انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین »

عشق‌های ممنوعه



 

داستان سکسی با عنوان «عشق‌های ممنوعه»


نویسنده داستان خودم هستم و داستان چند راوی داره و برای شروع برای دو فصل نوشته خواهد شد. موضوعاتی مانند سکس با محارم، سکس ضربدری و تابوهای دیگر را شامل می‌شود.
هر هفته یک قسمت بیشتر از 1000 کلمه آپلود میشه.


     
  

 

سلام
این اولین داستان منه و کاملا بر اساس فانتزی ذهنی و تخیل نویسنده است و تمام شخصیت‌ها و موقعیت‌ها داستانی هستند و در واقعیت چنین داستانی هرگز رخ نداده.
سعی می‌کنم هر هفته، جمعه‌ها، یک قسمت قرار بدم و اگه وقت داشتم که بیشتر بنویسم، هفته ای دو قسمت قرار می‌دم...
پیشاپیش از ضعف‌های احتمالی نگارشی عذر میخوام و ازتون می‌خونم لطفا نقد کنید و بهم کمک کنید.


قسمت اول - پیش درآمد

20 ساله بودم و تهران دانشجو بودم، پدرم چند سال قبل فوت کرده بود و یه کارخونه به من و برادر کوچیکم و مادرم ارث رسیده بود،کارخونه اونقدری درآمد داشت که اون زمان هیچ احساس کمبودی نداشتم و نگرانی از آینده‌م نداشتم، دانشگاه رو بیشتر برای تجربه کردن یه فضای جدید و تهران زندگی کردن رفته بودم نه مدرکش و اصلا به فکر کار کردن با اون مدرک نبودم. تو یکی از بهترین نقاط تهران یه واحد اجاره کرده بودم و مجردی زندگی می‌کردم. اکثر تایمم رو صرف تهرانگردی و تفریح میکردم و چون زود با همه می‌جوشیدم چندتایی دوستِ پسر و دختر صمیمی هم پیدا کرده بودم که همیشه تو خونه‌م بودن و به نوعی خونه‌م پاتوق همکلاسی‌ها و دوستام بود. منم از این وضع خیلی راضی بودم. سال اول دانشگاه یه دوست دختر داشتم که همکلاسیم بود ولی بعد ولش کردم و با یه دختری دوست شدم که از خودم دو سال بزرگتر بود به اسم مونا. مونا تهرانی بود و پیش خانواده‌ش زندگی می‌کرد، گاهی اوقات بیرون می‌رفتیم و هفته‌ای یه بار هم تو خونه من شب می‌موند و باهم می‌خوابیدیم. منم ازش خیلی راضی بودم، کلاً من بیشتر جذب دخترای بزرگتر از خودم میشدم، یادمه وقتی 15 سالم بود و اولین بارقه‌های کشش جنسی داشت تو وجودم شکل می‌گرفت، عاشق یه زن 28 ساله شده بودم که برای پدرم کار می‌کرد، فوق‌العاده جذاب و زیبا بود و هیکلش آب از دهن هرکسی راه می‌انداخت، شوهر و یه دختر کوچولو داشت و حسابی دلمو برده بود، برای دیدن اون هم که شده اون موقع‌ها زیاد می‌رفتم دفتر بابام... راستی اسمش هم نسترن بود. مهندس شیمی بود و کارخونه ما هم رنگسازیه. دیدش میزدم و بعد با هیجان تصور می‌کردم دارم باهاش سکس می‌کنم و با همین خیالات جق می‌زدم... البته یه مدت بعد فهمیدم با بابام رابطه داره. بابام اون موقع 50 ساله‌ش بود. سه سال قبل از اینکه تو یه تصادف از دستش بدیم. یه روز خیلی اتفاقی دیدم تو اتاقش دارن از هم لب می‌گیرن و بابام که شلوارش تا زانو پایین بود دستشو کرده تو شلوار و شورت نسترن و داره می‌مالونه ... بعدهم نسترن رو زانوش نشست و براش ساک زد. این اولین شکست عشقی من به حساب میومد. بدجور تو ذوقم خورد بود، زنی که اولین بار تونسته بود شهوت رو تو من ایجاد کنه جنده‌ی بابام بود. بعد از اون دیگه به ندرت می‌رفتم اونجا و رابطه‌م با بابام هم هیچ وقت درست نشد. سالها بعد که بابا فوت کرد و من یه مدت بجای بابام کار می‌کردم و کارهای کارخونه رو انجام می‌دادم خودم خیلی راحت نسترن رو کردم . صداش کردم تو اتاق یه کم بهش دست زدم و اونم فهمید جریان چیه ... روی همون کاناپه اتاق بابا که خدا میدونه چندبار روش به بابا کس داده بود جرش دادم .... از کس و کونش پاره‌ش کردم و آخرش هم آبمو خورد.. از اون موقع تا وقتی عموی کوچیکم پدرام از کانادا برگرده من هر روز می‌رفتم شرکت. یه اتاق کنار اتاق مدیر خالی کرم و توش تخت گذاشتم و کارم این بود از صبح نسترن رو ببرم تو اتاق بکنمش تا بعدظهر . خودش میگفت 6 سال دوست دختر بابات بودم اینقدر منو نکرد که تو یه الف بچه تو یه ماه کردی...


پدرام عموم 30 سالش بود و صاحب 50 درصد سهام کارخونه پدری بود که از بابابزرگ به بابا و عمو رسیده بود ، بقیه سهام نصفش مال من بود یک چهارم داداش کوچیکه‌م مانی که دو سال از من کوچیکتره و یک چهارم هم مامانم. وقتی پدرام برگشت قرار شد اون کارخونه رو مدیریت کنه و از طرف ما هم مامانم سهام ما رو مدیریت کنه تا من برم تهران برای درس خوندن. وقتی هم رفتم تهران با نسترن فقط گاهی مسیج رد و بدل می‌کردیم. یه مدت بعد بهم گفت با پدرام هم دوست شد و الان مشغول خدمات رسانی به کیر عمومه ☺ نمی‌تونست دست از جنده‌بازی برداره ...بیچاره شوهرش!


برمی‌گردم به بیست سالگی و دوران دانشجویی... اون دوران یکی از دوستام که باهام از همه پایه‌تر بود سعید بود. بچه‌ی تهران بود و درسش هم خیلی خوب بود کلاً بچه‌ی آرومی بود. من و اون شده بودیم رفیق شیش همدیگه.. همیشه خونه من پلاس بود بخصوص برای اینکه می‌تونست دوست دخترش آرمیتا رو بیاره تو یکی از اتاقا باهاش سکس کنه و منم یا می‌رفتم بیرون ویا کاریشون نداشتم. اون دوتا هم به من اعتماد داشتن. من هیچ وقت خونه سعید نرفته بودم. ازش شنیده بودم باباش راننده اتوبوس بین شهریه و مامانش هم معلمه، یه خواهر بزرگتر داشت که ازدواج کرده بود و یه خواهر 17 ساله. اون روز برای اولین بار خونه سعید اینا دعوت بودم و ... زیباترین زن زندگیم رو دیدم...


     
  

 
عشق‌های ممنوعه - قسمت دوم

اسمش فاطمه بود، مامان سعید رو میگم. ۴۵ سالش بود ولی واسه من الهه زیبایی و جذابیت بود. به جرأت می‌تونم بگم هیچ زنی رو ندیده بودم که اینقدر زیبا و خوش‌اندام باشه. قدِ بلند، چشمای زیبا و عسلی رنگ، پوستِ سفید و شفاف ....وای وای که چقدر خوش تیپ و خوش پوش و خوش بو بود، بوی عطرش از فاصله دو متری هم مست‌کننده بود....


یه شلوار جین جذب پاش بود، یه بلوز سفید تنش کرده بود روشم یه شال که نصف موهای بلند و طلاییش رو نمی‌پوشوند... ساق پای سفید و گوشتیش که یه وجبش تو چشم بود داشت دیوونه‌‌کننده بود...لبای فوق‌العاده زیباش و چهره‌ای که یه کم از خطوطش معلوم بود با یه زن جاافتاده طرفی ولی بی نهایت زیبا و خوش ترکیب... من دست و پامو گم کرده بودم و مدام سوتی می‌دادم ...کل شب نفهمیدم چطور گذشت و نمی‌دونم اون شب متوجه شد که دارم مدام بهش خیره میشم و دیدش می‌ز‌نم و کوچیکترین حرکات اون بدن شاهانه‌ش رو زیر نظر دارم یا نه؟! ...مثلاً وقتی داره راه میره و کون برجسته و بی‌نقصش تکون میخوره می‌فهمه دارم با چشمام می‌خورمش و تو دلم آرزو می‌کنم که کاش می‌تونستم شلوارش رو از پاش دربیارم و اون کون تپل رو بلیسم و بخورم؟! ...نه! من این‌قدر تابلو بودم که فکر کنم سعید هم فهمیده بود ...وقتی منصور، بابای سعید اومد خونه و شام رو خوردیم و نشستیم پای تلویزیون فهمیدم اونا یه خونواده ساده ولی خوشبختن و مامان و بابای سعید همدیگه رو دوست دارن، بچه‌هاشون هم خیلی آزاد و راحتن و اصلاً سخت‌گیری تو روابطشون ندارن، البته قبلاً از سعید شنیده بودم که بخصوص مامانش خیلی اونها رو راحت و امروزی تربیت کرده... اون شب اونجا خوابیدم و شب تو همون خونه به یاد بدن سکسی زن اون خونه جق زدم و آبمو با فشار تخلیه کردم...


از اون روز رفت و آمد من به خونه سعید اینا زیاد شد و تونستم با تلاش زیاد خودم رو تو دلشون جا کنم، به بهانه اینکه ماشین داشتم و می‌خواستم بیام سعید رو بردارم ببرم دانشگاه هر روز دم در خونه‌شون بودم و معمولاً هم دعوت می‌شدم توی خونه، حالا خونه من اون سر شهر بود و تنها انگیزه‌‌م واسه این همه راه کوبیدن و اومدن دید زدن فاطمه بود... یواش یواش فاطمه به من اعتماد کرده بود و بعضی از کارهاش هم به من می‌سپرد. منم شماره‌ش رو داشتم و شروع کردم براش پیام فرستادن، جوک و شعر و متن صبح خیر و شب بخیر و هرچی که بدستم می‌رسید گاهی هم الکی عذرخواهی می‌کردم که ببخشید که پیام هام از نظرتون نامربوطه من هیچکی رو ندارم فقط شما رو دارم از تنهایی این کار رو می‌کنم. اونم برخوردش خیلی خوب و راحت بود و معمولاً جواب میداد و حتی خودش هم پیام میداد و گاهی تا شب باهم چت می‌کردیم ...


من تقریباً تونسته بودم بهش بفهمونم که چشمم گرفتتش. البته خودم اینجوری فکر میکردم، شاید اون به خاطر سنم هیچ وقت فکر نمی‌کرد من هیچ منظور دیگه‌ای داشته باشم، به کلی عقلمو از دست داده بودم و هرکاری می‌کردم که بهش قدم به قدم نزدیک‌تر بشم... دیوونه‌ش شده بودم و به هیچی جز اون و بدست آوردنش فکر نمی‌کردم، اصلاً فکر نمی‌کردم چقدر می‌تونه خطرناک باشه و ممکنه چه عواقبی داشته باشه... تا اینکه شش ماه بعد از اولین آشنایی‌مون یه روز بهش گفتم بیا بریم ناهار بیرون. گفت اوکی بذار به سعید و منصور بگم که بهش گفتم نه لطفا به اونا نگو میخوام خودمون دوتایی بریم ... قبلا چند بار فاطمه و سعید و خواهرش شیوا رو دعوت کرده بودم شام بیرون ولی این بار فقط خودش رو دعوت کردم و این براش خیلی عجیب بود اولش مکث کرد بعد گفت باشه ... بردمش بام تهران یه سفره خونه سنتی بود که بارها رفته بودم و طرف باهام رفیق شده یود، رفتیم اونجا و یه آلاچیق گرفتم و غذا سفارش دادیم. آلاچیق از بیرون دید نداشت و در ورودیش هم با پلاستیک پوشیده میشد. فاطمه که با من خیلی راحت بود شالش رو در آورد و پاهاش رو دراز کرد. البته جلوی شوهرش توی خونه هیچ وقت این کار رو نمی‌کرد ولی وقتی خودمون و بچه‌هاش بودیم خیلی شده بود که شال رو دربیاره... بعد از ناهار بهش گفتم یه سورپرایز برات دارم فاطمه خانم.. با شعف گفت سورپرایز؟ چی هست ؟ گفتم چشماتو ببند بهت نشون بدم.


براش یه گردنبد طلا با نگین‌های فیروزه‌ خیلی زیبا گرفته بودم که ١۴ میلیون آب خورده بود. چشماشو که بست دستاشو گرفتم ...یه تکونی خورد، اولین بار بود دستاشو با دستام می‌گرفتم بهش گفتم خواهش میکنم باز نکن چشاتو ...جعبه رو گذاشتم توی دستش و گفتم چشاشو باز کنه ...جعبه رو که دید یه جیغ کوچیک کشید گفت امیر این چه کاریه کردی چرا؟ چرا زحمت کشیدی ؟؟... گفتم بازش کن لطفا ... باز کرد و وقتی دیدش چشماش برق زد ... دقت کرده بودم به جز حلقه و یه دستبند سبک هیچ جواهری نداشت و حتما مثل هر زنی دوست داشت جواهرات زیبا و گرون قیمت داشته باشه ... کلی تشکر کرد و گفت چرا گرفتی و اینا ...گفتم چون من تو رو خیلی دوست دارم فاطمه ... آب دهنش رو قورت داد و گفت ماهم تو رو دوست داریم امیرجان برای من مثل سعیدی ...بهش گفتم اجازه میدی گردنبند رو بندازم دور گردنت ببینم بهت میاد یا نه ... یه کم طفره رفت معلوم بود حس کرده فضا یه کم عجیب شده، بعدش گفت باشه، پشتش رو به طرفم کرد. گفتم موهاتو لطفا جمع کن جلو ...موهاشو جمع کرد و ریخت روی شونه‌ش منم گردنبند رو انداختم دور گردنش و قفلش رو بستم همونطور که پشتش بودم دستم رو بردم جلو و نگین گردنبند رو گرفتم گذاشتم روی سینه‌ش دقیقا روی خط سینه‌ش گذاشتم و دستمو مالوندم به سینه‌ی نازش ... گفتم حتما خیلی خوشگل شده اصلا هر گردنبندی رو این گردن خوشگل و این سینه‌ی خوشگل بذاری خوشگل میشه همزمان تا می‌خواست تکون بخوره آروم گردنش رو بوسیدم و خودمو کشیدم کنار ... تا اومد چیزی بگه دستمو بردم جلوی لباش و گفتم هیششش فاطمه گوش کن، گوش کن، خواهش میکنم گوش کن ... من منظور بدی ندارم می‌دونم بدون اجازه‌ت نباید ببوسمت ولی خواهش می‌کنم گوش کن ...چشاش از تعجب گرد شده بود و آب دهنش رو مدام قورت می‌داد ... اوضاعِ خودم بدتر بود، شاید این یکی از سخت‌ترین لحظه‌های زندگیم بود. می‌خواستم عشقی رو که ماه‌ها بود توی دلم مخفی کرده بودم و کل وجودم رو به آتیش کشیده بود رو به دلبرم بگم به کسی که جادوم کرده بود و توی چشای عسلیش می‌تونستم خودم رو غرق کنم و جلوش نمی‌تونستم درست نفس بکشم... می‌ترسیدم. نه از اینکه بره به شوهرش بگه یا سعید بفهمه ، من فقط از این می‌ترسیدم که از دستش بدم و همین رابطه حداقلی هم دیگه نتونم باهاش داشته باشم. بالاخره خودمو جمع و جور کردم و گفتم ...فاطمه من از لحظه‌ای که دیدمت عاشقت شدم ...خواهش می‌کنم اول گوش کن حرفامو ...لطفاً چیزی نگو ... بعدش هرچی خواستی بگو... شاید تو بگی این یه هوسه که یه پسر جوون و بی تجربه دارتش ولی مطمئن باش من بیشتر از سنم با زنا تجربه داشتم، پسر چشم و گوش بسته‌ای نیستم و می‌فهمم عشق یعنی چی هوس یعنی چی! فاطمه! عزیزم من عاشقتم.. دیونه‌وار عاشقتم و از هرچیزی بیشتر تو دنیا می‌خوامت ...نمی‌دونم به عشق تو نگاه اول اعتقاد داری یا نه ولی من از وقتی دیدمت جادو شدم، عاشقت شدم و از عشقت مدت‌هاست دارم میسوزم، اولش سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم ولی فقط کافیه توی چشمای نازت نگاه کنم تا همه‌ی شب بیداری‌ها و سیاه مستی‌ها و سرزنش‌ها و عداب وجدان هام یادم بره ...شبها تا صبح بیدارم اینقدر مشروب می‌خورم تا از زمین و زمان جدا بشم که شاید فکرت از سرم بره ولی نمیره چون عشقه...چون عاشقتم ...آدم عاشق براش مهم نیست آخرش چی میشه و چه بلایی سرش میاد ... درست و غلط تو عشق معنی نداره ...من نمی‌تونم چون بزرگتری و همسن مامانمی یا چون شوهر داری یا بچه داری یا مامان بهترین دوستمی ازت دست بکشم فاطمه ... فقط میخوام بدونی من دیوونه‌وار عاشقتم ...(گریه‌م گرفته بود اونم با گریه من گریه‌ش گرفت... بهش نزدیکتر و نزدیکتر می‌شدم و حالا دیگه جلوی صورتش بودم) لباشو خیلی آروم بوسیدم یه بار، دوبار، سه بار لباشو بوسیدم هیچ حرکتی نمی‌کرد این دفعه لباشو بوسیدم و بعدش لباشو با لبام گرفتم و شروع کردم خوردن لباش... مثل عسل شیرین بود. تو چشاش نگاه کردم هنوز خیس اشک بود و حرکت نمی‌کرد ... زبونمو کردم تو دهنشو و زبونشو لیس زدم و دوباره لباشو گرفتم با لبم و این با دور گردن و کمرشو گرفتم و آروم خوابوندمش و خودمم روش خوابیدم و لباشو با لذت و عمیق می‌خوردم .. دستشو گذاشت رو سینه‌م و آروم هلم داد که برم عقب ... پاشدم اونم پاشد ... جفتمون نفس نفس می‌زدیم ...خط چشای فاطمه ریخته بود روی گونه‌ش با قطرات اشک ...گفت امیر این کارت خیلی اشتباه بود من بهت اعتماد داشتم تو از اعتمادم اینجوری سواستفاده کردی این چه چرت و پرتیه که داری میگی ...تو جوونی الان عقلتو دادی دست هوست ...من شوهر داا... نذاشتم حرفشو تموم کنه، دستامو بردم جلوی لباش و گفتم یه لحظه صبر کن ...عزیزم من عاشقتم بهت ثابت میکنم عاشقتم و برات جونمو حاضرم بدم ...فاطمه تو برای من مثل نفسی ...من یه روز نبینمت مردم ...من بهت احتیاج دارم ...فاطمه نباید ببوسمت ولی این بهترین و شیرین ترین لحظه زندگیم بود که تونستم برای اولین بار ببوسمت... دوباره لباشو بوسیدم بوسه بارونش کردم و لباشو خوردم و دوباره روش خوابیدم، ازش خواهش میکردم بذاره عشقمو بهش نشون بدم مدام می‌گفتم فاطمه من حاضرم جونمو واست بدم، با همه دنیا به خاطرت می‌جنگم، تو فقط بذار من عاشقت باشم، همین، اصلا منو دوست نداشته باش مطمئنم یه روز تو هم عاشقم میشی.. ولی خودتو از من دریغ نکن بذار عشقمو داشته باشم بذار تو وجودت غرق بشم ..این حرفا رو میزدم و باز اون لبای شیرینو می‌بوسیدم ...جوری می‌بوسیدم و می‌خوردم انگار آخرین بوسه‌های زندگیمه ... یه زن میانسال زیبا با اون بدن گوشتی و فوق العاده با اون چشمای خاص و اون صورت جذاب و جا افتاده درست زیرم بود و داشتم شهد لباشو می‌خوردم و عطر تنشو بو می‌کشیدم ...ماه‌ها منتظر چنین روزی بودم که بهش بگم و ببوسمش ...واکنشش از حد انتظارم آروم تر بود...حالا برای آبرو بود یا اینکه اونم منو دوست داشت خیلی آروم بود و میذاشت عشقمو با کلمات و با زبون ولبم و دستام که مدام روی سینه‌هاش و لای پاش می‌چرخید بهش ابراز کنم...


سعی می‌کنم قسمت بعد رو زود بذارم.
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn

 
عشق‌های ممنوعه - قسمت سوم

از قبل به صاحب سفره‌خونه گفته بودم دوتا آلاچیق کناری رو هم رزرو می‌کنم که کسی نیاد  مزاحممون بشه ...دنج‌ترین آلاچیق اونجا بود و هیچ دیدی هم نداشت، از قبل هم که فاطمه می‌خواست شالش رو برداره و راحت باشه با اجازه خودش در آلاچیق رو که یه نایلون دودی زیپی بود بسته بودم ...
یواش یواش زیپ شلوار جین جذبی که پاش بود رو باز کردم، جز اون یه مانتو کوتاه جلو باز داشت و زیرش یه تاپ سفید که ممه‌های گنده‌ش داشت پاره‌ش می‌کرد. لباشو ول کردم و شروع کردم بوسیدن و خوردن گردنش  و ممه‌هاش رو با دست چپم می‌مالوندم ... دست راستمو کرده بودم تو شلوارش ... شرتش خیس شده بود این نشونه خوبی برام بود ...- الهی قربونت برم تو هم خودتو خیس کردی که ...‌؛ - امیر خواهش میکنم این کارو نکن خواهش میکنم من قول میدم چیزی نگم ... از این جلوتر نرو ...من شوهرمو و خونوادمو دوست دارم ...نمی‌خوام خیانت کنم ...؛ - عزیزم فاطمه نفسم این خیانت نیست تو فقط داری میذاری یه جوون عاشق عشقشو بهت ابراز کنه...دستمو کردم تو شرتش و کشیدم روی کس خیسش ... ای جاااان الهی قربونت برم چشم عسلی ...دستمو که از آب کس قشنگش خیس شده بود کشیدم بیرون و جلوی چشاش لیس زدم آبشو ... تو چشاش نگاه کردم و خندیدم و قربون صدقش می‌رفتم ...
سریع تی‌شرتمو در آوردم ... من بدن خوبی دارم، حالا نه عضله‌ای و حرفه‌ای ولی در حد خودم ورزش می‌کنم و به تناسب اندامم اهمیت میدم... تمام بدنم هم شیو می‌کردم چون مونا دوست نداشت بدنم مو داشته باشه و موقع سکس اذیت میشد ... فاطمه دیگه مقاومتی نمی‌کرد، حرفی نمی‌زد ولی جلوم رو هم نمی‌گرفت. وقتی می‌خواستم لختش کنم خودش کمک کرد مانتو و تاپش رو در آوردم یه سوتین مشکی تنش بود و پستونای گنده‌ش کاملاً زده بود بیرون و بهم چسبیده بود و خط سینه عمیق و خوشگلش عقل از سر آدم می‌پروند ... ترکیب پوست ناز و سفیدش با سوتین مشکی ...اون شکم نرمش که یه کوچولو بزرگ بود و پهلوهاش که برای یه زن میانسال طبیعی بود و اتفاقاً این شکم و پهلوی یه کم بزرگ و نرم خیلی خیلی جذابترش کرده بود... همه‌شون داشتن دیوونه‌م می‌کردن...حمله کردم به ممه هاش و خط سینه‌ش رو میخوردم و مدام قربون صدقش میرفتم و گاهی میرفتم روش و لبای نازشو می‌خوردم...
وای از اون لبای ناز و شیرین که نمی‌تونستم دل بکنم ازش ...
ولی نه! وقت نبود باید جاهای دیگه اون بدن رویایی رو هم بخورم .. باید کس قشنگشو ببینم ...
وااای از اون کون گنده که دیوونه م کرده بود! ...

لباشو ول کردم، شلوارم رو در آوردم و سریع شرتمو کشیدم پایین و کیر سیخ شده‌مو در آوردم ...چشاش کاملا روی کیرم زوم شده بود، کیر من بزرگ و دراز و پررگ بود ...روزهای اولی که مونا رو می‌کردم با اینکه اوپن بود و قبل از من دوست پسر داشت اجازه نمیداد کیرمو بیشتر از نصفشو توش کنم و می‌گفت کیرت جرم میده .. با بدبختی تونسته بودم راضیش کنم که تا ته بکنم تو کسش ...
با لبخند اومدم دوباره روی فاطمه و کیرمو مالوندم روی سینه‌هاش... فاطمه سعی کرد بلند شه که دستاشو گرفتم و چسبوندمش به زمین... خم شدم و دوباره لباشو بوسیدم اینقدر لباشو خوردم تا فشار دادن دستامو ول کرد و آروم شد... لبامو جدا کردم و تو چشای نازش نگاه کردم : فدات بشم خواهش می‌کنم همین امروز مال من باش، فقط بذار با همه وجودم عشق و احساسمو بهت نشون بدم، بهت لذت بدم.... کیرمو از زیر سوتین‌ فاطمه انداختم لای سینه‌هاش و روی خط سینه ش می‌کشیدم ... خیلی حس خوبی بود... چندتا تف انداحتم تا کیرم راحت لای ممه‌هاش بره و شروع کردم تلمبه زدن لای ممه‌هاش و از بالا به اون چشای ناز و بدن سرخ شده و ملتهب‌ش نگاه می‌کردم که آبم با فشار پاشید لای ممه هاش ...با دستمال کاغذی سینه هاشو تمیز کردمو دوباره شروع کردم بوسیدن و مالوندنش. این بار روی زانوش نشوندم و لباشو بی‌امان می‌خوردم ...یه کم بعد بلند شدم و کیرمو گرفتم جلوی صورتش ... با التماس از پایین به چشمام نگاه کرد که معنیش این بود که نکنم ولی من کیرمو خیلی آروم گذاشتم روی لباش ... گفتم: الهی فدات بشم، نفس من، لبای خوشگلت رو وا کن قول میدم اذیتت نکنم ...باز کن نفسم، گلم ... کافی بود لباشو یه کم واکنه، که کرد و منم یواش یواش کیرمو فرو کردم ...معلوم بود بلده ساک بزنه و قبلاً برای شوهرش ساک زده چون زبونشو خودش گذاشت زیر کیرم و دندوناشو کشید بالا منم کیرمو تا دسته کردم تو، جوری که ته حلقش رو با سر کیرم لمس کردم و دماغش خود به زیر شکمم .. سرشو گرفتم که بالا رو نگاه کنه ...الهی فدای اون چشمات بشم فاطمه، عشق من، می‌دونستم یه روزی بدستت میارم ...می‌دونستم ...آه...آخ جوووون ... کیرمو آروم عقب جلو می‌کردم و تو دهنش تلمبه می‌زدم، روی ابرا بودم اون لحظه، هر ثانیه انگار یک ساعت طول می‌کشید، زمان کش اومده بود و فقط لذت بود، فاطمه هم تسلیم شده بود و مثل یه آهو زیر پاهای من که شکارش کرده بودم آروم گرفته بود، سرشو با دستام گرفته بودم و تو چشاش نگاه می‌کردم و مدام بهش می‌گفتم که چقدر دوسش دارم و کیرمو همزمان می‌چپوندم تو دهن نازش ... زیاد ته حلقی نمی‌کردم که یه وقت حالش بد نشه، واسه این جور سکس‌های خشن که من دوست داشتم هنوز زود بود، هر چند دلم می‌خواست همونجا به هفت روش سامورایی جرواجرش کنم ولی دلم نمیومد تو اولین سکسمون اذیت بشه کلاً هم اونجا روی فرش بودیم و تخت خواب نبود که بتونم با خیال راحت هرجور که دلم می‌خواد بکنمش ...
بعد از یه کم ساک زدن و تلمبه زدن تو دهنش، کیرمو کشیدم بیرون و خوابوندمش رو زمین شلوارشو در آوردم ...امان از اون رانهای تپل و سفید که مدهوشم کرده بود.. قبلا تو تولد سعید تونسته بودم یه بخشی از پاهای خوش تراش و رون سکسیش رو دید بزنم ولی این‌جوری خیلی فرق داشت ...زیباترین رونهایی بود که تا بحال دیده بودم ...افتادم به جون روناش و غرق بوسه و لیسش کردم ...از روی زانو با زبون لیس میزدم تا کسش که زیر شرت بود و اینقدر خیس بود که دور رونش هم خیس کرده بود. خودش دستشو گذاشت روی سرم و سرمو برد طرف کسش ...ای جاااان این یعنی اوکی، این یعنی منم می‌خوامت ... تو پوست خودم نمی‌گنجیدم ... گفتم یه کم کون نازتو بده بالا خانمی تا شرتتو در بیارم ... شرتشو با کمک خودش در آوردم ... کس محشرش جلو چشمام بود...سفید و تپل بود یه کم مو بالای کسش بود که معلوم بود خودش این مدلی اصلاحش کرده ... کسش کلوچه‌ای بود و یه لبه‌ی کوتاه و خیلی خوشگل صورتی هم داشت ...از لای کسش معلوم بود باید کسش تنگ باشه ... عجیب بود حتی نسترن که خیلی کوچیکتر از فاطمه بود کسش گشاد بود ولی کس فاطمه تنگ بنظر می‌رسید. با زبون به جون کس تپلش افتادم و اونم با دستاش روی سرم همراهی می‌کرد و آه و ناله می‌کرد ...یه کم که کسش رو خوردم بهم گفت امیر کمک کن سوتینمو باز کنم سینه هام داره اذیت میشه ... ای به چشم عزیزم ... نشست و یه کم یه وری شد تا سوتینشو باز کنم ...گفتم عشقم حیف این پستونای خوشگل نیست تو این سوتین های تنگ می‌ذاریشون ؟ پوستشون اذیت میشه عزیزم، همزمان دونه دونه سینه‌هاش رو میکردم تو دهنم و با لذت می‌خوردم ...
گفت: اینقدر حرف نزن امیر ...کارتو تموم کن..
     
  

 
عشق‌های ممنوعه قسمت چهارم

خوابوندمش و کیرمو کشیدم لای کس تپلش، آهش رفت رو آسمون ... کیرمو روی کسش می‌کشیدم و میزدم روی کسش و روی رونش ... از چشماش و سرخی صورتش معلوم بود که داشت می‌ترکید از شهوت ... آخر به حرف اومد: امیر چرااا اذیت می‌کنی کارتو بکن .... من: چی میخوای عزیزم بهم بگو تو چشام نگاه کن بگو چی میخوای؟ چی کار کنم؟
رفتم روش لباشو خوردم بعدشم یکی یکی پستونای نازشو کردم تو دهنم و از نوکش تا کل اون ممه های بی‌نظیر رو که حداقل ٨۵ بودن رو می‌خوردم و لیس می‌زدم... جفت ممه‌هاش رو گرفتم تو دستمو فشار دادم و تو چشاش نگاه کردم .. صورتش سرخ شده بود با التماس گفت تو رو خدا امیر ... گفتم: بهم بگو چی میخوای عزیزم بگو چرا خجالت میکشی ... ما چند لحظه دیگه می‌خوایم با هم یکی بشیم ... بگو بهم نفسم... دیگه هیچ پرده‌ای بینمون نیست چرا نمی‌گی
صورتش سرخ شده بود با التماس گفت تو رو خدا امیر ... گفتم: بهم بگو چی میخوای عزیزم بگو چرا خجالت میکشی ... ما چند لحظه دیگه می‌خوایم با هم یکی بشیم ... بگو بهم نفسم...
آخرش مقاومتش شکست و گفت : بکن امیر ... بکن منو ...
-جوووون، الان می‌کنمت خوشگلم، الان کیر میدم بهت...
کیرمو فشار دادم توی کسش .. جوووون... داشتم دیوونه می‌شدم، واقعاً کسش تنگ بود جداره کس داغش دور کیرم کیپ شده بود و همینطور فشار می‌دادم تو، اگه آبم نیومده بود همون لحظه که کردم تو کس داغش آبم ریخته بود...
داشتم کیرمو مثل خنجر توی بدنش فرو می‌کردم ...نصف کیرم توش بود که دستاش رو گذاشت روی شکمم و گفت امیر یواش یواش ...کیرت خیلی گنده ست ... تو رو خدا یواش تر..
-عزیزم مگه از مال منصور گنده تره؟
-خییلی... آاایی.. خیلی بزرگه امیر تو رو جون هر کی دوست داری مراقب باش داغون میشم با این..
-هرکسی که من دوست دارم تویی نفسم ...منو میخوای قسم بدی به خودت قسم بده ...قربون چشمات، چشم آروم آروم می‌کنمت کس تپلی.
یواش یواش کردم تو کسش تا اینکه خایه هام چسبید به کسش ... لنگاشو با دستام گرفتم شروع کردم تلمبه زدن تو کس تنگش ... ناله‌هاش به جیغ تبدیل شده بود و مدام می‌گفت آروم تر جر خوردم ... کسمو جر دادی ... کیرت کسمو جر داد ووو آااااخ جررر خوردم ...امیر داری جرم میدی داری کسمو پاره میکنی...
دیگه گوشم به این حرفا بدهکار نبود، پاهای تپلش رو خم کردم زیر بدنم و افتادم روش، لباشو می‌خوردم و به شدت تو کسش تلمبه میزدم .. میدونستم کیرم خیلی براش کلفته و دارم جرش میدم ولی لذتش مانع توقفم میشد ...
تالاپ تالاپ خایه‌هام محکم می‌خورد به کوس و کونش و بدنم به پشت رونای تپلش .. روی نوک انگشتای پام بودمو خودمو می‌کشیدم بالا و محکم ول می‌کردم و کیرم تا دسته چپونده میشد تو اون کس تنگ و خیس ... لباشو ول کردم با دستش دور گردنم رو گرفت تو چشام نگاه کرد و با نفس نفس و منقطع گفت: امیر جان داری نابودم میکنی، تو رو خدا آروم آاارر ...وم جر خوردم مگه نمیگی منو دوست داری ... همین جان گفتنش واسه من اینقدر شیرین بود که فوری تلمبه‌هام رو یواش تر کردم ... طفلک واقعا داشت پاره میشد زیرم ولی چی کار می‌کردم من سکس خشن دوست دارم حتی اگه بخوامم نمی‌تونم آروم بکنم.
کیرمو کشیدم بیرون و بهش گفتم برگرده روی زانوهاش قمبل کنه ... واااای از اون کون گنده و سفید .. افتادم به جون کون گنده‌ش و لیس و بوسه بارونش کردم ... لای کپلای نازش یه سوراخ کوچیک خوابیده بود که می‌شد حدس زد پلمپه.
-عزیزم کونت آکبنده ؟ تا به حال از کون ندادی؟
-نه امیر تو رو خدا اونو دیگه دست نزن من میمیرم اگه بکنی توش..
-نترس خوشگلم من عشقمو اذیت نمی‌کنم معلومه کونت تا حالا یه نخ هم توش نرفته ... بعداً سر فرصت اونم توی تخت خواب خونه خودمون کون خانممو باز میکنم ..
- خونه‌مون دیگه چیه ؟ چی داری میگی ؟
- عزیزم تو دیگه مال منی ...می‌فهمی؟ ...مال منی... زن منی ...خونه‌ی من خونه تو هم هست ...خونه ماست..
- امیر این حرفا رو نزن حالمونو خراب نکن.. سریعتر بکن و تموم کن..
- باشه بعداً حرف می‌زنیم ولی اینو بدون که امکان نداره من ازت دست بکشم ... تو مال منی و هیچ وقت ولت نمیکنم عشقم...
کیرمو از عقب چپوندم تو کسش و شروع کردم کردن کسش از پشت ...کسشو میکردم و کون تپلش موج می‌خورد و صدای دیوونه کننده‌ی تالاپ و تولوپ مثل یه موسیقی تو آلاچیق پخش میشد ... روی لبمه‌های نازش اسپنک می‌زدم و حسابی سرخ شون کرده بودم ...
- امیر کبودشون نکن ...مواظب باش ... آه..آه...
-کون عشق خودمه دلم می‌خواد کبودش کنم ☺
خم شدم و کمرشو تو همون پوزیشن می‌بوسیدم ... سرشو برگردوندم و لباشو بوسیدم و صورتش رو غرق بوسه کردم ..
یه ربع کردمش تا بالاخره آبم اومد دوباره و ریختم توی کسش ... بعدش خوابوندمش و کسشو خوردم که آب اونم با کلی جیغ و داد پاشید ...
یه کم تو بغلم گرفتمش و سرشو نوازش کردم بعد گفتم عزیزم خیلی دیر شده بیا لباساتو بپوس ببرمت خونه ...
لباس که می‌پوشید تیکه تیکه بدنشو می‌بوسیدم ...شلوار رو که کشید بالا از رونش تا کونش تا شلوار کامل بیاد بالا بوسه می‌زدم ... سوتین رو براش خودم بستم و دونه دونه ممه‌هاش رو اول بوسیدم بعد گذاشتم تو سوتین ... با یه کم جدیت گفت بسه دیگه... خودش بقیه لباسش رو پوشیدو رفت بیرون
وقتی رفتم حساب کنم صاحب سفرخونه نگاه و لبخند معنی‌داری داشت... با سروصدایی که ما به پا کرده بودیم امکان نداشت نفهمیده باشه کسی... قرار گذاشته بودیم برای یه ساعت سه تا آلاچیق یک و پونصد بدم که ٢ تومن کشیدم و گفتم اینم بخاطر باجنبه بودنت و معرفتت...
سوار ماشین شدیم و بردم برسونمش ... تو راه حرفامو تکرار کردم ولی اون حرفی نمیزد ... گفتم اشکال نداره بعدا وقت زیاد برای حرف زدن داریم عشقم... ولی امروز بهترین روز زندگی من بود .تو چی؟ - یه نگاهی چپ چپ بهم کرد و گفت امیر دیگه تمومش کن... بی‌حال لم داده بود روی صندلی جلو و من می‌دونستم که خیلی لذت برده -ولی خیلی حال کردی؟ نه؟ دروغ نگو دیگه منو نگاه کن... نگاه کن منو فاطمه.. با اکراه سرشو برگردوند - الهی قربون اون چشات بشم.. حال کردی تو هم نه؟
- طبیعیه که حال کردم ولی...
- ولی نداره عشقم دوست داشتی دیگه
- چرا داره. چون نمی‌تونم هضم کنم این مسئله رو ..
دیگه رسیده بودیم. برگشتم سمتش کشیدمش طرف خودم و لباشو بوسیدم ..
-من عاشقتم فاطمه ، تو مال منی .. الان میتونی فکر کنی حتی میتونی بهم بگی نه ولی من دست بردار از عشقم نیستم و آخرش تو رو هم عاشق خودم می‌کنم ...فاطمه من حتی برای ازدواج باهات هم آماده‌م ..اگه از شوهرت جدا بشی بدون یه لحظه درنگ باهات ازدواج می‌کنم
-خواهش میکنم بسه دیگه ...بس کن بذار به همه این چیزا فکر کنم ...نیاز به استراحت دارم ..
- باشه خوشگلم برو حسابی بخواب. قبل خواب بهت زنگ میزنم جواب بده.
گردنبندشو در آوردو گذاشت توی کیفش، پیاده شد و رفت ...ولی من میدونستم اون دیگه مال خودمه...
     
  

 
منتظر نظرات و انتقادات دوستان هستم
     
  
مرد

 
این امیر ، عجب آدم نامردیه !!
     
  

 
عشق‌های ممنوعه - قسمت پنجم

اون شب به زنگ و پیامام جواب نداد. صبح فرداش رفتم در خونه‌شون، سعید خیلی گرم ازم استقبال کرد و تعارف کرد صبحونه رو باهم بخوریم... فاطمه با دیدن من اولش یه کم بهم خیره شد و تو فکر فرو رفت ولی زود خودشو جمع کرد و سلام احوالپرسی کرد، منم عادی رفتار کردم. خواهر سعید، شیوا هم که با من رابطه‌ی خوبی داشت  اومد سلام کرد و یه کم سربه‌سر همدیگه گذاشتیم... باباشون مأموریت بود، منصور معمولاً دو - سه روز تو جاده بود یکی دو روز خونه. گویا صبح خیلی زود رفته بود ترمینال و سرویس داشت به اهواز... سعید گفت من میرم سنگک بگیرم و بیام. شیوا هم گفت منم یه دوش بگیرم تا داداشی بیاد...
وقتی با فاطمه تنها شدم، رفت آشپزخونه خودشو سرگرم کرد. آروم رفتم آشپزخونه، فاطمه پشتش به من بودو داشت وسایل صبحونه رو آماده می‌کرد... آروم از پشت بغلش کردم، یه جیغ کشید که سریع بهش گفتم هیششش منم عزیزم... محکم از پشت بغلش کردم. یه بلوز آستین‌دار تنش بود با شلوار راحتی، کیرم چسبیده بود به کونش و لای کپلاش بود. موهاشو جمع کردم و گردنشو آروم آروم بوس می‌کردم...
-نفسم چرا دیشب جوابمو ندادی‌‌‌‌؟ نگفتی من از دلتنگی می‌میرم؟
-فاطمه دستامو از دورش جدا کرد و با عصبانیت گفت ولم کن... ولللم کن امیر.. چرا این کارا رو میکنی امیر؟ ببین من نمی‌فهمم توی سرت چی می‌گذره، گیرم که چیزایی که میگی دروغ نباشه ولی من یه زن متاهلم، مادر دو تا بچه‌م، شوهرمو و بچه‌هامو دوست دارم... یه لحظه مکث کرد و بعد با گریه گفت: تا حالا دست هیچ مرد نامحرمی به من نخورده بود...
نمی‌دونستم واقعا دارم چه غلطی می‌کنم ولی گاهی یه راهی رو که شروع می‌کنی باید تا آخرش بری، بخصوص وقتی حرف از عشق و احساس باشه دیگه پشیمونی و شل شدن معنی نداره... طبیعی بود که با دیدن حال پریشونش یه کم شل شدم ولی زود خودمو جمع کردم و با اعتماد بنفسی که نمی‌دونم از کجا آورده بودم ادامه دادم.
-عزیزم.. عزیزم ببخشید... گریه نکن..
این بار از روبرو بقلش کردم و پیشونیش رو بوسیدم؛
-فاطمه به خدا من نمی‌خوام تو رو ناراحت کنم.
خودمم بغض گلومو گرفته بود؛
-من فقط عاشقتم، نمی‌تونم فراموشت کنم یا از احساسم بهت دست بکشم.
فاطمه: تو از من سواستفاده کردی... تو بهم تجاوز کردی امیر، من بهت اعتماد داشتم، تو رو مثل پسر خودم می‌دونستم.
- فاطمه من بهت تجاوز کردم؟ من اصلا به چیزی مجبورت کردم؟ یادت نیست؟ من فقط بهت عشق دادم تو هم خودت با من سکس کردی... تو نمی‌تونی بگی نمیخواستی...
- نمی‌خواستم، نمی‌خواستم، نمی‌خواستم...
- آروم باش عزیزم باشه...
رفتم جلو که بقلش کنم؛ دستاشو گذاشت روی سینه‌ام که نزدیکتر نشم؛
- کاری باهات ندارم فقط بقلت می‌کنم... باشه؟!
سرشو گذاشت رو شونه‌مو آروم گریه می‌کرد و زیر لب تکرار می‌کرد نمی‌خواستم؛
- عزیزم قبل از همه اینها مگه خودت متوجه نشده بودی؟ یعنی تو متوجه نگاه‌ها و حرفای من نمی‌شدی؟ نفهمیده بودی بهت علاقه‌مند شدم...
اینا رو با صدای آروم کنار گوشش می‌گفتم و آروم موهاشو نوازش می‌کردم؛
-چرا عزیزم فهمیده بودی، چیزی به زبون نمی‌آوردی ولی چشمات باهام حرف می‌زد، نگاهات بهم می‌گفت می‌دونی، خوب هم می‌دونی و دلت می‌خواد ادامه بدم، همونطور که دیروز تو آلاچیق نگاهات بهم می‌گفت دلت میخواد عشق‌بازیمون ادامه پیدا کنه، همونطور که وقتی دیشب رسوندمت و باهمه وجودم ازت لب گرفتم توهم بهم لب دادی و بوسیدی و با نگاهت بهم گفتی تو هم منو می‌خوای...
با دو دست صورت ماهشو گرفتم و گونه‌هاش که خیس اشک بود رو نوازش کردم، صورتمو بهش نزدیک کردم، توی چشاش نگاه کردم و بازهم همون نگاهو دیدم، آروم لباشو بوسیدم، لبامو جدا کردم و طوری که نفسم به لباش می‌خورد با نجوا بهش گفتم: همونطور که الان میذاری لباتو ببوسم و جلوم رو نمی‌گیری چون که تو هم منو می‌خوای... دوباره یه بوسه دیگه از قنچه لباش برداشتم و بعد پیشونیش رو بوسیدم...
-فدات بشم من، صورتتو بشور الان سعید میاد، نفهمه گریه کردی.
بدون اینکه چیزی بگه شیر آب رو باز کرد و صورتش رو شست، آرایشی نداشت که بهم ریخته باشه ولی رفت تو اتاق خوابش و یه آرایش سبک کرد که کسی متوجه نشه گریه کرده...
سعید اومد و همگی نشستیم دور میز غذاخوری، فاطمه روبروی من نشسته بود و من تمام توجه‌م بهش بود... نمی‌تونستم ازش چشم بردارم... چقدر این زن زیباست، چقدر بی‌رحمانه زیباست...
وقتی لقمه می‌ذاشت توی دهنش یاد این می‌افتادم که دیروز با همین لب و دهن برام ساک زده، اون نگاهش از زیر وقتی کیرم تا ته توی دهنش بود رو یادم میومد..
اونم بهم نگاه می‌کرد ولی سریع نگاهشو می‌دزدید... اون یاد چی می‌افتاد؟ پسر جذابی که کمتر از نصف سنشو داره و جلوش نشسته دیروز پاهاش رو گرفته بود تو چشماش با اعتماد به نفس نگاه می‌کرد و کیرشو با قدرت تو کسش می‌کرد... پسری که جلوش نشسته، دوست صمیمی پسرش، همسن پسرش، پسری که بانگاهش داره میخورتش همون پسریه که دیروز کس و کونشو گاییده بود، اولین مردی بود که به جز شوهرش بهش دست زد، تمام اندام‌های خصوصیش رو تصاحب کرد، شکارش کرد و هرجوری که دوست داشت گاییدش...

با صدای سعید که کجایی حواست نیست دارم باهات حرف می‌زنم به خودم اومدم؛
-جانم سعید
-داشتم واسه شیوا داستان اون شبو تعریف می‌کردم که تو راه برگشتن دماوند بنزین تموم کردی و ١۵ کیلومتر پیاده رفتیم... همه زدن زیر خنده... اون روز اینجوری تموم شد.

روزهای بعد اینقدر بهش پیام دادم و زنگ زدم تا اینکه آخرش هم جواب داد و چند کلمه حرف زد هم دیگه پیام‌ها رو جواب میداد و این واسه من خودش یه دلگرمی بود. هرچند می‌دونستم که به چیزی که می‌خواستم همین الانشم رسیدم و اون هم رابطه با من رو می‌خواد ولی می‌دونستم براش خیلی سخته و براحتی نمی‌تونه رضایت بده که با من باشه...

مدام بهش پیام می‌دادم. پر رو پر رو ازش می‌پرسیدم کجایی می‌گفت هرجا چی‌کار داری، می‌گفتم یعنی من حق ندارم بدونم زنم کجاست اونم می‌خندید و می‌گفت خیلی پررویی.. خلاصه تونستم با مسخره‌بازی و شوخی گاردش رو باز کنم و راحت‌تر بتونه حرف بزنه... از ابراز عشق و علاقه‌م و گفتن احساساتم هم دست نمی‌کشیدم، تا اینکه برام یه پیام طولانی فرستاد گفت امیر جان من می‌دونم تو منو دوست داری و این عشقت یه عشق واقعیه ولی من حتی اگه تو رو دوست داشته باشم هم به شوهرم و بچه‌هام خیانت نمی‌کنم... تازه تو به خانواده خودت فکر کردی اگه اونا بفهمن چی، یه زنی که همسن مادرته چطور می‌خواد کنار تو باشه... به سعید فکر کردی من چطور تو چشمش نگاه کنم خود تو چطور می‌خوای تو چشمش نگاه کنی و بگی با مادرش رابطه داری... نه امیر جان این غیرممکنه... همه چی رو فراموش کنی بهتره.. منم فراموش می‌کنم انگار که هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده...
برای من معنی این پیامش این بود که اون منو دوست داره و داره غیرمستقیم میگه، واسه منه دیوونه‌ی عاشق این مثل این بود که بهم گفته باشه دوسم داره... تو پوست خودم نمی‌گنجدیم... واسش نوشتم: این یعنی دوسم داری نه؟ یعنی تو هم منو دوست داری ولی بخاطر خانواده‌‌ت و اختلاف سنی‌مون میخوای پا رو دلت بذاری؟ ولی اینو بدون هیچ کدوم اینا برای من مهم نیست، هیچ کدوم از چیزایی که گفتی غیرممکن نیست، تو عشق هیچی غیرممکن نیست عشق من... اگه تو هم منو دوست داری دلتو بسپر به من، دلتو بده به من منم بهت قول میدم دلتو هیچ‌وقت نشکونم و تا آخرش باهات بمونم و کنار من همیشه خوشحال باشی... فاطمه بقیه مهم تر از خودت نیستن... بقیه هم باهاش کنار میان، خانواده من رو به من بسپار، بچه‌هات هم درک میکنن... خواهش می‌کنم بهش فکر کن...
جوابی نداد...
     
  

 
عشق‌های ممنوعه - قسمت ششم

پیام‌ آخرم رو جواب نداد، منم مدام زنگ می‌زدم و پیام می‌دادم که از حالش خبردار بشم ولی دریغ از یه جواب... تو اون چند روز سعید هم چندبار زنگ زد و می‌خواست بیاد پیشم ولی هر سری یه جور دست به سرش می‌کردم، نمی‌تونستم ببینمش، اوضاع عجیبی بود با وجود اینکه دیوونه‌وار فاطمه رو می‌خواستم ولی هر وقت سعید رو می‌دیدم شرمنده می‌شدم، برای فرار از فکر کردن و عذاب وجدان سعی می‌کردم سعیدو نبینم، حتی کلاس‌هامم نمی‌رفتم...
این وضع دو سه روز ادامه داشت تا اینکه براش نوشتم اگه جواب ندی میام اونجا و جلوی همه میگم دوست دارم برام هم مهم نیست چی بشه... جواب داد: دیوونه بازی در نیار، باشه جواب میدم...
- فکر کردی به حرفام؟ چرا این همه پیام میدم و زنگ میزنم جواب نمیدی؟ باعث شدی اعصابم خورد بشه دوست دخترم رو بزنم...
- وااا مگه تو دوست دختر داری؟ پس این عشق مِشق گفتنت چیه؟
- خخخخ حسودیت شد؟
- خفه شو امیر... بگو ببینم جریان این دختره چیه؟
- هیچی دختره موناست اسمش، دوست دخترمه، اینقدر از دست تو عصبانی بودم که رو سر اون خراب شدم و از خونه انداختمش بیرون و بهش گفتم دیگه نمی‌خوام ببینمش
-تو واقعا رو یه زن دست بلند می‌کنی؟! اصلاً باورم نمیشه
-نه عزیزم نزدمش که، یعنی اونجوری که فکر می‌کنی نه، دستشو گرفتم پرتش کردم بیرون اینقدر که رفت رو اعصابم...
-واقعا برات متاسفم. تو که دوست دختر داشتی برای چی افتادی دنبال من؟
- یه کلام بگو حسودیت شده این حرفا چیه دیگه
- گفتم چرت و پرت نگو امیر جواب سوالمو بده
- باشه عزیزم عصبانی نشو، من با مونا چند ماه قبل از اینکه تو رو ببینم دوست شدم، قبلشم یه دوست دختر دیگه داشتم، قبل از اونم یکی دیگه و... تو که انتظار نداشتی من قبل از تو با هیچکی نبوده باشم؟! از وقتی هم تو رو دیدم دیگه چشمام هیچ زنی رو جز تو نمی‌بینه، از همون موقع همه‌ش با مونا دعوا داشتم، می‌خواستم یه موقع مناسب باهاش کات کنم که دیگه امروز اینجوری شد
- منظور من این نبود امیر، معلومه هست چی میگی، میگم تو دوست دختر داری دیگه چیت کم بود که چشمت دنبال زن مردمه؟
- تو زن مردمی؟! تو زن خودمی خخخ
- لوس نشو بچه اَههه چقدر تو پر رویی آخه
- ببین فاطمه جون حالا که این دختره رو انداختم بیرون و همه‌ش هم تقصیر تو بود دیگه خودت باید بیای زحمت شوهرتو بکشی، گفته باشم من نمی‌تونم شب تنها بخوابم
- هرهرهر خب برو دست یه فاحشه خیابونی دیگه رو بگیر بیار تو خونه‌ت تنها نخوابی
- اولاً که دیدی حسودیت میشه؟ الکی الکی به دختری که نمی‌شناسی داری انگ جندگی میزنی در حالیکه این بدبخت فقط جور تو رو می‌کشید و اینجا به مرد تنهات سرویس میداد دوماً من یه مرد متأهلم و هیچ‌وقت به خانمم خیانت نمی‌کنم و نمیرم جنده بیارم...
- باشه باشه... پر رو.
-فاطمه مطمئنم کلی خندیدی و دلت شاد شده عزیزم حالا به سوالم که صدبار پرسیدم جواب بده، اول اینکه حالت چطوره عزیزدلم؟ دوم هم به حرفام فکر کردی یا نه؟
- حالم خوبه
- خب خدا رو شکر که حال عشقم خوبه. دومی چی؟
- فکر کردم
- جوابت چیه؟
- اینجوری نمیشه حضوری میگم بهت
- همین الان پاشو بیا اینجا.... نه نه الان خودم میام دنبالت...
- نمی‌خواد بیای من نمیام اونجا
- چرا نمیای؟ مگه اینجا چشه؟
- یه وقت سعید منو اونجا ببینه چی؟
- مگه سعید الان خونه نیست؟
- چرا هست
- خب دیگه عزیزم، اون دیگه امروز این‌ورا نمیاد، البته کلاً چند روزه اینجا نیومده. خیالت از اون راحت باشه، منصور هم که نیست یه بهونه جورکن بیا اینجا حرف بزنیم، قول میدم فقط حرف بزنیم  
- باشه
- پس آماده شو بیام دنبالت
- نمی‌خواد خودم میام نمی‌خوام کسی مارو باهم ببینه...

سریع خونه رو مرتب کردم، این دختره ی عوضی زده بود یه گلدون رو ظهری قبل از اینکه پرتش کنم بیرون شکونده بود. همه‌جا رو تمیز کردم، خودمم رفتم حموم یه دوش گرفتم و پشمای کیرمو زدم اومدم بیرون.... یه شیشه مشروب و یخ آماده کردم، دو تا شمع و یه میز شیک چیدم. تخت خواب دونفره خیلی بزرگ و راحتی داشتم که مرتبش کردم و ملحفه تمیز کشیدم رو تخت و دوتا حوله تمیز هم گذاشتم دم دست، تو پاتختی همیشه کاندوم و ژل داشتم ولی باز هم چک کردم که همه‌چی اوکی باشه.... دیگه نمی‌دونستم باید چی کار کنم خیلی هیجان داشتم... واسه اولین بار زنی که عاشقش بودم داشت میومد خونه‌م و امکان نداشت شب تو بغلم نخوابونمش... نه! حتماً اون خودش هم می‌دونست معنی اومدنش اینه که باید کل شب رو زیر من بگذرونه، اصلاً اگه برای همین نبود و می‌خواست بهم دوباره بگه نه چرا گفت حضوری چرا وقتی دعوتش کردم خونه مقاومت نکرد؟! حتماً اونم فهمیده من خیال ندارم بی‌خیالش بشم و بالاخره تسلیم شده و به حرف دلش گوش کرده....

ساعت ١٠ شب زنگ زد گفت پایین آپارتمانم، آیفونو زدم و بهش گفتم بیاد طبقه سوم. درم باز گذاشتم...
در باز شدو اومد تو... وااای خدای من چی شده بود، حالا فهمیدم چرا اینقدر دیر کرده، یه شلوار جین تنگ زاپ‌دار پاش کرده بود که ساقش کوتاه بود و سفیدی دیوونه‌کننده پاهاش بدجور تو چشم میزد، روی ران‌های گوشتی و خوشگلش هم زاپ داشت و پوست درخشان و سفیدش خودنمایی می‌کرد، یه کفش تابستونی هم پاش بود و تو مچ پای راستش هم یه خلخال انداخته بود که تاحالا ندیده بودم بندازه و بدجور دلفریب‌ش کرده بود، یه مانتو جلوباز سفید با آستین کوتاه تنش بود و زیرش یه تاپ آبی تنگ... ممه‌های گنده‌ش کاملا از مانتو بیرون زده بود و بالای سینه ش که حالا دیگه با شال نپوشونده بود گردنبندی که من براش خریده بودم رو انداخته بود. یه شال آبی کم‌رنگ، موهای اکستنشن شده و یه میکاپ خیلی شیک که حسابی دلبرش کرده بود، پدرسگ انگار از صبح رو خودش کار کرده بود...
با دیدن این تیپ و لب خندونش متوجه شدم که حدسم درست بوده و همه‌چی اوکی شده. حمله کردم بهشو امونش ندادم، دستمو انداختم دور کمرش و شروع کردم لب گرفتن، اونم دستشو روی بازوهام گذاشته بود و لب میداد...
کیرم تو شلوارکم داشت می‌ترکید و به سفت‌ترین حالتش رسیده بود... دستامو از پشت گذاشته بودم رو کون گنده ش از رو شلوار...
بعد یه کم لب گرفتن با دستاش سرمو گرفت و یه کم جدام کرد گفت :امیر صبر کن مهلت بده برسم تو چقدر هولی...
- نیست تو هول نیستی، تو نمیگی اینجوری می‌پوشی چه بلایی سر دل من میاری، نمیگی همینجا دم در می‌گیرم جرت میدم
- هوووی یواش بذار برسم...
دور کمرش رو گرفتم و راهنماییش کردم سمت پذیرایی، همونجور هم دستم رو کون گنده ش بود و قربون صدقه‌ش می‌رفتم... شالو مانتوش رو درآورد و نشست، خودمم نشستم کنارش، موهاشو زدم کنار..
- الهی فدات بشم خوش اومدی به خونه‌مون... چطوره دوست داری خونه رو؟
یه نگاهی انداخت و گفت خیلی خوشگل و مرتبه انتظار نداشتم اینقدر مرتب باشه
- واسه تو درستش کردم عشقم... ودکا میخوری؟
- نه خیلی دوس ندارم
- فقط یه کمی، میتونم برات میکسش کنم که خوش طعم بشه
- باشه فقط یه کم بریز...
واسه خودم یه پیک پر ریختم و واسه فاطمه یه ته پیک با هایپ میکس کردمو دادم دستش
- بسلامتی عشقمون
- به سلامتی عشق تو نه من
     
  

 
قسمت هفتم

پیکا رو به هم زدیم و خوردیم، نزدیکش شدم و دستمو انداختم دور کمرشو به طرف خودم کشیدمش و ازش لب گرفتم، وسط لب گرفتن خودشو جدا کرد و گفت :امیر باید حرف بزنیم...
- باشه باشه حرف بزنیم...
- امیر من خیلی فکر کردم، من هیچ‌وقت اینجوری نشده بودم... ببین من عاشق منصور نبودم، مادرش منو پسندید و با پدر و مادر من حرف زدنو و خیلی سنتی ما ازدواج کردیم، هیچ‌وقت محدودم نکرد هیچ‌وقت باهام بدرفتاری نکرد و تو همه این سال‌ها مرد خوبی بود، پدر خوبی هم بود، منم هیچ‌وقت بهش خیانت نکردم... من عاشقش نبودم ولی وقتی سالها می‌گذره و یه مرد با خانواده‌ش خوب رفتار میکنه علاقه شکل میگیره، من دوستش دارم، زندگیمم دوست دارم... ولی من هیچ وقت اینجوری نشده بودم
- چه جوری؟
- گفتنش برام سخته
- از همه کارایی که تا الان باهم کردیم سخت تره؟
- لوس نشوو امیر
- چرا تعارف می‌کنی عزیزم؟ من و تو دیگه هیچ پرده‌ای بینمون نیست من و تو تنامون رو به هم دیگه سپردیم و باهم سکس کردیم، عشق‌بازی کردیم، بارها بوسیدیم همدیگه رو و من می‌دونم بوسه‌هات هر دفعه بااحساس تر شده... میدونم اون چیزی که میگی چیه ولی می‌خوام خودت بدون رودربایستی بگی
- امیر تو تنها کسی هستی که اینجوری بهم احساس زن بودن دادی، بهم عشق دادی امیر.. من... من دوست دارم.
بالاخره گفت... حس کردم بدنم سست شد، داشتم پس می‌افتادم؛
- امیر این خیلی عجیبه ولی من می‌خوام بهت جواب مثبت بدم، می‌ترسم خیلی می‌ترسم... تو باید قول بدی زندگی من خراب نشه، شوهرم و بچه‌هام و کلا هیچکی نباید بفهمه... می‌خوام با تو برای اولین بار تو زندگیم واسه‌ی خودم زندگی کنم، میخوام طعم عشقو باهات بچشم...
- یه دقیقه صبر کن فاطمه یه دقیقه...
پاشدم و جلوش زانو زدم و پیشونیش رو چسبوندم به پیشونیم و زل زدم تو چشماش؛
- تو الان بهم گفتی منو دوست داری؟ درست شنیدم؟
- آره عزیزم آره دوست دارم...
چشمام پر اشک شده بود... لباشو عاشقانه بوسیدم، این بوسه با همه قبلی ها فرق داشت، حالا مطمئن بودم منو دوست داره مطمئن بودم که دیگه مال منه... برام مهم نبود می‌گفت زندگیمو و شوهرمو دوست دارم و نمی‌خوام خرابش کنم، واسه من مهم‌ترین چیز همون دوست داشتنی بود که بهش اعتراف کرد، مطمئن بودم از چنگ شوهرش درش میارم و برای همیشه و تا آخر عمر مال خودم میشه... آروم و عاشقونه لب می‌گرفتیم مدام می‌گفتم دوست دارم، عزیزم می‌دونستم می‌دونستم بالاخره عاشقم میشی، اونم بارها و بارها گفت دوست دارم.
گردنشو و دستاشو همه‌جاشو بوسیدم تا رسیدم به دست چپش، حلقه‌ش بود... همون حلقه‌ای که تنها چیزی بود که نشون می‌داد اون مال یه مرد دیگه‌ست.. حلقه‌ش رو از تو دستش در آوردم و انداختم توی پیک مشروبم
- فاطمه از این به بعد وقتی پیش منی اینو تو انگشتت نمی‌کنی
- چشم...
بغلش کردم دستمو انداختم زیر کمرش و زانوشو بلندش کردم، دستشو انداخت دور گردنم، همزمان که لباشو می‌بوسیدم بردمش طرف اتاق خواب.. خیلی آروم و یواش حرکت می‌کردم. ماشالله سنگین بود ولی برام مهم نبود اون لحظه هیچ چی رو حس نمی‌کردم، می‌تونستم کوه رو هم بلند کنم...
وقتی رسیدم تو اتاق خواب همونطور که فاطمه تو بغلم بود چرخیدم که کل اتاق رو ببینه
- ببین عشقم این اتاق خواب من و توئه ازش خوشت میاد؟ البته اگه خوشت نیاد هم فردا میدم کل دیزاینش رو طبق سلیقه خودت عوض کنن، این اتاق خواب توئه و میخوام توش راحت باشی، قراره اینجا هر شب کس بدی خانمی ...
- ای جووون خیلی خوشگله امیر واقعا دوسش دارم...
آروم گذاشتمش رو تخت و جلوش وایستادم‌‌؛
- کیر شوهرتو در نمیاری خانومی؟
شلوارکمو شرتمو باهم کشید پایینو کیر سیخ شده‌م خورد تو صورتش...
- اوووف امیر نمی‌دونی از اون روز یه شب نیست با خیال کیرت تو خواب خودمو خیس نکرده باشم
- الهی من قربون اون کس خوشگلت برم پس چرا زودتر نیومدی نفس خانم؟
- امیر خیلی بزرگه... چشاش چیزی جز کیرمو نمی‌دید، کیر من نزدیک ٢٠ سانته و کلفتیش تو شق ترین حالتش اندازه‌ایه که دست فاطمه به سختی میتونه دورش رو کامل پرکنه... رگهاش به شدت بیرون زده بود و کلاهک تیزش با پیش‌آبم خیس بود... فاطمه دیگه چیزی نمی‌شنید؛
- خیلی خیلی گنده ست امیر
- دیگه مال توئه عشقم، این کیریه که قراره هر شب زیرش ناله کنی
- زیر این جیغ میزنم... جوووون
- امیر ولی قول بده مراقبم باشی...
- چشم خانمی چشم
دهنشو نزدیک کیرم کرد و زبونشو در آورد و شروع کرد لیس زدن، مثل بستنی لیس میزد کیرمو... آب دهنشو جمع کرد و ریخت رو کیرمو شروع کرد دو دستی مالوندن کیرم از بالا تا تهش... با شعف نگاهش می‌کرد، الهی فداش بشم خوشحال بود که همچین کیری و همچین دوست پسری اونم تو این سن و سال گیرش اومده، مهم تر از همه این بود که بالاخره خجالت رو گذاشته بود و کنار و داشت حال می‌کرد، این واسه منم خیلی بهتر بود و بیشتر بهم حال می‌داد...
کیرمو گذاشت تو دهنش و شروع کرد پر سر و صدا و تند تند ساک زدن، واقعا خوب ساک میزد و از ساک زدنش راضی بودم... پشت سرش رو گرفتم و کیرمو تا ته کردم تو دهنش چشاش گشاد شد و نگاهشو بهم دوخت... خیلی حس خوبی بود... فاطمه مامان سعید اون زن ایده‌‌آل اون زن میانسال نجیب حالا تو تخت خواب خودم و زیر پاهام بود و کیرم تا ته تو دهنش بود، حس فوق العاده لمس حلقش با سرکیرم دیوونه‌م کرده بود، سرشو محکم گرفتم و کیرمو توی حلقش فرو کردم، تنگی گلوش رو دور سر کیرم حس کردم، فاطمه اوق زد و با دستش رو دستم زد و ازم خواست بیارمش بیرون... کشیدم بیرون، با کلی آب دهن کِش اومده کیرم از تو دهنش در اومد و فاطمه شروع کرد سرفه کردن.
خوابیدم رو تخت و مچ پاشو گرفتم کشیدم رو خودم... تاپشو در آوردم و خوابوندمش رو خودم و مشغول لب خوری و بعدش خوردن گردنش و ممه‌هاش از رو سوتین شدم... بعدش سوتینش رو باز کردم و پستونای سفید و گنده‌ش آویزون شد به طرفم... کشیدمش بالاتر و شروع کردم خوردن و چلوندن دونه دونه‌ی اون پستوناش... حسابی پستوناشو خوردم و بعد بغلش کردم و انداختمش زیر... دوباره لباشو می‌خوردم و ریز ریز کل تن زیباش رو بوسیدم و خوردم تا نافش... شکم نرم و یه کمی تپلیش رو با لذت لیس میزدم نافشو لیس می‌زدم و همزمان با یه دستم ممه‌هاش رو می‌چلوندم و با یه دستم از رو شلوار کسشو چنگ میزدم...
دکمه و زیپ شلوار جینشو باز کردم و از پاهاش درش آوردم، یه شورت توری پاش بود که فقط روی کسش پوشونده شده بود... ناگفته پیداست کل شورتش خیس بود پدرسگ حشری...
رونای تپل و قشنگشو ریز ریز می‌بوسیدم و می‌لیسیدم و آه از نهادم بلند شده بود، اونم بدجور به آه و ناله افتاده بود و قربون صدقه‌م میرفت...
- عشقم کس خوشگلت خیلی وقته منتظره... اجازه هست این ناناز رو در بیارم و بلیسمش؟ ها؟ کس‌لیسی تو بکنم؟
- جووون امیرم عشقم بخورش بخووورش... کسم مال توئه... همه تنم مال توئه... من مال توئم...
کونشو بلند کرد و کمک کرد شرتشو از پاش در آوردم... واای واای چی کرده بود، چی ساخته بود، معلوم بود رفته اپیلاسیون... کسش مثل هلو شده بود، سفید و خوشگل و صاف... آب از لب و لوچه‌ی کس نازش آویزون بود، دلم می‌خواست درجا کیرمو بچپونم تو کس تنگشو و مثل سگ بگامش ولی میخواستم هم حال کنم هم اون حال کنه... دستمو کشیدم رو کس تپلش..
- واای خدااا فاطمه این چیه چرا اینقدر آخه نازو خوشگله، من دارم سکته می‌کنم فاطمه، یعنی این خوشگل از این به بعد هر وقت بخوام مال منه؟!
- آره عزیزم همیشه مال توئه...
- جووون بخورمش....
خم شدم رو کسش، یه زبون کشیدم روش.. جووون دیوونه کننده بود... فاطمه سرمو گرفت و چسبوند به لای پاش، لنگاش رو با دستام به دو طرف باز کردم و شروع کردم خوردن و لیسیدن اون گوشت خالص... واقعا گوشت خالص بود، کل بدن این زن یک تیکه گوشت سفید لخم بود، با ۴۵ سال سن یه لک روی اون پوست نازش نبود، فقط از چربی‌ها و بعضی جاهای پوستش که خط و خطوطی ریزی داشت مشخص میشد که این تنِ یه زن جاافتاده ست... عاشق همه اجزا بدنش بودم... فاطمه از همه جهت زن ایده‌آل من بود، زنی که همیشه رویاش رو داشتم و حالا تصاحبش کرده بودم...
کسشو خوب لیسیدم و خوردم و فاطمه هم به اوج رسیده بود و با فشار دادن سرم تو کسش و چندتا جیغ ارضا شد...
بعد از ارضا شدنش فوری بغلش کردم و بدنشو نوازش کردم که آروم بشه... یه کم که تنش آروم گرفت و به حالت عادی در اومد لبشو بوسیدم و خوابیدم و بهش گفتم برام ساک بزنه. .
اونم مشغول ساکیدن شد و حسابی و با آب و تاب و سر وصدا ساک میزد... کیرمو که خوب راست کرد دوباره خوابوندمش و از کشو یه کاندوم برداشتم با ژل...
- فاطمه اگه میخوای کاندوم بکشم رو کیرم
- خودت چطوری دوست داری عزیزم؟
- من اصلا دوست ندارم کاندوم بزنم، می‌خوام با پوست کیرم گوشت ناب کستو حس کنم..
- جووون عزیزم نمی‌خواد کاندوم بذاری همینجوری لخت بکن توش...
یه کم ژل با کف دست مالیدم رو کسش چون بعد از اینکه آب کسش اومده بود با دستمال کسشو خشک کرده بودم، کیرمم ژل زدم و آروم گذاشتم روی کسش
- آماده ای عشقم؟ واسه اولین بار روی این تخت داری کس میدی قراره از امشب هر روز کست همینجا جر بخوره، آماده‌ای؟
- آره امیرم... کیر میخوام... کیر تو بکن تو کسم... بکن منو... بکنم... جووون
     
  
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

عشق‌های ممنوعه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA