انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 24 از 107:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  106  107  پسین »

خاطرات بهرام و مامانش


زن

 
مراسم سوگ پدر بزرگم هم تموم شده بود و اندوه و غمی که در مامانم میدیدم همه هوش و حواس رو ازم گرفته بود و کلا از توجهات به دختر بازی و سکس دور شده بودم .......افکارم همش به مامانم معطوف شده بود نفرت از پدرم کم کم در وجودم لونه کرده و هر لحظه بیشتر میشد ...اون شب و قبل از خواب مامانم اومد پیشم ومنو با این کارش غافلگیر کرد .....بهرام جون ...پسرم ...نخوابیدی؟....نه هنوز ...مامان کاری داشتین؟......اره میخام دو مطلبو بهت بگم ..... برجستگی اندام قشنگش در زیر لباس خوابش توام با نور شمع روشن شده در اتاقم تصویر فوق العاده زیبا یی رو ترسیم کرده بود .....و منو یه باره مثل اتش فشان به اوج هیجان و نشاط خوبی برد ......عزیزم قبلش یه کم سردم شده اجازه بده بیام کنارت زیر پتو ........بیا مامان جون تو اجازه نمی خای ...قربونت برم مامانی......اه مرسی عزیزم .......بوی عطر بدنش و احساس اینکه اونی که عاشقشی و با تموم وجودش دوسش داری با پای و خواهش خودش در کنارت لم داده ادمو به خوش بخت ترین موجود دنیا تبدیل می کنه و من در اوج این سعادت بودم .......بهرام جون اولا ازت میخام که در مورد این موضوع پدرت و رعنا با من کسیو مطلع نکنی و حتی خواهرات هم بویی نبرن و اینو یه راز بدون ...بعدشم سرخود کاری نکن چون به شخص خودم مربوط میشه و خودم باید باهاش مقابله کنم ...ولی مامان جون ..راستش من از بابام بدم اومده اخه چرا این کارو باهاتون می کنه ...اه عزیزم پسر خوب و مهربونم ....لطفا این حرفو نزن ...پدر و مادر هر جوری باشن چه خوب و چه بد ..چایگاه والای خودشونو دارن و باید شماها بچه ها اینو در نظر بگیرین و احترام و حفظ و ارزش اونا رو همیشه داشته باشین ازت میخام به پدرت مثل من احترام بزاری و ناراحتش نکنی .....اختلاف ما ربطی به تو و یا خواهرات نداره ......و یه گله بزرگ هم ازت دارم ..اونم میدونم که مدتیه یواشکی رفتی سراغ دفاتر خاطراتم و داریش اونا رو میخونی ......این کارت خیلی بد و ناپسنده و بدونه اطلاع و اجازه من که صاحب این نوشته هام....همه گذشته منو داری سرقت می کنی ....ازت انتظار نداشتم .......اه مامان خدا منو بکشه ...خیلی شرمنده شما هستم نمی دونم چه بهتون بگم ....به جون شما اتفاقی بود و از عمد این کارو نکردم ..اصلا منو دعوا کن و کتکم بزن هر جوری باشه من قبول دارم فقط منو ببخش و ازم ناراحت نشو ..تحمل این ناراحتی شما رو ندارم ........اه بهرام جون اخه چه جوری دلم رضا میده دست روت بلند کنم ..تو تنها پسر خودمی و همه امید و ارزو و ایندهام در تو خلاصه میشه ...فقط خواستم بدونی که فهمیدم و میدونم ..حالا تا کجاهاشو خوندی ...مامان جون ممنونم تو خیلی خوبی .....راستش تا رفتنتون به خیاطی فرهاد رو خوندم و که میشه دفتر شماره سه .....چهارشو هر چی گشتم پیدا نکردم ولی دفتر پنجش هست ......ههههه عزیزم چهارش خیلی مخرمانه س و هیچکسی نباید بدونه...چهارش پیش خودمه و جاش امنه نمیخاد دنبالش بگردی .......اخه چرا مامان .....پسر خوبم چون در زندگی هر ادمی نقاط تاریک و روشنی هست که خداوند نمی خاد کسی دیگه اونو بدونه ..پسرم از ۹۹دونه اسما حسنا خداوند ....یکیش ستار اسمشه یعنی پوشاننده عیوب ...و خود الله..بهترین راز دار بعضی کارهای زشت ما ادماس ....خیلیا هستند که در ظاهر خوب به چشم میان ولی در خفا کارهای بد و ناپسندی انجام میدن واراده خداوند اینه که سپرو پوششی بر این کارهای زشتشون داشته باشه و این کار از حکمتشه.....خدواند خیلی کریم و عادله ......اه مامان چه خوب و زیبا این حرفارو میزنی ..حالا مامان جون اجازه میدی ادامه خاطراتتو بخونم ......اره ولی به شرطی که هر موقع گفتم نخون .....دیگه ادامش ندی و نری سراغش....باشه ......خب دیگه من برگردم پیش دخترام و توم بخواب ......شب بخیر ....مامان منو نمی بوسی .....اه پسرم منو ببخش از بس افکارم اشفته شده فراموش کردم ...بیا ....اوووووف ....لباتو خوردم که گله نکنی ....اه مامان بوسه هاتون خیلی لذت بخشه .....مرسی عزیزم .......با دریافت بهترین و شیرین ترین بوسه ..من به خواب شیرین و خوشی فرو رفتم و تا صبح تکون به خودم ندادم ..........روز بعد به یاد نوشته های کمال افتاده بودم ودر صدد برامدم که سراغش برم ..ولی انگار این دفتر یه جورایی جادو شده بود واز روزی که اونو اورده بودم هر بار که میخواستم بخونمش اتفاقی میفتاد و مانع خوندش میشد و الان هم که من قصد خوندنشو داشتم سحر مانعم شد وصدام می کرد .....بهرام خان بیا دم در دوست عزیزت کارت داره ......از کی خان شدم خودم نفهمیدم ..از همون موقع که داشتی باسنمو دست مالی می کردی خان شدی ....ههههه....وای از دست تو سحر ...بیا تعارف نکن بازم به کونم دست بزن ......بابامن یه غلطی کردم ...دیگه ادامش نده .....حالا برو پیش سارا جونت کارت داره.....برو دیگه چیه ذل زدی به کجام ؟.....ها ......سحر اگه این موضوعو فراموش نکنی یه جور دیگه رفتار می کنم گفته باشم .........برو بابا تو هنوز بچه ای بهتره با سارا جونت تیله بازیتو بکنی.....ههههه....همیشه با سحرکم میاوردم و نمی تونستم تا اخر باهاش جروبحث کنم ....سحر مفدمات رفتنشو به سزبازیش کم کم اماده می کردو به گفته خودش کمتر از سه ماه دیگه لباس نظامی تنش می کرد.....سارا دم در از بی تابی رو پاهاش بند نبود ......اهای بهرام کجایی تو؟////خودتو گرفتی اخه تو باید بیای سراغم و یا من؟....واقعا همه چی عوض شده .......نه اونجوریام نیس که تو فکرشو می کنی مگه نمی دونستی پدر بزرگم فوت شده..من چند روز خونه نبودم .خب مراسم سوگ داشتیم ....خبر می کردی پدر و مادر و ما میو مدیم ....نشد دیگه یهویی پیش اومد...حالا مرگ و میر و ولش کن خودت خوبی عزیزم ....اولین دوس دختر من فقط خودت هستی میدونی که.....اره اینو جفتمون باید همیشه بدونیم .....اه بهرام میخام .......چیو میخای ......اوا تو دوهزاریت چرا کجه......یعنی نمی دونی ....اهان ......لا پایی میخای....ارررررره......چند روزه منتظرم بیای سراغم و ووو......وای سارا بمیرم واسه تاز و ادات ...هنوز خجالتی هستی و نمی تونی به زبون بیاری که بگی کیرتو میخام که به چاک کوس و کونم بمالونی ......بهرام باور کن هنوز ازت شرم می کنم .....کجابریم خونه ما که خلوت نیس سحررو که دیدی عین نگهبان مواظبمه و بقیه دیگه هیچی .......من جا دارم بیا بهرام میریم اتاق خودم .....کسی خونه نیس فقط مامانم ممکنه زود برگرده باید سریع کارو تموم کنیم ......بیا فوری ......تو برو الانه من میام .....باهم داخل خونه تون بشیم ناجوره یهو کسی مارو باهم می بینه ....باسارا به این دلیل نرفتم که به سحر مشکوک بودم نکنه حرفامونو شنیده باشه ...باید مطمئن میشدم ...راستش ازش می ترسیدم ...سحر خیلی زیر و زرنگ و باهوش بود و همه چیو تحت نظر داشت .....با بررسی سریع متوجه شدم که سحر در حیاط نیست و از گوشه پنجره اتاقش که دیدمش اونو در وضعیت نیمه لختی نگاه و برای لحظات کوتاهی از دیدن اندام قشنکش کسب فیض کردم معطلی جایز نبود و من بایدسحر رو فعلا بی خیال بشم و به سارا جون برسم ......ازلحظه ای که خواهرمودر اتاقش با وضعیت شهوت برانگیزش دیده بودم کیرمو شق شده و از زیر شلوارم حریف می طلبید حریفی که من شتابان به سویش میرفتم و وفتی به اتاقش واردشدم مثل یک گرسنه به من هجوم اورد و دستاشو دور کمرم قفل کرد و خودشو به شدت تمام بهم می مالوند....از این حرکتش غافلگیر شده بودم ولی فوری به خودم اومدم باهاش هماهنگ شدم..کیرم بخوبی به زیر شکمش می خورد و درجه جوش و شهوتشو بالا میبرد......اووووه....اه اه اه اه...بهرام اون دفعه کاری باهام کردی که هرساعت میرفتم دستشویی و لاپامو با اطرافش انگشت میزدم .....اه اه اه چه خوب سخیش کردی ....وایییی.انگار تو حالت از من بدتر بوده چون قبل از ورود به اتاقم برام راستش کرده بودی .......{اره جون خودت درسته سارا جون تو به سهم خودت خوشکلی و باحال ولی کیر من امروز به خاطر سحر خواهرم سیخ شده شرمنده..واقعیت همینه}..اینو به خودم می گفتم .....اه اه اه اه بهرام هر جا که عشقت می کشه با دستات بمالون و درمونم کن .....دوس دارم چشامو ببندم فقط شرطمون یادت باشه ...من باید بکارتم بمونه و کار بدی نکنی ......حواسم هس عزیزم.....اه اه باسنم اره ...خوبه..اه اه اه ...بهرام همه جامو دست بکش .....بهرام جون ......جونم چیه .....یادم اومد چند روز پیش مجله زن روز رومی خوندم یه داستان عشقی خوبی داشت و مرد تو قصه با زنه عشق بازی می کردند...نحوه کارشون منو به شور و نشاط خوبی کشوند...اووووه عین کاری که اون مرد با زنه می کرد رو من بهت میگم روم انجام بده.....باشه .....بگو سارا جون ......منم یادمی گیرم این کار تمرین خوبیه.....خب شروع می کنم ......بهرام بیا پشتم و بعدش من باید کمی پاهامو باز کنم و توم باید گردن و پشت گوشام و گونه هام و اگه شد لبامو مرتب بخوری و یه دستت رو مه مه هام باشه و از رو لباسم ارووم و نرمک نرمک فشارش بدی و تو دستت مثل خمیر لمسش کنی و دست دیگه ات هم رو باسنم و اون توش باید باشه ...سارا منظور از توش چیه؟...خوب توضیح بده ...وای بهرام خب همون جای حساسم ......من که متوجه نشدم ......اوا بهرام تو داری الکی میگی نفهمیدم ..خوب متوجه شدی فقط میخای اسم اونجاهامو بگم ......بابادستت رو سوراخای جلو پشتم بره اونم از رو شلوارم ...نکنه لختم کنی تو داستان اسمی از لخت نبود .....بهرام جون مامانت خوب اجراش ....برای جفتمون لذت بخشه .....باشه سارا جون ولی من باید این دودولم رو رو باسنت بمالم از نظر تو که اشکالی نداره؟....نه بهرام جون به خاطر تو اشکالی نداره و موافقم ...اوه قربون اون موافقتت برم من ......واییییی بهرام جون ....قربون دستات برم ارووم ارووم رفتار کن ...اها اها...اه اهههه......لبامو خوب بخور من چشامو بستم ...اه اه مرسی بهرام ...خوبه ...عالیه اخ اخ تو باسنم درد گرفت.....اخ اخ اخ ....سارا جون نمیشد لخت میشدی...هم خودت راحت بودی و هم من بیشتر حال می کردم ... نه نه نه اه اه اه ...مه مه هام ....مه مه هامو می پسندی؟.....اره سارا خیلی نرم و باحاله ....داخل باسنت اونجاهات هم داغ شده و دستمو تنوری کرده .......اووووف سارا خیس کردی این اب چیه از چاک باسنت اومده ...؟ها....اه اه اه این حرفا رو ول کن بهرام ...من دارم حس می گیرم ..لابد اب سوراخ جلومه .......سارا چرا از دودولم نمی پرسی ؟ ها......اه اه اه بهرام....دودولت باید بزرگ باشه .....داره مثل شلاق رو باسنم میزنه.....وای وای ...بهرام سوراخامو ول نکن ...اه اه اه اه اره بیشتر بیشتر بیشتر ...اخ اخ ....مه مه هام ...لبامو بخور .....سوراخام ......اره اره اره خودشه .....اییییییییی.......اییییییییی...اخیش ...راحت شدم .....خیلی خیلی عالی و معرکه بود ...مرسی عزیزم ...بهرام جون ...واقعا خوب اجراش کردی ...خصوصا رو اونجاهام خوب کار کردی ......سارا جون خوشحالم که راضی هستی ولی من اصلا ارضا نشدم ....دودولم همچنان سیخه و چیکارش کنم .....خب بهرام من چیکار کنم..توم کاری می کردی همزمان با من خودتو ارضا کنی ......حالا نمیشه دودولمو با دستات مالش بدی .....خب خودت بمالون دستام درد می گیره ....سارا نامردیه که خودم بمالونم این کار توه ..من مال تو رو با همین دستم مالوندم ولی تو از زیرش در میری........بهرام قول مردونه میدم دفعه دیگه خودم ابتو بیارم ..ولی الان نه....هر لحظه ممکنه مامانم و یا صحرا برگردن .....تو الکی وعده میدی ....من همین الان میخام ابمو بیاری .....زود باش ........ها ها نگفتم بر می گردن صدای صحرا میاد.....اون برگشته ...وای بهرام خودتو مرتب کن و زود برو بیرون .....ای بخشکی شانس این همه زحمت کشیدم و سارا رو به ارگاسم خیلی خوبی رسوندم ولی خودم دستم خالی موند و مثل خر تو گل موندم واقعا که خیط کاشتم ........اوا بهرام بالا پیش سارا چیکار می کنی ؟...سلام صحرا....علیک سلام .....کاربدی نمی کردیم ..فقط داشتیم البوم عکسای سارا رو نگاه می کردیم ......حرفاتو واقعا باور کنم ...اره ..باور کن .....خواهر جون راست میگه باهم داشتیم البوم عکس میدیدیم .....بهرام ...میدونی خوش تیپ شدی...تازه گی به ایینه نگاه کردی.......مواظب خودت باش چشم نخوری ......باشه صحرا حواسم هست ......اومد نزدیکم و درگوشی بهم گفت .....بهرام تو خوشکل خودمی و این کون انتظار کیرتو می کشه و از تب دوریش بیمار شده ...اماده باش همین روزاسوراخ کونمو مال خودت کنی .......شیر فهم شدی .....اره صحرا ....خوبم متوجه شدم ...... دست خالی به خونه بر گشتم وحوصله هیچ کاریو نداشتم .....اینم شد عشق بازی واقعا شما بگید؟ولی اشکالی نداره دفعه دیگه این حق و کار ناتموم رو از سارا خواهم گرفت ......
     
  

 
شهره خانم حتما درگیر مهمان داری شدی
منتظر ادامه داستان هستیم
     
  
زن

 
حوصله هیچ کاریو نداشتم ... فقط دلم می خواست صحرا دستمو بگیره و تو اتاقش ببره تا کار ناتموم با خواهرشو با کردن کونش تموم کنم ..ولی اینم خیالی بیشتر نبود و دیگه فکر کردن بهش فایده ای نداشت ......کیرم هنوز نخوابیده بود وانگاری باهام در لج افتاده بود ولابد می گفت تا غذامو ندی ارووم بشو نیستم.......خخخخخ....چه جالب اینو داشتم تقسیرش می کردم ...به درک.....اونقده برپا وایسا تا از پات بیفتی ....اون همه مشتاق خوندن نوشته های کمال بودم میلی به خوندنشون هم نداشتم ......نزدیکای در خونه سحر داشت به داخل کوچه سرک می کشیدو منو که دید صدام زد ...بهرام باهات کار داشتم ......چه کاری؟......برو تا دکه روز نامه فروشی ...مجله زن روز این هفته رو برام بخر .....ای بابا حالشو ندارم بزار واسه وقت دیگه ...اوامن الان میخام ....چته سارا جونت لابد حالتو گرفته ....ها.....و یا صحرا جون جوابتو نداده ...میدونم با اونم حال می کنی ...اخه تو دهنت بوی شیر و بیسکویت میده چه به این کارا ......چی داری میگی سحر ..با اجازت من از اون مراحل خیلی وقته رد شدم .....نه بابا تو گفتی و من باورش کردم ...میدونی بهرام کوچولو ...جناب عالی هنوز واسه من عین بچه ای میمونی که اب بینیش اویزون شده....هههههه......حالا میری یا نه .....میرم ولی مجانی نمیرم.......خب پول اضافی میدم بری هر چه میلت میکشه بخری و نوش جون کنی ....خوبه ؟......پول نمی خام خودم دارم ......واه بگو چه میخای....حال و حوصله شنیدن متلک های پسرا و مردا ی هیزو ندارم وگرنه منت تو رو نمی بردم وخودم میرفتم......سحر چرا با من بد تا می کنی ....ها.....اخه زود دم دراوردی .....از کارات معلومه......همش چشات دنبال اندام منه حالا بمونه دو بار باسنمو دست مالی کردی و انگشت زدی.....واه واه خجالت هم نمیکشه اونجاش هم بلند شده .....وای وای این کیر دیووونه و زنجیر گسیخته ام که انگار از کنترلم خارج شده منو حسابی پیش سحر رسوا کرده بود ..حالا اینو چه جوری جمعش کنم .....صورتم بلافاصله قرمز شده بود وبراستی دست و پامو گم کرده بودم و اصلا نمیدونستم چی بهش بگم.....کیر شورشیم به هیچ عنوانی خم شدنی نمیشد چند بار روسرش زدم وبهش فشار اوردم انگار نه انگار ...فوری مثل فنر راست میشد...تنها راه چاره فرار بود.....بدجوری پیش سحر کنف شده بودم .....اهای ...اهای بهرام..کجا میری؟......میرم مجله رو واست بخرم.......واه واه..نه به اون ناز و ادای نه رفتنت و نه به این دویدنت؟.....واقعا که بهرام تو یه چیزیت شده ....این حرفاش به حق بود من سکس می خواستم اونم فوری و اورژانسی ...در حال دویدن به سکس رویایی با مامانم و یا سحر فکر می کردم و در یه حس خوب و خلسه مانند و شیرینی رفته بودم انگار که حالت مردی رو داشتم که در استانه ارضا و اومدن اب کیرش قرار گرفته.......تا حالا همچین احساسیو تجربه نکرده بودم کیرم در استانه انفجار و دفع ابش قرار گرفته بود و اگه کمی دیگر دویدنم ادامه داشت انزال میشدم ولی قبل رسیدن به دکه مجله فروشی صدای اشنایی به گوشم خورد ....صدایی که با دیدنش کیرم به یک باره پمپاش کرد و همه دق دلشو با ابش رو شلوارم خالی کرد ...از دستش راحت شده بودم ولی شلوار و اوضاع و احوال اونجام افتضاح شده بود ...این صدا متعلق به خاله فرانک بود که با ناز و عشوه خاص خودش کیرمو ارووم کرده بود.....اوا بهرام جون با این عجله کجا میرفتی .....سلام خاله ...مجله واسه سحر می گرفتم خوب شد شما رو دیدم لابد خونه ما اومدین ؟...اره پس چی ....دلم واسه مامانت تنگ شده میرم که بغلش کنم ...خوبه پس این مجله رو بده به سحر من برم کار ی دارم انجامش بدم ......بیا بهرام میخام چیزی بهت بگم ....بریم این گوشه .....بهرام جون تو عین پسر خودمی و اگه هر چی بهت بگم از سر دلسوزی و علاقه مه...می فهمی که؟....بله خاله درست میگین ......الان که از دور دیدمت متوجه شدم که اینجاتو خیس کردی .....این موضوع منو نگران کرده ...نکنه با کسی و یا چیزی تماس جنسی داشتی و یا خدای نکرده کسی بهت تعرض کرده ...ها ..و از همه بدتر دودولت از دور بخوبی بلند شده بود ...خیلی زشته چرا اینجوری می کنی ...ها..بازم گند زده بودم و برایش هیچ جوابی نداشتم ..اه خدای من امروز چه خبره و چرا همه کارام خراب در میادسحر کم نبود و حالا ابروم پیش خاله فرانک هم رفته بود ....سرمو پایین گرفته بودم و عین گربه اب کشیده منتظر بودم از این شزایط هر چه زودتر خلاص بشم .......اه عزیزم ...بهرام جون خوب گوش کن .....میدونم به سن بلوغ رسیدی و این مسایل برای هر پسری در سن و سال تو پیش میاد ولی این جاها مکان عمومیه و مردم متوجه کارت میشن و از ارزش و شخصیت خودت کم میشه ....من به این نتیجه رسیدم که تو خیلی حشری و شهوتی هستی و خوب نمی تونی از عهده و تخلیه این همه شهوتت بربیای من میخام کمکت کنم ...من وظیفه خودمو میدونم که مثل یک مادر و مشاور کنارت باشم ..من احساس و شور و نشاط و فشار جنسی که در درونت وجود داره رو بخوبی می فهمم .......ازت خواهش می کنم و میخام اولا شرم و خجالت رو با من کنار بزاری و هر موقع و هر لحظه بهت فشار اومد سریع بیا پیش خودم تا اروومت کنم ...یه وقت فکرای بدی نکنی ..مثلا سکس وامیزش با هم .....نه .....ولی از راه های دیگه من ارضات می کنم ......تو حیفی و تنها پسر عزیز طاهره جون هستی و باید همه جوره هواتو داشته باشم ...این موضوع هم فقط بین خودمون باشه و اینو یک راز بدون ......خاله من هیچ حرفی ندارم فقط میتونم بگم تو خیلی خوبی....و شرمنده هستم که بهتون نگاه کنم .......قربون پسر طاهره جون برم من.......الان هم بیا ببرمت اون مغازه شلواری ////یه شلوار شیک و قشنگ واست بخرم که از این اوضاع خرابت خلاصت کنم ...بریم عزیزم ......اه خدای من .....خاله فرانک با این همه محبت و توجه که به من ابراز می کرد ...نطفه عشقی دیکر را در قلبم نسبت به خودش درست کرده بود ......اوخ جون ....من چه پسر خوشبختی هستم ......در حین خرید شلوار با وجود اینکه به ظاهر نمی خواستم در کابین بوتیک باشه ولی خودش اومد و مثل یک بچه شلوارمو تعویض کرد و با دستمال سفید در داخل کیفش کیرو تخمامو خوب تمیز کرد ....می ترسیدم کیرم باز بلند بشه و بازم گند بزنم .....ولی مگه میشد کیرم بیخیال این همه ریبایی و جذبه خاله فرانک بشه ...پرچم کیرم نیمه افراشته شده بود و در حدی بود که قابل توجیه ودفاعم میشد ...اب خیلی زیادی ازش اومده بود و جای شکرش باقی بود که با تاخیر و سختی کم کم راست میشد و این فرصتی شد که سریعا شلوارتازه رو پسند کنم و از این وضع اشفته ولی لذت بخش و مهیج خودمو راحت کنم ....تبسم و لبخند شیرینش در لحظاتی که کیرمو با دستمالش تمیز می کرد خیلی زیبا شده بود و بعد از اینکه ازش خدا حافظی کردم بهش که فکر می کردم به هیجان و شور شعف خاصی دست پیدا کرده بودم .....خاله فرانک از بس خوب و مهربون و درک کاملی از یک نوجوون مثل من داشت حتی شلوار خیسمو در کیفش گذاشته بود که با من نباشه ...موقع خدا حافظی فقط بهم گقت...بهرام جون شلوارتو میبرم خونه و میشورمش خودت در اولین فرصت که بهت فشار اومد بیا هم خوبت می کنم و هم شلوارتو بهت میدم .........پایان خیلی خوب و رویا یی برماجرا های امروزم نقش گرفته بود و از این اتفاق خوشایند براستی خوشحال و سرمست بودم ......اون شب از رویارویی با سحر میترسیدم و ازش خجالت میکشیدم برام ستگین بود که منو با کیر راست شده از زیر شلوار دیده بود...خودشم اینو فهمیده و زیر چشمی و باتبسم و نگاه های معنا دارش منو بیشتر در منگنا قرار می داد..ناچارا زودتر به بستر خوابم پناه بردم تا بلکه بهتر نفسو بکشم ......واقعاسحر روم همه جوره تسلط داشت .....دو روز بعداز این ماجرا ها مامانم منو صدا زد و بقچه ای حاوی لباس های مختلف زنانه رو بهم داد که به خونه خاله فاطی ببرم ....همون لحظه رو پیشیونیم زدم و یادم افتادکه قول داده بودم هر روز به خاله فاطی سرویس بدم و من چهار روزی میشد که خلاف وعده می کردم .....وقتی به خونه خاله فاطی رسیدم ودرو شخصا خودش باز کردبه محض بسته شدن در ..منو در منگنه دیوار حبس گرفت و گفت .......بهرام این بود قولت؟..اگه نمی تونستی و توانشو نداشتی ...قبول نمی کردی ...بابا تو نمی دونی خارش کون چه درد سرایی برای طرفش داره .....اوه خاله به جون خودم یادم رفته بود...امروز که مامانم اسم شما رو اورد یهو به یادم اومد..منو ببخش عمدی نبود....باشه گل پسر جریمه ات اینه که همین الان و اینجا منو بکنی .....زود . سریع که مهمون دارم ....بجنب ....از کیرم هیچ نگرانی نداشتم چون سه سوته و تا لحظه ای که فاطی شلوارشو تا بالای زانواش پایین برد و کونشو برام قمبل کرد مثل دسته بیل راست و سفت شد و با کمک گرفتن از اب دهنای خودم و فاطی جون یک ضرب و یه تکون کلاهک کیرم تا ته کونش فرو رفت و تخمام به لبه نرم باسنش چفت شد .......برای لحظاتی چند به همین روال نگه اش داشتم و دستامو به پستونای اویزون و نرمش کشوندم وبه چلوندشون با تلمبه ها و ضرباتم مرتب ادامه دادم ....اه اییییییییی...به این میگن کون دادن ....اوووووی...زودتر عزیزم ...بهرام جون ...تندترش کن نکنه کسی سر برسه ........خاله جون این چهار روز رو با کونت چیکار کردی ...هیچی بابا سوختم و ساختم و فقط دیروز با خیار کمی اروومش کردم .....وای بمیرم برای سوراخت فدای اون کون قشنگت ......بسه دیگه بهرام ...اه عجله کن جامون خوب و مناسب نیس .......اوووووی اووووی اخ ...ابت که اومد ...اوخ جون چه داغه .....ممنون عزیزم ...سریع خودتو مرتب کن و بیا پیش مهمونام ......نه خاله من باید برم .....اوا نمیشه ...باید یه بار دیگه منو بکنی ..نمیزارم امکان نداره ...بیا بریم داخل تا برات خوراکی مقوی بزارم تا بخوری وجون بگیری ...لازمت میشه ......اخه ......اخه نداره .....اوا ناز نکن .....مهموناهمشون زن و دختر بودند که با دیدن من به ذوق و شوق خاص خودشون افتادن و زیر ضربات متلک و حرفای پر رمز و رازشون من خفه خون گرفته بودم . و دم نمیزدم .....خوبی این همنشینی این بود که من باز به هوس کون کردن خاله فاطی افتادم و منتظر بودم که منو صدا کنه .....این همه پستون و رون و باسن های مختلف در سایز های متفاوت مهمونا جسابی منو به اوج شهوتم کشونده بود و بی صبرانه نگام به خاله بود.......بهرام جون بیا کمک خالت ...زود باش ......این صدا زدن معنیش برای من فقط کون فاطی جون بود و بلافاصله و مثل فنر به اشپزخونه رفتم و از پشت دستامو رو کمرش حلقه کردم وباسنشو به خودم گرفتم ....اصلا نفهمیدمچند ثانیه طول کشید تا من باز کیرم تا کونش رفت .......اخ اخ اخ بهرام جون از چشات می خوندم که مشتاقانه منو میخای .....اه ..اه ..اره اره خاله از بس این مهمونات برام ناز و ادا و عشوه میومدن دیوونه کونت شدم ...انگار که اصلا کیرم کونتو ندیده ......اه اه اه ..اره بهرام منم حس خوب و عجیب و..حال خوبی دارم ...میدونی دلیلش چیه ...نه خاله نمی دونم ..اخه یواشکی و دزدکی داری منو می کنی و این حس غریب و توام با ترس و واهمه و لذت زیادی به هر دومون میده ...اینو که درک می کنی؟...اره اره همین جوره ...منم همین حسو دارم ....بهرام جون دیروز راحله اینجا بود و من منتظر بودم که بیای اونم سرویس بدی ......اه خاله ..راحله کونش کوچیکه ولی صورت جذابی داره دوس دارم بکنمش .....دلم میخاد کون دادن راحله به تو رو ببینم .....حالا نمیشه کوسشو بکنم ..چرا نمیشه ..هردو سوراخش مال خودته ....وای خاله از خودت قول میدی ..اره کاریت نباشه راحله با من ..هر چی من بگم اون نه نمیگه .......اوخ جون ..ایییییی....من دارم راحت میشم ...اوووووی ابم اومد .......خسته نباشی بهرام جون......ماشاله خوب منو گائیدی .....دمت گرم ....راستش عزیزم این چند شب شوهرم حسابی امپرش بالا زده بود و ازم کوسو کون میخواست و من قول دادم فردا شب که جمعه س بهش بدم و دیگه نمیخاد بهت زحمت بدم ..ولی عزیزم هر موقع دلت خواست و هوس کونمو کردی من در خدمت خواهر زاده کیر کلفتم خواهم بود ......حالا زود برو پیش مهمونا تا بهمون شک نکردن؟.....
     
  
↓ Advertisement ↓

 
بچگی های ما کجا بچگی های بهرام کجا
خخخ عدالت ببین!!
     
  
زن

 
مامانم رو که می دیدم همه خوشی و شادی هام به غصه و اندوه تیدیل میشد و نمی تونستم فشار عصبی و رنجی که در قلبش تحمل می کرد رو حس نکنم ...براستی شاد و شنگول و سرحال نبود و همهش به خاطر دشمنی عمه رعنا و بی لیاقتی و بی عرضگی پدرم بود که اون رو دچار این مشکلات روحی و روانی کرده بود.....اواخر هفته و شب جمعه بازعمه رعنا شوهر بی شرفش اومدند مهمونی ....این بار علاوه بر هما ....مهسا هم اومده بود ...اونی که کمتر و به ندرت به خونه مون میومد ومن اینو یک نشونه مثبت برای خودم تلقی می کردم.....مهسا لباس قشنگ و زیبایی پوشیده بود و باسن و اندامشو بخوبی با این لباسش نمایش می داد کمر باریکش که قوس خاصی در بالای کونش داشت به زیبایی و خوشکلی باسنش هر چه بیشتر میفزود.....این سوراخ کونش واقعا ارزش ماه ها زحمت و انتظار رو داشت .......منتظر بودم بهم نگاه کنه . این اتفاق بالا خره افتاد و من جوابشو با لبخند شیرین و پر معنایی دادم .....همون لحظه تصمیم گرفتم براش نامه ای بنویسم و در یه فرصت مناسب بهش بدم ...شرایط اصلا فراهم نبود که حضوری باهاش صحبت بکنم ......رفتم اتاقم و کاغذ و قلمو دستم گرفتم و نوشتم .......اه مهسا ..قلبمو با اومدنت به خونه مون و دیدن اندام و چهره ماهت روشن و گل باران کردی ...عاشقتم مهسا ..برات میمیرم...تو چی؟ایا همین حسو به من داری؟...میدونم ازم خوشت اومده چون امشب برای دید ن من با هاشون اومدی ...قبلا از این کارا نمی کردی و خودتو بی خودی در اتاقت زندونی می کردی .....میدونی امشب خیلی زیباتر شدی....ها.....خب در خاتمه برای اینکه هوسیت کنم اینو میگم .....اولا عاشقتم و ثانیا باسنتو در ایینه ببین و کیرمو تحسم کن که از پشت در استانه سوراخ کونت منتظره که بهش بگی بفرما داخل کونم شو ......منو ببخش بی ادبی کردم ....عاشق سینه چاک تو بهرام .........اون جملات بی ادبانه رو به نظر خودم باید می نوشتم چون می خواستم بیشتر تحریکش کنم و این در نگاه اول ممکن بود که عصبیش کنه ولی با خوندن چندین باره نامه به راحتی هوس و شهوتشو به عکس العمل خوبی وادار می کرد ......نگاه های شیطانی و هوس ناک کمال به مامانم بیشتر از گذشته شده بود و بر خلاف قبل مامانم گاها بهش توجه می کرد و این موضوع بر نگرانی و ناراحتیم افزوده کرده بود .....ارتباط جنسی و شکار هما و مهسا رو جزیی از انتقام از عمه رعنا و حتی پدرم و بخصوص کمال به حساب می اوردم و در صدد بودم که به این هدفم برسم ....هما رو به اسونی در چنگم گرفته بودم ولی مهسا شکار اسونی نبود و باید روش کار می کردم ....در لحظات اخر و موقع رفتنشون بالا خره در کنج در خروجی اتاق پذیرایی نامه رو سریع کف دستش گذاشتم و ناخنکی هم به کونش زدم .....هما در اخرین لحظه رفتنش بهم چشمک میزد وشور و شهوتشو با این کارش بهم انتقال میداد ......سحر اتیش پاره و هفت خط باز اومد سراغم .......اخه ورو جک اگه میگم دم دراوردی که الکی نمیگم و اشتباه نمی کنم ...دیدم می خواستی مهسا رو قاپ بزنی ...اخه مهسا هم شد دختر که عاشقش بشی ..اون دختر اخمو چه هنری داره ...ها ...اخلاق که اصلا نداره و اگه به اون بگی خوشکل و زیبا ...باید من برم تغییر جنسیت بدم وپسر بشم .....تو عقل و چشم و فهم و شعورت کور شده .....بابا تو خیلی از مرحله پرتی .....نتونستم جوابشو بدم چون دلیل شکار مهسا و هما یک راز بود و باید پیش خودم نگهش می داشتم و این هدفم رو می خواستم تا سال ها هم ادامش بدم ...پس خواهر جون ..سحر خوشکل بلای خودم ....این بار .اینو دیگه زرنگی ندون ....این حرفا رو در درونم به خودم گفتم تا حدودی تسکینی بر تحمل حرفای تند و اتشی سحر داشته باشم .......این بار مصممانه سراغ دست نوشته کمال رفتم و قبل از خواب و در زیر نور چراغ اتاقم شروع به خوندنشون کردم ....وقایعی که تا حدودی تلخ و عجیب از کار های ناجوان مردانه این نامرد گفتگو می کرد و لی با طعم و بوی متاسفانه شهوت انگیز و محرک برای من معنا می داد.....پس پیشنهاد بدی نیست تا شما خواننده و مخاطبان عزیز و گران قدر ازش مطلع بشین......
....................................
........................................
نقل از کمال..........
اون شبی که به خواستگاری رعنا رفتم رو همیشه در یاد م نگه داشتم ....اون شب من عروس رو اشتباهی نشون کرده بودم و حتی برادربزرگم هم در این اشتباه من شریک بود .و هر دومون طاهره رو عروس خونه میدیدیم ..ولی بدجوری خیط شدیم چون اون شوهر بی لیاقتش که من برادرش فرض کرده بودم کنارش لم داده بود و به زن فوق العاده قشنگش مباهات می کرد و با مادر ش عنوان کردند که عروس اون نیست و انچه شد که.....رعنا با اون قدوقواره ناهمگونش برای من بدشانس نشون و انگشتر به دست اون رفت ......چاره ای نداشتم و اوامر برادر بزرگم رو باید بدونه کم و کاست قبول می کردم حکومت خان مابانه اش برای من راه فرار و گریزی نگذاشته بود.......شهوت و هوس و در حد و اندازه بالای من فقط ازم تاریخ ازدواج و شب زفاف می خواست و هدفم رسیدن هر چه زودتر به اون شب خوب شده بود ...چند باردر ایام نامزدی دستم به اندام تپل و دنبه ای رعنا رسید ولی اصل کاری که گائیدنش میشد رو بهش نرسیدم ...میدونستم از توصیه و نصیحت های طاهره بهره میبره و اینکه باید بکارت و پرده اش و حتی سوراخ کونش سالم و دست نخورده بمونه و این ها همش ناشی از طاهره بود..همونی که همیشه به یادش بودم و خواهم بود .....ولی با اون همه مراقبت و مشاورت خواهرانه و خوبی که طاهره در حق زنم ادا می کرد رعنا ازش همیشه بد می گفت و نفرت عجیبی ازش داشت و این نفرت الان تبدیل به یک کینه کهنه و دشمنی شده است ...ماجرای گند کاری روز عروسیم که به ذهن و باور خودم طاهره نقشی دراون نداشت بهونه خوبی برای رعنا شده بود که این دشمنیشو با طاهره علنی کنه .....اون ماجرای روز ازدواجم باعث تبعید من ورعنا به روستای پدریمون شدو من بر خلاف میلم با زنم دهاتی شده بودیم .....زندگی در دهی که کاملا سنتی و با توجه به دوران دهه چهل شمسی از اداب و رفتار های تاثیر گونه شهری بدور بود ........زمین و املاک ارثیه پدری زیادی داشتیم و البته با امار خوب و بالای گاو و گوسفند .....که من رو در حد و قواره یک خان در قالب کوچیکی در روستا برده بود ..همون شب اول ورودمون برای صرف شام به خونه کدخدای ده رفتیم دعوتی که شروعی شد تا یاد و خاطره طاهره تا حدودی برام تازه بشه......اتاق بزرگ بالا خونه شون که سفره بزرگی رو خیلی راحت در خودش جا می داد مکانی شده بود که من از همون ابتدا چشای گرسنه و تیز موبه زن کد خدا بگیرم .....با توجه به اینکه از شوهرش شش فرزند زائیده بود ولی براستی باید به احترامش بارها به تخته میزدم که خدشه ای به زیبایی و تناسب و اندامش انچنان وارد نکرده بود صورتی که شباهت خوبی به طاهره داشت ولی خب کیفیت و خوشگلی و تناسب اندام طاهره در حد خیلی بالایی بود و ماه پاره زن کدخدا بهش نمیرسید.......دست پخت خوبش هم بر ارزش مهمونی اون شب افزوده بود بوقلمون سرخ شده ای که شکمش مملو از خوردنیات و مخلفات گوناگون بود......اون شب که به منزل برگشتیم به عشق و شهوتی که به خاطر ماه پاره به من اثر کرده بود به جون رعنا افتادم و تا بالای نیم ساعت گائیدمش .....امیزشی که خود رعنا رو به تعجب وا داشته بود و تاچند روز از کیفیت و کردنش حرف میزد ...شب های بعدی که به اون حد و اندازه تکرار نشد.....رعنا در کل برای من چذبه زیاد خوب و چندانی نداشت و فقط به چشم همسر و زن خونه ام و مادر بچه ای که تازه بدنیا اومده بود بهش نگاه و حساب می کردم ...ولی برخلاف من.....رعناعاشق و کشته و مرده ام بود به من واقعا عشق می ورزیدو این اخساسشو تا الان هم بخوبی میبینم ......هنوز به کردن ماه پاره فکر نمی کردم و فقط در صدد دیدنش روز رو به شب میرسوندم بارها از کنار خونه شون رد میشدم و ارزو می کردم که ماه پاره رو زیارت کنم .ولی...و بالا خره یک روز عصر و بعد از مدتها با پای خودش به خونه مون اومد...هدفش دیدن رعنا و مشاورت و راهنمایی در مورد پسرش بود......مشکلی که روحی و لازمه یک مقدار کارطب سنتی میشد .....پسر ی که از بس شیطون و بازی گوش بود دستش به هر چیز پاک و ناپاکی میرسید روانه معده اش می کرد و این کار باعث شده بود که دچار درد و تورم معده اش بشه....و من بخوبی این مشکلشو تشخیص داده بودم.....ماه پاره خیلی نگران پسرش شده بود و من علنی وارد کار زار و شکارش شده بودم و همون روز که پستونای درشت و هوس ناکشو دیدم تصمیم به تجاوز و کردنش گرفتم ...و این طبابت بهترین گزینه رسیدن و گائیدنش میشد......رعنا همه کار رو به سپرده بود و من با وجود اینکه خیلی راحت و اسون میتونستم در یک جلسه و دادن یه داروی گیاهی سرو ته این طبابت رو تموم کنم ولی به عمد بیش از ده بار ماه پاره رو به خونه ام کشوندم و در بار12...بخوبی یادمه....رعنا باید پی نخود سیاه میرفت و با فرستادن همسرم به صحرا و پیش چوپان به بهونه بردن ناهارش .....خونه بدونه مزاحم اماده و مهیای من و ماه پاره شد......زنی که الان روبروم نشسته بود و پسرشو در اغوشش گرفته بود ...ازش خواستم پسرشو به کوچه برای بازی بفرسته .......اقا کمال خودمم می خواستم بره و خودش انگار نمی خاد بره ......اخه چرا .....پسر جون بیا این گردن اویز خوشکلو بهت بدم برو باهاش بازی کن و به رفقات نشون بده ...ببین چه قشنگه......افرین پسر خوب من و مادرت باید در مورد درد شکمت باهم اختلاط کنیم ...برو پسرم ...اگه پسر خودم می بود و اختیارشو داشتم با اردنگی و پس گردنی روانه کوچه اش می کردم ولی نمیشد و بالا خره با زبون و چاپلوسی و خواهش بچه گانه گونه ام راضیش کردم و به کوچه رفت ..........اخیش ماه پاره این پسرره انگار به خودت نرفته و به پدرشم شبیه نیس ...نکنه شیطونی کردی ..ووووو..نه نه اقا کمال این حرفا چیه میزنی ..به جون بچه هام و خودم تا حالا غیر دست شوهرم هیچ دست غریبه ای بهم نخورده ....یعنی حرفتو باور کنم .....ها...اره به خدا.....ولی ماه پاره از الان دیگه جنده خودم میشی ......دیگه نتونستم باید بغلش می کردم .....اوووخ جون ماه پاره میدونی روزهاس به فکر رسیدن به تو هستم ....لامصب حیف تو نیس که زن اون مردک بو گندو. وبی قواره شدی ...ها...اره والا من دوسش ندارم ....همش به خاطر اینه که کد خدای روستاس که خودمو راضی کردم ......نمی خاد غصه بخوری تا روزی که در این ده هستم خودم می گامت........اوه اوه کمال اقا .....از خدامه هر روز بهت بدم......سینه هامو بخور .....لختم نمی کنی؟...نه قربونت برم فرصت نداریم ممکنه رعنا برگرده ..باید زودتر و با لباس بکنمت .....اره اره ...حواسم نبود ....پس شروع کن ......دامن چین چین و سنتی قشنگشو رو کمرش جمع کردم و با پایین کشیدن شلوارسفید رنگش به کوس سفید و پر از پشم و مویش رسیدم ..کوسی که خیلی خوشکل به چشمم میومد ..این اولین خیانتی بود که به ناموسم و همسرم می کردم و برام خیلی مهیج و لذت بخش احساس میشد ....پستونای درشتشو خودش بیرون انداخته بود و من خودمو روش ولو کردم و کیر اماده و کلفتم وارد کوس خیس و ابکیش شد ......ضرباتی که از شهوت و هیجان بالای من منشا گرفته بود به شدت خیلی زیادی روی اندام تناسلی ماه پاره می خورد و فریاد و اه و ناله عشوه مانندشو بلند کرده بود......جفت پاهاشو به پستوناش برده بودم و با هر تلمبه ای که به کوسش میزدم فریادش به اسمون میرسید ......اوووخ جون کردن کوس زن نامحرم و ناموس غیره چه لذتی برای من ایجاد کرده بود و ابی که از کیرم از شدت این لذت داخل کوس ماه پاره ریخت اونقدر زیاد بود که با ضربات اخرم به بیرون رخنه کرد و پیرامون و اطرافشو سقید و ابکی کرد......خودم برای لحظاتی ترسیدم که نکنه حامله اش کنم .....ولی اگه هم بار دارشد ...یک یادگاری خوبی برای کدخدای ده میزارم که تا اخر عمرش حالشو ببره......خخخخخخ....اون شب به عشق این امیزش حرام و گناه الود و خیانت بارم ...با کیفیت و شدت و کارایی بهتری رعنا رو تر تیب دادم و براستی خوشحالش کردم ..باز هم از این کارم متعجب شده بود و ضمن اینکه دست و پاهامو ماچ می کرد ازم جانانه تشکر ویژه ای هم کرد ....در درونم هم بهش می خندیدم و هم غصه می خوردم .....این شروع تعرض هایم به زن ها و دخترا شده بود ......
     
  
مرد

 
درود بر شما ^_^
منتظر اون قسمت هستم که بهرام ترتیب سحر رو میده و دق و دلی شو خالی می کنه
     
  
زن

 
ادامه از کمال
رابطه با ماه پاره تاثیر به سزایی در من ایجاد کرده بود ناراحتی و بی تابی و اندوهی که از بایت اومدن اجباری به روستا می کشیدم رو الان دیکه نداشتم.....و اینو یک تحول نیک در خودم قلمداد می کردم پسر جوونی که برای چوپانی به استخدام گرفته بودم بهونه خوبی شده بود که رعنا رو روزانه سراغش بفرستم که غذاشو به صجرا ببره..زنم می گفت این کار خودته وخوبیت نداره که تنها به صحرا برم ولی من زرنگ تر ازاون بودم و براش جواب مناسبی داشتم ...رعنا اولا ارسلان پسر سربزیر و چشم پاک وخیلی خوبیه وتازه کمی هم سیماش قاتیه و عقب مونده س..پس خیالت تخت باشه من اگه یه ذره میدونستم اهل حقه بازی و هیزبازیه تو رو نمی فرستادم و این رفتنات هم یه فایده خیلی خوبی داره..اونم با پیاده روی و تحرکی که به خودت میدی از وزنت کم میشه و خوشکل تر برای من میشی ....با این حرفام رعنا هر روز نزدیک دو ساعت خونه رو برام خلوت می کرد واین تایم حوبی برای ماه پاره شده بود که کارشو بسازم .....انچه از عشق بازی هایم با ماه پاره نتیجه گرفتم این بود که راضی به کون دادن نبود وبه هیچ خواهش و زبون بازی و حتی اصرار ی کون نمی داد و ..یک روز تصمیم گرفتم هر چور شده از عقب بکنمش .....ماه پاره چرا لج کردی.....لج چی کمال؟......ای بابا کونتو میخام و و توم مثل گنج ننه ات سالم و دست نخورده اش گذاشتی که چی بشه ..تو که به شوهرت هم کون نمیدی ...پس چیه.چرا نمیزازی.....من کون تو رو میخام حالیت شد.... کمال حاضرم بمیرم ولی اون کارو باهام نکنن....نمی تونم ...میترسم می فهمی .....ماه پاره باور کن ترس نداره ...تو بزارش به عهده من ..اگه گذاشتم یه ذره اه بکشی دیگه نیا پیشم و رابطمو باهات قطع می کنم...مدت ها بود که ماه پاره تمایلی به دادن نداشت و مرتب می گفت شبا کابوس و خواب های بدی می بینم و وجدانم ناراحته و تازه پسرم بهم مشکوک شده و خوب نگام نمی کنه دیگه نمیخام بهت بدم ...ولی من ازش اتو و چیز هایی گرو گرفته بودم و اونو مجبور کرده بودم که کماکان زیرم بخوابه.....از جمله سجلش و هر بار که می کردمش شورتشو ازش می گرفتم و تهدیدش می کردم که ابروشو به باد میدم ...ماه پاره که مثل همه زن های ده ساده و ابتدایی فکر می کرد ...خام من شده بود ..وحالا این فرصت و قصدی که من داشتم حالت قمار به خودش گرفته بود ...اگه بدونه دردسر و راحت و در فرم خاموشی کونش گائیده میشد برنده من بودم چون هم زابطه ادامه پیدا می کرد و هم کونش هم مال من میشد و این نهایت ارزوی من در اون لحظات بود ولی غیر از این شرایط ماه پاره ازادیشو می گرفت و از دستم خلاص میشد .....بلند شدم وسراغ خیگ روغن حیوانی که در انبار بود رفتم و یه مقدار شو دستم گرفتم و پیشش برگشتم .....ماه پاره به حالت سگی باسنشو بنا به دستور من قمبل گرفته بود ...سوراخشو باید با انگشتام و کمک روغن باز می کردم ...ولی سوراخ گشاد بشو نمیشد و حتی انگشت کوچیکه دستم بزور تا دو بندش داخلش میرفت دیگه ناامید شده بودم ولی شهوت و هیجان فتح این سوراخ چشم و گوشمو کور و کر کرده بود و به ناله و ها و فریاد های ماه پاره اهمیت نمی دادم ..کیر کلفتم در استانه مدخل کونش رفته بود و من حالت تحاوز گر به خودم گرفته بودم و با همه زورم روش افتادم ....دادو فریاد هایش اوج گرفته بود ...باید سریع کارمو می کردم ..کلاهک کیرم رو سوراخش فشار شدیدی وارد می کردماه پاره مثل مار زیرم به خودش پیچ و تاب می داد ..وبعد از لحظات طولانی احساس کردم کلاهک کیرم داخل کونش شده ...لحظه شیرین و لذت بخشی برایم درست شده بود و این احساس منو وادار کردکه با تموم نیرویم همه کیرمو به داخل کونش روانه کنم ...ولی ماه پاره فریادش بطرز وحشتناکی شکل گرفته بود و منو وادار کزد که نگاهمو به سوراخش ببرم .....وای وای ..من کونشو پاره کرده بودم و قطرات خون باسن و پیرامون و اطرافشو قرمز کرده بود....باید ولش می کردم تا اوضاع از این بدتر نشه ولی من انزال نشده بودم و شهوتم اجازه این کارو به من نمی داد ....با همون وضعیت خرابش رو سوراخش تلمبه هامو ادامه دادم و بالاخره همه ابمو در کون خونیش خالی کردم .....ماه پاره به حالت شوک و در حالت نیمه بیهوش فرار گرفته بود .....باید هرچه سریعتر بیدارش می کردم واین موضوع در اولویتم قرار گرفته بود درمان پاره گی رگ مدخل سوراخ کونش برام سهل و اسون بود چون میدونستم چیکارش کنم ....با پاشوندن یک لیوان اب سردکه در کوزه اماده بود به هوش اومدچهره زیبایش که شباهت هایی به طاهره داشت باز با دیدن من به ترس و لرز افتاد.....بامن چیکار کردی کمال.....خدا ازت نگذره ....خیلی بیرحمی....وای وای وای خاک عالم به سرم ...اونچامو خونی کردی..حالا من جواب شوهرمو چی بدم.....چیه مگه ماه پاره به شوهرت چه مربوطه تو که بهش کون نمی دادی ......بهتره اول به زخم کونت برسم بعدش بهت میگم چه کارکنی .....دراز بکش و پاهاتو بلند کن و بگیرش تا من مرهم و دوا به سوراخت بزنم.....دادو فریادش از اینکه سوراخ کونشو با مرهم و داروی گیاهی انگشت میزدم باز هم بلند شده بود و این بار کمی عشوه و ناز هم چاشنیش شده بود ...کیرم با این کاراش بازهم راست شد و ازش خواستم با دستاش مالشش بده .....نه نه دیگه کاری بهت ندارم ...فرارشد که دیگه ولم کنید رو فولت بمون.......ماه پاره من خوش قولم و مطمئن باش ولت می کنم ولی این بار اخر یه کم کبرمو نوازشش کن ..این تن بمیره ...نه نگو ....نه نه اصلا دست نمی زنم ......باشه پس برگرد و کونتو فمبل کن تا کونتو درمون کنم ...زود باش زنم الان سر میرسه .....میدونستم اخرین باریه که می گامش و باز هوس کوسشوکردم به هوای پانسمان سوراخش برام حالت گرفت و من بلا فاصله کیر مو همزمان با درمان زخم کونش به کوسش زدم و اهمیتی به داد و فریادش ندادم .....این بار اخر براستی از گائیدنش خیلی لذت بردم .و تا مدتها طعم وبو و لذتش در وجودم مونده بود ......با ناراحتی و اخم و تخم خیلی زیادی خونمو با سجل و چند عدداز شورتاش با چشمای خیس ترک کرد و از دستم راحت شد.......تا مدتها بجز با رعنا نزدیکی با جنس مخالف نداشتم وکلافگی منو رنج می داد طعم و خوشی کوس نا محرم زیر زبونم. رفته بود و دنبال سوژه جدیدی بودم . این بار شانس و بخت و اقبال خیلی خوبی بدستم رسیده بود ......ملای روستا...از همه خمس سالیانه می خواست و من به همین منظور پیشش رفتم....ملاعلی احترام زیادی برام قائل بود چون من هواشو داشتم .....بوی حلوا در خونه شون پیچیده بود و بااصرار زیادی منو نگه داشت که از حلواش بخورم ......اقا کمال شما بهتره اتاق پایینی تشریف ببرید هم اونجا راحتر هستید وهم من خیالم راحت تره چون جماعت روستایی میان پیشم ومن زودتر به کارشون میرسم .....باشه حرفی نیس حاج اقا ..من میرم پایین و میشینم تا کارتون تموم بشه ......بعد از دقایقی یه خانم کاملا محجبه و بالباس مشکی با یه سینی چای و فند وارد اتاق شد.....فقط چشماشو می دیدم چون روبند مشکی زده بود به خیالم همسرش بود ولی اشتباه می کردم ......خدیجه خانم زحمت کشیدید لازم به این کارنبود .....من خدیجه نیستم دخترشون هستم .....از تعجب دهنم باز مونده بود ...بارها که برای صرف شام ملا علی رو دعوت کرده بودم این دخترشو ندیده بودم ..... شما دختر حاج اقا هستی ؟...بله .....حالتون خوبه ؟...ممنون خدا ازتون راضی باشه ....مادرت کجاس ؟....رفتن خونه خواهرش.....پس زحمت افتاد به شما؟...وضیفه س .همیشه پدر و مادرم از شما به نیکی یاد می کنن ...لطف دارن ......وای وای ببخشید اقا کمال قندون افتاد .....نه اشکالی نداره خودم جمعش می کنم ...اوا نمیشه شما مهمون هستید ...راحت بشینید من خودم جمعشون می کنم .....با خم شدنش کون برجسته و دخترونه اش شهوتمو به یک باره زنده کرد ولباس سیاه نازکش موقع خم وبلندشدن در چاک کونش میرفت و منو هر لحظه هوسی تر می کرد ....شیطون در جلدم واقعا رفته بود و کم کم به سرم زده بود که بهش تجاوز کنم ....همه حواسم و فکر و ذکرم معطوف به کونش شده بود.....کیرم مثل تنه چنار رو به بالا فرم و حالت گرفته بود و اماده بود با دستور من به کونش یورش ببره........دیگه تحملم به نهایت رسیده بود ...و به یک باره خیز برداشتم و از پشت کمرشو گرفتم و روش ولو شدم ....اووووخ جون نرمی ماهیچه های باسنش رو خوب حس می کردم ......کیرمو به چاک باسنش گرفتم ......وای وای وای خاک عالم .....نه نه ..خدایا خودت کمک کن .....ولم کن به خدا داد میزنم ......ببین دختر جون ..داد هم بزنی فایده ای نداره چون همه اهالی ده هم بیان واسه نجاتت تا من کارمو نکنم ول کنت نمیشم ...پس ارووم و ساکت بمون .....نه نه ...من یه دخترم ..تو نمی تونی بهم تعرض کنی ...خواهش می کنم ....محض رضای خدا و به جون بچه ات قسمت میدم ولم کنید ....نمیشه عزیز جون این باسنی که تو برای خودت درست کردی منو بد جوری شهوتی کرده.....نترس دختر جون کاری به سوراخ جلوت ندارم ...پرده کوس و بکارتت دست نخورده مال خودت و شوهر اینده ات..فقط سوراخ کونت مال من میشه ....اون سوراخ که پرده نداره پس گریه نکن و ارووم بمون تا من بدونم چه غلطی می کنم ...دختر ملا در حالیکه دودستی مقنعه و لباس بالا تنه خودشو محکم گرفته بود خیلی راحت و اسون به من مجوز دادکه به باسن سفید و خوشکلش برسم..یاد قسمتی ازاشعار کتاب ایرج میرزا و یا عارف قزوینی افتادم ؟؟؟؟که در دالان یک خونه خانم محجبه ای را از کونش گائیده بود و و نحوه تعرضشو به صورت اشعار خیلی خوبی دراورده بود و در اخر این اشعارش نتیجه گرفته بود که خانم باحجاب کونش رو مثل اب خوردن تسلیم مرد نامحرمی داد که بالا تنه اش و چهره شو هیچوقت ندید و ندونست که چه سیما چهره ای بهش کون داده.{راست و یا دروغ این اشعار به عهده نقل کننده بوده و مسئولیتی را من نویسنده ندارم}.حالا همچین سناریو و اتفاقی برای من خوش اقبال افتاده بود و این دختر ملتمسانه ازم می خواست که کاری به بالا تنه و کشف حجاب چهره اش نداشته باشم و من سوزاخ کونی رو گائیدم که قیافه و سیماشو ندیدم و بعدا که در جستجوی دیدنش رفتم موفق نشدم چون بلافاصله شوهر کرد و از روستا به شهر اومد......گریه ها و خواهش و التماس های این دختر در حالیکه کیرم در سوراخ کونش داخل و خارج میشد بیشتر از همیشه به شهوت و هیجانم میفزود......گوشم به این ضجه هاش بدهکار نبود فقط خال سیاهی که نزدیک سوراخ کوسش بود هیچوقت فراموش نمی کنم و این خال رو در باسن یک زن دیگه هم باز دیدم ...زنی که حامله بود و از دوستان صمیمی رعنابود و من در تایمی که همسرم به دستشویی رفته بود با پیشنهاد من و میل و رضای خودش از کوس کردمش .......کلا عادتی که من در روابطم باجنس مخالف دارم این است که اب کیرمو در کوس و کوناشون تخلیه می کنم ...برایم اصلا مهم نیست که به دلایلی غیر از این فکر کنم .....چوپانی که در استخدامم بودقصد ازدواج داشت با کمک و همکاری عمویش که در ده بالایی زندگی می کرد موفق به ازدواج با یک دختر گردید و روزی که عروس را از ده بالایی سوار بر الاغ میاوردنددوماد از شادی و خوشحالی روپاهاش بند نبود......دختری که اسمش شکوفه بود ...وبه سن قانونی ۱۸ سال هم نرسیده بود...ولی با اندامی رسیده و قدو بالای کشیده و پستونای سفت و تازه و از همه مهمتر باسن برجسته و رونای پر وماهیچه یش ارسلان رو از شدت خوشحالی و هیجان به پرواز دراورده بود....ومن از همون نگاه اول تصمیم به شکارش گرفتم ...این شکار ارزش هر زحمت و تلاشیو داشت ......
     
  

 
شهره خانم خدايي نکرده سيل ک نيومده پيش شما؟
     
  
زن

 
ولی واقعا رسیدن به شکوفه بر خلاف انتظاری که داشتم خیلی سخت و مشکل به نظر میرسید.....چندین باربا دعوت به صرف شام و حتی با رعنا به خونه شون رفتیم ولی شکوفه بر خلاف همه زن های تازه عروس سرحال و پرشور و شاداب نشون نمی داد و هر بار و هرروز اثار این مشکلاتش بیشتر نمود پیدا می کرد....گوشه گیری و خونه نشینی کارش شده بود و شوهری که از طلوع صبح تا اول شب در صحرا سروکارش با چوپانی می گذشت انگار وقتی برای پر کردن اوقات فراغت این زن نزاشته بود ..... این اواخربه بهونه های مختلفی با رعنا و یا تنهایی به خونه اش که میرفتم اغلب با دربسته مواجه میشدم و این موضوع بیشتر منو وادار می کرد که سر از کار شکوفه دربیارم .....صبح یک روز افتابی وزیبا در حالیکه از دیدار ارسلان در صحرا برمی گشتم هوس کردم از مسیر خونه شون رد بشم که بر خلاف انتظارم وقتی درب رو دست زدم متوجه باز بودنش شدم ...تعجبم از اینکه طبق روال همیشه بسته نبود برانگیخته شده بود کنجکاویم مجبورم کرد بر خلاف عرف و ادب سر زده داخل بشم قضای ساکت و ارووم خونه برای لحظاتی منو به فکر انداخت که لابد شکوفه بیرون رفته ....خواستم بر گردم ...ولی صدایی که از طویله به گوشم خورد منو وادار کرد که به طرف این صدا برم......به پشت درب ورودی طویله که رسیدم صداها واضح تر و بهتر به گوشم می رسید ......شکوفه با خودش ارووم حرف و ناله می کرد......باید وارد میشدم و همین کارو کردم ...قضای داخل طویله نور کمی داشت و بعد از لحظاتی که چشام به نور ش عادت کرد شاهد یک صحنه عجیب و غیر منتظره ای شدم ...چیزی که اصلا به تصورم نمیرسید ......(از خواننده های عزیز و گل خودم قبلا باید عذر خواهی کنم این موضوع و خاطره برخلاف عقیده و خواسته من نویسنده هستش و اصلا در باور ها ی من نقشی ندارد و متنفر از این واقعه هستم ولی اجبارا و بر خلاف میلم مجبورم تقدیمتون کنم مرسی)شکوفه در حالتی که با چشمای بسته و خمارش پستوناشو از رو لباسش ارووم می چلوند بادست دیگه اش و به حالت نیمه نشسته و تکیه بر زانواش کیر بلند و راست شده الاغیو می مالوند همون الاغی که با لباس عروس از ده مجاور و سوار بر ان امده بود ......مات و مبهوت این صحنه عجیب شده بودم ...در همون وضعیت خشک زده ام به این فکر می کردم شکوفه به چه دلیل باید به چنین کار قبیحی دست بزنه...شوهرش مگه از لحلظ جنسی به اندازه کافی بهش نمیرسه و یا ارضاش نمی کنه ...ارسلانی که دو بار سرزده و در صحرا از دور ناظر خود ارضایش بودم ...حرفای شکوفه نا مفهوم وگنگ بود و متوجه هیچ چیز ی نمیشدم .....تصمیم گرفتم وایسم و اخر این نمایش کثیف و مسخره رو ببینم ولی بعد از دقایقی کوتاه عطسه نا خواسته ای که برام اومد شکوفه رو متوجه خودم کردم .....دست و پاشو بدجوری گم کرده بود و رو سروکولش میزد و در نهایت دو دستاشو رو صورتش گرفت . و خواست از طویله خارج بشه ......وای وای وای خاک برسرم ......اقا کمال .....شرمنده شرمنده شرمنده......وایسا عروس خانم......نمی خاد جایی بری ....نه نمی تونم بهتون نگاه کنم ..تو رو خدا از جلو در کنار برید تا من رد بشم.......کجا می خای بری..وایسا ببینم چه مرگته وچرا این کارو می کنی ......اخه چی بگم ..بخدا اقا کمال جتی نمی تونم خوب حرف بزنم ......راحت باش شکوفه ...بهتره ارووم بشی و همه چیو بهم بگی منو خودی حساب کن ...شکوفه کمی ارووم شده بود و بالاخره گوشه ای چمپاتمه زد ولی هنوز جرئت نداشت بهم نگاه کنه ...نزدیکش شدم ....شکوفه جان.....سرتو بلند کن و بهم نگاه کن ..من میخام کمکت کنم .....اقا کمال لطفا از اینجا برید و منو تنها بزارید که من برم میخام این خونه رو ترک کنم .....اولا تا نفهمم چه مرگته و دردت چیه نمیزارم بری و ثانیا تو تازه عروس شدی و یه زنی تک و تنها کجا میخای بری ...قاتی کردی...ها .....من حرفی برای گفتن به شما ندارم .....دیگه باید باهاش تند رفتار می کردم تا به حرف بیاد .....خیلی خب میزارم بری ولی همه چیو به شوهرت و عموت و حتی ملای ده میگم تا بدونن چه جور زنی هستی ......بیا برو گورتو گم کن ......نه نه اقا کمال تو این کارو نمی کنی من ابروم میره و مجبورم بلایی سر خودم بیارم......پس بگو به من که چرا با الاغ همچین کار زشتیو می کنی ..تو با این خوشکلی و قشنگی حیف نیس .......اصلا شوهرت مگه....بهتره بی پرده حرف بزنم ...شکوفه تا کیر شوهرت هست چرا با کیر الاغ ور میری ....ها ......گریه هاش شروع شد و هق هق کنان و در حالیکه اشکاش صورتشو خیس کرده بود گفت .....اخه چی بگم ....اقا کمال ......یه چیزایی هست که من راحت نمی تونم به شما بگم ...تو که زن نیستی .....اها پس خجالت می کشی ...باشه ...تنها راهی که مونده شرم و خجالت تو رو کنار بزنم اینه که ......بکنمت تا راحت حرفاتو بزنی وقتی گائیدمت بحرف میای......به طرفش رفتم و بلندش کردم و به خودم نزدیکش کردم .......اوخ جون شکوفه .......نه نه نه اقا کمال تو این کارو نمی کنی ....چرا نکنم کیر الاغ رو راحت می گیری و باهاش بازیتو می کنی ولی نوبت من شد نه نه تحویلم میدی .....حرف نزن و خفه شو تا کمال اقا خوب حالتو جا بیاره .....وای وای وای .......وای کوفت....گفتم خفه شو ....برای لحظاتی به الاع نگاه کردم کیرش شل شده بود و بی تفاوت نگاه می کرد .......روش ولو شده بودم و شکوفه واقعا مقاومت می کرد و مانع کردنش شده بود ...رو کف طویله و روی انبوهی علف و یونجه علط می خوردیم از لحاظ وزنی من سبکتر بودم ولی نیروی مردونه من بر شکوفه چربش داشت و اغلب روش مسلط میشدم دستام به همه جاش میرفت از چاک کونش گرفته تا پستون و رونای ماهیچه ای و باحالش .......شکوفه خسته شده بود و کم کم تسلیمم شده بود ...لباشو می خوردم لبای کلفتی که خیلی به چهره اش و اندامش میومد و جون می داد که مکش بزنم .....بااین کارم شکوفه رو کاملا از کار و مقاومتش انداختم و مثل یک بره زیرم ارووم گرفت .......اه شکوفه چرا خودت و منو خسته کردی ...میدونی چه مالی هستی ...کیرم تو کوست کثافت وحشی...چرا فش میدی کارتو بکن .....میدم زنیکه حیوون باز .....لباسشو بالا زدم و بعد از اینکه شلوار شو پایین کشیدم به کوس پر مو و نازش رسیدم ...اوووووی چه کوسی داشت ..هر لجظه یادش میفتم ..هوسشو می کنم ....ولی اون لحظه و برای بار اول از فرط شهوتم کیرم در استانه انزال شدن بود شاید علتش خستگی جدالم با شکوفه میشد .....بلافاصله کیرمو رو کوسش گرفتم و بدونه معطلی یک ضرب تا ته کوسش فرو کردم....فریاد بلند شکوفه من و الاغو به وحشت انداخته بود دستامو رو دهنش گرفتم الاغ افسارش بسته شده بود وگرنه ممکن بود با سم و لگد ازم پذیرایشو می کرد ولی نکته جالب توجه اون بود که کیرش باز راست شده بود و با ضربات کیرم بیشتر اوج می گرفت ......بی تابی الاغ منو کمی نگران می کردو باعث شد سریعا ارضا بشم و شکوفه از فریاد و ناله هم خلاص شده بود......اخیش ...چه لذتی داشت .....خیلی عالی بود ...شکوفه کوست مثل دختراس ...بابا این کوس نو و تازه س ..پس شوهرت چه کار می کنه ...هیچی هیچی ....درد اصلی من از شوهرمه و تنهایی......الان می فهمم کیر یک مرد چه جوره ......اقا کمال باور کن ارسلان کیرش خیلی کوچیکه عین یه بچه ....و تازه خوب هم کار نمی کنه و بلافاصله کمی زودتر از شما ابشو خالی می کنه و بعدشم انگار نه انگار که من زنشم و با هام دوکلام حرف نمیزنه...و خلاصه زیاد تمایلی نداره که بامن امیزش کنه هر وقت خونه میاد یا چرت میزنه و یا میره گوسفند هاو بز ها رو میشمار ه......ولی بازم دلیل نمیشه با کیر الاغ ور بری .....نه نه خیلی از زنا مشکل تو رو دارن ولی همچین کاریو انجام نمیدن .....میدونم اقا کمال شما درست میگین منم اوایل اصلا به چنین کاری فکر نمی کردم ولی راستش مدتی بود که هر موقع میومدم تو حیاط و و یا طویله که نظافت و کار کنم متوجه میشدم که الاغ تکون هایی به خودش میده و نگاهاش به من یه جورایی شده بود .....اصلا فکر نمی کردم که دلیلش جنسی و این جور چیزا باشه خیال می کردم یا یونجه و علف میخاد و یا اب.......تا اینکه خوب و ریز بهش نگاه کردم ودیدم به محض اینکه منو می بینه کیرش شروع به بزرگ شدن می کنه .....دفعات اول و به جون خودم می ترسیدم و به اتاقم بر می گشتم و لی با ادامه بی اعتناهی ها و کم محلی شوهرم کم کم وسوسه شدم که فقط به کاراها و واکنش های الاغ خیره بشم ....با نگاه کردن به کیر کلفتش یه حس تازه و خوبی بهم دست می داد و لی بازم گاها از خودم خجالت می کشیدم و خصوصا جلو اینه به خودم می گفتم تو یه ادمی و انسان و یک زن جوون ...مگه ممکنه به یه حیوون مثل الاغ من تمایلی داشته باشم ....یک روز صبح تصمیم گرفتم بجای نگاه کردن به کیر الاغ برم پیش شوهرم و در صحرا تا غروب باهاش وقت بگذرونم ولی کاشکی نمی رفتم .....چون وقتی سر زده سراغ شوهرم رفتم اونو در حال جماع با یک ماده بز دیدم ....ارسلان در کمال بی شرمی حتی وقتی منو دید از من خجالت هم نکشید و کارشو تا احر تموم کرد ...اون روزدر صحرا خیلی گریه کردم و ناراحت و غمگین به خونه باز گشتم .....شب که به خونه برگشت عین خیالش نبود و در برابر اعتراض و شکایت های من گفت ....شکوفه راستش من مدت هاس این کارو می کنم و از کارم پشیمون هم نیستم امیزش با تو منو خوب راضی نمی کنه و تازه کیرم کوچیکه و به درد تو زیاد نمی خوره .....من چی باید بهش می گفتم ..حتی من نمی تونم درخواست طلاق هم بدم چون بازهم گرفتار طعنه و توپ وتشر های زن عمو و دختراش قرار می گیرم و به یک زن بیوه در دهات خوب نگاه نمی کنن ..خودت که اینو خوب میدونی ......دلیل گوشه گیری و انزوای من همین بود و ناچارا و بر خلاف میل قلبیم باز به کیر این الاغ تمایل نشون دادم ...یک روز راستش خیلی شهوتم بالا بود چون شبش خواب سکسی دیده بودم و در خواب دو نفر می خواستن بهم تجاوز کنن و همین الاغ منو از دست اون دو نفر نجات داد......اون روز باز الاغ با دیدن من کیرش بلند شد و من هوس کردم لمسش کنم ولی دست زدن به کیرش حالمو بهم میزد ...سطل ابی با خودم اوردم و با دستام کیرشو با اب هم می شستم و هم مالش می دادم از این کارم خیلی لذت بردم و اون روز من برای اولین بار به بهترین شکل ممکنه ارضا شدم .....ولی بعد از ساعتی بازهم از این کارم پشیمون شدم و به خودم بارها گفتم نباید این کارو می کردم ....احساس پوچی و بی هویتی را در وجودم لمس می کردم .....اون شب خودم سراغ شوهرم رفتم و ازش خواستم باهام سکس کنه و با روی گشاده و خندان می خواستم به خودم جذبش کنم ..ولی هیچ فایده ای نداشت و اونی نبود که انتظارشو می کشیدم چون یک دقیقه نکشید که ابش اومد و کیر قلمیشو از کوسم بیرون کشید وخوابید .....تا صبح از فرط ناراحتی و بدبختی خودم گریه کردم ......دیگه ناامید و رنجور از شوهر و همه چی روز بعد به الاغ و کیرش پناه بردم و کارم هر روز شده مالوندن کیرش و ارضا کردن خودم ......حالا فهمیدی ......اره شکوفه جان ..واقعا منو ناراحت کردی .....واقعا باید به این شوهر نالایق و بی شعورت بگم که قدر و ارزش زنی خوشکل و جذاب و ترگل و ورگل مثل تو رو رو نمی دونه ..حیف که تو زنشی ..کاش زن من بودی اگه بچه از رعنا نمی داشتم همین امروز طلاقتو می گرفتم و عقدت می کردم ..ولی حیف بچه از ش دارم ..حالام گور پدر شوهر تو و این الاغ ...تا خودم تو این ده هستم نمی خاد اویزون کیر این خر بشی خودم جورتو می کشم و هر جور که بخای می کنمت ......بیا تو بغل کمال ...تف به ذات هر چه شوهر بی عرضه و نادان مثل ارسلان ....مگ نه ....ها ...اره اون کثافت امیزش با ماده بز و گوسفندو به زنش ترجیح میده .....منم از این لحظه جنده تو میشم و هر وقت خواستی بیا منو بکن .....این شد حرف حساب ..حالا این دفعه جوری می گامت که بدونی کیر کمال چه مزه ای داره ...بار اول زود ابم اومد اونم دلیلش این خر بود که ازش کمی می ترسیدم ولی الان بی خیال .....از این لحظه بهم قول بده که این الاغو تو خونه نگهش نذاری و به شوهرت بده به صحراش ببره .....چشم کمال ....بیا بریم تو خونه تا حامله ات کنم ..دوس داری مادر بشی ...اره خیلی .....از گفتن این جور حرفا شهوتم بالا میزد و از عمد نمی گفتم ...واقعا تمایلی به حامله شدنش نداشتم ......در اتاق همدیگه رو لخت کردیم اندامش بی نقص و خوب بود ووقتی که در زیر نور تابیده از پنجره اتاق کیر کلفتمو دید به شوق اومد و باز هم اظهار تعجب می کرد .....وای کمال چه کیر کلفتی داری ...باور کن خیال می کردم همه مردا کیراشون مثل ارسلان قلمیه ...... ارسلان پیش مرگت بشه تو چقدر ساده و هالویی؟......دختر ساده و ندید بدید باید به تو بگن .......اخ جون کمال کیر خوشکلی داری خوش به حال رعنا خانم ......اره پس چی ..اینو به خودش بگو .....بگم ها .....به وقتش اجازه شو دادم به زنم بگو ....راستش سربسرش میزاشتم تا بیشتر هوسی بشم و فکر نمی کردم که یه روز ممکن بشه که شکوفه از کیفیت کیرم برای رعنا حرف بزنه ...چون زنم متوجه خیانت هایم و رابطه ام با شکوفه شده بود و یک روز سربزنگاه دنبالم افتاد و در حین گائیدن شکوفه مچمو گرفت و کلی داد و هوار کرد ....ولی این کارا براش هیچ فایده ای نداشت چون همون شب به رعنا گفتم .....هر چی اه و ناله و فریاد و نفرین هم بکنی هیچ سودی برات نداره من همینم و رفتارمو عوض نمی کنم و از کارام پشیمون هم نیستم خواستی طلاقت میدم و همه حق و حقوقتو تا قروون اخر هم پرداخت می کنم دوست داری برو ور دل برادرجونت با اون زن خوشکلش و اگه هم منو قبول داری برای بچه هام مادری کن و مزاحم کارام نشو .....وتازه فقط با شکوفه هم نیستم چند نفر دیگه رو هم در همین ده ترتیب دادم ..فقط خواستم واقعیت شوهرتو دونسته باشی .....رعنا از ته دل عاشقم بود و هست و پیشم موند و یک روز به شکوفه گفتم الان وقتشه که با رعنا در مورد کیرم حرف بزنی ...از تعجب دهنش باز شده بود .....اوا کمال مگه میشه ؟....اره خوشکله بهش بگو ...اصلا بهتره منم باشم لذتش بیشتره.......یک روز که بچه هام نبودند شکوفه رو به خونه مون اورده و در کنارم و در حالیکه لقمه غذا براش می گرفتم و دهنش میزاشتم همه چیو در مورد کیرم و قدرت و کاراییش برای رعنا گفت و بیچاره زنم فقط نگاه می کرد و حرفی برای گفتن نداشت .....همون شب از سر دلسوزی و ارووم کردنش بخوبی کردمش و خنده و شادیو بر لبانش بر گردوندم......تنها جمله ای که رعنا اون شب به من گفت و یادم موند این بود که گفت ....کمال با هر زنی و یا دختری رابطه جنسی داشته باشی عین خیالم نیس و میتونم قبولش کنم چون عاشقتم ولی خط قرمز من فقط یک نفره و اونم رابطه با طاهره س .....ارتباط جنسی با اونو اصلا تحمل نمی کنم و اگه بفهم و بدونم داغون میشم و چه بسا ازت جدا بشم .......تا روزی که در روستای پدریم بودم شکوفه رو هر روز و شاید بعضی شبا هم می کردم شبایی که ارسلان در صحرا چوپانی می کرد زنش در اغوش و زیر من و گرفتار در ضربات کیر من گائیده میشد و بالاخره شکوفه در اخرین سالی که در ده بودم حامله شد و براش یه پسر خوشکل درست کردم شایدم به احتمال یک درصد از ارسلان بود ......ولی قبل از اومدنم به شهر تنها کاری که برای کمک و خوشبختی شکوفه کردم این بود که ارسلان رو از عواقب امیزش با حیوانات اهلی مطلع و بر حذر داشتم و تهدیدش کردم که در صورت تکرار اخراجش کنم و همین کارم خوشبختانه موثر افتاد و همینک با شکوفه زندگی خوبیو دارند....
..........................
...............................
ادامه از طاهره ........
     
  
مرد

 
سلام شهره خانم
خیلی ممنون از وقتی که میزاری و این رمان زیبا رو مینویسی واقعا خسته نباشی
در ضمن خیلی وقت بود که منتظر این جمله اخری بودم و فکر میکنم بقیه دوستان هم که رمان رو دنبال میکنن با من هم نظر باشن
بی صبرانه منتظر ادامه داستان هستیم
     
  
صفحه  صفحه 24 از 107:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  106  107  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

خاطرات بهرام و مامانش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA