غزل شمارهٔ ۳۰۹ آنکو به شکر ریزی شور از شکر انگیزدهر دم لب شیرینش شوری دگر انگیزدگر زانکه ترش گردد ور تلخ دهد پاسخاز غایت شیرینی از لب شکر انگیزدلؤلؤ ز صدف خیزد وین طرفه که هر ساعتاز لعل گهر پوشش لؤلؤی تر انگیزداز نافهٔ تاتاری بر مه فکند چنبروانگه بسیه کاری مشک از قمر انگیزدگر زلف سیه روزی از چهره براندازدماهیست تو پنداری کز شب سحر انگیزدبرخیزم و بنشانم در مجلس اصحابشکان فتنه چو برخیزد صد فتنه برانگیزدخونشد جگر از دردم وندر غم او هر دماز دیدهٔ خونبارم خون جگر انگیزدسیمی که مرا باید از دیده شود حاصلوجهم به از این چبود کز چهره برانگیزدچون یاد کند خواجو یاقوت گهر بارشاز چشم عقیق افشان عقد گهر انگیزد
غزل شمارهٔ ۳۱۰ کسی کزان سر زلف دو تا نمیترسدمعینست که از اژدها نمیترسدمرا ز طعن ملامت گران مترسانیدکه برگ بید ز باد هوا نمیترسدمریض شوق ز تیر ستم نمیرنجدقتیل عشق ز تیغ جفا نمیترسداز آن دو جادوی عاشق کش تو میترسمکزان بترس که او از خدا نمیترسدچنین که خون اسیران بظلم میریزدگر ز هیبت روز جزا نمیترسدهزار جان گرامی فدای بالایتبیا که کشتهٔ عشق از بلا نمیترسدگر از عتاب تو ترسم تفاوتی نکندکدام بنده که از پادشا نمیترسداز آن ز چشم خوشت خائفم که هندوئیستکه از سیاست ترک ختا نمیترسدکسی که تیر جفا میزند برین دل ریشمگر ز ضربت تیغ قضا نمیترسدمرا بزخم قفا گفتمش ز پیش مرانکه زخم خوردهٔ هجر از قفا نمیترسدبطیره گفت که خواجو چنین که میبینیمز نوک غمزهٔ خونریز ما نمیترسد
غزل شمارهٔ ۳۱۱ دلم از دست بشد تا بسر او چه رسدوین جگر سوخته را از گذر او چه رسداز برم رفت و من بیدل ودین بر سر راهمترصد که پیامم ز بر او چه رسدشد بچین سر زلف تو و این عین خطاستتا من دلشده را از سفر او چه رسدخبرت هست که شب تا بسحر منتظرمبر سر کوی ستم تا خبر او چه رسدجز غبار دل شوریده من خاکی رانیست معلوم که از خاک در او چه رسدآنکه هر لحظه رسد خون جگر بر کمرشکس چه داند که بکوه از کمر او چه رسدچشم او ناظر دیوان جمالست ولیکتا بملک دل ما از نظر او چه رسدچو از آن تنگ شکر هیچ نگردد حاصلبمن خسته نصیب از شکر او چه رسدگشت خواجو هدف ناوک عشقش لیکنتا ز پیکان جفا بر جگر او چه رسد
غزل شمارهٔ ۳۱۲ این ترک زنگاری کمان از خیل خاقان میرسدوین مرغ فردوس آشیان از باغ رضوان میرسدمجنون صاحب درد را لیلی عیادت میکندفرهاد شورانگیز را شیرین بمهمان میرسدامروز دیگر ذره را خور مهربانی میکندوین لحظه گوئی بنده را تشریف سلطان میرسدآید سوی بین الحزن از مصر بوی پیرهنجان عزیز من مگر دیگر به کنعان میرسددل میدهد جان را خبر کارام جان میپرسدتجان مژدگانی میدهد دل را که جانان میرسدمرغان نگر باز از هوا مانند بلبل در نواگوئی که بلقیس از سبا سوی سلیمان میرسدشاه بتان بربری نوئین ملک دلبریبا احتشام قیصری از حضرت خان میرسدای بلبل گلبانگ زن خاموش منشین در چمنبنواز راه خار کن چون گل ببستان میرسدخواجو که میآید که جان قربان راهش میشودگوئی ز کرمان قاصدی سوی سپاهان میرسد
غزل شمارهٔ ۳۱۳ خطی که بر سمن آن گلعذار بنویسدبنفشه نسخهٔ آن نوبهار بنویسدنسیم باد صبا شرح آن خط ریحانبه مشک بر ورق لاله زار بنویسدبسا رساله که در باب اشک ما دریابدیده بر گهر آبدار بنویسدبروزگار تواند اسیر قید فراقکه شمهئی ز غم روزگار بنویسدبیاد لعل تو هر لحظه چشم من فصلیبرین دو جلد جواهر نگار بنویسدسواد خط تو یاقوت اگر دهد دستشبر آفتاب بخط غبار بنویسدحدیث خون دلم هر دم ابن مقلهٔ چشمروان بگرد لب جویبار بنویسدفلک حکایت خوناب دیدهٔ فرهادبلعل بر کمر کوهسار بنویسدکسی که قصهٔ منصور بشنود خواجوبه خون سوخته بر پای دار بنویسد
غزل شمارهٔ ۳۱۴ گر سر صحبت این بی سر و پایت باشدبر سر و چشم من دلشده جایت باشدپای اگر بر سر من مینهی اینک سر و چشمسرم آنجا بود ایدوست که پایت باشدبنده چون زان تو و بنده سراخانهٔ تستهر زمان از چه سبب عزم سرایت باشدبیگهست امشب و وقتی خوش و یاران سرمستدر چنین وقت تمنای کجایت باشدچون وصالت بتضرع ز خدا خواستهامنروی امشب اگر ترس خدایت باشدخواب اگر میبردت حاجت پرسیدن نیستتکیه فرمای هر آنجا که رضایت باشدور حجابی کنی از همنفسان شرم مدارخانه خالی کنم ار زانکه هوایت باشدور دگر رای شرابت نبود باکی نیستآنقدر نوش کن از باده که رایت باشددل بجور تو نهادم چو روا میداریکه روانم هدف تیر بلایت باشدگر سر وصل گدائی چو منت نیست رواستپادشاهی تو چه پروای گدایت باشدگوش کن نغمهٔ خواجو و سرائیدن مرغگر سر زمزمهٔ نغمه سرایت باشد
غزل شمارهٔ ۳۱۵ درد غم عشق را طبیب نباشدمکتب عشاق را ادیب نباشدکشور تحقیق را امیر نخیزدخطبهٔ توحید را خطیب نباشدبا نفحات نسیم باد بهاراندر دم صبح احتیاج طیب نباشددر گذر از عمر آنکه پیش محبانعمر گرامی بجز حبیب نباشدایکه مرا باز داری از سر کویشترک چمن کار عندلیب نباشدساکن بتخانهئی ز خرقه برون آیمعتکف کعبه را صلیب نباشداز تو به جور رقیب روی نتابمکشته غم را غم از رقیب نباشدهر که غریبست و پای بند کمندتگر تو بتیغش زنی غریب نباشدمنکر خاجو مشو که هر که بمستیدعوی دانش کند لبیب نباشد
غزل شمارهٔ ۳۱۶ شام شکستگان را هرگز سحر نباشدوز روز تیره روزان تاریکتر نباشدهر کو ز جان برآمد از دست دل ننالدوانکو ز پا درآمد در بند سر نباشدپیر شرابخانه از بادهٔ مغانهتا بیخبر نگردد صاحب خبر نباشددر بزم درد نوشان زهد و ورع نگنجددر عالم حقیقت عیب و هنر نباشدهر کو رخ تو جوید از مه سخن نگویدوانکو قد تو بیند کوته نظر نباشددر اشک و روی زردم سهلست اگر ببینیزانرو که چشم نرگس بر سیم و زر نباشدیک شمه زین شمائل در شاخ گل نیابییک ذره زین ملاحت در ماه و خور نباشدمطبوعتر ز قدت سرو سهی نخیزدشیرین تر از دهانت تنگ شکر نباشدچون عزم راه کردم بنمود زلف و عارضیعنی قمر به عقرب روز سفر نباشدگفتم دل من از خون دریاست گفت آریهمچون دل تو بحری در هیچ بر نباشدگفتم که روز عمرم شد تیره گفت خواجوبالاتر از سیاهی رنگی دگر نباشد
غزل شمارهٔ ۳۱۷ روی نکو بی وجود ناز نباشدناز چه ارزد اگر نیاز نباشدراه حجاز ار امید وصل توان داشتبر قدم رهروان دراز نباشدمست می عشق را نماز مفرمایکانکه نمیرد برو نماز نباشدمطرب دستانسرای مجلس او راسوز بود گر چه هیچ ساز نباشدحیف بود دست شه به خون گدایانصید ملخ کار شاهباز نباشدبنده چو محمود شد خموش که سلطاندر ره معنی بجز ایاز نباشدپیش کسانی که صاحبان نیازندهیچ تنعم ورای ناز نباشدخاطر مردم بلطف صید توان کرددل نبرد هر که دلنواز نباشدکس متصور نمیشود که چو خواجوهندوی آن چشم ترکتاز نباشد
غزل شمارهٔ ۳۱۸ مردان این قدم را باید که سر نباشدمرغان این چمن را باید که پر نباشدآن سر کشد درین کو کز خود برون نهد پیوان پا نهد درین ره کش بیم سر نباشددر راه عشق نبود جز عشق رهنمائیزیرا که هیچ راهی بی راهبر نباشدتیر بلای او را جز دل هدف نشایدتیغ جفای او را جز جان سپر نباشدهر کو قدح ننوشد صافی درون نگرددوانکو نظر نبازد صاحب نظر نباشدگر وصل پادشاهی حاصل کند گدائیبا دوست ملک عالم سهلست اگر نباشدجز روی ویس رامین گل در چمن نبیندپیش عقیق شیرین قدر شکر نباشدچون طرهٔ تو یارا دور از رخ تو ما راآمد شبی که آنرا هرگز سحر نباشداز بنده زر چه خواهی زآنرو که عاشقانرابیرون ز روی چون زر وجهی دگر نباشدهر کان دهن ببیند از جان سخن نگویدوانکو کمر ببیند در بند زر نباشدافتادهئی چو خواجو بیچارهتر نخیزدو آشفتهئی ز زلفت آشفتهتر نباشد