انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین »

سرگذشت تلخ شیرین



 
از بس داستانت مزخرفه یه دونه پیامم نداری که چرا دیر میزاری و... سرو ته اینو بهم بیار همون کتایون رو ادامه بده این اصلا کشش و جذابیت اونو نداره
     
  

 
داستانش از لحاظ موضوعی جالبه که بکجا میرسه
هر دوتا داستان رو ادامه بده
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  
مرد

 
جالب بود واقعا مرسی
     
  
↓ Advertisement ↓

 
سلام دنبال ب داستانم در مورد ی پسر که با خواهر و مادرش میرن ترکیه و اونجا با سه تا پسر آشنا میشن کسی داره بهم پی ام بده
دوس دار صلح جهانی هستم
     
  

 
قسمت هقتم:
بعد کلی بد بختی و در به دری مجبور شدم برگردم شهرستان و بچم رو اونجا به دنیا بیارم. با اون وضعیتم حتی نمیتونستم برگردم پیش خانوادم. تنها کسی که تونست بهم کمک کنه عمه جیران بود که اونم کلی سر همین ارتباط با من کلی مشکل براش درست شد. با این حال به کمک عمه جیران رفتم پیش یکی از اقوام دور توی یکی از روستاهای نزدیک شهرستانمون. صفورا خانم زن دایی پدرم بود. یه پیرزن تنها که شوهرش خیلی سال قبل مرده بود و از اونجا که اجاقشون کور بود بچه نداشتند. قابله روستا بود و تقریبا اکثر بچه های اون روستا رو اون به دنیا آورده بود. اما همیشه حسرت بچه خودش رو میخورد که هیچوقت نتونست به دنیا بیارتش. با وساطتت عمه جیران قبول کرد پیشش بمونم. بچم رو به دنیا آورد و مثل بچه نداشتش دوسش داشت. با این حال انقدر پیر بود که نمیتونست ازش مراقبت کنه. از طرفی برای منم کاری نبود که بتونم توی اون روستا انجام بدم. تونستم یه دار قالیچچه دست و پا کنم و با قالیچه بافی حداقل اموراتمون رو بگذرونم. بچم به دنیا اومد. یه پسر سفید و ناز. اما هرچی به چهره ناز و معصومش نگاه میکردم نمیتونستم تشخیص بدم باباش کدوم یکی از آدم هایی بوده که باهام سکس میکرد. حداقل از اینکه اصلا شباهتی به بهرام نداشت خوشحال بودم. دوست نداشتم بچم مال اون باشه. اسم بابام رو روش گذاشتم. جلال. هر چند که بعدا خودش اسمش رو عوض کرد و گذاشت شایان. چند ماهی گذشت و جلال هم داشت از آب و گل در میومد. یه روز گفت شیرین این حاج صابر هست که بعضی وقت ها میاد امام زاده. میشناسیش دیگه. –آره خب چطور؟ -پارسال زنش مرد. میخواد ازدواج کنه اما بچه هاش مخالفند. مرد ها رو جون به جونشون کنی نمیتونند دنبال نیازشون نرند. باید همیشه یه زن باهاشون باشه. –خب به من چه ربطی داره؟ -تورو دیده ازت خوشش اومده. میدونه بیوه ای. اونم وضعش بد نیست. میتونه کمک خرجیت رو بده. حاضری صیغش بشی؟ -وا ننه صفورا؟ انقدر وضعمون بد نیست که بخوام واسه پولش زیر این و اون بخوابم. –این و اون نیست. فقط یه نفره. –مگه نمیگی بچه هاش مخالفند؟ فردا واسم کلی شر درست میشه. –همیشه که اونجا نمیری. اون اکثرا میره شهر پیش بچه هاش. آخر هفته ها اینجاست. تو هم فقط اون موقع ها میری. راست میگفت. با این پولی چندر غازی که از قالیچه بافی در میاد نمیتونیم دوتا دونه نون و سیب زمینی بخریم. دو روز دیگه این بچه بزرگ میشه و هزینه داره. قبول کردم.
برناممون شده بود که شب جمعه هر هفته برم خونه حاج صابر و تا صبح پیشش بمونم. انصافا آدم خوبی بود. خیلی وقت ها کمکم میکرد. اما بازم توی اصل قضیه فرقی نداشت. کم کم این قضیه توی روستا پیچید و رفتارهای مردم روستا هم عوض شد باهام. البته اونقدر ها هم سخت نبود. اما واسه حاج صابر مشکل ساز شد. اونم دیگه دیر به دیر میومد روستا. اخر سر هم سه ماه نیومد و بعد فهمیدیم سکته مغزی کرده و حتی نمیتونه راه بره. به خشکی شانس. دیگه نمیتوسنتم روی کمک های مالیش حساب کنم. توی این مدتی که پیش حاج صابر میرفتم دیگه قالی بافی نمیکردم. واقعا هم دیگه نمیتونستم. جونشو نداشتم. نا خودآگاه به فکرم افتاد کاش یکی دیگه پیدا بشه. با صفورا صحبت کردم. بعد چند وقتی یکی پیدا شد که از شهر میومد. اولش قرار بود صیغه کنیم اما زیاد تو بحر این داستانا نبود. واسه خودمم اصلا اهمیتی نداشت که صیغه کنه یا نکنه. مسخره بازیه. با چهارتا جمله عربی یه زن به یه مرد محرم میشه. چهار بار توی دو ماه خودش اومد. ماه بعد یکی از دوستاش رو هم آورد. اوش نمیخواستم قبول کنم اما وقتی مبلغ رو برد بالاتر قبول کردم. این اتفاق با آدم های مختلف تکرار شد تا اینکه توی روستا پیچید من جندم. هیچکسی باهام حرف نمیزد و حتی بقالی هم بهم جنس نمیفروخت. بهم میگفتند پولت نجسه. اما باعث نشد که به سکس دادن در عوض پول یا همون جندگی خاتمه بدم. واقعا درامدی مفتی داشت. حتی چند بار گروهی باهام سکس کردند. دفعه آخر توی یه خونه با پنج تا پسر بودیم. مشروب و تریاک هم بود. یهو پلیس ریخت و هممون رو گرفتند. انقدر پیش قاضی که امام جماعت شهر هم بود عجز و ناله کردم که دلش به حالم سوخت و منو از شلاق و حبس تبرئه کرد. البته فقط دلسوزی نبود. اونم نیاز های خودشو داشت. درسته یه مدت صیغش شدم. این قضایا تا چهار سالگی جلال ادامه داشت.
شش ماه پیش صفورا مرد. بعد از اون من یه خونه توی شهر اجاره کردم از اون موقع اونجام. خرجمم از همون کار در میاوردم. البته نه اینکه زیاد باشه اما فقط در حد بخور نمیر. ماهی با یکی دو نفر. دوست نداشتم مثل سابق تابلو بشم. خیلی به ندرت با عمه جیران در ارتباط بودم. یه روز عمه جیران گفت جلیل برگشته و میخواد ببینتت. اولش گفتم من باهاش هیچ حرفی ندارم. واگذراش کردم به خدا. حساب ما باهم باشه اون دنیا. هرچی اصرار کرد قبول نکردم. فرداش خود عمو جلیل زنگ زد. –چی میخوای دیگه از جونم عمو جلیل؟ دار و ندار اون بابای خدا بیامرزم کشیدی بالا. –شیرین جان متاسفم. میخواستم منو حلال کنی؟ -بخاطر تو و اون زنت میدونی چه بلاهایی سرم اومد؟ از وقتی بابام مرد یه روز خوش نداشتم. گریه میکرد و التماس میکرد منو ببینه. دلم به حاش سوخت. رفتم پیشش. با پول خونه یه کارگاه چوب بری توی شمال زده بود. وضعش هم خوب شده بود و کار و بارش گرفته بود. اما یدفعه کارگاه آتیش میگیره و کل زندگیش و خونش که بالای کارگاه بود همش دود میشه میره هوا. توی اون آتیش سوزی زنش بدجوری آسیب میبینه و کلی هم هزینه میکنه خوب بشه اما آخر میمیره. –شیرین این پنج میلیون کل پولیه که برام مونده. اومدم به تو بدم بلکه مارو ببخشی. –عمو من نه پولتو میخوام و نه میبخشم. نمیتونی با این پول این چند سال بدبختی منو جبران کنی. –شیرین بخدا دیگه کاری از دستم بر نمیاد. اگر میتونستم حتما میکردم. –میدونم نمیتونی. واسه همین میگم حساب ما باشه اون دنیا. التماس میکرد. به پام افتاده بود و گریه میکرد که ببخشمش. نمیتوستنم بیشتر از این شاهد التماس کردنش باشم. نمیخواستم پولشو قبول کنم اما واسه یه زندگی بهتر بهش نیاز داشتم. آخر سر گفتم باشه. پولتو قبول میکنم. میبخشمت اما دیگه هیچ وقت سراغ منو نگیر. ما خیلی وقته دیگه باهم فامیل نیستیم. پولشو برداشتم.
یکی از مشتری هام که از تهرانی بود یه بار بهم گفت تهران خیلی بیشتر پول میدن. من اون موقع واسه یه دور سکس سه هزار تومن میگرفتم. اون یارو گفت توی تهران حتی تا بیست و سی هزار تومن هم میدن. همین حرف منو تحریک کرد که برم تهران. بعد چند وقت فکر کردن تصمیمم رو گرفتم و اومدم تهران. سه ماه اول تهران بودم اما هزینه ها بالا بود و شرایط منم سختتر میشد. یکم بعد رفتم کرج خونه گرفتم. جلال هفت سالش شده بود و باید میرفت مدرسه. واسه همین لازم بود بیشتر کار میکردم. یه روز بعد از ظهر مثل بقیه مواقع سر بلوار وایساده بودم که یه ماشین سوارم کنه. یه ماشین شاسی بلند قدیمی جلوم وایساد. سوار شدم. رانندش یه مرد میان سال و چاق و کچل بود. هیکل درشتی داشت. خیلی سرد برخورد میکرد. –قیمتت چنده؟ -سی. همینطوری بالاترین قیمت رو گفتم. معمولا همین رو میگفتم بعد کلی چک و چونه به بیست یا پونزده رضایت میدادم. البته چند بار هم شد که پولم رو ندادند یا کتکم زدند. از جیبش سی تومن در آورد و گذاشت روی داشبورد. باورم نمیشد. هیچکی انقدر پول نداده بود تا حالا. پیش خودم گفتم یه جوری باید بهش حال بدم که مشتری ثابتم بشه. –خب جات کجاست؟ -همینجا. –همینجا میخوای بکنی؟ دست کرد کمربندشو باز کرد و گفت نه فقط واسم بخورش. دیگه بهتر از این نمیشد. فقط واسه یه ساک سی تومن. کیر واقعا کلفتی داشت. اما سعی کردم خیلی خوب بخورم که بازم بیاد پیشم. بعد چند دقیقه ساک زدن آبش اومد و خوردم. مردها دیوونه این کارند. منو برد سر همون جا که سوار کرده بود پیاده کرد و رفت. سه هفته بعد دوباره اومد و همون قضیه تکرار شد. بدون اینکه بدونم اسمش چیه یا بشناسمش. فقط میدونستم یه مرد چاق و درشت با کله کم مو و عینکی با ماشین بزرگ آبی که کیر گنده ای داره بعضی وقت ها میاد اینجا. هیچ مکالمه ای هم بینمون نبود. فقط وایمیساد بوق میزد. سوار میشدم. سلام میکردم. میرفت توی کوچه پس کوچه ها. کیرشو در میاورد. میخوردم و پولمو میداد. این قضیه چندین بار تکرار شد. تا اینکه یه روز مثل همیشه همونجا وایساده بودم یه پژو سیاه جلوم ترمز زد. شیشه هاش کاملا دودی بود. رفتم جلو دم شیشه و با ادا اطوار های جنده گونم منتظر این بودم بگن چند؟ شیشه رو کشید پایین. دوتا مرد با ریش بلند بودند. –اینجا چه غلطی میکنی؟ -منتظر ماشینم. –زر نزن منتظر مشتری هستی هرزه. سوار شو بریم پایگاه. –من کاری نکردم. –خفه شو. بهت میگم سوار شو. یهو صدای بوق آشنای همون ماشین بزرگ قدیمی رو شنیدم. رفتم سمت ماشینش و سوار شدم. یکی از اونایی که توی ماشین پژو بود پیاده شد و گفت منه نمیگم سوار شو. اون آقای مشتری ثابت گفت با زن من چکار داری؟ یارو ریشوئه خیلی تند گفت این زنته؟ اونم تند تر جوابشو داد آره چطور؟ حرفیه؟ اون یکی که تو ماشین بود گفت بیا بریم ولشون کن. راه افتادیم. –ممنون. واقعا خیلی لطف کردی نجاتم دادی. –حروم زاده ها فقط میوفتن توی خیابون پاچه مردم رو بگیرند. –آره آشغالای کثافت. کم کم صحبتمون باز شد. فهمیدم اسمش سهرابه و تنها زندگی میکنه. زن و بچه نداره و تنهاست. منم براش تعریف کردم چه وضعیتی دارم و این حرف ها. منو برد همونجا که سوار کرده بود. –نمیخوای واست بخورم؟ -نه کار دارم باید برم. –پس چرا سوارم کردی؟ -دیدم بهت گیر دادند باید کمکت میکردم. –امم پس بذار بجای لطفت بهت حال بدم. پول نمیخوام ازت. –گفتم که باید برم کار دارم. پیادم کرد و رفت. این کارش تا چند روز توی فکرم بود. هر بار که اونجا وایمیسادم منتظر اومدن سهراب بودم. بلاخره یه بار که سوار شدم منو برد خونشون.
     
  
مرد

 
manipepero64:

میشه تمومش کنی لطفا
موافقم
     
  

 
داستان تازه داره جالب میشه و ربطش به کتایون رو

صبر کنید بزارید نویسنده کارش رو بکنه

ولی داستانت تا اینجا قشنگ بوده فقط ریتم داستانت رو بیشتر کن
ممنون که وقت میزاری
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  
مرد

 
داستانت خیلی هم خووووب با تمام قدرت ادامه بده
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  

 
قسمت هشتم:
خونه سهراب یه خونه ویلایی قدیمی بزرگ سمت گیشا بود. خیلی قدیمی بود و باغچه توی حیاط و در و دیوارش نشون میداد که خیلی وقته کسی بهش رسیدگی نمیکنه. سهراب کلا خیلی کم حرف بود. خیلی کم میخندید و همیشه اخمو و جدی بود. میگفت کس و کاری نداره و تنها زندگی میکنه. البته بعدا فهمیدم که به خاطر اختلافاتش با خانواده و خواهر برادرهاش به صورت کامل قطع ارتباط کرده. قبلا توی کار آزاد بود و الان مغازشو داده اجاره و با پول همون زندگیشو میچرخونه. توی خونه هم اثاثیه زیادی نبود. حتی تلوزیون هم نداشت. با هم اومدیم توی اتاق خوابش. لباسام رو در آوردم و میخواستم با دلبری تحریکش کنم. هیچ واکنشی نشون نمیداد. یکبار هم لبام رو نخورد. دستشو گذاشت روی سرم و نشوندم زمین. فهمیدم که میخواد مستقیم برم سراغ کیرش. منم بی هیچ معطلی کیر کلفتش رو گذاشتم توی دهنم و ساک میزدم. کیرش مزه خاصی داشت. قبلا این مزه رو چشیده بودم. مزه کیرهایی رو میداد که بعد شاشیدن نمیشورنش. اهمیتی واسم نداشت. فقط دلم میخواست بهش حال بدم و خودمم باهاش حال کنم. سرم رو نگه داشت و کیر گندشو توی دهنم فشار میداد. سر کیرش تا ته حلقم رفته بود تو. انقدر کلفت بود که داشت خفم میکرد. سرم رو ول کرد فقط داشتم سرفه میکردم. یه لحظه حس کردم دارم خفه میشم. نشست لب تخت و همونطور دستوری گفت بشین بخورش. نشستم جلوش و به ساک زدنم ادامه دادم. تخمای بزرگش رو میخوردم. از زیر تخماش تا سر کیرشو لیس میزدم. اصلا نشون نمیداد که داره حال میکنه. کیرش کامل سفت شده بود. –چرا دیگه نمیخوریش؟ -نمیخوای بکنی؟ -نه فعلا ساک بزن. واسش همینطور ساک میزدم و اونم سرم رو رو فشار میداد تا کیرش رو تا ته توی دهنم فرو کنه. وقتی ارضا شد خیلی جدی گفت یه قطرش هم نریزه بیرون. همشو بخور. روی تخت دراز کشید و چشماش رو بست. فکر میکردم کارش باهام تموم شده. –چرا بیکار نشستی؟ -چکار کنم؟ -دوباره راستش کن. یه بار دیگه از اول همه اون کارها رو کردم. واسم عجیب بود که اصلا علاقه ای به کردن من نشون نمیداد. البته برام مهم هم نبود. فقط میخواستم حال کنه.
از اون ماجرا به بعد چند وقتی خبر ازش نبود. منم مثل قبل همون جای قبلی وایمیسادم تا یکی سوارم کنه و در ازای پول باهاش سکس کنم. بعد چند هفته یه روز بعد از ظهر که همونجا وایساده بودم دیدمش. پیاده بود. رفتم سمتش. –سلام. خوبی؟ با همون نگاه جدی از پشت عینکش نگاهم کرد و گفت سلام. –نیستی. –ماشینم خراب شده دیگه گذاشتمش خونه. معلوم بود زیاد واسه صحبت کردن با من رغبتی نداره. نخواستم مزاحمش بشم. با این حال گفتم شماره خونه منو داشته باش کاری داشتی بهم زنگ بزن. بلاخره مشتری خوبی بود. در مقابل یه ساک زدن معمولی پول یه راه سکس کامل رو میداد. خونه خودم تلفن نداشتم. شماره تلفن صاحبخونه رو دادم. کار احمقانه ای به نظر میاد اما صاحبخونم کاری نداشت که کی زنگ زده. چند روز بعد زنگ زد که برم خونش. وقتی رفتم بهم پنجاه تومن پول نشون داد. باورم نمیشد. این همه پول واسه چیه؟ -همه این پول واسه منه؟ -آره. –خیلی زیاده که. –در ازاش کاری که میخوام رو باید بکنی. –چی؟ یه لباس یه تیکه قرمز که فقط قسمت چاک باسنم باز بود را داد گفت بپوش. از این لباس کشی ها بود. یه جوری بود که سرم رو میپوشوند و فقط صورتم معلوم بود. انقدر بخاطر پولی که قرار بود بگیرم ذوق داشتم که واسم مهم نبود چی میخواد. فقط چیزی که میخواست رو انجام میدادم. اون لباس عجیب رو پوشیدم. بعد یه عکس و یه سری لوازم آرایشی مثل گریم بهم داد و گفت خودتو این شکلی کن. عکس یه دلقک بود که صورتش سفیده و لباش قرمز. دور چشماش هم آبی بود. خودمو همونجور که میخواست گریم کردم. بعد گفت خوبه. از الان تا کارمون تموم نشده حق نداری یه کلمه حرف بزنی. گفتم چشم. داد زن مگه نمیگم حرف نزن. چیزی نگفتم. ازم خواست براش برقصم و ادا اطوار در بیارم. خیلی مسخره بود. با این حال فکرم به این بود که با این پول چکارا که میکنم. واسه خودم و شایان چندتا لباس میگیرم. واسه خونه وسیله میخرم. فکر میکردم مثل هر بار فقط میخواد ساک بزنم اما این دفعه علاوه بر ساک زدن منو دمر خوابوند و کیر گندشو به زور توی کونم کرد. واقعا درد داشت. با این حال هیچی نگفتم که فقط حال کنه. بعد کیرشو از کونم در آورد و آورد جلوی صورتم. واسش همون کیری که توی کونم بود رو ساک زدم و آبشو خوردم.
برنامم همین شده بود که هر هفته برم پیشش و همون کارها رو براش بکنم. حتی ازم یه بار نپرسید اسمت چیه یا اینکه کی هستی. البته اهمیتی نداشت. اون فقط حال میخواست و منم فقط پولشو. اما کم کم حس کردم دارم بهش وابسته میشم. از شانس بدم یکی از مشتری هام مال همون محله ای بود که خونه گرفته بودم. یه دفعه شب اومد دم خونم و گفت بریم خونمون. بعد اینکه گفتم نه نمیتونم بیام کلی سر و صدا راه انداخت و صاحبخونم فهمید که من جندم. واسه همین فرداش منو از خونه انداخت بیرون. یه چند روزی توی مسافر خونه بودم تا خونه پیدا کنم. من هر پنجشنبه میرفتم خونه سهراب. این دفعه نمیدونستم چجوری برم. شایان رو نمیتونستم تنها بذارم. قبلا شایان رو میسپردم به صاحبخونه. پولم هم داشت ته میکشید. تصمیم گرفتم با شایان برم. سهراب با دیدن شایان اخماش رفت توی هم. –این بچه کیه آوردیش؟ -پسرمه. نگران نباش کاری نداره باهامون. –واسه چی آوردیش؟ براش تعریف کردم که چی شده. شایان رو گذاشتم توی حیاط واسه خودش بازی کنه و منو سهراب هم به کارمون توی اتاق برسیم. بعد یه هفته هنوز نتونسته بودم خونه پیدا کنم. بازم مونده بودم شایان رو چکار کنم. سهراب دفعه پیش کلی غر زد. واسه همین بیخیال رفتن پیش سهراب شدم. فقط زنگ زدم که بگم نمیتونم بیام. –الو سهراب. –کجایی؟ چرا نیومدی هنوز؟ -ببین من امروز نمیتونم بیام. –چرا؟ -همون مشکل هفته قبل. –هنوز خونه پیدا نکردی؟ -نه. یکم مکث کرد و گفت اشکال نداره با بچت بیا. خیلی خوشحال شدم و گفتم زود میام. بعد سکسمون سهراب به شایان که داشت توی حیاط بازی میکرد نگاه میکرد. –این بچه چند سالشه؟ -شش سالشه. –باباش کجاست؟ به همه گفته بودم مرده. دوست نداشتم کسی بفهمه حروم زادست. –مرده. سر صحبتمون باز شد. گفتم کسی رو ندارم و شرایطم واقعا سخته. موقع رفتم دم در صدام کرد. –شیرین. اولین بار بود به اسم صدام میزد. –بله. –اگر بخوای میتونی بمونی همینجا. –اینجا؟ -آره. فعلا که خونه نداری. همینجا بمون. منم تنهام. حوصلم سر میره. –نه آخه نمیخوام سربارت باشم. –چند روزه همش. مجانی هم که نمیمونی. در ازاش بهم حال میدی و کارهای خونه رو میکنی. اما یه شرط داره. –چی؟ - دیگه نمیری به کسی بدی. جنده بازی تعطیل. –چشم. ته دلم خیلی خوشحال بودم. راستش به جز سهراب مشتری دیگه ای نداشتم.
چند روز گذشت. کم کم سهراب به شایان وابسته شده بود. شایان هم همینطور. احساس میکردم سهراب میتونه جای خالی پدر شایان رو پر کنه. یه روز به سهراب گفتم خونه پیدا کردم و میخوام برم. گفت نمیخواد. همینجا بمون. گفتم آخه اینجوری که نمیشه. واست مشکل پیش میاد. –نگران اون نباش. اصلا میریم یه محضر عقد میکنیم که کسی گیر نده. از خوشحالی زبونم بند اومده بود. درسته که سهراب خیلی رفتار احساسی خوبی باهام نداشت. اما همینکه یه سرپناه داشتم و یه مرد توی زندگیم بود که هوای منو شایان رو داشت خوشحالم میکرد. بهترین چیز هم این بود که شایان سهراب رو مثل پدر خودش میدونست. سهراب هم به شایان وابسته شده بود و خیلی بهش میرسید. تنها وقت هایی که با شایان بود میتونستم خنده روی صورت سنگیش ببینم. اما در مورد من خیلی با قبل فرقی نداشت. اما بخاطر شایان و خودم واقعا خوشحال بودم. سکس منو سهراب فقط در حد خوردن کیرش و کون دادن بود. انقدر منو با اون کیر گندش از کون کرده بود که داشتم روی مدفوعم بی اختیار می شدم.
پنج سال منو شایان توی خونه سهراب بودیم. سهراب شایان رو کاملا به عنوان پسر نداشتش پذیرفته بود اما برای من قضیه فرق میکرد. من اصلا به چشم سهراب نمیومدم. انگار اصلا نمیدید منو. اصلا با من حرف نمیزد و یا اینکه با کنایه و سردی رفتار میکرد. شش ماه بود که حتی با من سکس هم نداشت. البته این سردی از همون اول هم قابل احساس بود اما من بخاطر شایان خودم را راضی میکردم. شایان دوازده سالش شده بود اما هنوزم با سهراب حموم میرفت. انقدر وابسته به سهراب بود که حتی بعضی شبا پیش هم میخوابیدند. من هم نیازهای خودمو داشتم اما واقعا جرات نمیکردم چیزی بگم. فقط برای خرید از خونه بیرون میرفتم یا اینکه برای مسائل مدرسه شایان. توی همین رفت آمد ها به مدرسه یکی از معلم های شایان بهم گفت پسرتون مشکل داره. –چه مشکلی؟ -ببخشید اینجوری میگم. میدونم درکش براتون سخته. اما پسر شما دچار اختلالات جنسیتیه. -منظورتون رو نمیفهمم. –من توصیه میکنم پیش روانشناس ببریدش. –آخه چرا؟ لطفا واضح بگید چه مشکلی هست. –خانم ببخشید اینجوری میگم. پسرتون انگار اصلا پسر نیست و اینکه من متوجه شدم چند بار همکلاسی هاش ازش سوء استفاده جنسی کردند. –یعنی!؟ -یعنی مشخصه دیگه. من با همکلاسی هاش برخورد کردم. شاید بعضی کارها توی این سن اتفاق بیوفته اما در مورد شایان قضیه فرق میکنه. اون خیلی به این موضوعات تمایل داره. زودتر به فکر باشید تا دیر نشده. نمیدونستم چکار کنم. تصمیم گرفتم به سهراب بگم تا اون باهاش صحبت کنه. اما سهراب یجوری برخورد کرد انگار یه مساله معمولیه. –تو اصلا میفهمی چه بلایی سر اون بچه اومده؟ -آره. دوست داره بده. مثل مادرش. مثل اینکه خودت یادت رفته جنده بودی و من آدمت کردم. خیلی این حرفش ناراحتم کرد. دلیلی نداشت گذشته منو به روم بیاره. بعد اون چند بار دیگه هم به عناوین مختلف بهم کنایه زده بود. تحملش برام داشت سخت میشد. از طرفی نمیتونستم در مقابل مساله شایان بی تفاوت باشم. واسه همین بردمش پیش روانپزشک. روان پزشک بعد چند جلسه مشاوره گفت دچار اختلال جنسیتی قویه. در واقع اختلال تی اس داره. اما این موضوع بخاطر تربیتش هم بوده. همینطور گفت پسرتون به نسبت سنش خیلی در مورد مسائل جنسی آگاهی داره. مراقبش باشید. میدونستم کار سهرابه. اما آخه چرا؟ اون بچه چه گناهی کرده که باید بازیچه ذهن مریض سهراب بشه. رفتار سهراب که روز به روز با من داشت بدتر میشد. یه روز که میخواستند دوتایی باهم برن حموم تصمیم گرفتم یجوری نگاه کنم ببینم چه خبره اونجا. از سوراخ هواکش که به حیاط راه داشت نگاه انداختم. وای چی میدیدم. شایان و سهراب لخت بودند و شایان توی بقل سهراب نشسته بود و وقتی بلند شد دیدم کیر سهراب کاملا راست شده. بعد سهراب کیرشو کفی کرد و لای پای شایان گذاشت. منتظر شدم از حموم بیان بیرون. به شایان گفتم بره توی اتاق. –تو داری چه غلطی میکنی با پسرم؟ -زر نزن. چته داد میزنی؟ -فکر کردی نفهمیدم باهاش چکار میکنی تو حموم؟ -به تو هیچ ربطی نداره. –سهراب خیلی پستی. اون فقط یه بچس. –خودش دوست داره. همونطور که تو دوست داشتی زیر کیر هرکی بخوابی. ببین جنده چجوری واسه من شاخ شده. بدبخت اگر من نبودم که هنوزم داشتی کس میدادی. خودت که جنده بودی واسه اون پسر کونیت هم مشتری میاوردی جفتتون رو بکنه بیشتر پول بده. انقدر عصبانی شدم که بی اختیار زدم توی صورتش. با عصبانیت با مشت محکم زد توی دهنم. از موهام گرفت و کشون کشون برد دم در. –گمشو بیرون از خونم جنده. برو همونجا که ازش اومدی. گمشو تو خیابون آشغال هرزه. شایان از اتاق اومد بیرون و گفت سهراب چی شده؟ -این مادر جندت واسه من شاخ شده. میخوام برگرده همون جایی که اومده ازش. –جنده!؟ -آره. جنده. بهم گفت بهش نگفته بودی نه؟ مادرت رو خیلیا کردند. واسه منم تو ماشین ساک میزد. میخواستم از بدبختی نمیره دلم به حالش سوخت راش دادم اینجا. جیغ میزدم و گریه میکردم بسه. هیچی نگو سهراب. محکم زد توی دهنم و گفت خفه شو بی همه چیز. شایان دست سهراب رو گرفت که بیشتر منو نزنه. با گریه التماس میکرد ولش کن. اما سهراب انقدر عصبانی بود که منو به زور برد دم در حیاط و در رو باز کرد و منو مثل یه آشغال انداخت توی کوچه. بعد در رو محکم بست. به در میزدم و داد میزدم تورو خدا باز کن. غلط کردم. بذار پسرم بیاد بیرون.
یه ساعت بعد هوا تاریک شده بود و من هنوز جلوی در بودم. شایان در رو باز کرد و گفت بیام داخل. میخواد باهات حرف بزنه. سهراب روی مبل توی حال نشسته بود. عصبانیت از صورتش میبارید. گفتم اگر بخوای برم میرم. اما با شایان میرم. عربده زد ببند دهن کثیفتو. میخوای بری گورتو گم کن. شایان باید بمونه. گفتم شایان باید از اینجا بریم. هیچی نگفت. خیلی جدی گفتم شایان این بهت تجاوز میکنه.آدم آشغالیه. مگه ندیدی با من چکار کرد. –من همینجا پیش سهراب میمونم. تو میخوای بری برو. –شایان!؟ -نمیخوام باهات آواره بشم. تو یه آدم بدبختی که هیچی نداری. معلوم بود سهراب قشنگ مغزشو شست و شو داده. زدم زیر گریه. نباید اونجا میموندم اما نمیتونستم از بچم دل بکنم. سهراب گفت حالم ازت بهم میخوره. بخاطر شایان نگهت میدارم وگرنه جات همونجا توی خیابونه. از این به بعد هم هرکاری میگم انجام میدی و صدات در نمیاد و گرنه پرتت میکنم بیرون و هیچ وقت هم شایان رو نمیبینی.
     
  

 
دوستان عزیز سلام.
اول از همه عذر خواهی میکنم بخاطر اینکه مدت زیادی وقفه افتاده برای تموم کردن این داستان. راستش خیلی دوران پر مشغله ای رو سپری میکنم و واقعا وقت برای نوشتن ندارم. اما بازم سعی میکنم این دو سه قسمت باقی مونده رو سریعتر بذارم که بیشتر از این منتظر گذارم تون.
در مورد فصل سوم داستان زندگی کتایون هم که بیشتر دوستان خواهان شروع فصل جدید هستند باید بگم از اونجایی که دیگه نمیخوام بداهه پردازی کنم توی داستان و میخوام به یه جمع بندی کلی تعریف خط داستانی مشخص برسم نیاز به زمان دارم. البته بیشتر طرح های اولیه رو آماده کردم و تا چند هفته دیگه فصل جدید رو با جدیت شروع میکنم.
ممنون که تا الان همراه بودید
     
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

سرگذشت تلخ شیرین


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA