انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  

داستان‌ کور



 

داستان سکسی ایرانی کور


داستان سکسی جدید
داستان سکس محارم
رمان آروتیک ایرانی


     
  

 
Constant

کور


محارم، عاشقی


#خواهر
عابد:

4 ساله بودم که پدرم حین کار از روی داربست افتاد پایین و فوت کرد. دو سال بعد مادرم با حاجی ازدواج کرد. بهش میگفتم "حاجی" چون برام مثله همه ی حاجی ها تو خیابونای این شهر بود؛ همون قدر غریبه و سرد و حتی بدتر از اون ها. خواهرم هانیه دوسال از من کوچیکتر بود. تو همون بچگی به خوبی شیر فهم شدیم به جز هم کسی رو نداریم و باید با چنگ و دندون از هم مواظبت کنیم. مادرم اونقدر توی راضی کردن حاجی از خودش غرق شده بود که عملا مارو فراموش کرده بود. ساعت ها تو آشپزخونه بود تا یه وقت اون خوک کثیف از کیفیت غذا ناراحت نشه!


اولین باری که ازش کتک خوردم 7 ساله بودم و سر به هوا. تو حال خودم داشتم تو پذیرایی خونه راه می‌رفتم که دست سنگین و بزرگ حاجی یک ضرب اومد پشت گردنم! تا چندثانیه منگ بودم تا فهمیدم چی به چیه. اصلا نفهمیده بودم پام رفته رو جانماز. حاجی که انگار پس گردنیش واسش لذت داشت دومی و سومی و... رو روانه پس گردنم کرد. سرم درد گرفته بود و آش و لاش بودم ولی مادرم از ترس حاجی حتی دلداریم نداد چه برسه به اینکه به رفتارش اعتراض کنه! اما هانیه با همون سن کمش درحالی که صورتش از گریه سرخ شده بود با دستای کوچولوش به پای حاجی ضربه میزد و می‌گفت ولم کنه.


کم کم از کمربند و طناب بازی هم برای زدنم استفاده می‌کرد اما هر دفعه بعد از کتک نگاهم به چهره سرخ شده هانیه میوفتاد درد هام از یادم میرفت. کم کم یاد گرفتم باید سرپا باشم تا هانیه رو سرپا نگه دارم.
16 ساله بودم که کم کم درکم از اوضاع مملکت بیشتر شد. فهمیدم باعث و بانی بدبختی جوونای این سرزمین امسال همین حاجی ان که با تعصب بی جا و افکار بسته خودشون راه رو برای پیشرفت ماها بستن. کمی که قد کشیدم دیگه جرأت نمی‌کرد بهم چپ نگاه کنه اما حالا دستش روی هانیه بلند میشد. هرموقع میدیدم چشمش پر اشکه با همون جثه نه چندان بزرگ به حاجی می‌پریدم و سر و صدا میکردم. به کلمه ی آبرو خیلی اعتقاد داشت واسه همین هرکاری می‌کرد تا من دهنم بسته شه و صدام به گوش در و همسایه نرسه، با همین روش هوای خواهرم رو داشتم.
هانیه عادت داشت از غم و ناراحتی هاش برام بگه. از کارهایی که در طول روز انجام می‌داد برام با ذوق و اشتیاق تعریف می‌کرد. سنگ صبور و همه دار و ندارش بودم همونطور که اون برای من همه چیز بود.


18 سالگی وارد دانشگاه شدم و مشکلات واقعی از اونجا شروع شد. به خاطر نفرت عمیقم از حاجی به خودم که اومدم وارد گروه های سیاسی شده بودم که تو کافه های نزدیک دانشگاه پاتوق داشتند. از اینکه داشتم ضد نظام فعالیت میکردم احساس ترسی و نداشتم به جز اینکه اگه بلایی سرم میومد هانیه تنها می‌شد. دو سال بعد تو جریان اعتراضات دانشجویی دستگیرم کردن و به قول یارو گفتنی سرمو کردن تو گونی! هنوز یادم نرفته سه نفری با باتوم ریختن سرم و با ضربات محکمشون خون از سرم جاری شد. حروم زاده ها جوری می‌زدند که انگار ما خون اونا رو تو شیشه کردیم! تن آش و لاشم رو انداختن تو ون مشکی رنگ و وقتی چشمام باز شد تو یه سلول تنگ و نمور تنها بودم. اونجا هم کتک زدن هاشون ادامه داشت. در سلول تاریک رو باز میکردن و چند نفری میریختن سرم و تاجایی که نَمیرم کتکم میزدن و بعدم ولم میکردن. دفعه بعد که میومدن اول یه سطل آب یخ می‌ریختن روی سرم و دوباره شروع میکردن. گرسنگی، تشنگی، تحقیر، آزار جسمی و روحی به بدترین شکل ممکن. وقتی زیر شکنجه ازم بازجویی میکردن تا مرز قبول اتهامات میرفتم به شرطی که ولم کنن اما مقاومت کردم و کم نیاوردم. بدترین بلایی که سرم آوردن روزی بود که ساعت 4 صبح از تو سلول کشیدنم بیرون و تو همون راهرو نوک اسلحه رو گذاشتن رو شقیقه م.


- حرومزاده های بی بُته میریزین تو خیابون که مارو برانداز کنین؟ کور خوندین! شما کافرای بی وجود رو باید یکی یکی مثله مورچه زیر پا له کرد تا دوباره تخم نکنین بریزین تو خیابون. ضد رهبر شعار میدین؟ پدرتونو درمیاریم! هم تو و هم اون همدستای اختشاشگرت! الانم...
ماشه رو همزمان با فشار دادن لوله ی اسلحه به شقیقه م کشید و ادامه داد : الانم نوبت توئه! یا اسامی رو لو میدی که با هماهنگیِ کی این بند و بساط و شروع کردین یا گلوله رو تو مغزت خالی می‌کنم. تا 3 میشمرم. یک... دو...
تو اون سه ثانیه معرکه ای تو مغزم به پا بود. اما یه تصویر از بقیه دل مشغولی هام پر رنگ تر بود. تصویر صورت هانیه تو ذهنم در آخرین لحظات عمرم نقش بسته بود و من چقدر نامرد بودم که قرار بود به این زودی تنهاش بزارم.
- سه...
صدای تیک مانند و... چشمهامو با تردید باز کردم و به اونها دوختم. نگاهی باهم رد و بدل کردند و سری تکون دادند. تا به خودم بیام که الان چه اتفاقی افتاد دوباره پرتم کردند تو سلول. باورم نمی‌شد برای اینکه از زیر زبونم حرف بکشن صحنه کشتنم رو شبیه سازی کنند. بدجوری بهم فشار وارد شد اما این کارشون به نفعم بود. فهمیده بودند دهن من چفت چفته و به هیچ عنوان باز نمیشه پس ازم دست کشیده بودند و کمتر اذیتم می‌کردند. یکسال تو اون جهنم نگهم داشتن و تو اون مدت از خانواده م خبری نداشتم و نمیذاشتن خبری بگیرم. نمیدونستم هانیه چی کشیده و چی سرش اومده و تو اون شرایط یه تیکه از فکرم همیشه مشغولش بود.


هانیه:
با غیب شدن عابد انگار یه تیکه از وجودم گم شده بود. دوستاش میگفتن تو جریان تظاهرات گرفتنش ولی هیچ خبری بهمون نمیدادن. حالا که نبود قدرشو بیشتر میدونستم. خونه بدون اون بیشتر شبیه جهنم بود اما وجود حاجی وضعیت رو خراب تر هم می‌کرد. همون بچگیم خیلی زود متوجه شدم نه تنها بهمون احساسی نداره بلکه ازمون متنفره؛ برای همین سعی می‌کرد یا عذابمون بده یا یه جوری شرمونو از سرش کم کنه. دیشب بدون اینکه خبر داشته باشم برادر حاجی و خانواده اش مهمون خونمون بودن و من وقتی فهمیدم هدف اصلیشون خواستگاری منه که خیلی دیر شده بود. با هر مخالفت من سیلی محکم حاجی تو دهنم می‌خورد اما از یه جایی به بعد فکر کردم که شاید مهدی آدم باشه و ازدواج باهاش منو ازین جهنم خلاص کنه. جواب مثبت دادم و بعد از عقد و عروسی رفتم سر خونه زندگیم، اما با رفتارهای عجیب مهدی فهمیدم اشتباه بزرگی مرتکب شدم. شب عروسی با وجود عدم تمایل من بهم تجاوز کرد و هیچ وقت رضایت یا عدم رضایت من براش اهمیتی نداشت. کم کم با شم زنونه م فهمیدم هرشب که دیر میاد تنش بوی خیانت میده و چندتا زن صیغه کرده. موضوع رو با مامان و حاجی درمیون گذاشتم اما درکمال تعجب حاجی گفت باید بسوزی و بسازی و همینکه خواهر یه زندانی سیاسی رو راضی شدن بگیرن باید کلاتو بالا بندازی! و مامان هم گفت : باید با زنونگیت به چنگش بیاری! انگار نه انگار که پدر و مادر منن. دلم برای عابد پر کشید. اگه الان اینجا بود نمیذاشت این اتفاقات بیفته.


     
  

 
ادامه :

سعی کردم حرف مادرم رو گوش بگیرم اما هرکاری میکردم افاقه نمی‌کرد. مهدی جای اینکه بیشتر بهم نزدیک بشه ازم دور تر میشد. اصلا انگار براش یه وسیله بودم تا عقده هاشو خالی کنه نه همسرش. یه بار تصمیم گرفتم بدون ترس باهاش حرف بزنم و بهش گفتم میدونم داری بهم خیانت میکنی. هیچ وقت یادم نمیره حالت صورتش یه دفعه تغییر کرد. مردمک چشم‌هاش گشاد شد و دست سنگینش به روی صورتم فرود اومد. بهت زده خواستم از خودم دفاع کنم اما با مشت و لگد افتاد به جونم و اونقدر با لگد به بدنم کوبید که یکی از دنده هام شکست. اون. موقع فهمیدم مهدی سادیسم داشت. دو هفته تو بیمارستان بستری بودم و فقط مادرم گاهی میومد و تو سکوت چند قطره ای اشک می‌ریخت و میرفت. خواستم ازش طلاق بگیرم اما با فکر کردن به آینده منصرف میشدم. ترجیح میدادم زیر مهدی مشت و لگد بخورم ولی پیش حاجی نباشم. مطمئن بودم اون میدونست برادرزاده ش جه جونوریه و همه ی این ها زیر سر اون بود.
عابد :
با تکونی که ماشین خورد متوجه شدم گوشه ای متوقف شد. بعد از باز شدن در کشویی، بغل دستیم با خشونت چشم بندمو باز کرد و پرتم کرد بیرون. بدن آش و لاشم رو بلند کردم و نگاهم به در خونه افتاد. یک سال گذشته بود و دلم برای این محله هرچند با خاطرات تلخش تنگ شده بود. زنگ آیفون رو زدم و صدای مادرم رو شنیدم. با صدای خسته و بغض آلود گفتم : منم، عابد!
سکوت طولانی و بعد دری که باز شده بود. وارد خونه شدم و بلافاصله مادرم رو دیدم که منو بغل کرد. تو همون حالت که می‌خواست دلتنگیشو رفع کنه گفت: عابد از اینجا برو که الان حسن سر میرسه و قیامت به پا میکنه!
تا خواستم حرف بزنم صدای حاجی رو از پشت سر شنیدم که گفت : تو؟!
صورتش سرخ شده بود و با خشم به من نگاه می‌کرد. به سمتم حمله ور شد و چون شکه بودم همزمان با جیغ مادرم مشتش روی فکم نشست. تو این یکسال با چیزایی که دیده بودم و سرم اومده بود دست از همه چی شسته بودم و زدن یه آدم برام مثله نفس کشیدن آسون به نظر می‌رسید. از طرفی حجم حرص و نفرتم ازش بی نهایت بود اما دوست نداشتم جلوی مادرم لت و پارش کنم. فقط از خودم دفاع کردم. حاجی که دید زورش بهم نمیرسه کم آورد و گفت : همین الان گورتو ازین خونه گم میکنی وگرنه یه بلایی سرت میارم که...
پریدم تو حرفش : خودمم علاقه ای ندارم با تو تو یه خونه باشم. هانیه کجاست؟
با زدن این حرف سر مادرم پایین افتاد. با نگاهی مشکوک و عصبی رو به مادرم کردم : میگم هانیه کجاست؟
- خونه ی شوهرش!
به سمت حاجی برگشتم که حالا با نیشخندی نگاهم می‌کرد. انگار چیزی پیدا کرده بود تا باهاش منو بچزونه. با بهت و ناباوری گفتم : کجا؟
چیزی نگفت. کم کم فهمیدم که چه بلایی سرم اومده. دیگه برام مهم نبود جلوی مادرم شوهرش رو می‌زنم. به سمتش حمله ور شدم و مشتم و محکم زیر چشمش کوبوندم. چند تا لگد هم به کمرش زدم و با هول و ولا برگشتم سمت مادرم : با کی؟ آدرس خونه شون کجاست؟
مادرم بدون فوت وقت گفت : مهدی پسر حاج حسین
و آدرس رو داد. با فهمیدن اسم مهدی دوباره خون جلوی چشمهام رو گرفت و برگشتم و لگد دیگه نثار حاجی کردم. دوست داشتم بیشتر بزنمش اما فعلا کار مهم تری داشتم. خوب میدونستم مهدی چه جونوریه. امیدوار بودم بلایی سر هانیه نیومده باشه وگرنه مادرشو به عذاش مینشوندم.

هانیه :
گوشه دیوار چمباته زده بودم و به نقطه ای خیره شده بودم که صدای زنگ آیفون از فکرهای بی انتها بیرونم کشید. با رخوت به هوای اینکه مهدی زود برگشته بدون جواب درو باز کردم و رفتم سر جای قبلم نشستم. همزمان با صدای قیژ باز شدن در نگاهم با ناباوری به قامتی بلند افتاد. سیخ سر جام نشستم و درحالی که هنوز تو شک بودم گفتم : عابد... خودتی؟!
همونجا خشک شده بود و جلو نمیومد. تو چشم‌هاش دلتنگی و تعجب رو باهم میدیدم. از جام پریدم و دویدم سمتش. سرمو که روی سینه ی ستبرش گذاشتم دستهاش رو محکم به دورم حلقه کرد. سرشو تو موهام فرو کرد و عمیق بو کشید. تو اون لحظات دلتنگ تر از ما وجود نداشت. اشکهام به روی گونه هام جاری شد و با هق هق از دلتنگیم و بلاهایی که درنبودش سرم اومده بود گفتم. با شنیدن حرفهام سرمو از سینه ش جدا کرد و از زیر لب های بهم فشرده ش غرید : اینجارو رو سرش خراب میکنم... حروم زاده ی بی وجود... وسایلتو جمع کن لباساتم بپوش بریم.
- کجا؟
+ خونه ی من!
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn

 
عابد :
با دیدن تن و بدن کبودش حس میکردم همه ی اون کتک ها رو من خوردم. فقط یک سال ازش دور بودم و این بلاها رو سرش آورده بودند. به خاطر همون کبودی ها خیلی سریع تر از چیزی که انتظارشو داشتم طلاقشو گرفتم. البته قبلش یه تصفیه حساب با مهدی داشتم و اون لابلای مشت هام که تو شکمش فرود میومد به خوبی متوجه شد چقدر آب از سرم گذشته و از کشتنش ابایی ندارم. احتمالا دیگه دور و بر هانیه پیداش نمیشد!
حالا تو خونه خودمون به دور از هیاهوی بیرون در آرامش بودیم. با قرض و قوله و پس اندازی که داشتم خونه رو اجاره کرده بودم. چند ماهی بود تو بوتیک دوستم رضا مشغول به کار بودم و خرجمونو در می‌آوردم. همونجا با دختری به اسم باران آشنا شدم و با هم دوست شدیم. با کلی استرس قضیه زندان رفتنم رو براش تعریف کردم که گفت برام کوچک ترین اهمیتی نداره و مهم خودتی. به هر حال هرکسی نمیتونست و نمی‌خواست با یه زندانی سیاسی دوست بشه! دختر خوشگل و خوش اخلاقی بود و تصمیم داشتم اگه مشکلی پیش نیومد ازش خواستگاری کنم. هرچند یه احساس ناخوشایند نسبت به این مسئله داشتم. احساسی که تو روابط قبلیمم با جنس مخالف حسش می‌کردم.
طبق معمول هر روز این موقع هانیه میرفت کلاس زبان و خونه خالی بود. واسه این که باران رو بکشونم اینجا کلی چرب زبونی کرده‌ بودم و حالا باران به میل خودش تو بغلم نشسته بود. فقط یه تاپ تنش بود با ساپورت تنگ که پاهای تو پُرش رو به خوبی قاب گرفته بود. اولین بار بود اندامشو اینجوری از نزدیک میدیدم و حسرت میخوردم چرا زودتر برای دیدنش دست به کار نشدم. سرمو تو گردنش کردم و میک های عمیقی به گردنش زدم که با عشوه جیغ کشید و خندید :
- آآآی نکن عوضی کبود میشه!
دستمو روی سینه هاش گذاشتم و مالیدم که آه غلیظی از بین لبهاش خارج شد. مشخص بود دختر داغیه و برخلاف ناز و ادای اولش حالا خودش بلند شد و دستمو کشید سمت اتاق خواب. خنده بلندی سر دادم و حین ورود به اتاق دستمو روی باسن تپلش کشیدم. روی تخت درازش کردم و تاپشو درآوردم. سوتین نبسته بود و نوک قهوه‌ ای سینه هاش سیخ شده بود.  همزمان که پستونشو به دهن گرفتم دستمو داخل ساپورتش کردم و کس داغشو مالیدم. مثله مار به خودش می‌پیچید و بی طاقت شده بود. شلوارمو در آوردم و کیر سیخ شده م که بیرون اومد بلافاصله تو دست باران قرار گرفت :
اووووف چه کلفته... جون میده بخوریش.
و سرشو خم کرد و شروع کرد ساک زدن. لذت عمیقی که بعد از مدت ها تو وجودم پیچید بهم یادآوری کرد که این دنیا هنوز یه چیزایی داره که بشه بهش دلخوش کرد!
داغی و لزجی دهنش داشت کاری می‌کرد که زودتر از موعد ارضا شم. کیرمو از دهنش کشیدم بیرون و شلوار و شورتشو باهم دادم پایین. روش دراز کشیدم و کیرمو روی شیارهای خیس کسش بالا و پایین کردم. نفس هاش تند تر شد :
بکن دیگه لعنتیییی... منو بکن.
کیرمو که فرو کردم سرشو محکم به تخت فشار داد و صورتش از درد و شهوت درهم شد. کمرمو عقب بردم و دوباره فرو کردم و دوباره و دوباره... صدای جیغ و دادش که بلند شد دستمو رو دهنش گذاشتم و دوباره به گاییدنش ادامه دادم. داغ داغ بودیم که صدای باز شدن در و "هیع" کشیده ای باعث شد دست از کارم بکشم. هانیه که با صورتی سرخ و چشم هایی گرد شده به تن لختمون خیره بود عقب گرد کرد و گفت : م... معذرت میخوام... باید در میزدم.
و در رو بست. سرمو کنار سر باران رو بالش گذاشتم و نالیدم : لعنتی... همینو کم داشتم.
باران بالاخره به حرف اومد : کی بود؟ زنته؟!
با چهره ای عاقل اندر سفیه نگاهش کردم و گفتم : خواهرمه باهوش! زنم بود که جرم میداد.
پاشدم و درحال پوشیدن لباس هام به این فکر کردم که از این به بعد چجوری تو صورت هانیه نگاه کنم.
- چرا لباساتو میپوشی؟ من هنوز ارضا نشدم.
برگشتم سمتش و متعجب گفتم : مگه من ارضا شدم؟ خواهرم تو خونه ست! انتظار داری وقتی چند متر اونور تره بیام بکنمت؟ باقیش باشه واسه یه وقته دیگه.
با اخم های درهم لباس هاشو پوشید و حین رفتن تنه ای به شونه هانیه زد! ازون چیزی که فکر میکردم بچه تر بود. به هر حال دفعه بعد جوری میگاییدمش که از دلش دربیاد! رو کردم سمت هانیه و درحالی که سعی می‌کردم نگاهمو به هرجایی غیر از چشم هاش بدوزم با مِن و مِن گفتم : چیزه... یعنی... میدونی خب اون... میخوام باهاش ازدواج کنم!

هانیه :
با شنیدن این حرف انگار آب سردی روی تنم ریختن. درحالی که داشت اشکم سرازیر میشد لبخند مصنوعی زدم و گفتم :
درک میکنم عزیزم... لازم نیست توضیح بدی. مقصر من بودم که بدون در زدن وارد شدم.
و بلافاصله از جلوی چشم هاش غیب شدم. اشکهام رو گونه هام سرازیر شد. اگه عابد دوباره می‌رفت این بار چه بلایی سرم میومد؟ من بدون عابد اصلا معنی نداشتم.

چند روز گذشت و حالم بهتر شد. بعد ازینکه عابد بهم گفت میخواد ازدواج کنه کم حرف و گوشه گیر شده بودم و عابد هم حواسش جای دیگه بود. یهو یاد صحنه ای افتادم که در اتاق خواب رو باز کردم. بدن خیس از عرق عضلانی و تنومند عابد روی تن ظریف دختره بالا پایین میشد و باعث می‌شد سینه هاش بلرزه. احساس کردم تحریک شدم ولی بلافاصله یاد این افتادم که عابد برادر منه. حس بدی بهم دست داد و از خودم متنفر شدم. از آخرین رابطه ای که با مهدی داشتم مدت ها می‌گذشت. با اینکه اکثر سکس هامون خشن و در اصل تجاوز بود اما دست خودم نبود که گاهی لذت هم می‌بردم. مزه ی رابطه ی جنسی زیر زبونم رفته بود و دلم برای ذره ای لذت تنگ شده بود. اهل خود ارضایی هم نبودم و این کمبود داشت تبدیل به یک عقده میشد.

عابد :
یک هفته گذشت و باران همچنان قهر بود و ناز میکرد. هرکاری کردم تا دوباره راضیش کنم بریم خونه بهانه می‌آورد. دیروز یه حلقه خریدم تا امروز بعد از کارم ازش خواستگاری کنم. خیابون های خلوت باعث شد نیم ساعتی زودتر برسم. داخل پاساژ شدم و راه افتادم سمت بوتیک. چند متریِ مغازه بودم که باران از اونجا خارج شد. با تعجب ایستادم و خوشحال شدم که باران برای دیدنم اومده اما با بیرون اومدن رضا و خندیدن جفتشون ابروهام توهم گره خورد. کمی باهم حرف زدن و در آخر رضا بوسه ای روی گونه باران کاشت. وقتی باران راه افتاد سمتم و منو دید خشک شده بودم و پاهام به زمین چسبیده بود. جفتمون بهم زل زدیم و رضا رو دیدم که با رنگ پریده سرشو تکون داد و دوتا دستشو رو صورتش کشید. سرمو به نشونه تأسف تکون دادم و برگشتم. این تنها کاری بود که می تونستم انجام بدم.
با حالی زار رفتم خونه و هانیه با دیدن من چنگی به صورتش زد : وای داداش چی شده؟ این چه حالیه؟
- چرا؟ چرا همه‌ی بلا ها سر من میاد؟
چشمهام خیس شده بود. آخرین باری که گریه کردم 15 سالم بود اما باران لعنتی داشت دوباره اشکمو درمی‌آورد. بی اختیار سرمو رو سینه ی هانیه گذاشتم. با بهت سکوت کرد. اوضاع رو درک کرده بود و میدونست الان نباید چیزی بگه. خودم به حرف اومدم و جریان رو براش تعریف کردم. حیرت زده و غمگین نگاهم کرد و گفت : عابد اون لیاقتتو نداشت... به این فکر کن که زود شناختیش و دیر نشده.
حرفهاش درست بود اما من نیاز به زمان داشتم.
چند روزی گذشت و تو تمام این مدت خونه نشین بودم. هانیه که از این اوضاع خسته شده بود نشست کنارم و گفت : عابد خسته نشدی از اینکه انقد خود خوری کردی؟ باور کن اون هرزه ارزش نارحتی تورو نداره.
خودمم خسته شده بودم و باید یه فکری به حال خودم میکردم. با این زخمی که باران و رضا به دلم گذاشتن از همه به خصوص زن ها بیزار بودم. فکرمو به زبون آوردم و گفتم : از همه زنها متنفرم.
هانیه جا خورد و گفت : ینی از منم بدت میاد؟
بالاخره بعد از چند روز خندیدم و بغلش کردم. پیشونیشو بوسیدم و گفتم : معلومه که نه دیوونه. تو همه چیز منی. از همه زنها متنفرم... به جز تو!
     
  

 
*
خسته و کوفته در خونه رو باز کردم و بی سر و صدا داخل شدم. چند ماهی بود تو یه مکانیکی مشغول و خودمو درگیر کرده بودم. پاهامو حرکت دادم سمت اتاق خواب و لحظه ی آخر چشمم به اتاق هانیه افتاد و چشمهام گرد شد. سیخ سر جام ایستادم و به بدن تقریبا لخت هانیه که داشت لباس می‌پوشید خیره شدم. به نظر تازه از حموم در اومده بود که  پوست شفاف و سفید بدنش نمناک و موهای مواجش خیس بود. لحظه ای که نگاهم بهش افتاد روبروی آیینه اتاقش ایستاده بود و درحالی که نیم رخش به سمت من بود دوتا دستشو برده بود پشتش و قفل سوتینش رو می‌بست. آب دهنم رو قورت دادم و بالاخره چشممو از اون اندام بی نقص کندم. با کمترین سر و صدا وارد اتاق شدم و کلافه روی تخت نشستم. باورم نمیشد با دیدن هانیه تحریک شده بودم. فکرم پریشون شده بود. "لعنتی لعنتی لعنتی!" چند بار با خودم تکرار کردم و تلاش کردم تصاویر چند لحظه قبل رو از ذهنم بیرون کنم. پیش خودم اعتراف میکردم اندامش زیبا و موزون بود. تا به حال روی هانیه زوم نکرده بودم و برام مهم نبود اما حالا دیدن اون استایل بی نظیر هوش از سرم پرونده بود. سرم داغ شده بود و احساس مزخرفی داشتم. راه افتادم سمت حموم و به "اِ داداش کی اومدی؟!" هانیه و چهره ی متعجبش توجهی نکردم. دوش آب سرد رو باز کردم تا این افکار کثیف از سرم بیرون بره. "لعنتی اون خواهرته! چجوری میتونی انقدر حیوون باشی؟"، "تو یه حرومزاده ای که فقط به فکر ارضای غریزه ی جنسیت هستی" این جملات همراه با  بقیه افکارم تلنگری بهم زد تا دست از فکر کردن به ممنوعه ها بردارم.
*
چند روزی که گذشت اون اتفاق رو از یاد بردم. بعد از ظهر جمعه بود که رو کاناپه لم داده بودم و داشتم فوتبال میدیدم. هانیه از آشپزخونه بیرون اومد و بی اختیار نگاهم به ساپورت تنگی که پوشیده بود افتاد. دست خودم نبود چون جزو معدود دفعاتی بود که هانیه اینجوری لباس می‌پوشید. باسنی که درکمال وقاحت و شرم ساری پیش خودم اعتراف میکردم بیش از حد خوش فرم و معرکه ست تو اون شلوار تنگ به من پوزخند می‌زد. سعی کردم دوباره توجهمو به فوتبال جمع کنم.  جارو برقی رو برداشت و شروع کرد تمیز کردن خونه. نگاهم به تلویزیون بود ولی طاقت نیاوردم، چشمام برگشت سمتش و زوم شد روی باسن هانیه که پشتش به من بود و درحالی که روی زمین نشسته بود، خم شده بود زیر میز تلفن رو جارو می‌کشید. کمی خیره نگاه کردم و حس کردم کیرم داره شق میشه. "لعنتی اون خواهرته، بهت اعتماد کرده چجوری میتونی انقدر پست باشی؟" پوفی کشیدم و بی توجه به ادامه فوتبال و نگاه متعجب هانیه سریع لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون. چند ساعتی قدم زدم و فکر کردم اینجوری دیگه فایده نداره، کاش میشد یه خونه جدا بگیرم. کاش!
اما پول کافی نداشتم و مهم تر از اون نمیتونستم هانیه رو ول کنم. مجبور بودم همینجوری بسوزم و بسازم و این قضیه رو تو خودم حل کنم. برگشتم خونه و به نگاه های خیره ی هانیه توجهی نکردم. میدونستم نگرانمه اما این قضیه چیزی نبود که بشه برای کسی تعریف کرد.
نصف شب بود که کلافه از جام پاشدم و رفتم تو آشپزخونه. فکر به اندام بی نظیر خواهرم به خصوص باسن بزرگش دیوونه م کرده بود و خواب و خوراک رو ازم گرفته بود. آبی نوشیدم و دوباره راه افتادم سمت اتاقم که صدای ناله ی هانیه رو شنیدم. کنجکاو رفتم سمت اتاق هانیه و گوشمو روی در گذاشتم : نکن کثافت... خجالت بکش... من دخ...
به این فکر نکردم که نصف شب چجوری یه مرد تونسته وارد خونه مون بشه و فقط با فکر به اینکه یه نفر داره اذیتش می‌کنه سریع وارد اتاقش شدم و درکمال تعجب هانیه تو خواب داشت ناله می‌کرد و زیر چشم‌هاش کمی نم داشت! حیران و نگران هانیه رو بیدار کردم و اون بلافاصله بعد از دیدن من، چشم‌هاش پر از اشک شد و سرشو رو سینه م گذاشت. آرومش کردم و جریان رو ازش پرسیدم اما گفت : الان نمیتونم برات توضیح بدم داداش... فقط... بزار امشب پیشت بخوابم!
گل بود به سبزه نیز آراسته شد! هرچقدر سعی می‌کردم فرار کنم مشکلات سر راهم سبز میشدن. خواستم بهانه بیارم :
نمیشه عزیزم... یعنی... خب...
کمی فکر کردم و دیدم دلیل منطقی ای وجود نداره تا باهاش هانیه رو قانع کنم. آخرش سرمو انداختم پایین و گفتم : باشه!
همونجا کنارش خوابیدم و سعی کردم کمی ازش فاصله بگیرم اما هانیه بهم چسبید و سرشو رو سینه م گذاشت! 10 دقیقه بعد صدای نفس های منظمش نشون از به خواب رفتنش می‌داد اما من عمرا اگه امشب میتونستم بخوابم. کمی که گذشت حس کردم بدنم خشک شده. دست چپم رو که زیر بدنش بود کمی تکون دادم و  با لمس جسم نرمی شکه شده دستمو پس کشیدم و فهمیدم اون سینه ی هانیه ست! با خودم گفتم خدا امشب رو به خیر کنه! نرمی سینه هاش حس جالبی بهم داده بود و دوست داشتم دوباره لمس کنم اما قطعا دیگه اینکار رو نمیکردم حتی به صورت اتفاقی!
کلافه سرمو بالا آوردم و از روی سر هانیه نگاهم به کیرم افتاد که شق شده بود و از رو شلوار مشخص بود. دوباره سرمو رو بالش گذاشتم و زیر لب نالیدم : خدایا! خودت رحم کن.

هانیه :
بیدار شدم اما دوست نداشتم پلکهای بهم چسبیده م رو از هم فاصله بدم. با حس نرمی زیر سرم سریع سرمو بلند کردم و متوجه شدم سرم روی بازوی حجیم عابد بوده! با دهن باز خوابیده بود و شبیه پسرای تخس نوجوون شده بود. با فکر به دیشب لبخندی روی لبم نشست. این کابوس ها خیلی وقت بود خواب رو ازم دزیده بود اما دیشب که تو بغل عابد خوابیدم راحت ترین خوابم بعد ازون اتفاقات لعنتی بود. خمیازه ای کشیدم و دستهام رو باز کردم که دستم به جسم سفتی برخورد کرد. سیخ سر جام وایستادم و با تعجب به کیر شق شده ی عابد خیره شدم که کاملا از رو شلوار مشخص بود. حس خجالت دوید زیر پوستم و گونه هام سرخ شد. نگاهم به عابد افتاد که هنوز خواب بود. دوباره به کیرش نگاه کردم. چقدر بزرگ بود! ناخودآگاه دستمو بردم سمتش و لحظه ای آخر فهمیدم دارم چه غلطی میکنم. دستمو روی دهن باز مونده م گذاشتم و سریع از عابد فاصله گرفتم. من از کی انقدر وقیح شده بودم؟
*
     
  

 
عابد کنارم نشست و گفت : دیشب... چرا تو خواب ناله میکردی؟ کابوس میدیدی؟
غم عمیقی تو دلم نشست، میدونستم آخر گند این موضوع که سالها مخفیش کرده بودم در میاد. سرمو پایین انداختم و از بدترین خاطراتم تو نبود عابد تعریف کردم : خیلی وقته شبا که همه با خیال راحت می‌خوابن عذاب های من تازه شروع میشه. وقتی تو یهو غیبت زد... نگاه حاجی بهم عوض شد. موقعی که مامان نبود خودشو بهم می‌چسبوند و با دستاش...
نگاهم که به چهره ی عابد افتاد حرفمو یادم رفت. رگ های گردنش برآمده شده بود و رنگ صورتش پریده بود. با نگرانی لب زدم : عابد حالت خوبه؟
به شونه هام چنگ زد و گفت : کاریت کرده؟ بلایی سرت آورده هانیه؟
میدونستم منظورش چیه. با خجالت سرمو انداختم پایین : نه یعنی... بهش اجازه نمی‌دادم ولی اون منو دستمالی...
مثله جت از جاش پرید و لباس پوشیده و نپوشیده بیرون رفت.

عابد :
خودمو انداختم تو فرش فروشی حاجی و بلافاصله چشمم بهش افتاد که داشت با لبخند کریهش با زوج مشتری چونه میزد. صدای قدم هام انقد بلند بود که چند قدمیش سرشو چرخوند سمتم و چشم‌هاش گرد شد. قبل ازینکه که بتونه عکس العملی نشون بده همزمان با جیغ بلند زن مشتری مشتم رو تو دماغش کوبوندم. خون از دماغش فواره زد و من فریاد زدم : حروم زاده ی بیشرف هانیه جای دخترت بود! چجوری با این سن و سالت به یه دختره 18 ساله چشم داشتی؟
دماغشو گرفته بود و با چشمایی ترسیده بهم نگاه می‌کرد. دوباره شروع کردم زدنش و با حرفهام جلوی دوست و آشنا آبروش رو به باد فنا دادم. آبرویی که خیلی به داشتنش حساس بود. اونقدر زدمش تا خودمم خسته شدم اما نه! دوباره اونقدر زدمش تا بالاخره دلم خنک شد. خوب که آش و لاشش کردم  ولش کردم و راه افتادم سمت خونه. ممکن بود ازم شکایت کنه اما به درک! باورم نمیشد این همه سال کنار این شیطان زندگی میکردم و ازون بدتر هانیه هم در دسترسش بوده. هیچوقت خودم رو به خاطر این اشتباهی که دودش تو چشم هانیه رفته بود نمی‌بخشیدم.
*
دوباره کابوس های هانیه شروع شد. بازم کنارش خوابیدم و بغلش کردم. درحال نوازش موهاش بودم که گفت : وقتی کابوس میبینم تو بغلت بخوابم آروم میشم!
- خب؟!
+ دوست داری من همه ش اذیت شم و کابوس ببینم؟ دلت میاد عابد؟
نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. دردسر پشت دردسر، اگه هرشب کنار من بخوابه من چجوری جلوی خودم رو بگیرم؟ هرچند آرامش هانیه از همه چی مهم تر بود.
- باشه. اینم به روی چشم. دیگه چی؟
دستاشو دورم محکم تر کرد و با لبخند قشنگش گفت : فعلا هیچی!
*
هر شب با خودم درگیرم بودم تا دست از پا خطا نکنم. هانیه بدون فاصله ازم به آسودگی به خواب میرفت و خبری از کابوس نبود اما کابوس من تازه شروع شده بود! هانیه من رو تحریک میکرد و این حقیقت تلخی بود که باید باهاش کنار میومدم.
*
چشمامو باز کردم و با دست دنبال گوشیم گشتم. با نگاه به صفحه ش متوجه شدم ساعت 4 صبحه. به پهلو دراز کشیدم و نگاهم به هانیه افتاد که پشتش به من بود و به خواب عمیقی رفته بود. زانوهاشو کمی جمع کرده و باعث شده بود باسنش برجسته شه. حدود 10 دقیقه به اون اندام طلایی که روزهامو جهنم کرده بود خیره موندم و به خودم نهیب زدم : فقط همین یکبار!
دستمو با ترس و لرز بردم جلو آروم گذاشتم رو لگنش. باریکی کمرش و بزرگی باسنش تو این حالت کاملا مشخص بود. کمی به خودم جرأت دادم و دستمو آوردم پایین تر. قلبم تند تند میزد و صورتم عرق کرده بود. خیلی آهسته فشاری به انگشت هام دادم و سریع پس کشیدم. برای اولین بار نرمی فوق العاده کونش رو حس کردم و حس گرما زیر پوستم دوید. کیرم شق شده بود و عقلم داشت زائل میشد. انگار دستم آهن بود و کون هانیه آهن ربا که دوباره دستمو بردم جلو و درست وسط چاک کونش گذاشتم و فشار دادم. لامصب هرچی فشار میدادم بسکه کونش بزرگ بود به جایی نمی‌رسید. حس کردم دارم زیاده روی میکنم و دست از کار کشیدم چون اگه همینطور ادامه میدادم نمیتونستم خودم رو کنترل کنم.
*
محکم و با حرص تلمبه میزدم جوری که صدای ناله ی دختره تو اتاق پیچیده بود. اومده بودم یه فاحشه خونه تا با خالی کردن خودم فکر هانیه رو از سرم بیرون کنم اما برعکس هر بار که نگاهم به کون دختره میوفتاد، یاد کون خواهرم میوفتادم و تمام تلاش هام به فنا میرفت. دختره رو کامل دراز کرده بودم و خودم پشتش سوار بودم و تو کسش تلمبه میزدم. داشتم ارضا میشدم و عقلم نابود شده بود. با تصور باسن معرکه ی هانیه آخرین تلمبه رو هم زدم و با لذت خاصی به اوج رسیدم.
وقتی از اون خونه بیرون اومدم احساس ندامت میکردم. این اولین باری بود که با یاد خواهرم ارضا شده بودم، خواهری که خیلی دوسش داشتم و این باعث می‌شد حس تنفر از خودم بهم دست بده.
     
  

 
بعد از سکسی که تو جنده خونه داشتم انگار دیوار های خجالت، غیرت، شرم و حیا و خیلی چیز های دیگه درونم فروریخته بود و حالا بدون اینکه احساس پشیمونی و خجالت بهم دست بده به کون هانیه فکر میکردم. هرچ به خاطر همین موضوع دیشب نزدیک بود خودمو بگا بدم ولی به خیر گذشت. باید حواسم رو جمع میکردم.
هانیه که از اتاقش بیرون اومد با حیرت بهش خیره موندم. اولین بار بود که میدیم دامن پوشیده و پاهاش خوش تراشش رو به نمایش گذاشته. صاف اومد و روی پام نشست! با چشمهای گرد شده نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
بوسه ای رو گونم کاشت و پر انرژی گفت : داداش گلم چطوره؟
وقتی جوابشو دادم نامحسوس دستمو به کیرم رسوندم و به سمت پایین هدایتش کردم تا بی آبروم نکرده : چیزی شده؟!
+ نه مگه قراره چیزی بشه؟
سکوت کردم و چیزی نگفتم. دوباره خم شد و گونه م رو بوسید : - میدونی چقد دوست دارم؟
لبخندی زدم و گفتم : + نه... چقدر؟
- همونقد که تو منو دوست داری... دوبرابرش
از ته دلم لبخندی زدم. اینکه هانیه هم انقد منو دوست داشت بهم انرژی میداد. هانیه با دیدن لبخندم خندید و دوباره سرشو پایین آورد و اینبار جایی نزدیک لبم رو بوسید. گیج و منگ با خودم هانیه چرا اینجوری شده بود؟!
بعد از اون رفتار هانیه عجیب تر هم شده بود. لباس های تنگ می‌پوشید، گاه و بیگاه وقتی خودشو تو بغلم جا می‌کرد عشوه های های دخترونه میومد و قلب من طاقت اینهمه هیجان رو نداشت! شب ها با همون لباس های بدن نما خودشو بهم می‌چسبوند و ولم نمی‌کرد و من ازون روزی میترسیدم که دیگه نتونم خودم رو جلوش کنترل کنم...

خیلی خیلی خیلی سخت شده بود جلوی خودم رو بگیرم تا کاری با هانیه نکنم. حالا حسی که بهش داشتم ترکیبی از عشق و وابستگی و شهوت بود. دیگه حس برادرانه ای بهش نداشتم فقط میدونستم دوست داشتم هانیه برای همیشه به عنوان یک "زن" برای خودم باشه. رفتار هانیه هم جوری شده بود که انگار حس اونهم بهم تغییر کرده اما شاید اشتباه میکردم، شاید فقط من بودم که طرز تفکرم نسبت به خواهرم از بیخ و بن عوض شده بود.
شب بود که بی قرار وسط پذیرایی قدم میزدم. باید امشب تکلیف همه چیز مشخص میشد. یا مرگ یا مصدق! امشب می‌فهمیدم که واقعا میشه هانیه دیگه خواهرم نباشه یا اینکه باید برای همیشه ازش جدا شم؟
تازه از سرکار برگشته بودم و نمیدونستم کجا ست. اتاقش نبود و احتمال میدادم بیرون باشه. صدای در حموم اومد و بعد هانیه در حالی که حوله ای دور خودش پیچیده بود از حموم بیرون اومد و با دیدن من جا خورد : - عه داداش تو اینجایی؟ چرا زود اومدی؟
تردید رو کنار گذاشتم و رفتم سمتش و نزدیکش ایستادم. به قطره های آب که از لابلای موهای بلندش چکه می‌کرد خیره شدم و گفتم : هانیه... نمیدونم چطوری بگم... من...
حس کردم نمیتونم ادامه بدم. کمی صبر کردم و با بستن چشمهام رگباری حرفهام رو زدم : من خیلی وقته که حسم بهت عوض شده... دیگه حس برادرانه بهت ندارم...
چشمهامو باز کردم و با دستهام صورتشو قاب گرفتم : هنوزم دوستت دارم هانیه اما نه به عنوان یه خواهر... بهت حق میدم اگه ازم متنفر باشی... حق داری اگه بخوای گورمو گم کنم و دیگه چشمت بهم نیوفته...
برخلاف انتظارم عکس العمل عجیبی نشون نداد اما همونطور بی حرکت تو چشمهام خیره شد. نا امید شدم و خواستم دستمو از رو صورتش بردارم ولی اون زودتر دستشو رو دستم گذاشت و به گونه ش چسبوند : - فکر کردی نفهمیدم هر دفعه دیدم میزنی؟ یا رو تخت خودت و بهم میمالونی؟! من خیلی وقته فهمیدم حست بهم عوض شده عابد... همونطور که حس من بهت عوض شده
تموم مدت حرف زدنش لال شده بودم. فکر نمیکردم با 25 سال سن انقدر ضایع و ابتدایی لو برم. قبل از اینکه باقی حرفهاشو هضم کنم، سینه به سینه م ایستاد. دسشتو برد پشت، سرش و گره حوله رو باز کرد و بلافاصله حوله رو رو زمین انداخت. حسی که داشتم تو کلمات نمیگنجه. احساس می‌کردم به میوه ی ممنوعه ای خیره شدم که آدم و هوا رو تبعید کرد به زمین. ماتم برده بود و نفس کشیدن از یادم رفته بود. هانیه دستم رو گرفت و آروم روی سینه ش گذاشت. پستون های صورتی رنگ و کوچولو و سینه های نسبتا بزرگی داشت اما نکته مهم تر گردی سینه هاش بود. هیچ افتادگی ای نداشت. یه نیم کره ی دستم که سینه ش رو لمس کرد نفسم آزاد شد. ضربان قلب هانیه زیر دستم تند تر از حد معمول بود. لب زد : این برای تو اینجوری میتپه
دست دیگه م رو گرفت و روی سینه ی دیگه ش گذاشت. کم کم یخم باز شد و فشاری به انگشتام دادم. مثله پنبه زیر دستم مالیده میشدن. نگاهم کمی پایین تر رفت و به لای پاش افتاد. از این زاویه خیلی مشخص نبود اما معلوم بود هیچ مویی نداره. نگاهم رو آوردم بالا و به هانیه دوختم. چندثانیه بهم زل زدیم و تو همین لحظه های کوتاه کلی حرف ناگفته بینمون رد و بدل شد. سرمون کم کم بهم نزدیک شد و بالاخره اتفاق افتاد. حس لب های نرمش تمام احساسات مردانه م رو بیدار کرد. به پهلوهاش چنگ زدم و کمی چاشنی خشونت به کار بردم. لب هاشو محکم تر بوسیدم و اون هم متقابلا من رو می‌بوسید. نفهمیدم کی رسیدیم تو اتاق. تو تخت بودیم و من هانیه رو درازش کرده بودم. خودم روبه روش نشسته بودم و دستم رو مچ پاهاش بود. آروم پاهاش رو از هم باز کردم و چشمم به کس ناز و صورتیش افتاد که کاملا صیقلی بود و حتی یه تار مو نداشت. فرم کسش کاملا دخترونه بود درست مثله سینه ها و باسنش. مهدی چقدر احمق بود که همچین جواهری رو ندیده بود. اونقدر کسش خوشگل بود که سرم بی اختیار پایین رفت و بالاخره میوه ی ممنوعه رو لمس کردم. زبونم روی کسش نشست. لیسی به چوچولش زدم که صدای نفس های هانیه بلند شد. با زبونم لای کسش رو باز کردم و شروع کردم به زبون زدن. با این کار هانیه شروع بی طاقت نالید : وااای... واااای عابد... دیگه نمیتونم... ترو خدا...
از شدت شهوت نمی‌دونست چی میگه. سرم و آوردم بالا و به نوک سینه هاش خیره شدم. برای چندمین بار پیش خودم اعتراف کردم هانیه کامل ترین و همه چی تموم ترین دختری بود که تا حالا دیده بودم. رنگ و شکل پستون هاش اونقد قشنگ بود که پایین و ول کردم، پستونشو به دهن گرفتم و میک های محکمی زدم، جوری که انگار دارم شیر میمکم. هانیه کمرشو بلند کرد و به تخت کوبید و چندبار این حرکتو تکرار کرد.
هنوز درست و حسابی باورم نشده بود اینی که دارم باهاش سکس میکنم خواهرمه و هم خون خودمه و همین برام باعث حس لذت عجیبی شده بود. هانیه منو کنار زد و دستشو به کیرم رسوند. سرشو آورد سمت کیرم و خواست ساک بزنه که جلوش رو گرفتم. میدونم احمقانه بود اما دوست نداشتم هانیه کیرم رو ساک بزنه. انگار هانیه یک قدیس بود که با این کارش قداستش نابود میشد. خودمو کمی کشیدم عقب و گفتم : نمیخواد.
هانیه اما در کمال تعجب دوباره اصرار کرد و گفت : خودم دوست دارم!
درازم کرد و تا به خودم بیام گرمی و لزجی دهنش رو دور کیرم حس کردم. لذت تو رگهام پیچید وقتی هانیه سرش رو بالا و پایین می‌برد و با خودم فکر کردم چه خری بودم که نمیخواستم برام ساک بزنه! همینطور درحال خوردن کیرم بود که آروم بدنشو چرخوند سمتم و وقتی کسش بالای سرم قرار گرفت و پوزیشن 69 رو ایجاد کرد، اونجا بود که فهمیدم هانیه خواهر سربه زیر من اونقدرها هم چشم و گوش بسته نیست! دستمو رو کمرش گذاشتم و کسش رو به سمت دهنم فشار دادم و همزمان باهم آلت هم رو میمکیدیم. احساس باریکی کمرش آتیش شهوتم رو بیشتر می‌کرد. دستمو به لمبرهای کونش رسوندم و مالوندم. از نرمی و گوشتی بودنش شهوتم دوبرابر شد جوری که هانیه رو از رو خودم بلند کردم و تو حالتی که پشتش به من باشه درازش کردم. باسنش تو این حالت بی نظیر ترین و زیبا ترین چیزی بود که تو زندگیم دیده بودم، به خصوص وقتی کس تر و تمیز هم از لای پاهاش بهم چشمک میزد! هانیه سرشو برگردونده بود سمتم و از گوشه چشم به عکس العمل هام خیره شده بود. به نظر از اینکه اینجوری محوش شدم لذت می‌برد. برش گردوندم و درحالی که خودم دوزانو رو تخت نشسته بودم پاهای هانیه رو دور خودم انداختم و سمت خودم کشیدمش و بغلش کردم. حالا کیرم با کسش فقط چند سانت فاصله داشت. به حرف اومدم و آخرین کلمات قبل از این اتفاق مهم رو گفتم : هانیه بعد ازین دیگه راه برگشتی نیست... اگه این اتفاق بیوفته من و تو دیگه خواهر و برادر به حساب نمیایم... اگه پشیمون شدی همین الان بگو
چند ثانیه تو سکوت بهم نگاه کرد و من ترس برم داشت که نکنه واقعا پشیمون شده باشه؟! داشتم به خاطر حرفهایی که زدم خودم رو سرزنش میکردم که هانیه گفت : شاید خودت متوجه نشده باشی اما تو همه چیز منی عابد... من حتی نمیتونم یه روز ازت بی خبر باشم... اون یک سالی که نبودی ندیدی چی بهم گذشت و گرنه هیچوقت نمیرفتی... هیچ خواهری به برادرش این جور حسی نداره و من قرار نیست ازین اتفاق پشیمون بشم.
بلافاصله دستش رو روی کیرم که کمی خوابیده بود گذاشت و روی کسش بالا و پایین کرد. همزمان با این کار با چشمهای زیبا و پر از شهوتش بهم زل زده بود و این منو بدجور تحریک میکرد. وقتی اینجوری بهم نگاه می‌کرد دوست داشتم به سخت ترین شکل ممکن بکنمش. یه دستشو دور گردنم حلقه کرد و همزمان که من گرفته بودمش با دست دیگه ش کیرمو روی سوراخ کسش گذاشت، آروم باسنش رو بلند کرد و خودش به سمتم هل داد. وقتی تموم این کار ها رو می‌کرد یک لحظه هم چشم از چشم هام برنداشت و وقتی کیرم وارد کسش شد چشم‌هاش خمار خمار شد و آهی کشید. اولین تلمبه رو خودش زد و همینطور دومی و... با شدت خودش رو بلند می‌کرد و به کیرم میکوبید جوری که صدای بلندی ایجاد شده بود. لبش رو به لبهام چسبوند و هم رو بوسیدیم و این بی شک لذت بخش ترین بوسه زندگیم بود. خمش کردم و پشتشو به تخت چسبوندم...
     
  

 

کمرمو تا جایی که کلاهک کیرم به لبه کسش می‌رسید بالا می‌بردم و محکم تلمبه میزدم. با هر حرکت صدای آه شهوتناکش بلند میشد. پاهاشو دور کمرم حلقه کرد و این نشون از لذتش میداد. کاملا برش گردوندم و به پوزیشن مورد علاقه خودم درش آوردم. کمی کمرشو به سمت بالا خم کردم و باسنش کاملا قمبل شده بود. سینه هاش که به تخت چسبیده بودن از اطراف بدنش بیرون زده بودن و منظره ای دیدنی رو ایجاد کرده بودن. کیرمو روی چاک کونش بالا و پایین کردم و با کمی شیطنت روی سوراخ کونش هم فشار دادم که هانیه جا خورد و تکونی به بدنش داد. انتظار داشتم مخالفت کنه اما چیزی نگفت و رسما اجازه گاییدن کونش رو داد. نمیخواستم بهش سخت بگیرم و دوباره کیرم رو روی کس خوشگلش کشیدم اما قطعا یه روز اون سوراخ تنگ و کوچیک هم مال خودم میشد! کیرمو فرو کردم و چون روش تسلط کامل داشتم با شدت خودم رو عقب جلو کردم. حس کردم کیرم کمی لزج تر شد. معلوم بود تو این حالت هانیه لذت بیشتری می‌برد. ناله هاش به اوج خودش رسیده بود : آههههه عابد... منو بکن که... آخخخخ دارم میام دارم میام... آهههه.


با ازش بیرون کشیدم و آبش با شدت فواره زد بیرون جوری که یه قسمت از ملافه کاملا خیس شده بود. این صحنه هارو فقط تو فیلم ها دیده بودم و هیچوقت فکر نمیکردم هانیه هم اینجوری ارضا شه. بی‌حال چسبیده بود به تخت و نفس نفس میزد. دوباره داخل کردم و درست بعد از شش تا تلمبه آبش دوباره اومد. بازهم شروع کردم گاییدنش و این بار هم بعد چندتا تلمبه ارضا شد! واقعا نمیتونستم هضم کنم هانیه که دختر آرومی بود شهوتی به این انداره داشته باشه. قشنگ یه تیکه از تخت از خیسی آبش تیره شده بود. از دیدن این صحنه چنان حشری شدم که برای آخرین بار خودمو به کون نرمش فشردم و آبمو تو کسش خالی کردم. تو همون حالت که هنوز کیرم تو کسش بود از شدت ضعف روش دراز کشیدم و وزنمو انداختم روش. چیزی نگفت و فقط نفس نفس میزد. خودمو انداختم بغلش و کمی که حالم جا اومد بغلش کردم. سرشو رو سینه م گذاشت و درحالی که لبخندی روی لباش بود به چشمهام خیره شد. نمیدونستم قراره چی بهم بگیم اما متوجه شده بودیم منو هانیه واسه هم ساخته شدیم و نیمه گمشده هم بودیم اما از شانسمون خواهر و برادر از آب در اومدیم! هرچند دیگه برام مهم نبود. حاضر بودم از این شهر و از این کشور بریم تا بتونیم کنار هم زندگی کنیم. سرنوشت ما از همون اول بهم گره خورده بود اما من خودم رو به کوری زده بودم. حالا که چشمهام رو باز میکردم فقط یه نفر رو میدیدم : هانیه.


پایان

[داستان‌ و تمامی شخصیت ها ساخته ذهن نویسنده می‌باشد]

عذرخواهی میکنم از خوانندگان محترم من با این انجمن آشنا نبودم پست های ابتدایی داستان‌ رو که فرستادم برای مدیران ارسال شد و تو این تاپیک آپ نشد واسه همین دو سه بار فرستادم و همه ش یه جا آپ شد.
     
  
داستان سکسی ایرانی

داستان‌ کور


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.


 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA