انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین »

همسرم الهام و اشتباه من


میهمان
 

داستان و خاطره سكسی مربوط به همسرم، كاملا واقعی همراه با عكس.


حدودا 10-20 قسمته.
     
  
میهمان
 
سلام و درود به همگی
دیروز نبودم سرکار بودم
شرمنده
روزی که درخواست دادم دیر جواب دادن و نتونستم آپ کنم
ببخشید
بعدا میفهمید که چجوری میرم سرکار و فقط وقتای تعطیلیم میتونم آپ کنم پس عجله نکنید
----------------------------------------
« قسمت اول »

سلام
مدتها پیش با این سایت آشنا شدم و داستانهای سایت رو خوندم. از آنجایی که متاهل هستم دنبال داستانهای ضبدری میرفتم. اولش برام سخت بود که باور کنم و خودمو جای شخصیتهای داستان بذارم. ولی نمی دونم چه حسی بود که در من بوجود اومد. حسی که خیلی ها تو داستانهاشون بیان کرده بودن. قضیه ضبدری خیلی منو به خودش جذب کرده بود. به خاطر همین من اشتباهی کردم که زندگیمو دگرگون کرد. امروز تصمیم گرفتم ماجرای قبل و بعد از اشتباهمو تعریف کنم. در ضمن من خوب نمینویسم بابت همین ازتون عذرخواهی میکنم...


من مهران هستم 32 ساله اهل ... استان فارس.
من توی یه شرکت...تو ... بعنوان مسئول شیفت بخش تولید مشغول بکار هستم.
الان حدود 5 ساله که اینجا کار میکنم و تقریبا همه منو میشناسن و با همه دوست هستم ، از کارگرای شیفتهای دیگه تا قسمت اداری. با مدیر عامل زیاد آشنا نیستم چون زیاد باهاش سروکار ندارم. با قسمت مالی شرکت که زیاد با آنجا سر میزنم آشنا هستم. آقا آرش (فامیلش رو نمیگم) ، آقای محمدی ، آقای مرادی ، خانم ها صدری و لطیفی. اینکه گفتم آرش و اسم کوچکش رو گفتم چون خیلی باهاش دوست هستم البته بعد از اون ماجرا که بزودی میگم. قسمت های بعدی شرکت هم با خیلیا آشنا هستم ولی با یک نفر تو قسمت روابط عمومی بنام آقا سعید (فامیلی رو بازم نمیگم) بیشتر دوست هستم که اینم بر میگرده به اون ماجرا.


از خودم بیشتر میگم:
من کارمند شیفتی هستم ، 2روز صبح میرم سرکار ، 2روز ظهر و 2روز شب ، ساعت کارم هم طبق قانون کاره. شاید خیلی ها بدونن منظورمو. مهم نیست
وضع مالیم هم بعد نیست با توجه به پولی که میگیرم خوبه.
یه خونه 160 متری داریم و حدود 4 ساله اونجا ساکنیم.
یه ماشین هم دارم که نمیشه بگم چیه (به لحاظ امنیتی!)
از اونجایی که علاقه زیادی به کامپیوتر یا رایانه داشتم و فنی و حرفه ای دوره دیدم خیلی وقته سیستم خونه دارم. چند ماه پیش هم ارتقاء دادم و از اون روز اینترنت هم فعال کردم و وقتای بیکاریم میومدم اینترنت و وبگردی. از آنجایی که یه کم شهوتی هستم و تو شرکت بساط بلوتوث پهنه و کلیپ های اونجوری پره ، اهل حال و عیش و سکس هم هستم. عکس و کلیپ تو سیستم فراوون ، تو گوشیم هم چی بگم!...
سایت های زیادی هم سر میزنم عکس و کلیپ میگیرم و با خودم خوشم. تا اینکه همون اوایل یکی از دوستام بنام محسن آدرس سایتی رو داد و گفت ایرانیه اومدم و دیدم بله!! از دنیا عقب بودم و خبر نداشتم.


عضو شدم (به هزار بدبختی) و با زور فیلترشکن صفحات سایت رو میگشتم و عکس و کلیپ ایرانی و داستانها رو میدیدم و باز با خودم حال میکردم. منظورم اینه که دنیایی داشتم با خودم...
یه روز که الهام خونه نبود...... ای وای یادم رفتم زن و بچم رو معرفی کنم (ببخشید):
همسرم الهام 27 ساله است. یه خانم خوش هیکل و قدم متوسط با مانتوی مناسب و حجاب خوب که خونه داره یه بچه هم داریم بنام هادی 4/5 سالشه
یه روز که الهام خونه نبود و مثل همیشه تو این سایته میچرخیدم به داستان ضربدری برخوردم که توش داستان زن و شوهری بود که زنه رو جلوی مردش میگائیدن و مرده تعریف میکرد. اولش علاقه ای نداشتم و میگفتم همش کس و شعره و دروغ محض. آخه کی میاد زنشو بده بقیه بکنن یا ضبدری بکنن اونم تو ایران...
یه مدتی که گذشت و الهام دوره قاعدگی (پریودش) طولانی شد من با توجه به گشت و گذار در وب سکسی و دیدن کلیپ و عکسها خیلی حشری شده بودم رفتم دوش سرد بگیرم که از کلم بپره ، تو حمام یاد اون داستانه افتادم و احساس کردم درون وجودم یه زلزله ای شد و یه جوری شدم دیدم کیرم دارم سفت میشه احساس خوبی نبود نمی دونم چی بود کیرم تو دستم گرفتم و مالیدم احساس خوبی بهم دست داد چشامو بستمو و داستان رو تو ذهنم مرور کردم رسیدم به قسمتی که یارو آبشو ریخت تو کس زنش یهو یه حسی بهم دست داد چشامو باز کردم دیدم آب شهوتم اومده یه کم دیگه که مالیدم آبم اومد و انگار تا حالا ارضاء نشده بودم تمام وجود لرزید و صدام دراومد و آهی کشیدم که الهام در حمام رو زد و گفت : منو صدا کردی گفت : نه نه ... عزیزم نه داشتم آواز میخوندم. الهام خندید و گفت : خوش میگذره؟ گفتم : نه همینجوری آوازم گرفت... خیلی تعجب کردم با اینکه اصلا دوست نداشتم حتی تصورش رو بکنم که یه مرد دیگه الهام رو بکنه و من زن یکی دیگه رو ولی اون روز تو حمام یه حس غریبی بهم دست داد.


از اون روز به بعد موقع بیکاری بیشتر دنبال سکس ضبدری و داستان ضبدری میگشتم و بیشتر میخوندم.
فقط در حد خوندن بود و بس. بعد از یه مدتی تصمیم گرفتم تصورش رو بکنم و ببینم چی میشه! یه داستانی رو پیدا کردم و خوندم حالا راست یا دروغشو نمی دونم ولی در کل خوندم و شروع کردم به خیال بافی و تصور اون داستان. شب پنج شنبه بود و فرداش روز بیکاری و استراحتم بود و طبق معمول زیاد عجله ای برای خواب نداشتم چون فرداش تا ظهر میخوابیدم. شب بعد از شام با توجه به نبودن الهام که رفته بود پیش مادر مریضش دوباره اون داستان رو خوندم چندتا عکس و فیلم سکسی و ضبدری و اینا... رفتن تو تختخواب و چشامو بستمو شروع کردم به فکر کردن. خودمو جای او مرده گذاشتم که قرار بود زنشو بده دست دوستش و زن دوستشو بگیره. طبق داستان پیش میرفتم و تو ذهنم میدیدم زنم لخت تو بغل یه مرد دیگست و زن اون مرده داره برام ساک میزنه. توی ذهنم میدیم زنم داره لب میده به اون مرده و انم داره سینه های الهامو میخوره... یه کم که گذشت احساس کردم دارم حال میکنم با این قضیه ولی باز فقط توی ذهنم و بود و تخیلاتم و حتی اون مرد رو یه آدم ناشناس که چهرش پیدا نبود میدم.


بعد تصور کردم من دارم با زنه اون یارو ور میرم و اونم داره روی تخت زنمو از پشت میکنه... کیرم سفت شد... تصور کردم من خوابیدم رو زن اون یارو و اونم پاهای الهام رو باز کرده و روش خوابیدم و داره میکنه... کیرم سفتر شد و دستم بردم روی کیرم... تصور کردم زن اون مرده خم شده و من دارم میکنمش و اون مرده هم خوابیده و الهام رو کیرش بالا و پایین میره... کیرم سفت سفت بود و داشتم میمالیدم... تصور کردم زن اون مرده رو خوابوندم رو تخت و دارم از روبروی میکنم و مرده الهام رو بغل کرده و دارم میکنه تو کونش... من شدت مالیدنم رو بیشتر کردم و داشتم حال میکردم... تصور کردم زن اون یارو خوابیده روم و دارم ازش لب میگیرم و اون مرده داره آبشو میریزه تو کون الهام... که یهو احساس کردم داره آبم میاد... از این فکرم دست کشیدم و کیرمو ول کردم ولی باز ذهنم مشغول بود و نمی دونم کی خوابیدم.


صبح که نه! ظهر با صدای الهام از خواب پاشدم و صبحهانه خوردم و توی این فکرا بودم که تلفنم زنگ خورد جواب دادم. محمد آقا بود (همسایه دیوار به دیوار) که مارو برا شام دعوت کرد بریم خونشون با کلی اصرار و خواهش قبول کردم و به الهام خبر دادم. محمد آقا و خانمشون ندا خانم 2تا بچه داشتن و هم سن و سال خودمون بودن و تقریبا باهاشون راحت بودیم. محمد آقا و خانمش توی یکی از صندوق های اعتباری کارمند هستند و وضعشون نسبت به ما توپه. شب رفتیم خونشون محمد آقا اومد استقبال و احوال پرسی گرم رفتیم تو که ندا خانم رو دیدم که بلوز صورتی و دامن گل دار و طرح دار قرمز و صورتی تنش بود. دامنش بلند بود ولی با توجه به هیکلش کونش یه کم معلوم بود ولی سینه هاش کوچیک بود و زیاد مشخص نبود. یه شال هم انداخته رو سرش که مواقعی که میومد چایی ، میوه ای شیرینی تعارف میکرد زیر گلو و یه کم از بالای سینه هاش پیدا بود و موقعی که به الهام که روبروی من تعارف میکرد کونش مشخص بود و خط شرتش هم پیدا بود.


البته ما زیاد خونه محمد آقا نیومده بودیم و اینجور تیپی برام جدید بود که از ندا خانوم میدم. محمد آقا هم که سرش به کارش گرم بود زیاد تو باغ نبود و صحبت های الکی باهم میکردیم. اون شب گذشت و بعد از خداحافظی اومدیم خونه. الهام بهم گفت ندا خانم یه دوست داره بنام ساناز که تالار عروس داره و گفته اگه دوست داشته باشی میتونی بری اونجا واسه کار منم گفتم اگه راهش دور نیست و بچه اذیتت نمی کنه برو. گفت نه راهش که با خط میرم و هادی رو میذارم خونه مامان. خونه مادر زنم تو مسیری بود که الهام میخواست بره تالار که از 2 روز بعد اونجا مشغول بکار شد. بعد از چند روز تو روز استراحتم تصمیم گرفتم بره یه سری به تالار بزنم و ببینم اوضاع در چه حاله با الهام هماهنگ کردم که گفت آره بیا اتفاقا ساناز خانم و آقا کامران خیلی احوالتو می پرسند. کامران شوهر ساناز بود. آدرس گرفتم و رفتم مزون. یه جای شیک و باکلاس رفتم تو که الهام رو دیدم سلام کردم و اونم سریع منو معرفی کرد که ساناز خانم اومد جلو و احوال پرسی و از اتاق بقلی کامران اومد و سلام و روبوسی. ساناز یه خانم بلوند و خوش تیپ بود و آقا کامران از این تریپ مهندسیا با هیکلی زیبا و خوش قامت. نشستیم و شروع به صحبت و پذیرایی. بعد از چند ساعتی به اتفاق الهام ازشون خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه...


ادامه دارد...
     
  
میهمان
 
قشنگ مینویسم؟!؟!
نکنه فکر میکنید داستانه؟!؟!
واقعیت داره
اینکه دیدید قسمت قسمت کردم چندتا دلیل داره : یکی اینکه بهم اجازه بدن داستان و بذارم - یکی دیگه اینکه خودمم دوست ندارم این ماجراهارو که الان زندگیمو دگرگون کرده زود تمومش کنم
دوست دارم هر کی مثل من متاهل هستش و مشکل من براش پیش اومد از من عبرت بگیره و بعد تصمیم بگیره
حالا قرار بود هر وقت بیکار بودم روزی یک قسمتشو بذارم الانم چون برای اولین بارم هست و چون ثابت کنم داستان نیست و واقعیت هست یکی دیگه از قسمتهاشو میذارم... اینارو نوشتم و آمادست فقط عکسارو باید آماده کنم میفهمین که! حاشیه هارو مشکی کنم و صورترو سیاه کنم کسی مارو نشناسه
در ضمن عکسا مربوط به قسمتهای پایانی هستش وقتی که همسرم الهام........
پس مطمئن باشید سرکاری نیست و نیمه تمام نخواهد ماند
تقدیم به لوتی ها
------------------------------------------------
« قسمت دوم »
از فرداش الهام صبح زود از خونه میزد بیرون و به اتفاق ندا خانم میرفتن تالار... ظهرام ساعت 2-3 میومد خونه... شباهم 6-7 میرفت تا 10-11 شب دیگه کمتر الهام تو خونه بود و منم که وقتی سرکار نبودم همش یا خواب بودم یا پشت سیستم بودم و حال اینکه باهم حالی کنیم نداشتیم... هفته شاید یک شب اونم شبهای جمعه که منم فرداش تعطیل بودیم یه حالی میکردیم وگرنه خبری از حال و کردن الهام جونم نبود... وقتایی که روز خونه بودم هادی پیشم میموند و ازش مراقبت میکردم.
طبق معمول دوباره میومدم وب و وبگردی و دوباره اون داستانای ضبدری و سکس پارتی و زن و... یه داستان سکس پارتی بود خیلی وقتا پیش که خدابیامرز آویزون بود دقیقا یادم نیست چی بود ولی یه چیزی بنام محمود تو عنوان بود ، نمی دونم سکس پارتی محمود ، ویلای محمود... یه همیچین موضوعی داشت که اونو تا تهش رفتم که بازم میگم یادم نیست چی بود در کل یه مرده تعریف کرده بود که زنی به نام مهشید داشت و مرده اسمش یادم نیست زن دوستشو جلو دوستش کرده بود بعد مهشید رو گم کرده بود تو اون خونه رفت دنبال زنش که توی یکی از طبقات متوجه شد مهشید یا همون زنش با 4-5 مرد دیگه توی یه اتاقن و اینم از سوراخ در نظاره گر ماجرا بود و گائیده شدن زنش و دیده بود و تعریف کرده بود... یه داستان دیگه در مورد خیانت یه زنه به شوهرش بود از این داستانا که هر روز بروز میشد و منم بروز بودم تا داستانی میومد رو وب میگرفتمو می خوندم و بعضی وقتا هم خودمو جای مرده جامیزدم و حال میکردم... ولی فکر نکنم دوست داشتم این به واقعیت بپیونده.
یه مدتی گذشت که الهام گفت میخواد با ندا خانوم و ساناز خانم میخواد بره خرید و لباس بخره. گفتم خوب برو گفت پول میخوام بشوخی گفتم خوب برو بده و پول جمع کن گفت چی بدم؟ گفتم هر چی دوست داری گفت ناراحت نمیشی؟ گفتم پرو نشو دیگه بی جنبه... برو از جیبم بردار رفت و من به اون لحظه فکر کردم که اون حرفو بهش زدم و عکس العمل خاصی ازش ندیدم و ناراحت نشد... جواب هم میداد راستش اون حرفی که زد « ناراحت نمیشی؟ » توی دلمو بهم ریخت یه احساسی بهم دست داد و شاید هم برمیگشت همون داستانهایی که خونده بودم...
بعد 2-3 ساعت الهام برگشت خونه و گفت شام بریم بیرون میخوام لباسای جدیدمو بپوشم. گفتم میخوای شیرینی بدی؟ گفت آره گفتم با پول من؟ خندید و گفت میرم لباسامو عوض کنم. منم لباس پوشیدمو منتظر موندم یه کم طولش داد. گفتم نمیای بریم؟ من خسته ام میخوام بخوابم دیدم از اتاقش اومد بیرون... وووووووووووووی چی میدیدم؟! این الهامه؟!!! گفتم الهام این تویی؟ گفت مگه کوری منم دیگه.... یه مانتوی سفید تنگ و کوتاه که اون رونا و کون گوشتیشو قشنگ نمایان کرده بود و تو چشم بود سینه هاشم زیاد بزرگ نبود ولی تنگی مانتو اونارو نشون میداد نازکی مانتوشم هم باعث شده بود تاپ قرمزی که زیر مانتو پوشیده بود معلوم باشه. یه شال صورتی با خطوط تیره و یه شلوار مشکی کوتاه هم پوشیده بود. گفتم داریم میریم عروسی مامانت؟ گفت نخیر بی ادب واسه عروسی هم لباس خریدم بوقتش میپوشم. گفتم با این تیپ میخوای بریم بیرون گفت آره پس چی تازه میخوام با همین تیپ برم تالار تا جلو ساناز و ندا خانم کم نیارم گفتم پس چشم و هم چشمیه گفت نخیر... دست هادی رو گرفت بره لباسشو بپوشه منم یه لحظه رفتم تو فکر دوباره از اون فکرا و اون حس که داشتم درونم رو میسوزوند. گفتم الان که بریم همه میفتن دنبالمون... چشای ملت رومون زوم میشه... همه ما رو با انگشت نشون هم میدن و از این حرفا...
الهام اومدو گفت بریم منم قبول کردم که الهام با این تیپ باشه و در واقع الهام عوض بشه... بدمم نمیومد ببینم چی میشه... رفتم پاساژ محلمون که طبق معمول شلوغ بود از در پاساژ که رفتیم تو دیدم همه دارن ما رو نگاه میکنن البته ما تنها نبودیم که تیپ خفن داشتیم خیلی های دیگه از ما بدتر هم بودن شاید من حواسم بود و دقت میکردم که ملت داره چیکار میکنن و متوجه نگاهاشون میشدم.
الهام خیلی عادی رفتار میکرد و قدم میزدیم... در هر مغازه ای که میرسیدیم وایمیستاد و الکی هی نگاه میکرد و قیمت میگرفت منم کنارش بودم و حواسم اینور و اونور بود و متوجه ملت بودم مخصوصا اونایی که از بغل ما رد میشدن و به بهانه ی شلوغی و اینکه حواسشون نیست روشونو اونطرف میکردن و بدن الهام و لمس میکردن و منم مجبور بودم بخودم نیارو آخه الهام هم به خودش نمیورد ، اصلا انگار ما دو تا تنهایی تو این پاساژ بودیم...
اومدیم بیرون یه جایی کنار پاساژ بساط پهن کرده بودن و دست فروشا مشغول بودن و تا دلتون بخواد آدم اونجا بودن. همه دنبال چیز مفت و ارزون میگشتن. ما هم بدستور الهام خانم رفتیم وسطشون و جنسای آشغال اینا رو دید میزدیم که باز همون داستان لمس و برخورد با الهام بود... یه جا کنار هم بودیم داشتیم لباس بچگونه ها رو میدیدیم که اونطرف الهام یه مردی بود که من فهمیدم الکی اونجا وایستاده و دست چپش که طرف الهامه ثابته که معلوم بود سعی داره بچسبونه به الهام. به روی خودم نیوردم و گفتم اگه دست بندازه حتما الهام عکس العمل نشون میده و دادی میزنه ، حرفی میزنه منم یارو میترکونم. دیدم نه خبری نیست و شاید من دارم اشتباه میکنم. هادی بازیگوش بود و یه لحظه دست الهام رو ول کرد و رفت اونطرف پشت سرمون منم سریع برگشتم و گرفتمش و تا برگشتم متوجه شدم پشت دست یارو چسبیده به رون الهامه... برگشتم کنار الهام نمی دونستم چیکار کنم گفتم بریم این جنساش قشنگ نیست و میخواستم راه بیوفتم که الهام گفت نه صبر کن.... این خوبه؟ خم شد که اون لباس رو برداره که بازم متوجه تماس پشت دست یارو با رون و کون الهام که خم شده بود ، شدم... ای بابا چیکار کنم! گفتم برم و دعوا رو شروع کنم که الهام گفت این خوبه؟ و لباسو داد دست من. منم گفتم نه بریم دستشو گرفتم بردمش... دوباره اون حس شعله ور شد. نمی دونم چرا! چی شد که گفتم برگردیم دوباره ببینم... الهام هم برگشت دوباره کنار همون یارو و شروع کرد به دیدن لباسا. تو اون شلوغی کسی متوجه نبود یعنی نمیشد که پشت سرمون خالی باشه، که اگه کسی از کنارمو رد بشه متوجه ما بشه... حالا من هادی رو عمدا ول میکردم و به بهونه اون میرفتم عقب و خم میشدم هادی رو بغل کنم و نگاه میکردم ببینم چه خبره که میدیدم دوباره اون تماس پشت دست برقراره و انگار نه انگار... یارو مرده خیلی پرو بود... منم نمی دونم چرا! حساسیت نشون نمی دادم و عادی برخورد میکردم...
یه بار که هادی رو ول کردم به طرف راستمون رفت یعنی طرفی که مرده بود تو اون شلوغی رفتم دنبال هادی و بغلش کردم و برگشتم دیدم الهام نیست! تعجب کردم و برگشتم نزدیک که شدم دیدم خم شده داره لباس برمیداره و اینار دیگه از پشت دست یارو خبری نبود قشنگ کون الهام رو تو دستش گرفته بود سریع اومدم کنار الهام که یارو دستشو برداشت و الهام صاف شد و گفت بیا عزیزم اینم لباس بچمون... گفتم بازم ببین قشنگ تر پیدا کن... گفت چشم عزیزم و لباس و انداخت و شروع کرد به لباس دیدن کیرم سیخ شده بود داشت آب دهنم خشک میشد اون لحظه تو ذهنم تصور کردم. یعنی الهام متوجه نشده بود که کونش تو دست اون یاروست اگه متوجه شده بود چرا هیچی نمیگفت!؟؟!
دوباره الهام خم شد و لباسی رو برداشت و منم اونجا بودم دیگه یارو جرات نکرد دوباره دست بندازه احتمالا همون پشت دستش فقط بود. گفتم دیگه بسشه الهام گفت این چی؟ گفتم خوبه و خریدیم و راه افتادیم. باز تو شلوغی برخورد و تماس های بعضی ها رو با الهام رو میفهمیدم و باز اون صحنه ای که چند لحظه پیش دیدم و مرور میکردم که دوباره اون حس عجیب رو داشتم... چجوری شدم! دیوونه شدم... مست شدم... عقلم از کار افتاده بود... الهام رو عمدا میفرستادم به غرفه ای که شلوغتر بود و خودم هم وایمیستادم و تماس اونو با مردای دیگه تماشا میکردم... الهام هم خیلی عادی میرفت وسط مردا و نگاهی به اجناس میکرد و میومد. هادی رو ول میکردم و الهام رو میفرستادمش دنبالش. نگاه میکردم و حس میکردم وقتی خم میشه تا هادی رو بغل کنه دست ملت با کونش تماس پیدا میکنه. چون یه بار این اتفاق افتاد و تا الهام خم شد یه پسره پشت سرش بود و خورد بهش و سریع عذر خواهی کرد و الهام چیزی نگفت و پسره رفت... اون آخرای غرفه بساط لباس بود من الهام رو فرستادم میون جمعیت و خودم پشت سرش رفتم. طوری که الهام متوجه من نباشه و منو تو شلوغی نبینه... الهام هم رفت وسط دو تا مرد و لباسارو نگاه میکرد. یکیشون رفت و یه زنه جاشو گرفت حالا فقط یه طرف الهام مرد بود و اونم حواسش به لباسا بود. یه کم که گذشت دیدم خبری نیست گفتم الهام رو صدا کنم تا بریم که یهو یه مرده اومد پشت سر الهام و به بهانه لباسا اونجا وایستاد...
خیلی شلوغ شده بود و من تقریبا بیشتر بالا تنه اونا رو میدیدم و البته میشد فهمید بین اون مرده که پشت سر الهام بود یه فاصله ای هست... خودمو بردم نزدیکتر و با فاصله 4-5 متری کنارشون قرار گرفتمو منم الکی لباسارو نگاه میکردم. الهام نگاش به لباسا بود و اینور و اونورشو نگاه نمی کرد و متوجه من نمیشد... زنه که کنار الهام بود رفت با خودم گفتم الان یارو میره جای اون و شاید خبری نشه پس برگردم که دیدم یارو اینکارو نکرد و با اینکه کنار الهام خالی بود نرفت کنارش تا یه زن دیگه اومد و اونجا رو پر کرد و مرده همون جا پشت سر الهام موند... یه کم بیشتر دقت کردم و بازم فاصله اون مرده و الهام رو دیدم و با خودم گفتم این مرده قصدی نداشته که اونجاست و خبری نیست که نمی دونم چی شد یه لحظه الهام اومد عقبتر و خورد به مرده و برگشت یه نگاهی کرد به مرده مثل اینکه عذرخواهی کرد که مرده لبخندی زد و یه چیزی گفت! شاید گفت خواهش میکنم... احتمالا کفششو لگد کرده بود... دوباره به حالت قبلیش برگشت... اما طولی نکشید احساس کردم مرده داره سعی میکنه خودشه به الهام بچسبونه و خودشو به الهام نزدیک تر میکرد... بتو اون وضعیت نمی شد فهمید به هم نزدیک هستند یا نه! برا همین مجبور بودم به بهانه هادی گه گاهی بشینم و دید بزنم... چند لحظه بعد دیدم الهام خم شد و لباسی رو برداشت با خودم گفتم با اون فاصله کم حتما موقع خم شدن با یارو تماس داشته... هادی رو گذاشتم و نشستم الکی با هادی حرف زدن و نگاه میکردم یه فاصله کمی بود که یهو الهام دوباره خم شد و دیدم کونش چسبید به کیرم مرد و دوباره الهام صاف شد. دوباره اون حس اومد... دوباره آب دهنم خشک شد... فکر کنم عمدی بود... نمی دونستم چیکار کنم! برم الهام بردارم و بریم خونه یا بذارم تا اون مرده باهاش حال کنه... می ترسیدم... بلند شدم وایستادم دیدم دوباره الهام خم شد لباس دیگه ای گرفت دستش... دوباره نشستم و نگاه کردم... متوجه شدم یارو دستشو اورده جلوش و داره کون الهام را لمس میکنه... داشت خیلی آروم با کون الهام بازی میکرد بلند شدم دیدم الهام خیلی عادی داره لباس رو نگاه میکنه و اینکارش باعث میشد کسی شک نکنه... لباس رو گذاشت و رفت یارو هم پشت سرش راه افتاد سریع خودم رسوندم جلوی الهام و الهام تا منو دید گفت کجایی دنبالت میگردم؟ گفتم هیچی هادی آب میخواست بردمش آبش بدم تو چیکار کردی؟ گفت هیچی لباس خوب ندیدم، بریم؟ گفتم بریم که متوجه شدم یارو داره نگاه میکنه و وقتی که متوجه شد شوهرشم سریع گم و گور شد و ما هم برگشتیم خونه.
تو راه خیلی دوست داشتم از زیر زبون الهام بکشم که چه اتفاقی افتاده و یه جوری بهش بفهمونم که متوجه پا دادنش به اون 2تا مرد شدم و فکر نکنه خنگم و چیزی حالیم نیست... ولی گفتم بذار باشه شاید بعدا بگه...
ادامه دارد...
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
میهمان
 
« قسمت سوم »
رسیدیم خونه. تو فکر اتفاقاتی که افتاده بود بودم... تماس های ملت با الهام... برخوردش با اون پسره... دست انداختن اون دو تا مرد جلوی غرفه لباس... خم شدن الهام و چسبوندن کونش به کیر اون یارو... خیلی برام عجیب بود... الهام که اونقدر ترسو و پاک بود و حساس بود که تو شلوغی با کسی برخورد نکنه و خودشو میگرفت حالا اینقدر شل باشه و عین خیالش نباشه و این تیپ هارو بزنه تا جلب توجه کنه ، الهامی که حالا جرات پیدا کرده تنها بره میون مردم و دستمالی بشه و آب تو دلش تکون نخوره...
اون شب نمی دونم چطوری صبح کردم و رفتم سرکار. تو شرکت همش فکرم مشغول اتفاقات دیشب بود که متوجه یه موضوعی شدم ، اینکه الهام بعد از رفتن به اون تالار عروس و کار در اونجا عوض شده بود. یه زنگ بهش زدم واسه احوال پرسی که سر و صدا میومد و گفت یه عروس و داماد با خانوادهاشون اومدن دارن لباسو ، کارت ، و سفره و اینا انتخاب میکنن و سرش شلوغه منم خداحافظی کردم. شیفتم ظهر تموم شد و اومدم خونه رفتم دوش گرفتم و الهام هم نهار و اماده کرد و بعدش یه چرتی زدم. غروب که بیدار شدم دیدم الهام نیست بهش زنگ زدم گفت پیش ندا خانومم میام حالا. شب رفتم بیرون کار داشتم تو کوچه و خیابون به زن و شوهرای دیگه نگاه میکردم... به رفتارشون... به ظاهرشون... بعضیا خشک و سنگین بودن بعضی ها راحت... تصمیم گرفتم برم همون پاساژ اون شب... بازم شلوغ بود... شروع کردم به چرخیدم و سعی کردم اینبار من نقش مرد غریبه رو بازی کنم و دنبال زن و شوهرایی بگردم که مثل خودمون بودن و حال کنم و عکس العمل زن و شوهرای دیگه رو ببینم... خودمو شل میگرفتم و تو شلوغی سعی میکردم از کنار هر زن و شوهری که رد میشه یه تماسی با زنه داشته باشم... 2-3 تایی بودن که دستم به پاهاشون برخورد کرد و خیلی عادی بودن... یکی بود شونه به شونه زدم و مثل اینکه مرده بهش برخورد و من سریع عذرخواهی کردم... رفتم بغل یه زن و شوهر خوش تیپ که روبروی یه اسباب فروشی بودن. رفتم کنار زنه مرده اول یه نگاه بهم کرد منم خیلی عادی خودمو نشون دادم و انگار که حواسم نیست کجام و دارم وسایلا رو نگاه میکنم... ولی مرده با زنش رفت گفتم یه چند لحظه ای بگذره بعد برم که یه زن و شوهر که 2تا بچه هم داشتن اومدن... بچه ها از سر و کول مرده بالا میرفتن و اسباب بازی میخواستن... مرده هم بچه ها رو برد تو مغازه و زنه موند... منم کم کم خودمو نزدیک زنه کردم و مثل اون یارو اون شب منم پشت دستمو به پای زنه رسوندم که زنه جابجا شد و خودشو جمع و جور کرد. دوباره به یه بهونه ای خودمو نزدیک کردمو دوباره تماسی با پاش پیدا کردم که زنه رفت تو مغازه که یهو ترسیدم بره بگه که در رفتم...
تو ماشین که میرفتم خونه این اتفاق امشب رو با اتفاق دیشب مقایسه کردم... این زنه رو با الهام مقایسه کردم و دیدم چقدر اینا باهم فرق دارن... هر کسی جایه من بود چه فکری میکرد!
رفتم خونه و الهام رو صدا زدم و گفتم فکر کنم اذیت میشی واسه رفت و آمدت به تالار. مادرت هم اذیت میشه بخواد هادی رو نگه داره بنظر من دیگه نمی خواد بری تالار... سریع پرید وسط حرفم و گفت : نه نه ... اصلا اذیت نمیشم با ندا خانم میرم و میام... مامانم از تنهایی در میاد... گفتم به هر حال ما نیازی به این پولی که قراره از اونجا بگیری نداریم بهتره نری... گفت : چرا؟ چیزی شده؟ نکنه فکر میکنی اونجا خوشگذارنی میکنم! گفتم نه این چه حرفیه من برا خودت میگم گفت : نه من خیلی هم راضیم که میرن اونجا... آدماش خوبن... کارش تمیزه... و از این حرفا. با خودم گفتم تا دعوامون نشده بیخیال بشم.
شب جمعه اومد و منم فرداش شیفت استراحتم بود... به الهام گفتم واسه امشب آماده بشه... رفت دوشی گرفت و هادی رو زود خوابوند... نشستیم جلوی ماهواره و تو این کانالا چرخی زدیم و یه شو خارجی داشتیم میدیدم... از این موزیک ویدئوهایی که یه کم سکسی هستند. الهام گفت بزن یه کانال دیگه خوب اینارو ببینی... منم گفتم مگه تا حالا ندیدم؟ کنترل رو گرفت و زد یه چرخی زد و مسابقه شنایی بود اورد و خودتون میدونید که مردا با شورت مایو هستند و هم چیشون پیداست... گفتم این چی اشکالی نداره؟ گفت مگه تا حالا ندیدم؟ گفتم باشه تو بردی خاموش کن بریم به کارمو برسیم... گفت بی مقدمه؟ منم دستمو انداختم دور گردنش و شروع کردم به بوسیدن و لب گرفتن ازش... بعد گلوشو لیس میزدمو و نوازش میکردم... آخه این کارو خیلی دوست داره منم دوست دارم... ماهواره که همون شنا رو نشون میداد منم به کارم ادامه میدام و میدیدم که گه گاهی که بازیکنان رو از نزدیک نشون میدم اونایی که کیرشون کلفت بود معلوم بود مخصوصا سیاه پوستای آمریکایی...
حواسم بود که الهام داره نگاه میکنه و الکی نفس نفس میزنه و آهی میکشه... منم بکار ادامه میدادم... رسیدم به سینه هاش تاپشو دادم بالا... سوتینشو زدن بالا و شروع کردم به لیس زدن و خوردن سینه هاش... الهام هم آهی میکرد و چشاشو میبست و باز میکرد و تلویزیون میدید... شروع کردم به نوازش پاهاش و دستمو بردم لای پاش... داغ بود... دستمو بردم طرف کوسش که یه کم خیس بود... شروع کردم به مالیدن و همونطور سینه هاشو میخوردم... چند دقیقه ای که گذشت الهام سرمو گرفت و به سینه هاش فشار میداد و کمتر حواسش به تلویزیون بود... منم بکارم ادامه میدادم... دستمو بردم زیر شرتش و کوسش که دیگه کاملا خیس بود میمالیدم و با چوچولش بازی میکردم... انگشتمو توی شیار کوسش مکشیدم که آهش بلندتر میشد و میگفت جووووووووون محکم تر مهران...
ماهواره رو خاموش کردم و بردمش اتاق خواب... خوابوندمش روی تخت و شروع کردم به لیس زدن کوسش... الهام هم چشاشو بسته بود و سرمو محکم گرفته بود... چند دقیقه ای رو همینطور بودیم... بلند شدمو تاپ و سوتینشو در آوردم و شروع کردم دوباره سینه های کوچیکشو خوردن و مک زدن... کم کم اومدم پایین و دامن و شورتش و از کون گندش کندم... شروع کردم دوباره به لیس زدن چوچولش و انگشتمو کردم تو کسش که دیگه حالا خیس خیس بود و داغ!....
باهاش بازی کردم و عقب و جلو میکردم... انگشتمو در آوردم و خوابیدم کنارش و گفتم برام میخوری؟ اونم بلند شد و شلوارمو دراورد و کیرمو گرفت تو دستش... کیرم نه زیاد بزرگه نه کوچیک اندازاست... شروع کرد به لیس زدن و زبون زدن نوک کیرم... که برای اولین بار بود که میدیدم... قبلا میکرد دهنشو و عقب و جلو میکرد و اینقدر باهاش ور نمیرفت... با دستش تخمامو میمالید و بعد سر کیرمو کرد تو دهنش... احساس کردم داره با زبونم دور کیرم میچرخونه و باهاش ور میره... گفتم : مهربون شدی! تا حالا اینجوری ساک نمی زدی برام؟!! گفت ناراحتی نکنم گفتم نه نه ... ولی اگه همیجوری ادامه بدی آبم میاد... بلند شد و از تو کشو کاندوم تاخیری رو با طعم توت فرنگی بود کشید رو کیرمو نشست که بخوره... گفتم چیکاری میکنی؟ گفت میخوام بهت حال بدم دیگه... گفتم مگه از روی کاندوم هم میخوری؟ گفت آره گفتم مطمئنی؟ هیچی نگفت و کیرمو که کاندوم روش بود کرد دهنشو شروع که خوردن و ور رفتن با کیرم... داشتم شاخ در می آوردم... این الهامه؟!!!!!!!
چند لحظه بعد بلند شد و اومد روم و کیرمو در کسش تنظیم کرد و نشست روش و شروع کرد بالا و پایین شدن منم دستم و بردم زیر کونش و کمکش میکردم... چند لحظه بعد بلندش کردمو و خوابندمش رو تخت و پاهاشو باز کردمو شروع کردم به تلمبه زدن تو کوسش... آه و نالشو بلند نمیکرد چون هادی خواب بود خیلی آهسته ناله میکرد و میگفت : مهراااااااااان بکن بکنننننننننن جووووووووون منم که داشتم کارمو میکردم بعضی وقتا و صداش اونقدر آروم بود که نمی فهمیدم چی میگه... دستمو گذاشتم رو سینه شو تندترش کردم... گفت تندتر تندتر... منم دوستمو بردم طرف کسش و چوچولشو میمالیدم و مرتب تلمبه میزدم که یهو لرزید و آهی کشید... فهمیدم ارضاء شده... خیلی ارضاء شد!... برام عجیب بود... چند دقیقه بعد محکم گرفتمشو تندتر میکردمش داشت آبم میومد محکمتر میکردمشو آبم اومد و همشو تو کاندوم خالی کردم... یه بوسه از لباش گرفتم و رفتم دستشویی... الهام هم مثل اینکه خیلی حال کرده بود خوابش برده بود... من با فکر اینکه سکسش فرق کرده بود و ارضای به این زودیش و تعجب همیشگیم خوابم برد...
فرداش دیر وقت بیدار شدیم رفتم دوش گرفتم. الهام هم صدا زدمو صبحانه رو آماده کردم. معمولا روزهای تعطیل خودم صبحونه رو آماده میکنم. بعد از صبحونه الهام گفت بریم بیرون گفتم خوب حاضر شو... اومدم تو حیاط عجب هوایی بود... رو پشت بوم خونه روبرویی ایم همسایمون داشت دیش ماهوارشو تنظیم میکرد... برگشتم تو خونه و آماده شدم و رفتم که ماشین رو ببرم بیرون هادی رو هم با خودم بردم و الهام رو صدا زدم : زود باش... گفت دارم میام... این زنا هم هر جا بخوان برن یک ساعت قبل باید بهشون بگی... ماشین رو بردم تو کوچه و همسایه از او بالا سلامی گفت و منم جواب دادم و تعارف الکی زدم و رفتم که درو ببندم دیدم الهام با تاپ و شلوار و مانتو به دست اومد تو حیاط و خیلی طبیعی در حال راه رفتن مانتوشو پوشید... اومدم تو ماشین و مطمئن بودم همسایه روبرویی ایم نگاه کرده... راستش کمی خجالت کشیدم... راه افتادیم به الهام گفتم عزیزم بدون مانتو اومدی تو حیاط همسایه پیش بوم بود. گفت : محمد آقا؟ گفتم نه همسایه روبرو گفت : من اصلا ندیدمش نفهمیدم چرا بهم نگفتی؟ گفتم اشکالی نداره از این به بعد حواست باشه تو که ملت رو میشناسی عقلشون به چشمشونه یه وقت فکر بد میکنن زشته... گفت ببخشید منم دستمو گذاشتم رو پاش و گفتم اشکالی نداره... کجا بریم؟ گفت نمی دونم بریم باغ ارم... گفتم باشه چشم هر چی شما بگین... رفتم اونجا جاتون خالی نمیدونم اومدین یا نه خیلی قشنگه اون استخر زیباش خیلی دوست دارم اونجا رو...
1-2 ساعت بعد برگشتیم بریم خونه الهام گفت نمی خوای دعوتی محمد آقا را تلافی کنیم گفتم نمی دونم گفت زنگ بزن بگو واسه شب بیان خونمون... منم زنگ زدم به محمد اقا که ندا خانوم جواب دادم بعد از احوال پرسی و چرت و پرت گفتم شب منتظرتونیم که گفت مزاحمتون نمیشیم باشه یه وقت دیگه... تعارف تیکه و پاره میکرد که قبول کرد و منم خداحافظی کردم و برگشتیم خونه... الهام گفت یه لیست بهت میدم زحمتشو بکشن... هیچی بدتر از گرفتن لیست خرید از زن خونه نیست... لیست رو گرفتمو یه سریشو خریدم و به ظهر خوردم گفتم بعد از ظهر میرم میگیرم... بعد از خرید بقیه وسایل غروب کم کم داشتیم آماده میشدیم الهام گفت حواست به غذا باشه میرم آماده شم... بعد از نیم ساعت اومد با یه بلوز و دامن که یقه بلوز یه کم باز بود دامنشم تنگ و اندازش یه وجب از زیر زانوش بلندتر بود با یه شال سبز... گفتم میخوای تیپ ندا خانوم اون شب رو تلافی کنی؟ گفت نه چرا؟ گفتم هیچی! همینجوری خندید و رفت تو آشپزخونه... نشستم رو مبل... با صدای زنگ اف اف بلند شدمو درو باز کردم گفتم اومدن... رفتم تو حیاط محمد آقا و ندا خانوم به اتفاق ناهید و امیرعلی کوچولو اومدن تو حیاط و سلام علیک و احوال پرسی محمد آقا که مثل همیشه بود ولی ندا خانوم با دامن و مانتو اومده بود و آرایشی تابلو با لبای سرخ... اوفففففف... مانتو تنگ... دامن نازک... شال شل و ول... دیگه سکسی تر از این نمیشد بیاد شب نشینی... رفتم تو خونه الهام اومد و احوالپرسی با محمد آقا و روبروسی با ندا خانوم و بچه ها... نشستیم رو مبل... من و محمد آقا کنار هم روبروی تلویزیون ندا خانوم مبل کناریمون و بچه ها هم اینور... خوب محمد آقا چه خبر... اینو که گفتم کس و شعرای محمد آقا شروع شد و لبخند همیشگی ندا خانوم که گه گاهی منو جلب میکرد تا اینکه الهام چایی اورد که کاش نمی آورد...
ادامه دارد...
     
  
میهمان
 
سلام
با تشکر از همه دوستانی که منتظر موندن
قول میدم پشیمون نشین
از این به بعد قصد دارم هر بار دو قسمت بذارم
تقدیم به بچه های لوتی
------------------------------------
« قسمت چهارم و پنجم »
وقتی چایی رو آورد و خم شد که تعارف محمد آقا کنه دیدم اوه اوه تا بالای خط سینش پیداست... تازه من از کنار میدیدم... محمد آقا که از روبروی میدید معلوم نیست چطوری میدید که قرمز شده بود... گفتم الان که بیاد برا من تعارف کنه ببینم اوضاع چجوری بوده که محمد آقا عکس العمل اینجوری داشته!... ولی وقتی نوبت من شد الهام تا تونست سعی کرد زیاد خم نشه برا همین من چیز خاصی ندیدم و نفهمیدم...
از کنار من رد شد و رفت تعارف ندا خانم کنه... سفیدی پشت پاهای گوشتی الهام نظرمو جلب کرد... صورتمو برگردوندم و متوجه شدم محمد آقا هم داره دید میزنه... بروی خودم نیاوردم... پیدا شدن پای الهام به دلیل خم شدنش بود چون اون دقیقا پشت به ما خم شده بود و تقریبا کنار ندا خانم خم شده نه روبروش...! برام عجیب بود ولی باز اون حسه اومد سراغم و از اینکه محمد آقا داشت پای الهام رو دید میزد لذت بردم...
بعدش الهام زیاد از جلوی من و محمد آقا رد میشد و معلوم بود عمدا اینکارو میکنه تا خودش جلوی محمد آقا نمایش بده... با توجه به اون دامن تنگش و کون گندش خوب طبیعی بود که از نیروخ کونش بیشتر مشخص بود آدمو وسوسه میکرد... من که شوهرش بودم داشتم راست میکردم البته شایدم بخاطر اون حسه بود که نگاه محمد آقا رو میدم که ول کن کون گنده الهام نیست... بعضا تعارف های الکی و زیادی... آخه 5-6 بار چایی آورد و محمدآقا برا اینکه دید زدنهای الهام ادامه داشته باشه هی چایی ها رو برداشت و بزور خورد... منم 2تا بیشتر نتونستم بخورم... بعد از نیم ساعتی محمد آقا با عجله بلند شد و گفت : ببخشید گلاب بروتون دستشویی کجاست؟ تا اومدم راهنماییش کنم الهام از آشپزخونه پرید بیرون گفت دنبالم بیان بهتون نشون بدم... دوتایی رفتم تو راهرویی که ورودی دستشویی و حمام اونجا بود... منم سری برگردوندم دیدم ندا خانم داره با هادی بازی میکنه و نگاهی بهم کرد و لبخندی زد... منم ازش پرسیدم : چه خبر؟ انگار منتظر همین بود... شروع کرد به کس وشعر گفتن... نزدیک بود بگم من غلط کردم که الهام از راهرو برگشت و بسمت آشپزخونه رفت... یهو یه چیزی نظرمو بخودش جلب کرد... دامن الهام پشتش یه کم بالا بود و خراب شده بود... یعنی چی؟ انگار کسی دامنشو داده بود بالا... شایدم خم شده بوده چیزی رو از روی زمین برداره! آخه دامنش جوری بود که اگه خم میشد تا دستش به زمین برسه بالای کون گندش گیر میکرد و باید درستش میکرد... یعنی ممکنه محمد آقا به کون الهام دست انداخته یا دامنشو داده بالا و بعد خوب درستش نکرده یا الهام خم شده!!! چرا باید خم شده باشه! چیزی که دستش نبود که بگم چیزی رو برداشته... یعنی جلوی محمد آقا خم شده!؟ چرا؟!!
اینا سوالایی بود که تو ذهنم موند و جوابشو نفهمیدم... محمد آقا اومد... ندا خانم رفت آشپزخونه کمک الهام و شام رو آوردن... سر سفره شام من روبروی ندا خانم نشستم یعنی در واقع کنار هادی و فکر کردم ندا خانم جاشو عوض میکنه... ولی اینکارو نکرد و الهام هم بناچار یا شاید از خدا خواسته روبروی محمد آقا نشست... موقع غذا خوردن هم باید یه ذره خم بشم و غذا بخوره ولی الهام یه کم بیشتر از استاندارد خم میشد شاید هم من اشتباه میکردم و الکی حساس شده بودم... به هر حال محمد اون شب حسابی سینه های الهام رو دید زد و شاید اون موقع تو راهرو یه فیضی از کون الهام برده بود... اون شب تموم شد و فکرای من شروع شد... خیال بافی های همیشگی و تصور اینکه محمد آقا تو راهرو کون الهام رو مالیده داشت دیوونم میکرد اما باز اون حسه میومد و کیرم سیخ میشد... چند روزی گذشت...
یه روز تو شرکت با خودم دو دوتا چارتا کردم و متوجه شدم که الهام تا حالا از این تیپارو نمیزد ، مخصوصا جلوی غریبه ها... حالا برعکس شده بود... جلوی فامیل خوب بود و جلوی غریبه و محمد آقا راحت بود... عجیبه... باید یه سری به این تالار بزنم ببینم چه خبره که اینقدر رو الهام تاثیر گذاشته... شبش بی خبر هادی رو برداشتم و رفتم بطرف تالار... ماشینو اونطرف خیابون روبروی تالار پارک کردم و هادی رو بغل کردم پیاده رفتم به طرف تالار... تو شب زیبا بود...
رفتم تو سالن که آقا کامران رو که دم در اتاقش بود دیدم... دوربین بدست بود و میخواست از یه عروس و داماد تو آتلیه عکس بگیره... هادی هم با دیدن دوربین بهونه گرفت که دوربین میخوام... آقا کامران هم گفت اشکالی نداره بیا باهام بریم عکس بگیرم... ازش عذرخواهی کردم و سراغ الهام رو گرفتم... گفت : احتمالا با بقیه رفتن پایین... بعد به اتفاق عروس و داماد رفتن بسمت آتلیه... عجیب بود عروس و داماد تنها بودن... شایدم همجا اینجوریه ولی من که تا حالا ندیدم و نمیدونم کی عکس میگیرن و کسی باهاشون میاد آتلیه یا نه!!
تشکر کردمو رفتم به سمت پله های مزون در واقع طبقه پایین... پله ها بصورت دورانی است و باید تا 3-4 پله آخر بری تا مزون رو ببینی... رفتم پایین... صدایی نمیومد... کسی پشت ویترین نبود... مثل اینکه تو اتاقی کنجی بودن چون یه صداهای مبهمی میومد... رفتم نزدیکتر... طوری که دیده نشم... صداهارو با دقت گوش کردم... صدای ساناز خانم میومد که انگار یه چیزی رو به بقیه نشون میداد چون میگفت : اینو ببین اوه اوه... اینجا اینجا رو میبینی... بقیه هم میگفتن آره وای... اوه... یعنی چی! دارن چیکار میکنن... ندا خانم پرسید : لب تاپت شارژ داره؟ فهمیدم لب تاپ دارن میبینن... ولی چی میبینن؟ الهام گفت : چقدر نازه... با خودم گفتن لابد دارن شو میبینن یا مدل لباسی چیزی ولی وقتی ساناز خانم گفت : کیرشو ببین... الان زنه جر میخوره... فهمیدم فیلم سکسی میبینند... آره درسته الهام بخاطر دیدن این فیلما اینقدر تغییر کرده و روش تاثیر گذاشته... ساناز و ندا خانم معلوم بود بار اولشون نیست ولی الهام براش تازگی داشت و تاثیر بیشتری روش داشت...
بدون سر و صدا برگشتم بالا... رفتم طبقه بالا تو راهروی آتلیه نشستم... گفتم چیکار کنم چیکار نکنم... برگشتم دم پله مزون و صداشون کردم ، کسی اینجا نیست... سر و صدایی بلند شد و ساناز خانم رو دیدم که با عجله اومد بالا و احوال پرسی و پرسید : کی اومدین؟ گفتم تازه رسیدم. گفت خوش اومدین... کامران کو؟ گفتم : مشتری داشت رفته آتلیه ، هادی هم با خودش برده. میشه برین بیارینش؟ گفت : آره بیاین باهم بریم اگه در بزنید کامران جواب میده... پرسیدم : الهام خانم کجان؟ گفت پایین پیش ندا خانم هستند دارن پایین رو مرتب میکنن... آره جون عمت...
باهم رفتیم بالا... تو راهرو که رسیدیم گفتم نمیخواد مزاحمشون نشیم... گفت : باشه هر چی صلاح میدونید... بهم اشاره کرد بشینم... نشستم و اونم کنارم نشست و شروع کرد به چرت و پرت گفتن ، چه خبر؟ چیکار میکنین؟ چرا بهمون سر نمیزنن؟ و.... منم با دقت بهش نگاه میکردم... چشاش خمار بود... یه جوری حرف میزد... با ناز حرف میزد و چشاش آلبالو گیلاس میچید... با خودم گفتم اینکه دفعه اولش نبوده که فیلم سکسی میبینه اینقدر حشری شده چه برسه به الهام... تا حالا زنی که تازه فیلم سکسی دیده رو ندیده بودم... واقعا تحت تاثیر قرار میگیرند... یهو صدای هم همه ای اومد... ساناز خانم بلند شد و گفت : مثل اینکه مشتری اومده من برم جواب بدم... و رفت پایین... منم نشسته بودم... 10 دقیقه ای شد که هادی از آتلیه اومد بیرون... بلند شدم... آقا کامران پشت سرش اومد بیرون... عروس و داماد هم اومدن و از آقا کامران تشکر کردن و رفتن... آقا کامران گفت چرا اینجا وایستادید؟ گفت : مشتری اومده منم گفتم مزاحم نشم... آقا کامران گفت اینا چه حرفیه و منم راهنمای کرد بریم پایین. هادی رو بغل کردم و باهم رفتیم پایین... خیلی شلوغ شده بود... فکر کنم تمام فامیلای عروس و داماد اومده بودن... ساناز خانم و ندا خانم پشت ویترین بودن و داشتن با مشتری ها صحبت میکردن... آق کامران هم عذرخواهی کرد و رفت پشت ویترین واسه کمک به ساناز و ندا خانم... منم خواستم برم پایین پیش الهام که با رفتن عروس و داماد به پایین بیخیال شدم و واسه خودم قدم میزدم... دوتا مرد که معلوم بود پدرای عروس و داماد هستن هم رفتن پایین... دبدم هادی داره اذیت میکنه یه بچه ی کوچیکی مثل خودش بود و داشت اذیتش میکرد... رفتمو دستشو گرفتم و گفت آقا هادی خوب نیست اینکارو نکن... که مادر اون دختر کوچولو اومد و عذر خواهی کرد و منم گفتم نه شما باید ببخشین بچه های امروزی از بچگی همی چی رو بلد میشن که زنه لبخندی زد و گفت : به باباش رفته... چه زبونی داشت زنه... منم لبخندی زدم و دیدم عروس و داماد اومدن بالا و با آقا کامران دارن میرن بالا... احتمالا میخواستن آتلیه رو ببینند... دوباره هادی بازیگوش رفت سر وقت اون بچه... باز مثل نگهبانا رفتم دنبال هادی و گرفتمش ، گفتم اگه میخوای اذیت کنی میبرمت خونه... مادره نگام میکرد و میخندید... مثل اینکه تنش میخوارید...
رفتم دوباره سرجام نشستم که فهمیدم پدرای عروس و داماد نیستند... اون موقع با عروس و داماد رفتن پایین... ولی عروس و داماد چند لحظه پیش رفتن تو آتلیه... یعنی هنوز پایینند؟!! الهام...! الهام...! کو...! الهام... رفتم پایین...
دوباره سعی کردم بی سر و صدا برم پایین... تا پله های آخر رفتم طوری که منو نبینن... منم نمی دیدمشون... فقط صداشونو میشنیدم... صدای مردا که کلفت بود و واضح نبود... گه گاهی خندهای آروم و کوتاه الهام رو میشنیدم... یه جا الهام گفت : ااااا جدی! و دوباره خنده ای کرد... آب دهنم خشک شده بود... ترسیده بودم... گفتم چیکار کنم چیکار نکنم... فکری به سرم زد... سریع برگشتمو هادی رو بغل کردمو و رفتم پایین... در حین پایین رفتم طوریکه صدامو بشنون گفتم : مامانی کجاست هادی!؟ اینجاست!؟... رسیدم تو مزون که اون 2تا مرده از کنارم رد شدن و رفتن بالا... الهام یه کم رنگ عوض کرده بود... گفت : هادی جون الهی قربون بشم مادر... قربون صدقه هادی میرفت و ازم گرفت... گفتم : نباید میومدی بالا یه سری بهم میزدی! تو که میدونستی اومد! گفت : مشتری داشتم دیدی که همین الان رفتن بالا... گفتم : چی میخواستن لباس عروس؟ گفت : آره دیگه برای عروس میخواستن... گفتم : مگه عروس و داماد انتخاب نکرده بودن؟ گفت : چرا ولی میدونی که پدرن دیگه میخوان بهترین باشه... دنبال جنس خوب و شیک میگشتن ازم کمک میخواستن... هر چی میگفتم یه چیزی جواب میداد... بیخیال شدم و هادی رو گرفتم و گفتم به کارات برس... اومدم بالا... عروس و داماد از آتلیه اومده بودن و به اتفاق آقا کامران رفتن تو اتاق مدیریت... آقا کامران منو که دید صدام کرد تا برم تو اتاق... منم با هادی رفتم تو اتاق... پشت سرمون پدرای عروس و داماد اومدن... یه جورایی خجالت میکشیدم سرمو بیارم بالا و بهشون نگاه کنم... چون حس میکردم دارن بهم نگاه معنی دار میکنن... به هر حال اونی که اون پایین باهاش لاس میزدن زن من بود...
با آقا کامران سر قیمت و زمان و اینجور چیزا صحبت میکردن... بعد از پایان صحبتاشون و امضای قراردادی آقا کامران گفت : بریم وسایلایی که انتخاب کرده بودین رو لیست چک کنیم... به منم گفت که از خودم پذیرایی کنم تا برگرده... رفتن بیرون و من و هادی تنها شدیم... یه موز دادم دست هادی که سرگرم بشه... خودمم که تو فکر اتفاقات امشب بودم. کاش میشد میفهمیدم چه حرفایی بین الهام و پدرای عروس و داماد بوده... تو این فکرا بودم که یهو جاخوردم... پشت میز کامران اون کوشش یه مانیتور بود که دوربین ها مدار بسته تالار رو مدیریت میکرد... پس دوربین مدار بسته داشتن و خبر نداشتم... رفتم جلوش...
یکی ورودی تالار رو نشون میداد ، 2تا تو سالن رو (روبروی ویترین و اون یکی از بالا نشون میداد و پله های ورودی مزون مشخص بود) ، یکی مزون که اینم از روبروی ویترین از بالا بود ، 2تای دیگه هم از پله ها و راهروی آتلیه رو نشون میداد...
نشستم و الهام رو میدیدم که نشسته و داره چیزی مینویسه ، احتمالا سفارشاتو ، تو سالن هم که شلوغ بود و ساناز و ندا خانم همچنان در حال صحبت با مادرا و خواهر و خاله و... عروس و داماد بودن... آقا کامران هم داشت چیزی یادداشت میکرد و وسایلا رو چک میکرد... عروس و داماد رو دیدم که به اتفاق پدراشون دارن میرن سمت پله های مزون تا برن تو مزون... باز خوبه عروس و داماد هم باهاشونن... خیالم راحت بود... حواسم بود که یه وقت آقا کامران نیاد تو... رفتن پایین و الهام هم بلند شد و عروس و داماد میون لباسا میگشتند... پدراشون رفتن جلوی ویترین و با الهام صحبت میکردن و الهام هم اشاره به لباسا میکرد و مثل اینکه داشت مشاوره میداد... یهو اون حسه اومد سراغم و لاس زدن اون موقع الهام و پدرای عروس و داماد اومد جلوی چشام... خنده ای الهام و ناز و اداهاش جلوی دو تا مرد غریبه... احساس کردم کیرم داره تکون میخوره... دوست داشتم حالا که دارم از تو دوربین میبینمشون باهم تنها بشم و ببینم چی میشه... کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم... در همین حین عروس و داماد اومدن سمت پله ها رفتن بالا... حالا الهام با اون 2تا مرد تنها شدن... داشتن باهم حرف میزدن و الهام که چهره خندانش از تو دوربین پیدا بود... دیدم در حین صحبت الهام داره برمیگرده و کونشو میکنه سمت اونا... کیرم اومد بالا و گفتم الان صحنه ای رو میبینم که نباید ببینم... وای نه نه... اون دوتا مرده قصد داشتن به کون الهام دست بزنند که یهو الهام برگشت... چی شد؟! آقا کامران اومد پایین... نمی دونستم خوشحالم یا ناراحت...
خوشحال چون آقا کامران بموقع رسید ؛ ناراحت چون اون حسه میخواست اون 2تا مرد به کون الهام دست بزنند و اونو نوازش کنند... نمی دونم کدومش بود... آقا کامران دفتر به دست رفت پشت ویترین و از پدرای هیز عروس و داماد سوال میپرسید و چیزی یادداشت میکرد... دیدم میخواد از پشت سر الهام رد بشه و بره اون طرفش که احساس کردم الهام زیاد خودشو جمع نکرد و تو اون فضای کم آقا کامران موقع عبور با الهام تماسی داشته... دوباره اون حسه که داشت همزمان با کیرم میخوابید بیدار شد... 1-2 بار دیگه آقا کامران اینکارو ادامه داد و احساس میکردم از عمد داره از پشت سر الهام میره اینور و اونور تا کون گنده الهام رو لمس کنه... دوست داشتم دوباره اون دوتا مرده با الهام تنها بشن و آقا کامران اونجا رو ترک کنه که دیدم داره میره سمت پله ها... آخ جون... کیرم سیخ شد... منتظر دیدن صحنه کون مالی الهام شدم... اما آقا کامران نیومد بالا بلکه از لب پله بچه ای رو بغل کرد... هادی بود... چی؟! هادی؟!؟ برگشتم دیدم اوه اوه گاف دادم... بلند شدم و سریع رفتم پایین... اون دوتا مرده رفتن بالا... الهام پرید بهم که حواست کجا بوده... هادی رو چرا ول کردی؟! گفتم : تو شلوغی متوجه نشدم که اون داره میاد پایین... هادی رو از بغل آقا کامران گرفتم و آقا کامران رفت بالا...
بعد از چرت و پرتای الهام اومدم بالا... مشتری ها رفته بودن... ساناز خانم گفت : ببخشید که نتونستیم ازتون پذیرایی کنیم دیدید که شلوغ شده بود... گفتم : خواهش میکنم این چه حرفیه اگه اجازه میدید من برم خونه!؟ آقا کامران گفت : پس الهام خانم و ندا خانم هم با خودتون ببرین ماهم کم کم میخوایم بریم. رفت دم پله و الهام رو صدا کرد... گفتم : پس میرم ماشین رو بیارم اینور تا الهام و ندا خانم حاضر میشن... رفتیم خونه و از ندا خانم خداحافظی کردیم...
مجبور بودم زود بخوابم چون فرداش صبح زود باید میرفتم شرکت و بیخیال فکر شدم... فرداش تو شرکت موقع استراحت فکرمو مشغول کردم... از اتفاقات دیشب که الهام با اودوتا مرده لاس زده بود... و اینکه میخواست کونشو بده دستشون... نمی دونم دوست داشتم یا نه ولی این اتفاق نیفتاده بود ولی تو خیالم نقاشیش کردم... وقتی الهام پشت میترین بود و داشت میخندید و اون2تا مرده که احتمالا از زیبایش و بدنش تعریف میکردن و ابزار علاقه کردن ، الهام هم در جواب برگشت و پشتشو کرد بهشون ، اون دو2تا مرده دستشون رو بردن سمت کون الهام و کون الهام رو تو دستشون گرفتن و شروع کردن به نوازش و قربون صدقه رفتنش ، الهام هم دستاشو روی سرش گذاشته بود و داشت لذت میبرد... یهو یکی از دوستام تخیلمو پاره کرد و با صدای کیریش گفت : بیا نهار...!
بعدازظهر که رفتم خونه بعد از یه دوش آب سرد رفتم و خوابیدم... شب که الهام از تالار اومد گفت : اگه اشکالی نداره به آقا کامران اینا بگم فردا شب بیان خونمون واسه شام... گفت : آره بگو بیان... بدم نمی یومد ساناز و بهتر دید بزنم... هنوز اون غوص کونش یادم نرفته... الهام رفت دوش بگیره... فرداش که روز مهمونی باشه مثل دیروز از سرکار که اومد دوشی گرفتم و چرتی زدم... الهام اومد و صدام کرد... بیدار شدم و با تعجب پرسیدم : مگه نرفته بودی تالار؟ گفت : چرا رفتم ولی آقا کامران بهم اجازه داد بیام خونه. آخه واسه مهمونی امشب کلی کار دارم... گفتم : مگه چه خبره! یه شامی میخوایم بدیم... گفت : نه یه مهمونی ساده نیست میخوام به خودم برسم و اینجا رو بکنم دسته گل ، واسه شام هم باید 2-3 مدل خرشت درست کنم... گفتم : بیچاره من که باید پول خرج کنم... ما مردا همیشه همینیم ، ما خرج کنیم بقیه حال کنند... طبق عادت سنتی خانم ها لیستی آماده کرده بود که داد دستم... رفتم و بعد از حدودا 2 ساعت برگشتم خونه... او چه خبره! بد نشده بود... خونه خیلی تمیز و مرتب شده بود... هادی رو ببین چه لباسی پوشیده... قربونت برم بابایی... مامانی کجاست؟ الهام از اتاق اومد بیرون... اومدی؟ بذار تو آشپزخونه ، حواست به هادی باشه من برم دوش بگیرم و آماده بشم... نشستم پای سیستم و یه سری به سایت زدم... داستان جدیدی نبود... در واقع چیز جالبی ندیدم... رفتم تو قسمت عکسا... عکس های سکسی رو نگاه میکردم و با خودم حال میکردم... با شنیدن صدای الهام سریع همه چی رو بستم و سیستم و خاموش کردم... رفتم تو حال... حوله دور خودش پیچیده بود... گفت کجایی؟ گفتم : پای سیستم بودم چطور؟! گفت : هیچی میرم آماده بشم... بعد نیم ساعتی از بوی آدکلنی که اومد فهمیدم الهام اومده پشت سرم ، برگشتم... چشام از کاسه درآومد... یه شال نارنجی و سفید طرح دار و شل ، بلوز اندامی و یقه باز صورتی با طرح سفید ، دامن تنگ که پایینش نمی دونم کش داشت که زیر زانوش چسبیده بود ، شلوار جورابی سفید با کفش پاشنه دار قرمز براق.
نمی دونم از کجا اورده بود ولی خیلی سکسیش کرده بود... گفتم : میریم عروسی؟ لبخندی زد و گفت : نه میان عروسی... گفتم : پس یه مهونی ساده نیست! گفت : چرا یه مهمونی ساده هست ولی یه کم خودمونیه... گفتم : این که خیلی ضایع است ، تو با این تیپ باشی و ساناز خانم با لباس بیرونی... گفت : نه قراره بیاد و اینجا لباس عوض کنه گفتم : پس فکر همه جاشو کردین و باهم هماهنگین... لبخندی زد و رفت طرف آشپزخونه... یهو چیزی دیدم که اون احساسه دوباره اومد سراغم... آره درسته با توجه به گنده بودن کونش و مدل دامن که تنگ و کوتاه بود دیگه یه کم چاک کونش پیدا بود... مخصوصا موقع راه رفتنش... با خودم گفتم اگه کامران این کونو ببینه چیکار میکنه!!! صدای زنگ خونه منو از جام بلند کرد... کامران اینا بودن... بی صبرانه منتظر عکس العمل کامران خان بودم...
ادامه دارد...
     
  
میهمان
 
از مدیر عزیز خواهش دارم این پیام رو پاک نکنه
سلام به همگی
ممنون از لطف دوستان
من تمام پست و پیاماتونو خوندم و به بعضی هاش جواب دادم
من دارم داستان زندگیمو که تغییر کرده می نویسم و دلیلشو براتون بصورت داستان مینویسم
اگه میگین تکراریه یا صحنه سکسی نداره باید عرض کنم برعکس خیلی از دوستان که الهام رو جنده لقب دادن ، الهام اصلا اینطوری نیست و من واقعا ناراحت شدم از این موضوع
اجازه بدین داستان اونجوری که دوست دارم پیش بره
الهام اونقدرا بد نیست که چپ و راست داده باشه و منم بگم
در مورد عکسا که خیلی دارن سوال کردن ، اگه یادتون باشه گفتم عکسا مربوط به اواخر داستان هست و در واقع بعد از اون اتفاق خیلی چیزا عوض شد... خودم بوقتش میذارم. لطفا دیگه سوال نکنید
اون دوستی که گفته بود سرکاریه ازش خواهش میکنم دیگه نیاد تو این تاپیک
از محبت همه دوستان ممنونم
بای
     
  
میهمان
 
« قسمت ششم »
رفتم درو باز کردم و با کامران احوالپرسی و روبوسی کردم... اومد تو... ساناز خانم اومد جلو... اون آرایش زیباش منو جذب خودش کرد لبخند همیشگی بعد سلام و احوالپرسی... رفتیم تو... الهام اومد استقبال... با کامران خان خوش و بش گرمی کرد و رفت جلو که با ساناز خانم روبوسی کنه که متوجه نگاه کامران خان شدم که داره هیکل الهام و برانداز میکنه... با خودم گفتم هنوز اولشه... کامران رو هدایت کردم بشینه و نشستیم... حواسم به کامران بود... موقعی که ساناز نشست و الهام گفت میرم نوشیدنی بیارم و رفت طرف آشپزخونه ، همونطور که انتظارشو داشتم کون گنده الهام که حالا موقع راه رفتن داشتن باهات حرف میزدن ، کامران رو جذب کرد... اینقدر که متوجه بازیگوشی هادی نشد که داشت خودشو جر میداد تا کامران بغلش کنه... ساناز گفت کامران بچه با توه ها!!!
کامران به خودش اومد گفت : چی! ا هادی آقا خوبی عمو... بغلش کرد... ولی زیر چشمی الهام رو دید میزد.
تلویزیون رو روشن کردم زدم یه کانل مستند و به آقا کامران گفتم این برنامه رو میبینید خیلی جالبه! گفت نه من زیاد تلویزیون نمی بینم... یعنی میخواستم حواسشو ببرم اینور تا بی خیال کون زنم بشه... بازم خوبه آشپزخونه ها یه نیم دیواری داره و فقط بالاتنه الهام پیدا بود وگرنه باید مبل رو می چرخوندیم رو به آشپزخونه و آقا کامران به جای تلویزیون کون الهام رو دید بزنه... خیلی ضایع بازی میکرد... بهم برخورد... گفتم بروی خودم نیارم ولی خیلی سخت بود... وقتی ببینم و بفهمم آقا کامران هیزه و داره کون الهام رو دید میزنه و منتظره از آشپزخونه و اون دیوار کوتاه بیاد کنار تا قشنگ دیدشو بزنه برام سخت بود عکس العملی نشون ندم تو این فکر بودم چطوری میتونم کاری کنم الهام امشب زیاد جلوی آقا کامران قر نده و بیشتر از این ضایع بازی درنیاره... گفتم برم کمکش کنم ، چایی ، شام ، میوه ... رو من بیارم تعارف کنم که یهو آب سردی ریختن روم...
آب سرد نبود... بدتر از اون شاید هم بهتر... ساناز خانم اومد بیرون و لبخندی زد و رفت تو آشپزخونه... (بذارین از اون لحظه ای که اومد بیرون تعریف کنم) : تا درو باز کرد منم سرمو چرخوندم نه اینکه بگین حواسم بود که ساناز خانم که میاد بیرون ببینمش نه اصلا تو حال و هوای خودم نبودم... از سرتاپا : شال مشکی تور مانند که اگه نبود با حجابتر بود ، بلوز یقه باز بنفش با خطهای سیاه و آستین های تور سفید که بازوهاش پیدا بود ، دامن کوتاه و اندامی مشکی قهوه ای با پولک های رنگی که خیلی زیبا بودن ، یه جوراب شیشه ای سفید اسپورت ساق کوتاه با کفش پاشنه بلند و بندهای مشکی بلند تا زیر زانو. اوه اوه اینکه بدتر از الهامه!!!...
از روبرو که دیدمش گفتم چقدر لاغره البته کمر باریکه ولی نسبت به الهام لاغره... داشت از کنارمون رد میشد که از کنار دیدمش متوجه غوص کونش شدم... گفتم عجب کونی داره... وقتی بطرف آشپزخونه میرفت پشت به ما بود و هر چند کونش مثل الهام بزرگ نبود ولی اون دامن کوتاه و تنگش باعث شده بود احساس کنم لخته و حرکات روناش و کونش موقع راه رفتن مشخص بود... آههههههههههههههه
خیلی سکسی بود... نمی دونم چرا این تیپی اومده بود جالبتر از اون بی خیالی کامران در مقابل عکس العمل من موقع دیدن ساناز و دید زدن من که فکر کنم ضایع تر از کامران بود... برام عجیب بود چرا آقا کامران عین خیالش هم نبود و با هادی بازی میکرد... اینو که دیدم متوجه شدم من خیلی سخت گرفتم و بیخیال کمک شدم و مشکلی با اومدن الهام جلوی کامران نداشتم... چند دقیقه بعد ساناز به اتفاق الهام که سینی چایی رو داشت اومدن... یاد اون شبی افتادم که محمد آقا (همسایمون) اومده بودن خونمون و موقع تعارف چایی الهام خط سینش پیدا بود... پس منتظر عکس العمل آقا کامران شدم... مطمئن بودم با تعارف چایی الهام با وجود بلوز یقه باز خط سینش پیدا بود... هادی رو از آقا کامران گرفتمو نگاهمو به چشای از حدقه بیرون زده کامران دوختم... آره حدسم درست بود... موقع تعارف چایی الهام خوب خم شد و خط سینه که سهله وسط سینه و نیمه بالای سینش ، شاید هم نوک سینش هم پیدا شد ، دیدم کامران چشم از وسط سینه های الهام برنمی داره و داره با آرامش کامل استکان چایی رو برمیداره ، تا جایی که تونست معطل کرد و قشنگ دید زد... الهام هم مطمئنا متوجه این موضوع بود چون اونم به چشای کامران نگاه میکرد و میدید نگاه کامران وسط سینه هاشه...
نمی دونم فهمید که منم متوجه موضوع هستم چون برای من که تعارف کرد زیاد خم نشد که من زیاد یقه بازشو نبینم ولی من زرنگ تر از این حرفا بودم و الهام خبر نداشت که از همه کاراش باخبر هستم... برا هادی هم برداشتم و متوجه نگاه کامران به کون الهام شدم... احتمالا موقع خم شدن الهام داشت غوص کون الهامو دید میزد البته زیاد خم نشده بود ولی خوب بازم بی نصیب نشد... الهام رفت طرف ساناز که روبروی من نشسته بود... الهام تا تونست خم شد و کونشو نشون میداد... منم به بهانه تعویض کانال تلویزیون سرمو به طرف تلویزیون چرخوندمو و نگاه کامران به کون الهامو دیدم... احساس کردم کیرم داره سفت میشه... بناچار هادی رو گذاشتم روی پام... ولی بی فایده بود... مخصوصا موقعی که دیدم ساناز که روبروم بود پاهاشو روی هم گذاشت و اون دامن کوتاهش باعث شده بود لای پاش پیدا بشه... گفتم برم دستشویی آب سرد بریزم روش که بیخیال بشه دیدم نمیشه با این کیر سیخ جلوی همه ضایع میشم...
گفتم حواسمو پرت کنم و شروع کردم به دیدن تلویزیون و صحبت با آقا کامران و چرت و چرت میگفتیم... خانماهم شروع کردن به صحبت... الهام گفت هادی بده من اذیت میشی... اوه اوه گفتم نه ... نه... خوبه... دوباره شروع کردن به صحبت و متوجه نیم نگاه های کامران به الهام شدم... با من حرف میزد ولی گه گاهی سری میچرخوند و الهام رو نگاه میکرد... 1-2 بار هم الهام بهش نگاهی میکرد و منو که دید دیگه حواسشو جمع کرد و به کامران نگاه نمیکرد... ساناز هم عادی بود و هی پاشو عوض میکرد... منم نگاهی میکردمو و...
خوشبختانه جو عادی شد و کیرمم خوابش برد... هادی رو ول کردم بره بازی و رفت پیش ساناز خانم... الهام هم شروع کرد جمع کردن استکان ها و رفت که بره آشپزخونه که آقا کامران گفت : کجا میتونم یه آبی به صورتم بزنم؟ تا خواستم بگم دستشویی ته راهرو هست... الهام گفت بیاین تو آشپزخونه مشکلی نداره... کامران هم انگار منتظر همین بود بلند شد و دنبال الهام رفت تو آشپزخونه تا جایی که میرفت چشم از کون گنده الهام برنداشت... ای بابا... چیکار میتونستم بکنم... حواسمو جمع کردم به آشپزخونه. شیردستشویی آشپزخانه کنار من میافتاد یعنی آقا کامران نیمرخ میشد و سمت راستش بطرف من بود... گاز هم که بساط چایی روش بود اونطرف آشپزخونه بود و الهام کنار آقا کامران وامیستاد... آقا کامران سرصحبت رو باز کرد و از فلان مشتری پرسید و الهام هم در حین کار شروع کرد به صحبت... آقا کامران هم در حین شستن دستا به الهام نگاه میکرد و دیدشو میزد... الهام هم گه گاهی در کابنت های بالا رو بازوبست میکرد و حرف میزد... ساناز هم شروع کردن به احوالپرسی از من و سوال در مورد کارمو و منو مجبور کرد حواسمو بیارم پیش خودش و باهاش صحبت کنم... کامران هم شیر و بسته بود و داشت با الهام در آشپزخونه حرف میزد... منم چرت و پرت میگفتم و حواسم نبود چی میگم... حواسم به آشپزخونه بود که متوجه شدم الهام اومد پشت اوپن اینور کامران ، آقا کامران هم که داشت صحبت میکرد چرخید که رو به الهام صحبت کنه ، الهام هم خم شد و در کمد زیر اوپن و باز کرد و وسایلای شام رو میچید رو اوپن... آقا کامران در حین صحبت اومد کنار الهام و کمک میکرد... وسایلای روی اوپن رو جابجا میکرد... الهام وقتی خم میشد پیدا نبود... ولی میشد فهمید که وقتی خم میشه پشت به کامران خم میشه... ولی فاصله ای که بینشون بود معلوم بود برخوردی باهم ندارن واسه همین زیاد زوم نکرده بودم و با ساناز حرف میزدم...
اما یه چیز حواسمو به خودش جلب کرد... اینکه موقع خم شدن الهام ، آقا کامران در حین حرف زدن دست راستش که طرف الهام بود تکون میخورد... یعنی مشخص بود موقع خم شدن الهام دستشو به طرف کون الهام میبره... حالا اینکه دستشو میزنه به کون الهام یا نه رو نمیتونستم تشخیص بدم... چون فاصلشون موقع خم شدن الهام معلوم نبود... یعنی وقتی الهام صاف میشد و چیزی رو روی اوپن میچید فاصله بینشون مناسب بود... یه جا شک کردم که تماسی باهم دارن یا نه... آقا کامران موقع صحبت و مثلا کمک کردن به الهام جابجا شد و مثلا وسایلایی که ازش دور بودن رو جابجا میکرد و به الهام نزدیک شد طوری که 10-20 سانت باهم فاصله داشتن... با وجود این فاصله الهام سرجاش خم میشد و فاصله رو زیاد نمیکرد... و با وجود هیکل گوشتی الهام مطمئن بودم که موقع خم شدن خواه ناخواه با دست آقا کامران که دیگه ثابت بود برخورد داره و چند لحظه ای که خم شده و چیزی برمی داره و دوباره صاف میشه تماس دست آقا کامران با کون الهام رو متوجه میشدم... کیرم دوباره داشت میومد بالا... ساناز هم ول کن نبود... دیگه طاقت نیوردم... گفتم آقا کامران شما چرا زحمت میکشین؟! ساناز بلافاصله بلند شد و گفت من کمک میکنم... رفت طرف آشپزخونه و جدا شدن آقا کامران از کنار الهام رو دیدم و شکم برطرف شد... حالا دیگه مطمئن شدن دست آقا کامران با کون الهام تماس داشته... منم بلند شدم و رفتم دستشویی... دم و دستگاهمو کردم زیر کمربند و گفتم حالا اگه میتونی خودنمایی کن!
اومدم بیرون... سفره رو پهن کرده بودن... ساناز داشت وسایلا رو میاورد و کامران هم نشسته بود. هادی هم داشت براخودش اینورواونور میرفت... دستشو گرفتم و اوردمش کنار خودم... شام رو اوردن و الهام اومد کنار من نشست و به هادی میرسید ساناز هم کنار کامران شروع کردیم به خوردن... جاتون خالی... سر سفره اتفاق خاصی نیافتاد که تعریف کنم... بعد شام الهام تخمه و مخلفات اورد و سرگرم شدیم. تلویزیون هم مثل همیشه چرت و پرت داشت. الهام گفت : راستی مهران جان ساناز خانم چندتا سی دی دارن فیلم دارن که تو دستگاهشون نمیاد گفتم بیارن امشب باهم ببینید مشکلش چیه چرا نمیاد... گفتم: باشه و بلند شدم رفتم اتاقم و سیستم رو روشن کردم. قبلا هم یکی از فامیلامون این مشکل رو داشت چون با کامپیوتر رایت کرده بودن و اصطلاحا بهش میگن دیتا رایت کرده بودن تو دستگاه های سی دی نمیاد و باید بصورت وی سی دی با نرو رایت کنن. ساناز و الهام اومدن و ساناز خانم از تو کیفش 3-4 تا سی دی در اورد داد من... الهام گفت میرم چایی بیارم... دوتا صندلی داشتیم. من نشستم و تعارف کردم ساناز هم صندلی رو نزدیک من کشید و نشست هادی بازیگوش هم اومد و از سروکول من بالا میرفت... معمولا هر وقت میام پای سیستم این مشکلات هست... الهام سینی چایی رو اورد و ساناز گفت هادی رو بدین من... هادی رو گرفت و من سی دی رو گذاشتم و دیدم بله همون مشکلی که حدس میزدم... به الهام گفتم سی دی های خام رو کجا گذاشتی؟ گفت اونجاست بالای قفسه کامپیوتر. من بالای سر کامپیوتر یه قفسه شیشه ای نصب کردم که سی دی می دی ها رو میذارم اونجا گفتم باشه... سی دی ساناز خانم رو گرفتمو و پرسیدم : خانوادگی که نیست؟ ساناز هم گفت نه مشکلی نیست موزیک ویدئو هستش... بازشون کردمو و از داغون بودن سی دی معلوم شد بعضیاش خرابه باز نمیکنه... گفتم بعضیاش خش داره باز نمیکنه... گفت میشه اونایی که سالمن رو رایت کنید؟ گفتم : آره فقط زمان بره. گفت اشکالی نداره عجله ای هم نداریم... الهام دوباره رفت و با کاسه تخمه برگشت. منم شروع کردم از همون اول باز کردن فیلم ها... اکثرا خارجی بود و زیبا... میدونید که اکثر موزیک ویدئوهای خارجی شورت و سوتین دارن... منم باز میکردم و چند لحظه اولش رو میدیمو و وسطشاو و آخرش که مطمئن شم سالمه... بعد انتخاب میکردم و آماده رایت میکردم... گه گاهی هم اونایی که دوست داشتمو بیشتر میدیم... در حین تست کردن کلیپها بودم که متوجه چسبیدن پای ساناز به بغل پای خودم شدم... بروی خودم نیاوردم... گفتم شاید بخاطر بازیگوشی های هادی اینم تکون میخوره گفتم هادی خاله رو اذیت نکن... ساناز خانم هم گفت نه اذیت نمیکنه که... خیلی هم پسر خوبیه... ادامه دادم... ولی بازم متوجه تماس پاش با پای خودم شدم... با خودم گفتم عمدی داره پاشو به پام میزنه ولی باز گفت بیخیال شم و اشتباهی نکنم...
سی دی اولی 2-3 تاش باز نشد بقیش باز شد و آماده رایت بود... چون برای برداشتن سی دی خام که تو قفسه بود باید بلند میشدم و از سمت راستم میرفتم و ساناز هم سمت راستم چسبیده بود به من مجبور شدم ازش بخوام اینکارو بکنه... اونم هادی رو گذاشت رو زمین و بلند شد و دیدم اوه اوه دامنه اومده بالا و زیر خط کونش قرار گرفته... کیرم یهو پرید بالا... با توجه به ارتفاع قفسه برای باز کردن در قفسه و برداشتنش باید یه کم قد میکشید... اینکارو کرد و دامن اومد بالاتر و با دیدن خط زیر گردی کون ساناز کیرم داشت کمربندمو پاره میکرد... یه کون سفید مثل برف... سفیدتر از اونچیزی که فکر کنید... ای وای چی میدیدم
یه سی دی خام برداشت و دامنشو درست کردو نشست... گفتم : بیشتر میاوردین... گفت حالا اینو رایت کنیم تا بعد... هادی رو دوباره بغل کرد... اون موقع متوجه منظورش نشدم... بعد از رایت سی دی اولی که حدود 20 دقیقه شد سی دی بعدی رو گذاشتم تو سیستم که اینم زیاد خراب نداشت و کارم زودتر تموم شد و گفتم شرمنده باید دوباره سی دی خام دیگه ای بدین... گفت چشم حتماااااااا... چشامو باز کردمو و منتظر بلند شدنش شدم... هادی رو گذاشت و بلند شد... اما ضد حال خوردم مثل اون دفعه دامنش زیاد نیموده بود بالا و وقتی هم که قد کشید تازه داشت زیر خط کونش پیدا میشد... نشست و سی دی رو داد دستم... حال گرفته شد... نشست و هادی رو بغل کرد... بعد از رایت این سی دی نوبت سی دی بعدی شد که خیلی بدتر از اینا بود و نصفش فقط قابل رایت بود... کپی کردم تو کامیپوتر و گفتم اینو باید با یه سی دی دیگه باهم رایت کنم... گفت اشکالی نداره و یه سی دی دیگه داد دستم... حواسم نبود که پاش به پام چسبیده ولی خیلی عادی برخورد میکرد... منم شاید بخاطر گرم شدن اون قسمت پام متوجه نشده بودم شاید از همون اول هم چسبیده بود ولی وقتی حواسم میره تو کامپیوتر متوجه نمیشدم... این یکی سی دی هم تقریبا مثل همین بود و وقتی حجم فایل اندازه سی دی شد گفتم یه سی دی خام دیگه لطف کنید... هادی رو گذاشت و بلند شد... اوه اوه اون دفعه که نشست یادش رفته بود دامنشو درست کنه شاید هم از قصد این کارو کرده بود چون وقتی بلند شد زیر خط کونش پیدا بود... وقتی که رفت و قدی کشید تا سی دی رو ورداره دیگه قسمت از پایین کون سفیدش پیدا شد و شورتشم که قرمز بود یه کم نمایان شد... خیلی ضایع بود... سریع دامنشو درست کرد و سی دی رو داد دستم... منم که فهمیدم نمی خواسته تا اینقدر کونشو نشون بده بروی خودم نیوردم و روم اونور کرده بودم که متوجه نبودن الهام شدم...
ای دل غافل... الهام کو؟ کی رفت بیرون که نفهمیدم؟ پس بگو چرا ساناز داره با خیال راه قر میاد الهام نیست... منم که حواسم به ساناز جمع شده بود متوجه بیرون رفتن الهام نشده بودم... چیکار کنم حالا به چه بهونه ای رایت سی دی رو کنسل کنم و برم بیرون... به ساناز خانم بگم چی؟ رایت رو که شروع کردم یه کم این پا اون پا کردم و گفتم : ببخشید گلاب بروتون میرم دستشویی و الان میام ساناز خانم هم لبخند زد و شاید فکر کرد دارم میرم جلق بزنم... گفت خوش بگذره... منم که اون موقع متوجه منظورش نشدم لبخندی زدمو اومدم بیرون رفتم به سمت دستشویی... اتاق کامپیوتر درش که تو راهرو بود ولی باید به طرف حال میومدم تا برسم به در دستشویی... رسیدم اونجا و برگشتم ببینم دنبالم نمیان... هادی یا ساناز... دیدم نه... یواش یواش رفتم جلوتر نزدیک ورودی حال شدم...
ادامه دارد...
     
  
میهمان
 
« قسمت هفتم »
صدای تلویزیون که روشن بود میودم... آشپزخونه پیدا شد ولی کسی نبود... گفتم اگه تو حال نشسته باشن و در حال صحبت باشن صداشون چرا نمیاد؟ اگه هم در حال انجام کاری باشن بازم بی صدا که نمیشه! میترسیدم... نکنه اینا نقشه بوده که ساناز من سرگرم کنه و الهام و کامران...!!؟ نه نه... کدوم زنی پیدا میشه مرد یکی دیگه رو سرگرم کنه تا شوهرش زن اونو... سوالها یکی پس از دیگری میومد تو ذهنم و منم دنبال جواب بودم... یواش یواش اومد چسبیدم به دیوار... دهنم خشک شده بود... آرم آرم خم شدم که طرف چپ حالو ببینم که دیدم کسی نیست... تعجب کردم... یعنی چی؟ پس کجان؟ در حالو دیدم که بازه فهمیدم رفتن بیرون... آروم آروم اومدم دم در که برم بیرون... صداشونو شندیم... میخ کوب شدم و گوشامو تیز کردم... صدای کامران رو شنیدم که آروم میگفت : آهههه بخور بخور... الهام هم که معلوم بود چیزی دهنشه هوم هوم میکرد... یهمو آه گفتنای کامران تموم شد و گفت : مهران نیست! فهمیدم جمع و جور کردن دارن میان طرف حال... سریع برگشتم و خودمو انداختم تو دستشویی... قلبم داشت از جا کنده میشد... ای وای یعنی چی؟ یعنی الهام داشت برا کامران ساک میزد؟ باور نمیشد... الهام و خیانت... ای داد... چرا؟ مگه چی براش کم گذاشته بودم... داشت گریم میگرفت... ولی وقتی اون لحظه ای که من داشتم کون ساناز رو دید میزدم یادم اومد کمی آروم شدم و گفتم شاید بخاطر این کار من این اتفاق افتاد... ولی من فقط نگاه کردن دست که نزدم...
وایستا ببینم... چرا کامران کارشو تموم نکرد و وسط کار گفت مهران نیست؟!!!! آها... یادم اومد... نامرد... اون داشته از پنجره اتاق مارو میدیده و مواظب بوده و با خیال راحت کیرشو داده الهام بخوره... یعنی اون میدیده ساناز داره کونشو به یه مرد دیگه نشون میده... یعنی اینا نقشه بوده و ساناز در جریانه... فکر نکنم وگرنه ساناز نمی ذاشت من بیام بیرون... و دیگه نیازی نبود کامران و الهام مواظب ما باشن... کامران کسخل در حین نگهبانی چشم از من برداشته بوده و همون موقع من از اتاق اومدم بیرون و متوجه شده چه خبره... تو این فکرا بودم که الهام در دستشویی رو زد و گفت : عزیزم چیکار میکنی خوابی؟ با خودم گفتم برم بگم چی دیدم و چی شنیدم و همه چی رو تموم کنم ولی... نمی دونم چی شد! یهو با شنیدن صدای الهام که معلوم بود ترسیده و ملرزه بخاطر شکی که بهش وارد شده و فکر کرده من متوجه شدم اون حس خطرناک دوباره جون گرفت و احساسی بهم دست داد و آروم گفتم : کیرم کامران خوش مزه بود؟ الهام گفت : چی میگی؟ صداتو نمی فهمم... اومدم بیرون و گفتم : چیه؟ آدم دستشویی میره نباید آرامش داشته باشه که صدای خنده بلند و مسخره کامران شدم... ساناز که رفته بود تو حال اومد دم راهرو و گفت : عزیزم بذار راحت باشن و لبخندی زد... ایندفعه متوجه منظور ساناز شدم و لبخندی زدم... الهام رفت طرف آشپزخونه که متوجه خاکی بودن پایین دامنش شدم که بخاطر زانو زدنش جلوی کیر کامران بود و یادش رفته بود تمیز کنه. گفتم دامنت چرا خاکیه؟ رنگش عوض شد و سریع دستی زد و گفت نمیدونم رفت آشپزخونه.
رفتم به طرف حال و نشستم کنار کامران... کامرانی که کیرشو کرده بود تو دهن زنم و حالشو برده بود هر چند زهر شده بود و آخرش با ترش صحنه رو ترک کرده بود ولی همین که امشب با الهام روی هم ریخته بودن کافی بود که در مواقع تنهایی بعدی تلافی کنه... یعنی امشب باهم دوست شده بودن و باهم رابطه برقرار کرده بودن؟ یا از قبل باهم رابطه داشتن؟!! اگه از قبل باهم رابطه داشتن پس باید همون موقع که من و ساناز تو اتاق رفتیم و اونا رو تنهای گذاشته بودیم کارو شروع میکردن و مطمئنا خیلی زودتر از اینا کارشون تموم شده بود... پس تازه باهم رابطه برقرار کرده بودن چون مثل اینکه تازه رفته بودن تو حیاط و تازه شروع کرده بودن... به هر حال کامران و الهام باهم رابطه برقرار کرده بودن و ترس من از فردا شروع میشد... از فردایی که من میرم سرکار و بدبختیم ، الهام هم میره تالار و خدا میدونه چندبار تا ظهر با کامران تنها میشن... اگه تنها بشن چیکار میکنن؟ یادم اومد دوربین داره و نمی تونن کاری بکنن... بازم یادم اومد که کنترلش تو اتاق کامرانه و مطمئنا میتونه از داخل اتاق خودش به همه جای تالار نظارت داشته باشه و اگه الهام بره تو اتاقش باخیال راحت میتونن کارشونو بکنن و از دوربینای تالار ندا خانم و ساناز رو ببینن... چی بهتره از این!
از اون لحظه به بعد دیگه الهام زیاد جلوی کامران قر نمیرفت و زیاد کامران حواسش به الهام نبود... خیلی عادی رفتار میکردن... برعکس تازه ساناز توجهش رو من بیشتر شده بود... مخصوصا بعد اون قضیه برداشتن سی دی ها و نمایش کونش جلو من و رفتن من به دستشویی که فکر میکرد رفتم جلق زدم... چون رنگ به چهرم نبود... نمیدونست واسه چی رنگ به چهرم نبود... کاش میشد بهش میگفتم که کامران خان شما چیکار کرده و خدا میدونه چه کارای دیگه ای خواهد کرد... جواب لبخندهاشو با لبخندهای مصنوعی میدادم... تو فکر بودم چیکار کنم... تنها راه جلوگیری از ارتباط بیشتر کامران و الهام نرفتن الهام به اون تالار لعنتی بود... ولی چه جوری؟ به چه بهونه ای؟... یادم از اون روزی اومد که تو اتاق کامران ، پشت مانیتور دوربین های تالار داشتم دست انداختن کامران به کون الهام رو تماشا میکردم... یادتونه؟ اون روز که مشتری اومده بود و کامران و الهام پایین بودن و داشتن جواب عروس و داماد رو میدادن و کامران هی از پشت سر الهام رد میشد و اینور و اونور میرفت... جای به اون کمی چطوری میتونست بدون تماس رد شه؟!! آخرش این تماسها کار خودشو کرد... از حالا باید جلوی این ارتباط رو بگیرم تا بدتر نشده...
شب که مهمونیمون یا بهتره بگم خوشگذاری من و ساناز و حال کردن کامران و الهام که تموم شد ، ازمون خداحافظی کردن و ما هم برای خواب آماده شدیم...
طبق معمول هادی رو که خواب بود الهام اورد رو تختش کنار تختمون خوابوند و رفت مسواک بزنه... البته بگم من مسواکمو زده بودم... الهام که اومد چراغ خوابو روشن کرد و بقیه چراغا رو خاموش کرد و منو بوسید و شب بخیر گفت و تو بغل چشاشو بست. منم بوسیدمش و شب بخیری عرض کردم چشامو بستم که بخوابم اما... اما خوابم نمیبرد... چجوری میتونستم بخوابم وقتی کسی که خیلی دوست داری و اونو با دنیا عوض نمیکنی اینکارو باهات بکنه و حالا تو بغلت بخوابه و آب از آسیاب تکون نخوره!!!!!! نگاهش کردم دیدم چشاش بستس و منم سرم رو به بالا کردمو اتفاقاتی که افتاده رو دوباره مرور میکردم... هی نگاهی به الهام میکردم... خواب بود... لبای سرخش و دیدم و اون لحظه که این لبا روی کیر کامران کشیده میشد اومد جلوی چشام... گفتم بیدارش کنم و بهش بگم دیگه نمیخوام بری تالار... که تو خواب برگشت و پشت به من شد... معمولا الهام شبا یا با شورت میخوابه یا با دامن کوتاهش... امشب با دامن کوتاهش بود... موقع خواب دامنش اومده بود بالا... با دیدن خط زیر کونش یادن اون صحنه ساناز افتادم و اون حسه دوباره تو وجودم بیدار شد و احساس کردم کیرم داره میاد بالا... دستمو آروم بردم سمت کون الهام... چشامو بستم... کون ساناز اومد جلوی چشمم... تصور کردم این کونه سانازه... آروم دستمو زیر خط کونش بالا و پایین میکردمو گه گاهی یه فشار کوچیک میدادم... کیرم کاملا سیخ شده بود... داشتم با کون الهام و به تصور خودم کون ساناز ور میرفتم که صحنه ساک زدن الهام برای کامران اومد تو ذهنم... تو تصورم نقاشی کردم... کامران سرش گرفته بود بالا و چشاشو بسته بود ، یه دستش روی سر الهام بود و دست دیگش آزاد بود ، الهام هی سرشو جلو و عقب میکرد و هوم هوم میکرد ، کامران آه میکشید و میگفت مهران عجب ساکی میزنه الهام ، الهام هم کیر کامران رو در اورد رو روشو برگردون و با خنده ای معنی دار بهم نگاه میکرد و دوباره شروع کرد ساک زدن برای کامران که یهو احساس کردم خودمو خراب کردم چشامو باز کردم دیدم بله... آبم اومده بود هر چند زیاد نبود ولی از شدت شهوت از آّب شهوتم گذشته بود و احساس ارضاء شدن کردم... نگاهی به کون الهام کردم که دستم روش بود... تصور کردم این دست کامرانه که روی کون زنمه... با همین فکر و خیالات خوابیدم.
فرداش سرکار مغزش داشت سوت میکشید... از بس فکر و خیال پردازی میکردم... عین دیوونه ها شده بودم... رفتم تو اتاقمون به جانشینم سپردم که حالم زیاد خوب نیست مواظب بچه ها باشه ، اگه کاری داشت بیاد اتاق دنبالم... همش حواسم پیش الهام بود... با خودم میگفتم الان داره چیکار میکنه... نکنه با کامران تنها شدن و کامران داره... نه نه فکر نکنم الان مشتری اومده و الهام با ساناز و ندا خانم دارن مشتری جواب میدن... البته امیدوارم... گفتم یه زنگی بزنم تالار حال و احوال ، گفتم چی بگم؟!!
دلو زدم به دریا به تالار زنگ زدم... بعد از چندتا بوق ساناز گوشی رو جواب داد... بعد از اینکه خودمو معرفی کردم شروع کرد به احوال پرسی و گرم گرفت : مهران خان دیشب خوش گذشت ، به من که خیلی خوش گذشت. منم جواب دادم : آره خیلی (الکی) گفت : چیزیتون شده بود ، دستشویی که رفتین و اومدین رنگتون عوض شده بود ، انگار فشارتون افتاده بود؟ گفتم نه چیزیم نبود خودمم نمی دونم چرا اینطوری شده بوده! گفت : شاید به خودتون فشار آورده بودین! من که منظورشو نفهمیده بودم گفتم نه چه فشاری؟ گفت فشار آب بازم منظورشو نفهمیدم و کس و شعر گفتم که آها نه شیرمون خراب بود ولی درستش کرده بودم و فشار آبش خوب شده خندید و حتما با خودش گفت عجب اسکولیه این. بعد از چرت و پرتهای الکی سراغ الهامو گرفتم گفت با آقا کامران رفتن تو آتلیه دارن اونجارو مرتب میکنن و گرد گیری میکنن. یهو پوتکی خورد تو سرم اوه اوه از چیزی که میترسیدم شد این ارتباط دیشب مطمئنا کش پیدا میکنه و تا کامران الهام نکنه ول کن نیست ، الهام هم مثل اینکه بدش نمیاد... گفتم میشه صداش کنید!؟! گفت چند لحظه گوشی بعد 5 دقیقه صدای الهام اومد : الو سلام کردمو و جواب داد دیدم نفس نفس میزنه گفتم : چرا نفس نفس میزنی؟ گفت تو آتلیه داریم دکور رو تغییر میدم این پایه ها رو جابجا میکنم گفت تنهایی اینکارو میکنی؟ گفت : نه با کامران خان گفتم : بقیه کجان گفت ندا خانم و ساناز خانم اگه مشتری بیاد جوابشو میدن و موندن تو سالن. دو هزاریم افتاد و گفتم کاری نداری؟ و خداحافظی کردیم.
باید یه کاری میکردم... یا باید مانع رفتن الهام به تالار میشدم یا خودمم برم اونجا واسه کار... ولی من کارمو دوست دارم تازه اونجا مگه چقدر بهم میدن که بتونم زندگمو بچرخونم! من که علاقه ای به اینجور کارا ندارم... خواستم بیخیال بشم اما باز فکر الهام و کامران که الان تو آتلیه تنها و معلوم نیست دارن چیکار میکنن منو داشت عذاب میداد. ولی باز بخودم دلداری میدادم که اونا هر کاری بکنن جرات نمیکنن کارو به جاهای باریک بکشونند و فقط در حد بوس و لب و مالیدن خالیه... ولی باز همینم خیلی زیاده... مگه الهام مجرده که راحت بتونه این کارارو بکنه! یعنی چی؟ چیکار کنم... اونروز نمی دونم چطوری ساعت کاریم تموم شد و با سردرد شدیدی که داشتم خونه که رسیدم بدون نهار خوابیدم و غروب با صدای الهام که گفت : چقدر میخوابی بلند شو ، بیدار شدم. سلام کرد و عزیزم خیلی خسته شدی؟ سلام کردم و گفتم نه حالم خوب نیست گفت میخوای بریم دکتر گفتم نه قرص بده بخورم رفت و قرص اورد و خوردم و دوباره خوابم گرفت.
ساعت حدود 8-9 شب بود بیدار شدم. اومدم بیرون هادی داشت با اسباب بازی هاش بازی میکرد. رفتم یه آبی به صورتم بزنم که الهام تو حمام بود. حمام و دستشویی ما یه جا هستند... بعد یه ساعتی الهام اومد بیرون گفتم ماشالله تا حالا اینقدر طولش نمی دادی. گفت داشتم .... میزدم (یادم نیست چی گفت یه اسم عجیبی گفت) گفتم : چی؟ گفت : هیچی بابا! اینو که میزنی موهای بدنو از ریشه در میاره و 1-2 ماهی در نمیاد... گفتم : ببینم کو؟ حولشو باز کرد... اوه اوه مثل بلور میدرخشید سفید سفید شده بود... گفتم از کجا اینجوری چیزایی رو یاد گرفتی؟ کی بهت داده؟ گفت ساناز جون... یادم افتاد اون شب کون سفید ساناز رو که دیدم همینجوری میدرخشید... پس بگو چرا اینقدر ناز شده بود... گفتم : دستش درد نکنه اونوقت اینقدر هلو شدی کی فیض میبره؟ گفت : دیوونه تو دیگه! گفتم : تا حالا از این کارا نمی کردی؟ اینقدر بخودت نمی رسیدی! گفت : چرا اتفاقا جنابعالی نمی دیدی... حالا ناراحتی برم مو بکارم... خندیدمو گفتم : بی جنبه برو چایی بیار.
اون شب قبل خواب چون فرداش ظهر قرار بود برم سرکار و چون الهام هم بخودش رسیده بود گفتم یه فیضی ببریم. الهام مخالفت میکرد و میگفت حال ندارم منم یه کم کس و شعر گفتم و راضیش کردم. هادی رو خوابوندیم و رفتیم تو حال تا شروع کنیم...
قسمت بعدی توضیح میدم سکسمون رو...
زیاد خوب نمی تونم بگم پس خیلی افسوس نخورین و تا فردا صبر کنید...
ادامه دارد...
این هفته جمعه شرکتم و نمیتونم بیام وب آخه جمعه ها بازرسی داریم. تا شنبه بای
     
  ویرایش شده توسط: mehranshirazy   
میهمان
 
« قسمت هشتم »
اومدیم تو حال... روی مبل نشستیم و شروع کردیم به لب گرفتن... مثل همیشه لبای خوش مزه ای داره و اینکارو خیلی دوست دارم... در حین لب گرفتن و بوسیدن لباش دستمو بردم رو سینه هاش... از روی تاپش یه کم مالیدم و کم کم دو دستی چسبیدم بهش و تاپشم اوردم بالا و همینجور داشتم ازش لب میگرفتم... چشاشو بسته بود و دستشو تو موهای میکشید... تاپشو دادم بالا و سوتین مشکی تورش نظرمو بخودش جلب کرد... گفتم : اینو از کجا اوردی تو که اینجور سوتینی نداشتی... گفت : امروز خریدم. گفتم : مگه مدتی که اونجایی از تالار میری بیرون گفت : اگه کار داشته باشم آره و سرمو کشید سمت سینه هاش که یعنی بخور... منم همون کاری کردم که میخواست... سوتین رو دادم بالا و سینه هاشو گرفتمو شروع کردم به زبون زدن به نوک سینه هاش... اینکارو خیلی دوست داره و میگه بهتر از اینکه بکنم دهنم و بخورم منم معمولا سینه هاشو کمتر میکنم دهنمو و بیشتر نوک سینه هاشو لیس میزنم... ادامه دادم
دستمو اوردم پایین... از روی دامن کسشو لمس کردم که حسابی باد کرده بود... دستمو بردم زیر دامنش... تعجب کردم شرت پاش نبود... چیزی نگفتم و ادامه دادم... دستم کردم لای چاک کسش... خیس و داغ بود... گفتم چقدر زود رفتی تو حس... چشاشو باز کرد و گفت خیلی بهم حال میده ادامه بده... اولین باری بود الهام رو خمار میدیدم... نه به اون ناز کردنش نه به این التماس و خماریش... شروع کردم به مالیدن چوچولش و دست میکشیدم لای چاک کسش...
رفتم پایین و یه زبونی به چوچولش زدم که آهی طولانی کشید و گفت بخور عزیزم مال تووووووووووو بیا بیاااااا آههههههههههههه
ترسیدم... یعنی چی؟ چرا اینجوری میکنه؟ گفتم یواش چته؟ میخوای هادی بیدار بشه... آهی کشید و نفس نفس میزد... دوباره زبون زدم و یه لیسی وسط شیار کسش کشیدم که گفت : آیییییییییییی جووووووووووووووون آه بخور مهران بخور هووووووووووومممممممممممم با اینکارا و حرفایی که برای اولین بار از الهام میشنیدم هم لذت میبردم هم می ترسیدم... چش شد یهو!... لیس دیگه اما طولانی و محکم تر روی شیار و چوچولش کشیدم که آخ جووونی گفت و بلند شد و کیرم از شلوارکم درآورد و بدون مقدمه کرد تو دهنش و شروع کرد به خوردن... منم که شکه شدم... گفتم دیوونه چته یواش یواشششششش هی هوم هوم میکرد و ناله میزد... یه لحظه تماس امروزم به تالار و پی بردن به اینکه الهام و کامران تو آتلیه امروز تنها بودن یادم اومد که فهمیدم زیر سر کامرانه و امروز یه خبرایی بوده تو تالار... فکر کنم حسابی مالوندتش... نمی دونستم به اون قضیه فکر کنم یا حواسمو بیارم اینجا...
اوه اوه داره آبم میاد... الهام الهام یواش آبم داره میاد... ول کن نبود منو سفت گرفته بود و کیرمو تا میتونست میکرد تو دهنش... الهام الهااااااااااااااام آخ آّبم داره میاد میاد اومد اومد اومدددددد آآآآآآآآآآآآه ه هههههههه... تمام آبمو تا آخرین قطره ریختم تو دهنش و اونم هووووووووووووممممممممممممممم تا آخرین قطرشو خورد و بعد از چند لحظه ولم کرد.... افتادم روی مبل...
الهام اومد و نشست روم... کیرمو که داشت کم کم شل میشد کرد تو کسش و شروع کرد بالا و پایین شدن... گفتم عزیزم کیرم داره میخوابه نباید ارضام میکردی... هیچی نمی گفت و چشاشو بسته بود و بالا پایین میشد... لباشو گاز میگرفت و سینه هاشو فشار میداد... چند باری کیرم در میومد ولی باز دوباره کیرم خوابیدمو میکرد تو و دوباره بالا و پایین میشد... هر چی میگفتم بذار بالات ور برم تا کیرم بیدار بشه... ولی باز هیچی نمیگفت انگار نمیشنوه و کار خودشو ادامه میداد و نفس نفس میزد و زیر لب آه آخ ای میگفت... مثل این زنای فیلمای پورنو که عدا در میارن تا ببیننده تحریک بشه... و شدم... تحریک شدم و احساس کردم کیرم داره میاد بالا... الهام هم متوجه میشد و هر چی کیرم بیشتر سفت میشد الهام تندتر بالا و پایین میشد و بیشتر ناله میکشید... لباشو بیشتر گاز میگرفت... چشاشو بست و زیر لب آهسته میگفت بکن بکن تندتر آه میخوام همشو بکن آه آی اووووووووووووه... از این حرفا
خیلی برام عجیب و جالب بود... با دیدن این صحنه ها و شنیدن این حرفا منم کم کم داشتم تحریک میشدم... کمک میکردم که بالا و پایین بره... دستمو بردم زیر کون گندش و بالا و پایین میکردم... حس و حال خوبی داشتم... تو مستی بیشتر تحریک میشدم و اون حسه بیشتر خودشو نشون میداد و دوست داشتم یکی الهام رو بکنه... دوباره اون اتفاقات رو مرور کردم... با خودم صحنه ساک زدن الهام رو برای کامران بازسازی کردم... چشامو بستمو و آتلیه رو تو ذهنم آوردم که الهام لخت خوابیده و کامران افتاده روش و داره الهام رو میکنه... داد و ناله های الهام رو که میگه بکن تندتر محکم تر... داشتم برا خودم حال میکردم که لرزیدن الهام و فشار دادن خودش رو کیرم و متوجه شدم... چشامو باز کردم... بله الهام ارضاء شد... خیلی هم بد ارضاء شد... افتاد روم... کوسش داغ و لجز شد... منم همونجور شروع کردم به کردن الهام... الهام چشاشو بسته بود و نفس نفس میزد... تا حالا اینجوری ارضاء نشده بود... ادامه دادم... منم که با اون فکرا خودمو تحریک میکردم زیاد طول نکشید و آب اومد... کیرمو کشیدم بیرون و خودمو رو کمرش خالی کردم... چند لحظه بعد الهام رو کنار کشیدم و کمکش کردم بلند شد و رفت دستشویی... یه دوشی گرفت و رفت بخوابه... منم گفتم فردا دوش میگیرم الان حسش نیست... رفتم تو تختخواب و بخاطر خستگی سکس خیلی زود خوابیدمو و خیلی هم زود صبح شد... وقتی بیدار شدم ساعت حدودا 9-10 بود و الهام رفته بود.
بلند شدم و دوشی گرفتم و بعد از صبحانه گفتم برم یه هوایی عوض کنم... هادی رو آماده کردم و باهم رفتیم... توی خیابونا و سطح شهر خانم های زیادی رو میدیدم و طبق عادت غریزی مردا هی به این و اون نگاه میکردم... شاید قصدی نداشتم و بازم اونایی که تیپشون یه کم ضایع تر از بقیه بود رو بیشتر دید میزدم... ماشین هایی که قصد داشتن سوارشون کنن... ترمزها و بوق زدن های فراوان... چه خبره! برا خودم میچرخیدم که از دیشب یادم اومد و عوض شدن سکس الهام و شهوتی شدن بیش از اندازه... الهام... تالار... سریع دور زدم و خودمو به تالار رسوندم... طبق عادت ماشین رو اونور خیابون پارک کردم و هادی رو بغل کردم و رفتم بسمت تالار... ایندفعه فرق میکرد... مشتری داشتند... زیاد شلوغ نبودن و خوب 7-8 نفری بودن... رفتم تو سالن الهام و ندا خانم رو دیدم که پشت میز یا همون ویترین بودن و داشتن با مشتری سر و کله میزدن... سلام و احوالپرسی خلاصه با ندا خانم کردم و متوجه چهره درهم الهام شدم... با خودم گفتم ممکنه به خاطر خستگیش باشه... نشستم رو صندلی روبروشون... عروس و داماد رفتن پایین واسه لباس... الهام اومد پیشم و گفت اینجا چیکار میکنی؟ گفتم حوصلم سررفته بود گفتم یه سری بهت بزنم... چرا ناراحتی؟ چیزی شده؟ گفت : چرا اینقدر میای اینجا؟ خوب نیست مدتی که اینجا بودم محمد آقا یکبارم به ندا خانم سر نزده ولی تو هر روز داری میای اینجا... گفتم : اولا هر روز نه و 2-3 باره که اومدم دوما مگه اشکالی داره بهت سر بزنم؟! اخمی کرد و رفت پایین... خیلی بهم برخورد... رفتم پایین و ساناز خانم رو دیدم بعد از احوالپرسی الهام رو صدا زدم و گفتم : همین الان میریم تصویه کن دیگه هم نمیخوام بیای اینجا... گفت : چرا؟! مگه چی گفتم؟! منم بدون توجه به الهام از ساناز خانم سراغ کامران رو گرفتم که گفت تو اتاقشه... هادی رو ول کردم و اومدم بالا... رفتم تو اتاقش... منو که از دوربین ها دیده بود... سلام و احوالپرسی گرمی باهام داشت... پشت سرم الهام و ساناز خانم اومدن تو اتاق... ساناز خانم گفت چی شده؟ منم که از قیافم معلوم بود ناراحتم چیزی نگفتم... کامران گفت چیزی شده؟ از الهام پرسید... الهام هم گفت من بهش گفتم چرا اینقدر میاد اینجا کامران سریع پرید تو حرفش و گفت : یعنی چی! این چه حرفیه که به مهران گفتید؟ الهام گفت : واااا آقا کامران... کامران گفت : ایشون هر وقت دوست داشتن میتونن بیان اینجا... خانمش اینجا کار میکنه حقش که بیاد ببینه چیکار میکنید. شما اشتباه کردید. ساناز گفت : اینکه منظوری نداشته... الهام هم بغضی کرده بود و هیچی نگفت... دلم سوخت برا الهام... رو کردم بهش و لبخندی زدم و گفتم الهام خانم تو اینجا با این و اون سروکله میزنی من تو خونه تنهام حوصلم سر میره دلم هم تنگ شده بود گفتم بیام ببینمت و اگه کمکی خواستین انجام بدم... الهام آروم شد و لبخندی همراه با بغض کرد... ساناز هم دستشو گرفت و برد بیرون... از این حرکت کامران خوشم اومد... نمی دونم چرا! بهم گفت : از این به بعد موقع تنهایتون بیاین اینجا... اصلا بعضی از کارای بیرونم رو که نمیرسم انجام بدم میدم شما انجام بدین آخر هر ماه هم یه چیزی بیشتر میدم الهام خانم... با خودم فکر کردم که از بیکاری نجات پیدا میکنم و اینجوری بیشتر میتونم اینجا باشم و حواسم به الهام باشه قبول کردم و گفتم : به شرطی که بقیه هم قبول کنن... بهم تعارف کرد بشینم و رفت بیرون... منم خودمو به مانیتور رسوندم... عروس و داماد و بقیه پایین بودن... ساناز و الهام هم رفتن پیش ندا خانم و کمکش کردن... هادی هم یه گوشه نشونده بودن... آقا کامران رفت پایین و الهام رو صدا کرد یه گوشه و داشت باهش حرف میزد... حرفاشون که تموم شد آقا کامران داشت میومد بالا... منم سریع برگشتم و سرجام نشستم... کامران اومد تو و رفت پشت میزش... یه برگه ای رو برداشت و توش یه چیزایی نوشت و داد من گفت امضاش کنم... منم نگاهی انداختم و دیدم منو بعنوان کارپرداز پاره وقت با حقوق !!!!!!! میخوان... امضا زدم و بهش دادم... یه چکی رو بهم داد و گفت از الان کارتون شروع میشه... اینو برام پولش کنید و بیارین مرسی. اوکی... خداحافظی کردم و رفتم بیرون... مشتریاشون هم داشتن میرفتن... رفتم پایین... الهام و بقیه رو دیدم و ازشون در مورد کارم در اینجا پرسیدم که مشکلی دارن یا نه! استقبال کردن و الهام هم بیشتر از بقیه خوشحال شد و بهم تبریک گفت... منم تیکه ای انداختم و بهش گفتم چون خیالت راحته دیگه از اینجا نمیری خوشحالی؟ اخمی کرد و گفت پرو نشو دیگه... ساناز خانم هم سریع گفت : الهام جان اینجوری نگو دیگه از این به بعد با آقا مهران باید مثل همکار رفتار کنیم... لبخندی زدم و گفتم ببین ما همکاریم و تو محیط کاری من و به عنوان شوهر صدا نزن باشه! لبخندی زد و گفت : برو به کارات برس کارپرداز...
هادی رو بردم خونه مامان الهام و رفتم بانک واسه انجام کارام... بانک شلوغ بود و 1 ساعتی شد تا برگشتم تالار... تو سالن کسی نبود رفتم در اتاق آقا کامران... در زدم... جوابی نیومد... درو باز کردم دیدم نیست... گفتم بشینم تا بیاد... رفتم تو... نمی دونم چی شد رفتم سراغ مانیتور و دوربین ها را چک کردم... ندا خانوم پایین تنها بود و نشسته بود و با گوشیش ور میرفت... بقیه دوربین ها کسی نبود... گفتم برم پایین و از ندا خانم آمار بگیرم ببینم بقیه کجان که از دوربین راهروی آتلیه بیرون اومدن الهام رو مشاهده کردم... سریع از اتاق اومدم بیرون و منتظر شدم الهام از پله ها بیاد پایین... دیدم نیومد... برگشتم تو اتاق و دوربین رو نگاه کنم ببینم چرا نیومد... اون موقع که از آتلیه اومد بیرون من فکر کردم داره میاد پایین... ولی دیدم دم در وایستاده و داره با یه نفر تو آتلیه حرف میزنه... منتظر موندم بیاد بیرون ببینم کیه!... آره درسته کامران بود... اومد بیرون و داشت زیپ شلوارشو بالا میکشید... از دوربین شاهد لب گرفتن الهام و کامران بودم... سر جام نشستم و به مانیتور خیره شدم... مانیتوری که صحنه عشق و حال زنمو با یه مرد غریبه به تصویر کشیده بود... نمی دونستم باید چیکار کنم!!!
کامران داشت در حین لب گرفتن دستی به کمر و کون الهام میکشید... الهام دستی به سینه کامران زد و چیزی گفت و برگشت که بیاد پایین... دوباره سریع برگشتم و منتظرش شدم... تا منو دید میخ کوب شد و رنگ عوض کرد... گفتم : چیزی شده؟! گفت : نه... ن نه نه... چطور! گفتم : رنگت عوض شده چرا!؟ گفت : هیچی... کی اومدی؟ گفتم : الان آقا کامران اتاقشه... گفت : نمی دونم برو تو ببین... رفتم تو... دیدم الهام سریع رفت پایین و کامران که صدامونو شنیده بود زود خودشو رسوند پایین و اومد تو... بلند شدم و سلام کردم... کامران گفت : ا کی اومدی؟ گفتم : الان اومدم... کارتون هم انجام دادم... تشکر کرد و گفت : قهوه میخوری؟ منم سری تکون دادم و اونم 2تا قهوه ریخت و نشست کنارم و شروع کرد و چرت و پرت گفتن. بعد نیم ساعت ساناز خانم اومد... سلامی کرد و به کامران گفت : بسته بود که!! کامران گفت : الان زنگش میزنم... فهمیدم ساناز رو فرستاده پی نخود سیاه... ساناز برگشت و رفت پیش بقیه...
کامران نگاهی به ساعت کرد و گفت : الان دیگه خبری نیست میتونید برید...(خلاصه) ازش اجازه گرفتم و الهام هم صدا زدم و رفتیم دنبال هادی و برگشتیم خونه...
ادامه دارد...
     
  
میهمان
 
« قسمت نهم »
رسیدیم خونه و بعد نهار شیف کارم شروع میشد... رفتم سرکار و دوباره مواقع بیکاری میرفتم تو فکر... به اتفاقات امروز فکر میکردم... اینکه چی گذشته بود توی آتلیه! بدشانسی اینکه تو آتلیه دوربین نیست... یعنی نمی تونن بذارن چون اونجا از عروس و داماد عکس میگیرند طبیعتا نباید دوربینی باشه... احتمالا
داشتم کم کم نگران الهام و کاراش میشدم... ولی بازم کوتاه میومدم... دلیلشم هنوز هم نمی دونم چیه! چرا از کنار این مسائل میگذشتم... چون بعضی وقتا خودم هم خطایی ازم سر میزده... اینکه تو خیابون و اینور و انور زنای مردم رو دید میزدم ، یا اینکه نگاهم با ساناز و ندا خانم نگاه معمولی نبود ، یا اینکه تو سایت های سکسی عکس و فیلم میدیدم ، یا اینکه بعضی وقتا که خیلی فشار روم بود خودمو ارضاء میکردم ، یا اینکه بعضی وقتا تو شلوغیای بازار سعی میکردم خودمو به بدن برخی زنا بزنم و لمسشون کنم ، یا یا... چندین دلیل متفاوت میاوردم که میشد گفت در حق الهام بدی میکردم... ولی بازم تا حالا اینقدر بهش بدی نکرده بودم که اون داشت برا خودش حال میکرد و خیانت... ممکنه برخی خطاهاشو بخشید و ازش چشم پوشید... دستمالی شدنش تو شلوغی ها ، یا پوشیدن مانتوی تنگ و نمایش کونش به ملت ، یا پوشیدن لباس های سکسی و باز جلوی محمد آقا و کامران خان ، یا یا... ولی دلیلی نبود که اون بخواد برا کامران ساک بزنه... بار اول تو خونه خودمون که مثل اینکه کارشون ناتمام ماند ولی بار دوم تو آتلیه که از دوربین متوجهش شده بودم مطمئن بودم ساک زده و کامران خان هم ارضاء شده... من که 2بارشو متوجه شده بودم... یعنی ممکنه بیشتر از این هم براش ساک زده باشه؟!!
به هر حال الهام اینکارو کرده بود و کاریش نمیشد کرد... می تونستم ازش بگذرم و می تونستم بهش بگم و... ولی باز بیخیال میشدم مخصوصا موقعی که اون حس لعنتی میومد تو مخم و به الهام اجازه میدادم حالشو بکنه و هر کاری دوست داره بکنه...
شب شیفتم تموم شد و اومدم خونه... خسته و کوفته بودم... الهام هم اومده بود... رفتم دوشی گرفتم و نشستم جلو تلویزیون... فرداش که قرار بود شب برم سرکار می تونستم تا لنگ ظهر بخوابم... الهام هم طبق معمول چایی اورد و نشست کنارم... هادی هم خوابونده بود... بعد نیم ساعتی که چایی رو خورده بودیم الهام گفت : مهران یه چیزی ازت میخوام قبول میکنی؟ با خودم گفتم یعنی چی میخواد! لابد میخواد من دیگه نیام تالار تا راحتر کارشو بکنه! نکنه باز میخواد لباس بدتر از اینی که داره بخره و تا میتونه سکسی بچرخه! یا... چی میخواد!؟! گفتم : بگو عزیزم گفت : راستش چطوری بگم... یه کم من من کردم گفتم : راحت باش بگو عزیزم... گفت : راستش ازت میخوام تو تالار بذاری من برات ساک بزنم... چییییییییی! یعنی چی عزیزم! مگه جا قحطه تو خونه اینکارو بکن... نه مکان عمومی... کسی میبینه آبروم میره... گفت : آخه بعضی وقتا خیلی داغ میشم دوست دارم تو مکان عمومی که هر لحظه ممکنه کسی بیاد ، با ترس برات ساک بزنم... عجله ای... یعنی چی! اینا چه حرفی بود که الهام میگفت! این دیگه چه حسیه... لابد فیلمایی که میبینه از خودش بیخود شده و حاضر هر کاری بکنه... نکنه بخاطر داغیش برا کامران ساک میزنه... خوب اگه من اینکارو بکنم و اگه اینجوری خودشو خالی میکنه پس بهتره برا من ساک بزنه نه برا کسی دیگه... قبول کردم...
فرداش ساعتای 9 با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم... کامران خان بود... گفت : ساعت خواب مهندس! کی میاین؟ یه دونه چک هست باید نقدش کنید... گفتم : الان میام... یه چایی و صبحانه ای خوردمو و هادی بردم خونه مامان... رفتم تالار... وارد سالن که شدم ندا خانم و الهام بودن... رفتم اتاق کامران خان... بعد از احوالپرسی و گرفتن چک رفتم بانک... زیاد کارم طول نکشید... برگشتم تالار و رفتم پیش کامران خان... ازم تشکر کرد و منم اومدم بیرون... ندا خانم گفت : الهام خانم گفتن هر وقت اومدین برین پایین پیششون... رفتم پایین... ساناز خانم هم بود... رفتم پیش الهام و شروع کردیم به چرت و پرت گفتن... ساناز رفت بالا و منو الهام رو تنها گذاشت... الهام خندید و گفت : قولت که یادت نرفته؟ گفتم : نه ولی میترسم کسی بیاد و آبرو ریزی بشه... گفت : حواسم هست میریم اون گوشه هر کی بخواد بیاد مطمئن باش بی سروصدا نمیاد... میفهمیم باشه! چیزی نگفتم... راستش بدم هم نمیومد هر چند بیشتر میخواستم باعث بشم که الهام دیگه خطایی ازش سر نزنه...
دستمو گرفت و برد کنار ویترین و نزدیک ورودی که اگه کسی بیاد متوجه بشیم... سریع جلوم زانو زد و زیپ شلوارمو باز کرد... کیرم هم شروع کرد به حس پیدا کردن و تا وقتی که کیرمو درآورد دیگه کاملا سیخ شده بود... گفت : چته صبر کن شروع کنم... لبخندی زدم... اول سر کیرمو بوسید و زبون میزد... کم کم سرکیرمو کرد دهنشون و مزه مزه میکرد... خیلی با آرامش و با احساس... مثل حرفه ای ها... خیلی خوب یاد گرفته بود... فقط امیدوار بودم کسی نیاد... کیرمو کم کم میکرد تو دهنش و درمیآورد... خیلی فشار بخودم میاوردم که آبم نیاد... کیرمو بیشتر میکرد دهنش و جلو و عقب میکرد... بعد شروع کرد به مالیدن سینه ها... چشاشو بسته بود خیلی آروم هووووووووووووووومممممم...
دیگه داشت آبم میومد... خیلی حشری شده بود... با خوردن کیرم خیلی روش تاثیر گذاشته بود... گفتم الهام آبم داره میاد... کیرمو بیشتر میکرد دهنش و بیشتر لفتش میداد... دستمو بردم پشت سرش... خیلی آروم نفس میکشیدم تا صدام درنیاد... آههههه هههههههههه ههههههه داره میاد آآآآآآآ آآآآآآآآآآآآ ههآآآههههههههههههههه آبم اومد... خیلی آروم آبمو میخورد و با زبونم کیرمو نوازش میکرد... سینه هاشو ول کرد و چشاشو باز کرد... نگام میگرد و کیرمو میخورد... لبخندی زدمو و گفتم : ولش کن الان یکی میاد... یه کم دیگه که کیرمو خورد و داشت شل میشد ولم کرد و بلند شد... منو بوسید و گفت برو بالا... ضایع نباشه... رفتم بالا... ساناز و ندا خانم تو سالن بودن و داشتن باهم گپ میزدن... پرسیدم آقا کامران کجان؟ اشاره کردن تو اتاقشون... رفتم و خداحافظی کردم و راه افتادم و رفتم خونه... رسیدم خونه و به مادر زنم زنگ زدم و گفتم امروز باید برم سرکار و هادی رو نگه دارن الهام خودش میاد دنبالش... رفتم دوش بگیرم. زیر دوش حمام فکر امروز و کار جدید الهام افتادم... کیرم اومد بالا... چون اون حسه زنده شد و گفت که الهام جونت همینطوری برا کامران ساک زده... کیرمو گرفتم تو دستمو آرم آرم میمالیدم... صبر کن ببینم... کامران که اتاقش بوده ما رو از دوربین میدیده... اوه چه سوتی دادم... گفتم به الهام بگم چه گافی داده که فهمیدم الهام میدونسته و از قصد اینکارو کرده... واسه همین منو اورد کنار ویترین تا نزدیک دوربین باشه... واسه همین موقعی که رفتم واسه خداحافظی کامران خان یه جوری بود... خمار شده بود... ساک زدن الهام رو دیده بود... اوه اوه... الان حتما یه جایی خلوت کردن و دارن... سریع اومدم بیرون و زنگی به تالار زدم... سراغ الهام و گرفتم رفتن صداش کنن... با خودم گفتم اگه بگم کامران مارو از دوربین دیده میفهمن که من متوجه دوربین ها شدم... موقعی که الهام گوشی رو گرفت درمورد هادی بهش گفتم و گفتم : او راستی یادم از آقا کامران بپرسم پولا درست بود... کجاست؟ الهام گفت : رفته بیرون... خیالم راحت شد و خداحافظی کردم...
دیدن صحنه ساک زدن الهام برا من چه فایده ای داشت!؟ جز خماری... نمی دونم... رفتم سرکار و فرداش اومدم خونه... نوبت استراحتم بود... حس دوش گرفتن نداشتم و گرفتم خوابیدم... ظهر با صدای الهام بلند شدم... رفتم دوش بگیرم... داشتم لباسامو در میآوردم که با دیدن آب منی روی شال الهام سرجام خشک شدم... زیاد نبود شاید یه قطره... متوجه شدم الهام از سرکار که اومده اومده لباس عوض کرده و شالش که مثل اینکه امروز سرش بوده رو دراورده که بشوره... فهمیدم امروز خبری بوده... احتمالا یه ساک مشتی برا کامران زده و موقع ارضاء شدن یه کم از آب کامران روی شالش ریخته و متوجه نشده...
زیر دوش به اتفاق امروز فکر میکردم و بدبختی خودم... الهام تشنه ساک زدن تو مکان عمومی یا بقول خودش با ترس و لرز نبود وگرنه برا من که ساک زد دیگه نباید برا کامران ساک میزد... شاکی شدم ولی خودم کنترل کردم... نزدیک بود از کوره در برم... ولی باز اون حسه اومد و آب منی رو پاکش کردم... نمیخواستم شک کنه که من اینو دیدم یا نه... با خودم گفتم اینجوری نمیشه باید یه فکر اساسی بکنم... از بعدازظهر همون روز هر وقت خونه بودم با الهام میرفتم شرکت و ندا خانم هم میبردم... تا میتونستم پیش الهام بودم و فقط مواقعی که کامران منو میفرستاد جایی از الهام جدا میشدم که فکر نکنم کامران خان میتونست با الهام خلوت کنه... خیلی زود کارو انجام میدادم و سریع برمیشگتم تالار... بیشتر اوقات که میومد تالار کامران خان تو اتاقش بود و الهام یا پایین بود یا تو سالن بود... فقط موقعی که سرکار بوده تالار نبودم ولی سعی میکردم زنگ بزنم و به بهانه های مختلف با الهام صحبت میکرد و مطمئن میشدم که با کامران تنها نیست... یه روز الهام شاکی شد و گفت : چرا اینقدر زنگ میزنی تالار... موقعی هم که هستی همش بیخ دلمی... نکنه بهم شک داری؟!! گفتم : نه عزیزم دلم برات تنگ میشه... مدتی بود ناراحت بود ولی من خوشحال بودم که بالاخره یه راهی پیدا شد که تونستم الهام رو تا حدی کنترل کنم و این سختی و کنترلم باعث شده بود الهام نتونه کاری رو انجام بده... اگر هم میخواست خیلی سخت شده بود و مثل قبلا راحت نبود و همش با کامران نمیتونست باشه...
کامران هم گه گاهی که میخواست بره آتلیه رو مرتب کنه یا ساناز رو میبرد یا ندا خانم و دیگه نمی تونست الهام رو صدا کنه چون اکثرا من تالار بودم و تا موقعی که بودم حتی به الهام هم توجهی نمیکرد... دلم براش سوخت ولی چاره ای نداشتم... شاید اگه همینطور ادامه میدادن کار به جای باریک میکشید...
جشن تولد الهام نزدیک بود و برای اینکه خوشحالشم کنم و بقول خودش زیاد زنگ نزم تالار تا جلوی بقیه خجالت نکشه که بگن شوهرش مواظبشه تصمیم گرفتم یه تلفن همراه براش بگیرم... آره یه خط... براش گرفتم و یه گوشی... براش کادو کردم... شب تولدش قرار بود یه جشن کوچیکی بگیریم که بقیه متوجه شده بودن و قرار بود بیان خونمون... محمدآقا و کامران خان قرار بود بیان خونمون و یه جشن کوچیک بگیریم... شب اولین نفر کامران خان و ساناز اومدن و نیم ساعتی شد تا محمدآقا و ندا خانم اومدن... یه آهنگ ملایمی گذاشته بودیم... هادی هم با خودش حال میکرد... از سروصدا خوشش میومد بچم...
یه کیک هم گرفته بودم... جاتون خالی... خانما که لباس عوض کرده بودن و تیپاشون تقریبا مثل قبلنشون بود و زیاد فرقی نکرده بود واسه همین دیگه توضیح ندادم... ولی چون امشب کامران و محمد خانماشون هم بودن و تیپ زده بودن ، تیپ الهام که تقریبا مثل تیپی بود که جلوی کامران خان زده بود ناراحتم نمیکرد... شالشو عوض کرده بود ، دامنش همون قبلیه بود تنگ و کوتاه ، بلوزش هم یقه باز و خشکل بود... بازم من مشکلی نداشتم... موقع فوت کردن شمعا رسید... شعر خوندیمو و دست میزدیم و... الهام شمعا رو فوت کرد و نوبت باز کردن کادو شد... آقا کامران و ساناز خانم دوتا کادو اورده بودن : یه قهوه ساز شیک و باکلاس و یه دست لباس مجلسی زرد و مشکی... تشکر کردیم و نوبت کادو محمد آقا اینا شد... اینا هم دوتا کادو بود : یکیش سرویس غذا خوری بود و اون یکیشم یه مجسمه دکوری عروسکی بزرگ بود... نوبت من شد... همه دست میزدن و منم کادو رو دادم... بازش که کرد خیلی خوشحال شد... همه دست میزدن و میگفتن مهران رو ببوس... الهام بلند شد و منو بوسید منم بوسیدمش...
بعد از پذیرایی الهام با گوشیش برا ندا خانم و ساناز تک زنگ زد تا شمارشو داشته باشن... کامران خان پرسید : میتونم شماره الهام خانم رو داشته باشم یه وقت باهاشون کار داشته باشم راحت پیداشون کنم؟ منم جلوی جمع چیزی نگفتم و شماره الهام رو گرفت... مشکلی نبود... شب که همه رفتن و خونه رو جمع و جور کردیم 2-3 تا پیام برا الهام اومد... گفتم : اوه اوه اس ام اس ها شروع شد... گوشی رو نگرفتم که با دوستات اس ام اس بازی کنی. از این به بعد به گوشیت زنگ میزنم. خندید و گفت حسودیت میشه دوستام برام پیام میدن و تو هیچکی رو نداری؟ گفتم : حالا ببین کیه! نگاهی کرد و گفت اولیش سانازه متن عشقی فرستاده... دومیشم... دومیش ندا خانمه پیام ادبی و تولدمو تبریک گفته... اون یکی شم نمیشناسم... شماره رو برام خون منم چون آشنا بود تو گوشیم زدم و گفتم کامرانه... لبخندی زد و گفت : ا !؟! تولدمو تبریک گفته...
از فرداش هر وقت که تالار بودم که هیچی ، وقتایی که سرکار بودم به موبایلش زنگ میزدم یا پیام میدادم و حواسم بهش بود... با این دیگه مشکلی نداشت... یه روزم تو خونه کارش شده بود خونه فامیلا زنگ زدن و شمارشو به مادر و پدر و خواهر برادر ، خاله عمه دایی عمو دختر عمه دختر خاله و.... همه ی فامیل... گوشیشو یه بار نگاه کرده مخاطباش از من بیشتر بود و صندوق پیامش پر... اون وسطا شماره های ناشناس هم بود که میگفت ماله دوستاشه یادش رفته ذخیره کنه... منم زیاد حساسیت نشون نمی دادم... اکثرا پیام های عشقی و احساسی بود... صندوق ارسالشم خالی بود... گفتم : حسود تو برای بقیه پیام نمیفرسیتی؟ گفت : چرا ولی عادت کردم پیامهای ارسالی رو پاک میکنم... باشه هر جور راحتی... مدتی گذشت... ندا خانم یه روز اومد در خونه واسه خداحافظی. میخواستن برن مسافرت... ما هم سفربخیری گفتیم و بعدازظهرش رفتن... از فردا صبحش دیگه منو الهام تنهایی میرفتیم تالار و هادی رو میزاشتیم خونه مامان...
یه روز تو شرکت یکی از دوستام گفت مشکلی برای خانمش پیش اومده باید شب رو بیمارستان باشه و مواظب خانمش باشه... ازم خواهش کرد شب بجاش شیفت وایستم و اونم بعدا بجام بمونه... قبول کردم و به الهام و کامران اینا خبر دادم امشب نمیام تالار... رفتم شرکت... بعد از نیم ساعتی دوستم اومد و کلی ازم عذرخواهی کرد و گفت مادرزنش اومد و قراره اون پیش خانمش باشه... منم برام فرقی نمیکرد و برگشتم برم تالار... مثل همیشه ماشینو اونور بلوار پارک کردم و رفتم تو... ساناز خانم داشت جواب مشتری میداد... سلام و احوالپرسی کردیم و ازم پرسیدم : مگه امشب نمیخواستین شرکت بمونید؟ گفتم: قرار بود ولی دوستم اومد و منم برگشتم... گفت: الهام خانم که نیومدن ، گفتن میخوان برن خونه مامانشون... گفتم : بهم چیزی نگفته بود... خب آقا کامران کجان؟ گفت : رفتن جایی گفتن کار دارن... با خودم گفتم حالا که ساناز تنهاست یه لاسی باهاش بزنم... این همه کامران با الهام حال کرده یه بارم من با زنش حال کنم و تلافی کنم...
منتظر شدم تا مشتری بره... بعدش خسته نباشید گفتم و سرصحبت و باز کردم... گفتم : آتلیه چجوریه؟ من تا حالا ندیدم... لبخندی ملموسی زد و گفت : دنبالم بیا... رفتم دنبالش... موقعی که از پله میرفت بالا تا میتونست آروم میرفت و قر میداد... کونش تو اون مانتوی تنگش مشخص بود مخصوصا که از پله میرفت بالا... میدونید که چی میگم... اوف چه قری میداد... منم چشمامو کرده بودم لای پاش... انگار عمدا اینکارو میکرد و متوجه کارای من بود... رسیدیم در آتلیه... تعارف کرد و گفتم : من که راهشو بلد نیستم شما بفرمایید... جلو شد... انصافا زیبا و شیک بود... پر از گل و تزئینات... در کل خیلی قشنگ بود... گفتم کاش میشد دوباره دوماد میشدم... خندید و گفت: میتونید دوباره با الهام ازدواج کنید و بیاین عکستونو بگیریم. خندیدمو گفتم حتما... یه چرخی زدم و نگاهی انداختم و گفتم بریم... برگشتیم و رفتیم پایین... گفت : راستی میخواستم پایین رو مرتب کنم یادم رفته یعنی ندا خانم نبود که کمکم کنم... منم که دنبال بهونه بودم باهاش حال کنم گفتم : من که هستم بریم پایین... تعارف تکه پاره کرد و بالاخره رفتیم پایین... گفتم اگه کسی بیاد متوجه میشیم؟ گفت: کسی نمیاد کسی هم بیاد صدامون میکنه... منم گفتم به تخمم بیاد... ساناز رفت طرف اتاق کنار پرو که حالت انباری داشت. بزرگ نبود ولی کلی خرت و پرت توش بود... گفت :اینارو میریزیم بیرون بعد مرتب میچینیم تو... رفت و تو من رفتم تو کنار هم وایستادیم... اون وسایلا رو میداد دستم و منم میزاشتم بیرون... در حین دست به دست کردن وسایلا دستمون با هم تماس داشت که خیلی عادی رفتار میکرد... با خودم گفتم اینکه با این چیزا مشکلی نداره... خودمو بهش نزدیکتر کردم... فکر کنم متوجه شد... چون از اون لحظه به بعد اونم هی جابجا میشد و گه گاهی باهم یه تماس کوچولو داشتیم... یه طرف رو که خالی کردیم نوبت خرت و پرتای روی زمین شد و طبیعتا باید خم میشد ولی اون بطور طبیعی خم نمیشد... منم که نزدیکش بودم یه تماسی داشتم... وقتی دیدم عکس العملی نداره جراتم بیشتر شد و دستمو شل انداختم و موقع خم شدنش دستم به کون ساناز میخورد... اووووف چه کون نرمی داشت... کون زن دیگه ای رو لمس کردن چه حالی میده... بیخود نبود آقا کامران اون روز پشت ویترین هی از پشت سر الهام رد میشد و دستی میکشید... منم رو حساب تلافی شاید ، سعی میکردم بیشتر حال کنم ولی دیگه بیشتر از این ضایع بود و میترسیدم... کمی فاصله گرفتم و عادی تر ادامه دادم... نوبت چیدن وسایلا تو اتاق بود... یکی بهم میگفت کدوم رو بدم بهش و اون هم بچینه... منم هر چی میگفت برمیداشتم و میدادم دستش و باز اون دوباره خم میشد و روی زمین مرتبشون میکرد... باز خودمو نزدیکتر بردم و گفتم آخرای مجلسه بذار فیض ببریم... دوباره دستمو شل میگرفتم و اووووووف دوباره کون خش تراش ساناز به دستم میخورد... یه بار دستم خورد وسط چاک کونش... کیرم سیخ شد... گفتم الانه که ببینه و سعی میکردم درستش کنه... سانازم کارشو میکرد و انگار نه انگار... نمی دونم متوجه میشد یا نه ولی من ادامه میدادم... هی اون خم میشد و هی دستم به کونش میخورد... یه جا نمی دونم چی شد پشت بهم خم شد و آهههههههههههههههههه کونش خورد به کیرم... وای الانه که فحش کشم بکنه... دیدم نه اصلا بروی خودش نیاورد و ادامه داد... منتظر بودم دوباره اینکارو بکنه و خودشو به کیرم بماله... اصلا حواسم نبود که موقعی که خم میشه و صاف میشه مانتوشو درست نمیکنه... مانتوش اومده بود بالا و صحنه جذابی رو بوجود آورده بودم... گفتم دستمو ببرم و کونشو لمس کنم ببینم چیکار میکنه ولی ترسیدم و اینکارو نکردم و همون تماس موقع خم شدنش با دستم بود... کار که تموم شد کلی ازم تشکر کرد... گفت بریم بالا نوشیدنی چیزی بخوریم... بازم اون جلو رفت و اووووووووووف جای همتون خالی... دوباره بالا رفتن از پله ها و ناز و قرش شروع شد... تا تونستم نزدیک بهش میرفتمو چشامو به کون ساناز دوخته بودم... وسط راه یهو وایستاد و برگشت و در مورد ندا خانم پرسید که به شما گفتن کجا میرن واسه مسافرت؟!! به خاطر توقف یهویی و برگشتنش و بخاطر اینکه من حواسم به کونش بود و نزدیکش بودم یه لحظه تو بغلم جا گرفت و کونش بین شکم و کیرم لحظه ای حس کردم... یه کم اومدم پایین تر... خیلی ضایع شدم... ولی چیزی نگفت فقط لبخندی زد... من من کردم و گفتم : نه نه چیزی نگفتن... دوباره راه افتاد... خدا رو شکر رسیدیم بالا... اگه میخواست 2-3 طبقه دیگه همینجوری پشت سرش باشم آبم میومد...
با خودم گفتم برم که وقتی کامران خان برگشت منو اینجا با ساناز تنها نبینه... بهتره... یه شربتی خوردمو و خداحافظی کردم... راه افتادم بطرف خونه مادرزنم... تو راه تو فکر کون نرم و ناز ساناز بودم... شهوت زده بود به سرم... مست مست شده بودم... بیخیال خونه مادرزن شدم و گفتم برم خونه یه حمامی و جلقی بزنم به رگ... رسیدم در خونه که شاخ درآوردم... بله ماشین کامران در خونه پارک بود... اوه اوه الهام و کامران... ای وای... نه... یعنی...!؟!
ادامه دارد...
     
  ویرایش شده توسط: mehranshirazy   
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

همسرم الهام و اشتباه من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA