انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 14 از 15:  « پیشین  1  ...  12  13  14  15  پسین »

روزی که ازدواج کردم



 
قشنگه و خوشکله داستانت
این سایت هم قسمت داستان‌های سکسیش مرده کسی نیست نجاتش بده غیر شما دیگه کسی نمینویسه داستان شما همچنان ادامه بده جناب نویسنده
     
  
مرد

 
غلط نکنم الان خانوادگی دارن توسط اطلاعات ارشاد میشن ادامه این داستانم دیگه به تاریخ پیوست
     
  
مرد

 
من بعنوان خواننده، تقاضای بستن تاپیک را دارم
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
saaam_1: من بعنوان خواننده، تقاضای بستن تاپیک را دارم
منم با این دئستمون موافقم تا درسی بشه واسه بقیه
     
  
مرد


 
با جاروبرقی 8ملیونی ماشین لباسشویی 17ملیونی چطور ازدواج کردی
     
  ویرایش شده توسط: saeed_tahranchi   

 
داستان خوبیه
     
  
مرد

 

صبح از خواب بیدار شدم ، هنوز اون صحنه وقتی بهش فکر میکنم واضح جلو چشامه مادر و دختر یکی تو بغلم یکی سرش رو رن پام موهای ملیحه بود که رو کیرم بود ، میتونستم نرمی موهاشو رو بیضه هام حس کنم ، برگشتم سینه ناز ایدا رو گرفتم تو مشتم یکم مالیدم سرشو اووووم نمیدونین انگار دنیارو بهم داده بودن ، ایدا چشاشو جمع کرد ، داشتم بهش نگاه میکردم سرشو اورد بالا مامانشو دید تو اون حالت ، بعد به من نگاه کرد سرشو اورد بالا دید بیدارم با یه صدای خسته و هنوز خواب الود گفت صبح بخیر عزیزم ، یعنی واقعی بوده؟! منم با یه صدای کرخ شده گفتم منم تو هنگم واقعی بوده یا نه ، جفتمون یه خنده ریزی زدیم ، ملیحه از پچ پچ ما و خنده ی ما بیدار شد سرشو اورد بللا دید منو ایدا داریم ریز میخندیم گفت به چی میخندین ؟! و یهوییی خندمون بالا رفت ، ملیحه روش نمیشد بیاد بالا ، جلو دخترش به یکی کوص داده بود تازه دخترشم داده بود ، چه قمر در عقربی بود ، حس پشیمونی با لذت رو میشد تو چشاش دید بلند شده بود دستش رو سینش دنبال یه لباسی چیزی میگشت که تنش کنه اما هیچی نبود دیشب لباسارو پرت کرده بودیم خخخخ ، ایدا یه چرخش زد و اومد روم نشست رو شکمم وزنش زیاد بود شکمم خالی گفتم چیه هنوز میخواییی تو نه به اون تنفرت از مردا نه به اینکه سیر نمیشی خندیدو بلند شد از روم کوصش اونقدر خیس بود شکمم خیس شد ، بالا سرمو نگاه کردم شرتم اونجا بود ، باهاش شکممو پاک کردمو اونا داشتن لباسشونو میپوشیدنو ، منم براشون موضوع دیشبو که پیش اومده تعریف کردم گفتم به هستی طاقتم نیومده گفتمو اونم به نیوشا گفته و الان دیگه چیزی مخفی نی ، ملیحه گفت چرا خودتو اذیت میکنی عزیزم ، بهم پیشنهاد داد طلاق بگیرمو تا اخر با اینا زندگی کنم ، طلاق ایده خوبی بود ، پشیمون بودم از زندگی متاهلی ، مخصوصا الان که این دو نفر وارد زندگیم شده بودن ، اما چطور میشد ، به خانواده ای که انقدر مذهبین بگم زنم جندست؟! مگه میشه ، نمیدونم شاید بایذ با خودش حرف میزدم شاید توافقی میشد ، بهشون گفتم که دعوتم باغ ، ساعت طرفای ۹:۳۰ بود ، اونقدر شبش عرق کرده بودم که دیگه بو تعفن میدادم رفتم یه دوش گرفتمو اومدم بیرون دیدم ایدا رو کاناپه جلو تلویزیون ملیحه داره صبحونه درست میکنه ، ایدا یه شرت پاش بود و ملیحه هم یه تاپ بدون سوتین تا پایین و بدون شرت ، منم یه حوله دورم که دیگه برام حدو حدودی وجود نداشت ، چه حال میداد انقدر راحت چرخیدن بین دو تا حوری ، همینطور سرمو خشک میکردم سمت اشپزخونه رفتمو از پشت نزدیک ملیحه شدمو بوسیدمش اونم سرشو چرخوندو لبشو رسوند به لبم بهش گفتم واقعا دارم به پیشنهادت فکر میکنم و احساس میکنم طلاق تنها راه خلاصی من از ابن زندگی ، گفت منم کمکت میکنمو مشخص بود خییییلی خوشحاله که من حداقل دارم به بودن کنارشون فکر میکنم ، لباسمو پوشیدم رفتم سر گوشیم ، دیدم هیچ خبری از ایدا و ملیحه خداحافظی کردم دلم نمیخواست برم ، ولی خوب چاره ای نداشتم ، رفتم سمت باغ تو راه به مادر خانومم زنگ زدمو ادرسو برام خوند دوباره ، ادرس سر راست بود زود رسیدم ولی کسی نبود ، یه ساعت منتظر بودم تا دایی خانومم رسید، تو این مدت همش به یه راهکاری برای جدا شدن فکر میکردم واقعا من دنبال یه فانتزی خوب میگشتم اما تپ هیچکدوم از فانتزیام سکس ضربدری و زن فروشی نبود ، ما ها همینیم دیگه تا جایی که بتونیم ناموس بقیه رو میگایم ولی دوست نداریم ناموسمونو کسی بد نگاه کنه ، دایی خانومم اومد در باغو باز کرد ، زن داییش یه زن قد بلند و خوش استیل بود همیشه هم تریپش ساپورت بودو مانتو باز ، سلامی کردمو رفتیم داخل باغ هنوز کسی نیومده بود ، داایی رفت سمت پشت باغ ببینه چه خبره منم داشتم به زن دایی کمک میکردم وسیله هارو خالی کنه ، وسایل اولو داد به من بردم تو گذاشتم وسایل دوم رو که اومدم بگیرم دیدم خم شده داخل ماشین رو صندلی عقب یه سری وسیله پایین صندلی جلو پا بود باسنش جلو رومه مانتوش یه گوشه یه ساپورت شل یه کوص فندقی عجب چیزی افتاب بود چشمو یکم بسته بودم اینو که دیدم نور خورشید هم اذیتم نمیکردم ، الان از رو دوتا کوص توپولو بلند شده بودم ولی کیر چشمی لامصب انتها نداره که !!! انگار یه سبدو میخواست بیاره بالا صندلی جلو یکم عقب بود گیر کرده بود ، رفتم جلو گفتم چی شده زهرا خانوم ، گفت هیچی پیمان جان در نمیاد ساپورتش اومده بود پایین یکم پشت سفیدش زده بود بیرون منم نامردی نکردمو دستمو انداختم همونجا گفتم بزار من برشدارم ، اونم متوجه موضوع شد ، یه بار گفتم میخوای طبیعی کنین دلتونو بزنین به دریا ولی بی جنبه بازی در نیارین سنگین رنگین ، طرف طبیعی میشه ، من خیییلی جواب گرفتم ، بهم نگاه نکرد ارون اومد عقب هیچی نگفتیم بهم یه نگاه دورو برشو کرد دایی نبود احساس کردم اروم شد ، منم زور زدم دیدم صندلی راننده رو دایی داده عقب نمیشه اون سبد در بیاد اومدم برگردم عقب محکم خوردم به زندایی ، اونقدر محکم بود ضربه که یه قدم عقب رفت سریع دستشو گرفتم ، که مثلا نخوره زمین ، گفتم ببخشید زهرا خانوم شرمندم ، این سنگینی حرفم و راحتیم یه تضادی ایجاد میکنه که طرف خوشش میاد ، سریع سرشو چرخوند مشخص بود دنبال میگرده ببینه دایی دیده یا نه ، خیییلی میترسید از این قضیه ... سریع دستشو رها کردم رفتم صندلی راننده رو دادم جلو گفتم الان ازاد شد اونم رفت سبدو برداشت منم تا اومدم بیام سمتش از ماشین بیرون اومد ، یه طوری سبدو گرفته بود که دوباره دست همو لمس کنیم ، تو ذهنم یهو اومد کلا این خانواده انگیزه جندگی رو دارن خخخخخ، واقعا هم همشون انگیزه داشتن ، احتمالا سر حرفای زنونه ای بود که تو خلوتشون به هم میزدن ، نمیدونم ، ولی برداشتم این بود ، سبدو گرفتمو اومدم بالا.....


ادمه دارد...
     
  
مرد

 
وسایل رو تو خونه گذاشتم ، موقع بیرون اومدن زن دایی هم میومد با یه سری وسایل سمت خونه چاک کوسش رو اون ساپورت کاملا مشخص بود رون پایی که با قدم گذاشتنش تکون میخورد ، ای وای چرا اینطوری شدم ، میخکوب میشدم ، اونقدر هیز شده بودم که نگو ، یه لحظه چشامو بستم و باز کردم از کنارم رد شد گفت هیز شدی ، نمیدونم درست شنیدم یا تصور ذهنیم بود اخه همون لحظه به خودمم این حرفو میزدم تو ذهنم ، ولی چه شنیدم چه نشنیدم باعث شد هواسم خیلی بهش باشه ، رفتم سمت دایی ببینم چه خبره پشت باغ دایی جلو یه انباری واستاده بود داخل انباری چند تا سگ نگه داشته بودن پشت ساختمون بودم یه نگاه به عقب انداختم دیدم زن دایی تو اتاق که پنجرش دقیقا به پش باغ مانتوشو در اورده بودداشت اویزون میکرد یه تاپ مشکی از تو یه ساک برداشتو با لباس تنش عوض کرد من تو همین لحظه همه چیزو میدیدم اون اصلا متوجه من نبود دلم هری ریخت ولی برگشتم برم سمت دایی پام خورد به یه ظرف استیل صدا داد زن دایی روشو برگردوند سمت من منم به رو خودم نیوردم دایی هم برگشت سمت من گفت پیمان جان برو پای مرغ برام بیار گرفتم یکم بریزیم برای چند تا سگ ولگرد انگار نصیب اینا شده ، منم اومدم برگردم دیدم زهرا رفته کنار پنجره پشت پرده نگام میکرد منم طبیعی رفتم داخل زهرا خانوم این پا مرغارو میدی ببرم برای دایی ، رفتم سمت اشپزخونه اونم اومد سمتم اندام همه خانواده خانومم بی اغراق زیباست ولی این قد بلندشونه و تقریبا هم قد منه ، در صورتی که دایی حتی ازش یکم کوتاهتر اصلا نمیتونه جلوش کفش پاشنه بلند بپوشه و همین میتونه یه مشکل باشه که زن با مردش حال نکنه و چشش رو بقیه باشه اونم من با این قدم ، من این خانواده رو سر راحتیشون انتخاب کرده بودم ولی نه بی بندو باری ، هرچند الان هم خودم شبیهشون شده بودم ! تو اشپزخونه بودیم من یه گوشه واستاده بودم اونم با این اندام توپشو ساپورت پاش بد دلربایی میکرد ، حس سکس نداشتم واقعا اونجا بی نیاز از این کار بودم ولی دوست داشتم یه رابطه باهاش بریزم برای روزی که باز تشنه سکس بشم ، تو حالت رفتارش یه چیزی رو میخواست هی بهم بگه ولی خودشو جمع میکرد مشخص بود ، گفتم نیوردین زهرا خانوم ؟؟ گفت چرا همینجا باید باشه ، گفتم شما ازم ناراحتین؟؟ گفت نه چرا ! گفتم اخه یهو احساس کردم ازم ناراحتین ، صبح با خنده حرف میزدین الان نه گفت دیدم زدی؟! بی مقدمه زد تو برجکم !! دید یعنی چی ؟! گفت پشت پنجره بودی لباس عوض میکردم ، گفتم نه بابا انقدر منو بیجنبه فرض کردین؟! گفت دیدم چطور میومدم داخل نگام میکردی ! گفتم اگه بد نگاه کردم سر لباسی که پوشیدی خوب من نه داییم چشو دلم ازتون سیر باشه نه یه فرد بی احساس ، ببخشید ولی لباستون لباس خوبی نبود و هر مردی هر جایی تحریکش میکنه ، اگه کار بدی کردم واقعا اگه ناراحتتون کردم ازتون عذر میخوام دست خودم نبوده ، گفتم مبشه بدین پا مرغاررو ببرم الان دایی میگه باز چه خبر این تو ، میخکوبم بود با این حرفم سرشو چرخوند به سمت سبد پا مرغارو برداشت با خنده بهم داد ، منم داشتم میرفتم که گفت پیمان ، منم استاد این صحنه هام گفتم جانم ؟! گفت تو پسر خوبی هستی ، فکر میکنم تیرم جای درستی نشسته بود اومدم بیرون تو راه پا مرغارو میبردم ساعت ۱۲:۳۰ بود هنوز هیچکس نیومده بود ، یکم پیش دایی واستادم گفتم برم زنگ بزنم ببینم اینا کجا موندن نیومدن ، به همین بهونه دوباره اومدم داخل زهرا رو مبل نشسته بود تلویزیون جلوش روشن گفتم کجا موندن اینا گفت زنگ زدم نزدیکن ، گفتم اها ، و اومدم سمت اتاق نشستم رو فرش کنار یه سری پتو و بهشون تکیه داده بودم یه اهنگ از گوشیم گذاشتم چشامو بستم خسته بودم خوابم میومد ، صحنه دیشب جلو چشم بود اهنگ رو بلندگو گوشی پخش میشد و صداش تو اتاق پخش بود ، اروم دست رو کیرم کشیدم ، خیییییلی حال میداد ، ایدا و ملیحه واقعا وابستشون شده بودم چشمو باز کردم دیدم زهرا جلو در واستاده تکیه داده به کمی در هیچی هم نمیگفت دست منم رو کیرم داشتم میمالوندم تا دیدمش خودمو جمع و جور کردم گفتم چی شد اومدن ؟! گفت نه سوال دارم ازت ؟! گفتم جانم بپرس ، گفت هستی و نیوشا اونروز خفت شدن ، اتفاق دیگه ای افتاد براشون ؟! بهشون تجاوز کردن ؟! گفتم اره ، گفت واقعا خفت شدن ؟! گفتم چطور مگه !! گفت من اتفاقی چیز دیگه شنیدم ! گفتم چی گفت دیشب تو رفتی اومدم برم سمت دستشویی تو راهرو صدای هستی و نیوشا میومد ضعیف بود ولی از پشیمونی از کارشون بود که فکر میکنم تو هم فهمیدی !! گفتم نه من حتی اون خفت گیرم پیداش کردم دهنشو سرویس کردم ، فقط حسم بده نمیدونم چرا ! گفت حق داری ولی دیوثا خوب حال کردن ؟! گفتم حال کردن ؟! تو میبودی حال میکردی ؟! گفت قسمت ما که نمبشه ! گفتم دوست داری زوری؟! یه خنده زد و یهو صدای زنگ درب حیاط اومد همه چی همون شده بود که میخواستم رفت درو باز کنه منم بلند شدم کیر بلند شدمو لای کش شرتم گذاشتم که تابلو نباشه از اتاق اومدم بیرون ، خانواده خانومم هستی و مامانبرزرگ بابا بزرگ خاله هاش همه با هم رسیده بودن کلی هم همه بود نیوشا اومد سمت من صورتشو اورد جلو بوسم کرد همه ساکت شدن دستمو گرفت اومدیم تو اتاق بقیه شروع کردن به حرفو خندیدن ، گفت پیمان ، منم میدونستم که میدونه همه چیو با سردی گفتم بله ، گفت بله ؟! جانم نیستم دیگه یه نگاه تند کردم بهش ، گفت غلط کردم من پای کارمو خوردم هنوز تو شکم این چند شب پیشم نبودی همش کابوس بوده برام یه فرصت بهم بده فقط یه فرصت ، هستی وارد شد یهو گفت اااا ببخشید نمیدونستم خلوت کردین گفتم داشتیم میومدیم بیرون ، گفتم باشه به وقتش حرف میزنیم ، نمیخواستم از دلم بیرون بره الان نیاز داشتم حتی به یه حس تنفر که برم تو مسیر طلاق ..... ادامه دارد
     
  
مرد

 
هوا و حوس شبیه یه ماری که داره طعمشو میبلعه ، شکار حس بدی از این قضیه نداره سمی که تو بدنشه داره کار خودشو میکنه نه حس درد داری نه حس نابودی و به ارومی داری بلعیده میشی ، دور از همه روی یه تاب نشسته بودم خنده و شادیشونو میدیدم یه استخر سر بسته اما خارج از خونه که دورشو با شیشه پوشونده بود رو به روم بود ، خسته بودم حس هیچ کاری نداشتم ، دلم اینجارو نمیخواست ، سیگار میخواستمو مشروب ، یه چیزی که از این دور منو خیلی جذب خودش کرد رفتار مردای فامیل بود ، من فکر میکردم خانواده ای که راحتن چشمو دل سیرن ولی اینطور نبود ، رفتارشون چشاشون کاراشون همه از رو فرصت طلبی بود ، یا داشتن چشم چرونی میکردن ، یا دنبال یه فرصت بودن خودشونو بمالونن ، تو حالو هوای خودمو افکارم بودم که هستی از پشت اومد کنارم ،سلام کرد ، پیمان چته ؟! تو با من حرف زدی برداشتم این بود تو اوکیی و مارو هم بخشیدی چرا اینطوری میکنی همه به ما شک کردن همه میخوان بدونن چی شده تو اینطوری شدی یه نگاه کردم بهش شلوارک جین با یه استین حلقه ای که موهاشم رو شونه هاش ریخته شده بود یه نگاه به صورتش کردم تمام اتفاقای اونشب جلو چشم بود چطوری جر میخورد اون لبای خوشگل ، چقدر دلم خواست همونطور وحشیانه بیفتم به جونش اصلا بعضی ادما وحشین قیافشون طوری که دوست داری با خشونت زیاد بیفتی به جونشون ، تخسن میدونین ؛ با یه صدای دورگه گفتم میخوام جدا شم !؛ گفت دیوونه شدی شما که عاشق همین ؟! گفتم سیسسس دهنتو اب بکش عشقه رو پای یکی دیگه نشسته یا دیوانه وار دوستم داشته که با تو رفتین پی دادنتون ، گفت فرق میکنه پیمان ! به حالت تمسخر گفتن هه فرق انه؟! گفت این شهوت بود هر چقدر دوست داشته باشه این یه تنوع بود میخواست ببینه برام نیوشا داستان شمالتون رو کامل تعریف کرده بود ، من حرفشو قطع کردم اون یه اشتباه بود و نیوشا ادامش داد از من مخفی کرد حرف زدن با بهنام ، شما چی هستید ، گفت یعنی تو نرفتی نکردی!!! تو پایند بودی !؟ فکذ کردی نمیدونم شوهر منم میره ، فکر کردی نمیدونم نصف ادمایی که اینجان اینکارن ، چشای هیزشونو ببین ، رفتارشونو ببین به هر بهونه ای میخوان بغلت کنن ، تا پا میشن برقصن خودشونو بهت میزنن ، زدی دم غیرت غیرتی شدی اما خودت همه کار میکنی ، میکنن ، ما زنا بدبختیم باید تک بمونیم ما هم میخوایم ، حرفشو قطع کردم از کجا مطمنین ؟!! اگه یکی نبود که قربانی این افکار شما میشه ! ببین پیمان نیوشا دوست داره ، تو پایش بودی اونم به خودش اجازه این کارو داده الان نیستی فرصت بده برگرده ! فرصت بدم به اینکه دیگه نره ؟! دیگه نکنه ؟! .... اره ببین اون دیگع نمیره منم نمیرم اون اتفاق برامون بد تموم شد ما دیگه سمتشم نمیریم ؟! یعنی من ازت بخوام بهم نمیدی؟! ..... هنگ کرد سکوت بینمون ، صدای بچه ها که با هم بازی میکردن میومد ، ته دلش لرزید میدونستم میخواد چرا نخواد ، ولی الان بایذ یه جواب میداد که این همه حرف بی خود نباشه !! میدونم گیج بود ، گفت چرا نخوام ؟! ولی نمیتونم چون ته عاقبت خیانتو دیدم ، گفتم میای میدونم که میای ولی اوکی حرفات ارومم کرد و تو بردی ، نمیدونم چرا ضعف کوص پیدا کزده بودم هستی هم خوب بود خو ای بابا ، میدونین غیرت که میره انگار سکس میشه یه دایره تو زندگیت همش دورش میچرخی چ هر رفتاری هر کاری تهش به سمت اون کشیده میشه ، میخواستم بمونم ، هیجان سکس داشتک اینم میکنم اونم میکنم تهش جدا میشم هاااا اونا هستن که و این اغاز بدبختیام بود ، میدونی حس زرنگ بودن حس اینکه فکر میکنی میتونی هر کاری رو بدون اینکه برات اتفاقی بیفته انجام بدی ، خوب میخواست مگه چه اتفاقی بیفته ؟!!! برنامه ایدارو هم میبستم بهشون مبگفتم یه مدت نمیتونم بیام سمتتون چون میخوام نیوشارو طلاق بدم اونام صبر مبکردن ، از کنار هستی بلند شدم رفتم بیرون باغ یه نیم ساعت با ایدا حرف زدم اونم خوشحال حاظر بود هر کاری بکنه من از نیوشا جدا شم که پیششون باشم ، اومدم تو باغ حالم خوب بود ، یه لبخند زرنگی رو لبم بود نیوشارو زنم حس نمیکردم ولی یه زید لوند و شیطون میدیدم حس یه بازی داشتم ، ته این بازی باید من برنده میبودم ........ ادامه دارد
     
  
مرد

 
منتظر ادامه م . قلم خوش ....
     
  
صفحه  صفحه 14 از 15:  « پیشین  1  ...  12  13  14  15  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

روزی که ازدواج کردم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA