انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  

پاییز میرسد که مرا مبتلا کند


مرد

 

داستان سکسی: پاییز میرسد که مرا مبتلا کند


داستان سکسی ایرانی
داستان سکسی
داستان سکسی جدید


     
  
مرد

 
فصل 1 - قسمت 1 : تو باید اینجا بمونی

پاییز بود. یک هفته تمام باران می بارید. دوره آموزشی سربازی تمام شده بود. بهم یک برگه تقسیم داده بودند و گفته بودند یک هفته دیگه برم خودم رو به ستاد معرفی کنم. کجا؟ توی تهران میدان نوبنیاد. که هیچ کس و کاری نداشتم. البته نمیتونم بگم نداشتم اما آشناییمون جوری نبود که بتونم برم برای 15 ماهی که قرار بود ستاد باشم اونجا بمونم. سالگرد پدرم بود. یکسال پیش درست همین روزها سکته کرد و قبل اینکه برسه بیمارستان تموم کرد. برادرم فوری برای بند حضانت اقدام کرد و معافی اش رو گرفت. ولی سال تا سال خونه ما هم نبود که حضانت کنه. مادرم یه حقوق آب باریکه بابام رو میگرفت و توی شهرستان با هزینه ها سر میکرد. برای رفتن به شهر خودمون باید می اومدم تهران. بعد از اینجا میرفتم. بچههای دیگه دست جمع رفتن شمال یک هفته خوش بگذرونن. به من هم گفتند بیا ولی نتونستم . یعنی پولش رو نداشتم اونجا هم باید دنی حساب میکردیم ضایع بود.
خلاصه اومدم تهران . دو ساعتی تو ترمینال ساکم و گذاشتم زیر سرم و خوابیدم که دژبان بهم گیر داد. گفتم بارون میاد . بند بیاد میرم . خلاصه خیلی پا پی شد منم زدم بیرون. ز به سرم برم سمت میدان نوبنیاد که قرار بود خدمت کنم. یه سر و گوشی آب بدم. ببینم چیکار میشه کرد. اگر میشد زودتر برم و خوابگاه بهم بدن دیگه سخت هم نبود که برم و برگردم. رفتم تا دم ستاد. هر چی اصرار کردم راهم ندادن. قبول نکردن. خلاصه دست از پا دراز تر خواستم برگردم میدون آزادی و ترمینال که برم شهرمون ... که یکهو دیدم پشت شیشه یه کافه نوشته کارگر شیفت عصر با جای خواب نیازمندیم. یک کاغذ A4 و خیلی ساده. بدون اینکه حتی فکر کنم رفتم تو و کاغذ رو از پشت شیشه کندم. رفتم سمت پیشخوان. یه آقای یه آقای میان سال نشسته بود. داشت با تلفن حرف میزد. از صحبتش پیدا بود شاکیه انگار چیزی رو باید بهش میدادن که نداده بودن. صبر کردم تا گوشی رو قطع کرد. بعد یه فحش چارواداری به نفر اون ور خط داد و گفت . - فرمایش... یک قدم رفتم جلو تر آگهی که تو دستم بود دراز کردم و گفتم ..برای اگهی اومدم...
با چشمهای گرد پرسید؟ خب چار از رو شیشه کندیش.. گفتم : خب من همون کارگرم دیگه ... یه کم نگاهم کرد و خندید..گفت چی ها بلد ی.. اهل کجایی ... من م بدون ترس بهش گفتم. گفتم سربازم و ماجرا رو کامل تعریف کردم...
نمیدونم رو چه حسابی گفت .. باشه ار شناسنامه داری بیا یه کاری برات میکنیم. ولی به شرطی که هر شب بتونی بیای نری حاجی حاجی مکه؟ منم از دهنم در رفت خب اگر نیومدم مینویسم امضا میکنم حق و حقوقی ندارم.. تو هم منو بنداز بیرون . فقط شناسنامه مو پس بده ... خلاصه از همون موقع من تو اون کافه رستوران مشغول شدم. اقای میانسال که اسمش علی آقا بود منو با محسن آنشا کرد که سرپرست و مدیر داخلی کافه و رستوران بود. کافه دو تا شعبه داشت و رستوارن یکی . ولی این جایی که بودم دو طبقه بود طبقه بالا کافی شاپ بود طبقه پایینش رستوران .
اون شب به شستن ظرف و بردن آشغال ها گذشت. برام کاری نداشت خدایی شستن صدتا بشقاب از سیصد تا دیس فلزی سلف که تو آموزشی میشستیم خیلی ساده تر بود. رستوران آشپزخونه و امکانات مجهز داشت. سه روز اول به همین منوال گذشت. محسن منو برد تو زیر زمین که هم انباری بود هم تاسیسات اشپزخونه اونجا بود کنار اتاق موتور خونه یه اتاق بود که یه پنجره نیم متری شاید هم کمتر به خیابون داشت. زیر زمین نمور بود ولی خوبیش این بود که گرم بود. شبها اونجا میخوابیدم. تنها بودم ولی کلید رستوران رو نداشتم. شبها علی آقا که در و می بست من می اومدم بیرون از یه در کوچیک میرفتم زیر زمین و تا صبح به نوعی اون تو حبس بودم. چند وقت غذاهای تخمی پادگان رو نمیخوردم و حالم بهتر بود. ضمن اینکه علی آقا یه پول تو جیبی بهم داد که میتونستم باهاش چیزهایی که لازممه بخرم.
صبح روز پنجم مرتب و منظم اومدم بالا که علی اقا گفت محمدرضا امروز میتونی بری کافه بالا نفرشون نمیاد کافه من دست تنهاست. من و من کردم .. من سرم رو بخاطر اموزشی تراشیده بود وآفتاب سوخته بودم. گفتم علی آقا چشم ولی بااین سر و وضع . یه کم نگاهم کرد و گفت ..خب یه کلاه میسپرم بهت بدن. یه کم هم سر و صورتتو سفید کن برو..فقط با همه محترمانه برخورد کن کسی هم چیزی گفت که نمیدونستی به کافه من بگوو کمکت میکنه ..خلاصه من رفتم تا ساعت 11 شب که کافه بسته بشه کمک بار من که اسمش پیمان بود کردم. تازه فهمیدم پیمان خیلی از محسن باحال تره و کار کافه خیلی سبک تره. من سفارش ها رو میگرفتمو مینوشتم رو کاغذ و میبردم برای پیمان.. اونم هر بار میخندید که میلک شیک درسته نه میل شیک یا مثلا چای ماسالا نه چای ماسوله .. خب خیلی نشنیده بودم اما منظور را میرساندم. اون شب کلی خندیدم . پیمان یه عکس با دوربین پلورایدش گرفت و همون موقع ضاهر کرد. بعد عکس رو چسابد روی تخته دم دستش. گفت از همه همکارهای کافه روز اول عکس میگیره . تابلو پر عکس ادمهای جورواجور بود اکثرا هم دختر دخترهای خوشکل و با تریپ های با مزه و هنری... اونشب بدون خستگی خوابیدم .
فردا صبح یه اتفاق جالب برام افتاد. ....


     
  
مرد

 
سلام هر هفته یک قسمت از داستان های محمدرضا رو بخونید.
داستانهای مبنای حقیقی دارند اما یه خرده دخل و تصرف درشون شده ... سعی میکنم هر هفته حداقل یک قسمت بزارم.
پیشنهاداتون رو برام کامنت یا دایرکت کنید..مرسی ازتون
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
new arch
     
  
مرد

 
فصل اول قسمت دوم

صبح که بیدار شدم و رفتم بالا. رستوران رو جارو زدم بعد کف رو طی زدم میزها رو دستمال میکشیدم که علی آقا اومد. بهم گفت محمد رضا از امروز بعد اینکه اینجا رو مرتب کردی و خرید ها رو تحویل آشپزخونه دادی میری ور دست پیمان . مثل اینکه ازت خوشش اومده. بعد یه چشمکی هم زد بهم. بعد فهمیدم پیمان و علی شریک اند. در حقیقت اونها دوتا برادر ناتنی بودن و این رستوران و کافه ارثیه خانوادگی بوده.علی دلش با رستوران بود و پیمان دوست داشته کافه راه بندازه. گفت حساب و کتاب حقوق و دستمزدت با اونه بابت جای خواب ولی باید اینجاها رو تر و تمیز کنی. صبر کردم تا یک ساعت بعد پیمان اومدم. رفتم جلو ازش تشکر کنم. گفت مسئله نیست امروز این دختره میاد اسمش شادی دختر خوبیه اما خیلی باهاش قاطی نشو. چیزی طول نکشید که یک دختر ریزه میزه با موهای فرق از وسط لخت و سینه هایی که بنظرم به هیکل ریزش نمیخورد اومد تو. با همه دست داد. دستش اندازه دست عروسک بود و ظریف. پیمان بهم معرفیمون کرد. بعدش یه زیر چشمی نگاهم کرد. سرش راست قفسه سینه ام بود. به لبخندی به پیمان زد و گفت خوشگل تر از این پیدا نکردید؟.. بعد پوزخندی زد و رفت تو رختکن کنار آشپزخونه که در حقیقت حمام بود ولی ما برای رختکن ازش استفاده میکردیم. نیم ساعت بعد اولین مشتری از راه رسید و صبحانه انگلیسی سفارش داد. با اومدن شادی من قرار شد تو آشپزخونه باشم و پیمان بیشتر بهم یاد بده چیکار کنم. تو این فاصله لوبیا پخته آماده داشتیم گذاشتیم گرم بشه . بعد نیمرو و بیکن رو پیمان شروع کرد به سرخ کردن. اون جا بود که فهمیدم آشپز کافه هم مدتیه رفته.تا غذاها تموم شه شادی چند باری اومد گفت . بجنبید دیگه .... مشتری خستهش د. خلاصه اینها رو آماده کردم. گذاشتم رو پیشخوان آشپزخونه که یک در و یک پنجره رو به محیط کافه داشت. شادی چشمکی زد و گفت ..جووون به تو بالاخره درستش کردی. هنوز صبحانه را تحویل نداده بود دو نفر دیگه آمدند تو کاقه قهوه و وافل سفارش دادند و ما تا شب همینجور سفارش پشت سفارش داشتیم. تازه فهمیدم قراره چه دهنی ازم سرویس بشه. میخواستم فردا صبح با علی آقا صحبت کنم که پیمان اومد پیشم و گفت شب چیکاره ای ؟؟؟؟؟


     
  ویرایش شده توسط: xanix88   
مرد

 
+*فصل اول قسمت سوم : دارم میریم به پارتی*

پیمان گفت شب قراره با شادی بره یه پارتی . قراره تو کافه هم کار کنی دیگه مهم نیست صبح زود بیای. میتونیم تا دیر وقت بمونی. بهش گفتم ولی عیل آقا خواسته رستوران رو کفشو بشورم و تی بکشم. گفت با علی صحبت میکنه امشب اجازتو میگیرم. ساعت یازده و ریع اخرین مشتری رفت. درب کافه رو از بیرون بسته بودیم فقط داخلی ها رو می تونستند خارج شن. بعد دیدم شادی رفت تو اتاق و لباس عوض کرد پیمان هم همینطور ..من مونده بودم همون وسط کافه پیمان گفت چیه خب برو یه لباسی عوض کن. من راستش روم نمیشد بگم د دست لباس بیشتر تو ساکم نیست و با همینها اومدم تهران. بهونه اوردم بیخیال پیمان جون من امشب نمیام. پیمان که انگاری شستش خبردار شده بود فوری رفت از زیر صندوق یک نایلون درآورد یه تی شرت و یه کلاه داد بهم گفت شلوارت خوبه اینها رو هم بپوش بریم . معطل نکن. اول یه کم وا موندم بعد از خدا خواسته تی شرت رو پوشیدم یه گم گشاد و بود کلاه هم ...شادی که از اتاق در اومد یکی دیگه شده بود. انگار نه انگار آدم صبح بود. ساپورت نازک پوشیده بودو دامنو یه تاپ که سینه های کوچیک و گردش خیلی به پشم می اومد. تا منو دید گفت چه پافی شدی جوجو..... بزار برات درست کنم. تی شرت رو از تو شلوار کشید بیرون تا یک وجب بالای زانو میرسید. بد کلاه هم رو کمی کج گذاشت سرم گفت . اینها رو اینجوری میپوشن پانکی ....
اگر بگم معنی دقیق پانکی رو میدونستم دروغ گفته بودم. اما از تیپ ام بدم هم نبومد. یه پاکت بهمن دودول گذاشتم تو جیب شلوار و برو که رفتیم.
با ماشین پیمان یک ربع راه رفتیم تا رسیدیم. شادی جلو بود و ساق هاشو خوشگل انداخته بود رو هم جوری که سفیده رونش تو تاریکی ماشین به چشم می اومد. پیمان هم یه لباس مردونه پوشیده بود و عطر تندی زده بود که داشت تو ماشین خفمون میگرد. همش هم میگفت عطر زدن مثل دون پاشیدن برای کفتر بازی میمونه . شکار خودش با پای خودش میاد پیشت و غش غش میخندید.
حرف زدنشو دوست داشتم. از اون عصبانی تر نبودی 5 دقیقه باهات حرف میزد خام و رام اش میشدی.
همینجوری ناکس مخ دخترها رو میزد. بتظرم نسبت به علی آقا چیز زیادی نداشت اما حال میکدر و از زندگیش لذت میبرد.
رسیدیم یه باغی سمت لواسون. از بیرون راستش بر عکس پارتی های تو فیلم ها هیچ خبر ینبود. یه باغ تاریک که تهش یه عمارت بود. اما داخل عمارت که شدیم. دنیا رنگ دیگه ای بود. توی پذیرایی جا به جا صندل یو مبل بود. روی هم مبل چند نفر دسته دسته حرف میزدند. پای آشپزخونه یه میز بود و کل من و چند مدل شیشه مشروب رو کنار هم و یه پسر و دختر حون کنارش لب میگرفتن. میزبان که یه آقای سبیلو مو خامه ای بود تا مار دید اومد سمتون دست دراز کرد. گفت چطورید بچه ها خوش اومدی شادی ..پیمان جون... بعد یه دختر با موی مشکی که تا کمرش میرسید اومد جلو تاپ جیگری قرمز داشت و دامن ماکسی مخمل مشکی ؛ اونقدر بلند که چاکش تا لگن اش بود. خیلی تیپشو دوست داشتم ..با شادی و پیمان رو بوسی کرد به من رسید دست داد و گفت من رعنام ..خوشبختم .. بعد با سر به شادی ااشاره کرد که معرفی نمیکنید؟ من زودتر گفتم مخلص شما ممدرضا ...
آیینه نداشتم اما حتم داشتم سرخ شدم. نمیدونم چه دیوث بازی تو پادگان بود که موقع دست دادن کف دست هم امضا میکردیم. یه جور حشر زدگی مزمن بود که میخواستیم نر و ماده درخت و نباتات رو با هم ترتیب بدیم. اصلا یک آن حواسم نبود کف دست رعنا امضا کردم. شانس اوردم سیبیلو یا پیمان ندید اما دیدم چشای رعنا سرخ شد . کنار کشیدم . بچه ها رفتن تو جمع با چند نفر دیگه سلام علیک کردیم. بعد رفتیم یه لبی تر کنیم. پسر پست میز بهم گفت چی بریزم. دیدم اسمهاشو نمیدونم گفتم چی داری؟ گفت همه چی جوره .. آبسولوت ... َیواس ، مارتینی ، جک و جونز و .... گفتم خب هر کدوم عشقته فقط پرش کن. پسره یه جوره داونی نگاه کرد اما بدم نیومد. بعد دیدم رعنا کنار سالن تنها داره سیگار میکشه اول ترسیدم ولی گفتم کی به کیه ممدرضا خودی نشون بده . برو از دلش در بیار... رفتم سمتش تا منو دید جا خورد. قدش خیلی از من کوتاه تر بود اما با اون لباس و کفش پاشنه بلند ده سانتی تقریبا هم قد شده بودیم. گفتم ببخشید ..من .... راستش عذر میخوام از دستم در رفت... رعنا یه نگام کرد و گفت... باز دم تو گرم معذرت خواستی امشب که همه اینجا میخان ادمو بخورن ولی فقط بر و بر نگاه میکنن... بعدش پرسید بچه کجام و اینجا چیکار میکنم؟ منم توضیح دادم پیش پیمانم البته نگفتم کارگرشم و همونجا میخوابم .گفتم همکاریم ... بعد پرسید با شادی هستی؟ گفتم نه شادی رو تازه دیدم . خندید و گفت عجیبه که تا حالا نزدیکت نشده اون عاشق پسرهیا هیکلی و درشته ... قدرت مردها براش مهمه ... پررویی کردم گفتم برا شما چی مهمه؟گفت میخای بدونی؟ یه چشمک کوچولویی زد که دلم گرم شد ادامه بدم..گفت خیلی چیزها ولی اوع اوع اوع من نامزد دارم ببخش... انگار یکه یه سطل آب سرد ریخته باشیم روم... شرتم یه کم نم دار داشت میشد اما انگار یخورده باشم تو دیوار بتنی. فک کنم از قبافم خوند خیلی پکرم... همین وقت چندتا دختر با سرو صدا و جیغ و ویغ از راه رسیدن... یکیشون شلورا کوتاه گشاد و تی شرت داشت ..یکی دیگه پشت لبایش تا گوری کمر باز بود اون یکی سینه های قلمبه ای داشت که به زور تو چیراهن جا داده بود و چاک سینه هاش از یقه دلبریش معلوم بود... رعنا بی هوا رفت سمتشون . منم عین کفتر جلد رفتم دنبال رعنا ... بعد که با هم سلام علیک کردن رعنا ما رو هم با هم آشنا کرد. نمیدونم دوباره زده بودم بالا یا حواسم نبود فکر کنم با یکی از دخترا قضیه امضا رو پیاده کرده بودم. بعد که رفتم پیش پیمان و شادی داشتن سیگاری بار میزدن و با موزیک یه نموری تکون میدادن . ول یاون ور سالن دخترها که حالا بیشتر هم شده بودن تعدادشون بیشتر بود و داشتن با ایما و اشاره به من میخندیدن. نمیدونم شایدم مست بودم حالیم نبود من نبود.... ادامه دارد
     
  
داستان سکسی ایرانی

پاییز میرسد که مرا مبتلا کند


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.


 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA