انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  

داستان سکسی شیدای شهوت


مرد

 
داستان سکسی شیدای شهوت
Boysexi0098
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
مرد

 
شیدای شهوت


فصل اول: اغواگر!

می‌دونستم دیشب از ماه‌عسل برگشتن. آیدا یه ربع قبل از اینکه سوار هواپیما بشن بهم پیام داده بود که داریم بر‌می‌گردیم. یه ساعت زودتر از سرکار در اومدم و رفتم خونه‌شون. یه آپارتمان بزرگ و شیک با یه منظره‌ی عالی. با آسانسور رفتم بالا و زنگ واحدشون رو زدم. یکی دو دقیقه طول کشید که در رو باز کنه. با یه قیافه‌ی خوابالود بهم نگاه کرد و با صدای گرفته گفت: «سلام...»
-علیک سلام زیبای خفته! الان چه وقت خوابه؟
-دیشب خیلی دیر رسیدیم؛ خسته بودم.
-رضا خونه‌ست؟
-نه سرکاره.
از نگاهش فهمیدم چی‌ می‌خواد بگه. مامان شب دعوتشون کرده بود شام و قرار بود چند ساعت دیگه اونجا همدیگه رو ببینیم. فوراً گفتم: «اگه تا شب صبر می‌کردم، از فضولی می‌مُردم.»
از جلوی در کنار رفت و راه رو برام باز کرد. کفش‌هام رو در آوردم. محکم بغلش کردم و درِ گوشش گفتم: «بوی آب کیر می‌دی.»
با دستش هُلم داد تو و با خنده گفت: «بیشعور!»
یه تاپ بندی و یه دامن کوتاه تنش بود. هیکلش حرف نداشت. باریک و ظریف با یه پوست سفید و چندتا خال ریز و خوشگل رو سینه‌ش که البته ارثی بود و منم داشتمشون. موهای فرفریش رو هایلایت کرده بود و خیلی به قیافه‌ش میومد. همینطور که مانتوم رو درمیاوردم دوباره با شوخی گفتم: «الان پای راستت به پای چپت می‌گه چه خبر از این ورا؟»
معنی شوخی‌م رو درک نکرد. شایدم کرد ولی واکنشی نشون نداد. اختلاف سنی هشت ساله مون هیچوقت باعث نشد از صمیمیت‌مون کم بشه. من هم براش مثل مامان بودم، هم خواهر و هم بهترین دوستش. خونه‌شون هنوز حال و هوای عروسی داشت. روی میز غذاخوری بزرگی که بغل پنجره بود، پر بود از شمع‌های نیمه سوخته، گلای خشک شده و کادوهایی که هنوز فرصت نکرده بودن بازشون کنن. رفتم توی اتاق خواب و شال و مانتوم رو انداختم روی رخت‌آویز. با صدای بلند پرسیدم: «اذیتت که نکرد؟ خوب خرج می‌کنه؟ بدسفر نیست؟ اگه ناراحتت کرده بگو خودم کونش بذارم.»
اومد دست به کمر تو چارچوب در وایساد و گفت: «رضا خیلی مرد خوبیه. مهربونه! باشعوره و اصلاً خسیس نیست. خودت که می‌شناسیش.»
گفتم: «تازه اولشه عزیزم. مرد خوب و باشعور نداریم. همه‌شون از دم لاشی‌ن. یکم دیگه که بگذره اون روی خودش رو نشون می‌ده.»
گفت: «مشکل تو اینه که همه‌ی مردا رو با فرید مقایسه می‌کنی. چون یه بار تو زندگی یه مرد لاشی به پستت خورده فکر می‌کنی همه‌شون اینطورین.»
وقتی نگاهش کردم، نگاهش رو ازم دزدید. می‌دونستم یادِ چی افتاده. نمی‌خواستم بی‌خودی باهاش بحث کنم؛ اونم الان که تازه از ماه‌عسل برگشته بود و روزای شیرین زندگیش رو می‌گذروند. سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم و گفتم: «ایشالا که همینطوره!»
خودم رو انداختم رو تخت و ادامه دادم: «خب و اما سوال اصلی! تو سکس چطوره؟ خوب می‌کُنه؟»
خندید. عاشق وقتایی بودم که با خجالت می‌خندید.
بهش اشاره کردم بیاد کنارم بشینه. اونم جوری که انگار منتظر تعارف من بوده، اومد کنارم نشست.
پرسیدم: «کیرش بزرگه؟»
با دوتا انگشت اشاره، اندازه‌ی مورد نظرش رو بهم نشون داد و گفت: «انقدر!»
به دستای ظریفش نگاه کردم. ناخناش رو روز عروسی فرنچ کرده بود و حلقه‌ی تک نگینی که تو انگشتش بود جلوه‌ی قشنگی داشت. لبم رو ریز گازگرفتم و گفتم: «اوووف! پس حتماً جر خوردی!»
با لبخند گفت: «انقدر خوب واسم خورد و انگشتم کرد که اصلاً متوجه نشدم. یه خرده درد داشت ولی فقط یه خرده.»
چشمام رو تنگ کردم و پرسیدم: «یعنی کارش از من بهتر بود؟»
قبل از اینکه چیزی بگه فوراً ادامه دادم: «جرأت داری بگو آره!»
دوباره خندید. یکی زدم تو پهلوش و فوراً خودش رو کنار کشید. بدن حساسی داشت و خیلی قلقلکی بود. منم همه‌ی نقطه‌ضعف‌هاش رو حفظ بودم. از بچگی مثل عروسک توی دستام بود. یادمه وقتی فقط چهارسالش بود، بغلش می‌کردم و بهش می‌گفتم: «تو نی‌نی کوچولوی منی. بیا ممه بخور!»
سینه‌هام رو که تازه در حال رشد بودن می‌ذاشتم تو دهنش. اونم مثل یه نوزاد سینه‌م رو می‌مکید. بعد می‌خوابوندمش رو تخت و می‌گفتم: «باید جای نی‌نی رو عوض کنم.»
یکی از روسری‌های مامان رو پهن می‌کردم روی تخت. شلوار و شُرت آیدا رو در میاوردم و می‌ذاشتمش روی روسری. پنکیک مامان رو بر‌می‌داشتم و می‌گفتم بذار یکم پودر بچه بزنم!»
بیچاره مامان نمی‌دونست که پدِ پنکیکش به جز صورتِ خودش، لای پاهای آیدا هم می‌ره.»
به خودم اومدم و گفتم: «یالا تعریف کن! با جزئیات!»
پشت چشمش رو نازک کرد و گفت: «خیلی تو کف سکس مایی نه؟ پول بده برات تعریف کنم.»
از اولشم پولکی بود و همیشه به یه بهونه‌ای من رو تَلَکه می‌کرد. چشمام رو تنگ کردم و گفتم: «شوهرم کردی بازم آویزون منی؟ جنده پولی کوچولو!»
با شوخی و خنده گفت: «اگه تعریف کنم، حسودیت میشه.» به سمتش خم شدم و شروع کردم به قلقلک دادنش. گفتم: «به چیِ تو باید حسودیم بشه آخه جِغله؟ به اون شوهرِ اُسکلِ پَلشت‌ت؟ هان؟»
البته که رضا اصلاً اُسکل و پلشت نبود. خیلی‌م باهوش و جذاب و همه‌‌چی تموم بود. منم این رو خوب می‌دونستم. آیدا همینطوری که دست و پا می‌زد که خودش رو از دستم رها کنه، وسط خنده‌هاش گفت: «ولم کن... تو رو خدا... نکن... شیدا...»
آیدا روی تخت ولو بود؛ منم خودم رو انداخته بودم روش. دامنش رو زدم بالا یه اسپنک زدم رو کونش. جیغ زد و دوباره خندید. گفتم: «به رضا گفتی تو جنده‌ کوچولوی منی؟»
وسط خنده‌هاش گفت: «نه نیستم. من فقط مال رضام...»
خودم رو لای پاهاش جا دادم. دست انداختم سینه‌های گرد کوچولوش رو گرفتم تو مشتم و گفتم: «چه غلطاااا. وقتی من تَر و خشکت می‌کردم رضا کجا بود؟»
جفت‌مون غرق شوخی و خنده بودیم که یه لحظه نگاهم به در اتاق افتاد؛ یعنی جایی که رضا وایساده بود و با تعجب بهمون زُل زده بود. انقدر سر و صدامون بلند بود که متوجه اومدنش نشده بودیم. صدای جفت‌مون قطع شد. از روی آیدا بلند شدم. اونم لباسش رو مرتب کرد. دامنش رو روی پاش کشید و نشست. اشک گوشه‌ی چشماش رو با دست پاک کرد و گفت: «تو کی اومدی؟»
رضا گفت: «سلام! ببخشید نمی‌خواستم بترسونمتون ولی هر چی صدا زدم نشنیدین.»
بعد بهم نگاه کرد و گفت: «چه خبر شیدا خوبی؟»
انگار از صحنه‌ای که دیده بود خجالت زده شده بود. منتظر نموند جوابش رو بدم و برگشت سمت پذیرایی.
آیدام از جاش بلند شد و آروم با صدای پچ‌پچ مانند گفت: «خیلی بد شد؟»
شونه بالا انداختم و زمزمه کردم: «به کونم!»
لباش رو جمع کرد و از اتاق بیرون رفت.
منم بعد از چند دقیقه دنبالش رفتم. رضا پشت جزیره داشت سیب‌زمینی خلال می‌کرد. آیدا از پشت دستاش رو دور کمر رضا حلقه کرده بود و یه طرف صورتش رو چسبونده بود به پشتش. رفتم پیش‌شون و با لبخند گفتم: «چی دارین درست می‌کنین؟»
رضا گفت: «اگه این بچه کوالا بذاره می‌خوام سیب‌زمینی سرخ کنم. منو بگو فکر می‌کردم اگه زن بگیرم، از سر کار می‌رم خونه و می‌بینم بوی قورمه‌سبزی میاد.»
جوری که رضا نبینه دستم رو گذاشتم رو کون آیدا. خندیدم و گفتم: «اگه به این امید باهاش ازدواج کردی قراره حسابی ناامید بشی. آیدا تو خونه دست به سیاه و سفید نمی‌زد. همه‌ی کارا رو من و مامان انجام می‌دادیم.»
آیدا با چشماش بهم اشاره کرد که ادامه ندم ولی با لبخند دستم رو بردم زیر دامنش. چسبیده بهشون وایسادم و گفتم: «بذار ببینم بلدی یا نه! هر چند اگه بلدم نباشی، به لطف آیدا در کوتاه‌ترین زمان ممکن آشپزی رو یاد می‌گیری.»
به آیدا گفتم: «بیا بریم عکسای آنتالیا رو نشونم بده.»
ابرو بالا انداخت و گفت: «نُچ!»
نمی‌خواست رضا رو ول کنه. منم بدم نمیومد از این وضعیت سوءاستفاده کنم. یکم بیشتر پیشروی کردم، کونش رو چنگ زدم و با خواهش گفتم: «بیا دیگه!»
تسلیم شد و دستاش رو از دور کمر رضا باز کرد. دستش رو گرفتم و گفتم: «آفرین دختر خوب!»
با اکراه دنبالم اومد. گوشیش رو برداشت و گالری‌ش رو باز کرد. با ذوق عکس‌ها رو نگاه‌ می‌کردم. توی عکس‌ها زوم می‌کردم و هی از آیدا سوال می‌پرسیدم.
یکی ازعکس‌ها رو کنار استخر گرفته بودن. آیدا سلفی گرفته بود و رضا فقط با یه شُرتِ مایو رو صندلی ساحلی دراز کشیده بود. یه پاش رو روی اون یکی پا انداخته و ساعد یه دستش رو زیر سرش گذاشته بود. محو اون بدن تراشیده و عضلاتش شده بودم. زوم کردم رو بدنش و آروم زیر لب گفتم: «اوووف!»
آیدا صفحه رو کشید و رفت رو عکس بعدی. چپ چپ نگاهش کردم. با لبخند گفت: «هیز بازی موقوف!»
دوباره برگردوندم رو عکس قبل. اینبار گوشی رو از دستم کشید و خندید. خودم رو روی مبل کش دادم که گوشی رو از دستش بگیرم، از زیر دستم فرار کرد ولی مگه من می‌ذاشتم! رو هوا کمرش رو گرفتم و دوباره دوتایی افتادیم رو کاناپه. با خنده تو گوشش گفتم: «این شیطونی تنبیه داره!»
یه لحظه نگاهم به نگاه رضا گره خورد. می‌دونست من و آیدا خیلی با هم صمیمی هستیم. ولی بازم دیدن این صحنه ها براش عجیب بود. بهش لبخند زدم. گفت: «خواهران غریب رو دیدی؟ شما دوتا نسخه‌ی دلفریب‌شونین. انگار دوقلوهایی هستین که با هشت سال اختلاف سن به دنیا اومدن.»
با شنیدن این جمله با ذوق خندیدم. ولی آیدا اخم کرد. با کنایه گفت: «سیب‌زمینی نسوزه!»
رضا برگشت سمت اجاق‌گاز. تو گوش آیدا گفتم: «غیرتی شدی؟»
دستم رو از دور کمرش باز کرد و آروم زمزمه کرد: «پیشِ رضا نه!»
توی دوران نامزدی‌شون رضا زیاد خونه‌ی ما نمیومد. بیشتر آیدا رو می‌برد پیش خودش. بیشتر وقتا با هم بیرون بودن. یکی دو بارم من همراه‌شون رفتم ولی بیشتر وقتایی‌م که خونه‌ی ما بودن، من زیاد اطراف‌شون آفتابی نمی‌شدم که راحت باشن؛ هر چند بدم نمیومد یکم واسه رضا کرم بریزم و محک‌ش بزنم. آیدا از وقتی رضا اومده بود تو زندگیش دیگه مثل قبل بهم وابسته نبود و این بهانه‌ای بود برای به وجود اومدن یه حس جدید در من. یعنی حسادت! دوباره به رضا خیره شدم. موهای لختش روی پیشونی‌ش ریخته بود. یکم ته‌ریش داشت و اون چشم و ابروهای کشیده‌ی مشکی و بینی قلمی‌، زیبایی صورتش رو کامل کرده بود. همیشه تمیز و مرتب لباس می‌پوشید و بوی ادکلن می‌داد. خلاصه که یه مرد سی ساله‌ی خوش تیپ و جذاب بود. با دیدن اون عکسش‌ تو گوشی آیدا بیشتر کرمم گرفت. اونم برعکس ظاهرش که خیلی بچه مثبت و گوگولی بود، گاهی یه حرکتی می‌زد که با خودم می‌گفتم بدش نمیاد در کنار گاییدنِ آیدا یه ناخنکی‌م به من بزنه. دلم می‌خواست بیشتر تحریکش کنم ولی دور از چشم آیدا!
از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق خواب. مانتو پوشیدم و شالم رو سر کردم. از اتاق بیرون اومدم و با صدای بلند گفتم: «من دیگه دارم می‌رم بچه‌ها. شب می‌بینمتون.»
رضا با تعجب گفت: «کجا؟ بمون ناهار بخوریم الان آماده میشه.»
با لبخند گفتم: «نه دیگه دیره. برم به مامان کمک کنم شام بپزه. آخه شب مهمونِ خاص داریم.»
تأکیدم روی کلمه‌ی "خاص" بود. آیدا فوراً گفت: «می‌خوای منم بیام کمک؟»
گفتم: «لازم نکرده! خیلی بلدی کمک کنی؟ بیشتر جلو دست و پامون رو می‌گیری. بمون شب با شوهرت بیا.»
دیگه منتظر نموندم و از خونه‌ زدم بیرون.

—————————————-

یکم بیشتر از حد معمول آرایش کردم. شلوار جین پوشیده بودم و یه تی‌شرت سرمه‌ای که یکم تنگ بود و قوس کمرم رو بیشتر نشون می‌داد. یقه‌شم انقدری باز بود که وقتی خم می‌شدم ازجلو سینه‌هام بزنه بیرون. موهام رو هم باز گذاشتم. من و آیدا خیلی شبیه هم بودیم. تقریباً هم قد بودیم. منم سفید بودم ولی اون از من سفیدتر بود. یکمم از من لاغرتر بود والبته جوون‌تر. من در سن سی و چهار سالگی، کم‌کم داشتم اثرات گذر عمر رو حس می‌کردم. موهای سفید لا‌به‌لای موهام بیشتر شده بود که البته به خاطر عروسی آیدا با رنگ عسلی پوشونده بودمشون؛ ولی می‌دونستم که هستن و هر وقت تو آینه نگاه می‌کردم یه جدیدش رو کشف می‌کردم.
وقتی آیدا و رضا رسیدن، رفتم استقبال‌شون و محکم آیدا رو بغل کردم. گفتم: «خوش اومدی عروس خانم!»
موقع دست دادن با رضا دستش رو محکم فشار دادم و چند ثانیه بیشتر طولش دادم ولی عکس‌العملی نشون نداد. بعد از عروسی اولین بار بود که آیدا میومد خونه و همه‌مون یکم احساساتی شده بودیم. با اینکه به مامانم تأکید کرده بودم گریه نکنه، چشماش پر از اشک شده بود و بابامم که رضا رو خیلی دوست داشت، حسابی تحویلش گرفت.
چندتا فنجون چایی ریختم و سینی رو برداشتم بردم تو پذیرایی. اول خودم چایی مامان و بابام رو گذاشتم روی عسلی. بعد رفتم جلوی رضا و تا جایی‌که طبیعی به نظر برسه خم شدم که بهش چایی تعارف کنم. یه لحظه چشماش به سینه‌هام افتاد. اصلاً راهی به جز دیدن سینه‌هام نداشت. بعد سریع نگاهش رو بالا کشید و روی چشمام ثابت موند. گفت: «دستت دردنکنه.»
با لبخند گفتم: «خواهش می‌کنم. قند نمی‌خوای؟»
-نه! ممنون.
-پس خرما بخور.
وقتی دستش رو کرد تو سینی دوباره چشماش به سینه‌هام افتاد. سینه‌های من از مال آیدا درشت‌تر بود و توی اون لباس تنگ قشنگ به چشم میومد. سینی رو گذاشتم جلوی آیدا و خودمم کنارش نشستم.
چشمم به رضا بود که سرش رو چرخونده بود و با بابام حرف می‌زد. باید همین امشب می‌فهمیدم چقدر پتانسیل خیانت کردن داره.
سر میز شام روبه‌روی آیدا و رضا نشسته بودم و سینه‌م رو داده بودم جلو ولی رضا اصلاً به من نگاه نمی‌کرد. همه‌ی حواسش به آیدا بود. براش سالاد می‌کشید، نوشابه می‌ریخت وگاهی زیر لب یه چیزی می‌گفت که دوتایی می‌خندیدن. دیدم اینجوری فایده نداره. باید از روش‌های فیزیکی خشن‌تری برای جلب توجهش استفاده کنم. پای راستم رو آروم از زیر میز دراز کردم سمتش و گذاشتم روی دو تا پاش. اولین واکنش غیرارادیش این بود که به آیدا نگاه کرد ولی وقتی دید هر دو تا دست آیدا روی میزه و مشغول غذا خوردنه و پاهاش هم تو موقعیتی نیست که به لای پاهای اون برسه، در کسری از ثانیه دوزاریش افتاد. منتظر بودم ببینم حرکت بعدیش چیه. هر دو تا پاش رو از هم فاصله داد و پام افتاد روی صندلی بین پاهاش. حرکت هوشمندانه‌ای بود. از اینکه غیر طبیعی رفتار نکرد و کولی بازی درنیاورد خوشم اومد، ولی ول کن نبودم. به لطف رومیزی اطلسی مامان که تا وسطای پایه‌ی میز رو پوشونده بود کسی نمی‌تونست چیزی ببینه. چقدر بهش گفته بودم که رومیزی‌ش دیگه قدیمی شده و باید بندازتش دور ولی گوشش بدهکار نبود. رومیزی‌ش رو دوست داشت.
منم اون شب خدا رو شکر کردم که حرفم رو گوش نداده و رومیزی رو جمع نکرده بود. انگشتای پام رو کش دادم و رسوندمش به لای پاهاش. واکنش بعدیش این بود که هر دو تا پاش رو محکم بهم چسبوند که نتونم پام رو تکون بدم. پام لای عضلاتِ سفت پاش گیر کرده بود. دوباره در برابر نبوغش سر تعظیم فرود آوردم ولی خب من اهل تسلیم شدن نبودم. انگشتای پام رو آروم تکون دادم و کم‌کم حس کردم داره سفت میشه! ولی هنوز توی چهره‌‌ش چیزی نشون نمی‌داد. چند دقیقه تو همین حالت موندیم. حرکت انگشتام رو بیشتر کردم. دوست داشتم ببینم حرکت بعدیش چیه. اینبار بهم نگاه کرد ولی من خیلی طبیعی مشغول غذا خوردن بودم. خیلی نامحسوس به بهانه‌ی جابه‌جا شدن، دست چپش رو که از آیدا دور بود برد پایین و پام رو بالا کشید و رها کرد. این‌بار عقب نشینی کردم ولی اون لبخندی که به پهنای صورتم روی لبم نقش بسته بود بهش نشون داد که این تازه شروع ماجراست!

موقع جمع کردن ظرفا به مامانم گفتم:«تو برو بشین من و آیدا خودمون همه چیز رو مرتب می‌کنیم.»
رضام فوراً از جاش بلند شد و گفت:«آره شما بشینین منم کمک‌شون می‌کنم.»
آیدا رفت وایساد جلوی سینک ظرف شویی و دستکش دستش کرد. همون لحظه رضا با چندتا بشقاب اومد تو آشپزخونه، دور از چشم مامان و بابا و جلوی چشم رضا یه اسپنک زدم رو کون آیدا. آیدا برگشت بهم نگاه کرد و آروم گفت:«خدا ذلیلت کنه!»
رضا خودش رو زد به ندیدن. ظرفا رو گذاشت توی سینک و کنار آیدا وایساد. گفت: «بذار من بشورم.»
با شوخی گفتم: «هر کی وایسه اینجا یکی می‌خوره‌ ها!»
اینبار دیگه مقاومت نکرد و خندید. آیدا که دید رضا ناراحت نشد، یه لبخند زد ولی همراهش یه چشم‌غره بهم رفت که نشون بده دوست نداره ادامه بدم. منم به عنوان حسن ختامِ اون شب فاصله‌ی بین‌شون رو شکافتم و خودم رو وسط‌شون جا دادم. با باسنم جفت‌شون رو کنار زدم و گفتم: «برین کنار! خودم می‌شورم. شما دوتا امشب استثناً مهمونین.»
شاید تا همین جاشم واسه یه روز زیاده روی بود. تا آخر شب همه چیز عادی پیش رفت. بعد از اینکه رضا و آیدا خداحافظی کردن و رفتن، برگشتم تو اتاقم جایی که مامانم بهش می‌گفت "غارِ تنهایی شیدا".
اون لباسای جذب رو از تنم درآوردم و با شرت و سوتین روی تخت دراز کشیدم. دستم رو کردم تو شرتم. خیسِ خیس بود. می‌خواستم رضا رو اذیت کنم ولی خودمم حسابی حشری شده بودم. مدت زیادی بود که با هیچ مردی نبودم. فرید باعث شد از همه‌شون نفرت پیدا کنم. پونزده سال‌م بود که برای اولین بار دیدمش. توی آموزشگاه زبان. ترم جدید تازه شروع شده بود. وقتی اومد تو کلاس با دیدنش دلم لرزید. یه پسر خوش‌تیپ و قد بلند با چشم‌های رنگی. ولی چیزی که باعث شد عاشقش بشم صداش بود. وقتی با او صدای بم و گیرا و یه لهجه‌ی عالی انگلیسی حرف می‌زد، دوست داشتم توی صداش ذوب بشم. نگاه‌های اونم روم سنگین بود. وسطای ترم بود که یه روز من رو کشید کنار و بهم گفت: «لیسینینگ‌ت ضعیفه! می‌خوای بهتر بشه؟»
بدون معطلی گفتم: «بله استاد!»
یه سی‌دی بهم داد و گفت: «این فیلم رو نگاه کن و جمله‌هایی رو که می‌شنوی بنویس.»
توی خونه سی‌دی رو توی کیس کامپیوتر انداختم و بازش کردم. یه فیلم کوتاهِ چند دقیقه‌ای بود. یه زن لُخت که جلوی یه مرد زانو زده بود و داشت براش ساک می‌زد. مَرده‌ هم با حرف‌هاش داشت زنه رو ترغیب می‌کرد که براش بهتر ساک بزنه. فوراً بستمش. ضربان قلبم بالا رفته بود. همه‌ش با خودم فکر می‌کردم چرا استاد باید همچین فیلمی به من بده؟ شاید اشتباهی این سی‌دی رو بهم داده بود. تا دو روز بعد که دوباره برم کلاس چند بار دیگه سی‌دی رو انداختم و نگاه کردم. فکرم درگیر بود و یه حال عجیب و غریب داشتم. توی کلاس بهش نگاه نمی‌کردم. بعد از اینکه کلاس تموم شد و همه‌ رفتن، سی‌دی رو گذاشتم روی میزش. گفت: «نگاه کردی؟»
سرم پایین بود با بغض گفتم: «وقت نکردم ببینمش.»
می‌دونست دروغ می‌گم. پاشد در کلاس رو بست. گفت: «مگه نمی‌خوای زبان یاد بگیری؟»
آب دهنم رو به زور قورت دادم و گفتم: «چرا!»
با لبخند گفت: «پس وقتی یه تکلیف بهت می‌دم مؤدبانه‌ش اینه که انجامش بدی.»
رو به روم وایساد چونه‌م رو با دستش بالا گرفت و لب‌هام رو بوسید و گفت: «مای لیتل بِچ!»
دستام می‌لرزید و یه حال عجیبی داشتم. فوراً کیفم رو برداشتم و بدون خداحافظی از در کلاس رفتم بیرون. ولی بعد از اون اتفاق من دیگه خودم نبودم. فرید "لیتل بِچ" صدام می‌کرد. بهم فیلم سوپر می‌داد و بعد از کلاس باهم لاس می‌زدیم و لب می‌گرفتیم. بعدش من رو با ماشین خودش می‌رسوند خونه و من تو ماشین براش ساک می‌زدم!

به حسی که کنارش داشتم اعتیاد پیدا کرده بودم و همه‌ی اینا رو روی آیدا تمرین می‌کردم. آیدایی که تازه می‌خواست بره کلاس اول! به بهونه‌ی حموم کردنش می‌بردمش تو حموم و کلی دستمالی‌ش می‌کردم. بهشم تأکید می‌کردم اینا رازه و باید بین من و تو بمونه. مامان نباید چیزی بفهمه.
چند سال بعد دانشگاه پرستاری قبول شدم و توی همون دوران دانشجویی یعنی توی سن بیست و یک سالگی بالأخره با اصرار خودم، با فرید ازدواج کردم. اونم از خداش بود با من ازدواج کنه. بابام یه بازاریِ سرشناس بود و وضع مالی‌مون هم عالی بود. ولی بابام از اولشم مخالف ازدواج‌مون بود. می‌گفت هنوز به سن ازدواج نرسیدی. ولی اینا بهونه بود. از فرید خوشش نمیومد؛ منم نمی‌دونستم دلیلش چیه. با همه‌ی اینا من گوشم به حرف کسی بدهکار نبود. فرید برای من یه بُت بود و هیچ کس حق نداشت من رو از داشتنش محروم کنه. علی‌رغم مخالفت‌ها ازدواج کردیم ولی از همون اوایل ازدواج‌مون با بی‌محلی‌هاش مواجه شدم. شب‌ها به بهونه‌ی کلاس دیر میومد خونه و من نمی‌تونستم با هیچ کس درموردش حرف بزنم به جز آیدا! که محرم همه‌ی رازهام بود...
شب‌هایی که فرید دیر میومد، توی بالکن خونه می‌نشستم و سیگار می‌کشیدم. اینطوری سیگاری شدم. فارغ‌التحصیل شدم و کارم رو تو یه بیمارستان شروع کردم. با کار خودم رو سرگرم کرده بودم و هنوزم دیوانه‌وار فرید رو دوست داشتم؛ با همه‌ی کم و کاستی‌هاش. گرفتن جواب آزمایش بارداری‌م مصادف بود با رخ دادن یه معجزه تو زندگیم. معجزه‌ای که من رو دوباره به خودم برگردوند و باعث شد حقیقتی که سال‌ها انکارش می‌کردم رو ببینم. برگه‌ی آزمایش‌م دستم بود. با خوشحالی رفتم آموزشگاه. به منشی گفتم: «آقای یگانه کِی کلاسش تموم میشه؟»
گفت: «همین الان کلاسش تموم شد.»
با انگشتش به کلاس ته راهرو اشاره کرد. با قدم‌های محکم رفتم سمت کلاس و به هوای اینکه تنهاست در رو یه دفعه باز کردم. یه دختر چهارده ساله رو بغل کرده بود و داشت ازش لب می‌گرفت. انگار داشتم ده سال پیشِ خودم رو می‌دیدم. وقایع قبل و بعدش رو می‌تونستم حدس بزنم. توی این چرخه من آخرین نفر نبودم. احتمالاً اولین نفر هم نبودم! فرید یه لاشی درجه یک بود که به دخترای کم سن‌وسال علاقه داشت. جواب آزمایش‌م رو توی دستم مچاله کردم و موقع بیرون رفتن پرتش کردم تو سطل آشغال. شب به یکی از رزیدنت‌های زنان که با هم صمیمی بودیم زنگ زدم و ازش خواستم برام میزوپروستول جور کنه. گفتم برای یکی از دوست‌هام می‌خوام و قیمتش هم اصلاً مهم نیست.
توی دستشویی فرنگی نشسته بودم و پنج تا قرص توی دستم بود. می‌خواستم آخرین سخنرانی‌م رو برای "کودکی که هرگز متولد نشد" انجام بدم و بعدش خلاص.
«شاید فکر کنی من مادر بی‌رحمی‌م ولی باید اینو بدونی که چون دوستت دارم اینکارو انجام می‌دم. بابات لیاقت تو رو نداره. یعنی لیاقت هیچ کدوم‌مون رو نداره. فکر نکنی این ور خبریه! مطمئن باش اونجایی که هستی جات خیلی بهتر از اینجاست. تو الان یه توده‌ی سلولی هستی و چون سیستم عصبی‌ت هنوز شکل نگرفته درد رو حس نمی‌کنی. هیچ حسی‌م نسبت به مرگ نداری. کاش منم وقتی یه توده‌ی سلولی بودم، می‌مُردم.»
بعد از فرید، من یه زن بی‌رحم بودم با یه قلب یخی. دیگه به هیچ مردی اعتماد نداشتم و حتی دلم می‌خواست از همه‌ی مردهای روی زمین انتقام بگیرم. تا وقتی آیدا با رضا دوست شد. اولین بار که دیدمش انگار قلبم توی سینه‌م جا‌به‌جا شد. یادمه تو دلم گفتم: «مگه می‌شه یه پسر انقدر سکسی و جذاب باشه؟!»
انتظار داشتم اونم مثل فرید تو زرد از آب دربیاد ولی اون برعکس فرید اصلاً لاشی نبود! فکر می‌کردم دیر یا زود آیدا رو ول می‌کنه یا بهش خیانت می‌کنه ولی اینکار رو نکرد. دیوونه‌وار عاشق آیدا بود. البته تا اینجا! اون شب برای اولین بار رضا رو کنارم تصور کردم و تنها مردی بود که بعد از فرید از نظر جنسی بهش حس داشتم. لا به لای خیال‌بافی هام با یه دست سینه‌هام رو می‌مالیدم و دست دیگه‌م روی چاک کُسم عقب و جلو می‌شد. با صدایی که سعی می‌کردم توی گلوم خفه‌ش کنم آه می‌کشیدم و تصور می‌کردم رضا داره من رو می‌کنه. خیلی زود ارضا شدم و اون ارضا با اختلاف بهترین خودارضایی عمرم بود...

——————————-

درست دو روز بعد، ساعت پنج بعدازظهر تو بیمارستان شیفت بودم که رضا بهم زنگ زد. تعجب کردم چون اون معمولاً بهم زنگ نمی‌زد. اگر هم کاری داشت، آیدا رو واسطه می‌کرد. فکر کردم شیطونی‌هام کار خودش رو کرده و هوایی شده که بهم زنگ زده. صفحه‌ی گوشی رو کشیدم و با عشوه گفتم: «سلام خوش تیپ! چه عجب یاد ما کردی؟»
نگرانی تو صداش موج می‌زد. خیلی هول هولکی جواب داد: «آیدا حالش خوب نیست. آوردمش بیمارستان شما. الان شیفتی؟»
با شنیدن این خبر منم نگران شدم. فوراً پرسیدم: «چی شده که حالش خوب نیست؟»
گفت: «از سر کار که برگشتم بی‌حال افتاده بود یه گوشه! همش بالا میاره. حتی نتونسته بود بهم زنگ بزنه.»
خیالم راحت شد و یه نفس عمیق کشیدم. گفتم: «نگران نباش. چیزیش نیست. حتماً دوباره از اون مرض‌های بعد از سفر گرفته.»
-مرض بعد از سفر دیگه چه کوفتیه؟ شیدا! تو رو خدا پاشو بیا اینجا.
-الان دقیقاً کجایین؟
-اینجا نوشته تریاژ.
-باشه خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و شماره‌ی علی رو گرفتم ولی گوشی‌ش آنتن نداد. تلفن بخش رو برداشتم و مخابرات بیمارستان رو گرفتم: «پیجر دکتر رحمانی، طب اورژانس.»
چند ثانیه بعد علی جواب داد: «بفرمایین.»
-کدوم گوری هستی که گوشی‌ت آنتن نمی‌ده؟
-فکر کنم باتری خالی کرده. طوری شده؟
-آیدا و شوهرش تو تریاژن. برو هواشون رو داشته باش من گزارش‌ مریض‌هام رو تموم کنم و بیام.
-حله.
یه ربع بعد مریض‌هام رو به سرپرستار بخش سپردم و رفتم سمت اورژانس. علی بغل تخت آیدا، کنار رضا وایساده بود. جلو رفتم و بعد از اینکه سلام کردم دست آیدا رو گرفتم و گفتم: «خوبی عشقم؟»
یه ناله‌ی ریز کرد و حرفی نزد. علی گفت: «هوشیاری‌ش خوبه. بذار بچه‌ها یه فشار و ای‌کی‌جی ازش بگیرن ببینم وضعیت‌ش چطوره.»
گفتم: «تو معاینه‌ش کن ما همین بیرونیم.»
آستین لباس رضا رو گرفتم و کشیدمش. با نگرانی گفت: «من می‌خوام پیش آیدا بمونم!»
این‌بار بازوش رو گرفتم و با زور یکم از آیدا دورش کردم. پرده رو کشیدم و گفتم: «نگران نباش. یه دقیقه بیا بذار کارشون رو انجام بدن.»
با اکراه دنبالم اومد ولی چشمش همش سمت تخت آیدا بود. با لبخند گفتم: «وقتی دکتر داره زنت رو معاینه می‌کنه به دکترِ زنت احترام بذار!»
چپ‌چپ نگاهم کرد. گفتم: «ما هر وقت مسافرت می‌رفتیم بعدش کوفت‌مون می‌شد؛ چون وقتی بر‌می‌گشتیم همیشه آیدا مریض بود. کلاً بدنش یکم ضعیفه و زود مریض میشه. الان دیگه به این وضع عادت کردم. تو هم عادت می‌کنی.»
دستش رو کرد تو موهاش و اونا رو کاملاً بهم ریخت. بعد از چند دقیقه علی خودش اومد پیش‌مون و گفت: «از روی علائم‌ش حدس می‌زنم گاستروآنتریت حاد باشه. یه سرم و آنتی‌بیوتیک بگیره یه شب بستری شه ببینیم وضعیتش چطور میشه.»
گفتم: «دستور بستریش رو بنویس بیاد بخش ما یه تخت‌مون خالیه.»
با لبخند گفت: «قبلنا که یه تخته‌تون کم بود الان یه تخت‌تون خالیه؟»
براش دهن کجی کردم و گفتم: «گوله نمک!»
یه لگد زدم تو پاش. رضا داشت با تعجب بهمون نگاه می‌کرد. حالا تو دلش می‌گفت خدا رو شکر که زنِ من تو بیمارستان کار نمی‌کنه. ولی انقدرام که فکر می‌کرد اوضاع خراب نبود! برگشتیم پیش آیدا. رضا همینطور که دستش رو گرفته بود گفت: «آیدا از آمپول و سرم می‌ترسه.»
گفتم: «من و آیدا قبلاً زیاد دکتر بازی کردیم. خودم همینجا ازش رگ می‌گیرم که دست غریبه نیفته.»
قیافه‌ش رو جمع کرد. گفتم: «تو برو کارای پذیرشش رو بکن به این کارا کاری نداشته باش. مدارکش رو آوردی؟»
سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد. گفتم: «پس منتظر چی هستی؟ برو دیگه.»
دلش نمیومد دست آیدا رو ول کنه. تا لحظه‌ی آخر و لمسِ نوک انگشت‌هاش، دستش رو سمت دست آیدا کش داد و به زور رفت. به آیدا حسودیم می‌شد. اون یکی رو داشت که قدرش رو می‌دونست اونم یکی مثل رضا!

ساعت هشت شب آیدا تو بخش بود و مامانم کنار تختش نشسته بود. ازشون خداحافظی کردم و از بخش بیرون رفتم. رضا رو دیدم که یه گوشه تو سالن روی نیمکت مچاله شده بود. رفتم کنارش و گفتم: «حالش خوبه! تو پاشو برو خونه.»
گفت: «کاش به مامان زنگ نمی‌زدی. خودم امشب. پیشش می‌موندم.»
گفتم: «مگه تو فردا نمی‌خوای بری سرکار؟ منم فردا شیفتم ولی مامان کاری نداشت. تازه اگه بهش نمی‌گفتم هر دومون مورد خشم و غضب قرار می‌گرفتیم. بعدشم خیالت راحت! مامان خیلی بهتر از من و تو ازش پرستاری می‌کنه. پس دیگه انقدر دِپ نباش.»
هنوز سر جاش نشسته بود. گفتم: «ماشین داری؟»
گفت: «نه اومدنی به اورژانس زنگ زدم، آمبولانس فرستادن.»
گفتم: «پس پاشو باهم بریم. من می‌رسونمت بعد می‌رم خونه.»
بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت: «نه دیگه امروز به اندازه‌ی کافی بهت زحمت دادم. تو برو من بعداً خودم می‌رم.»
ازش حرص‌م گرفت. دوباره بازوش رو کشیدم و بلندش کردم: «تو چرا انقدر لجبازی؟ عین بچه‌ها خودشو لوس می‌کنه!»
اداش رو درآوردم: «امروز به اندازه‌ی کافی بهت زحمت دادم.»
با اخم بهم نگاه کرد. اخم کردنش هم جذاب بود لامصب! گفتم: «من که غریبه نیستم. ما یه خونواده‌ایم هنوز این تو مغزت جا نیفتاده؟»
همینطور که دنبال خودم می‌کشیدمش ادامه دادم: «موندنت هیچ لزومی نداره. بیشتر از یه همراه رو تو بخش راه نمی‌دن. بشینی اینجا که چی‌بشه آخه؟»
یه جوری با اکراه دنبالم میومد انگار می‌خوام ببرمش قتلگاه! تو ماشین نشستیم و حرکت کردم. دستش رو به در تکیه داده و از شیشه‌ی ماشین به بیرون زُل زده بود. گفتم: «تو گشنه‌ت نیست؟ من که دارم از گشنگی می‌میرم.»
آروم گفت: «نه! الان دلم نمی‌خواد چیزی بخورم.»
بعد از یه مکث طولانی یهو برگشت طرفم و گفت:«با این دکتره تو رابطه‌ای؟»
خودم رو زدم به اون راه و گفتم: «کدوم دکتر؟ آهان! علی رو می‌گی؟ نه من با هیچ احدی تو رابطه نیستم.»
گفت: «به نظر که خیلی صمیمی بودین.»
گفتم: «بذار یه واقعیتی رو بهت بگم. دکترهای اونجا همه‌شون فانتزیِ پرستار دارن. البته برعکسش هم صادقه‌ها. ولی نه! من دیگه دُم به تله نمی‌دم. می‌ذارم تو نخ‌م بمونن. فعلاً من تو نخ یکی دیگه‌ام!»
یکم مکث کرد. انگار می‌خواست یه چیزی بگه ولی حرفش رو خورد. برگشتم و چند ثانیه به نیمرخ مردونه‌ش نگاه کردم. به دست‌هاش. به اون حلقه‌ی ساده و ساعت اسپرت‌ش. انقدر نگاهم غلیظ بود که اونم به سمتم برگشت. دستم رو بردم سمت داشبرد. خودش رو عقب کشید. یه سیگار در آوردم. شیشه رو دادم پایین و روشن‌ش کردم. پاکت رو بهش تعارف کردم و گفتم: «نمی‌کشی؟»
فوراً سرش رو به نشونه‌ی منفی تکون داد و گفت: «نه ممنون.»
گفتم: «معلومه که نمی‌کشی تو بچه مثبت‌تر از این حرفایی. منم از بچه مثبتا خوشم میاد. از راه بدر کردن‌شون خیلی حال می‌ده.»
داشت با تعجب بهم نگاه می‌کرد. اولین بار بود پیشش سیگار می‌کشیدم ولی حرفی نزد. یکم جلوتر ماشین رو بغل خیابون نگه داشتم. گفتم: «پاشو بیا بشین پشت فرمون.»
با تعجب گفت: «چرا؟»
گفتم: «خسته‌ام، گشنمه‌، سیگارم کشیدم سرم داره گیج میره.»
غرغر کنان پیاده شد و گفت: «مگه مجبوری بکشی؟»
جوابش رو ندادم. وقتی جاهامون رو عوض کردیم و راه افتاد، دستم رو گذاشتم روی رون پاش و گفتم: «فرمون دست تو باشه بهتره. اینجوری دست و بالِ من باز‌تر میشه.»
هنوز متعجب بود و متوجه منظورم نشده بود. دستم رو بردم جلوتر. دستم رو گرفت و کنار کشید. خیلی جدی گفت: «اذیت نکن شیدا. خواهش می‌کنم.»
گفتم: «چرا؟ چون آیدا مریضه عذاب وجدان گرفتی؟ آیدا دو روز دیگه خوب میشه. اتفاقاً امشب که خسته‌ و ناراحتی باید کاری کنم یکم سرحال بشی.»
دوباره دستم رو گذاشتم رو کیرش. یه نفس عمیق کشید و اینبار محکم‌تر دستم رو پس زد. ولی من ول کن نبودم. دستم رو به زور از تو کمر شلوارش بردم تو. با دستم لمسش کردم و گفتم: «اوووف! عجب چیزیه!»
آخرین مقاومتش گفتن این جمله بود: «داری چه غلطی می‌کنی؟»
با خونسردی کمربندش رو باز کردم. دکمه و زیپ شلوارش رو هم همینطور. گفتم: «دارم کیرت رو آنباکس می‌کنم عزیزم. می‌خوام ببینم کارکردش چطوره.»
با این حرفم تعجبش بیشتر شد و احتمالا با خودش می‌گفت این دیگه چه جنده‌ایه! بی اعتنا به بی‌میلی و نگاه‌های شوکه و متعجبش گفتم: «شام که بهم ندادی بذار حداقل اینو بخورم.»
خم شدم روش و کیرش رو که تازه تازه داشت جون می‌گرفت و آروم توی دستام رشد می‌کرد و هر ثانیه بزرگتر می‌شد رو تا ته کردم توی دهنم. لبم چسبید به زیر شکمش. انقدر بزرگ بود که اگه کامل راست می‌شد نمی‌تونستم اینکار رو بکنم. لبام رو که تا کلاهک کیرش بالا کشیدم و محکم مک زدم، دیگه می‌تونست بدون کمک راست وایسه. رگاش کم‌کم داشت می‌زد بیرون و این حشری‌ترم می‌کرد. یاد وقتایی افتادم که تو ماشین واسه فرید ساک می‌زدم. دوباره خم شدم روش و شروع کردم به خوردن ولی این دفعه دیگه نتونستم تا ته بخورمش.
خیلی از مال فرید کلفت‌تر بود و این باعث شد برای اولین بار بعد از چند دقیقه ساک زدن فک‌م درد بگیره. سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم. شل کرده بود و چشماش خمار شده بود. با اینکه چشم‌هاش رو ازم می‌دزدید ولی می‌دونستم داره از کارم لذت می‌بره. تخم‌هاش رو گرفته بودم توی دستم و می‌مالیدم. زبونم رو بردم روی تخم‌هاش و از همونجا آروم لیس زدم تا بالا. وقتی آه کشید، کردمش تو دهنم و همزمان که زبونم رو روش می‌کشیدم، لب‌هام رو محکم دور کیرش فشار دادم و یه ساک محکم زدم. جوری که کلاهک کیرش واسه یه ثانیه سفید شد. نفس‌هاش کاملاً تند شده بود و نشون می‌داد حسابی حشریه. لبم رو گاز گرفتم و با لبخند گفتم: «ساک زدنم رو پسندیدی؟»
چیزی نگفت و با دستش سرم رو گرفت. فشار داد روی کیرش و همونجا نگه داشت. نمی‌ذاشت سرم رو عقب بکشم. چند بار عق زدم. دیدم فایده نداره. با مشت چند بار کوبیدم روی پاش. موهام رو چنگ زد و سرم رو بالا کشید. نفسم رو با صدا کشیدم توی ریه‌هام و گفتم: «چته وحشی؟ مگه...» نذاشت حرفم رو ادامه بدم و دوباره سرم رو فشار داد روی کیرش و بالأخره به حرف اومد: «بخور! قشنگ ساک بزن... مگه تو نخ‌ش نبودی؟ آفرین!.. تا ته!»
دوباره سرم رو بلند کرد. چند بار سرفه کردم. اینبار سرم رو بیشتر روی کیرش فشار داد. سرم رو ثابت نگه داشته بود و خودش کیرش رو تو حلقم تکون می‌داد. وقتی با دست سرم رو بلند کرد، اشکِ چشم‌هام راه افتاده بود و ریمل زیر چشمام شُره کرده بود. لب‌ها و چونه‌ی من و کیر و تخم‌های رضا حسابی تُف مالی بود و حتی شلوارش هم از بغل خیس شده بود. وقتی دید دارم با التماس نگاهش می‌کنم، دلش برام سوخت. پیچید تو کوچه‌ی خودشون و ماشین رو طرف تاریک خیابون پارک کرد. دستم رو گرفت. یه تف انداخت کف دستم و گفت: «حالا بزن.»
دستم رو سفت دور کیرش لوله کردم و همینطور که دستم رو بالا و پایین می‌کردم. سر کیرش رو تو دهنم مک می‌زدم. بالأخره بعد از چند دقیقه صدای آه و ناله‌ش دراومد و آبش کف دستای من رو پر کرد.
گفتم: «تو چقدر دیر ارضا میشی! بیچاره آیدا چی می‌کشه از دست تو؟»
یه لبخند محو زد و سرش رو به فرمون تکیه داد. به زور اون آب چسبناک رو با دستمال از روی دست‌ها و لب‌هام پاک کردم. اونم کمربند شلوارش رو بست. یه نگاه به قیافه‌ی درب و داغونم انداخت و در حالیکه که صورتش پر از احساسات ضد و نقیض بود، گفت: «می‌تونی رانندگی کنی؟»
داشتم چپ‌چپ نگاهش می‌کردم. گفتم: «هنوز از کارکردش مطمئن نیستم. تو ماشین که خوب دووم آورد ولی تست اصلی‌ش رو باید روی تخت انجام بدم. دعوتم نمی‌کنی بیام تو؟»
یه نفس عمیق کشید. قیافه‌ش داد می‌زد از کاری که کردیم عذاب وجدان گرفته. نمی‌خواستم از دستش بدم اونم وقتیکه انقدر بهش نزدیک شده بودم. می‌خواست از ماشین پیاده بشه که دستش رو گرفتم و گفتم:«صبر کن رضا!»
بدون توجه‌ به لحنِ ملتمسانه‌ی صدام، دستش رو کشید و از ماشین پیاده شد. شیشه رو دادم پایین و با صدای بلند گفتم: «باید حرفامو گوش کنی!»
با اخم گفت: «نه ممنون! بعد از کاری که امشب کردی باید یه ماه سم‌زدایی کنم.»
چند قدم که از ماشین دور شد، با صدای بلندتر گفتم: «چیزی که تو الان بابتش عذاب وجدان داری واسه فرشته کوچولوت خاطره‌ست...!»

ادامه...


نوشته: سفید دندون و freya

"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
مرد

 
شیدای شهوت


فصل دوم: دلباخته‌ی خطا!



تقریباً تلمبه‌های آخرم بود. چشم‌هام رو بستم و سرعت تلمبه‌هام رو بیشتر کردم. چند لحظه مونده به ارضا شدن، سریع کیرم رو بیرون کشیدم و آبم رو روی شکم‌ش خالی کردم. پیشونی‌م از عرق خیس و دهنم خشک شده بود. بعد از خارج شدن آخرین قطره‌ی منی طبق معمول تموم احساسات بد همیشگی‌م بهم هجوم آوردن. سریع از روش بلند شدم و لباس‌هام رو پوشیدم. بدون اینکه نگاهش کنم به سمت در رفتم. قبل از اینکه در رو باز کنم، گفت: «یعنی واقعاً این آخرین بار بود؟»
گفتم: «آره... آخرین بار بود!»
خندید و گفت: «ولی هیجانات اول ازدواج که بخوابه، دوباره برمی‌گردی سمت خودم.»
عصبی شدم. برگشتم و چند قدم به سمتش برداشتم. وقتی به یک قدمی‌ش رسیدم، گفتم: «یعنی اصلاً آینده و زندگی من برات مهم نیست؟»
لبخند نیم‌بندی زد و گفت: «قرار نیست به زندگی و آینده‌ات لطمه‌ای بخوره. اونقدر بچه زرنگ هستی که بتونی مدیریتش کنی و زنت بویی از ماجرا نبره.»
سرم رو به نشونه‌ی تأسف تکون دادم و به سمت در خروجی برگشتم. این‌بار با صدای بلندتر گفت: «دوست داری برای مراسم عروسی‌ت چی بپوشم؟»
بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم: «ترجیح می‌دم تو بهترین شب زندگیم ریختت رو نبینم!»
در رو باز کردم و از خونه‌اش زدم بیرون. پله‌ها رو دوتا یکی پایین می‌رفتم که سریع برسم پایین و کله‌م هوا بخوره. همین که از در ساختمون خارج شدم، گوشی‌‌م رو برداشتم و به محمد زنگ زدم و باهاش هماهنگ کردم که برم پیشش. همه بهش می‌گفتن محمد، ولی من مملی صداش می‌زدم. تو سایت شهوانی باهاش آشنا شدم! اسم اکانتش mamali_refresh و اولین رفیقم تو سایت بود. بعد از چندین سال رفاقت، فهمیدیم که همچین رفاقتی حیفه مجازی بمونه و تو دنیای واقعی همدیگه رو دیدیم. بعد از اینکه حضوری همدیگه رو دیدیم، دیگه رفیق نموندیم؛ داداشی بودیم. جعبه سیاه هم بودیم. محرم راز و مرهم درد همدیگه بودیم. وقتایی که حالم بد بود، تنها مورفینی که می‌تونست آرومم کنه خود پلشتش بود. تو پاساژ مغازه‌ی خیاطی داشت و اکثر اوقات فراغتم رو تو مغازه‌ش پلاس بودم.

طبق معمول یه دستش به کار بود و یه دست دیگه‌ش به گوشی. کنارش نشستم. با چشم به گوشی‌ش اشاره کردم و گفتم: «چخبرا؟»
گوشی رو قفل کرد؛ کنار گذاشت و گفت: «هیچی. با فاطمه لاس می‌زدم.»
گفتم: «همه چی خوب پیش میره؟»
گفت: «اومدی اینجا احوال لاس زدن من و فاطمه رو بگیری؟ بنال ببینم دوباره چته؟ دوباره چه گندی زدی؟»
نگاهم رو ازش دزدیدم، به زمین خیره شدم و گفتم: «همون گند همیشگی!»
سرش رو بهم نزدیک‌تر کرد، تُن صداش رو پایین‌تر آورد و گفت: «نفهم یه ماه دیگه عروسیته! مگه قرار نبود این دندون لق رو برای همیشه بکنی و بندازی تو چاه توالت و سیفون رو هم بکشی روش؟»
نگاهم رو از زمین کندم و با لحن ناامیدانه گفتم: «برای همیشه کندمش و این آخرین بار بود. گفتم قبل ازدواج برای آخرین بار برم پیشش که بعد ازدواج دوباره فیل‌م یاد هندستون نکنه. ولی می‌ترسم نتونم مقاومت کنم و دوباره...»
پرید وسط حرفم و گفت: «یعنی چی نتونی؟ گُه می‌خوری نتونی. تو مگه عاشق آیدا نیستی؟ مگه روزی ده بار زر زر نمی‌کردی که آیدا همون فرشته‌ی رویاهاته و بدون اون نمی‌تونی؟ الان که به دستش آوردی، بخاطر یه هوس چند ساله می‌خوای از دستش بدی و برینی تو آرزوهات؟»
گفتم: «نه... نمی‌خوام. یه فکری دارم برای کنترل کردن اوضاع. می‌خواستم نظر تو رو هم بدونم.»
گفت: «چه فکری؟»
گفتم: «می‌خوام رو مخ آیدا کار کنم که کلاً از ایران بریم. ماه عسل می‌برمش آنتالیا و همونجا پیشنهاد مهاجرت رو بهش می‌دم. اگه راضی باشه، می‌زنیم و از این خراب شده می‌ریم. اینجوری دیگه خودمم بخوام نمی‌تونم به رابطه‌م با مژده ادامه بدم...»
پوزخند زد و گفت: «به جای اینکه خودت رو از مژده دور کنی، ذهنت رو از خیانت و پرت‌وپلاهایی که توشه دور کن! تا وقتی نتونی هوس و ذهنت رو کنترل کنی، هر جای دنیا هم باشی همینه که هست. مژده هم نباشه، با یکی دیگه به آیدا خیانت می‌کنی...»
با حرف‌هاش یاد یکی از آهنگ‌های یاس افتادم که می‌گفت: «وقتی غذای گندیده لای مبل مونده باشه، هر جا نقل مکان کنی بازم خونه‌ات بو می‌ده...!»
ممل راست می‌گفت. باید فکرهای گندیده‌ای که سالها کنج ذهنم جا خوش کرده بودن رو دور می‌ریختم و روح و روانم رو سم‌زدایی می‌کردم. تنها راه حفظ زندگیم با آیدا همین بود...
تو همین حین گوشیم زنگ خورد و آیدا بود. بعد از احوالپرسی پرسید: «کجایی؟»
گفتم: «خونه‌ی خاله مژده بودم! یه سری خرید داشت که براش انجام دادم. الان هم پیش محمدم.»
گفت: «امشب با شیدا قراره بریم بیرون، شیدا گفت باهات هماهنگ کنم ببینم تو هم میای؟»
گفتم: «هم یکم خسته‌ام، هم دلم نمی‌خواد خلوت خواهرانه‌تون رو به هم بزنم. دوتایی برین خوش بگذره.»
یهو از پشت گوشی صدای شیدا اومد که گفت: «ما خلوت‌هامون رو کردیم، بیا چُس نکن خودتو.»
آیدا هم یکم دیگه اصرار کرد و تو رودربایستی موندم و قبول کردم که برم.
گوشی رو که قطع کردم. ممل گفت: «کاش همونقدر صادقانه که بهش گفتی خونه‌ی خاله‌ت رفتی، همونقدر صادقانه هم بهش می‌گفتی که چند ساله بُکُن خاله‌ت هستی و امروز هم حسابی گاییدیش و عذاب وجدان و چُسناله‌ش رو آوردی پیش من.»
لحنش از بس همیشه یکسان بود که بعد از این همه سال شناخت هنوزم گاهی فرق بین جدی و شوخی‌ش رو تشخیص نمی‌دادم.
گفتم: «نمی‌دونم شوخی کردی یا تیکه انداختی؛ ولی خودتم می‌دونی که توی همه چیز با آیدا صادق بودم. بجز دو مورد، یکیش نویسندگی تو شهوانی و یکیش هم همین ماجرای خاله‌م! هیچ عقل سلیمی نمیاد تموم گندکاری‌ها و اشتباه‌های قبل ازدواجش رو به همسرش بگه. چون در این صورت هیچ ازدواجی صورت نمی‌گیره و نسل آدما منقرض می‌شه.»
مثل کسی که جوکر آخر رو داره، یه پوزخند مارموزانه زد و گفت: «پس احتمالاً اگه آیدا هم همچین لکه‌های سیاهی تو گذشته‌ش باشه و به تو نگفته باشه، تو مشکلی نداری!»
یه لحظه دلم هوری ریخت... اگه واقعاً آیدا هم همچین تابوهایی تو زندگیش بوده باشه چی؟ حتی تصورش هم ترسناک بود. ولی من مطمئن بودم که آیدا تموم گذشته‌ش رو به من گفته و هیچ چیز پنهونی نداریم. اصلاً آیدا آدم روابط تابو نبود. معلومه که نبود.
تو همین لحظه، اون قسمت دادگرِ ذهنم تو گوشم زمزمه کرد: «برای خودت عیب نداره و یه اشتباه بود، ولی برای دیگران جنایته و گناه کبیره؟»
ذهنم رو از افکاری که ممل تو مغزم انداخته بود دور کردم. نخواستم پیشش کم بیارم و با یه قیافه‌ی حق به جانب گفتم: «نه مشکلی ندارم.»
ولی ممل باهوش‌تر از این حرفا بود و متوجه شد که حرفش ذهنم رو درگیر کرده. برای اینکه بحث رو عوض کنه به شوخی گفت: «ولی خواهرزنه بیشتر از خود آیدا تو کفته ها! اون بیشتر از آیدا اصرار می‌کرد که بری. تو که نمی‌تونی خاله‌ت رو فراموش کنی، پس خواهرزنت رو هم بیار تو بازی.»
خندیدم و گفتم: «حالا تو که شوخی می‌کنی، ولی جدی جدی خواهر زنم سر و گوشش می‌جنبه! وقتایی که سه تایی بیرونیم بیشتر از آیدا لمسم می‌کنه و باهام لاس می‌زنه.»
کوبید رو سرش و گفت: «سروش صحت شخصیت حبیب رو از روی تو ساخته بخدا. اونقدر توی توهمی و ذهنت مریضه که فکر می‌کنی تموم دخترا برات خیسن و لنگ تو هوا منتظرن تو افتخار بدی و بکنی‌شون. اینکه خاله‌ی کُس چروکیده و کیر ندیده‌ت بهت می‌ده دلیل نمی‌شه فاز کیلین مورفی برداری و هرکی آدم حسابت می‌کنه فکر کنی می‌خواد بهت بده.»
خنده‌م گرفت و گفتم: «خیلی گاوی. منو ببین تورو خدا، دردِ دل‌هام رو پیش کی میارم.»
همون پوزخند مارموزانه‌ی همیشگی‌ش رو لبش نشست و گفت: «بد نمی‌گم خلاصه‌. حواست باشه پات نلغزه دیگه. وگرنه این‌بار خودم همه چیز رو کف دست زن‌داداش می‌ذارم. الانم برو که به قرار شبت برسی. منم این سفارش‌ها رو تموم کنم.»

برگشتم خونه و دوش گرفتم. موهام بلند و ریش‌هام زیاد شده بود. ریش‌هام رو سایه زدم، سیبیل‌م رو تُرکی و موهام رو هم ساید پارت حالت دادم. یه تیشرت سفید یقه هفتی با آستین جذب که بازوهام رو بهتر نشون بده، یه شلوار نیم‌بگ برفی و زیرش هم یه جفت reebok سفید پوشیدم و زدم بیرون.
دم‌دمای غروب بود که رسیدم جلوی خونه‌ی آیدا اینا. سوار شدن و زدیم به دل شهر. بعد از دور دور کردن و شام خوردن، رفتیم به یکی از شهربازی‌های تقریباً بزرگ و شلوغ شهر. به اصرار شیدا قرار شد سوار کشتی صبا بشیم، ولی آیدا می‌ترسید و خاطره‌ی خوبی از کشتی صبا نداشت. هرچی اصرار کردیم راضی نشد و گفت ممکنه بالا بیاره و شب‌مون خراب بشه. منم گفتم چون آیدا نمیاد پس منتفیه؛ ولی شیدا پاش رو کرده بود تو یه کفش که باید سوار بشیم. اونقدر پا فشاری کرد و از خر شیطون پایین نیومد، که آیدا گفت: «خب تو و رضا سوار بشید. من این پایین وایمیسم و فیلم می‌گیرم.»
شیدا که انگار منتظر شنیدن این جمله بود دستم رو کشید و به سمت گیشه‌ی بلیط فروشی رفتیم. موقع خریدن بلیط، به شیدا گفتم:«یه وقت آیدا ناراحت نشه که تنها ولش کردیم و سوار کشتی صبا شدیم؟»
شیدا گفت: «خب ناراحت بشه!عادت می‌کنه! شُل کن!»
کرمم گرفت و در جواب شُل کن‌ش گفتم: «شُل کردن برا شماست، ما فقط سفت می‌کنیم!»
خیلی سریع‌تر از اون چیزی که فکر می‌کردم معنی حرفم رو گرفت، با مشت کوبید رو بازوم و گفت: «کثااافت...»
بعد بلافاصله بازوم رو تو دستش گرفت، یکم فشار داد و گفت: «خوبه اون بالا اگه ترسیدم می‌تونم بازوهای تورو بگیرم و چنگ بزنم.»
گفتم: «چنگ زدن بازو رو کلاً از سرت بیرون کن. آیدا روش حساسه و ببینه پاره‌م می‌کنه.»
یه لبخند شیطنت‌آمیز زد و گفت: «بهتر. پس جاهای دیگه‌ت رو چنگ می‌زنم. جاهایی که آیدا نبینه!»
تو همین حین نوبت‌مون شد. بلیط‌ها رو خریدم و رفتیم سوار کشتی شدیم. تو اون همه جا عدل رفتیم ردیف آخر نشستیم. عین سگ می‌ترسیدم ولی برای اینکه پیش شیدا کم نیارم خودم رو ریلکس نشون می‌دادم. با اینکه این پیشنهاد شیدا بود که سوار بشیم، ولی اون از من بیشتر ترسیده بود. یه لبخند تمسخر آمیز تحویلش دادم و گفتم: «تو که اینقدر می‌ترسی چرا اینقدر اصرار داشتی سوار بشیم؟ هنوز دیر نشده ها می‌تونیم پیاده بشیم.»
خندید و گفت: «کشتی صبا بهونه بود که تورو یه جای تنگ گیر بیارم و چنگولت بزنم.»
خندیدم و گفتم: «مگه پیشی‌ هستی؟»
لباش رو آویزون کرد، چشم‌هاش رو مظلوم کرد و با یه لحن لوس و بچگونه گفت: «اگه تو بخوای پیشی هم می‌شم!»
اینقدر علنی لاس زدن دیگه نوبر بود. حس می‌کردم می‌خواد امتحانم کنه و تموم چیزایی که بین‌مون رد و بدل می‌شه رو به آیدا بگه. برای همین هیچوقت بی‌گدار به آب نمی‌زدم و تا یه جایی همراهی‌ش می‌کردم. وقتی اون جمله رو گفت، ذهنم پیش چیزهای خوبی نرفت و کیرم یه تکونی خورد. ولی با گفتن جمله‌ی: «آیدا رو ببین اون پایین. گوشی به دست منتظره از جیغ و داد ما دو تا فیلم بگیره.»
سعی کردم هم بحث رو عوض کنم، هم ذهنم رو از چیزی که شیدا گفت دور کنم.

چند لحظه بعد کشتی شروع به حرکت کرد و جیغ‌های شیدا هم بلافاصله شروع شد. صدای شیدا خیلی خاص بود و با اختلاف جزو نازترین صداهایی بود که تو عمرم شنیده بودم. با اینکه از شدت ترس خون تو رگام یخ زده بود و همه داشتن جیغ و داد می‌کشیدن، ولی من تو اون لحظه به این فکر می‌کردم که صدای شیدا موقع سکس چه شکلیه؟ با خودم می‌گفتم اگه کیر من بره تو کُس‌ش و با این صدا ناله کنه، احتمالاً بدون هیچ تلمبه زدنی ارضا می‌شم. تو همین افکار شیطانی بودم، که چنگ زدن‌های شیدا روی رون پام شروع شد. رون پام رو با دستش گرفته بود و با هر بار بالا رفتن کشتی صبا، فشار ناخن‌هاش رو پام بیشتر می‌شد. منم با یکی از دستام کمربند کشتی رو نگه داشتم و دست دیگه‌ام رو روی پای شیدا گذاشتم، چنگ زدم و با صدای بلند گفتم: «نترس عزیزم. آخراشه الان تموم می‌شه!»
نرم و گرم و گوشتی بود. گوشتی‌تر از پای آیدا. با هر بار فشار دستش روی پام، منم رونش رو فشار می‌دادم. حس لذتبخش و عجیبی داشت...
تقریباً آخراش بود و کم‌کم سرعتش داشت کم می‌شد، که یهو دست شیدا لغزید! لای پام رفت و انگشت‌هاش کیر و خایه‌م رو لمس کرد. نمی‌دونم این حرکتش عمدی بود یا بخاطر حرکت کشتی بود که دستش لغزید، اما در هر صورت لغزش دست تو اون شرایط یه چیز معمول بود و ممکن بود اتفاق بیفته. تو همون لحظه با خودم گفتم پس چرا برای من اتفاق نیفته؟!
دفعه‌ی بعدی که کشتی صبا بالا رفت و به سمت پایین برگشت، همونجوری که دستم روی پاش بود، دستم رو شُل کردم و تو یه حرکت دستم رو به سمت لای پاهاش کشیدم و کُس‌ش رو توی مشتم گرفتم! لامصب از شدت داغی کوره‌ی آتیش بود و از شدت نرمی مارشملو. یا کیک اسفنجی. یا شاید هم ژله‌ی هلو...
چند صدم ثانیه کُس‌ش رو تو مشتم گرفتم و سریع رها کردم، که اگه بعداً خواست واکنشی نشون بده، بگم اتفاقی بوده. اما بعد از پیاده شدن نه تنها واکنش منفی‌ای نشون نداد، بلکه لاس زدن‌هاش و شوخی‌های دستی‌ش بیشتر شده بود...

با اینکه حضور شیدا می‌تونست یه فرصت یا شاید یه تهدید جدی برای زندگی متاهلی‌م باشه، ولی من زیاد جدی‌ش نمی‌گرفتم و اصلی‌ترین مسئله‌م حضور خاله‌م بود. دوتا ترس بزرگ داشتم. اولی‌ش این بود که راز من و خاله‌م برملا بشه و آبروم پیش عالم و آدم بره و آیدا رو از دست بدم. دومی‌ش هم این بود که بعد از ازدواج نتونم از اون حس لذتبخش تابو دل بکنم و روی رابطه‌ام با آیدا تأثیر مخرب بذاره...

——————-

یک ماه بعد...
از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم که یهو شیدا گفت: «چیزی که تو الان بابتش عذاب وجدان داری واسه فرشته کوچولوت خاطره‌ست...!»
سر جام خشکم زد. شیدا ادامه داد: «حس الانت رو میفهمم! الان داری با خودت فکر می‌کنی‌ که شیطان رجیمی و به فرشته کوچولوت خیانت کردی. اونم با خواهر خودش! ولی واقعیت اینه که این چیزی که الان برای تو تابوئه، برای آیدا یه خاطره‌ست!»
چند لحظه مکث کردم و کُسشعرایی که شیدا گفت رو تو ذهنم تحلیل کردم. ولی به نتیجه‌ای نرسیدم. برگشتم سمت ماشین و گفتم: «خوبی شیدا؟ چیزی زدی؟ فازت چیه؟ کارا و حرفای امشبت چه معنی داره؟ نمیفهمم واقعاً...»
گفت: «بریم بالا همه چیز رو برات می‌گم.»
در ماشین رو باز کردم، تو ماشین نشستم و گفتم: «همینجا بگو. منظورت از این دری‌وری‌هایی که گفتی چی بود؟»
خیلی جدی گفت: «دری‌وری نبود. حقیقتی بود که تو ازش خبر نداری.»
با حرفاش داشت عصبی‌م می‌کرد و می‌خواست رو‌ مخم راه بره. خودم رو کنترل کردم و سعی کردم خشمم رو بروز ندم. لبخند زدم و با یه لحن آروم گفتم: «گیریم که همینی که تو می‌گی باشه، چی باعث شده اونقدر وقیح بشی که بخوای حقایق ناگفته‌ی گذشته‌ی خواهرت رو به من بگی؟ با گفتن همچین چیزی می‌خوای به چی برسی؟ بگو خودم بهت می‌دم. دیگه نیاز نیست آیدا رو هم پیش من خراب کنی.»
یکم مکث کرد و گفت: «من می‌دونم که تو عاشق آیدایی و عاقل‌تر از این حرفایی که با شنیدن چیزی که من بهت می‌گم بخوای زندگیت رو خراب کنی. پس هدف من خراب کردن آیدا پیش چشم تو نیست. هدف من چیز دیگه‌ایه! تو می‌تونی به چشم یه فرصت به این قضیه نگاه کنی! البته اگه واقعاً اونقدری که من فکر می‌کنم باهوش باشی.»
می‌دونستم الکی داره نخ می‌ریسه و مدح بی‌جا می‌کنه که با تعریف‌هاش خام بشم. گفتم: «من نه عاقلم و نه باهوش. برو سر اصل مطلب.»
شیدا گفت: «می‌دونی چرا از شوهرم جدا شدم؟»
مکث کردم و گفتم: «آیدا یه چیزایی بهم گفته.»
سرش رو تکون داد و گفت: «مطمئنم آیدا همه چیز رو بهت نگفته! فرید یه عوضی پدوفیل بود که از دخترای کم سن و سال سوءاستفاده می‌کرد. منم یکی از قربانی‌هاش بودم.»
داشتم کلافه می‌شدم و نمی‌دونستم با این حرفا می‌خواد به کجا برسه. گفتم: «متأسفم بابت این ماجرا.»
یه پوزخند زد و گفت: «حالا اینجا قسمت خوبشه. قراره بیشتر متأسف بشی.»
بدون اینکه چیزی بگم، کنجکاوانه منتظر بودم که ادامه بده. ادامه داد: «اوایل کارم بود. چون طرحی بودم شیفت‌هام خیلی سنگین بود. یه روز سر کار انقدر مریض بودم که نتونستم تا آخر شیفت بمونم. چند بار به فرید زنگ زدم ولی جواب نداد. معمولاً وقتی سر کلاس بود گوشی‌ش رو سایلنت می‌کرد. آژانس گرفتم و رفتم خونه. با کلید در رو باز کردم و رفتم تو...»
حرفش رو قطع کرد. بعد دوباره بهم نگاه کرد و گفت: «می‌دونی آیدا اون موقع چند سالش بود؟ پونزده سال... می‌دونی وقتی من با فرید آشنا شدم چند سال‌م بود؟ درسته پونزده سال...»
با اینکه دیگه می‌دونستم می‌خواد چی بگه، ولی هنوز ته دلم امیدوارم بودم اون چیزی که تو ذهنمه رو به زبون نیاره. دیگه کنترلی رو خشمم نداشتم و با یه لحن عصبی گفتم: «خب که چی؟»
گفت: «عروسک کوچولوت رو تخت من، لنگ‌هاش رو باز کرده بود و شوهرم داشت کُس‌ش رو لیس می‌زد. یه جوری ناله می‌کرد و سر فرید رو روی کُس‌ش فشار می‌داد که انگار نه انگار رو تخت‌خواب خونه‌ی خواهرشه و اونی هم که داره کُس‌ش رو لیس می‌زنه شوهر خواهرش!»
عصبی‌تر از قبل شدم و خواستم حرف بزنم که پرید تو حرفم و گفت: «هیس! می‌دونم می‌خوای چی بگی! هیچ نشونه‌ای تو اون رابطه مبنی بر اینکه رابطه زوری و یک‌طرفه بوده وجود نداشت. درسته آیدا فقط پونزده سالش بود، اما قضیه اصلاً سوءاستفاده‌ی فرید از آیدا نبود و همه‌چی دو طرفه بود. آیدا با میل خودش پا شده بود اومده بود خونه‌ی من و با شوهرم رابطه داشت. قطعاً استارت رابطه از سمت فرید بوده، ولی اونی که قبول کرده و ادامه داده آیدا بوده.»
اشک تو چشم‌هاش جمع شده بود و بغض توی صداش به وضوح شنیده می‌شد. با اینکه حس می‌کردم اشک تمساحه، ولی سعی کردم چیزی نگم و تا آخر به حرف‌هاش گوش بدم.
ادامه داد: «من به هیچ کس نگفتم و بخشیدمشون. چون عاشقشون بودم. عاشق هر دو تاشون.»

نمی‌تونستم چیزایی که شیدا گفت رو باور کنم و تو کتم نمی‌رفت آیدای من همچین کاری کرده باشه و هیچوقت هم در موردش با من حرف نزده باشه. ولی وقتی به گذشته‌ی خودم نگاه می‌کردم، کلی چیزای نگفته توش وجود داشت. چیزایی که هیچوقت بروزشون ندادم و در موردشون به آیدا چیزی نگفته بودم. دارک‌ترینشون هم رابطه با خاله...
جعبه‌ی دستمال کاغذی رو از روی داشبورد برداشتم و به سمت شیدا گرفتم. برای اینکه از اون حال بیرون بیاد گفتم: «دستمال کاغذی‌ها هم دنیای عجیبی دارن! فکر کن، تا چند لحظه قبل آب کیر منو پاک می‌کردن و الان اشک چشم‌های تو. واقعاً زندگی غیر قابل پیش‌بینیه و همه‌چی در لحظه اتفاق می‌افته.گ!»
لابه‌لای اشکاش خندید و گفت: «به هر واکنشی فکر می‌کردم بجز همچین چیزی.»
لبخند رو لبام محو‌ شد و گفتم: «ولی من نمی‌تونم چیزایی که گفتی رو باور کنم.»
خیلی ریلکس گفت: «کاری نداره! بجز من، آیدا و فرید هم از این ماجرا خبر دارن. می‌تونی ازشون بپرسی.»
با این جمله بهم فهموند که دروغی لابه‌لای حرفاش وجود نداره و ترسی از اینکه من دنبال حقیقت برم نداره. انگار تک به تک حرفاش واقعیت بود و راهی جز باور کردن‌شون نداشتم. سکوت کردم و تو فکر رفتم.
شیدا خیلی سریع سکوتم رو شکست و گفت: «اینو نگفتم که حست نسبت به آیدا تغییر کنه و غیرتی بشی و رابطه‌تون رو خراب کنم؛ چون مربوط به گذشته‌ست و دیگه تموم شده‌. بعدشم تو دیگه نمی‌تونی به آیدا بخاطر کارایی که با فرید کرده خرده بگیری؛ چون خودتم امشب انجامش دادی! آب که از سر گذشت، چه نیم وجب، چه صد وجب!»
پوزخند زدم و گفتم: «پس می‌خوای از آیدا انتقام بگیری آره؟ یِر به یِر؟»
فوراً گفت: «نه! بهت که گفتم! من آیدا رو بخشیدم. ولی بعد از فرید دیگه هیچ مردی نتونست دلم رو بلرزونه. هیچ مردی به جز تو!»
گفتم: «اگه آیدا بفهمه چی؟ نمی‌ترسی از اینکه زندگی خواهرت بخاطر هوس‌بازی من و تو خراب بشه؟»
گفت: «نه! حتی اگه آیدا هم بفهمه اتفاقی نمیفته. اون با من. بعدشم قرار نیست کسی بفهمه، البته اگه تو گاف ندی.»
یکم فکر کردم و گفتم: «گیریم که من گاف ندم و راه بیام. تا کی و کجا قراره ادامه بدیم؟»
گفت: «تا جایی که ازش لذت ببریم... بعدشم نه خانی اومده و نه خانی رفته. تموم.»
دوباره تو فکر رفتم. گفتم: «بهم فرصت بده. باید اتفاقات و چیزایی که امشب شنیدم رو هضم کنم. باید فکر کنم. الان حالم زیاد خوب نیست...»
گفت: «تا هر زمانی که دلت می‌خواد می‌تونی فکر کنی. فقط یادت باشه که زندگی کوتاه‌تر از این حرفاست که بخوای فرصت‌سوزی کنی و از همچین فرصت‌هایی لذت نبری! وقتی پیر بشی کلی "ای‌کاش" زخم می‌شه و ردش رو قلبت می‌مونه. اون‌وقت تو می‌مونی و یه قلب پیرِ زخمی و هزارتا حسرت...»
لبخند زدم و گفتم: «با حرفای قشنگت گول نمی‌خورم. ولی بهش فکر می‌کنم...»
با چشم‌هایی که هنوز خیس بود چشمک زد و گفت: «خیلی‌م دلت بخواد.»

ازش خداحافظی کردم و وارد خونه شدم. بدون اینکه چراغ‌ها رو روشن کنم، رو مبل لم دادم، به یه گوشه از تاریکی خیره شدم و شروع کردم به فکر کردن. به معنای واقعی کلمه تو برزخ بودم. تا میومدم از آیدا بدم بیاد، یاد کارای گذشته‌ی خودم و خیانت امشبم میفتادم و در لحظه از خودم متنفر می‌شدم. بعد از شیدا متنفر می‌شدم بخاطر اینکه عامل خیانت شد و اون حقایق تلخ رو بهم گفت. بعد دوباره یاد پیشنهادش و رابطه‌ی مخفی‌ای که می‌تونستیم داشته باشیم میفتادم. تو همین افکار ضد و نقیض غرق بودم، که یه فکری مثل برق از ذهنم گذشت. سریع گوشی رو برداشتم و به همون همیشگی زنگ زدم.
-ممل پاشو بیا اینجا کارت دارم.
-این وقت شب؟
-اره آیدا امشب بیمارستان موند و خونه تنهام. باید باهات حرف بزنم. یه اتفاق‌هایی افتاده که حالم خوب نیست و به هم‌فکریت نیاز دارم.
-نمیشه تلفنی بگی و آنلاین بهت مشاوره بدم؟
-نه، خیلی مهمه. باید حضوری ببینمت.
-حله. تا یک ساعت دیگه اونجام.

وقتی محمد رسید، از بیخ تا نوک همه‌چیز رو براش گفتم. از ریشه تا شاخه‌ی شیطنت‌هام با شیدا از قبل ازدواج تا بعد ازدواج. از بای بسم الله تا تای تمت حرفای شیدا راجع‌به گذشته‌ی آیدا. از ساک زدن شیدا و داغی دهنش و حس و حالی که داشتم. خلاصه کل ماجرا رو بدون کم‌وکاستی براش پوشش دادم و کَفِش برید...
سرش رو خاروند و گفت: «پس این قصه سر دراز داره... من واقعاً شوکه شدم و نمی‌دونم چی بگم. الان دقیقاً می‌خوای چیکار کنی؟»
گفتم: «تو رو نصف شبی چرا آوردم اینجا؟ اینجایی که بهم بگی چه گُهی بخورم.»
گفت: «تو همیشه گُه‌هات رو می‌خوری بعد میای پیش من که مهر تأیید یا ردش رو بگیری. بگو ببینم چی تو سرته؟»
یکم مکث کردم و گفتم: «چیزی در مورد درمان جایگزین، جابجایی اعتیاد یا انتقال وابستگی شنیدی؟»
با دهن باز و چشم‌های گرد شده یه‌جوری نگام کرد که انگار ازش معادلات کوانتومی پرسیدم. بعد با همون نگاه مات گفت: «من؟ نمی‌دونم والا!»
گفتم: «تو روانشناسی ترک اعتیاد، به‌جای اینکه معتاد یهو مصرف رو قطع کنه و تلف بشه، بهش یه ماده‌ی جایگزین با اثر مشابه ولی کم‌خطرتر و قابل‌ کنترل‌تر می‌دن تا بدنش به‌ تدریج از ماده‌ی اصلی فاصله بگیره و ترک کنه.»
با صورتی که پر از علامت سوال و تهی از دونستن بود گفت: «آها. خب؟»
گفتم: «خب، اگه روابط تابو رو مخدر در نظر بگیریم. الان من یه معتادم! معتاد به تابوی محارم و سکس با خاله. که قطعاً اگه مخدر بود، یکی از بدترین‌ها بود. حالا رابطه با خواهرزن هم یه تابوئه اما کم‌خطرتر و قابل کنترل‌تر!»
در حالی که علامت سوال‌های ذهنش به علامت تعجب تبدیل شده بودن گفت: «این یعنی الان تو می‌خوای برای فراموش کردن رابطه‌ت با خاله‌ت، با خواهرزنت وارد رابطه بشی؟ و یه جورایی یه تابو رو جایگزین یه تابوی دیگه کنی، که تابوی قبلی رو ترک کنی؟»
سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم و گفتم: «درسته!»
کنار سیبیل‌ش رو خاروند و گفت: «این چیزی از مریض بودنت کم نمی‌کنه، اما خب فکر بدی هم نیست. ولی خب مهندس با این منطقی که تو پیش گرفتی، وقتی به تابوی جدید هم معتاد بشی، لابد باید یه تابوی جدیدتر رو جایگزینش کنی تا یادت بره! اینجوری بخاطر ترک یه تابو، به صورت دومینو وار به تموم‌ تابوها مبتلا می‌شی!»
گفتم: «مهم نیست. همین که بتونم حواسم رو از خاله‌م پرت کنم و یه بار برای همیشه از شرش خلاص بشم برام کافیه. نهایتاً برای ترک رابطه‌م با شیدا، گی می‌شم. اینجوری تو‌ هم به یه نون و نوایی می‌رسی.»
سرش رو به علامت تأسف تکون داد و گفت: «فعلاً که مثل گوشت قربونی بازیچه‌ی دست زنای هوسباز شدی.»
خندیدم و گفتم: «فک کنم وقتشه کم‌کم حرمسرای خودم رو احداث کنم.»
خندید و چیزی نگفت. چند لحظه بعد گفت: «ولی آیدا...»
گفتم: «نمی‌دونم. فعلاً با حرفایی که شیدا زد، یه خشمی تو دلم نسبت به آیدا شکل گرفته و حس می‌کنم ازش بدم میاد. از طرفی هم شاید رابطه‌م با شیدا آبِ روی آتیش بشه و این خشمم نسبت به گذشته‌ی آیدا فروکش کنه...»
گفت: «پس با این اوصاف الان تو ذهنت رابطه با شیدا یه بازی دو سر بُرده! هم باعث می‌شه خاله‌ت رو فراموش کنی و هم باعث می‌شه چیزایی که در مورد گذشته‌ی آیدا فهمیدی برات قابل هضم‌تر بشه و باهاش کنار بیای.»
گفتم: «سه سر بُرده! جدا از این دوتا می‌تونم لذت واقعی نون زیر کباب رو بچشم! اونم چه نونی...»

فردای همون شب نزدیک‌های ساعت یک ظهر شیدا بهم زنگ زد و گفت: «امروز عصر آیدا مرخص می‌شه. ساعت چند کارت تموم می‌شه بیام دنبالت؟»
گفتم: «امروز همکارم نیومده و کلی خرده‌کاری ریخته سرم. ممکنه تا ساعت سه و چهار شرکت بمونم.»
گفت: «من تا ساعت دو شیفتم، بعد شیفت میرم خونه. کارت تموم شد زنگ بزن میام دنبالت.»
یکم مکث کردم و گفتم: «شیفتت تموم شد نرو خونه! بیا شرکت، کارم که تموم شد با هم می‌ریم بیمارستان.»
لحنش عوض شد و گفت: «چه عالی... پس تا یه ساعت دیگه می‌بینمت.»

اتاق حسابداری تهِ راهروی اداری بود؛ جایی که سروصدای شرکت تا نیمه می‌رسید و بعد خفه می‌شد. دقیقاً همون شغلی که می‌خواستم و مناسب با درونگرایی من. ساعت دو به بعد دیگه مگس هم به اتاق من رفت و آمد نداشت و فقط بوی کاغذ و جوهر پرینتر توی هوا پخش بود. دوتا میز تو اتاق بود، یه میز برای همکارم و یه میز نسبتاً بزرگتر برای خودم. روی میز، زونکن‌ها رو به ترتیب رنگ چیده بودم؛ مانیتور روبه‌روم، ماشین حساب سمت راست و فنجون چای همیشه سردم هم کنار موس. پشت سرم هم قفسه‌ای پر از پرونده بود که تا سقف بالا می‌رفت. با اینکه احمدی چند روزی مرخصی بود و خودم هم کلی دغدغه و مشکل تو زندگی شخصی‌م داشتم؛ ولی تموم کارا رو تموم کرده بودم و تنها دلیل موندنم اومدن شیدا بود. رو صندلی لم داده بودم و سرم تو گوشی بود، که با باز شدن در اتاق به خودم اومدم.
شیدا با یه استایل متفاوت‌تر از همیشه توی چهارچوب در وایساده بود. یه مانتوی جلو باز مشکی، که زیرش یه تاپ سفید جذب و یه جین تلخ اندامی پوشیده بود. موهاش رو هم طبق معمول گوجه‌ای بالای سرش جمع کرده بود. ولی برعکس همیشه خبری از آرایش نبود! انگار می‌دونست قراره چه اتفاقی بیفته و دلش نمی‌خواست آرایشی که کلی براش وقت گذاشته، روی صورتش پخش و پلا بشه. لبخند زد و گفت: «بیام تو؟»
به تابلوی بیرون درب که روش نوشته شده بود "ورود افراد متفرقه ممنوع" اشاره کردم و گفتم: «تو تنها متفرقه‌ای هستی که می‌تونی بیای تو.»
خندید و وارد اتاق شد. به صندلی کنار میز خودم اشاره کردم و گفتم: «بشین.»
بعد بلند شدم و به سمت در رفتم، گفتم: «چیزی نمی‌خوری برات بیارم؟»
گفت: «نه زحمت نکش. اومدم خودتو ببینم.»
خندیدم. در اتاق رو بستم و از داخل قفلش کردم. سکوتی که تو اتاق بود باعث شد صدای پایین رفتن آب گلوش رو بشنوم. گونه‌هاش از شدت هیجان و خجالت سرخ شده بود و انگار نه انگار همون شیدای شیطونی بود که تو حالت عادی از سر و کولم بالا می‌رفت. البته همه‌ی زن‌ها مدل‌شون همینه. کلی دنبال چیزایی که می‌خوان می‌دون و تلاش می‌کنن، اما وقتی بهش می‌رسن خنثی می‌شن. بدون اینکه بهش نگاه یا توجهی کنم، به سمت میزم برگشتم و رو صندلی نشستم. گفت: «تا حالا تو لباس کار ندیده بودمت. خیلی متفاوت‌تر از بیرون لباس می‌پوشی.»
گفتم: «مجبوریه دیگه. حالا کدومش بهتره؟»
گفت: «لباس اسپورت که می‌پوشی بیشتر شبیه پسرای لاشیِ بُکُن در رو می‌شی. اما با این استایلت خیلی مردونه‌تر و با جذبه‌تری!»
یه پیرهن ساده‌ی سفید که یقه‌ش کمی بازتر از حد معمول بود و آستین‌ش رو هم تا بالای ساعدم بالا داده بودم؛ زیرش هم یه کتان جذب و یه جفت کفش چرمی مینیمال پوشیده بودم. هیچوقت تیپ رسمی رو دوست نداشتم، اما خب صدقه سر دمبل و هالتر و اسمیت و سیمکش، تو لباس‌های رسمی ورزیده‌تر و خوشتیپ‌تر دیده می‌شدم.
نیم‌خند زدم و گفتم: «پس اگه تا این حد از این لباسا خوشت اومده، من لخت نمی‌شم.»
بعد با چشم به لباس‌هاش اشاره کردم و گفتم: «ولی وقتشه تو لخت بشی.»
یه نگاه به در کرد و یه نگاه به من؛ بعد با صدای آروم‌تر گفت: «کسی نیاد یهو؟ صدا بیرون نمی‌ره؟ اینجا بد نشه برات؟ اصلاً چرا نریم خونه‌ی شما؟»
گفتم: «این وقت روز کسی سمت اتاق من نمیاد و قرار هم نیست صدایی بیرون بره. زیاد سوال می‌پرسی؛ مگه همین رو نمی‌خواستی؟ پس لخت شو!»
بلند شد و ایستاد. شال و مانتوش رو در آورد و روی صندلی گذاشت. خواست تاپش رو در بیاره که گفتم: «فقط پایین تنه.»
با یه نگاه متعجب بهم خیره شد و بدون اینکه چیزی بگه خم شد که کفش‌هاش رو در بیاره. وقتی کفش‌هاش رو درآورد، دوباره ایستاد و در حالی که بهم خیره شده بود، دکمه‌های شلوارش رو باز کرد. همین که خواست شلوارش رو پایین بکشه، گفتم: «بچرخ و پشت به من درش بیار!»
چرخید و پشت به من شلوارش رو در آورد. حالا شیدا با یه تاپ سفید و یه شورت صورتی مقابل من بود. کونش گوشتی و سفید و تپل‌تر از کون آیدا بود. با دیدن اون صحنه کم‌کم تکون‌ خوردن کیرم رو حس می‌کردم و برای لمس و کردن کُس‌ش طاقت نداشتم. اما همیشه برگ برنده‌ی یه مرد تو سکس، صبوریه!
گفتم: «بچرخ و بیا اینور میز.»
چرخید و این‌بار از نمای جلو دیدمش. کُس‌ش هم مثل کونش گوشتی بود و از شدت تپلی‌ش، شورت بی‌نوا داشت جر می‌خورد. آروم آروم قدم برداشت تا به من رسید. صندلی رو چرخوندم و در حالی که همچنان روش لم داده بودم، گفتم: «شورتت رو هم در بیار و بذارش رو میز.»
دستش رو زیر کش شورتش انداخت و درش آورد. شورتش رو روی میز گذاشت و با پایین تنه‌ی کاملاً لخت مقابلم ایستاد. لب‌هام رو خیس کردم و با اشاره‌ی چشم بهش گفتم که لب‌هاش رو بیاره. با اشتیاق خم شد و اومد که لب‌هام رو ببوسه. همین که به چند سانتی‌متری لب‌هام رسید، لب‌هام رو عقب کشیدم. با چشم‌هام به کیرم اشاره کردم و پاهام رو یکم بیشتر از قبل باز کردم. ریز خندید و زیر لب گفت: «روانی...»
بعد همونجا جلوم زانو زد و شلوار و شورتم رو تا بالای زانوم پایین کشید. تخم‌هام رو تو دستش گرفت و شروع کرد به ساک زدن کیرم. گوجه‌ی موهاش رو تو مشتم گرفتم و حرکت کردن سرش روی کیرم رو کنترل می‌کردم. چند لحظه بعد سرش رو تا ته رو کیرم فشار دادم و گفتم: «اونقدر می‌خوری که کُس‌ت کاملاً خیس و آماده‌ی گاییدن بشه.»
تو همین حین که با ولع داشت کیرم رو تا ته حلقش فرو می‌کرد، آروم و جوری که شیدا بشنوه می‌گفتم: «اخ آیدا اگه بدونی خواهرت چه خوب داره برام می‌خوره... اوووف خیلی بهتر از آیدا ساک می‌زنی... تو خیلی از آیدا جنده تری... کاش آیدا هم اینجا بود و دو خواهری کیر و خایه‌هام رو لیس می‌زدین...»
از بیشتر شدن شدت ساک زدنش و نامنظم‌ شدن نفس‌هاش می‌تونستم بفهمم که این مدل جمله‌ها رو‌ دوست داره و حشری‌ترش می‌کنه. اونقدر خوب و دو لپی داشت می‌خورد که دلم نمی‌خواست از کیرم جداش کنم...
چند لحظه بعد از کیرم جدا شد. دستش رو لای پاهاش کشید و خیسی روی دست‌هاش رو بهم نشون داد. با چشم‌های خمار و لحن سکسی گفت: «اییییی رضا... اونقدر خیس شده که به سوراخ کونمم رسیده. دیگه طاقت ندارم بگا کُسمو...»
در حالی که همچنان موهاش تو دستم بود، به سمت بالا کشیدمش که بلند بشه. گفتم: «شکمت رو به لبه‌ی میز بچسبون و پای دورترت رو روی میز بذار، جوری که کُس و کونت در اختیارم باشه.»
بدون درنگ، کاری که گفتم رو انجام داد. بدون اینکه بلند بشم، دستم رو از پشت لای پاهاش بردم. کُسش به حدی خیس شده بود که نه تنها لای کونش، بلکه قسمت داخلی رون هاش به سمت زانوهاش هم خیس‌خیس شده بود. اونم بدون کوچک‌ترین لمسی! این یعنی از نظر روانی به شدت تحریک شده بود و دیوونه‌وار عاشق کُس دادن به من بود...

شروع کردم به مالیدن کُس‌ش. بعد از کمی مالیدن، انگشت کردن رو شروع کردم و بعد از انگشت کردن کُس‌ش، انگشتم رو سمت سوراخ کونش بردم. کاملاً نرم و خیس شده بود و با کمی فشار، انگشتم رو توی کونش فرو کردم. ناله‌هاش بیشتر شد، اما خودش رو کنترل می‌کرد و زیر لب ناله‌ می‌کرد. صدای نفس‌هاش تو اتاق پیچیده بود و غرق لذت بود. بعد از کمی انگشت کردن کونش، انگشت اشاره‌ام رو توی کُسش و انگشت شست‌م رو توی کونش فرو کردم. و دو انگشتی و همزمان تو کص و کونش عقب و جلو می‌کردم. شدت گرفتن نفس‌هاش و کش و قوس بدنش نشون از لذت بردن بیش از حدش می‌داد. طاقتش طاق شده بود و با حرص و زیر لب می‌گفت: «بسه... بسه... دیوونه‌م کردی رضااا... بُکن... جرم بده... تورو خدا بکن دیوونه شدم... کیرتو می‌خوااام...»
بلند شدم، به اون سمت میز رفتم و مقابلش ایستادم. چشم‌هاش خمار شده بود و ملتمسانه بهم خیره شده بود. چشم‌هاش پر از خواهش و تمنای کیر بود. مطمئن بودم تو زندگیش هیچوقت تا این حد تحریک و تشنه‌ی کیر نشده...
لب‌هام رو به سمت لب‌هاش بردم، سریع به سمت لب‌هام اومد، اما دوباره خودم رو عقب کشیدم. حالت گریه به خودش گرفت و گفت: «رضااااااا...»
لبخند زدم و شورتش که رو میز بود رو برداشتم. گفتم: «دهنت رو باز کن!»
دهنش رو باز کرد و شورتش رو توی دهنش گذاشتم. انگشت شست‌‌م رو روی لبش کشیدم و گفتم: «هر بلایی هم که سرت آوردم، نباید صدات از این در بیرون بره فهمیدی؟»
با حرکت سرش تأیید کرد. میز رو دور زدم و پشت سرش برگشتم. شلوارم رو کامل پایین کشیدم و کیرم رو توی دستم گرفتم. با فشار دست دیگه‌م رو کمرش بهش فهموندم که کامل رو میز خم بشه. حالا کُس و کون خیس و داغش بدون هیچ پوششی مقابل کیرم بودن. کُس و کون خواهر زن حشری و جنده‌م...
چند باری کیرم رو روی کُس و سوراخ کونش کوبیدم. بعد سر کیرم رو لای درز کُسش کشیدم و پنج‌ـشش بار بالا و پایین کردم. داشت له‌له می‌زد که تو کُسش فرو کنم، اما شورتش تو دهنش بود و نمی‌تونست حرف بزنه و با حالت خفه یه صداهایی از تو گلو میداد. این بار سر کیرم رو دقیقاً روی ورودی کُس‌ش تنظیم کردم و فقط سرش رو فرو کردم و همونجا نگه داشتم. شیدا دیگه طاقت نیاورد و خودش رو به عقب و سمت کیرم فشار داد و کیرم تا ته رفت تو کُس‌ش...
عین کُس آیدا داغ و لزج و تنگ بود. انگار سر تنگ بودن رقابت داشتن و واقعاً نمی‌تونستم تشخیص بدم که کدومشون تنگ‌ترن! مگه اینکه یه روزی جفت‌شون رو کنار هم داگی کنم و بگامشون...
دو دستی لمبرهای گوشتی‌ش رو توی مشتم گرفتم و شروع کردم به تلمبه زدن. تو گلو ناله می‌کرد و بیشتر از قبل خودش رو به کیرم فشار می‌داد. لا به لای تلمبه زدن‌هام روی کونش اسپنک می‌زدم و گاهی هم کونش رو انگشت می‌کردم. از شدت لذت از خود بی‌خود شده بودم و دلم می‌خواست بی‌مهابانه‌تر تلمبه بزنم و ناله کنم، ولی نمی‌شد.
همین که به ارضا شدن نزدیک شدم، کیرم رو بیرون کشیدم. شیدا رو به سمت خودم برگردوندم و شورتش رو از دهنش در آوردم. خواست زانو بزنه و ساک بزنه که مانع شدم. شورتش رو بهش دادم و گفتم: «بپوش!»
با تعجب گفت: «نمی‌خوای ارضا بشی؟»
جدی‌تر از قبل گفتم: «بپوش.»
اینبار بدون اینکه چیزی بگه، شورتش رو پوشید. وقتی شورتش رو کامل بالا کشید، کِش شورتش رو به سمت خودم کشیدم و سر کیرم رو به داخل شورتش تنظیم کردم. آب دهنم رو انداختم رو کیرم و گفتم: «بمال تا میاد.»
لبخند رو لبش نشست و شروع کرد به مالیدن کیرم.
چشم‌هام رو بستم و گفتم: «تندتررر...»
با تموم توانش کیرم رو می‌مالید و زیر لب قربون صدقه‌‌ش می‌رفت. چند لحظه بعد ارضا شدم و کل آبم روی تپلی کصش و تو شورتش ریخته شد... وقتی کامل ارضا شدم، کش شورتش رو رها کردم و گفتم: «حالا شلوارت رو بپوش!»
همین که به سمت اونطرف میز رفت، دستش رو گرفتم، به سمت خودم کشیدمش و تو یه لحظه لباش رو بوسیدم و چند ثانیه لب‌هامون چفت هم شد. وقتی ازم رها شد، لبخند زدم و گفتم: «چون دختر خوبی بودی، اینم جایزه‌ت.»
خندید و گفت: «فکر نمی‌کردم تا این حد سادیست باشی...»
پوزخند زدم و گفتم: « یعنی می‌خوای بگی دوست نداشتی؟»
گفت: «هیچوقت تو یه راند سکس، چهار بار پشت سر هم ارضا نشده بودم! تو حتی بهتر از اون چیزی هم بودی که فکر می‌کردم.»
گفتم: «پس خوشبحال آیدا!»
کیر شل شده‌ام رو تو مشتش گرفت، فشارش داد و با لبخند گفت: «و خواهر آیدا...»
تو همین حین گوشیم زنگ خورد. آیدا بود، در حالی که کیرم تو مشت شیدا بود و با تخم‌هام بازی می‌کرد، جواب دادم و گفتم: «سلام عزیزم. کارم تازه تموم شد، الان با شیدا میایم بیمارستان...»

ادامه...

نوشته: سفید دندون و freya
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
چه داستان قشنگی دمت گرم فقط خواهشاً ادامه بده
     
  
داستان سکسی ایرانی

داستان سکسی شیدای شهوت

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.


 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA