انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

نسیم زندگی


مرد

 
قسمت دهم

****
در حال تنظیم کردن یکی از تابلوها روی دیوار بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. نیم نگاهی به شماره ناشناس انداختم و اتصال رو زدم.
- بله؟
- سلام آقا شروین.
صدا آشنا نبود...
- بفرمایید؟!
- نسیم هستم.
با شنیدن اسمش اخم مهمون پیشونیم شد.
- بفرمایید؟
من و من کنان گفت:
- امم راستش...
در حالی که استرس توی کلامش رو احساس کرده بودم کنجکاوانه پرسیدم:
- چیزی شده؟ مردد گفت:
- یه مشکلی پیش اومده آقای سلطانی هم گفتن به شما زنگ بزنم.
ذهنم به سمت تمامی اتفاقات بد کشیده شد... - چه مشکلی؟!
- آقا کوروش اصرار دارن که باید همین الان برادرشون
آقای سلطانی رو ببینن ایشون هم گفتن نمی تونن تشریف بیارن. این بود که گفتن شما بیاید خونه...
با کلافگی خواستم اعتراض کنم
- اما...
ملتمسانه و مستاصل گفت:
- خواهش می کنم آقا شروین!آقا کوروش خیلی عصبانی هستن!
وقتی دیدم راهی نیست با کلافگی نفسم رو بیرون دادم و از گالری بیرون زدم....
پشت رول نشستم و به سمت خونه حرکت کردم.
با ورود به خونه کفش هام رو دراوردم در سالن رو باز کردم و چشمم به کوروش افتاد که با عصبانیت درحال قدم زدن وسط پذیرایی بود....
گلویی صاف کرده و گفتم: - سلام کوروش جان. نگاهی به سر تا پام انداخت و لبخند زورکی روی لباش نشوند.
- سلام شروین جان!
مردونه همدیگه رو در آغوش گرفته و احوال پرسی کردیم....
- بشین کوروش جان! به اتفاق روی مبل نشستیم.
صابر خدمتکار سالخورده خونه کیا که قرار بود تا چند وقت دیگه کلا نیاد و بازنشسته بشه دو لیوان شربت روی میز گذاشت و رفت.
- چی شده کوروش جان؟ اتفاقی افتاده؟ گویا منتظر یک اشاره برای باز کردن سفره دلش بود که
گفت: - شرکت داره از دست میره و کیا عین خیالش نیست! ابرویی بالا دادم. - یعنی چی؟
-یعنی داریم ورشکست میشیم. مات و مبهوت بهش خیره شدم و شوک زده پرسیدم:
- ورشکست؟ - آره ورشکست!!!
با کلافگی دستی به صورتم کشیدم و گوشیم رو از جیب بیرون کشیدم.
- من الان میام. وارد اتاق کیا شدم و بهش زنگ زدم. با سومین بوق
صداش تو گوشم پیچید
- جانم شروین؟
بی مقدمه پرسیدم
- قضیه شرکت چیه؟
آهی کشید و با ناراحتی گفت:
- چند تا از سرمایه گذارا سرمایهشون رو کشیدن بیرون.
- خب مگه نمیشه جاشو پر کرد؟ با حرفی که زد سرم سوت کشید - سرمایه میلیاردی می خواد.
بی اختیار صدام بالا رفت.
- میلیاردی؟
- آره. کاریش نمیشه کرد.
- حتما راهی هست پاشو بیاخونه صحبت می کنیم. با کمی مکث پاسخ داد
- باشه دارم میام.
.
نسیم :
جسمم پیش کلارا و کیاراد بود ولی تمام حواسم به
اون بیرون...
هرازگاهی صدای فریاد کوروش سکوت وهم آور خونه رو در هم می شکست و دلداری دادن های شروین رو می شنیدم....
به این فکر می کردم که شاید شروین اونقدر ها هم که نشون میاه بد نباشه و این تند خویی فقط یه نقابه!
******
با نارضایتی نگاهی به اطراف انداختم. توی این چاردیواری خفقان واقعا نفس آدم می گرفت.
همه چیز تیره بود حتی عروسک بچه ها.
هرچند تعداد زیادی عروسک توی این خونه وجود
نداشت! خیره به تخت مشکی قرمز کلارا و کیاراد نیشخندی زدم.
- مثلا کلی احساس از خودشون نشون دادن و تخت بچه هارو قرمز انتخاب کردن! اون هم چه قرمزی! بیشتر شبیه مشکیه!
کلافه نفسم رو رها کردم و رو به بچه ها که با بی حوصلگی به تی وی خیره بودن گفتم:
- بچه ها نظرتون با بازار چیه؟
کلارا بی حوصله لب زد: - بریم بازار چی کار؟
دست نوازشی روی موهای کوتاهش کشیدم.
- نمی دونم بهتر از تو خونه موندنه که!....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت یازدهم

کیاراد مکثی کرد و با کمی فکر کردن بلافاصله گفت:
- من موافقم!
لبخندی زدم و باشه ای گفتم.
می خواستم مطمئن بشم روحیه سیاه در و دیوار این خونه، به بچه ها تحمیل شده یا سلیقه خودشونه!
تلفنم رو دراوردم و بی درنگ به سلطانی زنگ زدم.
با بوق سوم صداش توی گوشم پیچید
- بله؟!
مثل خود رسمی صحبت کردم:
- سلام آقای سلطانی
- سلام بفرمایید؟!
- می خواستم با بچه ها بریم بازار، مشکلی نیست؟
مکثی کرد و پاسخ داد:
- نه مشکلی نیست؛ الان برای خریدتون به کارتت پول واریز می کنم.
از این کارش خواستم امتناع بورزم... - نه نه نیازی نی...
وسط حرفم پرید و گفت: - فعلا خدانگهدار!
با دهانی باز به صدای بوق ممتد تماس گوش فرا دادم...
صدای کیاراد باعث شد به سمتش برگردم
- چی شد؟! گوشی رو از کنار گوشم پایین آوردم و گفتم: - آماده شید میریم!
با خوشحالی به سمت اتاقشون دویدن.
همزمان شروع کردن به پوشیدن لباس های بیرونشون.
خواستم کمکشون کنم اما کیاراد اجازه چندانی نداد. به این استقلال نظرش خندیدم و موهای خوش حالتش رو به هم ریختم.
پای پیاده با سمت پاساژ نزدیک خونه شون راه افتادیم. برای این که توی راه بهونه گیری نکنن براشون بستنی قیفی خریدم تا سرگرم بشن.
با صدای اس ام اس گوشیم نگاهی به مبلغ واریزی انداختم و با دیدن رقمش ابرو هام از فرط تعجب بالا
پرید... دو میلیون تومان!!!
بعد از ورود به پاساژ پشت ویترین مغازه عروسک فروشی ایستادم. دست روی سرشون کشیده و پرسیدم
- بچه ها عروسک نمی خواین؟! کیاراد متعجب گفت: - بچه ها؟!
با خنده لپش رو کشیدم.
- خب حالا؛ کلارا!
وقتی از جانب کلارا هم جوابی نشنیدم سرم رو چرخوندم. نگاهی به کلارا انداختم، که متوجه شدم مات و مبهوت به روبه روش خیره شده.
رد نگاهش رو که گرفتم به خرس بزرگ صورتی رنگی که گوشه مغازه آویزون بود رسیدم.
با لبخند دست کوچیکش رو گرفتم و به اتفاق وارد مغازه شدیم.
رو به فروشنده گفتم - ببخشیدآقا میشه بیزحمت اون عروسک رو بیارید؟
عروسک رو از دست فروشنده گرفتم، روی دوزانو روبه روی کلارا نشستم و با لبخند ازش
پرسیدم: - نظرت چیه؟
در حالی که برق محو نشدنی توی چشماش رو نظاره گر بودم برخلاف میل باطنیش گفت:
- نه زیادی رنگش شاده!
متعجب گفتم:
- خب تو هم باید شاد باشی دیگه عزیز دلم!
اجازه ای برای مخالفت ندادم و غافل از همه جا هزینه عروسک رو حساب کردم.
اما دلیل ترس تو نگاه کلارا و کیاراد رو نفهمیدم و این همچنان برام گنگ موند...
بعد از خرید یک دست لباس قشنگ برای هردوشون از پاساژ خارج شدیم.
کمی با بچه ها توی خیابون ها پیاده روی کردیم و سر هر چیز الکی خندیدیم.
از لایی کشیدن ماشین ها جلوی پای دخترای دبیرستانی گرفته تا تک چرخ زدن موتوری ای که زمین خورد!
خیره به آسمون صاف و آبی در دل گفتم...
گاهی باید مثل بچه ها الکی شاد بود و برای چند دقیقه تمام مشکلات و گرفتاری ها رو فراموش کرد و فقط خندید....
این طوری گاهی برات یادآوری میشه زندگی هنوز خوشی هاش تموم نشده!
بعد از خوردن شیرموز بستنی مخصوص با بچه ها که با کلی شوخی و خنده همراه بود، با خستگی زیاد تاکسی گرفتم تا به سمت خونه حرکت کنیم.
در حالی که دو طرفم نشسته بودن هرکدومشون سرشون رو روی یه شونه ام گذاشتن و از خاطرات بیرون رفتناشون با پدرشون گفتن.
با هر جمله غش غش می خندیدن، منم گاهی حتی الکی؛ اما همراهیشون می کردم تا پا به پاشون غرق در دنیای شاد کودکی بشم...
کلارا دستمو توی دست کوچیکش گرفت و گفت:
-نسیم جون؟!
-جانم کلارا خانوم؟!
با کمی تردید که معنیش نفهمیدم پرسید
-اون خرسه کی میاد؟!
-عزیزم واسه این که حملش برای ما یکم سخت بود خودشون آدرستون رو گرفتن تا پستش کنن در خونه.
-یعنی فردا؟! موهای طلایی رنگشو نوازش کردم.
-مطمئن نیستم عزیزم حالا باهاشون تماس می گیرم دقیق می پرسم که کی می فرستن!
ضربه ای سر شونه ام زد و با ذوق گفت: -دمت جیز نسیمی!
با این اصطلاح کلارا اخمی کردم و با لحن اخطار گونه گفتم:
-عزیزم این حرفا برای یه دختر خانوم خوشگل و متین
زشته؛ این الفاظ مال مردای ول و لاته نه شما!
با این حرفم به فکر فرو رفت و در حالی که انگشت
اشاره اش رو زیر دندون کشیده بود پرسید: -یعنی بابام و عمو شروین ول و لاتن؟
مات و مبهوت به قیافه متعجبش که بهم نگاه می کرد و منتظر جوابی از جانب من بود خیره شدم.
خدایا حالا چه جوابی به این بچه بدم؟
اگه بگم نه؛ حرف خودمو پس گرفتم!
اگه بگم آره؛ احترام پدرشون و شروین شکسته میشه.
حالا علاوه بر کلارا، حواس کیاراد هم به من ممع شده بود و اون هم مثل کلارا منتظر و متعجب بهم نگاه می کرد.
نا باورانه زیر لب گفتم:
- خدای من یعنی اونا نمی دونن جلو دوتا بچه پنج ساله که تو سن رشدن و مثل طوطی همه چیزو ضبط می کنن؛ نباید این طوری صحبت کنند!!؟
درمونده و مستاصل گفتم
-اوووم... خب... نه... نه عزیزم بابا و عموت لات
نیستن؛ اونا فقط شوخی می کنن که این شوخی ها مناسب بچه ها نیست؛ متوجه شدی عزیزدلم!؟
سوال کیاراد باعث شد از چاله توی چاه بیفتم... -یعنی بزرگ شدیم باید مثل اونا شوخی های لاتی
بکنیم؟!
عاجز شده به کیاراد که این سوال رو با قیافه متفکر
پرسیده بود نگاه کردم. چطوری به این بچه ها حالی کنم این رفتار ها کلا
ناپسنده آخه!؟ هرچی بگم میگن پس بابا کیا چی؟!
انگاری بابا کیا تمام کار های بد این دنیا رو مرتکب شده و من راه گریزی ندارم....
لحظه ای سرم رو بالا آوردم که نگاهم به چهره خندون راننده افتاد که معلوم بود از اول بحثمون داره گوش میده.
وقتی متوجه نگاهم به خودش شد دستی به صورتش کشید تا خنده اش رو کنترل کنه.
به آرومی به حرف اومد و گفت: -دخترم ناراحت نشو که داشتم به حرفاتون گوش می
دادم. راستش من عاشق بچه های تو این سنم و حرفاشون برام مثل قند و عسل شیرینه!
امیدوارم ناراحت نشده باشی بابا جان؟
لبخندی نثارش کردم و در حالی که موهای کلارا و کیاراد رو نوازش می کردم گفتم:
-نه پدرجان چه اشکالی داره؟! منم مثل شما عاشق بچه هام.
خدا بچه ها و نوه هاتون رو براتون حفظ کنه....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت دوازدهم

با این حرفم آهی کشید و حسرت بار گفت:

-هعی باباجان... من بچه ای ندارم که بخوام نوه ای داشته باشم؛ خانومم مشکل داشت و خدا صلاح ندونست بهمون بچه بده، منم با این که عاشق بچه بودم دیگه حرفی جلو خانومم نزدم تا ناراحتش نکنم.....
خداروشکر زندگیمون تا امروز خوب بوده...
حیرت زده از این عشق آریایی لب باز کردم
-شما بیشتر از این که عاشق بچه باشید عاشق همسرتون هستید!
با سر حرفم رو تایید کرد و لبخند گرمش پر رنگ تر
شد.
-درسته باباجان؛ ما تو دنیا فقط همدیگه رو داریم! -خدا به هردوتون سلامتی بده!
با حسی خوب به خیابون هایی که از پیش چشمم گذر می کرد چشم دوختم و به این فکر کردم که چقدر یه مرد می تونه عاشق باشه!
چقدر همچین عشق هایی می تونه قشنگ باشه! این قشنگی زمانی بیشتر به چشم میاد که توی فرهنگ
ما ایرانی ها؛ مردها اکثرا دنبال بچه و وارثن.
خیلی هاشون ازدواج مجدد می کنن و سرکوفتش رو تا آخر عمر به جون زن اول بیچاره می زنن، زن ها هم حق هیچ اعتراضی ندارن و باید با هر وضعیتی بسوزن و بسازن.
وگرنه اسمشون میشه خانمان سوز و خونه خراب کن!
توی جامعه امروزی یه سری مرد واقعی هم مثل این آقا پیدا میشن که خوشحالی عشقشون رو به خودشون ترجیح میدن.
زیر لب زمزمه وار گفتم:
- هنوزم از این عشق ها پیدا میشه پس!
با لبخند به بچه ها که به خواب رفته بودن نگاه کردم.
روی سر هردوشون رو بوسیدم و دوباره از پنجره به بیرون خیره شدم...
***
با رسیدن به درب خونه و رفتن تاکسی، خواستم در رو باز کنم تا وارد بشیم که با داد آقای سلطانی پریدم هوا.
بچه ها با ترس از دو طرف چسبیدن بهم و گوشه های مانتوم رو گرفتن.
در حالی که ذهنم توی حواشی بدی چرخ می خورد، آب دهنم رو فرو دادم و دوباره جلو رفتم.
لای در رو کمی باز کرده و با آرومی اوضاع داخل رو چک کردم تا ببینم قضیه از چه قراره!
نگاهم روی آقای سلطانی نشست که پشت به ما دست به کمر ایستاده بود.
با عصبانیتی زاید الوصف که از صدای نفس های کشدارش هویدا بود به رو به روش که کوشاد قرار
داشت خیره شده بود. نگاهم که معطوف کوشاد شد متوجه شدم توی
عصبانیت دست کمی از پدرش نداره!
کنار آقای سلطانی کوشان ایستاده بود که عصبانیت و ناراحتی توی چهره وش قابل تشخیص بود، اما وضعیت آروم تری نسبت به پدر برادرش داشت.
با صدای دو رگه و گرفته کوشاد بهش زل زدم...
-اونا به خانواده ام توهین کردن... می فهمی!؟
صدای عصبی و تشر گونه آقای سلطانی بلند شد...
_اونا هر کاری هم کردن تو حق زدنشون رو نداشتی! زدی بچه های مردمو ناکار کردی کوشاد!
یکیشون پاش و دماغش، دوتاشونم دستاشون شکسته بود!
به سمت پسرش مایل شد و خشمگین غرید: _گفتی کلاس رزمی ثبت نامت کنم تا یاغی بشی؟ تا با
هم کلاسیات گلاویز بشی و براشون قدرت نمایی کنی؟
کوشاد با کلافگی دستی به صورتش کشید و دست به تبرئه خودش زد...
-ببین بابا! اون زن هر جایی ذره ای برام ارزش نداره اما اونا دست گذاشتن رو نقطه ضعفم؛ اونا به شما توهین کردن! به خواهر و برادرام توهین کردن!
شما توقع داشتی مثل سیب زمینی نگاشون کنم؟ شما منو این طوری تربیت کردی؟
بعد از زدن این حرف، با عصبانیت از جا بلند شد و به طبقه بالا رفت.
نظاره گر کوشان و آقای سلطانی بودم که بعد از لحظاتی صدای کوبیده شدن درب اتاق سکوت وهم انگیز خونه رو در هم شکست...
آقای سلطانی کلافه و ناراحت نفسش رو بیرون فرستاد. همون طور که دست به جیب فرو می برد سرش رو انداخت پایین و به زمین خیره شد.
کوشان با استیصال دور خودش چرخشی زد و نگاهش به ما افتاد.
به آرومی در رو کامل باز کردم و قدم به داخل خونه گذاشتم.
کوشان بعد از یه سلام سر سری با من، بچه ها رو با خودش به حیاط برد.
نگاهی به ساعت مچیم انداختم و فهمیدم ساعت کاریم تقریبا تموم شده.
اما دلم نیومد تو این وضعیت تنهاشون بزارم. مخصوصا آقای سلطانی رو که ممکن بود عصبانیتش
رو سر بچه ها خالی کنه.
بی این که به اتاقم برم و لباس تعویض کنم به سمت آشپزخونه قدم برداشتم تا شاید بتونم یه کاری انجام بدم.
در همون حین به حرف های کوشاد فکر کردم... کوشاد گفت خانواده ام؛ منظورش از واژه "زن
هرجایی" قطعا مادرشون بود. اما چرا این طوری ازش یاد کرد؟!
به یاد این که توی فرم ثبت نامی که خانم کریمی ازشون داشت و من مطالعه اش کردم درج شده بود مادرشون فوت کرده.
این فیصله چه معنایی میده؟
نفس عمیقی کشیدم و بعد از پر کردن لیوان آبی به سمت نشیمن رفتم.
وقتی وارد نشیمن شدم چشمم به شروین افتاد که دستش رو روی زانو آقای سلطانی گذاشته بود و آهسته و با طمانینه باهاش حرف می زد.
نگاهی به آقای سلطانی انداختم که به کاناپه تکیه داده و چشم هاش رو از سر بی اعصابی بسته بود.
چشمام رو با کلافگی بستم و دوباره باز کردم. خدایا این شروین چرا مدام این جا پلاسه؟ چرا مدام چسبیده به آقای سلطانی؟!
طره موهام رو از جلوی صورتم کنار زدم و سعی کردم افکار منفی ای که نسبت بهش دارم رو از خودم دور کنم.
با کشیدن نفسی عمیق به سمت اتاق کوشاد که در طبقا بالا قرار داشت حرکت کردم.
تقه ای به در زدم اما وقتی جوابی نشنیدم به آرومی وارد اتاق شدم.
اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد دکور تیره رنگ اتاق بود که مثل همه خونه، توی ذوق می زد.
متعجب و مبهوت سر جام ایستادم.
کل این خانواده انگار رنگ شاد رو حروم می دونن! از لباساشون گرفته تا دکور خونه و اتاق و وسایلشون، همه و همه تیره و به خصوص ترکیبی از مشکی و خاکستریه!
آهی کشیدم و حواسم معطوف کوشاد شد که روی تختش جنین وار جمع شده بود.
فکر کردم خوابش برده که تا الان عکس العملی به حضور یه نفر تو اتاقش نشون نداده.
با این فکر جلو رفتم تا روش پتو بندازم. اما به محض این که دستم به گوشه پتوش خورد
دستش روی مچ دستم نشست.
شوک زده نگاهش کردم که یهو چنان محکم دستم رو با غیض به عقب پرت کرد که لحظه ای درد مچم رو فراموش کرده و به چهره اشک آلودش خیره شدم.
وقتی دید یهش زل زدم فریاد زد: -چیه؟! به چی زل زدی؟ وقتی دید حرکتی نمی کنم فریاد کشان گفت: -چیه؟ به چی زل زدی؟ فهمیدی زندگیمون گل و بلبل
نیست، حالا می خوای بهمون ترحم کنی؟ بی توجه به فریاد هاش لیوانی آب براش ریختم و به
سمتش گرفتم که جریح تر شد... _آره؟! اصلا واسه چی آب اوردی؟ هان؟ دلت به
حالمون سو... با فریاد آخرش گلوش سوخت و به سرفه افتاد.
لیوان آب رو جلوی صورتش گرفتم اما ترجیح داد سرفه کنه تا این که از دست من آب بگیره.
حقیقتش نمی دونم چرا، اما یک کلمه از حرف هاش هم ناراحتم نکرد.
در واقع اون به شدت منو یاد گذشته های خودم انداخت...
بعد از این که دید من بدون هیچ تغییری هنوز همون طور نگاهش می کنم، با پوزخند خودش رو روی تختش انداخت و گفت:
-با سیب زمینی صنمی داری؟! مثل این که هیچی
ناراحتت نمی کنه.....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
قسمت سیزدهم

با حرصی مشهود غرید
_نه خوشم اومد! از اونای دیگه مصمم تری!
بعد از این حرف دوباره پوزخندی زد تا آخرین تیرش رو تاریکی برای ناراحت کردنم پرتاب کنه. و بی توجه بهم اشک هاش رو پاک کرد....
لحظه ای بیشتر از این که ناراحت بشم خنده ام گرفت و با خودم گفتم...
تو اوج گریه و ناراحتیشم دست از تیکه انداختن بهم بر نمی داره و چپ و راست نیش و کنایه می زنه!
کنارش روی تخت نشستم که تشر زد: -من حتی بهت اجازه ورود ندادم؛ خودت سرتو
انداختی پایین اومدی تو. حالا پرو پرو اومدی کنارم رو تختمم نشستی؟!
با بی تفاوتی شونه ای بالا انداختم تا از خونسردیم بیشتر حرصش بگیره.
-در زدم جواب ندادی، منم اومدم تو خب!
اخم هاش رو بیشتر در هم کشید -اشتباه کردی دیگه، مگه این جا طویله اس؟ با شنیدن این حرف توهین آمیزش رگ عصبانیتم
متورم شد و به سمتش براق شدم... - ببین بچه پررو! هرچی مراعاتتو می کنم چیزی بهت
نمیگم دیگه روتو زیاد نکن! دیدم خیلی عصبی بودی گفتم بهت سر بزنم یه بلایی
سر خودت نیاری! در برابرم گارد گرفت و پرخاشگرانه توپید: -منم گفتم به ترحم تو و امثال تو احتیاجی ندارم! به درب اتاق اشاره زد. - الانم برو بیرون می خوام بخوابم، خسته ام!
لیوان آب رو توی دستم فشردم و نیشخندی زدم. -من بهت ترحم نمیکنم بچه جون!
من درکت می کنم!
لحظاتی در سکوت نگاهم کرد. فکر کردم الان از رفتار زشتش پشیمون میشه و عذر خواهی می کنه اما یهو زد زیر خنده!
احساس کردم خنده اش بیشتر از این که از روی تمسخر باشه از روی حرصه!
بعد از کمی خنده که من فقط در سکوت تماشاچیش
بودم؛ با حرص و تمسخر گفت: -بیین خانوم پرستار! دیگه از این جوکات برام تعریف
نکن که فقط یه بار بهش می خندم! و با لحنی حق به جانب که هیچ به مزاجم خوش
نیومد افزود:
- تو چی می دونی از زندگی من که دم از درک کردنم می زنی؟! تو احتمالا ته غم و غصه ات شکستن گوشه ناخونت باشه دختر جون!
اشاره ای به سر تا پام کرد و متمسخر تر از قبل گفت: - به سر وضعتم که نمی خوره بی پولی کشیده باشی تا
حدالعقل بگم یه چیزایی از سختی می دونی!
آخه تو با این تیپ و قیافه بهت می خوره پرستار بچه
باشی؟! که دنبال یه لقمه نون حلال باشی؟!
از این همه وقاحت و پرروییش کفرم بالا اومد اما اون همچنان ادامه داد به حرف زدن تا بیشتر رگ عصبانیتم رو متورم کنه...
-فکر کردی نمی دونم هدفت از اومدن به این خونه چیه؟! فکر کردی نمی دونم چه خوابایی برامون
دیدی؟
با تموم شدن نطق مسخره اش پوزخند صدا داری زدم و تک خنده ای از سر تمسخر و حرص سر دادم.
این بچه چی از زندگی من می دونه که این طوری قضاوتم می کنه؟!
سری به تاسف تکون دادم و با عصبانیت گفتم: -می دونی مشکل تو چیه کوشاد خان؟ این که فکر می
کنی بچه زرنگی؛ اما سخت در اشتباهی!
تو چی می دونی از زندگی من؟! تو مگه منو می شناسی که در موردم نظر میدی؟
به سر و وضعم اشاره کردم... - هر کی ظاهرش شیک بود و کار کرد یعنی یه ریگی
به کفششه؟ با تاسف و دلسردی ادامه دادم:
- تو هنوز خیلی بچه تر از این حرفایی که راجع به من نظر بدی پسر جون! امثال تو مثل این که لیاقت محبت کردن هم ندارن!
بعد از این حرف بی توجه به چهره مبهوتش از لحن
عصبانیم، از روی تخت بلند شدم و به سمت بیرون اتاق حرکت کردم.
هنوز به درب اتاق نرسیده بودم که صداش بلند شد:
-صبر کن!
از کنارم عبور کرد و جلوم ایستاد.
نگاهش رو بین چشم هام و لیوان آب توی دستم رد و بدل کرد.
بی درنگ لیوان رو از دستم گرفت و لاجرعه سر کشید. با تموم شدن آخرین قطره آب دوباره اونو به دستم داد و همون طور که از کنارم عبور می کرد با لحنی که حرصم رو دراورد گفت:
-درم پشت سرت ببند!
نگاه خشمگینی بهش انداختم.
خدایا از روی زیاد این بچه من در عجبم!
ِگل اینو به من می دادی باهاش کوزه درست کنم بهتر بود!
با حرصی مشهود از اتاقش خارج شدم و از فرط عصبانیت در رو محکم به هم کوبیدم که صدای انفجار بمب داد. خواستم به سمت هال طبقه پایین راه بیفتم که سینه
به سینه شروین شدم. نگاهم که به چهره اش افتاد متوجه شدم با اخم گنگی
موشکافانه نگاهم می کنه. صدای بم و مردانه اش به گوشم خورد -تو این جا چی کار می کنی؟ در دل گفتم... مگه مفتش محلی مردک مسخره؟!
لیوان آب رو که می خواستم با خودم به آشپزخونه ببرم بهش نشون دادم و بی حرف بهش خیره شدم تا از سر راهم کنار بره.
وقتی موضوع دیگه ای برای پر کردن عریضه ندید سری تکون داد و گفت:
-خیلی خوب فکر کنم تایم کاریت تموم شده. دیگه می تونی بری خسته نباشی!
صورتم رو برگردوندم و زیر لب با دهن کجی گفتم:
-منتظر بودم شما دستور بدید سرورم!
صدای موشکافش به گوشم خورد...
-چیزی گفتی؟!
لبخند تصنعی به لب نشوندم و جواب دادم:
-خیر اگه با شما بودم بلند می گفتم بشنوید.
کمی سر خم کردم و با احترام گفتم:
-با اجازه!
به طبقه پایین که رسیدم نگاهم به کلارا و کیاراد افتاد که روی پاهای آقای سلطانی خوابشون برده بود.
نگاهم که به سمت آقای سلطانی سوق پیدا کرد متوجه شدم اونم سرش رو به مبل تکیه داده و چشماش بسته اس.
زیر لب با تمسخر گفتم: - پس خوابیده که شروین مثل کنه بهش نچسبیده!
کمی جلوتر رفتم که توی ضلع غربی خونه چشمم به کوشان افتاد که سخت مشغول کار کردن با موبایلش بود.
به بچه ها اشاره زدم و گفتم: -آقا کوشان بیزحمت رو بچه ها ملافه بنداز هوا سوز
داره، خدایی نکرده سرما نخورن!
با شنیدن صدام گوشی رو قفل کرد و کنارش انداخت. نزدیکم شد و با دیدن این که کیفم رو هم برداشتم گفت:
-داری میری؟
سری تکون دادم
-بله با اجازه!
با سوالی که پرسید متعجب شدم.
-می خوای برسونمت!؟
با تعجب بهش نگاه کردم. فکر نمی کردم اخلاقش این طوری باشه!
گویا برخلاف بقیه افراد این خونه که دل خوشی از من ندارن این یکی سعی می کنه بیشتر باهام کنار بیاد!
کمی مهربان تر و با لبخند گفتم: -نه ممنونم کوشان جان! فکر کنم می تونم از پس
خودم بر بیام! انگشت اشاره اش رو توی هوا تکون داد و با خنده
گفت:
-وقتی بیشتر از پنج دقیقه تو اتاق کوشاد دووم میاری یعنی از پس خودت بر میای! من یکی بهت ایمان آوردم!
بعد از اتمام این حرف، چشمکی زد و از کنارم عبور کرد.
من رو تو بهت حرفش گذاشت و صدای دور شدن قدم هاش سکوت هال رو در هم شکست.
خدایا فکر می کنم متفاوت تر از خانواده سلطانی توی کل عمرم ندیدم و نخواهم دید!
هیچ کدومشون اخلاقشون شبیه هم نیست؛ اما جالب اینه که یه جورایی مکمل هم هستن!
بعد از خروج از خونه سلطانی ها صدای بوق ماشینی که ظاهرا تاکسی اینترنتی ای بود که گرفته بودم باعث شد به سمتش برم و سوارش بشم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت چهاردهم

مثل هر شب بعد از گذشت حدود چهل دقیقه سه ربع، به محله ساده و تاریک خونه ام رسیدم و پیاده شدم....
کلید رو داخل قفل در ساده خونه ام چرخوندم و انتظار داشتم باز بشه اما بعد از کمی کشتی گرفتن با قفل و در متوجه شدم این در خیال باز شدن نداره.
در همین حین صدای منحوس فردی باعث شد دست از تلاش بردارم....
-زور نزن ضعیفه باز نمیشه! با تعجب به پشت سرم که آقای جعفری ایستاده بود
نگاه کردم. اخم هام رو در هم کشیدم و عصبی توپیدم -اولاً ضعیفه جد و آبادته؛ دوما واسه چی باز نشه؟! با تعجب و شوکه به این رفتارم که براش تازگی داشت خیره شد. از چشماش می خوندم داره توی دلش میگه... این چرا یهو این طوری شد؟!
اما من تصمیم گرفته بودم دیگه مثل خودش رفتار کنم، تا خرش رو سره جاش ببنده!
وقتی از شوک خارج شد، خنده کریهی کرد و گفت:
-نه خوشم اومد! از قماش همین پایینی، فقط بالا بالا ها و با از ما بهترون می پری و سر و وضعت و میزون می کنن!
با کلافگی دستی به پیشونیم کشیدم و خواستم بگم در رو چطوری باز کنم که نیشخندی زد.
قبل این که اجازه بده حرف بزنم با نگاه هیز و کثیفش فاصله بینمون رو پر کرد و با لحن هیجانی زمزمه کرد:
-چند؟! این جمله اش کافی بود تا خشمگین تر از هر زمانی به سمتش نگاه تیز کنم. با کیفم کوبوندم تو صورتش و جیغ کشیدم:
-خفه شو حیوون رذل! تو غلط می کنی این طوری با من حرف می زنی! توی هرز...
ادامه حرفم با قرار گرفتن دستای زمختش توی نطفه خفه شد...
نگاه ترسناکی بهم انداخت و طوری من رو به دیوار کوبوند که درد بدی توی کمرم پیچید.
صورتش رو نزدیک صورتم آورد و با صدای آروم و حرصی غرید:
-هرزه و این همه ادا؟! از خداتم باشه من بهت نگاه بندازم دختره بی کس و کار!
سرش رو کنار گوشم آورد با لحن بدی ادامه داد: -این قفل عوض شده؛ اگه باهام راه اومدی که هیچ!
این خونه نوش جونت!
ابرویی بالا انداخت و با لذت گفت:
-تازه اگه دختر خوبی باشی به نامتم میزنم!
تقلا کردم دست کثیفش رو کنار بزنم اما فشار دستش رو بیشتر کرد و تهدید وارانه افزود:
- اما اگه... اگه راه نیای... از این جا که هیچ! کاری می کنم از محل هم بیرونت کنن!
بالاخره یه دختر جوون و خوش بر و رویی مثل تو خطر بزرگی واسه مردای این محله اس که همه زناش چادری ان!
در حالی که از فرط خشم می لرزیدم با چشم هایی به خون نشسته به خیره شدم.
نگاه دیگه ای بهم انداخت و گفت... -دستم رو بر می دارم ولی جواب عاقلانه ازت می
خوام! با انداختن نگاهی تهدید وار دستش رو از روی دهنم برداشت.
در حالی که انتظار داشت برای پیشنهاد بی شرمانه اش غش و ضعف برم براش به محض برداشتن دستش چنان جیغی کشیدم و کمک خواستم که احساس کردم دیگه حنجره ام، حنجره ی قبل نمیشه!
ناگهان دستش رو بلند کرد و لحظه ای بعد مزه شوری خون بخاطر اصابت محکم دستش توی دهنم باعث شد چهره ام در هم کشیده بشه سکوت کنم...
بی توجه به درد لثه هام خواستم دوباره جیغ بکشم که بی هوا بهم چسبید.
از این حرکت ناگهانیش یکه خوردم و لال شدم.
خدایا این مردک رذل می خواد چیکار کنه!؟
چرا فاصله صورتش انقدر با صورتم کمه که با نفس های منزجر کننده اش چتری هام تکون می خورن؟
با چهره بر افروخته بهم خیره شده و خواست تکونی
بخوره که ناگهان احساس کردم فردی از پشت سر یقه اش رو به چنگ گرفت و کشید.
هرم نفس هاش ازم دور و سنگینی و گرمای حال بهم زن بدنش از روم برداشته شد.
با ایجاد فاصله بینمون، نفسم رو با ترس بیرون فرستادم و حواسم معطوف کسی شد که حکم ناجی رو برام پیدا کرده بود.
کسی که حالا با حرف های رکیک، صاحبخونه ام رو زیر مشت و لگد گرفته بود و داشت حقش رو کف دستش میذاشت.
نگاهم که پی اطراف رفت متوجه شدم از صدای جیغ من و فریادهای جعفری اکثر مردم از خونه هاشون بیرون اومدن و به این معرکه نگاه می کنن.
زن های فضول و سرک کش محله به پچ پچ مشغول شدند و مرد ها جلو اومدند تا پادر میونی کرده و جداشون کنن.
نفس زنان و وحشت زده به مردی که ناجیم شده بود نگاه کردم تا بتونم بشناسمش.
همون لحظه برگشت و نگاهش رو به من دوخت. به
محض این که چهره اش رو دیدم خشکم زد! انتظار دیدن هر کسی رو داشتم، الا این یه نفر! خدایا داری با من شوخی می کنی؟! آخه چطور ممکنه... اون... این جا؟!
جعفری که دید اون حواسش نیست از فرصت پیش اومده سوء استفاده کرد و مشت محکمی پای چشمش زد.
با این حرکتش حواس اون رو دوباره به خودش جلب کرد و باعث شد فریادی از سر درد بکشه.
و طولی نکشید که کتک زدن جعفری رو از سر گرفت.
وحشت زده و دستپاچه گفتم
-کمک! یکی کمک کنه!
با پا در میونی مرد های محل بالاخره اون دو نفر از هم جدا شدن.
جعفری به سختی سرفه ای کرد و در حالی خون گوشه لبش رو پاک می کرد با تکیه به یکی از جوون های محل گفت:
-آخه مسلمون خدا! مرد ناحسابی! اونی که هرزه گری و... بی ناموسی کرده من نیستم! این دفعه با داد و فغان، آب و تاب و حالی شوریده
افزود: -آهای ایها الناس! آهای خلق خدا!
مگه ما همه مومن و مسلمون این خدا نیستیم؟
در حالی که با هر جمله دست هاش رو توی هوا تکون می داد و دور خودش می چرخید رو به مردمی که دور این معرکه حلقه زده بودند قبله رو نشون داد...
- مگه همه مون به این قبله نماز نمی خونیم؟! آیا رواست به همدیگه حرف ناسزا بزنیم و همدیگه رو به هرزگی متهم کنیم؟!
بعد از مکثی کوتاه که منتظر تاثیر افشاگری های دروغینش بود با لحنی حق به جانب ادامه داد:
-اونم من...! منی که اولین مسجد این محله رو بنا کردم!
سال بعدش یک حسینیه و تکیه بزرگ تر درست کردم!
آی مردم! شما شاهدین که نصف این محله مال منه، اما
تا حالا یه قرون بابتش پول یا اجاره نگرفتم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت پانزدهم

صداشو رو پس کله اش انداخت و عربده کشان گفت: - اونم نه مستاجرای عادی؛ مستاجرای من همه کسایی ان که مرد بالا سرشون نیست!
محتاج نون شبشون ان! با شرافت یه لقمه نون در
میارن، باز همونم من ازشون بقاپم؟!
اون وقت چطوری اون دنیا سرمو بالا کنم؟!
چطوری جواب مولام علی رو بدم؟
چشم هام رو ریز کردم و با انزجار به این جانماز آب
کشیدن های پوشالیش چشم دوختم. ظاهرا این مرد هرزه نمی خواست دست از وقاحت
هاش برداره! سپس با بغضی کاملا ساختگی ادامه داد:
-نمیگه حاجی؟! حاج مرتضی؟! تویی که یک رکعت از نماز شبتم قضا نشده، چرا مال یتیم خوردی؟
چرا حروم خوری کردی؟
نگاه مرموزی به مردم دهن بین که مبهوت سخنرانیش بودن انداخت و بعد به من که مثل بقیه تو بهت این نمایشش بودم نگاهی کرد.
با لحن آروم و مهربونی که ساختگی و کذب بودنش رو فقط من می فهمیدم گفت:
-خانم طراوت! دختر گلم! من از بچگی سر سفره پدر و مادر بزرگ شدم!
یه لقمه حروم نخوردم، با زحمت و تلاش خودم رو به این جایی که ایستادم رسوندم!
تا حالا نون کسی رو آجر نکردم و اشک مظلومی رو درنیاوردم!
با خیرخواهی هام شدم حاج مرتضی ای که الان می بینی! من تو جوونیام بی ناموسی نکردم چه برسه به الانی که یه پام لب گوره بخوام از این غلطا بکنم!
به اون که خشمگین بهش زل زده بود اشاره زد و با مظلوم نمایی گفت:
-من نمی دونم شوهرت چی دید یا شنید که این طوری پرید به من!
نیشخند نامحسوسی زد و قدمی بهم نزدیک شد. با بد بینی و حق به جانبی پرسید:
-ببینم... شوهرته دیگه؟ مگه نه!؟
با زیرکی تمام توپ رو پاس داد تو زمین من! و با پوزخند به تماشا ایستاد تا رسوا شدن گناه نکرده
ام رو نظاره کنه.
حالا همه به جای اونی که چشمش همیشه زیر پر مانتو و چادر زن ها می چرخشید، به منی که از همون اول بغل دیوار سور خورده و نشسته بودم نگاه کردند و منتظر جواب شدن.
با ترسیده به ناجیم نگاه کردم که نگاه آتشین و خشمگین و صورت بر افروخته اش رو فقط و فقط معطوف دیدم.
با کمک گرفتن از دیوار آجری پاشدم و تا خواستم دهن باز کنم و به این مردم فتنه که فقط منتظر آتویی از من بی کس و کار بودن معرفیش کنم، صدایی زنونه و رسا از پشت سرم باعث شد سکوت بدی بر کوچه حاکم بشه:
-دیگه بسه حاجی! شوکه و خشک شده جا خوردم...
در یک آن همه مردم مثل من با هین بلندی به عقب برگشتن.
خدای من! طلا خانوم بود که حرف زد؟!
طلا خانوم؟! زن آقای جعفری؛ همونی که شنیده بودم تو سی سالگی سکته کرد و بر اثر اون تکلم و حواسش رو از دست داد.
زنی که با ویلچر کنار من توقف کرده بود.
کسی که به پهنای صورت چروکیده اش که هر چروکش نشان از سختی های بسیار بود اشک می ریخت و بی مهابا گریه می کرد.
نگاهش تنها میخ جعفری شد... و اما نگم از جعفری که رنگش به وضوح پرید و
دستاش به شدت شروع کردن به لرزیدن.
بعد از سکوتی کوتاه که باعث شد همه مات و مبهوت به طلا خانوم خیره بشن دوباره به حرف اومد و با بغضی آشکارا و حزنی جان سوز گفت:
-کاش همون بیست سال پیش که با دختر خاله خیر ندیده ام دیدمت، به جای این که با گریه ازت دلیل بخوام و تو با وقاحت تمام تو صورتم فریاد بزنی که من برات کافی نیستم، که من به اندازه کافی خوش
رنگ و لعاب نیستم، که خوب تختتو گرم نمی کنم و باعث سکته و یه عمر زمین گیر شدنم بشی؛ به بابام می گفتم!
آره باید به پدر بیچاره ام همه چیزو می گفتم تا ازت شکایت می کردم و پدرتو در میاوردم!
با دست های نیمه جونش به سر و وضع خودش اشازه زد و افزود:
- من! منی که دیگه زمین گیر شده بودم، بازم از عذاب های تو در امان نبودم نامسلمون از خدا بی خبر!
کل این سال ها شب و روزام رو با نفرین به تو و خودم و کسی که توی شهوت پرست رو خراب کرد توی زندگیم و خیلی چیزای دیگه گذروندم!
قطره اشکی که از گوشه چشمش جاری شد دلم رو زیر و رو کرد...
-ای کاش قلم پام می شکست اما پا تو خونه تو نمیذاشتم! ای کاش یه پیر دختر می موندم؛ اما لاشه امم رو شونه تو نمینداختم!
هق هق گریه اجازه نداد بیش از این به حرف زدن ادامه بده.
همه مبهوت این زن بودن... زنی که گویا انبار باروتی بود و امشب آقای جعفری با
کبریتی جرقه اش رو روشن کرده بود! مجال دفاع به جعفری نداد و گفت:
-هه! تو چه جور موجودی هستی؟ چطوری می تونی این همه آدم رو فریب بدی و تو لجنزار هوس و گناه غرق بشی و به روی خودتم نیاری!؟
به مردم که توی این ساعت از نیمه شب به معرکه وسط کوچه چشم دوخته بودن اشاره زد و فریاد کشید:
-این مردمی که جلوشون دم از قرآن و پیغمبر می زنی، اینایی که عدالت علی رو سرشون فریاد می کشی خبر دارن به جای طلب نکردن اجاره از اون زن هایی که به قول خودت مرد بالا سرشون نیست چی می گیری؟!
خشمگین و دلچرکین تر از قبل جیغ کشید: -اینا می دونن تو چی رو جایگزین می کنی تا اونا از
شکم اولاد یتیمشون نزنن؟ هان؟پچچ دست لرزونش رو بالا آورد و انگشت اشاره اش رو توی
هوا تکون داد. -اینا می دونن حاجیشون؛ حاج مرتضی ای که روی
سرش قسم می خورن، چه حیوون کثیف و رذلیه؟!
دست هاش رو از دو طرف باز کرد و در حالی که تمامیت وجودش روی ویلچر قدیمیش می لرزید تاکید کرد
-اما حیف حیوونِ بی آزار! تو شیطانی! خو ِد شیطانی! توی عوضی انقدر هرزه و کثیفی که تمام این
هرزگریات رو آشکارا جلوی من انجام می دادی. اشک هاش رو با خشونت پس زد و با انزجار و کراهت
گفت:
-می گفتی این کَره، خره، لاله... هیچی حالیش نیس که! اما نفهمیدی... نفهمیدی همون خدایی که تو خونه مسخره اش می کردی و تو محله ذکرش از لبت نمیافتاد... همون خدایی که مسخره اش می کردی و می گفتی خدا برای یه سری جاهل و خرافاتی فقط خداست!
حالا دیدی همون خدا چی کار کرد تا منِ لال و بی زبون که بهم می گفتی یه تیکه گوشت بی ارزش بی
جونم، زبون باز کنم و ذات خراب و کثیفت رو برای همه جار بزنم!
کف دستش رو به قفسه سینه اش کوبید و غرید: -کاری کرد که کاری کنم تا پیش خلق خدا هم رو سیاه بشی! همان طور که در محضر خودش رو سیاهی! این اتفاق افتاد تا یه مثقال از درد منو بفهمی و بچشی
مردک لا ُمر َوت! با اتمام حرف هاش سکوتی مرگ بار همه کوچه رو فرا
گرفت...
حتی دیگه صدای جیر جیرک های مزاحمی که از ترس صداشون قبل از خواب، پنجره های خونه ام رو تا صبح می بستم تا بتونم یه خواب راحت داشته باشم هم لال شده بودن.
نگاه های بد و سرزنشگری که تا لحظه ای پیش روی من زوم شده بود با حرف های طلا خانوم روی جعفری قفل شد...
با صدای افتادن چیزی نگاهم از روی طلا خانوم که با گوشه روسریش اشک هاش رو پاک می کرد به سمت
منبع صدا برگشت....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت شانزدهم

با دیدن جعفری که دستش رو روی قلبش گذاشته و باچهره ای مچاله و کبود با دو زانو روی زمین فرو ریخته و عرق از سر و صورتش مثل دوش حمام چکه می کنه بهتم زد.
لحظه ای از ذهنم خطور کرد تامل برانگیز ترین چیز اینه که حتی یه نفرم پیش قدم نمیشه تا جون این انسان رو نجات بده!
"انسان" چه واژه غریبی برای این موجود منفور روبه رومه که آدم از به کار بردنش هم شرمنده خودش و وجدانش و خدای خودش میشه!
پس از گذشت لحظاتی که همه فقط به تماشا ایستادند و هیچ اقدامی در جهت کمک به جعفری نکردند با کلافگی دستی به صورتم کشیدم و به این شب کذایی لعنت فرستادم.
با خودم گفتم شاید اگر همین وسط کوچه، جان به جان آفرین هم تسلیم کنه هیچ کس ککش هم نمی گزه.
می دونستم مردم با حقایقی که در موردش شنیدن به جای کمک کردن بهش ترجیح میدن به خونه شون برگردن تا باقی شب رو درست استراحت کنن.
شاید این ادا ها هم مثل همیشه فیلمش باشه تا از دست مرد های متعصب و خشمگین محله در امان بمونه.
خسته از اتفاقاتی که از سرم گذشته بود سر به زیر انداختم.
این مرد واقعا چوپون دروغ گویی شده بود برامون، که دیگه نه خودش نه حرفاش و نه ادا و اصولش پشیزی برای کسی اهمیت نداشت...
با دیدن وضعیت اسف بارش با این که دل خوشی از این آدم نداشتم، اما ته دلم کمی براش سوخت.
اون خودش رو تو هوسش غرق کرده بود و الان داشت تاوان اشتباهات و گناهاش رو، با این وضعیت اسفناک و دردبار، پس می داد.
خدا خودش جای حق نشسته؛ پس ما انسان ها حق قضاوت و حکم دادن و محکوم کردن نداریم.
در یک تصمیم آنی خواستم به سمتش برم تا کمکش کنم.
اما با اولین قدمی که به سمت جعفری برداشتم، مچ دستم به شدت کشیده و اسیر دست های قدرتمندی شد که سعی داشت من رو از تصمیمم منصرف کنه.
متعجب به سمت صاحب دست برگشتم و نگاهم روی چهره کوشاد نشست.
کوشادی که اگر امشب ناجیم نشده بود معلوم نبود چه بلایی توسط جعفری سرم میومد!
پرسشی به کوشاد که مواخذه کننده بهم خیره شده بود نگاه کردم.
با صدای عصبی زیر گوشم پچ زد:
-فکر کردی سوپر منی؟! حق نداری حتی یک قدم به سمت اون حروم زاده سگ صفت برداری وگرنه من می دونم و تو! فهمیدی نسیم؟!
مات و مبهوت بهش خیره شدم و اخمی کردم.
این دیوونه از خود راضی چی می گفت؟!
با جدیت رو بهش توپیدم
-یادت نره که من ازت بزرگ ترم کوشاد خان!
این چه طرز حرف زدن با بزرگترته؟
پوزخندی به حرفم و لحن عصبیم زد و متمسخر گفت:-بزرگی به عقلِ نه سن!که متاسفانه تو از این لحاظ تو از من خیلی عقب تری خانوم پرستار!
عصبی و کلافه از این برخورد و رفتار زشتش که فرقی با چاله میدونی ها نداشت دستم رو از دستش خارج کردم و غریدم
-مراقب حرف زدنت باش! من اجازه نمیدم... همون لحظه صدای آژیر آمبولانس و پلیس از سر
کوچه باعث شد ادامه حرفم رو بخورم و سکوت کنم. کی وقت کردن هم پلیس و هم اورژانس رو خبر کنن؟
لحظه ای بعد اورژانس بود که وسط کوچه متوقف شد.
دو تا از امدادگر های اورژانس جعفری رو که علائم سکته قلبی داشت، به سرعت سوار آمبولانس کردند و بردند.
پلیس ها بعد از گرفتن استشهاد محلی و شکایت
شخص طلا خانم از همسرش، راهی بیمارستانی که جعفری رو برده بودند شدند.
صدای طلا خانوم باعث شد رشته افکارم از هم پاره بشه...
- دخترم نمی خوای از این جعفری خیر ندیده شکایت کنی؟
و بلافاصله کوشاد پشتش رو گرفت
-راست میگن؛ اگه تو ام ازش شکایت کنی و چند روزی بیفته گوشه هلفدونی و آب خنک بخوره متوجه میشه نباید هر غلطی رو انجام بده!
سری به معنای نفی تکون دادم و برخلاف اصرار های طلا خانوم و کوشاد شکایتی نکردم.
نمی دونم چرا؛ اما وقتی فهمیدم جعفری سکته کرده و همون بلایی که سر طلا خانم، به ناحق آورده و حالا سر خودش اومده؛ دیگه از شکایتم گذشتم و اون رو توی دلم حلال کردم تا دل چرکین نباشم.
تا شب با خیالی راحت سر به بالین بذارم و کینه کسی قلبم رو سیاه نکنه.
خدا خودش انتقام بقیه رو ازش می گرفت. طبق انتظارم این بخشش نگاه های تاسف بار و تیکه
های ریز و درشت کوشاد رو در پی داشت...
صداش به گوشم خورد...
-مثلا می خواستی با این کارت سری از توی سرا در بیاری و برای خودت آبرو بخری؟!
پوف کلافه ای کشیدم و گفتم: -کوشاد جان این تصمیم اول و آخر منه و ربطی به
ریاکاری نداره. و از تو هم می خوام بهش احترام بزاری!
گویا قانع شد که بعد از نگاهی عمیق بهم سکوت کرد و حرفی ازش به میون نیورد.
جلوی ویلچر طلا خانوم، روی زانو هام نشستم و گفتم: -من یه تشکر خیلی بزرگ به شما بدهکارم!
منو از اتهامایی که ناروا بهم زده شد نجات دادین؛ یه دنیا مدیونتونم طلا خانوم!
طلا خانوم با محبت و لبخندی مادرانه، دستی به سرم کشید و مشغول نوازش موهام شد.
-من کاری نکردم دخترم! من فقط عقده هایی که توی این سی سال توی این دل لعنتیم تل انبار شده بود رو بیرون ریختم!
دست چروکیده اش رو میون دست هام گرفتم و با آهی عمیق گفتم:
-من تا به حال شما رو خیلی ندیده بودم؛ یعنی در واقع اصلا ندیده بودمتون.
فقط چند بار گذری و از پشت پنجره اتاقتون دیده بودمتون. که اگه یادتون باشه هر بار با خم کردن سرم، بهتون سلام می کردم.
آخه می دونستم توانایی پاسخ گویی به احوال پرسی هام رو ندارین اما ادب حکم می کرد که این کار رو هر بار انجام بدم...
سرم رو روی پاهای بی جون طلا خانوم گذاشتم و به نوازش های گرم و مادرانه اش که من رو به یاد مادر از دست رفته ام مینداخت دل باختم...
گویا داشتم تمام عقده ها و کمبود ها و فشار های
زندگیم رو با هر بار حرکت لغزشوار دستش روی موهام، دور می ریختم...
گویا که با هر بار حرکت دستش و نوازشی جدید، نیرویی مضاعف می گرفتم و عقده نبود مادر و خونواده، دست گرم و حمایتگر پدر و مادرم رو با گرمای دست های بی جون و لرزون طلا خانوم به دست باد و فراموشی می سپردم...
بعد از سکوتی سراسر آرامش بالاخره به حرف اومد و گفت:
-دیگه این حرف رو نزن دختر قشنگم! تو هیچ وقت مدیون من نیستی!
در واقع این منم که باید ممنون تو باشم.
من فقط حقایقی رو گفتم که یک عمر گریبان من رو گرفته بود و تو خواب و بیداری دست از سرم بر نمی داشت.
چه شب هایی که کابوس خیانت های پی در پی جعفری رو دیدم و خواب به چشم هام حروم شد.
و چه روزایی که خیانتش رو با چشمام می دیدم و نمی تونستم دم بر بیارم!....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت هفدهم

بعد از کمی تعلل ادامه داد:
-وقتی با مرتضی رو به رو شدی و داشتی باهاش بحث می کردی، فهمیدم جنست با بقیه دخترا و زن هایی که با وعده وعید الکی مرتضی، خامش می شدن و چوب حراج به زنانگی و شرافت خودشون می زدن؛ فرق داری!
با تحسین و رضایت افزود: -تو خیلی نجیب و پاکی! حیف بود به دستای کثیف مرتضی آلوده بشی قشنگم!
برای همین از همون لحظه اول تمام تلاشم رو کردم تا بتونم به انگشتام و زبونم که یک عمره به من پشت کردن و از وظیفه شون شونه خالی کردن فرمان یاری بدم!
سر بلند کرد و به کوشاد چشم دوخت. با قدردانی گفت:
- تا این که این شیر پسر از ته کوچه دوید و خودش رو بهت رسوند! خوشم اومد که چطور حق مرتضی رو کف دستش گذاشت!
رد نگاه طلا خانوم رو گرفتم و به کوشادی که کمی
اون طرف تر، داشت به آهستگی با تلفنش صحبت می کرد، خیره شدم....
کوشادی که برخلاف اون چه که در ظاهر نشون می داد قلب رئوفی داشت....
حقیقتا امشب به قدری متعجب شده بودم که اگر الان یکی داد می زد: "از آسمون داره سنگ می باره!" باور می کردم و اصلا متعجب نمی شدم!
گویا همه چیز خواب و رویا بود! کوشاد سلطانی و این کارا؟! این غیرت خرج کردن ها
برای من؟! برای منی که به دلایل مسخره ای از اولین دیدارمون
باهام سر لج برداشته بود. و اما سوال اصلی اینه که اون اصلا این جا چی کار
می کرد؟!
این که این بشر خونه من رو از کجا بلده و از کجا من رو پیدا کرده؟
نگاهی به ساعت مچیم انداختم و با دیدن این که تقریبا یک شب رو نشون می داد اعصابم بهم ریخت.
نگرانی مواخذه بابت این که تا این ساعت شب کوشاد رو معطل خودم کردم از طرف آقای سلطانی باعث شد خواب از چشم هام دور بشه...
و به یاد این که ممکنه شروین نیش و کنایه های مسخره اش رو دوباره بارم کنه دود از سرم بلند شد...
همون طور طلا خانوم رو به خونه شون می بردم و اون رو به پرستار مخصوصش تحویل می دادم؛ فکرم درگیر همین افکار و پیدا کردن جواب مناسبی به آقای سلطانی شد...
متوجه نشدم کی به جلوی درب خونه ام رسیدم و همین طور بی حرکت بهش خیره شدم.
با تک سرفه شخصی رشته افکارم پاره شد و سرم رو بالا آوردم.
به کوشاد که امشب به طرز عجیبی نسبت با قبل با من مهربون و لطیف تر شده بود خیره شدم....
دست به جیب شلوار جینش فرو برد و با لبخند گفت:
-رسم تشکر و مهمون نوازی اینه خانوم پرستار؟! بعد ادعای بزرگ تر بودنم که داری!
به پوزخند کجش که اکثر اوقات مزین لب هاش بود نگاه کردم.
با صدایی که شک و تردید ازش هویدا بود گفتم: -چطوری تا این جا اومدی؟ منو تعقیب کردی؟
بعد از پرسشم از موضع تمسخرش پایین اومد و با قیافه بامزه ای، دستی به پشت گردنش کشید.
در حالی که از جواب دادن طفره می رفت گفت: -خب راستش رو بخوای؛ بعد از اون حرفات تو اتاقم
حسابی فکرم رو مشغول کردی تا سر از کارت دربیارم!
وقتی صحبتات با کوشان رو شنیدم و متوجه شدم می خوای بری دنبالت اومدم تا بیینم خونه ات کجاست و حال و روزت واقعا چطوریه!
پوف کلافه ای کشید و ادامه داد:
_از اول صحبتات با اون مرتیکه این جا، پشت اون ستون ایستاده بودم؛ اما انقدر ترسیده بودی که منو ندیدی و حواست نبود!
نمی خواستم از همون اول دخالت کنم تا رفتار خودت رو ببینم.
دست به سینه بهش خیره شدم.
-خب راستش رو بخوای؛ متعجب شده بودم که داشتی پسش می زدی و نسبت به وسوسه خونه اش با این که شدیدا بهش احتیاج داشتی، مقابله می کردی!
وقتی نزدیکت شد... خب... خب نتونستم دیگه خودم رو کنترل کنم و با سرعت اومدم جلو.
و این که... خب... خب چطور بگم... من... من یه عذرخواهی بهت بدهکارم؛ بابت قضاوت بی جا و اشتباهم!
با شرمندگی به چشم هام خیره شد و لب زد
-منو می بخشی نسیم!؟
با شگفتی به کوشادی که با هزار جون کندن و عرق ریختن؛ عذرخواهی کرده بود نگاه کردم.
و به لفظ اسمم که چه جذاب اون رو می گفت گوش فرا دادم...
واقعا توقع این کار رو ازش نداشتم؛ و الان سخت متعجب بودم.
باید اسم امشب رو میذاشتم لیله العجایب و تو گینس
ثبتش می کردم! بس که عجایب اعجاب انگیزی دیده و شنیده بودم امشب!
تهش توقع داشتم بگه:"این اتفاقات امشب هیچ ربطی به افکار من نداره و من هنوز معتقدم تو برای پدرم تور پهن کردی و قصد شکارش رو داری!"
و بعد هم با پوزخندی پشت به من کنه و بره؛ و از فردا هم به همون رفتار زشت و زننده اش ادامه بده.
توقع داشتم همون آش و همون کاسه باشه.
اما این عذر خواهیش رسما منو لال کرد و مهر سکوت به لب هام کوبید...
-خب...!؟
با صداش تکونی خوردم و به خودم اومدم.
جالب بود... این که کوشاد اون آدم مزخرفی که نشون می داد و من شناخته بودم، نبود؛ اصلا نبود!
با لبخند عمیقی گفتم: -چای می خوری یا قهوه!؟
***
با صدای کوشاد که گفت "چای" سری به معنای فهمیدن تکون دادم.
از این که چای رو انتخاب کرد در دل خوشحال شدم؛ چون خودم هم به شدت بهش احتیاج داشتم و از طرفی قهوه بد خوابمون می کرد.
لحظه ای به خودم خندیدم...
امروز از صبح این همه اتفاق ریز و درشت افتاده؛ اون وقت من این جا، گوشه آشپزخونه واسه انتخاب چای از طرف کوشاد خوشحالی می کنم!
آه خدایا واقعا عجیب شدم! کتری رو روی شعله اجاق گاز ساده ام گذاشتم و منتظر
جوش اومدن آب کتری شدم تا چایی دم کنم.
به لبه اپن تکیه زدم و به از توی آشپزخونه به کوشاد که پاهاش رو روی میز گذاشته و مشغول خوندن کتاب هایی بود که من شب قبل روی کاناپه گذاشته بودم چشم دوختم.
کتاب هایی که حین مطالعه ی اون ها از فرط خستگی
همون جا خوابم برد. انگشت اشاره ام رو زیر دندون کشیدم و مستاصل از
خودم پرسیدم: -یعنی کار درستی کردم این وقت شب اونم تنها؛
کوشادو تو خونه ام راه دادم!؟ نگاهم رو دوباره به کوشاد دوختم.
درسته ازم کوچک تره؛ اما هیچ وقت این مسئله برام مطرح نبود!
یه جورایی وقتی باهاش برخورد می کردم اصلا متوجه این که اون ازم کوچک تره نبودم و باهاش مثل یک آدم بالغ و بزرگ تر از خودم برخورد می کردم!
خب اون هم چند دلیل موجه داشت؛ مثلا این که اخلاقیاتش اصلا شبیه هم سن و سال های خودش نبود.
پسرایی به سن کوشاد اکثرا، از صبح تا شب بیرون از خونه ان و پز دوست دخترای متعدد و بچه سالشون رو به دوست های علاف تر از خودشون میدن.
اما احساس می کنم کوشاد به قدری عاقل و بالغ هست
که اصلا اهل این برنامه ها نباشه! و ذهنم به سمت قد و هیکلش پر که حداقل دو برابر
من بود پر کشید...
بی شک کوشاد و کوشان توی این مسئله به آقای سلطانی رفته بودن؛ اون هم نسبتا هیکل درشتی داشت!....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت هجدهم

نگاهم رو فیکس چهره بی نقش و بور مانند کوشاد
کردم.
اون چهره پخته با اون ته ریش مگه به یک پسر نوجوون می خوره؟!
دست کم بهش می خورد بیست و سه یا بیست و چهار سال سن داشته باشه!
با صدای سوت کتری که ناشی از جوش اومدن آب داخلش بود دست از این افکار خزعبل برداشتم و مشغول دم کردن چایی شدم.
تا زمانی که بوی هل و گلاب که داخل چایی ریخته بودم توی خونه بپیچه مشغول آماده کردن سینی شدم.
دوتا از استکان های ساده کریستالم رو که همیشه با
وایتکس اون ها رو می شستم تا براق و نو به نظر بیان رو داخل سینی گذاشتم و تعدادی بیسکوییت توی ظرف چیدم.
بعد از ریختن چایی و رفتن به هال سینی رو روی عسلی جلوی کوشاد گذاشتم.
استکانی برداشت و رایحه هل و گلاب رو به مشام کشید. بعد از روشن کردن تی وی و نوشیدن چایی با کمی خجالت و تردید رو بهش گفتم:
-خب دیگه آقا کوشاد! چاییت رو هم خوردی. قصد رفتن نداری احیانا؟!
تک خنده ای سر داد و کتاب رو کنار گذاشت.
-چرا خانوم پرستار! دیگه باید کم کم رفع زحمت کنم.
از جا برخاست و به سمت درب خروجی رفت. تا جلوی در همراهیش کردم.
بعد از این که کفش هاش رو به پا کرد به سمتم برگشت و خیره بهم دستی به موهای خوش حالتش کشید.
با لبخندی نادر که اون رو بیش از حد دلنشین و زیبا
کرده بود گفت: -دوست؟!
به دست دراز شده اش که منتظر دست من بود خیره شدم.
چی می تونست بهتر از این باشه که بالاخره من می تونم توی اون خونه که محل کارمه کمی آرامش داشته باشم؟!
با لبخندی متقابل دستم رو تو دست گرمش گذاشتم و فشردم.
درنگی کردم و با بستن چشم هام موافقتم رو برای دوستیمون اعلام کردم.
به سمت درب حیاط رفت و گفت - خب دیگه باید برم که بابا ممکنه نگرانم بشه. شب
بخیر و... چشمکی زد و در حینی که در رو می بست گفت: -خداحافظ!
با لبخند باهاش خداحافظی کردم که صدای بستن درب حیاط سکوت خونه رو در هم شکست.
بعد از رفتن کوشاد با خستگی فراوون به سمت تختم رفتم و دعا کردم فردا بتونم به موقع بیدار بشم تادوباره آقای سلطانی از دستم شاکی نشه!
******
بی توجه به ماشین ها و عابرانی که متعجب نگاهم می کردن به سرعت دویدم.
در همون حین سرزنشگرانه و عصبی در دل گفتم... امروز از همون اولش بد شانسی داشتم.
اون از صبح که گوشیم خاموش شده و زنگ نخورده تا بیدار بشم!
با پیچ خوردن پام آخی گفتم اما قبل این که بخوام درد قوزک پام رو التیام ببخشم تعادلم رو از دست دادم و توی چاله افتادم.
درد بدی توی لگنم پیچید و از فرط حرص و عصبانیت مشت محکمی به زمین کوبیدم.
خشمگین و کلافه از جا پاشدم و لنگان لنگان دوباره راه افتادم.
کنار خیابون ایستادم و دستم رو برای اولین تاکسی
زرد رنگ بلند کردم. با سرعت صندلی عقب نشستم و گفتم:
-آقا لطفا هرچه سریع تر به سمت شمیران راه بیفتین. عجله دارم!
چشمی گفت و راه افتاد. با حرص خواستم گوشیم رو از کیفم در بیارم اما با
نگاهی دقیق به داخل کیفم فهمیدم گوشیمم نیاوردم. پوف کلافه ای کشیدم و به ساعت مچیم که اعلام می
کرد دو ساعت تاخیر داشتم نگاه کردم. تقریبا نزدیک شمیران رسیده بودیم که ناگهان ماشین
وسط خیابون توقف کرد. صدای بوق اعتراض آمیز راننده های پشت سر بلند شد
و راننده جلوی چشم های متعجبم پیاده شد.
کاپوت جلو رو باز کرد و بعد از کمی تعلل گفت:
-ماشین خراب شده خانوم! باید بوکسلش کنم.
با عصبانیت پیاده شدم و کرایه رو تا این نقطه حساب کردم.
با احتساب ترافیکی که به وجود اومده بود تصمیم
گرفتم بقیه راه رو بدوم. بعد از نیم ساعت نفس زنان پشت ورودی خونه شون رسیدم.
در حالی که دست هام رو به زانو هام عمود کرده و سعی کردم ریتم تنفسم رو مرتب کنم. در همون حین به ساعتم خیره شدم.
خدای من! ۲ساعت و ۵۰دقیقه تاخیر داشتم. مطمئنا اخراج میشم.
به یاد این که آقای سلطانی همون اول گفته بود که هیچ وقت دیر نکنم و بچه هارو تنها نزارم با خودم حتم دادم تا الان بچه ها خونه رو روی سرشون خراب کردن.
با صدای مردی رشته افکارم پاره شد... ‌
-ببخشید خانوم؛ میشه برید کنار؟!
با صدای مردی، ترسیده به عقب برگشتم که مردی غریبه رو دیدم که کت و شلوار به تن داشت.
گلوم رو صاف کردم و پرسیدم: -شما!؟
با کنجکاوی منتظر پاسخش بودم که یهو در خونه سلطانی ها باز شد و چشم آقای سلطانی به من افتاد.
با عصبانیت زاید الوصفی توپید:
-من روز اول به شما چی گفتم خانوم محترم!؟
می دونید چقدر من رو از کار و زندگیم انداختید!؟
کاری کردید تا الان معطل شما بشم!
حداقل خبر می دادید که دیر تشریف میارید!
اومدم لب به عذر خواهی باز کنم که با صدای کوشاد که پشت سر آقای سلطانی قرار داشت ساکت شدم.
-به من گفته بود بابا! فقط من یادم رفت بهتون خبر بدم، شرمنده!
پشت بند این حرفش چشمکی نثارم کرد تا دیگه چشم هام رو با تعجب گرد تر از این نکنم و ضایه بودن رو کنار بزارم!
آقای سلطانی چشم غره ای بهم رفت و برام خط و نشون کشید که بعدا حالتو می گیرم.
سرم رو با خجالت پایین انداختم که کیف سامسونیتش رو توی دست جا به جا کرد و همراه اون
مرد سوار ماشین شد و به سرعت حرکت کرد. همین طور که به دور شدن ماشین خیره شده بودم
صدای کوشاد رو زیر گوشم شنیدم:
-قابلی نداشت خانوم پرستار!
با خنده برگشتم و به چهره شیطونش نگاه کردم.
لبه های پایین مانتوم رو گرفتم و کمی زانو هام رو خم کردم. با لحن خودش متقابلا گفنم:
-لطف کردید کوشاد خا...
.
هنوز حرفم تموم نشده بود که با بوق ماشینی به عقب برگشتم.
نگاهم روی چهره یکی از مغازه دار هایی که دیروز ازش خرس عروسکی خریده بودیم ثابت موند و لبخندی زدم.
بعد از تحویل خرس و تسویه حساب ارسال، به سختی خرس رو که کمی برام سنگین بود بلند کردم و به سمت خونه به راه افتادم.
سر که برگردوندم نگاه متعجبم به کوشاد افتاد که با
تعصب و خشم به عروسک توی دستم خیره شده بود....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت نوزدهم

با صدای عصبی غرید:
_این از کجا اومده؟ کار اون زنه اس نه؟!
مات و مبهوت سر جام ایستادم _چی میگی تو؟! کدوم زنه؟
اینو دیروز که با بچه ها رفته بودیم بیرون گرفتم براشون؛ فقط چون حملش برامون بدون ماشین سخت بود گفتم خودشون فردا برامون بیارنش.
خرس رو توی دستم جا به جا کردم و کنجکاوانه پرسیدم:
-تو حالت خوبه؟! بی این که جوابی بده گیج و گنگ بهم نگاه کرد. انگار این جا و تو این دنیا سیر نمی کرد! تو خیالات خودش غرق بود و هنوز با اخم به خرس توی دستم نگاه می کرد. دستی توی هوای تاب دادم
-کمک که نمی کنی! میشه حداقل از سر راهم بری کنار!؟ کمرم شکست!
با شنیدن صدام از فکر خارج شد و شوکه بهم نگاه
کرد. انگاری از این بشر انگار آبی گرم نمیشه!
پوفی کشیدم و سعی کردم با دست از سر راهم کنارش بزنم.
خواستم از کنارش عبور کنم که گفت: -کجا؟! اینو کجا می بری؟ چشم غره ای بهش رفتم.
-حالت خوبه؟ همین الان برات توضیح دادم که اینو دیروز برای بچه ها گرفتم. اگه از سر راهم بری کنار می خوام ببرم و تو اتاقشون بزارمش!
از گوش خرس گرفت و به سمت خودش کشید. -لازم نکرده! همین الان با هم میریم پسش بده.
این چیه اصلا؟! چشم هام رو ریز کردم و با دهن کجی گفتم:
-مگه برای تو گرفتم که الان داری ناز می کنی و نمیپسندی؟ گفتم که برای بچه هاست، اونام خیلی خوششون اومده بود!
ناگهان صداش رو پس کله اش انداخت و تشر زد: -اونا خیلی غلط کردن که خوششون اومده بود! اخم هام رو بیشتر گره زدم.
-چرا داد می زنی وسط کوچه؟ بیا ببینم!
خرس رو با زحمت فراوون توی حیاط گذاشتم و کوشاد رو که به شدت رنگش پریده بود اما همچنان اخم با چهره داشت، به داخل خونه کشوندم و در رو بستم...
چهره رنگ پریده اش رو از نظر گذروندم و پرسیدم:
-چرا رنگت پریده؟ صبحونه خوردی؟
با تته پته جواب داد:
-آ... آره!
-چرا خب دروغ میگی؟
حتما بچه ها هم نخوردن، بیا ببینم!
دست کوشاد رو گرفتم و کشون کشون تا آشپزخونه بردمش.
به کوشان همون طور که در حال هم زدن نبات ته استکان چاییش بود و با گوشیش ور می رفت نگاه
کردم.
با سلام من سرش رو بلند کرد و نگاهی بین دست های گره خورده من و کوشاد رد و بدل کرد. مکثی کرد و با خنده جواب سلامم رو داد.
بی این که به روی خودم بیارم کوشاد رو مثل بچه کوچیک، پشت میز نشوندم و رفتم سراغ بچه ها تا بیدارشون کنم.
بعد از شستن دست و صورتشون به طبقه پایین آوردمشون و پشت میز نشوندم.
وقتی همگی مشغول خوردن صبحونه شدن، سوال بی ربطی که از چند وقت پیش ذهنم رو درگیر کرده بود از کوشاد و کوشان پرسیدم:
-بچه ها یه سوال! شما ها مدرسه ندارین!؟ کوشان بلافاصله جواب داد:
-چرا داریم؛ اما سال آخریم و با یکم پول غیر حضوری برداشتیم.
لقمه ای کره و مربا برای کلارا گرفتم.
-پس چرا برای کنکور نمی خونین؟ من که هر دفعه
دیدم یا بیرونین یا سرتون تو لپ تاب و گوشیه! کوشان تک خنده معناداری سر داد.
- خوندن نمی خواد که؛ من و داداشم قبولیم!
بعد هم با چشمکی شیطنت آمیز لیوان خالی از شیر رو تو سینک گذاشت و الو گویان با گوشیش از آشپزخونه خارج شد....
به کوشادی که هنوز غرق فکر بود نگاه کردم. عملا هیچی نخورده و فقط نون های جلوش رو ریز
کرده و بهشون خیره شده بود. مطمئن بودم حتی متوجه حرف های من و کوشان هم
نشده! قطعا این رفتارش یه دلیل پررنگ پشت سرش داشت؛
که من از اون بی خبر بودم. یاد چشم های ترسیده کلارا وقتی به اون خرس
صورتی نگاه می کرد افتادم و سر در گمیم بیشتر شد. قطعا هیچ کدوم از این رفتارها، نمی تونست بی دلیل
باشه! شاید بی رنگ بودن خونه و لباس ها و وسایل هاشون
هم به همین موضوع بر می گشت!
هرچی که بود باید کم کم از اون سر در میاوردم چون خواه نا خواه باید درگیر اتفاقات توی زندگیشون می شدم.
تصمیم گرفتم خرس رو گوشه ای از حیاط، دور از چشم همه پنهون کنم و تا از موضوع مخفی توی این خونواده مطلع نشدم داخل نیارمش.
شاید با دیدنش حال همه شون مثل کوشاد، بهم بریزه و عصبی بشن!
قبل از این که کسی متوجه بشه به حیاط رفتم و روی خرس یه پلاستیک مشکی بزرگ کشیدم که هم توی دید نباشه و هم کثیف نشه.
وقتی دوباره وارد خونه شدم میز صبحونه رو جمع کرده و سراغ بچه ها رفتم تا کمی باهاشون بازی کنم
با صدای کیاراد دست از خشک کردن دست هام با پشت سارافونم برداشته و به سمتش برگشتم.
-نسیم؟!
-بله آقا کیاراد؟
-فوتبال بلدی بازی کنی؟
کلارا هم که مثل کیاراد لباس ورزشی پسرونه پوشیده و یه توپ فوتبال رو تو دستش می چرخوند با این حرف کیاراد با شوق بهم نگاه کرد.
با استیصال و خنده گفتم: -خب.... راستش بلد نیستم وروجکا؛ اما فکر کنم زود
یاد بگیرم.
برای این که دلشون رو نشکنم گفتم:
-بهم یاد میدین!؟
با شنیدن این حرفم هردو هورا کشان اومدن و دو طرف پام رو بغل کردن.
با عشق بهشون زل زدم و موهای ناز و لطیفشون رو نوازش کردم.
کلارا همون طور که سرش رو بالا گرفته بود تا بهم نگاه کنه با آخرین حد عشق کودکانه اش گفت:
-مرسی نسیم جون! آخرین باری که با یه آدم بزرگ بازی کردیم سیزده به در پارسال بود که نیم ساعت بابا کیا باهامون بازی کرد، بعدشم که عمو شروین صداش
کرد رفتن واسه خودشون پیاده روی! نمی دونم کجا! تک تنده ای سر دادم و لپش رو کشیدم.
-من باهاتون بازی می کنم عزیزم؛ اما الان لباسم واسه ورزش و بازی مناسب نیست! فردا با خودم لباس میارم تا باهم بازی کنیم؛ باشه!؟
کیاراد با کمی مکث که حرفم رو توی ذهن کودکانه اش تحلیل کرد با لحن با مزه اش گفت:
-اگه ما بهت لباس بدیم چی!؟
قهقهه ای سر دادم...
-لباسای شما که سایز من نمیشه پسرجون!
پام رو رها کرد و دست های کوچولوش رو توی هوا تاب داد.
-ما لباسای خودمونو نمیگیم که نسیم! بذار الان میارم! بعد از این حرف با دو ازمون دور شد و من و کلارا
روی کاناپه منتظر کیاراد نشستیم تا بره لباس بیاره. به گفته خودش لباس تمیز و نو! با خنده سری با طرفین تکون دادم و کلارا رو توی بغلم
گرفتم. بعد از گذشت چند دقیقه کیاراد با چندتا لباس مشکی
گرمکن روی دستش بهمون ملحق شد. با بد بینی و خنده لباس ها رو ازش گرفتم و بازشون
کردم.
با دیدن این که لباس ها طرح و مدل مردونه دارن متعجب به سمت کیارادا که با ذوق نگاهم می کرد برگشتم.
-کیاراد! اینا چیه دیگه؟! لباسای باباتو آوردی من بپوشم؟
حق به جانب شد و دست به کمر زد. -کی گفته اینا مالِ بابامه؟
-حالا هر کی عزیزدلم! چه فرقی داره؟ مگه من می تونم لباسای کس دیگه ای رو بپوشم؟ اونم بی اجازه؟
در حالی که لباس ها رو روی میز عسلی جلوی پام میذاشتم ادامه دادم:
- بی اجازه استفاده کردن از وسایل شخصی دیگران اصلا کار درستی نیست آقا کیاراد!....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
صفحه  صفحه 2 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

نسیم زندگی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA