انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 8 از 16:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  15  16  پسین »

بدون مرز



 
تریسام خانوادگی!
قسمت بیست و سوم
بخش دوم

نشستم کنار تخت و سطل رو گرفتم توی دست‌هام. پانیذ با یک لیوان شربت آبلیمو برگشت. کمک کرد تا بخورم، اما دو قُلُپ بیشتر نخوردم که بالا آوردم. این دومین باری بود که به خاطر خوردن مشروب زیاد، بالا می‌آوردم. وقتی کامل بالا آوردم، پانیذ کمک کرد و رفتم توی سرویس و دهن و صورتم رو شستم. دوست داشتم دوش بگیرم اما سرم همچنان سنگین بود. با کمک پانیذ برگشتم توی اتاق و دوباره دراز کشیدم روی تخت. این بار به پهلو خوابیدم و خودم رو مُچاله کردم. پانیذ یکی از تاپ و شلوارک‌های من رو برداشت و لباسش رو عوض کرد. رو به روی من و به پهلو خوابید. موهام رو نوازش کرد و با لبخند گفت: ته دلم بدم نمیاد که این همه درب و داغون ببینمت. حس انتقام بهم دست می‌ده.
من هم لبخند زدم و گفتم: کِی بشه من این زبون تو رو ببُرم و خلاص بشم.
پانیذ لحنش رو شیطون کرد و گفت: دلت میاد؟ من با زبونم خیلی کارا بلدم بکنما.
متوجه منظورش شدم. اخم کردم و گفتم: قرار نشد دختر خاله بشی.
پانیذ بدون مکث گفت: وا من که خواهرتم، معلومه دختر خاله‌ات نمی‌شم.
تو حالت عادی حریف زبون پانیذ نمی‌شدم. چه برسه به اینکه مست و بد حال باشم. بعد از چند دقیقه سکوت، به چشم‌هاش زل زدم و گفتم: الان که شنیدی من و شایان همچین کاری کردیم، هیچ قضاوتی درباره من نداری؟
پانیذ با یک لحن بی‌تفاوت گفت: اگه قرار باشه تو رو قضاوت کنم، اول باید خودم رو قضاوت کنم. انگاری من و تو، بیش از حد نرمال شیطونیم. شایدم به قول تو معتادیم و کنترلش دست خودمون نیست. هر چی که هست، همینیه که هست. فقط دم شایان گرم که هم پای تو شده و تنهات نذاشته. حالا بیشتر بهم ثابت شد که چقدر دوستت داره. الان هم فکر کنم دلم می‌خواد تا یکمی بهت حسودی کنم. یعنی می‌شه یک شوهر مثل شایان گیرم بیاد. اصلا می‌شه شایان رو گاهی به من قرض بدی؟
من هم موهای پانیذ رو نوازش کردم و گفتم: نمی‌دونم چرا اصلا پشیمون نیستم از اینکه این موضوع رو به تو گفتم.
-اولا که توی مستی گفتی و فردا مثل سگ پشیمون می‌شی. دوما حس خوبی داری چون می‌دونی من خواهرتم و تحت هیچ شرایطی بهت خیانت نمی‌کنم. چون متوجه شدی حتی تو دورانی که اون همه باهات مشکل داشتم، از فانتزی‌های سکسی‌ات با خبر بودم و به هیچ کَسی نگفتم. حتی به روی خودت هم نیاوردم.
+آره من اگه جای تو بودم، حتما این کار رو می‌کردم.
-به فکر من هم رسید اما چون خودم رو به خاطر سکس با پرهام مقصر می‌دونستم، دوست داشتم تا می‌تونی من رو تحت فشار بذاری و به روم بیاری که چه آدم عوضی و کثافتی هستم.
+تو آدم عوضی و کثافتی نیستی. یعنی اصلا قابل مقایسه نیستی با خیلی از آدم‌های عوضی و کثافتی که می‌شناسم.
-راستی نگفتی چرا امشب حالت بد شد.
+مهدیس توی دستشویی بهم اخطار داد که اصلا نباید به دوست پسرم، اعتماد بکنم. بهم گفت اونی نیست که نشون می‌ده.
پانیذ اخم تعجب‌گونه‌ای کرد و گفت: مهدیس چطوری خبر داره که تو دوست پسر داری؟ بعدش دوست پسر تو رو از کجا می‌شناسه؟
+دوست پسرم، برادر مهدیسه. اینکه چطوری از رابطه سکس ما خبر داره رو نمی‌دونم. البته یک حدس خفیف می‌زنم، اما مطمئن نیستم. امشب حالم بد شد چون خیلی شوکه شدم و ترسیدم. ازت خواستم بیاییم اینجا، چون تو خونه خودم حس امنیت بیشتری دارم. وقتی مهدیس بهم گفت که برادرش قابل اعتماد نیست، حس ترس و استرس زیادی وارد بدنم شد.
چهره و لحن پانیذ متعجب تر شد و گفت: همون پسره که اومده بود خونه‌مون؟! دوست دوران سربازی شایان؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره.
پانیذ برای چندمین بار، اطلاعات وارد شده به مغزش رو آنالیز کرد و گفت: اسمش مانی بود، درسته؟
+آره.
-اون به شما پیشنهاد سکس سه نفره داد یا شما به اون؟ اصلا چطوری روتون شد؟ نمی‌تونم هضم کنم. اینکه یه زن با دوست شوهرش سکس کنه. اونم جلوی چشم شوهرش! وای خیلی هیجان انگیز و سکسیه اما نمی‌شه باور کرد. نکنه داری اذیتم می‌کنی؟ آره فکر کنم مست شدی و داری سر به سرم می‌ذاری. بگو که داری سر کارم می‌ذاری.
به چشم‌های پر از هیجان و برق زده پانیذ نگاه کردم و گفتم: اولا که مانی دوست دوران سربازی شایان نیست. ما با مانی، توی اینترنت و به بهونه رابطه سکس سه نفره، آشنا شدیم. دوما که به غیر از مانی، با یک خانم هم سکس سه نفره داشتیم. البته با مانی چندین بار، اما با اون خانمه، یک بار.
پانیذ طاقت نیاورد. به خاطر هیجان زیاد، نشست و گفت: وای خدای من، باورم نمی‌شه.
سرم رو به سمت پانیذ چرخوندم. صدام همچنان کِش‌دار بود و گفتم: خودم هم باورم نمی‌شه.
پانیذ دوباره خوابید. به سقف نگاه کرد و گفت: توی عوضی چطوری دلت می‌اومد به من و پرهام اون همه سخت بگیری؟
من هم صاف خوابیدم. به سقف نگاه کردم و گفتم: قانونش همینه. آدما فقط خودشون رو مُحق می‌دونن که هر غلطی بکنن یا نکنن.
-الان ناراحت نشدی بهت گفتم عوضی؟
+به نظرت عوضی گفتن تو، بزرگ ترین مشکل الان منه؟
-امشب عجیب ترین شب زندگی‌ام بود. هیچ وقت یادم نمی‌ره.
چشم‌هام رو بستم و گفتم: من هم هرگز امشب رو یادم نمی‌ره.

با سر درد از خواب بیدار شدم. چند لحظه طول کشید تا بفهمم کجام. خبری از پانیذ نبود. به سختی ایستادم. از اتاق اومدم بیرون و دیدم که پرهام روی کاناپه نشسته. من رو که دید، ایستاد و گفت: سلام.
از دیدن پرهام متعجب شدم و گفتم: تو اینجا چیکار می‌کنی؟
-پانیذ گفت بیام.
+خودش کجاست؟
-کلاس داشت. بعدش هم قرار شد بره و از خونه برای من و خودش لباس بیاره. بهم گفت حالت خوب نیست و نباید تنهات بذاریم.
نشستم روی کاناپه و گفتم: دیگه چی گفت؟
پرهام یک نگاه به پاهام کرد و گفت: فقط گفت حالت خوب نیست.
پاهام رو تو شکمم جمع کردم و رو به پرهام گفتم: بی‌زحمت چادر سفیدم رو از روی جالباسیِ دم در، برام بیار.
پرهام چادر سفیدم رو آورد. چادر رو از توی دستش گرفتم و انداختم روی پاهام. دوباره رو به پرهام گفتم: لطفا به گوشی‌ام زنگ بزن. نمی‌دونم کجا گذاشتمش.
پرهام به گوشی‌ام زنگ زد. روی میز ناهار خوری بود و برام آوردش. خواستم زنگ بزنم به شایان اما متوجه شدم که صدام خیلی گرفته است و شاید دلواپس بشه. خوابیدم روی کاناپه و رو به پرهام گفتم: سرم درد می‌کنه.
پرهام از داخل یخچال، مُسکن و یک لیوان آب آورد. نیم خیز شدم و مُسکن رو گذاشتم توی دهنم و لیوان آب رو سر کشیدم. دوباره خوابیدم و گفتم: مرسی.
پرهام دو زانو نشست کنارم. دستش رو گذاشت روی پیشونی‌ام و گفت: تب نداری، اما بیا بریم دکتر.
+نه نیازی نیست. الان میرم دوش می‌گیرم و اوکی می‌شم.
-باشه، پس تا دوش بگیری، منم صبحونه رو حاضر می‌کنم.
بعد از چند دقیقه ایستادم و چادرم رو دور کمرم نگه داشتم و رفتم حموم. حدسم درست بود. با دوش گرفتن، حالم از این رو به اون رو شد. زنگ حموم رو زدم. پرهام سراسیمه خودش رو رسوند و گفت: چیزی شده؟
درِ رختکن حموم رو نیم‌لا باز کردم. سرم رو آوردم بیرون و گفتم: بی‌زحمت از کشوی آخر دراور، برام شورت و سوتین و از کشوی بالایی‌اش، یه تاپ و ساپورت برام بیار.
پرهام رفت و هر چی که خواسته بودم رو برام آورد. خودم رو خشک کردم و لباس‌هام رو پوشیدم و موهام رو شونه کردم. وارد آشپزخونه شدم. پرهام میز صبحونه رو چیده بود. صندلی رو برام عقب کشید و گفت: بشین تا برات چای نبات بریزم. به احتمال زیاد، دوباره افت فشار پیدا کردی. الان حسابی رات می‌اندازم. فعلا با این ارده شیره شروع کن.
پرهام برای جفت‌مون چای ریخت. خودش هم نشست و گفت: خب دیشب خوش گذشت یا نه؟
+جات خالی بود.
-عزیزان به جای ما.
+من برات عزیز ترم یا پانیذ؟
-سوال ممنوعه، ممنوع.
+دم دست پانیذ، زبون درآوردی بچه.
-دیگه اینجوریاس.
چند لحظه مکث کردم و گفتم: من یه معذرت‌خواهی بهت بدهکارم.
پرهام با بی‌تفاوتی گفت: بابتِ؟
+فکر می‌کردم که تو مخ پانیذ رو زدی و...
روم نشد بقیه جمله‌ام رو بگم، اما پرهام متوجه حرفم شد و گفت: پس دیشب پیشرفت قابل توجهی داشتین.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره یه چیزی اونور تر از قابل توجه.
-خب نتیجه‌اش چی بود؟ پانیذ رو قانع کردی که بی‌خیال رابطه‌مون بشه؟
+نه پانیذ فعلا ولکن تو نیست. برای رابطه جنسی، فقط تو رو می‌خواد.
-نظر تو چیه؟ بیشتر از ما متنفر شدی؟
+من هیچ وقت از شما متنفر نمی‌شم.
-اگه یه چیزایی رو می‌دونستی، متنفر می‌شدی.
پوزخند زدم و گفتم: اینکه فانتزی تریسام با من رو دارین؟
پرهام متوقف شد و لقمه توی دستش رو نذاشت توی دهنش. با تعجب به من نگاه کرد و گفت: اینم بهت گفت؟!
ابروهام رو انداختم بالا و گفتم: گفتم که، حسابی پیشرفت داشتیم.
صورت پرهام قرمز شد. حتی احساس کردم که روش نمی‌شه به چهره‌ام نگاه کنه. تُن صدام رو ملایم کردم و گفتم: ما در هر شرایطی، پشت همدیگه هستیم. اوکی؟
لحن پرهام هم تغییر کرد و گفت: الان واقعا خودتی؟ از دست ما عصبانی نیستی؟
لبخند زدم و گفتم: آره خود خودمم. فانتزی داشتین دیگه، بهم تجاوز نکردین که. الانم زودتر صبحونه‌ات رو بخور و برو خونه. به پانیذ بگو لازم نکرده لباس بیاره اینجا. من یکمی کار دارم و سر شب میام پیش‌تون. حال ندارم برای مامان کلی داستان تعریف کنم که چرا اومدیم اینجا.

بعد از رفتن پرهام، گوشی‌ام رو برداشتم و زنگ زدم به شایان. تُن صداش به شدت بی‌حال و خسته بود. ازش خواستم بیاد خونه تا باهاش حرف بزنم. لازم بود که حرف‌های مهدیس رو به شایان بگم. تا اومدن شایان، خونه رو مرتب کردم. برای ناهار هم، غذا از بیرون سفارش دادم و ازشون خواستم سر ساعتی که بهشون گفتم، غذا رو بیارن. تازه کارهام رو تموم کردم که صدای باز شدن در رو شنیدم. شایان درِ خونه رو باز کرد. چهره‌اش داغون تر از تُن صداش بود و گفت: شهرام هم باهامه.
اومد داخل و شهرام هم پشت سرش وارد خونه شد. چهره شهرام هم دست کمی از شایان نداشت. به خاطر حال بد جفت‌شون، دلم به شور افتاد. اما سعی کردم ظاهرم رو حفظ کنم و با خوش رویی از شهرام استقبال کردم و گفتم: شما کِی اومدی ایران؟
شهرام لبخند زورکی زد و گفت: امروز صبح رسیدم.
نگرانی‌ام بیشتر شد و گفتم: شما دو تا چتون شده؟
شایان نشست روی کاناپه و گفت: فعلا یه قهوه‌ای چیزی درست کن بیار که حسابی داغونم.
اخم کردم و گفتم: برای چی داغونی؟
شهرام با یک لحن ملایم گفت: بابا مریض شده.
خیلی سریع گفتم: قلبش باز اذیت می‌کنه؟
شهرام نشست کنار شایان و گفت: نه، آلزایمر گرفته و دکترا گفتن که از نوع حاد و خیلی خطرناکه.
دستم رو گذاشتم روی دهنم و گفتم: وای خدای من، چرا هر چی بلا هست، سر بابا نازل می‌شه.
شهرام سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت: بد بیاری پشت بد بیاری.
بغض کردم و نزدیک بود گریه‌ام بگیره. رفتم داخل آشپزخونه تا براشون قهوه درست کنم. شایان رو به من گفت: با خواهرام هم دعوام شد.
سرم رو به سمت شایان چرخوندم و گفتم: وا برای چی؟
شایان گفت: برن گمشن. هم خودشون و هم شوهرای بی‌غیرت‌شون. شرایط بابا ذره‌ای براشون اهمیت نداره.
شهرام رو به شایان گفت: اعصابت رو خورد نکن داداش. گفتم که ول‌شون کن. من هستم، نگران نباش.
قهوه اسپرسو رو آماده کردم و برگشتم توی هال. سینی رو گذاشتم روی میز عسلی. نشستم رو به روی شایان و شهرام و گفتم: خب الان باید چیکار کنیم؟
شایان با یک لحن عصبی گفت: هیچ غلطی نمی‌تونیم بکنیم.
به شهرام نگاه کردم. می‌دونستم که شایان اعصابش خورده و دیگه منطقی حرف نمی‌زنه. شهرام انگار متوجه فکرم شد و گفت: شایان فعلا عصبی و خسته است. هر مشکلی، یه راه حلی داره.
شایان رو به شهرام گفت: کار و بارت رو، روی هوا ول کردی اومدی. نباید عجله می‌کردی.
شهرام گفت: باید شرایط رو با چشم خودم می‌دیدم. از طرفی می‌دونستم دست تنهایی.
رو به شهرام گفتم: الان بابا کجاست؟
شهرام گفت: فعلا بستریه. امروز عصر مرخص می‌شه. فعلا قراره براش یک پرستار بیست و چهار ساعته بگیریم.
رو به شایان گفتم: چند روزه فهمیدی؟ چرا به من نگفتی؟
شایان فنجون قهوه‌اش رو برداشت و گفت: تو به اندازه کافی برای خودت دردسر داری.
شهرام رو به شایان گفت: امشب رو بمون پیش گندم و استراحت کن.
شایان گفت: بابا توی این چند مدت، خیلی به من عادت کرده. تنها کَسی که تو هر شرایطی می‌شناسه، منم. از طرفی گندم باید پیش خواهر و برادرش باشه.
شایان بعد رو به من گفت: راستی باهام چیکار داشتی؟
هول شدم. اصلا تو شرایطی نبودیم که بخوام جریان حرف‌های مهدیس رو به شایان بگم. به مِن و مِن افتادم و گفتم: ه‌ه‌هیچی، دلم برات تنگ شده بود، خواستم همدیگه رو ببینیم.
شهرام رو به من گفت: پس من فعلا میرم. شوهرت تا شب در اختیار تو. شب میام دنبالش.
خیلی سریع گفتم: نه بهتره پیش بابا باشه. اینجا تو خونه بمونه، دیوونه می‌شه.
شهرام نگاه مهربونی کرد و گفت: تنها دلخوشی من از بابت شایان اینه که زنی مثل تو داره. کاش خواهرهام یه ذره از تو یاد می‌گرفتن.
لبخند زدم و گفتم: و برادر با معرفتی هم مثل شما داره.
ایستادم و کنار شایان و روی دسته کاناپه نشستم. موهای شایان رو نوازش کردم و گفتم: فعلا انرژی خودت رو بذار تا شرایط بابا بهتر بشه. من از پس خودم بر میام. هر جا هم که هر کمکی از دست من بر می‌اومد، بگو و تعارف نکن.
شایان دستش رو گذاشت روی پام و گفت: به قول شهرام، دل منم فقط به تو خوشه.
سر شایان رو بوسیدم. ایستادم و گفتم: ناهار از بیرون سفارش دادم. ناهار که خوردیم، با هم می‌ریم بیمارستان. منم می‌خوام بابا رو ببینم. بعدش می‌رم پیش پانیذ و پرهام.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  

 
تریسام خانوادگی!
قسمت بیست و سوم
بخش سوم

پانیذ همراه با من، وارد اتاقم شد و گفت: یعنی حالش خیلی بده؟
شال و مانتوم رو درآوردم و گفتم: همین الان پیش پدرشوهرم بودم. آلزایمرش شدیده و حالش خیلی خرابه. انگار از قبل علائم آلزایمر داشته و هیچ کَسی توجهی نکرده. الان هم شرایطش وخیم شده.
-ای وای انگار افتادین رو دور بد بیاری. حالا خوب می‌شه یا نه؟
+نمی‌دونم، شایان و شهرام فعلا درگیرن تا یک فکر اساسی بکنن. اما انگار دکتر خیلی نا امیدشون کرده.
-عه شهرام اومده ایران؟
+آره.
-تو الان می‌خوای چیکار کنی؟
+هیچی، کاری از دستم بر نمیاد. راستی به مامان هم زنگ زدم. فهمید حالم خوب نیست و بهش گفتم که چه اتفاقی برای پدرشوهرم افتاده. اونم حسابی پکر شد.
-مامان سر هیچی حرص می‌خوره، حالا چه برسه به اینکه مریضی پدر شوهر تو رو بفهمه. راستی جریان مانی و مهدیس به کجا رسید؟
+اونم هیچی، می‌خواستم با شایان حرف بزنم، اما اینقدر حالش خراب بود که منصرف شدم. شاید فردا رفتم پیش مهدیس تا باهاش حرف بزنم. یا شاید با مانی حرف زدم. یا شاید اصلا بی‌خیال شدم و با هیچ کَسی در موردش حرف نزدم. در کل نمی‌دونم چه غلطی باید بکنم.
-الان من چیکار کنم تا حالت بهتر بشه؟
+می‌خوام دراز بکشم و یکمی استراحت کنم.
-اوکی تنهات می‌ذارم.
+به پرهام هم گفتی؟ حرف‌هایی که بهت زدم.
-به نظرت گفتم؟
+نمی‌دونم.
-معلومه که گفتم. من از پرهام چیزی رو مخفی نمی‌کنم.
+تو که گفتی راز داری.
-آره هستم اما پرهام جزئی از منه. یعنی خود منه. در ضمن نگران نباش. تو یه راز مهم از ما رو می‌دونی و ما هم یه راز مهم از تو.
+آره حداقلش اینه که مساوی شدیم.
-فعلا استراحت کن، بعدا در موردش بیشتر حرف می‌زنیم.

"نمی‌دونم چقدر خوابیدم. با تکون شونه‌هام بیدار شدم. پانیذ بود و گفت: بیدار شو تنبل، شب شده. قرار شد فقط یکمی استراحت کنی. بیا برات دمنوش درست کردم. بخور سر حال شی.
نشستم و لیوان دمنوش رو از پانیذ گرفتم. ولرم بود، موهام رو از توی صورتم کنار زدم و همه‌اش رو سر کشیدم. پانیذ لیوان رو از دستم گرفت و گفت: حالت خوبه؟ باید یه موضوع مهم رو بهت بگم.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: بگو.
پانیذ کمی مکث کرد و گفت: قول بده ناراحت نشی.
+بگو ناراحت نمی‌شم.
-می‌شه امشب بذاری پرهام باهات سکس کنه؟
+شوخی مسخره تر از این نبود؟
پانیذ جدی شد و گفت: شوخی نمی‌کنم به خدا. این طفلک خیلی تو کف توعه. امروز هم که حسابی براش دلبری کردی. تو رو برای اولین بار با شورت دیده. بعدش هم که ازش خواستی شورت و سوتین تمیز برات بیاره. تازه از همه جنده بازیات هم خبر داره. خودت رو بذار جای پرهام. حاضره هر کاری بکنه تا برای یک بار هم که شده، تو رو بکنه.
+خفه شو پانیذ، برو گم شو بیرون.
-اینقدر بد نباش گندم. بذار پرهام، گرمی و لطافت داخل کُست رو حس کنه. من باکره‌ام، نمی‌تونم بهش کُس بدم. اما تو می‌تونی. بذار امشب تو رو بکنه. به خدا هیچی نمی‌شه. من و پرهام این همه مدت با هم سکس داشتیم، مگه چیزی شد؟ اصلا امشب با همی یه تریسام خانوادگی می‌زنیم.
صدام رو بردم بالا و جیغ زنان گفتم: برو گمشو پانیذ.
سراسیمه از خواب پریدم. به نفس نفس افتاده بودم و سرم گیج می‌رفت. به خاطر ترشح زیاد کُسم، به غیر از شورتم، حتی ساپورتم هم خیس شده بود. نمی‌تونستم درک کنم که این همه شهوت از کجا اومده. ایستادم و از اتاق رفتم بیرون. پانیذ و پرهام توی آشپزخونه و پشت میز ناهار خوری نشسته بودن و داشتن با هم حرف می‌زدن. پانیذ من رو که دید، ایستاد و گفت: چت شده گندم؟ باز که پریشونی. دوباره کابوس دیدی؟
یک نگاه به پرهام انداختم. صورت صاف و لب‌های قرمز و پسرونه‌اش، حرارت شهوتم رو بیشتر کرد. رفتم به سمت پرهام و از بازوهاش گرفتم و وادارش کردم تا بِایسته. به چشم‌های خوشگل و قهوه‌ایش نگاه کردم و لب‌هام رو چسبوندم به لب‌هاش. شوکه شد و من رو پس زد. هیچ کنترلی روی خودم نداشتم و گفتم: چرا ازم فرار می‌کنی؟ مگه همین رو نمی‌خواستی؟
دوباره خواستم از پرهام لب بگیرم که پانیذ اومد جلوم و گفت: داری چه غلطی می‌کنی؟
رو به پانیذ گفتم: مگه خودتون دوست نداشتین که با خواهر بزرگ‌تون تریسام بزنین؟ امشب قراره شما رو به آرزوتون برسونم. پرهام جون هم بالاخره طعم کُس آبجیِ بزرگش رو می‌چشه.
پانیذ اخم کرد و گفت: اون فقط فانتزی بود. من هنوز اندازه تو جنده و هرزه نشدم.
از حرف پانیذ عصبانی شدم و یک کشیده محکم زدم تو گوشش. خواست اعتراض کنه که کشیده بعدی رو محکم تر زدم و گفتم: دو روز آدم حسابت کردم، دُم درآوردی.
اشک تو چشم‌های پانیذ جمع شد و یک قدم به سمت عقب رفت. با حرص و رو به پرهام گفتم: یا همین الان با من میایی تو اتاقم و باهام سکس می‌کنی یا این جوجه جنده رو اینقدر می‌زنم تا خون بالا بیاره.
مُچ دست پرهام رو گرفتم. خواستم ببرمش توی اتاقم که پانیذ مُچ دست پرهام رو از توی دستم خارج کرد. عصبانیت و حرصم از پانیذ به اوج رسید. با تمام توانم جیغ کشیدم و با ناخون‌هام، توی صورتش چنگ زدم."

سراسیمه از خواب پریدم. تپش قلبم اینقدر زیاد بود که احساس کردم هر لحظه امکان داره تا از قفسه سینه‌ام، بزنه بیرون. تمام صورت و بدنم خیس عرق بود. نشستم و به جلوم نگاه کردم. ترشح زیاد کُسم، به غیر از شورتم، ساپورت طوسی رنگم رو هم خیس کرده بود. دست‌هام رو فرو کردم توی موهام. هرگز توی عمرم، تا این اندازه به سکس و ارضای جنسی نیاز نداشتم. نمی‌تونستم دیگه این شرایط رو تحمل کنم. فقط یک نفر می‌تونست به دادم برسه. اونم کَسی نبود جز مانی. هوا تاریک شده بود. ایستادم و گوشی‌ام رو از روی میز کامپیوتر برداشتم. خواستم با مانی تماس بگیرم که نگاهم به پیام عسل افتاد. ازم خواسته بود که حتما باهاش تماس بگیرم.
+الو سلام.
-سلام خوشگلم. خواب بودی؟
+آره تازه بیدار شدم.
-ساعت خواب. خسته نباشی.
+مرسی، کاری داشتی؟
-دلواپس شدم عزیزم. به شایان زنگ زدم و حالش خیلی داغون بود. جریان چیه؟ پدرش چی شده؟
+آلزایمر حاد گرفته و انگار خیلی اوضاعش خطرناکه. امروز عصر دیدمش، حالش واقعا بد بود.
-وای چه بد، خیلی متاسفم.
+این بنده خدا چند وقت پیش، تازه از شر مشکل قلبش خلاص شده بود.
-نمی‌دونم چی بگم گلم. حق دارین که ناراحت و دلواپس باشین. هر کاری از دست من ساخته است بگو و تعارف نکن. بردیا توی خارج دکترهای خوبی می‌شناسه.
+لطف داری مهربون.
-راستی وقتی دیدم که حال شایان بده، روم نشد که دعوتش کنم. یعنی اصلا صحبت اومدن شوهرم و مهمونی رو پیش نکشیدم.
+آره تو این شرایط، اصلا درست نیست درباره این موضوع باهاش حرف بزنیم.
-تو در چه حالی؟ حس می‌کنم اصلا میزون نیستی.
+حالم اصلا خوب نیست عسل. هیچ وقت به خاطر کمبود سکس، عصبی نشده بودم اما الان نمی‌دونم چم شده. سلول به سلول بدنم پر از شهوت و نیاز به سکس و ارضای جنسیه. منم نمی‌تونم مهارش کنم.
-این طبیعیه گلم. تو زن سکسی و هاتی هستی. اگه سکس منظم و با کیفیت نداشته باشی، مریض می‌شی.
+فکر می‌کنم به سکس گروهی معتاد شدم عسل. این اصلا خوب نیست. شاید من جزء همون دسته‌ای هستم که نمی‌تونم این مدل روابط رو مدیریت کنم و خودم رو به فنا می‌دم.
-وا این چه حرفیه که داری می‌زنی؟ مگه قرار نشد به من اعتماد کنی تا راه کنترلش رو یادت بدم. خود من دو سال طول کشید تا کنترلش کنم. مشکل تو اینه که توقع بیش از حد از خودت داری.
+الان چیکار کنم عسل؟ تو بهم بگو.
-فردا شب بیا پیش من. دو تا از دوست پسرهام هم دعوتن. قراره یه پارتی کوچیک بگیریم و حسابی بترکونیم. مطمئنم روحیه‌ات عوض می‌شه. بعدش مفصل با هم حرف می‌زنیم.
+من که نمی‌شناسم‌شون. ضایع است اینجوری.
-مگه ندیدی که من از تو هم، توی انتخاب پارتنر، سخت‌گیر ترم. بیا و اصلا جای نگرانی نیست.
+دلم نمیاد بدون شایان بیام.
-اولین مشکل تو همینه. باید یاد بگیری تا احساسات جنسی‌ات رو از بقیه احساساتت جدا کنی. گاهی وقت‌ها فقط لازمه به فکر عشق و حال باشی. مثل من و بردیا که یاد گرفتیم جدا از همدیگه هم، به عشق و حال‌مون برسیم. مگه اون شب که من تنهایی اومدم خونه شما، اتفاقی برام افتاد؟ یا فاصله‌ای بین من و شوهرم ایجاد شد؟
+اگه دلم بیاد تا تنهایی بیام، اما روم نمی‌شه از شایان اجازه بگیرم. اون تو شرایط سختیه و من به فکر عشق و حال خودمم. بهش زنگ بزنم و بگم که من رفتم به عشق و حال خودم برسم؟ امکان نداره.
-آره چرا که نه؟ چون اگه خودت رو ارضا نکنی، صدمه می‌بینی. مطمئنم شایان درک می‌کنه.
+به خدا روم نمی‌شه عسل.
-خب بهش نگو. این یک بار رو ندونه، اتفاق خاصی نمیفته.
وسوسه پیشنهاد عسل، تمام وجودم رو تسخیر کرد. تصور سکس گروهی با عسل و دو تا آدم جدید، دلم رو لرزوند. مطمئن بودم که نمی‌تونم در برابر همچین پیشنهادی مقاومت کنم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: اما این نامردیه. شایان گناه داره. چند وقته یه چیزی رو از شایان قایم کردم. تحمل ندارم یه چیز دیگه رو هم ازش مخفی کنم.
-گندم اینقدر سخت نگیر. تو و شایان عاشق هم هستین. الان هم داری حرمتش رو حفظ می‌کنی. وگرنه تو شرایط نرمال، خودش هم پایه است. اصلا بعد از اینکه حالش بهتر شد، خودم براش یک پارتی سکسی و خفن می‌گیرم و حسابی براش می‌ترکونم. تو هم اگه سختته که تنها بیایی، با دوست پسرت بیا. اوکی؟
نمی‌دونستم حرف‌های عسل منطقی بود، یا من دوست داشتم فکر کنم که داره منطقی می‌گه. کمی فکر کردم و گفتم: نمی‌دونم چیکار کنم عسل. وسوسه‌ام کردی لعنتی.
چرا می‌دونی باید چیکار کنی. زنگ بزن به دوست پسرت و ازش بخواه که فردا شب همراه با تو بیاد به مهمونی من. اینطوری افتخار آشنایی با آقا مانی هم نصیب من می‌شه. البته بیشتر افتخار آشنایی با کیر فوق محترم آقا مانی.
خنده‌ام گرفت و گفتم: تو در هر شرایطی، دلقکی.
-به جای خنده، کاری رو بکن که بهت گفتم. تو و شایان باید یاد بگیرین که جدا از همدیگه هم به ارضای تمایلات‌تون اهمیت بدین. همیشه کنار همدیگه نیستین که. تا آخر شب منتظر خبرتم تا ببینم چه کردی.
گوشی رو قطع کردم و دلم به شور افتاد. هیچ کنترلی روی حس شهوتم نداشتم. با تمام وجودم نیاز داشتم تا سکس کنم. احساس کردم که اگه سکس نکنم، حتما روانی می‌شم. یا شاید از ترس اینکه با پرهام و پانیذ وارد رابطه جنسی نشم، در برابر پیشنهاد عسل، شل شدم و وا دادم. چون خودم بهتر از هر کَسی می‌دونستم که توی خونه‌مون و دم درِ اتاق خواب، دیدم که پرهام تو هال نشسته، اما همونطور با شورت رفتم پیشش. عمدا با خودم لباس زیر نبردم توی حموم که از پرهام بخوام تا برام شورت و سوتین بیاره. عمدا موقع گرفتن شورت و سوتینم، دستم رو بیش از حد نرمال دراز کردم تا قسمتی از سینه‌ام رو ببینه. همه این کارها رو قسمتی از درونم انجام داده بود که نمی‌تونستم کنترلش کنم. همون قسمتی که وسوسه‌ام می‌کرد تا از پرهام و پانیذ، دو تا پارتنر سکسی محرمانه و شخصی درست کنم. دیگه همه چی برام روشن شده بود. اون حس ناشناخته‌ای که با یادآوری صحنه سکس پرهام و پانیذ، توی وجودم جولان می‌داد، چیزی جز شهوت نبود. پس بهتر بود خودم رو از طریق مهمونی عسل تخیله کنم تا اینکه با خواهر و برادر خودم وارد رابطه جنسی بشم.
به مانی پیام دادم. شورت و ساپورتم رو عوض کردم. از اتاق اومدم بیرون. عسل توی هال و روی کاناپه نشسته بود و داشت درس می‌خوند. رفتم داخل آشپزخونه و گفتم: پرهام کجاست؟
پانیذ سرش رو به سمت من چرخوند و گفت: دیشب اصلا نخوابیده بود. امروز هم که کلا درگیر بود. برای شام نیمرو خورد و رفت خوابید. الان هم فکر کنم بیهوش شده.
زیر کتری رو روشن کردم و گفتم: کاش بهش نمی‌گفتی.
پانیذ پوزخند زد و گفت: چی درباره من فکر کردی گندم؟ یعنی باور نکردی که بهت گفتم رازدارم و هر چی بهم بگی رو به گور می‌برم؟ امروز سر به سرت گذاشتم. فکر نمی‌کردم باور کنی.
موهام رو از توی صورتم کنار زدم و گفتم: ذهنم آشفته است پانیذ. معذرت می‌خوام که بهت شک کردم.
پانیذ خنده‌اش گرفت و گفت: البته همچین بد هم نیست که پشت هم ازم معذرت خواهی کنی. حسش عالیه.
لبخند زدم و گفتم: از دست زبون تو. فکر کنم ما هم برای شام باید نیمرو بخوریم.
پانیذ نشست و گفت: پایه‌ام، فقط به شرطی که بذاری زرده تخم‌مرغ یکمی خام بمونه.
خواستم جواب پانیذ رو بدم که مانی زنگ زد. رفتم داخل اتاقم و تماس رو تایید کردم. مانی سلام کرد و گفت: پیام دادی و گفتی کارم داری.
+آره کارت دارم.
-خب در خدمتم.
+یادته که بهت گفته بودم یک پارتنر خانم پیدا کردیم و یک شب با هم بودیم.
-آره یادمه، اسمش هم عسل بود. مگه می‌شه یادم نمونه؟! خب چطور؟
+برای فردا شب من رو دعوت کرده. البته تنها.
-آره در جریانم که اوضاع شایان داغونه.
+من به شایان نگفتم که دارم می‌رم. می‌خوام که تو باهام بیایی.
-تو غلط کردی که به شوهرت نگفتی.
+آخه روم نشد مانی. پیش خودش نمی‌گه که تو این شرایط سخت، زنم به فکر عشق حال خودشه.
-خب بگه، بهتر از مخفی کاریه که.
+پس چیکار کنم؟ نمی‌تونم نیازم رو مهار کنم. دارم دیوونه می‌شم. عسل گفته که می‌تونه یادم بده تا چطوری این حس لعنتی رو کنترل کنم. من هیچ مقاومتی در برابر وسوسه‌های جنسی‌ام ندارم مانی. این مورد داره روانی‌ام می‌کنه.
-تنها راهش اینه که شوهرت در جریان باشه. کدوم عقل سالمی با همچین شوهری، این کار رو می‌کنه؟ یک درصد فکر کن که بفهمه. توقع داری چه فکری بکنه؟
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  

 
تریسام خانوادگی!
قسمت بیست و سوم
بخش چهارم

+روم نمی‌شه بهش بگم.
-من بهش می‌گم. اصلا از طرف خودم باهاش حرف می‌زنم. رُک و پوست کنده می‌گم که "شرایط روانی‌ات اصلا خوب نیست و نیاز به یک خوش گذرونی حسابی داری. عسل هم شما رو دعوت کرده برای پارتی که تو یک طرفه و به خاطر شوهرت، دعوتش رو رد کردی." اصلا یک کاری می‌کنم که خودش بهت زنگ بزنه و بگه که بری پیش عسل. شایان حاضره هر کاری بکنه تا تو خوشحال باشی. از اون آدم‌هایی نیست که چون شرایط خودش بده، تو دلش بگه که زنم هم باید شرایط بدی داشته باشه. اتفاقا خیلی هم عذاب وجدان داره بابت اینکه تو این چند مدت، تو رو به حال خودت رها کرده.
+تو واقعا می‌تونی این کار رو بکنی؟
-آره خیالت راحت. تا کمتر یک ساعت دیگه منتظر تماس شایان باش. بعدش هم به من زنگ بزن.
بعد از قطع تماس، گوشی رو گرفتم بین دو تا دست‌هام و جمله‌های مهدیس درباره مانی رو توی ذهنم مرور کردم. بهم گفته بود که مانی می‌خواد من رو از چنگ شایان در بیاره. اما این امکان نداشت. بهترین فرصت بود که مانی پیشنهادم رو قبول کنه و ازم یک آتوی حسابی به دست بیاره. دیگه مطمئن شدم که مهدیس از سر لجبازی با برادرش، اون حرف‌ها رو بهم زده. پیش خودم تصمیم گرفتم که دیگه به حرف‌های مهدیس توجهی نکنم و مسیر خودم رو برم. حتی حس کردم که کمی هم از دستش عصبی شدم. چون حسابی بهم استرس و ترس الکی وارد کرد.

از اتاقم اومدم بیرون. پانیذ جلوم سبز شد و گفت: کجا؟
کمی جا خوردم و گفتم: با دوستم قرار دارم.
-با کدوم دوستت؟
+تو نمی‌شناسیش.
-تیپ زدی و خوشگل کردی.
+خب که چی؟
-با مانی قرار داری؟
+به تو چه؟
-جونِ من با مانی قرار داری؟
+آره، خب که چی؟
-وای خدا به مانی حسودیم می‌شه. شایدم داره به تو حسودیم می‌شه.
+خفه شو پانیذ، دیرم شده، باید برم.
-جای منم خوش بگذرون.
+شاید تا صبح نیام.
-او چه خبره، تا صبح قراره بدی؟
+آره، تو فضول دادن منی؟
-نه فقط کنجکاوم.
+برو کنار دیرم شد.
پانیذ رو پس زدم و از خونه رفتم بیرون. کمی دیر شده بود و با قدم‌های سریع، خودم رو به سر کوچه رسوندم. سوار ماشین مانی شدم و گفتم: ببخشید یکم دیر شد. گیر پانیذ افتاده بودم.
مانی لبخند زد و گفت: امان از خواهرهای لجباز.
بدون مکث گفتم: شدیدا باهات موافقم.
-حالت چطوره؟
آفتاب‌گیر داخل ماشین رو دادم پایین. خودم رو توی آینه داخل آفتابگیر نگاه کردم تا از مرتب بودن آرایشم مطمئن بشم. در همین حین و رو به مانی گفتم: از دیشب خیلی بهترم. فقط یکم استرس امشب رو دارم. کاش شایان هم بود.
مانی دستش رو گذاشت روی پام و گفت: جای شایان که قطعا خالیه، اما نگران نباش، من هوات رو دارم.
دستم رو گذاشتم روی دست مانی و گفتم: باورم نمی‌شد که شایان بهم زنگ بزنه و اصرار کنه که برم مهمونی خونه عسل.
-پس انگاری، من شایان رو بهتر از تو شناختم.
+آره انگار. راستی تو مسیر، یک جا نگه دار تا گل یا شیرینی بخریم.
-شیرینی خریدم. ندیدی مگه؟
سرم رو به سمت عقب ماشین چرخوندم. جعبه شیرینی رو روی صندلی عقب دیدم و گفتم: وای مانی، خدا تو رو از بهشت برای من فرستاده. همیشه به فکر همه چی هستی.
طبق آدرسی که عسل برام فرستاده بود، ماشین رو داخل کوچه پارک کردیم. زنگ واحد عسل رو زدیم و وارد آپارتمان شدیم. خونه‌شون طبقه سوم بود. درِ واحد رو زدم و بعد از چند لحظه، عسل، در رو باز کرد. یک تاپ و دامن کوتاه لاتکس قرمز تنش کرده بود. وقتی من رو دید، یک جیغ کوتاه از سر هیجان کشید. بغلم کرد و گفت: وای که چقدر دلم برات تنگ شده بود.
من هم بغلش کردم و گفتم: دل منم برات تنگ شده بود.
عسل، من رو رها کرد و رو به مانی گفت: به به آقا مانی، افتخار دادین همراه با گندم جون اومدین.
بعد به جعبه شیرینی توی دست مانی نگاه کرد و گفت: راضی به زحمت نبودیم. فقط از همین حالا گفته باشم که من قصد ادامه تحصیل دارم.
مانی خنده‌اش گرفت و گفت: افتخار از ماست. گندم جان اینقدر از شما تعریف کرده بود که نتونستم جواب منفی به پیشنهادش بدم.
عسل رو به مانی گفت: به هر حال خیلی خوش اومدی. دوست گندم جون، دوست منم هست، بفرمایین داخل.
وقتی وارد خونه شدم، دو تا مَرد نسبتا میانسال روی کاناپه نشسته بودن. با دیدن من، ایستادن و با خوش رویی احوال پرسی کردن و باهام دست دادن. یکی‌شون نسبتا لاغر و قد بلند و اون یکی متوسط بود. عسل به قد بلنده اشاره کرد و گفت: رضا جان، از دوستان قدیمی و با صفا.
بعد به قد متوسطه اشاره کرد و گفت: حسن جان، از دوستان نسبتا جدید و اهل دل.
به خاطر دیدن رضا و حسن، کمی خجالت کشیدم اما سعی کردم از حضور مانی انرژی بگیرم و خودم رو ریلکس نشون بدم. هم، از تیپ و چهره‌ی مردونه و نسبتا زمخت حسن خوشم اومد و هم، از نگاه وقیحانه و هیزش. برای همین لبخند کوتاهی بهش زدم و گفتم: خوشبختم.
بعد رو به رضا گفتم: از دیدن شما هم خوشبختم.
عسل به یک اتاق اشاره کرد و گفت: بیا بریم لباست رو عوض کن عزیزم.
همراه با عسل وارد اتاق شدم. از تخت دو نفره و دکور اتاق، فهمیدم که اتاق خواب خونه است. درِ اتاق رو بست. بدون مقدمه، چسبید به من و لب‌هام رو بوسید. همون یک بوسه بس بود که تمام وجودم پُر از شهوت بشه. چند لحظه ازم لب گرفت و بعد گردنم رو بوسید. یک آه کشیدم و گفتم: عسل شیطون نشو، بذار لباسم رو عوض کنم.
ازم جدا شد و گفت: اوف که هنوز هیچی نشده، چشم‌هات خمار شهوته. امشب چه حالی بدی به رضا و حسن. دقت کردی، حسن با دیدنت، سریع سیخ کرد. البته فکر کنم تو هم از حسن خوشت اومد.
لبخند زدم و گفتم: همیشه پسر خوشگلا نظرم رو جلب می‌کردن، اما نمی‌دونم چرا امشب از حسن خوشم اومد.
عسل لحن صداش رو شیطون کرد و گفت: سلیقه عالی. پس امشب قراره به آرزوت برسی. من برم پیش دوست پسرت تا احساس تنهایی نکنه. تو زودی لباست رو عوض کن و بیا پیش‌مون.
عسل از اتاق خارج شد. یک نفس عمیق کشیدم و دوباره یاد شایان افتادم. از طرفی حس خوبی داشتم که جریان رو می‌دونه، اما از طرفی دوست داشتم که پیشم می‌بود. شال و مانتو و شلوار جینم رو درآوردم. از داخل کیفم یک شلوارک مجلسی کتان مشکی برداشتم. سِت رنگ تاپش رو از قبل تنم کرده بودم. شلوارک رو پام کردم و رفتم جلوی آینه. خیلی وقت بود که از خودم خوشم نیومده بود. قسمتی از موهام رو با کلیپس بسته بودم و قسمتی‌اش رو ریخته بودم رو نصف صورتم. یک نفس عمیق دیگه کشیدم و از اتاق خارج شدم. رضا و حسن دوباره به خاطر من ایستادن. ناخواسته به جلوی حسن نگاه کردم. عسل راست می‌گفت. حتی از روی شلوار جین هم مشخص بود که کیرش از همین حالا بزرگ شده. سعی کردم به روی خودم نیارم و نشستم کنار مانی. دستم رو گذاشتم روی پای مانی و رو به عسل گفتم: چرا رفتی تو آشپزخونه؟ دو دقیقه اومدیم خودت رو ببینیم.
عسل گفت: نگران نباش عزیزم. پذیرایی رو که از قبل آماده کردم. شام که زحمتش با آقایونه. الان فقط می‌خوام براتون یه نوشیدنی بیارم تا گلوتون تازه بشه.
عسل با آبمیوه طبیعی، از همه‌مون پذیرایی کرد و نشست بین رضا و حسن. تکیه داد به کاناپه و رو به من گفت: اگه دوست پسرت غیر از این پسر خوشگله بود، به عقلت شک می‌کردم.
نوع نشستن عسل طوری بود که فهمیدم شورت پاش نکرده. یک نگاه به کُس شِیو شده‌اش کردم و لبخند زدم و گفتم: چطور؟
عسل گفت: چطور نداره. اگه غیر از همچین پسر خوشگل و خوش‌تیپی، توعه خوشگل و همه چی تمومی رو بکنه، یعنی خیلی خری.
کمی از حرف عسل خجالت کشیدم و خنده‌ام گرفت. عسل رو به مانی گفت: البته معذرت که اینقدر رُک هستما.
مانی گفت: اختیار دارین، راحت باشین.
عسل رو به مانی گفت: چیه خوشت اومد گفتم خوشگلی و بکن گندم جون هستی؟
مانی هم انگار خجالت کشید و گفت: از دست زبون شما خانم‌ها.
رضا دستش رو برد بین رون‌های عسل. یک چنگ ملایم از رون عسل گرفت و گفت: عسل هارت و پورته، زیاد جدی نگیرین.
عسل رو به رضا گفت: هارت و پورت، زن جنده‌ته.
رضا دستش رو کامل برد زیر دامن عسل. کُس عسل رو گرفت توی مشتش و گفت: دیگه نبینم پشت زن من، حرف زشت بزنی. من رو که می‌شناسی. بیش از حد به سیما تعصب دارم.
عسل پاهاش رو کمی از هم باز کرد تا رضا بهتر بتونه کُسش رو لمس کنه. سرش رو به سمت رضا چرخوند و گفت: جون به شوهر با غیرت.
برای چند لحظه به دست رضا که کُس عسل رو توی مشتش گرفته بود نگاه کردم و رو به رضا گفتم: اگه متاهلین، همسرتون کجان؟
رضا گفت: چند وقته که رفته شهرستان، خونه پدرش. اگه بود، حتما می‌آوردمش.
با یک لحن خاصی گفتم: پس همسرتون هم اهل دل هستن.
عسل رو به رضا گفت: منظورش همون جنده‌ایه که من گفتم.
خنده‌ام گرفت و گفتم: عسل اینقدر بی‌ادب نباش.
حسن دستش رو گذاشت روی رون پای عسل و گفت: جذابیت عسل جون به بی‌ادب بودنشه.
عسل سرش رو به سمت حسن چرخوند و گفت: خنگ نباش احمق جون. الان دستت باید روی پای گندم باشه، نه من. مگه نفهدیدی چشمش تو رو گرفت.
خجالت کشیدم و رو به عسل گفتم: خیلی بدی عسل.
چشم‌های حسن برق زد و رو به من گفت: فدای گندم جون هم می‌شم. اصلا امشب، من دربست در اختیار گندم جون.
عسل دست‌های رضا و حسن رو پس زد و گفت: خب به نظرم آشنایی بسه. بریم تو اتاق.
فکر کردم منظور عسل اینه که همین الان بریم تو کار سکس. یک اخم خفیف کردم و همراه با لبخند و رو به عسل گفتم: برای چی بریم تو اتاق؟
عسل لبخند شیطونی زد و گفت: پاشو بیا نشونت بدم.
مُچ دستم رو گرفت و بردم به سمت یک اتاق که انتهای خونه بود. درِ اتاق رو باز کرد و گفت: به افتخار گندم جون.
نگاهم به یک سفره نسبتا بزرگ افتاد که داخلش، انواع و اقسام پذیرایی‌های مکمل مشروب گذاشته بودن. از آجیل و میوه تازه و میوه خشک گرفته تا انواع نوشیدنی و انرژی‌زا و چند مدل پیش‌غذا و دسر. سمت بالکن هم یک سینی بزرگ پر از سیخ کباب گوشت بود. از دیدن همچین سفره رنگینی، به وجد اومدم و گفتم: چرا این همه خودت رو به زحمت انداختی؟
عسل دستم رو برد به سمت لب‌هاش. پشت دستم رو بوسید و گفت: خیلی وقته که پارتی‌هامون رو با قرص می‌گذرونیم. اما احساس کردم که شاید اهل قرص نباشی، برای همین، امشب رو به افتخار تو، زدیم تو کار مشروب. هیچ زحمتی هم نبود و نیست. امشب قراره فقط به چیزهای مثبت فکر کنی. اوکی؟
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  
↓ Advertisement ↓

 
تریسام خانوادگی!
قسمت بیست و سوم
بخش پنجم

کمی احساساتی شدم. عسل رو بغل کردم و گفتم: مرسی مهربونم.
عسل لب‌هاش رو نزدیک گوشم برد و گفت: امشب خودت رو به من بسپر. قراره یکی از بهترین شب‌های زندگی‌ات رو تجربه کنی. فقط کافیه بهم اعتماد کنی.
بعد رو به سمت هال و آقایون گفت: پاشین بیایین دیگه.
وقتی حسن وارد اتاق شد، عسل براش دست زد و گفت: به افتخار کباب زن امشب. حسن جون همه چی آماده است تا شما کولاک کنی.
حسن به سیخ‌های کباب نگاه کرد و گفت: می‌بینم که به سیخ هم زدی.
عسل گفت: چیه فکر کردی فقط شما آقایون بلدین به سیخ بزنین؟
رضا رو به عسل گفت: خدا به جماعتی رحم کرد که تو مَرد نشدی.
عسل رو به مانی گفت: اینقدر ساکت نباش آقا مانی. خجالت نکش، جمع خودمونیه.
بعد با دستش به سفره اشاره کرد و گفت: بفرمایین بشینین تا من برم یه چیز دیگه بیارم و شروع کنیم به ترکوندن.
من و مانی یک سمت سفره نشستیم. عسل چند تا بالشت اطراف سفره گذاشته بود تا هر کی دوست داره، تکیه بده. یکی از بالشت‌ها رو بغل کردم و گفتم: چه نرمه.
رضا نشست رو به روی من و گفت: یعنی از خودت نرم تره؟
حسن گفت: بعید می‌دونم.
لبخند زدم و جوابی بهشون ندادم. عسل همراه با یک اسپیکر بزرگ برگشت. اسپیکر رو گذاشت گوشه اتاق. یک فلش‌مموری بهش وصل کرد و گفت: اینم از موزیک.
بعد رو به حسن گفت: حسن جان، لطفا ذغال‌ها رو انتهای بالکن آتیش بزن. بعدش که اوکی شد، منقل رو بیار دم در بالکن. اینطوری می‌تونی هم در جوار ما باشی و هم گوشت‌ها رو کباب کنی، هم ما کمتر دود بخوریم.
رضا در تکمیل حرف عسل و رو به حسن گفت: تو به ما کباب برسون و ما هم بهت از سفره می‌رسونیم.
حسن یکی از بطری‌های مشروب رو برداشت و گفت: همین برای من کافیه. بقیه‌اش سوسول بازیه.

هر چی زمان گذشت، یخ بین‌مون بیشتر آب شد و جَو صمیمی تری شکل گرفت. حواسم بود که تو خوردن مشروب زیاده روی نکنم، اما نفهمیدم که چرا اینهمه سرم سنگین شد و مست شدم. نوع مستی‌ام عجیب و تازه بود. تا حدی که حس کردم صدا و تصویر بقیه رو کمی گنگ و محو می‌شنوم و می‌بینم. برای حفظ تعادل خودم، به مانی تکیه دادم. وقتی نگاهم به حسن افتاد، با تعجب گفتم: تو مگه قرار نبود گوشت کباب کنی؟ اینجا چیکار می‌کنی؟
همگی‌شون زدن زیر خنده. حسن گفت: قربون گندم جون برم که صدای مست شده‌اش، ده برابر صدای خودش سکسی تره.
مانی بازوم رو مالش داد و گفت: یک ساعت پیش کباب گوشت‌ها تموم شد. الانم یحتمل در حال مبارزه با اسید معده‌هامونه.
از مانی جدا شدم و گفتم: دروغ نگو. یعنی اون همه کباب رو خوردین؟
مانی لبخند زد و گفت: خوردین نه، خوردیم.
اخم کردم و گفتم: من دلم بازم گوشت می‌خواد.
عسل گفت: عزیزم گوشت برا خوردن زیاده، اصلا نگران نباش.
بعد رو به بقیه گفت: مگه نشنیدین گندم جون چی گفت، دلش گوشت می‌خواد.
رو به عسل گفتم: یعنی باید گوشت همه آقایون رو بخورم؟ اما من فقط گوشت حسن جون رو می‌خوام.
عسل خنده‌اش گرفت و گفت: فدای صدای سکسی و مست شده‌ات بشم. امشب من قراره تعیین کنم که تو گوشت کی رو بخوری.
دوباره اخم کردم و گفتم: نخیرم، من فقط گوشت حسن جون رو می‌خوام.
عسل ایستاد و رو به من گفت: قرار نیست به همین راحتی بذارم به دوست پسرهام برسی. توی این خونه همه چی طبق قانون من جلو می‌ره.
بعد رو بقیه کرد و گفت: خب آقایون، دیگه وقت بازیه. تِم بازی امشب رو گندم جون تعیین می‌کنه. اما نقش شما در هر حالتی، مشخصه. تا گندم جون رو می‌برم که آماده بشه برای بازی هیجان انگیز امشب، شما هم حاضر بشین. توی هال می‌بینم‌تون. البته قبلش، قوانین بازی رو به مانی جان هم یاد بدین. تاکید کنین که باید توی بازی جدی باشه و به شوخی نگیره.
عسل از دست‌های من گرفت و بهم فهموند که بِایستم. از اتاق خارج شدیم و رفتیم توی اتاق خواب. من رو نشوند روی تخت و گفت: قهرمان امشب، از اینجا به بعد، تویی عزیزم.
ولو شدم روی تخت و با صدای بی‌حالم و رو به عسل گفتم: قهرمان امشب من، حسن جونه.
عسل از داخل کشوی دراور یک چیزی برداشت. من رو وادار کرد تا دوباره بشینم. لحنش رو جدی کرد و گفت: یکی از این پاکت‌ها رو انتخاب کن.
سه تا پاکت کوچیک و صورتی رنگ، توی دست‌هاش بود. پاکت‌ها رو از توی دستش گرفتم و با دقت نگاه کردم. خواستم بازشون کنم که عسل زد پشت دستم و گفت: فقط اونی رو حق داری باز کنی که انتخابش کردی.
روی هر کدوم از پاکت‌ها، یک شکل کشیده بودن. شمع و توله سگ و دستبند. از عکس با نمک توله سگ خوشم اومد و پاکت توله سگ رو انتخاب کردم. عسل دو تا پاکت دیگه رو از توی دستم گرفت و برگردوند توی کشوی دراور. پاکت توی دستم رو باز کردم. داخلش یک کارت قرمز رنگ بود. کارت رو به صورتم نزدیک کردم تا نوشته روش رو بتونم بخونم. روش نوشته بود: توله سگ بازیگوش، صاحب خودش رو گم کرده. بهش یک فرصت می‌دیم تا صاحب خودش رو پیدا کنه. اگه پیدا نکنه، تنبیه می‌شه.
خودم رو لوس کردم و رو به عسل گفتم: آخی طفلکی توله سگه. خب حالا چرا تنبیه بشه؟
عسل از کشوی دیگه دراور یک بسته پلاستیکی برداشت و گفت: امیدوارم توله سگ‌ امشب‌مون، صاحبش رو پیدا کنه، چون تنبیه بدی براش در نظر گرفتم.
دوباره ولو شدم روی تخت و گفتم: خدا کنه پیدا کنه. براش دعا می‌کنم.
عسل کنارم خوابید. کلیپس موهام رو باز کرد. موهام رو از توی صورتم کنار زد و گفت: اینقدر ولو نشو. بازی شروع شده. باید لُخت بشی تا آماده‌ات کنم.
دستم رو گذاشتم روی پهلوی عسل و گفتم: یعنی باید چیکار کنم؟ به توله سگ کمک کنم تا صاحبش رو پیدا کنه؟ پس گوشت حسن جون چی می‌شه؟ بهش قول دادم گوشتش رو بخورم. اگه نخورم، ناراحت می‌شه‌ها. من می‌رم سر وقت گوشت حسن جون. تو برو کمک توله سگه تا صاحبش رو پیدا کنه.
عسل دستش رو برد پشت سرم و موهام رو کشید. سرم ناخواسته به سمت عقب رفت. یک گاز ریز از گردنم زد و گفت: توله سگ شیطون امشب، تویی. حالا تا عصبانی نشدم، تن لشت رو بلند کن و لُخت شو تا حاضرت کنم.
از خشونت و لحن جدید عسل خوشم اومد. لبخند زدم و گفتم: چَشم هر چی شما بگی. خانم پُر جذبه.
عسل من رو نشوند. یک کشیده محکم زد توی گوشم و گفت: به ننه بابای دیوثت بخند. دارم باهات جدی حرف می‌زنم.
کشیده عسل، صورتم رو درد آورد. دستم رو گذاشتم روی صورتم و گفتم: ببخشید، دیگه تکرار نمی‌شه.
لحن عسل جدی تر شد و گفت: پس پاشو لُخت شو ببینم.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: چَشم.
کشیده عسل باعث شد تا ازش بترسم و بدون چون و چرا به حرف‌هاش گوش بدم. همچنان مطمئن نبودم که روی حرکات و رفتار و حرف‌هام، تسلط دارم یا نه. هر چی که بود، هیچ اراده‌ای برای مخالفت با عسل نداشتم. ایستادم و شلوارک و تاپم رو درآوردم. عسل بند شورتم رو کشید و گفت: شورت و سوتینت رو هم در بیار. توله سگ جماعت که شورت و سوتین نداره.
شورت و سوتینم رو هم درآوردم. عسل یک نگاه به سر تا پام کرد و گفت: سجده کن روی تخت.
از داخل بسته پلاستیکی، یک بات پلاک دُم سگ برداشت. تصویر بات پلاگ رو توی اینترنت دیده بودم اما هرگز خود واقعی‌اش رو ندیده بودم. از روی میز آرایش، ژل لوبریکانت رو برداشت. وقتی کامل سجده کردم، شروع کرد به چرب کردن سوراخ کونم. انگشتش رو فرو کرد توی سوراخ کونم و گفت: اوف چه تنگه. مشخصه یا اصلا ازش کار نکشیدی یا خیلی کم کار کشیدی.
انگشتش رو توی سوراخ کونم چرخوند و همین باعث شد که دردم بیاد. ناخواسته خودم رو جمع کردم و خوابیدم. عسل انگشتش رو از توی سوراخ کونم درآورد. یک کشیده خیلی محکم زد به کونم و گفت: سجده کن ببینم.
دردم گرفت و دوباره به حالت سجده شدم. عسل یکم دیگه سوارخ کونم رو با انگشت‌هاش باز کرد و بعدش بات پلاگ رو فرو کرد توی سوراخ کونم. دوباره دردم اومد اما این بار تحمل کردم. از موهام کشید. سرم رو برد به سمت عقب و گفت: حالا شدی توله سگ حرف گوش کن.
ایستاد جلوم و تِل سِت بات پلاگ رو گذاشت روی سرم و گفت: اینم از گوش‌های خوشگل توله سگ خانم.
بعدش هم یک قلاده انداخت دور گردنم و گفت: اینم برای اطمینان از اینکه توله سگ خانم، فرار نکنه.
یک آینه کوچیک جلوم گرفت و گفت: ببین چطور شدی؟
به قلاده و گوش‌های روی سرم و دُمم نگاه کردم. دقیقا شبیه توله سگ شده بودم. حس خوبی از ظاهر جدیدم گرفتم. دُمم رو تکون دادم و گفتم: خیلی خوب شدم.
عسل یک شلاق رشته‌ای از توی کشوی دراور برداشت و گفت: از حالا به بعد، فقط باید چهار دست و پا راه بری. وگرنه با این شلاق، سیاه و کبودت می‌کنم.
به شلاق نگاه کردم و گفتم: دلت میاد؟
عسل اخم کرد و با شلاق و محکم کوبید روی کونم. اینقدر سوزش ضربه شلاق زیاد بود که اشک تو چشم‌هام جمع شد. عسل لحنش رو سرد کرد و گفت: فقط چهار دست و پا، فهمیدی یا نه؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: بله چَشم، فهمیدم.
عسل یک لبخند پیروزمندانه زد و گفت: فقط یک چیز دیگه مونده.
از داخل بسته پلاستیکی، یک چشم‌بند سِت دُم و تِل توله سگ برداشت. گذاشت روی چشم‌هام و گفت: تا وقتی صاحبت رو پیدا نکردی، حق نداری ببینی. الان مثل یک توله سگ حرف گوش کن، همراه من میایی توی هال. باید با چشم‌های بسته، حسن جون رو پیدا کنی. فقط حق داری از طریق لب و زبونت لمس‌شون کنی و فقط کیرشون رو می‌تونی لمس کنی. اگه تونستی حسن رو تشخیص بدی، اجازه می‌دم که آقایون تا صبح بهت حسابی حال بدن. اما اگه اشتباه کنی، اینقدر با این شلاق می‌زنمت تا بالاخره بفهمی صاحبت کیه. فهمیدی یا نه؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: بله چَشم، فهمیدم.
همه چی تاریک شده بود و چشم‌هام، هیچ جایی رو نمی‌دید. عسل از بند قلاده‌ام گرفت و بهم فهموند که از روی تخت بیام پایین. به همون حالت چهار دست و پا یا سگی، از تخت پایین اومدم. صدای باز شدن درِ اتاق خواب رو شنیدم. چاره‌ای نداشتم جز اینکه همراه عسل و از طریق کشیده شدن بند قلاده‌ام، حرکت کنم. بعد از اینکه کمی حرکت کردیم، عسل متوقت شد و گفت: خب بچه‌ها، گندم جون بازی توله سگ بازیگوش رو انتخاب کرد. الان هم در اختیار شماست تا ببینم صاحب اصلی امشبش رو پیدا می‌کنه یا نه. فقط یادتون باشه که صدا از کَسی نباید در بیاد. راهنمایی، بی ‌راهنمایی.

عسل قلاده‌ام رو دوباره کشید و مجبورم کرد برم جلو تر. صورتم با زانوی یکی از آقایون برخورد کرد. بدون اراده دستم رو گذاشتم روی زانوش. عسل با شلاق زد رو کونم و گفت: دست ممنوع.
دردم اومد و نزدیک بود اشک بریزم. از ترسم دستم رو سریع برداشتم و دوباره به حالت داگی شدم. عسل یکی دیگه زد و گفت: زود باش، تا صبح وقت نداریم که تو استخاره کنی.
این بار از شدت درد، بغض کردم. لب‌هام رو کشیدم روی رون پایی که جلوم بود. صورتم رو بردم جلو تر تا بالاخره به کیرش رسیدم. امیدوار بودم که حداقل کیر مانی رو بتونم تشخیص بدم. به آرومی سر کیری که جلوم بود رو گذاشتم توی دهنم و شروع کردم به ساک زدن. بعد از چند دقیقه ساک زدن، عسل با هول دادن سرم، وادارم کرد که کیر مَرد جلوم رو تا ته فرو کنم توی حلقم. عوق زدم و نفسم بند اومد. از موهام گرفت و سرم رو با سرعت، جلو و عقب کرد. بعد از چند دقیقه، سرم رو آورد عقب و برد به سمت یک کیر دیگه. این بار هم بدون ملاحظه وادارم کرد تا کیر مَرد جلوم رو تا انتهای حلقم فرو کنم. آب از دهن و بینی‌ام راه افتاده بود و پشت هم عوق می‌زدم. نفس کم آوردم و مقاومت کردم تا کیر مَرد جلوم، تا ته حلقم نره. عسل یک بار دیگه با شلاق من رو زد و گفت: مگه گوشت دلت نمی‌خواست؟ بخور ببینم.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  

 
تریسام خانوادگی!
قسمت بیست و سوم
بخش ششم

نمی‌دونستم به درد و سوزش شلاق فکر کنم یا به نفس کم آوردنم. اما ترجیح دادم کیر جلوم رو دوباره بکنم توی دهنم. این بار عسل موهام رو رها کرد و خودم به تنهایی ساک زدم. بعد از چند دقیقه، عسل قلاده‌ام رو کشید عقب. این بار من رو برد به یک سمت دیگه. متوجه شدم یکی از آقایون، روی یک کاناپه دیگه نشسته. عسل با شدت، من رو برگردوند. نزدیک بود تعادلم رو از دست بدم و ناچارا دست‌هام رو گذاشتم روی زانوهای سومین مَردی که جلوم بود. عسل، سه بار و پشت هم و محکم، شلاق رو زد به کمرم. اشک‌هام سرازیر شد و دست‌هام رو گذاشتم روی زمین و مجددا داگی شدم. صورتم رو بردم جلو تر و کیر مَرد جلوم، خورد به چونه‌ام. کیرش رو فرو کردم توی دهنم. متوجه شدم از دو تا کیر قبلی، کلُفت تره. اینقدر کلُفت بود که نمی‌تونستم همه‌اش رو فرو کنم توی دهنم. جدا از مست شدن، ضربات شلاق و سوزش کمر و کونم هم، تمرکزم رو گرفته بود. دو دل شدم که آیا می‌تونستم کیر مانی رو تا ته بکنم تو حلقم یا نه. باورم نمی‌شد که همچین موردی رو فراموش کردم. عسل یک ضربه شلاق دیگه زد. بند قلاده‌ام رو کشید و سرم رو آورد عقب و گفت: وقتت تمومه. کدوم‌شون حسن بود؟
داشتم فکر می‌کردم که یک شلاق دیگه زد و گفت: زود باش.
بالاخره مقاومتم شکست. کامل گریه‌ام گرفت و گفتم: نمی‌دونم.
عسل یکی دیگه زد و گفت: گفتم زود باش.
با همون حالت گریه؛ گفتم: دومی، حسن دومی بود.
عسل سرش رو آورد نزدیک گوشم و گفت: جواب غلط بود عزیزم.
شدت گریه‌ام بیشتر شد. سجده کردم و سرم رو گذاشتم روی دست‌هام و گفتم: عسل تو رو خدا نزن. ازت خواهش می‌کنم نزن. دیگه طاقت ندارم.
عسل شلاق رو به آرومی گذاشت روی کونم. کمر و کونم به خاطر لمس رشته‌های شلاق، کمی لرزید. عسل شلاق رو توی چاک کونم کشید. حتی از طریق شیار کُسم هم می‌تونستم رشته‌های شلاق رو احساس کنم. ترس از درد ضربات شلاق، همه وجودم رو گرفته بود. عسل همینطور که رشته‌های شلاق رو توی چاک کونم و شیار کُسم می‌کشید، با یک لحن بی‌تفاوت گفت: خب پسرا چیکار کنیم؟ بهش یه فرصت دیگه بدیم یا نه؟
حس کردم که دارن با ایما و اشاره با هم حرف می‌زنن. عسل بعد از چند لحظه گفت: خب توله سگ‌مون حسابی رو دور شانسه. صاحبش دلش به حالش سوخت و پیشنهاد داد تا یک فرصت دیگه بهش بدیم. اما اینبار یک کار دیگه می‌کنیم.
عسل جلوم ایستاد و انگشت‌ شست پاش رو به لب‌هام مالوند. بهم فهموند که انگشت شست پاش رو فرو کنم توی دهنم و براش ساک بزنم. بعدش رو به آقایون گفت: پس یادتون باشه که این آخرین فرصتیه که به توله سگ‌ بازی‌گوش می‌دیم.
مشغول ساک زدن انگشت شست پای عسل بودم که متوجه شدم یکی از مَردها، اومد پشت سرم. فهمیدم که دُمم رو داد بالا و کیرش رو کمی کشید توی شیار کُسم و به آرومی فرو کرد داخل. بدون اینکه با دست‌هاش لمسم کنه، با همون ریتم آروم، تو کُسم تلمبه زد. بعد از چند دقیقه، جاش رو با یکی دیگه عوض کرد. وقتی کیر دوم وارد کُسم شد، دردم گرفت. دقیقا شبیه بار اولی که کیر مانی وارد کُسم شد و به خاطر کلُفت تر بودن کیرش به نسبت کیر شایان، دردم گرفته بود. باز هم شک کردم که این می‌تونه کیر مانی باشه. بعد از چند دقیقه، یکی دیگه اومد و کیرش رو فرو کرد توی کُسم. کیرش به کلُفتی کیر قبلی نبود.
از طرفی حس هیجان خاصی داشتم که برای اولین بار، سه تا کیر و پشت سر هم و نوبتی، توی کُسم فرو می‌رفت و از طرفی استرس این رو داشتم که اگه این بار هم اشتباه بگم، عسل ازم نمی‌گذره و با شلاق تنبیهم می‌کنه. گرچه توی لایه‌های عمیق درونم، از تحقیرهای عسل و ضربات شلاقش، لذت می‌بردم!
عسل انگشت پاش رو از توی دهنم درآورد و گفت: خب این آخرین فرصت توعه. صاحبت کدوم کیر بود؟ فقط سی ثانیه بهت وقت می‌دم تا فکر کنی.
می‌دونستم تمرکز کافی برای فکر کردن ندارم. اما برای یک لحظه یاد جمله چند ساعت قبل عسل افتادم. اونجایی که فهمید از حسن خوشم اومده و گفت: امشب به فانتزی‌ات می‌رسی.
همون فانتزی که قرار بود یک کیر کلُفت توی کُسم فرو بره. دلم رو زدم به دریا و گفتم: دومی.
همه‌شون شروع کردن به دست زدن. صدای حسن رو شنیدم که گفت: می‌دونستم توله سگ عزیزم با وفا تر از این حرف‌هاست که صاحبش رو نشناسه.
عسل چشم‌بندم رو باز کرد و گفت: توله سگ می‌تونه در اختیار صاحبش باشه.
بعدش پشتی کاناپه سه نفره رو صاف کرد و کاناپه شبیه تخت شد. به حسن اشاره کرد و گفت: اینم مکان مخصوص شما و توله سگ‌تون.
حسن از قلاده‌ام گرفت و بهم فهموند که برم روی کاناپه. من رو به حالت ساده، روی کاناپه خوابوند. خودش رو کشید روم و به صورتم زل زد. چشم‌هاش خمار شهوت شده بود. اشک‌هام رو پاک کرد و لب‌هام رو بوسید. گردنم رو بو کرد و گفت: شاه کُس که میگن خودت هستی.
کمی سینه‌هام رو خورد و سرش رو برد بین پاهام. پاهام رو از زانو خم کرد و بالا گرفت و کمی از هم بازشون کرد. اول بات پلاگ رو از توی سوراخ کونم درآورد. احساس کردم که سوراخ کونم، حسابی باز و گشاد شده. بعد زبونش رو چند بار کشید توی شیار کُسم و شروع کرد به مکیدن چوچولم. هم زمان با خورده شدن چوچولم، سوزش جای شلاق روی کون و کمرم رو هم حس کردم و همین باعث شد که خیلی سریع به آه و ناله بیفتم. رضا اومد بالا سرم و زانو زد. کیرش رو مالوند به لب‌هام و گفت: سوراخ کونت، امشب برای خودمه. قولش رو به کَس دیگه‌ای ندیا.
هم زمان که حسن، کُسم رو می‌خورد، کیر رضا رو فرو کردم تو دهنم و براش ساک زدم. بعد از چند دقیقه، حسن نشست و پاهام رو گذاشت روی شونه‌هاش و کیرش رو مالوند به شیار کُسم. این بار یکهو و یکجا، کیرش رو فرو کرد توی کُسم. دردم اومد و کیر رضا رو از توی دهنم درآوردم. یک آی بلند گفتم و دست‌هام رو به سمت شکم حسن بردم تا هولش بدم به سمت عقب. اما به واکنش من توجهی نکرد. رون پاهام رو گرفت و شدت تلمبه زدنش رو بیشتر کرد. بدنم و سینه‌هام، به خاطر تلمبه‌های شدید حسن‌، به لرزش افتاد. رضا دوباره کیرش رو فرو کرد توی دهنم و گفت: بخور توله سگ، مگه امشب نیومدی اینجا تا جر بخوری؟ چته پس؟
حسن، هم زمان با کردنم، قربون صدقه‌ام هم می‌رفت و رون پاهام رو محکم چنگ می‌زد. یاد اولین سکسم با مانی افتادم. انگار هر مَردی که برای اولین بار من رو می‌دید، جوری وسوسه من می‌شد که انگار توی عمرش هیچ وقت سکس نداشته.
حسن، از مُچ پاهام گرفت. تا می‌تونست پاهام رو از هم باز کرد تا کیرش با عمق بیشتر وارد کُسم بشه. به معنای واقعی احساس کردم که کُسم داره جر می‌خوره. کیر رضا رو از توی دهنم درآوردم و با صدای قطع و وصل شده و رو به حسن گفتم: لعنتی پاره‌ام کردی. آروم تر بکن.
حسن وحشی تر شد و گفت: امشب فقط به عشق پاره کردن تو اومدم عزیزم.
رضا با شدت از موهام کشید و گفت: خفه جنده، فقط بخور.
رفتار خشن و تحقیرآمیزشون، تحریک و لذت جنسی‌ام رو به صورت تساعدی بالا برد. بعد از چند دقیقه، حسن حالت‌مون رو تغییر داد. این بار خودش صاف خوابید و از من خواست که بشینم روش. اول به حالت اسکات نشستم روی کیرش. دست‌هام رو برای حفظ تعادلم، گذاشتم روی شونه‌های حسن و روی کیرش بالا و پایین شدم. همچنان داخل کُسم درد می‌کرد. البته این که تمام کُسم با کیر کلُفتش پُر شده بود، حس ناب و جدیدی بهم می‌داد. هرگز تا این اندازه احساس نکرده بودم که کُسم پُر از کیر شده. بعد از چند دقیقه، پاهام خسته شد. از حالت اسکات خارج شدم و به حالت کابوی نشستم روی کیرش. توی این حالت، باید به کمر و کونم موج می‌دادم تا کیرش توی کُسم حرکت کنه. خودم رو کامل ولو کردم روی حسن و انرژی‌ام، هر لحظه کمتر می‌شد. حسن وقتی دید انرژی‌ام تحلیل رفته، خودش شروع کرد به تلمبه زدن. هم زمان ازم لب هم می‌گرفت. بدون ملاحظه و وحشیانه، لب‌هام رو می‌خورد و تو کُسم تملبه می‌زد.
بعد از چند دقیقه، ریتم حسن آروم شد و متوجه خیسی سوراخ کونم شدم. با بی‌حالی سرم رو چرخوندم به سمت عقب. رضا با لوبریکانت، سوراخ کونم رو چرب کرد. نشست پشتم و کیرش رو بدون مقدمه، فرو کرد تو سوراخ کنم و یک چک محکم به کبودی‌های روی کونم زد. سوزش روی کونم بیشتر شد و سوارخ کونم هم درد گرفت. حالا نوبت رضا بود که با سرعت، توی سوراخ کونم تلمبه بزنه. از پشت، موهام رو گرفت و وادارم کرد تا سرم رو بالا بیارم و روی بدن حسن، نیم خیز بشم. بعدش با دو تا دستش، سینه‌هام رو چنگ زد و شدت تلمبه زدنش بیشتر شد. انگار می‌دونست که توی این حالت، بیشتر دردم می‌گیره.
سرم رو به سمت مانی و عسل چرخوندم. عسل لُخت و جلوی مانی زانو زده بود و داشت براش ساک می‌زد. اما تمام حواس مانی پیش من بود. از برق چشم‌هاش فهمیدم که داره از کرده شدن من، لذت می‌بره. تمام وجودم و سوراخ کُس و کونم، پُر از درد بود اما برای مانی لبخند زدم. همین لبخند بس که عسل رو پس بزنه و بیاد به سمت من. جلوم ایستاد و بهم فهموند که براش ساک بزنم.
هم زمان که کیر حسن توی کُسم و کیر رضا توی کونم بود، مشغول ساک زدن برای کیر مانی هم شدم. سر و صورت و تمام بدنم عرق کرده بود. جوری که انگار زیر دوش آب رفتم. شهوت توی سلول به سلول بدنم موج می‌زد و با درد مخلوط شده بود و انگار به خاطر لذت و هیجان بیش از حد، نمی‌تونستم ارضا بشم! هر لحظه با اشتهای بیشتری کیر مانی رو می‌خوردم و دوست نداشتم این همه حس لذت، تموم بشه.
نمی‌دونم چقدر گذشت. مانی بالاخره توی دهنم ارضا شد. تمام آب منی‌اش رو قورت دادم. کیر در حال خوابیده‌اش رو گرفتم توی مُشتم. داشتم سر کیرش رو لیس می‌زدم که متوجه گرمی آب منی حسن توی کُسم شدم. همین بس بود که بالاخره ارضا بشم. کیر مانی رو رها کردم و روی بدن حسن ولو شدم. حسن گردنم رو بوسید و گفت: قربون توله سگ خوشگلم برم من.
تو همین حین و به خاطر نعره‌های رضا، متوجه شدم که آبش رو توی سوراخ کونم خالی کرد. اینقدر درد داشتم که اصلا متوجه گرمی آبش توی سوراخ کونم نشدم. یک سیلی محکم دیگه به کونم زد و گفت: جر خوردنت مبارک جنده سگ.

به حالت دمر، روی تخت خواب اتاق خواب عسل دراز کشیده بودم. عسل به آرومی مشغول چرب کردن کبودی‌های کمر و کونم بود. وقتی دید چشم‌هام رو باز کردم، لبخند زد و گفت: در چه حالی خوشگلم؟
با بی‌حالی گفتم: از این بهتر نمی‌تونم باشم. فقط احساس می‌کنم که سوراخ کُس و کونم حسابی جر خورده و پاره شده.
عسل انگشت‌هاش رو از پشت کشید توی شیار کُسم و با طنازی گفت: قربون کُس پاره شده‌ات برم من. بهت که گفتم امشب کلی حال می‌کنی. الان هم آقایون منتظرن تا حالت خوب بشه و برن برای راند بعدی.
عسل، نشست روی کونم. کمی کمرم رو مالش داد و کامل خوابید روم. لمس بدن لطیف و نرمش، هورمون‌های جنسی‌ام رو قلقلک داد. احساس کردم که داره کُسش رو به کونم می‌مالونه. هم زمان لاله گوشم رو گرفت بین لب‌هاش. کمی لاله گوشم رو مکید و گفت: کُس منم داره آتیش می‌گیره گندم. بی تاب لب‌های خوشگل و ظریف توعه. دوست دارم کُسم رو با زبونت خیس خیس کنی و بعدش با دست‌های خودت، کیر مانی جون رو فرو کنی تو کُسم.
عسل هم زمان که داشت برام دلبری می‌کرد، یک تیکه کاغذ گرفت جلوی چشم‌هام. داخل کاغذ نوشته بود: امشب شاید دیگه نتونم باهات تنها بشم. چون این دور، من هم باید بهشون سرویس بدم. پاکتی که انتخاب کرده بودی رو برای یادگاری گذاشتم توی کیفت. هر وقت رفتی خونه، حتما بهش نگاه کن و یاد امشب بیفت. فقط این بین خودمون بمونه. چون من از این کارا برای هر کَسی نمی‌کنم.
عسل از روم بلند شد. کنارم و به پهلو خوابید. کاغذ رو مُچاله کرد و گذاشت توی دهنش. جوید و قورتش داد. بعد لبخند زنان گفت: پاشو بریم که این دور قراره دو تایی با هم گاییده بشیم.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  

 
تریسام خانوادگی!
قسمت بیست و سوم
بخش هفتم

حدود هشت صبح بود که رسیدم خونه. کل بدنم کوفته و داغون بود و درد می‌کرد. امیدوار بودم که پانیذ و پرهام، من رو تو این شرایط نبینن. درِ خونه رو به آرومی باز کردم و سریع رفتم توی اتاقم. درِ اتاق رو قفل کردم و ولو شدم روی تختم. حالت مستی عجیبم هنوز توی وجودم بود. همچنان مطمئن بودم که هرگز این مدل مست شدن رو تجربه نکرده بودم. چشم‌هام رو بستم تا بلکه حالم بهتر بشه.

با صدای درِ اتاق، از خواب پریدم. سراسیمه ایستادم. درِ اتاقم رو باز کردم و رو به پانیذ گفتم: چی شده؟
پانیذ یک نگاه به سر تا پای من انداخت و گفت: با شال و مانتو خوابیده بودی؟
متوجه شدم که شالم دور شونه‌هام و مانتوم، تنمه. موهام رو از جلوی صورتم کنار زدم و گفتم: نفهمیدم چی شد، بی‌هوش شدم. خیلی خسته بودم.
پانیذ اخم کرد و گفت: ساعت دو بعد از ظهره. یک ساعته دارم درِ اتاقت رو می‌زنم. دیگه می‌خواستم بشکونمش.
پرهام از پشت پانیذ، سرش رو آورد جلو و گفت: هنوز زنده‌ای گندم؟
لبخند زدم و گفتم: آره متاسفانه. قسمت نیست به این زودی حلوای من رو بخورین.
پانیذ رو به پرهام گفت: برو دیگه، قرار بود ناهارِ امروز با تو باشه.
پانیذ بعد از رفتن پرهام، با دقت من رو نگاه کرد و گفت: پس تا صبح مشغول بودی. می‌بینم که آقا مانی حسابی از خجالتت در اومده. همه گردنت کبوده. باید تا چند وقت با یقه اسکی بگردی. مشخصه که آقا مانی خیلی تو سکس وحشیه.
حوله‌ام رو از توی کمد دیواری برداشتم. پانیذ رو پس زدم و گفتم: فضولی‌اش به تو نیومده.
زیر دوش حموم، موفق شدم شب قبل رو مرور کنم. باورم نمی‌شد که همچین شبی رو گذرونده باشم. انگار تازه مستی عجیب و غیر عادی و سنگینی سرم بر طرف شده بود و هوشیاری‌ کاملم رو به دست آورده بودم. با یادآوری لحظات شب قبل، شهوتی شدم و انگشت‌هام رو کشیدم توی شیار کُسم. اما دردم اومد و یادم افتاد که کیر کلُفت حسن و تلمبه‌های وحشیانه‌اش، بدجور کُسم رو ملتهب کرده. دستم رو گذاشتم روی سینه‌ام و همینطور تصاویر رو توی ذهنم جلو بردم که یکهو یاد لحظه‌ای افتادم که عسل از طریق یک تیکه کاغذ باهام حرف زد و بعدش کاغذ رو جوید و قورت داد. تازه فهمیدم که این کار عسل، به شدت عجیب و غیر عادی بود. برای چی باید اون چند جمله رو اونقدر مخفیانه بهم می‌گفت؟
حوله رو پیچیدم دورم و از حموم زدم بیرون. وارد اتاقم شدم. نشستم روی تخت و پاکت صورتی رنگی که روش عکس توله سگ کشیده شده بود رو از توی کیفم پیدا کردم. داخل پاکت، دیگه خبری از کارت قرمز نبود. به جاش یک کاغذ تا شده‌ی سفید گذاشته بودن. کاغذ رو باز کردم و داخلش نوشته بود: گندم جان، دیگه بیشتر از این نمی‌تونم هوات رو داشته باشم. این آخرین فرصت توعه. حتی روحت هم خبر نداره که چه نقشه‌ای برات کشیدن و چه بلایی قراره سرت بیاد. تنها راه نجاتت اینه که به مهدیس اعتماد کنی. نمی‌دونم مهدیس چه چیزی درون تو دیده که اینقدر اصرار به نجاتت داره. این رو می‌ذارم رو حساب خوش شانسی‌ات. شبیه همون دختر غریب و ساده‌ای که وارد دانشگاه شد و عالم و آدم عاشقش شدن و... انگار تو هم مهره مار داری و همه دوست دارن تا بهت کمک کنن. نمی‌دونم، شاید من هم ازت خوشم اومده و دلم نمیاد زندگی‌ات از بین بره. فقط دوباره تاکید می‌کنم که این آخرین فرصت توعه. یا باید به من اعتماد کنی و خودت و شاید همه‌مون رو نجات بدی، یا این نوشته رو به مانی نشون بدی و جفت‌مون رو از ریشه بزنی. الان که همچین ریسک بزرگی کردم، سرنوشت همه‌مون، توی دست توعه.

نویسنده : شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  

 
این داستان نویسندش خانوم شیوا عضو سایت شهوانی هستش نه شما دقیق کپی شده اون داستانه شایدم خود شیوا هستی!!!؟؟
     
  
زن

 
این داستان نویسنده اش بانو شیوا در سایت شهوانی هستش و ؟؟؟؟؟اگه شما خانم شیوا نیستین کپی برداری از اثار یک نویسنده دیگر کار اخلاقی و خوبی نیس و در واقع زحمات و ارزش نویسنده اصلی خدشه دار میشه
     
  

 
1 Star

ارسالها: 53
این داستان نویسنده اش بانو شیوا در سایت شهوانی هستش و ؟؟؟؟؟اگه شما خانم شیوا نیستین کپی برداری از اثار یک نویسنده دیگر کار اخلاقی و خوبی نیس و در واقع زحمات و ارزش نویسنده اصلی خدشه دار میشه

gharibe_ashena:
Mistress:
اِ شیوا خانم شما توی این سایت هم فعال هستید
راستش اول فک کردم کسی از روی شما کپی کرده

سلام و وقت بخیر
داستان با اجازه خودشون اینجا کپی میشه

دوست عزیز ایشون قبلا اعلام کردند با اجازه نویسندش اینجا کپی میشه
چنان دل کندم از دنیاکه شکلم شکل تنهاییست
ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشاییست
     
  

 
قسمت بیست و چهارم
بخش اول
من جنده تواَممُچ دست سحر رو گرفتم. فقط چند قدم تا درِ اتاق فاصله داشتیم، اما صبر و تحمل نداشتم که زودتر با سحر تنها بشم. با قدم‌های سریع هدایتش کردم به سمت اتاق. وقتی وارد اتاق شدیم، درِ اتاق رو قفل و بدون مکث، سحر رو بغل کردم. اینقدر احساساتی شده بودم که اشک‌هام سرازیر شد. هرگز توی عمرم دلم برای کَسی تا این اندازه تنگ نشده بود. بعد از سه ماه دوری، کلی حرف با سحر داشتم اما تنها نکته مهم برای من، توی اون لحظات، این بود که توی آغوش سحر هستم و می‌تونم بوش کنم. سحر هم من رو بغل کرد و گفت: دلم برات یه ذره شده بود جوجه جون.
محکم تر بغلش کردم و هیچ حرفی نزدم. سحر یک دستش رو گذاشت روی گودی کمرم و با دست دیگه‌اش، موهام رو نوازش کرد. دقیقا شبیه یک موبایل بدون شارژ بودم که در لحظه آخر، می‌زننش به برق تا خاموش نشه. سلول به سلول بدنم، به خاطر لمس و بوی سحر، در حال شارژ شدن بود. بعد از چند دقیقه، سرم رو آوردم عقب و به چشم‌های سحر زل زدم. با انگشت‌هاش، اشک‌هام رو پاک کرد. یک بوسه آروم از لب‌هام گرفت و گفت: تو چرا هر چی می‌گذره، خوشگل تر می‌شی جوجه؟ نکنه زدی تو کار جادوگری و اکسیر مکسیر می‌خوری؟ تنها خوری زشته‌ها.
بغضم رو قورت دادم و گفتم: اکسیر من، تویی. دوست دارم تو رو تنهایی بخورم و با کَسی تقسیمت نمی‌کنم. باورم نمی‌شه که الان اینجایی. وقتی دیدمت، اینقدر شوکه شدم که نزدیک بود سکته بزنم.
سحر صورتم رو با کف دستش لمس کرد و گفت: پس موفق شدم حسابی سوپرایزت کنم. فقط اینقدر از مامانت، دیو سه سر ساخته بودی، که برای اولین بار تو عمرم، به خاطر مذهبی جماعت، استرسی شده بودم.
از سحر جدا شدم. یک نگاه به سر تا پاش انداختم. لبخند زدم و گفتم: با این تیپی که تو زدی، معلومه مامانم تحویلت می‌گیره. شلوار پارچه‌ای و مانتوی بلند و مقنعه. برای حاج خانم شدن، فقط یه چادر کم داری. البته مامانم کاری به غریبه‌ها نداره. فقط به من گیر می‌ده. اما خب اگه می‌دید که همچین دوست فشنی دارم، قطعا به من ربطش می‌داد و ضد حال می‌زد. در کل فکرت عالی کار کرد.
سحر اخم کرد و گفت: از ترس ننه جون محترم شماست دیگه. دو تا کوچه پایین تر، لباس عوض کردم. انگار می‌خوام برم دزدی.
+وقتی بهم گفتی آدرس دقیق بده تا برات یک کتاب پُست کنم، اصلا شک نکردم که چی تو سرته. وقتی مامانم اومد تو اتاقم و گفت دوستت اومده، فکرم به دوست‌های دوران دبیرستانم افتاد. وقتی اومدم پایین و تو رو دیدم، باورم نمی‌شد.
-آره قیافه‌ات خیلی تابلو شد. مامانت فکر کرد جن دیدی.
+دست خودم نبود. آخه نمی‌دونی این تابستون چقدر سخت گذشت. اتفاقا دیشب موقع خواب، به خودم گفتم که این هفته آخر، دیر تر از کل تابستون می‌گذره.
سحر یک نگاه به اتاق انداخت و گفت: می‌دونستم بهت سخت می‌گذره. اما عجب اتاق دنجی داریا. شبیه سلول مخفی می‌مونه. جون می‌ده برای شیطونی و کارای خوف و خفن.
+اتاق خودم نیست. برای مانی داداشمه. با هم قرار گذاشتیم که هر وقت اینجا بودم، اتاقش در اختیار من باشه.
سحر سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: دم آق مانی گرم. راستی دیگه واسه دانشگاه رفتن، موج منفی نمیدن؟
+مامانم گاهی نق می‌زنه اما نه مثل پارسال. بقیه هم اوکی شدن و دیگه کار به کارم ندارن. البته مانی خیلی هوام رو داره. تمام قد پشتمه.
-واجب شد ببینمش. کجاست؟
+ظهر برای ناهار نمیاد، اما شب میاد.
سحر مقنعه‌اش رو درآورد. نشست روی تخت مانی و گفت: خیلی خسته‌ام مهدیس. به شدت نیاز به دوش و چُرت دارم.
+همینجا طبقه دوم، حموم هست. برو حموم، بعدش هم ناهار بخور، بعدش هم بگیر تخت بخواب. بعدش هم بیدار شو که کلی باید غیبت کنیم.
سحر ایستاد و چمدونش رو گذاشت روی تخت. دولا شد و بازش کرد و از داخلش یک بسته کادو برداشت. رو به من گرفت و گفت: مریم این رو به مناسبت روز تولدت داده.
به خاطر دیدن بسته کادو، ذوق کردم. خواستم از توی دست سحر بگیرمش که کادو رو گرفت عقب. گذاشت روی تخت و گفت: هول نشو جوجه.
از داخل چمدون، یک بسته کادوی دیگه درآورد و گفت: اینم از طرف لیلی.
کادوی لیلی رو گذاشت روی تخت و از داخل چمدون، یک بسته کادوی دیگه درآورد و گفت: اینم از طرف ژینا.
اخم کردم و گفتم: با چه رویی برای من کادو خریده؟ من اصلا دیگه نمی‌خوام ریختش رو ببینم.
سحر با یک لحن آروم گفت: من که نگفتم ببخشش. اصلا همینکه ازش شکایت نکردی، کافی بود که بزرگی خودت رو نشون بدی. من اگه جای تو بودم و کَسی همچین بلایی سرم می‌آورد، نیست و نابودش می‌کردم. اما بهت قول می‌دم، این تابستون، برای ژینا هم اصلا خوب نگذشته.
عصبی شدم و گفتم: کل این تابستون لعنتی رو کابوس دیدم. هر بار بیشتر فهمیدم که ژینا چه بلایی سر من آورده. ازش متنف...
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: اوکی حق با تو. نیومدم اینجا که باعث عصبانیتت بشم. در ضمن، همینکه برگردیم شیراز، همه چی آماده است تا بکارتت ترمیم بشه. یک دکتر عالی گیر آوردم. جوری درستش می‌کنه که هر دکتری متوجه ترمیمش نشه.
بدون مکث گفتم: نمی‌خوام ترمیمش کنم. برام مهم نیست.
سحر تعجب کرد و گفت: یعنی چی؟ دو روز دیگه برات خواستگار میاد. این خانواده‌ای که تو داری، معلومه چه مدل خواستگاری برات میاد. اون موقع می‌خوای چیکار کنی؟
با یک لحن جدی و قاطع گفتم: فکر کردی اینقدر خرم که زن آدمی بشم که شبیه خانوادمه؟ گور پدر اون پسری که پرده بکارت من براش مهم باشه. ریدم تو قبر هفت جد قبل و بعدش. اصلا به درک، عمرا اگه شوهر کنم. حالم از...
چهره سحر متعجب شد. اومد به سمت من. حرفم رو قطع کرد و گفت: آروم باش مهدیس.
به خاطر عصبی شدنم، خجالت کشیدم. فکر نمی‌کردم تو همین ساعت اول، سحر متوجه روان داغون و عصبی من، بشه. یک نفس عمیق برای کنترل اعصابم کشیدم و گفتم: معذرت می‌خوام.
چهره سحر نگران شد. بغلم کرد و گفت: من باید معذرت بخوام. هر بلایی سر تو اومده، مقصرش منم. حالا هم اینجام، به خاطر تو. نمی‌ذارم جوجه سکسی شیطونم، بیشتر از این صدمه ببینه.
برای دومین بار، سحر رو محکم بغل کردم و این بار کامل گریه‌ام گرفت. سحر نوازشم کرد و گفت: گریه کن نفسم. تا عمر دارم پایه همه چی‌تم.
بعد از چند دقیقه که آروم تر شدم، سحر از من جدا شد. دوباره رفت سر وقت چمدون. یک جعبه گوشی موبایل بهم داد و گفت: باید می‌ذاشتی اول تابستون برات موبایل بگیرم.
اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم: وای سحر، بازم موبایل خریدی که. آخه...
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: این هدیه من نیست. هدیه من یه چیز دیگه است. چشم‌هات رو ببند.
چشم‌هام رو بستم. سحر من رو برد به سمت دیگه‌ی اتاق. پشتم ایستاد و فهمیدم که داره دور گردنم، یک گردنبند می‌اندازه. گیره زنجیر گردنبند رو بست و در گوشم و به آهستگی گفت: حالا باز کن.
چشم‌هام رو باز کردم. وقتی نگاهم به زنجیر طلا و پلاک قلب افتاد، نفسم به خاطر هیجان بیش از حد، بند اومد. از خوشحالی زیاد، می‌خواستم جیغ بزنم. برگشتم و با همه زورم سحر رو بغل کردم و فشارش دادم. هیچ کلامی برای تشکر از این همه محبتش نداشتم که به زبون بیارم.
با صدای مادرم به خودم اومدم. از سحر جدا شدم. درِ اتاق رو باز کردم. مادرم از پایین پله‌ها گفت: مهدیس مادر، من برم یکمی خرید کنم و برگردم.
با هیجان برگشتم به سمت سحر و گفتم: تنها شدیم، می‌تونیم با هم بریم حموم.
چشم‌های سحر برق زد و گفت: به شرطی که تو من رو بشوری.
بدون مکث گفتم: چَشم هر چی شما بگی، در خدمتم خانم. فقط لطفا زود باش که خیلی وقت نداریم.
سحر شروع کرد به باز کردن دکمه‌های مانتوش. ضربان قلبم بالا رفت و طوری به سحر خیره شدم که انگار برای اولین بار قراره اندام لُختش رو ببینم. سحر انگار فعال شدن هورمون‌های جنسی‌ام رو فهمید و با لوندی خاصی لُخت شد. آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم حتی پلک هم نزنم. وقتی شورت و سوتنیش رو درآورد، نفسم توی سینه‌ام حبس شد. با شیطنت خاصی، یک دستش رو گذاشت روی سینه‌هاش و دست دیگه‌اش رو گذاشت روی کُسش و گفت: حموم از کدوم طرفه؟
برای چند لحظه با مریم همزاد پنداری کردم. توی همون روزی که بدن لُخت من رو شبیه یک اثر هنری نگاه می‌کرد. انگار هر چی که زمان می‌گذشت، بیشتر به ظرافت و لطافت و زیبایی هم جنس‌های خودم پِی می‌بردم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: می‌بخشید سحر خانم، می‌شه از شما خواهش کنم که یک دور بچرخی؟
سحر اخم کرد و گفت: فقط می‌تونم بهت این افتخار رو بدم که تو دورم بچرخی. در ضمن دیگه نبینم از این درخواست‌های توهین آمیز از من داشته باشی.
+معذرت می‌خوام، بار آخرم بود. چَشم هر چی شما بگی.
با قدم‌های آهسته به سحر نزدیک شدم. می‌دونستم اگه لمسش کنم، دستم رو پس می‌زنه و تا خودش نخواد، اجازه نمی‌ده. به آرومی دورش چرخیدم. وقتی کامل رفتم پشتش، چشم‌هام از تعجب گرد شد و با هیجان گفتم: وای خدای من، پشت کمرت، تتو کردی.
یک دختر نشسته و عریان، که با دست‌هاش، سینه‌ها و کُسش رو پوشونده بود و پشت کمرش، دو بال شبیه بال عقاب داشت. بال‌هایی که نمی‌دونستم در حال باز شدنه یا بسته شدن. موهای بلندش، دورش و سرش کمی به سمت پایین و چشم‌هاش، بسته بود. محتوای عکس، ترکیبی از حس قدرت و معصومیت به آدم می‌داد! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: اجازه هست لمسش کنم؟
سحر کمی مکث کرد و گفت: هر وقت عمق عکس رو متوجه شدی، حق داری لمسش کنی.
چشم‌هام رو تنگ کردم و با دقت بیشتر به عکس نگاه کردم. فقط چند ثانیه طول کشید تا ببینمش. ناخواسته دستم رو گذاشتم روی قلبم و گفتم: باورم نمی‌شه سحر.
شکل پَر پشت کمر دختر، به حالت M و وقتی بیشتر دقت کردم، فُرم صورت و لب‌ها و بینی دختر، دقیقا شبیه من بود. برای سومین بار، اشک‌هام سرازیر شد. باورم نمی‌شد که سحر تا این اندازه عاشق من شده باشه. انگشت‌های لرزونم رو روی بدن دختر کشیدم و گفتم: یعنی من لیاقتش رو دارم؟
سحر برگشت و با یک لحن جدی و سرد گفت: تو در جایگاهی نیستی که این سوال رو بپرسی. دِ زود باش حموم رو نشونم بده. مگه نمی‌خوای بشوریم؟
اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم: دنبال من بیا.
از اتاق خارج و وارد راهرو شدم. درِ سرویس رو باز کردم و گفتم: اینجاست. تا تنت رو خیس کنی، منم میام.
سریع دویدم توی اتاق. از انتهای کشوی لباس‌های زیرم، یک شورت لامبادا و سوتین نخی صورتی برداشتم. می‌خواستم توی خوابگاه برای سحر بپوشمش اما در اون لحظه، بهترین موقع بود تا من هم در حد خودم سوپرایزش کنم. با سرعت، سایه و رژلب صورتی هم زدم. کامل لُخت شدم و شورت و سوتین صورتی رو تنم کردم و دویدم به سمت حموم. خواستم گردنبندم رو در بیارم اما ترجیح دادم که باشه. دم درِ حموم، یک نفس عمیق کشیدم. درِ حموم رو باز کردم. سحر زیر دوش بود و داشت بدنش رو خیس می‌کرد. وقتی من رو دید، دست‌هاش، روی بدنش متوقف شد. زیر دوش و بدون این که پلک بزنه، به من خیره شد. به آرومی از زیر دوش اومد بیرون. نگاهش اینقدر عمیق بود که از شدت هیجان، یک نفس عمیق ناخواسته کشیدم. موهای خیسش رو از توی صورتش کنار زد و گفت: بچرخ.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: چَشم.
به آرومی چرخیدم. برای چند لحظه، فقط صدای دوش آب، توی حموم پخش می‌شد. به چشم‌های سحر نگاه کردم و گفتم: اجازه هست بشورم‌تون؟
سحر سرش رو کمی کج کرد و گفت: مطمئنی قبلش کار دیگه‌ای نباید بکنی؟
متوجه منظورش شدم. نتونستم مقاومت کنم و لبخند رضایت محوی زدم. چشم‌هام رو شیطون گرفتم و گفتم: هر چی شما بگی خانم.
رفتم جلوی سحر و زانو زدم. چشم‌هام رو بستم و با تمام وجودم و از طریق لب‌هام، رون‌هاش رو لمس کردم. سرم رو بردم بالا و به آرومی هر چه تموم تر، زبونم رو کشیدم توی شیار کُسش.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  ویرایش شده توسط: gharibe_ashena   
صفحه  صفحه 8 از 16:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  15  16  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

بدون مرز

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA