انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین »

(Fetish Stories) داستان های فتیش


مرد

 
داستان میسترس سحر


من ميسترس سحر هستم واز بچگي حس ميسترس بودن و داشتن بخاطر همين به كشور هايي كه سفر كردم هر وسيله اي كه ديدم و خريدم تا در اينده با سگ خودم و باهاش ادب کنم.

خونه ي ميسترسي ای درست كردم و 2 اتاق مخصوص شكنجه هست من پاهاي بسيار زيبايي دارم كه هر پسري رو ميتونه از پا دربياره.

يه روز تو روم بودم كه ديدم يه پسر داره دنبال ميسترس ميگرده بهش پي ام دادم و وب گرفتم قيافه ي بدي نداشت التش هم بد نبود

شمارش و گرفتم و بهش زنگ زدم كه بياد به من گفته بود طاقت هر نوع شكنجه اي رو داره.

من ساعت 9 شب باهاش قرار گزاشتم و لباس هاي ميستريسيم رو پوشيدم و شلاق و ورداشتم منتظر شدم بياد دلم ميخواست يه دقيقه دير كنه تا حسابي تنبيهش كنم اما دير نكرد و به موقع امد در زد و در و براش باز كردم يه لباس اسپرت پوشيده بود و من و ديد سلام كرد من جوابشو ندادم و رفتم نشستم رو مبل اونم همينطور منتظر وايساده بود گفتم در و به بنده و همونجا لباس هاشو در بياره و لخت 4 دست و پا بياد پيشه من اونم لخت شد و 4 دست و پا امد منم یه صندل پاشنه دار پام بود يه خورده با پام با لب و دهن و دماغ و چشمش بازي كردم و پاشدم روش نشستم و گفتم بره تو اتاق اونم يواش ميرفت وقتي اتاق و ديد شكه شد ولي به روش نياورد و من اول قلادش و بستم بعد بستمش به چوبي كه به دو طرف ديوار بود مثل حرف ايكس در امده بود فقط جاي باسنش سوراخ بود كه اونم باسه كردنش بود.ميخواستم جلسه ي اول اينقدر زجر بكشه اگه نميتونه ديگه وقت من و نگيره التش گنده شده بود و سيخ وايساده بود. بعد گفتم تو الان يه خوك بي مصرفي كه من ميتونم بكشمت پس هيچ گوهي بدونه اجازه من نميخوري و هرچي گفتم درست اجرا مي كني. اونم گفت چشب و منم با پا زدم تو التش و گفتم ميگي چشم ميسترس سحر اونم گفت چشم ميسترس سحر بازم با پا زدم تو التش و گفتم چشم میسترس سحر چی؟؟؟ زوزه کنان گفت چشم میسترس سحر از این به بعد میگم چشم میسترس سحر باز با پا زدم تو و التش و گفتم چی میگی؟؟؟گفت میگم چشم میسترس سحر و دوباره یکی زدم و گفتم چی نشنیدم. بلند تر گفت چشم میسترس سحر . با پا چند تا دیگه زدم و اون بازم گفت چشم میسترس سحر و تورو خدا بسه دیگه فهمیدم دیگه گوه بخورم چیزه دیگه ای بگم

منم گفتم خفه شو من تصمیم میگیرم کی بسه و چند تا زدم و همینطور میگفت تا بس کردم و گفتم خوب اول ميزنمت و شلاق برداشتم و گفتم با هر ضربه ميشموري ميگي مرسي ميسترس سحر اولين ضربه كه خورد گفت مرسي ميسترس سحر دو مرسي ميسترس سحر هر ضربه رو محكم ميزدم و كامل جاش سرخ ميشد و بعضي موقع ها ام به التش ميزدم و اون داد و فرياد ميزد و گريه ميكرد.

100 صدمین ضربه و زدم چیزی نگفت فقط بلند بلند داد می زد و زجه می کشید با تهه پاشنه کفشم فشار دادم رو زخمش و گفتم نشنیدم چندمی بود توله؟؟؟

داد زد ای اییییییییییییییییی 100 گفتم 100 چی؟؟؟تازه فهمید و گفت فشار ندین خواهش میکنم 100 ممنون میسترس سحر گفتم اها حالا شد اما بازم غلطه چون هر عددی من بگم درسته و پاشنه کفشم مثل وقتی که سیگارم و له می کنم رو زخمش فشار می دادم گفت گوه خوردم به خدا گوه خوردم هرچی شما بگین چشم چشم به بخشید ارباب بعد با شلاقم شروع کردم به زدن و و گفتم 48 بشمار حیوون و گفت چشم میسترس سحر و

اییییییییییییییییییی 49 ممنون میسترس سحر

اخخخخخخخخخخخخ 50 ممنون میسترس سحر تورو خدا به بخشید

ديگه ناي حرف زدن نداشت بعد گفتم تو چي هستي

گفت من خوك بي ارزش شما هستم بعد ولش كردم و قلادش و گرفتم و دنبال خودم كشوندمش نميتونست راه بياد و همينطور كشيده ميشد رو زمين…

من رو مبل نشستم و پام رو گزاشتم زمين و گفتم يالا با اون زبون بي ارزشت پام و ليس بزن اونم شروع كرد ليس زدن منم ميخنديدم و ميگفتم اينقدر حال ميده بعد از اين همه كتك خوردن داري پام رو ليس ميزني يالا از سرورت تشكر كن كه تنبيهت كرد و گفت مرسي ميسترس سحر كه من و تنبيه كردين منم ميخنديدم بعد از 5 دقيقه كه پام و ليس زد و حالش جا اومد بردم تو اتاق و بستمش به همون چوب اما پايين تر كه سرش روبرو ك. من باشه بعد رفتم ك.ر مصنوعي رو بستم و امدم ك.ر مصنوعي رو كه ديد ترسيد رفتم جلوش وايسادم گفتم به اين ميگن ك.ر نه اون هسته خرمات حالا مثله يه دختر ج.ده ساك ميزني اونم كرد تو دهنش ولي عقب جلو كم ميكرد كلش و گرفتم و ميكشيدم عقب جلو بعد عادت كرد و خودش اینکار و مثل یه سگ ج..ه ميكرد بعد بازش كردم و ك.نش و تنظيم كردم با سوراخ چوب و رفتم پشتش شروع كردم به كردن اونم گريه ميكرد و اه و اوه ميكشيد بعد دستم رو از بقل چوب بردم و ك.رش و گرفتم و ميكشيدم و ميكردمش اونم داد ميزد و گريه ميكردو بعد ك.رم و باز كردم و رفتم بازش كردم و مثل يه گوشت لخت افتاد رو پام با پام صورتشو بلند كردم و بعد يه داد بلند زدم و گفتم يالا بلند شو توله سگ اونم از ترس سريع بلند شد بعد سوارش شدم و گفتم برو اشپز خانه اون نميتونست راه بره منم گفتم واي به حالت اگه من بيفتم يا پام به زمين بخوره اونم ترسيد و يواش يواش رفت رفتم دمه يخچال ماست و ورداشتم ريختم تو يه ظرف گفتم بره تو حال من رو مبل نشستم و ماست و گزاشتم زير پام يه پام رو گزاشتم تو ظرف و يه پام رو سر توله سگم با پام سرش فشارش ميدادم تو ظرف تا بخوره اونم اروم اروم ميخورد و از بغل پام و زير پام ميخورد بعد پام و ليس زد و كامل تميز كرد بعد تلفن و انداختم جلوش و گفتم زنگ بزن بگو شب نيميري تويله اونم اول يه خورده خواهش كرد و بعد باچند ضربه ي من تو گوشش زنگ زد و گفت.بعد ديدم تمام بدنش كبود شده و سياه شده دلم به حالش سوخت ولي لياقتش همينه بعداز موهاش كشوندمش بردمش تو يه اتاق ديگه بستمش به تخت بعد خودم لخت شدم و افتادم روش و ك.رش رو با دست فشار ميدادم توري فشار مي دادم كه اگه يه خوره ديگه فشار ميدادم اون بيضه هاش و سياه ميشد ولي بد بخت نميتونست حرف بزنه چون پام و کرده بودم تو دهنش شروع كرد گريه كردن من پاشدم و با پام اشكاش و پاك كردم و دهنش و باز كردم و شاشيدم تو دهنش اونم تا اخرين قطره رو خورد بعد نشتم و كامل ك. و كونم و تميز كرد كه ابش در امد ابش ريخت رو تخت و تخت و كثيف كرد منم گفتم كثافت نگاه كن چي كار كردي تخت و كثيف كردي بازش كردم و بهش گفتم کناره تخت زانو بزنه و بعد با دستم سرش و فشار می دادم رو ابش و مجبورش کردم همه ابش و از رو تخت بخوره و همین طور که ابش و می خورد با پام محکم میزدم به کونش بعد دوباره بستمش و ك.ر خوابيدش و با پام نوازش كردم یه خورده با ک..ش بازی کردم تا دوباره شاخ شد بعد يه ضربه ي خيلي محكم با پام زدم تو ك.رش و پريدم روش و کسم و بردم نزدیک دهنش و التماس می کرد که بدم بخورتش منم نشستم رو صورتش و اون شروع کرد به لیس زدن سرش و گرفتم از موهاش فشار میدادم به ک.م و میگفتم یالا حیوون خوب بلیسش اینقدر لیس زد که یهو همه ابم امد و ریخت تو دهنش و با ولع تمام ابم و می خورد و نفس نفس میزد بعد بازش كردم ديدم ساعت 2 شده و خوابم مياد و چون فردا خيلي كار داشتم سوارش شدم و رفتم طرف تخت مخصوص.این تخت سر كون من يه سوراخ داره كه درست تنظيم ميشه رو سر نفره پاييني و صورت اون چفت كون من ميشه اون و بردم طبقه پايين تخت و خوابوندمش و صورتش و گزاشتم تو سوراخ خودمم رفتم خوابيدم و تخت و قفل كردم تا نتونه تكون بخوره و صورتش و تكون بده دقيقا نوك دماقش توي سوراخ كونم بود و صورت و لب و چشم و اينا پرس شده بود به بالشتك هاي باسنم و خوابيدم با نفس هاي اون قلقلكم مي امد ولي عادت كردم و خوابيدم .صبح پاشدم و پريدم جفت پا رو صورتش بيدارش كردم همينطوري که تو شوک بود دهنش و باز كردم و ريدم تو دهنش و بعد شاشيدم تو دهنش بازش كردم و بدون اينكه بزارم بره توالت يا صورت بشوره لخت از خودش و ك.ر شاخ شدش عكس گرفتم و گفتم لباس به پوشه و بعد پام و ليس زد و با لگد من به ك.رش از خونه افتاد بيرون و در و بستم بعد از 3 ساعت رفتم ديدم همينطور پشته در هست گفتم گمشو برو تويله كارت ندارم و كف صندلم و ليس زد و رفت.شب زنگ زدم و بعد از 5 تا بوق تلفن و برداشت حسابي فوشش دادم و گفتم توله سگ از اين به بعد من زنگ ميزنم با اولين زنگ ور ميداري و يه خورده برام از پشت تلفن پارس كرد و گوشي رو قطع كردم.

از اون به بعد او خوك كثيف شده برده ي من و بدون اجازه من هيچ گوهي نميخوره.
     
  
مرد

 
پسر مغرور


من سارا هستم و از بچگي حس ميسترس بودن و داستم و اين حس رو تو خودم قوي كردم.اينو هم بگم كه من بيشتر علاقه دارم بردم به پام بيفته و با پام تحقيرش كنم اما صرفا به همين ارضا نميشم.من از 17 سالگي برده هاي زيادي داشتم اما باز راضي نبودم چون دوست دارم هر پسري كه اراده كنم جلوي من زانو بزنه و التماس كنه كه به بردگي قبولش كنم و از اين كه عده ي محدودي هستن كه اين حس رو دارن راضي نبودم. با رفتن من به دانشگاه تعداد برده هام بيشتر شد و در بيشتر كلاس ها حدود 4&5 تا برده داشتم بعد از مدتي به اين فكر افتادم كه يه تيم درست كنم تا هر كسي كه اراده كردم بردم شه و كسي نباشه كه بخواد جلوي من قدرت نمايي كنه.اين تيم من كه شامل برده هام بود حدود 15&16 نفر در دانشگاه بود كه پسر هايي كه من ميديدم خيلي خودشون رو ميگيرن يا متلك ميندازن به دستور من بيرون دانشگاه به قصد كشت زده ميشدن و تنها را نجاتشون دستور من بود به برده هام به خاطر همين بيشترشون همون موقع كفش من و ليس مي زدن و التماس ميكردن بعد از له شدن زير پاي من و گرفتن عكس هايي از من و اون كه در حال لیسیدن کفش من هست ول ميشدن و قراري باهاشون ميزاشتم تا در خونه بیشتر وارد ماجرا بشن و کارهائی که لازم هست یاد بگیرند.و بيشتر اون ها الان برده هاي حرفه اي من هستند ولي بعضي هايي هم بودن كه با شكايت به دانشگاه و … ميخواستند من رو خراب كنند كه با تحديد ها و ديدن من ميترسيدند و حرفاشون رو پس ميگرفتند.يكي از داستان هاي من بر ميگرده به سال پيش كه من در حياط دانشگاه بودم و با دوستام مشغول حرف زدن و برده هام هم اون طرف به دستور من داشتند فقط به كفش من نگاه ميكردند. كه متوجه يه پسري به نام اميد شدم. خوشتيب بود و مغرور و از بچه هاي درس خون دانشگاه به يكي از برده هام گفتم بره و بهش بگه بياد اينجا كه من كارش دارم اما نتيجه اي جز چپ چپ نگاه كردن و گفتنه هر کی کار داره خودش بیاد نداشت.من كه تاحالا کسی برام اینجوری کلاس نزاشته بود عصباني شدم و برده هام رو صدا كردم و گفتم امروز بايد حال اين توله سگ رو بگيريد و اون ها هم گفتن چشب بعد از كلاس ديدم اونم مثل من ساعت 4 اخرين كلاسش هست و خوشحال شدم بعد به دستور من بردنش تویکی از کوچه های پشتی دانشگاه كوچه پشتي كه خلوت بود و شروع كردن زدن من مي خنديدم و نگاه ميكردم بعد كه حسابي حالش جا اومده بود و ناي بلند شدن نداشت رفتم جلو و با كفشم صورتشو اوردم بالا كه صورتش رو كشيد منم داد زدم و گفتم يا همين حالا كفش اربابتو ليس ميزني و التماس ميكني كه به بخشمت يا همينجا اين توله سگام خاكت مي كنند. كه شروع كرد به فوش دادن و كه دوباره يه كتك درس حسابي خورد من رفتم جلو و يه نيشخند زدم و دست و پاشو گفتم بگیرن که 4تا از بردهام اینکار و کردن و و پاش و باز كردند و من از رو شلوار لگد ميزدم به اون الت مسخرش و اون داد ميزد گريه و التماس و جواب من فقط خنده بود. بعد رفتم جلوش و گفتم يالا تميز كن كفش ارباب رو و شروع كرد ليس زدن كفش من كه با 8 تا موبايل عكس گرفته ميشد بعد رفتم وايسادم رو سينش و يه توف انداختم رو صورتش و يه خورده با كفشم مالیدم به صورتش و اومدم پايين و گفتم شب ساعت 9 به من زنگ ميزني وگرنه ديگه پات و نميتوني بزاري دانشگاه و شمارم و انداختم روش و رفتم برده هام هم دنبال من كه به دستور من رفتند شب ساعت 9 بود كه با 10&15 دقيقه تاخير زنگ زد من ورداشتم-بله-سلام امید هستم -توله سگ مگه نگفتم 9 -به بخشيد-صداي غلط كردنتو نشنيدم-غلط كردم -بلندتر -غلطططططططططططططططططط کردم.-فعلا زر نزن به بين چي ميگم من ميخوام اين لطف رو به تو بكنم و تورو كنم سگ خودم و وظيفه ي تو اين هست شاش و ان من رو بخوري كفش من و ليس بزني از طرف من تنبيه ميشي حق حرف زدن نداري و فقط پارس ميكني و ……… و 2&3 تا وبلاگ بهش معرفي كردم بره به بينه و گفتم 4 شنبه ميبينمت دانشگاه و قطع كردم. ادامه ي داستان از زبان اميد:من كه شوكه شده بودم و داشتم به بد بختي خودم فكر ميكردم و ميگفتم اين ديگه چه رواني اي هست و براي اطلاعات رفتم تو وبلاگ ها ديدم پسر هايي كه بخوان سگ سارا بشن زيادن و گفتم چه الاغایی پیدا میشن و همش درگیر بودم و نمیتونستم هضم کنم که چرا من بايد سگ سارابشم و ………به حرفاي سارا فكر ميكردم و بلايي كه امروز سرم اومده بود و اگه قبول نكنم بايد قيد دانشگاه رو بزنم و شايدم اون عكسا تو اينترنت پخش بشه و دانشگاه ميترسيدم تصميم گرفتم قبول كنم اگه هم نخواستم ميرم پشت سرمم نگاه نميكنم.اما خيلي ميترسيدم و تمام بدنم درد ميكرد.چهارشنبه دانشگاه ديدمش و اس ام اس داد توله سگ بيا اينجا به بينم. منم با ترس و لرز رفتم.بر عكس هميشه تنها بود و هيچكسي اطرافش نبود برده هاي ديگه هم اون طرف مشغول حرف زدن بودن.سلام كردم اما جواب نداد . گفت تو از اين به بعد چه بخواي چه نخواي سگ من هستي و روح جسم تو مال من هست واي به حالت اگه حرفام رو مو به مو اجرا نكني اونوقت از دنيا اومدنت پشيمون ميشي.انگشتاش و گزاشت دونه دونه رو لب من و من بوسيدم و گفت فردا ساعت 4 مياي به اين ادرس ميدان ونك بالاي هتل هما …………. رفت.من ترسيده بودم دختر عجیبی بود با اقتدار و خشن بر عکس بیشتر دخترا و فقط داشتم به فردا فكر ميكردم.فردا از صبح عصابم خورد بود تا ساعت 2 اماده شدم و يه تيپ خوب زدم و رفتم.وقتي رسيدم ترسيدم و 4&5 دقيه به 4 مونده بود ميترسيدم چه بلايي ميخواد سرم بياره.رفتم در زدم و در رو باز يه پسر جواب داد و در باز شد و من رفتم تو 3&4 تا برده ها اونجا بودن اصلا اونجا مثل خانه نبود و هميش زنجير و قلاده البته بقيه برده ها لخت بودن و يه قلاده گردنشون بود كه من شوكه شده بودم چشمم افتاد به سارا كه يه كرست چسبون قرمز و شرت قرمز و يه صندل قرمز پوشيده بود لاك هاشم قرمز بود و ارايششم حالت سرخ داشت و خيلي سارا جذاب شده بود كه ك.. من يه خورده سيخ شد خیلی ترسیده بودم سعی کردم اصلا به روم نیارم با یه عتماد به نفس مسخره سريع سلام كردم اما جوابي نشنيدم يه خورده من و برنداز كرد و يه نيش خند زد و گفت سريع لخت شو و بيا من قلادتو به بندم من که دیگه اون اعتماد به نفس مسخره هم نداشتم نميخواستم لخت شم يه خورده لفت دادم كه سارا فهميد و عصباني شد و داد زد مگه با تو نبودم منم كه ترسيده بودم هيچي نگفتم يه دست زد و همه ي برده هاش مثل سگ 4 دست و پا امدن با دست خانوم همه پا شدن خانوم گفت سريع اين توله سگ و لخت كنيد من و مثل سگ زوري لخت كردن و لباسام جر خورد و اوردن انداختن جلوي پاي سارا پاشد و دست كرد تو موهام منو كشيد بالا و قلاده من رو بست و ولم كرد رو زمين و گفت ديگه حق حرف زدن نداري و فقط پارس مي كني.از اين جا به بعد از زبون ميسترس سارا:بعد بهش دستور دادم كه صندلم و ليس بزنه اونم امد جلو و اول یه غیافه کج کرد و شروع كرد ليس زدن صندل من بعد گفتم پام و از صندل در بیاره اونم اروم صندلام و در اورد یه لبخند زدم و گفتم نه انقدرم کودن نیستی یه چیزائی میفهمی اما چون تازه واردی و خری چند وقت بهت درس میدم اولین درس اینکه پاهای نار من هیچ وقت نباید با زمین برخورد داشته باشه اون بالشتک قرمز ها که با شلاقی که دستم بود بهشون اشاره کردم و گفتم واسه همین کار هستند و در صورت نبودنشون دست و بدن و صورت خودت به عنوان زیر پائی استفاده میشه حالا پام و حسابي ليس بزن اونم شروع کرد به لیس زدنم انگشتام ومیکردم تو دهنش و پائین بالا میکردم و بعد قلادشو گرفتم كشيدم جلو و سوارش شدم . گفتم بره تو اتاق روبرويي اونم سريع رفت من دست زدم توله سگ های دیگه هم اومدن و به پاهام اشاره کردم اونا هم سریع چند تا از صندل هام و اوردن به یکیشون با نوک شلاق اشاره کردم و پام کردند من از الاغ پياده شدم و گفتم دراز بكشه رو تخت و دست زدم توله سگ هاي ديگه اومدن و گفتم به بندنش به تخت يه خورده نگاش كردم و رفتم بالا سرش يه خورده با نوک صندل با التش بازي كردم و سيخش كردم بعد يه خورده با انگشتای پام با لباش بازي كردم و يه لگد زدم تو ت.م هاش و شروع كرد جيغ زدن و التماس كردن كه من يه خنده ای کردم بعد شمع رو ورداشتم و بدون هيچ حرفي اب كردم رو ال.ش اونم داد ميزد که با شلاق زدم تو صورتش و گفتم درس 2:بدون اجازه من حق حرف زدن و گریه کردن و داد زدن نداری فقط اجازه داری اروم پارس کنی بعد يه خورده رو سينه هاش اب كردم و بعد بي خيال شدم.بعد شرتم و كشيدم پايين تا بشاشم تو دهنش اما دهنشو بست و همش ريخت رو صورت و چشم موهاش و گردنش كه عصباني شدم و يه لگد ديگه زدم تو التش و شروع كردم فوش دادن. بعد يه ظرف برداشتم و ريدم توش يه قاشق گفتم بيارن اول كونمو يكي از برده ها تميز كرد و بعد قاشق و گرفتم و گفتم غذا برات درست كردم دهنشو باز نكرد و به يكي از برده هام گفتم با هر اشاره ی پام يه لگد محكم ميزني تو ك..رش قاشق و بردم جلو دهنش و باز نكرد با پام یه اشاره کردم و بردم خيلي محكم زد تو ك..ر بد بخت که دل خودم براش سوخت اونم اومد داد بزنه كه قاشق و كردم تو دهنش قاشق 2 هم همينطور اما از اون به بعد راحت باز ميكرد و حتي التماسم ميكرد كه بدم بخوره.بعدم ك.ر مصصنوعي بستم و بر عكس بستمش و حسابي یه حالی بهش دادم از حال رفت منم مشغول برده های دیگه شدم که به حال امد لباس گفتم به پوشه و بره كه بعدا بايد بهتر از اين باشه . همه برده هام پام و بوسيدن و تشکر کردند و رفتند و اخری ام ايمان بود که و گفت خداحافظ و رفت که گفتم هو الاغ گفت بله؟ گفتم درس سوم برای هر کاری من میکنم چه تنبیه چه … پام و میبوسی و تشکر میکنی و درس چهارم اخر تمامی جملاتت من و سرور و ارباب و خدای خودت خطاب می کنی که گفت چشب سرورم و اومد پاهام و بوسید و تشکر کرد که من در و بستم
     
  
مرد

 
یک شب رویایی


یک سفر بسیار طولانی به شیکاگو داشتم.مرکزی بود که من آنجا را نسبتا خوب می شناختم.وارد هتلی در آن مرکز شدم و اتاقی گرفتم.یکی از دوستان قدیمی ام در شیکاگو زندگی می کرد که به دیدنم آمده بود.دوستم بتسی را صدا کردم و منتظر بودم تا به من ملحق بشود.
بتسی به من گفت که دوست جدیدی پیدا کرده به نام جیک .و قرار شد تا اونو به من معرفی کند توضیح بیشتری در این مورد به من نداد.اما من کمی شک داشتم و می ترسیدم.البته به بتسی اطمینان داشتم که مرا در موقعیت خطرناکی نمی اندازد.
من , بتسی و جیک را در نورث ساید شیکاگو در خانه قدیمی اش ملاقات کردم.ما شروع به صحبت کردن و خندیدن و نوشیدن مشروب کردیم و من بسیار احساس راحتی می کردم اما بتسی به نظر آشفته می آمد. جیک مرد جالبی بود اما هیچ وقت کسی را با این همه غرور و تکبر از نزدیک ندیده بودم.
من زیر لب به بتسی گفتم به نظر من جیک رازی دارد که مخفی کرده.بتسی گفت:" اگر دوست داری بیا تا با هم بریم و این راز را کشف کنیم.اما باید هرچه می گویم گوش کنی."
بتسی منو راهنمایی کرد به سمت پایین و سالن تئاتر ساختمان.یک جای کوچک و غبارآلود که خیلی ترسناک بود.
او مرا از پشت گرفته بود و ما داخل اتاق تعویض لباس شدیم.بعد از اینکه لباس هایمان را عوض کردیم بتسی جیک را به اتاق آورد.جیک قدبلند و با ابهت و قوی هیکل بود.کمی هم خوش قیافه بود.یک کلاه دراز و شنلی بلندی که روی زمین کشیده می شد به تن داشت.
جیک گفت :" اوه "میشله" امیدوارم یک شب رویایی داشته باشی." و بعد رفت و من و بتسی نگاهی به هم کردیم.
از بتسی پرسیدم اون کجا رفت.رفت با کسی حال کند؟ و بتسی گفت:آره تو نمی ری؟
ما رفتیم به گوشه راهروی اصلی جایی که جیک آماده بود.نگاهی به ما کرد.انگار دنبال چیزی می گشت.
بعد یکباره فریاد زد خانم ها و آقایان ما امشب برای شما یک شاهکار بزرگ را توسط میشله انجام می دیم.در این لحظه من و بتسی را به سمت خودش کشید و دوباره فریاد زد حضارمحترم.و همه چیز شروع شد.
او مرا درون جعبه ای قرار داد که خیلی کوچک بود و من از درون آن همه چیز را نصفه می دیدم.جعبه روی یک میز بود.
جیک به من گفت:" برده من بیا بالا من امشب با تو برنامه دارم." او در حین همین فریادها مرا شلاق می زد.مچ دست هایم را در هم گره کردم و برای حفاظت از خودم بالای سرم گذاشته بودم.ضربات شلاق به ران و قوزک پاهای من که با تسمه بسته شده بود هم می خورد.دست ها و پاهای من هم به هم چسبیده بود و تقریبا هیچ تکانی نمی توانستم بخورم.درست مثل یک کرم شده بودم.زودتر از زمانی که فکر می کردم از جای شلاق ها خون جاری شد.
بتسی و جیک جعبه را به زیر میز بردند.بتسی همین جور دور اتاق می گشت.یکباره به طرف من آمد و کمی در جعبه را باز کرد.
سینه ها و لای پای من تقریبا لخت بود.
بتسی لبم را گاز گرفت و رفت.حالا من و مسترم تنها بودیم.
جیک گفت الان برای لحظاتی باید تنها باشی.و پشتش را به من کرد و یک جعبه ابزار برروی صندلی کناری اش قرار داد.در آن را باز کرد سپس درحالیکه چیزی را خارج می کرد گفت فانتزی رویایی کامل شد.وقتی جیک اون چیز را خارج کرد دیدم چیزی شبیه پر نرم یک شترمرغ در دست دارد.
وحشت کردم.من آماده این نبودم.بتسی می دانست من غلغلکی هستم.
جیک پر را گرفت و برروی سینه های من حرکت می داد.یکباره از جا پریدم.نمی توانستم خودم را کنترل کنم.خنده های من شروع شد.جیک می گفت : اوه زیبای من با صدای بلند بخند. من می خواهم جیغ های تو را بشنوم.همینجور که پر را برروی سینه های من می کشید با دستش هم زیر بغلم را غلغلک می داد انتظار همچین چیزی را نداشتم و هیچ راه فراری هم وجود نداشت.فریاد می زدم دست نگهدار.غلغلک نده اما فایده ای نداشت.و جیک می گفت این تازه شروعشه.
جیک شکنجه اش را ادامه می داد سینه های سفت شده مرا غلغلک می داد.ناگهانی حمله می کرد و مجددا دستش را عقب می کشید.
نفسم در این موقع می برید و جیک می دانست که باید از شدت آن کم کند و این کافی بود تا نفسم سرجایش بیاید و دوباره به سرعت ادامه بدهد.
به کارش ادامه داد و کمی پایین تر آمد و به سمت شکمم حرکت کرد در همین حال هم نیشگون می گرفت و هم غلغلک می داد.به سرعت این کار را می کرد تا به دنده ها و قفسه سینه ام رسید.
در حالی که می خندیدم و فریاد می زدم گفتم بس است.التماس می کنم.بیشتر نه.
اربابم گفت:" الان دست نگهدارم.آرزوی تو اینه؟"
به سختی می خندیدم و فریاد می زدم.هر لحظه ممکن بود شورتم را خیس کنم.انگشتان او واقعا می دانستند که چگونه روی بدن من کار کنند. هر کدام از آنها برروی قسمتی از بدنم و نوبتی کار می کردند.کارشان در یک نقطه تمام می شد و به قسمت دیگری می رفتند.و جیک فقط لحظه ای صبر می کرد تا من بتوانم نفسی تازه کنم.
فریاد می زدم: " لطفا بیشتر از این نه..." من سعی می کردم بگم که دیگر غلغلک ندهد."من غلغلکی ام لطفا بسه"
با التماس ها و فریادهایم فکر می کردم تمامش کند ولی نه همچنان ادامه می داد.با انگشتانش برروی دنده ها و لای سینه هایم بازی می کرد.جیک گفت:" اما الان وقت یک آزمایش واقعیه. " بلافاصله پس از این حرف اون صندلی را کشید و جعبه ابزار را از روی آن برداشت و روی صندلی نشست.فوق العاده ترسیده بودم.جیک شروع به باز کردن من کرد.فکر کردم شکنجه تمام شده اما هنوز نمی توانستم تکان بخورم و از اتاق شکنجه و از دست مسترم که غلغلکم می داد فرار کنم. بعد از باز شدن پاهام سعی کردم ضربه ای به سمت راست صورتش بزنم.که پای مرا گرفت لبخندی زد و گفت:" تو واقعا پاهای دوست داشتنی داری."
گفتم: لطفا ارباب.نه من ازتون خواهش می کنم.
از داخل جعبه ابزار یک قلم مو برداشت.
وقتی موهای قلم مو به انگشتان پایم خورد احساس کردم دارم می میرم.
فریاد زدم : نه نه نه نه نه نه نه نه نه ... پاهام نه.دیگر نتوانستم بیشتر از این چیزی بگم.یک قلم در دستش و شروع کرد به کشیدن آن به کف پا و انگشتان پایم.یک بار این پا و یکبار پای دیگر.در نهایت هیجان بودم و فریاد می زدم.اون با قلم مو با کف پاهایم بازی می کرد و من به سختی پاهایم را تکان می دادم.جیک گفت :" الان داری آخرین خنده هایت را می کنی." به آرامی می خندید و کارش را انجام می داد هر دو کف پایم را با انگشتانش استادانه غلغلک می داد.تمام بدنم می لرزید.
" ها ها ها ها ها ها ها ها ها .... اوه خدایا... پاهایم نه اونها خیلی حساس اند..."
جیک گفت:" حالا فهمیدم کجا را بیشتر غلغلک بدم."
اون حدودا 30 دقیقه منو با پر , قلم مو , مسواک , زبانش و البته انگشتانش غلغلک داد.من می خندیدم و فریاد می زدم و اون ظاهرا از کارش راضی بود.
" ارباب لطفا ... هه هه هه من هیچ چیزی نمی خواهم هیچ چیز.خواهش می کنم."
اون یکباره دست نگه داشت و روی من خم شد و به چشمانم خیره شد و گفت: "من الان می خواهم تا تو از تمام وسائل اینجا مراقبت کنی چون بعدا می خواهم برای شکنجه کردنت از آنها استفاده کنم."
صندلی را کشید کنار و بالای سرم ایستاد.موهای من خیس عرق شده بود.برگشتم تا چشمانش را ببینم.
در این لحظه آلتش را که حدودا 20 سانتی می شد در آورد و گفت:" فقط در صورتی غلغلکت نمی دم که تو بتوانی از این مراقبت کنی."
یک چیز دراز و بزرگ جلوی صورت من بود.چاره ای نداشتم سریع پریدم و آن را توی دهانم کردم.و جیک هم به آرامی اونو توی دهانم فرو کرد.
شروع به خوردن "مذی" اش کردم مزه اش کمی شیرین بود .آلتش را به لب و دندان هایم می کشید.با خودم فکر کردم: انگار دارم یک تکه از یک کیک را می خورم ..............چون کارم را در مکیدن ک...ر به خوبی بلد بودم.
به هر حال اون در همان حال دوباره شروع کرد به شکنجه کردن من.و اینبار بدتر از دفعه پیش.چون فهمیده بود من غلغلکی ام.
رفت به سراغ پاهایم و اینبار میخی را به پاهایم فرو می کرد.زبانم را لوله کرده بودم و به خود می پیچیدم و نمی توانستم چیزی بگویم.
بعد از آن شروع کرد با پر رفت سراغ سینه هایم.از خودم می پرسیدم چرا تمامش نمی کند.
غلغلک داده بود و یک چیز 20 سانتی (آلتش) هم که توی دهانم بود.
پاهایم را پایین می کشیدم زبانم کف کرده بود و مزه چیزی که خورده بودم را حس می کردم. احساس کردم پاهایم را می بندد و من هم داشتم فشار می دادم.احساس می کردم اگر کمی ادامه دهد کامل ارضا بشه.کاملا نزدیک صورتم بود.شروع به غلغلک دادن زیر بغلم کرد.سپس کمی صبر کرد و ناگهان 2 بار دستانش را به هم زد و با این علامت بتسی و یک دختر مو قرمز و لاغر وارد اتاق شدند.اونها هم تقریبا ظاهر و لباسی شبیه من داشتند.در یک دست بتسی یک پر گردگیری و در دست دیگرش یک پر بلند یک پرنده بود.دختر دیگر هم چیزی نداشت و فقط جلوی صورتش را با دستانش گرفته بود و ناخن های بلند و قرمزش را نشان می داد.
بتسی کنار میز شکنجه روبروی جیک ایستاد.بتسی با پر گردگیری شروع کرد به غلغلک دادن من و اونو به سینه های من می کشید.زیر لب به من و آلت جیک که توی دهانم بود می خندید و من نا خودآگاه همچنان با زبانم با آلتش بازی می کردم.بتسی پر را کشید پایین تا روی نافم و این دستیار قابل اعتماد آنها رفت سراغ پاهای من و با ناخن های بلندش شروع به غلغلک دادنم کرد و من با دهانی که تمام آن را یک آلت 20 سانتی اشغال کرده بود می خندیدم.
به آرامی غلغلک دادن پاهایم شروع شد و من می دانستم که این خیلی وحشتناک است.
دستیار آنها انگشتانش را به کف پاها و انگشتان پایم می کشید.
من به آرامی می خندیدم اما "عصای جادویی" جیک که در دهانم بود اجازه نمی داد به راحتی و با صدای بلند بخندم.
از شدت خنده اشک از چشمانم جاری شده بود.در همان حالت نگاهی به بتسی کردم.من و بتسی از بچگی با هم بودیم و او مثل خواهر من بود.
بتسی یک چشمک بهم زد.من در همان حال سعی کردم با زبانم سریعتر کارم را انجام بدم.جیک هم با فشار زیادی شروع به عقب و جلو کردن کرد.
جیک سرش را بالا گرفته بود و چشمانش را بسته بود.بتسی رفت پشت سر جیک و با ناخن های بلند قرمزش شروع به غلغلک دادن ران و لای پاهای اون کرد.شاید برای اینکه جیک زودتر شلیک کند!!!!!!
اون دختر موقرمز هم همچنان پاهایم را غلغلک می داد.بعد از چند دقیقه بتسی برگشت کنار من و با دستش شروع به مالیدن چو...چو...له ام کرد.انگار انگشتان بتسی امواجی را به تمام بدنم می فرستادند.ظاهرا خیلی طولانی شده بود.بتسی غر می زد و من نزدیک بود که ارضا بشم و بتسی بلافاصله پر را رها کرد و با دستش مستقیم به آلتم می زد.مطمئن بودم که صدای جیغم را بعضی از همسایه ها می شنوند.بدنم لرزید..... و...
بعد از اینکه آزاد شدم با جیک رفتیم توی رختخواب و شروع به نوشیدن کردیم.و بعد هم خودمان را تمیز کردیم.
اون شب چند ساعتی با بتسی خوابیدم.
فردا صبح من به هتل برگشتم. تصمیم گرفتم برای شبهای رویایی دیگر باز هم به شیکاگو بروم.
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
خوب داستان من هم نا گفته نماند.
اين داستان بر ميگرده به 4سال پيش كه تو ايران بودم تو يكي از اين اپرتمان هاي شيك كه اكثر ادماي كله گنده و پولدار بودن زندگي ميكردم از قضا اين اپرتمان ها جوري بود بالكن هاشون رو به هم بود خيلي نزديك كه البته كسي اصلا به اونجا سر نميزد در حد لباس انداختن.يه روزي كه خسته از بيرون امدم هوس كردم برم تو بالكم يه سري بزنم كه ديدم تو بالكن روبروي اپرتمانمون يك جفت جوراب شلواري نازك مشكي از اون مدل هاي كه خارجي ها ميپوشن يعني جوراب شلواري ها از اون مدل خوب ها شهوت انگيز بود اولش خواستم برم برش دارم اما به خودم اومدم يه نگهاي انداختم ديدم كسي نيست برش داشتم و كردمش تو كيرم و هي عقب جلو كردم واي انقدر حال ميداد من هم يجوري اينكار رو ميكردم كه ابم توش نريزه تو يك ما 2 الي 3بار اينكار رو انجام ميدادم و بعدش ميزاشتم سر جاشون كه يك بار از رو بد شانسي يخورده ابم تو جوراب ها ريخت من خواستم بشورمشون كه گفتم ممكنه شك كنه كه اخرشم شك كرد يك روز رفتم جوراب ها رو بر دارم من دختره رو نديده بودم اما او پشت پنجره قايم شده بود و داشت من رو ديد ميزد و هم تا ديدم كه داره ديدم ميزنه رنگم زرد شد زبونم لال حتي كيرم هم در جا خوابيد كه ديدم دختره اومد تو بالكن بهم گفت خوشت مياد از جورابم من هم گفتم اره چطور مگه گفت مي خواي سكس فتيش با من داشته باشي منم گفتم اره فرداش در خونمون رو زد با مانتو اومده بود كه تا اومد تو مانتوش رو باز كرد من در جا كيرم بلند شد اخه لامبادا پوشيده بود با جوراب شلوراي نازك مشكي من هم تا اين صحنه رو ديدم رفتم رو تخت اول يك لنگ از جورابش رو در اورد كرد تو كيرم و واسم با جورابش كيرم هي مالش ميداد من داشتم از لذت ميمردم كه ديدم فايده نداره يه اسپره تاخيري زدم و به كارمون ادامه داديم و بعد اينكار دوباره جورابشو پوشيد و رو كيرم بالا پاين كرد واي داشتم از لذت ميمردم كه يخورده كه مونده بود ابم بياد با پاهاي خوشكلش تو جوراب هي كيرم رو ميماليد كه اخرشم ابم رو ريختم رو پاهاش بهترين دوران زندگيم همين لحظه بود افسوس كه ديگه نتونستم انجام بدم
كوتاه و مختصر
این كاربر به علت تخلف در قوانین بن شده است
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
     
  
مرد

jems007
 
چون از خوندن داستانهاتون لذت بردم من هم یک داستان زیبا براتون میذارم. اگر خوشتون اومد برام دعا کنید که من هم مثل عبدی توی داستان خوشبخت بشم.


دحترخانم های جذاب و شیکپوش دوشیزه نادیا، دوشیزه نوشین و دوشیزه مینا هر سه بیست ساله و دانشجو در شهرستانی دور از زادگاهشان تهران بودند. سال دوم تحصیل دوشیزه های جوان بود و آنها سال گذشته را به عنوان هم اطاقی و دوست صمیمی یکدیگر در خوابگاه آن دانشگاه گذرانده بودند. خوابگاهی که دوشیزه ها با توجه به تعلقشان به خانواده هایی مرفه و متمول از سطح رفاهی آن به هیچوجه راضی نبودند و در تعطیلات تابستانی اخیر خانواده های خویش را تحت فشار گذاشته بودند و بالاخره والدین شان را راضی کرده بودند تا برای دوران باقیمانده ی تحصیل آپارتمانی در شهر اجاره کنند. لذا اواخر تعطیلات تابستانی بود که پدر دوشیزه نادیا همراه دختر زیبایش و دو دوست او به آن شهر آمده بودند تا به همراه هم آپارتمان مناسبی در منطقه ی شیک و مدرن بالای شهر برای اجاره پیدا کنند. جمع آن روز از صبح به چند بنگاه در منطقه بالای شهر سر زده و چند جایی را هم دیدند که هیچ کدام از جمیع جهات باب میلشان نبود. بعد از ناهار و استراحت در هتل عصر هنگام دوباره شروع کردند و حوالی ساعت پنج و نیم بعدازظهر بود که بالاخره اتومبیل گرانقیمت و شیک پدر دوشیزه نادیا در جلوی بنگاهی دیگر متوقف شد. در داخل بنگاه و کنار میز صاحب آن دوست او عبدی نشسته بود و از لحظه توقف اتومبیل و پیاده شدن دوشیزه های جوان چشمهایش با اشتیاق به چهره، اندام و به خصوص پاهای زیبا و سیمین آنها خیره شده بود. هر سه الهه مانتو و شلوارهای کوتاه پوشیده بودند و پاهای عریان بلورینشان داخل داخل کفشهای تابستانی شیک بود.؛
عبدی چهل و یک ساله پانزده سال در ژاپن کار کرده بود و در این مدت پول هنگفت ماحصل زحماتش را در مسکن سرمایه گذاری کرده بود. او که دو سال پیش به زادگاهش بازگشته بود، اکنون بجز خانه مسکونی بزرگ محل سکونت خودش، سه آپارتمان دیگر هم داشت که در اجاره بودند و صاحبشان از محل درآمد آنها از آسایش و رفاه و بازنشستگی زودرسی پس از سالها زحمت دور از خانه برخوردار شده بود. عبدی یک بار قبل از رفتن به ژاپن ازدواج کرده بود که دوامی نداشت و پس از بازگشت نیز ازدواج بعدی اش قبل از شروع به جدایی انجامیده و فعلاً مجرد بود. او که اینک به تنهایی در طبقه همکف خانه بزرگش زندگی می کرد، یک میل ساب بود که از داشتن روابط میسترس- اسلیو در ایران ناامید شده بود. او سالی یک بار به کشورهای اروپای شرقی، یونان یا قبرس میرفت تا پولهایش را برای داشتن چنین تجربه هایی در آنجا خرج کند.؛
با ورود پدر میس نادیا و دوشیزه ها، صاحب بنگاه و عبدی برخاستند و با پدر دوشیزه نادیا دست دادند و او همراهانش را به نشستن روی کاناپه های مخصوص پذیرایی از مشتریان دعوت کردند. عبدی از حضور این سه دوشیزه جذاب و شیک پوش برانگیخته شده بود و به سختی میتوانست نگاهش را از پاهای پرستیدنی آنها بگیرد. رویاهای او از همان لحظه دیدن این سه الهه زیبایی آغاز شده بودند. هوای داخل خنک و مطبوع بود و صاحب بنگاه نیز بی درنگ شاگردش را با اشاره ای برای تهیه بستنی و نوشیدنی خنک روانه کرده و کنار عبدی نزد میهمانان نشست و پرسید که امرشان چیست؟ با پاسخ پدر دوشیزه نادیا، عبدی باز هم بیشتر در رویا فرو رفت. این سه الهه جوان و جذاب به دنبال آپارتمانی بودند برای سکونت در سالهای باقیمانده تحصیل شان! طبقه بالای منزل عبدی هم که خالی و آماده بود، آپارتمانی کاملاً مستقل با نزدیک دویست و پنجاه متر فضا و چهار اطاق خواب حتماً انتخابی مناسب برایشان بود. عبدی موضوع را به دوستش رساند و او علیرغم تعجبش مطابق میل عبدی این گزینه را به میهمانان پیشنهاد کرد. عبدی به سختی میتوانست عجله اش را برای تمام کردن ماجرا پنهان کند، اما کوشید که در آن شرایط تا جای ممکن رعایت کند تا پدر دوشیزه نادیا از او تصویر مردی مسئول را در ذهن پیدا کند.؛
ساعتی بعد اتومبیل حامل دوشیزه ها پس از دیدن خانه به دنبال اتومبیل عبدی به سمت بنگاه برمیگشتند. میهمانان از دیدن خانه شیک و مدرن عبدی و طبقه دوم بزرگ و وسیعی که برای چند سال آینده میتوانست خانه ی ایده آلی باشد، خرسند و شاد شده بودند. آن آپارتمان هیچ کم و کسری نداشت، ورودی مستقل و دو خط تلفن داشت، اطاقهای خواب بزرگ و هال و پذیرایی زیبایش که تماماً از شیکترین کفپوشها پوشیده شده بود، چنان بزرگ بود که به قول دوشیزه مینا برای رفتن از یک سویش به سوی دیگر میباید تاکسی می گرفتند! آشپزخانه و دو حمام شیک، بالکنهای وسیع و سایر امکانات رفاهی مورد نظر دوشیزه ها همه در آنجا وجود داشت. میهمانان و عبدی به بنگاه برگشتند، خوشبختانه هنوز مزاحمی در آنجا حضور نداشت و عبدی میتوانست بدون دغدغه در مورد قرارداد با آنها صحبت کند و در صورت لزوم تخفیف و امتیاز بدهد. در بنگاه هنگامی که پدر نادیا از حق اجاره ماهانه پرسید، عبدی به دوستش اجازه بازارگرمی و ارائه قیمت نداد و شخصاً با تخفیفی قابل توجه اجاره بها را گفت و رقم پیشنهادی میهمانان را پرسید و تقریباً فوراً با آن موافقت کرد! برای صاحب بنگاه کاری نمانده بود جز آنکه قرارداد را بنویسد. دقایقی بعد قرارداد نوشته و توسط طرفین امضاء شده بود و میهمانان با خوشحالی از عبدی و صاحب بنگاه خداحافظی کرده و رفته بودند. رویاهای عبدی داشت به تحقق می پیوست.قسمت دوم: صاحبخانه ی خوباکنون مهرماه شروع شده بود. دوشیزه ها به خانه جدید نقل مکان کرده بودند و خانواده های آنها نیز پس از اطمینان از راحتی محل سکونت فرزندانشان آنها را تنها گذاشته بودند. عبدی با منتهای دقت می کوشید با روشی که منجر به ناراحتی و گریز دوشیزه ها نشود، علائمی مبنی بر تمایلات سابمیسیو خودش برایشان بفرستد. او از طرفی می کوشید که از ساختن تصویر صاحبخانه مهربان از خودش در ذهن دوشیزه ها پرهیز کند و از سوی دیگر سعی داشت با آنها همانند موجوداتی از نوع برتر که استفاده از خدمات عبدی حق طبیعی شان است، رفتار کند و آنها را به خواستن و دستور دادن به خودش عادت دهد و این دو رفتار اغلب در تناقض با هم بود! او صبحها وقتی دوشیزه ها آماده رفتن به دانشگاه بودند، مانند راننده ها در اتومبیلش را برایشان می گشود تا سوار شوند و در مقصد نیز برای پیاده شدنشان چنین می کرد و در همه حال با خاکساری و احترام شدید و توام با دیسیپلین با دوشیزه ها رفتار می کرد و رابطه با آنها را در رسمی ترین حالت حفظ می نمود. اما همه این رفتارها بزعم او تصویر مورد نظرش را در ذهن الهه های زیبا نساخته بود. او بعدها دریافت که در این مورد کاملاً اشتباه می کرده است، اما به هر حال رفتار دوشیزه ها تغییری نشان نمی داد و عبدی دیگر نمی دانست چه می تواند بکند. او برای دل خودش هر روز صبح زود به پشت در آپارتمان دخترخانمها آمده و بی سر و صدا کفشهای آنان را یکی یکی از داخل جاکفشی برداشته، با منتهای دقت تمیز کرده، برق می انداخت و داخلشان را اسپری می زد و سپس آنها را می بوسید. برده این الهه های زیبا بودن اکنون دیگر مانند رویایی دست نیافتنی به نظر می رسید؛
دو ماه از اسباب کشی دوشیزه ها به آپارتمان جدید گذشته بود و عبدی دیگر در واقعیت منتظر اتفاق خاصی نبود. دو روز تعطیلات رسمی در پیش بود و دوشیزه ها نادیا و نوشین می خواستند از این فرصت بهره برده و سری به خانواده شان بزنند. اما الهه مینا که امتحانی در پیش داشتند، تصمیم گرفته بودند بمانند و از این فرصت برای آماده شدن استفاده کنند. آن روز بعدازظهر عبدی دوشیزه ها نادیا و نوشین را به فرودگاه رساند و الهه مینا در خانه تنها ماندند. صبح روز بعد تعطیل بود، اما عبدی مانند همیشه صبح زود به آرامی به پشت در آپارتمان دوشیزه ها آمد و کفشهایشان را تمیز کرده، بارها آنها را بوسید و مثل بارهای پیش متوجه چشمهای قشنگی که او را از طریق پنجره ی کوچک پشت سرش می پائیدند نشد… ساعت حوالی یازده بود که زنگ تلفن آپارتمان عبدی به صدا درآمد. پشت خط دوشیزه مینا بودند.“آقای عبدی یه دقیقه میایید بالا؟ کارتون دارم”عبدی فورا به طبقه بالا رفت، دوشیزه مینا در را برایش گشودند و اجازه دادند داخل شود. الهه مینا که بی شک زیباترین دختر آن جمع بودند، حدود صد و شصت سانتی متر قد داشتند و با وزنی حدود شصت کیلوگرم اندکی تپل می نمودند. ایشان آن روز تاپ لیمویی خوشرنگ و استرچ سیاه رنگی پوشیده بودند و پاهای پرستیدنی شان عریان داخل اسلیپرهای شفاف بی پاشنه بود، پاهایی که طبق معمول عبدی نمیتوانست نگاهش را از آنها بگیرد و متوجه لبخند محو روی لب های دوشیزه جوان و برق چشمان ایشان نشد و بی اختیار با سر پایین گفت:“در خدمتم”الهه مینا گفتند:می آیید اینجا؟ من یه مشکلی دارم!عبدی به دنبال دوشیزه مینا وارد اطاق ایشان شد.یکی از وسایلم افتاده عقب طبقه بالایی کمد دیواریم… نمیتونم پیداش کنم! … میشه بی زحمت …و عبدی را با همان لبخند روی لب و برق چشمهای قشنگشان نگاه کردند و سپس به پایین و جلوی پایشان اشاره کردند. عبدی گفت:براتون بیارمش؟نه نه! شما که نمی تونید! فقط … بی زحمت …. اگه ممکنه … اجازه بدید روی پشت تون بایستم تا قدم برسه!عبدی هنوز حساسیت شرایط و منظور اصلی دوشیزه مینا را کاملاً نگرفته بود ولی به طور طبیعی اطاعت کرد و جلوی کمد دیواری چهار دست و پا زانو زد و تازه در آن لحظه بود که دریافت چه اتفاقی در حال وقوع است! دوشیزه مینا زحمت درآوردن اسلیپرهایشان را هم به خود ندادند و یک پای زیبا و پرستیدنیشان را داخل اسلیپر شیشه ای شیکش بلند کرده و روی پشت مرد گذاشتند و سپس پای دیگر و روی پشتش ایستادند! قلب عبدی شروع به کوبیدن در قفسه سینه اش کرده و دهانش مثل کبریت خشک شده بود. الهه ای که آرزوی بردگی اش را داشت، اکنون روی پشتش ایستاده بودند و پاهای قشنگشان پشت و کمر عبدی را لگد می کردند… دوشیزه جوان بدون هیچ عجله ای چنین می نمود که مشغول جستجوی طبقه بالای کمد دیواری خود هستند.سنگین که نیستم؟ سختتون نیست؟عبدی که هنوز گیج و منگ بود، با هیجان و لکنت به الهه ای که روی پشتش ایستاده بودند، پاسخ داد:نننه نه نه! … نیستید… نیست!لختی گذشت و اکنون دقیقه ای می شد که دوشیزه مینا روی پشت عبدی ایستاده بودند و پاهای قشنگشان روی پشت او این طرف و آن طرف می رفتند. عبدی تازه اندک تسلطی به شرایط یافته بود و در ذهنش شرایط تازه را تجزیه و تحلیل کرده بود و اکنون می دانست که این دوشیزه زیبا او را به همان سمتی کشانده اند که آرزو داشت! لحظاتی دیگر گذشت و عبدی احساس کرد که دوشیزه مینا به آهستگی به سمت بالا در حرکت هستند و اکنون روی پشت و گردنش ایستاده اند. او در بهشت سیر می کرد و از فرط هیجان زبانش بند آمده بود! این الهه جذاب و غالب چه خوابی برای او دیده اند و این داستان تا کجا پیش خواهد رفت؟قسمت سوم: برده ی الهه میناچند لحظه دیگر گذشت و عبدی با تعجب این بار فشار پای پرستیدنی دوشیزه مینا را درست روی پشت گردن و سرخویش حس کرد. دوشیزه مینا عمداً پای راستشان را پشت سر و گردن عبدی نهاده و بخشی از سنگینی خویش را روی آن پا گذاشتند و سر عبدی را به سمت پایین فشردند!مطمئنی که راحتی؟لحن الهه ی جوان ناگهان کاملاً تغییر کرده بود و این بار عبدی را با ضمیر مفرد میخواند! عبدی که سرش با فشار پای دوشیزه مینا به پایین فشرده شده بود، با لکنت زبان پاسخ مثبت داد. “پای پرستیدنی الهه ی جوان با فشار بیشتری سر عبدی را به پایین فشرد!اینطوری نمی مونه ها!… هستی؟!عبدی مبهوت تر و منگ تر از آن بود که منظور دوشیزه ی مینا را دریابد اما در یک چیز شک نداشت و آن تمایلش برای ادامه همین وضع بود. پس بی درنگ پاسخ داد:بله خانمخیله خوب!دوشیزه مینا با گفتن این دو کلمه ناگهان از پشت عبدی پایین آمده و لحظه ای بعد بدون هیچ پروا و خجالتی روی او نشستند. عبدی گیج و منگ تکانی خورد اما دوباره سر جایش ثابت ماند.با اون زیر بودن که مشکلی نداری؟عبدی که علیرغم داشتن تجربه های قبلی ناگهانی پیش آمدن شرایط به گونه ای همه چیز را برایش باورناپذیر کرده بود و باور نمیکرد که اکنون صندلی این الهه ی زیبا شده است، با عجله سرش را تکان داده و گفت:نننخیر خانمدوشیزه مینا که از دستپاچگی عبدی لذت می بردند، با خنده گفتند:پرسیدن نداشت… جات همون زیره دیگه! نه؟عبدی که هنوز گیج و منگ شرایط جدید بود، تنها به مدد تجربه های قبلی اش بود که توانست جواب دهد:بـَبـَله خانم.. همینجاست!اما دیگر نتوانست چیز مناسبی یافته و به زبان آورد! ثانیه هایی در سکوت سپری شد و عبدی که بدون کوچکترین حرکتی رام و مطیع نقش صندلی را برای میس مینای جوان و زیبا بازی می کرد، فرصت یافت تا شرایط جدید را کاملاً در ذهنش تحلیل کند و دریابد که همان فرصت رویایی که منتظرش بود، اکنون در اختیارش قرار دارد. آیا باید چیزی میگفت؟ مطمئن نبود! در همین اثنا میس مینا که حین نشستن روی پشت عبدی تکان می خوردند و باسنشان را به اطراف حرکت میدادند، گفتند:غیر از صندلی بودن به درد دیگه هم می خوری؟عبدی به خود جراتی داده و با دستپاچگی و لکنت پاسخ داد:این بسته به میل شماست،… خانم!دوشیزه مینا خنده ای سر دادند و ناگهان در حالی که باسنشان روی پشت عبدی میچرخید، پاهایشان را از زمین بلند کردند و در همان حال که روی پشت عبدی نشسته بودند، کف پاهای جذاب و پرستیدنی شان را داخل اسلیپرهای شیک شفاف پشت گردن مرد گذاشتند.خوب پس فعلاً الاغم باش! میلم اینه که الاغ سواری کنم!عبدی این بار حاضر جوابی کرد و گفت:باعث افتخار منه!و از سوی دوشیزه ی زیبا و جذابی که سوارش شده بودند، با شلیک خنده پاسخ شنید کهخیله خوب… پس مفتخر شدی به مفتی خر بودن!الهه ی جوان بار دیگر با صدای بلند خندیدند و سپس ادامه دادند:حالا راه بیفت ببینم خر خوبی هستی یا نه؟… خر خوب دهنشو می بنده و فقط سواری می ده!عبدی بی درنگ حرکت کرد و دوشیزه مینا را پشت خود به داخل هال آپارتمان حمل کرد. دوشیزه ی جوان سوار بر مردی که رام و مطیع الاغ خانگی شان شده بود، هنگام گذشتن از کنار میزشان خط کشی چوبی را از روی آن برداشتند و پس از لحظاتی سوار بر عبدی پاهای زیبا و پرستیدنیشان را از پشت گردنش برداشته و آنها را از روی شانه های مرد خم کرده و پایین انداختند به نحوی که عبدی حین سواری دادن به ایشان میتوانست آنها را ببیند.برو حیوون…. نچ نچ نچ نچ نچعبدی اطاعت کرد و رام و فرمانبردار زیر پیکر دوشیزه جوان دور هال بزرگ آپارتمان به حرکت درآمد. چند لحظه بعد او سوزش ضربه خط کش را در باسن خود احساس کرد!نچ نچ نچ…. برو حیووندوشیزه مینا بواسطه ی یکی دو گیلاس مشروبی که دقایقی پیش نوشیده بودند، کاملاً سرخوش و بی پروا بودند و بدون خجالت خط کش را به باسن عبدی کوبیده او را برای ادامه سواری به جلو میراندند. عبدی که هنوز گویی در خواب راه میرفت، فرمانبردار و مطیع به دوشیزه جوانی که پشتش نشسته بودند، سواری میداد.هال به این بزرگی حتماً یه سرویس حمل و نقل لازم داشت! خوب شد خودت اعلام آمادگی کردی، وگرنه باید یه خر دیگه پیدا می کردیم!دوشیزه مینا بار دیگر با قهقهه خندیدند. عبدی میخواست بگوید که همیشه آماده است که الاغ ایشان باشد، ولی از ترس آن که حرف زدنش نوعی نافرمانی و بی ادبی محسوب شود، چیزی نگفت! او بی آنکه کلامی بگوید رام و مطیع به سوار زیبایش سواری میداد و پاهای پرستیدنی الهه ی جوان را که جلوی صورتش پیچ و تاب میخوردند، تماشا میکرد. دقایقی گذشت و عبدی هنوز در منتهای فرمانبرداری مشغول سواری دادن به دوشیزه مینا بود و هر چند لحظه ضربات خط کش را که به باسنش نواخته میشد، تحمل میکرد. دوشیزه مینا حین سواری وضعیت نشستن خویش را بصورت یکطرفه تغییر دادند و با خود فکر کردند که مثل خانمهای انگلیسی قرن گذشته شده اند و باز خنده شان گرفت!تندتر حیوون …نچ نچ نچ نچعبدی به سرعت خویش زیر پیکر دوشیزه جذاب افزوده و به سواری دادن مطابق میل ایشان ادامه می داد.قسمت چهارم: وظایف یک بردهپس از دقایقی سواری دلچسب، دوشیزه مینا بالاخره عبدی را به کنار مبل های راحتی داخل هال رانده و فرمودند:وایسا الاغ…عبدی فوراً اطاعت کرد و متوقف شد. دوشیزه مینا از پشت او برخاسته روی مبل لم دادند.بیا جلوم زانو بزن!عبدی فوراً اطاعت کرد و مقابل پای این دوشیزه جذاب و غالب زانو زد.می تونی کف دمپایی هامو ببوسی!و برای لحظاتی پاهایشان را بلند کردند تا عبدی با اشتیاق چند بوسه ای بر کف اسلیپرهای ایشان بزند.کافیه! پیشونیت رو بگذار روی زمین و همونطور بمون!عبدی بی درنگ اطاعت کرد و دوشیزه مینا پاهای زیبا و پرستیدنی شان را داخل اسلیپرهایشان بلند کرده و روی سر و گردن او گذاشتند!می دونم خیلی وقته داری له له میزنی برده ی من باشی!! گمون هم نمی کنم نوکر به درد بخوری بشی… الان که جز خریت!! هنری نداری! … هنر مشترک همه مرداعبدی احساس کرد که برای محقق شدن رویایش باید التماس کند! این بود که بالحنی ملتمسانه گفت:خواهش میکنم منو به نوکری خودتون بپذیرید خانم.. هر امری که بکنید انجام خواهم داد… همیشه در خدمت خواهم بود…دوشیزه مینا با کف پایشان لگدی به پشت سر عبدی زده و گفتند:خفه!… باید ببینم… اگه تصمیم بگیرم این افتخارو بهت بدم، باید خیلی چیزا یاد بگیری! … اولیش هم اینه که در دهن گشادت رو بذاری! کم حرف بزنی و خوب گوش کنی! خیله خوب. فعلاً که وقت ناهاره و من گرسنه ام. تا نیم ساعت دیگه میز ناهارمو می چینی. سوپ، شوید باقالی با گوشت، سالاد، نوشیدنی و بستنی برای دسر… بلند شو احترام بذار و برو دنبال وظایفت!دوشیزه مینا پاهایشان را از پشت مرد برداشتند. عبدی سرش را به ملایمت از روی زمین برداشت و با منتهای خاکساری و ملایمت در حالی که دستهایش را پشتش نگه داشته بود، بر پاهای دوشیزه جذاب که روی مبل لمیده بودند، بوسه زد و سپس برخاسته و از حضور ایشان مرخص شد تا فرامین را اجرا کند. دوشیزه مینا لبخند رضایتی بر لب داشتند اما عبدی هنگام خروج از آپارتمان در پوستش نمیگنجید. رویایش به تحقق پیوسته بود.قسمت پنجم: آداب بردگینیم ساعت بعد میز ناهار دوشیزه مینا در آشپزخانه بزرگ آپارتمان آماده بود. غذا و مخلفات و دسر درست مطابق اوامر ایشان توسط عبدی از بهترین رستوران شهر تهیه شده بود و خود او نیز سر میز ایستاده و خدمت میکرد. دوشیزه مینا وقتی وظایف عبدی سر میز موقتاً خاتمه یافت، او را واداشتند تا کنار پایه ی صندلی ایشان زانو بزند و سرش را درست جلوی پاهای ایشان روی زمین بگذارد و خودشان مشغول میل کردن ناهارشان شدند.خوب گوشاتو باز کن! تکرار نمیکنم… من موقتاً بهت افتخار نوکری خودمو می دم! تو از امروز فقط به صورت آزمایشی برده و نوکر شخصی من خواهی بود ولی وظایفت شامل خدمت کردن به خانم نوشین و خانم نادیا هم می شه و تا وقتی که فرمان خلافی از من نشنیدی، هر دستوری که از اونا بشنوی، دستور منه و باید اطاعت کنی! … روشنه؟بله سرورم!:امر امر شماست.دوشیزه مینا دقیقه ای سکوت کردند و پس از آن در حالی که کف پایشان را روی سر عبدی نهاده بودند، ضربه ای به سرش زدند و ادامه دادند:این راه پشیمونی و برگشت نداره! اگه توانش رو توی خودت نمی بینی ادامه نده! اما اگه اصرار داری ادامه بدی، باید بله خانمبرای آخرین بار می گم. اگه گمان کردی که بردگی و نوکری من کار آسونیه یا موضوع مث شوخی و تفریحه و تو می تونی واسه لذت خودت این کارو بکنی، خطرناکه وارد این داستان بشی! چون از امروز تا هر وقت من اراده کنم، صبح تا شبت به جون کندن خواهد گذشت! من خودخواه، کم تحمل و خشن هستم! خانم نادیا هم همینطورند. همینطور خانم نوشین! و تو صبح تا شب و شب تا صبح باید در خدمت ما باشی و همه ی خواسته های ما رو برآری! این که تحمل و توان تو چقدره سر سوزنی برای ما مهم نیست! تنها چیزی که مهمه خواست و میل من و خانم های دیگه است که حتی اگه در حال مردن باشی باید انجام بشه. برای تو هیچ حقی در کار نیست و هیچ لطف و رعایتی هم متوجهت نخواهد شد. برای آخرین بار می پرسم! هنوز می خواهی ادامه بدی؟بله خانمجداً که خیلی خری!الهه مینا ادامه دادند:خیله خوب! پس این رو هم در اولین قدم به مغز کوچیکت بسپار که در صورت کوچکترین کوتاهی، نافرمانی، تنبلی، ناتوانی، غیبت یا اشتباه، به شدیدترین وجه تنبیه خواهی شد. تنبیه هایی که نوع و مقدارشون بسته به میل منه و از زندگی پشیمونت میکنه! تو باید 24 ساعت در شبانه روز و هفت روز در هفته در خدمت من باشی و بدون اجازه من حتی یک دقیقه وقت آزاد نخواهی داشت! روشنه؟بله… خانم!از این به بعد من رو «سرور من» خطاب میکنی و خانمها نادیا و نوشین رو هم «خانم» میخونی… تو حق حرف زدن در حضور ما رو نداری و تنها وقتی می تونی حرفی بزنی که مورد خطاب قرار بگیری و سوالی ازت بشه! اون هم در نهایت اختصار و بدون وراجی! روشن شد؟و بار دیگر با پایشان ضربه ای به سر عبدی زدند!بله سرورمدوشیزه مینا پس از دقایقی حین میل کردن غذا ادامه دادند:وظایف عمومیت شامل همه کارهای خونه از نظافت و شستن و اتو کردن لباسها و مرتب کردن تختخواب و اطاقهای ما و شستن جورابها و واکس و اسپری زدن کفشها گرفته تا آشپزی و تهیه و سرو غذا و شستن ظرفها و نظافت آشپزخونه و خرید و رانندگی و رسوندن ما و آوردنمون به خونه خواهد بود. وظایف اختصاصیت هم بستگی به میل من و هر کدوم از خانمهای دیگه داره و تو باید هر لحظه برای اجرای هر دستوری آماده باشی. در مورد شخص خودم خیلی کارهاست که باید یاد بگیری و انجام بدی! صبح ها باید سر ساعت مقرر پایین تختم زانو بزنی و کف پاهامو آروم ببوسی تا بیدار شم. ممکنه دوست داشته باشم برای دستشویی رفتن یا رفتن سر میز صبحونه سوارت بشم یا بعد از اون هم بخوام که منو به اطاقم برگردونی. جورابها و لباسهامو باید تنم کنی. کفشهام رو هم که باید هر روز تمیز و اسپری زده باشه به پام میکنی. اگه وظایفت رو درست انجام داده باشی و از نحوه نوکریت راضی باشم، اجازه خواهم داد حین بردگیت برای پاهام، اونها رو ببوسی، البته بدون حرص زدن! اگه وقتی پاهای من یا خانمها نادیا و نوشین رو میبوسی احترام یادت بره و دله بازی کنی، با لگد و شلاق سیاهت خواهم کرد! وقتی هم که به خونه برمی گردم از لحظه ورودم وظایفت شروع می شه! جلوم زانو میزنی کفشهامو در می آری، توی اطاقم هم کندن جورابها و لباسهای بیرونم و پوشوندن لباس خونه م وظیفه توست. مراقبت از پاهام شامل شستن و خشک کردن و لوسیون زدن و تجدید لاک ناخنهام هم وظیفه دیگه ته که هر روز بعد از برگشتن به خونه و درآوردن لباس
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

 
آقای معاون
قسمت اول
شهلا و سپیده روی مبل های چرمی شیک دفتر معاون آموزشی دانشکده روبروی خانم منشی میانسال و حزب اللهی او نشسته بودند و برای فرا رسیدن فرصت ملاقات با آقای دکتر انتظار می کشیدند. آنها 24 ساله ، دانشجوی سال آخر پزشکی و بدون تردید در زمره زیباترین ، شیک پوش ترین و باکلاس ترین دخترهای دانشکده بودند. شهلا پوستی سفید ، چشم های درشت و خمار عسلی ، قدی متوسط و اندامی کاملاً موزون و متناسب داشت و سپیده ، پوستی گندمگون ، چهره ای جذاب و هورنی ، قدی متوسط و اندامی اندکی تپل با چند کیلویی اضافه وزن داشت. خانم دکترهای جوان آن روز هر دو مانتوی مشکی کوتاه و شلوار جین پوشیده بودند و پاهای قشنگ و خوشتراش سایز سی و هشتشان که از اندکی بالای قوزک بیرون از شلوار بود پوشیده در جوراب های نایلونی نازک مشکی و داخل کفش های شیک تابستانی بود. آنها امروز به دفتر دکتر سهرابی معاون آموزشی دانشکده آمده بودند تا موافقت وی را با درخواست معرفی شان برای یک سال میهمان شدن در یکی از دانشگاه های تهران بگیرند و بدین شکل سال آخر تحصیلشان را نزد خانواده سپری کنند. اما آنها چندان امیدی به موفقیت نداشتند. دانشگاه محل تحصیل آنها دچار مشکل کمبود اینترن بود و با هر نوع درخواست انتقال دانشجویان مقطع اینترنی مخالفت می کرد. آنها قبلاً پاسخ منفی را گرفته بودند و امروز علیرغم تنفرشان از جو بوروکراتیک تبخترآمیز و آمیخته با ریا و زهدفروشی دفتر آقای معاون ، نزدیک به دو ساعت وقت صرف کرده بودند تا یک بار دیگر شانسشان را آزمایش کنند. یک سال دور بودن از این خراب شده مسلماً ارزشش را داشت. ساعت نزدیک سه بعدازظهر بود و در دفتر جناب معاون غیر از شهلا و سپیده مراجعه کننده ای نمانده بود. منشی میانسال و لاغراندام آقای دکتر که مجموعاً عبارت بود از یک صورت رنگ پریده ی اسبی با یک عینک پنسی پوشیده در مقنعه ی چانه دار سرمه ای و مقادیری چادر مشکی در دو ساعت اخیر کوشیده بود تا جای ممکن انتظار کشیدن را برایشان طولانی تر و سخت تر کند و آنها را از صرافت ملاقات امروز بیاندازد و پس از ناامید شدن وانمود می کرد که بی توجه به شهلا و سپیده مشغول کارهای خویش است. اما نگاه نافذ و کینه توزانه ی او هر چند لحظه از سر تا پای دخترها را که مطلقاً بی توجه به او مشغول گپ زدن نجواگونه و خندیدن بی صدا با هم بودند، برانداز می کرد. دقایقی از رفتن آخرین ملاقات کننده گذشته بود که او به بالاخره با نهایت اکراه دخترها را راهی دفتر جناب معاون کرد. سپیده و شهلا برخاستند و پس از در زدن وارد دفتر معاونت شدند. دکتر سهرابی پشت میز بزرگ خود در انتهای اطاق بزرگ مستطیل شکل معاونت نشسته بود و برای رسیدن به میز او دخترها باید طول اتاق را طی می کردند. آنها چنین کردند و بالاخره به میز جناب معاون رسیدند و سلام کردند! دکتر سهرابی بیش از چهل سال نداشت و چهره اش نیز پیرتر از این نمی زد. پوست سفید، صورت گرد، موهای لخت و ریشهای پرگاری و مرتب سیاه که هنوز زیاد جوگندمی نشده بودند. قد متوسط با چند کیلویی اضافه وزن مشخصات چهره و هیکل او بود. شهلا و سپیده به دعوت او روی مبل های چرمی کنار میز کارش نشستند و درخواست شان را مطرح کردند.
- متاسفم. امکان پذیر نیست!
پاسخ کوتاه جناب معاون همان بود که انتظارش می رفت. اما آنها نیامده بودند که به این زودی تسلیم شوند. شهلا و سپیده شروع به هنرنمایی کردند و کوشیدند با شرح مشکلاتشان بر آقای دکتر تاثیر بگذارند. آنها به تدریج احساسات رقیقه را هم چاشنی توضیحات خود کردند اما راه کماکان بسته بود!
- من جداً متاسفم. کاش امکان پذیر بود که کمکتون کنیم ، ولی شورای آموزشی در شرایط فعلی پذیرش درخواست های میهمانی اینترنهای خودمون رو مطلقاً ممنوع کرده! همینطوری هم بخش های ما دچار مشکل کمبود اینترن هستند و …
آقای معاون داشت به توضیح مشکلات موجود و علت امکان ناپذیری پذیرش تقاضای شهـلا و سپیده ادامه می داد و هر لحظه امیدهای دخترها کمرنگ تر می شد که شهـلا با هوش و حواس کم نظیرش ناگهان متوجه کورسوی امیدی شد. چشم های دکتر سهرابی از لحظه ی نشستن دخترها دائم به پاهای آنها خیره شده بود. شهلا از خود پرسید: “یعنی ممکنه؟” تجربه اش جواب را بدیهی کرده بود! “چرا که نه؟” نطق آقای معاون تازه گل کرده بود و او با شور و شوق مشغول مجاب کردن مراجعین زیبایش با توضیحاتی که همه چیز را بدیهی و ناگزیر می نمودند، بود و همزمان بی آنکه متوجه باشد، چشمانش هر حرکت پاهای پرستیدنی خانم دکترهای جوان را تعقیب می کرد. در همین اثناء شهلا پای چپش را بلند کرده روی پای دیگر انداخت. اکنون پاچه ی شلوار او در پای چپش اندکی بالا از قوزک پایش قرار گرفته بود و به همراه پیچ و تاب طنازانه ی کف پای او ضیافتی چشم نواز را فراهم آورده بود. شهلا بی آنکه به پایش بنگرد چشم در چشم آقای معاون دوخته بود و وانمود می کرد که سراپا گوش است. آقای دکتر گویی جادو شده باشد، در میانه ی نطق فصیحش به تته پته افتاده بود و فراموش کرده بود در باره ی چه حرف می زده. لحظاتی بعد او نگاهش را از پاهای پرستیدنی مراجعین جذابش برگرفت و دوباره به خود مسلط شد و سعی کرد نطقش را کامل کند اما طولی نکشید که پیچ و تاب دلفریب و طنازانه ی پای شهلا دوباره حواسش را پرت کرد و او را بار دیگر به تته پته انداخت. سپیده که همه ی حواسش معطوف ترغیب آقای معاون بود ، هنوز نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده است، اما شهلا دیگر شک نداشت که کارشان به زودی راه خواهد افتاد. او در حالی که آقای معاون سعی می کرد برای دومین بار رشته ی کلام را به دست گیرد، با خود می اندیشید: “حیوونی چقدر هم تابلوئه!… متاسفانه ممکن نیست! چه غلطا!” دقیقه ای بعد شهلا و سپیده در حال خروج از ساختمان اداری دانشکده بودند. سپیده از شدت ناراحتی ناسزا بود که نثار جناب معاون می کرد! اما شهلا در نهایت آرامش با لبخندی شیطنت آمیز روی لبش می گفت: نگو… دلت میاد؟ حیوونی گناه داره!
- آره مردشور ریختشو ببرن!
- حرص نخور دختر! درستش می کنیم!
- مردیکه آب پاکی رو ریخت رو دستمون! چطوری درستش می کنیم؟
- بسپارش به من!
- که چیکار کنی؟
- تو قول بده هر کاری من گفتم، بکنی، درست میشه!
- چطوری آخه؟
- عجله نکن! می گم بهت!
دخترها به سمت خانه می رفتند. آپارتمان کوچکی در بالاترین طبقه ی یک مجتمع 4 واحدی که نزدیک به دو سالی می شد در اجاره شان بود. همان شب سر میز شام در آشپزخانه گفتگوی آنها پیرامون موضوع ادامه یافت. شهلا سپیده را در جریان کشف و راه حلش گذاشت. واکنش سپیده همانطور که پیش بینی می کرد، بود:
- … دیوونه! اخراج می شیم!
- نچ… هیچی نمیشه! بهت قول می دم چنان برده ای ازش بسازم که مث آب خوردن هر چی بگیم، بکنه! تنها خطرش منشیه است! اگه بشه یه وقت که اون نباشه توی دفترش پیداش کنیم، حلّه!
- خلی دختر! اگه اشتباه فهمیده باشی، چی؟ اگه طرف از ترس کار و آبروش جا بزنه چی؟
- نچ! محاله اشتباه کرده باشم! طرف بد رقم تابلوئه! بسپارش به من. سه سوت برات یه قلاده می اندازم گردنش! بعدش امضاء درخواست که چیزی نیست! مجبورش کنیم، کف کفشامونم میلیسه! فقط باید ته و توی برنامه ی این زنیکه ی منشیش رو دربیاریم. تو ترتیب اینو بده! بقیه ش با من…
گفتگوی دخترها ادامه یافت و شهلا آن شب سپیده را کاملاً مجاب کرد که پیشنهادش ارزش بررسی و امتحان دارد. به این ترتیب بود که آنها یکی دو هفته ی بعد، پس از ساعت چهار بعدازظهر برای سومین بار به دفتر آقای معاون مراجعه کردند. آنها می دانستند که دکتر سهرابی در دفترش تنها است و مادر فولاد زره! دقایقی پیش دفتر را ترک کرده است.
ادامه دارد…
     
  
مرد

 
آقای معاون
قسمت دوم
دخترها هر دو مانتوی کوتاه و شلوار جین پوشیده بودند و پاهای قشنگشان با ناخن های تازه لاک زده ی قرمز سیر در جوراب های نازک مشکی و کفش های شیک تابستانی شان بود. آنها مقررات ممنوعیت استفاده از عطر را هم نقض کرده بودند و عطرهای ویتادینی و ایمز با رایحه های ملایم اما فوق العاده تحریک کننده زده بودند. در سالن طبقه ی دوم ساختمان اداری دانشکده پرنده پر نمی زد. سپیده هنوز با اندکی تردید و شهلا با روحیه ی سرشار از اعتماد به نفس به سراغ دفتر جناب معاون رفتند و برای ثانیه هایی پشت در ایستادند. شهلا یکی دو ضربه ی آهسته به در زد و چون صدایی از داخل نشنید، لحظاتی بعد دوباره در زد. هنوز از داخل صدایی شنیده نمی شد. شهلا دستگیره ی در را به آرامی به سمت پایین فشرد. در باز شد و آنها وارد اتاق منشی شدند. در میان آن اتاق و دفتر معاون کاملا باز بود. دخترها به سمت در رفتند اما پیش از آن که در دیدرس قرار گیرند، ایستادند. شهلا سینه ای صاف کرد.
- بفرمایید..
این صدای دکتر سهرابی بود. دخترها وارد اطاق او شدند و سلام کردند.
- سلام علیکم… شما هستید؟… امری داشتید؟
با گفتن این کلمات دکتر سهرابی از جای خود روی یکی از مبل های دفترش برخاسته بود. چهره اش نشان نمی داد که از این ملاقات ناراحت شده باشد.سپیده پاسخ داد:
- برای همون درخواست میهمانی مزاحم شدیم استاد.
دکتر سهرابی نگاهش را متوجه پاهای قشنگ مراجعین جذابش نموده و پس از لحظاتی مکث گفت:
- ...بسیار خوب… بفرمایید بشینید.
دکتر سهرابی در رعایت ادب تا خانم ها روی مبل ها ننشسته بودند سر پا ماند و پس از آنها نشست. دخترها روی مبل های چرمی شیک دفتر نشستند و هر دو بلافاصله یک پا را روی دیگری انداختند. به فاصله ی یکی دو متری از آنها دکتر سهرابی نیز روی مبلی با زاویه ی نود درجه با آنها نشسته بود و میز استیل بلند و شیکی با روکش شیشه ی سکوریت تمیز و براق فاصله ی بین آنها را پوشانده بود. تا اینجا همه چیز مطابق میل و پیش بینی شهلا پیش رفته بود. آقای معاون می توانست همان پاسخ نه ی قطعی را در حالی که آنها در آستانه ی در ایستاده اند، تکرار کند و از همان جا راهی شان کند. اما او چنین نکرده بود و همین رفتار اعتماد به نفس دخترها را بیش از پیش افزوده بود. چشم های دکتر سهرابی از همان لحظه ی نخست، به پاهای زیبا و باشکوه دخترها دوخته شده بود. بوی دلنشین و تحریک کننده ی عطر دخترها نیز فضای اطاق را پر کرده و در این شرایط همه چیز برای پیروزی مهیا بود.
- من در خدمتم. بفرمایید!
سپیده در حالی که پایش را طنازانه پیچ و تاب می داد، به آرامی شروع به مطرح کردن دوباره ی درخواست شان به همراه شرح دلایل آن کرد. او دیالوگ ها را از پیش حاضر کرده بود. نقشه این بود که او باید تا می توانست، حرف هایش را کش دهد که شهلا فرصت کافی برای اجرای طرحش داشته باشد. دکتر سهرابی وانمود می کرد که برای پرهیز از نگاه کردن به صورت دخترها نگاهش را به زیر دوخته است تا بتواند هر چه بیشتر محو تماشای پاهای قشنگ دخترها شود. چشم های او گاه به پاهای زیبای سپیده و بیشتر از آن به پاهای بی نظیر شهلا می نگریستند و او لحظه به لحظه بیشتر تحت تاثیر خواست غیر قابل مقاومت درونی اش برای پرستش این پاهای زیبا و شکوهمند قرار می گرفت. احساسی که قدرتش او را وحشت زده می کرد و باعث می شد که برای گریز از این ورطه تلاش کند اما کوشش های او محکوم به شکست بود و پس از هر بار گریز ، چشم هایش با نیازی شدیدتر به ضیافت روبرویشان خیره می شدند. در همین اثناء بود که شهلا برای بخش نهایی شکارش دست به کار شد. او دستش را به سمت پای راستش که آن را روی پای دیگر انداخته بود، برد و پس از لحظاتی ماساژ دادن پایش داخل کفش های شیک و قشنگ تابستانی به آرامی کفشش را از آن پا درآورد روی زمین انداخت و همان پا را روی میز نهاده در حالی که صورت زیبایش احساس خستگی را نشان می داد، بی آنکه به مرد بنگرد، شروع به ماساژ دادن کف و روی پایش با هر دو دست کرد. دکتر سهرابی با تماشای صحنه ی مقابل چشمانش جادو شده بود! او دیگر در بند گوش دادن به تقاضای مراجعینش نبود، نمی فهمید سپیده چه می گوید و برایش مهم نیز نبود که واکنش هایش نزد مراجعین چگونه تعبیر خواهد شد. او اکنون فقط می خواست که این پاهای زیبا و شکوهمند را بپرستد.
- خانم دکتر، پاتون مشکلی داره؟
این پرسش را مرد با لحنی در نهایت همراهی و تکریم پرسیده بود.
- اهممم… آره… اینجا یه کم درد گرفته!
شهلا در حال گفتن این جمله به روی پایش اندکی بالاتر از انگشت ها اشاره کرد.
- بذارید ببینم…
دکتر سهرابی برخاست و درست روبروی شهلا روی بخش جلویی مبلی دیگر نشست تا در نزدیکترین وضعیت به او باشد. سپس دستانش را جلو برده پای قشنگ شهلا را با ملایمت در هر دو دستش گرفت و شروع به ماساژ دادن آن در نهایت ملایمت و ظرافت کرد، گویی شیئی بسیار ارزشمند و آسیب پذیر را در دست گرفته است. او اکنون می توانست لاک قشنگ قرمز سیر ناخنهای ظریف پای شهلا را در زیر جورابهای نایلونی نازک مشکی به راحتی ببیند. دهان مرد مانند کبریت خشک شده بود و می توانست ضربان قلب خودش را در سینه حس کند. انگشت شستش را به ملایمت روی همان نقطه ای که شهلا نشان داده بود ، فشرد و در حالی که به لکنت افتاده بود، پرسید: ایـ اینجا؟
- اوهوم…
مرد با ملایمت مشغول ماساژ دادن پای شهلا شد. او اکنون نیازی فوری و غیرقابل مقاومت به بوسیدن پای پرستیدنی شهلا حس می کرد و در آن لحظه حاضر بود برای به دست آوردن چنین امکانی هر کاری بکند. لحظاتی بعد شهلا پای دیگرش را نیز از کفش درآورده و کنار دیگر پایش رو میز گذاشت. با اشاره ی او سپیده نیز هر دو پای زیبایش را روی میز گذاشت.
- حالا این پام! زود باش!
لحن آمرانه ی جمله ی شهلا مرد را بیش از پیش تحریک کرده و وی را کاملاً تحت کنترلش قرار می داد. آقای معاون که برای نزدیک تر شدن به پاهای شهلا از روی مبل پایین آمده و روی زانوهایش قرار گرفته بود، پای راست شهلا را به ملایمت روی میز گذاشت و پای دیگرش را به آرامی در دست گرفت و مشغول ماساژ دادن آن شد. در این حال شهلا پای راستش را بلند کرده کف آن را روی شانه ی مرد گذاشت.
- با لبات ماساژ بده!
مرد از خود بی خود شده بود. با صدور فرمان از سوی شهلا او لبانش را روی همان پایی که در دست گرفته بود، نهاد و در حالی که با ولع رایحه ی دل انگیز پای شهلا را به درونش می فرستاد، بوسه ای پراحساس و طولانی بر آن زد. سپس بوسه ای دیگر و بوسه ی بعدی و بعدی و بعدی! عطش و اشتیاق مرد برای بوسیدن پای شهلا سیری نمی پذیرفت. در این حال شهلا پایش را به آرامی از دستهای مرد بیرون کشید و کف آن را روی سر وی گذاشت و پای دیگرش را از روی شانه ی مرد به سمت گردن و سپس صورتش آورد و کف پا را به فاصله ی اندکی از لبها و بینی او نگه داشت! - دستها عقب! یالا...
مرد فورا اطاعت کرد و دستهایش را به پشت بدنش برد!
- حالا کف پامو بو بکش… یالا… بو بکش…
مرد دیوانه وار مشغول بوییدن و فرو دادن رایحه ی قوی و لذتبخش پاهای الهه تحت فرمانش شد!
- بو بکش… بیشتر… یالا!
مرد به بوییدن کف پای شهلا ادامه داد. رایحه ی دل انگیز پای شهلا او را از خود بیخود کرده بود! شهلا کف پایش را به آرامی به لبهای او نزدیک کرد و آن را روی لبهای مرد گذاشت.
- ببوسش! کف پامو با لبت ماساژ بده!
معاون مشغول بوسیدن مکرر کف پای شهلا شد. بوسه های طولانی با نهایت احساس! او اکنون مطلقاً تحت کنترل شهلا و مغلوب پاهای پرستیدنی وی بود. شهلا کف پاهایش را روی سر و صورت او بالا و پایین می برد، گاه با کف پاهایش روی سر و صورت مرد ضربه می زد و گاه آنها را برداشته و به آرامی از صورت مرد دورشان می کرد و باعث می شد که مرد در حال بوسیدن کف پاهایش درست مانند سگی دست آموز برای رسیدن به کف پاهای شهلا، بالا و پایین برود.صورت قشنگ شهلا را لبخندی از رضایت جذاب تر از همیشه کرده بود. او نیز از غلبه بر مرد تحت کنترل پاهایش لذتی غریب را حس می کرد و هر لحظه برانگیخته تر می شد. این احساس اما برای او هشدار دهنده نیز بود. شهلا طبع گرم و وحشی خویش را به خوبی می شناخت و می دانست که اگر چنین پیش رود، دیگر قادر به کنترل لذت جویی خود نیست و اینجا برای احساسات بی مهار جای مناسبی نبود.
- نچ نچ نچ!… نگفتم سپی؟… این سگ خوبیه! فقط تا حالا کسی تربیتش نکرده… تحویلش بگیر!… کافیه حیوون!
با این فرمان شهلا با رو و کنار پایش لگدی به گونه ی مرد زد و او را به سوی سپیده راند. سپیده موبایلش را که تا کنون با دوربین آن مشغول ضبط ماجرا بود، داخل کیف انداخت و پاهای قشنگش را دراز کرده کف آنها روی وسط میز شیشه ای گذاشت. مرد روی زانوهایش به مقابل او رسید و در حالی که هنوز دستهایش پشت سرش قرار داشت، سرش را پایین آورده و با ولعی سیری ناپذیر مشغول بوسیدن مکرر پاهای پرستیدنی سپیده شد. سپیده به آرامی از استرس تخلیه می شد و کنترل مرد را در دست می گرفت. او با نوک پایش زیر چانه زده او را وادار به بالا گرفتن سرش کرد و سپس کف هر دو پا را روی صورت او گذاشت.
- بو بکش! آفرین سگ خوب. نچ نچ نچ. فقط بو بکش. خیله خوب. قلقلکم نکن! آروم ببوس…

معاون اکنون با لذت و ولعی غریب کف پاهای سپیده را می بوسید و با حرکات پاهای پرستیدنی وی بالا و پایین می رفت. در این حال دخترها تحقیر شکار پاهای پرستیدنی شان را کامل می کردند:
- میگم موافقی اینو ببریمش خونه؟… سگ خوبیه
- اوهوم!… اگه همسایه ها بذارن سگ نگه داریم…
- نمی گیم بهشون!
صدای خنده ی دخترها بلند شد و برای لحظاتی سکوت آن طبقه از ساختمان را شکست. کم کم وقت رفتن بود. معاون هنوز با ولع و اشتیاق مشغول بوسیدن کف پاهای سپیده بود که او گفت:
- خیله خوب… واسه امروز کافیه آقا سگه… کفشامو از زیر میز بردار پام کن.
سپیده پاهایش را از روی صورت مرد برداشت و آنها را روی میز گذاشت. فرمان او بی درنگ اطاعت شد و لحظاتی بعد مرد در حال پوشاندن کفش های او به پاهای قشنگش بود. پس از آن مرد بار دیگر پاهای سپیده را داخل کفش هایش بوسید.
- بیا اینجا حیوون!
فرمان شهلا هم بلافاصله اطاعت شد و لحظه ای بعد مرد مقابل او روی زانوانش قرار داشت.
- کفشامو پام کن!
معاون کفش های شهلا را نیز از زیر میز برداشته در نهایت ملایمت مشغول پوشاندن آنها به پاهای شکوهمند و زیبای او شد. شهلا در این حال ورقه ی درخواست شان را از کیفش درآورد و آن را کنار پاهایش روی میز انداخت.
- تا فردا بعد از ظهر خودت ترتیب این کار رو میدی. فردا راس ساعت پنج معرفینامه ی امضاء و شماره شده ی ما رو می آری به این آدرس…
شهلا در حالی که مرد هنوز در حال پوشاندن کفش هایش بود، آدرس خانه شان را روی برگه ای در دفترچه ی یادداشت کوچکش نوشت و سپس کاغذ را از دفترچه کند و آن را هم کنار پایش روی میز انداخت.
- اگه یه دقیقه تاخیر کنی، وای به حالت. لباس راحت بپوش. می خواهیم یه کم باهات تفریح کنیم… روشن شد؟
- بله خانم!
معاون بوسه ای بر پاهای شهلا داخل کفش هایش زد و کاغذها را از روی میز برداشت.
- بریم سپی…
دخترها از جایشان برخاستند و کیف های شیک شان را به دوش انداختند و بی آنکه به معاون دانشکده که هنوز کنار میز روی زانوانش بی حرکت مانده بود، نگاهی بیاندازند، دفتر را ترک کردند. دکتر سهرابی احساس غریبی داشت. او مورد سوء استفاده قرار گرفته و به شدت تحقیر شده بود، اما آنچه در درونش حس می کرد، نه ندامت که بی تابی برای رسیدن فردا بود!
ادامه دارد…
     
  
مرد

 
آقای معاون
قسمت سوم و آخر
روز بعد درست راس ساعت پنج بعدازظهر جناب معاون در حالی که شلوار جین گشاد، تی شرت نصف آستین و کفشهای راحت اسپورت پوشیده بود و در کیفش معرفی نامه های امضاء و شماره شده ی شهلا و سپیده را به همراه آورده بود، زنگ آپارتمان دخترها را به صدا درآورد. برای آماده کردن معرفی نامه ها او مجبور به نقض دستورات قبلی خودش شده بود و شک نداشت که کارمندان و بدتر از همه منشی فضولش اکنون مشغول داستان پردازی پیرامون این ماجرا هستند. اما نگرانی عاجل جناب معاون فی الحال این نبود. او اهل همین شهر بود و در این حوالی چهره ی شناخته شده ای داشت، پس احتمال این که شخص یا اشخاصی او را با این سر و وضع در حال ورود به محل سکونت دخترها بشناسند، کم نبود. اما با همه ی این نگرانی ها و خطرات او از دیروز تا کنون حتی برای لحظه ای در آن چه می کرد، دچار تردید نشده بود. زیرا محرکی بسیار قوی در درونش او را پیش می راند. در داخل کیفش او دو عطر زنانه ی گرانقیمت کادو شده هم داشت که فروشنده روی هر کدام از آنها شاخه ای گل سرخ نیز چسبانده بود. تهیه ی این هدایا امروز نزدیک به سه ساعت از وقت دکتر سهرابی را گرفته بود. در داخل آپارتمان شهلا و سپیده در هال روی مبلهای راحتی لمیده و مشغول نوشیدن چای و گپ زدن بودند. شهلا تی شرت نارنجی خوشرنگ و شلوارک کرم رنگی پوشیده بود و به پاهای عریان سفید و قشنگش دمپایی های ظریف بی پاشنه قرمر سیر درست همرنگ لاک ناخنهای ظریفش داشت. سپیده نیز شلوارک جین و تی شرت قرمز خوش رنگی پوشیده بود و پاهای قشنگ و خوش تراشش داخل دمپایی های پاشنه کوتاه شیشه ای بود. ساعت داخل هال درست عدد 5 را نشان می داد که زنگ آپارتمان به صدا درآمد و با صدای آن هر دو الهه در حالی که به دیگری می نگریستند، به خنده افتادند! سپس شهلا خطاب به دوستش گفت: بیا خانم… تحویل بگیر!
- آره خداییش… دارم بهت ایمان میارم! طفلی از ترسش “درست آن تایم” اومده!
- اوهوم… خره احتمالاً چند دقیقه ای هم هست پشت دره!
- پس حیوونی رو زیاد منتظر نذاریم… اوکی اومدم آقای دکتر…
- نه بابا بشین… زوده… پررو میشه!
- فکر می کنه نیستیم، میره ها!
- نترس… هیچ جا نمیره… می خواهی یه حالی بهش بدم؟
سپیده با نگاهی پرسشگرانه پاسخ شهلا را داد. شهلا ادامه داد:
- صبر کن!
و به سوی آیفون رفته آن را برداشت.
- کیه؟
صدای مرد از آن سو به گوش رسید:
- سلام… سهرابی هستم…
- اوف… چقدر زود اومدی! برو نیم ساعت دیگه بیا!
شهلا با اتمام این جمله با خونسردی گوشی آیفون را گذاشت و سپس چشم های قشنگش را گرد کرده و شکلکی درآورد و خندان به دوستش نگریست!
- دیوونه… می ره نمیاد!
- نچ…غلط کرده! درست نیم ساعت دیگه اینجاست.
شهلا این را گفت و به سمت آشپزخانه رفت تا از داخل یخچال سیبی بردارد. او عاشق سیب بود و باور داشت که پوست سفید و باطراوتش را مدیون خوردن زیاد آن است. لحظاتی بعد او در حال گاز زدن سیبش بازگشت و کنار سپیده روی مبلها نشست.در پشت در دکتر سهرابی وضع بسیار آشفته ای داشت. او به هیچ وجه چنین رفتاری نبود. بار دیگر به شدت تحقیر شده بود و کاری هم از دستش نمی آمد. او در حالی که زیر لب به خودش و نقطه ضعفی که این شرایط را برای او رقم زده بود، ناسزا می گفت با نهایت عصبانیت به سوی محل پارک اتومبیلش در خیابان مجاور به راه افتاد و تا به اتومبیل برسد و سوار شود، سلام یک نفر را جواب داد و نگاه های پرسان دو سه نفر دیگر را تحمل کرد. لحظاتی بعد او به سرعت در حال دور شدن از آنجا بود و قصد بازگشتن هم نداشت، اما هنوز چند دقیقه ای به پنج و نیم مانده بود که بار دیگر، اتومبیلش را در خیابان مجاور پارک کرد و به سمت آپارتمان دخترها به راه افتاد. خوشبختانه این بار آشنایی او را ندیده بود. دقیقه ای بعد وی بار دیگر زنگ آپارتمان را به صدا درآورد و منتظر ماند. نزدیک به یک دقیقه ی بعد او که جوابی نگرفته بود، دوباره زنگ زد، اما پس از گذشت دقیقه ای دیگر هنوز پاسخی در کار نبود، تا آن که ناگهان دربازکن در را گشود. مرد با تردید وارد شد و به سمت پله ها رفته با تعقیب علامت روی درها به سمت بالا حرکت کرد تا آن که بالاخره در بالاترین طبقه ی ساختمان به پشت در آپارتمان شهلا و سپیده رسید. در بسته بود و او مردد بود که آیا باید در بزند یا منتظر بماند. دخترها از سکونت در بالاترین طبقه استفاده کرده و یک جاکفشی چوبی شیک بیرون در گذاشته بودند که روی آن دو جفت کفش اسپورت سفید با خطوط سرمه ای و قرمز سیر به همراه دو جفت کفش پاشنه دار شیک تابستانی قرار داشت. تصور این که کفش ها به پاهای پرستیدنی دخترها بوده اند، لحظه ای مرد را آنچنان تحریک کرد که کیفش را زمین گذاشت و با عجله کفش ها را یکی یکی برداشت و بو کرده، بوسید. مرد سپس یکی یکی در طبقه های زیرین جاکفشی را گشود و به ضیافت چشم نواز داخل شان خیره شد. چندین جفت صندل و کفش شیک زنانه از مدل های مختلف به همراه دو جفت نیم چکمه ی چرمی پاشنه دار داخل جاکفشی چیده شده بودند. معاون بی اختیار مقابل جاکفشی زانو زد و سرش را به سمت نیم چکمه ها برد و با اشتیاق شروع به لیسیدن شان کرد. او آنقدر در لذت عمیق پرستیدن کفش هایی که پاهای قشنگ دخترها را در خود جای می دادند، غرق شده بود که متوجه باز شدن در آپارتمان در پشت سرش نشد. تا آن که شهلا که در را باز کرده بود و در کنار سپیده با قلاده ای در دست بالای سرش ایستاده بود، سینه ای صاف کرد. مرد در همان حالت زانو زده چرخید و نگاهش به دو جفت پای عریان باشکوه و پرستیدنی با انگشتان ظریف و ناخن های قشنگ لاک زده داخل دمپایی های شیکشان افتاد.
- سَــسسَلام!
- نچ نچ نچ! عجب سگ دله ای!
شهلا این را گفت و قدمی به جلو برداشت و قلاده را به دور گردن مرد انداخت و آن را محکم کرد.
- جای پاهامونو رو زمین ببوس و بیا… حیوون!
مرد قلاده به گردن چار دست و پا به دنبال الهه های زیبایی که برده ی پاهایشان شده بود، کشیده می شد و پیاپی بر جای قدم هایشان روی زمین بوسه می زد. شهلا او را به کنار مبل های راحتی آورد و خودش در حالی که قلاده ی او را در دست داشت زانوی یک پایش را خم کرد و آن را روی پشت مرد گذاشت. سپیده نیز که کیف مرد را در دست داشت آن را گوشه ای نهاد و به دوستش ملحق شد. مرد در همان حالت قادر بود محتویات روی میز پذیرایی وسط مبل ها را ببیند. دو ترکه ی نازک روی میز قرار داشت که شهلا و سپیده یکی یکی آنها را برداشتند. پس او می بایست هر لحظه منتظر دریافت ضربات ترکه ها باشد. لحظاتی بعد شهلا که زانویش را پشت مرد گذاشته بود، یکطرفه روی پشت او نشست و با ترکه به کپل او کوبید:
- نچ نچ نچ… برو الاغ!
صدای خنده ی دخترها بلند شده بود. مرد در حالی که شهلا وضعیت نشستنش روی پشت او را به دو طرفه تغییر می داد و پاهایش را از روی شانه ی او به پایین می انداخت به راه افتاد. او اکنون در حال سواری دادن به الهه ای بود که از سالها پیش آرزوی پرستیدن پاهایش را داشت و در حال سواری دادن به راکب زیبایش می توانست پاهای پرستیدنی او را نیز که جلوی صورتش پیچ و تاب می خوردند تماشا کند. سپیده در پی آنان حرکت می کرد و با ترکه مدام به باسن و پشت مرد می زد.
- یالا الاغ… جون بکن!… هین… نچ نچ نچ… ای الاغ تنبل… تندتر…
دخترها با صدای بلند می خندیدند و برای لذت و تفریح خود هر لحظه شرایط دشوارتری را به مرد تحمیل می کردند. پس از چند دور سواری دور هال سپیده و شهلا جایشان را عوض کردند. آنها حتی برای دقایقی دو نفری سوار مرد شدند و با ضربات مدام ترکه وادارش کردند که هم زمان به هر دوشان سواری بدهد.پس از نیم ساعتی سواری پشت مرد، دخترها او را وسط هال متوقف کردند و در حالی که خودشان روی مبل ها لمیده بودند، به او دستور دادند از آشپزخانه برایشان چای آورده و در حالی که آنها مشغول نوشیدن چایشان بودند، شروع به ماساژ دادن پاهایشان با لبها و زبانش کند. این بار نیز نخست شهلا در حالی که روی مبل راحتی لمیده بود و یک پای قشنگش را روی دیگری انداخته بود، به مرد دستور داد که کنار پایش روی زمین زانو بزند و شروع به بوسیدن رو و کف همان پایش کند. پس از آن او مرد را مجبور کرد که با زبانش لای انگشتان پا و همینطور کف پای عریان و پرستیدنی اش را بلیسد. با اتمام وظایف مرد در مورد یک پای زیبا و پرستیدنی شهلا ، او در حالی که از ماساژ یک پایش احساس رضایت می کرد، پای دیگرش را روی قبلی انداخت و به مرد دستور داد تا همان سرویس را به پای عریان و پرستیدنی دیگرش نیز بدهد. مرد با ولع و هیجانی وصف ناپذیر مشغول پرستش پاهای عریان و بی نقص شهلا بود. او ابتدا بوسه هایی مکرر روی همه قسمت های رو و کف پای شهلا می زد و سپس به فرمان وی با زبانش همه ی قسمت های پای او از جمله لای انگشتان و کف و پاشنه پاهای او را با حوصله و ولع تمام لیس می زد. شهلا پس از آن حتی مرد را واداشت که باز زبان دمپایی هایش را لیس بزند و همه ی قسمت های آنها را تمیز کند! پس از پرستش پاهای قشنگ و باشکوه شهلا نوبت سپیده بود که از سرویس ماساژ پا استفاده کند. مرد پس از مرخص شدن از سوی الهه شهلا چار دست پا پا به کنار پاهای زیبای سپیده خزید و به همان ترتیب مشغول بوسیدن و سپس لیسیدن پاهای وی شد.
در تمام مدتی که او پاهای زیبا و پرستیدنی الهه ها را می پرستید، آنها با هم در حال گپ و گفتگویی شاد و همراه با خنده های بلند بودند. بالاخره این وظیفه ی دلپذیر مرد نیز پایان یافت و پس از آن بود که او دستور گرفت، برگه ی معرفی نامه را تقدیم الهه هایی کند که او را در این بعدازظهر به بردگی پاهای پرستیدنی خود درآورده بودند. مرد با صدور فرمان شهلا به سراغ کیفش رفت و به برگه های معرفی هر یک از الهه ها را به همراه عطر گرانقیمتی که همراه یک شاخه گل سرخ کادو شده بودند، از کیفش بیرون آورده و یکی یکی جلوی پاهای الهه ها زانو زد و هدایا را تقدیم شان کرد.
دقایقی بعد مرد در اتومبیلش در حال دور شدن از خانه ی دخترها بود. امکان اندکی وجود داشت که او آن موجودات کم نظیر را دوباره ملاقات کند و محال بود که لذتی را که در حال پرستش پاهای باشکوه آنان نصیبش شده بود، دوباره تجربه کند. لذت بردگی پاهای دو الهه!
پایان
     
  ویرایش شده توسط: sina_jooon   
مرد

 
پاهای شکوهمند مهسا

از کودکی این حالت غریب را در خودم احساس می کردم. در برابر دختران احساس حقارت و بی ارزش بودن داشتم. همواره به پاهای قشنگ و باشکوه خانم ها ملتمسانه نگاه می کردم و آرزو می کردم در مقابل آن زیبایی و شکوه شدیدا تحقیر شوم. در خیالم مجسم می کردم که به پایشان افتاده ام و عاجزانه التماس می کنم و عجز و لابه ام از سوی آنها با بی توجهی نادیده گرفته می شود. روشن است که هیچ گاه جرات بیان این گونه احساساتم را برای هیچ کس نداشتم. اگر چنین می کردم مسلما مورد تمسخر قرار می گرفتم. این بود که تنها در خلوت خویش و در تصوراتم در این افکار غوطه ور می شدم. کارم این شده بود که دختران زیبایی را که هر روز می دیدم، در خیال مجسم می کردم و خود را به زیر پای آنان می انداختم و از این خیال پردازی ها لذتی غریب را تجربه می کردم. لذتی همراه با اضطراب و تشویش که بی شک دلیلش نبودن ما به ازای بیرونی برای تمایلات و احساساتم و پناه بردن روزافزون به خیال پردازی بود، تا این که آن روز خجسته فرا رسید. آن روز غروب من در اطاقم تنها بودم و مادرم در آشپزخانه مشغول کارهایش بود که زنگ در به صدا در آمد. میهمان ها زن دایی و دختر داییم بودند که ثانیه هایی بعد وارد خانه شدند. در آن زمان من 21 ساله بودم و دختر داییم مهسا 17 سال داشت. او که بسیار زیبا، بلند قد و خوش اندام بود، اندکی بیشتر از سنش نشان می داد. پس از ورودشان من شرط ادب را به جا آوردم و سلام و احوال پرسی کردم و دقایقی در پذیرایی نزدشان نشستم و سپس به اطاق خودم برگشتم، در حالیکه یک دم از فکر مهسا و پاهای زیبا و شکوهمندش خارج نمی شدم. مثل همیشه خیال هایم از راه رسیدند و من با آنها همراه شدم که ناگهان به یاد کفشهای مهسا افتادم. کفشهایی که پاهای قشنگ و بی نظیر او را در خود گرفته بودند، بیرون در و نزدیک اطاق من بودند. دیگر هیچ چیز نمی فهمیدم. به آرامی از اطاقم خارج شدم و برای اینکه از پنجره مرا نبینند چهار دست و پا بسوی کفشهای شیک و گرانبهای مهسا رفتم و کفش پای راستش را به دندان گرفتم و به اطاقم بازگشتم. نفسم به شماره افتاده و دهانم به شدت خشک شده بود! قلبم داشت از جا کنده می شد! بوی کفش های مهسا مستم کرده بود. کفش را با احترام تمام به زمین گذاشتم و مانند سگی گرسنه که به استخوانی دست یافته است با ولع تمام مشغول لیسیدن روی آن شدم و کم کم زبانم را به داخل کفش بردم و درون کفش را که هنوز از عرق پایش مرطوب بود با عشق تمام میلیسیدم. دقایقی بعد کفش دیگرش را هم به اطاقم آوردم و مشغول لیسیدن آن شدم. چنان در ضیافت کفش های مهسا غرق شده بودم که متوجه هیچ چیز از جمله گذر زمان نبودم. ناگهان سایه ای را بالای سرم احساس کردم…..با ترس و لرز تمام سرم را بلند کردم که چشمم سیاهی رفت…مهسا بالای سرم ایستاده بود و با تعجب به من نگاه می کرد! چند لحظه ای در سکوت گذشت و بعد مهسا که خودش هم از آنچه دیده بود، جا خورده و دستپاچه شده بود، من من کنان گفت: ببخشید در نزده وارد شدم. خودکار می خواستم. من هم که کاملا منگ شده بودم فقط توانستم در سکوت به سمت میزم بروم و خودکار را برداشته به دستش بدهم و او هم بی آنکه چیزی بگوید، رفت. نمی دانستم چه کنم. همه آن اوقات خوش با کفش های مهسا از دماغم در آمده بود و جایش را دلهره ای دنباله دار گرفته بود. کفشها را در نخستین فرصت سر جایشان برگرداندم و در حالی که در اطاقم کز کزده بودم، مشغول اندیشیدن به شرایط دشواری که به دست خودم فراهم شده بود، شدم! احتمالاً به زودی آبرویم در تمام فامیل بر باد می رفت! دقایقی بعد مهسا و مادرش رفتند و من ماندم با یک دنیا فکر و خیال! دو روز بعد در حالی که هنوز ذهنم به تمامی درگیر گندی بود که زده بودم، مادرم صدایم زد و گوشی تلفن را به دستم داد: مهساست! با تو کار داره... به زور اضطرابم را پنهان کردم و گوشی را گرفتم و سلام و حال و احوال کردم. لحن و صدایش که طبیعی بود. - اون هفته امتحان دارم. می تونی کتابِ ... رو برام بیاری؟ من من کنان گفتم: باشه چشم! فردا برات می آرمش - نه! تا یک ساعت دیگه لازمش دارم… معطل نکن! لحن جمله ی آخرش به گونه ای نه چندان محسوس آمرانه و تهدیدآمیز بود. پذیرفتم کتاب را فوراً برایش ببرم. چیزی که بدگمانم می کرد، این بود که مهسا پیش از این آنقدر با من راحت نبود که از این گونه درخواست ها بکند! به هر حال کتاب را برداشتم و رفتم. در راه تنها این پرسش ذهنم را مشغول خود کرده بود که آیا او موضوع رو به کسی گفته است؟ به هر رو به خانه ی داییم رسیدم و در زدم. خود مهسا آیفون را جواب داد و در را برایم گشود. وارد شدم و نگاهی به مقابلم انداختم! مهسا ایستاده بود و با لبخندی روی لب نگاهم می کرد. چقدر زیبا شده بود. موهای خرمایی رنگ قشنگ و پرپشتش را از دو طرف بافته و پایین انداخته بود. یک تی شرت بی آستین و یقه ی قرمز تنگ که زیبایی سینه های قشنگش را کاملاً نشان می داد به تن داشت و گردن و دستهای قشنگ و سفیدش کاملاً عریان بودند. یک شلوارک جین تنگ هم پوشیده بود که باسن قشنگ و خوشتراشش را زیباتر از همیشه نمایش می داد. بی اختیار نگاهم متوجه پاهای زیبا و شکوهمندش شد که از اندکی زیر زانو عریان بودند. دمپایی های شیک و راحت بی پاشنه به پاهای سفید و خوشتراشش داشت و ناخنهایش را لاک قرمز سیر زده بود. وه که چقدر دوست داشتم که به این پاها بیفتم و آنها را بپرستم. مهسا سلام و احوالپرسی کرد و تعارفم کرد که در پذیرایی روی مبل ها بنشینم. ظاهراً در خانه تنها بود و این را خودش نیز با تاکید گفت و در دل من اتشی روشن کرد! نشستم و مهسا روبرویم نشست و یک پای زیبا و پرستیدنی اش را به روی دیگری انداخت و در حالی که آن را با منتهای طنازی و دلفریبی تکان می داد، گفت: خوب تعریف کن آقا سامان. - از کجا تعریف کنم؟ - از همون شب دیگه!… موضوع کفشها. یخ کردم. زبانم بند آمده بود و سرم را با خجالت پایین انداختم. - اگه حرفی نزنی شاید مجبور بشم به مامانم بگم. - نه مهسا! جون من اینکارو نکن. می دونم این کار رو با من نمی کنی. این التماس ها فایده نداشت. او مرا برای معامله صدا کرده بود. - چیکار کنم به کسی نگی؟ - هیچی! فقط همه چیز رو برام تعریف کن! من شروع کردم و ابتدا با اکراه و کم کم با علاقه از سیر تا پیاز احساساتم را برای او گفتم و سپس ساکت شدم و سر به زیر انداختم. - تا حالا واقعاً این رابطه رو با کسی داشتی؟ - نه. - دوست داری سگ من بشی؟ یکی دو ثانیه ای مکث کردم و سرم را به زیر انداختم و در حالی که چشمانم به پاهای زیبا و شکوهمندش خیره شده بود، آهسته اعتراف کردم که: این آخر آرزوهامه. هنوز جواب نداده بود که صدای باز شدن در آمد و لحظه ای بعد زن دایی ام وارد شد. برخاستم و با او سلام و احوال پرسی کردم. پس از تعارفات معمول مهسا به مادرش گفت: ماما، سامان لطف کرده اومده کمک کنه واسه امتحان آماده بشم. اگه کاری نداری ما میریم توی اتاق من. - نه عزیزم برید. سامان جان زحمت کشیدی. لطفاً هر قدر که می تونی بهش کمک کن! خیلی از این امتحانش می ترسه. ما به اطاق مهسا رفتیم و او به سمت میزش رفت و روی صندلی گردان آن نشست و چرخید به طرف من.
- بیا جلوم زانو بزن حیوون! این فرمان تمام وجودم را ظرف لحظه ای تسخیر کرد. فقط توانستم بگویم: مامانت؟ -موقع درس خوندن من اصلا وارد اطاق نمیشه ... یالا زانو بزن. من مقابل پاهای قشنگش زانو زدم و اکنون فقط پاهای قشنگش را که از دمپایی هایش درآورده بود، می دیدم اما جرات کاری را نداشتم. - یالا برده! اول پاهامو خوب با لبات ماساژ بده. ببوسشون. من که دیگه طاقت نداشتم لبانم را به پاهایش چسباندم و با نهایت احساس شروع به گرفتن فرنچ کیس های مکرر از رو و کف پاهای قشنگش کردم! رایحه بی نظیر پاهایش اکنون برایم از هر عطری در دنیا لذتبخش تر و خوشبوتر بود. - حالا پاهامو بلیس! یالا سگ تنبل! اون زبون بی مصرفتو به کار بنداز! من در بهشت بودم. زبانم را درآوردم و شروع به حمام کردن پاهایش با آن کردم. حتی میلی متری از پاهایش نماند که آن را چندین بار نلیسیده باشم. طعم بی نظیر آن پاهای شکوهمند چقدر عالی بود! - زیر پاهام دراز بکش ببینم! یالا حیوون! فوراً دستورش را انجام دادم و چرخیده زیر پاهای پرستیدنی اش دراز کشیدم. کف پاهایش را روی صورتم گذاشت! احساسم در آن لحظه را نمی توانم با کلمات وصف کنم. در این لحظه من زیر پاهای او بودم و او در نهایت تسلط بر من مرا زیر پاهایش تحقیر می کرد! پاهایش را روی صورت و دهانم فشار می داد و مجبورم می کرد که در همین حال کف پاهایش را ببوسم و بلیسم. - بلیس سگ کثیف! از سعادتی که نصیبت شده، استفاده کن حیوون بی ارزش! لحن و جملات مهسا نشان می داد که او هم از این ارتباط لذت می برد! نیم ساعتی به همین منوال سپری شد که مهسا فرمان داد: بلند شو جلوم زانو بزن سگ کثیف! من فوراً اطاعت کردم و جلوی پاهای شکوهمندش زانو زدم. - پشت سر من مثل سگم چار دست و پا راه می افتی و جای پاهامو روی زمین میبوسی! فهمیدی حیوون نفهم؟ مهسا دوباره دمپایی های ظریف و شیکش را پوشید و برخاست و طنازانه شروع به قدم زدن دور اطاقش کرد و برای دقایقی کار من این بود که پشت سرش چار دست و پا حرکت کنم و بر جای هر قدمش روی زمین بوسه بزنم! پس از دقایقی او جلوی کمد لباس هایش ایستاد و از داخل آن کمربندی بیرون آورد و در حالی که یک پایش را روی سر من گذاشته بود، خم شد و آن را مثل قلاده ام به گردن من بست و دوباره به راه افتاد. - ادامه بده سگ احمق! جای پاهامو روی زمین ببوس. بار دیگر به دنبال او به راه افتادم. کوشش می کردم درست بر جای هر قدم او روی زمین بوسه بزنم در حالی که او هر از گاه قلاده ام را محکم می کشید و مرا به دنبال خود کشان کشان می برد! دقایقی دیگر سپری شد تا این که او بالاخره دوباره روی صندلیش نشست و دوباره دمپایی هایش را از پاهای قشنگش درآورد و آنها را به سمت من هل داد. - دمپایی هامو خوب لیس بزن و تمیزشون کن حیوون. با زبون بی مصرفت برقشون بنداز. من با ولع و اشتیاق دمپایی های او را برداشتم و شروع به لیس زدن آنها کردم. در حین این کار او پاهایش را روی سرم گذاشته بود و آنها را به پایین می فشرد. دقایقی بعد او پاهای قشنگش را از روی سرم برداشت و دمپایی هایش را از مقابل صورتم با ضربه ای به کناری راند. - یالا سگ بی مصرف! انگشتامو بمک. من دهانم را به سوی انگشتان ظریف و قشنگ او بردم و آنها را به ملایمت و یکی یکی به دهان گرفتم و شروع به مکیدن شان کردم. - لای انگشتامو خوب لیس بزن آقا سگه! زبانم را درآوردم و با دقت و ملایمت بین انگشتان ظریف و قشنگ پاهایش را با صبر و حوصله لیسیدم. - کافیه حیوون! دیگه کاری باهات ندارم! از لطف بزرگی که بهت کردم تشکر کن و برو گم شو! زمان خداحافظی با این پاهای شکوهمند خیلی زود فرا رسیده بود. به ناچار بوسه ای پر احساس روی هر کدام زدم. - از این که اجازه دادین سگتون باشم، خیلی متشکرم سرورم.
مهسا خندید و با لحنی شوخ گفت: خواهش می کنم. قابلی نداشت. یادت باشه که هر چی پیش بیاد تو تا آخر عمرت سگ من هستی! خیله خوب دیگه برو. من برخاستم و بی آنکه چیزی بگویم چنان که او می خواست از اطاقش بیرون آمدم و از زن دایی ام در آشپزخانه خداحافظی کردم و به سمت خانه به راه افتادم. بعد از آن هیچوقت این تجربه با مهسا تکرار نشد و عجیب این که او دیگر هرگز نه حرفی از این موضوع به میان آورد و نه علاقه ای به دیدن من نشان داد. امروز او ازدواج کرده و همسری متمول و یک دختر شیرین و دوست داشتنی دارد. شاید او به روزی که من پاهایش را پرستیدم کمتر فکر کند اما هرگز خاطره ی پاهای زیبا و باشکوهش در یاد من کمرنگ نخواهد شد. پایان
     
  
مرد

 
پسر سیمین / آرمین
من ندا هستم . 33 سالمه و همسرم فرزاد 35 سالشه . 8 سال بیشتره که با هم ازدواج کردیم. همسایه واحد روبرویی ما خانواده‌ای زندگی می‌کنن که حداقل ادعای خیلی با کلاسی دارن. پسرش آرمین 20 سالشه (تک فرزند) و مادر سیمین حدود 39-40 ساله است . خیلی به خودش می رسه و از نظر بدنی هم خیلی زیبا ست ، معلم بدن سازی هم هست و کلی کلاس رقص و … داره! من و فرزاد هر دومون حس فتیشی از نوع اربابیش رو داریم … تو سکس هایی که با هم داشتیم سعی می کنیم همدیگرو راضی کنیم ولی … چند باری که من خونه سیمین بودم قشنگ دیده بودم که آرش خیلی بدجور و بهتر بگم هیز به پاهام نگاه می‌کنه. حدس می‌زدم که اون حس فتیشی یا بردگی داشته باشه. موضوع رو به فرزاد گفتم. اول خواست قاطی کنه ولی بعد که باهاش حرف زدم راضی شد! فرزاد توی سکس کردن از کون رو خیلی دوست داشت، منم بهش قول داده بودم که اگه بشه که... البته کلی برا همدیگه شرایط و... گذاشتیم ! (بعد از کلی صحبت) سر زده به بهونه قبضای تلفن و … رفتم خونه سیمین . (یه روزی که آرمین باشه) از قصد مانتویی رو که پوشیدم کوتاه بود و یه دامن کوتاه پوشیدم. نگاه‌های آرمین فرضم رو ثابت می‌کرد. بعد از رفتن آرمین من با سیمین مشغول حرف زدن شدیم و من به سیمن گفتم:
- یه چیزی در مورد آرمین می‌خوام بهت بگم. بگم؟ ناراحت نمیشی؟
سیمین گفت:
- نه بگو.
بهش در مورد آرمین گفتم، گفتم:
- سیمین آرمین چه جور بچه‌ایه؟
سیمین گفت:
- ساده! چیه شیطون؟ چیکار داری؟
بعد از کلی حرف، به سیمین گفتم:
- فکر می‌کنم آرمین احساسات اسلیوی داره! باورت میشه؟
کلی بهم خندید. گفت:
- نه بابا. اون اتفاقاً خیلی هم مغروره!
بهش گفتم: مطمئنم. شرط می‌بندی؟ سر یه لباس تا 200000 تومن؟
قبول کرد. گفت:
- ولی باید جلو من اینو بهم نشون بدی‌ها ؟
قبول کردم. سیمین می‌گفت:
- آخه چه‌جوری می‌خوای بهم نشون بدی؟
بهش گفتم: مگه نمیگی آرمین تنبله؟ کم کمکت می‌کنه؟؟؟ بعضی وقتها بی‌ادبی می‌کنه؟
- خب؟
- به یه بهونه چند روزی بفرستش خونه من. حرفم رو قبول کن.
می‌خندید و می‌گفت:
- آخه کدوم مادری بچه‌اش رو می‌فرسته پیش گرگ.
- آره؟؟؟؟؟؟
خندید و گفت:
- حرفی رو که زدی مطمئنی؟
- آره. چند روز بهم وقت بده. سیمین فکر کن آرمین برده باشه.
خندیدیم. ولی سیمین گفت:
- یاد شرطت باش! این که باهم باشید یا بغل هم قبول نیست‌ها. منظورم رو می‌دونی که؟
من بلند بلند خندیدم و گفتم:
- مشکلی نیست. می‌خوای 300000 تومن؟
- قبوله! 2 تا سکه کامل.
سیمین چند سالی بود که طلاق گرفته بود. آدم بازی بود. شاید اگه کامل نمی‌شناختمش هیچ‌وقت اینا رو بهش نمی‌گفتم. من سیمین رو با مردای دیگه‌ای که شاید دوستاش بودن تو خونه دیده بودم و... پاشدم برم.
- به آرمین بگو چند روزی فرزاد دیر از سر کار میاد، این چند روز که اون سرش شلوغه بیاد خونه ما کمک من یا اگه چیزی خواستم کمکم کنه.
مطمئن بودم قبول می‌کنه! مگه میشه یه پسر پیشنهاد بودن با منو با اون قیافه و لباس رد کنه. بعد که آرمین گفت باشه من و سیمین نیشخندای معنی‌داری زدیم. فردا صبح ساعت 9 بود که زنگ زدم به سیمین که آرمین کوش؟ گفت میاد. حدود نیم ساعت بعد اومد. اول باهاش مهربون بودم (نسبتاً محجبه). چند دقیقه‌ای از اومدنش گذشته بود که یه قلاده رو میز گذاشتم. ازم پرسید:
- این برای چیه؟
خندیدم و گفتم:
- هیچی. می‌خوای برش دار. شاید لازم بشه.
لباسام تنگ بود. خیلی تنگ. نگاهی کرد و گفت:
- نه من سگ خونگی ندارم. سیمین نمیذاره! میگه کثیف کاری می‌کنه.
من به آرمین گفتم:
- ایراد نداره. بزودی یکی می‌گیره. مطمئن باش.
خندیدم. آرمین داشت جاهای مختلفی فضولی می‌کرد. خودم بهش گفتم تا یه دوری بزنه. تو اتاق خواب فرزاد و من هم رفت. چیزی نگفت. آروم گفتم:
- آخ که چقدر پاهام خسته است. آرمین بلدی ماساژ بدی؟
خنده شهوت آمیزی کرد و گفت:
- آره. اگه بخواین. کجای پاها؟
آروم و با عشوه گفتم:
- ساق پام. حتی کف پام.
تو چشاش برق رو می‌دیدم. خیلی برق می‌زد. چند دقیقه‌ای با دستاش پاهامو ماساژ می‌داد، بهش گفتم:
- آرمین برو تو کامپیوتر رو ببین.
وقتی اونو روشن کرد، روی دسکتاپ یه عکس اسلیو، میس لخت بود. خشکش زد. داشت آروم آروم آمپرش می‌زد بالا. پشتش رفتم و محکم گفتم:
- نمی‌خوای جلوم سجده کنی؟
منو یه نگاه کرد و... باورم نمی‌شد، به پام افتاده بود و داشت التماس می‌کرد. آروم خندیدم. گفتم:
- چرا لخت نیستی؟ سگ من باید لخت باشه. هر وقت، جلوی هر کسی. وقتی من میگم. بدو. تصمیم بگیر.
قبول کرد. سریع لخت شد. بدن نازی داشت. بهش گفتم:
- بدو اون قلاده رو که دیدی...
سریع اونو بست. گفتم:
- خیلی کارا داریم.
آرمین یه برده کاملاً خوب بود اون روز. من هم زدمش. مخصوصاً با دستام به کونش، هم سواری بهم داد. موقعی که داشت می‌رفت گفتم:
- برات خیلی برنامه‌ها دارم آرمین.
آخرش یه چشمک بهش زدم. چند روزی به همین منوال گذشت. آرمین می‌اومد و سریع لخت می‌شد. نمی‌ذاشت بهش دستور بدم، وظیفه‌هاشو می‌دونست. همیشه بهش می‌گفتم لخت شه و جلوی من با کیرش بازی کنه. دوست داشتم. روز سوم بود، اومد. لخت شد . شروع کرد به لیسیدن پاهام. بهش گفته بودم باید چه‌جوری این کارو کنه. ازم خواست جلوم جق بزنه. خیلی بهش خندیدم، گفتم:
- میشه ولی باید خودت تمیز کنیش.
قبول کرد و جلوم شروع کرد به ور رفتن با کیرش. آبش که اومد ریخت رو پاهام. با یه دستمال سریع پاک کرد و عین همیشه ازم تشکر کرد. شب به فرزاد گفتم. کلی خندیدیم و بهش گفتم:
- به زودی آماده میشه. فردا زود بیا.
تا آرمین اومد بهش گفتم:
- سریع. خودت که می‌دونی؟
لخت شد و قلاده رو بست. اومد و شروع کرد به لیس زدن پا و دستام. بهش گفتم:
- اگه می‌خوای بردم باشی باید برده شوهرم هم باشی. وگرنه باید همین الان بری.
بدون اینکه بدونه چی میگه سریع قبول کرد. پاهام لخت بود. داشت رونام رو لیس می‌زد. بهش گفتم:
- حتی ممکنه بکنه تو کونت؟
یه ذره طول کشید ولی قبول کرد. یه قلاده کوچولو گرفته بودم و دور کیرش بسته بودم. یه جا برای انداختن کمر داشت تا بشه کشیدش. آرمین داشت پاهای منو لیس می‌زد که در زدن. ترسید. بهش گفتم میره تو اتاق و سریع لباساشو می‌پوشه. حتی قلاده رو در میاره. فرزاد بود. اومد و نشست. آرمین رو صدا کردم. آرمین اومد ولی معلوم بود خیلی ترسیده یا می‌ترسه. آرمین کنار من نشست. بهش گفتم بلند شه و وایسه جلوی فرزاد. این کار رو کرد. گفتم:
- دستای آقا فرزاد رو نمی‌بوسی؟ که اجازه داده بردم بشی؟
آروم دستای فرزاد رو بوسید. با عشوه گفتم:
- لخت چی؟ نمیشی؟
لخت شد. قلاده‌اش رو خودش بست. فرزاد داشت آروم می‌خندید و به من نگاه می‌کرد. به آرمین گفتم:
- شلوار فرزاد رو در بیار.
آروم درآورد. گفتم:
- کیرش رو خوب ساک بزن وگرنه...
شروع به این کار کرد تا آب فرزاد اومد و روش ریخت. فرزاد گفت:
- بعداً بیشتر باهاش کار دارم. فعلاً باید...
آرمین رفت. فرزاد یه چند تا تخته آورده بود. بعد از اینکه اونا رو سوار کرد تازه فهمیدم چیه. یه چیزی تو مایه حرف Y ولی بدون باله سمت چپ! برا بستن آرمین آورده بود. ازش تشکر کردم و بهش گفتم:
- مطمئن باش فردا می‌کنیش.
فرداش آرمین اومد. تا اومد داشت پاهای منو می‌لیسید که بهش گفتم صبر کن. لخت بود. قلاده‌اش گردنش بود. (هر دوش، هم مال کیرش هم مال گردن) بردمش تو اتاق. بهش گفتم:
- همین جا می‌شینی تا من بیام. باشه؟ تکون بخوری...
بعد یه فکری به ذهنم رسید. گفتم:
- آرمین باید خوب خودت رو نشون بدی. به من بگو مامانت چیکارس؟
آروم گفت:
- مدیر شرکت!
- نه آرمین، جلوی من همه رو باید خار کنی. مامانت جنده است. میده. به مردای غریبه.
کیرش داشت می‌ترکید. لذت رو تو چشاش می‌شد دید! ازش یه بار دیگه پرسیدم:
- آرمین مامانت چیکارس؟
زود شروع کرد به حرف زدن:
- جنده است. کس میده. به همه. اصلاً از بچگی جنده بود. از کون میده.
از خودش شروع کرده بود به حرف زدن. خوشم اومده بود. فکر شیطانی داشتم. بلندش کردم و به اون چوب‌ها بستمش. با چند تا کمربند کلفت و پهن هم سفت بستمش. نمی‌تونست تکون بخوره. یه قابلمه آب کردم و آوردم (همراهش یه ملاقه هم آوردم) گفتم:
- همه چیزو خوب بلد شدی؟
- بله ارباب.
چشماشو با یه جوراب کلفت بستم. مطمئن بودم چیزی نمی‌بینه. پشتش به در بود. بلند شدم و پیش سیمین اومدم. بهش گفتم سریع یه لباس شب بپوشه و بیاد. تا آماده شه و ارایش کنه یه ذره طول کشید. بهش گفتم:
- میای دم در و وقتی گفتم میای تو اتاق.
با هم تا دم در اومدیم. من اومدم تو خونه. رفتم تو اتاق. آرمین همون‌جا بود. بهش گفتم وایسه. باید صبر کنه. هیچ‌وقت امروز رو فراموش نمی‌کنه. رفتم جلوش و گفتم:
- شاید دهنتو ببندم و بخوام بزنمت. خوبه؟ اگه این کارو کردم هر بار میگی باید مامان جندم منو می‌زد. باید سیمین منو بزنه. من برده‌اشم.
آروم دم گوشش گفتم:
- از این کارت لذت می‌برم.
یه توپ پارچه‌ای هم با یه طناب درست کرده بودم که تو دهنش بزارم تا صداش در نیاد ولی خفه نشه. اومدم دم در و به سیمین اشاره کردم. سیمین اومد تو اتاق. با سیمین اومدم طرف اتاق. سیمین از دیدن اون صحنه جا خورده بود. خواست چیزی بگه که بهش اشاره کردم: نه، صبر کن. در گوشش گفتم:
- خیلی برنامه‌ها دارم براتون.
دو سه تا با دستام به کون آرمین زدم. بهش گفتم:
- خوب آرمین. بهم بگو تو کی‌ هستی؟ اینجا چیکار می‌کنی؟ اصلاً بگو مامانت چیکاره است؟
آرمین گفت:
- من بردتونم. برده ارباب ندا و آقا فرزاد. می‌خوام همیشه بردتون بمونم. لیاقتمه. دوست دارم.
آروم بهش گفتم:
- مامانت چی؟
محکم گفت:
- جنده است. کس میده و ...
سیمین عصبانی شده بود. بردمش بیرون و گفتم:
- صبر کن. تحمل کن. بهت خوش می‌گذره. با سیمین اومدیم تو. دستامو بردم جلوی دهن آرمین و آروم بوسید. داشت لیس می‌زد که بهش گفتم:
- آرمین باید تنبیه شی. می‌دونی که؟؟ تو باید یه سگ خوب شی. هم من بهت احتیاج دارم هم بقیه (به سیمین نگاه می‌کردم) آماده‌ای سگ من؟
- بله ارباب ندا.
کمربند رو دادم دست سیمین. با ملاقه روی کون آرمین آب ریختم. به سیمین اشاره کردم. آروم از آرمین پرسیدم:
- آرمین مامانت چیکاره بود؟
- جنده ارباب. یه جنده کثیف.
هنوز کامل نگفته بود که سیمین شروع کرد با کمربند زدن. محکم می‌زد. معلوم بود خیلی از حرف آرمین ناراحت شده. چند دقیقه‌ای این کارو کردیم. کون آرمین سرخ شده بود. (همین‌طور بقیه پشتش) التماس می‌کرد که ببخشمش. بالاخره سیمین رفت کنار. چند تایی هم با دست به کون آرمین زد. سیمین رو بردم تو پذیرایی. نشوندمش. گفتم صبر کن تا بیام. برگشتم پیش آرمین. اونو باز کردم. قلاده‌اش رو گرفتم و بغلش کردم. بهش گفتم:
- فکر کنم امروز خیلی برات سخت باشه. ولی احتیاجه. باید سگ شی. همیشه.
بازم کیرش شق بود. دنبال خودم کشوندمش. بردم تو اتاق. آرمین لخت بود. با دیدن سیمین داشت شاخ درمی‌آورد. کمربند دست سیمین بود. سریع به آرمین گفتم:
- زانو بزن جلوی سیمین. پاهاشو ببوس یالا. آرمین از این به بعد دیگه همیشه برده‌ای. جلوی همه. در می‌زدن. فرزاد بود. تا اومد از دیدن سیمین تعجب کرد. ماجرا رو براش گفتم. جلو سیمین نشستم و گفتم:
- سیمین جان، فرزاد می‌خواد آرمین رو از کون بکنه ولی خوب دیگه الان اون برده توئه. بهش اجازه میدی؟
آرمین نمی‌خواست. به پای سیمین افتاده بود، التماس می‌کرد. سیمین مغرورانه گفت:
- حتماً، حتماً.
یه چند دقیقه‌ای طول کشید تا فرزاد آماده شه و شروع کنه و کردن آرمین. معلوم بود آرمین داره زجر می‌کشه. فرزاد کیرش رو تا ته کرده بود تو کون آرمین. آرمین زیاد جیغ می‌زد. فرزاد گفت آبش داره میاد. سیمین گفت:
- اگه می‌تونی آقا فرزاد رو پاهای من بریز.
فرزاد با کمال میل این کار رو کرد. روی رونای سیمین آبش رو خالی کرد. سیمین قلاده آرمین رو گرفت و به سمت روناش آورد. من خندم گرفته بود. مجبورش کرده بود آب فرزاد رو لیس بزنه. سیمین از من تشکر کرد و نذاشت آرمین لباساشو بپوشه. به آرمین گفت:
- فکر کردی. تازه کارت شروع میشه. خوب بهت یاد میدم سگ باشی. آرمین تازه شروع شده.
قلاده آرمین رو گرفت و به سمت خونه خودشون برد. از اون موقع تا حالا که چند سال می‌گذره هنوز آرمین سگ سیمینه. یه سگ تربیت شده که حتی روی کونش جای یه علامت مشکی هم هست که معلومه سیمین اون رو با ته قاشق یا یه همچین چیزی سوزونده.
پایان
     
  
صفحه  صفحه 2 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

(Fetish Stories) داستان های فتیش

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA