انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین »

زندایی فرشته پُلی برای سکس فامیلی


مرد

 

زن دایی فرشته پُلی برای سکس فامیلی


تعداد قسمت: ۳۰ قسمت

ژانر:

سکس محارم، گی، سکس گروهی، سکس سن بالا٬ سکس مقعدی٬ آنال سکس


داستان سکسی ایرانی، داستان سکس محارم


     
  
مرد

 
قسمت اول:

آشنایی با شخصیت ها و رسیدن داستان به جرقه سکس واقعی با زندایی




اول از خودم بگم که اسمم ارسلان و 22 سالمه و دانشجو هستم پوستم گندمی و چهره ی نسبتا جذابی دارم
اما زندایی جونم فرشته یه میلف فوق العادست که 49 سالشه سایز سینه هاش 75 و قدشم تقریبا 170 و وزنشم 80
درضمن زندایی دو تا پسرداره یکی فرهاد که 27 سالشه و اون یکی هم فرزاد که همسن خودمه و 22 سالشه


داییم توی یه شهر دیگه زندگی می کنن البته فاصله ی شهرهامون زیاد نیست و یکساعت راه هست همش.
راستش من از وقتی که حتی نمی دونستم سکس چیه و بچه بودم نگاهم به زندایی جونم یجوری بود همیشه دلم میخواست نگاهش کنم و هم بهش خیره بشم صورت خیلی زیبایی داشت آخه. اما همه ی این علاقه و عشق خالص که هیچ گونه هوسی توش نبود رو فقط تا سن بلوغ توی خودم احساس می کردم. از وقتی فهمیدم سکس چیه کم کم نگاهم رفت سمت اندام زندایی سینه هاش که همیشه سر بالا وایمیستاد و رون های تو پر و سفتش. حسم عوض شده بود لم میخواست کاش یه زن داشتم مث زندایی و باهاش سکس می کردم اصلا چرا یکی مثل زندایی؟ چرا خودش نه ... خلاصه کارم شده بود رویا بافتن و سکس با زندایی و هروقت هم که می رفتیم خونشون چون دستشویی و حمومشون یکی بود میرفتم تو حموم سراغ لباس چرک و لباس زیر های زندایی رو پیدا می کردم و بوشون می کردم و باهاشون یه جق اساسی میزدم و انقد حال میداد بهم این جق که انگار خود زندایی رو کردم. اما داستان به اینجا ختم نشد یروز که با بچه ها ته کلاس داشتیم فیلم پورن می دیدیم دیدم قیافه و هیکل چقد شبیه زنداییمه به هزار زحمت اسم پورن استار رو پیدا کردم و شدم معتاد دائمی فیلم هاش. سال های کنکورم بود درسخون بودم سرم تو کتابام بود و وقتای استراحتم کارم شده بود فیلم دیدن و آخرشب هم که همه خواب بودن و من مثلا بیدار بودم که درس بخونم ختم میشد به یه جق جانانه به یاد زندایی. بدجور درگیرش شده بودم همه ی دوستام برای خودشون دوست دختر داشتن اما انگار یه حس عاشقانه هم داشتم به زندایی آخه نمی تونستم به جز تون با کس دیگه تخیل سکس کنم و به یاد کس دیگه ای جق بزنم حتی با اینکه قیافه ی خوبی داشتم هرگز به این فکر نکردم که دوست دختر داشته باشم و یجورایی این کار رو خیانت می دونستم به زنداییم. زندایی ای که حتی خبر نداشت از این همه احساس و چه بهتر که نداشت چون کارم ساخته بود آخه اون و دایی رو خیلی دوست داشتن همدیگه رو همیشه تو جمع بهم ابراز علاقه می کردن یا وقتایی که می رفتیم خونشون عشق و علاقه بینشون موج میزد.
گذشت و گذشت تا من کنکورم رو دادم و قبول شدم شهر زندایی اینا اینقد خوشجال بودم که حد نداشت چون پیش خودم خیالاتی داشتم واسه رفتن به خونه ی دایی و ساکن شدن اونجا آخه خونشون دو طبقه بود و یک طبقش رو خالی گذاشته بودن واسه وقتی که فرهاد پسر بزرگ دایی ازدواج کرد بره اونجا زندگی کنه و فعلا خالی بود و به پدر مادرم پیشنهاد دادم برام اونجا رو اجاره کنن اما دیدم ای دل غافل که مادرجان من از پسر یکی یدونش دل بکن نیست و میخواد خونه رو بفروشه همونجا خونه بخره تا زندگی کنیم اولش خورد تو حلم و پکر شدم اما وقتی فهمیدم که دایی نزدیک خونه خودشون و برامون خونه پیدا کرده خیلی خوشحال شدم چون من و فرزاد همسن بودیم و خیلی باهم صمیمی و این یعنی رفت و اومد زیاد من به خونه دایی و دید زدن عشقم زندایی جون ...


خب این قسمت اول بود فرداشب قسمت دوم رو آپلود می کنم
     
  
مرد

 
قبل از هر چیزی عذرخواهی می کنم برای تاخیرم در آپلود داستان
به هرحال گاهی اتفاقا غیر منتظره ای پیش میاد که باعث بدقولی میشه
بگذریم ...

قسمت دوم

خب بالاخره ما به خونه ی جدیدمون نقل مکان کردیم و روز اول چون خیلی از وسایلمون رو هنوز جا نداده بودیم زندایی خودش برامون غذا درست کرد و آورد وقتی دیدمش خیلی خوشحال شدم و گل از گلم شکفت و خستگیم در رفت. بعد از ناهار مامانم ازش خواست بمونه تا توی چیدن وسایل و دکوراسیون خونه نظر بده اونم قبول کرد با اینکه چادری نبود اما نمیدونم چرا چادر پوشیده بود!؟ خب یخورده خورد تو ذوقم اما بعد از اینکه بابام رفت شهر خودمون تا یسری کارها رو انجام بده چادرش رو از سرش برداشت برگام ریخت و جاخوردم اخه یه شومیز مشکی کوتاه و تنگ که آستین هاش توری بود و یه شلوار استرج مشکی که واقعا عالی شده بود همینجوری که داشتم از این همه زیبایی لذت میبردم و با چشمام میخوردم زندایی رو با شیطونی خندید و رو به من کرد و گفت ارسلان هم مثل پسر خودمه منم لبخند زدم گفتم ممنون لطف دارین اما یه لحظه به خودم اومدم دیدم وای چه گافی دادم طوری وایساده بودم که بین من و مامان یه مبل بود و مامان منو نمیدید اما زندایی کنارم بود و خوب میدید همچیو، یه شق و یه لکه کوچیک روی شلوارک چسبون و خاکستریم که کاملا مشخص بود یه لحظه دنیا رو سرم خراب شد همین اول کار چه گند بدی زدم با خجالت و صورت سرخ شده گفتم من برم دستشویی خیلی حالم گرفته بود یه آب به صورتم زدم و سعی کردم لکه رو پاک کنم یا حداقل کمرنگش کنم اما بدتر شد جلوم خیس شد و تابلو تر بود مونده بودم چیکار کنم که دیدم مامان صدام میزنه اومدم بیرون دیدم کسی نیست تو حال اومدم سریع بپیچونم برم عوضش کنم که زندایی از تو آشپزخونه صدام زد تا مامانت اتاق خواب ها رو تمیز میکنه بیا کمکم این ظرف ها رو بچینیم تو کابینت ها دیگه دیدم چاره ای نیست و گفتم جهنم هرچی میخواد پیش بیاد رفتم جلو از همون اول متوجه نگاه زندایی به خیسی جلوی شلوارکم شدم ولی چیزی نگفتم اونم به روی خودش نیاورد دیگه راستش ترسیده بودم و یجورایی غلاف کرده بودم نه جرات داشتم دید بزنم نه شق کنم که یهو خودش بهم گفت برو عوضش کن اگه اذیتی گفتم نه اشکالی نداره خوبه گفت زشته الان کسی بیاد فک می کنه جیش کردی تو شلوارت و زد زیر خنده ته دلم اروم شد و استرسم ریخت و فهمیدم همچی اوکیه و اونقدرام بد نشده این بی جنبه بازی من. خلاصه شلوارکم رو عوض کردم برگشتم پیش زندایی و مشغول جا دادن وسایل شدیم و تو همین حین از همچی ازم می پرسید و گرم گرفته بود باهام که خیالم کاملا راحت شد که دیگه اتفاق بدی نمیفته به خصوص اینکه بعد از این اتفاق حتی دیگه چادرشم نپوشید جلوم و عادی جلوه داد همچیو و منم از خداخواسته از تک تک لحظه ها برای دیدن زدن بدن زیباش استفاده می بردم و یجورایی ته سرخوشی بودم. وقتی نوبت کابینت های بالایی رسید رفتم چهارپایه رو آوردم و گفتم من میرم بالا شما بدین دست من که بچینمشون که گفت نه شما پسرا سلیقه ندارین خودم میرم گفتم باشه من خواستم خسته نشین اخه دخترا ضعیفن و زور ندارن گفت من که دختر نیستم من دیگه پیرزنی شدم گفتم اوه پیرها که دیگه بدترن اصلا زور ندارن خندید و گفت بدجنس من کجا پیرم گفتم خودتون گفتین وگرنه از نظر من شما مثل یه دختر چهارده ساله میمونین آهی کشید و گفت هعی داییت کجاست بشنوه اینا رو خندیدم گفتم نه نه اگه بشنوه که گوشمو می بره.


همینجوری حرفامون ادامه داشت و دیگه بیشتر حرف میزدیم تا اینکه کار کنیم که یهو مامان اومد و گفت من تموم کردم اتاقا رو الان میام کمکتون که با مخالفت جفتمون روبرو شد و ازش خواستیم استراحت کنه اونم بزور قبول کرد و رفت تو اتاق که یه چرتی بزنه نگاه کردم به ساعت دیدم شده ۴ بعد از ظهر به راستی چقد کنارش زمان سریع می گذشت دلم نمیخواست این لحظه ها و خوشی ها تموم میشدن. با صدای زندایی به خودم اومدم که می گفت کجایی پسر؟ چرا رفتی تو هپروت ؟ خسته ای؟


گفتم نه حواسم پرت ساعت شد چقد زود گذشت گفت چی گفتم هیچی بیخیالش دیگه پیگیر نشد. یه گاف دیگه داده بودم وقتی تو فکر بودم که زمان چقد سریع میگذره دقیقا به کون زندایی خیره مونده بودم اما ایندفعه واقعا قصدی نداشتم بدبیاری پشت بدیاری لعنتی زندایی بالای چهارپایه همچیو می دید و بو برده بود شاید یچیزایی رو یدفه همجور که بالا بود یه آی گفت و کمرش رو گرفت و خم شد به جلو و دستاش رو گذاشت روی سنگ کابینت و گفت این لعنتی باز گرفت همینجوری که روی چهارپایه خم بودکونش دقیقا جلو صورتم بود بازم شق کردم اما خوبیش به این بود ایندفعه سلوار گشاد پوشیده بودم و چیزی معلوم نبود ، بهم گفت کمکم کن بیام پایین دیگه نمی تونم ادامه بدم اخ جون این یعنی لمس بدن زندایی آرزوی دیرینه ام ، چشمام یه برقی زد و دستش رو گرفتم و کمکش کردم بیاد پایین و بعد گفت منو برسون به کاناپه یه درازی بکشم خوب میشم همینجور که کنارش بود دستمو حلقه کردم دور کمرش و تا کنار کاناپه بردمش آروم سعی کردم کمکش کنم دراز بکشه وقتی خوابید دستش زیر کونش موند دقیقا همون جایی که آرزوشو داشتم سریع کشیدم دستمو اونم اومد دستشو آزاد که یهو دستش خورد به شلوار راحتی کیر شق شدم که فقط منتظر یه تلنگر بود تا آبش بپاشه ، لعنتی اینم گاف سوم بسه دیگه آخه این همه ضایع بازی اونم تویه یروز ؟ سریع رفتم که به مامان بگم چی شده وقتی رفتم دیدم بیچاره اینقد خسته شده که انگار صد ساله خوابیده دلم نیومد بیدارش کنم اومدم برم آشپزخونه که برای زندایی مسکن بیارم که صدام زد ...


     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
قسمت سوم

زندایی گفت ارسلان بیا یه لحظه کارت دارم گفتم الان میام زندایی بزارین براتون مسکن بیارم گفت نه بیا این با مسکن خوب شدنی نیست کیسه آبگرم میخواد ببین تو وسایلتون دارین گفتم اره اتفاقا همین دیشب مامان بخاطر زانوش استفاده می کرد الان پیداش میکنم رفتم تو خرت و پرت ها گشتم و به هر زحمتی که بود پیداش کردم و زدمش تو برق تا اماده بشه بیارم که باز زندایی صدام کرد گفت بیا کمکم کن دمر بخوابم می ترسم باز دردش بگیره منم از خدا خواسته رفتم و موقعی که کمکش می کردم مدام میگفت آه می کشید و می گفت آروم آرومتر تو ذهنم انگار داشتم اون کون گوشتیش رو وحشیانه می کردم و اون التماس می کرد که آرومتر بدجوری شق کرده بودم وقتی دمر خوابوندمش تازه زیبایی های اون بدن و اون کون رویایی برملا شد دلم میخواست با سر شیرجه بزنم و کوس و کونش رو بخورم اما خودمو کنترل کردم و طوری که اون نبینه کیرم رو جوری تنظیم کردم که باز گند نزنم بعد رفتم کیسه رو بیارم وقتی اوردمش اول از روی شومیزش گذاشتم روی کمرش که گفت نه اینجوری خوب حسش نمی کنم بزارش زیر لباسم چشمام چهارتا شد گفتم باشه چشم و بعد لباسش رو دادم بالا یکم از سوتینش معلوم شد، وای این همون سوتین فیروزه ای بود که یبار آبمو ریخته بودم روش و باهاش زده بودم. کیسه رو گذاشتم روی کمرش و لباسش پایین نیاوردم و داشتم از این همه سفیدی بدنش که واقعا و بی اغراق مثل بلور بود لذت میبردم که یهو با خنده گفت اسباب زحمت لباسم بیار پایین اگه زحمتت نیست البته قشنگ تیکه بهم انداخت خب اینم از چهارمیش ، چهارتا گاف سکسی پیش خودم میگفتم اخه اینقد باید خنگ باشی و ساده لوح که راحت طرف بفهمه تصمیم گرفتم برم حموم و با یه جق خودمو خلاص کنم از این همه سوتی دادن به زندایی گفتم تا شما استراحت می کنین من برم یه دوش بگیرم خیلی کوفته شدم خلاصه رفتم حموم و با اولین دستی به به کیرم گرفتم آبم فوران کرد هیچوقت اینقد آب ازم نرفته بود ، واقعا کمرم خالی شده بود.


کل دوس گرفتنم نیم ساعت شد وقتی اومدم بیرون دیدم زندایی بهتر شده و نشسته خیلی خوشحال شدم و بهش گفتم خداروشکر بهتر شدین که گفت پرستار به این خوبی داشتم میخواستی خوب نشم؟ بعدم لپمو کشید و با خنده گفت الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی ... بعد دوتامون زدیم زیر خنده و گفت پاشو بریم یکم دیگه از ظرف ها مونده اونا رو هم جا بدیم من باید برم خونه شام درست کنم و بعد از اتمام کارمون رفت خداحافظی کرد باهام و در یه اقدام بی سابقه دستش رو به سمتم دراز کرد که بهم دست بده ، هنگ کرده بودم واقعا چقد تغییر اونم تو همین روز اول در حالی که قبلا خیلی رسمی و سرد بود باهام شاید میخواد باهام رابطه داشته باشه شاید از کیرم خوشش اومده که اینجوری تغییر کرده دوباره با خودم گفتم نه بابا اون که دایی رو داره و مثل من تو کف نیست یه ندای دیگه ای تو دلم می گفت شاید اونم مثل من عاشق شده که بازم خودم هم از این فکرم خندم گرفت و تو دلم گفتم کصخول کردم از بس امروز خسته شدم؛ همه ی این افکار توی چند ثانیه از ذهنم رد میشد که باز با دستک زدن زندایی و گفتن باز کجا رفت حواست به خودم اومدم و منم دستمو دراز کردم و خدافظی کردیم.


شب که شد دیدم دایی اومد و برامون غذا آورد مامانم پرسید فرشته کجاست که دایی گفت اون کمر درده و خوابیده خیلی خورد تو پرم که دیگه امروز نمی تونم ببینمش. چند روزی گذشت و خبری از زندایی نبود و نمی دیدمش تا اینکه ...


     
  
مرد

 
قسمت چهارم

چند روزی گذشته بود و خبری از زندایی نبود اما مدام تک تک اتفاقاتی که بینمون افتاده بود تو ذهنم مرور میشد و یجورایی انگار باورم نمیشد به همین زودی و آسونی بتونم اینهمه پیشرفت کنم و با زندایی صمیمی بشم این باعث خوشحالیم بود اما از اینکه چند روز نیومده و ندیدمش کلافه بودم و یجورایی هم استرس داشتم که نکنه بخاطر سوتی ها و بی جنبه بازی هام داره دوری میکنه دیگه طاقتم سر اومد به مامان گفتم زندایی کجاست خبری نیست ازش چند روز گفت با فرنوش خواهرش رفتن قشم لباس بگیرن برا خودشون، تو دلم گفتم آخیش خیالم راحت شد.
چند روز بعد زندایی از سفر اومد و زنگ زد به مامانم که بیا برات لباس خریدم که واسه عروسی کاوه (پسر خالم) بپوشه.


مامانم گوشی رو قطع کرد و بهم گفت زنداییت واقعا مول اسمش یه فرشته ی واقعیه گفتم چطور ؟ قضیه رو بهم گفت و بعد گفت پاشو بریم ببینم چی خریده برام اخه خیلی خوش سلیقه هست. با خوشحالی بلند شدم اماده شدم و اون عطر سکسیه رو که دوستم روز تولد بهم داده بود رو زدم و راه افتادیم. وقتی رسیدیم با استقبال گرم زندایی روبرو شدیم وقتی دیدمش خوشحالی و شادی دوید رو لبام چقد خوشگلی آخه تو نفس من این همه دلتنگی باعث شده بود که اصلا حواسم به لباسش نباشه همون شومیز مشکی قشنگه رو‌پوشیده بود اما اینبار به جه شلو استرجه یه دامن بلند و تقریبا تنگ پوشیده بود که همونجا میخواستم غش کنم از هیجان آخه من. عاشق این بودم که زندایی رو دامن ببینم یجورایی فانتزی سکسی من بود چقد همچی بر وفق مرادم بود. با ضربه ی فرزاد به خودم اومدم همش به این فکر می کردم که یعنی ممکنه امروز هم بخواد بهم دست بده جلو مامان که دیدم نخیر جلو مامان مثل همیشه سرد و عادی برخورد میکنه اما این به قدم رو به جلو بود که حداقل هنوز راحت لباس می پوشه.
همین که وارد شدیم فرزاد مت بزور برد به اتاقش و بهم ps4 رو که زندایی براش خریده بود نشون داد و گفت دیگه از شر گیم نت خلاص شدیم چشمام برقی زد و گفتم آخ جون البته همش واسه این که بیشتر میتونیتم بیام اینجا و عشقمو ببینم.


خلاصه اون روز هم گذشت و یک ماهی من و فرزاد زیاد پیش هم بودیم البته بیشتر من و از دیدن زندایی لذت می بردم درسته ۴۵ ساله بود اما واقعا خوشگل بود و بهش بیشتر ۳۵ سال نمی خورد.
این دیدن زندایی در حالی که کاری ازم بر نمیومد و یجورایی جراتش رو هم تازگیا هم که با فرزاد و فرهاد کلی صمیمی تر شده بودیم و مثل داداشای نداشتم همه جوره هوامو داشتن خجالت می کشیدم خودم و عذاب وجدان داشتم که همچین احساسی به مامان بهترین دوستام داشتم اما کاری ازم بر نمیومد واقعا.
دیگه سعی می کردن کمتر برم خونه دایی و بیشتر فرزاد میومد پیش من تا اینکه یروز که نه من کلاس داشتم و نه فرزاد ، گوشیم زنگ خورد فرزاد بود گفت بیکاری بیا کمکم مامان میخواد طبقه ی بالا رو خالی کنه گفتم باشه نیم ساعت دیگه اونجام و سریع حاضر شدم و راه افتادم. وقتی رسیدم و طبقه ی دوم رو دیدم دستی به سرم کشیدم و گفتم فرزاد این حداقل دو روز کار می بره مرتب کردنش پاره میشیم که یدفعه زندایی از پشت سرم اومد و با خنده گفت سعی کن پاره نشی چون باید تا شب تموم شه فردا مهمونام میرسن چرخیدم سمت زندایی که انگار تازه از بیرون اومده بود چون هنوز لباس بیرون تنش بود و یه آرایش ملایم و ساده داشت که زیبایی اون صورت خوشگل رو دو چندان کرده بود. با لبخند بهش سلام کردم اونم با لبخند جوابمو داد و گفت چطوری با زحمتای ما گفتم ممنون خوبم بعد گفت پس شروع کنین منم برم ناهار درست کنم. با فرزاد مشغول جا به جا کردن خرت و پرت ها شدیم یک ساعتی گذشت که دیدم زندایی با همون دامن قشنگش و یه پیراهن جیگری که تا رو باسنش بود با سینی شربت اومد و گفت خسته نباشید تا ما شربتمون رو میخوردیم یه دوری تو واحد زد و گفت نه اینجوری پیش نمیره خودم میام کمکتون میدم گفتم نه زندایی شما کمرت باز درد می گیره گفت چاره ای نیست داییت و فرهاد که هیچوقت نیستن همیشه دنبال کارای خودشونن.


من و فرزاد باز مشغول شدیم و زندایی هم رفت پایین بعد چند دقیقه اومد کمک من و فرزاد، اولش با همون دامنش کار می کرد منم سعی می کردم که نگاهم از ازش بدزدم و خودمو سرگرم کار کنم که یهو گفت اه چقد این دامن دست و پا گیره و همونجا دامنش در آورد زیرش یه ساپورت مشکی تنگ و تقریبا نازک پوشیده که واقعا دیگه نمیشد از دید زدنش دست کشید مخصوصا وقتی خم شد دامنش از رو زمین برداره پیراهنش از رو باسنش بالا کشیده شد و تونستم رنگ شرتش رو ببینم شورت سبز فسفری پوشیده بود ازشورتش که بگذریم عجب کونی داشت همونموقع آمپر چسبوندم و شق کردم برای اینکه باز گاف ندم و خودمو ضایع نکنم مخصوصا حالا که فرزاد هم بود به بهونه ی خستگی سریع نشستم رو زمین و پاهامو تو شکمم جمع کردم که معلوم نشه شق کردم. فرزاد هم که وضع زندایی رو دید گفت چیز بهتری نبود بپوشی مامان که زندایی گفت من که حوصله ندارم باز این همه پله رو برم پایین تو داری برو برام بیار تازشم ارسلان هم برام مثل تو و فرهاده بعد رو کرد به من و گفت مگه نه پسر گلم منم با لبخند گفتم بله مامانجون بعد فرزاد گفت خوبه خوبه چه هندونه ای هم زیر بغل هم میدن و بعد سه تایی زدیم زیر خنده یکساعتی کار کردیم که زندایی گفت بچه ها بسه دیگه بریم پایین ناهار بخوریم بقیش باشه برا بعد ناهار نگاه کردم به ساعت که شده بود ۱ گفتم باشه بریم زندایی جون. بعد از ناهار یکساعتی خستگی در کردیم و بعد دوباره رفتیم بالا که ادامه بدیم تا ساعتای چهار سه تایی کار کردیم تقریبا تموم شده بود کارمون و فقط باید صبر می کردم کف حال خشک بشه و فرش ها رو‌بندازیم که فرزاد گفت مامان من ساعت پنج کلاس دارم دیگه کم کم میرم که زندایی گفت باشه دیگه چیزی‌نمونده من و ارسلان از پسش بر میاییم و بعد خدافظی کرد و رفت یکم نشستیم با زندایی تا خشک بشه کف حال، دائما نگاهم رو ازش میدزدیدم همینه که باهاش تنها بودم کیرمو نیمه شق کرده بود وای بحال اینکه با این شلوارش که کوس و‌کونش رو بدجوری ریخته بود بخوام دید بزنمش نمیخواستم باز رسوا بشم. تا ما خستگی در کردیم زمین خشک شد و فرشا رو انداختیم و‌کار تموم شد بالاخره زندایی از خستگی یه نفس عمیق‌کشید و آخیش گفت راحت شدم و بعدش نشست رو زمین و گفت بشین خستگیمون در کنیم میریم پایین گفتم باشه. یکم نشستیم بعد بلند شدم برم که زندایی هم بلند شد دیدم وقتی خواست بلند شه با یه حالتی که انگار‌درد داره بلند شد شک کردم باز کمرش گرفته انگار آخه حالت صورتش هم عوض شد گفتم زندایی چیزیتون شده باز‌کمرتون درد گرفته که گفت اره تو از کجا فهمیدی گفتم دیگه دیگه یه پسر حواسش به مامانش هست همیشه گفت الهی قربونت برم که اینقد مهربونی بیا کمکم کن همراهم بیا از پله ها بریم پایین آخه دیسکم وقتی بگیره میریزه رو‌ پاهام و بی حس میشن ممکه بیفتم پایین از پله ها گفتم چشم خیالتون راحت مواظبتونم و بعد با هم رفتیم پایین تو راه دستم پشت کمرش بود و با اون یکی‌دستم‌هم جلوش داشتم رسیدیم پایین و بردم رسوندمش تو اتاق خوابشون و خوابید روی تخت و گفت خیر ببینی پسر گفتم چیزی لازم ندارین زندایی گفت یه لیوان آب بهم بده قربون دستت رفتم براش آب اوردم و گفتم خب زندایی جون اگه امری‌ندارین من مرخص بشم که دیم گفت نه اما انگار یچیزی‌میخواست بگه که روش نمیشد گفتم زندایی تعارف نکنین ها مگه نگفتین منم مثل فرزاد و فرهادم براتون پس بگین اگه کاری هست گفت راستش میخواستم خودم پماد بمالم به کمرم اما دستام بی حسه و نمی تونم میشه تو برام اینکار رو بکنی و در ضمن هم به کسی چیزی‌نگی گفتم چشم خیالتون راحت زندایی میتونین بهم اعتماد کنین بعد گفت مرسی واقعا اگه تو رو‌نداشتم باید چیکار می کردم؟ مرسی که اینقد مهربون و بادرکی اون لحه از خودم خجالت کشیدم زندایی فکر‌می کرد بخاطر خودشه که این کار ‌رو ‌می کنم اما نمی دونست که بیشتر بخاطر اینکه لمسش کنم و بدن سفیدش رو‌ دید بزنم این کار رو می کردم . زندایی چرخید اونطرف و دمر خوابید و‌گفت پماد روی میز آرایشمه از اونجا برش دار پماد رو‌برداشتم و ....


     
  
مرد

 
قسمت پنجم

رفتم كنار تخت وايسادم زندايي سرش رو گذاشته بود روي دستاش فك كردم شايد از شدت درد باشه با لحني نگران گفتم خيلي درد دارين گفت نه بخاطر خستگيمه توهم خسته شدي امروز خيلي بهت زحمت دادم ايشالا عروسيت جبران كنم گفتم حالا كو تا اون موقع يكم شوخي كرديم و بعد خودش آروم پيراهنش رو زد بالا تا نزديكي هاي سوتينش خيلي دوست داشتم ببينم سوتينش چه رنگيه حدس ميزدم با شورتش ست باشه و سبز فسفري باشه اما نميشد ديد و منم نمي خواستم ريسك كنم و باعث بشم از همين لذت هاي كوچولو كه زندايي ميزاره از بدنش ببرم محروم بشم. شروع به ماليدن پماد كردم زندايي هم گاهي يه اخ كوچولي ميگفت پماد رو ماليدم و پيراهنش رو اوردم پايين گفت باريكلا پيشرفت كردي خجالت كشيدم لعنتي كيرم هم داشت شلوارم رو پارش مي كرد اما خوبيش اين بود زندايي صحنه رو نمي ديد. ديگه وقت رفتنم بود بايد ميرفتم آخه هم كارم تموم شده بود هم ذهنم پريشون بود اينو به راحتي ميشد از چهره ي گرفته و داغونم فهميد. گفتم زندايي جون اگه با من امري ندارين من برم ديگه گفت نه عزيزم خيلي بهت زحمت دادم امروز بعد چرخيد بلند شه تا دم در همراهيم كنه گفتم لازم نيست شما استرحت كنين خودم ميرم گفت نه دستات واقعا شفا ميده عزيزم بهترم لبخند تلخي زدم و رفتم به سمت در كه يهو گفت ارسلان ؟ گفتم جونم زندايي همونجور كه حواست به من هست منم حواسم بهت هست يهو عوض شد حالت صورتت حتي اين لبخند آخرت هم فرق داشت چيزي شده عزيزم؟ مشكلي پيش اومده من مي تونم كمكت كنم. گفتم نه زندايي چيزي نيست حل ميشه با اخم بهم نگاه كرد و عين دختر بچه هاي لوس لباشو ور چيد گفت باشه هرجور راحتي گفتم حالا چرا ناراحت ميشين گفت آخه تو خيلي پسر با محبتي هستي و حواست به من بوده و هست و مواظب مني منم ميخوام جبران كنم اين همه مهربونيه تورو ، يه لحظه با خودم گفتم بزار دلمو بزنم به دريا و بهش بگم همه چيو اما مي ترسيدم و مردد بودم گفتم آخه زندايي جون مشكل من قابل حل نيست يجورايي خودم ازش خجالت ميكشم گفت پس واجب شد ببرم بازجوييت كنم بيا بريم بشينيم ببينم چي شده؟ عاشق شدي؟ دختره بهت گفته نه؟ اصلا غلط كرده بهت گفته نه مگه چي كم داري تو؟ همينجوري داشت آسموان و ريسمون مي بافت بهم كه پريدم تو حرف نه زندايي اين حرفا نيست و سرم رو انداختم پايين دستشو گذاشت رو شونم و يكم مالش داد گفت پس چيه مشكلت من كه فكرم به چيزي قد ميده عزمم رو جزم كردم كه بهش بگم هرچي باداباد بالاخره از اين برزخ خلاص ميشم با اته پته گفتم راستش زندايي من خيلي شما رو دوست دارم اصلا عاشقونم بيش از حد گفت قربونت برم منم دوست دارم حالا مشكلت رو بگو گفتم مشكلم همينه من .... عاشق ..... شما شدم اينو كه گفتم بغضم تركيد و اشكام رو صورتم جاري شد و بلند شدم كه برم دستمو گرفت وكشيد و گفت بشين ، يبار ديگه بگو ببينم چي گفتي؟ سكوت كرده بودم بغضم داشت خفم مي كرد دلم ميخواست زمين دهن باز مي كرد منو مي بلعيد . با دستاش دو طرف سرشو گرفت گفت تو مقصر نيستي مقصر منم كه خواستم بوسيله ي تو اعتماد به نفسم رو به دست بيارم. حرفي نمي زدم و هاج و واج نكاهش مي كردم. حرفش رو ادامه داد گفت ميدوني كه داييت چقد عاشق منه؟ با سرم تاييد كردم بعد گفت داييت قبلا خيلي ميل جنسيش بالا بود ما هفته اي چندبار رابطه داشتيم اما الان شيش ماهه كه سرد شده و مثل قب نيست نهايتا و بزور ماهي يكي دوبار اونم من خودم پا پيش ميگذارم داشتم با دقت بهش گوش ميدادم ادامه داد اول فكر كردم زير سرش بلند شده و يك ماهي تحت نظرش داشتم اما نه اينجوري نبود بعد كم كم حس كردم شايد من ديگه مثل قبل نمي تونم تحريكش كنم و الان چند ماهه كه اعتماد به نفسم اومده پايين و احساس پيري مي كنم تا اينكه شما اومدين و اون روز تو خونتون از ديدن اندام من تحريك شدي و همونجا بود كه تو رو سنگ محك خودم كردم كه ببينم هنوزم همون فرشته ي قبلي هستم يا نه. اگه اينجوري بهم علاقه مند شدي مقصر خودمم و ازت معذرت ميخوام و تشكر مي كنم تو بهم اعتماد به نفسمو برگردوندي بعد اونم بغضش تركيد بغلش كردم و گفتم زندايي جون قربونت برم گريه نكن تقصير شما نيست و بعد تموم ماجراي عاشق شدنم رو از بچگي تا حالا براش تعريف كردم وقتي ميشنيد حرفامو كه اينقد شدت علاقم زياد بوده گفت واقعا غافلگير شدم مشكل پيچيده ايه من شوهر دارم و دوسش دارم اما از طرفي نمي تونم اين همه عشق تو رو نديده بگيرم تفاوت سني مون نزديك سي ساله من جاي مادرتم واقعا. كلافه شده بود واقعا من هم كاملا بهت زده نگاهش مي كردم و منتظر بودم ببينم چي ميخواد بگه. يدفعه گفت بايد فكر كنم الان واقعا هنگ كردم نمي دونم چي بگم گفتم باشه زندايي جون پس من ميرم با اجازه گفت باشه ممنون كه بهم گفتي حرفاتو شجاعت و جسارتت رو دوست دارم ولي تا وقتي كه فكرامو مي كن اينجا نياي حتي اگه فرزاد و فرهاد هم دعوتت كردن مي پيچونيشون چون خودم هم نميدونم تصميم چيه هنوز شايد قرار باه ديگه اينجا نياي و همديگه رو نبينيم حرفاش مثل پتك مي خورد تو سرم داشتم ديوونه ميشدم پشيمون شدم از گفتنم اشكام بي هوا ميچكيد رو گونه هام واقعا سخت بود باختن زندايي ... بدون خداحافظي از خونه زدم بيرون حالم خوب نبود اگه اينجوري مي رفتم خونه مامانم ميفهميد يچيزي شده و ممكن بود بفهمه قضيه رو اونوقت بود كه نابود مي شدم. براي هين رفتم پارك نزديك خونمون قدم ميزدم و حرفاي زندايي رو مرور مي كردم تو ذهنم بازم بغض لعنتي بازم اشكاي بي هوا لعنت به من كه اينهمه ساده لوحم و همچي رو لو ميدم. نگاه به سعاتم كردم سه ساعت گذشته بود ساعت نزديك 9 شب بود و من هنوز نرفته بودم خونه مامانم حتما نگران ميشد گوشيموروشن كردم ديدم اره چندتا تماس از مامانم داشتم بين همه ي تماس هام يه شماره ناشناس پيام داده بود پسر گل مامان اينكارا رو نكن بدو بيا خونتون ما منتظرتيم نبينم با صورت گرفته بيا ها ... ضربان قلبم تند شد تا حدي كه صداش رو مي شنيدم خودم يدفعه از يه آدم نااميد و شكست خورده تبديل شدم به يه آدم شاد خوشحال و سريع رفتم سمت خونه وقتي رسيدم اونجا ديدم زندايي اونجاست گفت فرزاد و فرهاد رفتن سالن با خاله هاشون وايبال بازي كنن منم چون كمرم درد مي كرد نرفتم تو خونه تنهو يه مدت ا بودم اومدم اينجا ديدم از عصري هنوز نيومدي كجا بودي كلك گفتم هيچي رفته بودم خونه دوستم ازش فيلم بگيرم موبايلم هم شارز تموم كرده بود ببخشيد كه نگرانتون كردم گفت عيبي نداره حالا بي زحمت همراه من بيا منو تا دم خونه برسون شب تو كوچه مي ترسم تنها برم گفتم چشم بريم زندايي و مامان خداحفظي كردن راه افتاديم سمت خونه دايي تو راه بهم گفت برات خبراي خوبي دارم از عصري كه تو رفتي خيلي فكر كردم به همچي ببين من نمي تونم به داييت خيانت كنم حالا هرچقدر هم كه سرد شده باشه امااااااااا .... گفتم خب اما چي ؟ گفت مي خوام تو رو مثل فرهاد و فرزاد خودم بدونم ميخوام بشي پسرخونده ي من نازت مي كنم ، نوازشت مي كنم حتي مي بوسمت اما بعنوان پسرم و نمي تونم بيشتر از اين پيش بيام باهات اميدوارم حس منو بفهمي اينجوري هم واسه تو بهتره هم من آخه منم بدم نمياد يه پسري داشته باشم كه اينقد عاشق منه و اينم بدون هيچكس نبايد از اين حرفامون بويي ببره وگرنه همچي تموم ميشه گفتم چشم خلي خوشحال بودم تو پوست خودم نمي گنجيدم بعد از حرفاي امروز عصرش اين حرفاش واقعا غنيمت بود و راضي شدم...


     
  
مرد

 
خب دوستان ممنونم که تا اینجای کار همراه بودین با داستان من و امیدوارم تا اینجای کار لذت برده باشید

با عرض پوزش سه چهار روزی نمی تونم ادامه ی داستان رو آپ کنم چون به اینترنت دسترسی ندارم و بعدش با قدرت ادامه میدیم
     
  
مرد

 
13000 هزار بار داستانت دیده شده آمار عجیبیه
حتی خاطرات بهرام و ننه اش اینقدر باز خورد نداسته
این داستان بهرام هم فقط داستان‌های سحر قشنگه که اگه فقط داستان‌های سحر رو نویسنده می‌نوشت بازدید عجیبی میتونست داشته باشه.
بهر حال تبریک برای این تعداد بازدید کننده
     
  
مرد

 
بنظرم میتونه با داستان هایی مثل تابستان رویایی و زندگی کتایون رقابت کنه اگ خوب پیش بره
زندگی یه شهوته
     
  
مرد

 
سلام خدمت دوستان و همراهان گرامی
اولا تشکر می کنم از همه ی عزیزانی که به بنده لطف دارید راستش خودم هم از این همه بازدید سورپرایز شدم
نزدیک ۱۷ هزار بازدید تا حالا
قصد داشتم امشب قسمت دیگری رو آپلود کنم
اما به نظرم چون داستانمون زیاد طرفدار پیدا کرده بهتره برای احترام به شما مخاطبان عزیز هم که شده وقت بیشتری روی نحوه ی نگارشم بگذارم و کاری کنم که خوندن داستان براتون راحت تر بشه
در ضمن مایه مباهات منه که داستانم رو می تونم اینجا برای شما به اشتراک بگذارم بدون اینکه حرف بد و ناسزایی بشنوم چون قبلا در سایت دیگری که اسمشو نمی برم داستان آپلود کردم و به جای نظرات سازنده فقط ناسزا شنیدم.

فردا شب قسمت جدید با نگارش جدید و رعایت علائم و نکات نگارشی و داستان نویسی

امیدوارم دوست داشته باشین

بدرود
     
  
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

زندایی فرشته پُلی برای سکس فامیلی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA