انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 3 از 3:  « پیشین  1  2  3

لذت سکس خانوادگی!


مرد

 
ادامه قسمت ۳ فصل (سوم)

شبنم هر لحظه از اون آدمی که فکر می کردم دور تر میشد. با تمام وجودش سعی داشت یه آدم بی رحم و بی احساس باشه اما هر بار تو این کار ضعیف تر عمل می کرد. بهم ثابت شد که درگیر احساسات شده. بین دو راهی شهوت و احساس گیر کرده بود. تنها نقطه مشترک ما همین بود. منم هرگز نمی خواستم اون درگیر احساس بشه. خودم باید بهش کمک می کردم که از یه موجود بی ارزشی مثل من چطوری استفاده کنه. بدون ذره ای عذاب وجدان...
شبیه آدمای وسواسی شده بودم. تصمیم گرفتم خونه ی بهار رو هم یه تغییر حسابی بدم. ازش اجازه گرفتم و محسن رو گرفتم به کار. هم زمان که دکوراسیون خونه شون رو عوض کردم ، یه خونه تکونی حسابی هم شد. بهار دیگه کمتر بهم گیر می داد که بخواد باهام صمیمی بشه. بهش چندین بار گفتم که به زودی از خونه اش میرم و می خوام مستقل باشم. توی آشپزخونه مشغول تمیز کاری بودم که شبنم بهم زنگ زد...
-سلام...
+سلام. آخر هفته بیا پیش من. شهروز نیست...
-باشه...
+می خوام که شب پیشم بمونی...
-باشه...
+می خوام که یه لباس آبی بپوشی...
-باشه...
+نگو باشه. بگو چَشم...
-چَشم...
+من و اشکان بعضی وقتا رابطه های همدیگه رو می بینیم. می خوام اشکان من و تو رو ببینه. حتی شاید بهش اجازه دادم اونم باهات سکس کنه. قبلا تجربه شو داشتیم...
-هر چی تو بگی. هر چی تو بخوای...
+فقط یه جنده ی خیابونی حاضر به این کار میشه...
-می دونم. هر چی تو بگی...
+قرار همون جای همیشگی. اشکان میاد دنبالت. لباس آبی یادت نره...
بهار شب اومد خونه. خیلی خسته بود. حتی دیگه مثل همیشه توان لبخند زدن هم نداشت. براش چایی ریختم. چند بار به خاطر اینکه همه ی کارای خونه رو می کنم مخالفت کرد اما بهش گفته بودم: خودم اینجوری راحت ترم... چایی رو گذاشتم جلوش و با طعنه گفتم: از لیلی جون چه خبر؟؟؟ لبخند محوی زد و گفت: بهت چند بار بگم. بین من و لیلی هیچ وقت اون چیزی که تو فکر می کنی نبوده... با دقت بیشتری نگاش کردم و گفتم: پس چرا باهاش بهم زدی؟ آهان فکر کنم بهت پیشنهاد رابطه داده. تو هم بهت بر خورده...
بهار کامل خندش گرفت. سرش رو تکون داد و گفت: اون روزا اینقدر دوسِش داشتم که اگه پیشنهاد رابطه می داد ، شاید قبول می کردم... تکیه دادم به کاناپه و گفتم: پس چرا کات کردی؟؟؟ بهار لیوان چاییش رو برداشت. کمی فوت کرد که زودتر خنک بشه. تو همون حالت بهم نگاه کرد و گفت: تو بگو چه خبر؟ سر کارت چطور پیش میره؟؟؟ دیگه مطمئن شدم بهار امکان نداره از گذشته ای که با لیلی داشته بگه. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: شبنم برای آخر هفته دعوتم کرده. ایندفعه شب قراره پیشش بمونم. تنهاست بازم...
بهار بدون اینکه پِلک بزنه بهم خیره شد. هر بار که اسم شبنم می اومد واکنش خوبی نشون نمی داد. یه قُلپ از چاییش رو خورد و گفت: حسابی باهاش جور شدی... پوزخند زدم و گفتم: چیه فکر می کنی خبری بینمونه؟؟؟ سرش رو به اطراف تکون داد و گفت: نه من هیچ فکری در موردت نمی کنم. فقط نگرانتم. همین...
روز بعد شبنم اومد پیشم. یه بلوز یقه اسکی تنش کرده بود. فهمیدم که گردنش رو با مکیدنام کبود کردم. چند تا پرونده بهم داد و گفت: دیگه دوست ندارم اینجا کاری کنیم... پرونده ها رو ازش گرفتم و گفتم: چَشم. هر چی تو بگی... نمی دونم نگاهش واقعا جدی و بی رحم بود یا سعی داشت جدی و بی رحم باشه. چند ثانیه نگام کرد و رفت...
شرکت عصر چهارشنبه دیرتر تعطیل میشد. اما شبنم ازم خواسته بود که از شهروز مرخصی ساعتی بگیرم و زودتر برم. لازم نبود علتش رو توضیح بده...
تا رفتم حموم و آرایش کردم و حاضر شدم ، چند ساعت طول کشید و سر شب شده بود. محسن و بهار هر دو با هم اومدن خونه. هم زمان گوشیم زنگ خورد. از اتاق اومدم بیرون. اشکان بود و بهش گفتم: تا یه ربع دیگه میام... متوجه شدم که محسن و بهار جفتشون دارن من رو نگاه می کنن. محسن لبخند زنان گفت: لباست خیلی خوشگله. بعدا به بهار هم قرضش بده... بهار با آرنجش به آرومی زد به محسن. می خواست یه چیزی بهم بگه که منصرف شد. یه تونیک چسب آبی فیروزه ای تنم کرده بودم. بوی عطرم هم که خونه رو پُر کرده بود. موهام هم باز گذاشته بودم. یه شونه ساده و فرق از سمت چپ باز کرده بودم. فقط یه گیره زده بودم تا فرق موهام رو نگه داره. ناخونام هم لاک آبی زده بودم. خیلی وقت بود تیپ سکسی نزده بودم. مطمئن بودم که سنگ تموم گذاشتم و بهار حق داشت که اینجوری جا بخوره. اما جرات اینکه اعتراض کنه نداشت. لبخند زنان برگشتم توی اتاق. مانتوی بلندم رو پوشیدم. شال سرم کردم. اشکان قرار بود همین پایین آپارتمان بیاد دنبالم...
شبنم ایندفعه یه ساپورت صورتی نازک همراه یه تاپ نسبتا لُختی تنش کرده بود که سریع فهمیدم زیرش سوتین نبسته. ساپورتش اینقدر نازک بود که میشد شورت قرمز رنگ زیرش رو دید. چهره خاصی داشت. از اونا که خیلی قشنگ نیستن اما جذابن و بیشتر تو چشم میان. موهای فِر درشت بهش می اومد. چشمای قهوه ای پر رنگ. فرم صورتش ساده بود و همین سادگی جذابش می کرد...
شبنم و اشکان ایندفعه بیشتر از خودشون گفتن. فهمیدم که شبنم و اشکان از بچگی با هم دوست هستن. از همه چی هم خبر دارن. رابطه شون فرا تر از عشق و عاشقی بود. مسیر جنسیشون از هم جدا بود اما به شدت بهم وابسته بودن. شبنم که خیلی مشروب خورده بود و حسابی سر حال بود ، یه خاطره خنده دار از خودش و اشکان تعریف کرد. واقعا هم خنده دار بود و منم خندم گرفت. خندش که تموم شد رو به من گفت: خب دیگه هر چی که در مورد من و اشکان بود و هست می دونی. همش ما تعریف کردیم. نوبت توعه. تو از خودت بگو...
یه نخ سیگار روشن کردم و گفتم: از چی دوست داری بگم؟؟؟ شبنم چند ثانیه به اشکان نگاه کرد. بعدش رو به من گفت: از شوهرت. چرا جدا شدین؟؟؟ تکیه دادم به کاناپه. منم زیاد خورده بودم و چند نخ سیگار کشیده بودم. سرم سنگین شده بود. به سختی یه پُک از سیگار زدم. تو همون حالت که نگاهم به سقف بود ؛ گفتم: بهش خیانت کردم. فهمید و طلاقم داد...
شبنم چند ثانیه سکوت کرد و گفت: واقعا؟؟؟ دوباره صاف نشستم. نگاش کردم و گفتم: آره. واقعا... شبنم نگاهش دقیق تر شد و گفت: دوست دارم جزییاتشو بدونم... یه پُک دیگه زدم و گفتم: با برادر کوچیکترش ریختم رو هم. چند سالی بودیم با هم. تا بلاخره شوهرم فهمید...
اشکان هم که انگار به کنجکاوی شبنم بود ؛ گفت: چطوری فهمید؟؟؟ رو به اشکان گفتم: اتفاقی اومد تو اتاق برادرش که طبقه پایین خونه مادریشون بود. ما طبقه بالاش زندگی می کردیم. قرار نبود اون روز خونه باشه. وسط سکس ما رو دید... شبنم شات مشروبم رو دوباره پُر کرد و گفت: دقیق تر... سیگارم رو تو جا سیگاری خاموش کردم. شات مشروب رو سر کشیدم. سرم رو نا خواسته به خاطر تلخیش تکون دادم. یه نفس عمیق کشیدم و رو به شبنم گفتم: رو تخت برادر شوهرم بودیم. اون خوابیده بود. منم روش نشسته بودم و بالا و پایین می شدم. از کیرش و اندامش تعریف می کردم. یادمه که خیلی شدید خودم رو روش حرکت می دادم. یه هو متوجه یه صدای عجیب شدم. وقتی برگشتم ، شوهرم دم در بود. نمی تونست حرف بزنه. می خواست یه چیزی بگه اما نمی تونست...
اشکان که ظاهرش متعجب تر از شبنم بود ؛ گفت: برادر شوهرتو بیشتر دوست داشتی؟؟؟ به خاطر سوالش نا خواسته لبخند زدم و گفتم: نه ازش متنفر بودم. فقط بُکُن خوبی بود. بر عکس شوهرم... شبنم خودش هم یه شات دیگه مشروب خورد و گفت: پس تو یه هرزه ی خائن بودی. شایدم هنوز باشی... نگاهم جدی شد و گفتم: فقط این نبود... نگاه شبنم کمی متعجب شد و گفت: خب... شاتم رو بردم به سمتش که پُر کنه. هم زمان بهش گفتم: برادر شوهرم تازه نامزد کرده بود. یه دختر خیلی خوشگل. مثل خودت صورت گِرد با نمکی داشت. اما از تو خیلی خوشگل تر. خیلی دختر مظلوم و معصومی بود...
اشکان گفت: خب بعدش... چند لحظه چشمام رو بستم. بازشون کردم و گفتم: اولاش مقاومت می کرد. التماس می کرد که کاری باهاش نداشته باشم. اما بلاخره مجبور شد کنار بیاد. یه بار هم پُر رو بازی درآورد. چنان بلایی سرش آوردم تا بلاخره خفه شد. یه بارم که نزدیک بود لو بریم ، مجبورش کردم خودشو بکشه که بی عرضه بازی درآورد. به هر حال معامله منصفانه ای بود. من به برادر شوهرم سرویس می دادم. زنش هم به من...
شبنم که از صداش مشخص بود مَست شده ؛ گفت: دیگه چی؟؟؟ یه نخ سیگار دیگه برداشتم و گفتم: آره بازم هست... اشکان از جاش بلند شد. با عصبانیت رو به شبنم گفت: عاشق این آشغال شدی؟ این همه آدم تو زندگیت اومد و رفت. اونوقت عاشق این پتیاره شدی؟ اینو دعوت کردی تو خونت؟ این به شوهر خودش هم رحم نکرده. به اون زن بدبخت هم رحم نکرده. این حتی لیاقت یه دوستی گذرا هم نداره شبنم. من احمقو بگو که دلم براش سوخت. تا این جنده اینجاست ، جای من اینجا نیست...
با اینکه اشکان داشت می رفت اما نگاه شبنم به من بود. با صدای محکم کوبیده شدن در ، پِلک زد. صداش کاملا کش دار شده بود. بهم گفت: چطور میشه به آدمی مثل تو اعتماد کرد؟ یه دلیل بهم بده تا از خونه پرتت نکنم بیرون... سیگارم رو نصفه خاموش کردم. از روی کاناپه نشستم روی زمین. نمی تونستم وایستم. خودم رو نشسته رسوندم به شبنم. دستام رو گذاشتم روی پاهاش و گفتم: رئیس تویی. اگه بندازیم بیرون هم مشکلی نیست. هر چی تو بگی...
شبنم همیشه اصرار داشت نقش آدم بده رو بازی کنه. دوست داشت خودش رو به من یه دختر بی رحم و بی احساس نشون بده. دوست داشت یه ارباب بی رحم باشه. اما به خاطر احساساتش نمی تونست. حالا داشتم کم کم بهش دلیل می دادم که بتونه همون ارباب بی رحم باشه. با حرص و عصبانیت گفت: امشب منو خراب کردی. دوست دارم تلافی کنم... تُن صدای منم کش دار شده بود. بهش گفتم: هر چی تو بگی رئیس...
نزدیکای ظهر از خواب بیدار شدم. لُخت روی تخت بودم. شبنم نبود. سرم سنگین بود هنوز. چند دقیقه طول کشید تا دید چشمام واضح شد. وقتی نشستم درد و سوختگی باسنم یادم اومد. شب قبل شبنم ازم خواسته بود سجده کنم و با کمربند محکم و بی رحمانه میزد به باسنم. تمام حرص و عصبانیت اینکه چرا عاشقم شده رو سرم خالی کرد. بلاخره موفق شد همون ارباب بی رحمی که می خواست بشه. موفق شده بود لذت یک ارباب واقعی بودن و داشتن یه برده ی مطیع رو بچشه...
بدون اینکه لباس بپوشم از اتاق اومدم بیرون. هر چی بیشتر حالم جا می اومد ، سوزش کبودی های باسنم بیشتر میشد. شبنم روی کاناپه نشسته بود. هدفون تو گوشش گذاشته بود و به پنجره خیره شده بود. اونم لُخت بود. رفتم پایین پاش نشستم. سرم رو گذاشتم روی پاش. متوجه شدم که هدفون رو از روی گوشش برداشت. از صدای هدفون فهمیدم که داره آهنگ "رویا" شاهین نجفی رو گوش میده. دستش رو گذاشت روی سرم. شروع کرد به نوازش موهام و گفت: امروز وقتی بیدار شدم ، رد زخمای پشت کمرت رو دیدم. نمی تونم باور کنم اونی باشی که دیشب گفتی. یه حسی بهم میگه داستان دیشبت یه دروغ محض بود. اگه واقعا این زندگی رو داشتی ، آبجیت می دونه؟؟؟ لبام رو رسوندم به نرم ترین قسمت رون پاش. یه بوس ریز ازش کردم و گفتم: آره می دونه. می خواد مثلا درستش کنه اما نمی تونه...
چند دقیقه جفتمون تو همون وضعیت بودیم. یه هو سرم رو گرفتم به سمت صورتش و گفتم: مگه قرار نبود دیشب اشکان... شبنم هم بهم نگاه کرد و گفت: بهت دروغ گفتم. اشکان از تو متنفره. اینقدر متنفره که حتی حاضر نیست نگات کنه یا بهت دست بزنه. تو راست گفتی. اشکان از شرایطی که من توش گیر کردم خوشش نمیاد. به تو اعتماد نداره. از نظر اشکان تو یه موجود خطرناک و غیر قابل اعتمادی. می ترسه که با بودن تو ، این همه سال دوستیمون به خطر بیفته...
با نگاهی که پر از تردید بود به چشمام خیره شد و گفت: باهات چیکار کنم سارا؟ خودت بگو چیکار کنم؟؟؟ اینبار دستم رو گذاشتم همون جایی که بهش بوسه زده بودم. پوستش از من لطیف تر بود. مخصوصا پوست رون پاش. به آرومی نوازشش کردم و گفتم: همون کاری که اون روز توی بالکن بهم گفتی. من از اون دستمال کاغذی ای که گفتی هم بی ارزش ترم. بازیتو ادامه بده. خسته که شدی پرتم کن تو سطل آشغال...
لبام رو بردم به سمت شیار کُسش. بهش فرصت بیشتر از این فکر کردن ندادم. وادارش کردم بیشتر به کاناپه تکیه بده و پاهاش رو از هم باز کنه. اینقدر بلد بودم که باز وادارش کنم به موهام چنگ بزنه و بیشتر و بیشتر ازم بخواد که با زبونم بازی کنم...



وقتی وارد خونه ی نادر شدم مثل همیشه تو حیاط وایستاده بود و داشت سیگار می کشید. بهش سلام کردم و گفتم: آقا نادر لازم نیست هر بار به خاطر من معطل بشی اینجا. برو به کارت برس. من که کلید دارم. در ضمن به آرین هم اعتماد دارم. خود شما هم بهش اعتماد داری وگرنه اصلا اجازه نمی دادی باهام تمرین کنه...
آرین با همون تیپ همیشگیش منتظر من بود. نه لبخندی نه احوال پرسی گرمی. دیگه به این مدل بودنش عادت کرده بودم. قدرت جسمانیم خیلی بهتر شده بود. دستام و پاهام قوی تر و حرکاتم سریع تر شده بود. اما هنوز تو اجرای تکنیک هایی که بهم می گفت مشکل داشتم. آرین به وضوح از دستم حرص می خورد و حتی عصبانی میشد. گاهی وقتا از تند حرف زدن و پریدناش ناراحت می شدم اما به روی خودم نمی آوردم...
طبق معمول بعد از اجرای اشتباه یه تکنیک با دست ، آرین پخش زمینم کرد. عرق کرده بودم و به نفس نفس افتاده بودم. آرین با عصبانیت رهام کرد و رفت سمت بطری آب. کمی آب خورد و بطری رو پرت کرد گوشه هال و گفت: معلوم هست داری چیکار می کنی؟؟؟ خسته بودم و حال نشستن نداشتم. تو همون حالت دستام رو گذاشتم روی پیشونیم و بهش گفتم: ببخشید...
آرین که هنوز لحنش عصبانی بود ؛ گفت: ببخشید؟ این یعنی چی؟؟؟ به سختی از جام بلند شدم و وایستادم. رفتم سمت بطری آب و از گوشه ی هال برش داشتم. اومدم برم بذارمش توی آشپزخونه که آرین مُچ دستم رو گرفت و گفت: اگه اونا گرفته بودنت با گفتن ببخشید ولت نمی کردن...
هنوز داشتم نفس نفس می زدم. به آرومی بهش گفتم: فکر نکنم یاد آوری اون اتفاق کمکی بهم بکنه. جز اینکه بیشتر استرسم رو زیاد می کنه... آرین نگاهش جدی تر شد و گفت: اتفاقا باید هر لحظه و هر ثانیه یاد آوری کنی توی ذهنت. اتفاقا باید همیشه استرس داشته باشی. همیشه باید بترسی. چون اگه این نبود الان اینجا نبودی. منم اینجا نبودم. تنها چیزی که می تونه بهت انرژی و انگیزه بده ترسات هستن. اگه نترسی یه احمقی. اگه استرس نداشته باشی یه بازنده ای. می دونم شما روانشناسا همیشه شعار می دین که آدما نباید بترسن. نباید نگران باشن. باید همیشه شاد باشن و خونسردیشون رو حفظ کنن. زیاد شنیدم از این شعارای مسخره. اما وقتی پاتو بذاری اون بیرون. وقتی یکی نیت کنه که بهت صدمه بزنه. این شعارا دو زار ارزش ندارن. تو حواست یه جای دیگه ست بهار. نمی دونم داری به چی فکر می کنی. اما هر چی هست به خودت فکر نمی کنی. به اینکه اصلا برای چی اینجا هستی فکر نمی کنی. اینجوری به جایی نمی رسیم...
مچ دستم رو از توی دستش در آوردم. رفتم توی آشپزخونه. صورتم رو آب زدم. برگشتم و رفتم نشستم گوشه ی هال روی زمین. نفسم کم کم داشت جا می اومد. آرین گرم کن ورزشیش رو تنش کرد. وسایلش رو گذاشت تو کوله پشتیش. هنوز در هال رو به حیاط رو باز نکرده بود که گفتم: خسته شدم آرین...
آرین مکث کرد. سرش رو کمی به سمت من چرخوند. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: همیشه یاد گرفتم به همه بگم که نگن خسته شدیم. اما حالا خودم دارم میگم. دارم می جنگم اما نمی دونم با کی یا با چی. هر وقت می خوام یه چیزی رو درست کنم بدتر میشه. هر بار شَک می کنم که اصلا کار درستی دارم انجام میدم یا نه. محسن شوهرم به خاطر تصمیمای من تحت فشاره اما سکوت کرده. همه ی اطرافیانم رو یه جورایی اسیر شرایط خودم کردم. بدون اینکه به نتیجه مثبتی برسم. دلم بیشتر از خودم برای محسن می سوزه. چند وقته دیگه باهاش درد و دل نمی کنم. چون به اندازه کافی تو خونه موج منفی وجود داره. نادر هم هر روز بیشتر به تصمیمای من بدبین میشه. خیلی خنده داره. تو زندگیم دو تا مرد هستن که جونشون رو برای من میدن اما من دقیقا بینشون تنهام. هر روزم تنها تر میشم. به جایی رسیدم که حتی کسی نیست که باهاش به راحتی و با آرامش درد و دل کنم. حداقل برای سبک شدن. کنترل همه چی از دستم خارج شده. گذشته و حال و آینده برای من قاطی شده. نمی تونم بینشون مرز بندی کنم. تمام اون شعارای خوشگلی که ما روانشناسا می دیم ، روی خودم اثر نداره. با اینکه مهارت انجامش رو دارم اما توانایی انجامش نیست. شبیه یه فضا نوردی شدم که توی فضا رها شده. بدون اینکه به چیزی وصل باشه...
آرین در هال رو باز کرد. یه نگاه تو حیاط کرد و گفت: تو به نادر گفتی بره؟؟؟ سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره... آرین در و بست و برگشت تو خونه. کوله اش رو گذاشت زمین. اومد نشست کنارم و گفت: فکر نمی کنی اینکارت خیلی احمقانه ست؟؟؟ بدون اینکه بهش نگاه کنم پوزخند زدم و گفتم: اونقدرام احمق نیستم. تو حتی از خیلی از دخترا و زنا چشم پاک تر و مطمئن تری. به خاطر تمرینایی که می کنیم بهترین فرصته که هر جا از بدنم که خواستی رو لمس کنی و باهام لاس بزنی. روزی که از نادر خواستم برام یه مربی خوب گیر بیاره و اگه مرد هم بود مهم نیست ، مطمئن بودم که نادر چه جور آدمی رو انتخاب می کنه. اما با این حال تو یه موجود خاص و عجیب از آب در اومدی. راستش این مدت عادت کردم که تو زندگیم پُر باشه از آدمای عجیب و غریب. از آدمایی که نمی تونم حدسشون بزنم. حتی بعضی روزا برای انگیزه تمرین پیشت نمیام. برای اون حس امنیتی که پیشت دارم میام. پیش تو دیگه مجبور نیستم تظاهر کنم که همه چی داره خوب پیش میره...
آرین نگاهش به زمین دوخته شده بود. بهش گفتم: سر کارت دیر نشه... یه نفس عمیق کشید و گفت: مهم نیست... نمی دونم داشت به چی فکر می کرد. بهش گفتم: سخت نیست روزا بری باشگاه و عصرا تا دیر وقت کار کنی؟ اونم تو یه رستوران شلوغ که همش سر پایی... بهم نگاه کرد و گفت: روزا برای دل خودم میرم باشگاه. وگرنه پولی توش نیست. خودم اینجوری راحت ترم. از یه جا ساکن بودن بدم میاد. اینجوری همش درگیرم... حرفش رو قطع کردم و گفتم: کمتر فکر می کنی...
برای اولین بار یه لبخند کوتاه زد. جفتمون سکوت کردیم. بلاخره آرین به حرف اومد و گفت: همیشه دوست داشتم یه آبجی داشته باشم... لبخند زدم و گفتم: منم همیشه دوست داشتم یه داداش داشته باشم... دوباره به خاطر حرفم لبخند زد. بهش گفتم: داستانت چیه آرین؟ چرا وقتی بهت گفتم چند نفر بهم حمله کردن ، یه هو تصمیمت عوض شد؟ چرا اینقدر برات مهمه که یاد بگیرم از خودم دفاع کنم؟ چرا اینقدر غمگین و سردی؟ چی تو زندگیت هست که دوست نداری بهش فکر کنی؟؟؟
لبخندش کم کم از بین رفت. از جاش بلند شد. کوله پشتیش رو دوباره برداشت و فقط گفت: خدافظ... وقتی که رفت خندم گرفت. دغدغه ذهنی کم داشتم حالا آرین هم بهش اضافه شده بود. مطمئن بودم که اونم مثل من یا حتی شاید شدید تر از من داره از یه چیزی رنج می بره...
با محسن تماس گرفتم و قرار شد بیاد دنبالم. هنوز خسته بودم و سرم رو تکیه داده بودم به صندلی ماشین. نگاهم به خیابون بود و به محسن گفتم: روز اول آشناییمون یادته؟؟؟ محسن خندش گرفت و گفت: مگه میشه یادم بره؟ یکی دیگه بهت تنه زد ، فکر کردی منم. بعدشم که...
حرفش رو قطع کردم و گفتم: نه نگو. هنوزم بخاطر اون قضاوت سریعم و اون حرفایی که زدم خجالت می کشم... محسن بعد از کمی سکوت گفت: چی شد یاد اون روز افتادی؟؟؟ لبخند زدم و گفتم: روزی نیست که یادش نیفتم. وقتی فهمیدم اشتباه کردم اینقدر ناراحت شدم که نزدیک بود گریم بگیره. تو می تونستی جوابم رو بدی اما هیچی نگفتی. حتی برای اینکه زودتر آروم شم و بقیه کمتر جمع بشن ، عذرخواهی کردی. وقتی با لیلی تنها شدم ، بهم گفت هر کی زن این پسره بشه کُلی حال می کنه. تو خوابم نمی دیدم که چند ماه بعدش اونقدر غافلگیر کننده بیایی و ازم خواستگاری کنی... محسن اومد یه چیزی بگه که حرفش رو خورد. سرم رو برگردوندم سمتش و گفتم: همون سوال همیشگی؟؟؟ لبخند زد و گفت: دست خودم نبود. وگرنه به خودم قول داده بودم دیگه نپرسم...
برای محسن همیشه سوال بود که اون روز چرا بعد از اینکه از من خواستگاری کرد ، عصبانی شدم. چرا گریم گرفت و با حرص از کنارش رد شدم. اولش فکر می کرد به خاطر در خواست خودشه اما چند روز بعدش که بهش جواب مثبت دادم ، فهمید که موضوع چیز دیگه ای بوده...
وقتی وارد خونه شدیم سارا برای اولین بار زودتر از من بهم سلام کرد. نسبتا سر حال شده بود. قابل حدس بود که بین شبنم و سارا چی داره می گذره. وقتایی که باهاش تلفنی صحبت می کرد ، میشد فهمید که چه نوع رابطه ای دارن. دقیقا همونی که لیلی حدس زد و می خواست. ته دلم از شبنم خوشم نمی اومد. اما مطمئن بودم این تغییر به خاطر شبنمه. هنوز به خاطر تصمیمی که گرفته بودم عذاب وجدان داشتم. اگه یه روز سارا بفهمه این برنامه ریزی شده بوده چی؟ من دقیقا همون کاری رو باهاش کرده بودم که یه عمر بقیه آدمای زندگیش باهاش کرده بودن...
سارا و محسن نشستن و برای هم از سر کارشون گفتن. محسن هم از تغییر زیاد سارا خوشحال بود. رابطه سارا با محسن خیلی بهتر از من بود. روی تختم نشسته بودم و داشتم حرفاشون رو گوش می دادم. محسن خاطرات سر کارش با همکاراش رو به صورت طنز تعریف می کرد. سارا دیگه اون آدمی نبود که نخنده. با صدای بلند به خاطرات محسن می خندید. شاید چند ماه قبل امید نداشتم که حتی لبخند سارا رو ببینم اما الان داشت می خندید. مگه من همین رو نمی خواستم؟ پس چرا خوشحال نیستم؟ چرا حس خوبی ندارم؟؟؟
لباسم رو عوض کردم. سعی کردم خنده رو باشم. رو به جفتشون گفتم: میوه می خورین بیارم؟؟؟ محسن اخم کرد و گفت: این پرسیدن داره؟؟؟ بهش گفتم: ببخشید. راس میگی. چیه من پرسیدم آخه... رفتم سمت آشپزخونه که سارا گفت: خانم ورزشکار هیکلت ورزشکاری شده ها... برگشتم و گفتم: واقعا؟ مشخصه یعنی؟؟؟ سارا سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: آره که مشخصه. خودت متوجه نمیشی اما بقیه می فهمن. من شدم بر عکس تو. تنبل شدم و دارم شیکم میارم. از فردا باهات میام سالن. دوست ندارم اینجوری باشم... خودم رو خوشحال گرفتم و گفتم: چه خوب. عالیه...
موقع شستن میوه ها به حرفای سارا فکر می کردم. مطمئن بودم این از دستورات شبنمه. من تصمیم داشتم سارا رو به شرایط عادی برگردونم. اما دوباره وارد یه بازی لعنتی دیگه کردمش. از دست خودم عصبانی شدم. شاید اگه خونسرد تر و قوی تر بودم لازم نبود از لیلی کمک بخوام. اما دیگه کاری نمیشد کرد. حداقل تو یه زمان کوتاه کاری از دستم بر نمی اومد جز صبر کردن...
از باشگاه برگشته بودیم. به سارا گفتم: ماشینو نبر داخل. همینجا پارک کن. دو ساعت دیگه باید برم مطب... از ماشین پیاده شدیم. نگاه سنگین یکی از همسایه ها رو روی خودم حس کردم. نگاهش طبیعی بود. هیچ وقت من رو با این مدل تیپ ندیده بود. اونم همراه سارا که با اون تیپ و وضعش همیشه تو چشم بود. خیلی سلام سرسنگینی هم باهام کرد. جوابش رو با یه لبخند کوتاه دادم. رفتم سمت در ساختمون. اومدم کلید بندازم که با صدای یکی سرم برگشت. دلم ریخت. وا رفتم. همیشه پیش بینی دیدن هر کسی رو می کردم غیر از این یکی. حتی گاهی وقتا فکر می کردم زهرا نمرده و یه روز میاد سر وقتم. اما هیچ وقت فکر نمی کردم مهدیس رو ببینم. اونم جلوی خونه خودم...
با تمسخر و پوزخند گفت: سلام بهار خانم... چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام. با اخم بهش گفتم: اینجا چیکار می کنی؟؟؟ به سارا نگاه کرد و گفت: سلام عزیزم. دلم برات تنگ شده بود... سارا اگه اراده می کرد تلخ ترین نگاه و گزنده ترین زبون رو داشت. فکر می کردم الان بدجور جوابش رو بده. اما وقتی به سارا نگاه کردم شدت شوکه شدنم دو برابر شد. چهره ی شاداب سارا صد و هشتاد درجه برگشته بود. شبیه آدمایی که جِن و پَری دیدن. عجیب تر اینکه به مهدیس گفت: سلام...
عصبانیتم بیشتر شد و به مهدیس گفتم: بهت گفتم اینجا چیکار داری؟ مگه... حرفم رو قطع کرد و گفت: تند نرو بهار خانم. برات پیغام آوردم. نریمان و نوید ازت می خوان که سارا رو بهشون بر گردونی. به زبون خوش... تُن صدام رو بردم بالا و گفتم: اون دو تا غلط کردن با تو. مثلا چه غلطی می خوان بکنن؟ تو هم یه بار دیگه اینورا پیدات بشه ، اون روی سگ من بالا میاد... مهدیس با خونسردی لبخند زد و گفت: به هر حال من پیغامو رسوندم. البته یه پیغام هم برای سارا جون دارن...
لرزش نگاه سارا هر لحظه بیشتر میشد. مهدیس یه قدم رفت به سمتش و گفت: نوید ازم خواسته بهت بگم که اگه با پای خودت برگردی همه چی میشه مثل روز اول. همه اشتباهاتت رو می بخشن. البته به شرطی که خواهرتو برای همیشه رهاش کنی. تو که نوید رو می شناسی. همیشه پای حرفش هست. اون تو رو می خواد سارا. همیشه تو رو می خواسته. هزینه و غیمتش هم براش مهم نیست. به نفعته برگردی. شماره من همون قبلیه. منتظر تماستم...
لیلی هر کاری می کرد نمی تونست آرومم کنه. همینطور فقط قدم می زدم و بهش گفتم: نبودی لیلی. نبودی ببینی سارا چطور خودشو باخته بود. انگار یه قاتل روانی رو دیده... لیلی هم به خاطر من وایستاده بود. بهم گفت: آروم باش بهار. الان خودتم دست کمی از سارا نداری. آروم باش دختر...
رفتم سمت لیلی. بازوهاش رو گرفتم و گفتم: نکنه که سارا بترسه و بره؟ نکنه اصلا خودش بخواد که بره؟ باید با شبنم حرف بزنیم. باید ازش بخواییم هر طور شده سارا رو حفظ کنه...
لیلی با چشمای نگرانش بهم نگاه کرد و گفت: ازت خواهش می کنم آروم باش بهار. رفتن پیش شبنم کاری رو حل نمی کنه. همینکه بفهمه همه چی طبق برنامه ریزی قبلی بوده ، معلوم نیست چه واکنشی نشون میده. مگه نگفتی که اونا دیگه هیچ قدرتی ندارن. پس یه تهدید تو خالی بوده. جدی نگیر بهار. در ضمن مگه نمی گی که رابطه ی سارا و شبنم هر روز داره عمیق تر میشه. پس شبنم رو هم به همین راحتی رهاش نمی کنه. بیا بشین تا برات یه لیوان آب خنک بیارم...
نادر همین که شنید چه اتفاقی افتاده یکی از دوستاش رو گذاشت تا مدتی مواظب خونه ی ما باشه. محسن پیشنهاد داد که با پلیس موضوع رو مطرح کنیم. بهش گفتم: خب بریم پیش پلیس پی بگیم دقیقا؟ نمی تونیم بگیم الکی باهامون دشمن شدن که... محسن هم سعی کرد آرومم کنه و گفت: لازم نیست چیز خاصی بگیم. فقط می گیم که خانواده شوهر سابقش دارن مزاحم میشن. همین... محسن رفت آگاهی منطقه خودمون. در کل نتیجه خاصی نگرفت و بهش گفته بودن باید مدرک داشته باشین که کسی تهدیدتون کرده...
دو هفته گذشت و خبری نشد. شرایط روحی و عصبیم کمی بهتر شد. قانع شدم که یه تهدید تو خالی بود. مشغول تمرین با آرین بودم. از اینکه می دید پیشرفت کردم خوشحال بود. بلاخره موفق شدم برای اولین بار این من باشم که کامل حمله شو دفاع کنم و حتی تونستم بزنمش زمین. جفتمون بلند شدیم. آرین لبخند زد و گفت: دیگه می تونی تو خیلی از شرایط از خودت دفاع کنی. فقط چند جلسه دیگه لازمه. جلسه بعدی برات یه اسپری فلفلی و شوکر میارم. دیگه می تونی درست و به موقع ازشون استفاده کنی...
هنوز استرس و ترس تهدیدای مهدیس توی وجودم بود. حالا از اینکه یه هو آرین گفت چند جلسه دیگه تمومه ، دلم گرفت. متوجه ناراحت شدنم شد و گفت: چیزی شده؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: نمی خوای هنوز علتشو بهم بگی؟؟؟
دوباره با سوالم لبخند رو لباش خشک شد. فکر کردم الان باز ناراحت میشه و میره. رفت سمت بطری آب. هم زمان که داشت درش رو باز می کرد ؛ گفت: من فرصت اینکه از خودم دفاع کنم نداشتم. خیلی بچه تر از این حرفا بودم که بدونم تو اون محله ی لعنتی لازمه بلد باشم از خودم دفاع کنم...
تمام وجودم به خاطر حرفش لرزید. حرفی نداشتم که بهش بزنم. حتی گفتن کلمه ی متاسفم هم مسخره بود. حتی گفتن جمله ی ببخشید که ازت این سوال رو پرسیدم هم دیگه مسخره بود. حالا فهمیدم چرا وقتی بهش گفتم یکی بهم حمله کرده ، سریع نظرش برگشت. فهمیدم که چرا اینقدر براش مهم بود تا یاد بگیرم. چرا این همه حرص می خورد و عصبانی میشد. نشست و کُل بطری آب رو سر کشید. رفتم جلوش چهار زانو نشستم. بهش خیره شدم و گفتم: وقتی که بزرگ و قوی شدی چی؟ ازشون انتقام گرفتی؟؟؟
آرین پوزخند تلخی زد و گفت: کسی که تسلیم میشه دیگه فایده نداره که انتقام بگیره. بعدش هر کاری کردم که مثلا آدم قوی ای باشم ، چیزی رو درست نکرد. تک تکشونو گیر انداختم. بدتر از بلایی که سرم آورده بودن رو سرشون آوردم. یه چیز بدتر از آلت توشون فرو کردم. مجبورشون کردم که به گه خوردن بیفتن. اما هیچی درست نشد. چون اون وقتی که باید قوی می بودم ، نبودم. اون وقتی که نباید تسلیم می شدم ، شدم. تو اون محله هر پسر بچه ای که حتی یه ذره قیافه داشت محکوم به اون سرنوشت بود. منم مثل بقیه تسلیم شدم...
دلم براش سوخت. دلم برای مردی که تو بچگی غرورش رو ازش گرفته بودن سوخت. چند قطره اشک از چشمام سرازیر شد. بهش گفتم: لحظه ای نیست که فکر نکنم. که اگه منو اون روز می بردن چی میشد. و اینکه چه بلایی سرم می آوردن. نمی تونم درکت کنم آرین. اینکه باید تا آخر عمرت با این حس لعنتی زندگی کنی. اینکه به قول خودت مثل یه دکتر روشن فکر بگم همه چی حل میشه. همه چی درست میشه. باید مبارزه کنی. باید بجنگی. باید به خودت تلقین کنی که کوفت و زهر مار. تمام دنیا که جمع بشن. تمام علما که جمع بشن. بازم نمیشه بعضی زخما رو خوب کرد. فقط میشه ظاهرشو بهتر کرد. اما عمق زخم درمون شدنی نیست...
جفتمون با هم از در زدیم بیرون. چون ماشین آورده بودم ، رسوندمش رستورانی که کار می کرد. قبل از اینکه پیاده بشه ، بهش گفتم: یعنی تا چند جلسه دیگه تموم میشه و دیگه نمی بینمت؟؟؟ آرین با یه لحن ملایم گفت: من یا باشگام یا اینجام. هر لحظه هر کمکی که خواستی من هستم. مهم نیست چقدر خطرناک باشه. فقط به من بگو. اگه تا حالا دو تا مرد تو زندگیت داشتی. حالا شدن سه تا. از حالا به بعد یه برادر هم به زندگیت اضافه شد. رو من حساب کن بهار. همه جوره...

ادامه...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
مرد

 
توهم بر باد رفته ی سکس خانوادگی
قسمت ۴ فصل (سوم)

از نوع نگاه و مدل حرف زدن شهروز مشخص بود که یه اتفاقی افتاده. با یه لحن به شدت خاصی بهم گفت: بیا کارت دارم شبنم... حتی یه لحظه دچار استرس شدم. نکنه خبر دار شده؟ نکنه بلاخره فهمیده؟ ظاهرم رو حفظ کردم و رفتم پیشش. پشت میزش نشست. منم جلوی میزش وایستاده بودم. پشت سرم رو خوب نگاه کرد که کسی نباشه. با دقت و یواشکی یه بسته ی پاکتی از توی کشوی میزش درآورد. با دستش و به آرومی هولش داد به سمت من و گفت: همین یه ساعت پیش به دستم رسیده...
با کنجکاوی در پاکت رو باز کردم. توش یه فلش مموری همراه یه کاغذ بود. کاغذ رو باز کردم. داخلش نوشته بود: اگه جای شما بودم یه هرزه ی غیر قابل اعتماد رو تو اون شرکت نمی پذیرفتم. اون می تونه همه ی شرکتت رو خراب کنه. تا هنوز وقت هست بندازش بیرون...
با تعجب به شهروز نگاه کردم و گفتم: این فلش مموری چیه؟؟؟ شهروز گفت: گفتم که تازه یه ساعته این بسته رسیده دستم... دلم شور افتاد. پیش خودم گفتم: نکنه یکی جریان من و سارا رو فهمیده... رفتم یه جای خلوت و سریع زنگ زدم به اشکان. همه چی رو براش تعریف کردم. اشکان بعد از کمی فکر کردن ؛ گفت: خیلی بعیده جریان تو و سارا رو کسی فهمیده باشه. الان نزدیک سه ماهه باهاش رابطه داری. غیر از ما سه تا هیچ کس نمی دونه. تو هیچ کدوم از مهمونی ها هم که نبردیش هنوز. نگران نباش شبنم. هر چی هست مربوط به گذشته اش میشه. مگه یادت رفته اون شب چیا در مورد خودش بهمون گفت...
حرفای اشکان کمی آروم ترم کرد و بهش گفتم: من باورم نمیشه سارا اونی باشه که اصرار داره نشون بده. اتفاقا هر چی بیشتر گذشت ، بیشتر شناختمش. ته دلش یه دختر مهربونه اشکان... صدای "هه" گفتن اشکان رو از پشت گوشی شنیدم. بهم گفت: پس چرا هر بلایی سرش میاری هیچی نمیگه؟ چرا از خداشه که بهش صدمه بزنی؟ چرا اصلا تصمیم گرفته بشه برده ی بی چون و چرای تو؟؟؟ با حرص بهش گفتم: هیچ کدومش دلیل نمیشه که آدم بد ذاتی باشه. من نمی تونم باور کنم که سارا اون عوضی ای باشه که میگه... اشکان هم صداش کمی عصبی شد و گفت: مشکل تو اینه که دوست داری اونی باشه که تو می خوای. تو سارا رو دوست داری. هر روز بیشتر بهش وابسته میشی. برای تو این رابطه صرفا یه رابطه ارباب و برده ای نیست. تو هر روز بیشتر عاشقش میشی. اصلا می دونی چیه شبنم. من دیدم که خیلیا این نوع رابطه رو دارن. اتفاقا آدمای سالمی هستن و همدیگه رو دوست دارن. اصلا هم به ظاهرشون نمی خوره. راست میگی این جور تمایلات ربطی به ذات خوب یا بد بودن آدما نداره. اما مشکل اصلی سارا اینه که دقیقا مثل همون نوشته هشدار آمیز یه هرزه ی غیر قابل اعتماده. حرکاتش و رفتارش اینو میگه. بهت قول میدم حتی منم برم سمتش بهم نه نمی گه. خودتم اینو خوب می دونی. اون ارزششو نداره شبنم. وقتشه بندازیش دور...
نزدیک نیم ساعت تو آبدار خونه نشسته بودم و فکر می کردم. آبدارچی اومد. من رو که دید تعجب کرد و گفت: حالتون خوبه شبنم خانم؟؟؟ بهش گفتم: یکمی فشارم افتاده. آب قند خوردم بهتر شدم... بلند شدم و رفتم پیش شهروز. همینکه سرش خلوت شد ، بهش گفتم: میشه مورد سارا رو به من بسپری. من بیشتر از هرکس دیگه ای تو شرکت بهش نزدیکم... شهروز که درگیر یکی از بازرسای بیمه بود ، پاکت رو بهم داد و گفت: فقط منو در جریان جزییات بذار...
توی اتاقم یه تلوزیون داشتم که فلش مموری می خورد. در اتاق رو قفل کردم. استرس و هیجان داشتم که چی می تونه تو این فلش مموری باشه...
نمی دونستم باید به شهروز چی بگم. بدتر از اون نمی دونستم باید در مورد سارا چیکار کنم. چیزی که دیده بودم دقیقا همون چیزی رو تایید می کرد که خودش اصرار داشت باشه. همون اخطار توی کاغذ. وقتی آوردمش تو اتاق و فیلم سکس خودش رو با دو تا مرد و توی ماشین دید ، اصلا واکنش خاصی نداشت. با دقت فیلم رو نگاه کرد. بعدشم بهم لبخند زد و گفت: این چیزی نیست که تو ندونی. اگه لازمه به برادرت هم نشون بده. هر وقت گفتین وسایلمو جمع می کنم و میرم...
نزدیک به یک ساعت فکر می کردم. دیگه آخر وقت بود. رفتم قسمت بایگانی. سارا پشت میزش نبود. حتی تصور اینکه سارا دیگه اینجا نباشه ، غمگینم می کرد. رفتم بین قفسه ها. اونجا هم نبود. به انتهای بایگانی که رسیدم ، دیدمش. روی زمین نشسته بود. پاهاش رو بغل کرده بود و داشت گریه می کرد. از بازوهاش گرفتم و به آرومی بلندش کردم. بهش نگاه کردم و گفتم: گریه نکن سارا... نمی تونست جلوی گریه خودش رو بگیره. خیلی جدی بهش گفتم: مگه با تو نیستم... با هق هق گریه گفت: نمی تونم. دست خودم نیست... سعی کردم آروم باشم و بهش گفتم: توی اون فیلم هم داشتی گریه می کردی. حس می کنم اونا داشتن بهت تجاوز می کردن... شدت گریه سارا بیشتر شد و گفت: نه خودم خواستم. مگه بهت نگفته بودم که دوست دارم بقیه بهم صدمه بزنن. ازش لذت می برم. اصلا زور نبود. خواست خودم بود...
با دو تا دستم صورتش رو گرفتم. مجبورش کردم دقیق تو چشمام نگاه کنه. حالا صدای منم لرزش پیدا کرده بود. اما سعی کردم محکم باشم. بهش گفتم: باشه هر چی تو بگی. اصلا تو یه پتیاره هرزه. یه جنده به تمام معنا. قبول تو راست میگی. اما فکر می کنی بقیه هرزه نیستن؟ بقیه جنده نیستن؟ یکیش دقیقا جلوت وایستاده. می دونی تا حالا با احساسات چند تا دختر بازی کردم. دقیقا شبیه بعضی از پسرا فکر می کردم که هر کی پا میده باید باهاش حال کرد. خسته که شدی بندازش دور. آخریش اسمش منیره بود. می دونی چقدر گریه کرد؟ چقدر التماس کرد که ولش نکنم؟ اما من هیچ احساسی بهش نداشتم. فقط یه لذت جنسی بود. من یه موجود خودخواه متکبر بودم. الانم هنوز هستم. حتی اشکان که این همه دوستش دارم از سو استفاده های من در امان نبوده و نیست. حتی برادرم که همه ی زندگیمه همینطور. اون بیرون پُر از آدمایی مثل منه. حتی بدتر از من. تو این مملکت همه هرزه ایم. همه دزدیم. همه یه مشت حیوون بی رحمیم. خب تو هم یکیش. منم یکیش. دیگه برام مهم نیست تو کی هستی یا کی بودی. به درک که هر کاری کردی. به من چه که چی بودی. فقط یه چیز به من ربط داره. اینکه از روزی که تو رو دیدم عوض شدم. اون احساسات لعنتی ای که ازش متنفر بودم و فراری بودم ، درونم فعال شد. تو اینقدر دوست داشتنی و خواستنی هستی که نمی تونم ازش فرار کنم. خودت شاهدی که چقدر سعی کردم بی رحم باشم. چقدر سعی کردم وانمود کنم که...
حالا منم بغض کرده بودم. نمی تونستم حرف بزنم. گریم گرفت. حالا منم با گریه باید ادامه می دادم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: سعی کردم وانمود کنم که تو یه دستمال کاغذی بی ارزش بیشتر نیستی. اما هر چی زمان رفت جلو ، ضعیف تر شدم. دیگه دوست ندارم سر دوراهی باشم. از این کشمکش لعنتی خسته شدم. حالا وقت انتخابه. انتخاب من تویی سارا. می فهمی؟ هر چی می خواد بشه ، بشه. بلاخره وقتشه که شهروز گرایش جنسی خواهرش رو بدونه. و اینکه بدونه که خواهرش هیچ وقت با یه مرد ازدواج نمی کنه. و اینکه بدونه که خواهرش عاشق یه دختر شده. و باید به تمام تمایلات من و احساساتم احترام بذاره. اشکان هم همینطور. اونم باید با این موضوع کنار بیاد. به نفع جفتشونه که کنار بیان. تو هم برگرد سر کارت. خودم این موضوع رو حل می کنم...



وقتی وارد مطب شدم ، ساناز از تعجب چشماش گرد شد. بلند شد و دستاش رو جلوی دهنش گرفت و گفت: وای خانم دکتر... از تعجبش خندم گرفت. اولین بار بود که با تیپ جدیدم می اومدم مطب. ساناز همیشه من رو با تیپ های سرسنگین. مانتوهای نسبتا بلند ، شلوار های ساده ، کیف و کفش های کاملا زنونه و روسری هایی که کاملا به اون مدل تیپم می اومد ، می دید. حالا یه مانتوی کوتاه اندامی کمی پایین تر از باسنم با آستین سه ربع، یه ساپورت مشکی ضخیم ، یه شال مشکی که اکثر موهام بیرون بود و کفشهای اسپورت. همراه یه کیف اسپورت که اسپری و شوکری که آرین بهم داده بود رو توش گذاشته بودم. تا حالا با این تیپ مطب نیومده بودم. جوابی به تعجب ساناز ندادم و رفتم توی اتاق خودم...
هنوز لباسم رو عوض نکرده بودم که تلفن زنگ خورد. ساناز پشت خط بود و گفت: خانم دکتر یه آقایی اصرار دارن با شما حرف بزنن. گفتن بهتون بگم که اسمش نویده... دلم لرزید. همون استرس و دلشوره همیشگی با قدرت بیشتر برگشت توی وجودم. با تردید به ساناز گفتم: وصلش کن...
-سلام خانم دکتر. چه عجب بلاخره افتخار دادین...
+اول زنتو می فرستی. حالا خودت زنگ زدی. اگه می خواستی غلطی بکنی تا حالا کرده بودی. به زنت گفتم که اون روی سگ منو بالا نیارین...
-اوه اوه چه عصبانی. من عاشق دخترای سر سختم. سارا هم خیلی سرسخت بود. اصلا برای همین ازش خوشم اومد. زنگ نزدم که دعوا کنیم خانم دکتر خوشگله. زنگ زدم دو کلام مثل دو تا آدم با هم حرف بزنیم...
+کدوم دو تا آدم؟ الان یعنی تو آدمی؟؟؟
-اوه بس کن خوشگله. می ذاری حرفمو بزنم یا نه؟؟؟
+ما با هم حرفی نداریم. سارا دیگه عضو خانواده شما نیست. تو هم دیگه نمی تونی هر غلطی که دلت خواست بکنی...
-سرسخت تر از اونی هستی که فکرشو می کردم. عیب نداره. هر چی سخت تر لذتش بیشتر. فقط خواستم بدونی که همه چی رو فهمیدم. دقیق می دونم که چیکار کردی. پیش کی رفتی. و اون کسی که پیشش رفتی چطوری دست و پای ما رو قطع کرد. اینو بدون که شرایط اینطور نمی مونه. شاید تو ظاهر پیش خوب کسی رفتی اما بدون پیش بد کسی رفتی. آقا داوود قهرمان بیشتر از اونی که فکر کنی دشمن داره. بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی سر از خیلی کاراش در آوردم. بیشتر از اونی که فکر کنی نقطه ضعف داره. سرشو که بکنم زیر آب همه اعتبارم بر می گرده. اون وقت میام سر وقتت. بهت زنگ زدم که منتظرم باشی. هر لحظه و هر ثانیه منتظرم باش عزیزم...
با حرص تلفن رو کوبیدم سر جاش. اینقدر از تهدیدش ترسیدم که دستام به لرزش افتاد. سارا راست می گفت و اینا ول کن نبودن. با استرس رفتم پیش ساناز و گفتم: از این به بعد هر وقت این آقا زنگ زد ، در جا قطع کن... ساناز با تعجب گفت: چَشم خانم...
چند روز گذشت و هر لحظه عصبی تر می شدم. با هیچ کس در مورد تهدید تلفنی نوید صحبت نکردم. سارا هم چند روزی بود که تو فکر بود. از نبود محسن استفاده کردم. سارا توی بالکن بود و داشت بیرون رو نگاه می کرد. رفتم کنارش و گفتم: باهات تماس گرفتن؟؟؟ سارا کمی با تعجب نگاهم کرد و گفت: مگه با تو تماس گرفتن... سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: لطفا باهام صادق باش سارا. بهت زنگ زدن یا شده اصلا ببیننت... سرش رو به علامت نه تکون داد و گفت: نه...
با عصبانیت بهش گفتم: دارم بهت میگم راستشو بگو. هیچ دلیلی نداره که ازشون بترسی. اگه باهات تماس گرفتن من باید بدونم... سارا از نوع حرف زدن من جا خورد و گفت: اگه هم بدونی چیکار می خوای بکنی؟ به نادر بگی؟ به محسن بگی؟ به پلیس بگی؟ سری قبل که گفتی چی شد مثلا؟؟؟
از اینکه با عصبانیت سرش داد زدم پشیمون شدم. لحنم رو آروم کردم و گفتم: ببخشید. تند حرف زدم... یه نفس عمیق کشیدم که آروم تر بشم. قبل از رفتن بهش گفتم: رابطه ت با شبنم چطور پیش میره؟؟؟ بهم خیره شد و جوابی نداد. به آرومی گفتم: فهمیدن اینکه یه خبرایی بین شما هست خیلی سخت نیست سارا. نمی خوام مُچ گیری یا دخالت کنم. فقط می خوام بدونم... سارا کمی مکث کرد. نگاهش رو برد سمت خیابون و گفت: دوسِش دارم. اونم منو دوست داره. اما نمی خوام درگیر زندگی من بشه...
برای یه لحظه توی دلم به شبنم حسودیم شد. حتی ازش یه لحظه متنفر شدم. من آروزی شنیدن این رو داشتم که سارا فقط یک بار بهم بگه آبجی. یا بگه دوستم داره. حالا فقط تو چند ماه به شبنم احساس داره. اما این خیلی بیشتر از اونی بود که من و لیلی فکر می کردیم. نقشه لیلی جواب داده بود. خیلی بیشتر از اونی که توقع داشتیم جواب داده بود. شبنم که همیشه ازش می ترسیدم و تحمیل شده از سمت لیلی می دونستمش حالا تنها نقطه امید من برای حفظ سارا بود...
با صدای زنگ موبایل از خواب پریدم. محسن بود. قبل از اینکه جواب بدم ساعت گوشی رو نگاه کردم. سه نصفه شب بود. هیچ وقت سابقه نداشت این موقع شب زنگ بزنه. وقتی جواب دادم خود محسن نبود. یکی از همکاراش بود. صداش به شدت می لرزید و بهم گفت: بهار خانم خودتو سریع برسون بیمارستان...
حتی اجازه نداد بپرسم چی شده. گیج شدم. این یعنی چی؟ هر چی زنگ زدم دیگه جواب نداد. اومدم از اتاق برم بیرون که محکم خوردم به در و خوردم زمین. سریع بلند شدم. یه چرخ تو هال زدم. اصلا برای چی اومدم توی هال. لباسام که تو اتاق بود. باز برگشتم توی اتاق. نفهمیدم چطوری لباس تنم کردم. سارا هم که از خواب پریده بود ، اومد دم در اتاق و گفت: چی شده؟ داری کجا میری این وقت شب؟؟؟
داشتم دنبال سوییچ ماشین توی کیفم می گشتم. بهش گفتم: ن ن نمی دونم. از گ گ گوشی محسن ز ز زنگ زدن. خ خ خودش نبود. ی ی یه اتفاقی افتاده... سوییچ ماشین رو پیدا کردم. خواستم برم که سارا گفت: با این حالت نمی تونی رانندگی کنی. صبر کن منم بیام... سریع بهش گفتم: ف ف فقط ز ز ود باش...
توی بیمارستان نزدیک بود باز بخورم زمین. تعادل خودم رو حفظ کردم. خودم رو رسوندم پذیرش. همه شون رو می شناختم. اونا هم من رو می شناختن. به یکی از همکارای محسن که پشت پیشخون بخش پذیرش بود ، گفتم: م م محسن کجاست؟؟؟
از دیدن من هول شد. حرفی که می خواست بزنه رو خورد و گفت: سلام بهار خانم. خوب هستین؟ شما بشینین تا... کنترل خودم رو از دست دادم و با همه ی توانم جیغ زدم: دارم بهت میگم محسن کجاست؟؟؟ چند تا از همکارای محسن دورم جمع شدن. هیچ کدوم درست حرف نمی زدن که بفهمم چی شده. به گریه افتادم و گفتم: تو رو خدا بگین محسن کجاست؟؟؟ سارا هم عصبی شد و گفت: ای بابا. نصفه شبی با گوشی شوهرش بهش زنگ زدین. بهش بگین چی شده خب... بلاخره یکی از همکارای محسن گفت: محسن مُرده بهار خانم. یعنی در اصل کشته شده...


ادامه...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
مرد

 
ادامه قسمت چهارم فصل (سوم)

بهار رو اصلا نمیشد کنترل کرد. شروع کرد به جیغ زدن: داری حرف مفت می زنی. این یه شوخی مسخره ست. آره دارین شوخی می کنین. حتما یه مناسبتیه و محسن می خواد اینجوری سورپرایزم کنه. آره آره همینه... چند نفری نمی تونستن بهار رو آروم کنن. کُل بیمارستان رو گذاشته بود روی سرش. همه جمع شده بودن. یه آقای مُسن که فهمیدم رئیس بیمارستانه اومد و بلاخره هر طور شده بهار رو بردن توی اتاق پرستارا تا آرومش کنن. منم از چیزی که شنیده بودم شوکه شده بودم. مطمئنم که گفت: محسن کشته شده...
!!!دست نوید روی دهنم بود و هیچ حرفی نمی تونستم بزنم. فقط اشک می ریختم و دستای نوید خیس اشک من شده بود. چشمای وحشت زده و نا امید نازی که تو چنگال نریمان داشت جون می داد ، به چشمای من خیره شده بود!!!
همون پرستار بخش پذیرش بود که بهم گفت: خانم. خانم. شما حالتون خوبه؟ فکر کنم خواهر بهار خانم باشین... به خودم اومدم و گفتم: بله من خواهرشم... بهم گفت: شما هم انگار حالتون خوب نیست. بیایین بشینین خانم. براتون الان آب قند میارم... بهش نگاه کردم و گفتم: گفتین کشته شده؟؟؟ گریش گرفته بود و گفت: آره خانم. توی سرویس بهداشتی رگ گردنشو زدن. همین یه ساعت پیش یکی از پرستارا پیداش کرد...
پرستار رو کنار زدم. برگشتم سمت حیاط بیمارستان. نمی تونستم نفس بکشم. حتی توی این هوای باز هم نمی تونستم نفس بکشم. منم دوست داشتم مثل بهار جیغ بزنم. تمام خاطراتم با محسن مثل یک فیلم ، توی مغزم اکران شد...
!!!-می دونم که از من بدت میاد و داری تحملم می کنی...
+مگه ذهن خونم هستی ما خبر نداشتیم دختر. اگه من واقعا عاشق بهار باشم پس چطور می تونم از خواهرش متنفر باشم...
-من یه خواهر معمولی نیستم. یه عوضی غیر قابل تحملم...
+تو اصرار داری که عوضی باشی اما من همون معصومیتِ تو چشمای بهار رو تو چشمای تو هم می بینم. حتی تو از بهار هم معصوم تری...!!!
یه پرستار دیگه دستش رو گذاشت رو شونه ام و گفت: خانم بیایین آب قند بخورین. رنگتون پریده. حال بهار خانم هم اصلا خوب نیست. ما با خانواده آقا محسن هم تماس گرفتیم. الان می رسن. شما هم بیایین داخل لطفا. درست نیست اینجا تنها باشین...
بهار تا 24 ساعت حالش بد بود. بهش سِرُم زده بودن. خانواده محسن از پلیس شکایت کرده بودن. همه ی شواهد نشون می داد که این یه قتل بوده. چون کیف پول و جیبای محسن خالی شده بود ، یکی از احتمالا ، دزدی بود. اما من خوب می دونستم این کار کی می تونه باشه. نوید و نریمان تهدید خودشون رو عملی کرده بودن. حالا یه آدم دیگه هم به خاطر من کشته بودن. کینه و دشمنی اونا تمومی نداشت. بازی اونا تمومی نداشت. وحشی گری اونا تمومی نداشت. وقتی بهار به هوش اومد ، بالا سرش بودم. به سختی حرف می زد و از من پرسید: محسن کجاست؟؟؟
وقتی دید جوابی بهش نمی دم ، فهمید که همه چی واقعی بوده. خبری از کابوس و خواب بد نیست. سعی کرد از جاش بلند بشه. بهش گفتم: بهار حالت خوب نیست. نمی تونی بلند شی... به حرفم گوش نداد و گفت: باید جنازه شو ببینم تا باور کنم... به حرف هیچ کس گوش نداد. اینقدر اصرار کرد تا رئیس بیمارستان از ترس اینکه بهار باز بیمارستان رو بهم نریزه ، دستور داد تا ببرنش پیش محسن...
مسئول سردخونه من و بهار رو هدایت کرد داخل. جنازه محسن رو کشید بیرون و خودش رفت. بهار وقتی ملحفه سفید روی محسن رو کنار زد ، نتونست روی پاهاش وایسته. روی زانوهاش نشست. دستاش رو گذاشت روی بدن محسن. حتی توان و انرژی ای برای گریه هم نداشت...
بدون اینکه فکر کنم به حرفم ؛ گفتم: کار اوناست. یه نفر دیگه هم به خاطر من کشتن... بعد از چند ثانیه صورت بهار برگشت به سمت من. این ترسناک ترین نگاهی بود که تو عمرم می دیدم. به سختی از جاش بلند شد. اومد طرف من و گفت: چ چ چی گ گ گفتی؟ ی ی یه یکی د د دیگه؟؟؟ از حرفی که زدم پشیمون شدم. موندم که الان باید چی بگم. بهار با دو تا دستش محکم کوبید تخت سینه ام و گفت: با تو ام سارا. معنی این حرفت چیه؟؟؟
از نگاه بهار ترسیدم. صحنه کشته شدن نازی مثل هزاران بار دیگه که توی ذهنم تکرار میشد ، بازم تو ذهنم تکرار شد. آب دهنم رو قورت دادم. نمی تونستم حرف بزنم. بهار عصبانی تر شد. محکم زد توی گوشم و گفت: حرف می زنی یا نه... از ترس به نفس نفس افتاده بودم. قرار نبود در این مورد هیچ وقت به کسی چیزی بگم. بهار یکی دیگه زد تو گوشم. هر لحظه عصبانی تر میشد. خودم رو کشیدم عقب و گفتم: اونا دوست منم کشتن. شب قبل از اینکه تو بیایی اونجا. تهدیدم کردن اگه خواسته شون رو انجام ندم ، با تو هم همین کارو می کنن...
بهار از شنیدن حرفم شوکه شد. حتی جنازه ی محسن رو هم فراموش کرد. با دقت نگام کرد و گفت: تو اینو می دونستی؟ تو مورد به این مهمی رو می دونستی و تا حالا خفه شده بودی؟؟؟ جوابی نداشتم که بهش بدم. بهار با تمام قدرتش جیغ زد: توی عوضی می دونستی که اونا یه آدم کشتن و باز هم می تونن تکرارش کنن؟ چرا به من نگفتی؟ چرا بهم نگفتی سارا؟ من باید می دونستم که اونا تا چه حد می تونن خطرناک باشن. چرا لال مونی گرفتی و نگفتی؟؟؟
کنترل خودم رو از دست دادم. منم سرش جیغ زدم: چون ترسیده بودم. چون نعیم به همین شرط اون روز من رو آورد محضر که طلاقم بده. تهدیدم کرده بود اگه چیزی از این جریان بگم ، هم تو و هم شوهرت رو می کشه...
بهار خشکش زده بود. لحن صدام رو آروم تر کردم و گفتم: من می دونم باید چیکار کنیم. مهم نیست که چی به سر من میاد. می دونم باید کجا بریم و با کی حرف بزنیم...
رفتم و ماموری که داشت در مورد قتل محسن تحقیق می کرد رو پیداش کردم. وقتی خودم رو بهش معرفی کردم ؛ گفت: بله اسم و مشخصات شما رو دقیقا می دونم. اتفاقا با شما هم لازمه حرف بزنم. منتظر بودم کمی شرایط روحیتون بهتر بشه... بهش گفتم: من می دونم کار کیه... تعجب کرد و گفت: چی فرمودین؟؟؟ خیلی محکم بهش گفتم: می دونم محسن رو کی کشته. اما باید با هم بریم جایی تا حرف بزنم...
من و بهار و مامور رفتیم همون پاسگاهی که یه بار برای اعتراف رفته بودم. بهار کلا تو خودش بود. دیگه حتی گریه هم نمی کرد. رئیس پاسگاه خیلی سریع من رو شناخت. دستام رو گذاشتم روی میزش و گفتم: اومدم هر چیزی که اون سری نتونستم ثابت کنم رو ثابت کنم...
دوباره و اینبار خیلی محکم تر همه چی رو برای رئیس پاسگاه تعریف کردم. اینکه مهدیس بهم یه دستی زده بوده. اینکه چطوری ازم سو استفاده کردن. و نهایتا اینکه نازنین رو جلوی چشم خودم کُشتن. جسدش یک شب تا صبح کنارم بود. اینکه بعدش چه اتفاقی براشون افتاد و مسببش بهار بود. و نهایتا اینکه محسن رو هم به قتل رسوندن...
مامور تحقیق از تعجب دهنش باز مونده بود. رئیس پاسگاه خیلی خونسرد گفت: که اینطور. پس خواهر شما یه تیم نجات تشکیل داده بودن. شوهرتون هم مجبور شدن که شما رو طلاق بدن. بعدش هم برای انتقام شوهر خواهرتون رو کشتن... از لحنش خوشم نیومد. اما سعی کردم خونسرد باشم و بهش گفتم: آره دقیقا همینطوره. حتی ما یک شاهد دیگه هم داریم. که در جریان تمام تهدیدا و حمله ای که به بهار تو پارکینگ محل کارش شده بود ، هست. اسمش نادره. از دوستای قدیمی پدرمون...
مامور تحقیق مشخصات کامل نادر رو گرفت. پرونده قبلی و اعترافات قبلی من رو هم از پاسگاه گرفت. چندین و چند تا سوال دیگه هم پرسید. رئیس پاسگاه رو به مامور تحقیق گفت: اجازه بدین اول یه مامور بفرستم در خونه شوهر سابق این خانم...
یک ساعت گذشت. نعیم وارد اتاق رئیس پاسگاه شد. وقتی من و بهار رو دید بدجور جا خورد. رئیس پاسگاه ازش خواست بشینه و جریان رو به صورت مختصر تعریف کرد. نهایتا هم گفت: من تو پرونده قتل شوهر خواهر همسر سابق شما دخالت و نقشی ندارم. اما ایشون مدعیه که شما و برادراتون شخصی به اسم نازی رو به قتل رسوندین. به خاطر سابقه قبلی همسر شما ترجیح دادم قبل از هر اقدامی با خودتون صحبت کنم...
نعیم که هنوز توی شوک بود ؛ گفت: این زن یه روانی به تمام معناست. یعنی همون یک بار بهتون ثابت نشد؟؟؟ رئیس پاسگاه گفت: شرایط فرق کرده. شوهر خواهر ایشون به قتل رسیده. ایشون هم مامور مستقیم رسیدگی به پرونده قتل شوهر خواهر ایشونه... نعیم یه نفس عمیق کشید و گفت: اون سری تهمت زد که عروس دیگه خانواده کشته شده. حالا داره تهمت می زنه که دوستش به قتل رسیده. اوکی جناب سروان. ممنون که قبل از هر چیزی به خودم خبر دادین...
نعیم گوشیش رو برداشت و از اتاق رفت بیرون. بعد از چند دقیقه برگشت توی اتاق. توی گوش رئیس پاسگاه یه چیزی گفت و رفت نشست. دست به سینه شد و خیلی خونسرد بود. نیم ساعت طول کشید. بعد از نیم ساعت در اتاق باز شد. چیزی که می دیدم امکان نداشت. نه امکان نداشت. حتما خواب بودم. حتما همه ی اینا یه خواب بوده. باید بیدار شم. آره باید بیدار شدم. یکی باید بزنه توی گوشم تا بیدار شم...
از جام بلند شدم و چند قدم رفتم عقب. اینقدر که از عقب به دیوار اتاق رئیس پاسگاه خوردم. به نازی خیره شدم و گفتم: من خودم دیدم. جلوی چشم من تو رو کشتن. تا صبح سرم رو سینه ت بود. تو نفس نمی کشیدی. تو رو خفه کردن. جلوی چشم من خفه ت کردن...
نازی با عصبانیت رو به رئیس پاسگاه گفت: جناب سروان میشه تکلیف این آدم روانی رو روشن کنین. من کاملا این خانواده رو می شناسم و باهاشون رابطه خیلی صمیمی ای دارم. همه کاری برای درمان سارا انجام دادن. آخرش نشد که نشد. نعیم هم خسته شد و طلاقش داد. حالا باز اومده یه داستان دیگه براتون تعریف کرده. تو قوانین شما چیزی برای برخورد با همچین آدمایی نیست...
بعد از نازی نعیم هم با عصبانیت گفت: جناب سروان دیگه بسه. این خانم کم بود. حالا خواهرش هم اضافه شده. اول زن داداش خودمون رو کشتیم. بعدش دوست خانوادگی مون رو کشتیم. به خواهرشون حمله کردیم. هزار تا تهمت کثیف دیگه. الانم نمی دونم سر شوهر خواهرش چه بلایی اومده. البته اگه کار خود روانیش نباشه. خواهر همین خانم قبل از طلاق کُلی باج از من می خواست بگیره. اینم جواب باج ندادن به همچین آدمایی...
بهار بلاخره به حرف اومد. با صدای گرفته و لرزون به نعیم گفت: حرف مفت نزن نامرد. من کِی از تو باج خواستم. همین آدمای تو و داداشت بودین که توی پارکینگ بهم حمله کردین. برای اون که دیگه شاهد هست و نمی تونین ازش فرار کنین...
مامور تحقیق قتل محسن چند تا تماس گرفت که نادر رو پیداش کنه. بعد از چند دقیقه باهاش تماس گرفتن. پای گوشی یه سری حرفا زد. بعد از قطع کردن گوشی رو به رئیس پاسگاه گفت: موردی که میگن دستگیر شده. به جرم حمل مواد مخدر. تو ماشینش پنج کیلو شیشه پیدا کردن... نعیم پوزخند زد و گفت: این بود شاهدتون؟ یه معتاد مواد فروش خلاف کار؟؟؟



یک ماه تموم می رفتم آگاهی. رو دستی ای که سارا خورده بود ، خیلی برامون بد تموم شد. مامور تحقیق یه گزارش بلند بالا از مشکلات روحی سارا تهیه کرد و به بازپرس داد. حتی نزدیک بود به جرم دروغ گویی و ایجاد خلل در رسیدگی به پرونده و تهمت زدن بازداشتش کنن. کار به جایی رسیده بود که به خود من و سارا هم مشکوک بودن. هنوز موفق نشده بودم نادر رو ببینم. اجازه ملاقات نمی دادن. مطمئن بودم که این یه حمله حساب شده است. حالا به معنای واقعی تنها شده بودیم...
وقتی داشتم وسایلم رو از مطب جمع می کردم ، ساناز بی وقفه گریه می کرد. موفق شدم با کُلی رایزنی تو مطب یکی از همکارا براش کار جور کنم. مطب رو برای همیشه بستم و دیگه تصمیم نداشتم که یک دکتر روانشناس باشم...
لیلی اومد خونه. هر کاری کرد که تصمیمم رو عوض کنم ، موفق نشد. همینطور داشت حرف می زد. حرفش رو قطع کردم و گفتم: بس کن لیلی. من تصمیم خودمو گرفتم. اون مطب برای همیشه بسته شد... لیلی کلافه شد و گفت: باشه قبول. فقط به من بگو تصمیمت برای آینده چیه؟ می خوای چیکار کنی بهار؟ تو و خواهرت تو خطرین. هیچ کس حرفاتون رو باور نمی کنه. سارا بازم از اونا یه دستی خورد. بازم باهاش بازی کردن. فقط به من بگو بدون محسن می خوای چیکار کنی بهار؟؟؟ پوزخند زدم و گفتم: تو که نباید بدت بیاد. تو هیچ وقت از محسن خوشت نمی اومد. مگه نه؟؟؟
لیلی بعد از شنیدن حرف من سکوت کرد. جوابی نداشت که بده. رنگ پوست صورتش رو به قرمزی رفت. بغض کرد و گفت: تمومش کن بهار. این همه کینه و عصبانیتو تموم کن. داری خودتو نابود می کنی. اگه کسی بهت صدمه نزنه ، این خودتی که داری تبدیل به خطرناک ترین دشمن خودت میشی و معلوم نیست چه بلایی سر خودت میاری...
وقتی لیلی رفت ، سارا از اتاق اومد بیرون. چشماش قرمز بود. بهش گفتم: رنگت پریده سارا. ضعف کردی. برو یه چیزی بخور... طبق معمول نصف موهاش نصف صورتش رو پوشنده بود. با دست زدشون کنار و گفت: لیلی راست میگه. می خوای چیکار کنی بهار؟ ما هیچ شانسی نداریم. دیگه کسی رو هم نداریم...
رفتم سمت آشپزخونه تا یه چیزی براش درست کنم. دنبالم اومد و نشست روی صندلی. منتظر جواب من بود. چند تا تخم مرغ نیمرو کردم. گذاشتم رو میز. خودم هم نشستم جلوش و بهش گفتم: بخور سارا... هنوز داشت نگام می کرد و گفت: نمی خوای از اون دوست ابراهیم کمک بگیری؟؟؟
دستم رو فرو کردم تو موهام و گفتم: نتونستم پیداش کنم. با همکارش که اسمش جواده تونستم تماس بگیرم. بهم گفت: داوود رفته ماموریت و نیست. بعدشم گفت چون جریان رو به پلیس کشوندیم ، خیلی بعیده داوود کاری بکنه...
سارا کمی فکر کرد و گفت: می خوام با مهدیس تماس... حرفش رو قطع کردم و گفتم: تو با هیچ کس تماس نمی گیری... سارا کلافه شد و گفت: ما هیچ شانسی نداریم بهار. اینو بفهم. از روز اول بهت گفتم که نوید و نریمان اگه بخوان به چیزی برسن ، می رسن. ابراهیم هم که اون سری ازت حمایت کرد و از داوود خواست که کمکت کنه مرده. داوود هم که گم و گور شده. پیش پلیس هم که شانسمون رو از دست دادیم. نادر جونت هم که الان زندانه. شک نکن حکمش اعدامه. تو هیچ کسی رو نداری بهار. اینو بفهم...
دوش حموم باز بود. گوشه ی حموم نشستم. تکیه دادم به دیوار حموم و پاهام رو تو خودم جمع کردم. خودم رو بغل کردم. صحبتای زهرا. صحبتای نوید. همینطور توی ذهنم تکرار میشد. هر تهدیدی که کرده بودن رو انجامش دادن. حالا باید منتظر می موندم که کِی میان سر وقتم...
از حموم اومدم بیرون. سارا سر کار بود. بعد از خشک کردن خودم ، می تونستم لُخت رو تخت دراز بکشم. از تو کشوی لباسای محسن ، پیراهش رو برداشتم. رفتم روی تخت. حداقل هنوز بوی محسن رو می تونستم داشته باشم. به پهلو شدم. پیراهن محسن رو بغل کردم. آرزو کردم کاش همین الان این زندگی لعنتی تموم بشه...
با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم. صدا از تو هال می اومد. نمی دونم چرا موقع بیدار شدن های یه هویی سرم گیج می رفت. تلو تلو خوران رفتم تو هال. گوشیم روی کاناپه بود. هیچ شماره ای نیفتاده بود. با همون سلام اولش شناختمش..
-سلام...
+آقا داوود خودتی؟؟؟
-آره خودمم. از جواد همه چی رو شنیدم. خیلی متاسفم. اینجا پای گوشی نمیشه حرف زد. باید ببینمت...
+حتما. یه ماهه دارم دنبال شما می گردم...
-بیا همون جایی که اولین بار جواد اومد دنبالت...
با شنیدن صدای داوود تو این شرایط بُنبست ، موجی از امید توی دلم روشن شد. صدای سارا رو از پشت سرم شنیدم که گفت: همون یارو دوست ابراهیم بود؟؟؟ قبل از اینکه جوابش رو بدم ، یادم اومد که کاملا لُختم. برای اینکه کمتر دیده بشم ، سریع نشستم و خودم رو تو کاناپه جمع کردم. سارا فهمید اما توجهی نکرد. همچنان بهم خیره شده بود تا جوابش رو بدم. بهش گفتم: آره خودش بود. می خواد ببینه منو...
ایندفعه خود داوود اومد دنبالم. نشستم جلو و سلام کردم. جوابم رو داد و راه افتاد. بهم گفت: با سیگار تو ماشین مشکلی نداری؟؟؟ بهش گفتم: نه راحت باش... نصف سیگارش رو کشید و گفت: کمابیش در جریان همه چی هستم. نباید پیش پلیس می رفتین. باید با یه مدرک محکم می رفتین. سارا قبلا هم مدعی این مسائل شده بود و نتونسته بود ثابت کنه. با مسئول پرونده قتل شوهرت غیر مستقیم صحبت کردم. بدجور نسبت به تو و سارا بدبینه. تو گزارش اولیه خیلی تُند و تیز در مورد جفتتون نوشته. حتی رابطه نادر با شما هم زیر سوال برده. حتی احتمال اینکه قتل کار نادر باشه هم میده...
با تعجب گفتم: چی؟ نادر؟ اونا تو ماشینش مواد گذاشتن. براش پاپوش درست کردن. حالا قتل هم به نادر مشکوکن؟؟؟ داوود سیگارش رو تو جاسیگاری ماشین خاموش کرد و گفت: اثر انگشت نادر روی دستگیره سرویس بهداشتی بیمارستان پیدا شده. در ضمن فرداش دستگیر شده. اینکه ساعت قتل کجا بوده رو نتونسته ثابت کنه...
سکوت کردم. نگاهم به جلو بود اما هیچ چیزی رو نمی دیدم. نادر! اثر انگشت! حتی نمی دونستم چه حسی باید داشته باشم. به داوود نگاه کردم و گفتم: نه امکان نداره. اینم یه پاپوش دیگه س. خودت خوب می دونی نادر چقدر به من علاقه داره. از پدرم بیشتر بهش اعتماد دارم. کار اوناست داوود. شک نکن کار اوناست. خود نوید منو تهدید کرد. حتی تو رو هم می شناخت. حتی تو رو هم تهدید کرد که یه بلایی سرت میاره. کار اوناست...
داوود حسابی رفت تو فکر. دستی به ریش نسبتا کوتاه سفیدش کشید و گفت: می دونم که تا یه جاهایی بهم نزدیک شدن. اما مهم نیست. کار من همینه. که به هیچ کس اعتماد نداشته باشم. هیچ چیزی رو باور نکنم مگه خلافش ثابت بشه. شَک منم بیشتر از همه به خانواده شوهر ساراست. اما یادت باشه که مدارک همه بر علیه نادر و حتی شماست. نادر پیشینه خوبی نداره. حتی یه آدم نا شناس به خانواده شوهرت گفته که بین تو و نادر خبرایی بوده. خانواده محسن هم تو پرونده از روابط صمیمی تو و نادر حرف زدن. حتی پای پدرت هم پیش کشیدن. اینکه با سارا چیکار کرده. یا اینکه یه قمار باز الکلی بوده. اوضاع خیلی خرابه بهار. این یه حمله همه جانبه و حساب شده ست. خود منم یه جاهاییش شوکه شدم...
از چیزایی که می شنیدم خندم گرفت. در عین حال اینکه تو دلم خالی میشد و ترس بیشتر و بیشتر همه ی وجودم رو می گرفت اما نا خواسته خندم گرفت. داوود من رو بُرد داوودیه. وارد یه باغ ویلای بزرگ شدیم که پُر از درخت بود. بیشتر از همه درخت بزرگ ورودی باغ توجه من رو جلب کرد. رفتم سمت درختا. فکر می کردم با پیدا شدن داوود شرایط بهتر بشه اما تازه فهمیدم که چقدر اوضاع خرابه. من و سارا رو از ریشه زده بودن...
داوود اومد سمت من. با نا امیدی بهش گفتم: تو می تونی شهادت بدی. تو با چشم خودت دیدی که ابراهیم چیا گفت... داوود یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت: اونوقت نمی گن که چرا تا الان چیزی نگفتی؟ در ضمن خبر داری ابراهیم چطوری مُرد؟؟؟ چند لحظه فکر کردم و گفتم: هر چی اصرار کردم بهم نگفتن... داوود با دقت نگام کرد و گفت: زنش کشتش. بعدشم خودشو کشت. به درخواست مقامات نوع مردن جفتشون مخفی موند. فقط یه تشیح جنازه خوب برای داوود و زنش گرفتن و تموم...
تکیه دادم به درخت. یادمه که زهرا گفته بود: برای حفظ پسرام هر کاری که لازم باشه می کنم... بازم پوزخند زدم و گفتم: باهام تماس گرفتی که فقط بگی کارم تمومه؟؟؟ داوود یه نفس عمیق کشید. چهرش ناراحت بود و بهم گفت: نه. من می تونم از تو و خواهرت تو این شرایط حمایت کنم. اما نمیشه برای نادر کاری کرد. نریمان و نوید هم که هنوز گم و گور هستن. با اونا هم نمیشه کاری کرد. من فقط می تونم از تو و سارا دفاع کنم و نذارم آسیبی بهتون برسه...
چند دقیقه سکوت مطلق بینمون بود. سکوت رو شکستم و گفتم: برای چی منو آوردی اینجا؟؟؟ داوود نگام کرد و گفت: برای اینکه از این به بعد باید اینجا زندگی کنین. دیگه جاتون اونجا امن نیست. کسی که می تونه توی بیمارستان و به راحتی شوهرت رو بکشه ، جاهای دیگه هم می تونه بهتون آسیب بزنه...
ایندفعه منم با دقت بهش نگاه کردم و گفتم: برای چی داری این کارو می کنی؟؟؟ داوود خیلی خونسرد گفت: برای همون دلیلی که دفعه قبل کمکت کردم. در ضمن اشتباه محاسباتی من بود که کار به اینجا کشید. الان هم همه ی بچه های مورد اعتماد رو گذاشتم برای پیدا کردن نوید و نریمان. اون دوتا رو پیدا کنیم ، همه چی مشخص میشه. همین الانم دارم با یه وکیل خوب صحبت می کنم تا بتونیم از تو و سارا دفاع کنیم. تو این دو روزی که اومدم بیکار نبودم...
با روابط پنهای داوود بلاخره موفق شدم با نادر ملاقات کنم. تو یه اتاق کوچیک. دست و پای نادر رو با دستبند و پابند بسته بودن. بعد از دیدن جنازه محسن ، دیگه گریه نکرده بودم. با دیدن نادر بغضم ترکید. جفتمون گریه مون گرفت. طاقت دیدن نادر تو این شرایط رو نداشتم. جفتمون سعی کردیم آروم باشیم. نادر قسم خورد که براش پاپوش درست کردن. تو اینترنت خونده بودم که جابجا کردن اثر انگشت کار سختی نیست. فقط لازمه اثر انگشت کسی رو داشته باشی. برداشتن اثر انگشت نادر از روی دستگیره ماشین و جابجا کردنش روی دستگیره در سرویس بهداشتی کار سختی نبود. اونم برای نوید و نریمان که ریز ترین جزییات من رو زیر نظر داشتن. زهرا خودش رو فدای بچه هاش کرد. هم ابراهیم رو کُشت و هم خودش رو. آخرین مدرک معتبر رو از بین برد. محافظه کاری داوود بیشتر از این بهش اجازه ی دخالت نمی داد. به هر حال اون سری به خواست من قانونی با جریان برخورد نکرده بود و از درگیر شدن با سازمان پلیس به شدت پرهیز می کرد. این یعنی ما از طریق پلیس هرگز نمی تونستیم به حقمون برسیم. آخر مکالمه ام با نادر دوباره گریم گرفت و گفتم: فقط کم نیار آقا نادر. به هیچ اتهامی اعتراف نکن. ازت خواهش می کنم کم نیار. طاقت از دست دادن تو رو دیگه ندارم...
طبق پیش بینی داوود ، پلیس من رو خواست. مامور تحقیق علنی در مورد روابطم با نادر می پرسید. اینقدر سوالاش مسخره و تابلو بود که عصبیم کرد. کنترل خودم رو از دست دادم و سرش داد زدم: چیه می خوای ازم بشنوی که با یکی که سن بابای منو داره رابطه جنسی داشتم؟ بس کن این سوالای مسخر رو. نادر شوهر منو نکشته. دارین اشتباه می کنین. قاتل اصلی راست راست داره می چرخه و شما یه بی گناه رو گرفتین...
حرف زدن فایده نداشت. هیچ کس به حرفام گوش نمی داد. از بس حرف زده بودم و توضیح داده بودم خسته شدم. از طرفی داوود بهم پیشنهاد کمک داده بود. اما اینقدر احمق نبودم که منظورش رو از اینکه "بیا تو این خونه زندگی کن" نفهمم. ریشه ی همه این اتفاقا به خاطر ابراهیم و امثال داوود بود. همون دفعه هم حس خوبی نداشتم که ازش کمک خواستم. حالا برای حفظ جونم باید بهش پناه می بردم. باید انتخاب می کردم. بلاخره آب ها از آسیاب می افتاد و نوید و نریمان تهدیدشون رو عملی می کردن...
توی سالن باشگاه اینقدر دویده بودم که از خستگی توان وایستادن نداشتم. به سارا زنگ زدم و اومد دنبالم. شبنم هم همراهش بود. برای اولین بار بود که شبنم رو می دیدم. با خوش رویی باهام دست داد. دستش رو توی دستم نگه داشتم و تو چشماش خیره شدم. برای چند لحظه خنده رو لباش خشک شد. لبخند زورکی ای زدم و بهش گفتم: خیلی دوست داشتم زودتر از اینا ببینمت...
وقتی من رو رسوندن خونه ، متوجه شدم که می خوان با هم حرف بزنن. ازشون خداحافظی کردم. بعد از دوش گرفتن ، رفتم توی اتاق خودم. بیشتر از سه ماه از مرگ محسن می گذشت. هنوز هیچ جوابی به داوود نداده بودم. هر روز کارم شده بود فکر کردن و فکر کردن. از توی کشوی محسن یکی دیگه از پیراهناش رو برداشتم. بوی بدنش هر روز کمتر میشد. پیراهن محسن رو توی دستام فشار دادم و به چشمای خودم توی آینه نگاه کردم...
گوشیم رو برداشتم. به سارا زنگ زدم و گفتم: اگه شبنم هنوز نرفته بیارش بالا. با جفت تون کار دارم... بعد از چند دقیقه ، جفتشون اومدن بالا. یه تیشرت و شلوار تنم کردم. موهام هنوز خیس بود و خشک نکرده بودم. از جفتشون خواستم بشینن رو به روم. بدون مقدمه رو به جفتشون گفتم: برنامه تون برای آینده چیه؟؟؟
جفتشون از سوالم تعجب کردن. سارا گفت: منظورت چیه بهار؟؟؟ رو به سارا گفتم: سوالم مشخصه سارا. دوستی و رابطه تون شبیه این رابطه های بچه دبیرستانیه یا قراره حالا حالا ها با هم باشین... شبنم چشماش رو تنگ کرد. اینقدر باهوش بود که بفهمه دقیقا چی دارم میگم. وقتی دیدم جفتشون دارن سکوت می کنن ؛ گفتم: اینکه شما الان اینجا هستین علتش من هستم. اینکه با هم دوست شدین تا این حد به خاطر منه...
تمام جریان نحوه ی آشناییشون با هم. اینکه شبنم رو لیلی معرفی کرده و بقیه جزییات رو براشون گفتم. آخر سر هم گفتم: اگه قراره از کسی ناراحت باشین ، اون منم. من برای خواهرم این کارو کردم. تنها راهی بود که میشد ته مونده انسانیت داخلش رو زنده نگه داشت. تنها راهی بود که میشد براش یه وابستگی جدید درست کرد تا بر نگرده پیش خانواده شوهرش. حالا هم انتخاب کنین. چون تصمیم من در مورد آینده بستگی به انتخاب شما داره و دیگه از مخفی کاری خسته شدم...
جفتشون شوکه شده بودن. سارا اومد حرف بزنه که شبنم نذاشت و گفت: برای من مهم نیست چطوری با سارا آشنا شدم. اگه قرار بود تا الان کات کنم ، تا حالا صد بار کرده بودم. من عاشق سارا هستم. بچه نیستم که ندونم توی دلم چه خبره. حتی به خاطر سارا با برادرم حرف زدم. برای اولین بار گرایش جنسیم رو بهش گفتم. حتی با بهترین دوستم که اسمش اشکانه دعوام شد. بدترین دعوایی که حتی تصورشم نمی کردم. حالا هم که صحبتش شد در جریان باشین که سارا می خواد کات کنه. می خواد رجوع کنه به شوهرش...
سارا باز هم اومد حرف زنه که ایندفعه من نذاشتم. بهش گفتم: می دونم که نگران امنیت شبنم هستی. منم هستم و بهش فکر کردم. اما از رابطه شما کسی خبر نداره. نهایتا از محل کار تو با خبر هستن. از این رابطه فقط من و لیلی با خبریم. از خودم بیشتر به لیلی اعتماد دارم. پس نتیجه اینکه کسی اصلا خبر نداره که تو با شبنم چه رابطه ای داری که بخواد به شبنم صدمه بزنه. می مونه خودت. اونا دارن با من و تو بازی می کنن. جفتمون خوب می دونیم اگه قرار بود بهمون صدمه بزنن ، تا الان هزار بار زده بودن...
سارا باز اومد حرف زنه که نذاشتم. رو به شبنم گفتم: می تونم سارا رو بهت بسپرم؟؟؟ شبنم که انگار از خداش بود ، گفت: آره حتما. چرا که نه... خیلی جدی بهش گفتم: سارا فقط سنش بالا رفته. اما عقلش اندازه یه بچه هم نیست. حتی یه ذره هم سیاست نداره. باید کاملا حواست بهش باشه تا یه تصمیم بچگانه و احمقانه نگیره. فقط تا می تونین باید این رابطه مخفیانه بمونه. برای شروع باید سارا رو از شرکت اخراج کنین. من می خوام سارا رو جایی مخفی کنم که هیچ کس نتونه پیداش کنه. فقط تو مکانش رو خواهی دونست. شبنم فقط مواقعی که من مطمئن شدم تحت نظر نیستی باید به سارا سر بزنی. این جریان ادامه داره تا وقتی که من بگم. بعدش هم تو و سارا برای همیشه برای هم میشین...
شبنم سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: آره دقیقا... سارا که کلافه شده بود ؛ گفت: میشه بگی چی تو سرت می گذره؟؟؟ نگاهم و لحنم جدی تر از چند دقیقه قبل شد و گفتم: دیگه دفاعی بازی کردن بسه. می خوام بهشون حمله کنم. مثل خودشون. اینقدر تا بلاخره نوید و نریمان از اون سوراخ لعنتی ای که هستن ، بیان بیرون. تو فقط به حرف من گوش بده سارا. یا اینکه برگرد به همون کثافت دونی ای که توش بودی. فقط یادت باشه زهرا به خاطر پسراش خودش رو کُشت. فکر نکن نوید و نریمان فقط با کُشتن محسن کوتاه میان و کینه هاشون تموم میشه...
سارا و شبنم رو تنها گذاشتم و رفتم توی اتاق و در و بستم. داشتن با هم پچ پچ می کردن و جفتشون به نوعی عصبی بودن. تو چشمای شبنم دیدم که چقدر تو عشق به سارا مصممه. این نگاه رو قبلا تو چشمای خودم نسبت به محسن دیده بودم. دوباره توی آینه به خودم خیره شدم. این چشما دیگه اون چشمای گذشته نبود. برای تصمیمی که داشتم دیگه نیاز به اون چشما نداشتم...

ادامه...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
توهم بر باد رفته ی سکس خانوادگی
قسمت ۵ فصل (سوم)

قبل از ظهر بود که برگشتم خونه. بیشتر از اونی که فکر می کردم توی آرایشگاه معطل شدم. سارا نهایتا قرار بود تا چند روز دیگه از شرکت اخراج بشه. دیگه وقت تصمیم نهایی بود. رفتم جلوی آینه. هیچ وقت خط چشم به این غلیظی نکشیده بودم. یه رُژ لب قرمز پر رنگ. موهام هم هدبند کشی زدم و پخش شون کردم اطراف سرم. حالا چهره م هم مثل تیپ چندین ماه گذشته ام عوض شده بود. دیگه دوست نداشتم قیافه ام شبیه آدمای مثبت باشه. عینکم رو هم برداشتم. وقتِ لیزر گرفته بودم و به زودی از شر این عینک لعنتی هم خلاص می شدم...
در خونه رو زدن. با همون بلوز و دامنی که تا زانوم بود رفتم دم در و بازش کردم. داوود من رو هیچ وقت بدون روسری ندیده بود. نتونست قیافه جا خورده اش رو از دیدن این تیپ من مخفی کنه. با خوش رویی بهش سلام کردم و تعارف کردم که بیاد داخل...
چاییم آماده بود. همراه چایی براش یه جا سیگاری هم آوردم. نشستم جلوش. پام رو روی پام انداختم. خط نگاهش سریع رفت سمت رونای پام که تو این وضعیت کمی دیده میشد. تو روزایی که نگاه زهرا به رونای پام بود ، تحت فشار بودم و خودم رو جمع و جور می کردم. اما الان برام مهم نبود چشم یه مرد غریبه کجای بدنم داره کار می کنه...
داوود منتظر بود تا علت اینکه خواستم ببینمش رو بگم. یه نفس عمیق کشیدم و بهش گفتم: من فکرامو کردم. تصمیم خودمو گرفتم. اما لازمه تو باهام همکاری کنی... داوود که از دیدن اندام و چهره ی سکسی من وا داده بود ، آب دهنش رو قورت داد و گفت: خب می شنوم...
به چشماش خیره شدم و گفتم: اگه می خوای ازم حمایت کنی ، منو صیغه کن. لازم نیست بیام تو اون خونه تا ازم محافظت کنی. می خوام همینجا بمونم. در عوض سارا رو ببر اونجا و مخفیش کن. می خوام تا وقتی لازمه مخفی باشه. بعدشم می خوام به جای فرار از نوید و نریمان ، مجبورشون کنم از سوراخی که مخفی شدن بیان بیرون. فقط تو می تونی کمک کنی...
داوود سعی کرد اخم کنه و گفت: یعنی فکر می کنی چون بهت گفتم بیا تو اون خونه برای این بوده؟؟؟ خیلی خونسرد گفتم: مهم نیست که فکر تو چی بوده. مهم نیست که من چه برداشتی کردم. به هر حال با این مرحله می رسیدیم. این روزا حال و حوصله پیچ دادن به مسائل رو ندارم داوود. وقتی اون روز من رو بردی تو ویلای داوودیه ، می تونستم نوع نگاهتو بفهمم. خودت هم خوب می دونی. هیچ گربه ای تو این زمونه محض رضای خدا موش نمی گیره داوود. رو این مورد زوم نکن لطفا. من دارم همون درخواستی رو می کنم که تو قراره چند ماه بعد بکنی. فقط بگو حاضری منو صیغه کنی یا نه؟؟؟
داوود شبیه آدمایی که یه دستی خوردن ، شده بود. بیشتر از این مقاومت نکرد. خیلی سریع وا داد و گفت: مطمئنی؟؟؟ پوزخند زدم و گفتم: آره مطمئنم. یه زن تنها نمی تونه تو این ممکلت جلوی یه مشت روانی خطرناک وایسته. باید یه حامی قوی داشته باشم. تنها راهی که می تونم لطف تو رو جبران کنم همینه. میشم زن صیغه ایت. اونم کاملا مخفیانه. حال و حوصله اینکه زمان بگذره و با رودروایسی و لوس بازی به این مرحله برسیم رو ندارم. پس تو هم کشش نده و حرف آخرتو بزن... داوود یه نفس عمیق کشید. لبخند از سر لذت درونش رو نتونست مخفی کنه و گفت: باشه. فقط بگو چه نقشه ای براشون داری...
هر چی که تو ذهنم بود رو برای داوود شرح دادم. از نگاهش مشخص بود که همچنان در حال سورپرایز شدنه. من تمام چیزایی که باید می گفتم رو گفتم. حالا نوبت اون بود که تصمیم بگیره. می دونستم این تصمیم براش خیلی سخته. درسته که رسما خودم رو یه طرف معامله قرار دادم اما خواسته ای که داشتم سخت بود. اما ته دلم امیدوار بودم که داوود قبول کنه. کدوم مردیه که از یه زن بیوه نازا بگذره؟ اونم من. نه هر زن دیگه ای...
داوود بعد از چند روز فکر کردن اومد پیشم. جوابش مثبت بود و گفت: من حاضرم. شروع کنیم... لبخند زدم و گفتم: قبل از هر چی منو ببر یه جا صیغه ام کن... داوود پوزخند زد و گفت: خودم صیغه بلدم. لازم نیست جایی بریم...
سارا وارد خونه شد و من رو با تاپ و شلوارک جلوی داوود دید. به داوود سلام کرد. خیلی جدی بهم گفت: کارت دارم بهار... همینکه وارد اتاق شدم ، در رو بست و گفت: این بود نقشه ای که داشتی؟ این بود همه ی فکرت خانم دکتر؟ خودتو بفروشی به این؟؟؟
باورم نمیشد که سارا به خاطر من غیرتی شده. این احساسی ترین واکنشی بود که بهم داشت. بهش گفتم: اخراجت کردن؟؟؟ سارا با کلافگی گفت: آره. همونطور که گفتی شبنم هم بیشتر از همه باهام بد رفتاری کرد... دستام رو گذاشتم دو طرف صورتش و گفتم: از امشب میری به همونجایی که من میگم. آدمای داوود حواسشون هست. درسته که یه جور زندانی بودنه اما بهت قول میدم موقتی باشه... سارا کلافه تر شد و گفت: چیکار می خوای بکنی بهار. حداقل بهم بگو بدونم...
چشماش پر از تردید و استرس بود. چند لحظه چشمام رو بستم و دوباره باز کردم. به چشماش خیره شدم و گفتم: زهرا بهم قول داد که به هر غیمتی شده از پسراش حمایت می کنه. منم قول داده بودم که به هر قیمتی شده از تو محافظت می کنم. همونطور که اون سر قولش بود ، منم می خوام سر قولم باشم. فقط ازت خواهش می کنم بهم اعتماد کن...
اشک تو چشمای سارا جمع شد و گفت: من ارزش شو ندارم بهار. هیچ وقت نداشتم. تو نمی دونی داری چه بلایی سر خودت میاری... بهش لبخند زدم و گفتم: چرا تو ارزش شو داری سارا. خیلی بیشتر از اونی که فکرشو کنی ارزش شو داری. دیگه باید بری. وسایلاتو جمع کن. من حالا حالاها نمی تونم ببینمت. نمی تونم ریسک کنم و بیام به دیدنت. فقط بهم قول بده که مواظب خودت باشی...
راننده ای که قرار بود سارا رو ببره اومد. برای اولین بار سارا جوری نگام می کرد که انگار نگرانمه. و برای اولین بار با خواست خودش اومد تو بغلم. و برای اولین بار تو بغل من گریه کرد. منم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. محکم بغلش کردم و گریم گرفت. بلاخره به آرزوم رسیدم. سارا بغلم کرده بود. اونم تو روزایی که تشنه ی بغل شدن بودم...
وقتی برگشتم تو خونه ، صورتم رو شستم. رفتم تو اتاق و دوباره صورتم رو آرایش کردم. سعی کردم لبخند رو لبام باشه. برگشتم تو هال و به داوود گفتم: چیزی می خوری برات بیارم؟؟؟ داوود که متوجه حالم شده بود ، بهم گفت: اگه راحت نیستی من فعلا میرم... لبخند زنان رفتم کنارش نشستم. دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم: اتفاقا چون حالم خوب نیست نیاز دارم یکی کنارم باشه...
نمی دونستم دارم نقش بازی می کنم یا واقعا به یکی نیاز دارم. داوود دستم رو فشار داد و گفت: می دونم تمام این خونه برات خاطره شوهرته. می دونم که الان چقدر حس خاص و حتی بدیه که کمتر از 6 ماه یک مرد دیگه رو داری جای شوهرت کنار خودت می بینی و باهاش تنها شدی...
خودم رو کشیدم رو داوود. نشستم رو پاهاش و هر کدوم از پاهام رو یک طرفش گذاشتم. دستام رو حلقه کردم دور گردنش و گفتم: نمی خوام به این چیزا فکر کنم داوود. حتی الان نمی خوام به سارا و کارایی که قراره من و تو با هم بکنیم فکر کنم. الان اینجا و با تو. فقط می خوام به خودمون فکر کنم...
توی حموم دستام رو تکیه داده بودم به دیوار. زیر دوش بودم و سرم رو به پایین بود. موهام اینقدر بود که دو طرف صورتم رو بپوشونه. درنم از غم و ناراحتی داشت از هم می پاشید. اینقدر برای حفظ ظاهرم و اینکه واقعا دارم از سکس لذت می برم انرژی گذاشته بودم که به مرز متلاشی شدن رسیده بودم. برای یه لحظه از داوود متنفر شدم. آخر قصه ی ما همین بود. داوود اون روز عمدا من رو برد تو اون ویلا و مشخص بود خواسته ش چیه. من فقط سرعتش رو بیشتر کرده بودم. داوود هرگز مفت و مجانی حاضر نمیشد برای من کاری انجام بده. و من به هر حال باید این زجر لعنتی رو یه روزی تحمل می کردم...
داوود سه روز تموم تو خونه ی من بود. با سارا تلفنی در تماس بودم و خیالم از اینکه جاش امنه راحت شد. آدمای داوود شبنم رو زیر نظر داشتن و متوجه شدن که اصلا کسی زیر نظرش نداره. اما با این حال هنوز زود بود که بره پیش سارا. می دونستم که الان چی داره به سارا می گذره اما چاره ای نبود و باید تحمل می کرد...
برای چندمین بار تو سه روز گذشته رفته بودم حموم. حتی برای یه لحظه هم موفق نشده بودم تحریک بشم ، چه برسه به اینکه ارضا بشم. یه شورت آبی فیروزه ای پام کردم. بدون سوتین یه تیشرت پوشیدم. دقیقا همون تیپی که داوود دوست داشت. همونطوری برگشتم تو هال. داوود که حوله ی محسن تنش بود ، نشسته بود رو کاناپه. پاش رو روی پاش انداخته بود و داشت سیگار می کشید. رفتم کنارش و یه سری کاغذ گذاشتم جلوش. بهش گفتم: آدرس نرگس رو دقیقا می دونم. نعیم هم که مشخصه. مهدیس هم که احتمالا تو آپارتمان خودش زندگی می کنه. نازی هم که گفتی می تونی برام پیداش کنی. البته اینا بلاخره یه جوری باهم ارتباط دارن. پلیس فقط دنبال نوید و نریمانه که اونم دیگه مثل اوایل سخت نمی گیرن و پیگیر نیستن. حتی نوید و نریمان می تونن با کمی احتیاط ، تو اون خونه رفت و آمد داشته باشن... داوود به مواردی که نوشته بودم دقیق نگاه کرد و گفت: خب از کدوم شروع می کنی؟؟؟ بدون مکث گفتم: نرگس. از همه دم دست تره...
نمی دونم چطوری اما طبق قرارمون تو یکی از باغ های اطراف پاکدشت ، نرگس رو دست و پا بسته توی یه زیر زمین بزرگ و مرطوب، تحویل من دادن. انتهای زیر زمین ، روی صندلی بسته بودنش. دهنش هم بسته بود و سعی داشت یه چیزی بگه. بهش توجه نکردم. شروع کردم قدم زدن و با دقت زیر زمین رو بررسی کردم. برای شروع فهمیدم که نور این قسمت کمه. تو یادداشتام نوشتم. چندین مورد دیگه بود که لازم داشتم و نوشتم. نرگس از اینکه می دید اصلا بهش توجه نمی کنم عصبی شده بود. تقلا می کرد و همچنان سعی داشت یه چیزی بگه...
فرداش برگشتم و همه ی مواردی که گفته بودم تهیه شده بود. بقیه تجهیزاتی که خودم تهیه کرده بودم رو تو چند نوبت وارد زیر زمین کردم. نور کافی بود. پایه دوربین رو گوشه ی اتاق تنظیم کردم. دوربین رو روی پایه تنظیم کردم. دقیقا جایی که فقط نرگس دیده بشه. ترس و وحشت نرگس هر لحظه بیشتر میشد. مانتو و شالم رو در آوردم. همون ساپورت و تاپ مشکی موقع تمرین تنم بود. موهام هم دم اسبی بسته بودم...
فعلا به روشن کردن دوربین نیازی نبود. صندلی دیگه رو برداشتم. گذاشتم جلوی نرگس. نشستم و از توی کیفم یه دفتر برداشتم. کیفم رو گذاشتم روی زمین. به چشمای وحشت زده نرگس نگاه کردم و گفتم: چند ماهی میشه که دارم تو این دفتر می نویسم. یه جورایی دقیقا از یک هفته بعد از اینکه برادرات ، شوهر من رو کشتن. برای اینکه بیشتر از این کنجکاو نشی بهت بگم که این نوشته ها چیه. اینا آموزش دقیق و کاربردی شکنجه ی آدما هستش. حتی به صورت تخصصی در مورد زن و مرد. نتیجه کلی تحقیق از کتابا و اینترنت هستش. خیلی براش زحمت کشیدم. حتی بیشتر از سالایی که تو دانشگاه بودم. فقط مواردی رو نوشتم که آسیب ظاهری نرسونه. چون جلوی دوربین و وقتی که داری همه چیز رو اعتراف می کنی ، نیاز به یه نرگس سالم و سر حال دارم. البته از نظر ظاهری...
قطرات اشک از گونه های نرگس سرازیر شد. بهش لبخند زدم و گفتم: گریه نکن عزیزم. این نتیجه ی کارای برادرات هستش. این نتیجه اون همه سال بلایی که سر سارا آوردین هستش... کنترلم رو از دست دادم. با تمام توان خودکاری که تو دستم بود رو فرو کردم توی رون پاش و با فریاد گفتم: این نتیجه گرفتن عشق زندگیمه. گرفتن همه ی زندگیم. می فهمی؟ همه ی زندگیم. پس نه گریه کن و نه از دستم ناراحت باش...
صدای جیغ و فریاد نرگس توی گلوش خفه شده بود و شدت گریه اش بیشتر. چند دقیقه گذشت تا آروم شدم. شلوارش رو درآوردم و با بتادین زخمش رو شستم و بانداژ کردم. تمام تجهیزات پزشکی اولیه رو آورده بودم. برای هر احتمالی خودم رو آماده کرده بودم. حتی از داوود هم برای شکنجه دادن و حرف کشیدن ، مشورت گرفته بودم...
با اینکه نرگس خیلی زود شروع کرد به حرف زدن اما دلیل نشد که شکنجه هایی که تو ذهنم بود رو ، روش انجام ندم. لحظاتی ازش اعتراف می گرفتم که اصلا مشخص نشه که حالش بده و داره شکنجه میشه. اعترافاتش بیشتر و بیشتر من رو عصبانی می کرد. اینکه چه بلاهایی سر سارا آوردن. اینکه برای بار اول چطور کتکش زدن و تا چندین ماه بهش تجاوز کردن تا بلاخره تسلیم شده. اینکه خودش چطور برنامه ریزی شده با احساسات سارا بازی می کرده...
نفر بعدی نازی بود. حالا با غیب شدن نرگس و نازی ، باید کَم کَم شک می کردن که داره یه اتفاقایی میفته. نازی دیر تر از نرگس به حرف اومد. فهمیدم که از خیلی وقت پیش با نعیم رابطه جنسی داشته. فهمیدم که چطور چندین بار به سارا و احساساتش خیانت کرده. تو اعترافاتش گفت که چطور با یه داروی بیهوشی قوی بی هوش شده. که حتی ضربان قلب رو هم کُند می کنه و برای همین سارا فکر کرده مُرده. نهایتا فهمیدم که نازی چه هنرپیشه قهار و پست فطرتی بوده...
دیگه حس بدی نداشتم. به طرز معجزه آسایی سر حال شده بودم. وارد خونه شدم. تمامی لباسای محسن رو ریختم تو یه پلاستیک زباله ی بزرگ. رو تختی رو عوض کردم. همه ی عکسامون رو از توی آلبوم جمع کردم و ریختم تو یه جعبه و گذاشتم توی انباری. کلا هر چیزی که من رو یاد محسن می انداخت رو از جلوی چشمم یا برداشتم یا انداختم دور. شب وقتی داوود اومد با خوشحالی رفتم تو بغلش. خودش هم متوجه شد که اینبار واقعا خوشحالم و دیگه نقش بازی کردن در کار نیست...
ایندفعه یه شورت قرمز و یه تیشرت اندامی صورتی تنم بود. با خوش رویی برای داوود چایی آوردم. نشستم روی پاش و گفتم: مرسی عزیزم. همه چی داره دقیقا اون طور که می خوام پیش میره. اگه تو نبودی امکانش نبود... دستش رو گذاشت بین پاهام و یه چنگ ملایم از رونم زد و گفت: همش به خاطر خودته. همش طرح و نقشه ی خودته. اینجوری کم کم اون دوتا عوضی رو گیر می اندازیم. با دست خودم و جلوی چشم خودت از صحنه روزگار محوشون می کنم...
لبام رو بردم سمت گوشش. صدام رو نازک کردم و گفتم: داوود دلم سکس می خواد... بعدش به آرومی لاله ی گوشش رو گرفتم بین لبام. هیچ مقاومتی نمی تونست در برابر من بکنه. وادارش کردم رو همون کاناپه و تو حالتی که من روش نشستم ، باهام سکس بکنه. از بالا و پایین زیاد شدن و ارضای عمیقی که داشتم ، خسته و بی حال شدم. سرم رو تکیه دادم به شونه اش. هنوز نفس نفس می زدم و گفتم: نفر بعدی مهدیسه. نازی همینقدر می دونست که با خواهرش خیلی رابطه خوبی داره و تو آپارتمان خودش داره ازش نگهداری می کنه...
به خواست من ، نرگس و نازی رو تو یه اتاق تو همون باغ نگه می داشتن. اینقدر بهشون غذا می دادن تا نمیرن. بهشون گفته بودم که تا نوید و نریمان پیدا نشن اوضاع همینه. تنها نقطه مشترکشون این بود که از جای نوید و نریمان خبر نداشتن. نازی کمابیش از مهدیس خبر داشت و بیشترین رابطه اش با نعیم بود...
مهدیس وقتی من رو دید چشماش از تعجب گرد شد. گفته بودم که دهنش رو نبندن. با عصبانیت گفت: با چه جراتی منو گرفتی. کثافت آشغال عوضی... هم زمان که داشتم حاضر می شدم ، گذاشتم قشنگ فحش بده. وقتی دید دارم لُخت میشم و فقط با یه شورت و سوتین هستم ، تعجبش بیشتر شد. پوزخند زدم و گفتم: آخه این لباسمو خیلی دوست دارم. نمی خوام خونی بشه...
نگاهش وحشت زده شد. وقتی دید جیغ و داد و توهین فایده نداره ، شروع کرد به التماس کردن و گفت: من هیچ کاره ام. به خدا منو تهدید کردن که اگه بهتون پیغام نرسونم خانوادم رو می کشن... خیلی خونسرد رفتم جلوش نشستم و گفتم: فقط یه مشکل کوچیک هست. برای اعتراف لازم دارم که یه مهدیس سالم و سر حال جلوی اون دوربین حرف بزنه. البته کادر دوربین فقط از نمای بالا تنه هستش. اما خب برای محکم کاری ترجیح میدم قبل از اینکه شروع کنیم ، تو به زبون خوش همه چی رو اعتراف کنی. همه ی بلاهایی که سر سارا آوردی رو دقیق و مو به مو بگی. اما از اونجایی که می دونم چه موجود دو رو و پُر رویی هستی ، یه روش مسالمت آمیز برای اینکه مثل آدم حرف بزنی انتخاب کردم...
رفتم گوشه ی تاریک زیر زمین. صندلی چرخ داری که روش یه ملحفه کشیده بودم و اصلا تو دید مهدیس نبود رو آوردم جلوش. وقتی ملحفه رو برداشتم ، برای چند ثانیه شوکه شد. بعدش صورتش از شدت عصبانیت قرمز شد. با همه ی توانش شروع کرد به تقلا کردن و فحش دادن به من...
طبق زمان بندیم دیگه وقت به هوش اومدن خواهر فلجش بود. یه ظرف آب آوردم و با چند تا کشیده ی محکم به هوش اومد. دهن خواهرش رو بسته بودم و نمی تونست حرف بزنه. چشماش بیشتر از چشمای مهدیس وحشت کرده بودن. باز هم خونسرد نشستم تا فحشای مهدیس تموم بشه و دوباره شروع کنه به التماس کردن. وقتی آروم تر شد ، صندلیم رو بردم نزدیک تر و گفتم: با هم معامله می کنیم. بدون اینکه ذره ای به خواهرت صدمه برسه به همه چی اعتراف می کنی. خیلی خونسرد و بدون گریه. هر لحظه که وقتم رو بگیری یه بلای خیلی بد سَر خواهرت میارم...
عصبی شد و تُف کرد تو صورتم. لبخند زدم و با دستم صورتم رو پاک کردم. فکر می کرد همش در حد شعاره و بهم نمی خوره که کاری بکنم. از جام بلند شدم. تو وسایلم یه چاقوی جراحی انتخاب کردم. اینقدر بلد بودم که کدوم عضله دست رو اگه ببری ، دست کاملا از کار میفته. رفتم پشت سر خواهر مهدیس. از شدت ترس داشت گریه می کرد. چاقوی جراحی رو بردم سمت دستش و اون عضله ای که مد نظرم بود رو با خونسردی بریدم. رو به مهدیس گفتم: پاهاش که کار نمی کنه. حالا دستاشم کار نکنه چیز مهمی نیست. مگه نه...
مهدیس با صدای بلند ضجه می زد و التماس می کرد. بازم صبر کردم تا کمی آروم بشه. بهش گفتم: زیاد وقت نداری. چون تا اعتراف نکنی نمی تونم جلوی خون ریزیشو بگیرم. ببین چطور داره تقلا می کنه و زجر می کشه؟ نمی خوای بهش کمک کنی؟؟؟
پرده ی سفید رو بردم گذاشتم پشت سرش که مکان مون مشخص نشه. دو بار وسط فیلم گریه اش گرفت. فیلم رو پاک کردم و بهش گفتم: اینجوری فایده نداره. داری وقت و هدر میدی... همه ی توانش رو به کار برد که درست اعتراف کنه. وسطای اعتراف کردنش بود که رفتم و زخم خواهرش رو پانسمان کردم. گرچه می دونستم دستش به این زودیا دست بشو نیست...
بعد از تموم شدن حرفای مهدیس ، خواهرش رو بردم دم در زیر زمین. به داوود زنگ زدم که بیاد ببرش. کارم باهاش تموم شده بود و نیازی بهش نداشتم. برگشتم داخل. فیلم رو گذاشتم تو همون دوربین پخش بشه. رفتم سمت مهدیس. وقتی دید تو دستم همون چاقوی جراحی هستش ترسید و شروع کرد به التماس کردن. به حرفاش توجه نکردم و همه ی لباساش رو تو تنش پاره کردم. حتی شورت و سوتینش رو. از روی صندلی بلندش کردم و پرتش کردم روی زمین. دستاش چون از پشت بسته شده بود ، دردش اومد...
تمام بلاهایی که سر سارا آورده بود رو ، چندین برابر بدتر سر خودش آوردم. حدسم درست بود و چند جای بدنم خونی و کثیف شد. مهدیس حتی دیگه توان ضجه و التماس هم نداشت. یه تشک کهنه و قدیمی گوشه ی زیر زمین بود. کمکش کردم که بره روش دراز بکشه. تو سوراخ عقب و حتی جلوش آب نمک و مایع ضد عفونی کننده ریختم که عفونت نکنه. هنوز چند روز دیگه باهاش کار داشتم و قرار نبود به این زودی رهاش کنم. از شدت درد آب نمک ، دوباره جون گرفت و جیغ کشید...
وقتی داوود فهمید که مهدیس هم از جای نوید و نریمان با خبر نیست ، عصبی شد. با یه لگد محکم کوبید به در باغ. روی مهدیس خیلی حساب می کردیم که از جاشون با خبر باشه. حالا فقط یه امید دیگه داشتیم و اونم نعیم بود...
لازم بود که شبنم حتما سارا رو ببینه. تنها کسی می تونست مانع هر حرکت احمقانه از سمت سارا باشه. هر بار که با سارا تماس می گرفتم ، از شدت بی حوصلگی و کلافگی داشت دیوونه میشد. بلاخره هماهنگ کردیم و شبنم رو بردیم پیشش. سارا از هیچی خبر نداشت و نمی دونست من دارم چیکار می کنم...
گرفتن نعیم و نشوندنش رو اون صندلی ، مثل بقیه برای داوود کار سختی نبود. به غیر از داوود فقط جواد از جزییات خبر داشت. بقیه فکر می کردن این موردا امنیتی هست و از جزییات بی خبر بودن و حتی متوجه شدم داوود اکثر کارا رو خودش انجام میده و تا جایی که میشه از کسی کمک نمی خواد. اینجا بود که فهمیدم داوود چقدر فضا و اجازه ی زیر آبی رفتن داره و در عین حال چقدر محتاطه. چقدر راحت می تونه از قدرتش برای منافع شخصیش استفاده کنه و در عین حال چقدر مخفی کاری می کنه. احساس دوگانه ای به داوود داشتم. از طرفی به نوعی شوهرم بود و واقعا ازم حمایت می کرد و از طرفی هیچ فرقی با نوید و نریمان نداشت. هیچ کدومشون جون آدما براشون ارزش نداشت. فقط چیزی که خودشون می خواستن براشون مهم بود...
تو اتاقم بودم و داشتم آرایش می کردم. داوود اومد پشت سرم و گفت: تو بدون آرایش هم خوشگلی عزیزم... لبخند زدم و گفتم: کنجاوم عکس زنتو ببینم. می خوام ببینم چه شکلیه... داوود از تو گوشیش عکس زنش رو نشونم داد. باورم نمیشد که زنش تا این اندازه زشت و بد قواره باشه. با تعجب بهش گفتم: تو ذهنم این بود که سلیقه ات بهتر از اینا باشه... داوود دولا شد. سرش رو گذاشت رو شونه ام. گردنم رو کمی خم کرد که بتونه بوسش کنه. هم زمان گفت: آدم باید یه زن زندگی بگیره و قیافه اش مهم نیست. زن خوشگل همیشه و همه جا هست... پوزخند زدم و گفتم: پس بگو فقط نقش یه کلفت و خدمکار بچه هاتو داره. تازه خیالتم راحته که اگه بفهمه خیانت کردی کاری نمی کنه. برای همین اسمش زن زندگیه. تازه بیشتر خیالت راحته که تلافی هم نمی تونه بکنه. کی طرف همچین زن بی ریختی می ره... شدت بوسه های داوود از گردنم بیشتر شد و گفت: قربون آدم چیز فهم...
برای چند ثانیه نگاهم تو آینه جدی شد. چقدر یک آدم می تونه پَست باشه. خدا می دونه تا الان با چند تا مثل من بوده. دوباره سعی کردم لبخند بزنم و گفتم: من چندمی هستم؟؟؟ دستاش رو گذاشت رو سینه هام. محکم چنگ زد و گفت: ول کن این حرفا رو. قربون سینه هات بشم من...
ازشون خواسته بودم که چشما و دهن نعیم رو ببندن. چندین ساعت تو همون حالت تنهاش گذاشتم. فقط می تونست صدای ناله های مهدیس رو بشنوه. وقتی چشماش رو باز کردم ، مثل بقیه شون وحشت کرد. حتی بیشتر. وقتی اوضاع داغون مهدیس رو دید ، اینقدر ترسید که خودش رو خیس کرد. زدم تو سرش و گفتم: خاک تو سرت. به تو هم میگن مرد؟؟؟
باز هم مجبور بودم لخت بشم. یک چوب شکسته شده ی پر از براده و یک میله آهنی نوک تیز و یک چوب بیسبال گذاشتم جلوش. دهن بندش رو باز کردم و خیلی خونسرد گفتم: کدوم و انتخاب می کنی عزیزم؟؟؟ مثل مهدیس اول شروع کرد به فحش و تهدید. اما کم کم شروع کرد به خواهش و التماس. چاغوی جراهیم رو برداشتم. بدون معطلی انگشت کوچیک پاش رو بردیم و با عصبانیت و حرص و کینه جیغ زدم: دارم بهت میگم اول کدومو انتخاب می کنی؟ مگه خودتون این بازی رو دوست نداشتین. مگه با سارا همین بازی رو نکردین...
نعیم شروع کرد به نعره زدن و گریه کردن. التماس و خواهش هاش تموم شدنی نبود. تیغ جراحی رو بردم سمت انگشت دیگه اش و گفتم: تا نگی ، دونه به دونه شو می برم. بعدشم میرم سر وقت انگشتای دستت... هر چی بیشتر ضجه میزد ، سعی می کردم بیشتر یاد جنازه ی محسن بیفتم. بیشتر یاد اعترافایی که از اون سه تا آشغال گرفتم بیفتم. اومدم انگشت دیگه پاش رو ببرم که با دستش به چوب بیسبال اشاره کرد... مکث کردم. بهش نگاه کردم. پوزخند زدم و گفتم: برای شروع انتخاب خوبی بود. خیلی خوش سلیقه ای عزیزم. حتی از سارا هم خوش سلیقه تری. اما بدون به هر حال باید سه تاشو پذیرا باشی گُلم...
با دستمال خیس کل بدنم رو تمیز کردم. همه جام پُر کثافت و خون بود. چنان بوی بدی توی زیر زمین پیچیده بود که داشتم بالا می آوردم. لباس پوشیدم و از زیر زمین اومدم بیرون. به داوود زنگ زدم و گفتم: فکر کنم زیاده روی کردم. اوضاع جفتشون خرابه. یه دکتر جور کن...
بعد از چند روز بهم ثابت شد که نعیم هم از مکان نوید و نریمان خبر نداره. عصبی بودم و کلافه. داوود منتظر تصمیم من بود. داشتم جلوش قدم می زدم. همونطور که قدم می زدم ، بهش گفتم: غیر از مهدیس بقیه رو آزاد کن برن. اینقدر اعتراف ازشون گرفتم که جرات ندارن پیش کسی برن. مگه فقط بخوان با نوید و نریمان ارتباط بر قرار کنن...
یک ماه گذشت و مهدیس حالش بهتر شده بود. پاهاش رو زنجیر کرده بودم. بلندی زنجیر در حدی بود که فقط بتونه از توالت فرنگی گوشه ی زیر زمین استفاده کنه. روی صندلی نشسته بودم و داشتم نگاش می کردم. بغضش برای چندمین بار ترکید و گفت: می خوای باهام چیکار کنی؟ تو رو خدا ولم کن برم. تو که تلافی همه چی رو درآوردی...
پام رو انداختم روی پام. خیلی خونسرد بهش گفتم: خودت خوب می دونی نرگس و نعیم و اون نازی آشغال ، ارزش چندانی برای نوید و نریمان ندارن. چه برای تلافی کردن و انتقام و چه برای تصاحب کردن. سارا پیش منه. تو هم پیش منی. با ارزش ترین دارایی های اون دو تا. که تا الان حتما فهمیدن که تو چه شرایطی هستی. در ضمن اگه یادت باشه بهم گفتی که می خواستی از سارا یه حیوون دست آموز خونگی درست کنی. واقعا داشتن یه حیوون دست آموز وسوسه انگیزه. باعث شد منم به فکرش بیفتم. خیلی دوست دارم تجربه اش کنم... شدت گریه مهدیس بیشتر شد و گفت: تو یه روانی جنده ای. تو یه کثافت سادیسمی هستی...
چند ماه گذشت و خبری از نوید و نریمان نشد. برای چندمین بار ، چند تا افغانی کارگر رو بردم تو زیر زمین و ازشون خواستم که به مهدیس تجاوز کنن. بعدش وادارش می کردم قرص بخوره که حامله نشه. هر روز ضعیف تر و ضعیف تر میشد. دیگه نه التماس می کرد و نه فحش می داد. تبدیل شده بود به همون حیوونی که تو رویاهاش بود از سارا درست کنه...
چند باری میشد که به دیدن سارا می رفتم. از شرایطش کلافه ، پرخاشگر و عصبی شده بود. باید یه جوری آرومش می کردم. آخرین باری که رفتم پیشش ، فیلم اعترافات همه ی اونا رو نشونش دادم. شوکه شد و گفت: داری چیکار می کنی بهار؟ داری چیکار می کنی؟؟؟ همچنان خونسرد بودم و گفتم: دارم از ریشه همه چی رو حل می کنم. حذف نوید و نریمان یعنی حل همه ی مشکلات...
اشک تو چشمای سارا جمع شد و گفت: با نرگس چیکار کردی؟؟؟ با یه لحن بی تفاوت گفتم: برگردونمش سر جاش. خودش می دونه اگه فرار کنه و دوباره گیرم بیفته چی میشه... اشکای سارا روی گونه هاش سرازیر شدن و گفت: نرگس هیچ گناهی نداشت. اون بچه بود که مجبورش می کردن. می فهمی بهار؟؟؟ بازم بی تفاوت بهش گفتم: برام مهم نیست. مهم اینه که اون دو تا عوضی رو گیر بندازم... سارا تازه فهمید تو این مدت داشتم چیکار می کردم. یه جوری نگام می کرد. نمی تونستم معنی نگاهش رو بفهمم...
از اون چیزی که فکر می کردم خیلی بیشتر داشت طول می کشید. طبق محاسباتم بلاخره نوید و نریمان باید خودشون رو نشون می دادن. رابطه ام با داوود خیلی صمیمی شده بود. این صمیمیت باعث میشد بیشتر بشناسمش. یه بار که جلوی جواد بدون روسری بودم ، باهام برخورد بدی کرد. اوایل فکر می کردم یه متعصب دینی هستش. اما به مرور فهمیدم هیچ کدوم از عقاید داوود ربطی به دین نداره. تظاهر به دین دار بودن می کنه. داوود یه مرد شکاک و وسواسی بود. کم کم روی تیپ و ظاهرم هم گیر می داد که من به هیچ وجه زیر بار نرفتم. رفتارای داوود هر روز غیر قابل تحمل تر میشد. بعضی سخت گیریاش و بعضی حرفاش من رو یاد حرفای زهرا در مورد ابراهیم می انداخت. ازم قول گرفت که تا پیدا شدن نوید و نریمان می تونم این تیپ و ظاهر رو داشته باشم. یا حتی مهدیس رو داشته باشم. قرار شد بعد از تموم شدن ماجرا هر چی میگه گوش کنم. به قول زهرا بشم یه زندانی تو خونه که داوود هر وقت دلش خواست بیاد خودش رو تو من خالی کنه و بره و مطمئن باشه که غیر خودش کسی بهم دست نمی زنه و حتی نگاهم نمی کنه...
داوود از همه چی خبر داشت به غیر از رابطه ی من با آرین. اصلا بهش نگفته بودم که یه مربی پسر مدتی باهام تمرین می کرده. گه گاه با هم قرار می ذاشتیم و می رفتیم خونه ی نادر و تمرین می کردیم. داوود فکر می کرد تنهایی میرم خونه ی نادر برای روحیه ام. بهش گفته بودم: محله پدریم هست و آرامش می گیرم از اونجا... از آرین خواسته بودم یواشکی وارد خونه نادر بشه که احیانا کسی نفهمه ما دو تا تو خونه تنها هستیم. حوصله ی برخورد های متعصبانه داوود رو نداشتم...
آرین هر بار که می دید چقدر سریع تر شدم و پیشرفت کردم ، سورپرایز میشد. آرین مطمئن بود که تو هر شرایطی می تونم از خودم دفاع کنم. از جزییات اتفاقای زندگیم براش نگفته بودم. فقط می دونست که دنبال قاتل شوهرم هستم. تصویر جنازه ی محسن و حضور آرین ، بزرگ ترین انگیزه ها بودن برای جنگیدن. آرین بود که بهم اطمینان می داد که نباید تسلیم بشم. نباید کوتاه بیام. آرامش بخش ترین لحظاتم رو پیش آرین داشتم. به معنای واقعی تبدیل به برادرم شده بود...
ملاقات با نادر راحت تر شده بود. هنوز نتونسته بودن چیزی رو در موردش ثابت کنن. دوستاش به هر قیمتی شده وکیل گرفته بودن و نذاشته بودن کار به جای باریک بکشه. برای نادر از هیچ کدوم از اتفاقای بیرون زندان روتعریف نکرده بودم. اما بهم شَک کرده بود. وقتی داشتم ازش خداحافظی می کردم ، بهم گفت: گاهی وقتا فکر می کنم تو اون نیستی؟؟؟ با مهربونی بهش لبخند زدم و گفتم: کدوم؟؟؟ نادر با ناراحتی گفت: اون بهاری که می شناختم...
اکثرا سر ظهرا جور میشد که برم و با آرین تمرین کنم. عمدا ماشین نمی بردم. همیشه از آخرین ایستگاه ، پیاده می اومدم خونه. به ورزش کردن معتاد شده بودم. اگه تحرکم کم میشد ، عصبی و کلافه می شدم. هندزفری تو گوشم بود و داشتم قدم می زدم. صداش رو نشنیدم. فقط دیدم که جلوم وایستاده. مدتها بود که منتظر این لحظه بودم. هزاران بار به خاطرش تمرین کرده بودم. ضربه ی اول با آرنج تو صورت. ضربه دوم با آرنج تو پهلو. ضربه سوم با زانو تو بیضه هاش. ضربه چهارم با آرنج پشت گردنش...
با بی رحمی و با سرعت همینطور ضربات بود که روونه نوید می کردم. یادم رفته بود که ممکنه دو نفر باشن. نریمان اینقدر محکم از پشت زد تو سرم که کوبیده شدم به دیوار. یه کوچه ی خلوت رو انتخاب کرده بودن. اما با این حال دو تا خانم در حال رد شدن بودن. تا بخوان به خودشون بیان و به پلیس زنگ بزنن ، نریمان مشت بعدی رو محکم توی سرم زد. اینقدر سرم گیج رفت که نمی تونستم حرکت کنم و برای سوار کردنم تو ماشین مشکلی نداشتن...
وقتی سوار ماشین شدم ، نوید از عصبانیتش چند تا مشت محکم تو شکم و پهلوم کوبید. نریمان با سرعت رانندگی می کرد. فقط متوجه شدم رفتم سمت کرج. بعدش وارد یه ساختمون نیمه ساز شدن. دیگه اینجا خبری از هیچ کس نبود. جفتشون پیاده شدن. نریمان رفت سمت نوید. داشت بررسیش می کرد که دقیقا چقدر صدمه دیده. نوید با عصبانیت گفت: تخم سگ اینا رو از کجا بلد بود. حروم زاده ی آشغال...
هم سرم درد می کرد و هم پهلو هام. به سختی از ماشین پیاده شدم. می دونستم راه فراری نیست. پوزخند زنان گفتم: این بود همه ی زرنگیتون. بعد از این همه مدت که مثل یه شغال ترسو قایم شدین ، پیداتون شده و این بود همه ی کاری که از دست تون بر می اومد...
نوید مشتش رو گره کرد و با قدرت بهم حمله کرد. نریمان جلوش رو گرفت و گفت: آروم باش نوید... بعدشم با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت: تا حالا صد بار می تونستم بگیرمت. فکر کردی چون شدی هرزه ی اون سپاهی آشغال می تونی از دست من فرار کنی؟؟؟
خندم گرفت و نمی تونستم جلوی خندم رو بگیرم. با خنده گفتم: چقدر بدبختین شما دو تا... نوید با فریاد گفت: سارا و مهدیس کجان؟؟؟ همچنان خنده رو لبام بود. بهش گفتم: مگه نگفتی که منو می خوای؟ خب بیا من اینجام. از نهایت بلایی که قراره سرم بیارین خبر دارم. اما خواب اینو ببینی که به سارا برسی. مهدیس جونتم اگه من نباشم از گشنگی و تشنگی مثل سگ جون میده و می میره. در ضمن بعد از گم شدن من ، سارا بلاخره می تونه همه ی حرفاش رو ثابت کنه. اونم بعد از اینکه فیلمای اعتراف همه ی اعضای خانواده ، ضمینه ی پرونده بشه...
نریمان چند لحظه به نوید نگاه کرد. اومد سمت من. دستش رو بلند کرد. فکر کردم می خواد بزنه. اما مشتش رو محکم کوبید کنار گوشم و به بدنه ی ماشین. سعی کرد آروم باشه و گفت: شوهرتو ما نکشتیم... صورتم فقط چند سانتیمتر با صورتش فاصله داشت. پوزخندم هر لحظه محو تر میشد و گفتم: اینقدر بدبخت شدین که حتی تو این شرایط هم دارین مثل سگ دروغ می گین. شما دقیقا همون کاری رو کردین که قول داده بودین...
نریمان همچنان سعی داشت خونسرد باشه و گفت: دارم بهت میگم ما شوهرت رو نکشتیم. اون تهدیدا فقط برای ترسوندنت بود که سارا رو پس بدی. وقتی که شوهرت مُرد من و نوید اصلا ایران نبودیم. می تونم خیلی راحت بهت ثابت کنم. اگه تو ایران بودیم و شرایطشو داشتم که برم سر کار شوهرت و بکشمش ، یه راست می رفتم تو مسیر کار سارا و می دزدیدمش. من دقیق از محل کارش با خبر بودم. حتی از مهدیس خواستم که فیلم سکس خواهرت رو با اون دو تا عرب بفرسته محل کارش که بندازنش بیرون. که بترسه و خودشو تسلیم مهدیس کنه. این یعنی خود عوضیم تو این خراب شده نبودم احمق. اگه بودم که لازم به این کارا نبود. مثل سگ می انداختمش تو گونی و می بردمش همونجایی که هیچ کس نتونست مارو پیدامون کنه...
از سر حرص و عصبانیت یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: حرفاتو باور نمی کنم... نوید اومد سمت من. بازوم رو گرفت. پرتم کرد تو ماشین. خودش هم نشست کنارم و از نریمان خواست که راه بیفتیم. صورت و بینیش خونی بود و یه دستش رو گذاشته بود رو صورتش. مطمئن بودم کارم تمومه. داشتم به جنازه ی محسن فکر می کردم...
به خودم که اومدم ، دقیقا همونجایی بودیم که من رو به زور سوار ماشین کردن. نوید در ماشین رو باز کرد. پرتم کرد بیرون و گفت: فکراتو بکن. اگه شوهر نجس تو رو کشته بودیم ، دلیلی نداشت که دروغ بگیم. تو یه دشمن دیگه داری که ازش بی خبری. برو اول تکیف خودتو روشن کن. بعدش میام سر وقتت. تا سارا رو ازت نگیرم ولت نمی کنم. در ضمن پلاک این ماشین جعلیه. زحمت یادداشت کردن نکش...
خودم رو رسوندم خونه و زنگ زدم به داوود. خودش رو سریع رسوند. سرم از شدت مشتای نریمان درد می کرد. جواد هم همراهش بود. مشخصات ماشین و حتی پلاک ماشین رو بهشون دادم. گرچه مطمئن بودم اون دوتا اینقدر ناشی نیستن که گیر بیفتن. همینطور که این همه مدت مخفی بودن ، باز هم می تونستن مخفی باشن. داوود کمکم کرد که رو تخت دراز بکشم. کنارم نشست و با نگرانی نگام کرد. بهش گفتم: اونا دنبال سارا و مهدیس هستن. همه چی رو باختن. حالا فقط اون دو تا براشون مونده. برای همین منو ولم کردن... داوود که حسابی عصبی شده بود ؛ گفت: آره دقیقا. از این به بعد باید بیشتر مواظب باشیم... دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم: تا دستشون به سارا و مهدیس نرسه کاری با من ندارن...
چند روز گذشت و خبری از نریمان و نوید نشد. نمی دونم چرا دیگه ازشون نمی ترسیدم. اون همه ترس و استرسی که ازشون داشتم تبدیل به عصبانیت و کینه شده بود. بدنم هنوز درد می کرد. به پیاده روی قناعت کردم. رفتم رستورانی که آرین کار می کرد. تا حالا نرفته بودم اونجا. وقتی وارد شدم ، سریع دیدمش. تازه متوجه شدم که اینجا گارسون هستش. با تیپ گارسونی ، خیلی خوش تیپ تر شده بود. من رو که دید کمی تعجب کرد. اما به روی خودش نیاورد که همدیگه رو می شناسیم. منم به درخواست غیر مستقیمش احترام گذاشتم. رفتم یه گوشه نشستم. خیلی رسمی و سنگین و رنگین بهم خوش آمد گفت و منوی غذا رو داد به دستم. منوی غذا رو با مکث ازش گرفتم. به چشمای کمی خجالت زده اش خیره شدم. با لحن نسبتا خاصی ازش تشکر کردم. برای گرفتن سفارش یه گارسون دیگه اومد. اما همه ی حواس من به آرین بود. اشتها نداشتم و فقط کمی از غذام رو خوردم. آرین اومد سمت من و گفت: همه چی خوبه خانم؟ درخواستی ندارین؟؟؟
لبخند خفیفی زدم و گفتم: ممنون آقا. همه چی خوبه. از این بهتر نمیشه... متوجه کاغذ زیر انگشتام شد. دستم رو برداشتم. کاغذ رو خیلی سریع برداشت و رفت. براش نوشته بودم: باید باهات حرف بزنم. همین امشب...
آخر شب بود. به خاطر سخت گیری های داوود ، همچنان دوست نداشتم از وجود آرین تو زندگی من با خبر باشه. آرین برای من نقش یه جزیره ی گمنام و مخفی رو داشت که دوست نداشتم کسی کشفش کنه. برای همین نمیشد که ببرمش خونه. مثل همیشه رفتیم خونه ی نادر. نشستم روی مبل های قدیمی خونه که صدای فنراشون در اومده بود...
وقتی برای آرین گفتم که بهم حمله شده ، هم شوکه شد و هم عصبانی. دیگه وقتش بود که به صورت کامل از همه ی اتفاقا براش بگم. همیشه می دونستم کنجکاوه بدونه که دقیقا داستان من چیه. حالا تمام قطعات پازلی که جست و گریخته بهش گفته بودم رو می تونست تو ذهنش بچینه. می تونست بیشتر و بیشتر من رو درک کنه. سرش رو به مبل تکیه داد و برای چند دقیقه به سقف خیره شد. من رفتم تو آشپزخونه که چایی دم کنم. وقتی برگشتم بهم نگاه کرد و گفت: برای همین صیغه ی این یارو سپاهی شدی؟؟؟
سوالش برام قابل پیش بینی بود. سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: خودشم می دونه. چیزی نیست که ازش مخفی کرده باشم... بدون مکث گفت: بعدش چی؟ یعنی می خوای تا آخر عمرت زنش بمونی؟؟؟ سوالاش دقیقا شبیه یه برادر غیرتی بود. همون دلسوزی و عصبانیت نهان تو سوالاش موج میزد. لبخند زدم و گفتم: نه. صیغه من و داوود مدت داره. تمدیدش نمی کنم...
آرین همچنان داشت به حرفام فکر می کرد و گفت: مطمئنی که شوهرت رو اون دو تا کشتن؟؟؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم: غیر از اون دوتا هیچ کس نمی تونه این کارو کرده باشه. چون دلیلی وجود نداشته. نکنه تو هم به نادر مشکوکی؟؟؟ آرین سریع گفت: نه اصلا. نادر از وقتی از زندان آزاد شد ، تبدیل به یه آدم دیگه شده. همه می دونن. همه بهش اعتماد دارن. اگه نداشتن اینجور پشتش نبودن... نشستم سر جام و گفتم: پس با این حساب کار کس دیگه ای نمی تونه باشه. اونا الان دنبال سارا و مهدیس هستن. دیگه چیزی برای از دست دادن ندارن به غیر از این دوتا... آرین یه جور خاصی نگاه کرد و گفت: شاید دنبال تو هم باشن...

ادامه...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
مرد

 
ادامه قسمت ۵ فصل (سوم)

پوزخند زدم و گفتم: به اونجا نمی رسن. تا بخوان برسن ، جفتشون مُردن...
برای جفتمون چایی ریختم. گوشیم زنگ خورد. یکی از دوستای نادر بود. صداش گرفته و ناراحت بود و گفت: بهار خانم. بدبخت شدیم. بیچاره شدیم. نادر محکوم به قتل شوهر شما شده. قاضی حکم قصاص داده... لیوان چایی از دستم افتاد. چطور همچین چیزی ممکن بود. با دستای لرزون به وکیل نادر زنگ زدم. بغض گلوم رو گرفته بود و گفتم: این یعنی چی؟ مگه نگفتی زمان خریدی؟؟؟ وکیل نادر هم بدجور ناراحت بود و گفت: نمی دونم چی شد. نفهمیدم چی شد. بازپرس پرونده عوض شد. تاریخ دادگاه رو عوض کردن. بد موقع به من خبر دادن. تا اومدم به خودم بجنبم همه چی رو جلو بردن. تا حالا همچین موردی رو تجربه نکرده بودم. خانواده شوهرتون هم به شدت دنبال محکوم کردن نادر بودن. حتی بعدش می خوان از شما شکایت کنن. نمی دونم کی و چجوری اینجور پُرشون کرده...
هر چقدر به اعضای خانواده محسن زنگ زدم ، هیچ کدوم جواب ندادن. از شدت عصبانیت نمی دونستم باید چیکار کنم. آرین سعی کرد آرومم کنه. گرچه حال اونم بهتر از من نبود...
وقتی برگشتم داوود تو خونه بود. خیلی طلبکارانه گفت: تا این وقت شب کجا بودی؟ چرا چشمات قرمزه؟؟؟ از طلبکار بودنش عصبانی شدم و گفتم: به تو ربطی نداره کجا بودم. تو معلوم هست چه غلطی داری می کنی؟ حکم اعدام نادر و دادن... داوود از جاش بلند شد. اومد جلوی من و یه کشیده ی محکم زد توی گوشم و گفت: زنیکه هرجایی. گُه می خوری به من میگی که ربطی بهم نداره. هر چی دارم کوتاه میام تو آدم بشو نیستی. به درک که اعدامش کنن. از همون اول باید می فهمیدی نتیجه دوستی با یه خلافکار چیه. در ضمن من فقط قول داده بودم شر اون دو تا نر خر رو از زندگیت کم کنم. یه بار دیگه اینجوری باهام حرف بزنی ، من می دونم و تو...
دستم رو گوشم بود. باورم نمیشد که اینقدر محکم و تو این شرایط بزنه تو گوشم. سعی کردم جلوش گریه نکنم. رفتم تو اتاقم و در و پشت سرم بستم. دوست داشتم با همه ی توانم فریاد بزنم. نشستم گوشه ی اتاقم. گریم گرفت. دستم رو گرفتم جلوی دهنم تا صدای گریم بیرون نره...
چند روز گذشت. هر کاری کردم به من اجازه ی دیدن نادر رو ندادن. خانواده محسن حتی جواب سلام من رو نمی دادن. هر چقدر سعی کردم بهشون بفهمونم که نادر بی گناهه فایده نداشت. حتی بازپرس جدید بهم رسوند که خود من هم می تونم متهم باشم...
چراغای خونه رو خاموش کرده بودم. وقتی داوود نبود بیشتر حس امنیت داشتم. دراز کشیده بودم رو کاناپه. دستم رو گذاشته بودم روی چشمام و داشتم آهنگ Remembrance از Balmorhea رو گوش می دادم. با اینکه هندزفری تو گوشم بود ، ضربات شدیدی که به در خونه می خورد رو شنیدم. هم پشت هم زنگ خونه و هم ضربه به در. فقط با شورت و سوتین بودم. سریع رفتم لباس تنم کردم. آخر شب بود و با استرس گفتم: کیه؟؟؟ صدای سارا بود که گفت: باز کن بهار. منم بهار باز کن... وقتی در رو باز کردم و قیافه ی وحشت زده ی سارا رو دیدم ، بیشتر ترسیدم. داشت نفس نفس میزد. در خونه رو از دستم گرفت و بست. تو همون حالت که نمی تونست خوب حرف بزنه ؛ گفت: کار نوید و نریمان نیست. اونا محسنو نکشتن...
از چیزی که می شنیدم بیشتر تعجب کردم. دست سارا رو گرفتم. بردمش تو هال و نشوندمش رو کاناپه. سریع از توی یخچال براش یه لیوان آب بردم. لیوان رو گذاشتم توی دستش و گفتم: بخور سارا. نفس بگیر ببینم چی داری میگی...
حال سارا کمی جا اومد و گفت: مگه نشنیدی چی گفتم. اونا شوهرتو نکشتن. کار اونا نیست... عصبی شدم و گفتم: میشه دقیق بگی چی شده؟؟؟ سارا دستاش رو کرد تو موهاش. یه نفس عمیق کشید و گفت: اینقدر منو تو اون خونه زندانی کردی که دیگه حوصلم سر رفت. روزا می رفتم توی باغ و قدم می زدم. یه درخت بزرگ بود که ازش بالا می رفتم. یه جای خوب برای خودم درست کرده بودم که می تونستم روی درخت دراز بکشم. جریان درخت رو فقط به شبنم گفته بودم. کم کم ترسم ریخت و شبا هم می رفتم. امشب که بالای درخت بودم ، داوود و جواد وارد باغ شدن. فاصله اون درخت تا ساختمون خیلی زیاده. داشتن با هم حرف می زدن و اصلا نمی دونستن ، من بالا سرشون هستم. یه جورایی دقیقا زیر درخت وایستادن. هم سیگار می کشیدن و هم حرف می زدن...
نفس سارا هنوز کامل جا نیومده بود. بهش گفتم: خب بقیه شو بگو سارا. نصف عمرم کردی... سارا بغض کرد. گریش گرفت و گفت: داوود محسنو کشته. یعنی جواد در اصل کشته. داوود ازش خواسته. الانم می خواد از طریق تو ، نوید و نریمان رو گیر بندازه و درجا بکشه جفتشون رو. اینطور که فهمیدم نوید و نریمان تونستن یه سری نقطه ضعف از داوود گیر بیارن. موی دماغ شدن برای داوود. تازه یه چیز دیگه هم...
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: چه چیز دیگه ای سارا؟ با تو ام سارا. حرف بزن... شدت گریه سارا بیشتر شد و گفت: داوود اینجوری هم از شَر نوید و نریمان خلاص میشه. هم از شَر نادر. هم از شَر من. و هم اینکه... عصبی شدم و گفتم: چرا حرفتو کامل نمی زنی؟؟؟ سارا گریه کنان گفت: هم اینکه برای همیشه تو رو صاحب میشه. اصلا انگیزه اصلیش از کشتن محسن همین بوده بهار. که به تو برسه. اون همسایه لعنتی رو به روییت همیشه تو رو تحت نظر داشته. اون روز شنید که مهدیس ما رو تهدید کرد. بهترین فرصت بوده که داوود محسن رو بکشه و گردن نوید و نریمان بندازه...
وایستادم و صورتم رو با دستام پوشوندم. سرم داشت گیج می رفت. یه هو یاد حرفای نوید و نریمان افتادم. حق داشتم و واقعا تو اون شرایط دلیلی نداشت که بخوان دروغ بگن. دلیلی نداشت که بخوان بهم ثابت کنن ، موقع مرگ محسن اصلا ایران نبودن. نوید و نریمان نمی تونستن چنین نفوذی تو پرونده نادر داشته باشن. اگه نفوذ داشتن که اوضاع خودشون این نبود. فقط می تونست کار داوود باشه. یک ساعت تموم تو هال خونه قدم زدم. تمام پازل لعنتی ای که چشمای کورم ندیده بود رو کنار هم گذاشتم...
سارا وقتی حالش بهتر شد با جزییات بیشتر از حرفای داوود و جواد گفت. حس کردم که دنیا داره دور سرم می چرخه. نا خواسته روی زانوهام افتادم زمین. فکر اینکه چه کلاهی سرم رفته. فکر اینکه این همه مدت چطور بازیچه ی داوود بودم. بهم پیشنهاد زندگی تو اون ویلا رو داد تا بلاخره بتونه بهم برسه. و من سرعت رسیدن به هدفش رو بیشتر کردم...
فکر می کردم بدترین لحظه زندگیم ، موقعی بود که خبر مرگ محسن رو شنیدم. اما اون حس هیچی نبود در برابر حس لعنتی ای که الان داشتم. سارا اومد کنارم. دو زانو نشست و گفت: چیکار کنیم بهار؟؟؟ بغض لعنتی گلوم رو داشت خفه می کرد. به سختی سرم رو آوردم بالا و گفتم: چطوری اومدی اینجا؟ کسی هم دیدت؟؟؟ سارا سریع گفت: نه کسی ندید. یه جوری رفتم تو ساختمون که داوود و جواد اصلا متوجه نشدن من کجا بودم. چند تا سوال ازم پرسیدن و بعدش رفتن. وقتی اومدم که مطمئن شدم نیستن. الانم که دیدم ماشینشون نیست اومدم بالا...
چند قطره اشکی که روی گونه هام بود رو پاک کردم و گفتم: باید برگردی سارا. داوود نباید بفهمه که ما می دونیم. اون از همه چیز ما خبر داره. از همه ی دوستامون. رابطه هامون. مکانایی که می تونیم قایم شیم. نباید بذاریم بفهمه... سارا که حالش بهتر از من نبود ؛ گفت: بعدش می خوای چیکار کنی؟؟؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: نمی دونم. هیچی نمی دونم. تو فقط برو. اگه هم اومدن جوری رفتار نکن که تابلو بشه...
توی آینه به خودم نگاه کردم. فکر انتقام کورم کرده بود. داوود به بهترین شکل ممکن من رو آنالیز کرده بود. هر قدمی که برداشتم برای اون بود. یعنی باخته بودم؟ یعنی یه بازنده ی بزرگ بودم؟ یعنی همه چی تموم شده بود؟ یه طرف داوود و یه طرف نوید و نریمان. هیچ شانسی جلوی هیچ کدومشون نداشتم. خودم به درک. سر سارا چی می اومد؟؟؟
صبح زنگ زدم به داوود. همه ی انرژیم رو صرف کردم که طبیعی باشم. بهش گفتم: یه فکر جدید دارم داوود. می خوام مهدیس رو آزاد کنم. تو هم بسپار که مهدیس رو زیر نظر بگیرن. بلاخره سعی می کنن با مهدیس ارتباط بر قرار کن... داوود کمی فکر کرد و گفت: اوکی انجامش بده...
یه دست لباس برای مهدیس بردم. من رو که می دید از ترس خودش رو جمع می کرد. ظرف آب و چند تا دستمال تمیز بهش دادم و گفتم: خودتو تمیز کن... زنجیر پاهاش رو باز کردم. بهش لباس دادم و گفتم: بعدشم اینا رو تنت کن... مهدیس با دستای لرزون خودش رو تمیز کرد و لباس تنش کرد. دستش رو گرفتم و آوردمش بیرون. روشنایی روز چشماش رو اذیت می کرد. ازش خواستم سوار ماشین بشه. بهش گفتم: خانوادت فکر می کنن تو و خواهرت رفتین سفر خارج. خواهرت تا الان تو آپارتمانت زندانی بود. یه خدمتکار گرفته بودم تا ازش مراقبت کنه. دستش هم بهتره. به نفع جفت تونه که همینو به خانوادتون بگین. الانم دارم آزادت می کنم تا به نوید و نریمان یه پیغام برسونی. بهشون بگو که تو طعمه هستی برای گرفتن اونا. و اینکه باید هر طور شده ببینمشون... مهدیس از شنیدن حرفای من تعجب کرد. نمی تونست درک کنه چرا دارم به نوید و نریمان اخطار میدم...
توی بالکن داشتم غروب آفتاب رو نگاه می کردم. صدای زنگ خونه اومد. در رو که باز کردم کسی پشت در نبود. اما متوجه افتادن یه تیکه کاغذ از بین در شدم. داخلش نوشته بود: همون کوچه... منظورش رو گرفتم. حاضر شدم و رفتم تو همون کوچه ای که اون سری باهاشون درگیر شده بودم. با یه ماشین دیگه بودن. بدون هیچ صحبتی سوار ماشین شدم. دوباره رفتیم همون ساختمون نیمه کاره ای که اون سری رفته بودیم...
از ماشین پیاده شدم. چند قدم برداشتم. اون دوتا هم پیاده شدن. برگشتم و بهشون گفتم: حق با شما بود. محسنو داوود کشته... نوید پوزخند زنان گفت: ما می دونستیم کار اونه. اما اگه می گفتیم باور نمی کردی. باید خودت بهش می رسیدی... سرد و بی روح به نوید نگاه کردم و گفتم: از کجا می دونستین؟؟؟ نوید یه قدم نزدیک تر شد و گفت: چند وقتی طول کشید تا اصلا بفهمیم از کجا خوردیم. همه ی سرنخا به داوود می رسید. ما نمی دونستیم پدرمون همچین دوستی داشته. اونم مثل ابراهیم تو پوشش یه سپاهی در اصل کار اطلاعاتی می کرده. از خبرچینی شروع کرده و کم کم کله گنده شده. اینقدر نفوذ داشت که تمام رابطه های ما رو خفه کنه. نصف بیشترشون رو با تهدید ساکت کرد. چون از همه شون آتو داشت. اینجوری شد که همه چی از دست رفت. اما ما ساکت نشستیم. شروع کردیم به تحقیق در مورد آقا داوود قهرمان. خیلی از اونایی که داوود خفه شون کرده بود ، دلشون خون بود از دستش و حتی نمی خواستن و نمی خوان که سر به تنش باشه. تا اینکه یکی شون علنی اعلام کرد حاضره که حداقل بهمون اطلاعات بده. اینا تو سازمانشون اونقدرام هم پشت هم نیستن. هر کی چاپلوس تر ، عزیز تر. هر کی عوضی تر ، وفادار تر. اونایی که عقب موندن کینه شونو تو دلشون نگه می دارن برای برنده ها. این یارو هم جز همین آدما ست. کلی اطلاعات داد که داوود چطور از سازمان برای کارای شخصیش استفاده می کنه. تازه فقط به جریان تو ختم نمیشه. آقا داوود خودش سر دسته ی هر چی زیر آبی برو هستش. به اسم امنیت ملی هر کی رو دلش می خواد گیر می اندازه. به هر دختر و زنی که دلش می خواد تجاوز می کنه و پرونده سازی می کنه براشون. اینقدر جلو رفتیم تا به سر نخای پرونده قتل شوهر تو رسیدیم. اینکه این می تونه کار داوود باشه. اوضاع اونجا جالب میشه که بالادستای داوود خبر از خیلی از کثافتکاریاش ندارن یا اگه دارن براشون اهمیت نداره. یکیش همین جریان خودت. اما دشمنای داوود بدجور دنبال زمین زدنش هستن. داوود داره زیر پاش خالی میشه. ما به یه تیر خلاص نیاز داریم. تیر خلاص بخوره به پیشونی داوود ، همه ی اعتبار گذشته ی ما بر می گرده. تنها مانع عقب کشیدن همه ی دوستای پر نفوذ ما داوود هستش که با نبودش ، دیگه خبری از این مانع نیست. چون دوستامون هم برای خیلی از معامله ها و سوداشون به ما نیاز دارن. تو هم برای در افتادن با ما ، به بد کسی اعتماد کردی...
سکوت کردم و ذهنم هنوز چیزایی که شنیده بودم رو هضم نکرده بود. نوید تمسخر آمیز ترین پوزخندی که تو عمرم دیده بودم رو زد و گفت: شنیدم شدی زن صیغه ایش. عجب زرنگه طرف. شوهرتو کشته. تو کمتر از شیش ماه خوابیدی زیر کیرش. خدا می دونه چقدر تو دلش بهت خندیده باشه. موقع کردنت ، تو چشمات نگاه کرده و تو دلش گفته عجب احمقی گیرم افتاده. هم شوهرشو کشتم و هم الان زیرمه...
جفتشون بهم پوزخند می زدن. جفتشون خوب می دونستن که چقدر تحقیر شدم. اینکه به قاتل شوهرت تن بدی. اینقدر تحقیر کننده ست که هیچ غروری برای آدم نمی ذاره. اینقدر حقارت انگیزه که هیچ کلمه یا جمله ای نمی تونه توصیفش کنه. درونم هر لحظه بیشتر متلاشی میشد. سعی کردم خودم رو کنترل کنم. رو به جفتشون گفتم: اگه اینطور که میگین باشه ، حذف داوود خیلی هم سخت نیست. فقط باید تو یه شرایط خوب گیرش بندازین. که من می تونم براتون شرایط رو محیا کنم. داوود و جواد جفتشون بهم اعتماد دارن و بر عکس به هیچ کسی اعتماد ندارن. تمام کارای مهم رو خودشون شخصا انجام میدن. من تنها کسی هستم که از یه سری کاراشون و شیوه هاشون خبر دارم و می تونم براتون گیرشون بندازم. وقتی هم که حذف شدن ، به اون دوست عزیزتون بگین هر چی مدرک بر علیه داوود داره رو کنه و خلاص. محکوم کردن یه آدم مرده کاری نداره. شما هم بر می گردین به گذشته. البته به شرطی که بهم قول بدین داوود و جواد رو بکشین. اونم جلوی چشمای خودم. در ضمن من سارا نیستم که نتونم کُند شدن ضربان قلب رو با ایستادنش تشخیص ندم...
نریمان که انگار از پیشنهادم خوشحال شد ، اومد طرف من. دستش رو گذاشت روی صورتم و گفت: فکر نمی کنی داری خیلی سود می کنی تو این معامله؟؟؟ دستش رو به آرومی از روی صورتم پَس زدم و گفتم: دیگه چی می خوایین؟؟؟ نریمان گفت: اونی که می خواییم جلومون وایستاده... نوید از پشت سر گفت: بعلاوه ی سارا...
چند لحظه سکوت کردم. جسمم اونجا بود اما برای چند لحظه حس کردم روحم داره از تنم خارج میشه. آب دهنم رو به سختی قورت دادم. رو به نریمان گفتم: قبوله. همه چی بهتون بر می گرده. منو هم دارین. سارا رو هم براتون میارم... نریمان دستش رو برد بین پاهام. کُسم رو لمس کرد و گفت: تو میشی زن خودم. عشق خودم. سارا هم به نعیم رجوع می کنه. مهدیس هم بر می گرده پیش نوید. دوباره خانواده دور هم جمع میشه. یه خانواده ی کامل... با صدای لرزون بهش گفتم: همونی میشه که شما می خوایین اما شرطم سر جاشه وگرنه خواب من و سارا رو باید ببینین...
نوید روی کاغذ برام یه آدرس نوشت و گفت: این محل موقت زندگی ماست. بیا اینجا و دقیقا مشخص می کنیم که باید چیکار کنیم...
چند روز بعد وقتی رفتم به آدرسی که بهم داده بودن ، کسی نبود. از طریق کاغذ هایی که جلوی خونه ام می ذاشتن که بعدا فهمیدم یه بچه اینکارو می کنه ، باز یه آدرس جدید بهم می دادن. هر بار می رفتم کسی نبود. فهمیدم که دارن من رو امتحان می کنن. بلاخره وقتی مطمئن شدن من واقعا ریگی تو کفشم نیست ، بهم آدرس واقعیشون رو گفتن...
موقع حاضر شدن می دونستم که اگه برم تو اون خونه و باهاشون تنها بشم چه اتفاقی برام میفته. به آرزوشون می رسن. عامل تمام بدبختیاشون تو چنگشون میفته و هر کاری که دوست دارن می تونن باهاش بکنن. تک تک تهدیدای زهرا رو عملی می کنن. قبل از رفتن توی آینه به خودم نگاه کردم و گفتم: تو بُردی زهرا...



زمان حال


مطمئن شده بودم داوود فقط یکی از همسایه ها رو مسئول زیر نظر گرفتن من گذاشته. فقط می تونست بفهمه کِی رفتم بیرون و کِی بر می گردم. شب قبل هم که به داوود زنگ زده بودم و گفته بودم میرم دیدن سارا و صبح بر می گردم. با کمک سارا از دیوار پشتی ویلا زدم بیرون. موقع برگشتن هم سارا کمک کرد و از همون دیوار وارد ویلا شدم. و از اونجا اومدم خونه. نزدیکای ظهر از خواب بیدار شدم. داوود بهم گفته بود که میره ماموریت و چند روزی نیست. خیالم راحت بود که خبری ازش نیست. رفتم حموم و خودم رو شستم. یاد آوری چندین باری که نوید و نریمان باهام سکس کردن ، اصلا اذیتم نمی کرد. یعنی اصلا حسی نداشتم که بخواد اذیتم کنه. درون من دیگه چیزی روشن نبود که نگران خاموش شدنش باشم...
مطمئن بودم داوود همچنان از وجود آرین بی خبره. این یعنی اینکه تحت نظر دائم داوود نبودم. اگه از وجود آرین با خبر میشد تا حالا صد بار فهمیده بودم. این یعنی خیلی من رو دست کم گرفته. وقتی رسیدم خونه ی نادر ، آرین هم طبق قرار از قبل اونجا بود...
از وقتی که فهمیده بودم قتل محسن کار داووده باهاش سکس نداشتم. وقتی وارد خونه شد از نگاهش فهمیدم که تشنه ی سکس با منه. طاقت نداشت و همونجا روی کاناپه لختم کرد. فکر می کردم که الان باید کُلی زجر بکشم. عذاب بکشم و شکنجه بشم. که دارم با قاتل شوهرم سکس می کنم. اما هیچ احساسی نداشتم. اصلا برام مهم نبود. بدون اینکه تحریک بشم ، موفق شدم بهترین نقش ممکن رو بازی کنم. حتی از مواقعی که واقعا از سکس لذت می بردم ، بیشتر شبیه یک زن شهوتی شده بودم. داوود عاشق حالتی بود که روی کاناپه بشینه و من روش بالا و پایین بشم و دستام رو دور گردنش حلقه کنم...
اینطوری می تونست هم قیافه ی من رو ببینه و هم تسلط کامل روی سینه هام داشته باشه. گردن و سینه هایی که حالا به خاطر تحرک زیاد ، عرق کرده بودن. به چشمای خمارم نگاه کنه و تصور کنه که الان کیرش تو کُس صاحب این چهره و چشماست. تصور کنه که چطور تونسته من رو صاحب بشه. چطور تونسته از حماقتم استفاده کنه. اما به هر حال من هر چی که می خواست رو بهش دادم. بهتر از همه ی دفعاتی که باهاش بودم. این آخرین سکس من و داوود بود. یا اصلا آخرین سکس من. یکی از ما و یا احتمالا جفتمون فردای این سکس دیگه زنده نبودیم. زهرا می گفت من نباید این بازی رو شروع می کردم. شاید راست می گفت. اما حالا تصمیم داشتم برای همیشه این بازی رو تموم کنم...
به خواست داوود نرفتم حموم. دوست داشت تا عرق سکس روی بدنم هست ، همونطوری جلوش باشم. رفتم و از توی اتاق اون تیکه کاغذ رو آوردم. حتی طوری راه می رفتم که از دیدنم لذت ببره. چند تا تیکه کاغذ رو نشونش دادم و گفتم: وقتی نبودی انداخته بودن جلوی در...
داوود با تعجب به کاغذا نگاه کرد و گفت: اینا چیه؟؟؟ وانمود کردم که کمی ترسیدم و بهش گفتم: این مکالمه ی من با نریمان و نویده. از طریق این کاغذا که یه پسر بچه می آورد و می برد...
داوود با دقت کاغذا رو خوند. با تردید و تعجب اخم کرد و گفت: تو چی براشون نوشتی؟؟؟ نشستم کنار داوود. پام رو انداختم روی پام و خودم رو متمایل به داوود کردم. دستم رو گذاشتم روی کیر خوابیده و همچنان خیسش و گفتم: براشون نوشتم هر چی که اونا بگن...
قبل از اینکه داوود حرفی بزنه ؛ گفتم: اونا فقط و فقط حاضرن تو یه مکان عمومی باهامون ملاقات کنن. به هیچ وجه حاضر نیستن که تو یه جای خلوت باهامون مذاکره کنن. بهم این آدرس رو دادن. آدرس یه رستورانه. قراره فردا شب اونجا همدیگه رو ببینیم. و تو می تونی برای همیشه شَرشون رو کم کنی یا اصلا دستگیرشون کنی. این بهترین فرصته...
داوود چند ثانیه مکث کرد و گفت: تو باید با من مشورت می کردی. باید صبر می کردی من می اومدم... اخم کردم و گفتم: عه بد اخلاق. فکر کردم الان خوشحال میشی... داوود دستم رو از روی کیرش پس زد. با عصبانیت بلند شد و گفت: یک جای عمومی قرار گذاشتی؟ فکر کردی اینجوری کارو راحت کردی؟ این بدترین تصمیم ممکنه...
لبخند زنان از جام بلند شدم. رفتم جلوش. خودم رو چسبوندم بهش. دستام رو حلقه کردم دور گردنش و گفتم: داوود باز منو دست کم گرفتی؟ فکر کردی من احمقم؟ قراره تو قسمت وی آی پی رستوران همدیگه رو ببینیم. که طبقه ی دوم رستورانه. که کاملا از طبقه ی پایین عمومی مجزاست. یه پنجره هم رو به کوچه ی باریک کنار رستوران داره. دقیقا زیر پنجره یه طاقچه هستش که میشه به راحتی از پنجره فرار کرد. وقتی بهم آدرس رستوران رو دادن ، چندین بار رفتم اونجا و غذا خوردم و بررسیش کردم. می خواستم خودم تو این جریان مشارکت مستقیم داشته باشم. من مطمئنم تو اون رستوران می تونیم گیرشون بندازیم. یعنی می خوای بگی همچین کاری برای آدمات سخته؟؟؟
تو دلم خوب می دونستم که داوود برای اینکار از آدماش کمک نمی گیره. حتی ریسک دستگیری نوید و نریمان رو هم نمی کنه. فقط خودش و جواد می تونن این کارو انجام بدن. باز من رو پس زد و رفت توی فکر. بهش گفتم: این تنها فرصت ماست داوود. اگه از دستش بدیم متوجه میشن که قراره چه بلایی سرشون بیاریم. اگه ایندفعه گم و گور بشن دیگه پیدا نمیشن. اونوقت من مجبورم برای ثابت کردن ماجرای قتل شوهرم اون اعترافا رو بدم به پلیس. نگو که ترسیدی. اون دوتا نباید زنده از اون رستوران بیرون بیان. همونطوری که شوهر من زنده از بیمارستان بیرون نیومد...
وقتی خواستیم وارد رستوران بشیم ، داوود بهم گفت: اینجا که شلوغه... از نگهبان دم در پرسیدم: من کُل قسمت وی آی پی رو چند روز پیش برای امشب رِزرو کرده بودم... نگهبان دم در گفت: آره بالا رِزروه. مشکلی نیست. پایین هم کلا جشن تولده و کاری با بالا نداره...
با لبخند به داوود گفتم: هر چی شلوغ تر بهتر. کل حواسشون به پایینه. شانس از این بهتر... داوود و جواد چند لحظه بهم نگاه کردن. داوود با علامت تایید سرش رو تکون داد و وارد شدیم. رفتیم طبقه ی دوم و قسمت وی آی پی. گارسون ازمون به خاطر سر و صدای جشن تولد عذر خواهی کرد و گفت: اگه مشکلی نیست در اینجا رو می بندم که سر و صدا کمتر بیاد بالا... رو به گارسون گفتم: خیلی هم عالی. در ضمن سری بعد که کسی وی آی پی رو رِزرو کرد ، بهش بگین که قسمت عمومی چه خبره... گارسون دوباره معذرت خواهی کرد و گفت: بله حق با شماست خانم. همیشه گفته میشده. ایندفعه کمی تداخل برنامه پیش اومد. حق با شماست...
قسمت وی آی پی کلا مبلمان بود. نشستم روی مبل و سرم رو گرفتم بین دستام. داوود اومد نشست کنارم و گفت: چت شده بهار؟؟؟ با ناراحتی نگاش کردم و گفتم: استرس دارم داوود. می ترسم... داوود پوزخند زد و گفت: نترس. خودم شخصا بررسی کردم. همه ی بررسی های تو درست و دقیقه. جفتشون اینجا می میرن. همین امشب. همینجا. این تیپ و قیافه ای که ما سه تا داریم به هیچ وجه برای کسی قابل شناسایی نیست. همین الان اگه این عینک رو برداری و گریم صورتت رو پاک کنی و مدل موهات رو برگردونی به حالت قبل ، همین گارسونی که تو نخت بود و داشت باهات لاس می زد ، نمی تونه بشناست...
دستای داوود رو فشار دادم و گفتم: مرسی عزیزم. فقط تو می تونستی من رو به آرزوم برسونی... در وی آی پی باز شد. به گارسون گفته بودم که دو تا مهمون دیگه هم دارم. گارسون نوید و نریمان رو هدایت کرد به سمت داخل وی آی پی و در رو پشت سرشون بست...



یک هفته قبل


-چطور می تونم چهار تا مرد رو با هم بکشم؟؟؟
+می فهمی چی داری میگی بهار؟ هم زمان با هم؟؟؟
-آره دقیقا...
+این کار خودکشیه بهار. بهت قول دادم تو هر کاری کمک کنم. کمک هم می کنم اما در هیچ شرایطی ما حریف چهار نفر نمیشیم...
-یادت باشه که یه چهار نفر متحد نیستن. میشه جوری برنامه ریزی کرد که نقشه قتل همدیگه رو بکشن. من شاید مجبور بشم دو تاشون رو بکشم...
+چطوری می خوای همچین شرایطی رو مهیا کنی؟؟؟
-سخت نیست. نوید و نریمان یه جور نیاز به از بین بردن داوود دارن. داوود هم یه جور دیگه نیاز به حذف اون دوتا داره. داوود مدتها از من استفاده کرد تا به این دو تا برسه. وقتشه به هدفش برسه. نوید و نریمان هم در آرزوی برگشت به دوران گذشته شون هستن...
+نیاز به یه فضای بسته داری. چون بلاخره همه شون می فهمن نقشه ات چیه. اگه یکیشون هم فرار کنه ، هیچ فرقی به حالت نمی کنه...
-باید جوری برنامه ریزی کنیم که اصلا بهم شَک نکنن. یه مکان عمومی می تونه بهترین انتخاب باشه. اگه هدایتشون کنم به یه مکان خلوت ، شَک می کنن. کدومشون می تونن فکر کنن که من نقشه ی کشتنشون رو تو یه مکان عمومی کشیدم. به نوید و نریمان میگم که داوود منتظره تا تو یه مکان خلوت سرشون رو زیر آب کنه. اینطوری بیشتر بهم اعتماد می کنن و راغب میشن به یه مکان شلوغ و عمومی. اونا همه چی رو از دست دادن. قطعا رسیک اعتماد به من نباید براشون کار سختی باشه...
+یکشنبه هفته ی دیگه کُل رستوران رِزرو شده برای یه جشن تولد. از این خر پولان. قراره هر غلطی خواستن بکنن. حتی پول دادن که اگه بازرس از شلوغی شاکی شد ، صاحب رستوران بهش رشوه بده...
-خب این چه ربطی داره؟؟؟
+طبقه ی بالا وی آی پی داریم. مخصوص مشتری کله گنده ها. زیاد پیش اومده که بخش وی آی پی رو هم رِزرو کنن...
-یعنی ببریمشون اونجا؟؟؟
+آره. دقیقا همون شب. اینقدر سر و صدا هست که پایین کسی متوجه نشه. اکثر بچه ها هم درگیر پذیرایی از جشن تولد هستن. می مونه یه گارسون که فقط باید به وی آی پی سرویس بده...
-واقعا می خوای تا این حد به خاطر من تو خطر بیفتی؟؟؟
+از این حدم بیشتر. فکر کردی الکی بهت گفتم حاضرم هر کاری برات بکنم؟ تو فقط بیارشون اونجا...
-اگه بفهمن هیچ کدوم مون زنده نمی مونیم...
+آره می دونم. اونوقت خواهرت چی میشه؟؟؟
-یه فکرایی براش کردم. از ایران فراریش میدم. کسی که بهش اطمینان دارم این کارو می کنه...



زمان حال


آرین سفارش غذامون رو آورد. داوود و جواد یه طرف نشسته بودن و نوید رو نریمان طرف دیگه. نمی دونستم چی تو کله شون می گذره. وقتی آرین داشت می رفت ، داوود خیلی جدی و محکم بهش گفت: لطفا در رو ببندین و دیگه وارد نشین. می خواییم راحت باشیم... آرین با خوش رویی گفت: حتما آقا. راحت باشین...
بعد از بسته شدن در ، داوود خیلی سریع از توی کتش ، اسلحه کمریش رو برداشت و گرفت به سمت نوید و نریمان. با نگاهم به نوید فهموندم که نترسه. نوید خیلی خونسرد تکیه داد و گفت: فقط همین؟؟؟ داوود از اینکه دید نوید اینقدر خونسرد واکنش نشون داد ، جا خورد. بدون مقدمه گفتم: خالیه. خبری از فشنگای داخلش نیست...
داوود و جواد سراشون برگشت سمت من. از جام بلند شدم و گفتم: وقتی داشتین گریم می کردین و لباس عوض می کردین. وقت خوبی بود برای درآوردن فشنگای اسلحه هاتون. البته یکمی در آوردن خشاب سخت بودا اما از پسش بر اومدم...
چشمای داوود از تعجب و عصبانیت گرد شد. وقتی نریمان یه اسلحه کمری از توی کتش در آورد ، عصبانیت داوود بیشتر شد. اینقدر عصبانی شد که چشما و اندام صورتش به لرزش افتاد. اومد حرف بزنه که نذاشتم و گفتم: هیچ کس کامل نیست. هیچ کس خدا نیست. همه بلاخره یه جایی و یه جوری یه اشتباه می کنن. مثل یه گفتگویی که هرگز فکرش رو نمی کنن تو اون وقت شب یکی بالای درخت باشه و بشنوه که چی میگن. راستش واقعا خیلی عجیبه. اون وقت شب روی درخت. کدوم آدم عاقلی آخه این کارو می کنه؟؟؟
نوید ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: موقعی که شوهرش رو کشتی ما اصلا ایران نبودیم... ثابت کردنش کار سختی نبود. داوود باز اومد حرف بزنه که گفتم: هیچی نگو داوود. لطفا هیچی نگو... نریمان از جاش بلند شد. جواد خیلی بیشتر از داوود ترسیده بود. انگار عادت نداشت که کسی به روش اسلحه بکشه. همیشه عادت کرده بود که به روی بقیه اسلحه بکشه و تهدید کنه. نریمان رفت پشت سرشون وایستاد. اول یه ضربه ی محکم به گردن جواد زد. جوری که تا چند دقیقه نتونه هیچ حرکتی بکنه. بعدش هم تا داوود اومد به خودش بیاد دستاش رو دور گردن داوود حلقه کرد. من هم سریع از توی کیفم بسته های ریزی که از سیانور پُر کرده بودم رو برداشتم. چشمای داوود پُر از التماس و خواهش بود. یکی از بسته ها رو برداشتم و توی دهنش با ناخونم باز کردم. دوست داشتم موقع جون دادن ، تو چشماش نگاه کنم. همین که مجبور شد سیانور رو قورت بده ، خیلی سریع جون داد. تا جواد به خودش بیاد نریمان سر وقت اونم رفت. به سختی حرف زد و گفت: کار داوود بود. به من ربطی نداره... به حرفش توجه نکردم و یه بسته سیانور رو تو دهن جواد خالی کردم و دقیقا مثل داوود جون داد...
شنیده بودم که سرعت مرگ سیانور زیاده. اما حالا با چشم خودم می دیدم. ته دلم آشوب بود. ترس و استرس بهم حمله کرده بود. اما فقط و فقط سعی کردم به جنازه محسن فکر کنم و اینکه چطور توی سرویس بهداشتی ، بی رحمانه و بی گناه کشته بودنش. نوید رو به نریمان گفت: به جایی که دست نزدی؟؟؟ نریمان گفت: نه خیالت راحت... جفتشون به پیشنهاد من برای تغییر چهره عینک زده بودن و از ریش مصنوعی استفاده کرده بودن. نریمان اومد ریش مصنوعیش رو بکنه که نوید گفت: اینجا نه احمق... متوجه شدم که اونا هم استرس دارن و نگرانن. نوید رفت سمت پنجره که بازش کنه. داشت با پنجره کلنجار می رفت و گفت: این چرا باز نمیشه...
هم زمان در وی آی پی باز شد. نریمان تا اومد برگرده ، از تو کیفم شوکر رو برداشتم و زدم بهش. شوکر از دستم افتاد و نریمان به سمت عقب پرت شد. نوید هم تا اومد به خودش بجنبه ، با دست دیگه ام اسپری فلفلی رو گرفتم سمتش و زدم تو چشماش. چندین و چند بار تمرین کرده بودم. ایندفعه دیگه می دونستم طرف حسابم دو نفره. آرین در و بست و رفت سر وقت نریمان. من هم چندین ضربه ی محکم و کاری به نوید زدم. محکم تر و حساب شده تر از سری قبل. چشماش خوب نمی دید و نمی تونست از خودش دفاع کنه. تا می تونستم به جاهای حساسش ضربه های کاری زدم. اینقدر بود که بتونم خودم تنهایی از پشت گلوش رو بگیرم و سیانور رو تو دهنش خالی کنم. دوست نداشتم آرین کسی رو بکشه. فقط نریمان رو نگه داشت که بتونم همون بلا رو سرش بیارم. نقشه مون بدون ذره ای اشتباه پیش رفت. نریمان و نوید دقیقا همونطور که پیش بینی کرده بودم ، کمک کردن تا داوود و جواد رو بکشم. و منو و آرین هم موفق شدیم نوید و نریمان رو بکشیم. کشتن هر چهار تاشون تو کمتر از یک ربع طول کشید...
وقتی همه شون مردن ، خودم رو رها کردم روی مبل. پایین هنوز شلوغ بود. همه شون شاد بودن و صدای آهنگ و جیغ شادی می اومد. از استرس زیاد دیگه هیچ توانی نداشتم. آرین گفت: زود باش بهار. فرار کن... به صورت وحشت زده اش نگاه کردم و گفتم: برو آرین. هنوز کسی نمی دونه تو چه نقشی داشتی و داری. برو و خودتو پایین مشغول کن. بذار یکی دیگه بیاد بالا و اینجا رو ببینه...
آرین اومد رو به روم. روی دو تا زانوهاش نشست. با صدای لرزون بهم گفت: می خوای چیکار کنی بهار؟؟؟ دستم رو گذاشتم روی صورتش و گفتم: مطمئنم اگه یه داداش واقعی داشتم به خوبی تو نبود. نگران من نباش. بلاخره می فهمن کار من بوده. ازت خواهش می کنم برو. برو آرین. اگه واقعا منو خواهر بزرگ ترت می دونی ، برو. نذار بیشتر از این عذاب از دست دادن عزیزام رو بکشم. بهت التماس می کنم برو. این بازی لعنتی باید بلاخره یه پایان داشته باشه. تنها پایانش من می تونم باشم...
آرین گریه ش گرفت. تا حالا گریه کردنش رو ندیده بودم. انگار نمی خواست بره. کمی دولا شدم. پیشونیم رو چسبوندم به پیشونیش و گفتم: مگه نگفتی برادر واقعی منی. پس می تونی برادر سارا هم باشی. پس برو آرین. برو و بهم قول بده برای همیشه و حتی شده دورادور مراقب سارا می مونی. لازمه بازم التماس کنم...
می خواست حرف بزنه اما نمی تونست. انگار به دست و پاهاش وزنه های چند تُنی آویزون کردن. موقع رفتن بهش گفتم: اشکاتو پاک کن لعنتی. کسی نباید شک کنه. سارا الان فقط تو رو داره. می فهمی؟؟؟ چند ثانیه بهم نگاه کرد. انگار نمی تونست جلوی اشکاش رو بگیره. با عصبانیت سرش فریاد زدم: آرین میشه برای یه بار توی عمرت تسلیم نشی... بازم چند ثانیه مکث کرد. برای آخرین بار نگام کرد. سوزناک ترین نگاهی بود که تو عمرم می دیدم. در و بست و رفت. به سختی بلند شدم. پشت سرش در رو قفل کردم. برگشتم سر جام و نشستم. یه جنازه ی هر چهار تاشون نگاه کردم. استرس و ترسم کمتر شده بود. هنوز نمی دونستم حس انتقام خوبه یا بده. هنوز نمی دونستم اون حقارتی که داوود بهم تحمیل کرد ، با کشتنش جبران میشه یا نه. هنوز نمی دونستم بلاهایی که سر سارا اومده با کشتن نوید و نریمان ، جبران میشه یا نه. گوشیم رو برداشتم. زنگ زدم به سارا...
-سلام...
+سلام. بهار تویی؟؟؟
-الان پیش دوست نادر هستی؟؟؟
+آره اینجام. میشه بگی چه خبره؟؟؟
-آروم باش عزیزم. زنگ زدم بهت یه رازی رو بگم...
+چی شده بهار؟ چه رازی؟؟؟
-دوست داری بدونی چرا با لیلی کات کردم؟؟؟
+چِت شده بهار؟ دارم از دلشوره می میرم. گور بابای لیلی. فقط بهم بگو کجایی الان؟؟؟
مکث کردم. صدای سارا چقدر پر استرس و نگران بود. یعنی برای من این همه نگران بود؟ یعنی بلاخره منم براش مهم شدم؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: لیلی فقط دوستم نبود. دقیقا تبدیل به خواهرم شده بود. خواهری که جلوی چشمم ازم دزدیدنش. خواهری که هر لحظه از زندگیم بهش فکر می کردم. به لیلی معتاد شده بودم. به دیدنش. به حرف زدن باهاش. به محبتاش. به خاطر اخلاقای خاصی که داشت زیاد بودن که از لیلی بدشون می اومد اما برای من مهم نبود. یه روز عالی با هم داشتیم. یه روز پُر انرژی. از همون روزا که حس می کنی الان خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی. داشتم به جوک لیلی می خندیدم که بدون مقدمه بهم گفت: یه چیزی بهت بگم ناراحت نمیشی؟؟؟ کی فکرش رو می کرد که لیلی چی می خواد بگه. با خنده گفتم: بگو چرا ناراحت بشم؟؟؟ لیلی گفت: دوست پسرم از تو خیلی خوشش اومده. میگه برای زدن پرده ت هر چقدر بخوای بهت میده... فکر کردم لیلی داره شوخی می کنه. با خنده گفتم: احمق نفهم الان باید بخندم؟؟؟ اما لیلی جدی شد و گفت: نه شوخی نمی کنم. جفتمون می دونیم که شرایط مالی تو خوب نیست بهار. این فکر خوبیه. یه پول حسابی برای زدن پرده ت می گیری. بعدشم حسابی ساپورت مالیت می کنه. از اون خر پولاس بهار. حیفه از دستش بدی...
سکوت کردم و نتونستم بقیه شو ادامه بدم. سارا هم سکوت کرده بود. فقط صدای تنفس همدیگه بود که به گوش مون می رسید. سارا سکوت رو شکست و گفت: برای همین ازش متنفر شدی؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: اینقدر محکم زدم تو گوشش که دست خودم تا چند روز درد گرفت. آروم تر که شدم و بهتر که فکر کردم دیدم از لیلی خیلی هم نباید ناراحت باشم. اون افکارش خاص و عجیب بود. اصلا به نجابت و تعهد و این چیزا اعتقاد نداشت. طبق همین افکار این پیشنهاد رو به من داد. تصمیم گرفتم دوستیم رو باهاش قطع کنم اما ازش متنفر نباشم. اما شرایط بد شد. هر روز که بزرگ تر و خوشگل تر می شدم ، شرایط بدتر میشد. استادم مُرده بود و دیگه کسی رو نداشتم که راهنماییم کنه. پیش خودم گفتم: خب که چی؟ یه دختر پاک و نجیب باشم که چی؟ چی بهم میدن؟ مگه سرنوشت من غیر از اینه؟ کدوم پسر احمقی میاد با من بی کس و کار ازدواج کنه؟ کدوم خانواده ای دختر یه قمار باز رو قبول می کنن؟ پسره می خواست یه پول درشت و حسابی بهم بده. تازه بعدش هم ساپورت مالیم کنه. چرا این همه بخوام مثل کلفتا کار کنم؟ این همه کار کردم چی شد؟ که فقط دلم خوش باشه که دختر نجیبی هستم؟؟؟ تصمیم خودمو گرفتم. از خوابگاه زدم بیرون که برم پیش لیلی. برم و بهش بگم که به دوست پسرت بگو حله. توی راه محسن سر راهم سبز شد. درست همون موقع. درست موقعی که من تصمیم خودم رو گرفته بودم. تصمیم گرفته بودم که یه جنده باشم. تصمیم گرفته بودم که خودم رو در ازای پول بفروشم. محسن ازم خواستگاری کرد. گفت عاشق من شده. گفت می خواد تا آخر عمرش با من زندگی کنه...
سارا سکوت کرد. اما انگار جلوم نشسته و می تونستم چهره ی نگران و حتی کمی متعجبش رو حدس بزنم. منم چند دقیقه سکوت کردم و گفتم: تو راست میگی سارا. من یه خوک خوش شانس بودم. تو رو به اجبار تبدیل کردن به چیزی که نمی خواستی. اما من خودم با اختیار خودم انتخاب کردم. من هیچ وقت از لیلی متنفر نبودم و نیستم. از خودم متنفرم سارا. لیلی باعث میشه شدت تنفرم از خودم یادم بیاد. یادم بیاد که دقیقا پشت این نقاب چه آدمی هستم. یادم بیاد که چه تصمیمی گرفته بودم. درسته که من نهایتا خودم رو نفروختم و زن محسن شدم. اما خوب می دونم که اگه اون روز محسن سر راه من سبز نمیشد ، چه سرنوشتی در انتظارم بود...
سارا که انگار متوجه شده بود یه اتفاقی افتاده گریه ش گرفت و گفت: حالا چرا داری اینا رو میگی؟ الان کجایی بهار؟ داری چیکار می کنی؟ تو رو خدا بگو. به خاک مادرمون بگو. به جون من بگو آبجی الان کجایی تو؟؟؟
منم گریم گرفت و گفتم: بهم گفتی آبجی؟ بلاخره گفتی. فدای آبجی گفتنت... شدت گریه سارا بیشتر شد و گفت: چرا داری گریه می کنی بهار؟ دارم از دلشوره می میرم. دارم سکته می کنم... سعی کردم آروم بشم. اما نمی تونستم جلوی گریه کردنم رو بگیرم. بهش گفتم: همه چی تموم شد سارا. داوود و نوچه اش با نوید و نریمان. همه شون مردن. دیگه نه کسی تهدیدت می کنه و نه کسی اذیتت می کنه. خونه رو زدم به نامت. نعیم و مجبور کردم خونه مادریش رو بفروشه و حق تو رو بده. اینقدر بدبخت و ترسو بود که انجامش داد. پولش تو حسابته. می تونی با خیال راحت زندگی کنی. چه با شبنم چه بی شبنم. مهم اینه که حالا حق انتخاب داری. زندگی تو بکن سارا. تو به اندازه کافی سختی کشیدی و منم به اندازه کافی بهم خوش گذشته. وقتشه حالا تو زندگی کنی. دیگه نوبت توعه...
صبر نکردم که سارا جواب بده. تماس رو قطع کردم. گوشی رو خاموش کردم. صدای دَر بخش وی آی پی اومد. یکی از گارسونا متوجه شده بود که دَر رو قفل کردم. هر چی صدا زد توجه نکردم. رو کاناپه دراز کشیدم. یکی از بسته های سیانور رو گرفتم توی دستم و بهش خیره شدم. یاد شعر فروغ افتادم...
چه گریزیت ز من؟
چه شتابیت به راه؟
به چه خواهی بردن
در شبی این همه تاریک پناه؟


مرمرین پلهء آن غرفه عاج
ای دریغا که ز ما بس دور است
لحظه ها را دریاب
چشم فردا کورست...


پایان فصل سوم
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
صفحه  صفحه 3 از 3:  « پیشین  1  2  3 
داستان سکسی ایرانی

لذت سکس خانوادگی!


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA