انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 12 از 16:  « پیشین  1  ...  11  12  13  14  15  16  پسین »

بدون مرز


مرد

 
samira_1363
ببین هیچ مردو زنی در وحله اول دوست نداره چندین دلیل مهم داره چون خودش رو صاحب ومالک طرف مقابل میدونه.وخود خواهی ذات عقله ولی انسانهایی که دست به این کار میزنن2دسته هستن یکی به علت سرکوب جنسی دچار اختلال شدن.دسته دوم که خیلی نادرن عشق رو حقیقتن فهمیدن وبه عشق لذت بردن عشقشون پا روئ همه باید و نبایدها میذارن وواقعا زمین برای بزرگی اونا کوچیکه
fmf wow
     
  

 
سحر
قسمت بیست و نهم
بخش اول

+خانم محترم با من بحث نکنید. ما تا دل‌تون بخواد مدرک داریم. کار غیر قانونی شما بی پاسخ نخواهد ماند. اول از همه پروانه طبابت شما باطل می‌شه. یعنی نه تنها حق ندارید که متخصص زنان و زایمان باشید، بلکه یک دکتر عمومی ساده هم نخواهید بود.
صدای افخم به تته پته افتاد و گفت: اصلا ش‌ش‌شما کی هستین؟ ددلیلی نمی‌بینم که پ‌پ‌پای تلفن با شما در این مورد حرف بزنم.
دیگه بیشتر از این دلم نیومد سر به سر افخم بذارم. البته دیگه بیشتر از این نمی‌تونستم جلوی خنده‌ام رو بگیرم. خنده‌ام گرفت و گفتم: توعه خنگ یعنی صدای من رو تشخیص ندادی؟
افخم کمی مکث کرد. بالاخره من رو شناخت و گفت: بمیری مهدیس. مگه دستم بهت نرسه. از وسط جرت می‌دم. اصلا تقصیر منه که همون چهار سال پیش که جوجه صورتی بودی، بهت رحم کردم. باید جوری ترتیبت رو می‌دادم که الان واسم دُم در نیاری. کثافت عوضی، داشتم سکته می‌کردم.
صدای خنده‌ام رفت بالا و گفتم: وای افخم حاضرم یه دست راستکی بهت بدم و الان قیافه‌ات رو ببینم.
-خفه شو بی‌شعور. گفتم که، مگه دستم بهت نرسه.
سعی کردم جلوی خنده‌ام رو بگیرم و گفتم: باشه عزیزم، هر وقت بخوای من در اختیار تو. اصلا باعث افتخار ماست که توسط شما جر بخوریم.
-اینقدر زبون نریز ورپریده.
+چشم هر چی شما بگی.
-کوفتِ چشم.
+نمی‌خوای بپرسی برای چی زنگ زدم؟
-غلط کردی برای هر چی زنگ زدی. تنم هنوز داره می‌لرزه.
+یه سوال خیلی مهم ازت دارم. درباره روناک. یه اتفاقی افتاده افخم. اوضاع اصلا خوب نیست.
افخم متوجه شد که دیگه جدی شدم. کمی مکث کرد و گفت: چی شده؟
+فعلا نمی‌تونم بهت بگم. فقط یک سوال مهم ازت دارم.
-چی؟
+یادته چند سال پیش، روناک دوستش که حامله شده بود رو آورد پیش تو تا کمک کنی که بچه‌اش رو سقط کنه؟
-آره همون که ازم خواست تا به همه بگم خودش حامله شده بوده. یادمه که قبلا یک بار در موردش حرف زدیم.
+بله منم یادمه. کلا زدی زیرش و گفتی روناک حامله شده بوده. باورت نمی‌شد من جریان رو می‌دونم.
-حفظ رازداری، مهم ترین وظیفه ماست.
+فعلا حفظ رازداری رو بکن تو کون خر. من باید دوست روناک رو ببینم.
-وا چیکار با اون داری؟
+می‌گم فعلا نمی‌تونم بگم جریان چیه. باید باهاش حرف بزنم. در جریانم که بهترین دوست و البته تنها ترین دوست روناک بوده. باید یک سوال مهم ازش بپرسم. بدون اینکه روناک بدونه. موضوع حیاتیه افخم.
-چرا از نوید نمی‌پرسی؟ دوست پسر روناک بوده و همه رابطه‌های روناک رو می‌دونسته.
+نوید این دختره رو نمی‌شناسه. روناک دوست نداشت که دختره یک راز مهم از زندگی‌اش رو بفهمه. برای همین هیچ وقت به نوید نشونش نداد.
-روناک واقعا پیچیده و عجیب بود. هیچ وقت نفهمیدم چرا ازم خواست شایعه کنم که از نوید حامله است و سقط کرده. معمولا ملت یواشکی سقط می‌کنن و به کَسی نمی‌گن.
+پیچیدگی روناک رو ول کن. اسم و نشونی دختره رو بهم می‌دی یا نه؟
-اوکی باشه. البته فقط اسم و فامیلش رو دارم.
+همون بسه.
-برات پیام می‌کنم.
+مرسی عزیزم. جبران می‌کنم.
گوشی رو قطع کردم و به نوید پیام دادم: تا چند لحظه دیگه اسم و فامیلش رو برات پیام می‌کنم.
ژینا به من نگاه کرد و گفت: هنوز نمی‌تونم بفهمم که این دختره چه ربطی به این جریان می‌تونه داشته باشه.
گوشی‌ام رو گذاشتم روی میز عسلی. کامل تکیه دادم به کاناپه و گفتم: از وقتی که اون زنیکه فضول پیداش شد، نوید ریخته به هم. داره همه رو چک می‌کنه. مطمئنه که بالاخره یکی، جمع مخفی ما رو لو داده. البته حق داره. اون زنیکه از محفل مخفی ما خبر داشت. برای من هم سواله که از کجا خبر داشت؟ روناک چند بار اومده ایران و خب در جریان محفل مخفی‌مون هست. یعنی خودش هم چند بار، پارتی‌هامون رو از نزدیک دید.
ژینا با دقت من رو نگاه کرد و گفت: یعنی نوید به روناک شک داره؟
+نه به این عنوان که از عمد ما رو لو داده باشه. نوید داره ضعیف ترین گزینه‌ها رو هم بررسی می‌کنه. تا سوراخ این جریان رو پیدا نکنه، ولکن نیست. احتمال ضعیف می‌ده که شاید روناک در حد یک صحبت و اعتماد دوستانه، جریان رو به این دوستش گفته باشه. می‌خواد حتی این رو هم چک کنه.
ژینا سرش رو خاروند و گفت: واقعا عجیبه. یک زن از ناکجا آباد پیداش می‌شه و می‌خواد تو کار ما فضولی کنه. من هنوز می‌گم که مامور پلیس بوده.
+اگه مامور پلیس بود، من و تو الان اینجا نبودیم.
-راستی تو دیدیش آره؟
+آره چطور؟
-خوشگل بود؟
+آره چهره ناز و دوست داشتنی داشت.
-می‌خواست مخ نوید رو بزنه؟
+آره انگار، اما به کاهدون زده بوده.
ژینا خنده‌اش گرفت و گفت: بدجور هم زده بود. اوکی عزیزم، من کم کم برم.
+هر جور راحتی. گفتم که اینجا خونه خودتونه. هر وقت بیایین و هر وقت برین. جای کلید مخفی رو هم که می‌دونین.
ژینا متوجه منظورم شد. ایستاد و انگار سعی کرد جلوی ناراحتی خودش رو بگیره و گفت: فدات شم مهربونم.
اومد به طرف من. لب‌هام رو بوسید و گفت: دوسِت دارم جوجه.
بعد از رفتن ژینا، دراز کشیدم روی کاناپه. خسته بودم و خوابم می‌اومد. ساعت گوشی‌ام رو گذاشتم برای شش صبح که سر وقت به کلاس برسم. به پهلو خوابیدم و چشم‌هام رو بستم. تازه چُرتم برده بود که با صدای در خونه، پریدم. ایستادم و با قدم‌های آهسته، خودم رو به در رسوندم. وقتی در رو باز کردم، سمیه گفت: وای چه بد، خواب بودی؟
برگشتم و گفتم: تازه خوابم برده بود.
سمیه وارد شد. در رو بست و گفت: درِ ورودی آپارتمان باز بود.
دوباره خوابیدم روی کاناپه و گفتم: این سرایدار احمق همیشه باز می‌ذاره.
-فکر نمی‌کردم به این زودی بخوابی.
+خسته بودم.
-نوید گفت بیام بهت سر بزنم.
پوزخند زدم و گفتم: چه خوب. جدیدا هر کی نگران من می‌شه، یکی دیگه رو می‌فرسته تا بهم سر بزنه.
سمیه نشست پایین کاناپه. موهام رو نوازش کرد و گفت: دل خودمم برات تنگ شده بود.
صورت سمیه رو به آرومی لمس کردم و گفتم: خیلی داغونم سمیه. نوید که به خاطر جریان این زنیکه، کلا قاط زده و نمی‌شه طرفش رفت. سحر هم که...
سمیه لبخند مهربونی زد و گفت: تو حق نداری کم بیاری. هر کَسی که جریان این زنیکه رو شنیده، حسابی ترسیده. اما همه فقط به تو نگاه می‌کنن. تو جمع‌شون کردی. تو بهشون انگیزه دادی. تو بهشون یک مسیر جدید دادی. به قول خودت، هر چند وقت یک بار، برای چند ساعت هم که شده، بدون ترس از قضاوت شدن، برای دل خودشون زندگی می‌کنن و خوش می‌گذرونن. تو باعث شدی، اکثرشون یک پارتنر ثابت و مطمئن پیدا کنن. تو از تنهایی نجات‌شون دادی. همه‌شون، تو و نوید رو می‌پرستن. حالا که نوید سر این جریان، عصبی و کمی از ریتمش خارج شده، تو نباید جا بزنی. همه‌شون رو دوباره جمع کن و بهشون بگو که هیچ چیزی برای ترسیدن وجود نداره. درباره سحر هم متاسفانه باید بگم که مدیریتش با خودته. تو این مورد هم غیر از خودت، کَسی نمی‌تونه بهت کمک کنه. انگار تو وارد این دنیا شدی که تنهایی از پس همه چی بر بیایی.
نگاه پر از محبت و لحن ملایم سمیه، کمی درون آشفته‌‌ام رو آروم کرد. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: یاد روزی افتادم که با هم آشنا شدیم.
سمیه خنده‌اش گرفت و گفت: هنوز باورم نمی‌شه که چطور جرات کردی که اون جمله رو به من بگی. من هیچ نشونی و رفتاری نداشتم که ثابت کنه همجنس‌گرام، اما تو چشم‌هام نگاه کردی و اون جمله عجیب و خنده دار رو گفتی.
من هم یاد چهره بُهت زده اون روز سمیه افتادم و گفتم: یک جورایی مطمئن بودم که زدم تو خال. من بدون اینکه به آدم‌ها نگاه کنم، می‌تونم سنگینی نگاه‌شون رو حس کنم. سنگینی نگاه تو، روی چهره و اندامم، بیش از حد نرمال بود. وقتی سرم رو چرخوندم و باهات چشم تو چشم شدم، هول شدی و نگاهت رو ازم گرفتی. کاری که معمولا مردهای هیز می‌کنن.
-هر چی که بود، آشنایی با تو، همه چی رو تغییر داد. حتی توی خواب هم نمی‌دیدم که اینقدر دختر همجنس‌گرا مثل من وجود داشته باشه. هیچ وقت فکر نمی‌کردم که وکیل آدمی مثل نوید بشم. تو اون روز تبدیل به رویای واقعی من شدی.
+اوضاع با ژینا چطور پیش میره؟
-مثل همیشه. احساساتم رو پس می‌زنه. می‌گه فقط به درد سکس می‌خوریم.
+مثل سگ دروغ می‌گه. به من اعتماد کن. ژینا بیشتر از تو، درگیر رابطه‌تون شده. تنها مهارت و هنر ژینا اینه که احساسات درونش رو مخفی کنه.
-کاش همینطوری باشه. البته هرگز نشده به تو اعتماد کنم و ضرر کنم. من کم کم برم. تو هم به استراحتت برس.
+غلط کردی می‌خوای بری. خوابم رو پروندی و می‌خوای بری؟ دونات درست می‌کنم تا با چای بخوریم.
-وای که من از تعارف بدم میاد. پس قبوله.
خواستم جواب سمیه رو بدم که افخم بهم پیام داد: دنیا کرمانی مقدم.
ایستادم و گوشی‌ام رو به دست سمیه دادم و گفتم: اسم و فامیل این دختره رو برای نوید پیام کن. همون دوست مخوف و مخفی روناکه.
سمیه گوشی‌ام رو گرفت و گفت: خیلی بعید می‌دونم روناک حرفی به این دختره گفته باشه. اما خب نوید می‌گه همه گزینه‌های مشکوک رو باید بررسی کنیم.
فراموش کرده بودم که آرد رو کجا گذاشتم. داشتم دنبال آرد می‌گشتم که درِ خونه باز شد. سحر اومد داخل. جواب سلام سمیه رو با سردی داد و رفت داخل اتاق. به دنبال سحر رفتم داخل اتاق و گفتم: سلام.
همونطور که مشغول گشتن کتابخونه‌ام بود، با یک لحن سرد گفت: مگه بهت نگفتم دیکشنری تخصصی که دستت داده بودم رو بده به ژینا، لازمش دارم.
جواب سحر رو ندادم و فقط نگاهش کردم. اومد به سمت من و گفت: کر بودی یا الان لال شدی؟
سعی کردم خودم رو کنترل کنم و گفتم: فراموش کردم.
سحر پوزخند زد و گفت: آره یادم نبود که تو آدم فراموش‌کاری هستی.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: من آدم فراموش‌کاری نیستم.
سحر یک قدم اومد نزدیک تر. با یک لحن جدی گفت: تو فراموش‌کار ترین و عوضی ترین و هرزه ترین آدمی هستی که تا الان دیدم.
بغضم رو قورت دادم و گفتم: داری اشتباه می‌کنی. اون شب...
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: خسته نمی‌شی از تکرار این دروغ مسخره؟
با تمسخر، ادای من رو درآورد و گفت: اون شب هیچ اتفاقی بین ما نیفتاد!
به چشم‌های عصبانی‌اش نگاه کردم و گفتم: اون شب هیچ اتفاقی بین ما نیفتاد!
سحر عصبانی تر شد. چونه‌ام رو گرفت توی دستش و گفت: آره از نظر تو هیچ اتفاقی بین شما نیفتاد. فقط لُختِ مادرزاد کنار نوید خوابیده بودی. چون کاری بود که همیشه می‌کردی. جوری کرده بودت که از خستگی زیاد، متوجه باز شدن درِ خونه نشدی. فقط به من بگو با چه رویی همیشه تو چشم‌های من نگاه می‌کردی و می‌گفتی هیچ رابطه سکسی بین تو و نوید نیست. مگه نگفته بودی فقط شب‌هایی پیش نوید می‌خوابی که مجبور باشین؟ چه دلیلی داشت که توی این خونه و روی این تخت، کنار هم بخوابین؟ برات خونه خریده که هر وقت عشقش کشید، بیاد بکنه و بره؟
چونه‌ام به خاطر فشار انگشت‌های سحر درد گرفت. یک قطره اشک از چشمم سرازیر شد و گفتم: اون شب نوید حالش خوب نبود. من ازش خواستم بمونه. در ضمن تو می‌دونی که من عادت دارم لُخت بخوابم. توقع داری هر شب که پیش نوید هستم، با مانتو و چادر بخوابم. نوید هیچ حس جنسی به من نداره. به هیچ دختری نداره. همونطور که تو و لیلی و ژینا هیچ حس جنسی به هیچ پسری ندارین.
سحر با حرص بیشتر چونه من رو فشار داد. سرم رو کوبید به دیوار و گفت: برای من زبون درازی نکن بچه. تو هنوزم همون بچه ننه چهار سال قبلی که بلد نبود دماغش رو بالا بکشه. حداقل واسه من یکی شاخ نشو. آره من هیچ حس جنسی به پسر جماعت ندارم اما کِی دیدی که لُخت کنار یه پسر بخوابم؟
چند قطره اشک دیگه از چشم‌هام جاری شد و گفتم: چرا داری این کارو باهام می‌کنی؟ چرا داری اذیتم می‌کنی؟ چرا داری شکنجه‌ام می‌دی؟ ازت خواهش می‌کنم تمومش کن سحر. منِ خر، توی این دنیای کوفتی فقط عاشق توی عوضی‌ام. به هر چی اعتقاد داری قسم، حتی یک بار هم بهت خیانت نکردم. سه ماهه تو به من دست نزدی. من سمت هیچ کَسی نرفتم. هر آدمی که رابطه سکس رو تجربه کرده باشه، نمی‌تونه سه ماه بدون سکس باشه اما من تحمل کردم. چطور دلت میاد به من بگی هرزه؟
سحر چونه‌ام رو رها کرد و گفت: آره دوست داری وفادار باشی اما وقتی کیر نوید جون رو می‌بینی، از خود بی خود می‌شی.
کنترل اعصابم رو از دست دادم و با فریاد گفتم: آره وقتی کیرش رو می‌بینم، خوشم میاد. چون هم خودش رو دوست دارم و هم کیرش برام جذابه. چون مثل تو و لیلی و ژینا نیستم که لزبین خالص باشم. پسرا رو هم دوست دارم. اما همین منِ احمق، تا این لحظه با هیچ پسری سکس نکردم. به خاطر توعه کثافت. به خاطر توعه بی‌رحم. اصن به فرض که اون شب ما سکس کردیم و تو مُچ‌مون رو گرفتی، اما قبلش چی؟ چرا نمی‌گی که تو چند ماه گذشته، چه خونی به دل من کردی؟ نه خودت اومدی تو این خونه و نه اجازه دادی که ژینا و لیلی بیان. علنی گفتی دوست نداری پات رو تو خونه‌ای بذاری که نوید برای من خریده. تک و تنها تو همون اتاق لعنتی خوابگاه می‌موندم، سنگین تر بودم. خودت من رو به سمت نوید هول دادی اما از روزی که دوست دختر دکوری نوید شدم، یک روز خوش برام نذاشتی. دِ آخه لعنتی اگه طاقت این رو نداشتی که با کَس دیگه‌ای باشم، چرا بهم گفتی از پیشنهاد نوید نگذرم؟
سحر چند لحظه مکث کرد و گفت: کتابم کجاست؟
به چشم‌های قرمز شده‌اش نگاه کردم. می‌دونستم که در هر حالتی حریفش نیستم و نمی‌تونم نظرش رو عوض کنم. کتابش رو از روی میز تحریرم برداشتم و گرفتم به سمتش. کتاب رو از توی دستم گرفت و گفت: اگه می‌دونستم اینقدر کیر دوست داری، برات دیلدو می‌خریدم. امشب هم با سمیه جون خوش بگذره، ببخشید که مزاحم عیش‌تون شدم.

سحر درِ خونه رو محکم بست و رفت. روم نمی‌شد برم تو هال و با سمیه چشم تو چشم بشم. روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم و خودم رو بغل کردم و گریه‌ام گرفت. سمیه وارد اتاق شد. نشست کنارم و گفت: گریه نکن عروسکم. دوست ندارم تو رو با این حال و روز ببینم.
گریه کنان گفتم: عصبانیت سحر، اینقدر از دست من زیاده که نمی‌تونم مهارش کنم. فکر می‌کردم طاقت داره تا من رو کنار نوید ببینه اما نتونست تحمل کنه. هر روز حساس تر شد. هر روز بدتر شد. فکر کردم به خاطر پارتی‌های مخصوص‌ خودمون رنگین‌کمونیا، بهش ثابت می‌شه که چقدر برای من مهمه. اما فایده نداشت که نداشت. سحر تمامِ من رو برای خودش می‌خواد و حتی یک درصد هم حاضر نیست تا من رو با کَسی قسمت کنه. سحر همیشه از ژینا شدن می‌ترسید اما حالا از ژینا هم بدتر شده. غیر مستقیم توقع داره که نوید رو رها کنم و فقط با خودش باشم. اما مگه می‌تونم تو این شرایط بیخیال نوید بشم؟ همه‌اش می‌ترسم با این رفتارای سحر، نوید بهش شک کنه که اون راپورت محفل‌مون رو داده باشه.
سمیه دستش رو گذاشت روی زانوی من و گفت: نگران نباش، نوید بیشتر از اونی که فکر کنی به سحر اعتماد داره. حس ششم نوید حرف نداره. آدما رو بو می‌کشه. همون روز اول که اون زنیکه مشکوک رو تو بخش آموزش شرکت دید، به من زنگ زد و گفت که یک جای کارش می‌لنگه. اگه به سحر شک داشت، تا حالا صد بار واکنش نشون داده بود. درباره تو و سحر هیچ وقت، هیچ دخالتی نمی‌کنه چون می‌دونه چقدر همدیگه رو دوست دارین. توی این مورد، همه چی رو سپرده به خودت.
جوابی نداشتم که به سمیه بدم. تو همین حین، برای گوشی‌ام که دست سمیه بود، یک پیام اومد. سمیه گوشی رو به دستم داد. نوید نوشته بود: برای شروع، آدرس محل کارش رو گیر آوردم. فردا برو و ببینش و مستقیم باهاش حرف بزن. منم تا ظهر همه چیزش رو در میارم. اگه لازم شد، خودم هم می‌بینمش. بهش بگو به روناک چیزی نگه اما نگران نباش، اگه گفت هم مهم نیست.
سمیه هم پیام رو خوند و گفت: مگه فردا کلاس نداری؟
ایستادم و گفتم: بین ساعت نُه تا یازده کلاس ندارم.
سمیه هم ایستاد و گفت: منم باهات میام.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  ویرایش شده توسط: gharibe_ashena   

 
سحر
قسمت بیست و نهم
بخش دوم

همراه با سمیه وارد یک مغازه خدمات کامپیوتری شدیم. دو تا پسره پشت پیشخون ساده مغازه بودن. یکی‌شون یک پسر جوون و به شدت خوش چهره بود. با یک لحن مودبانه گفتم: خانم دنیا کرمانی مقدم، اینجا کار می‌کنن؟
هر دو تاشون از سوال من جا خوردن. پسر خوش چهره رو به من گفت: قبلا اینجا کار می‌کردن.
سمیه گفت: الان خبری ازشون دارین؟ می‌دونین کجا هستن؟
هر دوتاشون چند لحظه به همدیگه نگاه کردن. پسر خوش چهره رو به سمیه گفت: شما چه نسبتی با دنیا دارین؟
سمیه بدون مکث گفت: از دوستان دنیا جان هستیم.
پسر خوش چهره با لحن خاصی گفت: چه مدل دوستی که خبر نداره دنیا یک سال پیش فوت کرده؟
ذهنم نا خواسته برگشت به یک سال قبل. آخرین باری که روناک بدون خبر و یکهو اومد ایران. از لحاظ روحی هم به شدت داغون بود. سمیه خودش رو جمع و جور کرد و گفت: متاسفم، ما اصلا در جریان نبودیم.
پسر خوش چهره رو به جفت‌مون گفت: من برادر دنیا هستم. به هر حال اگه کاری هست، در خدمتم.
با یادآوری چهره غمگین و افسرده روناک، حالم گرفته شد. چهره‌اش دقیقا شبیه آدم‌هایی بود که دیگه امیدی ندارن. روناک بهترین دوستش رو از دست داده بود. خودم رو گذاشتم جای روناک. حتی یک لحظه هم نمی‌تونستم تصور کنم که سحر رو از دست بدم. سمیه رو به برادر دنیا گفت: ممنون می‌شم اگه کارت ویزیت شما رو داشته باشم. شاید لازم باشه تا در یک مورد خاص با شما حرف بزنم.
برادر دنیا کارت ویزیت مغازه رو به سمیه داد و گفت: دنیا یک هفته بعد از عقدش و همراه با شوهرش، تصادف کرد.
سمیه هم انگار از شنیدن خبر مرگ آدمی که هرگز ندیده بود، ناراحت شد. کارت ویزیت رو از برادر دنیا گرفت و گفت: معذرت که باعث یادآوری این حادثه تلخ شدیم.
از مغازه اومدیم بیرون و همه فکر و ذهنم پیش سحر بود. باید هر طور شده می‌دیدمش و باهاش حرف می‌زدم. سمیه یک تنه آروم به من زد و گفت: اوف که عجب داداش خوشگلی داشت. اسمش کیوانه. حواست به دستبندش بود؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه اصلا.
سمیه لحنش رو شیطون کرد و گفت: دستبند رنگین‌کمونی داشت.
همچنان داشتم به چهره سحر فکر می‌کردم و با بی‌تفاوتی گفتم: چه جالب.
سمیه تعجب کرد و گفت: وا چته مهدیس؟ فکر می‌کردم کلی هیجانی بشی. یه سوژه جدید پیدا کردیم. می‌تونیم بیاریمش تو جمع خودمون. حتی شاید بالاخره برای نوید یک پارتنر...
حرف سمیه رو قطع کردم و گفتم: می‌خوام بکشم بیرون. به اندازه کافی به نوید کمک کردم.
سمیه متوقف شد. با بُهت به من نگاه کرد و گفت: چی داری می‌گی مهدیس؟
به چشم‌های سمیه نگاه کردم و گفتم: طاقت از دست دادن سحر رو ندارم سمیه. بدون سحر، من از بین میرم. دلم برای گذشته تنگ شده. برای اون روزا که فقط من و سحر بودیم. فقط من و سحر و لیلی و ژینا بودیم. سحر حق داره از دست من ناراحت باشه. اگه منطقی باشیم، همه انرژی خودم رو دارم صرف نوید می‌کنم. اگه منصف باشیم، همیشه دوست داشتم و دارم که با نوید سکس کنم. درسته هرگز سکس نکردیم اما در اصل من همون آدمی هستم که سحر می‌گه. شکاف بین‌مون رو من درست کردم. سحر همیشه تلاش کرد که کنارم باشه اما من...
بغض کردم و دیگه نتونستم حرف بزنم. چشم‌های سمیه غمگین شد و گفت: باورم نمی‌شه که این همه غم و غصه داشته باشی. نمی‌دونم چی بگم مهدیس. رفتن تو از جمع‌مون رو نمی‌تونم تحمل کنم اما از طرفی طاقت اینطور دیدنت رو هم ندارم. الان من چیکار می‌تونم برای تو بکنم؟ فقط بهم بگو.
سعی کردم گریه نکنم و گفتم: امشب با سحر حرف می‌زنم. تصمیم خودم رو بهش می‌گم. ازش بابت این همه مدت فاصله‌ای که بین‌مون افتاده، معذرت‌خواهی می‌کنم. مطمئنم کوتاه میاد.
چشم‌های سمیه پُر از اشک شد. لبخند زد و گفت: از طرف خودم، به همه می‌گم که حق با تو بود و هست. وقتی بقیه بفهمن که تو خوشحالی، می‌تونن دلتنگی نبودنت رو تحمل کنن. تو برو پیش سحر. من با نوید حرف می‌زنم. به خوبی تو نمی‌تونم اما اینقدر بهش نزدیک هستم که قانعش کنم.
من هم لبخند زدم. دست‌های سمیه رو تو دست‌هام گرفتم و گفتم: اینجا شلوغه، نمی‌تونم بغلت کنم.
سمیه هم دست‌های من رو فشار داد و گفت: قرار نیست غیب بشی که. به هر حال، چند وقت یک بار همدیگه رو می‌بینیم. در مورد دنیا هم خودم با نوید حرف می‌زنم. طبق تاریخ فوتش، مطمئنا خبری از جریان ما نداشته. یعنی روناک چیزی بهش نگفته. البته قطعا خود نوید تا ظهر متوجه می‌شه که دنیا فوت شده.
از سمیه جدا شدم و تاکسی گرفتم تا برم دانشگاه. توی تاکسی به سحر پیام دادم: امشب حتما باید ببینمت. یک مورد خیلی مهم پیش اومده. حرف‌های مهم دارم که بهت بزنم. قراه حسابی سوپرایز بشی.

ساعت شش عصر، آخرین کلاسم تموم شد. دل تو دلم نبود که زودتر سحر رو ببینم و باهاش حرف بزنم. حتی یک درصد هم نسبت به تصمیمی که گرفته بودم، حس بدی نداشتم. بهترین مکان برای گفتگو با سحر، خونه مریم بود. با مریم تماس گرفتم و مطمئن شدم که شب خونه است. بعد از تماس با مریم خواستم به سحر زنگ بزنم که گوشی‌ام زنگ خورد. تعجب کردم. مانی خیلی وقت بود که باهام تماس نگرفته بود. تماسش رو تایید کردم و گفتم: سلام.
-به به سلام مهدیس خانم. بالاخره افتخار دادین و صداتون رو شنیدیم.
+افتخار از ماست. والا سری قبل که اومدم تهران، اصلا نبودی و من افتخار دیدنت رو نداشتم.
-دیگه از بد شانسی من بوده. گفتم بهت زنگ بزنم و بگم که یک سوپرایز حسابی برات دارم.
+تو و سوپرایز؟!
-چرا که نه؟ فقط کافیه سرت رو بیاری بالا.
وقتی نگاهم به مانی افتاد، شوکه شدم. با لبخند گفت: حالا اهل سوپرایز هستم یا نه؟
باورم نمی‌شد که دارم مانی رو جلوی چشم‌هام، می‌بینم. حتی یک درصد هم نمی‌تونستم حدس بزنم که مانی توی شیراز چیکار می‌کنه. تماسش رو قطع کردم. لبخند زورکی زدم و رفتم به سمتش. بدون اینکه باهاش دست بدم، بغلش کردم و گفتم: حالا باورم شد.
مانی هم بغلم کرد و گفت: آبجی کوچیکه خودمی.
از مانی جدا شدم و گفتم: اینجا چیکار می‌کنی؟ چرا خبر ندادی که داری میایی؟
نگاهش با همیشه فرق داشت. نمی‌تونستم فرقش رو تشخیص بدم. حتی یک درصد هم برق نگاهش رو نمی‌شناختم. انگار این چشم‌ها، برای یک آدم غریبه است. لبخند محوی زد و گفت: مگه دلیل بهتر از دیدن آبجی کوچیکه هم می‌تونستم داشته باشم؟
حرفش رو باور نکردم و گفتم: تو این چند سال، فقط باهام تماس تلفنی داشتی. هیچ وقت نیومدی تا ببینی دارم اینجا چیکار می‌‌کنم و نمی کنم. حالا یکهویی پیدات شده و می‌گی برای دیدن من اومدی! یعنی باور کنم؟
لبخندش محو شد و با یک لحن جدی گفت: من خیلی خوب می‌دونم که تو دقیقا داری چیکار می‌کنی. بیشتر از اونی که فکر کنی، حواسم بهت بود و هست.
جواب مانی، گیج کننده و مبهم بود. خودم رو خونسرد نشون دادم و گفتم: شب قراره کجا بمونی؟
مانی بدون مکث گفت: خب معلومه، پیش تو.
خنده‌ام گرفت و گفتم: می‌خوای چادر سرت کنم و ببرمت توی خوابگاه؟
مانی چشم‌هاش رو تنگ کرد و گفت: یعنی می‌خوای داداشت رو توی خونه‌ات راه ندی؟ یا نکنه فکر کردی که منم مثل مامان خام دروغ‌های خانم کارگر، مسئول خوابگاه‌تون می‌شم؟
ته دلم خالی شد. اصلا پیش‌بینی همچین شرایطی رو نمی‌کردم. مانی به طور قطع آمار دوست پسرم و خونه‌ای که برام خریده بود رو درآورده بود. با انکارش، خودم رو شبیه یک احمق جلوه می‌دادم. همچنان سعی کردم خودم رو خونسرد نشون بدم و گفتم: برای همین اومدی؟ که مُچم رو بگیری؟ خب مرحله بعد چیه آقای کارآگاه؟
مانی سرش رو کمی خم کرد و گفت: تو توی مشت منی مهدیس. نیازی نیست که بخوام مُچت رو بگیرم. اومدم اینجا برای یک تسویه حساب ریز با نوید خان.
صدام کمی به لرزش افتاد و گفتم: من با اراده خودم با نوید دوست شدم. لازم نکرده ادای داداش‌های با غیرت رو در بیاری. تنها کاری که از دستت بر میاد اینه که به مامان بگی.
مانی دوباره لبخند محوی زد و گفت: باورم نمی‌شه همون مهدیس تو سری خور چهار سال قبل باشی. حسابی پیشرفت کردی.
من هم پوزخند زدم و گفتم: زیاد این رو شنیدم. احتمالا آدرس خونه رو داری. بهت کلید می‌دم. برو خونه منتظر باش. من جایی کار دارم و تا سر شب میام خونه.
مانی از داخل جیبش یک کلید درآورد و گفت: خودم کلید دارم. توقع داشتم داداشت اینقدر برات ارزش داشته باشه که قرارت رو با سحر جون به هم بزنی. اما انگار سحر از همه برات مهم تره، حتی از خانواده‌ات.
جملات بُهت آور مانی، جوری درون من رو به هم ریخت که احساس کردم فشارم افت کرد. حتی ضربان قبلم هم نا منظم شد. به چشم‌های غریب و نا شناخته‌اش نگاه کردم و هنوز نمی‌تونستم آنالیز کنم که چی بهم گفته. اجازه فکر بیشتر به من نداد. از بازوم گرفت و گفت: فعلا همراه من بیا. امروز تکلیف خیلی چیزا باید بین من و تو روشن بشه.
مانی من رو به سمت یک ماشین سواری بُرد. نشوندم عقب ماشین. خودش هم کنارم نشست. یک مَرد دیگه هم وارد ماشین شد و سمت دیگه من نشست. مانی رو به راننده گفت: راه بیفت.
بعد رو به من گفت: گوشیت رو بده من.
حسم شبیه آدمی بود که یک تصادف سنگین کرده و اینقدر گیج شده که نمی‌دونه کجاست و اطرافش چه خبره. لرزش صدام بیشتر شد و گفتم: اینجا چه خبره مانی؟ اینا کی هستن که با ما سوار ماشین شدن؟
مانی لحنش رو دستوری تر کرد و گفت: بهت گفتم گوشیت رو بده.
خواستم جوابش رو بدم که یک مشت محکم زد توی شکمم و گفت: تو فقط زبون زور سرت می‌شه. لیاقتت اینه که همون چهار تا گنده بک مثل سگ بهت تجاوز کنن تا یاد بگیری پیش هر کَسی دُم درازی نکنی.
نفسم به خاطر ضربه شدید مانی بند اومد. دقیقا یاد همون لحظه‌ای افتادم که اون چهار نفر کتکم زدن. مانی گوشی رو از توی دستم گرفت. وقتی فهمیدم که داره از طرف من به سحر پیام می‌ده، دستم رو بردم به سمت گوشی و با صدای حبس شده گفتم: داری چه غلطی می‌کنی؟
مَردی که کنارم نشسته بود، یک مشت دیگه توی شکمم زد و گفت: خفه می‌شی یا خفه‌ات کنم؟
به خاطر درد زیاد، چشم‌هام پُر از اشک شد. برای یک لحظه احساس کردم که نمی‌تونم نفس بکشم. دوباره تصویر اون چهار نفر، توی ذهنم زنده شد. تمام ترس و استرس اون روز، با شدت تمام و حتی قوی تر، برگشتن توی وجودم. چشم‌هام رو برای چند لحظه بستم و مطمئن شدم که همه این اتفاق‌ها، یک کابوس ترسناکه. اما بعد از چند لحظه، چشم‌هام رو باز کردم و مطمئن شدم که همه‌اش واقعیه. ماشین جلوی آپارتمانی که داخلش زندگی می‌کردم، متوقف شد. مانی صفحه گوشی رو نشونم داد و گفت: سحر جون به خواست و اصرار تو، تا یک ساعت دیگه پیداش می‌شه. تو این فرصت وقت داریم که کلی گپ بزنیم.
همچنان به خاطر دو تا ضربه محکمی که خورده بودم، ضعف داشتم. ذهنم توانایی آنالیز و تحلیل حداقلی شرایطی که توش بودم رو هم نداشت. همراه با مانی و دو تا مَرد همراهش، وارد خونه‌ام شدیم. مانی من رو روی کاناپه رها کرد و رو به یکی از مَردها گفت: یه چیزی بیار گلوم خشک شد.
بعد رو به من گفت: عه راستی فراموش کردم معرفی کنم.
به مَردی که توی ماشین کنارم نشسته بود اشاره کرد و گفت: ایشون آقا بردیا هستن.
بعد به مَرد راننده اشاره کرد و گفت: ایشون هم آقا رضا هستن. هر دو از دوستان درجه یک و پایه.
رضا پوزخند زنان به سمت آشپزخونه رفت. بردیا نشست رو به روی من و گفت: حیف شد. قرار بود خودمون افتتاحت کنیم. ژینای احمق و اون چهار تا لندهور، همه چی رو خراب کردن.
رضا از داخل آشپزخونه گفت: اگه واقع‌بین باشیم، این خودش بود که همه چی رو خراب کرد. من که اون موقع هنوز اینقدر باهاتون صمیمی نبودم که از جزئیات با خبر باشم، اما به گفته خودتون، اصلا قرار نبوده که بعد از اومدن به شیراز، تبدیل به همچین جنده‌ای بشه.
مانی نشست کنار بردیا و گفت: با رضا موافقم. کی فکرش رو می‌کرد آخه؟ که آبجی کوچیکه من تبدیل به جنده صورتی دانشگاه بشه.
بردیا رو به مانی گفت: خدای من چند بار باید به شما توضیح بدم؟ مهدیس آینه خود توعه. اصلا خود خود توعه. از همون اولش هم اونی نبود که ظاهرش نشون می‌داد. فقط منتظر یک فرصت بود تا خود واقعیش رو نشون بده. خب از شانس خوب یا بدش، با چند تا جنده‌ی هیز آشنا می‌شه. سر دسته جنده‌ها از مهدیس خوشش میاد و گول ظاهر مظلومش رو می‌خوره. اما خبر نداشت و هنوز هم نداره که درون این آدم مظلوم، چه جونوری مخفی شده. در کل به نظر من که اینطوری جذاب تر شده. گاهی وقت‌ها بازی باید غیر منتظره و جذاب باشه تا آدم لذت ببره. اگه مهدیس دقیقا شبیه مائده بود که تکراری و کلیشه می‌شد. بهتون قول می‌دم حوصله‌مون سر می‌رفت.
رضا از داخل آشپزخونه و رو به بردیا گفت: باز شروع کردی به کُس‌شعر فلسفی؟ من اگه جای شما بودم، همون موقع که فرصت بود، ترتیب این جنده پُررو رو می‌دادم تا احساس شاخ بودن بهش دست نده. زورم میاد که دختر جماعت احساس شاخ بودن بهش دست بده.
مقاومتم شکست. کامل گریه‌ام گرفت و رو به مانی گفتم: اینجا چه خبره مانی؟
مانی جعبه دستمال کاغذی رو از روی میز عسلی برداشت و اومد به سمت من. با خونسردی، مقنعه‌ام رو درآورد و گفت: با این مانتو خفه نشدی؟ پاشو در بیار. با تواَم می‌گم درش بیار.
همونطور نشسته و اشک ریزون، مانتوم رو درآوردم. زیرش یک تاپ بندی و شلوار جین مشکی پوشیده بودم. مانی اشک‌هام رو با دستمال کاغذی پاک کرد و گفت: گریه نکن عزیزم. اگه دختر خوبی باشی، قول می‌دم هوات رو داشته باشم. گفتم که من فقط اومدم با نوید خان تسویه حساب کنم. اما از اونجایی که تنها نقطه ضعف نوید تویی و خب دوست ندارم بهت صدمه فیزیکی بزنم، پس ناچارا یک راه دیگه رو انتخاب کردم.
همچنان گریه می‌کردم و گفتم: آخه نوید مگه با تو چیکار کرده؟
نگاه مانی تغییر کرد. عصبانی شد و رو به من گفت: پاش رو از گلیمش دراز تر کرده. یه غلطی کرده که نباید می‌کرد.
بردیا حرف مانی رو تکمیل کرد و گفت: نوید نباید پریسا رو می‌انداخت توی قفس سگ‌هاش. پریسا رو تا مرز سکته بُرد و مثل سگ‌هاش باهاش رفتار کرد. نزدیک بود قلبش بِایسته و ما پریسا رو از دست بدیم.
ترس درونم بیشتر شد و گفتم: اون زنیکه می‌خواست فضولی کنه. توقع داشتین که واکنش نوید چی باشه؟
مانی یک کشیده محکم زد توی گوشم و گفت: حرف دهنت رو بفهم. دیگه نبینم به پریسا بگی زنیکه.
دستم رو گذاشتم روی گوشم که مانی یک کشیده محکم دیگه، طرفِ دیگه صورتم زد و گفت: نشنیدم بگی پریسا.
طرفِ دیگه صورتم رو هم گرفتم و رو به نوید گفتم: اوکی پریسا. اون می‌خواست تو زندگی خصوصی نوید فضولی کنه. اصلا تو چه ارتباطی با پریسا داری؟ تا اونجایی که من در جریانم پریسا زن شخصی به اسم داریوش از آب در اومد. همونی که از شرکت نوید خرید کرده بود. تهش هم که گفت می‌خواد از نوید راهنمایی بگیره. نوید می‌تونست باور نکنه و هزار تا تهمت بهش بزنه اما نهایتا رهاش کرد. یک لحظه خودت رو بذار جای نوید.
بردیا رو به من گفت: ما نیازی به راهنمایی‌های نوید خان نداشتیم. جاده‌ای که شما دارین می‌رین رو ما خیلی وقت پیش آسفالت کردیم. فقط به یک علت دوست داشتیم که پریسا بهتون نفوذ کنه.
رضا همراه با چهار تا لیوان شربت برگشت و گفت: از همون اول گفتم که نباید پریسا رو بفرستیم. می‌شد جور دیگه هم به خواسته‌مون برسیم.
بردیا سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: بهترین راه همون بود. گفتم که تغییر مسیر مهدیس، بهترین فرصت رو برای ما درست کرد. یعنی به جای اینکه فقط خودش باشه، چند تای دیگه هم برامون تور کرد. فقط کافی بود پریسا وارد مهمونی‌هاشون بشه و دوربین کار بذاره. همه‌شون توی مشت‌مون بودن. شبیه یک معدن طلا.
رضا گفت: هنوزم دیر نشده. این جوجه جنده می‌تونه کاری که پریسا نتونست رو بکنه. فقط کافیه بهش نشون بدیم که چیا ازش داریم.
مانی گفت: داریوش گفته پروژه پریسا کلا کنسله. چون تا قبلش نمی‌دونستیم نوید دقیقا چه آدمیه و چه رابطه‌هایی داره. از شانس مهدیس جون، دیگه کاری به کار دوستاش نداریم. البته به جز یکی که داریوش به اصرار من قبول کرد تا ادبش کنم.
بردیا گفت: خب بیایین تا نیومده قرعه کشی کنیم که کی اول از همه سحر جون رو عروس کنه.
دلم ریخت و نزدیک بود سکته کنم. سلول به سول بدنم با شنیدن اسم سحر، به لرزه در اومد. بدون اینکه فکر کنم، رو به مانی و با صدای لرزون و با یک لحن التماس‌گونه گفتم: مگه نگفتی تنها نقطه ضعف نوید من هستم؟ خب هر کاری دوست دارین با من بکنین. سحر این وسط هیچ کاره است.
مانی رو به من گفت: بردیا راست می‌گه. تو خود خود منی. حاضری برای آدمی که دوست داری، هر کاری بکنی. نوع رابطه تو و نوید جوری نیست که با گاییده شدنت، خیلی بهش ضربه بخوره. اونم گاییده شدنی که با رضایت خودت و به خاطر عشقت باشه. مثل روز، پیش‌بینی می‌کردم که حاضری خودت رو پیشنهاد بدی. این اصلا راضی‌ام نمی‌کنه عزیزم. پریسا مهم ترین دارایی ماست. درسته که تو نمی‌شناسیش اما بیشتر از اونی که فکر کنی برام ارزش داره. نوید امروز تاوان کارش رو پس می‌ده. با له شدن بهترین و تنها ترین دوستش که تو باشی. تو هم یک بار بهت تجاوز شده و گاییدنت دیگه فایده نداره. تنها راه متلاشی کردنت اینه که متلاشی شدن عشقت رو ببینی. اونوقت دیگه چیزی نداری که به نوید بدی. چون دیگه چیزی درونت وجود نداره که بهش بدی.
رضا گفت: مانی باورم نمی‌شه که چطور از کردن همچین گوشتی می‌خوای بگذری. جنده‌ای که همیشه حسرت کردنش رو داشتی.
مانی به من نگاه کرد و رو به رضا گفت: آبجی کوچیکه هر وقت اراده کنم برای خودمه. کردنش تو شرایط فعلی هیچ لذتی نداره. به وقتش و تو شرایطی می‌کنمش که خودم تعیین کنم.
بردیا ایستاد و گفت: خب کم کم حاضر بشیم تا سحر جون پیداش نشده.
مانی به چهره بُهت زده و پُر از اشک من نگاه کرد و گفت: دوست دارم لحظه به لحظه‌اش رو ببینی.
خواستم جوابش رو بدم که مانی همراه با بردیا، یکهویی و وحشیانه بهم حمله کردن. با یک دهن‌بند مخصوص، دهنم رو بستن. دست‌‌هام رو هم از پشت و با دستبند، بستن. بعدش هم پاهام رو بستن. همچنان ازنظر روانی، در وضعیتی بودم که نمی‌فهمیدم چه بلایی داره سرم میاد. همه چی برام مبهم و غیر قابل درک بود. بردیا از توی کیف همراهش، یک گونی پارچه‌ای مشکی رنگ درآورد. به من نشون داد و گفت: سحر جون همینکه وارد خونه بشه، این رو می‌کشیم سرش. یعنی به هیچ وجه چهره‌های ما رو نمی‌تونه ببینه. تو هم بعدش حق نداری بهش بگی که ما کیا بودیم. چون در این صورت، مجبوریم این فیلم رو همه جا پخش کنیم. با وجود این فیلم، حتی مریم سلحشور هم نمی‌تونه کاری براتون بکنه.
بردیا صفحه گوشی موبایلش رو جلوی من گرفت. تصویر کلوز‌آپ سکس من و سحر بود. اجازه نداد زیاد ببینم و سریع گوشی رو عقب کشید. بعد دوباره بهم نگاه کرد و گفت: به اندازه موهای سرت از جنده بازی‌هاتون فیلم داریم. پس دوباره می‌گم که نمی‌تونی هویت ما رو فاش کنی. گرچه مدرکی برای اثباتش نداری و فقط خودت از بین می‌ری.
چشم‌هام رو دوباره بستم و پیش خودم گفتم: اینا همه‌اش کابوسه. امکان نداره این همه اطلاعات درباره ما داشته باشن. دارم یه خواب مسخره و چرت می‌بینم. وقتشه بیدار شم. بیدار شو لعنتی. بیدار شو...
با ضربه لگد مانی به پام، چشم‌هام رو باز کردم. با کمک بردیا من رو بردن توی اتاق و انداختنم روی تخت. مانی به من نگاه کرد و گفت: قراره از امروز دوباره فقط من رو داشته باشی. مثل قدیم. فقط ما سه تا...

+مامان چرا من نمی‌رم مدرسه؟
-هنوز زوده دخترم. دو سال دیگه می‌تونی بری.
+ولی من دوست دارم همین الان برم. مثل مائده. اصلا منم مثل مائده دوست دارم یک اتاق برای خودم داشته باشم.
-قربون دخترم برم که اینقدر به خواهرش حسودی می‌کنه. یعنی می‌خوای دیگه پیش مامانی نخوابی؟
+اتاقت رو بده به من و تو پیش من بخواب.
-حالا فعلا بخواب تا فردا درباره این موضوع حرف بزنیم.
مادرم پتو رو کشید روم و پشتش رو کرد تا بخوابه. مثل همیشه خیلی زود خوابش برد. پتو رو از روی خودم پس زدم و نشستم. چند لحظه به مادرم نگاه کردم و ایستادم و از اتاق خارج شدم. از پله‌ها رفتم بالا و خودم رو به اتاق مائده رسوندم. از زیر در مشخص بود که چراغ خواب بنفش اتاقش روشنه. درِ اتاق رو باز کردم. مائده و مانی به صورت ایستاده همدیگه رو بغل کرده بودن. هیچ لباسی تن‌شون نبود. وقتی متوجه حضور من شدن، چند لحظه به من نگاه کردن و هیچی نگفتن. مانی توی گوش مائده یک چیزی گفت. مائده سرش رو به علامت منفی تکون داد. مانی به من نگاه کرد و دوباره در گوش مائده یک چیزی گفت. چند لحظه با هم چشم تو چشم شدن. مائده دوباره سرش رو به علامت منفی تکون داد. رو به جفت‌شون گفتم: دارین چیکار می‌کنین؟ چرا لباس تن‌تون نیست؟
همچنان داشتن به هم نگاه می‌کردن. مائده اومد به سمت من. یک قطره اشک روی گونه‌اش بود. جلوم زانو زد. دستم رو گرفت و گفت: داریم بازی می‌کنیم. یه بازی یواشکی که هیچ کَسی نباید بفهمه. مخصوصا مامان. اگه قول بدی که به مامان نگی، تو رو هم بازی می‌دیم. تازه یک کاری می‌کنیم که مامان قبول کنه دیگه پیشش نخوابی و بیایی پیش من. اینطوری هر شب بازی می‌کنیم. فقط ما سه تا. حالا بیا با هم بازی کنیم.
دیگه برق نگاه مانی برام غریبه نبود. به چشم‌هاش زل زدم و همه چی یادم اومد. انگار متوجه شد که تا چه اندازه از درون متلاشی شدم و شکستم. موهام رو نوازش کرد و گفت: تو همیشه آبجی کوچیکه خودم بودی. کَسی حق نداره تو رو داشته باشه. این همه مدت فقط به خاطر داریوش سکوت و تحمل کردم. وگرنه زودتر از این پوست هر آدمی رو می‌کندم که بخواد صاحب آبجی کوچیکه من باشه. تو فقط برای خودمی.
مانی از اتاق رفت بیرون. حسی شبیه به حس خلسه داشتم. انگار تو خلا هستم و نه می‌تونم نفس بکشم و نه می‌تونم حرکت کنم. هنوز نمی‌تونستم هضم کنم که چه بلایی داره به سرم میاد. نمی‌دونم چقدر گذشت. درِ اتاق باز شد. از توی هال، صدای موزیکی می‌اومد که سلیقه مشترک من و سحر بود. بردیا و رضا من رو بردن توی هال. چیزی که می‌دیدم، تیر خلاص بود. با تمام توانم تقلا کردم و جیغ زدم. سر و صورت سحر رو با یک کیسه پارچه‌ای سیاه پوشونده بودن. لباس‌هاش رو هم درآورده بودن. مُچ دست‌ها و پاهاش رو با هم و با یک طناب قرمز بسته بودن. از صدای جیغ خفه‌ شده‌اش مشخص بود که مثل من بهش دهنبند زدن. از اونجایی که سرش نزدیک پخش موزیک بود، شک داشتم که صدای جیغ خفه شده من رو بشنوه. مانی و رضا و بردیا، لباس‌هاش رو درآوردن. مانی نشست جلوی سحر. یک تف انداخت روی کُس سحر و کیرش رو کشید توی شیار کُسش. هم زمان گفت: مهدیس جون بهم گفته که موقع سکس دوست داری این آهنگ رو گوش بدی.
سحر تقلا می‌کرد اما هیچ شانسی نداشت که خودش رو نجات بده. به خاطر بسته بودن پاها و دست‌های سحر، دیگه نیازی نبود که مانی پاهای سحر رو بالا بگیره. همچنان مشغول کشیدن کیرش توی شیار کُس سحر بود و گفت: امشب معلوم می‌شه که تو بیشتر عاشق کیری یا مهدیس.
بعد یکهو کیرش رو فرو کرد توی کُس سحر و گفت: توی جنده می‌خوای برای مهدیس دیلدو بخری؟ امشب جوری بگامت که خودت معتاد دیلدو بشی.
همچنان تقلا می‌کردم و اشک می‌ریختم و جیغ می‌زدم. حاضر بودم هزار بار به خودم تجاوز بشه اما این صحنه رو نبینم. مانی و بردیا و رضا، نوبتی به سحر تجاوز کردن. از یک جا به بعد، سحر بی‌حال شد و دیگه تقلا نکرد. هر کدوم‌شون موقع سکس با سحر، حرف‌هایی می‌زد که فقط بین من و سحر زده شده بود. جوری وانمود کردن که انگار به دستور من دارن به سحر تجاوز می‌کنن. بردیا موقعی که داشت توی کُس سحر تلمبه می‌زد، نفس زنان گفت: این همه سال مهدیس جون رو به خاطر تجاوزی که حقش نبود مسخره کردی. تجاوزی که خود تو باعثش شدی. اون طفلک به خاطر عشق و علاقه‌اش سکوت کرد و هیچی نگفت. اما خوشحالم که بالاخره به خودش اومد.
بعد از بردیا، مانی دوباره نشست جلوی سحر و گفت: مهدیس گفته که هر دو تا سوراخت رو افتتاح کنیم. می‌خواد مطمئن بشه که تو هم عاشق کیر می‌شی.
وقتی فهمیدم که مانی می‌خواد کیرش رو فرو کنه توی سوراخ کون سحر، دوباره تقلا کردم و جیغ زدم. احساس کردم که گلوم داره پاره می‌شه اما برام مهم نبود. وقتی تقلا و جیغ خفه شده سحر رو دیدم و شنیدم، مغز سرم از شدت درد، سوت کشید و چشم‌هام سیاهی رفت. هر چند دقیقه یک بار، روی صورتم آب می‌پاشیدن تا به هوش بیام. چند لحظه می‌دیدم که یکی‌شون داره توی کُس یا کون سحر تلمبه می‌زنه و دوباره چشم‌هام بسته می‌شد. از ته دل دوست داشتم که بعد از تموم شدن این کابوس، هر دوتامون رو بکشن.
تا نزدیک‌های سپیده دم به سحر تجاوز کردن و چندین بار ارضا شدن و هر بار، آب منی‌شون رو یک جای سحر ریختن. آخر سر هم، هر سه تاشون روی بدن سحر ادرار کردن و بردیا گفت: مهدیس جون دستور داد که حتما این یکی رو هم باید تجربه کنی.
نمی‌تونستم تصور کنم که سحر چه حال و روزی داره. تنها خواسته‌ام این بود که هر دوتامون رو بکشن. بعد از تموم شدن کارشون، لباس‌هاشون رو پوشیدن. رضا رفت بیرون از خونه و گفت: الان بهترین موقع است. خلوت تر از این نمی‌شه. باید از راه پله‌ها بریم توی پارکینگ. نقطه کور دوربین پارکینگ رو هم که بهتون گفتم.
دست و پای سحر رو باز و لباس‌هاش رو تنش کردن. همونطور که کیسه پارچه‌ای روی سرش بود، وادارش کردن که بِایسته. دیگه هیچ مقاومتی نداشت و به سختی ایستاده بود. مانی رو به سحر گفت: مهدیس جون گفته کلید خونه رو ازت بگیریم. دیگه حق نداری بیایی اینجا. امیدوارم فکر شکایت به سرت نزنه. چون مهدیس جون همه چی رو از پایه منکر می‌شه. حالا هم ما تا یک جایی می‌بریمت و ولت می‌کنیم. بقیه‌اش با خودته که چقدر عاقل باشی.
رضا و بردیا از بازوهای سحر گرفتن و بردنش بیرون. مانی اومد به سمت من. دست و پاهام رو باز کرد و گفت: قبل از هر کاری، به اون فیلمی فکر کن که بردیا بهت نشون داد.
بعد لب‌هاش رو نزدیک گوشم آورد و با یک لحن تحقیرآمیز گفت: همیشه حسودیم می‌شد که زبون آبجی کوچیک خوشگل من توی شیار کُس این جنده بچرخه. باید کُسش رو خودم جر می‌دادم تا حرصم خالی بشه. بازم می‌گم، تو فقط برای خودمی.
بعد از رفتن مانی، دهن‌بندم رو باز کردم. چند قدم به سمت در خونه برداشتم که دوباره چشم‌هام سیاهی رفت و بیهوش شدم.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  ویرایش شده توسط: gharibe_ashena   
↓ Advertisement ↓

 
سحر
قسمت بیست و نهم
بخش سوم

با صدای سمیه به هوش اومدم. سرم سنگین بود و گیج می‌رفت. سمیه با نگرانی بالا سرم نشسته بود و گفت: چی شده مهدیس؟
حتی توانایی جواب دادن به سمیه رو هم نداشتم. چند لحظه بعد، لیلی رو بالا سر خودم دیدم. با چشم‌های نگرانش به من نگاه کرد و گفت: اوضات اصلا خوب نیست. باید ببرمت بیمارستان تا دقیقا بفهمم چت شده.
توی مسیر بیمارستان متوجه شدم که ظهر شده. از صحبت‌هاشون مشخص بود که انگار در جریان نیستن که چه اتفاقی افتاده. لیلی بعد از سیتی اسکن قلب و مغزم، متوجه شد که شرایط بدنم تا مرز سکته پیش رفته. اجازه نداد که ترخیص بشم و بستری‌ام کرد. لیلی و سمیه هر چی بهم ‌گفتن که چی شده، سکوت ‌کردم و حرفی نداشتم که بزنم. ژینا سراسیمه وارد اتاق شد. وقتی من رو دید، دست‌هاش رو گرفت جلوی دهنش و گفت: چی شده؟
لیلی رو به ژینا گفت: چیز مهمی نیست، نگران نباش. چرا سحر گوشی‌اش رو جواب نمی‌ده؟
ژینا رو به لیلی گفت: دو ساعت پیش اومد خونه. چمدونش رو جمع کرد و زد بیرون. هر چی بهش گفتم کجا میری، جواب نداد.
لیلی به من نگاه کرد و گفت: دیشب سحر پیش تو بود؟ دعواتون شد؟
ژینا رو به من گفت: حرف بزن مهدیس. دیشب چه اتفاقی افتاده؟
لب‌هام رو به سختی تکون دادم و گفتم: نوید، فقط باید با نوید حرف بزنم.
سمیه گفت: تو راهه داره میاد.
هر سه تاشون گیج و کلافه و عصبی شده بودن. وقتی نوید وارد اتاق شد و من رو دید، چهره‌اش وا رفت. خواست حرف بزنه که گفتم: همه‌تون برین بیرون.
بعد از اینکه با نوید توی اتاق تنها شدم، بغضم ترکید و گریه‌ام گرفت. چشم‌های نوید خبر از این می‌داد که متوجه عمق اوضاع داغون من شده. دستم رو گرفت توی دستش و گفت: چی شده مهدیس؟ چه بلایی سرت اومده؟

وقتی از دانشگاه خارج شدم، نگاهم به نوید افتاد. طرف دیگه خیابون، به ماشینش تکیه داده بود. وقتی متوجه شد که دیدمش، نشست پشت فرمون. رفتم سمت دیگه خیابون. نشستم داخل ماشین و هیچی نگفتم. دو هفته بود که هیچ کَسی از سحر خبر نداشت و نوید هنوز به من اجازه نداده بود تا برای بقیه تعریف کنم که چه اتفاقی افتاده. متوجه شدم که نوید داره یک مسیر جدید رو می‌ره، اما اینقدر شرایط روانی‌ام داغون بود که انگیزه‌ای نداشتم تا ازش بپرسم که کجا داره می‌ره. سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم. به خیابون نگاه کردم و مثل دو هفته گذشته، فقط اشک ریختم. حدسم درباره خودم درست بود. بدون سحر من هیچ بودم. نوید سکوت رو شکست و گفت: وقتشه یکمی خوش بگذرونیم.
سرم رو به سمت نوید چرخوندم. خواستم جوابش رو بدم که یک برگه کاغذ جلوم نگه داشت. روی کاغذ نوشته بود: بدون اینکه به نوشته کاغذ توجه کنی، جواب من رو بده.
تعجب کردم و گفتم: به نظرت با این روان متلاشیم، می‌تونم خوش بگذرونم؟
نوید با یک لحن بی‌تفاوت گفت: آره چرا که نه. هر اتفاقی بین تو و مانی افتاده، دیگه تموم شده. اونا می‌تونستن طبق مدارکی که از تو دارن، کلی ازت سوء استفاده کنن. همینکه گذاشتن تا به حال خودت باشی، خودش بهترین حالت ممکنه. پس اونا به حال خودشون و ما هم به حال خودمون. همه چی تسویه شده و دیگه دلیلی برای درگیری نیست.
به چشم‌های نوید نگاه کردم و مطمئن بودم که به این حرف‌هایی که داره می‌زنه، باور نداره. کمی فکر کردم و گفتم: سحر چی؟
نوید یک نفس عمیق کشید و گفت: سحر در هر حالتی دیگه با ما نبود. این رو خودت بهتر از همه می‌دونی. همونطور که تو با تجاوزی که بهت شد کنار اومدی، اونم کنار میاد. طبق تعریف‌های خودت، مانی دوست نداشته که سحر تا این اندازه روی تو نفوذ داشته باشه. حتی فکر کرده که توی این چند سال، سحر از تو سوء استفاده جنسی کرده. وقتی از زاویه مانی به جریان نگاه می‌کنم، واکنش خیلی عجیبی نداشته.
وارد یک باغ ویلای جدید شدیم. جایی که هرگز ندیده بودم. وقتی وارد سالن ویلا شدم، نوید یک کاغذ دیگه نشونم داد. روش نوشته بود: گوشی‌ات رو خیلی آروم بده دست من. بعدش هم کامل لُخت شو. هم زمان وانمود کن که از اینجا خوشت اومده.
از درخواست نوید تعجب کردم اما نگاهش مصمم و قابل اطمینان بود. وقتی دیدم که کیوان، برادر دنیا، یکهو ظاهر شد، بیشتر تعجب کردم. با تکون سرش به من سلام کرد. نوشته داخل کاغذ یادم اومد و گفتم: اینجا خیلی عالیه نوید. نگو که خریدیش.
نوید خنده زروکی کرد و گفت: این اولین ویلاییه که خریدم.
متوجه شدم که کیوان داره لباس و موبایلم رو با دقت بررسی می‌کنه. از اینکه جلوی کیوان لُخت بودم، خجالت کشیدم. اما هیچ نگاه خاصی به اندام لُخت من نداشت. یک وسیله استوانه‌ای عجیب دستش بود و به آرومی روی لباسم ‌کشید. نور قرمز رنگ وسیله روشن شد. کیوان به نوید اشاره کرد و سرش رو به علامت تایید تکون داد. نوید به من نگاه کرد و گفت: دوست داری بریم شنا؟
به کیوان نگاه کردم و گفتم: آره شاید شنا یکمی حالم رو بهتر کنه.
نوید به من نگاه کرد و گفت: اوکی پس لُخت شو.
وارد استخر شدم و همچنان نمی‌دونستم علت این کارهای نوید چیه. نوید بعد از چند دقیقه وارد استخر شد. منتظر نموند که ازش سوال کنم. خیلی سریع حرف زد و گفت: تو اون آدمی بودی که محفل‌مون رو لو دادی.
چشم‌هام از تعجب گرد شد و گفتم: چی داری می‌گی نوید؟
-فقط با این تفاوت که خودت خبر نداشتی.
+یعنی چی؟
-برادرت هر کجا که می‌تونسته میکروفن و دوربین گذاشته. توی گوشیت، توی بعضی از لباس‌هات که مطمئنه بیشتر از همه می‌پوشی و توی خونه‌ات. یعنی به صورت بیست و چهار ساعته زیر نظر بودی.
+آخه مگه می‌شه؟ همچین چیزی امکان نداره.
-خودت گفتی حرف‌هایی می‌زدن که فقط بین تو و سحر بوده. یا مواردی رو می‌گفتن که فقط من و تو می‌دونستیم. مخرج مشترک تمام اطلاعات‌شون، تو بودی. حدس زدم که باید از طریق شنود تو رو کنترل کنن اما نیاز به یک متخصص داشتم تا تایید کنه. یکی از دوستای اطلاعاتیم می‌تونست کمک کنه اما چون بحث تجهیزات پیشرفته جاسوسی مطرح بود، بعدش باید براش کلی توضیح می‌دادم و حتی شاید بهم شک می‌کرد. پس تو این مورد، اصلا نمی‌تونستم ازش کمک بگیرم. تو این چند مدت و برای بررسی بیشتر دنیا و البته از طریق سمیه، با کیوان آشنا شدم. خوش شانس بودم و فهمیدم که به خاطر علاقه شخصی خودش، اطلاعات زیادی در این زمینه داره. پس ناچارا جریان رو براش تعریف کردم. تایید کرد که همچین چیزی شدنیه. تو یکی از دفعاتی که رفته بودی تهران، مانی یواشکی و بدون اینکه خودت بفهمی، از روی کلید خونه‌ات، یکی برای خودش زده. گوشی‌ات هم که قطعا موقعی که خواب بودی، در اختیارش بوده. مانی همیشه از جزء به جزء زندگی تو با خبر بوده. پریسا به من راست گفت. اونا می‌خوان یه محفل سکسی راه بندازن. البته به شیوه خودشون. حدس خیلی زیادی می‌زنم که پریسا واقعا فکر می‌کرده برای یاد گرفتن از ما داره بهمون نفوذ می‌کنه. در صورتی که هدف اصلی اونا این بوده که از همه ما مدرک داشته باشن. یک لحظه فکر کن که از طریق پریسا، توی مهمونی‌هامون دوربین می‌ذاشتن. همه‌مون توی مشت‌شون بودیم. هر کاری که می‌خواستن، باهامون می‌کردن.
حرف‌های نوید منطقی به نظر می‌اومد. بالاخره متوجه شدم که چرا نوید این همه اطلاعات داشت. ناخواسته بغض کردم و گریه‌ام گرفت. نوید بغلم کرد. این اولین بار بود که منِ کاملا لُخت رو بغل می‌کرد. سرم رو گذاشتم روی شونه‌اش و شدت گریه‌ام بیشتر شد. نوید کمرم رو لمس کرد و گفت: درباره همه‌شون تحقیق کردم. داریوش سر دسته همه‌شونه. خط اصلی رو اون می‌ده. حتی مطمئنم که مانی و داریوش از خیلی وقت پیش با هم دوست هستن. البته هنوز نتونستم بفهمم که این رابطه از کِی شروع شده. یعنی خیلی جزئیات هست که زمان می‌بره تا متوجه بشیم.
از نوید جدا شدم. سعی کردم گریه نکنم و گفتم: اگه مانی با داریوش دوست بوده، برای یک بار هم که شده باید می‌دیدمش.
نوید مثل سحر، صورتم رو لمس کرد و گفت: ندیدیش چون نخواسته که تو ببینیش. نمی‌دونم ظرفیت شنیدنش رو داری یا نه، اما یک چیزی هست که باید درباره خواهرت، مائده بدونی. جریان مانی و مائده، خیلی پیچده تر از اونیه که به نظر میاد.
با شنیدن اسم مائده عصبی شدم و گفتم: دیگه چی بیشتر از این که با هم حال می‌کردن. تازه منم...
ادامه حرفم رو قورت دادم. نوید سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: از طریق همون دوست اطلاعاتیم موفق شدم موردی رو بفهمم که حتی یک درصد هم نمی‌تونی حدس بزنی. البته چیزی نیست که در ظاهر عجیب به نظر بیاد، اما بهت قول می‌دم که برای من و تو، خیلی عجیبه. عجیب تر از اونی که حتی فکرش رو بکنی.

همینطور به حرف‌های غیر قابل باور نوید گوش می‌دادم و پاهام هر لحظه سُست تر می‌شد. اینقدر که دیگه نمی‌تونستم بِایستم. از آب اومدم بیرون و کنار لبه استخر دراز کشیدم. حتی یک درصد هم نمی‌تونستم باور کنم که مائده همچین نقشی رو توی زندگی مانی داشته باشه. برای یک لحظه یاد روزی افتادم که بهم گفت: "تو مطمئنی که هیچی یادت نمیاد؟" مائده داشت تمام سعی خودش رو می‌کرد تا من رو از مانی دور کنه. چون دوست نداشت من هم به سرنوشت خودش دچار بشم.
کیوان تو همین حین وارد سالن استخر شد و رو به نوید گفت: باورم نمی‌شه. توی گوشی و لباسش از میکروفن‌های ریز و ضد آب استفاده کردن. خیلی عجیبه، فقط توی فیلم‌ها، آدم همچین تجهیزاتی رو می‌بینه. الان باید چیکار کنیم آقا نوید؟
دیگه حس معذب لحظه‌ای که توی سالن ویلا جلوی کیوان لُخت بودم رو نداشتم. اصلا دیگه چیزی برام اهمیت نداشت. نوید هم از آب اومد بیرون و رو به کیوان گفت: فعلا بذار سر جاشون باشن. من و مهدیس، امشب رو اینجا می‌مونیم. فردا می‌ریم خونه مهدیس و دقیق می‌گردیم. قبل از هر کاری باید جای میکروفن‌ها و دوربین‌ها رو بفهمیم. به احتمال زیاد حدس می‌زنن که ما بالاخره از وجود میکروفن و دوربین‌ها با خبر بشیم. موقعی بهشون می‌فهمونیم با خبر شدیم که خودمون تعیین کنیم.
کیوان رو به نوید گفت: مهدیس خانم حالش خوبه؟
نوید گفت: نه اصلا. نیاز به وقت داره تا به خودش بیاد. تو دیگه می‌تونی بری. فردا خبرت می‌کنم.
نگاهم به سقف سالن استخر بود و رو به نوید گفتم: هنوزم نمی‌تونم موردی که درباره مائده گفتی رو باور کنم. هیچ آدمی نمی‌تونه اینقدر کثافت باشه که همچین بلایی سر خواهر خودش بیاره.
نوید چهارزانو نشست کنار من و گفت: برادرت و داریوش و چند تا دوست دور و برشون، بیمارهای روانی فوق خطرناک هستن. اینقدر خطرناک که شاید کلی باید در موردشون تحقیق کنیم تا بفهمیم دقیقا بین‌شون چه خبره. حتی شاید لازم باشه تا از یک روانشناس قابل اطمینان کمک بگیریم.
همچنان نگاهم به سقف بود و گفتم: اگه موفق می‌شدن توی پارتی‌هامون دوربین کار بذارن، بلایی که سر سحر آوردن رو سر همه‌ می‌آوردن. حتی فکرش هم روانی‌ کننده است. تنها مسئولش هم من بودم. الان باید چیکار کنیم نوید؟
نوید دستم رو گرفت بین دست‌هاش و گفت: اولا که تو تمام این کارها رو به خاطر من کردی. این من بودم که مسئولیت همچین جمعی رو قبول کردم. دوما گفتم که، اطلاعاتم درباره همه‌شون ناقصه. تا همه چی رو به صورت دقیق نفهمیدیم، منطقی نیست که بخوایم واکنشی داشته باشیم. البته قبل از هر کاری باید سحر رو پیدا کنیم. باید هر طور شده بهش ثابت کنیم که حقیقت چیه. بعدش، چه تو باشی و چه نباشی، میرم سر وقت داریوش و مانی. منتظر می‌مونم تا وقتش بشه. اونوقت تسویه حساب واقعی رو نشون‌شون می‌دم.
سرم رو به سمت نوید چرخوندم. بغضم رو قورت دادم و گفتم: روانم سِر شده نوید. شبیه یک آدم فلج که دیگه هیچی رو نمی‌تونه حس کنه. مطمئن باش تا خود سحر نخواد، نمی‌تونیم پیداش کنیم. اون آدم مغروریه. مثل من نیست که به راحتی با همچین بلایی که سرش اومد کنار بیاد. در ضمن دیگه نگو "چه با تو و چه بی تو." از این لحظه به بعد دیگه هیچی جز نابودی این روانیا رو نمی‌خوام. همین حالا هم یک چیزی اومد توی سرم.
نوید دستم رو بیشتر فشار داد و گفت: چی توی سرته؟
به چشم‌های نوید زل زدم و گفتم: مانی راست می‌گه. ما خیلی شبیه همیم. منم می‌تونم شبیه مانی باشم. همونقدر عوضی، همونقدر کثافت، همونقدر بی‌رحم. اگه اون تونسته این همه مدت من رو تحت نظر داشته باشه، من هم می‌تونم. نقطه ضعف ما اینه که یک محفل مخفی مخصوص همجنس‌گراها داریم. چیزی که اگه قانون این مملکت بفهمه، کار همه‌مون ساخته است. این نقطه ضعف رو اونا هم دارن. فقط با این تفاوت که داریوش و مانی موفق نشدن از جزئیات محفل ما با خبر بشن، اما ما باید از جزء به جزء محفل اونا با خبر بشیم. اینقدر که بتونیم له‌شون کنیم.
من و نوید چند لحظه به چشم‌های هم زل زدیم. هیچ درک و فهمی از خودم نداشتم. انگار برای خودم تبدیل به غریبه ترین آدم توی دنیا شده بودم. توی همچین شرایط شکننده و داغونی، دوباره و مثل همیشه نسبت به نوید شهوتی شده بودم! به پهلو شدم. دست دیگه‌ام رو گذاشتم روی رون پاش. انگشت‌هام رو بردم زیر شورتش و گفتم: حتی برای یک بار هم نمی‌تونی به من میل داشته باشی؟
نوید لبخند زد و گفت: فقط تو می‌تونی مهدیس باشی.
دستم رو بیشتر بردم زیر شورتش و گفتم: جواب من رو بده نوید.
چشم‌های نوید برق کم رنگی زد و گفت: نمی‌تونی تصور کنی که چقدر برام ارزش داری. مطمئنم که حالت خوب نیست. باید استراحت کنی.
نوید دستم رو از روی پاش پس زد. یک دستش رو بُرد زیر کمرم و دست دیگه‌اش رو بُرد زیر پاهام. بغلم کرد و ایستاد. من هم دست‌هام رو حلقه کردم دور گردنش. توی اون لحظه فهمیدم که اگه توی این مدت نوید در کنارم نبود، به خاطر دوری سحر، معلوم نبود چه بلایی به سر خودم بیارم. من رو بُرد طبقه دوم ویلا. وارد یک اتاق شدیم. خوابوندم روی تخت و گفت: اجازه نمی‌دم دیگه بهت صدمه بزنن. سری بعد اگه بخوان بیان سمتت، با جون شون بازی کردن.
به خاطر اینکه توی این شرایط، شهوت تنها حس باقی مونده توی وجودم بود، از دست خودم عصبی شدم و گفتم: من لیاقت این همه توجه رو ندارم. من یه موجود رقت انگیزم. موجودی که هیچ ارتباطی با انسانیت نداره. همون موجودی که به راحتی وارد دنیای سحر و لیلی و ژینا شد. همون موجودی که به راحتی با تجاوز جنسی چهار تا مَرد به خودش کنار اومد و حتی گاهی توی خلوت خودش، از اون روز لذت می‌بره! همون موجودی که به راحتی وارد دنیای تو شد و همه چی رو تغییر داد. تو هم راست می‌گی. فقط من می‌تونم مهدیس باشم. فقط من می‌تونم گند بزنم به همه چی. فقط من می‌تونم همیشه به چیزی که نیستم تظاهر کنم.
نوید شورتش رو درآورد. اولین باری بود که جلوی من کامل لُخت می‌شد. دفعات قبل، یواشکی نگاهش می‌کردم. کنار و به پهلو خوابید. بغلم کرد و گفت: گاهی وقت‌ها شهوت تنها راه تخلیه همه احساسات بد درون ماست. علی هم مثل تو بود. هر بار که از دست پدرش عصبی می‌شد یا ازش می‌ترسید، فقط با سکس آروم می‌شد. از دست خودت عصبانی نباش. تو آدم رقت‌انگیزی و هرزه‌ای نیستی. صادقانه اگه بخوام بگم، تو نجیب ترین دختری هستی که تا حالا دیدم.
لمس بدن لُخت نوید و مخصوصا حس کیرش از طریق بدنم، شهوت غیر قابل کنترل درونم رو بیشتر کرد. هیچ اراده‌ای روی حرکاتم نداشتم. هم زمان که اشک می‌ریختم، خودم رو بیشتر بهش چسبوندم و گفتم: سحر حق داشت که بهم بگه هرزه. لطفا بهم نگو که نجیبم.
نوید وادارم کرد تا صاف بخوابم. خودش رو کشید روم. توی وضعیتی قرار گرفتم که خود به خود پاهام از هم باز شد. کیرش رو با دستش تنظیم کرد و فرو کرد توی کُسم. شوکه شدم و یک آه عمیق کشیدم. نوید به چشم‌هام نگاه کرد و گفت: باشه هر طور خودت راحتی. امشب شب توعه. هر چی تو بخوای.
به آرومی شروع کرد توی کُسم تلمبه زدن. برای چند لحظه، همه چی رو فراموش کردم. به چشم‌های نوید زل زدم و با تمام وجودم از حرکت کیرش توی کُسم، لذت می‌بردم. هیچ چیز برای من قابل باور نبود. امکان نداشت این همون نویدی باشه که این همه مدت به من حتی یک نگاه شهوتی هم نکرد. اما انگار فهمیده بود که فقط با شهوت می‌تونم کمی این همه مصیبت ناخواسته رو تحمل کنم. هیچ برق شهوتی توی چشم‌هاش نمی‌دیدم. نوید فقط داشت تلاش می‌کرد تا حال من بهتر بشه.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  

 
سحر
قسمت بیست و نهم
بخش چهارم

حدود سه سال بعد...

بعد از رفتن گندم و شایان، رو به کیوان گفتم: موفق شدی؟
کیوان لبخند تعجب گونه‌ای زد و گفت: این چه سوالیه می‌پرسی؟ همه چی تحت کنترله. بدون اینکه بفهمن.
سمیه گفت: دقیقا چی تو سرته مهدیس؟ چرا حس می‌کنم قسمتی از نقشه رو به ما نمی‌گی؟
نوید رو به سمیه گفت: مهدیس از اولش گفت که شاید تو شرایطی باشه که نتونه همه چی رو بگه. اما نهایتا جای نگرانی نیست. آخرش همه‌تون از همه چی با خبر می‌شین.
ژینا گفت: چرا می‌خوای گندم و شایان رو زیر نظر داشته باشی؟ یعنی بهشون اعتماد نداری؟ اونا برای نجات خودشون هم که شده، مجبورن باهات صادق باشن.
رو به ژینا گفتم: اگه از سمیه بپرسی بهت می‌گه که چرا به گندم اعتماد ندارم.
ژینا تعجب کرد و رو به سمیه گفت: من از چه چیزی خبر ندارم؟
سمیه چند لحظه به من نگاه کرد و بعد رو به ژینا گفت: گندم اونی نیست که نشون می‌ده. خواهر و برادرش با هم سکس دارن و این موضوع رو می‌دونه و به گفته خواهرش، بدش نمیاد که خودش هم با خواهر و برادرش سکس کنه.
ژینا بعد از چند لحظه مکث، زد زیر خنده و گفت: حالا فهمیدم که چرا مانی از گندم خوشش اومده. یه عوضی خالص مثل خودش. آدمی که از بازی با خانواده خونی خودش هم لذت می‌بره. دقیقا به هم میان.
به نوید نگاه کردم و گفتم: دیگه چیزی به آخر بازی نمونده. الان وقتشه که بدونن.
نوید یک نفس عمیق کشید و گفت: فرمون دست توعه.
به سمیه و ژینا و کیوان نگاه کردم و گفتم: دو تا مورد مهم هست که دیگه باید بدونین. اول اینکه عسل تنها آدمی نیست که از محفل داریوش برای ما خبر میاره. ما هرگز نمی‌دونستیم که عسل قراره بیاد سمت ما. پس اینطور نبود که فقط منتظر عسل باشیم. این یعنی ما از قبل یکی رو فرستادیم تو محفل داریوش. موقعی هم فرستادیم که حتی یک درصد هم نمی‌تونن شک کنن.
ژینا اخم کرد و گفت: واضح تر توضیح بده.
لبخند محوی زدم و گفتم: داریوش درست حدس زده بود. اینکه نوید به آدم‌های کله گنده‌ای وصله. دقیقا مثل خودش. برای همین تصمیم گرفت که به صورت علنی با نوید درگیر نشه و فاصله رو حفظ کنه. منطق داریوش اینه که چون هر دو طرف، یک محفل مخفی داریم، پس نمی‌تونیم به همدیگه ضربه بزنیم. اما داریوش دو تا اشتباه نسبتا فاحش کرد. اول اینکه سطح اعتبار نوید رو دست کم گرفت و فکر کرد فقط در حد اداره ثبت احوال و تشخیص هویت آدما اعتبار داره و دوم اینکه نباید به مانی اجازه می‌داد تا انتقام پریسا رو بگیره. البته فقط انتقام پریسا نبود. مانی بیشتر از همه نسبت به من حرص داشت. چون من خارج از برنامه ریزی‌اش، توی شیراز دانشجو شدم و دوباره خارج از برنامه ریزی‌اش، تغییر کردم. به هر حال، داریوش اصلا نباید می‌ذاشت که ما از رازشون با خبر بشیم. نوید خیلی سریع و از طریق یک دوست اطلاعاتی‌اش و به بهونه اینکه به مبادلات مالی داریوش شک داره و شاید نتونه اقساط شرکت رو بده، موفق شد به آی‌پی اینترنت داریوش دسترسی پیدا کنه. از طریق همون آی‌پی، تونست تمام اتصال‌های مستقیم و با فیلتر شکن اینترنت داریوش رو رصد کنه و نهایتا رسید به همون سایتی که عسل درباره‌اش با ما حرف زد.
سمیه لبخند زد و گفت: بعدش کاری کردین که زوج مورد نظرتون رو انتخاب کنن. فقط سوال اینجاست که این زوج کیا هستن؟
لبخند منم غلیظ تر شد و گفتم: به زودی باهاشون آشنا می‌شین. فقط همینقدر بدونین که جزء اولین سوژه‌های محفل داریوش بودن. یعنی تمام کارهاشون، عین این سه سال زیر نظر ما بوده. دقیقا همون کاری که مانی با ما کرد.
ژینا رو به من گفت: تو دقیقا چه مدل جونوری هستی مهدیس؟ مورد بعدی چیه؟ گفتی دو تا مورد.
به چشم‌های ژینا نگاه کردم و گفتم: من و نوید بالاخره موفق شدیم علت اصلی اهمیت پریسا رو بفهمیم. داریوش و مانی و بردیا، عوضی تر و روانی تر از این حرف‌ها هستن که بخوان برای شخصیت یک زن ارزش قائل باشن. هر چقدر که اون شخصیت به خودشون نزدیک باشه. پریسا براشون مهمه چون قراره بهترین بازی عمرشون رو باهاش بکنن.
ژینا گفت: مگه مهم ترین بازی‌شون، همون جریان حامله کردن گندم نبود؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه.
سمیه با تعجب گفت: یعنی عسل دروغ گفت؟
دوباره سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه دروغ نگفت. عسل فکر می‌کنه که خودش اولین سوژه این بازی بوده. که البته برای اینکه جلوی بازی‌شون رو بگیره، خودش رو نازا کرد. حالا هم فکر می‌کنه که داریوش و مانی و بردیا در حسرت این بازی هستن و می‌خوان روی گندم اجراش کنن. خبر نداره که این سه تا روانی، قبلا این بازی رو انجام دادن و موفق هم بودن. در کنار این موضوع خبر نداره که داریوش و مانی و بردیا چه خواب وحشتناکی برای پریسا دیدن. حامله کردن یک زن متاهل، توسط چند تا مَرد غریبه، جزء خاطرات داریوش و مانی و بردیا محسوب می‌شه. الکی دارن وانمود می‌کنن که براشون یک رویاست. اونا یه رویای دیگه توی سرشون دارن. رویایی که فقط پریسا می‌تونه به واقعیت تبدیلش کنه.
سمیه گفت: و تو می‌خوای اجازه بدی که این کار رو با پریسا بکنن؟
به چشم‌های نگران سمیه نگاه کردم. احساساتش نسبت به همجنس‌هاش همیشه برام قابل تقدیر بود. با یک لحن ملایم گفتم: هنوز تصمیم نگرفتم که سرنوشت پریسا چقدر برام اهمیت داره. همونقدر که هنوز درباره گندم و شایان تصمیم قطعی نگرفتم. هدف اول من متلاشی کردن باند داریوش و مانی و بردیاست و شاید مجبور بشم این وسط چند نفر رو قربانی کنم. باید تقاص بلایی که سر سحر آوردن رو با پوست و استخون‌شون بدن. برام مهم نیست به چه قیمتی.
ژینا با دقت به من نگاه کرد و گفت: مانی قول داده بود که چیزی درون تو باقی نذاره. انگار موفق شده.

نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  
مرد

 
سلام
داستان خيلي قشنگيه اما وصل كردن قسمت ها با اين فاصله گذاشتن داستانها واقعا سخته 😁
     
  

 
یک مادر هرزه
قسمت سی ام
بخش اول
باران آهنگ رو پاز کرد و گفت: نه، نه، نه. داری عجله می‌کنی. یعنی داری انرژی بیش از حد می‌ذاری. یک بار دیگه به من نگاه کن.
دوباره گذاشت موزیک پخش بشه. اومد وسط و شروع کرد با آهنگ رقصیدن. کنار رفتم و با دقت به حرکاتش نگاه کردم. مانی دست به سینه تکیه داده بود به دیوار راهرو و من و باران رو نگاه می‌کرد. برای چند لحظه باهاش چشم تو چشم شدم و سرم رو به علامت منفی تکون دادم. باران متوجه شد و هم زمان که داشت می‌رقصید، اخم کرد و گفت: تو هم می‌تونی. اگه نمی‌تونستی، این همه وقت نمی‌ذاشتم.
به حرکات نرم و موزون باران خیره شدم. دیگه بهم ثابت شده بود که رقص خارجی خیلی خیلی سخت‌تر از رقص ایرانیه. اما باران هر مدل رقصی که اراده می‌کرد رو به راحتی یاد می‌گرفت. داریوش اصرار داشت که من هم این مدل رقص جدیدی که باران یاد گرفته بود رو یاد بگیرم. داشتم تمام سعی خودم رو می‌کردم اما امیدی نداشتم. باران متوقف شد و رفت کنار. آهنگ رو گذاشت از اول پخش بشه و با دستش به من اشاره کرد و گفت: تو می‌تونی پریسا.
برای چند لحظه، چشم‌هام رو باز و بسته کردم. دو قدم رفتم جلو و شروع کردم به رقصیدن. با تمام توانم تمرکز کردم تا دقیقا شبیه باران برقصم. انگار این بار موفق شدم و باران دیگه آهنگ رو پاز نکرد. حتی سرش رو به علامت تایید تکون داد. دست‌هاش رو بُرد بالا و یک جیغ بلند کشید و گفت: وقتی من بگم می‌تونی، یعنی می‌تونی. فقط ریتمت رو به هم نزن. همینطور ادامه بده.
چند بار دیگه با موزیک رقصیدم و مطمئن شدم که یاد گرفتم. از خستگی زیاد، به نفس نفس افتاده بودم. کف هال دراز کشیدم و گفتم: دیگه بسه باران. مانی خواهشا یه نوشیدنی برامون بیار.
باران نشست کنار من. یک دستش رو به زمین تکیه داد و با دست دیگه‌اش، موهام رو نوازش کرد و گفت: می‌دونستم از پسش بر میای. آقا داریوش اگه ببینه، حسابی سوپرایز می‌شه.
لبخند زدم و گفتم: چرا هنوز می‌گی آقا داریوش؟
باران هم لبخند زد و گفت: نمی‌دونم، اینطوری راحت‌ترم.
به چشم‌های باران نگاه کردم و گفتم: نزدیک به سه سال گذشته. اما هنوز کنجکاوم که اون روز، بین تو و داریوش، توی استخر، دقیقا چی گذشت؟ نه تو می‌گی و نه داریوش. چیکار کنم تا بهم بگی که داریوش اون روز چطوری مخ تو رو زد؟ هنوز برام عجیبه.
باران لحنش رو مرموز کرد و گفت: این یه راز بین من و آقا داریوشه.
مانی با یک سینی برگشت و گفت: براتون آب طالبی آوردم.
باران رو به مانی گفت: امروز به خاطر ما، از باشگاه زدین.
مانی گفت: گفتم شاید نیروی پشتیبانی نیاز باشه. دلم نیومد تنهاتون بذارم.
نشستم و رو به مانی گفتم: از پروژه گندم و شایان چه خبر؟ به کجا رسید؟
مانی سینی رو گذاشت روی میز عسلی. نشست و گفت: خبر جدیدی نیست. گندم همچنان پر از تردیده.
تعجب کردم و گفتم: وا یعنی چی؟ با تو رفته توی سکس پارتی عسل و هم زمان با سه تا مَرد سکس کرده. هنوز تردید داره؟! مطمئنی؟
مانی کامل تکیه داد به کاناپه و گفت: گفتم که، گندم چند وجهیه. ته دلش زیاد شوهرش رو دوست نداره. حتی می‌شه گفت که اصلا دوست نداره. به احتمال زیاد به خاطر خیانت‌های اعتیادآور شوهرش راضی به این جور روابط شده. خواسته به جای اینکه شوهرش هر بار با یکی سکس کنه، خودشم همپاش بشه. یعنی به این بهونه، در کنار شوهرش باشه. اما خب این دلیل نمی‌شه که بگیم اصلا به سکس تابو علاقه نداره. اگه دوست نداشت، نمی‌تونست سکس پارتی عسل رو هندل کنه. البته این وسط یه چیز دیگه‌ای هم هست.
لیوان آب طالبی خودم رو برداشتم و گفتم: چی؟
مانی چشم‌هاش رو تنگ کرد و گفت: یک حسی بهم می‌گه که گندم یک چیز خیلی مهم رو داره از من مخفی می‌کنه. حتی مطمئنم که داره از شوهرش هم مخفی می‌کنه.
لبخند ناخواسته‌ای زدم و رو به مانی گفتم: خودت هم فهمیدی که گندم چقدر برات مهم شده؟ خیلی بهش اهمیت می‌دی.
باران گفت: یعنی چی رو مخفی کرده؟ نکنه برای امنیت ما خطرناک باشه؟!
مانی به من زل زد و گفت: آره فهمیدم که بیش از حد دارم به گندم فکر می‌کنم. اما غیر ارادیه.
بعد رو به باران گفت: نترس، ما اجازه نمی‌دیم که امنیت هیچ کدوم‌مون به خطر بیفته.
چند لحظه فکر کردم و گفتم: احساس می‌کنم که دوسِش داری. قرار بود فقط در ظاهر نقش حمایتی داشته باشی، اما انگار واقعا حس حمایتی نسبت به گندم داری. بیشتر از همه به خاطر شوهرشه. اما یادت باشه که داریوش گفت جزئیات روابط بقیه به ما ربطی نداره. ما فقط عضو جدید برای سکس پارتی خودمون می‌خوایم و نه بیشتر.
مانی گفت: تا حالا فکر کردی که اگه یکی از زوج‌هامون، طلاق بگیرن و از هم جدا بشن، ما باید چیکار کنیم؟
رو به مانی گفتم: هیچ وقت بهش فکر نکردم. اصلا جزء مواردی نبوده که درباره‌اش حرف بزنیم.
مانی گفت: فرض کن که گندم و شایان عضو محفل بشن. باز هم فرض کن که وسط راه، طلاق بگیرن. تکلیف چیه؟
باران گفت: مانی سوال درستی پرسید. واقعا در این صورت باید چیکار کنیم؟
کمی فکر کردم و گفتم: یعنی این احتمال رو می‌دی که گندم و شایان از هم جدا بشن؟
مانی تایید کرد و گفت: خیلی زیاد. البته فقط حدس می‌زنم. شاید هرگز جدا نشن. گفتم که گندم حتی به روی من هم نمیاره که شوهرش همیشه بهش خیانت می‌کرده. این یعنی شاید شایان رو بخشیده.
کمی مکث کردم و رو به مانی گفتم: درکش می‌کنم. گندم فوق‌العاده زن خوشگل و خوش‌اندامیه. اما شبانه روز خیانت شوهرش رو دیده و سکوت کرده. ما زنا گاهی رومون نمی‌شه بگیم که چه شوهر لجنی داریم. حتی به نزدیک‌ترین دوست‌مون. تو هم نباید هیچ وقت به روی گندم بیاری که از جریان خیانت شوهرش خبر داری. جدا از اینکه شک می‌کنه چطوری می‌دونی، باعث سرافکندگی‌اش هم می‌شی. هیچ وقت لحظه‌ای که فهمیدم شوهرم اون همه سال داشته بهم خیانت می‌کرده رو یادم نمی‌ره. بیشتر از همه حس تحقیر بهم دست داد. حتی پیش برادرشوهر عوضی‌ام هم خجالت می‌کشیدم که یک شوهر خائن دارم.
باران گفت: اما اگه شوهر خائنت نبود، من و تو دیگه همدیگه رو نداشتیم.
نظر باران جالب بود. هر بار که به صورت مستقیم و غیر مستقیم، بهم ابراز محبت می‌کرد، لذت می‌بردم. با یک لحن مهربون و رو به باران گفتم: آره نفسم، مهم الانه که همدیگه رو داریم. گور بابای گذشته.
بعد رو به مانی گفتم: در مورد گندم و شایان، باید با داریوش مشورت کنیم. به هر حال باید این احتمال رو بدیم که شاید از هم جدا بشن.
باران گفت: راستی تِم پارتی چند شب دیگه چیه؟
مانی گفت: قرار بود عسل مشخص کنه.
رو به مانی گفتم: آره بهم گفت که تا قبل از ظهر خبر می‌ده. صبر کن گوشی‌ام رو چک کنم.
ایستادم و گوشی‌ام رو از روی میز تلوزیون برداشتم. عسل پیام داده بود: B – L – V2 + NS
رو به مانی و باران گفتم: خانم‌ها بالماسکه، شورت و سوتین بنفش بادمجونی. آقایون هم لُخت مادرزاد و شِیو شده و بدون بالماسکه.
باران گفت: آخ‌جون بنفش بادمجونی.
خواستم گوشی‌ام رو کنار بذارم که متوجه شدم پسرم هم بهم پیام داده. به ساعت نگاه کردم و گفتم: پسرم هم داره میاد پیشم. البته یک ساعت پیش پیام داده.
مانی گفت: کِی می‌رسه؟
خواستم جواب بدم که زنگ خونه رو زدن. لبخند زدم و گفتم: رسید.
باران کمی هول شد و گفت: وای ما چیکار کنیم پریسا؟
بدون مکث گفتم: تا بیایین حاضر بشین و برین، دیر شده. پسرم، مانی رو که می‌شناسه. بهش می‌گم تو دوست دختر جدید مانی هستی. فقط پاشو یکمی خودت رو مرتب کن. اصن جفت‌تون برین تو اتاق خواب. هر موقع گفتم، بیاین بیرون.
درِ خونه رو باز و سهیل رو بغل کردم و گفتم: عزیز مامان. دلم برات تنگ شده بود.
سهیل هم من رو بغل کرد و گفت: دل من هم برات تنگ شده بود.
ازش جدا شدم و دعوتش کردم تا بیاد توی خونه. هم زمان گفتم: مانی همراه با دوست دختر جدیدش اینجاست.
سهیل گفت: چه خوب، آقا مانی رو هم خیلی وقته ندیدم.
به کاناپه اشاره کردم و گفتم: بشین تا برات یک چیز خنک بیارم.
سهیل گفت: نمی‌خواد مامان. همین الان با دوستم تریا بودیم و یک چیزی خوردم. بیا بشین، نرو تو آشپزخونه.
همونطور که به چشم‌های سهیل نگاه می‌کردم، به آرومی نشستم جلوش و گفتم: باشه عزیزم، هر چی تو بگی.
احساس کردم که حالش زیاد خوب نیست. تردید داشتم که ازش بپرسم. آخرین باری که حالش رو پرسیدم بهم طعنه زده بود که دارم تظاهر می‌کنم و اصلا برام مهم نیست که چه حال و روزی داره. اما از طرفی مطمئن بودم که چند وقت یک بار نیاز داره تا من رو ببینه. قسمتی از وجود من هم با دیدن سهیل، به آرامش می‌رسید اما قسمت دیگه‌ام، دوست نداشت که سهیل رو ببینه. چهره معصوم و پاک سهیل، مخالف تمام اون چیزی بود که من داشتم زندگی می‌کردم. سهیل تنها عامل عذاب وجدان من بود و این عذاب وجدان، من رو به شدت آزار می‌داد. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: خب چه خبرا پسرم؟
-خبر خاصی نیست. دیروز همراه با بابا، خونه پدربزرگ بودم. پدربزرگ بهت سلام رسوند.
+پدربزرگت همیشه بهم لطف داره. سلام من رو هم بهش برسون.
-اگه وقت کردی یه سر به مادرجون هم بزن. خیلی وقته نرفتی پیشش. اینطوری بیشتر...
+بیشتر چی؟
-ولش کن، مهم نیست.
با دقت به سهیل نگاه کردم و گفتم: چیزی شده که من بی‌خبرم؟
سهیل با طعنه گفت: مگه چیز خاصی باید بشه که به مادر خودت سر بزنی؟
دوست نداشتم با سهیل بحث کنم و گفتم: اوکی سعی می‌کنم فردا یک سر بیام پیش‌تون.
-من فردا نیستم. پدربزرگ همه فامیل رو دعوت کرده. به مناسبت اومدن عمو.
با شنیدن اسم برادرشوهرم، دلم ریخت و گفتم: مگه عموت اومده ایران؟
-آره دیروز اومده. برای همین من و بابا رفتیم خونه پدربزرگ.
تعجب کردم و گفتم: مگه پناهنده نشده بود؟ چطوری اومده؟
سهیل انگار از تعجب من جا خورد و گفت: آره پناهنده بوده اما خب بعد از مدتی سیتیزن شده و پاسپورت گرفته و تونسته بیاد. البته انگار چون از همونجا زن گرفته، زودتر سیتیزن شده.
تمام تصاویر لحظه‌ای که برادرشوهرم، روی گلوی سهیل یک چاقو گذاشته بود، اومد جلوی چشمم. موقعی که من رو بُرد توی اتاق و لُختم کرد و ...
سهیل با لحن خاصی گفت: چی شد مامان؟ چرا رنگت پرید؟
سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم: نه هیچی نشده. برام جالبه که عموت ازدواج کرده. همیشه می‌گفت که هرگز ازدواج نمی‌کنه.
سهیل لبخند زد و گفت: بابا هم می‌گفت. اما فعلا که هم ازدواج کرده و هم یه پسر خوشگل داره. خیلی هم تابلو زن و بچه‌اش رو دوست داره. دیروز وقتی پدربزرگ، عمو رو با زنش دید، دوست داشت که تو هم اونجا باشی.
خواستم جواب سهیل رو بدم که گوشی‌ام زنگ خورد. عسل بود. گوشی رو برداشتم و رفتم توی آشپزخونه. جواب دادم و گفتم: سلام.
-سلام، پیام رسید؟
+مرسی، آره رسید.
-صدات چرا گرفته؟ چیزی شده؟
+نه چیزی نشده.
-حرف مفت زن.
+پسرم اینجاست.
-وا مگه مانی و باران اونجا نبودن؟
+چرا هنوزم هستن. به سهیل گفتم که باران دوست دختر جدید مانیه.
-فکر کنم قبلا بهت گفتم که...
حرف عسل رو قطع کردم و گفتم: الان حوصله نصیحت ندارم عسل. شرایطم مساعد نیست.
-شرایطتت برای همین خوب نیست. روانت نمی‌تونه حضور هم زمان سهیل و ماها رو هندل کنه. نباید بذاری سهیل هیچ کدوم از ماها رو ببینه. چه خوشت بیاد و چه خوشت نیاد، من و تو، یک هرزه خوش‌گذرون هستیم و تو نمی‌تونی تحمل کنی پسرت کَسایی رو ببینه که مادرش باهاشون...
دوباره حرف عسل رو قطع کردم و گفتم: بس کن عسل، مشکل امروز، فقط این نیست. برادرشوهرم برگشته ایران. ازدواج کرده. بچه هم داره. برای همین چند ساله که دیگه جواب من رو نمی‌ده و باهام به صورت کامل قطع رابطه کرده.
-اوه شِت، عجب خبری.
+بعدا بیشتر با هم حرف می‌زنیم. فعلا خدافظ.
-اوکی خدافظ.
هیچ کنترلی روی روان و اعصابم نداشتم. نمی‌خواستم سهیل متوجه بشه که با آوردن اسم عموش تا این اندازه به هم ریختم. به بهونه درست کردن آب طالبی، خودم رو توی آشپزخونه معطل کردم تا حالم کمی بهتر بشه. تو همین حین، مانی و باران از اتاق بیرون اومدن و با سهیل احوال‌پرسی کردن. عسل راست می‌گفت. هر بار که سهیل وارد دنیای من و آدم‌های اطرافم می‌شد، حس بدی بهم دست می‌داد. حسی که انگار بیشتر از یک عذاب وجدان معمولی بود و فقط با عسل در موردش حرف زده بودم. اما این بار، تنها نکته مثبتش این بود که مانی و باران می‌تونستن حواسم رو پرت کنن تا بهتر بتونم ظاهرم رو حفظ کنم.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  

 
یک مادر هرزه
قسمت سی ام
بخش دوم
به داریوش و مانی و بردیا نگاه کردم و گفتم: جریان چیه؟ هر بار شما سه تا هم زمان باهام کار دارین، یعنی قراره یه نقشه جدید بریزیم. چرا به عسل نگفتین بیاد؟
بردیا گفت: این موضوع فقط به تو مربوط می‌شه.
رو به بردیا گفتم: کدوم موضوع؟
بردیا گفت: عسل امروز ظهر به من گفت که چی شده. درباره برادرشوهرت.
مانی گفت: برای همین خواستیم فقط خودمون چهار تا بیاییم اینجا.
داریوش گفت: البته کمی هم یاد قدیما زنده می‌شه. همینجا بود که برای اولین بار درباره تشکیل محفل‌مون حرف زدیم.
رو به داریوش گفتم: اون شب عسل هم بود. البته مانی هم نبود.
داریوش گفت: ما برات یک پیشنهاد داریم که حتی عسل هم نباید بدونه.
با دقت داریوش رو نگاه کردم و گفتم: چه پیشنهادی؟
مانی گفت: انتقام.
اخم کردم و گفتم: یعنی چی انتقام.
بردیا گفت: انتقام از برادرشوهرت.
خنده‌ام گرفت و گفتم: شما سه تا دیوونه شدین؟
داریوش گفت: شاید.
وقتی متوجه شدم که هر سه تاشون جدی هستن، خنده روی لب‌هام خشک شد و گفتم: می‌شه یکی قشنگ به من بگه که اینجا چه خبره؟
مانی گفت: تو می‌تونی همون کاری رو با برادرشوهرت بکنی که اون با تو کرد. به زنش تجاوز کنیم و بعدش بهش بگیم که چه شوهر عوضی و نامردی داره.
بردیا گفت: ندید زن خوشگلی هم داره.
با بُهت و تعجب به هر سه تاشون نگاه کردم و گفتم: می‌فهمین چی می‌گین؟ یا دارین شوخی می‌کنین؟
داریوش گفت: توی این چند سال، همیشه شاهد بودم که چقدر بابت بلایی که برادرشوهرت سرت آورده، غمگین و عصبانی هستی. فکر می‌کردم که فراموش می‌کنی اما بهم ثابت شده که تو هرگز نمی‌تونی با اون اتفاق‌ کنار بیایی. تنها راه آزادی واقعی تو اینه که همون بلا رو سرش بیاری. جلوی چشم‌هاش به زنش تجاوز می‌کنیم.
باورم نمی‌شد که چی دارم می‌شنوم. با تردید گفتم: یعنی واقعا دارین به من پیشنهاد می‌دین که به یک زن بی‌گناه تجاوز کنین؟! در ضمن واقعا فکر می‌کنین که برادرشوهرم از این موضوع می‌شکنه و خُرد می‌شه؟ یادتون رفته چی درباره‌اش گفتم؟ اینکه دوست داشت به عنوان زن واقعی‌اش با دوست‌هاش سکس کنم. اون عوضی...
داریوش حرفم رو قطع کرد و گفت: اگه دوست داشت تو زنش بشی، چرا تو رو با خودش نبرد خارج؟ چرا بعد از طلاقت، بهت پیشنهاد ازدواج نداد؟ کی بهتر از تو که اون رو به آرزوهاش برسونی؟ یکی مثل من، تو رویاهاش بود که زنی مثل تو داشته باشه. پای حرفم ایستادم و با تو ازدواج کردم. لحظه‌ای که من با تو ازدواج کردم، برادرشوهرت کجا بود؟
بردیا گفت: هیچ مَردی رو با ما مقایسه نکن. اکثرا هر کثافت کاری می‌کنن اما به خودشون که می‌رسه، یک زن مثلا پاکدامن می‌گیرن. برادرشوهرت هر کاری که دلش می‌خواست کرده. حالا با زن و بچه‌اش اومده ایران تا به همه نشون بده که یک مَرد با خانواده است.
مانی گفت: امتحانش کن. باهاش تماس بگیر. اگه دوباره دوست داشت که با تو سکس کنه، یعنی همون آدم قبلیه اما اگه پَسِت زد، بدون که مثلا تغییر کرده و اون حسی که تو فکر می‌کنی رو به زنش نداره.
داریوش گفت: شاید زیاد ایران نمونه. سریع تصمیمت رو بگیر. فقط به این فکر کن که فرصت انتقام داری و اگه ازش استفاده نکنی، پشیمون می‌شی.
بردیا گفت: به لحظه‌ای فکر کن که چاقو روی گلوی پسرت گذاشت.
مانی گفت: به اون همه تحقیر و عذابی که کشیدی فکر کن و بعد تصمیم بگیر.
داریوش گفت: در ضمن این راز فقط بین ما چهار نفر باید بمونه.

-مامان شماره تماس عمو رو می‌خوای چیکار؟
+یک امانتی پیش من داره. باید بهش بدم. فقط خواهشا به خودش و بقیه نگو. شاید دوست نداشته باشه که کَسی بفهمه.
-اوکی باشه ازش می‌گیرم. میگم برای خودم می‌خوام.
+مرسی پسرم، فقط عجله کن لطفا. سرم شلوغه و شاید فراموش کنم که امانتی‌اش رو بدم. راستی ازش بپرس تا کِی ایرانه.
-الان دورش شلوغه. خلوت که شد ازش می‌پرسم.
گوشی رو قطع کردم و توی دلم هنوز غوغا بود. همه‌اش پیش خودم می‌گفتم که اِی کاش عسل هم در جریان بود و باهاش مشورت می‌کردم. لذت انتقام تمام اون تحقیر و عذابی که کشیدم از یک طرف و ناراحتی به خاطر نابودی یک آدم بی‌گناه، از طرف دیگه. باید کدوم رو انتخاب می‌کردم؟
نمی‌دونم چقدر گذشت اما با صدای پیام گوشی‌ام به خودم اومدم. سهیل پیام داد: شماره پایین، شماره تماس عموعه. تا یک ماه ایران می‌مونن.
استرسم هر لحظه بیشتر می‌شد. من دیگه زندگی خودم رو داشتم و نیازی به انتقام نبود. اصلا داشتن این زندگی رو مدیون برادرشوهرم بودم. اما داریوش راست می‌گفت. من هرگز نمی‌تونستم زخمی که بهم زده بود رو فراموش کنم. کنجکاو بودم که با شنیدن صدای من، چه واکنشی داره. دست‌هام کمی به لرزش افتاد و شماره رو گرفتم. بعد از چند تا بوق، گوشی رو جواب داد و گفت: بله.
+سلام.
-بفرمایید.
+نشناختی؟
-نه متاسفانه.
+صدای من تغییر کرده یا حافظه تو ضعیف شده؟
-شرمنده، به جا نیاوردم خانم.
چند لحظه مکث کردم و گفتم: منم پریسا.
برادرشوهرم سکوت کرد. می‌تونستم از صدای داخل گوشی، بفهمم که مکانش رو عوض کرد و از شلوغی فاصله گرفت. لحن صداش سردتر شد و گفت: چیکار داری؟
+چه سرد و بی‌روح. توقع داشتم گرم‌تر باشی.
-سرم شلوغه، وقت ندارم.
+موقعی که داشتی می‌رفتی، قول دادی هر وقت برگشتی، بیای پیشم.
-شرایط تغییر کرده. من دیگه اون آدم گذشته نیستم. الان هم می‌خوام گوشی رو قطع کنم. تو هم دیگه بهم زنگ نمی‌زنی.
+آخرین حرفت همینه؟ یعنی حتی نمی‌خوای بپرسی که بعد از رفتن تو چه اتفاقی برای من افتاد؟
-برام مهم نیست.
+حتی یک درصد؟
-تو و امثال تو هیچ جایگاهی توی زندگی من ندارین پریسا. دیگه با من تماس نگیر.
گوشی رو قطع کرد و منتظر جوابم نموند. چند لحظه به صفحه گوشی نگاه کردم. لرزش دستم بیشتر شد. خشم و عصبانیت، تمام وجودم رو گرفته بود. با داریوش تماس گرفتم و گفتم: مثل همیشه حق با تو بود. جوری باهام حرف زد که انگار هرگز وجود نداشتم.
-مطمئن بودم عزیزم. جنس این جماعت رو بهتر از خودشون می‌شناسم.
+تا یک ماه ایران هستن.
-اوکی پس خوب فکرهات رو بکن. به خاطر آرامش تو حاضرم هر کاری بکنم. فقط کافیه اشاره کنی. برادرشوهرت باید بفهمه که تو دیگه اون آدم ضعیف قبل نیستی. باید بدونه این بار اونه که در برابر تو تنهاست.
یک بار دیگه نوشته روی کارت رو خوندم و رو به عسل گفتم: چرا بازی امشب رو مشخص نکردین؟ فقط نوشتی که خانم‌ها قبل از ورود باید توی اتاق تعویض لباس، لُخت و با لباس زیر وارد پارتی بشن. آقایون هم باید توی اتاق تعویض لباس لُخت بشن.
-امشب بازی نداریم. سکس آزاد. داریوش خان فرمودن.
+چیه ایده کم آوردین؟ سری قبل هم که فقط سوییچ پارتی بود.
-وای که سری قبل بدترین گزینه ممکن به من خورد. تو سوییچ‌پارتیا من خیلی بدشانسم.
+بُکن منم خیلی خوب نبود. همون یارو که گاهی هیجانش بیش از حد می‌شه و آبش زرتی میاد.
عسل به من زل زد و گفت: چی تو سرت می‌گذره پریسا. از لحظه‌ای که اومدم، همه‌اش داری به یک چیزی فکر می‌کنی. مربوط به برادرشوهرت می‌شه؟
کارت توی دستم رو گذاشتم توی پاکت و گفتم: آره ذهنم درگیر اونه.
-بیخیال فقط به امشب فکر کن. الان هم پاشو شورت و سوتین خودمون رو بپوشیم. من که می‌خوام لامبادا تنم کنم.
عسل برای خودش یک شورت و سوتین بنفش بادمجونی لامبادا آورده بود. من هم چون بنفش بادمجونی نداشتم، برای خودم یک شورت و سوتین نو خریده بودم. سعی کردم به برادرشوهرم و پیشنهاد داریوش فکر نکنم. لُخت شدم و شورت و سوتینم رو پوشیدم. چشم‌های عسل با دیدن من برق زد و گفت: واو براق گرفتی ورپریده. پس تو باید بالماسکه من رو بزنی.
عسل بالماسکه خودش رو نشونم داد. طبق قرار از قبل و در پارتی‌هایی که تِم بالماسکه تعیین می‌شه، خانم‌ها باید بالماسکه چشم و آقایون بالماسکه صورت بزنن. عسل هم یک بالماسکه چشم گربه‌ای جدید بنفش براق خریده بود. از توی دستش گرفتم و گفتم: خیلی قشنگه.
لب‌هام رو بوسید و گفت: این برای تو. من یکی از بالماسکه‌های تو رو انتخاب می‌کنم.
تو همین حین، برای گوشی‌اش یک پیام اومد. گوشی‌اش رو نگاه کرد و گفت: داریوش و بردیا تا یک ساعت دیگه میان دنبال‌مون. آدرس هم طبق قرار، توی گروه محفل نوشتن.
بالماسکه رو گذاشتم روی چشم‌هام. به خودم توی آینه نگاه کردم و گفتم: امیدوارم باران یادش باشه که آدرس بعد از پنج دقیقه پاک می‌شه. این همه مدت گذشته و این دختره گیج می‌زنه.
عسل از پشت بغلم کرد. سینه‌هام رو گرفت توی مشتش و گفت: من رو بیشتر دوست داری یا باران؟
دست عسل رو پس زدم و گفتم: سرویسم کردی بس که این سوال مسخره رو پرسیدی. زود باش حاضر شو که الان می‌رسن.

طبق قرارمون، مکان پارتی، همیشه باید تغییر می‌کرد. به بهونه جشن تولد، یک باغ ویلا کرایه می‌کردیم. به اسم آدمی که اصلا وجود نداشت. چون سر و صدای زیادی نداشتیم، مامورهای گشت هم هیچ وقت مزاحم نمی‌شدن. یعنی اصلا متوجه نمی‌شدن توی ویلا چه خبره که بخوان مزاحم بشن. مانی اتاق تعویض لباس رو نشون‌مون داد و گفت: همه مهمون‌ها اومدن و منتظر شما هستن.
من و داریوش همیشه آخرین نفر به جمع اضافه می‌شدیم. اول صبر کردیم که عسل و بردیا برن. بالماسکه روی چشمم رو مرتب کردم و رو به داریوش گفتم: من حاضرم، بریم.
داریوش یک نگاه به سر تا پای من کرد و گفت: چرا تو برای من تکراری نمی‌شی؟
لبخند زدم و گفتم: لوسم نکن داریوش.
-تصمیم گرفتی که باهاش چیکار کنی؟
+هنوز نه.
-به هر حال همه چی بستگی به خودت داره. بریم که منتظرن.
با اضافه شدن من و داریوش، همگی جیغ و دست زدن. صدای جیغ باران رو می‌تونستم تشخیص بدم. خودم رو به باران رسوندم و گفتم: آروم‌تر ورپریده.
داریوش جلوی همه ایستاد و ازشون خواست تا ساکت بشن. بعد رو به جمع گفت: امشب خبری از بازی و معما نیست. هر کَسی آزاده هر کاری بکنه. قانون ثابت همیشگی سر جاشه. اولین نفری که پیشنهاد هر کاری رو بده، باید اجرا بشه. پس بجنبین تا دیر نشده.
خواستم به باران بگم "فعلا من و تو با هم باشیم" که یکی از مَردها مُچ دستم رو گرفت و گفت: افتخار رقص می‌دین پریسا خانم؟
لبخند زدم و گفتم: توعه لعنتی اونور ایستاده بودی. چطوری اینقدر سریع خودت رو به من رسوندی؟
"فرزین" من رو به وسط سالن کشوند. دستش رو گذاشت روی گودی کمرم و گفت: خواستن، توانستن است.
توی آقایون، رقص فرزین از همه بهتر بود. می‌تونست به راحتی خودش رو با حرکات من هماهنگ کنه. نزدیک به نیم ساعت و همراه با موزیک لایتی که سلیقه عسل بود، رقصیدیم. فرزین هر جا از بدنم رو که می‌شد، لمس کرد. وقتی کیر بزرگ شده‌اش رو از طریق شکمم حس کردم، با لحن خاصی گفتم: انگار نقشه‌ دیگه‌ای هم غیر از رقص داری.
فرزین به کونم چنگ زد و گفت: مگه می‌شه با تو بود و نقشه دیگه‌ای هم نداشت؟
کیرش رو گرفتم توی دستم و گفتم: زنت کجاست؟
فرزین من رو برگردوند. از پشت بغلم کرد و گفت: انگار بیشتر از ما داره بهش خوش می‌گذره.
"اَسما" روی کیر یکی از مَردها نشسته بود و هم زمان که روی کیرش بالا و پایین می‌شد، برای یک مَرد دیگه ساک می‌زد. دست فرزین رو بردم به سمت کُسم و گفتم: چه زود شروع کردن!
فرزین به کُسم چنگ زد و گفت: اَسما بهشون پیشنهاد داده.
خنده‌ام گرفت و گفتم: پس حسابی توی کف بوده.
فرزین دوباره برم گردوند و گفت: دوست دارم اولین ارضای امشبم، توی دهن تو باشه.
پوزخند زدم و گفتم: پس معلومه که جفت‌تون حسابی تو کف بودین. نکنه این یک ماه رو کلا سکس نکردین تا امشب پوست همه رو بکنین؟
فرزین بهم فهموند که جلوش زانو بزنم و هم زمان گفت: یک هفته است که سکس نکردیم. فقط به عشق تو صبر کردم. کیرم بیشتر از این نمی‌تونه صبر کنه تا لب‌های خوشگلت رو لمس کنه.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  

 
یک مادر هرزه
قسمت سی ام
بخش سوم

کیر فرزین رو گرفتم توی مشتم و اول از همه زبونم رو روی بیضه‌هاش کشیدم. کمی بیضه‌هاش رو لیس زدم و بعدش به آرومی کیرش رو فرو کردم توی دهنم. چند دقیقه بیشتر کیرش رو نخورده بودم که گفت: تا تهش رو باید بخوری.
توی دهنم ارضا شد. آبش خیلی زیاد بود. دیگه یاد گرفته بودم چطور هم زمان که دارم ساک می‌زنم، آب منی طرف مقابلم رو قورت بدم. بدون اینکه نفس کم بیارم و عوق بزنم. تا قطره آخر آب منی فرزین رو قورت دادم. ایستادم و رفتم به سمت سرویس. اکثرا مشغول لاس زدن و رقصیدن بودن و عده کمی سکس رو شروع کرده بودن. توی سرویس، دهنم رو شستم. برادرشوهرم و پیشنهاد داریوش اینقدر ذهنم رو درگیر کرده بود که حتی سکس هم نمی‌تونست حواسم رو پرت کنه. وقتی از سرویس برگشتم، باران که کنار یکی از مَردها ایستاده بود، به من اشاره کرد و گفت: پریسا انگار بدون پیشنهاده.
همراه با مَرد کناری‌اش به من نزدیک شد و گفت: بریم فورسام.
رو به باران گفتم: سه نفریم که.
باران گفت: یکی دیگه هم پیدا می‌کنیم. بعدش میریم تو اتاق.
سرم رو تکون دادم و گفتم: خنگولِ من، یادت رفته؟ سکس آزاد باید تو جمع و جلوی همه باشه.
باران گفت: عه حواسم نبود.
مَرد کناریش، باران رو دولا کرد و گفت: پس همینجا جرت می‌دم عشقم.
باران برای حفظ تعادلش، من رو بغل کرد. متوجه شدم که مَرد پشت سرش، کیرش رو از کنار شورت باران وارد کُسش کرد. چشم‌های باران خیلی زود خمار شهوت شد و رو به من گفت: بشین عزیزم، دلم طعم کُس تو رو می‌خواد.
نشستم و پاهام رو از هم باز کردم. باران هم سجده کرد و شورتم رو کنار زد و زبونش رو کشید توی شیار کُسم. لمس زبون باران باعث شد که کمی حشری بشم. دست‌هام رو به زمین تکیه دادم و سرم رو بردم عقب و چشم‌هام رو بستم. بعد از چند دقیقه، متوجه شدم که اکثرا مشغول سکس شدن. صدای آه و ناله‌های زن‌ها و شالاپ شلوپ تلمبه‌های مَردها توی کُس‌شون، کل سالن رو برداشته بود. از تکون سر باران هم می‌تونستم حدس بزنم که طرف داره با شدت توی کُسش تلمبه می‌زنه. هنوز ارضا نشده بودم که با صدای حسن چشم‌هام رو باز کردم. کیرش رو گرفت جلوی صورتم و گفت: آزادی یا پیشنهاد داری؟
باران با صدای قطع و وصل شده و رو به حسن گفت: من بهش پیشنهاد داده بودم. اما برای تو، البته به شرطی که جلوی من جرش بدی.
حسن کیرش رو مالوند به لب‌هام و گفت: چشم هر چی باران خانم بگه. جر دادن ملکه آرزوی همه است.
حسن شورتم رو درآورد و وادارم کرد تا دمر بخوابم. وقتی فهمیدم که داره سوراخ کونم رو با ژل لوبریکانت چرب می‌کنه، سرم رو چرخوندم عقب و گفتم: حسن فقط خواهشا آروم. خیلی وقته کون ندادم.
حسن خوابید روم. کیرش رو تنظیم کرد روی سوراخ کونم و گفت: شرمنده، باران جون زودتر دستور دادن.
یکهو تمام کیرش رو فرو کرد توی سوراخ کونم. داد زدم و گفتم: لعنت به تو باران.
مَردی که داشت باران رو می‌کرد، انگار ارضا شد و رفت. باران کنار من دمر خوابید. سرش رو به سمت من چرخوند و گفت: حسن جون می‌شه من رو هم جر بدی و انتقام پریسا رو بگیری؟
برای چند لحظه، جریان برادر شوهرم رو فراموش کرده بودم اما با شنیدن کلمه انتقام، دوباره یادم اومد. حسن کیرش رو از توی کون من درآورد. خودش رو کشید روی باران و گفت: اِی به چشم.
وقتی کیرش رو فرو کرد، باران یک جیغ شهوتی کشید و گفت: جون حسن، قربون کیرت برم من.
به چشم‌های خمار از شهوت باران نگاه می‌کردم، اما ذهنم جای دیگه‌ای بود. باران، هم زمان که بدنش به خاطر تلمبه‌های حسن تکون می‌خورد، دستش رو گذاشت روی صورتم و گفت: حس می‌کنم امشب اصلا رو فرم نیستی.
لبخند زورکی‌ای زدم و گفتم: نه خوبم.
باران کمی جدی شد و گفت: اون روز شنیدم که پسرت چی گفت. درباره اومدن برادرشوهرت به ایران.
خواستم جواب باران رو بدم که فرزین یکهو ظاهر شد و گفت: این کون چرا صاحب نداره؟
باران گفت: صاحبش الان شمایی.
فرزین خوابید پشتم و کیرش رو فرو کرد توی سوراخ کونم. دوباره کمی دردم اومد و گفتم: به این زودی بلندش کردی؟
فرزین به آرومی توی کونم تلمبه زد و گفت: مگه می‌شه آدم سوراخ کون ملکه رو ببینه و راست نکنه؟
حسن و فرزین چند بار جاشون رو با هم عوض کردن و تو همون حالت که من و باران دمر بودیم، توی سوراخ کون‌مون تلمبه زدن. حتی موقع ارضا شدن هم، با هم هماهنگ کردن و آب‌شون رو هم زمان روی کمرهای من و باران ریختن. هر کاری کردم، موفق نشدم که ارضا بشم. اما مطمئن بودم که باران بیشتر از دو بار ارضا شد. به باران پیشنهاد حموم دادم. شورتم رو از روی زمین برداشتم. همراه با باران رفتیم سرویس حموم. شورت و سوتین‌‌مون رو همراه با بالماسکه‌هامون گذاشتیم توی رختکن و رفتیم زیر دوش. بعد از اینکه آب منی حسن و فرزین رو از روی کمرهامون پاک کردیم، دست باران رو گذاشتم روی کُسم و گفتم: من هنوز ارضا نشدم باران. خواهشا ارضام کن.
باران دوش آب رو بست. جلوم نشست و گفت: تو جون بخواه عزیزم.
پاهام رو کمی از هم باز کردم تا کامل به کُسم دسترسی داشته باشه. هم زمان که انگشتش رو فرو کرد توی کُسم، چوچولم رو گرفت بین لب‌هاش.

با سر درد از خواب بیدار شدم. همیشه تا چند روز بعد از سکس پارتی، سر حال و شاداب بودم و اما این بار، اصلا حالم خوب نبود. تو سکس پارتی سه شب قبل، فقط یک بار تونسته بودم ارضا بشم. بقیه پارتی رو وانمود کردم که دارم لذت می‌برم. با داریوش تماس گرفتم و گفتم: امشب باید تو و مانی و بردیا رو ببینم.

این بار داریوش و مانی و بردیا منتظر بودن تا حرف‌های من رو بشنون. سعی کردم تمرکز کنم و گفتم: پیشنهادتون رو، هم قبول می‌کنم و هم قبول نمی‌کنم.
بردیا تعجب کرد و گفت: یعنی چی؟
به زنش تجاوز می‌کنیم اما کیر هیچ کَسی داخل هیچ کدوم از سوراخ‌هاش فرو نمی‌ره. لُختش می‌کنیم، تحقیرش می‌کنیم، باهاش ور می‌ریم اما لحظه آخر رهاش می‌کنیم.
مانی گفت: مگه فرقی هم می‌کنه؟
بدون مکث گفتم: آره فرق می‌کنه. اینکه کیر یک مَرد دیگه به غیر از شوهر آدم تو کُس و کون و دهن آدم فرو بره، فرق می‌کنه.
بردیا گفت: خب اینطوری که دیگه انتقام...
داریوش حرف بردیا رو قطع کرد و گفت: هر چی پریسا بگه.
مانی و بردیا انگار با پیشنهادم موافق نبودن اما به خاطر داریوش، دیگه هیچی نگفتن. یک نفس عمیق کشیدم و رو به داریوش گفتم: دو تا سکس پارتی قبلی‌مون خیلی ساده گذشت. علتش چیه؟ تو هیچ کاری رو بی علت نمی‌کنی.
داریوش گفت: مانی قول داده که گندم و شایان به سکس پارتی بعدی برسن. چند تا بازی جذاب نگه داشتم برای گندم جون.
کمی مکث کردم و گفتم: مانی می‌گه شاید از هم جدا بشن.
داریوش گفت: به منم گفت. لازم نیست از الان نگران چیزی باشیم که هنوز اتفاق نیفتاده. به وقتش در موردش تصمیم می‌گیریم. تصمیم فعلی اینه که هر دوتاشون وارد محفل بشن.
کمی فکر کردم و گفتم: اوکی من حرف دیگه‌ای ندارم.
بردیا گفت: چند روزه که برادرشوهرت رو زیر نظر داریم. خوشبختانه گاهی همراه با زنش میاد بیرون. یک بار هم بدون بچه رفتن بیرون. فقط کافیه یک بار دیگه بدون بچه آفتابی بشن.
رو به داریوش گفتم: برامون دردسر نشه؟
داریوش پوزخند زد و گفت: هیچ مدرکی به جا نمی‌ذاریم. چهره‌هامون رو هم نمی‌بینن. فقط می‌تونه همه جا بگه که به زنم تجاوز کردن.
یک مانتو لی روشن همراه شلوار لی ستش تنش بود. حدس می‌زدم که زنش بلوند باشه، چون همیشه بهم می‌گفت که بلوند دوست داره. موهای طلایی و چشم‌های طوسی. یک زن زیبا و خوش‌اندام که خیلی واضح اروپایی بود. دست و پا و دهن برادرشوهرم رو بسته بودن. چشم‌هاش کاسه خون شده بود و با تمام توانش، تلاش و تقلا می‌کرد که خودش رو نجات بده. طبق قرار، دهن زنش رو نبسته بودیم. مکان‌مون اینقدر پرت بود که صداش به هیچ جایی نرسه. دوست داشتم که برادرشوهرم، ضجه‌های زنش رو به صورت کامل بشنوه. داریوش و بردیا و مانی، به صورت‌هاشون ماسک زدن و لُخت شدن. من از پنجره و به خوبی، کل اتاق رو می دیدم. زاویه‌ای داشتم که سخت دیده می‌شدم. کل حواس برادرشوهرم پیش زنش بود. وقتی هیکل لُخت سه تا مَرد رو دید که وارد اتاق شدن، تقلا و ضجه زدنش بیشتر شد. زنش هم با دیدن سه تا مَرد لُخت، متوجه شد که جریان چیه. اما هر چقدر که جیغ زد، فایده نداشت. مانی و داریوش و بردیا، اول مانتو و بعد تیشرت سفیدش رو درآوردن. زیر تیشرتش سوتین نبسته بود. پوست سفیدی داشت. نوک سینه‌های کوچیکش صورتی بود. بعدش هم شورت و شلوارش رو با هم درآوردن. می‌تونستم ردِ قرمز ناخن‌هاشون روی رون سفید زنه ببینم.
کیر هر سه تاشون بزرگ شده بود و خوب می‌دونستم که چقدر وسوسه کردن زن برادرشوهرم رو دارن. اول کمی باهاش ور رفتن و بین خودشون دست به دست کردنش. بعد مانی از پشت محکم بغلش کرد و بردش جلوی برادرشوهرم. زنه از بس جیغ زده بود، صداش در نمی‌اومد. بردیا و داریوش مُچ پاهای زنه رو گرفتن و پاهاش رو بردن بالا و از هم باز کردن. مانی با یک دستش و محکم زنه رو نگه داشت و دست دیگه‌اش رو رسوند به کُسش. انگشتش رو کشید توی شیار کُسش و گفت: به این می‌گن کُس درست و حسابی.
دیدن خُرد شدن و ذره ذره له شدن برادرشوهرم، بیشتر از اونی که فکر می‌کردم بهم لذت داد. حتی احساس کردم که خیس شدم و کُسم ترشح داره. با تمام وجودم دوست داشتم که کیر داریوش و مانی و بردیا رو توی کُس صورتی زن برادرشوهرم ببینم. تا جایی که قول و قرارم با خودم یادم رفت و گفتم: نظرم عوض شد، آزادین که بکنینش.
برام مهم نبود که شاید برادرشوهرم صدام رو بشنوه. مانی زنه رو گذاشت روی زمین. داریوش و بردیا همچنان مُچ پاهاش رو گرفته بودن. مانی از داخل کوله‌پُشتیِ تجهیزاتی که برده بودیم، کاندوم برداشت. انگار می‌دونستن که شاید نظر من عوض بشه. رفت بین پاهای زن برادرشوهرم. کیرش رو توی شیار کُسش کشید و رو به برادرشوهرم گفت: دوست نداری ببینی؟ زنت دیگه کیر به این خوبی گیرش نمیادا.
هم زمان که کیرش رو فرو کرد داخل، صدای جیغ و شیون زنه دوباره شد. بعد از چند دقیقه تلمبه زدن، رو به بردیا و داریوش گفت: پاهاش رو بالاتر بگیرین. می‌خوام تو همین حالت سوارخ کونش رو جر بدم.
برادرشوهرم همینطور اشک می‌ریخت و تقلا می‌کرد. نمی‌تونستم از همچین فرصتی بگذرم. تمام موارد امنیتی یادم رفت. وقتی داریوش دید که وارد اتاق شدم، تعجب کرد و جلوی چشم‌های زنه رو گرفت تا من رو نبینه. برادرشوهرم با دیدن من، جوری شوکه شد که تقلا و گریه یادش رفت. نشستم و کیر مانی رو گرفتم توی دستم. روی سوراخ کون زنه نگه داشتم. به چشم‌های برادرشوهرم زل زدم و با دستم کیر مانی رو فرو کردم توی سوراخ کون زنش. مانی هم با تمام توانش زور زد تا کیرش کامل بره داخل. دستم رو از دور کیرش برداشتم و اجازه دادم تا زنه رو آزادانه جر بده. زنه با تمام زورش به کون و کمرش موج می‌داد تا خودش رو نجات بده اما بردیا و داریوش مهارش کرده بودن.
اشک‌های برادرشوهرم بیشتر شد و نمی‌تونست از من چشم برداره. احساس کردم که دیگه توان نگاه کردن به زنش رو نداره. رفتم پشتش و سرش رو با حرص به سمت زنش چرخوندم و در گوشش گفتم: باید تا تهش نگاه کنی.
توی همین فاصله، بردیا با شورت زنه، چشم‌هاش رو بست که من رو اصلا نبینه. بعدش هم جاش رو با مانی عوض کرد. نشست جلوی زنه و یکی در میون کیرش رو توی سوراخ کون و کُسش فرو ‌کرد. دیگه نیازی نبود که زنه رو با گرفتن مهار کنن. فقط گریه می‌کرد و اینقدر بی‌حال شده بود که توانی برای مقاومت نداشت. نوبت داریوش که شد، زنه رو دمر کرد. نمی‌دونم چطوری کیرش رو فرو کرد توی سوراخ کونش که دوباره صدای جیغش در اومد. خواست کمی تقلا کنه که داریوش یک مشت محکم توی کمرش زد. دوباره لب‌هام رو بردم نزدیک گوش برادرشوهرم و گفتم: امیدوارم خر نشی و کار رو به پلیس نکشونی. اولا که نمی‌تونی ثابت کنی. چون برای محکم کاری، من اصلا ایران نیستم. یعنی طبق مدارک و شواهد، الان دبی و مشغول تفریح هستم. دوما اگه حرفی بزنی، خون پسرت گردن خودته. همینقدر که مثل آب خوردن تونستم سه نفر رو اجیر کنم که تو و زنت رو بدزدن و جلوی چشم‌هات، زنت رو جر بدن، بیخ تا بیخ بریدن گلوی پسرت هم کاری نداره. تنها پیشنهادم اینه که دست زن و بچه‌ات رو بگیری و برای همیشه از ایران بری. چون ایندفعه فقط روز اولی که بهم تجاوز کردی رو تلافی کردم. سری بعد که ببینمت، بلای بدتر سر زنت میارم و همه‌اش رو جبران می‌کنم. لحظه به لحظه‌اش رو.
مانی و بردیا و داریوش، نزدیک یک ساعت، به زن برادرشوهرم تجاوز کردن و من سعی کردم با نگه داشتن صورتش به سمت زنش، همه‌اش رو ببینه. هر سه تاشون توی کاندوم ارضا شدن و نذاشتن که آب منی‌شون، روی بدن زنه بریزه. آخر سر داریوش رو به مانی و بردیا گفت: برای اطمینان ببرینش توی حموم و بدنش رو کامل بشورین. داخل سوراخ کُس و کونش رو هم بشورین تا هیچ ردی نمونه.
بردیا از موهای زنه کشید و گفت: بیا که می‌خوام شیلنگ آب رو فرو کنم تو سوراخ کُس و کونت.
همراه مانی و بردیا نرفتم اما صدای جیغ زنه تا توی اتاق می‌اومد. داریوش از اتاق رفت بیرون. برادرشوهرم به زمین زل زده بود و هیچی نمی‌گفت. رفتم جلوش و سرش رو بالا گرفتم و گفتم: یادت نره چیا بهت گفتم. پس قبل از هر تصمیمی، خوب فکرهات رو بکن. الانم می‌خوام برم و به زنت بگم که برای چی این بلا سرش اومد.
زنه خودش رو گوشه حموم جمع کرده بود و می‌لرزید. مانی گفت: تمیز تمیز شد. قبلش هم بردیمش توی توالت و با شیلنگ، سوراخاش رو حسابی شستیم.
با اشاره سرم به مانی و بردیا فهموندم که برن. چشم‌های زنه همچنان با شورت خودش بسته بود. لباس‌هاش رو دادم دستش و گفتم: تو داری تاوان بلایی رو می‌دی که شوهرت سال‌ها قبل سر یک زن متاهل آورده بود. چاقو روی گلوی بچه اون زن گذاشت و مجبورش کرد تا بهش تَن بده. امیدوارم شوهرت رو وادار به شکایت نکنی. چون در اون صورت من هم روی گلوی بچه‌ات چاقو می‌ذارم. الانم تا بیشتر از این هوس نکردم که بهت صدمه بزنم، لباس‌هات رو بپوش.
از حموم اومدم بیرون و رو به داریوش گفتم: الان می‌خواین اینا رو چیکار کنین؟
داریوش گفت: همونطور که آوردیم‌شون، مثل آب خوردن، می‌بریم‌شون. مگه ون توی حیاط رو ندیدی؟
مانی شورتش رو پاش کرد و گفت: یه چیزی به خوردشون می‌دیم که اصلا هیچی نفهمن. اطراف بهشت زهرا ول‌شون می‌کنیم.
بردیا گفت: خیلی ریسک کردی پریسا. نباید خودت رو نشون می‌دادی.
رو به بردیا گفتم: برای همین داریوش پیش‌بینی کرده بود که ما چهار نفر الان توی دبی هستیم. در ضمن مطمئنم که اسمی از من نمی‌بره. چون قطعا زنش داستان من رو باور می‌کنه. وگرنه هیچ منطق دیگه‌ای نمی‌تونه باعث بشه که زن سابق برادر یک آدم، همچین بلایی سرش بیاره. زندگی‌اش از امروز نابود شد. بیشتر از این نابودش نمی‌کنه.

وارد باشگاه شدم. مانی تنها بود و داشت باشگاه رو مرتب می‌کرد. رفتم سمتش و گفتم: مکان بهتر برای قرار سراغ نداشتی؟
مانی لبخند زد و گفت: منم مثل داریوش یاد قدیما کردم. یادت رفته؟ همینجا بود که اولین بار با هم آشنا شدیم.
یاد روزی افتادم که مانی رو برای اولین بار دیدم. لبخند محوی زدم و گفتم: کی فکرش رو می‌کرد که آشنایی اون روز ما به کجاها ختم بشه.
بردیا و داریوش هم وارد باشگاه شدن. بردیا با خوشحالی گفت: خب به خیر گذشت. جیک‌شون در نیومد و گورشون رو گم کردن خارج. زودتر از موعد هم رفتن.
مانی یک پوف طولانی کرد و گفت: این دو هفته مُردم از دلشوره.
داریوش رو به من گفت: لطفا دیگه از این ریسک‌ها نکن. این بار رو می‌گذرم چون می‌دونم چه شرایطی داشتی.
لبخند زدم و گفتم: چشم بار آخرم بود. فقط باورم نمی‌شه که برادرشوهرم بدون واکنش رفته باشه.
داریوش گفت: برای من هم عجیبه. چون...
رو به داریوش گفتم: چون چی؟
داریوش گفت: چون فکر می‌کردم بعد از اینکه تو رو دید و مطمئن شد که تو پشت این جریان هستی، حتما یک حرکت تلافی‌جویانه می‌کنه.
شونه‌هام رو انداختم بالا و گفتم: خب مهم اینه که هیچ غلطی نکرد و رفت.
بردیا گفت: خب الان چه حسی داری؟
رو به بردیا گفتم: هر کی گفته انتقام آرامش نمیاره، چِرت گفته.
بردیا گفت: پس بالاخره می‌تونی بعد از چند هفته، یه سکس حسابی داشته باشی.
خنده‌ام گرفت و گفتم: فکر کنم.
بردیا اومد سمتم و از روی شلوار، کُسم رو لمس کرد و گفت: پس نظرت چیه که همینجا یه حال حسابی بهت بدیم؟
بردیا رو پس زدم و گفتم: اینجا توی باشگاه؟
مانی گفت: من می‌رم درِ باشگاه رو ببندم.
بردیا راست می‌گفت. بعد از چند هفته، احساس کردم که دوباره می‌تونم مثل قبل شهوتی بشم. بدنم و روانم با تمام وجود نیاز به سکس داشت. این بار من دست بردیا رو گذاشتم روی کُسم و گفتم: حالا که اینطور شد، پوست هر سه تاتون کنده است.
روی کیر داریوش نشسته بودم و بردیا از پشت کیرش رو توی کونم فرو کرده بود و هم زمان داشتم برای مانی ساک می‌زدم. این بهترین وضعیت برای من بود. کیر سه تا مَردی که به معنای واقعی دوست‌شون داشتم رو به صورت هم زمان لمس می‌کردم. کیر داریوش توی کُسم، کیر بردیا توی کونم و کیر مانی توی دهنم. توی اوج شهوت و لذت بودم که با صدای سهیل به خودم اومدم. کیر مانی رو از توی دهنم درآوردم و سرم رو چرخوندم به سمت دیگه‌ام. سهیل مات و مبهوت داشت به ما چهار نفر نگاه می‌کرد. یک برگ کاغذ هم دستش بود. چشم‌هاش به لرزش افتاد. کاغذ رو پرت کرد جلوم و با بغض گفت: هیچ وقت باورم نمی‌شد که بابا تو رو به خاطر خیانت طلاق داده باشه. اما هر چی که عمو برام نوشته، عین حقیقته. تو یک مادر کثافت و هرزه‌ای.

نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  ویرایش شده توسط: gharibe_ashena   

 
همه برای مهدیس
قسمت سی و یکم
بخش اول

هجده ساعت قبل از تجاوز به سحر:
-انگار مجبورم برای قانع کردن تو، قسمتی از زندگی‌ام رو تعریف کنم که تا حالا به هیچ کَسی نگفتم. وقتی مامانم مُرد، دوازده سالم بود. مثل هر بچه‌ دیگه‌ای که بی‌مادر می‌شه، افسرده و تنها شدم. خاله‌ام، همه تلاشش رو کرد تا من حالم خوب بشه، اما فایده‌ای نداشت. تا اینکه تصمیم گرفت که برام یک هم‌بازی پیدا کنه. یک دختر که سه سال از خودم کوچیکتر بود. تازه ظاهرش هم از سن واقعی‌اش، کوچیکتر نشون می‌داد. خاله‌ام از نگاه من متوجه شد که از دختره خوشم نیومده. قبل از اینکه حرف بزنم، من رو بُرد توی اتاقم و گفت "نگاه به ظاهرش نکن، این دختر اعجوبه است. مادرش همکارمه و همیشه درباره دخترش باهام حرف می‌زنه. کلی با مادرش حرف زدم که راضی شد دخترش بیاد پیش تو تا تنها نباشی." دلم برای خاله‌ام سوخت. همینطوری داغ خواهرش به دلش بود. دلم نیومد نا امیدش کنم. قبول کردم که اون دختر، سه ماه تابستون، یک روز در میون، بیاد پیش من‌. اولش از دختره خوشم نمی‌اومد. اما به مرور فهمیدم که خاله‌ام راست می‌گفت. اون بچه‌ی نُه ساله، اصلا یک دختر معمولی نبود. ذهن بی‌نهایت خیال‌پرداز و فانتزی‌سازی داشت‌. درباره هر موضوعی که پیش می‌اومد، یک داستان تو ذهنش می‌ساخت و برام تعریف می‌کرد. استاد دروغ گفتن و نقش بازی کردن بود. می‌تونست بدون دلیل، از ته دل بخنده و چند ثانیه بعدش، از ته دل گریه کنه. به پدر و مادرش گفته بودن که دخترتون استعداد ناب بازیگریه. پدر و مادرش هم تصمیم گرفتن تا ببرنش کلاس تئاتر. یک روز می‌اومد پیش من و یک روز می‌رفت کلاس تئاتر. بهش عادت کردم و با همدیگه دوست شدیم. افسردگی‌ام بر طرف شد و دیگه احساس تنهایی نمی‌کردم. حتی با شروع فصل مدرسه‌ها هم، دوستی ما قطع نشد. دیگه اکثر اوقات پیش هم بودیم و از دو تا خواهر به همدیگه نزدیک‌تر شدیم. اولین بار که بهم یاد داد تا از جیب بابام دزدی کنم، یازده سالش بود! با اینکه هر وقت از بابام پول می‌خواستم، بهم می‌داد، اما هیجان دزدی برام جذابیت خاصی داشت. اونم از کیف مامانش دزدی می‌کرد. بعضی وقت‌ها هم از مغازه‌ها و فروشگاه‌ها دزدی می‌کردیم. اولین باری که باهام صحبت سکسی کرد، دوازده سالش بود. یواشکی سکس بابا و مامانش رو می‌دید و فرداش برای من تعریف می‌کرد. حتی به منم یاد داد که چطوری سکس خاله‌ام رو با دوست‌پسرش ببینم. اولین باری که من رو لمس جنسی کرد، سیزده سالش بود. بدون ذره‌ای خجالت یا عذاب وجدان. دیگه هیچ حد و مرزی بین ما نبود. فقط با باکرگی همدیگه کاری نداشتیم. که برای اون هم یک نقشه جالب داشت. اینکه چند تا پسر رو مجاب به این کنیم تا بهمون تجاوز کنن! عاشق این بود که برده و مطیع بقیه باشه. حتی گاهی بیشتر از یک برده‌ی مطیع. دلش می‌خواست با خشونت واقعی باهاش برخورد کنن. اصلا برای همین من رو خیلی دوست داشت. چون می‌تونستم همون اربابی باشم که اون می‌خواد. گاهی وقت‌ها با لحن خاصی می‌گفت "برده‌ها، ارباب واقعی هستن و نه ارباب‌ها! چون محدوده حکومتِ ارباب‌ها رو برده‌ها تعیین می‌کنن." با گذشت زمان بهم ثابت شد که حق با اونه. چون همه کاره اون بود و نه من. هر بار که اراده می‌کرد، من همون کاری رو می‌کردم که تهش خواسته اون بود. به غیر از یک بار. وقتی فهمیدم که پیشنهادش برای اینکه چند نفر بهمون تجاوز کنن، واقعیه، عقب کشیدم. می‌دونی چرا عقب کشیدم؟
-چرا؟
+چون منم وسوسه شده بودم، و خوب می‌دونستم که این وسوسه برای یک دختر هفده ساله اصلا خوب نیست. وقتی برای اولین بار از من یک "نه" قاطع شنید، ازم فاصله گرفت. اونقدر باهوش بود که بدونه ته دلم دوست دارم که نقشه‌اش رو عملی کنم اما از انجامش می‌ترسم. برای همین بهش بر خورد. روابط‌مون هر روز سردتر می‌شد. من خودم رو درگیر درس کردم تا هر طور شده پزشکی قبول بشم و اون توی تئاتر با پسری به اسم کارن دوست شد. اواخر سال دوم دانشگاه بودم که بهم پیام داد "کارن پرده‌ام رو زده. یعنی خودم خواستم‌ بزنه. دوست داشتم اولین بار، یکی توی تجاوز پرده‌ام رو بزنه. به خاطر توعه ترسو نشد که به آرزوم برسم." چند ماه بعدش دوباره پیام داد "می‌خوام همیشه با کارن دوست بمونم. با همدیگه شرط کردیم که روابط‌مون آزاد باشه و هر کَسی برای عشق و حالش، با هر کی که دلش خواست سکس کنه." می‌دونستم عمدا بهم پیام می‌داد که بیشتر تنهایی‌ام رو به رخم بکشه. اما خب همون روزا بود که با مریم آشنا شدم و یک بار دیگه زندگی‌ام تغییر کرد. برای آخرین بار، من به باران پیام دادم و گفتم "با یک خانم مُسن تر از خودم دوست شدم. خیلی دوسش دارم." باران جوابم رو نداد. یعنی دیگه هیچ وقت جوابم رو نداد.
+خب این باران خانم چه ربطی به تصمیم تو داره؟
-تو آدم خنگی نیستی نوید. خودت منظورم رو گرفتی. اما اگه می‌خوای از دهن من بشنوی، اوکی مشکلی نیست. من که بالاخره و نهایتا برای یک بار هم که شده، با یک پسر سکس می‌کنم. حالا چه بهتر که وسوسه دوران نوجوونیم رو عملی کنم. تهش چیزی رو از دست نمی‌دم. در ضمن توی این فرصت کم، هیچ انتخاب دیگه‌ای نداریم. برادر مهدیس به من پیشنهاد داده که یا باید جلوی چشم‌های مهدیس بهم تجاوز بشه یا فیلم سکس من و مهدیس رو پخش می‌کنه. جفت‌مون خوب می‌دونیم که مهدیس رو درجا از دانشگاه اخراج می‌کنن. دکتر شدن، بزرگ‌ترین رویای مهدیسه. اگه اخراجش کنن، متلاشی می‌شه. بعدش هم میفته تو بغل برادرش. اما من ترجیح می‌دم که گزینه اول رو انتخاب کنم. اسمش رو بذار توفیق اجباری.
+چرا احساس می‌کنم که داری خیلی ساده به این جریان نگاه می‌کنی؟
سحر پاش رو روی پاش عوض کرد و گفت: ساده نگاه نمی‌کنم. فقط امروز وقتی که مانی فیلم سکس من و مهدیس رو نشونم داد و بعدش پیشنهادهاش رو گفت، اصلا شوکه نشدم. چون مطمئن بودم که مانی همون آدمیه که مهدیس رو تو بچگی لُخت می‌کرده و باهاش ور می‌رفته. وقتی اولین بار رفتم خونه مهدیس، با همون نگاه اول به مانی فهمیدم که این آدم اونی نیست که نشون می‌ده. غیر مستقیم تمام حواسش پیش من و مهدیس بود. در صورتی که برادر بزرگ‌تر مهدیس با وجود اینکه از بودن من خبر داشت، اما حتی یک سر هم نزد تا ببینه دوست مهدیس کیه. اما مانی شش دانگ حواسش به ما بود. خیلی غیر عادی‌تر از یک برادر معمولی. فقط به هیچ وجه نمی‌شد حدس زد که تو اتاقش دوربین کار گذاشته باشه. حتی از حرف‌های امروزش معلوم بود که با میکروفن هم مهدیس رو زیر نظر داره. این یعنی جاسوسی که باعث لو رفتن محفل‌مون شده، مهدیسه. اما خودش خبر نداره. برای همین حتی لباس زیرم رو عوض کردم و با یک خط جدید به تو پیام دادم که بدون گوشی و با لباس جدید بیایی. چون احتمالش هست که من و تو هم شنود بشیم. این اصلا عادی نیست نوید. چند تا آدم می‌شناسی که به تجهیزات شنود و فیلم‌برداری یواشکی دسترسی داشته باشن؟ اوضاع خیلی مشکوکه و دلیلی نمی‌بینم که بخوام با واکنش‌های احساسی و بچگانه با همچین جریانی رو به رو بشم.
به چهره خونسرد و بدون استرس سحر نگاه کردم و گفتم: خب بعدش چی؟ به فرض که خواسته برادر مهدیس رو انجام دادی، فکر می‌کنی بعدش بیخیال مهدیس می‌شن؟
سحر بدون مکث گفت: باهات موافقم. مانی هیچ‌وقت بیخیال مهدیس نمی‌شه. جوری با من برخورد کرد که انگار ارزشمندترین گنجش رو دزدیدم. چنان با عصبانیت درباره جریان تجاوز به مهدیس و سهل‌انگاری من حرف می‌زد که انگار داره حسرت می‌خوره. حسرت بلایی که خودش باید سر مهدیس می‌آورد و نه کَس دیگه. از نظر مانی، من و تو، مهدیس رو ازش دزدیدیم. البته بیشتر من. برای همین می‌خواد پسش بگیره اما با شیوه خودش. می‌خواد تا می‌تونه مهدیس رو خُرد و تنها کنه و بعد تیر خلاص رو بهش بزنه. من می‌تونم‌ برای مهدیس کمی وقت بخرم. با اجرا کردن مو به موی نقشه مانی. توی این فرصت، تو باید دست به کار بشی. تنها امیدم به توعه نوید. تو تنها کَسی هستی که می‌تونه از مهدیس محافظت کنه. امروز متوجه شدم که مانی یک اشتباه بزرگ توی محاسباتش کرده. اون فکر می‌کنه مهدیس برای تو ارزش چندانی نداره و فقط داری برای حفظ آبروی خودت ازش استفاده می‌کنی و هر وقت احساس کنی که دیگه به دردت نمی‌خوره، پشتش رو خالی می‌کنی. اما من مطمئنم که تو مهدیس رو دوست داری. خیلی بیشتر از اونی که فکر می‌کنه.
اصلا دوست نداشتم درباره احساساتم به مهدیس در حضور سحر حرف بزنم. سعی کردم روی پیشنهادش متمرکز بمونم و گفتم: واضح‌تر توضیح بده سحر. تو می‌خوای فردا خودت رو در اختیار چند تا مَرد غریبه بذاری تا هر مدل که می‌خوان باهات سکس کنن. این چه مدل وقت خریدن برای مهدیسه؟!
سحر یک نفس عمیق کشید. پاش رو از روی پای دیگه‌اش برداشت و گذاشت روی زمین. آرنج‌های دستش رو تکیه داد به رون پاهاش و گفت: مانی از من خواسته که بعد از تجاوز، برای همیشه از زندگی مهدیس برم بیرون. و من هم تصمیم گرفتم همون کاری رو کنم که مانی گفته.
کلافه‌تر شدم و گفتم: سحر تو...
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: نه تا همیشه. مدتی غیب می‌شم تا مانی فکر کنه برنده است. مهدیس هم باید فکر کنه که من برای همیشه رفتم. همونطور که همیشه فکر می‌کنه تو خیلی بهش اهمیت نمی‌دی. غیر از این بشه، مانی آینده مهدیس رو نابود می‌کنه. البته فقط این نیست. از شانس بد مانی یا شانس خوب من، شرط‌هایی برام گذاشته که هر دو تاش خواسته قلبی خودمم هست.
جمله آخر سحر برام سنگین بود و گفتم: یعنی می‌خواستی با مهدیس کات کنی؟
سحر لحنش رو ملایم کرد و گفت: آره، به خاطر جفت‌مون.‌ چون دارم بهش صدمه می‌زنم. چون دارم دلش رو می‌شکونم.

همون اتفاقی داره بین من و مهدیس میفته که تو پیش‌بینی کرده بودی. قبل از اینکه بیام پیش تو، به بهونه گرفتن دیکشنری تخصصی‌ام، رفتم پیش مهدیس. چون مطمئن بودم که تو خونه‌اش شنود گذاشتن، باید ریتم چند وقت گذشته‌ام رو تکرار می‌کردم. تو چشم‌هاش نگاه کردم و مطمئن شدم که اگه از مانی برای مهدیس خطرناک‌تر نباشم، کم خطرتر هم نیستم. از خودم بدم اومد. توی اون لحظه، هیچ فرقی با مانی نداشتم. مهدیس رو فقط برای خودم می‌خواستم. حتی به قیمت...
سحر حرفش رو قورت داد. احساس کردم که بغض کرده. سعی کرد خودش رو کنترل کنه و گفت: مهدیس همه چیز منه. بدون مهدیس حتی یک لحظه هم نمی‌تونم زندگی کنم. اما دارم جفت‌مون رو فدای این عشق افراطی می‌کنم. هیچ وقت نتونستم مهدیس رو در کنار تو ببینم و هر بار به خاطر این موضوع، اذیتش کردم. تا جایی که احساس می‌کنم صبرش داره تموم می‌شه. اگه قراره مهدیس رو از دست ندم، باید ازش دل بکنم. پس این بهترین موقعیته.
+مهدیس بدون تو از بین می‌ره.
-نه اگه تو پشتش رو خالی نکنی. تو مَرد خوبی هستی نوید. متاسفانه مثل مهدیس، هم دوستت دارم و هم بهت اعتماد دارم. تو اون کَسی هستی که مهدیس باید بهش پناه ببره.
+مطمئنی؟
-هیچ‌وقت اینقدر مطمئن نبودم. مهدیس در خطره نوید. اگه من و تو رهاش کنیم، معلوم نیست چه بلایی سرش بیارن. من نقش خودم رو انجام می‌دم. نقش تو هم اینه که از فردا، زیر و بم خانواده مهدیس و پریسا و مَرد همراهش رو در بیاری. اگه اشتباه نکنم، پریسا زن رئیس شرکتی بود که باهات معامله کرد. از تمام رابطه‌هات استفاده کن نوید. شک ندارم که داستان و ارتباط اینا، پیچیده‌تر از اونیه که به نظر میاد. فقط تو می‌تونی سر از کارشون در بیاری. فردا شب طبق نقشه مانی، می‌رم خونه مهدیس. صبح بعدش هم وسایلم رو جمع می‌کنم و غیب می‌شم. خط و گوشی‌ام رو هم عوض می‌کنم. تو هم بهم یک شماره بده که مهدیس نداشته باشه. هشت یا نُه روز دیگه همدیگه رو همینجا می‌بینیم، همین ساعت. البته توی این مدت لازمه که با همدیگه در تماس باشیم تا از حال و روز مهدیس با خبر باشم. امیدوارم تا اون موقع به اندازه کافی، اطلاعات ازشون جمع کرده باشی.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  
صفحه  صفحه 12 از 16:  « پیشین  1  ...  11  12  13  14  15  16  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

بدون مرز

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA