غزل شمارهٔ ۳۱۹ کی طرف گلستان چو سر کوی تو باشدیا سرو روان چون قد دلجوی تو باشدمانند کمان شد قد چون تیر خدنگملیکن نه کمانی که ببازوی تو باشددر تاب مرو گر دل گمگشتهٔ ما راگویند که در حلقهٔ گیسوی تو باشدبیروی تو از هر دو جهان روی بتابمکز هر دو جهان قبلهٔ من روی تو باشددر دیده کشم خاک کف پای کسی راکو خاک کف پای سرکوی تو باشدگر روی سوی کعبه کنم یا بخراباتاز هر دو طرف میل دلم سوی تو باشدصیاد من آنست که نخجیر تو گرددسلطان من آنست که هندوی تو باشدهر کس که بابروی دوتای تو دهد دلپیوسته دلش چون خم ابروی تو باشدوانکس که چو خواجو بخرد موی شکافدسودا زدهٔ سلسلهٔ موی تو باشد
غزل شمارهٔ ۳۲۰ ز حال بیخبرانت خبر نمیباشدبکوی خسته دلانت گذر نمیباشدز اشک و چهره مرا سیم و زر شود حاصلولیک چشم تو بر سیم و زر نمیباشدسری بکلبهٔ احزان ما فرود آورگرت ز نالهٔ ما دردسر نمیباشددو هفته هست که رفتی ولی بنامیزدمه دو هفته ازین خوبتر نمیباشدنه ز آب و خاک مجسم که روح پاکی از آنکهبدین لطافت و خوبی بشر نمیباشدبشب رسید مرا روز عمر بیتو ولیکشب فراق تو گوئی سحر نمیباشدتوام جگر مخور ارزانکه من خورم شایدکه قوت خسته دلان جز جگر نمیباشدبحسن خویش ترا چون نظر بود چه عجبگرت بجانب خواجو نظر نمیباشد
غزل شمارهٔ ۳۲۱ تا چین آن دو زلف سمنسا پدید شددر چین هزار حلقهٔ سودا پدید شددیشب نگار مهوش خورشید روی منبگشود برقع از رخ و غوغا پدید شدزلفت چو مار خم زد و عقرب طلوع کردروی چو مه نمود و ثریا پدید شداشکم ز دیده قصهٔ طوفان سوال کردچشمم جواب داد که از ما پدید شدهست آن شرار سینهٔ فرهاد کوهکنآن آتشی که از دل خارا پدید شدآدم هنوز خاک وجودش غبار بودکو را هوای جنت اعلی پدید شداز آفتاب طلعت یوسف ظهور یافتنوری که در درون زلیخا پدید شدگلگون آب دیده چو از چشم ما بجستمانند باد برسر صحرا پدید شداز دود آه ماست که ابرآشکار گشتو زسیل اشک ماست که دریا پدید شدجانم شکنج زلف ترا عقد میشمردناگه دل شکستهام آنجا پدید شدخواجو اگر چه شعر تو جز عین سحر نیستبگذر ز سحر چون ید بیضا پدید شد
غزل شمارهٔ ۳۲۲ مرا ای بخت یاری کن چو یار از دست بیرون شدبده صبری درین کارم که کار از دست بیرون شدنگارین دست من بگرفت و از دست نگارینشدلم خون گشت و زین دستم نگار از دست بیرون شدشکنج افعی زلفش که با من مهره میبازدبریزم مهره مهر ار چه ما را ز دست بیرون شدمن آنگه بختیار آیم که یارم بختیار آیدولی از بخت یاری کو چو یار از دست بیرون شدصبا گو باد می پیما و سوسن گو زبان میکشکه بلبل را ز عشق گل قرار از دست بیرون شدمگر مرغ سحر خوانرا هم آوازی بدست آیدکه چون بادش بصد دستان بهار از دست بیرون شدمی اکنون در قدح ریزم که خواجو می پرست آمدگل این ساعت بدست آرم که خار از دست بیرون شد
غزل شمارهٔ ۳۲۳ دامن گل نبرد هر که ز خار اندیشدمهره حاصل نکند هر که ز مار اندیشددر نیارد بکف آنکس که ز دریا ترسدنخورد باده هرآنکو ز خمار اندیشدهر کرا نقش نگارنده مصور گرددنقش دیوار بود کو ز نگار اندیشدتو چه یاری که نداری غم و اندیشهٔ یاریاری آنست که یار از غم یار اندیشددر چنین وقت که از دست برون شد کارممن بیچاره که ام چارهٔ کار اندیشدهر که سر در عقب یار سفرکرده نهاداین خیالست که دیگر ز دیار اندیشددر چنین بادیه کاندیشهٔ سرنتوان کردبار خاطر طلبد هر که ز بار اندیشدآنکه شد بیخبر از زمزمهٔ نغمهٔ زیرتو مپندار که از نالهٔ زار اندیشدگرتو صد سال کنی ناله و زاری خواجوگل صد برگ کی از بانگ هزار اندیشد
غزل شمارهٔ ۳۲۴ هر که او را قدمی هست ز سر نندیشدوانکه او را گهری هست ز زر نندیشدعجب از لاله دلسوخته کو در دم صبحاز خروشیدن مرغان سحر نندیشدآنکه کام دل او ریختن خون منستاز دل ریش من خسته جگر نندیشدهر که خاطر بکسی داد چه بیمش ز خطرکانکه رفت از پی خاطر ز خطر نندیشدپیش شمع رخ زیبای تو گر جان بدهمنبود عیب که پروانه ز پر نندیشدخستهٔ ضرب تو از تیغ و سنان غم نخوردکشتهٔ عشق تو از تیر و تبر نندیشدسر اگر در سر کار تو کنم دوری نیستکانکه در دست تو افتاد ز سر نندیشدنکنم یاد شب هجر تو در روز وصالکانکه شد ساکن جنت ز سقر نندیشدمکن اندیشه که خواجو نکند یاد لبتکاین خیالیست که طوطی ز شکر نندیشد
غزل شمارهٔ ۳۲۶ گر دلم روز وداع از پی محمل میشدتو مپندار که آن دلبرم از دل میشدهیچ منزل نشود قافله از آب جدازانکه پیش از همه سیلاب بمنزل میشدگفتم از محمل آن جان جهان برگردمپایم از خون دل سوخته در گل میشدراستی هر که در آن سرو خرامان میدیدهمچو من فتنه بر آن شکل و شمائل میشدساربان خیمه برون میزد و اینم عجبستکه قیامت نشد آنروز که محمل میشدقاتلم میشد و چون خون ز جراحت میرفتجان من نعره زنان از پی قاتل میشدهمچو بید از غم هجران دل من میلرزیدکان سهی سرو خرامان متمایل میشدپند عاقل نکند سود که در بند فراقدل دیوانه ندیدیم که عاقل میشدبگذر از خویش که بی قطع مسالک خواجوهیچ سالک نشنیدیم که واصل میشد
غزل شمارهٔ ۳۲۷ ایکه از شرمت خوی از رخسارهٔ خور میچکدچون سخن میگوئی از لعل تو گوهر میچکدزان لب شیرین چو میآرم حدیثی در قلماز نی کلکم نظر کن کاب شکر میچکددامن گردون پر از خون جگر بینم بصبحبسکه در مهر تو اشک از چشم اختر میچکدچون عقیق گوهر افشان تو میآرم بیاددر دمم سیم مذاب از دیده بر زر میچکدبسکه میریزد ز چشمم اشک میگون شمعوارز آتش دل خون لعل از چشم ساغر میچکدعاقبت سیلابم از سر بگذرد چون دمبدمراه میگیرم برآب چشم و دیگر میچکدآستین بردیده میبندم ولی در دامنمخون دل چندانکه میبینم فزونتر میچکدخامه چون احوال دردم بر زبان میآورداشک خونینش روان بر روی دفتر میچکدتشنه میمیرم چو خواجو برلب دریا و لیکبرلب خشکم سرشک از دیدهٔ تر میچکد
غزل شمارهٔ ۳۲۸ یارش نتوان گفت که از یار بنالدواندل نبود کز غم دلدار بنالدگر بند نهد دشمن و گر پند دهد دوستمشتاق گل آن نیست که از خار بنالدچون یار بدست آیدت از غیر چه نالیکان یار نباشد که ز اغیار بنالدهر سوخته دلرا که زند لاف انا الحقنبود سر یار ار ز سر دار بنالددر وصل حرم کی رسد آنکو ز حرامیدر بادیه و وادی خونخوار بنالدعیبی نبود گر ز جفای تو بنالمبیمار هر آئینه ز تیمار بنالدبر گریهٔ من ساغر می گرم بگریدوز زاری من چنگ سحر زار بنالددل در سر زلفت بفغان آمد و رنجوردوری نبود گر بشب تار بنالدخواجو چو درین کار نداری سر انکارآنرا مکن اقرار کز انکار بنالد
غزل شمارهٔ ۳۲۵ اسیر قید محبت ز جان نیندیشدقتیل ضربت عشق از سنان نیندیشدغریق بحر مودت ز سیل نگریزدحریق آتش مهر از دخان نیندیشدشکار دانهٔ هستی ز دام سر نکشدمقیم خانهٔ رندی ز خان نیندیشدز های و هوی رقیبان چه غم که شبرو عشقز های و هوی سگ پاسبان نیندیشدگرم تو صید شوی گو حسود جان میدهکه گرگ چو بره برد از شبان نیندیشدچو گل نقاب برافکند بلبل سحریفغان برآرد و از باغبان نیندیشدز نوک ناوک چشمت چه غم که در صف عشقکسی سپه شکند کو ز جان نیندیشدترا که غارت دل میکنی چه غم ز کسیکه هر که ره زند از کاروان نیندیشدکرا به جان جهان دسترس بود هیهاتمگر کسی که ز جان و جهان نیندیشدنسیم باد صبا چون بگل در آویزدز شور بلبل فریاد خوان نیندیشدچه سست مهر طبیبی که درد خواجو رادوا تواند و زان ناتوان نیندیشد