انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 4 از 112:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  109  110  111  112  پسین »

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده (آرشیو شماره یک)



 
دوست یا سیریش : قسمت اول

چند وقتی می شد با فرهاد بهم زده بودم فکر می کنم اواسط مهربود با اینکه همه چی تموم شده بود اما حال و روزم مثل قبل نشده بود هنوز...پکر بودم سعی می کردم خودمومثل قبل نشون بدم تا حداقل الهه فکر کنه مشکلم حل شده ..آخه چون اون از همه بیشتر منو می شناخت و بیشتر وقتا با هم بودیم نمی خواستم ناراحت بشه و فکر کنه اون همه تلاشی که کرده تا من با قضیه راحتتر کنار بیام بی اثر بوده... اما واقعیت این بود که فراموش کردنه چیزای بد واسه من خیلی سخته... چند وقتی بود موقعی که ازدانشگاه میامدم بیرون یا موقعی که تازه می خواستم برم سر کلاس تو مسیرم امیر دوسته جون جونی فرهاد رو میدیدم ...چند باره اول فکر می کردم تصادفیه ولی وقتی یه کمی بیشتر دقت کردم دیدم نهههه خیر...آقا قشنگ آماره منو داره و دقیقا می دونه من چه روزهایی کلاس دارم و کی کلاسم تموم میشه ....امیر 25 سالی داشت به جای درس و دانشگاه یه شرکت فروش سخت افزارهای کامپیوتری زده بود با سه تا از دوستاش ...موقعی که با فرهاد دوست بودم چند باری امیرو دیده بودم باهاش خیلی با هم صمیمی بودن فرهاد زیاد از امیر واسم حرف می زد و می گفت درسم تموم شه می خوام برم تو اکیپ اونا کارای برقیشون رو انجام بدم...تا حدودی امیرو می شناختم خیلی شوخ بود و ظاهر خوبی هم داشت...قد بلند بود و تقریبا لاغر...چشم و ابرو مشکی موهاشو یه کمی بلند می کرد تا زیر گوشش بود قیافه با مزه ای داشت همیشه خندون بود...خیلی خوش بود همون روزهای اول که چند باری با فرهاد دیده بودمش معلوم بود خیلی زود ارتباط برقرار می کنه...خلاصه الهه که بعد از اون ماجرا هر موردی که مربوط به فرهاد می شد رو بهم می زد واسه همین وقتی بهش گفتم امیرو هی سر راهم می بینم گفت مواظب باش حالا این یکی مختو نزنه...اینم دوسته همون فرهاده ...خودمم دیگه نسبت به پسرا بی اعتماد بودم نمی تونستم بفهمم کی واقعا خوبه کی واقعا بده..به همشون مشکوک بودم تا قبل از اون ماجرای فرهاد با همه همکلاسیای پسرم ارتباطم خیلی خوب بود زیاد با هم دیگه ( هم دخترا هم پسرا ) می رفتیم بیرون...یه جمع 7 نفره بودیم 4 تا پسر و سه تا دختر بودیم که خیلی با هم قاطی بودیم بدونه هیچ منظوری فقط در حد دوست بودیم با هم ... اما دیگه بعد از اتفاقی که واسم افتاد و فرهاد و شناختم دیگه با اون بیچاره ها هم رفتارم عوض شده بود کناره می گرفتم ازشون زیاد تو جمعشون نبودم اونا هم کم و بیش می دونستن موضوع چیه ولی به روی خودشون نمی آوردن تا من خودم دوباره برگردم به همون الهامه قبلی ...با خودم قرار گذاشتم دیگه با امیر رفتارم فرق داشته باشه و زیاد باهاش قاطی نشم..تمامه سعیمو می کردم تا رفتارم باهاش عادیه عادی باشه و اون برداشته دیگه ای نکنه تا اینجا همه چی عادی بود..وقتایی که بعد یا قبله کلاس منو به خیال خودش تصادفی می دید تا یه مسیره خیلی خیلی کوتاهی باهام قدم میزد و می گفت اومدم اینجا کتاب بخرم ...اسم چند تا کتابه نیست در جهانم بهم می گفت و مثلا می خواست بگه منظوری نداره و اتفاقی منو می بینه یه مدتی اینجوری گذشت تا اون روز....
اون روز وضعیتم قرمز بود و یه کلاس ساعت 7 صبح داشتم که با بدبختی تحملش کردم داشتم از دل درد و کمر درد می مردم هیچی از درس نمی فهمیدم فقط سرم رو میز بود دعا می کردم زودتر تموم شه کلاس استادم از اونایی بود که اگه یکی سر کلاس می مرد می گفت تشییع جنازه باشه واسه بعد از کلاس...بالاخره کلاس تموم شد با اینکه ظهر یه کلاس دیگه هم داشتم اما هر کاری کردم دیدم نمی تونم بمونم حالم از صبح خیلی بدتر شده بود باید می رفتم خونه استراحت می کردم...با بچه ها خدافظی کردم محسن یکی از همون بچه های اکیپمون بود که فمهید حالم خوب نیست می خواست برسوندم نمی دونست مشکلم چیه و چرا اینقدر بی حالم ...بهش گفتم می خوام برم خونه..گفت یه روز این پیاده رفتنتو بی خیال شو بیا من برسونمت غش می کنی وسطه راه ها.. ترسیدم بالاخره بفهمه وضعیتم قرمزه از حال و روزم از فکرشم هم سرخ و سفید می شدم به دوستم ساناز گفتم من عمرا با کسی برم خونه این اگه بفهمه من پریودم که من از خجالت دیگه ترک تحصیل می کنم ...ساناز خندید و گفت اوووه بچم چه خجالتیه ...دیوونه نشی پیاده بریا با تاسسسکی برو...گفتم خب اصلا امروز نمی تونم پیاده برم...با همشون خدافظی کردم و زدم بیرون ....یه کمی راه رفتم همیشه با راه رفتن حالم خوب میشد حالا هر مرضی داشتم فرقی نمی کرد با پیاده روی احساس آرامش می کردم ..اما اون روز نه ...واقعا نمی تونستم قدم بزنم..رفتم کنار خیابون و هنوز ثابت نایستاده بودم که دیدم یه ماشین داره بوق میزنه...نمی دیدمش رو شیشه آفتاب افتاده بود و نورش نمی ذاشت راننده رو ببینم...جلوش یه ماشینه دیگه بود که داشت مسافر پیاده می کرد..فکر کردم شاید با من نبود غیر ازمنم کسی اونجا نبود...فقط من واسه تاکسی ایستاده بودم..بالاخره ماشین جلویی حرکت کرد و اون ماشین عقبیه اومد جلوی من و نگاه کردم دیدم ااااااااه امیره که...باز منو گیر آورده بود..منم که مااااااااست ...راهه دیگه ای نداشتم غیر ازجواب دادن سلام علیک.. گفت اااااا الهام تویی ؟ می بینی چه تصادفیه ؟ تو دلم گفتم آره ..خیلی تصادفیه...یه هفته است داره منو دقیق راس ساعت می بینه حالا یا تو خیابون یا تو کوچه یا رو پل ...فهمید منتظر تاکسی ام گفت بپربالا من برسونمت ...گفتم نه ممنون...میرم خودم ..دقیقتر نگام کرد و گفت بیا بالا دیگه...آخه وسط خیابون آدم ناز می کنه دختر؟ بدو بیا سوارشو..چقدرم نورانی شدی امروز...پررو منظورش این بود که رنگم پریده..چیزی نگفتم و در عقبو باز کردم و نشستم برگشت نگام کرد و گفت واااای کشتی منو تو الهام ...چرا رفتی عقب نشستی ؟ بیا جلو ...بدو بیا اینجا بشین...ای بابا چه گیری داده بود اینم دلم نمی خواست باهاش خودمونی شم گفتم نه اینجا راحتترم بخدا...خیلی هم دیرم شده امیر ...حالمم خوب نیست سرم درد می کنه باید زودتر برم خونه...آینه ماشینشو رو صورت من تنظیم کرد و گازشو گرفت و حرکت...سرمو تکیه دادم به صندلی ماشین و از پنجره خیابونو نگاه می کردم ...به خاطره بی حالی که داشتم چشمام داشت خود به خود بسته می شد دلم می خواست بخوابم..یهو یه صدای بوم بومی اومد که برق از چشمام پرید...پریدم بالا و صاف نشستم دستمو گذاشتم رو قلبم ضبط ماشینشو روشن کرده بود گفتم واااااااااای ترسیدم...چه خبرته ؟!!! صداشو کم کرد و گفت خب خواستم از اون حال و هوا دربیای داشت خوابت میبرد... گفتم تو حواست به رانندگیته یا به من؟ خندید و گفت هر دو دیگه دوباره تکیه دادم به صندلی و چشمم خورد به آینه ماشینش که دو تا چشم فضول داشت نگام می کرد گفت الهام بی حالی امروز ؟ صورت نورانی ...ضعف جسمانی...عجب حاله پریشانی...خنده ام گرفت گفتم آفرین خوب شعر می گیاااا خندید وگفت ولی دکتریم خیلی بهتره ...گفتم چطور دکتر خان ؟ ...رسیدیم به چراغ قرمز محکم زد رو ترمز اینبار شوت شدم جلو..مثل آدم نمی تونست رانندگی کنه..گفتم یواش امیر..مثلا مریض داریا...بلند داد کشید چراغ سبز شوووو می خوام الهامو برسونم تو ماشین کناری یارو برگشت نگاش کرد این دیوونه بازیا از امیری که من می شناختم زیاد بعید نبود.. آهنگی که گذاشته بود رو عوض کرد یه آهنگ ملایمتر گذاشت و چراغ که سبز شد دوباره گفت محکم بشین الهام ...اینقدر تند می رفت و لایی می کشید که خودم به غلط کردن افتادم گفتم خب ..خب ...نمی خواد اینجوری بری...یوااااااااااااش خندید و گفت ترسو می خواستم ببینم چقدر شجاعی...گفتم نخیر من عشقه سرعتم ..الان حالم خوب نیست...چیزی نگفت...یه چند دقیقه ای تو سکوت گذشت داشتیم نزدیک می شدیم به خونمون...گفت الهام ولی رفتی خونه یه جای گرم واسه خودت درست کن مثلا یه پتویی چیزی بنداز روت به پهلو بخواب یا دمر یکی پشتتو آهسته ماساژ بده باور کن سریع هم خوب میشه...چیه بابا دخترا زرتی میرن مسکن میندازن بالا ...اثرش که بره دوباره همونجوری میشن تو اینکاری که من گفتم و بکن ...باشه ؟ کپ کرده بودم این از کجا اینا رو می دونه ..یعنی اینقدر تابلو بودم چمه خودم خبر نداشتم ! سرخ شدم گفتم بی ادب منظورت از این حرفا چیه؟ ...بلند خندید ...گفتم واااا چیه ؟ گفت یه بار دیگه همون جوری بگو بی ادب ...داشتم همونجوری مثل آدم ندیده ها نگاش می کردم .. یه خیابون مونده بود تا خونمون زد کنار و همونجوری صداشو نازک کرد و ادای منو درآورد و گفت بی ادب ! رسیدیم ...دوباره خندید از صدایی که درآورد منم خندم گرفت... گفتم مرسی ..لطف کردی ...یه وری نشست جوری که بتونه منو ببینه گفت اییشششش مردم از این همه تعارف...من که کاری نکردم بابا بی خیال...مواظب خودت باش اون توصیه هایی که کردم یادت نره ها ...گفتم برو بابا من که چیزیم نیست از کی تا حالا واسه سر درد ماساژ میدن ؟ گفت آره ؟؟؟؟ سرت درد می کنه ؟؟؟ من چه منحرفما...برو برو استراحت کن که اصلا بلد نیستی خالی ببندی ...از خجالت سریع می خواستم فلنگ رو ببندم ازش دوباره تشکر کردم و خواستم پیاده شم که دوباره ادامو درآورد و گفت خدافظ بی ادب ! خندیدمو باهاش خدافظی کردم ...تو راه هی می گفتم مثلا خواستم کسی نفهمه این با یه نگاه فهمید..پسرا چه با تجربه شدن !
رفتم خونه مامان و الهه خونه بودن مامان تا منو دید گفت چی شد اومدی ؟ مگه نگفتی عصر میای ؟ گفتم نتونستم بمونم..مردم از دل درد مامی...گفت برو لباساتو عوض کن بخواب واست گل گاو زبون بیارم!!! .......نههههههه ...خوب شدم نمی خواد چپ چپ نگام کرد و گفت لوس نشو واست خوبه ..صدای الهه از پشت سرم اومد کاکائو بریز توش مامان ...برگشتم دیدم لباس پوشیده انگار میخواست بره بیرون..گفتم کجا میری تو ؟ گفت زود اومدی ؟!!! بدتر شدی نموندی سرکلاس ؟ مقنعه امو درآوردم و و گفتم آره بابا دارم میمیرم...حال ندارم وایستم..مامان صداش از تو آشپزخونه اومد الهاااااااام نبات بریزم توش شیرین بشه ؟ نههههه مامان تروخدا حالم بهم می خوره از مزه اش...از تو آشپزخونه اومد بیرون و یه لیوان گندهههه گل گاو زبون دستش بود...گفت وااااا !!! خوبه واست میگم...گفتم اااااوه این همه...تو پارچ درست کردی ؟ الهه اومد جلو و تو گوشم گفت الی من اگه دیر اومدم خونه منو داشته باش ...گفتم اااای تو اون روحت...کجا میرید حالا ؟ لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت نمی دونم ....در دامانه طبیعت جاش معلوم نیست...اگه حالت خوب بود می بردمت هممون هستیم جات خالیییی...من برم دیگه تو هم برو گل گاوووو زبونتو بخور...حال نداشتم جواب بدم الهه یه خدافظه بلند گفت و رفت ...من موندم و مامانو اون لیوانه گنده...
تا عصر تو اتاقم خوابیدم مامان ناهارمو آورد تو اتاقم ...مثل زائوها از جام بلند نمی شدم خودم از وضعم خنده ام گرفته بود... هوا کم کم داشت تاریک می شد مامان اومد تو اتاقمو گفت این الهه نیومد چرا ؟ یه زنگ بهش بزن ببین کجاست ..گفتم باشه الان دیگه میاد ...رفت بیرون ..یه اس ام اس واسه الهه زدم عزیزم تشریفتو بیار لطفا وگرنه لوت میدم ..چند دقیقه بعد جواب داد : بیا در رو باز کن خواهره گل و عزیزت پشت دره خواستم جواب بدم فکر کردم داره شوخی میکنه دیدم صدای زنگ اومد...صدای مامان و الهه میامد الهه داشت مامان رو شستشوی مغزی میداد...داشتم به چیزایی که واسه مامان تعریف می کرد گوش میدادم...اون وقت به من می گفت خوب داستان سره هم می کنی خودش از من خبره تر بود...در باز شد الهه و اومد تو اتاقم گفت ااااااااوه اینو...هنوز ولو ...پاشو بابا...انگار فقط این پریود میشه..ااااه اااه اینقدر آدم لوووووس...هووووق الکی بلند گفتم ااااخ دلمو فشار نده الههه درد می کنه. ..صدای مامان فوری اومد ااااالهه ولش کن مامان...دلش درد می کنه بذار بخوابه...خودم بدجنسانه میخندیدم ...الهه عادت داشت به این کارام...اومد کنارم و طبق معمول گزارشات روز رو با هم رد وبدل کردیم...قضیه امیر رو واسش گفتم اخماش رفت تو هم و گفت مگه من به تو نمیگم با امیر قاطی نشو ؟! گفتم خب من چی کار کنم ؟ نمیشد آخه ناراحت میشد...گفت وااااااااای خدایاااا...ناراحت میشد چیه ؟ می خواستی بگی کسی قراره بیاد دنبالم چه میدونم یه جوری می پیچوندیش دیگه...گفتم حالا شده دیگه ...دلیل نمیشه چون منو رسوند با هم قاطی شدیم ...می دونستم حق با الهه است چیزه زیادی واسه دفاع از خودم نداشتم...الهه مثل مامان بزرگا یه ساعت داشت حرف می زد .. اینقدر حرف زد که گفتم بابا غلط کردم دیگه شده با دوچرخه بیام سوار ماشینه امیر نمیشم ..راضی شد و رفت سراغه شکمش..چند تا صفحه از درسام رو باید میخوندم یه نگاه به اونا انداختم ...بابامم اومد خونه..از حرفای مامانمو الهه فهمید حال ندارم ..اومد تو اتاقم و گفت سلااااام ...چی شده ؟ چرا خوابیدی ؟ گفتم سلام بابا... حالم بده ... فکر کنم سرما خورده ام ...اومد جلو و کنارم نشست دستشو گذاشت رو پیشونیمو گفت تب که نداری ...نمیای شام بخوری ؟ گفتم ننننهههه..اینقدر خانومت بهم گل گاو زبون داده احساس گاوی بهم دست داده ...خندید و گفت از کدوما ؟ هلندی باشه خوبه ها ..گفتم باباااااااااااااااا ...یهو صدای گوشیم اومد اس ام اس اومده بود.. تا اومدم دولا شم گوشی رو بردارم بابا که بهش نزدیکتر بود برشداشت و گفت مسیج داری ...صبر کن برات بخوونم ..یه کمی مکث کرد و گفت این کیه ؟ یه کمی نگران شدم آخه اون وقتا یه سری از همون پسرای اکیپ شمارمو داشتن گفتم حتما اونان چرت و پرت نوشتن...هولیده گفتم کیه ؟ چی نوشته ؟ گفت نوشته : سلام بی ادب ! یو هاه هاه هاه ...کیه ؟ خودمم جا خورده بودم...نمی دونستم کیه ولی نخواستم سوتی بشه ..گفتم ااااای وای..این سانازه ...بده ببینم ..گوشی رو داد بهم و بلند شد که بره گفت شام نمی خوری پس ؟ گفتم نه اصلا میل ندارم...گفت باشه...هر وقت گرسنت شد بخور...من رفتم هلندی......خندید و رفت بیرون.. بابا که رفت دوباره شمارشو با دقت نگاه کردم غریبه بود نمی شناختمش...به متنش نگاه کردم ..بی ادب !؟؟؟ یاد امیر افتادم ولی مطمئن بودم اون شمارمو نداره...پس کی بود ؟ داشتم فکر می کردم که یکی دیگه اومد : نشناختی ؟ دکتر هستم دیگه ...حال مریضمون خوبه ؟ وااااااااای حالا دیگه مطمئن شدم امیره..شماره منو از کجا آورده ؟ اگه الهه بفهمه کلمو میکنه ...حالم گرفته شد این از کجا شمارمو آورده بود..مثلا می خواستم بپیچونمش جوابشو ندادم اصلا فکر نکرده بودم شاید شماره منو داشته باشه ...چند دقیقه بعد زنگ زد به گوشی..همون شماره ای بود که اس ام اس فرستاده بود احتمالا گوشی خودش بود...عصبی بودم...جواب دادم بله ؟ ....سلام الهام ...خوبی ؟ تحویل نمی گیریااا...حالت خوب شد دیگه دکتر و یادت رفت ؟ ...سلام..امیر شماره منو از کجا آوردی ؟...صدای خنده اش...دوباره پرسیدم میگم شمارمو از کجا آوردی ؟...این جوریاست دیگه الهام خانوم...حالا اونش مهم نیست مهم اینه که الان من شمارتو دارم .. سعی می کردم صدام از اتاقم نره بیرون می ترسیدم کسی بشنوه...خیلی آروم جواب میدادم گفتم واسه من مهمه زود باش بگو می خوام بدونم...از کسی گرفتی ؟ خندید و گفت بابا از کسی نگرفتم ..باشه حالا که اینقدر واست مهمه میگم... اون موقع ها یه چند باری به فرهاد زنگ زده بودی یادته من جواب می دادم ؟ گوشیش رو گوشی من دایورت بود...از اونجا شمارتو گیر آوردم...اااوه تازه یادم افتاده بود ولی اصلا بهم زنگ نزده بود تا حالا...حتی موقعی که فهمیده بود من و فرهاد بهم زده بودیم و یه بار تو راه برگشتم به خونه علتش رو پرسید و باهام صحبت کرد وقتی جواب منو شنیده بود قانع شده بود...فکر نمی کردم شمارمو سیو کرده باشه..گفتم آآآها..خوب حالا چی شده به من زنگ زدی ؟ کارم داشتی ؟ .....گفت الهام ناراحت نباش من فقط خواستم حالت رو بپرسم...گفتم مرسی بهترم...امیر من نمی تونم زیاد صحبت کنم باهات الان یکی میاد تو اتاقم...گفت ای بابا..خب یه جوری حرف بزن مثلا منم یکی از دوستاتم...گفتم نه اصلا نمی تونم اونجوری صحبت کنم...وقتی کسی پیشم باشه اصلا نمی تونم طوری صحبت کنم که کسی متوجه نشه..طرز حرف زدنم تابلو میشه ...گفت باشه هر جور راحتی...فردا ساعت 4 میری باشگاه نه ؟ وااااااااای این دیگه کی بود...گفتم انگار آماره منم داری آره ؟ ...الهام چرا ناراحت میشی ؟ خب آره من از همه برنامه هات خبر دارم این ناراحتی داره ؟ گفتم آره داره......وقتی تو کاملا آمارمو داری یعنی یا از کسی راجع من می پرسی یا خودت دنبالم بودی..نمی فهمم علت این کارا چیه نمی خوامم بدونم .. چند ثانیه سکوت کرد و گفت تو به همه بدبینی ؟ من که چیزی نگفتم باشه هر جور خودت راحتی ...برو استراحت کن ..من منظوری ندارم الهام ...خدافظ... باهاش خدافظی کردم و هر چی سرحال شده بودم دوباره خورد تو حالم...باز وا رفتم...دوست نداشتم هی جلوم سبز شه ...امیر منو خوب می شناخت..گیج شده بودم این امیر منظورش از این کارا چیه دیگه نتونستم درسم رو بخوونم کتابام و بستم و جمشون کردم چند دقیقه بعد الهه با دو تا لیوان چایی اومد تو اتاقم..نشست کنارم و گفت گشنت نیست ؟ گفتم نه بابا ...کی شام می خوره هیچی نگفت ..چند دقیقه پیشم نشست و شوخی کرد باهام دید حوصله ندارم و جواب نمی دم خسته شد و گفت من رفتم لالا کنم...حوصله حرف زدن نداشتم بلند شدم رفتم مسواک زدم و دوباره برگشتم سر جام...به مامان گفتم خیلی خوابم میاد که دوباره نیاد تو اتاقم ...یه ساعتی تو فکر بودم و خوابم نمی برد..تازه داشت پلکام سنگین می شد که صدای اس ام اس گوشی اومد..نگاه کردم دیدم ااااه بازم امیره..خدایا بسه دیگه ...این چی می خواد از من.. چون از فرهاد خاطره خیلی بدی داشتم سعی کرده بودم هر چیز و هر کسی که مربوط به اون میشه رو از ذهنم پاک کنم..اما انگار امیر نمی ذاشت..اس ام اسشو خوندم..." هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری من اون ماهو دادم به تو یادگاری ..." خوب یادمه که وقتی اینو خوندم چقدر حالم گرفته شد...داشت همون چیزایی رو می فرستاد که اون وقتا فرهاد موقع خواب واسم می فرستاد...اما بصورت رسمی تر...باز همه چی یادم اومد
ادامه دارد .....
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
دوست یا سیریش : قسمت دوم

بغض پیچید تو گلوم..چشمام پره اشک شده بود و صفحه موبایل رو نمی دیدم... اشکای داغ می ریخت پایین...یهو در باز شد و الهه اومد تو تو نور کمی که اتاقم داشت اگه اشکامو پاک می کردم میدید واسه همین خیلی آروم پشتمو کردمو به پهلو خوابیدم ...اومد نزدیکم و گفت ضایع شبها گوشیتو خاموش کن کار میدی دستمونا...صدای اس ام است تا سر کوچه میره...صدامو صاف کردم و گفت بچه ها بودن...الان خاموشش می کنم ..انگار تن صدام یه کمی تغییر کرده بود صورتشو آورد جلو یه کمی دولا شد وگفت آبغوره ؟ چیه باز ؟ دلت درد می کنه ؟ انگار بهترین بهانه رو بهم داده باشه گفتم آره آره...بخوابم خوب میشه..برو بخواب دیگه...وایساده منو نگاه می کنه تو چرا بیداری اصلا ؟...گفت گوشیتو بده ببینم این بچه ها ساعت 12 چی میگن ؟!!! اینقدرشل گرفته بودمش که راحت از دستم کشیدش بیرون...چند دقیقه بعد گفت یعنی چی ؟ این شماره کیه ؟ برگشتم طرفشو گفتم بخدا من شمارمو ندادم الهه...خودش از قبل داشته..از همون موقع که من با فرهاد دوست بودم...تعجب کرد گفت کی ؟ مثل بچه ها که یه کار بدی کردن گفتم امیر دیگه.. ناراحت شد و گفت الهام تروخدا بی عرضه بازی در نیار...واسه چی داری گریه می کنی ؟ ...من که میدونم تو از چی حالت گرفته میشه...متاسفانه امیر هم انگار خیلی خوب ترو شناخته که داره اینجوری سربه سرت می ذاره...بی تفاوت باش الی..ولش کن اگه اینجور مسیجا واست اومد یا جدی جوابشو بده یا بی تفاوت باش...گفتم نمی تونم...واااااااای الهام کچلم کردی ..اصلا تو کاریت نباشه من می دونم و این امیر تا نصفه شب بیدار بودم و فکر می کردم
صبح که مامان بیدارم کرد واسه کلاسم اینقدر خوابم میامد که به زور از جام بلند شدم الهه چون دانشگاش نسبت به من دورتر بود بابا می رسوندش ولی من خودم می رفتم حوصله درس نداشتم ولی مجبور بودم برم ...هوای خنک پاییز که بهم خورد یه کمی بهتر و سرحالتر شدم تا ظهر کلاس داشتم برنامه ام اینجوری بود که بعد از کلاسم می رفتم خونه یه کمی استراحت می کردم و بعد می رفتم باشگاه...حدودای یک ظهر بود که کلاسام تموم شده بود و می خواستم برم خونه با ساناز و سه تا دیگه از دوستام بودیم...خیالم راحت بود چون اگه امیر سر رام سبز می شد می پیچوندمش..نصفه راهو رفته بودیم که مینا مسیرش ازمون جدا شد و رفت ...اون دوتای دیگه هم با دوستاشون قرار داشتن و سر چهارراه با ما خدافظی کردن من موندم و ساناز از اینکه تا اینجا امیرو ندیده بودم خوشحال بودم پس دیگه خبری ازش نمی شد...احتمالا من و دوستام رو با هم دیده جلو نیومده...امیر کلا پسر خوبی بود اما چون دوست فرهاد بود نمی خواستم باهاش دوست شم یه چیزی که خیلی ناراحتم می کرد این بود که امیر مرتب سعی می کرد ادای فرهاد رو دربیاره حالا یا بی منظور یا با منظور من دوست نداشتم خاطره ای از اون واسم زنده بشه...چون تازه داشتم موفق می شدم واسه همیشه حذفش کنم از ذهنم ساناز تو مسیر ماشین گرفت و بقیه راهو گفت با ماشین میره...خسته شده بود...به خودم امیدوار شدم که مسیر از این بیشتر هم پیاده میرم ولی خسته نمی شم..رسیده بودم سر کوچه تو عالمه خودم بود و خیلی هم گشنم شده بود...همه رو شکل غذا میدیدم..یه کمی هم دل دردم اذیت می کرد ولی اینقدر تو عالمه خودم بودم که متوجهش نمی شدم زیاد ...تا اومدم بپیچم تو کوچه صدایی گفت هیس ...هیسسس... الهام ..برگشتم دیدم امیره تو ماشینش نشسته...اینقدرحالم گرفته شد که فکر کنم خودشم از قیافم فهمید...وایساده بودم نگاش می کردم با اشاره گفت بیا...قیافه جدی به خودم گرفتم و رفتم طرفش و مثل بت وایسادم جلوش گفت علیک سلام اینقدر دیدنه من عذاب آوره ؟ گفتم سلام...اینجا سر کوچمونه ..تو اینجا چی کار می کنی ؟ گفت سوار شو کارت دارم...گفتم نمیتونم امیر باید برم خونه دیر میشه گفت خب بابا میری یه دقیقه سوار شو اینجوری زشته کار مهمی باهات دارم ...تو ذهنم داشتم دنباله بهونه می گشتم نمی دونستم چی بگم دوباره گفت سوارشو دیگه ..گفتم من ...ناراحت شد و گفت الهام سوار شو می گم...کارت دارممممم... با اکراه در رو باز کردم و سوار شدم...سریع گاز داد و حرکت کرد تازه نگران شده بودم که کسی منو ندیده باشه سر کوچه ولی اینقدر فکرم مشغول بود وقت نداشتم بهش فکر کنم هنوز یه متر نرفته بود گفتم خب بگو من می شنوم...از تو آینه نگاه کرد وگفت عجله داری ؟ گفتم آآآآآاااره دیگه مگه نمی گم باید زود برگردم..خندید...حرصم گرفت ولی چیزی نگفتم حواسمو دادم به بیرون و خیره شدم به خیابونا چند متری رفت جلوتر و پیچید توی یه فرعی نسبتا خلوت که مثل یه کوچه بود فقط چند تا ماشین توش پارک شده بود و کسی توش نبود برگشت و یه کمی خودشو کج کرد و گفت خب جلو می شستی من که اینجوری نمی بینمت..گفتم بگو من می شنوم..دوباره خندید و گفت بابا تو دیگه کی هستیااا..الهام من از مقدمه چیدن بدم میاد همه حرفام و الان بهت می زنم ولی لطفا نپرتو حرفامو همه رو گوش کن و بعد حرف بزن...قبول ؟ با سر گفتم قبول..گفت حداقل بیا اینورتر بشین رفتم یه کمی سمت راست و نشستم حالا بهتر می تونستیم همدیگرو ببینیم شروع کرد : ببین الهام من کاری به گذشته تو و فرهاد ندارم اصلا هم واسم مهم نیست چی شده بوده و چی نشده بوده من فقط واست می خوام یه دوست باشم راجع من هیچ فکر بدی نکن ...میدونم هم تو فرهاد و فراموش کردی هم فرهاد تو رو ..من دوسته فرهادم درست اما واقعا میگم فرهاد بی ظرفیته..دو شب تنها موند تو خونه جو گرفتش حالا بگذریم اینا مهم نیست من میدونم که تو دیگه دوست نداری از فرهاد حرفی بشنوی ..الهام راستی میدونی الان فرهاد دوست دختر داره ؟ گفتم نه..ولی می شد حدس زد..چطور مگه ؟ گفت هیچی ..میگم اگه من بخوام با تو دوست باشم اشکالی داره ؟ خواستم جواب بدم که گفت نه ..نه ..وایسا بهتر حرفمو بزنم ببین الهام تو از نظر من دختر خوبی هستی بیخودی هم دل بسته بودی به فرهاد..من اگه دیشب اون اس ام اس رو واست زدم واسه اینکه فرهاد بهم گفته بود رابطه اش با تو چقدر صمیمی بوده خواستم مثل اون بیام جلو اما فکر نکردم ممکنه تو دیگه دوست نداشته باشی...می دونم ناراحت شدی من معذرت می خوام...من فقط یه دوست ساده هستم واست که اگه تو هم بخوای فقط گاهی بهت زنگ می زنم و در حد احوالپرسی حرف می زنیم..درست مثل همون محسن و ایمان و دوستای همکلاست ...خوبه ؟ نمی دونستم چی بگم..آخه چی میتونستم بگم..خب هر کی جای من بود نمی تونست چیزه دیگه ای بگه...خودمم مخم کار نمی کرد چه جوابی بهش بدم..بهش گفتم چرا می خوای این کار رو بکنی ؟ ...... خب خودم دوست دارم..می خوام باهات در تماس باشم و ازت خبر داشته باشم...چیه مگه من بعضی وقتا بیام دنبالت؟...شرط می بندم اگه فرهاد بفهمه دود از کله اش بلند میشه...الهام دیگه وقتشه بهش نشون بدی تو همه چی رو فراموش کردی...اعتراف می کنم که از این فکر خوشم اومد از اینکه فرهاد اون کارو کرد خیلی ناراحت شده بودم هر دختره دیگه ای هم جای من بود همین قدر ناراحت می شد مثل من...هنوزم نمی فهمیدم چرا اون کاررو کرده بود !!! گفتم من دیگه واسم مهم نیست اون چه فکری می کنه و عکس العملش چیه..اصلا دلم نمی خواد اسمشو بشنوم..گفت باشه باشه...می تونی به حرفام فکر کنی ..
امیر که منو رسوند سر کوچه و رفت داشتم به حرفاش فکر می کردم ..گیج شده بودم نمی دونستم چی کار کنم ولی از فکرش خوشم اومده بود حداقل حاله فرهاد گرفته میشد...البته نفهمیدم چرا دوست جون جونیش این پیشنهاد رو میده رفتم خونه مامان تنها خونه بود و منتظرم بود واسه ناهار...غذامو خوردم و یه حموم رفتم ...مامان نمی ذاشت برم باشگاه می گفت آدم با این وضعیت قرمز باید استراحت کنه تو می خوای بری ورجه وورجه کنی ؟ !! هر کاری کردم نذاشت برم گفت هفته دیگه برو ..میری دوباره میای خونه حالت بد میشه...حوصله ام سر می رفت الهه هم نبود یه ذره سر به سر بذاریم غروب میامد...چند تا جزوه داشتم خوندمشون دیدم همش یک ساعت گذشته اووووه حالا کو تا غروب..تصمیم گرفتم بخوابم اینجوری خیلی بهتر بود.. از خواب که بیدار شدم فکر کردم یه ساعت دوساعت خوابیدم ساعتمو نگاه کردم دیدم حدودا 5 شده...چهارساعت و خورده ای خوابیده بودم بازم مطمئن شدم خوشخوابم..تا یه ساعت که گیج و خواب آلود بودم یه کمی تلویزیون نگاه کردم و آویزونه مامان شدم تا بالاخره الهه اومد...رفت تو اتاقش لباساشو عوض کنه منم راه افتادم دنبالش از قیافش معلوم بود خیلی خیلی خسته است...حال نداشت حرف بزنه منم زرتی گفتم الهه امیر امروز با من حرف زدااا..از توی آینه نگام کرد و گفت می دونم خواسته باهات دوست شه تو هم قبول کردی مگه نه ؟!!! گفتم اااااا از کجا فهمیدی ؟ بی حال خندید ...حاله خنده هم نداشت ..گفت غیر از این بود تعجب می کردم خب معلومه می خواسته مخ زنی کنه که دنبالت بوده دیگه...الهام من دیگه کاری ندارم خودت می دونی ولی یادت باشه دل نبند..اصلا شمارشو بگیر من یه صحبت باهاش بکنم..گفتم واااا یعنی چی ؟ چی می خوای بگی ؟ اصلا من خودم خواستم باهاش دوست شم..اینجوری حاله فرهاد هم گرفته میشه...یادته چی کار کرد ؟ متعجب نگام کرد و گفت تو اصلا قاط زدی اساسی..چه ربطی داره ؟ اینارو امیربهت گفته ؟ من که می دونم اینا فکره تو نیست اگه می خواستی حالشو بگیری باید همون موقعها این کار و می کردی پس معلومه که یکی دیگه بهت یاد داده..خودمو پرت کردم رو تختشو گفتم بابااااا خب میگه من فقط در حد یه دوسته ساده هستم باهات مثل بقیه همکلاسیام...خوبه که اینجوری ..گناه داره الهه بگم نه ؟!!!! اومد طرفمو گفت پاشو ..پاشو که خودم داره از حال میرم ...یه کمی رفتم کنارترتا بتونه دراز بکشه خوابید کنارمو گفت وااااااااای مردم...چقدر خسته ام ..احساس می کنم کوه کندم...چند دقیقه ای ساکت بودیم انگار هر دو داشتیم فکر می کردیم چی بگیم بهم...من یهو گفتم اصلا من خودم می دونم چی کار کنم...من نمی تونم بهش بگم نه دیگه بهم زنگ نزن..باهاش در ارتباطم اما در حده دو تا دوست معمولی اگرم دیدم خوب نیست دیگه جوابشو نمی دم..تو همش فکرای منفیتو میدی به من ...خب اون که حرف بدی نزده...دیدم جواب نمیده نگاش کردم دیدم چشماشو بسته..با آرنج زدم بهش و گفت دارم حرف می زنماااا..لای چشماشو باز کرد و گفت خب دارم گوش میدم...من چی بگم تو که آخر کار خودتو می کنی...فقط ایندفه نیای آبغوره بگیری بگی آره امیر نمیدونم با دختر بوده... یا زن داشته...یا بچه داشته...یا مورد داشته ...یا می خواسته منو اذیت کنه..یا.....پریدم تو حرفشو گفتم خخخخخب حالااااا...تا صبح میگه پا شدم برم بیرون تا الهه یه کمی استراحت کنه..دوباره گفت الهام بیشتر بفکر ...گفتم خب تو هم بیشتر باستراحت...خندید ...
اونشب خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم واسه انتقام از فرهاد هم که شده با دوست جون جونیش دوست بشم برام مهم نبود چی میشه..فقط دلم می خواست یه کمی هم اون بفهمه آدم چه احساسی پیدا می کنه وقتی از این ضربه ها بخوره انگار خود امیر هم می دونست بالاخره با این ترفند من راضی میشم هفته ای یکی دو بار میامد دنبالم و همدیگرو می دیدیم ... من اصلا باهاش تماس نداشتم خودش بهم زنگ می زد نمی فهمیدم چرا هیچ احساسی نسبت بهش نداشتم..انگار بیشتر واسم یه وسیله انتقام گرفتن بود..یه روز از دانشگاه که اومدم بیرون دیدم خبری ازش نیست آخه هر وقت میامد دنبالم اون طرف خیابون می دیدمش اون روز هم قرار بود بیاد دنبالم اما هر چی بالا و پایین رو نگاه کردم نبود..فکر کردم حتما نیومده راه افتادم خودم رفتم با ساناز بودم...گفتم انگار امیر نیومده ؟ ..چشماشو تو خیابون چرخوند و گفت بهتر ..الهام اینقدر به این رو نده..سوارت میشه ها ...گفتم شده خبر نداری ..اگه نشده بود که نمیامد دنبالم ..داشتیم می رفتیم که دیدم یکی اومد کنارم و گفت سلام...برگشتم دیدم امیره ..گفتم اااا سلام تویی ؟ فکر کردم نیومدی..خندید و با ساناز هم سلام علیک کرد و گفت ببخشید...ماشینم خراب بود امروز پیاده اومدم گفتم یه کمی با هم قدم بزنیم..یه کمی که راه رفتیم ساناز ازمون جدا شدو رفت ..من و امیر موندیم که شروع کردیم به حرف زدن ...خیلی سرحال بود مرتب شوخی می کرد ومی خندید گفتم چی شده خیلی شارژی امروز ؟ گفت می دونی چی شده ؟ اگه بفهمی خودتم حال میای !!! گفتم جدی ؟ خب چی شده بگو ببینم ..دستاشو زد بهم و گفت اونی که می خواستی حالشو بگیری حالش گرفته شد...گفتم کی ؟ چی شده ؟ گفت ااااااااا الهام خنگ نشو دیگه فرهادو می گم...دیروز زنگ زد بهم و گفت راسته تو با الهام دوست شدی ؟ منم بهش گفتم آره یه چند هفته ای میشه ...الی اینقدر حالش گرفته شد که من به جای تو کلی کیف کردم ..بعدم زد زیره خنده..هم خوشحال شدم هم ناراحت..ناراحتیم از این بود که نکنه فرهاد دوباره به یه بهانه ای کارایی بکنه..نمی دونستم چی ولی نگران بودم خوشحالیم از این بود که فرهاد فهمید حالگیری چه مزه ای داره..هیچی نگفتم نگام کرد گفت خوشحال نشدی ؟ ..گفتم چرا خوشحال شدم..دستشو انداخت دور کمرم و منو کشید طرف خودش...جا خوردم انگار به قوله ساناز زیادی رو داده بودم بدجوریم سوارم داشت می شد...خودمو کشیدم کنار و گفتم نکن...زشته تو خیابون..گفت زشت چیه دیوونه همین دیشب همسایه کناریه ما داشت تو کوچه از زنش لب می گرفت باهاش خدافظی می کرد ...گفتم تو از کجا دیدی ؟ گفت من تو ماشین بودم ..چه حرفایی میزد این امیر بعضی وقتا گفتم خودت داری میگی زنش بود..اون فرق می کنه..خورد تو حالش ناراحت شد..گفت الهام از من خوشت نمیاد ؟ واااای داشت گیر میداد ..خیلی این سوال رو می پرسید فکر می کنم خودشم جوابشو می دونست اما نمیدونم چرا هی از من می پرسید بحثو عوض کردم و گفتم نگفتی فرهاد از کجا فهمید ؟ خندید و گفت چه می دونم..حتما بچه ها من و تو رو با هم دیدن و خبرش رسیده به فرهاد...آخه محمد همونی که تو شرکت با ما همکاره هم دوسته منه هم دوسته فرهاد..شایدم اون گفته..می دونه من با دوست سابقه فرهاد دوست شدم از هر گوری فهمیده مهم نیست مهم اینه که فهمیده مگه نه ؟ با سر گفتم آره...مسیرمون رسید به یه کوچه نسبتا خلوت ..چند نفر تو کوچه بودن اما فاصله اشون از ما زیاد بود...دوباره از فرصت استفاده کرد و بازومو گرفت این دفعه عصبی تر گفتم امیر نکن..از این کارا تو خیابون خوشم نمیاد بلند گفت واااااااااااااای مردم از دست تو ...گفتم هووووو یوااااش چه خبرته..خندید و گفت چه بی ادبم نه ؟ خودش خندید ولی من اصلا حوصلشو نداشتم ..انگار حالا که فرهاد فهمیده بود و حالش گرفته شده بود دیگه احتیاجی به امیر نداشتم..اصلا نمی تونستم بهش ابراز علاقه کنم ..بعضی وقتا امیر اینقدر خوب می شد که دلم نمیامد اذیتش کنم..مثلا کتابایی که می خواستم و واسم می خرید...اگه جایی می خواستم برم تنهایی و مسیر دوربود هر جوری بود منو می رسوند وقتی می فهمید حال ندارم و مریضم شصتاد دفعه زنگ می زد بهم و حالمو می پرسید.. خوب بود اما این کرم ریختناش حرصمو در می آورد..چون قلبا دوسش نداشتم دلم نمی خواست بهم دست بزنه..خودشم فهمیده بود دوست ندارم دست درازی کنه و هی می گفت تو با فرهادم اینجوری بودی ؟ بیچاره فرهاد چی کشیده از دستت..هر چی من بیشتر دستشو پس می زدم بیشتر حریص می شد..یه روز عصر بود که کلاس داشتم ولی استادمون نیومده بود و منم از خدا خواسته راه افتادم برم خونه..دیگه تو فصل زمستون بودیم فکر کنم یه یکی دو ماهی از دوستیمون گذشته بود ..داشتم می رفتم خونه یهو یادم افتاد امیر نمی دونه من کلاسم کنسل شده و ممکنه بیاد دنبالم و الکی علاف شه یه اس ام اس واسش فرستادم و گفتم من دارم میرم خونه..عصر نیا دنبالم..چند ثانیه بعد زنگ زد و گفت الهام نرو خونه..بیا شرکت ما من یه مشکلی دارم..گفتم چرا ؟ مشکلت چیه ؟ گفت یه فکس انگلیسی داریم از یه شرکت طرف قرارداد نمی فهمیم چی نوشته ..میای اینجا ببینی چیه ؟ گفتم شما چه جوری شرکت راه انداختین آخه ..گفت یه چیزایی سرمون میشه ولی در کل نمی فهمیم موضوش چیه ..جونه امیر بیا دیگه...دو دل بودم دلم نمی خواست برم اینقدر امیر التماس کرد که گفتم حالا یه قدمه خیر هم من واسش بردارم این بیچاره هر چی باشه خیلی وقتا کارای منو انجام داده..گفتم باشه میام الان ..آدرسو بده..آدرسو داد دیدم یه کمی دوره تنبلیم داشت وول وول می خورد ولی گفتم بی خیال برم لااقل یکی از کارشو جبران کرده باشم..یه ماشین گرفتمو راه افتادم ..وقتی رسیدم جلوی شرکت دیدم امیر داره از پنجره طبقه دوم منو نگاه می کنه..تا کمر آویزون شده بود گفتم نیفتی پخش شی..خندید و گفت بدو بیا بالا..رفتم بالا هر طبقه تک واحدی بود که در چوبی خوشگل بود که تا پله آخر رو رفتم بالا امیر درو باز کرد و گفت خوش اومدی..گفتم مرسی ..رفتم تو اینقدر گرم بود که دلم می خواست بگیرم بخوابم..تو اون هوای سرد بیرون گرمای اونجا خیلی می چسبید با اینکه گرم بود بازم سویشرتم و در نیاوردم مثل اسکیمو ها همونجوری با اون سویشرتم نشستم کنار بخاری که تو اتاق بود..خودشم رفت تو آشپزخونه و چند دقیقه بعد با یه سینی اومد ..چایی ریخته بود..گفتم بیا بشین دخترم ببینم قصد ازدواج داری..بلند خندید صداش پیچید تو اتاق..کلا صداش بلند بود تازه یادم افتاده بود چرا کسی غیر از امیر اونجا نیست سمت راستم پشت میزهای کامپیوترشون یه در بود که باز بود مثل یه اتاق فکر کردم حتما اونجان چیزی نپرسیدم..یه چند دقیقه نگام کرد بدم اومد از طرز نگاهاش..خودشم فهمید و مثلا خواست جو رو عوض کنه گفت قهوه هم بودا می خوای اگه چایی نمی خوری قهوه بیارم ؟ گفتم نه بابا ..قهوه چیه..من چایی رو از همه چی بیشتر دوست دارم ..لبخند زد و باز اون شکلی نگام کرد گفتم خب کو این فکس ؟ بده ببینم اصلا من غیر از هلو و هاواریو اولش چیزی می فهمم یا نه ؟ بلند شد و گفت دنبالم بیا رفت سمت همون اتاقی که درش باز بود..منم بلند شدم و دنبالش راه افتادم تعجب کردم اصلا کسی اونجا نبود فقط امیر تو شرکت بود..خوشم نیومد اینو بهم نگفته بود بعدش به خودم گفتم خب مگه تو پرسیده بودی که اون نگفت..هیچی نگفتم ..رفت پشت یه میزی که اونجا بود نشست و یه کاغذ از تو کشو در آورد و بهم گفت بیا ببین...رفتم کنارش ایستادم و کاغذو گرفتم ااااااااوه چه کلمه های خفنی..اصلا بعضیاشو نمی تونستم بخوونم..خنده ام گرفت..گفت چیه ؟ جوک نوشته ؟ گفتم بابا تو زیادی رو من حساب کردی...من اصلا از بعضی چیزاش سر در نمیارم صندلیشو جا به جا کرد و گفت منو بگو که می خواستم بهت بگم تو جوابه فکسو بدی گفتم ببخشیدا من تازه ساله اولم.. این فکسی که من می بینم فقط استادم ازش سر درمیاره..کاغذو از دستم کشید و گفت ولش بابا..میدم مرتضی (داداشش ) یه کاریش می کنه ...آبرومونو بردی دختر..خندیدم هیچی نگفتم..یهو چشمش خورد به لباسام یه نگاه طولی بهم انداخت و گفت نگاه کن..نگاه کن..تو می خوای بری سیبری ؟ ..یه نگاه به خودم انداختم و فهمیدم منظورش اینه که سویشرتمو دربیارم و با مانتو باشم گفتم اینجوری راحترم ..تازه زودم میخوام برم..اینو گفتم و از کنارش رد شدم برم پشت پنجره ای که پشت سر امیر بود..گوشه آستینمو گرفت و محکم کشیدش پرت شدم تو بغلش..گفتم نکن دیوونه..ول کن آستینمو کندیش...گفت بذار دربیارمش..گفتم چه گیری دادی به این تو..ولم کن خودم درش میارم..گفت دربیاریاااا من اینجوری راحت نیستم..انگار غریبه ایم با هم..تو دلم گفتم خب غریبه ایم دیگه...واسه اینکه ولم کنه خودمو به زور کشیدم بیرون از بغلش چه زوری هم داشت ، داشت لهم می کرد خودم سویشرتو درآوردم می خواستم بذارمش رو میز جلوی امیرکه گفت بدش من...دادم بهش..گرفتش تو بغلشو گفت واااااای بوی الهامو میده..حالت چشماش داشت عوض میشد ..منم داشت حرصم می گرفت..رفتم جلوی پنجره و یاد چاییم افتادم واسه اینکه امیر از اون حالت دربیاد گفتم چاییم یخ کرد..خدا خفت کنه امیر...برگشتم و اومدم کنارش سویشرتمو ازش بگیرم خوشم نمیاد از کارش ..احساس می کردم منو بغل کرده چه تعصبی داشتم رو سویشرتم!! گوشه اشو گرفتمو یه کمی از تو بین دستاش کشیدمش بیرون گفت نکن ..چی کارداری به این..خودت که نمیای بغلم..بذار اینو بغل کنم..گفتم بدش سردم شد...یه کمی دستاشو شل کرد نصفشو کشیدم بیرون ..که یهو اون قسمتی که تو دستش بود و کشید منم رفتم جلو..یه دستشو گذاشت پشت کمرمو و گفت الهام میذاری بوست کنم ؟ گفتم امیر لطفا جنبه داشته باش...هر کاری کردم دستشو از پشت کمرم بکشم کنار نمی شد..زورش خیلی از من بیشتر بود..آستینه سویشرتو ول کردم که از شر اونم خلاص شم اما اون تازه وضعیتش بهتر شده بود سویشرتو انداخت رو میزو منو دو دستی کشید تو بغلش...دیگه واقعا عصبانی شده بودم ..اونم حشری شده بود هر چی من خودمو عقب می کشیدم اون بیشتر داغ می کرد و زورش بیشتر می شد..داشت گریه ام می گرفت..زورم اصلا بهش نمی رسید..گفتم کاش یه چند سال زودتر می رفتم باشگاه الان از پنجره می انداختمش پایین صدام بلند شد و گفتم ولم کن...خوشم نمیاد از کارای اجباری ..اصلا جوابمو نمی داد انگار کر شده بود..اولش هی حالت امری بهش می گفتم ولم کن..برو کنار..نکن..یواش یواش دیدم نمیشه ..به التماس افتادم..تروخدا نکن...امیر تروخدا برو کنار..مگه می شنید..کرشده بود تکیه امو داد به میز و خودش بلند شد و ایستاد رو به روم..تکیه ام به میز بود نمی تونستم برم عقبتر همونجوری ثابت ایستاده بودم سرشو آورد جلو..صورتمو بردم عقب و با قیافه اخمو که فکر کنم خیلی هم حالت عصبانیت تو صورتم معلوم بود گفتم خیلی بی جنبه ای ..تو هم انگار دوسته همون فرهاده بی جنبه هستی ..انگار یه کمی حرفم توش اثر کرد ..سست شد اما بازم ولم نکرده بود هنوز دستامو گرفته بود تو دستش که مانع حرکت و وول خوردنه من بشه..دسته راستم و آوردم بالا که هولش بدم عقب دستمو با دسته خودش هدایت کرد سمت لباش..یه بوس آروم رو پشت دستم زد و چشماش به خماری می زد..گرمم شده بود از بس تقلا کرده بود..صورتم عرق کرده بود..بدنم خیلی داغ شده بود با اون لباسایی که تنم بود داشتم خفه می شدم..زبونش و کشید رو دستام و گفت من که نمی خوام بخورمت...فقط یه لبه ..مگه ما با هم دوست نیستیم ؟ مگه تو منو دوست نداری ؟ خسته شدم از بس تکون خورده بودم دستمو به زور کشیدم عقب اینقدر محکم کشیدم عقب که خورد به کیسی که سمت راستم پشت آرنجم بود..یه صدایی داد که خودمم شیش متر رفتم هوا..آرنجم درد گرفت گفت آآآآآآآای دستم..ولم کن دیگه امیر..اااااااااه تقصیره منه که اومدم و به حرفت گوش دادم.. رفت عقب و خودشو مرتب کرد دستمو گرفت وگفت ببینم چی شد..گفتم لازم نکرد ه برو کنار دیگه میخوام برم..چشمم خورد به صورتش عرق کرده بود..گردنش و گوشاش قرمز شده بود نذاشتم بهم نزدیک شه سویشرتمو برداشتم و راه افتادم برم اومد دنبالمو مثلا می خواست از دلم دربیاره گفت بذار بیام برسونمت ...هوا سرده گفتم برو بابا ..اون همه التماس کردم ولم کن گوش نمیده حالا می خواد منو برسونه که چی ؟ هوا سرده..داشت حرف می زد که م
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
دوست یا سیریش : قسمت آخر

بدو بدو از پله ها رفتم پایین می دونستم تو شرکت کسی نیست اونم درو پیکر اونجا رو قفل نکرده نمی تونه زیاد دنبالم بدو حدسم درست بود چون تا پایین جلوی در تونست باهام بیاد و هی داشت کارشو توجیه می کرد که مثلا از دلم دربیاره منم دیگه جوابی بهش ندادم ماشین گرفتم از سر خیابون و رفتم خونه حالم خیلی گرفته شده بود راننده هم هی زرت و زرت سوال می پرسید و از دوره و زمونه شکایت می کرد می خواستم بگم من خودم از تو بدترم بابا..رفتم خونه حوصله هیچ کس رو نداشتم از شانسم خالمم اومده بود با بچه هاش خودمو عادی نشون دادمو سلام علیک کردم باهاش فکر کرد خسته ام ...می خواستم برم تو اتاقم حبس کنم خودمو که چشمم خورد به نی نی خوشگلش که 6 ماهش بود ...دلم نیومد بوسش نکنم و برم..وقتی بغلش کردم اصلا یادم رفت چم بود و چی شده بود همه حواسم رفته بهش...یه ساعتی با اون خوشگله سرگرم بودم تا یه کمی به خاطر خنده ها و نمکاش حالم سر جاش اومده بود..دلم می خواست به الهه بگم ولی می ترسیدم آخه خودم به حرفش گوش نداده بودم تقصیره خودم بود...روم نمی شد چیزی بگم بازم به حرفش گوش نکرده بودم ...خود الهه خونه نبود من فرصت داشتم فکر کنم ..خالم یواش یواش رفت و منم هر چی فکر کردم دیدم بگم بهش بهتره...وقتی که اومد خونه چشمم خورد بهش نظرم عوض شد دوباره گفتم ولش کن حالا بعدا میگم.. داشتیم شام می خوردیم من گوشیم هر جا بودم همرام بود عادت کرده بودم همیشه باهام باشه..شایدم چون مواردی توش بود !!!! سر شام بودیم که صدای زنگ گوشیم بلند شد ...نگاه به شماره اش کردم دیدم نوشته " آرزو " اسم امیرو داده بودم آرزو ...دلم می خواست جواب ندم ولی نمی شد چون هم مامانم بود هم بابام...گفتم بله ؟ با اون ولوم بالاش که همین جوری رو 100 بود داشت حالا بلندترم حرف می زد ..فکر کنم صدای من ضعیف می رفت اون طرف اونم جوگیر شده بود خودشم بلند حرف می زد..حالا فکر کنید یه اتاق ساکت که فقط یه کمی صدای تلویزیون میاد و قاشق چنگال...همه دارن غذا می خورن و حواسشون یهو رفت طرف من...امیر از اون ور بلند داد می زد سلام الهام...خوبی ؟ زنگ زدم بازم ازت عذرخواهی کنم..وااااااااای می تونستم حدس بزنم صداشو همسایه بغلی هم می شنید...گفتم سلام ...آرومتر صحبت کن کر شدم..از پشت میز بلند شدم برم نزدیک تلویزیون که صدای امیر کمتر بشه..ولی بدتر این بود که خودمم نمی تونستم جوابه حرفاش رو بدم یه کمی قدم زدم تو اتاق و دیدم واقعا نمی تونم عادی صحبت کنم و جوری نشون بدم که مثلا دختره...داشت ضایع میشد..رفتم سمت اتاق خودم ولی خب این کارمم باعث شد بیشتر مامان و بابام مشکوک بشن بهم چون کاملا تابلو بود که طرفم کسی هست که من اصلا نمی تونم راحت باهاش صحبت کنم...با دوستای دخترم از بس پشت تلفن می خندیدیم و تو سر و کله هم می زدیم وقتی با یه پسر حرف می زدم قشنگ معلوم می شد...رفتم تو اتاقم و در رو بستم و آهسته گفتم مگه بهت نگفتم اول یه اس ام اس واسم بفرست بعد بهم زنگ بزن...بعدشم تو نمی دونی این ساعت من ممکنه نتونم خوب صحبت کنم..تازه چرا اینقدر بلند حرف می زنی ...صدات شنیده می شد قشنگ ..باز بلند صداش میومد ببخشید من صداتو خوب ندارم..حالا که چیزی نشده ..الهام از دست من که ناراحت نیستی ؟!! من خودمم نفهمیدم چرا اونجوری شد..امیر داشت یه ریز حرف می زد منم عجله داشتم و زود می خواستم برم بیرون که گندش درنیاد..دراتاقم یهو باز شد قلبم ریخت..برگشتم دیدم الهه است ...با اشاره می گفت زود باش بیا...دیوونه چرا اومدی تو اتاقت..دستمو گذاشتم رو گوشی و گفتم این امیره ول نمی کنه...سریع اومد طرفمو گفت بده من گوشی رو...بادو دلی دادم بهش و گفت سلام امیر آقا ..الهام الان نمیتونه صحبت کنه..بعدا تماس بگیرید لطفا...خیلی ممنون..ممنون..خدافظ..قطش کرد..منم خشک شده بودم داشتم نگاش می کردم ..بابا از تو اتاق گفت بچه ها...شامتون سرد شد...گوشی رو خاموش کرد و گفت عادی باشیا..گفتم باشه دوتایی رفتیم سر شام..بابا که عادی داشت شامشومی خورد و اگرم چیزی بود می تونستیم حلش کنیم ..اما من خوب معنی نگاه مامان رو می فهمیدم ..با چشماش می پرسید کی بود که یهو دو تایی غیبتون زد ؟ الهه هم فهمید مامان داره چپ چپ نگامون میکنه..خدایی مامان خیلی زرنگ بود اصلا نمی شد پیچوندش..هر چند ما با مهارت این کار و چند بار کرده بودیم..اما بازم به نسبته مامانای دیگه زرنگتر بود..من که اصلا نفهمیدم چی خوردم الهه داشت ماستمالی می کرد ..گفت من گوشیموخاموش کرده بودم مژگان دوستم نتونه باهام تماس بگیره یه تحقیق داشت منم نمی تونستم بگم نه موندم تو رودرواسی بهش گفته بودم فردا میام خونتون..حالا دیده گوشیم خاموشه زنگ زده به الهام سرو گوش آب بده...الهامم داشت سوتی میداد آخه من باهاش هماهنگ نکرده بودم.. بابام که کاملا قانع شد..بعد شام داشتیم ظرفها رو جمع می کردیم نوبته الهه بود ظرفها رو بشوره..منم مثل بچه ها که می چسبن به مامانشون وایساده بودم کنارش ..مامان داشت واسه بابا چایی می ریخت..اومد کنارمونو گفت بچه ها یه وقت به همکلاسیای پسرتون شماره تلفن ندیدا...الهام خانوم باشه ؟ گفتم وااا واسه چی باید شماره بدم ؟ شونه هاشو انداخت بالا و گفت نمی دونم...صدای پسر از تو گوشیت میومد من کنارت نشسته بودم می شنیدم پسره...به جای من الهه گفت مامان خانوم اشتباه شده..دختر بود..من نمی ذارم الهام شمارشو به کسی بده..خیالت راحت باشه..مامان یه ذره چپ چپ نگامون کرد و رفت ..تا مامان رفت گفتم الهه...حالا چی کار کنیم..مامان مشکوک شده..گفت برو بابا..اونجوری که تو حرف زدی آبرومون رفت..من قشنگ می شنیدم امیر داره چی میگه..مطمئن باش مامان شنیده پشت خط پسر بوده الانم اگه چیزی نمیگه میدونه ما با هم همدستیم منتظره سر فرصت مچتو بگیره..به امیر بگو فعلا نه زنگ بزنه نه اس ام اس بده..گفتم آخه گوش نمیده..قبلا بهش گفته بود این ساعت شب من یا پیش مامانم اینام یا سر شامیم..قبلش یه اس ام اس بده..دیدی که باز زنگ می زنه یهو..گفت بی خود..ایندفعه زنگ بزنه دیگه هیچ خالی نمیشه بستا..خودت یه کاریش بکن..دیگه گوشی رو روشن نکردیم تا صبح...قضیه اون روز عصر رو هم به الهه نگفتم با اون کاری هم که امیر کرد دیگه ترسیدم چیزی بگم..بی خیال شدم فعلا..
ساعت 6 از خواب بیدار شدم..یه کلاس ساعت 7 داشتم .. جونم درمیامد صبح که می خواستم بیدار شم مامان و بابام داشتن صبحونه می خوردن ..بابام می خواست بره سرکار الهه هم خواب بود..گفتم خوش به حالش کاش منم کلاسام عصر بود همش..سریع لباس پوشیدم و راه افتادم...یه کمی دیر شده بود اصلا نمی شد حتی چهار قدم پیاده رفت..تند تند رفتم سرکوچه که تو مسیر اصلی وایسم و ماشین بگیرم ..که ماشین امیرو دیدم پیچید جلوم سر کوچه و مثلا می خواست صدام نکنه بوق می زد..گفتم نگاه این دیوونه کم مونده از دم خونه منو سوار کنه..بهش اشاره کردم بره عقب اینجا نمی تونم سوار شم..داشت دنبالم میامد ..خیلی جای ضایعی بود نگران بودم کسی جلوم سبز شه یهو..هرچی هم به امیر اشاره می کردم نیاد انگار با دیوار بودم هی بوق میزد و اشاره میکرد سوارشم..داشت تابلوم می کرد دیدم این حرف حالیش نمیشه رفتم سر خیابون وایسادم و اولین ماشینی که نگه داشت سوار شدم ..امیر شوکه شده بود..چند متری رفتیم که اومد نزدیکه تاکسی که من توش بودم و گفت بیا پایین من برسونمت..راننده از تو آینه نگام کرد یه یارو هم نشسته بود بغل دستم یه خورده منو نگاه می کرد یه خورده امیر دیوونه رو..نمی تونستم حرف بزنم امیرم هی داد میزد..الهااااااااام بیا پایین ...من اومدم برسونمت ...زود باش..آقا بی زحمت بزن بغل..راننده گفت مزاحمت شده ؟ ترسیدم بگم آره درد سر بشه..اگرم می گفتم نه می گفت پس مریضی سوار ماشینه من شدی قاطی کرده بودم گفتم اگه ممکنه نگه دارید..چشاش چهار تا شده بود نگام کرد و آروم زد کنار..رفتم طرفه ماشین امیر دیدم تا سوار نشم همین جوری می خواد آبروریزی کنه ..در رو باز کردم و سوار شدم..انگار نه انگار اونجوری ضایع بازی درآورده گفت سلام..صبح بخیر...دختر تو منو به این گندگی ندیدی ؟ چرا رفتی تاکسی گرفتی ؟ از حرص می خواستم جیغ بزنم..گفت آآآآآخه من چی بگم به تو ؟؟؟؟ تو چرا اومدی سر کوچه دنبالم ؟ می دونی الان بابام می خواد بره سرکار از خونه میاد بیرون ؟ ...امیر تو چرا اینجوری می کنی ؟ اون از افتضاحه دیشبت اینم از الانت...گفت راستی دیشب چرا خواهرت اونجوری قطع کرد گوشی رو تا صبح هزار بار شمارتو گرفتم خاموش بود...نگران شدم..خواستم به خاطر دیروز معذرت خواهی کنم..هر چی من حرف می زدم امیر باز حرف خودشو می زد و کاری که خودش دوست داشت رو انجام می داد..مثلا بهش گفته بودم تا جلوی دراصلی دانشگاه منو نبر نمی خوام همه خبر بشن..باز اگه من هیچی نمی گفتم تا توی کلاسمون منو با ماشین می برد!!! هیچی نگفتم و رومو برگردوندم طرف خیابون ...صبح سردی بود..باد یخی می اومد..اون هی داشت حرف می زد و عذرخواهی می کرد می دونستم همش حرفه باز دوباره یا اونجوری زنگ می زنه یا یهو دیدی می اومد دم خونه ..اصلا ازش بعید نبود..نمی دونم چی تو مخش بود..تو حاله خودم بودم که دستشو گذاشت روی پام و گفت کجاااااااااایی ؟؟؟ اومدم به خودم و پامو جابه جا کردم که مثلا می خوام این پامو بندازم رو اون پام مجبور شد دستشو برداره گفتم همین جام...زیاد نری جلو امیر...نرسیده به دراصلی نگه دار..گفت باشه...دستشو گذاشت روی دستم که رو کیفم بود گفت وااای چقدر دستت سرده..بذار گرمش کنم..گفتم نمی خواد ممنون..بهش برخورد دستمو کشیدم کنار گفت الهام چرا تو اینجوری هستی با من ؟ من نمی فهمم چرا این دوست دختره من باید اینجوری باشه ؟!!! خدا رو شکر رسیده بودیم..یادمه عصر اون روز قرار بود با بچه های همون اکیپ بریم گردش..6 نفر شده بودیم ..سعیده مریض بود و سرما خورده بود اون روز نیومده بود دانشگاه ..خودمون قرار گذاشته بودیم بریم بیرون...به امیر گفتم راستی عصر نیا دنبالم با بچه ها می خوایم بریم بیرون..اخم کرد و گفت بچه ها همون دوستات رو میگی ؟ کجا می خواید برید ؟ گفتم آره دیگه...میریم.... !!! (جای با صفایی بود ولی زمستونا یه کمی یخبندون می شد اما در کل خوب بود و خوش می گذشت ) گفت بیخود !!!! من اصلا حال نمی کنم با اون چهار تا کله پوک برید بیرون...مخصوصا اون محسن خیلی بچه پررو ..اااه اااه..من که چشام رفته بود تو مغزم...گفتم یعنی چی اونوقت ؟ گفت یعنی من اجازه نمیدم بری !!! خنده ام گرفت..زدم زیر خنده ..گفتم امیر چرا چرت و پرت میگی ؟ اجازه چیه ؟ ما اولا که خیلی با هم رابطمون خوبه دوما زیاد بیرون میریم..سوما همشون بچه های خوبین هم دخترا هم پسرا..گفت به هر حال من دوست ندارم بری..عصر میام دنبالت...منم جدی شدم گفتم یعنی من باید ازت اجازه بگیرم ؟ گفت اجازه که نه..ولی اگه من گفتم فلان جا نرو تو هم گوش کن..گفتم چرا باید اینکارو بکنم ؟ رسیدیم نزدیک دانشگاه دوباره گفتم خوبه ...خوبه مرسی ..نرو جلوتر..زد کنار و گفت می خوای بری باهاشون ؟ گفتم خب معلومه...چند دقیقه بهم زل زد و گفت باشه برو ..ولی منم میام..واااااااای خدایا این عجب سیریشی بود..گفتم تو واسه چی می خوای بیای ؟ حالا بعدا صحبت می کنیم بعد از کلاس بهت زنگ می زنم الان خیلی دیرم شده..در رو باز کردم که برم پایین صداشو می شنیدم هر کاری می خوای بکن..یادت باشه منم عصر میاماااا...خدافظ...دیرم شده بود گفتم ولش کن بعد جوابشو میدم..نمی خواستم کسی بفهمه من با امیر دوستم ..همه می گفتن خدا رو شکر فرهاد و شناختی حالا اگه می فهمیدن من با دوستش دوست شدم می گفتن عجب خریه این...راستم می گفتن ...دوست نداشتم کسی بفهمه باید امیرو راضی می کردم نیاد باهامون..
سر کلاس به ساناز گفتم موضوع چیه و امیر گفته می خواد بیاد باهامون گفت فکرشو نکن می پیچونیمش...نمی شد زیاد سر کلاس حرف زد تا آخر کلاس صبر کردیم و بعد از کلاس ساناز گفت تو واسه چی بهش گفتی می خوایم بریم بیرون با بچه ها ؟ گفتم بابا من از کجا می دونستم این می خواد بیاد اصلا فکرشم نمی کردم ...تا ظهر کلاس نداشتم بیکار بودم..بهترین جا کتابخونه بود که یه کمی سرگرم شم تا یکی دو ساعته دیگه که کلاس شروع میشه ...بعد از کلاس ظهر قرار شد هممون جلوی ماشین محسن و سعید باشیم..نمی خواستم کسی بفهمه قضیه امیرو فقط ساناز می دونست بقیه زیاد خبر نداشتن مشکلم چیه..به محسن گفتم یه مشکلی دارم نمی تونم با شما باشم ...قرار شد چند تا خیابون برن پایینتر و تو یه کوچه منتظر من باشن..من و سانازم با هم بودیم زنگ زدم به امیرو گفتم امروز با ساناز میرم خونه اشون نمی تونم با تو بیام شاید مامانش بیاد دنبالمون برناممون کنسل شده ...من نمی تونم با بچه ها برم...گفت بهتر...خدا رو شکر ..بهش گفتم تو برو من نمی تونم باهات بیام...خدافظی کردم باهاشو یه ربع ده دقیقه بعد با ساناز از در دانشگاه رفتیم بیرون ساناز یه کمی جلوتر از من بود واسه اینکه سرو گوش آب بده نگاه انداخت و گفت خبری نیست بابا من که از اینجا چیزه زیادی نمیبینم خیابونه به این شلوغی ولی این اطراف کسی شبیه امیر نیست ...حالم گرفته بود زیاد تمایل نداشتم با بچه ها برم ولی می دونستم اگه الان دم رفتن بگم من نمیام همشون ناراحت می شن به روی خودم نیاوردم و سه سوته خودمونو رسوندیم به بچه ها ...اونام هی گیر داده بودن چی شده ؟ چرا قاچاقی اومدید ؟ اون روز موفق شدیم امیرو بپیچونیم بدون هیچ مشکلی و راحت به گردشمون برسیم...ولی نمی دونستم امیر مارمولکتر از این حرفهاست ..شب که رفتم خونه همه چی رو واسه الهه تعریف کردم حتی ماجرای اون روز تو شرکت امیر اینا...اینقدر کفری شد که گفتم الان یا منو می کشه یا امیرو...بهم گفت تو که دوسش نداری دیگه حق نداری باهاش حرف بزنی تو خیابون هم اگه دیدیش نباید سوار ماشینش بشی حتی اگه خودشو کشت...منم همه حرفاشو قبول داشتم...فکر کنم ساعت حدودای 10 و خورده ای بود منو مامان و الهه نشسته بودیم داشتیم فیلم نگاه می کردیم بابا هم رفته بود یه دوش بگیره...من ولو شده بودم جلوی تلویزیون که صدای زنگ گوشیم اومد..از اون شب به بعد که مامان صدای امیرو شنیده بود دیگه از صدای زنگ گوشیم وحشت داشتم...همش فکر می کردم یه چیزی میشه..که شد...دیدم امیره اجبارا باید جواب می دادم چون خیر سرم نمی خواستم شکی پیش بیاد.. بلند شدم و راه افتادم تو اتاق مثلا خوب آنتن نمی ده...امیر که همین طوریش صداش بلند بود چه برسه به اون موقع که می خواست حاله منو بگیره...اررررررربده می کشید پشت تلفن...اصلا احتیاجی به توضیح نبود چون کاملا صداش تو خونه پیچیده بود منم دیگه تقریبا 99% لو رفتم چون داشت داد می زد ...حالا دیگه منو می پیچونی با اون آشغالا می ری گردش ؟ مگه نگفتی کنسل شده برنامت ؟ خوش گذشت ؟ فکر کردی من خرم ...من آمارتو بهتر از خودت می تونم دربیارم...داشتم از استرس و عصبانیت می مردم نگاههای چپ چپ مامان از یه طرف و اشاره های الهه که می گفت قطش کن یه طرفه دیگه...بدتر از همه این بود که اصلا نمی تونستم خوب جوابه امیرو بدم ...فقط گوش می دادم مامان از جاش بلند شد قلبم اومد تو دهنم ..اومد کنارم گفت بده ببینم این چی میگه اینجوری داد می زنه...نمیخواستم گوشی رو بهش بدم ولی دیگه راه دیگه ای نداشتم...گوشی رو از دستم گرفت و گفت بفرمایید...صدای امیر و نشنیدم...انگار لال شده بود..مامانم دوباره گفت بله ؟..شما که الان داشتی داد می زدی ...چی شد یهو ؟ چند ثانیه بعد گوشی رو بهم داد و گفت قطع کرد...کی بود الهام ؟ سرمو انداخته بودم پایین واسه اولین بار واقعا کم آوردم نمی تونستم هیچ بهانه ای بیارم..می دونستم همه چی رو شنیده...داشت نگام می کرد ...دلم می خواست یه اتفاقی بیفته جو عوض شه..ولی هیچ اتفاقی تو راه نبود...به الهه نگاه کردم اونم چیزی واسه گفتن نداشت...مامانم دوباره گفت من همه چی رو شنیدم مگه قرار نبود شمارتونو به هیچ کدوم از پسرا ندین ؟ این پسره کی بود ؟ واسه چی اون حرفا رو می زد و داد و بیداد می کرد ؟..به زور گفتم مزاحمه مامان...هیچی نگفت دروغم خیلی تابلو بود احتمالا..یه لحظه نگاش کردم یه اخمی کرده بود که هر چی اومدم بگم پرید از ذهنم...اخلاقش طوری بود که وقتی خیییییلی ازمون ناراحت می شد باهامون قهر می کرد و اصلا به هیچ عنوان حرف نمی زد باهامون..اونشب هم همونطوری شد...از همون موقع باهام قهر کرد..هر چی من می رفتم سراغشو به یه بهانه ای باهاش صحبت کنم اصلا نگامم نمی کرد...نه جوابمو می داد نه حرف می زد باهام..اصلا انگار منو نمی دید...یه خوبیش این بود که هر چی از ما می دید به بابام نمی گفت سعی می کرد خودش حلش کنه...مگه اینکه یه چیز غیر عادی و خیلی بد بود...شاید اگه اونشب جلوی مامانم نبودم اصلا جوابه امیرو نمی دادم ولی اون موقع مجبور بودم ..اصلا به ذهنم نرسیده بود ممکنه فهمیده باشه بهش دروغ گفتم..اما دیگه دیر شده بود...بعد از اون امیر بهم زنگ نمی زد اصلا جرات این کارو نداشت فکر می کرد ممکنه من لوش بدم و همه چی خراب شه..اما این کارو نکردم نه واسه اینکه امیر واسم مهم بود می خواستم مثلا خودمو تنبیه کنم...سه روز مامان کاملا باهام قهر بود و هر چی من طرفش می رفتم و باهاش حرف می زدم اصلا هیچ عکس العملی نشون نمی داد بالاخره به غلط کردن افتادم ...خیلی پکر می شدم وقتی اونجوری قهر می کرد...یه روز که از کلاس اومدم دیدم تو خونه تنهاست...یادمه داشت جارو برقی می کشید منم از در رفتم تو و مثل این بچه هایی که چند سال تو پرورشگاه بودن و یهو مامانشو می بینن همونجوری با همون لباسا و کیفم رو شونه ام کاپشن تنم رفتم جلوشو وایسادم یه کمی نگاش کردم گفتم ..ماماااااااان...سرش پایین بود نگام نکرد...بغضم گرفته بود خسته شده بودم از بس باهام حرف نزده بود..کلافه بودم...بلند گفتم مامان تروخدا...باز نگام نکرد..بغضم گرفته بود.. گفتم خب اون منو ول نمی کنه...من چی کار کنم خودش هی بهم زنگ می زنه به خدا من شمارمو بهش ندادم خودش شمارمو گیر آورده اصلا من با اون کاری ندارم...مامااااااااااااان با توام...کیفمو پرت کردم رو مبل رفتم جلوتر بغضم ترکید..مامان اصلا بیا گوشیم ماله خودت من با کسی کار ندارم هر کی هم باهام کار داشت زنگ می زنه به تلفنه خونه خوبه ؟ دستمو دراز کرده بودم طرفش گوشیمم تو دستم فکر کردم الان برمی گرده یه چیزی میگه حرفی می زنه...ولی بازم هیچی نگفت...اینقدر حرف زدم و گریه کردم که خودم خسته شدم ...اشکام ته کشیده بود..تا از جام بلند شدم برم تو اتاقم دیدم الهه هم اومد خونه..منو با اون قیافه دید اولش فکر کنم ترسید..چشمای قرمز ریملم ریخته بود زیر چشام...گفت چیه ؟ حال نداشتم جواب بدم برگشتم کیفمو برداشتمو رفتم تو اتاق خودم...احساسه بدی داشتم...لباسامو عوض کردم و دوباره از اول آبغوره گرفتم.. نیم ساعتی داشتم با خودم درد دل می کردم که مامانم اومد تو اتاقم...یه عروسکه پاندای خوشگل نازنازی دارم که اونو بغلش کرده بودم .. گفت هنوز بزرگ نشدیااااا...می خواستم بپرم بغلش کنم که دیدم صورتش هنوز اخمو و یه کمی عصبی نگام می کنه...میخ شدم سر جام..یه کمی بهم نزدیک تر شد و گفت مگه نگفتی گوشیتو میدی دستم بده ببینم..گفتم اوناهاش..رو میزه...برشداشت و رفت بیرون...واااااای حالا چه خاکی می ریختم تو سرم..اصلا این چه زری بود من زده بودم ؟!!!! اگه یکی از بچه ها اس ام اس می زد یا زنگ می زد چی ؟..اون موقع جوگیرشده بودم فکر اینجاش رو نکرده بودم..مامان که رفت رفتم تو اتاقه الهه و با گوشی اون واسه همشون اس ام اس دادم که اوضاع خرابه به من نزنگید...حالا اونا هم ول نمی کردن هی جواب می دادن چی شده ؟ چرا ؟ واسه چی ؟
الهه می گفت خوب شد گوشیتو دادی به مامان دیگه از شر امیر راحت می شیم دو دفعه زنگ بزنه ببینه مامان جواب میده دیگه خبری از ش نمی شه...
یه هفته گذشت و من گوشیم دسته مامان بود بابام از هیچی خبر نداشت ...به بچه ها هم گفتم گوشیمو دادم دسته مامانم لازمش داشته !!!! فکر نمی کردم دیگه بهم پسش بده خودمو داشتم عادت می دادم به بی گوشی بودن..چند روز دیگه هم گذشت تو این مدت اصلا امیر آفتابی نشده بود سر راهم..خدا رو شکر می کردم که این اتفاق یه حسنی هم داشت...یه شب داشتم درس می خوندم که مامانم اومد تو اتاقمو گفت بیا الهام گوشیتو بهت پس می دم چون لازمش داری ..چون بعضی وقتا کلاست دیر تموم میشه..ولی اگه یه دفعه دیگه یکی بهت زنگ بزنه یا ببینم خودت به کسی زنگ زدی دیگه خودت می دونی ...از خوشحالی داشتم بال بال می زدم ولی به روی خودم نیوردم که یعنی اصلا کسی قرار نیست بهم زنگ بزنه دیگه..دلم واسه گوشیم تنگ شده بود مثل عقب مونده مامان که رفت نشستم به گوشیم نگاه کردم..همه چی عادی بود بچه های اکیپمون که دیگه اصلا زنگ نمی زدن چون بعد از اون ماجرا مامان یهو میامد می گفت الهام من میخوام برم فلان جا موبایلتو بده شاید لازمم شد...می دونستم الکی میگه و می خواد ببینه من میدم یا نه...منم که می دونستم هیچ خبری نمیشه با خیال راحت بهش می دادم...
تا اون روز عصر که با الهه داشتیم میامدیم خونه سر کوچمون امیرو دیدیم تکیه داده بود به دیوار...من که قلبم داشت تاپ تاپ می کرد... تا ما رو دید اومد طرفمون الهه گفت واااای این عجب سیریشیه...واسه اینکه نیاد تو کوچه ضایمون کنه رفتیم دو تا کوچه بالاتر و پیچیدیم تو کوچه..الهه گفت هر چی گفت تو جواب نمیدیاااا..بدو بدو اومد طرفمون و گفت سلام بچه ها..الهااام چطوری..خیلی وقته میام سر کوچتون ولی نمی بینمت امروز شانسی اومدماااا..الهه جدی بهش گفت ببین امیر یه دفعه دیگه مزاحم شی خودت می دونی اونشب که اونجوری اربده می کشیدی پشت تلفن بابام صدات رو شنیده شمارتم داره..فقط کافیه بگم مزاحمی هنوز..تا الانش اگه هیچ کاری نکرده واسه اینه که ما الکی گفتیم همکلاسیمون بودی اگه بگم کی هستی و چی کار داری می دونی که ممکنه چی بشه ؟ آره ؟ من من کرد و گفت مزاحم چیه ؟ الهام مگه من و تو دوست نیستیم ؟ الهه دوباره گفت یه باره دیگه هم سر کوچه و تو مسیره الهام باشی به خدا به بابام می گم حسابی حالتو جا بیاره..تو و الهامم دیگه با هم دوست نیستین ..امیر داد زد مگه من از تو سوال کردم ؟ بذار خودش جواب بده..الهه بش گفت برو پی کارت یه دفعه دیگه هم اربده کشی کنی و کنه بازی دربیاری حسابی ادبت می کنم...حالا هم راتو بکش برو تا کار دستت ندادم...بعدش دست منو کشید و تند تند راه افتادیم سمت کوچه خودمون...امیر وایساده بود ما رو نگاه می کرد...
دیگه اگه بخوام از کنه بازیای امیر بگم میشه مثنوی...از اون روز اصلا نه سر کوچمون میامد نه دم دانشگاه نه هیچ جای دیگه...ولی بازم ول نکرده بود و یهو میدیدی زنگ زده ..البته یه کمی وارد شده بود مثلا شبها که من تو اتاقم بودم و کسی معمولا اون ساعت پیشم نبود یه اس ام اس می زد...من ابدا جوابشو نمی دادم چون به الهه قول داده بودم دیگه از طرف
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  
↓ Advertisement ↓

 
تنها : قسمت اول

باز دوباره بابام یه بهانه جدید واسه کتک زدنه من پیدا کرده بود... باز بهرامو کشید وسط و کتک زدنو شروع کرد...لعنت به تو اصغر آقا که بدبختیه منو بیشتر کردی...بهانه ای داده بود دسته بابام که هر شب بابام سوژه بهتری داشته باشه ..تا اونجایی که می شد و جا داشت منو کتک زد اگه مامانم نیومده بود کمکم حتما منو می کشت با سرو صورت خونی رفتم تو حیاط... خواهرا و برادر کوچیکم یه گوشه وایساده بودن و با بغض به ما سه تا نگاه می کردن دیگه عادت کرده بودم سر بهرام از بابا کتک بخورم ...اصلا دیگه به کتک خوردن عادت کرده بودم اگه یه روز منو به یه بهانه ای نمی زد تعجب می کردم ...امروز به خاطر این پسره بهرام ..فردا به خاطر اینکه چاییشو کمرنگ ریخته بودم...روز دیگه به این خاطر که پامو کج برمی دارم..یه روز دیگه واسه اینکه من گوشی تلفن رو جواب دادم...و به بهانه های الکی و مختلف من کتک می خوردم نمی دونستم تا کی تحمل می کنم اما مطمئن بودم یه روزی صبرم تموم میشه از این همه بدبختی...فقط من نبودم گاهی مامانم بود گاهی خواهر و برادرکوچیکمم بودن...بابام یه آدم مستبد بود که اگه کسی رو حرفش حرف می زد خون به پا می کرد ...ما فقیر نبودیم ولی ثروتمند هم نبودیم به چیزی احتیاج نداشتیمو هر چی می خواستیم داشتیم...اما چه فایده...هیچ کدومه اینا مثل خوشبختی نمیشه..ما خوشبخت نبودیم..یه خونواده 7 نفره بودیم ...مامانم که از صبح تا شب تو آشپزخونه بود و کاراشو می کرد و به مینا و مریم و محمد خواهر و برادر کوچیکم می رسید ...ما تو شهر کوچیکی زندگی می کردیم که کاملا سنتی بود و آدماش هر چیزی رو واسه یه دختر عیب می دونستن...پدرو مادر منم واسه همون شهر لعنتی بودن...با همون طرز فکر بسته و بیخود...من 17 سالم بود..اما فقط تا دوره راهنمایی درس خونده بودم چون تو شهر ما اگه دختر بخواد بیشتر درس بخونه میگن پررو شده و سروگوشش می جنبه...من از همه دخترای همسن و سالم تحصیلکرده تر بودم...چون اونا به زور تا ابتدایی خونده بودن اما من با وجود همه کتکها و فحشایی که خوردم و شنیدم بازم ادامه دادم...چه شبهایی که بابا منو ننداخت تو انباری و بهم غذا نداد تا به قولش آدم شم و دور این جنگلولک بازیا رو خط بکشم اما می خواستم هر جوری شده درسمو بخونم...مامانم بود که یواشکی واسم غذا می آورد...می خواستم دیپلم بگیرم که بابام دید نمی تونه با کتک زدنم کاری بکنه مادرمو مسبب می دونست که بهم رو داده برای همینم اونو جلوی چشمم کتک می زد...اگه فقط خودم بودم تحمل می کردم اما نمی تونستم ببینم مامانمو که هیچ تقصیری نداره کتک می زنه...آخرشم بابام برنده شد و من قید درس خوندن رو زدم و نشستم ور دله مامانم..اما کتک خوردنها همچنان سر جای خودش بود ..چون به نظر بابام همه قدرت مرد به این بود که از پس خونواده اش بربیاد حالا به چه قیمتی مهم نبود....مامانم زن صبوری بود و با اینکه خیلی کارا رو واسم نمی کرد اما بازم تنها امیدم توی اون جهنم بود..شاید اگه مامانم نبود خیلی قبلتر خودمو خلاص کرده بودم..درسته اگه گریه می کردم نمی اومد بالا سرمو دلداریم بده و منو بغل کنه تا آروم شم...اگه احساس تنهایی می کردمو تو لاک خودم فرو می رفتم هیچ وقت نمی پرسید چیه ؟ مشکلی داری که اینقدر تو فکری ؟ ...خیلی وقتا دلم می خواست مثل همه مامانای دیگه منو ببوسه..اما هیچ وقت از این کارا نمی کرد..من عادت کرده بودم اگه درد دل دارم همشو تو دفتر خاطراتم بنویسم...سنگ صبور من همون دفتر کهنه ای بود که هزار بار اشکام چکیده بودن رو کاغذاش ...من با 17 سال سن یه دختره کاملا افسرده بودم که به اولین کسی که بهم لبخند می زد به چشم یک فرشته نگاه می کردم...مینا و مریم دو قلو بودن و 5 سالشون بود...محمد 9 سالش بود...یه برادره بزرگتر هم داشتم به اسم میثم که ستاره سهیل بود..26 سالی داشت..هر از گاهی میامد خونه و دو روز تو خونه بود و قوز بالاقوز می شد واسمون بعدم یهو غیبش می زد و تا چند ماه پیداش نمی شد...دیگه عادت کرده بودیم بهش..دورادور شنیده بودیم با دوستاش تو یکی از شهرای اطراف مشغوله کارن ...قاچاق می کردن درآمد خوبی داشت خودش خیلی راضی بود و به کارش افتخار می کرد...اما چه فایده..چه فایده همه می دونستن فساد اخلاقی داره و اهل همه جور برنامه ای هم هست...اخلاقش هم که کاملا کپی بابام بود...وقتایی که می اومد خونه ما از ترسمون تو یه اتاق دیگه بودیمو فقط واسه شام و ناهار و صبحونه پیدامون میشد ...بابا خیلی بهش افتخار می کرد و می گفت میثم روی پایه خودش ایستاده و مستقله با اینکه میدونست میثم درآمدشو از کجا میاره اما به روی خودش نمی آورد و می گفت مردم شایعه کردن واسش...نمی فهمیدم مستقل از نظر بابا یعنی چی...بابام خودش تو آهنگری کار می کرد...صبح تا شب اون تو بود و شبم که میامد خونه با عربده و بد اخلاقی میامد...کسی هم جرات نداشت حرف بزنه چون بابا مرد خونه بود!!!...از همون بچگی یادم بود کتک خوردنها و دعواها و فحشها...اما مامان هیچ وقت قهر نکرده بود...شایدم جرات نداشت چون تو شهر ما قهر زن رو خیلی بد می دونستن می گفتن حتما کس بهتری رو پیدا کرده که با شوهرش قهره....شایدم خود مامان نخواسته بود قهر کنه...بالاخره اونم ماله همون شهر بود بزرگ شده همونجا بود...ما تو این شرایط بزرگ شده بودیم...طبیعی بود هممون سرخورده بودیم و شور و نشاط بچه هایی که می دویدن و بازی می کردن رو نداشته باشیم...مینا و مریم که بچه بودن و چیزی حالیشون نمی شد از این زندگی نکبتی که داشتیم...محمدم با بقیه همسن و سالاش فرق داشت از همین الان اخلاقش داشت می برد به میثم..بد اخلاق وعصبی بود و از مدرسه اش چپ و راست پیغام میومد که بچتون درس نمی خونه...بی انضباطه...بچه ها رو کتک می زنه...بی ادبه...هر بار مامان یه کتک مفصل بهش می زد و تهدیدش می کرد که به بابا میگه محمدم تا دو روز آدم میشد ولی روز سوم دوباره همون آش و همون کاسه...منم یه دخترگوشه گیرو افسرده بودم که یا در حال فکر کردن بودم یا در حال گریه...حوصله هیچ کس و نداشتم...هیچ دوستی هم نداشتم..می ترسیدم با کسی دوست بشم و از وضع خونه امون با خبر بشه و بدتر آبروم بره..به همون دفتر خاطراتم راضی بودم...اما جریانه بهرام...
بهرام یه پسر خوش قیافه بود که هیچی نداشت...فقط یه قیافه جذاب داشت و یه زبونه چرب ..اینو روزهای اول فهمیدم اما بازم وابسته اش شدم...روز اولی که بهرامو دیدمش موقعی بود که مریم مریض بود و چون مامان خودشم یه کم بیحال بود مونده بود تو خونه پیش مینا و محمد من مریمو برداشتم و رفتیم درمانگاه...بارون خیلی شدیدی می اومد یه چتر داشتیم که اونم بابا تو اون صبح بارونی که رفته بود سرکار با خودش برده بود.. با اینکه درمانگاه چهار تا کوچه باهامون فاصله داشت اما هنوز دو متر نرفته هر دومون خیس شده بودیم... چادرم کاملا خیس شده بود و چسبیده بود بهم محکم مریمو که بی حال بود بغل کرده بودم و می رفتم سمت درمانگاه ...تا سر کوچه رسیده بودم که دیدم دیگه بارون نمیاد...یه سایه افتاده بود روم...چی شد یهو ؟!!...شدت بارون اونقدر زیاد بود که چشمامو به زور باز نگه داشته بودم قطرات بارون می خورد تو صورتم...اما حالا دیگه اونجوری نبود..بالا سرمو نگاه کردم دیدم چتره...گیج بودم..خواستم برگردم دیدم یه پسر خوش قیافه اومد کنارم و گفت این بچه انگار مریضه نه ؟ تو این بارون که بدترمیشه..خودتونم که خیس شدین...مریض میشید اینجوری..تا حالا کسی باهام اینجوری مهربون حرف نزده بود...تا حالا کسی اینقدر نگرانه مریض شدنم نشده بود...هر چند روحم خیلی وقت بود که مریضه...چترشو گرفته بود رو سر ما و خودش داشت خیس می شد...هم می ترسیدم باهاش هم کلام شم هم خجالت می کشیدم...می ترسیدم اگه کسی به بابام خبر بده یه آقای غریبه اینجوری داره با من راه میاد و واسم چتر گرفته منو بکشه...قدمامو تندتر کردمو گفتم ممنون...درمانگاه نزدیکه..اونم قدم تند کرد و گفت بچه رو بدید به من شما هم همراه من بیایید...گفتم نه ...مزاحم شما نمیشم...خودم..حرفمو قطع کرد و گفت الان که وقت تعارف نیست...بدین به من این طفله معصوم رو...سریع کاپشنش رو درآورد و بعدم مریمو از بغلم کشیدش بیرون...من بی اراده داشتم نگاش میکردم...انگار سحر شده بودم...سر مریمو گذاشت روی شونه اشو کاپشنه خودشم انداخت روش ...چتر و داد به منو گفت اینو بگیرید خیس نشید..بدونه اینکه منتظر حرف من باشه سریع حرکت کرد...منم راه افتادم دنبالش... یاد شبی افتادم که از خونه عموم بر می گشتیم..شب یلدا بود...ما آخر شب داشتیم برمی گشتیم خونه... مامان مریم و مینا رو بغل کرده بود منم محمد رو....با اینکه خودمم خیلی کوچیک بودم اما محمد رو بغل کرده بودم تا به مامان کمک کرده باشم...تو سنگها و کلوخا پام پیچ خورد و با محمد افتادم زمین..بابا و میثم جلوتر از ما راه می رفتن...بابا برگشت و بهم نگاه کرد گفت بی عرضه...راه رفتنم بلد نیستی بچه ؟ ... فقط نون خور اضافیه...پاشو ..پاشو تکون بده خودتو...خودم به زحمت از جام بلند شدم و محمدو که داشت گریه می کرد رو بغل کردمو دوباره راه افتادم...بابا هیچ وقت بچه هاشو بغل نمی کرد چون عار می دونست تا وقتی زن هست مرد بچه بغل کنه...اما حالا این غریبه چقدر مهربون مریمو بغل کرده بود و به سرعت می رفت به سمت درمانگاه...چقدر آدما با هم فرق دارن...اونقدر از این فکرا تو سرم بود که وقتی به خودم اومدم دیدم جلوی درمانگاهیم...پسر غریبه رفت تو منم رفتم دنبالش...شلوغ بود ...من و برد یه گوشه و گفت بشینید اینجا تا نوبتمون بشه...نشستم و بهش گفتم بدینش به من شما خسته شدین...لبخند زد و گفت من که با این چیزا خسته نمی شم...نگران بودم کسی از همسایه ما رو تو اون وضع ببینه..با اصرار مریمو از بغلش گرفتم...خودش فهمیده بود اصرارم واسه چیه...چیزی نگفت و رفت رو به روی ما ایستاد کنار دیوار..تازه فرصت کرده بودم نگاش کنم...این غریبه مهربون رو که نگرانه ما شده بود...قدش تقریبا بلند بود...اندامه لاغری داشت ولی موزون بود...پوست سبزه ای داشت و چشم و ابرو مشکی بود...چقدر صورتش به دلم نشست...مخصوصا نگاهه مهربونش که وقتی منو می دید لبخند می زد...از خجالت سرمو می انداختم پایین و با مریم حرف می زدم...نوبتمون که شد مریم و بغل کردم و راه افتادم...جلوی در ایستاده بود ...بهش گفتم شما بفرمایید..ممنون که کمکم کردید..لبخند زد و گفت من بیرون منتظرتونم...تعارف رو کنار بگذارید...ته قلبم دوست داشتم بازم صبر کنه با هم برگردیم..هر چند فکر بابا عذابم می داد و نگرانم کرده بود اما خودمو دلداری میدادم که مگه چی شده ؟ فقط کمکم کرده ..همین...هیچ طوری نمیشه...دکتر مریمو معاینه کرد و چند دقیقه بعد نسخشو گرفتم و اومدم بیرون ...ناخوداگاه چشمام دنبال اون غریبه می گشت...رفتم بیرون و دیدم نشسته کنار دیوار تا منو دید بلند شد و اومد جلو...گفت بچه رو بدید من تا دم خونتون میارم...ترسم دو برابر شده بود و پشیمون شده بودم از همراهیش...چشامم مرتب اطرافو نگاه می کرد..همه آدما غریبه بودن اما من بازم می ترسیدم..گفتم نه ممنون..خوب نیست اینقدر مزاحمه شما بشم..اینجا شهر کوچیکیه..ممکنه کسی ببینه و ناجور بشه..دستشو کشید روی سر مریمو نوازشش کرد... گفت اسمه من بهرامه...من بیشتر وقتم رو توی باغی که پشت درمانگاه می گذرونم هم اونجا کار می کنم هم تفریح ..خوشحال میشم بازم ببینمتون...ضربانه قلبم تند شده بود..خجالت و اضطرابم با هم قاطی شده بود..به سختی لبخند زدمو گفتم ممنون..خواستم برم که گفت اسمتونو نمی گید ؟...آهسته گفتم مهتاب..نگاهم افتاد توی چشماش...چقدر مهربون بود...شایدم من مهربون می دیدم..لبخند زد و گفت مهتاب..چه اسم قشنگی دارید..دیگه نتونستم صبر کنم...گفتم خدافظ..سریع راه افتادم سمت خونه..جوری می رفتم که انگار دارم از چیزی فرارمی کنم شاید داشتم از احساسی که تو وجودم بود فرار می کردم...احساسی که می گفت یکی هست که به تو محبت کنه...یکی هست که خوشحال میشه تو رو ببینه
...اونشب هیچ اتفاقی نیفتاد و کسی هم ما رو ندیده بود..به هر حال من کتکم رو می خوردم...اون شب یه سیلی واسه اینکه تنها مریمو برده بودم درمانگاه...
دو روز گذشته بود..نمی تونستم صبر کنم به هر بهانه ای دلم می خواست برم تو اون باغ و بهرام رو ببینم..باغ انگور بود چند باری دیده بودمش...صاحبش رو نمی شناختم ..بعد از ظهر یه روز خنک بود که دیگه طاقتم تموم شده بود...به مامانم گفتم میرم واسه شام یه کم خرید کنم..گفت نمی خواد میثم از مدرسه بیاد میره دوباره بابات شب می فهمه قشقرق راه میفته...گفتم مامان اگه تو نگی اون از کجا می فهمه..پوسیدم تو این خونه..بذار برم یه هوایی بخورم...دودل بود نگام کرد و گفت خب از اول بگو می خوام برم هوا بخورم... زود بیا من حوصله داد و فریاد باباتو ندارم..گفتم باشه همین جاهام..خونه ما اطرافش سرسبز بود..مامانم فکر می کرد من تو همون باغچه و باغهای خونمونم...مانتو و روسریمو پوشیدم و چادرمم انداختم رو سرم.. اولین بار بود همچین کاری می کردم به شدت می ترسیدم اما می خواستم اون آدمی رو که این احساس خوب رو در من بوجود آورده بود دوباره ببینم..تا نزدیکه باغ رسیده بودم...باد ملایمی می اومد..چادرمو سفت گرفته بودم و مرتب دور و ورمو نگاه می کردم که کسی نباشه...از یه طرفه باغ صدای حرف زدن چند نفر میومد...از جهت مخالفش رفتم جلوتر..کسی نبود..نمی تونستم داخله باغ بشم میترسیدم صاحبش اونجا باشه...خواستم برگردم که صداشو شنیدم..سلام مهتاب...پشت سرم بود با یه سبد پره انگور...سرمو انداختم پایین گفتم سلام...
اولین دیداره من و بهرام اون روز شروع شد..نیم ساعت پیشش بودم اینقدر ازم تعریف می کرد و قشنگ حرف می زد که دلم می خواست می تونستم همونجا بمونم اون تاصبح باهام حرف بزنه...می گفت من دختر قشنگی هستم همه اینو میدونن و دوست دارن من همسرشون بشم...می گفت از من خوشش میاد...من خجالت زده بودم و ذوق زده به حرفاش گوش می دادم...تمامه مدت سرم پایین بود ولی سنگینی نگاهش رو روی صورتم حس می کردم...اصلا نفهمیدم اون نیم ساعت چه جوری گذشت اما بهرام ازم خواهش می کرد که بازم برم دیدنش...من بهش گفتم می ترسم اما اون گفت اینجا یه جای امن سراغ داره..من نباید از چیزی بترسم چون دیگه بزرگ شدم...برای اولین بار بود که کسی اینجوری از من تعریف می کرد احساس خوشایندی بهم دست داده بود از اینکه یه پسر اینجوری ازم تعریف می کنه
قرارهای ما از همون روز شروع شد..همون روز وقتی برگشتم خونه قلبم می گفت عاشقه بهرام شدم...حرفاش می اومد تو ذهنم و قند تو دلم آب می شد..تا چند روز اول همه چی خوب بود و روحیه ام خیلی خوب شده بود هر روز به یه بهانه ای می رفتم تو باغ و اونم منو می برد تو آلاچیقی که انتهای باغشون بود حالا فهمیده بود باغ ماله بابای بهرام...بهرام تک پسر یه خونواده معمولی بود..اما مدته زیادی نگذشت که من متوجه نگاههای هیز بهرام شدم..اون چشمای مهربون حالا به یه شکل دیگه بهم نگاه می کرد..بهرام از من چیزایی می خواست که من نمی فهمیدم برای چی باید قبولشون کنم...اما اون می گفت ما همدیگرو دوست دارم پس طبیعیه که از این کارا بکنیم...تازه من به زودی میام خواستگاریت..بهرام خیلی خوب به من نزدیک شده بود و منم که تشنه محبت بودم خیلی سریع بهش وابسته شده بودم و اگه یه روز نمی دیدمش می مردم...خوب فهمیده بودم که اون از من چی میخواد اما بازم دوسش داشتم چون محبتش منو از لحاظ روحی ارضا می کرد هر چند این محبت واسه نرم کردنه من باشه..اینش مهم نبود واسم مهم این بود که بهم محبت می کرد و باهام مهربون بود...دوسش داشتم..برای همین اون موفق شد با من رابطه آزادتری برقرار کنه...دفعات اول فقط لبامو می بوسید ومیخوردشون..اما بعدش می گفت مانتوتو دربیار با سینه هام ور می رفت...احساس پوچی بهم دست داده بود اما هر بار بهرام با حرفای قشنگش منو رام می کرد..از کارای بهرام هیچ حسی بهم دست نمی داد..ولی اون لذت می برد..اینو از صورت قرمز و نفسهای تندش می فهمیدم..دفعه اولی که بابام فهمید موقعی بود که اصغرآقا دوست بابام رو دیدم...داشتم از باغ می رفتم بیرون که منو دید و فرداش که بابام رو دیده بود بهش گفته بود...چنان کتکی خوردم که تا دو روز نمی تونستم غذا بخورم..تمام فک و دندونام درد می کرد...اما من حریص تر شدم و بازم با بهرام رابطه داشتم ..بابام که دیگه محمد رو کرده بود جاسوسه من بازم خبر دار شد که من میرم تو اون باغ...بدتر این بود که اینبار فهمیده بود من با بهرام دوست شدم...بد بختیم از اونجا شروع شد..واسه همین منو بعد از یه کتکه حسابی از خونه انداخت بیرون... غیر از خونه مادربزرگم هیچ جا رو نداشتم...همه همسایه ها فهمیده بودن موضوع چیه...بابام با اون کتک زدنشو و بیرون کردنه من از خونه بیشتر آبرومو برده بود...همه منو به چشم یه هرزه نگاه می کردن که آبروی خونواده اش رو برده..تا 10 روز جرات نداشتم نزدیکه خونمون آفتابی بشم فقط مامانم یواشکی میامد دیدنم...بابا حسابی محمد رو شیر کرده بود..مامانم واسه اینکه محمد نتونه تعقیبش کنه بچه ها رو می ذاشت پیششو میامد منو میدید و 10 دقیقه ای بر می گشت...مادربزرگمم از من خوشش نمیامد می گفت اگه دختر خوبی بودی بابات نمی انداختت بیرون...معلومه یه دسته گلی به آب دادی..هیچ کس نبود بپرسه آخه دردت چیه ..بابام به مادربزرگم سپرده بود اجازه نده من پامو از در یه وجب ببرم بیرون ..اگه به خاطره آبروی خودش نبود دیگه هیچ وقت منو راه نمی داد خونه..اینقدر مادربزرگم غر زد و مامانم با بابام حرف زد تا راضی شد من برگردم خونه اما قسم خورده بود اگه یه حرف اضافی بزنم سرمو ببره...اصلا ازش بعید نبود..همون روز اولی که برگشتم خونه فهمیدم دیگه اون مهتابه قبل نیستم..حالا دیگه اگه یه کلمه اضافی حرف می زدم بابام خرخرمو می جوید..اصلا دیگه از من خوشش نمیامد و بهانه بهتری داشت واسه کتک زدنم..هر بار که بهم می گفت ولگرده هرزه بیشتر از اینکه برگشتم خونه پشیمون می شدم...هیچ ارزشی تو خونه نداشتم مامانم با اینکه یه کم هوامو داشت اما همون دید بابا رو بهم داشت تنها امیدمم انگار از دست داده بودم.. خیلی وقت بود بهرامو ندیده بودم بابا واسه اینکه بیشتر گندش درنیاد جرات نکرده بود بره سراغه بهرام اینا من تو خونه یه کلفت تمام عیار شده بودم که جرات کوچیکترین اعتراض نداشتم..چون فورا بهم می گفتن لیاقتت همینه..بازم تحمل می کردم ارتباطم با بهرام قطع شده بود دلم واسش خیلی تنگ شده بود یاد حرفای قشنگش می افتادم و نمی دونستم گریه کنم یا بخندم..می فهمیدم کاری که کردم اشتباه بوده می فهمیدم نباید به بهرام اجازه دست درازی بدم اما من فقط واسه محبتی که بهم می کرد تسلمیش شده بودم...فقط واسه اینکه اون تنها کسی بود که بهم هدیه می داد...تنها کسی بود که می گفت منو دوست داره...تنها کسی بود که وقتی ناراحت بودم می پرسید چی شده ؟! اینم می دونستم که واسه دله خودش و به خاطر هدفهای خودشه اما بازم واسم خوشایند بود...تا یه ماه بهانه کتک خوردنم همین بهرام بود...از خونه تکون نمی خوردم چون بابا گفته بود اگه پامو ازدر بذارم بیرون آتیشم می زنه...از ترسم جرات نمی کردم برم تو حیاط...بازم تحمل می کردم نمی دونم چرا شاید چون کاری غیر از این نمیتونستم بکنم..اما تحمل منم حدی داشت..
یه شب بابا اعصابش طبق معمول خورد بود و هیچ کس جرات نمی کرد باهاش حرف بزنه من داشتم سفره شام رو پهن می کردم مامان داشت غذا می کشید رفتم تو آشپزخونه دیس غذا رو از مامان گرفتم داشتم میامدم بیرون از آشپزخونه که مریم و مینا داشتن بازی می کردن مریم عروسکشو پرت کرد طرفه مینا ...مینا بلند شد بگیردش منم واسه اینکه به مینا نخورم خودمو سریع کشیدم کنار که دستم خورد به دیوار پشت سرمو دیس غذا از دستم افتاد زمین ...خودم حدس زدم الان چه اتفاقی می افته..مامان وحشتزده اومد و گفت چی کار کردی ؟...برو جارو رو بیار...از ترسم سرمو بلند نمی کردم بابا فریاد کشید مگه کوری ؟ ...پس اون چشای صاب مرده رو خدا واسه چی بهت داده ؟ واسه اینکه بری تو اون باغ ؟ واسه اینکه هرزه گری کنی ؟.. جرات حرف زدن نداشتم...با بغض گفتم از دستم افتاد...بابا دوباره گفت خفه شو...از دستم افتاد!!! مخصوصا انداختیش که منو عصبانی کنی...پدرتو درمیارم...دست و پا چلفتی..آبرومو بردی..همه منو با انگشت نشون میدن بهم..نمی تونم سرمو بلند کنم..با صدایی لرزون که انگار مال من نبود گفتم خودتون باعث شدید...که ای کاش نمی گفتم...چون بابا منتظر بود من چیزی بگم تا دوباره بیفته به جونم..حمله کرد بهم و با کمربندش افتاد به جونم..اینقدر متنفر شده بودم ازش که دیگه دردی حس نمی کردم..مامانم اومد جلو ولی بابام هلش داد و مامانم خورد زمین..مریم و مینا بلند گریه می کردن ...محمد یه گوشه نشسته بود و با ترس به من نگاه می کرد....بابا می زد و حرفهای رکیکشو نثارم می کرد..زیر همون کمربندش قسم خوردم که واسه همیشه برم تا دیگه مایه آبروریزیش نباشم...همسایه ها که به این برنامه هر شب خونه ما عادت داشتن..چند شبی بود که من سوژه خوبی شده بودم هم واسه بابام هم واسه همسایه ها که همشون جمع شن تو پشت بوم و منو نگاه کنن...از همه چی خسته بود..تحملم ته کشیده بود..چقدر کتک چقدر فحش...تا کی می خواست ادامه پیدا کنه...به چه دلخوشی باید تحمل می کردم...کتک خوردنم که تموم شد بابا منو انداخت تو حیاط و گفت همونجا بتمرگ ریختتو نبینم...همه جام درد می کرد و تو دهنم پر خون بود..هیچکس جرات نداشت بهم نزدیک شه و کمکم کنه...حتی مامانم ..تا دو ساعت اونجا افتاده بودم و نمی تونستم تکون بخورم...تا چراغهای اتاق خاموش شد و فهمیدم خوابیدن...با زحمت خودمو کشوندم تو و بی سرو صدا دررو باز کردم رفتم تو اتاقی که بچه ها می خوابیدن...فرصت زیادی واسه جمع کردنه لباس نداشتم ..یه کیف کوچیک داشتم که هر چی لازم بود چپوندم اون تو یه کمی پول توش داشتم..مانتومو انداختم رو دستمو یه روسری هم برداشتم...کفشامو برداشتمو و بی سر و صدا اتاق رو ترک کردم..
ادامه دارد....
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  
میهمان
 
ماه عسل ايراني در دوبي

شراره کاف و فرزاد س در پاييز سال هزار و سيصدو هشتاد بعد از يک دوره ارتباط شورانگيز عاشقانه ازدواج مي کنند .
شراره بيست و يک سال دارد با ابروان باريک و هلالي و چشمان مشکي و درشت .
فرزاد براي زندگي آينده خود نقشه هاي فراواني کشيده است .
روزهايي پر از خوشبختي و لبخندهاي معصومانه شراره در ذهن فرزاد نويد بخش يک زندگي شاد است .
زندگي عاشقانه و بدور از تمام فاکتور هاي منفي آغاز مي شود .
فرزاد براي گذران ماه عسل دوبي را پيشنهاد مي کند و شراره شادمانه مي پذيرد .
000
سردر هتل پنج ستاره دارد .
شراره براي قدم زدن به تنهايي از هتل بيرون مي رود .
فرزاد به علت سردرد در اتاق هتل مي ماند .
شراره با يک زن ميانسال آشنا مي شود.
زن شراره را به يک نوشيدني دعوت مي کند .
کافه مجلل و مملو از دود و آدم هاي لوکس است .
يک ميز از قبل براي زن ميانسال مهربان رزو شده است .
نگاه خيره يک مرد عرب از چند ميز آن طرف تر روي زن و شراره پابت مي شود .
زن نوشيدني را سفارش مي دهد و به شراره لبخند مي زند .
شراره دچار دلشوره مي شود .
زن به پيشخدمت لبخند معني داري مي زند .
نوشيدني نوشيده ميشود .
شراره احساس ضعف و تهوع مي کند .
چشمان مرد عرب برق مي زند .
زن زير بازوان شراره را مي گيرد و او را به سالن پشت کافه مي برد .
مرد عرب از جاي خود بلند مي شود و به راندده خود اشاره مي کند .
شراره گيج و خواب آلود به داخل يک ماشين مرسدس هدايت مي شود .
ماشين با سرعت به سمت شمال غربي شهر حرکت مي کند .
چند برگ اسکناس بين مرد عرب و زن ميانسال مهربان رد و بدل مي شود .
صداي موزيک در کافه طنين انداز ميشود و چند زن مست مي رقصند .
زنان ايراني براي مردهاي عرب .
ماشين وارد پارکينگ خانه اي مجلل مي شود .
شراره همچنان نيمه هوشيار در صندلي عقب ماشين دراز کشيده است .
دو زن يکي عرب و ديگري اندونزيايي شراره را از ماشين خارج و به سمت ساختمان مي برند .
نماي يک اتاق ...
زنان غريبه لباسهاي شراره را با يک دست لباس نيمه عريان زنان رقاص عربي عوض مي کنند .
شراره کم کم به خود مي آيد .
فرزاد در هتل نگران منتظر و دلواپس است .
يکي از زنان غريبه يک ليوان شربت از نوع خاص را به زور در دهان شراره مي ريزد .
شراره تقلا مي کند و يکي از زنان مي خندد .
شراره سست مي شود و دو زن او را آرام به اتاق مجللي که يک تخت خواب بزرگ با پرده هاي تور دوزي شده دارد مي برند .
دو زن شراره را روي تخت که با پارچه از حرير سفيد پوشانده شده مي خوابانند .
.....
مرد سيه چرده و تنومند عرب وارد خانه مي شود .
مرد مست است .
هوا نسبتا تاريک شده است .
مرد عرب با تازيانه به صورت کنيز عرب مي زند و با گامهاي بلند به سمت اتاق شبانه خود و طعمه ايراني اش حرکت مي کند .
...
فرزاد نگران در شهر به دنبال گمشده خود مي گردد .
بغض در گلوي فرزاد گره خورده است .
فرزاد ديوانه وار عشق گمشده اش را جستجو مي کند .
...
مرد عرب با چشمان از حدقه بيرون زده به اندام نيمه لخت شراره مي نگرد .
دستار خود را بر زمين مي اندازد و شراب مي طلبد .
پيمانه را يک جرعه سر مي کشد و آلت برانگيخته خود را نوازش مي کند .
شراره گيج و نيمه هوشيار روي تخت به شهواني ترين حالات خوابانده شده است .
عرب لباس از تن بيرون مي کند .
به سمت تخت مي رود و آرام بر ساق هاي لخت شراره دست مي کشد .
- انتم جميل يا حبيبي ...
دندان هاي زرد مرد عرب از پشت خنده کريه اش نمايان مي شود .
دست مرد عرب از ساق هاي شراره بالا مي رود و از زير لباس ران و باسن او را لمس مي کند .
مرد عرب به روي تخت مي رود و بر لبان پر طراوت شراره بوسه مي زند .
بوي عرق و شراب بيني شراره را مي ازارد .
اسم فرزاد بر لبان شراره مي خشکد .
عرب لباس شراره را به ارامي از تن به بيرون مي کشد .
اندام جوان و برجسته شراره آتش شهوت و خوي وحشي گري عرب را تيز تر و تيز تر مي کند .
مرد عرب با چند سيلي آرام سعي مي کند شراره را کاملا به هوش بياورد .
براي او بازي و کسب لذت از جسم بي تحرک لذتي در بر ندارد .
شراره اسم فرزاد را تکرار مي کند و با چشمان معصومش گيج و مبهوت صورت زشت مرد عرب را نزديک صورتش مي بيند .
عرب پستان هاي شراره را در مشت مي فشارد و زير لب واژه هاي رکيک مي گويد .
دست مرد عرب از روي شکم شراره مي لغزد و و در ميان پاي او توقف مي کند .
شراره تقلا مي کند ولي دست زبر و قوي مرد عرب محکم اندام او را در هم مي فشارد .
مرد عرب تن خود را به روي شراره مي اندازد .
و با لبان پهن و کلفت خود گردن سفيد شراره را مي بوسد .
شراره احساس خفگي مي کند ولي يارايي براي نجات خود ندارد .
مرد عرب نفس نفس مي زند و وحشيانه آلت خود را در مهبل شراره مي لغزاند .
صداي جيغ کوتاه شراره لبخند رضايت عرب را به همراه مي آورد .
مرد عرب وحشيانه تقلا مي کند و اندام دختر ايراني , شراره , در زير توده گوشت سياه و متعفن مچاله مي شود .
مرد عرب عقده هاي تمام نشدني نفرتش از عجم را در زجر دادن شراره باز شده مي بيند و با ضربات محکم دستانش بر ران هاي شراره سعي در شکنجه او دارد .چشمان شراره به سفيدي مي گرايد و نفس هايش منقطع مي شود .
عرب تکان هاي بدنش را تشديد مي کند و رکيک ترين واژه ها را نثار دختر ايران مي کند .
آب دهان عرب بر صورت شراره مي ريزد .
و اندام سياهش پس از چند تکان وحشيانه به روي تن شراره مي افتد .
نفس عميق رضايت از گلوي مرد عرب همراه با بوي گند کثافاتش خارج مي شود .
مرد عرب مي خندد و با دست بر باسن شراره مي زند .
صداي نعره مرد عرب که شراب مي طلبد فضاي اتاق را آلوده تر مي کند و تا صبح شش مرحله ديگر شراره ناخواسته تسليم شهوت سيري ناپذير مرد عرب مي گردد
فرزاد تا صبح در کوچه ها پرسه مي زند و اشک مي ريزد .
و اندام دستمالي شده شراره صبح روز بعد به حرمسراي مرد عرب تبعيد مي شود .
و اينچنين ماه عسل ايراني در دوبي تمام مي شود
     
  
میهمان
 
من زهره هستم 19 ساله ام 2 سالی است که متاهل شدم ولی از همون اول هم شوهرمو دوست نداشتم شوهرم توی نانوایی کار میکنه یک آدم کاملا بی احساس و فقط دنبال پول. هیچ وقت من طعم واقعی عشق و سکس را نچشیده بودم چون اون فقط بعضی شبا اون هم خسته و بی حوصله توی رختخواب به زور کیرشو نیمه راست میکرد و فقط چند ثانیه کوتاه بدون مقدمه کارشو میکرد و میخوابید ورفع تکلیف میکرد برای همین من همش چشمم دنبال مردای دیگه بود هر کی نگاهم میکرد بهش راه میدادم شوهرم با پسر صاحب کارش خیلی صمیمی بود حتی به اونجا رسید که پسره رو میفرستاد خونه دنبال من تا با ماشینش منو برای خرید یا کارهای دیگه ببره.اون پسره هم یعنی علی19 ساله است از همون اول به من یه جور دیگه نگاه میکرد من هم باهاش خیلی خوب برخورد کردم خیلی شیطون بود معلوم بود از اون پسراییه که خواب و خوراک واسه دخترا نزاشته قد بلند و هیکلی طوری که منو با یه دستش می تونست بلند کنه یه روز که واسه خرید منو برده بود بالاخره حرف دلشو زد گفت می خوام به یک چیز اعتراف کنم گفتم چی گفت تو خیلی خوشگلی منم خودمو جمع و جور کردم اخمامو کشیدم تو هم. گفت حیف که شوهر داری وگرنه … گفتم وگر نه چی ؟ گفت هیچی خیلی دلم میخواد ببوسمت چون خیلی دوستت دارم هیچی نگفتم و اون روز گذشت تا اینکه یه روز که واسه ناهار اومده بود با شوهرم خونه من خیلی بهش نیگاه کردم و بهش لبخند زدم .تو یک فرصت که شوهرم رفت دستشوئی اومد تو آشپزخونه منو از پشت گرفت و یه بوسه محکم از لبم گرفت و گفت خیلی با حالی . می خواستم جیغ بزنم ولی جلوی خودمو گرفتم احساس لب مردونش رو لبام یک حس خوبی بهم داد که تا الان تجربه نکرده بودم.وقتی دوباره میخواستم برم تو اتاق که شوهرم با علی نشسته بود می ترسیدم و خجالت می کشیدم اون شب تا صبح به فکرش بودم شب بعدیش واسه اینکه دوباره ببینمش به شوهرم گفتم فردا میخوام برم دکترساعت 10 نوبت دارم .گفت علی رو میفرستم بیاد دنبالت گفتم اون بیچاره چه گناهی داره تازه فردا من یکی دو ساعتی کارم طول میکشه اون هم ممکنه از کارش بیافته. گفت نه تو کاریت نباشه اون با مرام تر از این حرفاست. تو دلم گفتم اره جون ننت اگه بدونی…فرداش علی اومد دنبالم. تو ماشین بهم گفت دستت درد نکنه از اینکه منو به آرزوم رسوندی گفتم چی گفت بوسه از لبات. من رفتم دکتر در حالی که همه حواسم به اون بود که بیرون منتظرم بود وقتی از مطب اومدم بیرون به علی گفتم چند دقیقه صبر کنه تا من آمپولمو بزنم بهم گفت ولش کن بیا بریم من خودم بلدم. اولش فکر کردم شوخی میکنه ولی دیدیم خیلی جدیه. دلو به دریا زدم و رفتیم خونه. گفت کو اون آمپولت بهش نشون دادم گفت خوب بخواب تا بزنم ضربان قلبم تندوتند میزد گفتم بزار من الکل بیارم الکلو آوردم و رو تخت خوابیدم اون هم رو تخت بالا سرم نشست دامن و شرتمو یه کم دادم پایین با پرروئی گفت بده پائین تر یه ذره دیگه دادم پاین تر. بعد گفت اصلا ولش کن دامنو کلا بده بالا بعد خودش دامنو کلا داد بالا پاهای لخت من همش دیده شد گفتم عوضی چه کار میکنی_ گفت آروم باش می خوام آمپولتو بزنم اصلا اگه می خوای نزنم بعد آروم شدم یواشکی گفت وای چه کونی چی میکنه وحید دستشم رو باسنم کشید گفتم چی گفتی گفت هیچی اندامت خیلی قشنگه. می دونستم که امروز همون روزیست که….امپولو زد و با دستای بزرگش باسنمو مالوند منم سرم رو به زمین بود و هیچی نگفتم یواش یواش پر رو تر شد و جفت دستاشو رو باسنم گذاشت و با حالت خاصی می مالوند شهوت سر تا پای وجود منو گرفته بود شرتمو از پام در آورد باز هیچی نگفتم باسنمو غرق بوسه های ریز کرد زبونشو رو کسم و روی سوراخ کونم میکشید منو بلند کرد و بالا تنه ام را هم لخت کرد من لخت لخت بودم خودش هم لخت شد.با دیدن کیرش وحشت زده شدم سینه هامو خورد بعد لباش رو رو لبام گذاشت و اونقدر خورد که من هم باهاش همراهی کردم محکم بغلش کردم و زبونمون تو دهن هم بود بعد ازم پرسید منو دوست داری ؟سرمو به علامت آره بالا آوردم. گفت پس هر چقدر درد کشیدی به خاطر من تحمل کن سرشو گذاشت لای پام و کسمو خورد آه ونالم بی اختیار شروع شد با دستام سرشو فشار میدادم هی میگفتم علی یواش تر اون هم هی می گفت جووون چقدر خوش مزس. همزمان انگشتش هم کرد تو کسم و میچرخوند آب از کسم راه افتاد. منو بغل کرد عین اینکه یه بچه کوچیک رو بلند کرده و دو تا بالش گذاشت زیر شکمم و منو خوابوند رو تخت خودش آمد روی من نشست و سر کیر بزرگشو مدام به کسم میمالوند دیوونه شده بودم خودمو به عقب حل میدادم تا کیرش بره تو ولی اون صبرش خیلی زیاد بود همین موقع موبایلش زنگ خورد وحید شوهرم بود پرسید چی شد؟ علی گفت هیچی تازه سرم بهش وصل کردن تو در مانگاهیم. گوشی رو قطع کرد واومد روم بالاخره فرو کرد و فشار دادنش همانا جیغ زدن من هم همانا ولی ول کن نبود مدام فشارو بیشتر میکرد از ته دل جیغ می زدم جیغ که نه فریاد می کشیدم ولی ازش نمی خواستم در بیاره چون می خواستم دردو تحمل کنم .چند بار در آورد و دوباره گذاشت وبا هر فرو کردنش یه داد بلند میکشیدم باور کنید اشک از چشم اومده بود ولی تحمل میکردم صورتم از اشک خیس بود بعد از مدتی دردش کم شد و تلمبه میزد دوباره حشری شده بودم توی نیم ساعتی که تو کسم بود 2 بار ارگاسم شدم همزمان با کردن کسم دو انگشتش تو کونم میچرخوند بعد از کسم کشید بیرون و کیرش که به اندازه همه باسنم بود را با دست گرفت و چند تا ضربه رو باسنم با کیرش زد یه تف گنده رو کونم انداخت و سر کیرشو کرد تو کونم عجیب بود سرش که رفت درد نداشت ولی وقتی بیشتر کرد تو دادم در اومد هر چند نایی برای داد زدن نمونده بود منو بغل کرد و برد جلوی میز آرایش دستام رو میز و پاهام رو زمین کیرشو فرو کرد عقبم این بار دردش کمتر بود و قسمت بیشتری از کیرش داخل رفت تلمبه زد و در اورد کونمو رو به آینه کرد تا دسته گلشو ببینم یه سوراخ گنده و سرخ منو گذاشت رو میز و به پهلو خوابوند پاهامو روی هم گذاشت و خودش از پایین کیرشو کرد تو کسم و با دستاش سینه هامو میمالید تلمبه تند تر شد و نعره علی یک دفعه بلند شد و من هم با نعره علی بدنم لرزید و کاملا ارضا شدم و اولین بار ارگاسم کامل را تجربه کردم وقتی رفتم حموم نزدیک نصف لیوان از کسم منی علی بیرون اومد!الان 2 ماه از موضوع گذشته و ما بار ها با هم سکس داشتیم ولی هیچ وقت به سکس اول نمیرسه با اینکه هر بار ارضائ کامل شدم. وحید شوهرم هم از موضوع بو برده ولی چون ضعف داره هیچی نمی گه. یک بار ازم پرسید می خوام طلاقت بدم گفتم چرا گفت چون منو تو رابطه خوبی نداریم و… من که علی بهم گفته بود که تا 10 -15 سال دیگه نمی خواد ازدواج کنه و از طرفی هیچ وقت تشنه سکس نمیموندم به وحید گفتم نه من از همین اوضاع راضی ام فقط میخوام یک کم آزاد تر باشم گفت مگه از این آزادتر هم میشه؟! گفت هر کاری می خوای بکن ولی کاری نکن که آبروی من بره چون اون وقت مجبورم طلاقت بدم وحید از وقتی بو برده دیگه علی رو نمیاره خونه و حتی هفته ای یک بار هم حد اقل احتیاج خودشو تو رختخواب بر طرف نمی کنه علی هم قول داده تا هر وقت من بخوام مال من باشه هر چند می دونم اون با چند نفر دیگه هم هست ولی همین که به زبون میگه فقط مال منه کافیه !
     
  
میهمان
 
پنج سال ازازدواج من و مینا می گذشت.موقع ازدواج من 24ساله و مینا 20 سالش بودو در این مدت زندگی جنسی خوبی داشتیم.از سه سال پیش ما مقیم آمریکا شدیم. مینا از یک خانواده کاملا سنتی بود.و اغلب اوقات موقع بیرون رفتن مانتو روسری می پوشید.تو خونه هم وقتی دوست یا آشنایی می اومد از این خصلت لباس پوشیدن دست بر نمی داشت.بعد ازمهاجرت به آمریکا و دیدن آزادی که در آن کشور مردم از ان لذت می برن منم سعی کردم که یه جوری خودمو مشغول کنم وشروع کردم به وب گردی و جستجو در سایتهای سکسی.کارم به جایی رسید که به مینا پیشنهاد دادم که بیا و بذار ازت چند تا عکس بگیرم و بذاریم تو یکی از این سایتها.اصرار از من و پاسخ منفی دادن از مینا .اما خب یه چیز خوبی که رخ داده بود این بود که وقتی سکس می کردیم و از مینا می خواستم عکس لختش را تو سایتی بذارم سریع کسش خیس می شد.فهمیدم که مینا هم بهد از این همه مدت بدش نمی یاد که مردهای دیگه بدن برهنه اش را ببینند.بالاخره یک روز تصمیم گرفتم که برای رسیدن به هدفم حساب شده عمل کنم.سالگرد ازدواجمون نزدیک بود.به مینا گفتم نظرت چیه چند روزی بریم مسافرت با کشتی روی دریای کارائیب.اون خیلی خوشحال شد و من هم دست بکار رزرو هتل در جمهوری دومنیکن شدم.هتلی را انتخاب کردم که زنان و مردان بصورت برهنه و نیمه برهنه رفت و آمد می کردند
خلاصه هرچه به تاريخ مسافرت نزديک مي شديم هيجان من هم بيشتر مي شد وهرروز به مينا سفارش مي کرم که وقتي مي خواهيم بريم سعي کن اين مانتو واين جورچيزها را نياري که اونجا خيلي ضايع است.البته اولش قبول نمي کرد ولي وقتيي بهش گفتم آخه کي اونجا ما رو مي شناسه که تو نگراني نکنه تورا ببينه.بالاخره قانع شد .وقي خيالم از بابت مينا راحت شد يه روز توراه برگشت به خونه به يکي ازفروشگاههاي فروش لبس رفتم و چند تا مايو واسه مينا خريدم.وقتي مينا اونا رو ديد گفت:مگه مخت تکون خورده مرد من عمرا اينا رو بپوشم.
گفتم:خانم نکنه وسط خلق الله ميخوايين با مانتو شلوار تشريف ببرين دريا.مينا واسه يه بار هم که شده بذار حس کنيم که اونجوري که دلمون مي خواد بگرديم.خلاصه سرتونو درد نيارم بالاخره وقت سفر رسيدو ما بعد ار يک پروازه پنج ساعته به مقصد رسيديم .فاصله فرودگاه تا هتل هم حدودا نيم ساعت با تاکسي طول کشيد.بعد از اين که وارد اتاقمون شديم به مينا گفتم بيا يه سري به اطراف بزنيم ببينيم اوضاع از چه قراره.وقتي کنار ساحل راه مي رفتيم شگفتي,نگراني وحيرتي رو که مينا از ديدن زنهاي نيمه عريان و با لياس شنا به دچار شده بود نمايان بود.من از فرصت استفاده کردم و گفتم ببين اصلا کسي کار به کسي داره.گفتم اينقدر آدم اينجا ريخته که سگ صاحابش رو نمي شناسه.با اين حرف من چهره مينا آروم تر شد.وقتي به اتاقمون برگشتيم به مينا گفتم ديدي کسي به کسي نبود.خب حالا چرا تولباس راحتر نمي پوشي.مينا از بين اون لباسها يه شورت تا بالاي زانو ويه تي شرت پوشيد ودوباره به کنارساحل بازگشتيم.البته ناگفته نماند درکوله پشتي کوچکي که فراهم کرده بودم يه شرت وکرست واسش گذاشتم.با اينکه مينا لباسهاي معمولي پوشيده بود اما نگاههاي هيز مردان برروي بدنش محسوس يود.حس کردم که مينا داره به من نگاه مي کنه تا ببينه من چي مگم.منم که ازخدا خواسته خودم رو زدم به نفهمي.همينطور که کنار ساحل راه مي رفتيم واسه اين که مينا آسوده تر بشه يه جاي خلوتي رو پيدا کردم وبه مينا گفتم بيا اينجا حوله هامونو پهن کنيم.جاتون خالي چاهي و بيسکويت را که با خودمون آورده بوديم خورديم.مينا خيلي خوشحال بود .به مبنا گفتم نظرت چيه که تني به آب بزنيم.
مينا گفت:آخه علي آقاي پرفسور مگه من با خودم لباس شنا آوردم که اين حرف را مي زني.
من گفتم:عزيزم فکرش رو کردم اينهاش اينم شرت وکرست شناي تو همسر گلم.
گفت:علي آخه من چطوري اينو بپوشم.انگار که اصلا چيزي نپوشيدم.
گفتم:عزيزم واسه همينه که من اين جاي دنج را انتخاب کردم که کسي زياد مزاحم ما نشه.
مينا يه خورده به دور و بر خودش نگاه کردوگفت:امان از دست تو.
خلاصه مينا پاشد ورفت تو کيوسک رختکن کنار ساحل ولباسش را عوض کرد.
وقتي اومد کنار من صورتش گل انداخته بود ولي من با کمي شوخي وآب پاشي به سر و صورتش سعي کردم که محيط را واسش راحتتر کنم.
کم کم برتعداد جمعيت کنار ساحل افزوده شد وبدنبال آن تعداد زنان نيمه لخت(سينه لخت)وکاملا برهنه نيز در اطراف رفت و آمد مي کردند.
مينا وقتي اينا رو ديد از اون حالت ترس توام با خجالت خارج شده بودوخيلي راحت دست در دست هم در آب راه مي رفتيم.وفتي ازکنار مردان کنار ساحل ي گذشتيم يک لحظه نگاه سنگين اونا را بر روي شايد تنها زن غير سفيدپوست حس مي کردم.
خلاصه روزهاي بعد مينا در پوشيدن بکيني خيلي راحت تر بودوبا زنان و مرداني که در کنار ساحل بودند به راحتي و بدون هيچ خجالتي صحبت مي کرد.در اين بين دوتا جوان بريتانيايي بودند که وقتي فهميدند که ماايراني هستيم خيلي خوشحال شدند چون قبلا تو يه شرکت انگليسي تو تهران کار مي کردند ودر ضمن بيغيرتا با اينکه چند سالي بود که از ايران رفته بودند ولي خب فارسي را خوب حرف مي زدند.آشنايي با اونا ما را ياد وطن انداخت.درروز چهارم بعد از شنا کنار ساحل درازکشيده بوديم و داشتيم حمام آفتاب مي گرفتيم و مينا هم روي شکمش خوبيده بود و کون گردو قلمبه اش را درمعرض ديد شناگران قرار داده بود.
مينا بهم گفت:يه خورده کرم ضدآفتاب به کمرم بمال که پوستم نسوزه.منم ازخدا خواسته سگک کرستش را باز کردم که راحتتر بتونم کمرش را روغن مالي کنم وقتي کارم تمام شد مينا گفت:خب حلا کرستم را ببند.گفتم بابا ول کن کرست ميخوايي چکاربذار اين هلوهات يه کم آفتاب بخورن.
مينا با دلخوري گفت:تورا خدا نه زشته يکي مي بينه.
گفتم:کي مبينه آخه.
گفت:اون دوتا جوان انگليسي.
گفتم:اونا که الان دو روزه که پيداشون نيست,معلوم نيست شايد برگشته باشن.راحت برگرد ونگران نباش.مينا با اخم روشو برگردوند و نشست و دستهاشو رو سينه هاش گذاشت اما بعد از مدتي وقتي کسي بهش نگاه نمي کنه دستهاشو برداشت و باهم پاشديم راه افتاديم.ديدن زنم بدون کرست و نگاه مردان بر سينه هاي خوش فرمش باعث راست شدن کيرم شد.
مينا درحالي که لبخندي بر لب داشت گفت:انگار بدت نمي ياد مردا به بدن لختم نگاه کنن.ولي علي خودمونيم ها کسي به کسي نيست و من بيخودي اينقدر ترس و واهمه داشتم.
يک ساعتي از راه رفتن ما کنار دريا مي گذشت و حسابي شلوغ شده بود.کنار ساحل جاي سوزن انداختن نبود.به مينا گفتم نظرت چيه يه خورده بريم تو آب.اونم ازخدا خواسته به طرف دريا دويد و بيست دقيقه اي تو آب بوديم و بعد به جاي خودمون برگشتيم که در اين هنگام چشم مينا به اون دوجوان انگليسي افتاد و گفت علي بده يه چيز رو سينه ام بندازم.گفتم حوصله داري مطأن باش که تورا ديد زدن پس نيازي نيست که خودتو بپوشوني.مينا دستهاشو دور سنه اش حلقه کرد و دو تا جوونا هم مستقيم اومدن کنارمون نشستن و شروع به احوال پرسي کردند.صحبت هامون گل کرده بود که اونا گفتن نظرتون چيه که بريم با هم شنا. من و مينا از خدا خواسته پاشديم . کنار هم تو ايستاده بوديم که اونا شروع به پاشيدن آب کردند.مينا و من هم شروع به آب پاشي کرديم .آب بازي ما يک ساعتي طول کشيد و مينا اينقدر تو فکر بازي بود که از تماس دست اين دو جوان به بدنش در حين بازي اصلا اعتنايي نمي کرد.وقتي حسابي خسته شديم دست در دست هم چهار تايي به آب ميوه فروشي کنار ساحل رفتيم.وبعد از اون هم براي خوردن نهار به رستوران رفتيم.چهار روز بعد هم بهمين صورت گذشت و مينا بين ما با سينه هاي لخت اين ور و اونور مي رفت و گاه گداري هم وقتي کنار ساحل بوديم وبا اجازه من انگليسيهابه کمر و سينه هاي مينا کرم آفتاب مي ماليدند.
وخلاصه بعد از دوهفته ما دو روز زودتر از انگليسيها به خونه برگشتيم. در کل مسافرت خوبي بود و طي اين مدت من و مينا چيزهاي جديدي را در ارتباطتمون ياد گرفتيم که بعدها زمينه ساز اتفافات ديگري شد که انشا الله سر فرصت براتون خواهم گفت.
     
  
مرد

jems007
 
و اما داستان مینا خانم




سلام من مينا هستم تنها عمه‌ام زني 55 ساله و بسيار زيباست كه بيشتر از 25 سال است كه در اروپا و امريكا و... زندگي مي‌كند و در سايه ثروت كلان و به مدد انواع و اقسام جراحي‌هاي زيبايي آن هم در كلينيك خودش در نيويورك نسبتاً جوان و بسيار زيبا و خوش‌اندام مانده و در حال حاضر با مردي پولدار و مصري‌تبار در استراليا زندگي مي‌كند. چندي قبل عمه‌ام پس از سالها به هواي روزهاي خوش جوانيش به ايران و آن هم جنوب آمد و در خانه من ساكن شد و در تمام دو هفته‌اي كه نزد من بود بيشتر اوقاتمان را با هم و به تفريح و مي‌گذرانديم. عمه منيژه از آن زنان خونگرم و بسيار شهوتي است كه از 14 سالگي رابطه با مردان را شروع كرده و به قول خودش تا چند سال پيش در سكس خودش را خفه مي‌كرده تا اينكه با تاجري انگليسي ولي مصري‌تبار به نام خالد آشنا مي‌شود كه از عشق و سكس عمه را سيراب مي‌كند. چند شب پيش در حالي كه لخت در آغوش عمه منيژه خوابيده بودم و نوك پستانهايش را مك مي‌زدم و انگشتانم را در كس و كون او فرو مي‌بردم او از خاطرات خوش سكسي‌اش در اوان جواني و در قبل از انقلاب تعريف مي‌كرد. بهتر است از زبان خودش بشنويم:
ـ زماني كه سيزده ساله بودم به واسطه شغل پدر كه كارمند عاليرتبه شركت نفت بود در يكي از بهترين مناطق سازماني اهواز زندگي مي‌كرديم كه بيشتر همسايگانمان را كارمندان مجرد و يا خانواده‌دار انگليسي تشكيل مي‌دادند. در جشن تولد 14 سالگي‌ام چندتا از دوستان انگليسي پدرم كه در بين آن‌ها دو افسر نيروي هوايي امريكايي هم بودند، حضور داشتند كه يكي از اين افسران قدبلند و جذاب به نام تامس كه به عنوان نيروي آموزشي در يكي از شهرهاي خوزستان مأموريت داشت سخت توجه مرا به خود جلب كرد جوري كه اجازه دادم مرا در آغوش بگيرد و با من برقصد و در حين رقص با جملات عاشقانه قلبم را بلرزاند و شايد باور نكني كه تنها دو شب بعد آن هم در يك قايق بر روي كارون خودم را به او تسليم كردم و چه لذتي داشت وقتي هر دو لخت در آن قايق با هم خوابيديم و او كه به قول خودش مجذوب اهميت بكارت در فرهنگ ما بود در چند دقيقه بكارتم را ربود و در طول دو هفته‌اي كه در اهواز بود كمتر روزي بود كه سه يا چهار بار مرا به اتاق خودش در مهمانسرا نكشاند و وحشيانه مرا نگايد و چه لذتي مي‌بردم زير دستان پرقدرتش و آن لحظه‌اي كه كيرش را تا ته توي كسم فرو مي‌كرد و با چند كلمه فارسي كه ياد گرفته بود مي‌گفت: مي‌خوام لذت ببرم... خيلي... خيلي... اگه جنده بودي بهتر بود... و وقتي مي‌پرسيدم: چطور؟ مي‌گفت: هر كاري باهات مي‌كردم. و واقعاً كه اين كار را كرد و در شب آخر دو بار از كس منو گاييد و يك بار هم كيرش‌رو تو دهنم فرو كرد و از دهن منو گاييد و آخر شب هم بالاخره وحشيانه به جون كونم افتاد. سرم را درون بالش فرو برده‌بودم و در حالي كه از شدت درد در حد شكنجه به خود مي‌پيچيدم و دست و پا مي‌زدم تامس با كيف و آخ و اووخ كير كلفتش را بيشتر و بيشتر توي كونم فرو مي‌كرد و با شهوت ناسزاهاي ركيكي به زبان انگليسي نثارم مي‌كرد و قهقهه مي‌زد و بالاخره آبش را درون كونم خالي كرد و كنار هم دراز كشيديم. نمي‌دانم چند ساعت خواب بودم كه با دوباره فرو رفتن كير تامس در كسم بيدار شدم و متوجه شدم نزديك ظهر است. وقتي تامس ارضا شد مرا خسته و درب و داغون و كون‌پاره به استخر مهمانسرا برد. در آنجا مادرم را ديدم كه همراه چند تا از همسايه‌هاي انگليسي‌مان مشغول شنا بود و مرتب در آغوش دو سه تا از مردها مي‌لغزيد و كيف مي‌كرد. بعدها متوجه شدم دو هفته هماغوشي من با تامس بهاي گرفتن گرين كارت توسط تامس براي خانواده‌ام بود و جالب اينكه ويزاي من و برادرم يعني پدر تو هنوز نرسيده بود كه پدر و مادر عازم امريكا شدند و مرا به دست پدرت سپردند كه او هم در دانشگاه آبادان درس مي‌خواند و هم تازه با مادرت كه دختر يكي از خوانين عرب منطقه بود ازدواج كرده بود و طبيعي بود كه مرا به حال خودم رها كند من در خانه ويلايي خودمان در اهواز ماندم و همدمم خاله شد كه از بدو تولد در خانه ما بزرگ شده بود و تا به خود بجنبم به يك جنده تمام عيار بين كارمندان خارجي شركت نفت تبديل شده بودم و بيشتر شبها در رستورانهاي ساحلي شركت و در آغوش مردان متعدد مي‌رقصيدم و تنم را مفت در اختيارشان مي‌گذاشتم. چه عطش سيري‌ناپذيري در سكس داشتم و گويي هيچ كيري مرا ارضا نمي‌كرد تا يك شب كه با يك افسر امريكايي سياهپوست آشنا شدم. او هنگام رقص در ساحل رودخانه تنگ در آغوشم كشيد و بدن سفيد و ظريف مرا بين بازوان و سينه قوي و پرمو و سياه خود مي‌فشرد و در حالي كه خودش تنها يك شورت به پا داشت در حين رقص تكه تكه لباسهايم را در آورد و در كمتر از چند دقيقه لخت لخت در آغوشش مي‌رقصيدم و مست از مشروبي كه خورده بودم غرق لذت بودم كه جيم(همان سياهپوست) كيرش را از شورتش بيرون كشيد و وادارم كرد زانو بزنم و كيرش را روي صورتم ماليد با ديدن آن كير كلفت و سياه و دراز كپ كردم و جيم وقتي چند بار آن را روي صورتم ماليد كير به آن گندگي را توي دهنم فرو كرد و مجبورم كرد ساك بزنم كاري كه تا آن روز نكرده بودم و خودش كمكم كرد تا اين كار را راحت انجام دهم... چند دقيقه بعد مرا روي زمين خواباند و لنگهايم را بالا برد و كيرش را دم كسم گذاشت و كمي روي دهانه كسم مالوند و بعد با يك ضربه آن را تا ته كسم فرو كرد كه از شدت درد جيغ كشيدم و وقتي جيم با كيرش توي كسم تلمبه مي‌زد همان دردي را احساس مي‌كردم كه آن شب وقتي تامس كونم را پاره كرد. تا خود صبح همان كنار رودخانه در آغوش جيم بودم و او يا مرا مي‌گاييد و يا با دستان قدرتمندش آن چنان پستونامو چنگ مي‌زد كه از شدت درد مي‌خواستم بميرم. زماني ويزاي من رسيد كه بيشتر شبهايم را در آغوش جيم و يكي از دوستان انگليسي‌اش مي‌گذراندم. روزي كه آماده رفتن بودم حالم به هم خورد و در درمانگاه متوجه شدم حامله هستم اول وحشت كردم اما بعد از فكر اينكه يك بچه سياه به دنيا بياورم كيف مي‌كردم و به اصرارهاي پدر و مادر اهميتي ندادم و به بهانه درس و عشق به اينجا ماندم. اما جيم به زور وادارم كرد سقط جنين كنم و به عشقبازي همزمان با دو يا سه مرد عادتم داد و خيلي زود به رقاصه و روسپي ميخونه‌هاي پاتوق خارجي‌ها تبديل شدم. برادرم آنچنان گرم درس و زندگيش بود كه خبر از حال و روز من نداشت تا اينكه براي فروش خانه به اهواز آمد و خيلي زود فهميد آن روسپي محبوب و معروف آغوش خارجي‌ها خواهرش مي‌باشد. اول شوكه شد و وقتي به خود آمد خانه را فروخت و نيمي از پولش را به من داد و خود به آبادان برگشت و خاله را هم با خود برد. با آن پول خانه كوچكتري در يكي از محله‌هاي حاشيه‌اي اهواز خريدم و همچنان در آغوش انگليسي‌ها مي‌لوليدم تا يك شب كه يكي از اين مردان دو نفر مهمان با خود آورده بود تا هر سه نفر از تنم لذت ببرند. آن دو نفر ايراني بودند و باورت مي‌شود بعد از هشت سال جندگي اولين بار بود كه مي‌خواستم با يك ايراني عشقبازي كنم و شايد باور نكني كه اولين شبي هم بود كه در ازاي پيشكش كردن تنم به من پول مي‌دادند. وقتي با تعجب به يكي از آن‌ها گفتم: اين پول براي چيه؟ گفت: مگه تو جنده نيستي؟ جا خوردم و قهقهه‌اي زدم و گفتم: جنده؟... نه،‌ من فقط از اينكه همه جوره گاييده بشم كيف مي‌كنم. آن مرد خنديد و گفت: خب اين جندگيه احمق! اقلاً پول تنتو بگير. و چقدر آن شب احساس حقارت كردم طوري كه روز بعد پيشنهاد آن مرد را براي رفتن به همراهش به تهران پذيرفتم و با او به تهران رفتم كه در آنجا مرا به خانه‌اش برد و متوجه شدم زن و بچه‌اش را در يك حادثه از دست داده و صاحب يك رستوران بزرگ است. او مرا در خانه خود نگه داشت و اجازه نداد جز با خودش با كسي رابطه داشته باشم. پول و طلا و لباس بود كه به پايم مي‌ريخت. اما بعد از يك مدت انگار كسم مي‌خاريد و كير بهروز برايم كافي نبود كه وقتي به يك سفر چند روزه رفت يك شب به رستورانش رفتم و دوتا از دوستانش را كه هنرپيشه سينما بودند به خانه آوردم و تا صبح اجازه دادم آنقدر از كس و كون منو بگايند تا كاملاً جر خوردم و انگار كس و كونم پاره شده بود و البته دلي از عزا در آوردم. دو روز بعد وقتي براي خريد به سوپرماركت محله رفتم با ديدن هيكل تنومند سعيد فروشنده باز كسم به خارش افتاد و چند دقيقه بعد در اطاق طبقه بالاي فروشگاه زير بدن سعيد مشغول حال كردن با كير كلفتش بودم كه رابطه سكسي‌ام با سعيد حتي بعد از آمدن بهروز و به دور از چشم او ادامه داشت. و سعيد بيشرمي را به جايي رساند كه دوتا از دوستانش را هم دعوت كرد و چند جلسه سه‌تايي با هم ترتيبم را مي‌دادند و جالب اينكه سعيد مي‌نشست و در حالي كه سيگار مي‌كشيد و كيرش را در دست مي‌گرفت از تماشاي گاييده‌شدنم اونم از كس و كون با هم توسط دوستاش كيف مي‌كرد و وقتي كار اونا تموم مي‌شد جلو مي‌اومد و مي‌گفت: لنگاي اين جنده‌رو بدين بالا تا خودم حسابي جرش بدم. و من چه كيفي مي‌كردم وقتي منو جنده و هرزه و روسپي خطاب مي‌كردند. مدتي سرد شدم و اين ايام مصادف با روزهاي انقلاب بود. در اوج ناآرامي‌ها بهروز منو روانه اهواز كرد و خودش رستوران را فروخت و به خارج از كشور رفت. به خانه خودم رفتم و با پس‌اندازي كه داشتم و فروش طلاهايم طبقه پايين منزل را تجاري كردم و اجاره دادم و خودم در تنهايي و انزوا زندگي مي‌كردم تا اينكه برادرم يعني پدرت به سراغم آمد او گمان مي‌كرد كه من در اين سالها زن بهروز بودم و حالا او مرا رها كرده و رفته. چيزي نگفتم. تا اينكه جنگ شد و خبر مرگ ناگهاني پدر و مادرم به ما رسيد و من و برادرم با هزار بدبختي براي آوردن جنازه‌هايشان به امريكا رفتيم و من كه براي خرج اين سفر مجبور به فروش خانه و مغازه‌ها شده بودم بعد از تحويل جنازه خشك شده پدر و مادر كه 5 ماه در سردخانه‌ آنجا مانده بود به برادرم گفتم من نمي‌آيم و ماندم و شدم تنها وارث خانه بزرگ و مجلل و رستوران بزرگ آن‌ها. نمي‌دانم چرا ديگر هوس سكس نداشتم. به دنبال كسب و كار و افزايش معلوماتم رفتم و يك كلينيك زيبايي راه انداختم كه درآمد خوبي برايم داشت و سفرهاي متعدد به اروپا. در يكي از اين سفرها به جرالد برخوردم مهندسي انگليسي كه سالها پيش در اهواز يك هفته با او سكس داشتم. اما اينك خود داراي يك كمپاني روغن ترمز بود و مردي جاافتاده و جنتلمن و از اينكه مرا هم زني موفق در كار مي‌ديد ابراز خوشحالي كرد و خيلي زود به عنوان يك دوست خوب نقش چشمگيري در پيشرفت‌هاي كاريم داشت. چند وقتي در انگليس بودم تا اينكه در جشن افتتاح يكي از شعبات شركتش بعد از چند سال مجدداً مشروب زيادي نوشيدم و نتوانستم جلوي خودم را بگيرم ودوباره شهوت در دلم زبانه كشيد و با يكي از شركاي جرالد به آپارتمانش رفتم و يك روز تعطيل كامل را در آغوش او گذراندم و شايد براي اولين بار بود كه در سكس آن هم تنها با يك نفر به ارضاي روحي جسمي كامل رسيدم و آن مرد همين خالد مصري است كه خيلي زود مرا با خود به استراليا برد و نگذاشت دوباره به اوضاع سابق برگردم.
وقتي حرفهاي عمه تمام شد او را تنگ در آغوش گرفتم و آنقدر كس همديگر را ليس زديم تا هر دو ارضا شديم و من مانده بودم كه خالد چه كيفي مي‌كند با اين كس تنگ عمه 55 ساله‌ام.



شاهین اصفهان
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
ندا



سلام من محسن هستم


يك دختر عمو دارم كه اسمش ندا هست اون يك سال از من كوچكتره .من چند روز مونده بود به عيد 85داشتم توي اينترنت ميچرخيدم . من عضو يك گروه ياهو كه سكسيه هستم و در اون داشتم دور ميزدم كه يك دفعه عكس دختر عمه مو ديدم كه عضو اون گروه هست اي دي اونو ديدم مطمئن شدم كه خودشه من تا حالا اونو لخت كامل نديده بودم و وقتي ديدمش تعجب كردم . من قبلا نميدونستم كه اون اهل اين كارا هست ولي بعد از اينكه اون عكسو گرفتم يك تصميم هاي گرفتم . با يك آي دي ديگه با اون چت كردم تا اون منو نشناسه و با اون خودموني شدم و از سكس ازش پرسيدم و جواباي باحالي ميداد و من هم حال ميكردم كه چنين دختر عمه اي دارم . خلاصه يه چند روزي گذشت و عيد اومد .روز اول عيد من رفتم خونه ي مادر بزرگم كه اونا اومده بودن با برادر ندا (محمد كه هم سنه منه) رفتيم بيرون يه دوري زديم و اومديم خونه ديديم كسي خونه نبود جز مادر بزرگ و پدر بزرگم محمد گفت بريم خونه ي ما منم گفتم باشه رفتيم خونشون . من گفتم نهار نخورديم يه چيزي بيار بخوريم محمد رفت تو يخچال ديد چيزي نبود من بهش گفتم بورو از بيرون بگير بعد اون رفت از اون پرسيدم كي ميايي گفت حدود نيم ساعت ديگه اون رفت بيرون منم رفتم پايه كامپيوتر داشتم تو كامپيوتر دور ميزدم كه يكدفعه عكس ندا رو توش پيدا كردم البته با مانتو و با حجاب وبا دوستاش بعد ياد چند روز پيش افتادم كه عكس اونو با اون هيكل خوش اندام و لخت ديدم من زود رفتم در كشوش و بعد در كشوشو باز كردم و كرست و شرتشو ديدم يكدفعه كيرم بلند شد مي خواستم باهاشون حال كنم كه گفتم زشته دوباره رفتم پايه كامپيوتر ديدم يكي زنگ ميزنه رفتم در رو باز كردم ديدم ندا با مامان جونش اومدن خونه .من وقتي عمه مو ميبينم يكدفعه حالم عوض ميشه چون اون با من يك طوري رفتار ميكنه(ميخاره) و همش به من ميگه كي ميخام ندا رو برا تو خاستگاري كنم خلاصه اومدن تو لباسشونو در آوردن و اومدن بيرون من كه پشت كامپيوتر بودم دبدم يكدفعه ندا اومد پيش من عمه من هم رفت تو آشپزخونه كه نهار درست كنه از من پرسيد نهار خوردي من گفتم نه و بعد بهش گفتم محمد رفته بيرون غذا بياره تو غذا درست نكن به محمد زنگ بزن بگو دوتا ديگه بگيره بعد عمم اومد تلفن كه پيش كامپيوتر بود بگيره به ندا گفت برو كنارمحسن بشين من ميخام اينجا بشينم (آخه دوتا صندلي بيشتر نبود) بعد اون اومد كنار من من هم كيرم يكدفعه بلند شد ندا اومد كنار من نشست آخ چه كوني داشت اون متوجه كير من شد و چيزي نگفت و منو نگاه كرد و يك لبخندي زد بعد عمم بهم گفت بلند شو من ميخام كار اداري خودمو انجام بدم كه بعد عيد با خيال راحت برم سر كار منم بلند شدم اومدم تو حال ديدم ندا هم اومد بيرون من رفتم حموم كه يك دوشي بگيرم كه ندا در حموم رو زد و به من گفت ميتوني در حمومو رو باز كني من ميخام برم دستشويي(آخه حموم و دستشويي با هم بود بدون اينكه يك در وسطشون باشه ) من هم كه فهميدم اون ميخاره درو براش باز كردم و كير من بلند شده بود و اون وقتي كير منو ديد خنديد و گفت چي كار داشتي ميكردي من گفتم هيچي بعد اومد بي مقدمه كير منو گرفت منم تعجب كردم ولي به روي خودم نياوردم بعد يه لب ازش گرفتم و بعد اون رفت كه دستشويي كنه شلوارشو اورد پايين و من كسشو ديدم كفم بريد آخه خيلي توپل و با حال بود و از همه كس هايي كه تا حالا ديدم رديف تر بود بعد دستمو زدم به كسش خيلي حال داد ندا بهم گفت نكن الان محمد مياد من هم حواسم نبود اون دستشويي شو كرد و به من گفت بعدا كارت دارم و بعد رفت بيرون من هم چند دقيقه بعد اون اومدم بيرون محمد اومد خونه و نهار رو آورد ما نهار خورديم جاتون خالي حال داد بعد از ظهر محمد كلاس داشت و رفت كلاس ما خونه مونديم يكي دو ساعت بعد عمم با ندا رفتن بيرون براي عيد خونه فكوفاميل من خونه تنها موندم جاي فيلم هاي محمدو ميدونستم و گذاشتم داشتم نگاه ميكردم كه حدود ده پونزده تراك بود سه چهار ساعت بود من هم يكي يكي داشتم نگاه ميكردم بعد از يك ربع ديدم يكي داره زنگ درو ميزنه زود خاموشش كردم و رفتم درو باز كردم ديدم ندا اومده خونه گفتم اينجا چي كار ميكني گفت مگه بهت نگفتم كارت دارم ازش پرسيدم عمه كو گفت قالش گذاشتم اومدم بعد رفت تو اتاق و من هم ديدم كه اون ميخاره و من هم يك خورده پر رو شدم و فيلم سوپر رو دوباره گذاشتم صداي آه و اوهشون مي يومد كه ديدم ندا صدام كرد و بهم گفت اين صداي چيه ناقلا و بعد بهم گفت يك آهنگ تكنو بذار و بيا اينجا كارت د ارم منم اين كارو كردم و رفتم تو ديدم ندا با يك شرت و كرست قرمزش درو باز كرد همونجا كپ كردم بهم گفت چرا تو نمياي منم رفتم تو از من يك لب گرفت بهش گفتم كسي خونه نمياد گفت نه خيالت راحت باشه منم شروع كردم ازش لب گرفتم بعد كم كم اومدم پايين و تنشو ميليسيدم اونقدر حال مي كرد بعد كرستشو در آوردم كه سينه هاي قلمبشو ديدم يك خورده ليسيدمش بعد اومدم پايين كه شرتشو در بيارم گفت واستا بعد خودش درش آورد (كسش خيس خيس بود)و به من گفت ميتوني بليسي منم گفتم حتما آخ حالي كردم بعد خودش دستمو گرفت و منو بلند كرد و شلوارمو در آورد و بعدشم شرتمو در آورد تا چشاش به كيرم افتاد كفش بريد گفت عجب كيري داري منم بهش گفتم قابل شمارو نداره بعد كيرمو گذاشت تو دهنش چه جورم ميخورد انگار داره بستني ميخوره من بهش گفتم تا حالا با كسي سكس داشتي گفت نه گفتم پس چرا اينقدر ماهري گفت خب فيلم سوپر زياد ديدم بعد كرمواز رو ميز گرفت و داد به من منم يكمي گرفتم و يخورده به كيرم زدم بعد بهش گفتم از جلو بذارم يا عقب گفت از عقب نميخام صفرم آزاد بشه و open بشم گفتم باشه بعد كرمو گرفتم و دور كونش مالوندم عجب سوراخ كون كوچيكي داشت كيرمو بردم در كونش و بهش چسبوندم يك خورده فشار دادم ديدم داره خيلي درد ميكشه و خيلي ترسيده منم كيرمو عقب آوردم و بعد انگشتمو كردم تو كرم و يواش اونو كردم تو كونش چيزي نگفت و بعد دومي رو گذاشتم يخورده دردش اومد و من دوتا انگوشتامو تو كونش ميچرخوندم يه خورده كونش بهتر شد بعد كيرمو دم كونش گذاشتم و از پشت بهش گفتم ميترسي گفت آره بهش گفتم زياد درد نداره فقط همون اولشو تحمل كني ديگه درد نداره و بعد چيزي نگفت و من كيرمو آهسته فرستادم تو كه يكدفعه جيغش تا هفتا خونه اونورتر رفت فقط شانس آوردم صداي كامپيوتر تا آخر بود بعد يخورده ديگه زور زدم تا يخورده ديگه رفت تو و بعد شروع كردم به تلمبه زدن كه اون شروع كرد به آه و اوه كردن منم خيلي حال ميكردم كه دارم يك دختر ديگرو جر ميدم مخصوصا دختر عمه مو .تلمبه هام تندتر شد و اون هم آهش بلندتر مي شد بعد از حدود پنج شيش دقيقه يكدفعه ديدم يك جيغ بلندي كشيدو بعد افتاده رو من و خيلي بي حاله من فهميدم كه اون ارضا شده ولي من هنوز آبم نيومد بعد قشنگ دراز كشوندمش رو زمين و دوباره كيرمو كردم تو كونش كه ايندفه ديگه درد نداشت چون قشنگ گشادش كردم و تند شروع به تلمبه زدن كردم و دو دقيقه ديگه ابم اومد بهش گفتم بريزم تو گفت نه ميخام ببينم چه مزه اي هستش منم اونو در آوردم و تموم آبمو ريختم رو صورت و سينه هاش و اون داشت اونو ميخود و ازش پرسيدم خوشمزه هست گفت عاليه و من بغلش كردم و با هم رفتيم تو حموم تو حموم يخورده با هم لب گرفتيم و به هم ور ميرفتيم اون خيلي از كير من خوشش اومده بود و من هم از كسش حتي كه اونو بازش نكردم بعد اومديم بيرون و لباسامونو پوشيديم و رفتيم پايه كامپيوتر اون چند دقيقه كنار من نشست و در مورد اون موضوع كه عضو يك گروه سكسي بود و من عكسشو ديدم بهش گفتم و اون چيزي نگفت و من ازش خاستم تا اون عكسارو برداره و اون هم قبول كرد و رفت مانتوشو پوشيد و در آخر من هم از اون يك لب مشت و توپ ازش كرفتم و رفت پيش مادرش . و بعد از اوندقيقا تاچهار ماه بعد(تابستون با هم يك حالي كرديم و باز هم نذاشت من اونو از كس بكنم ومن حسرت مادرشو (عمه خودم )رو ميخوردم چون خيلي باحال بود و من ميخاستم اونو از كس بكنم ولي روم نميشد و از ندا ميخاستم تا يه جوري باهاش حرف بزنه و برا من جورش كنه و در پايان ندا از من خاست تا داستانمونو بنويسم من هم از صميم قلب قبول كردم و اين داستان رو نوشتم و در پايان اونو تقديم ميكنم به ندا خانوم.



شاهین اصفهان
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
زن

 
نازنین


ساعت دو و نيم ظهر جمعه بود و پاساژ طبق معمول جمعه ها خيلي خلوت بود تك و توك مغازه ها باز بودن و هرز چند گاهي چند تا مشتري رد ميشد
بيشتر بچه هاي مغازه داري هم كه بودن داشتن ميبستن تا برن ناهار
منم تو همين فكرا بودم و ميخواستم بعدشم برم خونه تا فردا بي خيال كاسبي بشم
كه يه دختر اومد تو مغازه و سلام كرد.
ح:عليك خوش اومدين .در خدمتم بفرمائين.
*:مرسي ميخواستم چند تا از كاراتونو ببينم تا يكيشو انتخاب كنم.
ح:خواهش شما همه ی كارا رو ببينيد.
*:چرا اغلب مغازه ها بستن؟پس ماها كه فقط اين روز ميتونيم بيايم خريد چيكار كنيم؟
ح:خوب روال روز جمعه همين طوره.مخصوصآ كه الان ساعت ناهارم هست.
*:اا پس مزاحم شدم ميخواستين برين غذا بخوريد.
ح:نه مراحمين . شما مقدم ترين.ناهار دير نميشه.
افتخار بدين ناهارم در خدمت باشيم.
اينو گفتم تا ببينم حدسم درست بوده يا نه.
*:ممنونم من كار دارم با شه براي يه وقت مناسب تر.
ح:در هر صورت خوشحال ميشدم.
بعد از نشون دادن چند تا كار عمدي دستمو چسبوندم به دستش تا عكس العملش رو ببينم.
اونم بدش نيومد و به روي خودش نياورد.
اون كم كم تغير جا داده بود و حالا تقريبا نزديك من ايستاده بود جاي من پشت ميز و طوري بود كه از بيرون زياد ديد نداشت.
وقتي دقت كردم فهميدم زير مانتوش فقط يه سوتيئن بسته و لباسي تنش نيست.
ح:هوا چقر گرم شده.خانمه...
*:من نازنين هستم.
ح:بله نازنين خانم خيلي گرمه نه؟
ن: اره منم زياد طاقت گرما ندارم نميتونم زياد بپوشم.
ح:اينكه خيلي خوبه خوشبحال من ميشه.
يه نگاه عميقي بهم كرد كه گفتم الان قاط ميزنه و دري وري ميگه.
اما نه خبري نشد.
ن:مثل اينكه شب جمعه اي تنها موندي كه حالا خوشبحالت ميشه.
ح:اره بد جوري .
ن:اخي نازي چرا؟
ح:گرفتاري مجال اين چيزارو نميده كه نون 4 تا خوانواده رو بايد بدم.
ن:با نمكم كه هستي.
ح:هم با نمكم هم خوشمزه اما كسي نيست تا مزمو بچشه حيف.
ن:چيه حالت بدجوري خرابه .
ح:خوب دختر به اين نازي ديدم توام بودي حالت بهتر از اين نميشد.
ن:حالا اين حرفا يعني چي؟
ح:هيچي اما بد نبود يه ناهاري باهم بوديم و بدشم بلاخره يه جائي ميرفتيم.
ن:ببين من امروز كار دارم و فقط وقت خريد داشتم پس نميتونم باهات بيام.
ح:باشه عيبي نداره.
ن:نه دلم نمياد اين جوري بموني .
ح:يعني چي؟
نازنين كمي بيشتر اومد سمت من و با دستش كيرمو از روي شلوار گرفت و شروع به ماليدنش كرد.
ن:اينجوري.
اونم كه بي جنبه سريع قد علم كرد.
هر چيزي رو فكرشو ميكردم اما اينكه خودش بخواد اونم تو مغازه به اين شكل رو نه.
سرشو اورد جلو و لبشو رو لبم گذاشت با يه بوسه و بد لب پائينمو كشيد بين لباش و مكيدش.
بدش زبونشو داد تو دهنم منم شروع به مكيدنش كردم.
موقعيت اصلا طوري نبود كه بشه به لب بازي ادامه داد واسه همين به بهانه ديد زدن بيرون لبم ازش جدا كردم و خم شدم روي ميز تا ديدم به بيرون بيشتر باشه
اما پرنده تو راهروي ما پر نميزد.
يكي دو تا از مغازه ها هم كه بودن داشتن تغير ويترين ميدادن و از مغازشون بيرون نميومدن.
كمي خيالم راحت تر شد.
ديدم نازي زيپمو داد پائين و بد شورتمو تا زير بيضه هام كشيد و با دستش شروع به ماليدنش كرد.
چهار گرم مغزمم كه كار ميكرد با اين كارش هنگ كرد و ديگه به هيچ چيز غير سكس و ارضا شدن فكر نميكردم.
يه كم كه گذشت گفتم يه بوسش نميكني تا بچه راحت بشه خجالتش بريزه؟
ن:اره چقدرم اين بچه اهل خجالته.
سرشو برد پائين و سر كيرمو كرد تو دهنش.
يه استاد تو امر مهم ساك زدن بود.
شايدم تو اون حالت و شرايط براي من خيلي جالب بود.
تا اونجا كه تونست تو دهنش كرد و چند بار بيرون اوردش و دوباره خوردش.
لذت خيلي زيادي ميبردم يه هيجان جذابي داشت هم ترس هم لذت.
وقتي حسابي خيسش كرد سرشو اورد بالا و راهت كنارم ايستاد و با دستش شروع به ارضا.ء كردن من كرد.
يه نگاه يه بيرون انداختم و يه دستمو بردم از بين يغه ی مانتوش رسوندم به سوتئينش اونو دادم بالا و هالا سينه هاشو راحت لمس ميكردم.
يكم ماليدمشون و بد دو تا انگوشتمو كردم تو دهنش اونم انگار داره ساك ميزنه خوب مكيدشون و خيسشون كرد.
انگوشتامو از دهنش بيرون اوردم و باز بردم زير مانتوش نوك سينشو باهاش گرفتم خيس بودن اونا يه هال خوبي به نازي داد و نك سينه هاش زود بر جسته شد و با لرزيدن تنش فهميدم اونم حشري شده.
اون داشت با سرعت دستشو رو كيرم با لا پائين ميكرد
من كه دير ارضا ميشم واسيه اينكه اونجا خيلي خطرناك بود بدنمو سفت ميكردم تا انزالمو جلو بندازم
اونم كارشو خوب بلد بود سرشو اورد كنار گوشم لاليه گوشمو خورد و بد نك زبونشو كرد توي گوشم.
از اين كار ش خيلي لذت بردم .
كل تنم مور مور شد اونم چند بار ديگه اين كارشو تكرار كرد.
از تكون خوردن هاي من و لرزش پام فهميد ديگه دارم به اخرش ميرسم.
ن:دستمال داري؟
من كه هال حرف زدن نداشتم با چشم جاي دستمالو نشون دادم.
چند تا از جعبش كشيد و گرفت تو دستش منتظر.
سرعت دستشو رويه كيرم زياد كرده بود.
منم همچين شهوتي شده بودم كه اگه جاش بود همچين ميكردمش تا از وسط نصف بشه.
فشار ابو تو تنم هس كردم و دستام بي اختيار مشت شدن.
اونم زود دستشو كه دستمال داشت گرفت جلوش و پرتاب ابمو مهار كرد بد دستمالو چسبوند به سرش و با اون دستش كمك ميكرد تا هميه ابم تخليه بشه براي چند لحظه چشمامو نا خود اگاه بستم و توي درياي لذت قرق شدم.
وقتي كامل خالي شدم نازي شرتمو سر جاش بر گردوند و زيپمو داد بالا بد يه بوس كوچولو داد.
ن:خوب بود حالا راضي شدي.
ح:عالي بود مرسي.
ن:من ديرمه و بايد برم .
ح:ازت ممنونم بيا اين كارت منه توام اگه ميشه شمارتو بده تا بد اين لطفتو جبران كنم.
ن:ااا با شه ياداشت كن.
وقتي اون رفت تازه داشتم عادي ميشدم و ميفهميدم عمق درياي كوس خل بودنمو.
واقعا اگه تو اون لحظات كسي ميومد تو چي ميشد.



شاهین اصفهان
     
  
صفحه  صفحه 4 از 112:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  109  110  111  112  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده (آرشیو شماره یک)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA