قسمت بیست و یکم
از خواب بیدار شدم. دور برم رو نگاه کردم. کتی خانوم دور داشت میومد. با دیدنش نمی دونم چه بلیی سرم اومد. دلم هری ریخت. دیگه اون کتی خانوم نبود برام فرق می کرد. مثل یک فرشته بود . لعنت به من. چرا این طور شده. نه ... نه... درست نیست . این اشتباهه . فکر کردن بهش هم بیهوده است. اون کجا ومن کجا؟ ولی دلم یک چیز دیگه می گفت. من مسخ شده بودم. مسخ کتی. اره کتی نه کتی خانوم. دیگه برام کتی خانوم نبود . من عاشق کتی شده بودم مسخره ترین چیزی که میشد فکر کرد. دلیلش رو نمی دونستم.
ایسن خواب های عجیب و غریب این دو روز . خواب هایی که همش مثل یک واقعیت بود اما زود پی می بردم که همش خواب بوده و من در خواب اما حالا من خواب دیدم و با این خواب طرز فکرم هم نسبت به کتی عوض شده بود. اما می ترسیدم یک ترس عجیب برای من بود ترسی که از عفت داشتم . عفت رفت .چه ناگهانی هم رفت و من تنها شدم. البته تنها بودم ولی تنها تر شده بودم. کتی از جلوی من رد شد. من رو ندید. چند قدمی دور نشده بود که ایستاد. سرش رو برگردوند و نگاهی به من کرد.تا نگاهم با نگاهش گره خورد قلبم شروع کرد به زدن. خون به تمام وجودم با قدرت هر چه تمام تر می رفت . گر گرفته بودم. اب دهنم خشک شد. مسخ شده بودم . وای عقلم با تمام توان نهیب می زد اما دل قوی تر بود . صدای دلم قوی بود انقدر که صدای دعقلم به ناله ای شبیه بود ومن هیچ نمی فهمیدم.
کتی : چی شده کرم؟
گیج بودم . چیزی نمی تونستم بگم. فقط نگاهش کردم. خندید ورفت. خواستم بگم نرو اما صدام در نمی یومد. با سر رفتنش رو دنبال کردم. رفت و رفت . تا پشت در خانه پنهان شد.
*********
شب بود و صدای باد در میان درخت ها می پیچید. صدای تق در و باز شدن در حیاط. از پشت شیشه اتاق نگاه کردم که کی می تونه باشه. مردی قد بلند و چهار شونه.با کت وشلوار وارد شد. اصلا نمی شناختمش. توی این چند ماهی که از مرگ اقا می گذشت من ندیده بودمش. از پنجره با نگاه تعقیبش کردم. وارد خانه شد. دوباره فکر به سراغم اومد. تو این چند ماه اتفاق خاصی نیفتاده بود. زندگی مثل همیشه معمولی بود . من هم بیشتر جامو واز کرده بودم تو این خانواده. حالا بیشتر می دونستم. از اینه آقا هیچ کسی رو نداشته یعنی تک پسر بوده و پدر ومادرش فوت می کنند. خانوم هم یک برادر داشته که خارج از کشور بوده چند سالی می شد که ایران نبودن. پدر ومادرش هم نمی دونم کجا بودن چون هیچ وقت خانوم حرفی ازشون نمی زد. فقط چند تای دوست ورفیق پولدار داشتن که اونا هم خیلی کم سر می زدن به خانوم. این تنهایی ها باعث شده بود بعضی روزها خانوم برام حرف بزنه. من هم این ها رو از لابلای حرف هاش فهمیده بودم.
با صدای کتی خانوم از جام بلند شدم.
کتی : سلام کرم.
کرم: سلام کتی خانوم. امری داشتین.
کتی : می خوام برم بیرون . شب تنهام بیا با هم بریم.
کرم : چشم. اومدم لباس عوض می کنم میام.
کتی : من ماشین رو روشن می کنم تا بیای. زود باش فقط
لباس پوشیدم. خوشحال بودمک که باز هم برای خرید با کتی خانوم می رم بیرون. من شده بودم مرد خونه اونها تقریبا . البته فقط برای خرید وین جور چیزها.
لباس عوض کردم و رفتم از اتاقم بیرون. کتی خانوم تو ماشین نشسته بود و منتظر . رفتم در حیاط رو باز کردم.
خیابان ها مثل همیشه شلوغ بود. آدم ها به سرعت نور از کنار هم رد می شدند. مثل یک ویترین بزرگ که پر از رنگ ها و طرح های جور واجوره. اما من مات کتی بودم. اما جرات ابراز این عشق در من نبود. می ترسیدم و گفتنش هم مثل روز برای خودم روشن بود. یک خنده از طرف کتی و بعد مثل سگ از خونه پرتم می کردند بیرون. پس بهتر بود همین دیدنش و بودن در کنارشو هیچ وقت از دست ندم.
کتی چیز هایی رو که می خواست خرید وبه سمت خونه حرکت کردیم. بین راه پیاده شد و دو تا بستنی خرید. با خودم گفتم اه سرما وبستنی. وباز سکوت . دلم می خواست سکوت رو بشکنم و با اون حرف بزنم. یک جرقه تو ذهنم خورد. بهترین چیز همین بود.
کرم: اون اقای که امشب اومد خونتون کی بود کتی خانوم؟
کتی : برای چی می پرسی؟
کرم : آخه تا حالا ندیده بودمش؟
کتی : رحیم اقا رو میگی؟
کرم: اسمشو نمی دونم ؟
کتی : اسمش رحیمه. یکی از شریک های بابام هست. تازه اومده ایران.
کرم: اهان.
کتی : ولی من ازش خوشم نمیاد.
دیگه بیشتر نباید حرف می زدم چون ممکن بود بزنه تو پرم. رسیدیم دم در خونه. در رو باز کردم و کتی با ماشین رفت تو خونه.
تو اتاقم نشسته بودم و به این اقا رحیم فکر می کردم. صدای در من رو از فکر رو خیال بیرون اورد. در رو باز کردم قاسم بود. سرایدار خونه بغلی. یک پسر حدود بیست و پنج ساله یا بیشتر .خودم حدس می زدم چون هیچ وقت ازش نمی پرسیدم. اومد تو. تو این چند ماه با خیلی ها رفیق شده بودم . قاسم هم یکی از همین ادم ها بود.
قاسم : چطوری کرم؟
کرم : ای بد نیستم.
نشستیم یه چایی خوردیمو قاسم طبق معمول شروع کرد از خاطر های کس کردنش برام گفتن. اما من هیچ وقت براش حرفی نمی زدم
قاسم : بابا تو به قران خیلی بی تخمی و بی بخار.
کرم : برای چی ؟
قاسم : اقا رو میگه برا چی؟ برای اینکه دو تا کس تو خونه هست تو تخم هیچ کاری رو نداری.
کرم : ولمون کن بابا باز شروع نکن. اینا از اوناش نیستن؟
قاسم: آقا رو بابا کس ، کسه چه فرقی میکنه ازیناش باشن یا نه؟
کرم: بابا ول کن یه چیز دیگه بگو؟
قاسم : بذار برات بگم دو سال پیش تو خونه یکی از همین به قول تو اینایی که میگی اینکاره نیستن من چه کردم؟
***********
دو سال پیش اومده بودم تو یه خونه که مال یکی از این خر پولا بود. با هزار زور و بدبختی البته . من شدم سرایدار اون خونه. البته خونه که نه یه قصر بود سگ پدر. خلاصه ما تو این خونه بودیم که یه کلفت هم داشتن به اسم بتول اما همه صداش می کردند بتی.
ما یک چند روزی تو این خونه ول می تابیدیم و بعضی موقعه ها که پارتی داشتن ما با این بتی کمک می کردیم. . تو یکی از این جش نها که خیلی هم شلوغ بود من داشتم با سرعت خر کار می کردم و برا مهمونا غذا و مشرو هر کوفتی که می خواستن می بردم. تو یکی از این دفعه ها که داشتم با سرعت نور می دویدم محکم با یک چیز نرم برخورد کردم. اره جونم برات بگه اون چیز نرم کون بتی بود. سگ پدر عجب کونی داشت. نرم و گوشتی. اخه اون اولا تو این فازا سیر نمی کردیم که بچه مثبت بودیم. بتی هم برگشت یه چپ چپی ما رو نگاه کرد که ما ریدیم به خودمون اساسی . گفیم دهنمو گایید هاست اساس. خلاصه شب شد وهمه رفتن و ما هم رفتیم کپیدیم تا صبح. صبح خروس خون بیدار شدیم شروع کردیم به کار کردن. عینهو یک سگ. اولاش از بتول خجالت می کشیدم و هر دم منتظر بود اون سگ پدر صاحب خونه بیداد و بعد یه دور گاییدنمون از کون ما رو از خونه بیرون بکنه . خبری نشد. که نشد. عذاب وجدان کیری هم ول کن ما نبود. تا ظهر گفتیم یه گوشه گیرش بیاریم و از این بتول عذر خواهی کنیمو یکم خایه هاشو بمایم . خلاصه سرتو درد نیارم. بتول رو کنار باغ گیرش اوردم و با هزار بار گاییده شدن بهش گفتم ک من از کار دیشب معذرت می خوام عمدی در کار نبوده. گفتش : کدوم کار؟
گفتم همون تصادف کزایی ما با پشت شما؟
گفت: من می دونم که تو به من نظر داری و اون کارتم از عمد بوده
با خودم گفنم ای خارتو گاییدم اخه خارکسده من غیر عمدی زدم بهت تو داری میگی به من نظر داری.
با من و من گفتم : باور کن من نه به تو نظر دارم نه از قصد اون کارو باهات کردم.
گفت : باشه قبول اما اگه می خوای کاری به کارت نداشته باشم و به اقا هم نگم باید یک قولی بدی .
گفتم چه قولی؟
گفت: اولش اینکه تو زن داری یا نه؟
گفتم : نه
گفت : خوب حالابقیه اش رو بعد بهت میگمو یک لبخندی زد و رفت از اون لبخند ها که کیر مرده رو هم از خواب بیدار می کنه چه برسه من بخت برگشته کس ندیده.
اره کرم جون تا اینجارو داشته باش تا یه چایی بزنیم تا بگم بعدش من چه ها که نکردم....