نشست روی کاناپه و رو به من گفت: جا سیگاری دارین؟؟؟ براش یه نعلبکی شیشه ای آوردم. همه منتظر بودیم که حرف بزنه. سیگارش رو روشن کرد و گفت: بهتون تبریک میگم آقا محسن. زن شما یه آدم به شدت باهوشه. از همون اول حدس می زدم اما بازم غافلگیر شدم. با راهنمایی دقیقی که بهمون کرد ، خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم به اون دختره رسیدیم...
محسن اومد کنارم نشست و گفت: چجوری؟؟؟ داوود یه پُک دیگه از سیگارش زد و گفت: بهار خانم حدس می زد که نرگس تو اون خونه دیده نشه و یه جورایی تنها باشه. حتی حدس می زد که یه رابطه ی احساسی مخفیانه هم شاید داشته باشه. البته قرار بود اگه نداشت ما براش این رابطه رو درست کنیم. که خب با بررسی بچه ها مشخص شد که پای یه نفر در میونه. یکی از همین پسرای ساده که به با یه عزیزم و گُلم خام میشن. پسره خیلی زودتر از اونی که فکر می کردیم رام شد. با چهار تا تهدید و قول قبول کرد همکاری کنه. بازم با راهنمایی ای که بهار خانم کرد ، نرگس مثل آب خوردن افتاد توی دستامون. تا حالا به دکترای روانشناس اعتماد نداشتم اما حالا نظرم به کُل عوض شده...
به داوود گفتم: خب چیزی هم ازش فهمیدین؟؟؟ داوود سیگارش رو خاموش کرد و گفت: پسره دقیقا همون دستورات و حرفایی که شما گفته بودی رو انجام داد. نتیجه اش این شد که نرگس چند روز پیش از خونه فرار کرده. پسره بردش به جایی که ما در اختیارش گذاشتیم. نرگس بلاخره به حرف اومده و به پسره گفته دیگه نمی خواد برگرده تو اون خونه... با دقت به داوود نگاه کردم و گفتم: دیگه چی گفته؟؟؟ داوود از توی جیبش یه کاغذ درآورد. گرفت به سمت من و گفت: فکر نکنم از خوندنش خوشت بیاد...
نوشته های توی برگه خیلی ریز بود. پاشدم و رفتم از توی کیفم عینکم رو زدم به چشمم. تو همون حالت که ایستاده بودم ، شروع کردم به خوندن. نرگس برای دوست پسرش درد و دلاش رو گفته بود. از اینکه برادراش باهاش چیکار کرده بودن. به وسطای حرفاش که رسیدم از سارا هم اسم برده بود. چند تا جمله ی کوتاه در مورد سارا هم به دوست پسرش گفته بود...
-نمی تونی باور کنی که چه بلاهایی سرش آوردن. مثل یه حیوون بهش تجاوز کردن. مجبورش کردن مطیع و حرف گوش کن باشه. هر بار هم که به فکر فرار افتاد ، یه بلای بدتر سرش آوردن...
دوست نداشتم خودم رو جلوی داوود ضعیف جلوه بدم. همه ی سعی خودم رو کردم که ظاهرم رو حفظ کنم. برگشتم جلوش نشستم. برگه رو بهش برگردوندم. داوود برگه رو ازم گرفت و گفت: خب همونطور که قول داده بودم ، همه چیزشون رو ازشون گرفتم. تا خودت نخوای هرگز نمی فهمن که از کجا و چجوری خوردن. پسر بزرگه و کوچیکه فعلا غیب شدن. آفتابی که بشن به جُرم تخلفات سنگین مالی و گمرکی بازداشت میشن. دختره هم که پیش دوست عزیزشه. می مونه پسر وسطیه. یا همون شوهر محترم خواهرتون. حالا منتظر حرکت بعدی هستیم. خب چیکار کنیم بهار خانم؟ می خوای خواهرتو ببینی؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: نه. می خوام با شوهرش حرف بزنم...
وقتی داوود رفت ، نادر با عصبانیت گفت: از این یارو خوشم نمیاد... بهش گفتم: آروم باشین آقا نادر. ما به سختی بهش رسیدیم. الانم همه جوره داره بهمون کمک می کنه. تنها آدم مورد اعتماد ابراهیم بوده و هست. تنها کسی که حریف اونا میشه. ما چاره ای نداشتیم... نادر سعی کرد آروم باشه و گفت: امیدوارم این ناچار بودنی که ما رو به این یارو رسوند ، پشیمونمون نکنه...
قبل از اینکه با نعیم رو در رو بشم ، رفتم پیش داوود. به تمام اطلاعاتی که نیاز داشتم رسیدم. نرگس همچنان داشت برای دوست پسرش حرف میزد و هر روز یه چیز جدید از توی اون خونه ی لعنتی می گفت. با هماهنگی داوود از محل نعیم با خبر شدم. مشغول قدم زدن اطراف باشگاه بود که جلوش سبز شدم. با دیدن من تعجب کرد. قبل از اینکه حرف بزنه بهش گفتم: آقا نعیم. ما باید با هم حرف بزنیم. بهتون قول میدم به نفع خودتونه...
تو یه کافه ی خلوت و دنج نشسته بودیم. نعیم همچنان کنجکاو بود که من چی می خوام بهش بگم. عینکم رو برداشتم و با خونسردی بهش گفتم: آقا نعیم من کاملا در جریان اتفاقای اخیر خونه ی شما هستم. می دونم که دچار یه ورشکستگی وحشتناک شدین. برادراتون با کُلی بدهی و تخلف مالی غیبشون زده. از شانس شما چیزی به نامتون نبوده و تنها کسی هستین که میشد پیداتون کرد. من اومدم اینجا که باهاتون یه معامله کنم...
نعیم با تردید گفت: چه معامله ای؟؟؟ نگاهم رو جدی تر کردم و گفتم: سارا رو طلاقش بده و بدش به من. منم باشگاهتو بهت بر می گردونم... نعیم از حرفم خنده اش گرفت. چیزی که شنیده بود رو باور نکرد. منم لبخند زدم و گفتم: اون باشگاه درست فردای روزی که سارا رو طلاق دادی به نام خودت میشه. و دیگه هیچ ربطی به پرونده تخلات مالی برادرات نداره. آقا نعیم من می دونم که شما هیچ وقت توی اون خونه به حساب نمی اومدین. همیشه تصمیات با بقیه بوده و کسی از شما حتی یه نظر ساده هم نخواسته. نتیجه ی تصمیم های برادراتون رو هم دارین می بینین. حالا وقتشه خودتون تصمیم بگیرین. باور کنین میشد از یه راه سخت تر ، این مورد رو حل کرد. اونی که تو کمتر از 24 ساعت این بلا رو سرتون آورد ، می تونست خیلی راحت ثابت کنه که شما دارین تو اون خونه چه بلایی سر خواهر من میارین. اما من نذاشتم. دوست داشتم از یه راه بهتر این مشکل رو حل کنیم. اگه به حرفم گوش ندین ، مجبورم راه سخت رو انتخاب کنم. وقتشه برای اولین بار توی عمرتون یه تصمیم درست بگیرین...
نعیم خنده از روی لباش خشک شد. چهره اش هر لحظه بیشتر شوکه میشد. به سختی به حرف اومد و گفت: چطوری؟ تو هیچی نبودی. یه دکتر ساده همش. چطوری تونستی اینکارو بکنی؟؟؟ لبخند زدم و گفتم: این مورد مهم نیست. چیزای مهم تری هست که باید در مورد اونا فکر کنین. سارا رو طلاق بده. بذار رسیدن من به سارا به همدیگه ، بیشتر از این به شما و خانواده تون صدمه نزنه... نعیم چند ثانیه مات و مبهوت بهم خیره شد. سعی کرد خونسرد باشه و گفت: عین خودشی. اندامت. صورتت. نگاهت. غیر قابل پیش بینی بودنت. نوید و نریمان دست کم گرفتنت. خیلی هم دست کم گرفتن. اول باشگاه و به نام من بزنین ، بعد خواهرتو طلاق میدم...
از جام بلند شدم و گفتم: متاسفم. تو هم انگار فرقی با اون دو تا برادر کله خراب و مغرورت نداری. بهت پیشنهاد یه راه مسالمت آمیز دادم. اما خرابش کردی. جور دیگه حلش می کنم... از کافه زدم بیرون. چند قدم برداشتم که نعیم افتاد دنبالم و بهم گفت: از کجا بهت اعتماد کنم؟؟؟ پوزخند زنان گفتم: این مشکل توعه. مشکل من رسیدن به ساراست که حلش می کنم... نعیم چند قدم دیگه پشت سرم برداشت و گفت: باشه باشه. همینی که تو میگی...
از توی کیفم یه برگه بهش دادم. بهش گفتم: فردا میاریش به همین آدرس محضری که برات نوشتم. با مدارک کامل. اونجا همه چی هماهنگ شده. نیازی به حکم دادگاه و این مسخره بازیا نیست. طلاقش میدی. بعدشم میری پی کارت. فرداش باشگاهت برای خودته... نعیم وایستاد و گفت: اون یکی چی؟ فقط دلت برای خواهر خودت می سوزه؟؟؟ منم وایستادم. برگشتم و بهش نگاه کردم. با خونسردی بهش گفتم: دورادرو اون یکی رو خوب می شناسم. فکر نکنم نیازی به کمک من داشته باشه. خواهرت گفته که مهدیس خانم چه جونوریه... نعیم تعجبش چندین برابر شد و گفت: نرگس؟؟؟ بهش جواب ندادم. رفتم توی خیابون و سوار اولین تاکسی ای که نگه داشت شدم...
تا صبح خوابم نبرد. روز پیش روم ، مهم ترین روز زندگیم بود. یه جورایی حتی از روزی که با محسن ازدواج کردم هم مهم تر. محسن هم خوابش نبرد و اونم هیجان داشت. صبح نادر اومد دنبالمون. همه ی هماهنگی ها رو با محضر کرده بود. نعیم فقط کافی بود سارا رو ببره اون تو. چند متر پایین تر از محضر ، توی ماشین منتظر بودیم. بلاخره نعیم پیداش شد. اینقدر از استرس زیاد به رونای پام چنگ زده بودم که انگشتام خسته شده بودن. وقتی دیدیم که سارا همراهشه ، یه نفس راحت کشیدم. وارد محضر شدن. نادر پیاده شد و رفت داخل محضر. نزدیک به نیم ساعت طول کشید. نعیم اومد بیرون. سارا رو دیدم که همراه نادر داره به سمت ما میاد. از ماشین پیاده شدم. هم زمان که به سارا نگاه می کردم به سمت نعیم رفتم. وقتی بهش رسیدم ، بدون معطلی و با تمام زورم با مشت کوبیدم توی صورتش. دست خودم درد گرفت اما اهمیت نداشت. با حرص و عصبانیت گفتم: می تونستم بلای بدتر از این سرتون بیارم. حیف که ریسکش بالا بود و امکان داشت خواهر خودمم توی دردسر بیفته. وگرنه لیاقت حیوونی مثل تو این نیست که راست راست آزادانه بچرخه...
نعیم از ضربه ای که خورد عصبانی شد. می دونست که اگه بخواد جواب بده ، محسن و نادر هستن. با حرص گفت: اگه به قولت عمل نکنی خیلی نامردی... خندم گرفت و گفتم: داری با من از مردونگی حرف می زنی؟ روت میشه آدم نفهم؟ به همین خیال باش که باشگاه به نامت بخوره. احمق کودن تمام اموالتون مصادره شده. به زودی نون خوردنم ندارین. تازه بازم شُکر کن که مثل اون دو تا حیوون فراری نیستی. بازم شُکر کن که آزادی. حالا هم این آخرین دیدار ماست. اگه فقط و فقط یک بار دیگه ببینمت ، می فهمی که من اصلا شبیه سارا نیستم و به وقتش تبدیل به یه حیوونی میشم بدتر از خودتون. پس شانستو بردار و گورتو گم کن...
برگشتم سمت ماشین. محسن و نادر جلو نشسته بودن. سارا عقب نشسته بود. نشستم کنار سارا. سارا همینطور بی تفاوت نشسته بود. نه خوشحال و نه ناراحت. سرش رو برگردوند و از شیشه ی عقب ماشین به نعیم که هنوز وایستاده بود نگاه کرد. با دستم صورتش رو چرخوندم سمت خودم و گفتم: دیگه لازم نیست بهش فکر کنی. تموم شد. تو دیگه پیش منی...
اومدم بغلش کنم که پَسَم زد. دوباره صورتش رو چرخوند به سمت نعیم. نادر حرکت کرد. هر لحظه از نعیم دور تر می شدیم. سارا تا آخرین لحظه که نعیم توی دیدش بود ، بهش نگاه کرد. بعدش هم سرش رو به سمت پنجره چرخوند و شروع کرد بیرون رو نگاه کردن. اومدم دستش رو بگیرم که محسن با دستش اشاره کرد که اینکارو نکنم. بهم رسوند که به حال خودش رهاش کنم...
دو روز گذشت. سارا هیچی نمی گفت و همش تو خودش بود. محسن بهم امیدواری می داد که درست میشه. می گفت: بهش حق بده بهار. یه مدت طول می کشه تا از زندگی گذشته اش بیاد بیرون...
برای آخرین بار با داوود قرار داشتم. ازش به خاطر همه چی تشکر کردم. بهش گفتم: اگه شما نبودین ، معلوم نبود سرنوشت خواهرم و حتی خودم چی میشد... بهم گفت: در اصل باید به ابراهیم مدیون باشی. همه ی این کارا به خاطر اون بود. وقتی فهمیدم ابراهیم این همه سال به خاطر اون زنیکه و پسراش به این روز افتاده ، خونم به جوش اومد. تا چند روز حتی غذا هم نمی تونستم بخورم. ابراهیم ازم خواست که همه جوره بهت کمک کنم. در اصل برو و از اون تشکر کن... به داوود لبخند زدم و گفتم: به هر حال ممنون یاس سرخ. امیدوارم دیگه هیچ وقت لازم نباشه همدیگه رو ببنیم و همه چی تموم شده باشه... داوود از حرفم خنده اش گرفت و گفت: تجربه ی خوبی بود. بدم نمیاد بازم همو ببینیم. به هر حال من ازت خوشم اومده. زن با جربزه و با جنمی هستی. سری بعد دیگه لازم نیست ابراهیم واسطه بشه. خودت مستقیم بیا پیش خودم... لبخندم رو قطع کردم و گفتم: ممنون. اما همچنان امیدوارم دیگه هیچ وقت نیاز نباشه که بیام پیش شما... چند قدم برداشتم. برگشتم و گفتم: راستی سرنوشت نرگس و مهدیس چی میشه؟؟؟ داوود گفت: مهدیس که مثل اون دو تای دیگه غیبش زده. نرگس هم همچنان داره با دوست پسرش زندگی می کنه. تصمیم ندارم کاری به کارشون داشته باشم. پسره چند وقت دیگه ازش خسته میشه و ولش می کنه. بقیه ش هم برام مهم نیست. هر بلایی سرشون بیاد حقشونه...
ایندفعه بدون ترس و نگرانی رفتم به ملاقات ابراهیم. تا می تونستم ازش تشکر کردم. براش تعریف کردم که چه اتفاقایی افتاده. داشتم ازش خداحافظی می کردم که زهرا وارد اتاق شد. من رو که دید چنان شوکه شد و وا رفت که حس کردم الانه که سکته کنه. تعادلش رو از دست داد. سریع خودم رو بهش رسوندم. کمک کردم تا بشینه. فکر کنم با دیدن من و ابراهیم به جواب همه ی سوالاش رسید. بلاخره فهمید که ریشه ی این همه بلایی که یه هو سرشون اومد از کجا بوده. وقتی مطمئن شدم سکته نکرده و فقط حالش بد شده ، بهش یه لیوان آب دادم. یه صندلی گذاشتم جلوش و نشستم. حالا نوبت من بود که بهش یه لبخند پیروزمندانه بزنم. با خونسردی بهش گفتم: همیشه یه راه ارتباط با این جور بیمارا هست. سخت بود اما بلاخره موفق شدم. امیدوار بودین که تو این سال ها هوشیاری شوهرتون کامل بوده باشه و تونسته باشین که با هر بار ملاقات ، زجرش بدین. خب باید بهتون بگم امیدواری تون بیهوده نبوده. شوهرتون با هوشیاری کامل هر بار و با دقت می شنیده که همسرش چه هیولایی هستش و چه کارایی کرده و داره می کنه. به هر حال الانم همچنان می تونین براش تعریف کنین. من دیگه برم و تنهاتون بذارم...
دم در بودم که زهرا شروع کرد به خندیدن. یه جور خنده ی هیستریکی و ترسناک. خنده اش که تموم شد ، بهم گفت: فکر کردی همه چی تموم شده؟ فکر کردی خواهرتو بردی پیش خودتو خلاص؟ فکر کردی خواهرتو می شناسی؟ حتی یه درصدم نمی دونی چه جونوری رو توی خونه نگه داشتی. حتی یک درصد هم نمی شناسیش. فعلا تو بردی. اما این اولشه. بهت قول میدم اولشه... به ادامه ی حرفاش گوش ندادم. اومدم بیرون و در و بستم...
توی مسیر خونه یاد حرف محسن افتادم. اینکه من از زهرا کینه به دل گرفتم و دوست دارم تلافی کنم. بهم ثابت شد که حرف محسن بی ربط نبوده. دیدن زهرا تو اون شرایط نا خواسته خوشحالم کرد. از خودم خجالت کشیدم که چرا تبدیل به همچین آدم کینه ای شدم. محسن بهم پیام داد که شب شیفته و نمیاد. دیگه شب شده بود. خونه تاریک بود. موقع روشن کردن چراغا گفتم: سارا چرا چراغا رو روشن نکردی دختر... هیچ جوابی بهم نداد. چند بار صداش زدم اما بازم جواب نداد. دلم به شور افتاد. رفتم توی اتاق رو نگاه کنم که صدای دوش حموم توجه ام رو جلب کرد. وارد سِکشن حموم شدم. چراغ حموم روشن بود. صدای دوش واضح تر به گوشم می رسید. فهمیدم که سارا توی حمومه. هر چی صداش زدم جواب نداد. نا خواسته بغض کردم و با همه ی زورم کوبیدم به در حموم. دستام خسته شد. با بدنم شروع کردم خودم رو به در حموم کوبیدن. دیگه کامل گریه ام گرفته بود. اینقدر کوبیدم که تا اینکه بلاخره در حموم باز شد. همه جا رو بخار گرفته بود. چند لحظه طول کشید تا بخارا از حموم خارج بشن. سارا گوشه ی حموم نشسته بود. پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود. با یه دستش پاهاش رو بغل کرده بود و با دست دیگه اش داشت سیگار می کشید. نگاهش به جلوش بود. حتی ذره ای هم سرش رو به سمت من نچرخوند. از استرس زیاد پاهام سُست شد. همونجا دو زانو نشستم و گریم شدید تر شد. سارا سیگارش رو انداخت کف حموم. از جاش بلند شد. تا حالا بدنش رو لخت ندیده بودم. حالا می تونستم رد کبودی ها و زخم های روی بدنش رو ببینم. بی تفاوت از کنارم رد شد. از توی رخت کن حوله اش رو برداشت. پیچید دور خودش و رفت...
چند هفته گذشت. کل عید رو توی خونه بودیم و هیچ جایی نرفته بودیم. محسن برام یه دمنوش آورد. گذاشت جلوم و خودش نشست کنارم. موزیک مورد علاقه ام رو گذاشته بودم از گوشیم پخش بشه. محسن هم مثل من نگاهش رفت به سمت سارا که توی بالکن وایستاده بود و داشت بیرون رو نگاه می کرد. با نا امیدی تمام گفتم: من نمی تونم براش کاری کنم... محسن در حالی که داشت به سارا نگاه می کرد ؛ گفت: یعنی می خوای بگی تسلیم شدی؟؟؟ یه نفس عمیق آه مانند کشیدم و گفتم: نمی دونم محسن. اولش خوشحال بودم که از دست اونا نجاتش دادم اما حالا حس می کنم که نمی تونم نجاتش بدم. به هیچ وجه باهام ارتباط بر قرار نمی کنه. باهام حرف نمی زنه. اصلا معلوم نیست دوستم داره یا ازم متنفره. حتی به چشمام هم نگاه نمی کنه. وقتایی که باهاش حرف می زنم ، اصلا شَک دارم که گوش میده یا نه. نمی دونم دقیقا چه بلایی سرش آوردن. نمی دونم دقیقا چی ازش درست کردن. اما اونی که الان توی بالکن وایستاده ، هر کی که هست یا هر چی که هست ، هیچ فرقی با یه مرده ی متحرک نداره. دقیقا شبیه آدمایی که زندگی نباتی دارن. من از پسش بر نمیام محسن... محسن دستم رو گرفت و گفت: تو حق نداری تسلیم بشی بهار. تو می تونی نجاتش بدی. مطمئنم که می تونی...

پایان فصل دوم
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
مرد

 
توهم بر باد رفته ی سکس خانوادگی
قسمت ۱ فصل (سوم)

من سکوت خویش را گم کرده‌ام!
لاجرم در این هیاهو گم شدم


من، که خود افسانه می‌پرداختم،
عاقبت، افسانه‌ی مردم شدم!


ای سکوت، ای مادر فریادها،
ساز جانم از تو پرآوازه بود،


تا در آغوش تو راهی داشتم،
چون شراب کهنه، شعرم تازه بود.


در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یادها


من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت، ای مادر فریادها!


گم شدم در این هیاهو، گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من؟


گر سکوت خویش را می‌داشتم
زندگی پر بود از فریاد من!


کرج رو به خوبی تهران بلد نبودم. به سختی آدرس رو پیدا کردم. طبق قرارمون نباید با آژانس می اومدم. با تاکسی و خط به خط ، رسیدم به آدرس نوشته شده روی کاغذ. یه آپارتمان بزرگ بود. زنگ شماره ی هفده رو زدم. بدون هیچ حرفی در باز شد. توی آسانسور موزیک ملایم و آرامش بخشی پخش میشد. درست به آرومی درون من. تا حالا هیچ وقت اینقدر آروم و مطمئن نبودم. در آپارتمان باز بود. وقتی وارد شدم ، در رو پشت سر خودم بستم. نریمان با لبخند اومد به استقبالم و گفت: به به بلاخره مفتخر شدیم...
منم با لبخند رفتم به سمتش. من رو بغل گرفت و فشارم دادم. منم دستام رو حلقه کردم دور کمرش و به آرومی فشارش دادم. کمی سرش رو به عقب برد که بتونه نگام کنه. چند لحظه نگام کرد. چشماش موج می زد از لذت پیروزی. لباش رو چسبوند به لبام و یه لب طولانی ازم گرفت. منم همراهیش کردم. نا خواسته شالم تو این وضعیت افتاد. با صدای نوید به خودمون اومدیم. بهمون گفت: بذارین برسین کبوترای عاشق... با لبخند از نریمان جدا شدم. سرم رو چرخوندم سمت نوید. به اونم لبخند زدم و رفتم سمتش. باهاش دست دادم و گفتم: خب بلاخره من اینجام... نوید کمی نگاهش جدی شد و گفت: سارا... مانتوم رو در آوردم. شالم رو از روی زمین برداشتم و همراه مانتوم گذاشتم روی دسته ی مبل. نشستم روی مبل و گفتم: من سر قولم هستم. سارا برای شماست. یعنی بر می گرده به جمع خانواده...
نریمان اومد حرف بزنه که نوید نذاشت و گفت: فکر نکنم تو قرار گذاشتن آدم مطمئنی باشی. درسته؟؟؟ از حرفش خندم گرفت. بهش گفتم: تو خیلی آدم باهوشی هستی. از تو بعیده این حرف. طرف حساب من تویی. خودتو داری با اون نعیم گاگول مقایسه می کنی؟؟؟
تو همین حین مهدیس وارد هال شد. با صدای نسبتا لرزون بهم سلام کرد. با یه لحن مهربون بهش گفتم: به به مهدیس خانم. چقدر رنگ جدید موهات بهت میاد. خیلی خوشگل تر شدی. خوبی یا نه؟؟؟ بهم نگاه کرد و جوابم رو نداد. نگاهم جدی شد. اینبار با یه لحن جدی بهش گفتم: فکر کردی چون الان اینجایی می تونی برام دُم درازی کنی؟ مگه حالتو نپرسیدم؟ لال شدی؟؟؟ نریمان با عصبانیت به مهدیس گفت: مگه نشنیدی بهار خانم چی گفت؟ جواب میدی یا نه؟؟؟ مهدیس با صدای لرزون تر از چند دقیقه قبلش گفت: م م مرسی خ خ خوبم...
رو به نریمان گفتم: خب بسه. مهدیس جونو ول کن بره برامون یه چایی دبش بیاره. بیا بشین که با شما دو تا کُلی حرف دارم... نوید بازم پرید وسط حرف من و نریمان و تکرار کرد: سارا... با کلافگی بهش گفتم: دارم بهت می گم سارا رو برای خودتون بدون. هم من و هم سارا. جفتمون برای همیشه برای شما هستیم... نوید اومد نزدیک تر. دست راستش رو برد پشتم و گذاشت روی کمرم. با دست چپش پاهام رو کمی از هم باز کرد. دستش رو از روی ساپورتم گذاشت روی کُسم و یه فشار نسبتا محکم داد و گفت: اینکه تو و سارا برای همیشه مال ما میشین شکی نیست. حالا هر شرایطی که پیش بیاد. فهمیدی یا نه؟؟؟ صورتم رو بهش نزدیک کردم. دستم رو گذاشتم روی دستش. با فشار دادن دستش بهش فهموندم که کُسم رو محکم تر چنگ بزنه. تا جایی که میشد لبام رو به لباش نزدیک کردم و گفتم: هر چی شما بگی آقا نوید... نریمان گفت: نوید جان اینقدر به بهار خانم سخت نگیر. ما مطمئن شدیم که بهار خانم سر حرفش هست. یعنی چاره ای نداره. الانم بهتره بشینیم و خیلی حرفا هست که باید با هم بزنیم...
نزدیکای صبح بود که رسیدم به خونه. با اینکه همه ی تنم درد می کرد و همه جام بوی آب منی می داد اما حال حموم رفتن نداشتم. دراز کشیدم روی کاناپه. به هر حال می دونستم که اگه پام رو بذارم توی اون خونه ، چه اتفاقی برام میفته. اینقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد...



مدتی قبل...


دست به سینه توی چهار چوب در وایستاده بودم. شراره با لبخند مثلا مهربونش نگام کرد و بعد از خداحافظی ، از کنارم رد شد و رفت. نگاهم رفت به سمت شهروز که کاملا متوجه عصبانیتم شده بود. خودش رو زد به اون راه. روزنامه اش رو برداشت و تکیه داد به صندلی مخصوصش. چند لحظه مکث کردم. آهسته به سمتش قدم برداشتم. روزنامه رو از دستش گرفتم. نگاهم رو عصبانی تر گرفتم و بهش گفتم: قرارمون این بود؟؟؟ شهروز شبیه آدمایی که یه جُرم بزرگ مرتکب شدن بهم نگاه کرد و گفت: خب باید چیکار می کردم؟؟؟ از حرصم روزنامه رو مچاله کردم و گفتم: ما با هم قرار داشتیم شهروز. به جفتمون ثابت شده که شراره و شوهرش دارن از ما سو استفاده می کنن. تو ارث هر سه تامون رو تقسیم کردی و دیگه نه به من و نه به شراره ، هیچ تعهدی نداری. تازه به جفتمون با اینکه دختر بودیم ، ارث کامل پسری دادی. تازه به شراره بیشتر هم دادی. حالا درک نمی کنم که هی بیاد ازت پول بگیره. الانم باز با پُر رویی تمام ازت پول گرفت. تو هم...
حرفم رو قورت دادم و دیگه ادامه ندادم. خوب می دونستم که شهروز لیاقت شنیدن این حرفا رو نداره. یک ماهم بود که به خاطر حال بدم ، پدر و مادرم شبونه و توی بارون ، من رو بردن بیمارستان. البته هیچ وقت به بیمارستان نرسیدیم. یک بچه یک ماهه زنده موند اما پدر و مادرش مُردن. شهروز اون موقع سیزده سالش بود. شراره پنج سالش بود. ما تحت حمایت عموم قرار گرفتیم اما شهروز خیلی زود مَرد شد. تو هفده سالگی مسئولیت کامل من و شراره رو به عهده گرفت. درسته که ارث پدریمون نسبتا زیاد بود اما تا جایی که میشد خودش کار می کرد. هم کار و هم درس و هم مسئولیت من و شراره. نذاشت آب تو دلمون تکون بخوره. همه حواشی و مشکلات رو به تنهایی به دوش کشید. فقط از ما خواست که درس بخونیم و آرامش داشته باشیم. حالا من یه دختر ۲۵ ساله شدم و دارم به خاطر دل رحم بودنش بازخواستش می کنم. اما از طرف دیگه طاقت زرنگ بازی های شراره و شوهرش رو نداشتم. از شهروز سو استفاده می کردن و می کنن و فقط مواقعی که بهش نیاز دارن ، میان پیشش. این پول لعنتی برام اهمیت نداشت و نداره. فقط از اینکه اینقدر نمک نشناسن ، عصبی شده بودم. با عصبانیت روزنانه رو پرت کردم گوشه ی اتاق و رفتم بیرون. یک لیوان آب خوردم و رفتم توی اتاق خودم.‌‌..
یک ساعت گذشت که صدای در زدن اومد. بهش گفتم: بیا تو... روی تخت نشسته بودم. شهروز وارد شد. شام املت درست کرده بود‌. یه سینی بزرگ که توش بشقاب و کنارش نون بود ، جلوم گذاشت. اومد برگرده که با صدای گرفته بهش گفتم: از دستم ناراحتی؟؟؟ برگشت و نشست جلوم. لبخند زد و گفت: کار بدی نکردی که ناراحت باشم. حق با تو بود. ما آخرین بار به این نتیجه رسیدیم که دیگه وقتشه شراره و شوهرش مستقل بشن و این کمک های مالی داره تنبلشون می کنه. اما امروز باز دلم سوخت و کمکش کردم. تو حق داشتی که عصبانی بشی...
اومد بره که بهش گفتم: تو شام نمی خوری؟؟؟ اخم کرد. یه دستی به شکمش کشید و گفت: نخیر. من تو رژیمم... خندم گرفت و گفتم: خودتو خسته نکن. تو عین بابایی. هر کاری کنی بازم شیکم داری و تپلی هستی. بعدشم چند بار بگم. چون قدت بلنده ، خیلی هم بهت میاد اینجوری بودن...
شهروز کمی از حرفام دچار تردید شد. آخرش طاقت نیاورد و اومد نشست جلوم. مثل همیشه یه لقمه ی بزرگ گرفت. بازم خندم گرفت و گفتم: اینکه زن گیرت نمیاد به خاطر شیکمت نیست آقا شهروز. کم نشده دخترا خودشونو برات بکشن و جنابعالی همچنان عشق کارت باشی و بهشون محل ندی. الانم که بلاخره مدیر شدی. دیگه وقتشه شهروز. ۳8 سالت شده ها. پیر شدی دیوونه...
شهروز به سختی لقمه ی بزرگ توی دهنش رو قورت داد و گفت: تو لازم نکرده برای من لالایی بخونی. یکی باید برای خودت لالایی بخونه شبنم خانم... اخم کردم. تیکه نونی که تو دستش گرفته بود رو ازش قاپیدم و گفتم: اصلا من دوست دارم تو زن بگیری و بری گورتو گم کنی. می خوام بعد رفتنت مجردی و تنهایی حالشو ببرم. زن بگیر برو دیگه... از حرفم خندش گرفت و گفت: کاش حداقل یکمی عرضه شیطونی داشتی‌...
اومدم سینی رو ببرم تو آشپزخونه که نذاشت. ازم گرفت و بردش. با یه لیوان آب برگشت. تو دستش قرصام بود. با اخم بهم گفت: یعنی اگه من یه شب یادم نباشه تو قرصاتو نمی خوری؟؟؟ درست مثل بچگی هام قرصام رو بهم داد و منتظر موند تا بخورم. ازش تشکر کردم و گفتم: فردا روز اول توی مکان جدیده... لبخند زد و گفت: آره. بلاخره می بینی که چه شکلی شده. مطمئنم خوشت میاد. فعلا بگیر بخواب و خوب استراحت کن که فردا روز پُر کاری داریم... وقتی شهروز از اتاق رفت بیرون ، سریع گوشیم رو برداشتم. زنگ زدم به اشکان...
+الو...
-الو و کوفت. معلوم هست کدوم گوری هستی؟؟؟
+او چه خبرته. خب حتما نشد که جواب بدم. می خواستم بهت زنگ بزنم...
-حرف مفت نزن اشکان. معلوم نبود باز با کی سرت گرم بود. صد بار گفتم من بدم میاد که جواب پیامامو ندی...
+خب قبول. ببخشید. دیگه تکرار نمیشه. حالا چیکارم داشتی؟؟؟
-می بینی خودت تنت می خواره. باید فحش کِشِت کنم. مگه کور بودی نخوندی چی نوشتم برات...
+چه بد اخلاق. اصلا نمیشه باهات شوخی کرد. آره خوندم. ترتیبش داده شد. اصلا نگران نباش...
-من اصلا نگران نبودم که حالا بخوام نباشم. فقط می خواستم زودتر شَرش کم بشه. از این پیله شدنش عصبی شده بودم...
+حالا هر چی. نگران یا عصبی. مثل همیشه آقا اشکان به داد شبنم خانم رسید. امشب رو آسوده بخواب. تشکر هم لازم نیست...
-اینقدر زبون نریز اشکان. راستی حال بابات چطوره؟ بهتره؟؟؟
+اگه منظورتون از پدر من همون عموی گرامی شما هستش که بله بهتر تشریف دارن. یه بیماری جزیی بود که داره رفع میشه. از اینکه با برادر عزیزتون اومدین ملاقاتش هم ممنونم...
-عه اشکان میشه مثل آدم حرف بزنی. اینجوری بدم میاد. یه چیز دیگه هم می خواستم بگم. آهان یادم اومد. از مهمونی بعدی چه خبر؟؟؟
+والا فعلا برنامه ای ندارن. اتفاقا مهرداد گفت که می خواد با تو برای مهمونی بعدی مشورت کنه و هماهنگ بشه...
-اوکی. بابت جریان منیره هم ممنون. واقعا رو مخم بود. کاری نداری؟ من فردا کُلی کار دارم...
+کجا با این عجله. همش من خبر دادم. حالا تو یکمی از خودت بگو. چه خبرا. انگاری یه چیزی شده اینقدر عصبی هستی...
-شراره اومده بود اینجا. طبق معمول برای سر کیسه کردن...
+شراره خانم و داستان های سرکیسه کردنش. نمی خوای کاری کنی؟؟؟
-چرا یه فکرایی دارم برای خودشو اون شوهر گاوش. به وقتش دُم جفتشونو می چینم. من بیشتر دلم برای شهروز می سوزه که اینطور دارن ازش سو استفاده می کنن...
+آره منم دلم برای پسر عموی عزیزم می سوزه. خودشو همه جوره وقف خواهرای گوگولیش کرده اما...
-اما چی؟ اصلا چرا داری جمع می بندی؟ مگه من چیکار کردم؟؟؟
+ولش کن. همینجوری یه چی گفتم...
-حرفتو مثل آدم می زنی یا نه؟؟؟
+تو هم فرق چندانی با شراره نداری. خودتو خواهر دلسوز تر و با معرفت تر نشون میدی اما من یکی که خبر دارم از زیر آبی رفتنات...
-خفه شو اشکان. من هر گُهی می خورم به خودم مربوطه. کاری به شهروز ندارم. مثل اون شراره و شوهرش ازش سو استفاده هم نمی کنم. من و با شراره یکی ندون...
+تا حالا فکر کردی که اگه شهروز بفهمه آبجی پاک و نجیب و مظلومش ، تو خفا و دور از چشمش چه کارایی می کنه ، چی میشه؟ چه حسی بهش دست میده؟؟؟
-تو هم تا حالا فکر کردی که اگه پدر و مادر عزیز و محترمت بفهمن که آقا پسر گل و گلابشون چه گُها که نمی خوره ، چی میشه؟ آخرین بار این من بودم که اون دختره ایکبیری رو راضی کردم که بره گورشو گم کنه و پول عمل پرده شو دادم. گند کاری جناب عالی رو من جمع کردم. وگرنه میومد جلوی در خونه تون آبرو برات نمی ذاشت...
+خب خب تسلیم. اصلا غلط کردم. زِر زیادی زدم شبنم خانم. لازم نکرده که بهم ثابت کنی چه موجود بی رحم و خود خواهی هستی. من به اون دختره گفته بودم که رابطه مون گذراست. خودش جوگیر شد و داشت گند میزد. اما تو به منیره نگفتی که قراره بعد از یه مدت که باهاش لاس زدی و حالشو بردی ، مثل تفاله بندازیش دور. آهان راستی از همون اول قرار بود اینکارو بکنی. به خودم گفتی اصلا. آره یادمه که گفتی می خوای با منیره یه مدت باشی و بعدش مثل دستمال کاغذی بندازیش سطل آشغال. و این من بودم که راضیش کردم پاشو از زندگیت بذاره بیرون...
-اشکان داری به گفته ی خودت فقط زِر می زنی. اعصاب من به اندازه کافی خورد هست. بس می کنی یا نه؟؟؟
+باشه. کاری نداری؟؟؟
-به سلامت...
چند دقیقه طول کشید تا خوابم ببره. صبح با صدای در اتاق بیدار شدم. موهام حسابی پریشون شده بود. در و باز کردم و یه راست رفتم دستشویی. وقتی برگشتم ، دیدم که شهروز کت و شلوار سرمه ای پوشیده و منتظر منه. بهش گفتم: وا صبحونه چی؟؟؟ خیلی جدی گفت: دیر شده. سر کار یه چیزی می خوریم...
یه شلوار جین ساده مشکی پام کردم. مانتو و مقنعه هم که فُرم مشکی سر کار بود. نشستم توی ماشین. شهروز راه افتاد و من همونجا شروع کردم به آرایش کردن. به یه حالت جدی گفت: شبنم... بهش گفتم: حواسم هست بابا... منظورش این بود که آرایش غلیظ نکنم. هم سختش بود که تو چشم باشم و هم به خاطر سر کار می گفت...
شهروز مدیر عامل یکی از دفتر های اصلی بیمه شده بود. من هم یک سالی میشد که تو همون بیمه و پیش شهروز کار می کردم. یه ساختمون جدید و بزرگ تر در اختیار دفتر مرکزی گذاشته بودن. وقتی وارد شدم واقعا سورپرایز شدم. تمام ام دی اف خوش رنگ و خوش سلیقه. صندلیهای ارباب رجوع هم مبله و شیک. تمام فایلا و قفسه ها جدید و خوشگل. همه کامپیوترا نو و جدید. کلا همه چی عوض شده بود...
شهروز برای همه ی کارمندا یه سخنرانی کوتاه کرد. آخرش هم به من گفت: خانم بذرپاش لطفا تا یک ربع دیگه بیایین پیش من... میزکارش گوشه ی سالن بود. همه به کار خودشون مشغول شدن. اومدم برم سمت میز شهروز که برای گوشیم پیام اومد. اشکان نوشته بود: از بابت حرفای دیشب ببخشید. الکی عصبانی شدم. نمی خوام از دستم ناراحت باشی. دوسِت دارم... براش نوشتم: به این بچه بازیات عادت دارم عوضی. منم دوسِت دارم. قرار مهمونی بعدی اوکی شد خبرت می کنم...
رفتم سمت میزش و گفتم: با من کارداشتین آقای مدیر... شهروز نزدیک بود از لحنم خندش بگیره. خودش رو کنترل کرد و به آرومی گفت: گشنته؟؟؟ اخم کردم و گفتم: دارم‌ می میرم. میگی گشنته؟؟؟ اومد جوابم رو بده که گوشیش زنگ خورد...



مدتی قبل تر...


همه ی انرژی و تمرکزم صرف سارا شده بود. دیگه برای مریضام تمرکز کافی نداشتم. ساناز متوجه تغییر روحیه ام شده بود و سعی می کرد توی مطب بیشتر کمک کنه. شب وقتی رسیدم خونه ، محسن مشغول آشپزی بود. سارا هم نشسته بود روی صندلی میز ناهار خوری. محسن در حین آشپزی داشت از خاطرات دانشجوییش براش می گفت. با لبخند وارد شدم. میوه خریده بودم و گذاشتم روی کابینت. بهشون سلام کردم و گفتم: حدس بزنین چی گرفتم... محسن بدون اینکه نگام کنه ؛ گفت: گوجه سبز؟؟؟ اخم کردم. به آرومی بازوش رو نیشگون گرفتم و گفتم: عه تو از کجا فهمیدی؟؟؟ محسن خندش گرفت و گفت: تو فقط برای گوجه سبز این همه هیجان زده میشی خب. خودت تابلویی چرا منو نیشگون می گیری...
از حرفش خندم گرفت. پلاستیک گوجه سبز رو از توی پلاستیک بزرگ مشکی برداشتم. ریختمشون توی سبد و شستمشون. همراه با یه سینی و پیش دستی و نمک دون گذاشتم روی میز. خودم هم نشستم جلوی سارا و بهش گفتم: چه خبرا خانم خوشگله؟ امروز چطور بود؟؟؟ بی تفاوت نگاهم کرد و گفت: مثل چند روز قبل. اتفاق خاصی نیفتاد... محسن برگشت و بهم گفت: لباس عوض نمی کنی؟؟؟ یه دونه گوجه سبز گذاشتم توی دهنم و گفتم: فعلا حسش نیست... سارا بلند شد و گفت: برای شام من گشنم نیست. میرم بخوابم...
با نا امیدی به گوجه سبزا خیره شدم. محسن نشست جای سارا و به آرومی بهم گفت: ناراحت نباش عزیزم. بلاخره درست میشه. بهت که گفتم. باید بهش وقت بدیم. خب از خودت چه خبر؟ امروز مطب چطور بود؟؟؟ بدون اینکه به محسن نگاه کنم ؛ گفتم: روز خوبی نداشتم. اصلا تمرکز و انگیزه گذشته رو برای مریضام ندارم محسن...
محسن دیگه چیزی نگفت. چند لقمه شام خوردیم. داشتیم تی وی نگاه می کردیم که به محسن گفتم: میشه امشب زودتر بریم بخوابیم؟؟؟ نمی دونم منظورم رو گرفت یا نه. اما سریع تی وی رو خاموش کرد و گفت: آره چرا که نه...
خیلی سریع و بدون مقدمه شروع کردم باهاش ور رفتن. فکر می کردم شاید بتونم با سکس این همه انرژی منفی درونم رو دفع کنم. محسن هم زمان که سعی داشت همراهیم کنه ، بهم گفت: حالت خوبه بهار؟؟؟ دستم رو گذاشتم جلوی دهنش. نشستم روی شکمش و تیشترش رو خیلی سریع در آوردم. بعد از درآوردن تاپم ، گیره های سوتینم رو باز کردم و درش آوردم. برام مهم نبود محسن همراهی کنه یا نه. باز اومد حرف بزنه که نذاشتم. یه حسی بهم می گفت که دارم بهش تجاوز می کنم اما برام مهم نبود. شلوار و شورت جفتمون رو در آوردم. مجبورش کردم که اونم تحریک بشه. تو همون حالت نشستم روش و بالا و پایین شدم. دوست نداشتم به این زودی ارضا بشم. چند بار با خشونت به سینه های محسن چنگ زدم. خودم رو با شدت بیشتر بالا و پایین کردم. همه ی بدنم عرق کرده بود و کم کم داشتم خسته می شدم. نمی دونم چند دقیقه طول کشید که بلاخره ارضا شدم. از خستگی زیاد و به خاطر ارضای عمیقی که داشتم روی بدن محسن ولو شدم...
بلاخره به خودم اومدم و فهمیدم که چیکار کردم. روم نمیشد تو صورت محسن نگاه کنم. تو همون حالت که سرم روی سینه اش بود بهش گفتم: ببخشید... چیزی بهم نگفت و شروع کرد به نوازش موهام. فکر می کردم سکس حالم رو بهتر کنه اما بهتر نشدم که هیچ حتی حالم بدتر هم شد. اشکام سرازیر شدن. خودم رو از روی محسن کشیدم کنارش. به پهلو و به پشت خودم رو جمع کردم. محسن از پشت بغلم کرد. تصمیم نداشتم جلوی گریه کردنم رو بگیرم. نزدیک به نیم ساعت گریه کردم. سرم روی بازوی محسن بود که تو همون حین گریه کردن ، خوابم برد...
یه هو از خواب پریدم. هوا هنوز تاریک بود و صبح نشده بود. نمی دونستم چقدر خوابیدم. اما گریه کردن باعث شده بود کمی سبک بشم. حس کردم حالم بهتره. خودم رو از پشت بیشتر به محسن چسبوندم. محسن هم دست دیگه اش رو گذاشت روی شکمم و کامل بغلم کرد. شبیه یه خرگوش توی بغلش جا گرفته بودم. صورتم رو به بازوش مالوندم. اومدم دوباره چشمام رو ببندم که بخوابم. یه هو چشمم به آینه میز آرایش افتاد. نور تیر چراغ برق اینقدر اتاق خواب ما رو روشن می کرد که بتونم تصویر توی آینه رو ببینم. سارا دم در وایستاده بود و داشت ما رو نگاه می کرد. من و محسن جفتمون لخت بودیم. نمی دونم چرا بیشتر از اینکه خجالت بکشم ، ترسیده بودم. اگه هر حرکتی می کردم ، می فهمید که متوجه کارش شدم. دوست نداشتم روم به روش باز بشه. اونم تو همچین موردی. حتی جرات نداشتم که دقیق و واضح توی آینه نگاه کنم. شاید از طریق همون آینه می دید که چشمام بازه. خدایا باید چیکار کنم. نکنه از اولش بوده و داشته نگاه می کرده. من مطئنم که در اتاق رو بستم. در اتاق رو باز کرده. اصلا نکنه که بار اولش نباشه. نا خواسته دوباره به آینه نگاه کردم. چقدر حضورش ترسناک بود. شبیه یه روح ، توی تاریکی چهار چوب در وایستاده بود. ترس و استرسم از این شرایطی که توش بودم ، هر لحظه بیشتر میشد. دیگه تصمیم داشتم خودم رو مثلا تکون بدم تا بره که بلاخره خودش رفت. یه نفس عمیق کشیدم و دست محسن رو محکم فشار دادم. جوری که بیدار شد و سریع گفت: خواب دیدی؟؟؟ با سرم بهش اشاره کردم که نه. دوست نداشتم در این مورد باهاش حرف بزنم. حداقل فعلا نمی خواستم چیزی بهش بگم...
سر میز صبحونه ذهنم چندین برابر روزای قبل مشغول بود. چرا باید سارا این کارو می کرد؟ چه دلیلی داره که یکی هم خوابی خواهر خودش که خصوصی ترین رابطه ی هر آدمی هستش رو یواشکی دید بزنه...
محسن دولا شد و گونه ام رو بوسید. بهم گفت: صبحت بخیر عزیزم... لبخند نسبتا زورکی ای زدم و بهش گفتم: صبح تو هم بخیر. امروز ساعت کارت عصره؟؟؟ محسن دولا شد و دستاش رو انداخت دور گردنم و دوباره گونه ام رو بوسید و گفت: آره خانمی. امروز تا ظهر پیش همیم...
با صدای سارا به خودمون اومدیم. حوله دستش بود و داشت صورتش رو خشک می کرد. به جفتمون سلام کرد. نا خواسته خیلی سریع محسن رو پس زدم. خودم رو جمع و جور کردم. سارا اومد جلوم نشست. بدون اینکه چیزی بگه ، شروع کرد به صبحونه خوردن. از نگاه محسن فهمیدم که متوجه دستپاچه شدن من شده. هنوز تصمیم نداشتم در مورد شب قبل چیزی بهش بگم. محسن هم نشست روی صندلی و گفت: نظرت چیه امروز که توی مطب سرت خلوت تره ، سارا رو هم با خودت ببری؟؟؟
چند ثانیه به محسن و بعدش به سارا نگاه کردم. بلاخره سرش رو آورد بالا و باهام چشم تو چشم شد. همیشه فکر می کردم با نگاه کردن به چشمای آدما می تونم بفهمم چه احساسی دارن یا حتی دارن به چی فکر می کنن. اما هیچی از چشمای سارا نمی تونستم بخونم. غریبه ترین چشمایی بود که تو زندگیم دیدم. بهش گفتم: دوست داری باهام بیایی؟؟؟ کمی فکر کرد و گفت: از بیکاری بهتره...
تا ظهر که محسن خونه بود ، کامل به سارا دقت کردم. علنی و واضح خط نگاهش به من و محسن بود. حتی شَک کردم که شاید کُل این مدت ما رو با دقت تحت نظر داشته و من حواسم نبوده. محسن مرد با احساسی بود. عادت داشت به اینکه علاقه و محبت درونش رو ابراز کنه. اما حالا جلوی سارا هر بار که بهم ابراز محبت و علاقه می کرد ، معذب بودم و احساس خوبی نداشتم. نگاه سارا به شدت برام سنگین بود...
من و سارا سوار ماشین شدیم که بریم مطب. اینقدر تو فکر بودم که همون سر کوچه نزدیک بود تصادف کنم. بعدش هم توی خیابون نزدیک بود تصادف کنم. به ناچار زدم کنار. با دستام محکم فرمون رو چسبیدم. اصلا تمرکز رانندگی نداشتم. سارا بهم گفت: می خوای من بشینم؟؟؟ خیلی سریع پیشنهادش رو قبول کردم...
کل مسیر فقط سرم رو تکیه دادم به شیشه و سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم. ورودی پارکینگ به سارا گفتم: پارکینگ اینجا یه جوریه. سخته ماشین پارک کردن. همیشه میدم نگهبان ساختمون پارک کنه... بدون اینکه بهم نگاه کنه ، گفت: اگه اون می تونه پارک کنه ، پس همه می تونن... بهش گفتم: آخه... به حرفم گوش نداد و سراشیبی پارکینگ رو با سرعت رفت پایین. مطمئن بودم که یا تصادف می کنه یا ماشین رو به در و دیوار یا ستونا می مالونه. نا خواسته دستم رو گذاشتم روی داشبورد ماشین. پیچ ورودی پارکینگ رو رد کرد. ترمز کرد و گفت: جات کجاست؟؟؟ با دستم اشاره کردم و گفتم: اونجا. شماره هفت... چند لحظه مکث کرد. بازم به ماشین شتاب داد. آقا حشمت همیشه با سه تا فرمون ماشین رو پارک می کرد اما سارا با دو تا فرمون و خیلی سریع ماشین رو پارک کرد. باورم نمیشد که دست فرمونش اینقدر خوب باشه. نا خواسته با هیجان گفتم: چه دست فرمونت خوبه. شاگرد قبول می کنی؟؟؟ هیچ واکنشی به حرفم نشون نداد. وقتی از ماشین پیاده شدیم بهم گفت: پارک کردن اینجا دست فرمون آنچنانی نمی خواد. اونی که بلد نیست بی عرضه ست...
ساناز همیشه فقط اسم سارا رو شنیده بود و هرگز در جریان جزییات و چگونگی پیدا شدن سارا نبود. فقط می دونست که پیدا شده. با گرمی هر چی بیشتر با سارا احوال پرسی کرد که با برخورد سرد و بی روح سارا مواجه شد. حسابی تو ذوقش خورد اما بازم من رو که دید سعی کرد لبخند بزنه. بهم گفت: دو تا مریض اول نوبت دارین فقط... رو به سارا گفتم: همینجا پیش ساناز باش. کار مریضام زود تموم میشه...
اینقدر بدون حواس بودم که از هر دوتا مریضام خواستم که پول ویزیتشون رو از ساناز پس بگیرن. چون مطمئن بودم هیچی از حرفاشون رو متوجه نشدم و اصلا تمرکز نداشتم. بعد از رفتنشون در اتاقم رو باز کردم. دیدم که سارا همینطور نشسته و داره زمین رو نگاه می کنه. بهش گفتم: بیا تو سارا. دیگه مریض ندارم... رو به ساناز گفتم: اگه مریض بدون نوبت اومد ، قبول نکن...
سارا بی تفاوت و با قدم های آهسته وارد اتاقم شد. بدون اینکه اطرافش رو نگاه کنه مستقیم رفت و روی کاناپه نشست. برای جفتمون دم نوش درست کردم. سینی رو گذاشتم روی میز. خودم هم نشستم جلوش. سکوت دیوانه کننده ای بینمون بر قرار بود. چی باید می گفتم؟ از چی باید صحبت می کردم. تو یک ماه گذشته از همه چی برای سارا گفته بودم. خلاصه ی همه ی زندگیم رو براش گفته بودم. از خوبی ها. از بدی ها. از سختی ها و خوشی ها. از خاطرات خوب و بد. از مریضام. از محسن و خانوادش. از نادر و دوستاش. از هر چی میشد گفته بودم تا بلکه سارا یه واکنشی نشون بده و اونم شروع کنه به حرف زدن. دیگه حرفام ته کشیده بود. از طرفی اتفاق شب قبل هنوز توی ذهنم بود. نمی دونستم باید از دست سارا عصبانی بشم یا این حرکتش رو بذارم رو حساب گذشته ای که داشته. حس می کردم که کنترل همه چی داره از دستم خارج میشه. از این حس متنفر بودم...
غرق افکار خودم بودم که سارا گفت: توی همین پارکینگی که ماشینت رو پارک کردیم ، می خواستن بدزدنت؟؟؟ از سوالش جا خوردم. حتی انتظار نداشتم که سارا شروع کننده ی یه مکالمه بین من و خودش باشه. این اولین بار بود. بعد از چند ثانیه مکث بهش گفتم: آره... کامل تکیه داد به کاناپه. مانتوی نسبتا تنگ و اندامیش رو داد بالای باسنش که بتونه به راحتی پاش رو بذاره روی پای دیگه اش. با خونسردی بهم گفت: به نظرت اگه موفق می شدن چی میشد؟؟؟ مثل هیپنوتیزم شده ها بهش خیره شدم. پوزخند زد و گفت: یعنی می خوای بگی هیچ وقت بهش فکر نکردی؟؟؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: چرا بهش فکر کردم... پوزخندش غلیظ تر شد و گفت: خب...
با اینکه شب قبل دقیق نمیشد صورت و چشماش رو ببینم اما انگار این نگاه ترسناک و بی روح ، دقیقا همون نگاه بود. انگار دوباره توی چهار چوب در وایستاده و داره من رو نگاه می کنه. به آرومی بهش گفتم: نمی دونم چی میشد... خندش گرفت و گفت: نمی دونی یا دوست نداری بهش فکر کنی؟؟؟ دوباره به آرومی بهش گفتم: نمی دونم... پاش رو روی پاش عوض کرد و گفت: دوست داری بهت بگم که چی میشد؟؟؟ بازم چند لحظه مکث کردم و گفتم: فکر نکنم به جفتمون کمکی بکنه... لبخندش متوقف شد و خیلی جدی گفت: مگه دوست نداری حرف بزنیم؟ مگه این مدت هر کاری نکردی که من باهات حرف بزنم و رابطه بر قرار کنم؟ خب اینم یه فرصت. می خوای از دستش بدی؟؟؟
یه نفس عمیق کشیدم. نمی دونم چرا یاد زهرا افتادم. یاد لحظاتی که با حرفاش من رو گوشه ی رینگ گیر می انداخت و بی رحمانه بهم ضربه میزد و از عذاب کشیدنم لذت می برد. یه نفس عمیق دیگه کشیدم و گفتم: باشه می شنوم...
دوباره لبخند زد. جوری بهم نگاه می کرد که انگار موفق شده بزرگ ترین دشمن زندگیش رو اسیر کنه و انتقام بگیره. چند لحظه به چشمام خیره شد و گفت: تو جز زنایی هستی که هر مرد و پسری آرزوی حتی یک بار داشتنتو داره. چون شبیه دخترای پاستوریزه ای هستی که هیچ وقت تو زندگیشون کسی بهشون نگفته بالای چشمت ابرو. هیچ وقت شیطونی نکردن. هیچ وقت زیر آبی نرفتن. تو یه راز مُهر و موم شده هستی بهار. همه دوست دارن این راز رو کشف کنن. حتی منم کنجاوم بدونم که توی واقعی کی هستی یا بهتر بگم چی هستی. یه قیافه مظلوم. یه خانم با وقار و متین و معصوم. یه خانم خوشگل که با اون عینکش مظلوم تر به نظر میاد. یه مجموعه از علامت سوال. که این بهار خانم دقیقا چیه؟ داشتنش چه لذتی داره؟ حتی یک هزارم درصد هم نمی تونی تصور کنی که نوید و نریمان بعد از اون روزی که تو رو دیدن ، چقدر شیفته تو شدن. چقدر وسوسه داشتن تو به سرشون زد. فکر کردی چون حالا بهشون ضربه زدی ، در امانی؟ فکر کردی نوید و نریمان وایمیستن و نگاه می کنن؟ فکر کردی باز نمی تونن تو رو بدزدن؟ فکر کردی اگه این بار به چنگت بیارن چه کارایی باهات می کنن؟ تو همه ی دلایل و انگیزه های لازم رو بهشون دادی. فکر نکن که اگه گیرت بیارن می کشنت. نه اصلا. بلایی به سرت میارن که بهشون التماس کنی که بکشنت. اما راه نجاتی نیست بهار خانم. از دست اونا هیچ راه نجاتی نیست...
وقتی دیدم سکوت کرده اومدم حرف بزنم. که نذاشت و گفت: وقتی به هوش می اومدی ، اولین چیزی که می فهمیدی این بود که هیچی تنت نیست. کامل لُختی. روی یه تخت دست و پات رو به گوشه های تخت بستن. بیشتر که دقت می کردی ، می دیدی که چند تا مرد حال به هم زن که از بوی کثافت تنشون حالت به هم می خوره ، بالا سرت هستن و دارن بهت پوزخند می زنن. دست کثیف و گنده ی هر کدومشون یه جا از تنت بود. یکیشون با دست قوی و محکمش چونه ت رو محکم می گرفت و مجبورت می کرد که دهنت رو باز کنی. دهن کثیف و بد بوش رو می چسبوند به دهنت. زبونش رو می کرد توی دهنت. حتی نمی تونستی برای دفاع از خودت گازش بگیری. کم کم می تونستی یه دست زِبر و خشن رو روی شیار کُس ناز نازیت که کُل عمرش فقط یه کیر به خودش دیده ، حس کنی. اون وقت از شوک خارج می شدی و بغض می کردی. بهار خانم نجیب و پاک دامن. حالا تو این شرایط تو چنگال این موجودای وحشیه. همه شون مثل یه سگ بی ارزش بهت تجاوز می کردن. هر چی بیشتر التماس می کردی ، بیشتر خوششون می اومد. وقتی که همه شون خودشون رو خوب خالی کردن ، اونوقت نوید و نریمان رو بالای سر خودت می دیدی. لبخند زنان بهت نگاه می کردن. نوید خیلی خونسرد بهت می گفت: گریه نکن خوشگلم. این هنوز اولشه...
برای یک ثانیه و به آرومی چشماش رو بست و باز کرد. پوزخند زد و از توی ظرف شکلات یه شکلات برداشت. به آرومی گذاشت توی دهنش. لیوان دمنوشش رو برداشت. یه جرعه نوشید و گفت: سرد شده ها... برای حفظ تمرکزم یه نفس عمیق دیگه کشیدم و گفتم: به خودم اجازه نمی دم که قضاوتت کنم سارا. هر چقدر که ازشون بترسی حق داری. اما... سارا چشماش رو تنگ کرد. به حالت خاصی لباش رو موقع خوردن شکلات تکون داد و کمی قنچه شون کرد. بعد از کمی مکث بهم گفت: اما چی؟؟؟ با تردید بهش گفتم: خیلی دست بالا گرفتیشون سارا. اونا دیگه هیچ قدرتی ندارن که بخوان هر غلطی که خواستن بکنن. من و محسن با همه ی وجودمون از تو محافظت می کنیم. بهت قول میدم...
چند لحظه بهم نگاه کرد. یه هو زد زیر خنده. انگار که جوک شنیده باشه. سرش رو موقع خندیدن تکون داد و گفت: تو خیلی با نمکی بهار. واقعا موجود سرگرم کننده ای هستی... از جام بلند شدم. رفتم کنارش نشستم. بازوهاش رو به آرومی گرفتم. کامل برش گردوندم به سمت خودم. بهش نگاه کردم و گفتم: ازت خواهش می کنم سارا. به من اعتماد کن. من به هر قیمتی که شده بهت کمک می کنم. دیگه دست اون عوضیا به تو نمی رسه. باید از جنازه ی من رد بشن...
سارا همچنان لبخند روی لباش بود و گفت: احمق جون. انگار خوب به حرفام گوش ندادی. اصلا موضوع من نیستم. اصلا بحث من نیست. موضوع اصلی تویی. می فهمی. تو بهار خانم. تو نباید من رو از اونا می گرفتی. باید از فرصتی که داشتی استفاده می کردی. می رفتی و پشت سرت رو هم نگاه نمی کردی. حالا هم نگران من نباش عزیزم. نگران خودت باش...
سعی کردم لحنم آروم باشه و بهش گفتم: سارا جان من فکر می کنم تو هنوز... یه هو نگاهش جدی شد. لحنش عصبانی شد. بازوهاش رو از دستام خارج کرد. یه جورایی هولم داد به سمت عقب و گفت: تا حالا توی عمرم آدمی به احمقی تو ندیده بودم. الان حتما خیلی احساس خاص بودن و باهوش بودن می کنی که با اونا شاخ به شاخ شدی و مثلا شاخشون رو شیکوندی؟ مطمئنم حتی یک بار هم پیش خودت نگفتی خب بعدش چی؟ خواهر کوچک ترم را نجات دادم. خب بعدش چی بهار خانم؟ برنامه تو بگو. نقشه تو همین الان بهم بگو. دِ بگو دیگه. لال شدی؟ نه حرف نزن. همین لال بودن بهتره بهار خانم خوش شانس. فرق تو با من فقط یه کلمه ست. اونم "شانس". تو داشتی و من نداشتم. می فهمی یا نه؟ تو یه خوک خوش شانسی. با افتخار میگی که می رفتی توی خونه ی مردم برای پرستاری بچه هاشون. یه بار فکر کردی اگه مرد یا پسر خونه می خواست بهت تجاوز کنه ، دقیقا چه غلطی می کردی؟ اصلا چه غلطی می تونستی بکنی؟ یه بار تا حالا فکر کردی که اگه به جای محسن عاشق پیشه ، زن یه نامردی مثل نعیم می شدی ، چی میشد؟ هان فکر کردی؟ نه نیازی نیست که فکر کنی. تو همه چی داری. زندگی. شوهر. آرامش. اعتبار. احترام. عزت. دوستای خوب. آدمای خوب. چرا بخوای به این معادله های مسخره فکر کنی. حالا مثل یه موجود کودن احمق ، مثلا عذاب وجدانت بیدار شده و می خوای به خواهر کوچیکه کمک کنی؟ تو هیچی از من نمی دونی. هیچی بهار. هر روز بیشتر بهم ثابت میشه که تو هیچی از دنیای واقعی نمی دونی. کاش هیچ وقت پیدات نمیشد. کاش اون روز که بهت گفتم برو گورتو گم کن ، برای همیشه رفته بودی. تو نمی دونی خودت و منو تو چه دردسری انداختی. تو هیچی نمی دونی خانم دکتر...
نا خواسته بغض کردم و اشکام سرازیر شد. با همون بغض بهش گفتم: قبول من هیچی نمی دونم. آره راست میگی. به بعدش فکر نمی کردم. به اینکه قراره با موجودی که الان جلوم نشسته چیکار کنم ، فکر نکرده بودم. به اینکه منم بلاخره یه آدم هستم هم فکر نکردم. به اینکه من اون زن مثلا نجیب و محکمی که نشون میدم ، نیستم هم فکر نکرده بودم. به اینکه دقیقا چه بلایی سرت آوردن فکر نکرده بودم و حتی الان هم درکی ازش ندارم. آره تو حق داری. حق داری از دستم عصبانی باشی. آره من یه خوک خوش شانسم. نمی دونم باور می کنی یا نه اما به همه ی اینایی که گفتی منم فکر کردم و می کنم. از روزی که زهرا پاش رو توی این مطب لعنتی گذاشت ، زندگی و دنیای من عوض شد. از اون خوابی که بودم بیدار شدم. فکر می کردم که از درد مردم و جامعه خبر دارم اما فهمیدم که از هیچی خبر ندارم. آره من هیچی نمی دونم. اما از یه چیز مطمئنم سارا. یه چیز رو خوب می دونم. اینکه دیگه حاضر نیستم تو رو از دست بدم. دیگه حاضر نیستم بیفتی تو دست اون موجودات رزل کثیف نامرد. حتی شده به قیمت جونم. حتی شده به قیمت زندگیم. به قیمت همه ی اون چیزای خوبی که با خوش شانسی بهشون رسیدم. اما تو رو خدا بهم اعتماد کن. بهت التماس می کنم سارا. به پات میفتم آبجی کوچیکه. اگه من رو آبجی و دوست خودت نمی دونی ، حداقل ازم متنفر نباش. بهم فرصت بده تا ثابت کنم که چقدر دوسِت دارم. به خاک مامان که به خاطر نبودن تو دِق کرد و مُرد ، قَسَمِت میدم سارا. فقط یه بار بهم فرصت بده...
بلاخره برای اولین بار می تونستم معنی نگاهش رو بفهمم. به چشمایی که اصلا پلک نمی زدن خیره شدم. چشمایی انگار از دست من عصبانیه. انگار تصمیم من رو درست نمی دونه. و مهم تر و بدتر اینکه ، اصلا بهم اعتماد نداره. یه نفس عمیق کشید و گفت: باید بیخیال من می شدی. الانم داری وقتتو هدر میدی. کاش این تنها خسارتی باشه که می بینی...
چند ماه گذشت. رفتار سارا در ظاهر کمی بهتر شده بود اما حالت تهاجمی ای که به من گرفته بود ، من رو بیشتر نگران می کرد. یه آدم بی تفاوت نسبت به همه چی. که انگار فقط به من حساسیت داشت...
هر کاری کردم خوابم نبرد. بازم تردید داشتم که جریان اون شب و حرفای سارا رو به محسن بگم یا نه. می ترسیدم نسبت به سارا بدبین بشه و شرایط از اینی که هست بدتر بشه. محسن فهمید که خوابم نبرده. به آرومی گفت: حالت خوبه بهار؟؟؟ چشمام رو باز کردم و گفتم: خوابم نمی بره. تو بخواب. سعی می کنم بخوابم...
چشمام رو بستم و برای بار چندم حرفای سارا توی ذهنم تکرار شد. نمی دونستم از اینکه بلاخره به حرف اومده باید خوشحال باشم یا ناراحت. اما ته دلم از شنیدن این حرفا خالی شده بود. این چند ماه هر لحظه بیشتر به اون حرفا فکر می کردم و بیشتر دچار استرس می شدم. ترسیده بودم. تا حالا توی عمرم اینقدر نترسیده بودم. ترسم حتی از اون شبایی که تو خونه تنها بودم و به خاطر صدای بلند رعد و برق ، دستام رو روی گوشم می ذاشتم هم ، بیشتر بود. فقط یک سوال تو ذهنم تکرار میشد. اینکه باید چیکار کنم؟؟؟
می دونستم که آقا نادر عاشق سبزی پلو ماهیه. ناهار دعوتش کردم بیاد خونه مون. محسن صبح همراهم بیدار شده بود و تو مرتب کردن خونه کمک کرد. بعدش هم قرار شد سالاد درست کنه. من وایستاده بودم و داشتم ماهی سرخ می کردم. تصمیم داشتم زودتر سرخ کنم که بتونم یه دوش سریع بگیرم. سارا وارد آشپزخونه شد. مثل همیشه یه تاپ و شلوارک کوتاه تنش بود. من و محسن به این مدل لباس پوشیدنش عادت داشتیم و چیزی بهش نمی گفتیم. رفت سمت محسن. گوشیش رو بهش داد و گفت: این کلا هنگ کرده. می تونی درستش کنی؟؟؟ محسن هر دو تا دستش کثیف بود. سارا متوجه شد. صندلیش رو برد کنار محسن. نشست و بهش گفت: من سالاد درست می کنم. تو گوشیمو نگاه کن... محسن گفت: باشه. صبر دستمو بشورم...
محسن بعد از خشک کردن دستش نشست و شروع کرد چِک کردن گوشی سارا. بهش گفت: چاره ای نیست. باید ریسیت کنی... سارا گفت: من بلد نیستم... محسن گفت: اون که مشکلی نیست. فقط همه چی پاک میشه... سارا کمی مکث کرد و گفت: چیز خاصی ندارم. می خوام فقط باهاش بازی کنم. فقط به خودمم یاد بده که اگه باز اینجوری شد بلد باشم ریسیت کنم...
هم زمان که محسن سرش تو گوشی بود ، سارا صندلیش رو بازم بُرد نزدیک تر. اینقدر نزدیک که صندلیا کاملا به هم چسبید. سرش رو هم اینقدر نزدیک برد که فقط چند میلیمتر مونده بود که با محسن تماس داشته باشه. تو این حالت بازوش کاملا با بازوی محسن تماس داشت. با اینکه میز باعث میشد نبینم اما می تونستم حدس بزنم که الان پاش هم با پای محسن تماس داره. سرخ کردن ماهی رو فراموش کردم. نمی دونم چِم شد. چرا از دیدن این صحنه اینقدر به هم ریختم. قطعا هیچ منظوری در کار نبود. اما من چِم شده بود. محسن هم زمان که با گوشی کار می کرد ، به سارا توضیح هم می داد. سارا هم سرش رو به علامت تایید تکون می داد. تو همین لحظه سارا یک لحظه سرش رو آورد بالا و من رو نگاه کرد.

ادامه...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
مرد

 
ادامه قسمت ۱ فصل (سوم)

سرش رو برگردوند و انگار که متوجه ی همه چی شده باشه ، دوباره سرش رو آورد بالا. چند ثانیه بهم نگاه کرد و پوزخند تمسخر آمیزی زد. خیلی واضح با پوزخندش بهم فهموند که فهمیده چرا اینجوری میخ نگاه کردنشون شدم. وقتی کار گوشی تموم شد ، سارا دوباره بهم پوزخند زد و با یه لحن کاملا متفاوت و خاص به محسن گفت: مرسی عزیزم. بعدا برات جبران می کنم. الانم برو بشین استراحت کن. من خودم به خانم دکتر کمک میدم...
محسن هم از لحن متفاوت سارا که تو این مدت هرگز ازش ندیده بودیم ، متعجب شد. از نگاهش فهمیدم که اونم متوجه شده که جریان چیه. هر سه تامون می دونستیم جریان چیه. من احمق به خاطر یه حساسیت الکی و مسخره ، دست سارا بهونه و نقطه ضعف دادم. سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و عادی باشم. اما نگاه خاص و پوزخندای تمسخر آمیز سارا تموم نشدنی بود...
وقتی از حموم برگشتم ، سریع بدنم رو خشک کردم و لباس پوشیدم. هم زمان که داشتم با حوله موهام رو خشک می کردم ، رفتم توی اتاقی که در اختیار سارا گذاشته بودیم. نشسته بود گوشه ی اتاق و سرش تو گوشیش بود. رفتم رو به روش نشستم و با یه لحن خیلی ملایم و مودبانه بهش گفتم: سارا جان میشه لطفا ازت یه خواهشی کنم؟؟؟ جوابی بهم نداد. دوباره همون لبخند و همون نگاه. بهش گفتم: میشه لطفا یه لباس پوشیده تر بپوشی. منظورم اینه چون مهمون داریم. دوست ندارم فکر کنی که می خوام بهت امر و نهی کنم... حرفم رو قطع کرد و گفت: چی بپوشم؟؟؟ توقع نداشتم که اینقدر سریع و بدون مکث درخواستم رو قبول کنه. می دونستم که هیچ کدوم از لباسای خودش مناسب نیست. یا تنگ و چسبون بود یا لُختی. با خوشحالی گفتم: یه شلوار و سارافون رنگ روشن و زیر سارافونی بهت میدم. سایزمون هم که یکیه...
حس خوبی داشتم که اینقدر راحت پیشنهادم رو قبول کرد. اصلا دوست نداشتم با اون سر و وضع جلوی نادر پیداش بشه. دیگه ظهر شده بود که نادر اومد. نشسته بودیم و داشتیم حال و احوال می کردیم که سارا از اتاق اومد بیرون. لباس من دقیقا اندازه اش بود. نه گشاد بود و نه چسب. خیلی ساده و معمولی با نادر احوال پرسی کرد. رفت نشست روی کاناپه تک نفره و سرش رفت تو گوشیش. از صدای گوشیش مشخص بود که داره بازی می کنه. من و نادر و محسن چند لحظه بهم نگاه کردیم و دوباره شروع کردیم به حرف زدن...
ناهار رو روی میز ناهار خوری داخل آشپزخونه چیدم. موقع غذا خوردن ، نادر داشت برامون خاطره های طنز و خنده دار دوارن زندانش رو تعریف می کرد. با اینکه ذهنم درگیر سارا بود اما از بعضی خاطره هاش واقعا خندم می گرفت. تنها کسی که بین ما اصلا نمی خندید ، سارا بود. خیلی بی تفاوت داشت ناهارش رو به آرومی می خورد. نادر بلاخره خاطره تعریف کردنش تموم شد و گفت: ممنون دخترم. واقعا ماهی خوشمزه ای بود. خیلی وقت بود غذا اینقدر بهم نچسبیده بود...
سارا خیلی سریع حرفش رو قطع کرد. با یه لحن سرد و بی روح بهش گفت: اصلا هم خوب نبود. باید خیلی بهتر از این درستش می کرد. هنوز بوی سار میده. کلا بهار آشپز خوبی نیست. البته حق داره. نمیشه که هم خانم دکتر بود و هم آشپز خوبی بود. مگه نه خانم دکتر... هر سه تامون از نظر سارا غافلگیر شدیم. سکوت کرده بودیم که سارا رو به محسن گفت: محسن جون بهتر درک می کنه که من چی میگم. فکر کنم اصلا برای همین تو کارای خونه و آشپزی به خانم دکتر کمک می کنه. چون خانم دکتر اینکاره نیست. مگه نه؟؟؟ محسن که خنده رو لباش خشک شده بود ، به سارا نگاه کرد و حرفی برای گفتن نداشت...
سارا پوزخند زد و بلند شد و رفت. این رفتارش یه اعلان جنگ مستقیم با من بود. چند ماه سکوت و حالا تصمیم به جنگیدن با من گرفته بود. همه برگشتیم تو هال. جَو همچنان به خاطر رفتار سارا سنگین بود. ظرف میوه رو گذاشتم روی میز عسلی و گفتم: دیگه تعارف نمی کنم. راحت باشین...
نادر که سعی داشت جَو رو عوض کنه ، رو به من گفت: در مورد شرایط بچه گرفتن از بهزیستی کامل تحقیق کردم. فقط کافیه اقدام کنین. دیگه مثل قدیم نیست که خیلی سخت بگیرن. راحت تر از گذشته میشه کارا رو پیش بُرد... با لبخند به نادر گفتم: من جز زحمت برای شما هیچی ندارم. راستش هنوز با محسن به یه نتیجه قطعی برای بچه نرسیدیم... سارا پرید وسط حرفم و گفت: مشکل از کدومتونه؟؟؟
به خاطر اطلاعش از جریان حمله به من توی پارگینگ ، فکر می کردم سارا از همه ی مکالمه های من و زهرا با خبره. اما از سوالش مشخص شد که همه چی رو هم بهش نگفتن. فقط قسمتایی که لازم بوده رو گفتن. به چشمای مهاجمش نگاه کردم و گفتم: مشکل از منه...
لبخند زد و گفت: خب این که مشکلی نیست. نظرت چیه محسن جون منو حامله کنه. من براتون یه بچه میارم. من و تو که خیلی شبیه همیم. حالا چه فرقی می کنه بچه از کدوممون باشه. همینطوری که الان داریم خوش و خرم زندگی می کنیم ، بچه مون رو بزرگ می کنیم و... عصبانی شدم و بهش گفتم: بس کن سارا... پوزخندش غلیظ تر شد. از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست. دقیقا بین من و محسن. درست مثل اون روز توی مطب که من بازوهاش رو گرفتم ، بازوهای من رو گرفت و مجبورم کرد که نگاش کنم. بهم گفت: مگه نگفتی حاضری برای من هر کاری بکنی؟ حالا چی میشه اگه محسن جون منو حامله کنه؟ من سالمم. اونا نمی ذاشتن بچه بیارم. فکر کنم محسن جون هم منو دوست داره و بهم فکر می کنه. اصلا مگه چی میشه که جفتمون رو...
بغضم ترکید. بازوهام رو از دستاش خارج کردم. بلند شدم و با گریه بهش گفتم: بس کن سارا. تو رو خدا بس کن. من دشمن تو نیستم که داری باهام اینکارو می کنی. اینو بفهم که من دشمن تو نیستم... شدت گریه ام شدید تر شد. دیگه روم نمیشد تو روی نادر نگاه کنم. خواستم برم توی اتاق که سارا گفت: چرا گریه می کنی خانم دکتر. من که چیز بدی نگفتم. من کِی گفتم که تو دشمنی. تو آبجی بزرگه منی. الانم می خوام بهت کمک کنم...
نادر بلند شد و گفت: بهتره من برم کم کم... ناچارا بهش نگاه کردم و گفتم: کجا می خوایین برین. چیزی نبودین که. ببخشید که اینجوری شد... نادر هم از رفتار سارا ناراحت شده بود. می خواست با رفتنش و نبودنش به من کمتر فشار بیاد. رو بهم گفت: تو کاری نکردی که بخوای معذرت خواهی کنی. کاش خواهرت اینقدر نمک شناس بود که درک می کرد. درک می کرد که تو به خاطرش چه سختی هایی کشیدی. تو چه خطری خودتو قرار دادی. دخترم دلیلی نداره که تو معذرت خواهی کنی...
سارا با صدای بلند شروع کرد به خندیدن. هق هق گریه من آروم تر شده بود اما هنوز داشتم اشک می ریختم. سارا از جاش بلند شد. رفت از روی اوپن آشپزخونه یه دستمال کاغذی برداشت. اومد جلوی من وایستاد. به آرومی شروع کرد به پاک کردن اشکام و گفت: فکر کردی این واقعا پدرته؟ اونی که پدر واقعیت بود ، اون کارو باهات کرد. فکر کردی این دلسوز توعه؟ فکر کردی مفت و مجانی و برای رضای خدا داره ازت حمایت می کنه و اینجوری رگ غیرتش بالا زده؟ بهت میگه دخترم. اما فقط خودش می دونه که چقدر آروزی رسیدن به این دختر نازنین رو داره. چقدر تو ذهنش تو رو به دست آورده و هر جور که عشقش کشیده باهات سکس کرده. این یارو فقط منتظر یه فرصته. می فهمی؟ اینقدر کنارت هست تا بلاخره اون فرصت رو گیر بیاره. تو نمی دونی که آدما برای رسیدن به هدفشون چقدر صبر می کنن. چقدر فیلم بازی می کنن. اینقدر عقده و کمبود محبت داشتی و داری که باورش کردی. الانم خودش رو یه پیرمرد مظلوم و دلسوز نشون میده. به وقتش تو دستای این پیرمرد مظلوم دست و پا می زنی و بهش میگی ولم کن پدر عزیزم. اونم بهت میگه بلاخره بهت رسیدم دخترم. هر چی التماس هم که بکنی دیگه فایده نداره. پدر به دخترش می رسه بلاخره...
سارا بعد از تموم شدن حرفاش برگشت و رفت توی اتاقش. محسن به آرومی دستم رو گرفت و برد نشوندم. از نادر هم خواست که بشینه. هیچ کدوم مون حرفی برای گفتن نداشتیم. دوباره گریم گرفت و نمی تونستم اشکام رو متوقف کنم. روم نمیشد تو صورت نادر نگاه کنم. سارا بدترین توهین هایی که می تونست رو بهش کرده بود. تو همون حالت گفتم: سارا راست میگه. من هیچ برنامه ای برای بعد از نجاتش از دست اونا ندارم. من هیچی ازش نمی دونم. من نمی دونم باید چیکار کنم. اونا دارن می برن. زهرا از اولش یه برنده بود. الانم هست... نادر و محسن هیچی نگفتن. محسن فقط رفت برام یه لیوان آب آورد. اینقدر حال خودشونم گرفته شد که توانی برای آروم کردنم نداشتن. نادر کمی نشست و با یه خداحافظی غمگین از خونه رفت بیرون. بلند شدم. یه مُسَکن قوی خوردم و رفتم توی اتاق. دراز کشیدم روی تخت. حرفا و رفتارای سارا رو توی ذهنم مرور کردم و باز گریم گرفت...
تا شب توی اتاق بودم و حتی برای شام هم بیرون نرفتم. محسن هم چون شیف صبح بود ، زودتر اومد که بخوابه. می دونست که اینطور مواقع تا خودم نخوام ، حرف زدن فایده نداره. کنارم دراز کشید و سکوت کرد. پشتم رو بهش چسبوندم و بهش رسوندم که بغلم کنه. به آرومی بغلم کرد. آغوش محسن ، کمی آروم ترم کرد. آغوش محسن شبیه یه نیاز بود و هست برای من. انگار که غذا نخورده باشی و گشنه ات باشه. انرژی ای که از طریق بدنش به بدنم منتقل میشد رو دقیقا مثل همون غذا خوردن حس می کردم. این آرامش نسبی باعث شد خوابم بگیره...
نیمه شب بود. با یه صدای عجیب از خواب پریدم. محسن هم از خواب پرید. یه صدای ترسناک. خیلی ترسناک. با ترس به محسن گفتم: این صدای چیه محسن؟؟؟ محسن هم کمی دستپاچه شده بود. سریع بلند شد و چراغ اتاق رو روشن کرد. صدا از بیرون اتاق بود. با استرس و ترس به محسن گفتم: صدای جیغه. محسن صدای ساراست... هر دو دویدیم به سمت بیرون اتاق. صدا از اتاق سارا می اومد. محسن در اتاق رو باز کرد و سریع چراغ رو روشن کرد. چیزی که می دیدم ترس و وحشتم رو چند برابر کرد. سارا گوشه اتاق نشسته بود. خودش رو جمع کرده بود و هم زمان که اشک می ریخت ، جیغ میزد و می گفت: تو مُردی. خودم دیدم که تو مُردی...
خط نگاهش به سمت پنجره بود. کسی کنار پنجره نبود اما انگار داشت با یکی حرف می زد. سریع رفتم کنارش. نشستم و به آرومی گفتم: بیدار شو سارا. داری خواب می بینی... تُن صداش پر از ترس و وحشت بود. با چشمای گریون و وحشت زده بهم نگاه کرد و گفت: من بیدارم. من بیدارم. اومده بود اینجا. اون مُرده. اومده منو اذیت کنه. اومده منو...
رو به محسن گفتم: براش یه لیوان آب بیار... یه نفس همه ی لیوان آب رو خورد. به نفس نفس افتاد. حالش کم کم داشت بهتر میشد. هنوز داشت زمزمه می کرد. صحبت از کسی می کرد که مُرده اما حالا اومده جلوی چشمش. اجازه نداد که لمسش کنم. به آرومی گفتم: کی رو دیدی سارا؟؟؟ هیچ جوابی بهم نداد و فقط زمزمه می کرد...
نزدیک نیم ساعت گذشت. حالش خیلی بهتر شد. خودش به آرومی برگشت سر جاش و دراز کشید. با حرکت سرم به محسن رسوندم که بریم. موقع رفتن متوجه شدم که سارا داره من رو نگاه می کنه. بهش گفتم: می خوای من پیشت بمونم؟؟؟ با سرش تایید کرد. محسن گفت: پس من میرم بخوابم. دو ساعت دیگه باید برم سر کار...
سارا که همچنان از تُن صداش میشد فهمید ترس تو وجودش هست ، بهم گفت: چراغو خاموش کن... چراغ رو خاموش کردم و رفتم کنارش نشستم. به پهلو و به سمت من خوابیده بود. چند دقیقه گذشت که بهم گفت: اینجوری خسته میشی... هموجا روی موکت دراز کشیدم. سارا خودش رو کشید عقب تر و گفت: اونجا هم اذیت میشی. بیا اینجا...
رفتم روی تُشک. حتی قسمتی از بالشتش رو خالی گذاشت که سرم رو روش بذارم. اینقدر ترسیده بود که حتی حاضر بود من کنارش باشم. منی که ازم متنفرم بود. چند دقیقه بهم نگاه کرد و به آرومی چشماش رو بست. چقدر تو این حالت معصوم بود. اینقدر دلم براش سوخت که باز دوباره می خواست گریم بگیره. با ترس و استرس زیاد دستم رو به آرومی بردم سمت موهاش. خیلی آروم شروع کردم نوازش موهای بلند و مشکیش. موهاش هم عین خودم بود. فقط از من خیلی بلند تر بود. اعتراضی نکرد. خوب که دقت کردم ، هنوز داشت دِل دِل میزد. یه دستم رو بردم زیر گردنش و دست دیگم رو بردم پشت کمرش. برای اولین بار موفق شدم بغلش کنم. صورتم رو گذاشتم روی صورتش. نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. خوشحال از اینکه بلاخره بهم اجازه داد که بغلش کنم. تنها آبجی ای که تو دنیا داشتم. تنها خانواده ای که تو دنیا برام مونده بود. یا ناراحت بشم از اینکه تو این شرایط دارم بغلش می کنم. چند دقیقه گذشت که متوجه شدم خوابش برد...
همینکه از پنجره اتاق ، آفتاب به صورتم خورد بیدار شدم. تاری چشمام که از بین رفت ، دیدم که سارا بیداره و داره نگام می کنه. بهش گفتم: خیلی وقته بیداری؟؟؟ با بی حالی تمام بهم گفت: تازه بیدار شدم... همینطور به چشمای هم نگاه می کردیم که سارا گفت: تو خواب قابل تحمل تری... به خاطر حرفش لبخند زدم و گفتم: همین قدرم خوبه... بعد از کمی سکوت گفت: بابات چطوری مُرد؟؟؟
دیگه کمتر از سوال ها و حرف های ناگهانی و بدون مقدمه اش سورپرایز می شدم. بهش گفتم: توی یه خونه تیمی بود که پیداش کردن. الکل صنعتی خورده بود. همونجا هم تموم کرد... سارا بدون مقدمه گفت: تو چند سالت بود؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: 19 سالم بود... سارا کمی فکر کرد و گفت: وقتایی که با هم تنها بودین اذیتت نمی کرد؟؟؟ لبخند زدم و گفتم: تا منظورت از اذیت کردن چی باشه... سارا بازم کمی فکر کرد و گفت: آخه تو خیلی خوشگلی. یه دختر خوشگل. یه موجود وحشی و همیشه مَست. با تو توی خونه تنها... سوالش باز باعث شد لبخند بزنم. بهش گفتم: نمی دونم هنوز تصمیم داری من رو اذیت کنی یا واقعا کنجکاوی. درسته که پدرمون کارای بدی توی زندگیش کرد. درسته که هیچ وقت یه پدر خوب نبود. اما اینقدر شرف داشت که به دختر خودش نظر نداشته باشه. حتی وقتایی که مَست بود. خیلی وقتا مَست می اومد توی خونه. جوری که حتی نمی تونست تعادلش رو حفظ کنه. زیر شونه اش رو می گرفتم. می بردمش توی جاش. براش غذا می بردم و قاشق به قاشق توی دهنش می ذاشتم. بهم خیره میشد و گریه می کرد. با دیدن من یاد همه ی گذشته اش می افتاد. یاد همه ی اشتباهاتش. از همه مهم تر، یاد تو می افتاد. درسته که پدرمون هیچ وقت برای من پدری نکرد. درسته که باعث مرگ مادرمون شد. درسته که تو رو از من گرفت و یه عمر حسرت توی دلم گذاشت. اما نمی دونم چرا بازم دوسِش داشتم. دلم نمی اومد ولش کنم و برم. وقتی که مُرد ، فکر می کردم دیگه هیچ خانواده ای ندارم. از تنهایی می ترسیدم. درسته که محسن تو مسیر زندگی من قرار گرفت اما حسرت نداشتن خانواده همیشه تو دلم بود. تا اینکه تو رو پیدا کردم. تو الان تنها خانواده ای هستی که دارم...
چند روز گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد. فکر می کردم به خاطر اون شب که پیش سارا بودم و صحبتای فرداش ، رابطه مون بهتر شده اما هیچ فرقی نکرده بود. به پیشنهاد محسن سه تایی مون داشتیم فیلم می دیدیم. یه فیلم خسته کننده و بدون هیجان. سارا که اصلا نگاه نمی کرد و سرش تو گوشیش بود. کنترل تی وی رو برداشتم و خاموشش کردم. قبل از اینکه محسن حرفی بزنه ، خیلی بی مقدمه بهش گفتم: می تونی برام شماره تماس پویا رو گیر بیاری؟؟؟ محسن تعجب کرد و گفت: پویا؟!! با سرم تایید کردم و گفتم: آره پویا... محسن بازم با تعجب گفت: با پویا چیکار داری؟؟؟ با لبخند گفتم: با پویا کاری ندارم. با لیلی کار دارم. فقط از طریق پویا میشه لیلی رو پیدا کرد... تعجب محسن بیشتر شد و با یه لحن به شدت متعجب گفت: لیلی!!! از این همه تعجبش خندم گرفت و گفتم: آره لیلی... محسن جوری تعجب کرد که سارا هم سرش رو از توی گوشیش در آورد و به من نگاه کرد. محسن گفت: مطمئنی؟؟؟ سعی کردم دیگه نخندم و گفتم: آره مطمئنم. می خوام لیلی رو پیداش کنم. باید ببینمش. فیلمت که مسخره بود. برم برا سه تامون چایی بریزم...
تو آشپزخونه بودم. حالا نوبت من بود که تعجب کنم. اونم از کنجکاوی سارا که از محسن پرسید: لیلی کیه؟؟؟ محسن سرش چرخید سمت من. تردید داشت که بگه یا نه. اما وقتی دید واکنشی نشون نمیدم به سارا نگاه کرد و گفت: اولین و تنها ترین و بهترین و صمیمی ترین و آخرین دوست بهار تو کُل زندگیش... سارا که حسابی کنجکاویش فعال شده بود ، به محسن گفت: یعنی چی آخرین؟؟؟ محسن گفت: راستش منم دقیق نمی دونم. بهار هیچ وقت علتش رو بهم نگفته. فقط می دونم باهاش به هم زد. حتی دیگه هیچ وقت نخواست اسمش رو بشنوه. منم حتی اجازه نداشتم اسمش رو از وقتی ازدواج کردیم ببرم. الانم که دیدی. خودش اسمش رو آورد و می خواد ببینش...
وقتی با سینی چایی برگشتم ، سارا همینطور نگام می کرد. انگار لیلی تنها موردی در مورد من بود که براش جالب اومد و واکنش نشون داد. همینکه نشستم بهم گفت: چرا باهاش بهم زدی؟ چه علتی داشته که حتی به شوهرت هم نگفتی؟؟؟ جوابی نداشتم که بهش بدم. از شانس من درست موردی برای سارا جالب بود و پیگیری کرد که اصلا دوست نداشتم در موردش حرف بزنم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: نمی خوام در موردش حرف بزنم... چشماش رو تنگ کرد و گفت: پس برای چی می خوای ببینش؟؟؟ تو همون حالت نشسته ، کمی به سمت سارا دولا شدم و گفتم: به خاطر تو... چهره سارا کمی تعجب کرد و گفت: که چی بشه؟؟؟ ایندفعه من بودم که کمی چشمام رو تنگ کردم و گفتم: من با همه ی عشق و علاقه ای که تو درس و رشته ی تحصیلیم داشتم ، هیچ وقت شاگرد اول نبودم. همیشه تلاش و پشتکارم باعث میشد که پیشرفت کنم. اما لیلی یه استعداد بزرگ بود. بهترین تو دانشگاه بود. حتی به نظرم در مقایسه با دانشجوهای دیگه و تو رشته های دیگه هم ، لیلی بهترین بود. اصلا شروع دوستی ما به خاطر همین بود. خیلی سعی کردم باهام دوست بشه. بلاخره موفق هم شدم. می خوام در مورد تو باهاش مشورت کنم. اون از من باهوش تر و بهتره. و اینکه...
سارا با لبخند خاصی گفت: و اینکه چی؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: من رو هم خوب می شناسه. اگه قرار باشه بهم مشاوره ای بده ، با شناخت کاملی که از من داره ، میده... سارا پوزخند زنان گفت: خوشگله؟؟؟ لبخند زدم و گفتم: آره خوشگله. چشمای روشن آبی. موهای بلوند. پوست سفید. اما اگه فکر می کنی ما با هم رابطه خاصی داشتیم ، باید بگم که نه. ما با هم رابطه جنسی نداشتیم...
محسن از اینکه من پیش دستی کرده بودم و قبل از اینکه سارا بهم حمله کنه ، حمله اش رو خنثی کرده بودم ، خندش گرفت. سارا که باز می خواست من رو اذیت کنه ، یه دستی خورده بود. خودش رو به بی تفاوتی زد و سرش رو برد توی گوشیش. اما حالا مطمئن بودم که بلاخره ذهنش برای یک موضوع هم که شده درگیر من شد. شاید برای اولین بار داره در مورد من فکر می کنه و کنجکاوه. از جام بلند شدم. چون سارا روی کاناپه تک نفره نشسته بود. رفتم رو دسته کاناپه نشستم و گفتم: این بازیا که می کنی خیلی مسخره است. حداقل یه بازی درست بکن. ساناز منشی من عشق بازیه. یه روز که باهام اومدی مطب ازش بازی بگیر... سارا سرش رو آورد بالا. بهم نگاه کرد. تو این حالت که اکثر موهاش یه طرف ریخته بودن ، خیلی زیبا تر شده بود. با تکون سرش حرفم رو تایید کرد. گوشیش رو گذاشت کنار و رو به محسن گفت: یه فیلم درست حسابی نداری. این چِرت بود... محسن چند لحظه به من نگاه کرد. بعدش به سارا نگاه کرد و گفت: یه فیلم جنایی معمایی هست. بذارم؟؟؟ سارا گفت: بذار... از جاش بلند شد و رفت جای من روی کاناپه سه نفره دراز کشید. منتظر موند که محسن فیلم بذاره...
بعد از یک هفته بلاخره لیلی رو پیداش کردم. لیلی هم مثل من مطب زده بود. وقتی به منشیش زنگ زدم ، فهمیدم که خیلی سرش از من شلوغ تره. منشیش فکر کرد من مریضم و می خواست بعد از یک هفته بهم وقت بده. خودم رو معرفی کردم و گفتم: لطفا به لیلی بگین هر وقت آزاد بود ، می خوام ببینمش... هنوز چند دقیقه نگذشته بود که منشیش بهم زنگ زد. کلا لحن صداش عوض شده بود و گفت: ببخشید بهار خانم. من نمی دونستم شما دوست قدیمی لیلی خانم هستین. لیلی خانم گفتن هر لحظه که اومدین ، قدمتون روی چِشم... به منشی گفتم: بهش بگو ساعت ده شب. جای همیشگی... لیلی عاشق میدون آزادی بود. همیشه با هم می اومدیم و کلی قدم می زدیم. بعدش هم یه جای دنج و مخصوص خودمون رو داشتیم. می نشستیم و استراحت می کردیم...
داشتم قدم می زدم که لیلی پیداش شد. مثل همیشه یه تیپ خاص. موهای بلوندش که اکثرا بیرون از شالش بودن. تنها فرقی که با گذشته کرده بود ، این بود که مثل من عینکی شده بود. هر چی بیشتر بهم نزدیک می شد ، قدم هاش رو تند تر کرد. بهم که رسید ، محکم بغلم کرد و گفت: سلام عزیزم. خیلی دلم برات تنگ شده بود. باورم نمیشه که دارم می بینمت...
به ناچار مجبور شدم منم کمی باهاش صمیمی برخورد کنم. بعد از کمی خوش و بش کردن ، نشستیم روی چمن. مثل همیشه. رو به روی همدیگه. متوجه شدم که لیلی می خواد صحبت گذشته رو پیش بکشه. حرفش رو قطع کردم و گفتم: لیلی من نیومدم که نبش قبر کنم. اصلا دوست ندارم در مورد گذشته حرف بزنیم. خواستم ببینمت چون به کمکت نیاز دارم...
لیلی از اینکه شنید من ازش درخواست کمک کردم کمی جا خورد. عینکش رو برداشت. دقیق تر بهم نگاه کرد و گفت: اما من دوست دارم از گذشته بگم. از اینکه تو چطور دلت اومد به همین راحتی همه چی رو فراموش کنی و بگذری؟ چطور اون همه مدت دوستی مون رو... بازم حرفش رو قطع کردم و گفتم: بس کن لیلی. خودت جواب سوالتو می دونی. راستش رو بخوای الانم اگه اینجام ، چون مجبورم. چون بهت نیاز دارم. اگه نمی خوای یا نمی تونی کمک کنی ، بگو برم پی کارم...
لیلی سرش رو تکون داد. لبخند زد و گفت: هیچ فرقی نکردی. هنوز عوض نشدی. باشه من اینجام. چه مشکلی برات پیش اومده که حاضر شدی منو ببینی؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: خواهر کوچیکم یادته؟؟؟ لیلی چشماش رو تنگ کرد و گفت: مگه میشه یادم بره؟ منو خفه می کردی از بس در موردش حرف می زدی... منم عینکم رو برداشتم و گفتم: پیداش کردم... لیلی از چیزی که شنیده بود شوکه شد. با تعجب گفت: واقعا بهار؟ پیداش کردی؟ وای باورم نمیشه. خب این که عالیه. تو الان باید خوشبخت ترین موجود روی زمین باشی... یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: نه لیلی. منم مثل تو فکر می کردم. اما اونجور که می خواستم پیش نرفت. گیر کردم لیلی. بدجور گیر کردم...
به خلاصه ترین شکل ممکن برای لیلی همه چی رو تعریف کردم. با دقت گوش داد و خیلی جاهاش اونم تعجب کرد. آخر حرفام بهش گفتم: جفتمون خوب می دونیم که تو از من باهوش تری. تو شناختن آدما خیلی بهتر از منی. همه ی استادا همیشه تو رو بهترین می دونستن و بهترین هم بودی. اومدم ازت مشورت بگیرم لیلی. من دیگه مخم نمی کشه. دیگه راهی به ذهنم نمی رسه. سارا از خودش در برابر من محافظت می کنه. حتی بهم حمله می کنه. مطمئن شدم که از دست من کاری براش ساخته نیست...
لیلی کمی فکر کرد و گفت: مشکل اصلی اینجاست که تو آبجیش هستی. داره زندگی خودش و تو رو مقایسه می کنه. با دیدن زندگی تو بیشتر می فهمه که چقدر سرش کلاه رفته. طبیعیه که جلوی تو گارد بگیره. و قطعا هم دیگه کار تو نیست که بخوای درمانش کنی. حتی فکر می کنم کار منم نباشه. یعنی به صورت مستقیم و واضح نمیشه بهش کمک کرد. برای شروع یه پیشنهاد دارم. ترتیبی می دم که استاد مظفر ببینش...
با تعجب گفتم: استاد مظفر مگه ایرانه؟ یا اصلا مگه میشه به این زودی باهاش ملاقات کرد؟؟؟ لیلی لبخند زد و گفت: اگه من بخوام میشه. من تنها شاگردش بودم که هنوز باهام رابطه داره. نگران نباش. خیلی زود ترتیب ملاقاتش رو با خواهرت میدم. بعدش اون می تونه بهمون دقیق بگه که چیکار کنیم...


ادامه...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
مرد

 
تو هم برباد رفته ی سکس خانوادگی
قسمت دوم فصل (سوم)


احتمال می دادم که لیلی برای تلافی هم که شده اصلا نخواد بهم کمک کنه اما خیلی راحت و بدون منت قبول کرد. نمی دونستم اسم این کمکش رو جبران اون اشتباه بزرگش بذارم یا علاقه شدیدی که بهم داشت. بعد از چند دقیقه سکوت ، بهم گفت: کاش می دونستی که حتی با گذشت چند سال هنوز مثل همون روزا دوسِت دارم. کاش درک می کردی که اون جریان ، اون طور که تو فکر می کردی نبود. تو حتی بهم اجازه توضیح هم ندادی. الان هم اجازه نمی دی برات توضیح بدم...
با حرفاش دوباره من رو به گذشته برد. به اون روز لعنتی. با ناراحتی بهش گفتم: خسته ام لیلی. حتی خسته تر از اون روزا. نا امید تر و بی هدف تر از اون روزا. تو این شرایط فقط تو می تونی بهم کمک کنی. از اون روز به بعد دیگه بهت اعتماد نداشتم و هنوزم ندارم. اما فقط توی عوضی بودی که می تونستی تو این شرایط لعنتی بهم کمک کنی...
لیلی اومد کنارم نشست. با انگشتش اشک روی گونه ام رو پاک کرد و گفت: گریه نکن عزیزم. نگران نباش. من تا جایی که تو توانم باشه بهت کمک می کنم... نمی دونم چرا سرم رو گذاشتم روی شونه اش. درست مثل روزای قدیم. با فشار دادن بازوم سعی کرد آرومم کنه...
چند روز گذشت. راس ساعت سر قرار بودیم. لیلی به برخورد سرد و بی تفاوت سارا اصلا اهمیت نداد. وارد خونه استاد مظفر شدیم. من هیچ وقت باهاش کلاس نداشتم. اما وصفش رو همیشه می شنیدم. یه پیرمرد دقیق و منظم. کمی با لیلی صحبت کردن. فهمیدم لیلی از طریق ایمیل و به صورت کُلی در جریانش گذاشته. استاد مظفر کمی با من صحبت کرد. سوالای خیلی معمولی از خودم و زندگیم و اوضاع و احوال مطب. بعدش گفت: با خواهرتون سه جلسه می تونم داشته باشم. بعدش نظرم رو میگم... قرار شد جلسه اول همون روز باشه. استاد مظفر سارا رو هدایت کرد به طبقه دوم و اتاق خودش. من و لیلی پایین منتظر موندیم...
چند دقیقه گذشت که متوجه نگاه سنگین لیلی روی خودم شدم. وقتی بهش نگاه کردم ، بهم گفت: مانتوتو در نمیاری؟؟؟ مانتو و شالم رو در آوردم و گرفتم توی دستام. لیلی که از قبل مانتوش رو درآورده بود بلند شد و رفت آشپزخونه. بهم گفت: نوشیدنی گرم یا سرد؟؟؟ بهش گفتم: هر چی. فقط یه چی بیار که گلوم خشک شد...
برای جفتمون آب میره آورد. بهم تعارف کرد و برگشت سر جاش. لیلی آدمی نبود که حتی یک دقیقه از زندگیش هدر بره. یا مشغول کار بود یا تفریح. حالا به خاطر من منتظر نشسته بود. نگاهش مثل قدیما بود. باورم شد که هنوز به عنوان یک دوست من رو دوست داره. بهش گفتم: چرا قبول کردی کمک کنی؟ من که علنی گفتم فقط برای کمک اومدم... لبخند زد و گفت: حرف همیشگی خودت. پرسیدن سوالی که آدم جوابش رو می دونه ، احمقانه اس... به خاطر حرفش لبخند زدم و گفتم: پویا گفت هنوز مجردی... لبخندش غلیظ تر شد و گفت: فکر نکنم چیز عجیبی باشه... سریع گفتم: آره دقیقا. اصلا تعجب نکردم از اینکه شوهر نکردی... لیلی کُل لیوان آب میوه ش رو سر کشید. یه نفس عمیق کشید و گفت: چرا حرفتو تموم نکردی. چیه می خواستی بگی یه موجودی مثل من اصلا نیازی به شوهر کردن نداره؟؟؟
لیلی همچنان قصد داشت من رو ببره به گذشته. هنوز مصمم بود اون بحث نا تموم رو تموم کنه. اما من نمی خواستم برگردم. کلا بحث رو عوض کردم و گفتم: خب از مطب تو چه خبر؟ شنیدم حسابی سرت شلوغه... لیلی متوجه شد که به هیچ قیمت حاضر نمی شم اون بحث رو ادامه بدم. دیگه مقاومت نکرد و تا اتمام جلسه سارا و استاد مظفر ، ما هم صحبت های عادی و روزمرگی خودمون رو کردیم...
تو جلسه بعدی لیلی همراه ما نیومد. من تنها منتظر موندم تا تموم بشه. نمی دونستم استاد مظفر چیا از سارا می پرسه. یا سارا چه واکنشی نشون میده. هر چی که بود سارا هیچی ازش نمی گفت. نه می گفت بده و نه می گفت خوبه. جلسه سوم هم تموم شد. لیلی این دفعه همراه ما اومده بود. سارا از پله ها اومد پایین و بهم گفت: برو بالا. با تو کار داره... لیلی همراه من اومد بالا. یه اتاق نسبتا بزرگ که دقیقا می خورد برای یک استاد بزرگ باشه. پر از قفسه های کتاب. حتی روی میزش هم پُر کتاب بود. لیلی با احترام بهش گفت: استاد میشه منم باشم؟؟؟ استاد مظفر بهش گفت: مشکلی نیست. شما هم بمونی خوبه...
استرس داشتم که الان چه نظری می خواد بده. جفتمون نشستیم کنار هم. لیلی متوجه استرسم شد و دستم رو گرفت تا آرومم کنه. استاد به برگه های جلوش که نوت برداری کرده بود نگاه کرد. بعد از چند دقیقه عینکش رو برداش و رو به من گفت: شما تا حالا باغ وحش رفتین؟؟؟ از سوالش جا خوردم و گفتم: نه استاد. چون علاقه نداشتم ، هیچ وقت نرفتم... استاد مظفر کمی با دقت نگاهم کرد و گفت: بهتون توصیه می کنم برای یک بار هم که شده برین. با چشم خودتون ببینین که حیوانات وحشی ای که جای اصلی شون توی طبیعت و جنگل و دنیای آزاد هست رو چطور توی قفس انداختن تا ما انسان ها بریم و تماشاشون کنیم. البته اگه این کارو نمی کردن ، هرگز موفق به دیدن یک شیر یا یک ببر یا هر حیوان وحشی دیگه ای نمی شدیم. اما اگه با دقت به این حیوونا نگاه کنی ، متوجه یه مورد کاملا واضح میشی. کاملا به شرایطشون عادت کردن و هیچ اعتراضی به بودن توی قفس ندارن. حتی خیلی هاشون تو همون قفس به دنیا اومدن. اصلا از دنیای بیرون خبر ندارن که بخوان معترض باشن. اما من در دوران جوانی به دعوت یک دوست به دیدن یک خرس قهوه ای وحشی رفتم. دوستم از علاقه من به حیوانات با خبر بود و اینجوری می خواست بهم محبتی کرده باشه. من اون روز برای اولین بار یک حیوان وحشی ای که تازه از جنگل گرفته بودن و توی قفس گذاشته بودن رو دیدم. با بقیه فرق داشت. عصبی بود و پرخاش گری می کرد. برای آروم شدنش بهش آمپول های آرامش بخش زدن. دیگه توانی برای پرخاش گری نداشت. اما وقتی توی چشماش نگاه کردم و اشک توی چشماش رو دیدم ، فهمیدم که فقط موفق شدن جسمش رو آروم کنن. تا مدتها من به دیدن اون خرس می رفتم. هر بار که می دیدمش ، شرایطش فرق چندانی نکرده بود. کل زندگیش رو توی طبیعت بود و نمی تونست این قفس رو تحمل کنه. از زبون یکی از کارکنای باغ وحش شنیدم که چون حامله است دارن نگهش می دارن. بچه دار که بشه آزادش می کنن. همینطور هم شد. دو تا توله خرس ازش به دنیا اومد. اما اون خرس هیچ وقت زنده نموند که آزاد بشه. بچه هاش بزرگ شدن. بدون اینکه بدونن دنیای بیرون چه خبره و اصلا از کجا اومدن. وقتی به دیدن اون توله خرسا می رفتم ، مشخص بود که از زندگی شون راضی ان. شاد بودن و بازی می کردن. هیچ وقت نفهمیدن که چجوری به وجود اومدن و مادرشون کی بوده و چه سرنوشتی داشته. حالا میشه به من بگی فرق این توله خرسا و مادرشون چیه؟؟؟
کمی مکث کردم و گفتم: خب استاد دقیقا معکوس هم بودن. اگه اون توله خرسا رو توی طبیعت آزاد کنیم ، دووم نمیارن. همونطور که مادرشون توی قفس دووم نیاورد...
استاد مظفر با تکون سرش حرفم رو تایید کرد و گفت: دقیقا همینه. نمیشه توقع داشت که یک آدم از یک دنیای دیگه یک دفعه با دنیای جدیدش ارتباط بر قرار کنه. مشکل اصلی خواهر شما این نیست که خودش رو با شما مقایسه می کنه. این مورد کوچکترین مشکلشه. و تنها مشکلیه که داره بروزش میده. شرایط خواهر شما به مراتب خطرناک تر و حاد تر از این حرفاست. اون از شما متنفر نیست. بلکه از شما می ترسه. از دنیای جدیدی که واردش کردین می ترسه. اون هیچ وقت خانواده ای نداشته. هیچ وقت امنیت نداشته. هرگز موفق نشده به کسی اعتماد کنه. و بدتر از همه...
به خاطر حرفای استاد ، نزدیک بود گریه ام بگیره. مقاومت کردم و گفتم: بدتر از همه چی استاد؟؟؟ کمی مکث کرد و گفت: خواهر شما کاملا به زندگی گذشته اش عادت کرده. در عین اینکه از اون زندگی متنفره اما نمی تونه ازش جدا بشه. خانم دکتر بهار شما مسیر به شدت سختی رو پیش رو دارین. بیماری خواهرتون به شدت خطرناکه. عکس العمل ها و تصمیم هاش غیر قابل پیش بینیه. خواهرتون آمادگی کامل این رو داره که خیلی راحت دوباره شکار بشه. حتی شاید با میل خودش...
بغضم رو قورت دادم و گفتم: من باید چیکار کنم استاد؟؟؟ یه نفس عمیق کشید و گفت: شما قبل از اینکه یه راهکار مناسب برای شرایط خواهرتون پیدا کنین ، باید اول از همه به خودتون کمک کنین... از حرفش تعجب کردم و گفتم: یعنی چی استاد؟؟؟ جوابم رو نداد و به چشمام خیره شد. بعد از چند لحظه خیره شدن ، گفت: خانم دکتر بهار مشکل و شرایط روحی شما اگه بدتر از خواهرتون نباشه ، بهتر هم نیست. لحظه ای که وارد خونه من شدین ، اول این شما بودین که نظر من رو جلب کردین. رفتار و گفتار و حتی نگاه شما نشون دهنده اینکه اصلا شرایط روانی مناسبی ندارین...
تو راه برگشت هر سه تامون سکوت کرده بودیم. لیلی ما رو رسوند خونه. سارا متوجه شد که لیلی می خواد با من حرف بزنه. کلید خونه رو از من گرفت و رفت. لیلی بهم گفت: می خوای چیکار کنی بهار؟؟؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: نمی دونم. دیگه هیچی نمی دونم...
لیلی دستم رو گرفت و گفت: من یه فکری دارم. البته اگه قبول کنی... با نا امیدی بهش نگاه کردم و گفتم: چه فکری؟؟؟ لحن صداش رو آروم تر کرد و گفت: خودت خوب می دونی تا یه آدم خودش نخواد ، حتی بزرگ ترین روانشناسای دنیا هم نمی تونن بهش کمک کنن. استاد مظفر تاکید کرد که سارا اصلا علاقه و اراده ای برای درمان نداره. هیچ راهی وجود نداره که ما بتونیم با جلسات روان درمانی مداواش کنیم. پیشنهادم اینه که برای مدتی پیش تو زندگی نکنه. البته اینکه کجا و چجوری زندگی کنه رو نمی دونم و هنوز فکری براش ندارم اما اون رو میشه حل کرد. و پیشنهاد دیگه ام اینه که...
بهش گفتم: پیشنهاد دیگه ات چیه لیلی؟ چرا ساکت شدی؟؟؟ نگاهش رو از من گرفت و گفت: برای پیشنهاد دیگه ام لازمه بهم اعتماد داشته باشی که تو نداری... خیلی جدی بهش گفتم: چطور توقع داری من به تو اعتماد کامل داشته باشم. چطور توقع داری آخه. به من نگاه کن لیلی. فکر کردی من یادم میره؟ تو می دونی با من چیکار کردی؟ تو همه چیز من بودی. تو همه کَس من بودی. حتی خانواده نداشته ام بودی. اصلا من به درک. خودت خوب می دونی که تو آدم...
حرفم رو قطع کرد. نگاه اونم جدی شد. لحنش جدی شد و گفت: آره از نظر تو من یه هرزه و کثافتم. اما این تو بودی که بعد از این همه سال تصمیم گرفتی از این دوست قدیمی و هرزه ت کمک بخوای. من همون موقع به خواستت احترام گذاشتم و دیگه طرفت نیومدم. الانم اگه واقعا می خوای به سارا کمک کنی ، فقط یه راه وجود داره. اگه قراره دوباره وسوسه بشه و برگرده به زندگی گذشته اش. اگه تبدیل به یه موجود مازوخیست غیر قابل کنترل شده که شاید هر کَس و نا کَسی قاپش رو بدزده. تنها راحش اینه که خودمون شکارش کنیم. غیر مستقیم شکارش کنیم. تحت کنترلش داشته باشیم. تا بتونیم کم کم برش گردونیم به اون دنیایی که تو می خوای. بهار من یکی رو می شناسم که می تونه بهمون کمک کنه. فقط کافیه بهم اعتماد کنی...
به خاطر پیشنهاد لیلی خندم گرفت. هم عصبانی شدم و هم خندم گرفت. از ماشین پیاده شدم. قبل از اینکه در ماشین رو بکوبم به هم ، بهش گفتم: تو همون عوضی هرزه کثافت گذشته ای. اصلا عوض نشدی... لیلی از ماشین پیاده شد و گفت: اینو بفهم که می خوام بهت کمک کنم. اینقدر بی انصاف نباش... به حرفش گوش ندادم و رفتم داخل ساختمون...
مستقیم رفتم توی اتاق سارا. هنوز لباسش رو عوض نکرده بود. نشستم جلوش و گفتم: تو فکر می کنی اونا بازم میان سر وقتت؟؟؟ هم زمان با تکون سرش گفت: آره. اونا ول کن نیستن. مطمئنم... همینطور به چشمای هم خیره شده بودیم که سارا گفت: شاید حتی من رو تحت نظر داشته باشن. یا حتی تو رو. مطمئنم که منتظر یه فرصتن...
نیمه شب از خواب پریدم. احساس تشنگی شدیدی داشتم. رفتم آشپزخونه که آب بخورم. همینکه در یخچال رو باز کردم ، دیدم که سارا چهار زانو نشسته کنار یخچال و به زمین خیره شده. از ترس نزدیک بود جیغ بزنم. موهاش کاملا توی صورتش بود و باعث شد ترسناک تر به نظر بیاد. چراغ آشپزخونه رو روشن کردم. دو زانو نشستم جلوش و گفتم: بیداری سارا؟؟؟ سرش رو آورد بالا. موهاش رو کنار زد و گفت: میشه دیگه تو اون اتاق نخوابم؟؟؟ دو تا دستم رو گذاشتم دو طرف صورتش و گفتم: چرا نمیشه عزیزم. هر جا دوست داری بخواب. اصلا اگه می خوای اتاق من و محسن برای تو... مشخص بود که باز ترسیده و داشت دِل دِل میزد. بهم گفت: من توی هال می خوابم...
نمی دونم سارا دقیقا از چی می ترسید. از اون عوضیا یا چیز دیگه ای که من نمی دونستم. هر علتی که داشت ، این ترس لعنتی درون من هم رخنه کرده بود. تا ظهر روی کاناپه خوابیده بود. این یعنی کُل شب رو بیدار بوده. محسن اومد به آرومی بره سر کار که بهش گفتم: صبر کن کارت دارم...
مانتو پوشیدم و شالم رو سرم کردم. همراه محسن رفتم توی پارکینگ. همراهش سوار ماشین شدم که هیچ کس صدامون رو نشنوه. بهش گفتم: محسن می خوام یه کاری بکنم که لازمه تو اجازه بدی... محسن گفت: تو هر کاری لازمه در مورد سارا بکن. لازم نیست اجازه بگیری... حرفش رو قطع کردم و گفتم: در مورد سارا نیست. در مورد خودمه... محسن کمی متعجب شد و گفت: چه کاری؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: می خوام از نادر بخوام یکی رو پیدا کنه که بهم دفاع شخصی یاد بده... چهره محسن دیگه تعجب نکرد. چشماش غمگین شد. با ناراحتی نگام کرد و گفت: هر کاری برای حفظ آرامشت لازمه انجام بده...
نادر با تصمیمم به شدت مخالف بود. بهش گفتم: اگه برام کسی رو پیدا نکنی ، خودم از یه جای دیگه یکی رو پیدا می کنم. من دوست ندارم که دوباره مثل اون روز پارکینگ غافلگیر بشم. می خوام در حد توانم بتونم از خودم تو هر شرایطی که شد دفاع کنم... نادر بلاخره تسلیم شد. قرار شد برای جلسه ی اول همراه محسن بریم خونه ی نادر. همون محله قدیمی ای که خونه ی پدریم بود. وارد خونه که شدیم ، قیافه نادر درهم بود. اما من خیلی مصمم بهش گفتم: خب چیکار کنیم؟؟؟ نادر به ساعتش نگاه کرد و گفت: الان می رسه...
چند دقیقه گذشت که زنگ خونه رو زدن. نادر رفت در رو باز کرد. چند نفر وارد خونه شدن. یه سری تُشک ورزشی آوردن داخل. پهن کردن توی هال. نادر هال خونه اش رو یه جورایی شبیه باشگاه کرد. به غیر از یک نفرشون ، بقیه شون رفتن. یه پسر جوون خوش سیما و خوشتیپ. نادر دستش رو گرفت. رو به من گفت: آقا آرین هستن. متخصص دفاع شخصی. تو باشگاه یکی از دوستای مطمئنم ورزش می کنه. و دوستم گفته که از چشمام هم بیشتر می تونم بهش اعتماد کنم. اون چیزی رو که می خوای یادت میده...
به آرین نگاه کردم و گفتم: من می خوام... حرفم رو قطع کرد و گفت: می خوایین اگه کسی مزاحمتون شد از خودتون دفاع کنین. در جریانم... گرم کن ورزشیش رو در آورد. زیرش یه تیشرت مشکی داشت. دقیقا هم رنگ شلوار جین کشی مشکیش. رفت روی تُشک ورزشی و با دستش اشاره کرد که برم جلو. خیلی جدی و مصمم رفتم جلوش وایستادم. یه نگاه به سر و وضعم کرد و گفت: برای شروع. تیپتون اصلا مناسب اینکار نیست. با این مانتوی بلند. این مدل شلوار جین. حتی بهترین هم که باشین ، خیلی جاها اصلا نمی تونین حرکت مناسب و سریع و لازم رو بزنین. الان هم بهم نگین که می خوایین با این وضع یادتون بدم...
نادر سیگارش رو روشن کرد و رفت نزدیک پنجره. محسن دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و من رو نگاه می کرد. به جفتشون نگاه کردم. خیلی سخت و عذاب آور بود اما تصمیمم رو گرفته بودم. شالم رو از روی سرم برداشتم. مانتوم رو در آوردم. زیرش یه تیشرت تنم بود. گذاشتمشون گوشه هال. موهام رو کلا جمع کردم بالای سرم و با کلیپس بستم. برگشتم و جلوی آرین وایستادم و گفتم: دفعه بعد لباس مناسب ورزش می پوشم... آرین به چشمای مصمم من نگاه کرد و گفت: برای تمرین میشه لباس مخصوص ورزش پوشید اما تو خیابون نمیشه با لباس ورزشی گَشت...
به چشمای آرین نگاه کردم. تازه متوجه چشمای سرد و بی روحش شدم. نوع نگاهش عین کلامش بود. آدمی که با هیچ کَس و هیچ چیز رودروایسی نداره. همین شروع کار داره سخت می گیره. انگار حتی زن بودنم هم براش مهم نیست. بهش گفتم: چه لباسی برای بیرون مناسبه؟؟؟ بدون مکث گفت: شلوارای کشی. حالا می خواد ساپورت باشه یا جین کشی. یعنی اصلا و اصلا مانع حرکت پاهاتون نشه. مانتو هم هر چی کوتاه تر و اندامی تر بهتر. تا جایی که میشه آستین مانتو هم باید بالا باشه. حداقل تا ساعد دستتون. بهترین حالت برای موهاتون دُم اسبیه. که یه وقت تو صورت تون نیاد و مزاحم دید تون نشه. و مهم تر از همه کفش. کفشای پاشنه داری که دَم در دیدم ، یه مزاحم به تمام معناست. کفشای اسپورت بهترین انتخاب می تونه باشه. و مورد دیگه اینکه شما خیلی ضعیف هستین. درسته که می تونین تکنیک دفاع کردن از خودتون رو یاد بگیرین اما نهایتا کمی نیاز به قدرت بدنی دارین. باید ورزش منظم و نیمه سنگین داشته باشین. دویدن ، شنا رفتن ، حرکت شکم. این سه تا رو منظم طبق برنامه ای که میدم انجام بدین. البته اگه واقعا می خوایین به معنای واقعی از خودتون دفاع کنین...
برای من که همیشه تیپ های زنونه می زدم و از تیپ اسپورت بدم می اومد ، یه شروع نا امید کننده و بد بود. آرین یه جوری حرف می زد که انگار مطمئن نبود که من واقعا می خوام اینکارو انجام بدم. سعی کردم محکم باشم و بهش گفتم: اوکی هر چی گفتی رو انجام میدم...
آرین باز هم بدون مکث گفت: پس جلسه اولمون تمومه. با صرفا در آوردن مانتوتون ، نمیشه تمرین کرد. از جلسه بعدی با لباس مناسب ورزشی بیایین. طبق قراری که با آقا نادر گذاشتم ، روزای زوج و ساعت دو بعد از ظهر. قرارمون همینجا. فعلا خدافظ...
آرین بعد از تموم شدن حرفاش از نادر هم خداحافظی کرد و رفت. اینقدر تو ذوقم خورده بود که می خواستم به نادر بگم: این کی بود آخه برای من پیداش کردی؟؟؟ اما آرین حرف غیر منطقی ای نزده بود. من اصلا به این مسائل فکر نمی کردم...
از توی فروشگاه های لوازم ورزشی یه ساپورت ضخیم مشکی و یه تاپ نسبتا پوشیده اما نهایتا جذب مشکی که اونم مخصوص ورزش بود ، خریدم. پوشیده بودمشون و جلوی آینه داشتم خودم رو نگاه می کردم. مطمئن بودم که با این سر وضع جلوی آرین می میرم از خجالت. اما دوست نداشتم هیچ چیزی مانع یاد گرفتن من بشه. طبق گفته ی آرین ، موهام رو دُم اسبی بستم. وقتی محسن وارد اتاق شد ، بهش گفتم: راضی هستی من اینجوری برم پیشش؟؟؟ محسن خندش گرفت و گفت: فکر نکنم اگه نباشم هم بشه جلوت رو گرفت. بعدشم وقتی نادر به پسره اعتماد داره ، منم دارم. نادر از منم تو این موارد سخت گیر تره. نمیشه که با لباس گشاد بری تمرین کنی. اجتناب ناپذیره... از توی آینه به محسن نگاه کردم و گفتم: نمی خوام سارا در این مورد چیزی بدونه... چند لحظه به چشمای نگرانش خیره شدم. برگشتم و بهش گفتم: نگران نباش محسن. اتفاقی نیفتاده که من به خاطرش این تصمیم رو بگیرم. فقط برای امنیت خودمه. همین...
طبق ساعت مقرر زنگ خونه نادر رو زدم. خودش در رو باز کرد. نا خواسته به سر تا پام نگاه کرد. برای اولین بار بود که من رو توی همچین تیپی می دید. یه مانتوی قهوه ای سوخته کوتاه بالای زانوی اندامی. آستینام هم تا پایین آرنج دستم داده بودم بالا. یه ساپورت مشکی و کفش اسپورت سفید که با شال سفیدم سِت کرده بودم. البته نادر همچنان از دست من شاکی بود و رفتارش این رو نشون می داد. آرین زودتر از من اومده بود و گوشه ی حیاط وایستاده بود. یک پاش رو خم کرده بود و از پشت به دیوار چسبونده بود. دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و داشت زمین رو نگاه می کرد. جواب سلام من رو به سردی داد و رفت سمت در ساختمون. با دستش بهم اشاره کرد که وارد بشم. از این رفتار به شدت سردش اصلا خوشم نیومد. انگار یه ربات بود که پوست آدم روی بدنش کشیدن. قبل از اینکه وارد هال بشم ، نادر بهم گفت: من همینجا توی حیاط هستم. کاری بود خبرم کن...
با سرم بهش اشاره کردم و رفتم داخل. وقتی وارد شدم ، مانتوم رو درآوردم. همراه شال و کیفم از جا لباسی آویزون کردم. برگشتم سمت آرین و بهش گفتم: من آماده ام... آرین سرش رو به علامت تایید تکون داد. شروع کرد به توضیح دادن. به صورت کُلی از تمام اجزای بدنم که میشد از طریقشون از خودم تو شرایط مختلف دفاع کنم ، حرف زد. وقتی حرفاش تموم شد ، بهم گفت: چند تا حرکت بهت میگم که انجامشون بده. بعدشم هر چند تا که تونستی حرکت شکم و شنا برو. جلسه امروز تمومه...
داشت می رفت که با حرص بهش گفتم: یعنی چی؟ ما که هیچ کاری نکردیم... برگشت با اون چشمای سرد و بی روحش بهم نگاه کرد و گفت: از جلسه بعدی باید قبل از شروع گرم کنی. فعلا به چیزایی که بهت گفتم فکر کن تا آمادگی ذهنی داشته باشی. من باید برم. کارایی که بهت گفتم رو انجام بده...
اینقدر رفتارای سرد سارا رو تحمل کرده بودم که دیگه تحمل این یکی رو نداشتم. عصبی شدم و رفتم طرفش. جلوش وایستادم و نذاشتم بره بیرون. چند لحظه چشمام رو بستم. بازشون کردم و بهش گفتم: نادر بهت گفته یه کاری کنی تا پشیمون بشم. اون همیشه نگرانه ، می دونم. اما من لازم دارم یاد بگیرم. اگه مجبور نبودم الان با این سر و وضع لعنتی ، جلوت نبودم. ازت خواهش می کنم یادم بده. بهم یاد بده چطوری اگه کسی بهم حمله کرد از خودم دفاع کنم...
خط نگاه آرین به چشمای لرزونم بود. برای فهمیدن ترس درونم نیاز به تجربه و سن بالایی نداشت. بعد از کمی مکث گفت: چرا فکر می کنی می تونی اینجوری از خودت دفاع کنی؟؟؟ لرزش چشمام بیشتر شد. بغض لعنتی که مدتها بود ول کنم نبود ، دوباره ترکید. دیگه تمرکزی نداشتم که خودم رو کنترل کنم. گریم گرفت و بهش گفتم: هر روز. هر ساعت. هر ثانیه. هر لحظه. دارم به این فکر می کنم که اگه اون روز من رو می بردن چی میشد؟ چه بلایی سرم می آوردن؟ اگه باز بخوان این کارو بکنن چی؟ دارم با چشمای خودم می بینم که سر خواهرم چه بلایی آوردن. با تمام وجودم دارم حس می کنم که چی ازش ساختن. این حداقل کاریه که می تونم برای خودم انجام بدم. می فهمی اینو؟ حداقل کار...
آرین کمی تعجب کرد و گفت: آقا نادر گفتن که چون وسواسی شدی می خوای یاد بگیری. نگفت که... حرفش رو قطع کردم و گفتم: معلومه که بهت نگفته. چی بهت می گفت آخه؟ بدبختی منو می گفت؟؟؟ آرین که چهره اش بعد از شیندن حرفای من به هم ریخته بود و حتی کمی عصبی شده بود ، دستی تو موهاش کشید و بهم گفت: همونجوری که گفتم گرم کن. الان بر می گردم...
دست و صورتم رو شستم. کمی توی آینه به خودم نگاه کردم. برگشتم و شروع کردم گرم کردن. عادت به ورزش نداشتم و سخت بود. از بلند شدن سر و صدای نادر میشد حدس زد که جریان چیه. توجهی نکردم و به کارم ادامه دادم. بعد از یک ربع آرین برگشت. چهره اش مصمم بود. بدون دلیل خاصی اون حرفا رو بهش زده بودم. به شدت روش تاثیر گذاشته بود. گرم کن ورزشیش رو در آورد. زیرش همون تیشرت چسبون مشکی تنش بود. وقتی دیدم که با جدیت داره ایرادای حرکاتم رو می گیره ، مطمئن شدم که دیگه می خواد واقعا یادم بده. انگیزه و انرژی من هم برای یاد گرفتن بیشتر شد...
جلساتم با آرین نسبتا خوب پیش می رفت. بیشترش روی قدرت بدنیم کار می کرد و بعدش حرکات دفاعی رو یادم می داد. خیلی گسترده تر از اونی بود که فکر می کردم. آرین هر بار جدی تر از قبل می شد. جوری که حس کردم از من هم بیشتر دوست داره تا دفاع کردن از خودم رو یاد بگیرم. قرار شد یه باشگاه ثبت نام کنم تا توی سالن بتونم بدوم. با مسئول باشگاه هماهنگ کردم و گفتم: فقط برای دویدن می خوام بیام... یه سالن چند منظوره بود. روزای فرد ، قبل از اینکه برم مطب می رفتم باشگاه و می دویدم...
رابطه ام با سارا فرق چندانی نکرده بود. از گاهی خیره شدناش می فهمیدم که حسابی حواسش به من و رفتارم هست. از روزی که فهمیده بود من یه دوست خیلی صمیمی داشتم و باهاش به هم زدم ، در موردم کنجکاو شده بود. کوله ام رو برداشتم برم باشگاه که سارا از پشت سرم گفت: این چند روز. این موقع. کجا میری؟ هنوز که وقت مطب نیست؟؟؟ برگشتم و بهش گفتم: میرم سالن می دوم. تنبل شدم. می خوام یکمی ورزش کنم... لبخند محوی زد و گفت: میشه منم بیام؟؟؟ کمی جا خوردم و گفتم: اوکی. خیلی هم خوب...
سارا توی رختکن خیلی سریع تر از من حاضر شد. بهم نگاه کرد و گفت: هم تنبلی و هم کُند... خندم گرفت و گفتم: رو سرعتم هم باید کار کنم پس... سالن نسبتا بزرگی بود. ساعتی که من می اومدم ، تایم والیبال بود. اما من کاری باهاشون نداشتم و دور سالن می دویدم. مثل همیشه تو دور سوم به نفس نفس افتادم. سارا اما سر حال بود. خیلی سبک و بدون فشار می دوید. هر یه دور اون میشد دو تا دور من. چند دور که زدم خسته شدم. سارا اومد جلوم. از پشت و جوری که رو به روی من باشه ، شروع کرد دویدن و بهم گفت: واینستا. تازه تاثیرش از الان به بعده. درست از جایی که فکر می کنی خسته شدی و دیگه نمی تونی. دقیقا همون موقع که قفسه سینه ات درد می گیره و فکر می کنی دیگه نمی کشی. اگه می خوای اثر داشته باشه ، از اینجا به بعد تازه تاثیر داره... اینقدر خسته شده بودم و نفس کم آورده بودم که فقط با اشاره سر حرفش رو تایید کردم...
سعی کردم به حرف سارا گوش بدم و بیشتر به خودم فشار بیارم. عرق کُل صورتم و حتی روی چشمام رو گرفته بود. به حدی رسیدم که دیگه توان ادامه نداشتم. سرعتم رو کم کردم و وایستادم. دستام رو گذاشتم روی پهلوم و نا خواسته کمی دولا شدم. نزدیک دخترایی بودم که داشتن والیبال بازی می کردن. شنیدم که یکشون گفت: نگاه کن چیکار داره می کنه؟؟؟ وقتی سرم رو آوردم بالا دیدم سارا گوشه سالن یه توپ فوتبال برداشته و داره باهاش شوت می زنه به دیوار. بدون مکث و محکم. اینقدر محکم که صداش از صدای توپ والیبال دخترا بیشتر بود. رفتم کنارش و نفس زنان گفتم: اینجا یه ساعتایی فوتبال هم بازی می کنن. بیا باهاشون بازی کن... متوقف شد و گفت: دیگه نمی خوام بازی کنم...
وقتی برگشتیم خونه خواستم برم دوش بگیرم که با یه شیطنت خاصی بهم گفت: می خوای با هم بریم دوش بگیریم؟؟؟ دیگه به این طعنه و تمسخراش عادت کرده بودم. یه چیزی به ذهنم رسید و بهش گفتم: باشه بریم. اتفاقا یکی رو می خوام که پشتمو کیسه بکشه... چشماش رو متعجب گرفت. پوزخند زد و گفت: باشه خودم برات می کشم...
اگه جریان اون شب که سکس من و محسن رو نگاه کرده بود رو حساب نکنم ، برای بار اول بود که من رو لُخت می دید. حداقل تو روز روشن. البته من شورت و سوتینم رو در نیاوردم. اما سارا کامل لُخت شد. بهترین فرصت بود که دقیق تر و واضح تر جاهای زخم و کبودی و سوختگی های بدنش رو ببینم...
رفت زیر دوش و خودش رو کامل خیس کرد. موهای بلندش طول می کشید تا خیس بشه. موهاش از پشت تا روی باسنش می رسید. از زیر دوش اومد بیرون. شامپوی بدن شور رو برداشت و کمی توی دستش شامپو ریخت. شروع کرد به مالیدن روی بدنش. بعدش هم لیف رو برداشت و شروع کرد به آرومی کشیدن روی بدنش. خط نگاهم رو به جای سوختگی زیر سینه هاش دید. دوباره پوزخند زد و گفت: باهام اومدی حموم اینا رو ببینی؟؟؟ به چشمای مشکیش نگاه کردم و چیزی برای گفتن نداشتم. کل بدنش رو لیف کشید. فقط موند پشت کمرش. لیف رو گرفت به سمت من و گفت: اول تو... پشتش رو کرد و دستاش رو تکیه داد به دیوار. حالا می تونستم رد زخم و خط های درشت پشت کمرش که شبیه رد کمربند بود رو ببینم. دیدن این صحنه هر لحظه ترس درونم رو بیشتر می کرد. پشتش رو با دستای نسبتا لرزون کشیدم. برگشت و لیف رو از دستم گرفت. لبخند خاصی زد و گفت: حالا تو برگرد...
متوجه شدم که اول شامپوی بدن شور رو ریخت روی کمرم. با دستش به آرومی شروع کرد به مالیدنش. لحن صداش رو نازک کرد و گفت: فکر نمی کنی سوتینت مزاحم باشه؟؟؟
لمس دستاش با کمرم عصبیم کرد. من حتی با خواهر خودم تو همچین وضعیتی داشتم عذاب می کشیدم. سارا چی بین اون عوضیا کشیده؟ چطوری تحمل کرده؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفت: بازش کن... نمی دونستم دقیقا دارم چیکار می کنم. با دیدن جای زخم و کبودی سارا خودم رو عذاب می دادم و ترسم رو بیشتر می کردم. از طرفی خودم رو دقیقا تو وضعیتی قرار داده بودم که سارا بیشتر می تونست با اون رفتار های اعصاب خورد کنش اذیتم کنه. گیره ی سوتینم رو باز کرد. ازم خواست دستم رو بالا بگیرم تا کامل درش بیاره. منم مثل سارا دستام رو تکیه دادم به دیوار. لمس لیف رو روی کمرم حس کردم. به آرومی می کشید. با همون لحن خاص بهم گفت: چیه از آبجی کوچیه خجالت می کشی؟؟؟ چشمام رو بستم و گفتم: خجالت نمی کشم... صدای "هه" گفتنش رو شنیدم. بهم گفت: چیه پس می ترسی؟؟؟ کمی مکث کردم و گفتم: آره می ترسم. از کسی که شبا میاد سکس من و شوهرم رو یواشکی نگاه می کنه می ترسم که تو این وضعیت باشم...
نفهمیدم سارا کی دستم رو گرفت و پیچوند. جوری که مجبور شدم برگردم و باهاش چشم تو چشم بشم. از حرفم عصبانی شد و گفت: فکر کردی نفهمیدم اون شب بیدار شدی؟ فکر کردی چشمای بازت رو توی آینه ندیدم؟ چیه الان فکر می کنی مُچم رو گرفتی؟ خب که چی؟؟؟
با دست چپش دست راستم رو پیچونده بود. اینقدر که دردم گرفت. صدام به لرزش افتاد و گفتم: من هیچ وقت نخواستم که مُچ تو رو بگیرم و برات بزرگ تر بازی در بیارم... نگاه عصبانیش کمی آروم تر شد. زانوی پای راستش رو گذاشت بین پاهام. دست دیگه اش رو برد سمت سینه ام. سینه نسبتا کوچیکم رو گرفت توی مشتش. به آرومی چنگ زد و گفت: بهت قول میدم من مورد اعتماد ترین آدم زندگیت هستم آبجی بزرگه. من اونی نیستم که باید ازش بترسی. اگه می خواستم بلایی سرت بیارم تا حالا صد بار آورده بودم. اگه می خواستم شوهرت رو از چنگت در بیارم تا حالا صد بار آورده بودم. حتی اون نادر جونت هم مثل آب خوردن میشه ازت گرفت. تنها کردن تو راحت ترین کاریه که می تونم انجامش بدم. مثلا داری ورزش می کنی که قوی بشی؟ بتونی از خودت دفاع کنی؟ خب الان دفاع کن. من ازت کوچیکترم و ضعیف تر. خودتو نجات بده آبجی بزرگه...
با شدت بیشتر شروع کرد به سینه ام چنگ زدن. زانوش هم محک تر فشار داد بین پاهام. لرزش صدام بیشتر شد و گفتم: ولم کن سارا... پوزخندش غلیظ تر شد و گفت: همین؟ یه ولم کن ساده؟ اونم با یه لحن دستوری؟ میشه شرایطی که توش هستی رو دقیق تر ارزیابی کنی؟ الان من می تونم هر بلایی که دلم بخواد سرت بیارم. بعدشم با اون تیغ اصلاح صورت محسن جون بیخ تا بیخ گلوت رو ببرم و از خونه بزنم بیرون. اون وقت فقط یه ولم کن ساده میگی؟؟؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ازت خواهش می کنم ولم کن. لطفا ولم کن سارا. داری بهم صدمه می زنی... دیگه لبخند نزد. نگاهش جدی شد. تو این شرایط چیزی که می دیدم رو باور نمی کردم. اشک بود که از چشماش سرازیر شد. به غیر از اون شبی که کابوس دیده بود ، این اولین بار بود که اشکاش رو می دیدم. صداش رو بغض گرفت و گفت: هر چقدرم که قوی باشی. هر چقدرم که محکم باشی. هر چقدرم که باهوش باشی. هر چقدرم که حواست جمع باشه. آخرش یه زنی. می فهمی؟ ته تهش یه زن ضعیفی که هیچ شانسی نداری... وقتی ولم کرد هم دستم و هم سینه ام و حتی بین پاهام درد می کرد. پشتش رو کرد و رفت زیر دوش. دوست نداشت بیشتر از این اشکاش رو ببینم...
آرین ازم می خواست که حملاتش رو طبق فنونی که بهم یاد داده بود ، دفع کنم. فنون به ظاهر ساده ای که تو عمل سخت بود انجام دادنش. هر بار که موفق نمی شدم ، یه جور من رو اسیر دستاش می کرد و می گفت: شکست خوردی... دیگه بهار صدام میزد. از اینکه نمی تونستم درست از خودم دفاع کنم ، عصبی میشد و با حرص می گفت: باختی بهار. شکست خوردی بهار. اسیر شدی بهار... سعی می کردم نا امید نشم. اما ته دلم هر جلسه بیشتر از جلسه قبلی نا امید می شدم. شدت ورزش هایی که بهم گفته بود رو بیشتر کرده بودم. بیشتر می تونستم بدوم یا شنا برم یا حرکت شکم برم اما کم کم داشتم شَک می کردم که این اصلا فایده داره یا نه...
شب موقع برگشتن محسن بهم پیام داد که شیف شبه. وقتی وارد خونه شدم سارا تو آشپزخونه بود. چند روزی بود که کارای خونه رو انجام می داد. دست پخت و خونه داریش هم مثل رانندگی و ورزش کردنش از من خیلی بهتر بود. تنها پیشرفتی که تو رابطه مون کرده بودیم این بود که جواب سلام من رو می داد. رفتم توی آشپزخونه و گفتم: چه بوی خوبی. وای قرمه سبزی درست کردی. محشره. نمی دونی چقدر گشنمه و حوس قرمه سبزیم کرده... سارا بدون هیچ عکس العملی بهم گفت: امشب مهمون دارم... تعجب کردم و گفتم: از دوستاته؟؟؟ سارا پشتش رو کرد و گفت: میاد می بینیش...
خیلی کنجکاو شدم که چه کسی می تونه مهمون سارا باشه. حدس می زدم که حتما از دوستای قدیمیش باشه. حس خوبی بهم دست داد. اینکه تصمیم گرفته با یه دوست رابطه برقرار کنه خوبه. با روحیه لباسم رو عوض کردم. کلیپس موهام رو باز کردم و از هم بازشون کردم. صدای زنگ خونه اومد. سارا رفت سمت در و منم پشت سرش رفتم. در باز شد. سر جام خشکم زد. نفسم توی سینه حبس شد. نرگس بعد از احوال پرسی با سارا ، به من هم سلام کرد. بدون اینکه جواب نرگس رو بدم رو به سارا گفتم: این بود مهمونت؟؟؟ سارا خیلی بی تفاوت گفت: آره چطور مگه؟؟؟
نرگس رو هدایت کرد به داخل خونه. شوکه شده بودم و کنترلی روی رفتارم نداشتم. رفتم سمت سارا. دستش رو گرفتم. برش گردوندم و گفتم: می فهمی داری چیکار می کنی؟؟؟ سارا همچنان با یه لحن بی تفاوت گفت: ایشون نرگس خانم ، خواهر شوهر سابق منه. جایی رو نداره که بره. اون آقا پسر جاسوس عوضی که برات خبر چینی می کرد ، ولش کرده. زهرا هم یک ماه پیش مرده. به هیچ قیمتی هم حاضر نیست برگرده و پاشو تو اون خونه بذاره و بشه یه تیکه گوشت برای تخلیه برادراش. چند شبه داره تو پارک می خوابه...
خنده ای از سر عصبانیت کردم و گفتم: برام مهم نیست جایی داره یا نه. به درک که هیچ جایی نداره. تو با چه اجازه ای این دختره رو آوردیش اینجا؟ از کجا معلوم که باز چه نقشه ای تو سرشه؟ همه چیزایی که برای اون دوست پسر احمقش گفته رو می دونم. خوب می دونم سر خود تو چه بلاهایی آورده و چقدر برات فیلم بازی کرده. حالا دلت براش سوخته؟ داری بهش اعتماد می کنی؟؟؟ سارا دستش رو از دستم خارج کرد. رو به نرگس گفت: برو حموم. برات حوله و لباس میارم...
نرگس رو راهی حموم کرد. برگشت و بهم گفت: رابطه من با نرگس هیچ وقت قطع نشد. تو این مدت باهاش همیشه در ارتباط بودم. نترس قرار نیست دائم اینجا باشه. نه اون و نه من. می خواییم با هم زندگی کنیم. چند روز دیگه می ریم...
شوک وارد شده بهم چند برابر شد. جمله سارا رو چند بار توی ذهنم مرور کردم تا دقیق متوجه شدم چی میگه. توی آشپزخونه داشت میز شام رو می چید. سعی کردم آروم باشم. رفتم کنارش وایستادم و گفتم: سارا جان ببخشید. من بد حرف زدم. اینجا دقیقا مثل خونه ی خودته. حق داری هر کسی رو که دوست داری بیاری و مهمون کنی. من فقط درک نمی کنم چرا نرگس؟ تو دیگه مجبور نیستی به زندگی گذشته برگردی. تو هیچ دِینی بهشون نداری...
سارا هیچ جوابی به حرفام نداد و به کارش مشغول بود. سعی کردم مهربون تر باشم و بهش گفتم: سارا عزیزم. قربونت برم. الهی من بمیرم برات. بگو من چیکار کنم؟ تو رو خدا بگو من چیکار کنم تا تو راضی باش. تا احساس راحتی کنی. تا منو آبجی خودت بدونی و دوستم داشته باشی. من دیگه نمی خوام از دستت بدم. اگه تو بری...
سارا حرفم رو قطع کرد و گفت: اگه من برم هیچ اتفاقی نمیفته. نادر خان خوشحال میشه. محسن جونت یه نفس راحت می کشه. خانم دکتر از یه خطر بزرگ و حتمی نجات پیدا می کنه. من هیچ احساسی به تو ندارم. اون دختری که اون همه بلا سرم آورد رو بیشتر از تو می شناسم. اگه من نیاز به کمک داشته باشم ، اون خیلی بیشتر از من نیاز به کمک داره. کاری که تو باهاش کردی دست کمی از کارایی که برادراش و زهرا باهاش کرده بودن نداشت. نمی تونم ولش کنم تو خیابونا. باید یه کاری براش بکنم...
رفتم جلو و دستاش رو به آرومی گرفتم و گفتم: باشه عزیزم. هر چی تو بگی. ما نرگس رو تنها نمی ذاریم. فقط لطفا بهم وقت بده تا یه فکر درست و منطقی براش بکنیم. فعلا همینجا می مونه تا تصمیم بگیریم. یعنی با هم فکری هم تصمیم بگیریم. به خاطر تو هر کاری می کنم تا بهت ثابت بشه که چقدر برام مهمی... سارا کمی مردد نگاهم کرد و گفت: حق نداری اذیتش کنی. حق نداری بهش طعنه بزنی. باید بهش احترام بذاری... سرم رو تکون دادم و گفتم: چَشم. قبول. هر چی تو بگی قبول...
سارا از لباسای خودش به نرگس داده بود. سعی کردم عادی برخورد کنم. موقع شام خوردن نا خواسته به نرگس خیره شدم. زیر چشماش سیاهی رفته بود. چشماش قرمز شده بود. دستاش موقع غذا خوردن می لرزید. اینقدر گشنه اش بود که سریع غذا می خورد و بدون جویدن قورت می داد. غذاش که تموم شد یه لیوان آب رو یه سره سَر کشید. از سارا اصلا تشکر نکرد اما سارا بهش گفت: سیر شدی؟ بهتری؟؟؟ نرگس سرش رو تکون داد و گفت: می خوام بخوابم... سارا بلند شد و گفت: بیا بریم جات و بندازم بخواب... بردش توی اتاق و بعد از چند دقیقه برگشت. تو دلم آشوب بود اما ظاهر خودم رو حفظ کردم... آخر شب سارا که این چند وقت اخیر توی هال می خوابید ، جاش رو برد توی اتاق و پیش نرگس خوابید...

ادامه...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
مرد

 
ادامه قسکت دوم فصل (سوم)

توانایی اینکه اتفاقای افتاده رو برای محسن بگم نداشتم. هر چی بود رو براش پیام کردم. شب قبل از اینکه برم بخوابم به آرومی در اتاق سارا رو باز کردم. هنوز بیدار بود. به دیوار تکیه داده بود و سرش تو گوشیش بود. نرگس هم گوشه ی اتاق خوابیده بود و صدای خُر و پفش می اومد. سارا سرش رو چرخوند سمت من و نگام کرد. بهش چیزی نگفتم و برگشتم توی اتاق خودم. نا خواسته یاد زهرا افتادم. نمی دونستم از مُردنش باید خوشحال باشم یا ناراحت. توانایی اینکه قضاوتش کنم رو نداشتم. تمام اون لحظاتی که می اومد پیشم و داستان زندگیش رو می گفت ، اومد جلوی چشمم. هیچ وقت نتونستم یه احساس ثابت بهش داشته باشم. از بچگی اسیر یه مشت خشک مذهبی روانی شده بود. اسیر آدمایی که تو این دنیا همه ی کارای احمقانه شون رو به اسم دین توجیه می کنن و درست می دونن. نتیجه اش میشه یه موجود خطرناک و عقده ای مثل زهرا. که سه تا پسراش رو طوری تربیت می کنه که اونا هم تبدیل میشن به یه هیولا...
کل روز ذهنم آشفته بود و استرس ول کنم نبود. شب موقع برگشتن بدون این که خبر بدم یکراست رفتم در خونه ی لیلی. از توی آیفون صدای یک آقا اومد. بهش گفتم: با لیلی کار دارم. بهش بگو بهار کارش داره... دست به سینه جلوی در خونه ی لیلی قدم می زدم. بلاخره بعد از چند دقیقه در باز شد. لیلی با تعجب گفت: بهار چرا بهم زنگ نزدی. چیزی شده؟؟؟ از بوی دهنش و لباس مجلسیش فهمیدم که مهمون داشته. از همون مهمونی های مخصوص خودش. به آرومی بهش گفتم: ببخشید. یه هویی به ذهنم رسید بیام پیشت... لیلی اطراف کوچه رو نگاه کرد. دستم رو گرفت و گفت: بیا تو عزیزم. عیبی نداره...
وارد هال که شدیم ، چند تا دختر و پسر که داشتن با هم حرف می زدن یه هو ساکت شدن. همه شون برگشتن سمت من و نگام کردن. بوی مشروب و سیگار اذیتم می کرد. پویا هم تو جمع بود. اومد سمت من و گفت: سلام بهار. چی شده؟ رنگت پریده. حالت خوبه؟؟؟ لیلی نذاشت جواب بدم و گفت: حالش خوب نیست. می برمش بالا. شما هم کم کم جمع و جور کنین و برین پی کارتون...
لیلی هدایتم کرد طبقه بالای خونه دوبلکسش. بردم توی اتاق خواب خودش. نشوندم روی تخت و گفت: بشین تا برات آب قند بیارم... تازه خودم متوجه شدم که کُل روز رو هیچی نخوردم و فشارم افتاده. برام آب قند آورد. بعد از اینکه کمی حالم جا اومد ، کنارم نشست و گفت: داری با خودت چیکار می کنی بهار؟ داری خودتو از بین می بری... بدون اینکه به لیلی نگاه کنم بهش گفتم: در مورد سارا حق با تو بود... گوشیم زنگ خورد. اومدم جواب بدم. لیلی فهمید که محسنه. گوشی رو ازم گرفت و گفت: سلام محسن. بهار پیش منه. حالش خوبه. امشب نمیاد خونه. خودم فردا میارمش... بعدشم گوشی رو داد به من. محسن خیلی نگران بود. بهش گفتم: تو حواست به سارا باشه محسن. امشب فکر نکنم بتونم بیام. نگران نباش. من خوبم...
گوشی رو قطع کردم. رو به لیلی گفتم: تو برو به مهمونات برس. من دراز می کشم تا بیایی... لیلی لبخند زد و گفت: پویا پرتشون می کنه بیرون و خودش خونه رو مرتب می کنه. نگران مهمونا نباش... به سختی لبخند زدم و گفتم: هنوز دوست داری خوشگلا رو دور خودت جمع کنی؟؟؟ لیلی اخم کرد و گفت: نه فقط خوشگلا. هر خوشگلی که ارزش نداره. باهوشا. با استعدادا. آدمای خاص. تازه جدیدا سخت گیر تر شدم. هر کسی افتخار بودن تو محفل منو نداره عزیزم... از لحن لیلی خندم گرفت و گفت: دقیقا مثل هوراس اسلاگهورن که فقط آدمای خاص رو توی محفل خاص خودش راه می داد... (اشاره به یک شخصیت در داستان هری پاتر و شاهزاده نیمه خالص)
لیلی اخم کرد و گفت: اما هنوز که هنوزه تو بهترین عضو محفلی. فقط حیف که... حرفش رو قطع کردم و گفتم: بس کن لیلی. اومدم در مورد سارا حرف بزنم نه در مورد خودمون... لیلی عینکش رو برداشت و گفت: هر چی بهار خانم بگه. امشب من تا صبح در اختیار تو اصلا... در اتاق رو زدن. پویا در و باز کرد و گفت: بچه ها رفتن. پایین و مرتب می کنم و خودمم میرم... لیلی بهش گفت: مرسی عزیزم. شب خوبی بود. فعلا بای... پویا نگاه معنی داری به من و لیلی کرد و رفت. یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم برای لیلی همه ی اتفاقای اخیر رو تعریف کردن...
لیلی بعد از تموم شدن حرفام ، رفت سمت پنجره. پنجره رو باز کرد. از توی کشوی دراور یه نخ سیگار برداشت و روشن کرد. چند تا پُک زد و هم زمان به من نگاه می کرد. بلاخره به حرف اومد و گفت: اسمش شبنمه. بعد از تو عجیب ترین دختریه که تو عمرم دیدم. برای اولین بار تو مهمونی یکی از دوستا دیدمش. خیلی زود من رو تحت تاثیر قرار داد. یه دختر فوق العاده باهوش و زرنگ. دوست داشتم بکشونمش سمت خودم که متوجه دو تا مورد شدم...
بلند شدم و رفتم کنار لیلی و گفتم: چی؟؟؟ لحن لیلی جدی تر شد و گفت: مورد اول اینکه فهمیدم لزبینه. از اون لزبین هایی که یه کوه اعتماد به نفس هستن. کمی تو ذوقم خورد. چون خودت می دونی از همجنس بازا خوشم نمیاد. اما با این حال اینقدر جذاب بود که استثنا قائل بشم. اما مورد بعدی باعث شد نتونم به سمت خودم بکشونمش. اون استاد جونت بود که نه من ازش خوشم میومد و نه اون از من. یادمه که یه مثال جالبی میزد. اینکه بعضی بچه ها تو بازی های تیمی دوران بچگی میگن کی یار من میشه و بعضی از بچه ها میگن من یار کی بشم. شبنم خانم ما از اونایی نیست که بگه من یار کی بشم. خودش دنبال یار کشیه. اهل بازیه. حتی دورادور در جریانم که چقدر هم بی احساس و بی رحمه. به غیر از یه پسر عموش که تنها آدم ثابت تو زندگیشه ، بقیه آدما براش سرگرمی هستن. سوژه هاش هر چی خاص تر ، جذاب تر. یه جورایی مثل منه اما نه به باهوشی من. و البته خیلی سنگدل تر از من...
با تعجب به لیلی نگاه کردم و گفتم: چطور اینقدر دقیق می شناسیش؟؟؟ سیگارش رو توی جاسیگاری روی دراور خاموش کرد و گفت: بعد از چند تا مهمونی فهمید که من روانپزشکم. تو یه موردی ازم کمک خواست. پسر عموش پرده ی یه دختره رو زده بود. ازم خواست دختره رو هر طور شده راضی کنم که عمل کنه و بره پی کارش...
پوزخند زدم و گفتم: تو هم اینقدر کثیف هستی که دست رَد به این پیشنهاد نزنی... لیلی با صدای بلند خندید و گفت: یه تیر با دو نشون بود. هم دختره ی بدبخت رو راضی کردم به ادامه ندادن این بازی احمقانه. هم فرصت خوبی برای بیشتر شناختن شبنم بود. در ضمن تا دلت بخواد من از این بیمارا دارم. مثلا مشکلات روحی دارن اما تهش مشخص میشه که گند زدن و موندن توش. یه آشنا هم دارم که می فرستمشون برای ترمیم بکارت...
چشمام رو تنگ کردم و گفتم: حیف این همه استعداد. کاش درست ازش استفاده می کردی... لیلی لبه ی پنجره نشست و گفت: از نظر تو درست نیست. در ضمن اگه آدم کثیفی مثل من نبود تو الان از کی می خواستی کمک بگیری؟؟؟ لبخند محوی زدم و گفتم: لذت می بری آره؟ از اینکه مجبورم ازت کمک بخوام... لیلی جدی شد و گفت: از هر چی که باعث بشه تو به من نزدیک بشی استقبال می کنم...
تحمل نگاه های سنگین لیلی رو نداشتم. حرف رو عوض کردم و گفتم: خب چی می خوای به این شبنم خانم بگی؟؟؟ لیلی اخم کرد و گفت: میشه اینقدر ساده به همه چی نگاه نکنی. مگه دیوونه ایم به شبنم چیزی بگیم یا درخواستی ازش بکنیم... با تعجب بهش گفتم: پس چی؟؟؟ لحن لیلی مرموز شد و گفت: وقتی پنیر و بذاری سر راه آقا موشه ، خودش برش می داره. لازم نیست ازش برای برداشتن پنیر درخواست کنی... یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: بعدش چی لیلی؟ یعنی سارا رو از دست یه عوضی نجات بدم و بسپرم به یه عوضی دیگه؟؟؟
لیلی از جاش بلند شد. پشتش رو بهم کرد و گفت: زیپ لباسمو باز کن... اصلا تغییر نکرده بود و همون آدمی بود که می شناختم. با بی میلی شروع کردم به باز کردن زیپ ماکسی سبز رنگش. همون طور که پشتش بهم بود ؛ گفت: از دست یه عوضی کامل می سپریمش به دست یه عوضی قابل اعتماد تر و بهتر. مطمئنم سارا برای شبنم تبدیل به بهترین سوژه عمرش میشه. حتی شاید نتیجه اش چیزی بشه که ما ندونیم. فقط از یه چیز مطمئنم. سارا رو جوری تو مشتش می گیره و کنترل می کنه که شوهر و برادر شوهراش رو فراموش می کنه. حداقل برای یه زمان قابل توجهی که تو وقت داشته باشی یه فکر بهتر بکنی...
لیلی همونطور که پشتش بود لباسش رو در آورد. از توی کشوش تاپ و شلوارک برداشت و تنش کرد. برگشت و بهم گفت: لباس راحتی می خوایی؟؟؟ مانتوم رو در آوردم و گفتم: نه همینطوری راحتم... دراز کشیدم روی تخت. به گوشیم نگاه کردم. ساعت سه صبح شده بود. خسته بودم و دوست داشتم بخوابم. لیلی صندلی میز آرایش رو گذاشت کنار تخت و نشست روش. پاش رو انداخت رو پاش و شروع کرد به نگاه کردن من. به پهلو شدم. عینکم رو گذاشتم روی پاتختی. کف دو تا دستم رو چسبوندم به هم و گذاشتم زیر سرم. منم به لیلی نگاه کردم. با صدای خسته و خواب آلود به لیلی گفتم: یعنی از هیچی پشیمون نیستی؟؟؟ لیلی یه پِلک طولانی زد و گفت: کدوم آدمی رو دیدی که هیچ پشیمونی ای تو زندگیش نداشته باشه. الانم اگه خوب دقت کنی بزرگ ترین پشیمونی زندگی من جلوم مثل فرشته ها دراز کشیده. با یه اشتباه احمقانه بهترین دوست دنیا رو از دست دادم. روزی که منشیم گفت تو با من کاری داری ، باورم نمی شد. وقتی قرار شد سر قرار همیشگی ببینمت استرس داشتم. باورت میشه؟ که من استرس داشته باشم؟ هیجان داشتم. دقیقا مثل یه دختر دبیرستانی ای که عاشق یه پسر خوشگل و خوشتیپ شده و منتظره برای اولین قرار. فکر می کردم برای همیشه رفتی. تنها کاری که از دستم بر می اومد این بود که به رفتنت احترام بذارم...
لبخند زدم و گفتم: تا صبح می خوای همینجا بشینی؟؟؟ لیلی هم لبخند زد و گفت: صدات شبیه آدمای مَست شده. هر کی بشنوه حسابی تحریک میشه. الانم که بی حال افتادی رو تخت. چی بهتر از یه خانم خوشگل و بیحال مَست شده... خندم گرفت و گفتم: خفه شو لیلی. حالم ازت به هم می خوره... لیلی از جاش بلند شد و به حالت طنز گفت: اوکی بابا. نترس کاریت ندارم. اصلا میرم تا راحت بخوابی. خیلی دلت بخواد اصلا... چراغ رو خاموش کرد و موقع بستن در گفت: تا هر وقت دلت خواست بخواب. من جایی کار دارم. تا قبل از ظهر میام. ناهار هم از بیرون می گیرم...
نزدیکای ظهر از خواب بیدار شدم. بعد از شستن دست و صورتم رفتم پایین. لیلی هنوز نیومده بود. خونه ی لیلی مثل خودش شیک بود. داشتم خونه شو تماشا می کردم که چشمم به یه تابلو افتاد. البته یه تابلو که داخلش چند تا عکس به صورت نا منظم بود. بیشتر که دقت کردم دیدم همه ی عکسای این تابلو خودش و من هستیم. نا خواسته ته دلم لرزید. من همه ی عکسامون رو پاک کرده بودم اما لیلی هم نگهشون داشته بود و هم چاپشون کرده بود. از عکسای دانشگاه گرفته تا خیلی جاهای دیگه. تو همه ی عکسا دستامون گردن همدیگه بود. دست دیگه مون هم مثل عادت همیشگی انگشتای کوچیک هم رو گرفته بودیم. با دیدن عکسا پرت شدم به گذشته. خیلی زحمت کشیده بودم تا گذشته ام رو با لیلی پاک کنم اما حالا با قدرت و وضوح بیشتر تو ذهنم برگشت. اینقدر غرق دیدن عکسا بودم که متوجه نشدم لیلی کی وارد خونه شد. با صدای سلامش به خودم اومدم. هیچ واکنشی به اینکه داشتم عکسای خودمون رو نگاه می کردم نشون نداد. بهم گفت: چیزی خوردی؟؟؟ با سرم بهش اشاره کردم که نه. رفت توی آشپزخونه و گفت: چیزی تا ناهار نمونده. سفارش دادم تا دو ساعت دیگه میارن. فعلا بیا بیسکوییت بخور ضعف نکنی...
هم زمان که جلوم چایی و بیسکوییت گذاشت ؛ گفت: یه دوست قدیمی دارم که پانسیون شخصی داره. کُلی بهم بدهکاره. ازش خواستم نرگسو تو پانسیون نگه داره. رو هوا قبول کرد. در مورد شبنم هم دو تا راه هست که سارا رو بندازیم تو دامنش. شبنم تو اداره ی بیمه ای که برادرش مدیر هستش کار می کنه. تونستم یکی از دوستای صمیمی برادرش رو گیر بیارم. ازش خواستم برای سارا توی اداره یه کار گیر بیاره... چشمام رو تنگ کردم و گفتم: خب راه دوم؟؟؟ لبخند زد و گفت: باید امیدوار باشیم راه اول جواب بده. چون اصلا از راه دوم خوشت نمیاد... اخم کردم و گفتم: سارا فقط دیپلم داره. آخه چه کاری می تونن توی یه اداره بهش بدن؟؟؟ لیلی مثلا نگاهش رو دقیق کرد و گفت: برای همین گفتم باید امیدوار باشیم...



از مکالمه شهروز متوجه شدم که دوستش داره باهاش در مورد کار جور کردن برای کسی حرف می زنه. شهروز وقتی فهمید طرف دیپلم داره ، مخالفت کرد و گفت اصلا نمیشه. اما نهایتا برای اینکه دوستش رو خیلی هم نا امید نکنه ، بهش گفت: حالا بازم ببینم چی میشه... وقتی صحبتش تموم شد ، بهش گفتم: آقای مدیر اگه من ضعف کردم و پَس افتادم وسط اینجا ، مقصر شما هستیا...
شهروز خندش گرفت و گفت: باشه الان می فرستم برامون صبحونه بگیرن... قبل از اینکه برم بهش گفتم: جریان کار پیدا کردن چیه؟؟؟ هم زمان که زنگ آبدارچی رو زد بهم گفت: دوستم بود. اصرار داشت برای یکی از آشناهاش اینجا کار جور کنم. میگه یه خانم مطلقه اس. چون بَر و رو داره هر جا میره ازش درخواستای دیگه می کنن. میگه می خواد یه جا که اطمینان داره براش کار جور کنه. اما مشکل اینه که دیپلمه اس...
بلاخره برای چند دقیقه وقت شد که من و شهروز بریم توی آبدارخونه و صبحونه بخوریم. شهروز بهم گفت: چرا اینقدر تو فکری؟ هنوز داری به شراره فکر می کنی؟؟؟ لبخند زدم و گفتم: نه شراره باشه برای بعد. دارم به این فکر می کنم که چطوری به اون زنه کمک کنیم. گناه داره اینجوری که. همه جا اذیتش می کنن... شهروز رفت تو فکر و گفت: میشه قسمت بایگانی رو بهش بسپریم اما از طرفی تا حالا ندیدم یه خانم توی بایگانی باشه... کمی به حرف شهروز فکر کردم و گفتم: چه فکر خوبی. بایگانی اینجا طبقه سوم هستش. دقیقا جلوی اتاق من. منم که مسئول بررسی نهایی پرونده ها و تحویلش به بایگانی هستم. چی بهتر از اینکه طرف حسابم یه خانم باشه. محیطشم که خیلی تمیز و شیک ساخته شده. مثل بقیه ساختمون. خیلی هم کم پیش میاد بقیه کارمندا بخوان به بایگانی مراجعه کنن... شهروز دوباره رفت تو فکر و گفت: راست میگی. به این قسمتش فکر نکرده بودم. به دوستم زنگ می زنم طرف و بیاره ببینیم چی میشه...
از لحظه ای که شهروز گفت یه زن مطلقه خوش بر رو ، ته دلم لرزید. به شدت کنجکاو بودم که کیه و چه شکلیه. هر طور شده شهروز رو راضی کردم که زودتر با دوستش تماس بگیره تا طرف رو بیاره. سه روز گذشت و خبری ازش نشد. فکر کردم پشیمون شدن یا جای دیگه براش کار پیدا کردن...
با هماهنگی شهروز یک ساعت دیرتر سر کار می رفتم. از تاکسی پیاده شدم. هم زمان یک ماشین جلوی شرکت بیمه نگه داشت. یه آقای کت و شلواری ازش پیاده شد که دوست شهروز بود و سریع شناختمش. پشت بندش یه خانم از ماشین پیاده شد. یه مانتوی جلو باز مشکی کوتاه که بیشتر شبیه کُت بود. زیرش یه تاپ مشکی تنگ و چسبون. همراه یه ساپورت مشکی. با یه شال مشکی و عینک دودی. هم تیپش و هم موهای بلندش که از زیر شال بیرون زده بود و هم اندام بی نظیرش باعث شد که حسابی جلب توجه کنه. خیلی سریع و زیر چشمی چند تا رهگذر رو نگاه کردم که چطور میخش شده بودن. پیش خودم گفتم: این قطعا خودشه...
با دوست شهروز احوال پرسی کردم و جواب سلام دختره رو خیلی معمولی و نسبتا بی تفاوت دادم. هدایتشون کردم به طرف میز شهروز. خودم هم یه سلام گرم به شهروز کردم و رفتم کنارش وایستادم. دوست شهروز رو بهش گفت: ایشون همون سارا خانم هستن که در موردش باهات صحبت کرده بودم... دختره که حالا فهمیدم اسمش ساراست عینکش رو برداشت. چیزی که می دیدم رو باور نمی کردم. آخه با این همه خوشگلی اینجا چه غلطی می کرد؟!
به آرومی به شهروز سلام کرد. شهروز هم به گرمی جواب سلامش رو داد و ازشون خواست که بشینن. خیلی سریع فهمیدم که دختره اصلا هیجان و استرس اینکه کار بهش بدن یا نه رو نداره. جوری که اگه شهروز بهش می گفت: شرمنده کاری براتون نداریم... مطمئن بودم بدون اینکه اصلا براش مهم باشه ، بلند میشه و میره...
شهروز مثل همیشه کلی سخنرانی کرد و از حاشیه ها گفت. آخر سر بلاخره گفت که فقط چه کاری می تونیم به دختره بدیم. دوست شهروز داشت حرفای شهروز رو سبک سنگین می کرد که من پریدم وسط حرفشون و گفتم: من از همه بیشتر با بخش بایگانی کار دارم. به ندرت کارمندای دیگه سر و کارشون به بایگانی میفته. از نظر کاری هم خیلی راحته و نهایتا تو یک هفته راه میفته. از این دو نظر خیالتون راحت... نگاه من کامل به سمت دوست شهروز بود اما می تونستم خط نگاه سارا رو روی خودم حس کنم. دوست شهروز با لبخند گفت: چی از این بهتر شبنم خانم. اون کسی که سارا خانم رو سپرده دست من به شدت امنیت ایشون براش مهمه. اصلا برای همین مزاحم شهروز جان شدم. ایشالله بعدا جبران کنم... منم لبخند زدم و گفتم: شما همیشه به ما لطف دارین. اما فکر کنم نظر خود سارا خانم هم باید مهم باشه... بعد از حرف من همگی به سارا نگاه کردیم که میخ من شده بود. با دستش قسمتی از موهاش که یه طرف صورتش رو گرفت بود ، زد کنار و گفت: برای من فرقی نمی کنه. اگه میگین خوبه پس خوبه...
قرار شد از شنبه هفته بعد سارا کارش رو شروع کنه. از اینکه سارا خیلی خوشگل تر و مخصوصا خاص تر از اونی بود که فکر می کردم ، بی نهایت هیجان داشتم و خوشحال بودم. یه چالش جدید. یه زن مطلقه شکست خورده. ظاهرش به وضوح نشون می داد که بدجور هم شکست خورده. بهش به عنوان یه سرگرمی کوتاه مدت نگاه نمی کردم. می تونست تا مدت ها سرم رو گرم کنه. دل تو دلم نبود تا زودتر اشکان رو ببینم و براش جریان رو تعریف کنم...
در کُل کارش راحت بود اما خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم راه افتاد. خوش سلیقه و مرتب بود. توی زمزمه ها می شنیدم که همه ی شرکت دارن در موردش حرف می زنن. چون بی نهایت خوشگل و خوش اندام بود. وقتی شهروز ازش خواست که لباس فُرم بپوشه ، هیچ مخالفتی نکرد. فقط وقت خواست که برای خودش بدوزه. دورادور زیر نظرش داشتم. وقتی باهاش برخورد کاری داشتم خودم رو بی تفاوت نشون می دادم اما بدجور حواسم بهش بود. حتی کمی از رسیدن بهش نا امید هم شدم. چون همچین خوشگلی قطعا کُلی مرد و پسر هست که بخواد مخش رو بزنه و در گوشش چه عاشقانه ها که نخونه. پس باید قبل از هر چیزی از رابطه هاش سر در بیارم. به قیافه اش می خورد که اهل شیطنت باشه اما به شدت مرموز و ناشناخته بود...
برای دومین بار به ملاقات عمو رفته بودم. حالش خیلی بهتر شده بود. موقع برگشتن ، اشکان من رو رسوند خونه. توی ماشین بودم و حسابی ذهنم درگیر سارا بود...
-چیه تو فکری؟؟؟
+آره بدجور...
-در مورد دختره ست؟؟؟
+آره اشکان. خیلی موجود پیچیده ایه. نمی دونم این جور رفتارای سرد و بی روحش از سر غرورشه یا شکستی که تو زندگی متاهلی داشته و طلاق گرفته. خیلی دوست دارم بدونم شوهرش کی بوده و چی شده که طلاق گرفتن از هم...
-آره اگه اینو بفهمی خیلی جلو میفتی. اینقدر ازش گفتی که منم گنجکاوم ببینشم...
+فکرشم نکن آشغال...
-خب حالا. کی جرات داره طعمه جنابعالی رو قاپ بزنه...
+نظرت چیه باهاش صمیمی بشم و خودم ازش بپرسم و سر از کارش در بیارم؟؟؟
-فکر خوبیه اما نهایتا یک درصد هم فکر کن که اصلا نتونی مخشو بزنی...
+اینو خودم می دونم اما دلیلی نمی بینم که شانسمو امتحان نکنم...
چند روز گذشت و سارا با لباس فرم جدیدش که دوخته بود سر کار اومد. بهونه خوبی بود و همینکه وارد بخش بایگانی شد ، رفتم پیشش و گفتم: مبارک باشه. لباس فرمت خیلی خوش دوخته... نیمچه لبخندی زد و گفت: خیاطش خوب بوده... لبخند زدم و گفتم: البته بهترین خیاط و بهترین لباس دنیا هم که باشه ، مهم اندام آدماست... همون لبخند زورکی قبلیش رو تحویلم داد. از دست خودم عصبانی شدم. همچین دختری اینقدر ازش تعریف شده که عمرا با این تعریفا وا بده و خودش رو رو کنه...
راه های مختلف رو امتحان کردم. به هیچ وجه تمایل به دوستی و بر قراری رابطه نداشت. حتی یه بار به خودم جرات دادم و از گذشته اش و شوهرش پرسیدم که خیلی خونسرد گفت: مشکل خاصی نبود. فقط دیگه با هم تفاهم نداشتیم!!!
مطمئن شدم که هیچ راهی برای رسیدن بهش نیست. نه احساسی داشت و نه انگیزه ای برای رابطه. چه با من و چه با هر کَس دیگه ای. انگار که بخش بایگانی رو برای خودش ساخته بودن. تنها باشه و فقط با یه مشت کاغذ و پرونده بی زبون سر و کله بزنه. یه جورایی از دستش عصبانی بودم. من هر کسی رو می خواستم بهش می رسیدم و بلاخره یه راهی پیدا می کردم. حتی دخترایی که لِز نبودن رو شده برای یک بار هم به چنگ می آوردم. اما سارا هیچ راه نفوذی نداشت. هیچ نقطه ضعف و شیطونی ای نداشت. وسوسه رسیدن به همچین دختر خوشگلی دیوونم کرده بود و هر روز از به دست آوردنش نا امید تر می شدم. دیگه کاملا از سارا نا امید شده بودم و تصمیم گرفتم بیشتر از این براش انرژی نذارم...
پایان وقت اداری بود. بازرس شرکت نیاز به یک پرونده داشت و کارش به شدت فوری بود. مطمئن بودم که پرونده رو دست سارا داده بودم. وقتی ازش خواستم که پرونده رو بیاره طول کشید. بازرس هم هِی با من تماس می گرفت و غُر میزد. کلافه شدم و خودم رفتم پیش سارا و گفتم: کجاست این پرونده؟؟؟ هم زمان که داشت می گشت ؛ گفت: الان پیداش می کنم... برگشتم و بعد از چند دقیقه باز بازرس زنگ زد. عصبی شدم. برگشتم پیش سارا و کاملا نا خواسته و با عصبانیت گفتم: معلوم هست داری چیکار می کنی؟؟؟ هول شد و گفت: ببخشید. آخه همینجا گذاشته بودم... زدمش کنار و گفتم: برو اونور. خودم می گردم...
حتی توی عصبانیت هم وقتی با پشت دستم قسمت کمی از سینه اش رو از زیر مانتو لمس کردم ، دلم لرزید. تصور اینکه لُخت و بدون لباس در اختیار من باشه درونم زنده شد. در عین حال یادم اومد که هر چی انرژی گذاشتم بهش برسم جواب نداد و باعث شد دوباره عصبانی بشم. برگشتم و با فریاد بهش گفتم: این پرونده گور به گور شده کجاست. معلوم هست چه غلطی داری می کنی؟؟؟
همیشه آدمای خوشگل پر از اعتماد به نفس هستن. از کسی کم نمیارن. غرور دارن و هیچ کسی رو آدم حساب نمی کنن. من به خوشگلی سارا نبودم. دلیلی نداشت که بخواد جلوم کم بیاره. بهش هم نمی خورد که این کار خیلی براش اهمیت داشته باشه. اصلا می تونست بشینه تو خونه اش و با اینکه مطلقه بود ، پولدار ترین خواستگارا رو داشته باشه. اما اومده بود اینجا تو بخش بایگانی. وقتی سرش داد زدم ، رنگش کاملا پرید. نگاهش دیگه اون نگاه سرد و بی روح نبود. انگاری ازم ترسید. اینقدر از واکنشش به فریاد زدنم تعجب کردم که نا خواسته بهش خیره شدم. آب دهنش رو قورت داد و گفت: چ چ شم ه ه هر طور شده پ پ پیداش م م می کنم... اینقدر تعجبم بیشتر شد که برای یه لحظه یادم رفت برای چی اومدم پیشش. طبق ذهنیتی که ازش داشتم الان باید جوابم رو به سختی می داد. باید معترض میشد که چرا دارم سرش داد می زنم. باید بهم می گفت: تو کی هستی که داری سر من داد می زنی؟؟؟ اما یه واکنش غیر عادی داشت. هول شد و حتی میشه گفت ترسید...
همینکه برای خواب رفتم توی اتاقم ، گوشیم رو برداشتم و برای اشکان نوشتم: بلاخره یه راه پیدا کردم. دختره به زودی تو مشتمه... اومدم پیام رو سِند کنم که مردد شدم. چهره ی هول شدن سارا اومد توی ذهنم. هر چی نوشته بودم رو پاک کردم و ترجیح دادم در این مورد فعلا به اشکان چیزی نگم...
تا چند ساعت تو فکر سارا بودم و خیلی دیر خوابم برد. صبح روز بعد همینکه وارد اداره و بخش بایگانی شد ، رفتم پیشش. در رو پشت سرم بستم. وایستاده بود و داشت کیفش رو می ذاشت روی میز. من رو که دید متوقف شد. به آرومی سلام کرد. رفته بودم پیشش تا معذرت بخوام اما پشیمون شدم. نگاهم رو جدی کردم. چند قدم رفتم جلو و گفتم: اگه بازم مثل دیروز گند بزنی ، میگم بندازنت بیرون... چند ثانیه نگام کرد و گفت: هر جور صلاحه. حق با شماست... تو دلم به خودم گفتم: گند زدی شبنم... یه نفس عمیق کشیدم. یه قدم دیگه بهش نزدیک شدم و گفتم: اما دوست ندارم این کارو کنم. فهمیدی؟؟؟ سارا لبش رو گاز گرفت و شرایطی که توش بود ، کمی عصبیش کرد. باید طبق اون نظریه ای که تو ذهنم بود تیر خلاص رو می زدم. بادا باد یا تموم میشد و می رفت پی کارش یا دقیقا همونی بود که حدس می زدم. یک قدم دیگه نزدیک شدم. اینقدر که فقط چند سانتیمتری سارا وایستاده بودم. به چشمای در حال مقاومت مشکیش خیره شدم و گفتم: ازت پرسیدم فهمیدی یا نه؟؟؟ آب دهنش رو قورت داد و گفت: بله فهمیدم... خیلی سعی کردم جلوی پوزخند زدنم رو بگیرم. تو دلم غوغا بود. این دقیقا همون چیزی بود که یه عمر تو رویاش بودم. تا قبل از اینکه سوتی بدم ، برگشتم و از بایگانی اومدم بیرون...
سریع خودم رو به آبدارخونه رسوندم. گوشیم رو برداشتم که به اشکان بگم چی شده. بهش بگم که چی فکر می کردم و چی از آب در اومد. سارا یه برده ی رام و مطیع و بی صاحابه. اما باز هم پشیمون شدم و ترجیح دادم تا به اشکان چیزی نگم. هیجان توی وجودم اینقدر بالا بود که اصلا تمرکز کار کردن نداشتم. یک درصد هم فکر نمی کردم خوشگل ترین دختری که تو عمرم دیدم ، همچین روحیه ای داشته باشه. برام مهم نبود چطوری و از کجا این روحیه رو داره. مهم این بود که الان می تونستم داشته باشمش. درست همون رویایی که همیشه داشتم. گاهی وقتا بهش نزدیک می شدم اما نهایتا هیچ کس اونی که تو رویاهام تصور می کردم ، نبود...
آخر وقت دوباره رفتم پیشش. وقتی که در رو می بستم ، چهره اش عوض میشد. نشسته بود روی صندلی. رفتم کنارش و نشستم روی میز. پام رو انداختم روی پام و گفتم: تو به حقوق اینجا نیاز نداری درسته؟؟؟ چند ثانیه بهم نگاه کرد و گفت: اولش فکر می کردم نیاز ندارم. اما چون می خوام مستقل بشم ، نیاز دارم... چشمام رو تنگ کردم و گفتم: پس برای همین سرت داد زدم هیچ اعتراضی نکردی؟؟؟ چشماش رو چند ثانیه بست و باز کرد. سعی کرد آروم باشه و بهم گفت: آره... دیگه نتونستم جلوی پوزخند زدنم رو بگیرم و گفتم: مطمئنی؟؟؟ صداش کمی لرزون شد و گفت: چی دوست داری بشنوی؟؟؟ خیلی خونسرد بهش گفتم: دوست دارم جواب چند تا سوالم رو بشنوم... یه نفس عمیق کشید و گفت: بپرس... سعی کردم پوزخندم رو متوقف کنم و بهش گفتم: وقت زیاده برای پرسیدن. عجله ای نیست...
یک ماه گذشت. سارا سرگرم کننده ترین چیزی بود که تو عمرم تجربه کرده بودم. گاهی وقتا حس می کردم یه چیزی فرا تر از یه سرگرمی. هر روز تسلطم روش بیشتر میشد. هر بار می رفتم بخش بایگانی و در رو پشت سرم می بستم ، حس استرس و نگرانی رو توی چشماش می دیدم. از من می ترسید اما هیچ مقاومتی برای نجات خودش نداشت! شبیه دخترایی که در برابر پسری که ازش خوششون اومده با دست پیش می کشن و با پا پس می زنن! ازش خواسته بودم من رو شبنم صدام کنه. اولش سختش بود اما کم کم عادت کرد. بلاخره موفق شدم بهش نزدیک بشم. اونم از راهی که فکرش رو نمی کردم...
پرونده هایی که بررسی کرده بودم خیلی زیاد شده بودن. به سارا زنگ زدم که برای جمع و جور کردن بیاد کمک. داشت اتاقم رو مرتب می کرد. لحظه ای نبود که جذب زیباییش نشم. بهش گفتم: گفتی با آبجی بزرگت زندگی می کنی؟؟؟ بدون اینکه نگام کنه گفت: آره... کمی مکث کردم و گفتم: بلاخره که چی؟ تا آخرش می خوای با اونا زندگی کنی؟؟؟ یه لحظه متوقف شد و گفت: آره می دونم. می خوام ازشون جدا بشم... بازم چند لحظه مکث کردم و گفتم: تصمیم نداری ازدواج کنی؟؟؟ دوباره متوقف شد. اینبار برگشت و بهم نگاه کرد و گفت: نه... خیلی جدی تو چشماش نگاه کردم و گفتم: یعنی می خوای تا آخر عمرت تنها باشی؟؟؟ اون لرزش خفیف چشماش برگشت. مطمئن بودم که سوالای من داره اذیتش می کنه اما باز هم ازشون فرار نکرد. به سختی و حدودا با بغض گفت: من همیشه تنها بودم. چیز جدیدی نیست برام...
روی کاناپه نشسته بودم. شهروز قرصام رو گرفت جلوم و گفت: باز یادت رفت... قرصا رو به همراه لیوان آب ازش گرفتم و گفتم: مرسی عزیزم... همینطور وایستاده نگام کرد و گفت: چت شده شبنم؟ چند وقته همش تو فکری؟؟؟ نا خواسته بهش اخم کردم و گفتم: نه چیزی نیست... مردد و نگران نگام کرد و گفت: به هر حال هر مشکلی هست من اینجام. یادت نره...
با عصبانیت رفتم تو اتاقم. سرم رو بین دستام گرفتم. به خودم گفتم: چِم شده من؟ چرا اینجوری شدم؟ سارا برای من فقط یه دختر خوشگل و خوش اندامه. بهش که رسیدم یه مدت باهاش هستم و مثل بقیه ازش خسته میشم و تموم. همین. آره همین... دیگه طاقت نداشتم و زنگ زدم به اشکان. همه چی رو براش تعریف کردم. حرفام که تموم شد ، بهش گفتم: خب چرا ساکتی؟ دِ حرف بزن...
اشکان بازم کمی سکوت کرد و بلاخره گفت: باورم نمیشه... با تعجب گفتم: چی رو باورت نمیشه؟؟؟ لحن صدای اشکان یه جوری شد و گفت: تو داری عاشقش میشی... خندم گرفت و گفتم: خفه شو اشکان. من چی دارم میگم تو چی برداشت کردی احمق... اشکان خیلی جدی گفت: الان ساعت چنده؟؟؟ گوشیم رو گرفتم جلوی چشمم. دوباره گذاشتم کنار گوشم و گفتم: ساعت سه و نیم صبحه... اشکان گفت: تو ساعت دو بهم زنگ زدی. یک ساعت و نیمه داری حرف می زنی شبنم. اونم فقط در مورد یک نفر. یک جمله در میون از اسمش استفاده کردی. اصلا تو بهم زنگ نزدی که از شرایط خودت بگی. کلا فقط از سارا گفتی. تو حتی در مورد خودت هم اینقدر وقت نمی ذاری برای حرف زدن... از حرفای اشکان عصبی شدم و گفتم: داری چِرت و پِرت میگی. منو بگو که بهت زنگ زدم یکمی آروم شم. سارا هم مثل بقیه ست. هیچ فرقی نداره. فقط چون روحیاتش خاصه و همونیه که همیشه دوست داشتم ، برام جالب تره. همین. دیگه هم در موردش باهات حرف نمی زنم. خدافظ...
جمعه بود و مثلا پیش خودم قرار گذاشته بودم تا لنگ ظهر بخوابم. اما ساعت نه از خواب بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. مثل همیشه با اشکان بد رفتار کرده بودم. اشکان تنها دوست یا آدمی بود که توی دنیا ، منِ واقعی رو می شناخت. از طرفی داشتم به حرفش فکر می کردم. تو عمرم هیچ وقت احساساتم درگیر کسی نشده بود. از احساسات فراری بودم و مطمئن بودم که بزرگ ترین نقطه ضعف آدمه. من یه تنوع گرای بی احساس بودم و هستم. اگه قرار باشه سارا باهام اینکارو بکنه ، کلا بیخیالش میشم...
ظهر زنگ زدم به اشکان. از دستم ناراحت بود. اومدم از دلش در بیارم که گفت: بیخیال شبنم. به این رفتارات عادت دارم. من حرف بدی بهت نزدم. فقط تعجب کردم که آدم لوس و ناز پرورده و خودخواهی مثل تو که هیچی از احساس نمی دونه ، چطور جذب یکی شده و حتی میشه گفت داره عاشقش میشه... اومدم با تندی جوابش رو بدم که خودم رو کنترل کردم. ترجیح دادم دیگه در مورد سارا باهاش حرف نزنم که گفت: نظرت چیه امشب باهاش بریم بیرون. بهش زنگ بزن. شام دعوتش کن بیرون. دوست دارم ببینمش... طبق روال عادی باید سرش داد می زدم: خفه شو اشکان. می فهمی؟ فقط خفه شو... اما خیلی سریع و حتی با هیجان ، تمام عصبانیتم از اشکان فراموشم شد و گفتم: وای چه فکر خوبی! باشه همین الان بهش زنگ می زنم!!! به سارا زنگ زدم. اولین بار بود که تو یه ساعت غیر کاری باهاش تماس می گرفتم...
-الو...
+سلام. شناختی؟؟؟
-بله شناختم. سلام. خوبین؟؟؟
+مرسی خوبم. می خوام امشب با هم بریم بیرون. مهمون من...
-به چه مناسبت؟؟؟
+به مناسبتی که من میگم...
سارا چند ثانیه سکوت کرد و گفت: اگه نیام چی میشه؟؟؟ خیلی جدی بهش گفتم: مگه مشکلی هست؟ کاری داری؟؟؟ لحنش آروم تر شد و گفت: نه. فقط نمی خوام مزاحم باشم... سریع گفتم: ساعت هشت. قرارمون جلوی اداره...
با اشکان تو ماشین نشسته بودیم. اشکان گفت: مطمئنی میاد؟؟؟ با اینکه مردد بودم ، گفتم: آره میاد... هشت و پنج دقیقه بود که پیداش شد. اشکان رفت جلوش. شیشه رو دادم پایین و گفتم: سلام. بشین بریم... جواب سلامم رو داد. بعدش به اشکان سلام کرد. مردد بود که با وجود اشکان سوار ماشین بشه یا نه. با لبخند بهش گفتم: خب بشین دیگه. راه و بستیم... خط نگاهش از اشکان برگشت سمت من. بلاخره در عقب ماشین رو به آرومی باز کرد و نشست...
اشکان از قبل تو یه رستوران شیک میز رِزرو کرده بود. سارا ایندفعه کلا تیپ آبی زده بود. یه آبی پر رنگ و حدودا براق. شال آبی. مانتوش ایندفعه جلو باز نبود. بلند و اندامی که اتفاقا بیشتر بهش میومد. تاپ زیر مانتوش هم آبی بود. یه شلوار غواصی چسبون آبی. ایندفعه البته نسبتا آرایش بیشتری داشت. لطافت و زنانگی ازش می بارید. چند روزی میشد که جذب رگای بیرون زده ی پشت دستش شده بودم. هر کدوم مون یه گوشه از میز دایره ای شکل نشستیم. با لبخند به سارا نگاه کردم و گفتم: اشکان. پسر عموم. بهترین پسر عموی دنیا و البته بهترین دوست دنیا. تو رو هم از قبل به اشکان معرفی کردم... سارا سعی کرد لبخند بزنه و گفت: خوشبختم...
فقط من و اشکان حرف می زدیم و سارا شنونده بود. مشخص بود که گاها زورکی لبخند می زنه. حتی نحوه غذا خوردنش هم جذاب و دیدنی بود برام. قاشقش رو به آرومی توی دهنش می ذاشت. لباش رو موقع جویدن به هم می چسبوند و به آرومی غذا رو توی دهنش می جوید. برای یه لحظه دوست داشتم یه لبخند واقعی بزنه. می خواستم صورتش رو موقعی که واقعا می خنده ببینم. تو نخ سارا بودم که اشکان با پاش زد به پام. از نگاهش متوجه منظورش شدم. بهش اخم کردم و سعی کردم از این بیشتر تابلو بازی در نیارم...
بعد از اینکه سارا رو رسونیدم خونه خواهرش ، تو راه برگشت بی مقدمه به اشکان گفتم: می خوام برم موهام رو فِر کنم... اشکان با تعجب گفت: چرا؟ مگه چشه الان؟؟؟ خودم رو توی آینه کوچک آرایشم نگاه کردم و گفتم: موهای من نه لَخته و نه فِره. خسته شدم از بس اتوش کردم. می خوام کامل فِر کنم. مطمئنم بهم میاد... اشکان گفت: خوبه. یه تنوعی هم میشه. اونم تو که عاشق تنوعی... به خودم توی آینه بیشتر دقت کردم. خوشگل بودم اما نه به خوشگلی سارا. اینقدر خوب بودم که بتونم مخ هر کی رو می خوام بزنم. گرچه به نظر اشکان نقطه قوت من روحیه و رفتارم و اعتماد به نفسم بود. اما ایندفعه می خواستم ظاهرم رو هم بهتر کنم. سارا داشت هر لحظه بیشتر و بیشتر من رو تغییر میداد...
همینکه وارد شرکت شدم همه ی همکارا متوجه تغییر موهام و حتی آرایش صورتم شدن. چند تا از همکارای خانم بهم گفتن که موی فِر خیلی بهم میاد. اما ته دلم نظر هیچ کدومشون برام مهم نبود. صبر کردم سارا بیاد. چند دقیقه بعد از اومدنش رفتم تو بخش بایگانی. ایندفعه بعد از بستن در ، قفلش کردم. از نوع نگاهش میشد فهمید که اونم متوجه تغییرم شده. بعد از سلام بهم گفت: بابت اون شب نشد ازت تشکر کنم. ببخشید و ممنون. موهاتم قشنگ شده...
لبخند زدم و گفتم: تشکر لازم نیست. دوست داشتم اون شب با تو باشم. البته بازم دوست دارم. تو چی؟؟؟ حسابی رفت تو فکر. نمی دونم به چی فکر می کرد. نذاشتم جواب بده و گفتم: دوست دارم موهاتو کامل ببینم... دستش رو گرفتم و بلندش کردم. بردمش بین قفسه های بایگانی. مقنعه اش رو به آرومی از سرش در آوردم. رفتم پشتش و موهاش رو که زیر مانتوی فرمش بود ، در آوردم. فقط با یه کِش مو و دُم اسبی بسته بودشون. کِش مو رو از موهاش باز کردم. هیچ اعتراضی نکرد. موهای لَخت و مشکیش. قشنگ تا روی باسنش بود. شروع کردم به آرومی دورش چرخیدن. دیگه لازم نبود تو ذهنم تاکید کنم که هیچ دختری تو دنیا اینجوری من رو مجذوب خودش نکرده. خودم می تونستم حس کنم که نگاهم پر از شهوت و احساسه. احساسی که همیشه باهاش غریبه بودم. احساس و عشق رو احمقانه و آدمای عاشق رو کودن می دونستم. اما حالا مطمئن شدم که دارم احمق ترین و کودن ترین آدم دنیا میشم. دستم رو به آرومی بردم سمت مقنعه خودم. درش آوردم. بلندی موهام نهایتا یک سوم موهای سارا بود. که اونم فِر درشت کرده بودم. دستاشو گرفتم و باهاش چشم تو چشم شدم. غم و تنهایی توی چشماش تمومی نداشت. شاید همین باعث شده بود من به این روز بیفتم...
شهروز رو مجبور کردم تعطیلی آخر هفته رو با دوستاش بزنه و بره شمال. باز هم منتظر جواب آره یا نه سارا نشده بودم. مثل همیشه تاکیدی و کمی امری ازش خواسته بودم باید آخر هفته بیاد پیش من. بهش گفتم: به خواهرت بگو من تنهام. برای همین می خوایی بیایی پیشم... خدمتکار گرفتم و کُل خونه رو برام تمیز کرد. حتی ازش خواستم غذا هم درست کنه. اشکان رو فرستادم دنبال سارا. خودم هم کمی استرس داشتم. اینکه چی بپوشم و چجوری رفتار کنم. می ترسیدم اگه خط رفتاریم رو عوض کنم سارا از دستم لیز بخوره. یه شلوار سنبادی سبز همراه یه تیشرت بنفش تنم کردم. همیشه از این ترکیب رنگ خوشم میومد. آرایش کردم و مدل موهام که نیاز به درست کردن نداشت. اشکان کلید خونه ی مارو داشت اما با این حال زنگ زد. یه نفس عمیق کشیدم و در رو باز کردم. سارا بهم سلام کرد. بهش گفتم: خوش اومدی. اشکان کجاست؟؟؟ یه نگاه سریع به سر تا پام کرد و گفت: یادش رفت نوشابه بگیره... لبخند زدم و گفتم: همیشه اش همینه. بیا تو...
هدایتش کردم رو کاناپه بشینه. خودم رفتم تو آشپزخونه. اشکان هم بلاخره اومد. نوشابه رو گذاشت توی یخچال. اومد سمت من و خیلی آروم گفت: بلاخره تورش کردی... بهش اخم کردم و گفتم: خبری نیست. فقط یه مهمونی ساده ست... اشکان پوزخند زد و گفت: منو رنگ نکن شبنم. تو رو من بزرگ کردم. بهت قول میدم تا سر شب هم دووم نمیاری و می بریش تو اتاقت... تصور اینکه سارا رو ببرم توی اتاقم ، دلم رو لرزوند. اما به خودم قول داده بودم فعلا این کارو نکنم. به اشکان گفتم: برای اینکه روی تو رو هم کم کنم عمرا اگه بهش دست بزنم... اومدم سینی پذیرایی رو برای سارا ببرم که اشکان جلوم وایستاد و گفت: ببینش فقط چه تیپی زده. چه عطری زده. این اگه الان تو خیابون بود برای یه ساعت کمتر از 500 نمی گرفت. حالا اومده پیش تو. دیگه به چه زبونی بگه خودش هم تنش می خواره. مگه دوست نداشتی بهش برسی. خب حالا چِت شده؟؟؟ آب دهنم رو قورت دادم. جوابی نداشتم که به سوال اشکان بدم. اخم کردم و بهش گفتم: برو کنار اشکان...

ادامه...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
مرد

 
توهم بر باد رفته ی سکس خانوادگی
قسمت ۳ فصل (سوم)

+داری چیکار می کنی سارا؟؟؟
-این چه سوالیه ازش می پرسی؟ داره همون کاری رو می کنه که باید بکنه. همونی که براش ساخته شده...
+نه سارا. دیگه تحقیر و تو سَری خوردن بسه. دیگه شکنجه و آزار شدن بسه سارا. مجبور نیستی بری...
-اتفاقا این تازه شروعشه سارا. لیاقت تو همینه. شبنم یه فرصت جدیده. ازت خوشش اومده. همه از تو خوششون میاد. تو چشماش می بینم که تو رو به چِشم یه طعمه چرب و نرم می بینه. چی بهتر از این؟ مگه خودت اینو دوست نداری؟ مگه ازش لذت نمی بری؟!!
+نه سارا. تو از تحقیر شدن بدت میاد. از بَرده بودن بدت میاد. یادت رفته مگه؟ یادته که تو فوتبال دوست نداشتی کسی بهت دستور بده. دوست داشتی همیشه یه رهبر باشی...
-دقیقا. برای همین فوتبالو گذاشتی کنار. آخرین چیزی که تو این دنیا بهت حس برتری و قدرت می داد رو گذاشتی کنار. چون اونی که لیاقتت هستش رو انتخاب کردی. اگه شبنم نباشه یکی دیگه. انتخاب تو مشخصه سارا...
+سارا تو می تونی همه چی رو درست کنی. به بهار فکر کن. دقیقا همون خانواده واقعی ای که تو رویات بود. بهار بهترین فرصت تو هستش نه شبنم...
-بهار هیچ کاری نمی تونه برات بکنه. تا کِی می تونه نگهت داره و مثلا ادای خواهرای دلسوز رو در بیاره؟ شوهرش تا کِی می تونه این وضعیت رو تحمل کنه؟ تو اینجا اضافی ای سارا. تو دنیای بهار جایی نداری. بهار خیلی دیر به تو رسید. اینقدر دیر که بودنش تو زندگیت هیچ فایده ای نداره. حتی بدتر عصبیت می کنه...
+دعوت شبنم رو قبول نکن سارا. بهش زنگ بزن و بگو که نمی تونی بیایی. مگه ندیدی اون روز چطور مقنعه ات رو در آورد. مگه نگاه پر از شهوتش رو روی صورت و اندامت ندیدی؟ اگه بری معلوم نیست چه اتفاقی برات میفته. یادت رفته آخرین بار که با یک مرد و زن تنها شدی چه بلایی سرت آوردن؟؟؟
-زحمت نکش. اون انتخابش رو کرده. ببینش چجور خودش رو درست کرده. آرایش و مدل موهاش رو ببین. شلوار جین اسکینی جدیدی که خریده رو پاش کرده. بلوز توری اندامی. که بدنش کاملا مشخصه. فقط کافیه مانتوش رو در بیاره. خیلی خوشگل تر از اون شبی شده که با مهدیس رفتن خونه ی نریمان...
با صدای بهار به خودم اومدم. بهم گفت: سارا آژانس که زنگ زده بودی اومده ها... نمی دونم چقدر جلوی آینه بودم. اما وقتی دوباره به آینه نگاه کردم خبری از دو تا سارای دیگه که داشتن باهام حرف می زدن نبود. فقط خودم رو داخلش می دیدم. شالم رو گذاشتم روی سرم و مرتبش کردم. یه کلیپس بزرگ زده بودم به موهام. کیفم رو برداشتم و رفتم سمت در. موقع رفتن ، بهار دستم رو گرفت و گفت: مواظب خودت باش عزیزم...
چقدر نگاهش عجیب بود. انگار خبر داره که من چه تصمیمی گرفتم. حتی می تونستم خیسی غیر طبیعی تو چشماش رو ببینم. سرم رو تکون دادم و گفتم: باشه مرسی...
وقتی شبنم با لبخند روی لباش ازم پذیرایی کرد و خودش نشست ، می تونستم نگاه های معنی داری که با اشکان داره رو ببینم. یعنی می خواستن باهام چیکار کنن؟ چه نقشه ای برام داشتن...
!!!اولین بار بود که با نعیم می رفتم خونه شون. نعیم در مورد همه ی خانوادش باهام حرف زده بود. خیلی خوشحال بودم که دارم می بینمشون. این یعنی اینکه تصمیم نعیم برای ازدواج با من قطعیه. یعنی سو تفاهمی نشده و واقعا عاشق منه. بعد از احوال پرسی ، نشستم. نعیم بهم گفت: چرا مانتوت رو در نمیاری خانمی. راحت باش عزیزم. مگه یادت رفته. اینجا قراره خونه ی تو باشه...!!!
با صدای شبنم به خودم اومدم. بهم گفت: او چه تو فکری دختر. بیا تو جمع... خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: ببخشید. یه لحظه حواسم نبود... وقتی به اشکان دقت کردم ، متوجه شدم بیشتر از اینکه من رو نگاه کنه ، حواس و نگاهش به شبنمه. چرا هیچ کدومشون ازم نمی خوان مانتوم رو در بیارم و راحت باشم. خودم بلند شدم و گفتم: میشه مانتوم رو در بیارم... شبنم که انگار تازه یادش اومده بود ، بهم گفت: عه ببخشید. اصلا حواسم نبود دم در مانتوت رو بگیرم. درش بیار تا ببرم رو جا لباسی دم در آویزون کنم...
تا شب هیچ اتفاقی نیفتاد. مثل یه مهمونی ساده سه نفره و حتی خسته کننده. باز هم بیشتر اون دو تا حرف می زدن و من شنونده بودم. یه ساعتایی هم ماهواره نگاه کردیم. گاهی وقتا حس می کردم اشکان عصبیه و از اینکه شبنم اینجور داره من رو نگاه می کنه خوشش نمیاد. رابطه شون عجیب بود. نمی تونستم درک کنم دقیقا چی بینشون هست. هوا تازه تاریک شده بود که شبنم گفت: برای شام چیکار کنیم؟؟؟ اشکان گفت: برم گوشت بگیرم ، کباب کنیم؟ میریم توی حیاط و حسابی حال میده... شبنم چهره اش رو شیطون کرد و گفت: کباب خالی؟؟؟ اشکان خیلی جدی گفت: شاید سارا اهلش نباشه... پریدم وسط حرفشون و گفتم: چرا اهلشم. اتفاقا خیلی هم حوسم کرده... جفتشون از اینکه سریع فهمیدم منظورشون چیه و حتی نظر هم دادم ، سورپرایز شدن. اشکان داشت می رفت که شبنم بهش گفت: از همونا بگیر که بعدش اصلا سر درد نمیاره. پولش مهم نیست. با من...
وقتی اشکان رفت رو به شبنم گفتم: از من خوشش نمیاد... شبنم اخم توام با تعجبی کرد و گفت: داری اشتباه می کنی. اگه باهات مشکلی داشت همون شب اول که دیدت به من می گفت یا من حتما می فهمیدم... پوزخند زدم و گفتم: تو اینقدر تو نخ منی که بعید می دونم ناراحتی اشکان رو ببینی...
شبنم به شدت جا خورد. تا حالا اینجوری و از موضع ضعف بهم نگاه نکرده بود. همیشه شبیه یه رئیس و ارباب بهم نگاه می کرد و حتی حرف می زد. حالا نوبت من بود که تعجب کنم. خودم رو برای هر چیزی آماده کرده بودم به غیر از این حالت. شبنم اون هیولای بی رحمی که اصرار داشت نشون بده ، نبود...
سعی کرد به خودش مسلط باشه. رفت داخل گوشیش و از داخلش یه آهنگ گذاشت که پخش بشه. شنیده بودمش. آهنگ La Calin از Serhat Durmus که اتفاقا معنیش رو توی نت خونده بودم...
مرا بغل کن، مرا بغل کن، مرا بغل کن
خيلي آرام بغلم کن و هيچوقت رهايم نکن
مرا بغل کن، مرا بغل کن، مرا بغل کن
خيلي آرام بغلم کن و هيچوقت رهايم نکن
بذار بهارت بيايد...
از توی کیفم پاکت سیگار رو برداشتم و رفتم توی حیاط. نشستم روی پله های بالکن و سیگارم رو روشن کردم. شبنم هم اومد توی حیاط و نشست کنارم. بهم گفت: سیگار دندونات رو زرد نمی کنه؟؟؟ همونطور که نگاهم به محیط کوچک حیاط بود ، بهش گفتم: اینقدر نمی کشم که از ریخت بیفتم... صدای خندش اومد و گفت: پس اون طور که نشون میدی ، آدم بی تفاوتی نیستی. هنوز یه چیزایی برات مهمه... سرم رو چرخوندم و نگاش کردم و گفتم: نمی دونم. شاید عادت کردم که همیشه حواسم به ظاهرم باشه...
نگاهش جدی شد و گفت: تو برای چی اینجایی؟ اصلا تو کی هستی دقیقا؟؟؟ یه پُک عمیق از سیگار زدم و گفتم: تو اول بگو ما الان برای چی اینجاییم. مگه الان نباید تو اتاق خواب تو باشیم؟ اونم تو فرصتی که آقا اشکان عاشق پیشه حسود نیست و مزاحم نداریم...
چند ثانیه شبیه مجسمه ها نگام کرد. بعدش هر دو تا دستش رو برد تو موهاش و خندش گرفت. سرش رو تکون داد و گفت: نگران اشکان نباش. در هر حالتی ما به هم نمی رسیم. من یه لزبینم. نمی تونم با پسرا باشم. چند بار امتحان کردم نشد. تو هم که انگار هر کی و هر چی گیرت بیاد نه نمیگی...
از حرفش خندم گرفت و گفتم: چی رو خوب اومدی... یه هو جدی شد و گفت: صبر کن ببینم. تو خندیدی. یعنی بلاخره راستکی خندیدی. خنده خودت بود. دیگه زورکی نبود. از این به بعد حق نداری جلوی من زورکی بخندی. فهمیدی یا نه؟؟؟ شبنم بعد از چند دقیقه که به خاطر حرفای من از ریتم و حالت خودش خارج شده بود ، دوباره برگشت به همون حالت رئیس گونه ی قبلیش. آخرین پُک سیگارم رو زدم و بهش گفتم: چَشم هر چی شما بگی...
چهرش جدی تر شد. اخم کرد و گفت: فکر کردی این یه بازیه؟ فکر کردی حالا چون یکمی سورپرایزم کردی کنترل من دست توعه؟ داری مسخرم می کنی و میگی "چشم رئیس". منم گوش دراز؟؟؟ سعی کردم آرومش کنم و گفتم: من نمی خواستم مسخرت کنم...
از جاش بلند شد. رفت پایین راه پله ها و جوری که بهم مسلط باشه وایستاد. دوباره اون نگاه بی رحم و عصبانیش برگشت. خیلی جدی گفت: قانون اول اینکه دیگه دوست ندارم اینجوری سورپرایزم کنی. قانون دوم اینکه به تو ربطی نداره من کِی تو رو می برم تو اون اتاق خواب یا کِی نمی برم. قانون سوم اینکه اگه بخوای بازم باهام بازی کنی از همه جای زندگیم پرتت می کنم بیرون. حتی از توی شرکت. فهمیدی یا نه؟؟؟ از این تغییر رفتارش ترسیدم. حالت هر کسی نسبت به من تهاجمی میشد ، استرس و دلهره همه ی وجودم رو می گرفت. این در مورد شبنم خیلی شدید تر بود. چون واقعا اخماش ترسناک و لحن عصبانیش تاثیر گذار بود. انگار ساخته شده بود برای همین جدی بودن و ترسناک بودن. شبیه همونی شد که تجسم می کردم. لحنم رو ملایم کردم و گفتم: من نمی خواستم با... حرفم رو قطع کرد و گفت: خفه شو سارا. فقط بهم بگو حرفام رو فهمیدی یا نه؟؟؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: بله فهمیدم...
صورتش رو آورد نزدیک صورتم. اینقدر نزدیک که نفسش به صورتم می خورد. با حرص و عصبانیت گفت: تو هم مثل یکی از همونایی هستی که یه مدت باهاشون هر کاری دلم خواست کردم و بعدش مثل یه دستمال کاغذی انداختمشون توی سطل آشغال. هیچ نقش دیگه ای تو زندگی من نداری. نه احساسی و نه علاقه ای. فقط افتخار این رو داری که دارم همین اول کار بهت میگم. تو برای من فقط یه سرگرمی هستی. نه بیشتر. فهمیدی یا نه؟؟؟
!!!سه روز از روزی که نعیم و برادراش بهم تجاوز کرده بودن می گذشت. همه ی بدنم درد می کرد. توی دستشویی هر نوع دفعی که داشتم ، آزارم می داد و می سوختم. به اصرار نوید رفتم حموم. خودش هم پشت سرم اومد. اولین بار بود که اون کیر لعنتیش رو ایستاده از پشت توی سوراخ داغون پشتم فرو می کرد. مثل چند روز قبل طاقت نیاوردم و گریم گرفت. شدت تلمبه زدنش رو آروم کرد و گفت: زنداداش اینقدر گریه نکن. آخرش که چی؟ حالا چه فرقی می کنه؟ شوهر عاشق پیشت اینجوری بکنت یا من؟ تهش مگه شما زنا برای همین نیستین؟ مامان من که یه عمر همین نقشو برای بابام داشت و صداش در نیومد. این تازه اولشه. باید باهاش کنار بیایی زن داداش. اینجوری داری زهر تن همه مون می کنی. تو به هر حال قرار نیست نقش دیگه ای تو این زندگی داشته باشی که برای از دست دادنش ناراحتی کنی و غصه بخوری...!!!
با صدای شبنم به خودم اومدم که خیلی محکم و جدی گفت: مگه کری سارا؟ دارم بهت میگم فهمیدی یا نه؟؟؟ بغضم رو قورت دادم و گفتم: بله فهمیدم... کمی ازم فاصله گرفت و گفت: اگه فهمیدی هر چی گفتم تکرار کن... نا خواسته چند قطره اشک از چشمام سرازیر شد. صدام بغض آلود شد و گفتم: من نهایتا برای تو نقش یه تیکه گوشت بی ارزشو دارم. اگه نخوام هم از فردا حق ندارم پام رو توی شرکت بذارم و جلوت سبز بشم... شبنم پوزخند پیروزمندانه ای زد و گفت: خب انتخابت چیه؟؟؟ شدت جاری شدن اشکام بیشتر شد. چند ثانیه چشمام رو بستم. قبل از اینکه بیام مطمئن بودم که شبنم باهام همچین کاری می کنه. چیزی نبود که غافلگیرم کنه. چشمام رو باز کردم و گفتم: نمی خوام کارمو از دست بدم... شبنم اومد یه چیزی بگه که در حیاط باز شد. اشکان که یه پلاستیک مشکی دستش بود وارد شد...



اشکان من رو کشوند داخل خونه و گفت: چیکارش کردی؟ چرا داره گریه می کنه؟؟؟ سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: بهش فهموندم که رئیس کیه. همین... اشکان که انگار کلافه شده بود ؛ گفت: شبنم معلوم هست آخرش می خوای چیکار کنی؟؟؟ سعی کردم با چند تا تنفس آروم ، خونسرد باشم. بهش گفتم: نمی خوام عاشقش بشم. اینم یکیه مثل بقیه. راست میگی. تنش می خواره. بدجورم می خواره. با پای خودش اومده و از خداشه که بزنم تحقیرش کنم. اونی که اون بیرونه یا یه جنده ی هرزه ست که دوست داره همه بکننش یا یه روانی که دوست داره فقط تحقیر بشه. خر نیستم که عاشق همچین موجودی بشم... اشکان خیلی جدی گفت: اونی که اون بیرونه اگه بی ارزش ترین موجود زنده ی دنیا هم که باشه ، تو عاشقش شدی شبنم. الکی باهاش نجنگ...
وقتی برگشتیم تو حیاط ، سارا دیگه گریه نمی کرد. اشکان شروع کرد روی باربیکیوی گوشه ی بالکن آتیش روشن کردن. من هم همه ی وسایل رو آوردم که نخوام هی برم و بیام. رو به سارا گفتم: دیر بری نگران میشن؟ اصلا می تونی شب بمونی؟؟؟ سارا که دیگه اون اعتماد به نفس چند ساعت قبل رو نداشت ؛ گفت: بهشون پیام میدم...
هم زمان که داشتم وسایلی که آورده بودم رو جابجا می کردم ، بهش گفتم: پیام بده که شب می مونی... همینطور من رو نگاه کرد و هیچی نگفت. بهش گفتم: مگه با تو نیستم؟؟؟ گوشیش رو برداشت و گفت: چَشم... بعد از چند دقیقه که پیام داد ، گوشیش زنگ خورد. گوشی به دست رفت داخل. منم شروع کردم گوشتا رو به سیخ کشیدن. اشکان به آرومی گفت: لازم نیست اینقدر تند بری... پوزخند زدم و گفتم: بهت نمیاد اینقدر دلسوز باشی. فکر نمی کنی باید دلت برای اون دختره بیچاره می سوخت؟؟؟ اشکان از سر حرص یه نفس کشید و گفت: صد بار گفتم که اون یه اتفاق بود. من نمی خواستم اون جوری بشه. بعدشم من از اول بهش گفته بودم دوستی ما گذراست. بعدشم هر کاری حاضر شدم بکنم تا جبران کنم گندی رو که زدم. اما تو... با عصبانیت بهش گفتم: بس می کنی یا نه؟ اولش گفتی تنش می خواره. حالا داری دلسوزی می کنی براش. این تویی که تکلیفت با خودت روشن نیست...
سارا برگشت و چهره اش کمی تو فکر بود. بهش گفتم: چیه داره برات بزرگ تر بازی در میاره؟؟؟ سارا گفت: مهم نیست. کمک بدم؟؟؟ با سرم بهش اشاره کردم که آره. اومد جلوم و چهار زانو نشست. از من بهتر بلد بود گوشتا رو به سیخ بکشه. بعدشم که تموم شد همه سیخا رو برداشت و رفت پیش اشکان. منم تو همین فرصت سه تا شات مخصوص مشروب خوری رو همراه با یه سری خرت و پرت دیگه گذاشتم وسط. بعد از یک ربع اشکان و سارا اومدن و سه تایی نشستیم. سارا باز هم چهار زانو نشست. از چهار زانو نشستنش هم خوشم اومد. یه نمای جدید از رونای پاش میداد. جَو اصلا خوب نبود. اشکان از توی گوشیش آهنگ آینه از داریوش رو گذاشت که پخش بشه. سارا چند تا پیک خورده بود. نگاهش به سمت پاهاش بود و ما رو نگاه نمی کرد. وسطای آهنگ بود که پاهاش رو جمع کرد و بغل گرفت. متوجه شدیم داره گریه می کنه...
رو می کنم به آینه رو به خودم داد می زنم
ببین چقدر حقیر شده اوج بلند بودنم
رو می کنم به آینه من جای آینه می شکنم
رو به خودم داد می زنم این آینه ست یا که منم
اشکان اومد یه چیزی بهش بگه که با اشاره دستم نذاشتم. مشروب خورده بود و اختیارش خیلی دست خودش نبود. بهترین کار برای آدمی که دلش پُره گریه کردنه. نزدیک به نیم ساعت سارا گریه کرد. می خواست بازم مشروب بخوره که اشکان نذاشت و گفت: بسه سارا. بیشتر بخوری اذیت میشی. همین الانم حالت خوب نیست...
اشکان کم کم می خواست بره که بهش گفتم: سارا رو هم با خودت ببر. برسونش خونه آبجیش... اومد یه چیزی بگه که حرفش رو قورت داد. سارا گفت: مگه نمی خواستی امشب اینجا باشم؟؟؟ بهش نگاه کردم و گفتم: فعلا می خوام که بری...
تصمیم گرفتم یه مدت سارا رو نبینم. وقتی شهروز برگشت ازش خواستم که چند روز سر کار نرم. هر چی گیر داد که چِت شده ، بهش جواب ندادم. حتی تصمیم گرفتم این چند روز رو برم پیش شراره. اما سارا دقیقا شبیه یه باتلاق بود. هر چی بیشتر تقلا می کردم که خودم رو ازش نجات بدم ، بیشتر غرق می شدم...
بعد از چند روز رفتم سر کار. شهروز مطمئن شده بود یه طوریم شده و همچنان سوال پیچم می کرد. داشتم باهاش صحبت می کردم که سارا سر و کله اش پیدا شد. اومد جلوی میز شهروز. من رو که دید خیلی مودب سلام کرد. بعدش رو به شهروز گفت: اگه اجازه بدین می خوام یکمی تو بخش بایگانی تغییر بدم. به نظرم می تونه مرتب تر از این هم باشه... شهروز که عاشق این جور پیشنهادا بود ، خوشحال شد و گفت: هر چیزی که به منظم تر شدن کمک کنه باید انجام داد. آفرین سارا خانم. تو این مدت به سلیقه شما ایمان آوردم. هر کاری که لازمه انجام بدین... سارا از شهروز تشکر کرد. موقع رفتن باهام چشم تو چشم شد. جوری نگام کرد که همه ی وجودم لرزید. قرار بود من باهاش بازی کنم. اما انگار اون داشت با من بازی می کرد. با اینکه رفته بود اما خیره به اون نگاه شده بودم. انگار که هنوز وایستاده و داره نگاه می کنه. شهروز گفت: شبنم می شنوی چی میگم؟؟؟ سریع برگشتم و گفتم: جان نفهمیدم چی گفتی؟؟؟
آخر وقت به ناچار باید پیگیر یه پرونده تو بایگانی می شدم. سارا چند تا قفسه رو ریخته بود بهم. من رو که دید متوقف شد. موردی که می خواستم رو بهش گفتم. دوباره باهام چشم تو چشم شد. نزدیک به یک دقیقه بهم نگاه کردیم. سارا شروع کرد قدم برداشتن به سمت من. از من رد شد و رفت به سمت در. در رو بست و قفلش کرد. برگشت و رو به روی من وایستاد. دستام رو گرفت و هدایتم کرد بین قفسه ها. نمی دونستم برای چی داره این کارو می کنه. حتی نمی دونستم چرا خودم رو بهش سپردم. دستام رو رها کرد. یک قدم رفت عقب. به آرومی مقنعه اش رو درآورد. کِش موهاش رو هم باز کرد. بعدشم دکمه های مانتوش رو باز کرد. دو طرف مانتوش رو داد کنار. زیرش یه تاپ زرشکی کوتاه پوشیده بود. تو تمام این مراحل باهام چشم تو چشم بود. یه قدم اومد نزدیک. دستم رو گرفت و گذاشت روی سینه اش. به آرومی و حتی میشه گفت مودبانه گفت: چرا دست دست می کنی؟ من اینجام. برای تو. درست همونی که می خواستی. هر کاری دوست داری باهام بکن. آزادی هر کاری که دلت خواست باهام بکنی. من ارزش این همه تعلل و دو دِل بازی رو ندارم. هر وقتم که ازم خسته شدی از زندگیت پرتم کن بیرون. بهت قول میدم معترض نشم...
اومدم بهش بگم: مگه بهت نگفته بودم دیگه حق نداری غافلگیرم کنی... اما نتونستم. زبونم بند اومده بود. اومدم بزنم توی گوشش و هر چی دلم می خواد بارش کنم اما بازم نتونستم. این چه اتفاقی بود که داشت برام می افتاد. چرا نمی تونم به خودم مسلط باشم. چرا نمی تونم برای این همه فعل و انفعالی که درونم دارم ، توضیحی پیدا کنم. چرا درونم شبیه یه دریای طوفان زده شده که نمیشه امواجش رو کنترل کرد. اون شبنم خودخواه مغرور با یه کوه اعتماد به نفس ، شبیه یه کشتی در حال غرق شدن تو این طوفان لعنتی بود...
صدام کمی به لرزش افتاد و بهش گفتم: بس کن سارا. من نمی دونم تو کی هستی یا چی هستی؟؟؟ نه لبخند زد و نه ناراحت شد. هیچ احساسی توی صورت و چشماش نبود. دستم رو که گذاشته بود رو سینه اش ، فشار داد. مجبورم کرد به سینه اش چنگ بزنم و گفت: من هیچی نیستم. یه موجود بی ارزش و پَست. نگران اینکه من کی یا چی هستم نباش. اون کاری که دوست داری رو انجام بده...
دستم رو از روی سینه اش برداشتم. خواستم برگردم که دوباره دستم رو گرفت. بازم اومد نزدیک تر و مقنعه مو در آورد. همراه مقنعه خودش گذاشت روی قفسه. به آرومی دکمه های مانتوم رو باز کرد. مجبورم کرد تکیه بدم به قفسه. توانایی مقاومت نداشتم. این همون چیزی بود که ازش می خواستم و بارها با دخترای دیگه انجامش داده بودم. اما چرا حالا باید اینجور بشم؟ چرا تکلیف خودم رو با خودم نمی دونم؟؟؟
لباش رو برد زیر گلو و روی گردنم. اولین بوسه بَس بود که یه نفس عمیق بکشم. لمس اون لبای قشنگ و خوش فرمش. دیگه لازم نبود چیزی رو تصور کنم. همه چی واقعی بود. جوری که گردنم رو می مکید ، مطمئن بودم جاش کبود میشه و می مونه اما برام مهم نبود. هم زمان دستش رو از روی تاپم گذاشت روی شکمم و شروع کرد به آرومی مالش دادن. خیلی آروم چنگ می زد و هر لحظه دستش بیشتر به سمت پایین می رفت. اینقدر که کامل گذاشت روی کُسم. اینبار یه نفس عمیق تر کشیدم. چشمام رو بستم و سرم رو به سمت عقب بردم. متوجه شدم که دو زانو نشست جلوم. دکمه های شلوار جینم رو باز کرد. بدون کمک من شلوار و شورتم رو با هم در آورد. فقط پاهام رو نوبتی کمی بالا بردم که بتونه شلوارم رو کامل در بیاره. بعد از در آوردن شلوارم خیلی سریع زبونش رو کشید در امتداد شیار کُسم. بارها این رو تجربه کرده بودم. اما هیچ وقت به این حد از شهوت و هیجان نرسیده بودم. دستش رو برد بین پاهام. یکی از پاهام رو هدایت کرد به سمت بالا و گذاشت روی طبقه پایین قفسه. حالا اینجوری کاملا به کُسم تسلط داشت. هیچ دختر یا پسری نمی تونه برای بار اول اینجوری با زبونش کار کنه. وقتی زبونش رو برد داخل ، نا خواسته دستم رفت به سمت موهاش...
خیلی سخته که بعد از راضا شدن همچنان مجبور باشی وایستی. به سختی شورت و شلوارم رو پام کردم. سارا رفت سمت میزش. دستمال کاغذی برداشت و خیسی دور دهنش رو تمیز کرد. موقع راه رفتن ، پاهام کمی لرزش داشت. فقط چند بار ارضای به این عمیقی رو تجربه کرده بودم...

ادامه...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

لذت سکس خانوادگی!


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA