انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 4 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

داستان زیبای چت-عشق-دروغ


زن

 
قسمت سي و يكم
هنوز به سر كوچه نرسيده بودم كه آرش رو ديدم ... به يه درخت تكيه داده بود و داشت با گوشيش ور ميرفت .. معلوم بود اونم عصبيه ... تا ماشينم رو ديد تكيه اش رو از درخت برداشت و چند قدمي به طرفم اومد .. سر پيچ كوچه ، پيچيدم جلوش و ترمز كردم ، در ماشين و باز كرد و نشست
- سلام ،‌ چطوري ؟ (وقتي ديد جوابش رو نميدم ، به حرفش ادامه داد ) قيافه رو
در ماشين رو كه بست ، گاز دادم سمت خونه... آرش يه تكوني خورد و چند بار دستش رو كوبيد روي داشبورد ماشين
- هي هي هي .. كجا ؟؟ صبر كن ببينم .. قرار گذاشتيم اول حرف بزنيم .. بعد بري خونه ... به خدا سامي .. اگه اينطوري بري تو خونه ، همه چيزو خراب ميكنياا .. بابا وايسا حرف بزنيم ...
زدم كنار و عصبي برگشتم سمتش
- خب .. بگو
انگار هول شده بود
- چي بگم ؟
- منو گذاشتي سر كار آرش؟ خب وايسادم .. بگو ببينم چي ميخواستي بگي ؟
يه ذره صبر كرد .. معلوم بود داره حرفهاي از پيش آماده كرده اش رو مرور ميكنه تا از يه جايي كه فكر ميكنه بهترين جاست ، سر صحبت رو باز كنه
- ببين .. يادته اون شب تو تولد الميرا .. ترانه رو ديديم ؟
- خب
- يادته گفتي چه خانمه ؟
- خب ؟
- يادته گفتي تا حالا دختر به اين با كلاسي و با شخصيتي و محجوبي ، نديدي ؟
- خب
- يادته گفتي اگه با دلي نبودم .. حتما ميرفتم سراغ اين ؟
از سئوال هاي پي در پي اش عصبي شدم
- خب كه چي ؟
- همين ديگه ... حالا اگه دلارامي وجود نداشت ، تو حتما ميرفتي سراغ ترانه ، درسته ؟
- اااه .. آرش اينقدر سئوال پيچ نكن منو ... حرفتو بزن
- خب ميرفتي ... كارتم درست بود ... شايد اگه من هم جاي تو بودم ، همين كارو ميكردم ... حالا اگه ترانه دوست پسر داشته باشه ، تو كه خبر نداشتي ،‌ داشتي ؟ ( يه مكثي كرد و وقتي ديد جواب نميديم ، خودش جواب خودش رو داد ) نه .. خب حالا اگه دوست پسرش ... مثلا همين اشكان بوده باشه .... اشكان بايد بياد بزنه سرويست كنه ؟
يه ذره مكث كرد ... منم بعد از چند دقيقه بهش گفتم
- خب اوكي .. من گناهي نداشتم .. اما ترانه كرم داشته .. نداشته ؟
- خب .. پس تا اينجاش .. اشكان بي گناهه ... ميريم سراغ دلارام .. درسته ؟ تو الان از دلي ناراحتي ؟ خب عزيز من .. نازي وقتي دلارام رو به مادرت معرفي كرد .. اشكان هم اونجا بود .. مادرت حرف رو كشيد به ازدواج و اين حرفها .. نازي گفت كه دلي ازدواج نكرده و دوست داره با يه پسر ايروني عروسي كنه ، تازه هم اومده ايران .. خب كي تو اين 48 ساعت كه رسيده تهران .. ميتونه عشقي پيدا كنه ؟ اشكان كه كف دستش رو بو نكرده بوده كه شما ها از چند ماه قبل قول و قرارتون رو گذاشتيتن ... از طرفي ... دلارام ، واقعا حركتي براي تحريك حس مخ زني اشكان نكرده ... اشكان محركش سر خوده .. تو كه اشكان رو ميشناسي ، ذاتا مخ زنه
ياد حركت عموم و مينا تو تولد الميرا افتادم
- گند بگيره سر تا پاي ذات كثيفي كه اشكان داره ... لنگه باباشه ديگه
- ئه ئه ئه ... سامي .. تو امروز چته ؟ نديده بودم اينطوري حرف بزني ... دور بزن .. دور بزن بريم يه بستني .. چيزي بخور
- نه بابا .. حالم خوبه .. بريم خونه
- به جون خودت سامي .. اگه بري خونه ، حرفي بزني .. همه چيز به هم ميخوره هاااا .. ببين سامي ، به جون سوگند .. اينجور كه بوش مياد ، مامانت ، خيلي از دلارام خوشش اومده ... چون همش عين پروانه داره دورو برش ميگرده و از فوايد مردهاي ايروني صحبت ميكنه
حرفهاي آرش طبق معمول ، كار خودش رو كرد و من رو متقاعد كرد ، مخصوصا وقتي اين حرفش رو شنيدم كه گفت مامان از دلي خوشش اومده ... ته دلم خالي شد ... انگار داشتن تو دلم كله قند ذوب ميكردن .. يه لبخند رضايت نشست رو لبهام
- راست ميگي ؟
- جون تو دروغم چيه ؟
با روي خندان .. ترمز دستي رو خوابوندم و راه افتادم سمت خونه ... با اينكه تقريبا متقاعد شده بودم .. اما بازم دلم يه جوري بود ... احساس خوبي نداشتم ، يه جورايي حس ميكردم .. ممكنه دلي رو از دست بدم
- ئه ئه .. نميخواهي يه بستني به ما بدي ؟
- آرش .. ولم كن تو رو خدا .. حوصله داري ... بزار بريم خونه .. يه چيزي ميدم كوفت كني ديگه !
در پاركينگ كه باز شد و وارد حياط خونه شدم ... ديدم الميرا داره ميدوئه سمت ماشين .. مثل هميشه كه وقتي خونه ماست ، من ميرسم خونه ، از سرو كولم ميره بالا...
نزاشت كامل از ماشين پياده بشم ... پريد تو بقلم ... منم بقلش كردم و در حين حال و احوال ، همونطوري كه رو دستهام بلندش كرده بودم ، راه افتادم سمت داخل خونه ... با اينكه با الميرا ميگفتم و ميخنديدم اما تو دلم غوغايي بود .... دل تو دلم نبود ، خدا خدا ميكردم دلي و اشكان پيش هم نباشن ...
وارد خونه كه شديم ... الميرا رو از رو دستهام گذاشتم پايين و وارد خونه شدم
مامان جلوي تلويزيون بود اما خبري از بچه ها نبود ... به مامان سلام كردم و رفتم سمتش تا باهاش دست بدم ... ازش پرسيدم بچه ها كجان ؟ گفت كه رفتن پشت حياط .... الميرا رفت سمت آشپزخونه و يه چيزي از تو يخچال برداشت و داد زد
- سامي جونم .. من ميرم پيش بچه ها ... تو هم زودي بيا
يه باشه گفتم و راه افتادم سمت اتاقم ... صداي مامان ،‌ منو به وادار به ايستادن كرد
- سامي .. مادر .. برو يه آبي به دست و صورتت بزن و برو پيش بچه ها
- كيا هستن مامان ؟
- اشكان و سوگند و نازي و دوستش
- دوست نازي كيه ؟
لحن مامان عوض شد .. خيلي خوب ميدونستم معني اين لحنش چيه
- اسمش دلارامه ، خيلي دختر سنگين و متين و خانميه ،‌ خانواده دار هم هست .. هلند زندگي ميكنه ... خيلي هم خوشگل و تو دل بروئه
نميدونم مامان از كجا فهميده بود كه دلارام خانواده داره ؟؟؟ تا اونجايي كه من ميدونستم ، پدر ،‌ مادر دلي فوت كرده بودن ... فكر كنم اين هم از چاخان هاي نازي باشه!!! خودم رو زدم به اون راه كه يعني اصلا برام مهم نيست كه دلارام كيه و چيه ... راه افتادم سمت اتاقم .. ميخواستم مامان رو امتحان كنم ، ببينم تا چه حد از دلارام خوشش اومده ... بخاطر همين .. با خونسردي هرچه تمامتر گفتم
- ئه ... خب به سلامتي .. خوش باشن با هم ... من ميرم تو ا تاقم مامان ... اگه كارم داشتين صدام كنين
- ئه ئه .. يعني چي ؟ قشنگ لباستو عوض كن .. برو پيششون بشين .. چهار كلوم حرف بزنين با هم
خدايا مرسي .. دستت درد نكنه ... تابلو بود كه مامان از دلارام خوشش اومده و ميخواهد كه ما با هم اشنا بشيم ... با بي ميلي و بد جنسي گفتم
- آخه من چي دارم كه به اونها بگم ؟
- يعني چه ؟ يعني چه ؟ اشكان هم هست هاااا... يعني نميخواهي بري اشكان رو ببيني ؟ زشته !
- اوكي .. الان لباسم رو عوض ميكنم ، ميرم
سريع تر از هر چيزي كه فكرش رو بكنيد . يه دوش گرفتم و يه تيپ اسپرت باحال زدم و رفتم سمت حياط ... خيلي سعي ميكردم به خودم مسلط باشم ، اما همش دلم شور ميزد و عصبي بودم ...
به حياط پشتي كه رسيدم ، ديدم بچه ها رو صندلي هاي تراس نشستن ... قدمهام رو آهسته و بي صدا برميداشتم ،‌ ميخواستم قبل از ورودم به جمعشون ، ببينم دلي و اشكان ، بقل هم نشستن يا نه ؟ كه ديدم خدا رو شكر پيش هم ننشسته بودن و الميرا بينشون نشسته ... تو دلم به خودم ، به خاطر اون همه شك بي موردي كه كرده بودم ، فحش دادم ... تقريبا داشتم نزديكشون ميشدم ... قدم هام رو بلند و سريع برداشتم و با فكري اسوده رفتم تو جمعشون
- سلام .. سلام ... خيلي خوش آمدين
اشكان كه من رو ديد .. عين فنر از جاش بلند شد ..
- به به به ... عزيز دل من هم اومد ...
طبق معمول ، به روش خاص خودمون ،‌ دست داديم و همديگرو بقل كرديم... و حال و احوال شروع شد ... دلارام و بقيه هم بلند شده بودن .. من به ترتيب اول با آرش . بعد سوگند بعد نازي دست دادم .. دلارام اونطرف ميز گردي كه وسط صندلي ها بود ... نشسته بود ... براي اينكه بخوام باهاش دست بدم .. مجبور شدم چند قدمي به سمت چپ ميز بردارم ...
- (اشكان) سامي جان ... معرفي ميكنم ... دلارام خانم .. دوست نازي جون
يه نگاه چپ چپ به اشكان كردم ته دلم خالي شد ... باز افكار مزاحم و اعصاب خورد كن ، افتاد به جونم ... يه لبخند مصنوعي زدم و دستم رو دراز كردم سمت دلارام
- خوشبختم از آشناييتون ... خيلي خوش اومدين ...
خنده مليحي صورت دلارام رو پوشوند و چهره اش رو زيبا تر از قبل كرد ... دست ظريف و سفيدش تو دستم بود و تعارفات معمول رو داشتيم به جا مي آورديم كه يه دفعه الميرا ... خودش رو از پشت انداخت رو كمرم و تعادلم بهم خورد .. نزديك بود بيفتم زمين ... هر جوري بود خودم رو كنترل كردم و دو تا دستهام رو انداختم زير دو تا پاهاي الميرا كه از دو طرف پهلوهام آويزون شده بود و داشت ازم كولي ميگرفت .... به خودم مسلط شدم و بردمش رو يه صندلي نشوندمش
چشمهاي دلارام از تعجب گرد شده بود .. اشكان هم كه چشم از دلارام بر نميداشت ، وقتي اين حالت دلي رو ديد ،‌ گفت
- دلارام خانم ، تعجب نكنيد ،‌ اين كار هميشگي الميراست ، والا الميرا ، سامي رو از خدا هم بيشتر دوست داره
دلي به يه لبخند اكتفا كرد و با دعوت آرش به نشستن ... همراه با بقيه نشست رو صندليش ..
حرف و شوخي شروع شد ... اشكان هم جز با دلي با هيچ كس حرف نميزد ، دلي هم معمولا با يه لبخند ، اون رو به ادامه صحبتش تشويق ميكرد ...ديگه داشتم كفري ميشدم ...
- (اشكان) سامي جان .. دلارام خانم ، ميخوان ايران بمونن ...
- به سلامتي ..
- فردا قرار شده .. كل تهران رو بهشون نشون بدم ...
اينو كه شنيدم .. همه بدنم آتيش گرفت ... انگار داشتن منو خفه ميكردن ... با تعجب به دلارام نگاه كردم ... دلي سرش پايين بود و مشغول ميوه پوست كندن بود .. صداي گرفته و عصبي خودم رو شنيدم ، كه سعي داشتم خيلي خيلي خونسرد جلوه كنه ...
- جدا ؟ پس برنامه هاتون رو هم ريختين .... به سلامتي .. خوبه دلارام خانم ... يار و همراه خوبي براي خودتون پيدا كردين (به صندليم تكيه دادم و با لحن كشدارو پر معني گفتم ) مباركه !!!
دلارام بلافاصله خياري كه دستش بود رو ول كرد تو بشقاب و با تعجب منو نگاه كرد ... اشكان هم مثل اينكه از حرف من خوشش اومده بود ، زد زير خنده و گفت
- چي چيو مباركه سامي جان ؟ اينكه ميخوام تهران رو نشونشون بدم ؟
واااي .. اشكان .. بس كن لطفا ... چقدر عصبي بودم ... من اشكان رو خيلي خوب ميشناختم ،‌ كاملا ميدونستم منظورش از اين حرفهاش چيه ، خووب ميدونستم داره مخ ميزنه و اين حرفهاش هم جزيي از كارشه ...
- خب نه ديگه .. بلاخره .. فقط يه گشت و گذار نيست كه (رو كردم به دلارام ،‌ ميخواستم خفه اش كنم ) تبريك ميگم دلارام خانم !! اين آقا اشكان ما حرف نداره هااا!! هيچ جا ، هم سفري به خوبي اشكان نميتونيد پيدا كنيد
دلارام هيچي نميگفت ، فقط داشت با تعجب منو نگاه ميكرد .. يه نگاهش به چهره بر افروخته و در عين حال ، آرووم من بود ، يه نگاهش به چهره خندون اشكان ... دلي خوب ميدونست الان چه وضعيتي دارم .. اما حرفي هم نميتونست بزنه ... آرش و سوگند هم خيلي تعجب كرده بودن ... نازي سرش با ميوه گرم بود و اصلا به هيچ كس نگاه نميكرد ... آرش يه چيزي در گوش سوگند گفت و بلند شد
- (آرش) اشكان جان .. يه لحظه مياي عزيز ؟
اشكان كه تحت هيچ شرايطي دوست نداشت از اون جمع جدا بشه ، همونطور كه سر جاش نشسته بود گفت
- جانم آرش ؟ بگو
- (آرش) پاشو بيا ... ميخوام برم جايي .. بيا باهات كار دارم
اشكان با دلخوري از جاش بلند شد و يه معذرت خواهي كرد و راه افتاد دنبال آرش ... سكوت بدي حكم فرما شده بود .. سوگند از جاش بلند شد و نازي و الميرا رو صدا كرد و با خودش برد تو ساختمون ... من موندم و دلارام .. بلافاصله كه تنها شديم دلارام گفت
- عشق من .. اين چه حرفهايي بود كه زدي ؟
ديدم اصلا حوصله بحث ندارم ... ميدونستم اگه حرفي بزنم ، زير بار نميره و عصبي ترميشم ... بدون اينكه حرفي بزنم .. از جام بلند شدم و رفتم سمت ساختمون .. صداي كشيده شدن پايه هاي صندلي رو موزائيك تراس ، بهمو فهموند كه دلارام هم داره از صندليش بلند ميشه ...
- سامي .. عزيزم . كجا داري ميري ؟
جوابش رو ندادم و به سرعتم اضافه كردم .. دلارام هم پشت سرم ميومد و باهام حرف ميزد ...
- صبر كن سامي .. تورو خدا .. تو چت شده ...
برگشتم سمتش و با عصبانيت گفتم
- چي ميخواهي ؟ تو كه قول و قرارهاي فرداو پس فردا و تهران گرديت هم با اشكان گذاشتي ... ديگه چي ميخواهي از من؟ خجالت بكش دلي .. خجالت بكش!!!
- به خدا داري اشتباه ميكني ... من روحمم از حرفهايي كه اشكان زد ،‌خبر نداشت .. به خدا نميدونم اون حرفها رو از كجاش در آورده بود ؟ من فقط گفتم دوست دارم همه جاي تهران رو برگردم .. اونم گفت خودم همه جارو نشونتون ميدم ... خب من چي ميگفتم ؟ بابا اون پسر عموي توئه ... چي ميتونستم بهش بگم ؟
- هيچي ... چون پسر عموي منه ، برو باهاش بخواب ... چون پسر عموي منه ... شب تا صبحتو با اين بگذرون .... بس كن دلي ... معلوم نيست من نبودم ، چه غلطي با اشكان ميكرده ....
برگشتم كه برم سمت ساختمان ... ديدم نازي جلومه ، يكه خوردم ! يعني از كي اونجا بوده و به حرفهاي من و دلارام گوش ميكرده ؟ دلارام هم نازي رو ديد ... بلافاصله لحنش رو عوض كرد ...
- نازي بيا ببين اين چشه ؟؟
نازي چند قدم اومد جلو
- ببخشيد بچه ها ، نميدونستم خلوت كردين
- (دلارام) چه خلوتي نازي ؟ سامي گير داده به حرفهاي اشكان .. تو رو خدا تو بهش بگو وقتي نبود ، هيچي بين من و اشكان نگذشته .... (رو كرد به من) سامي به خدا ،‌ من همش پيش نازي و سوگند بودم .. اشكان همش ميومد دورو برم ميپلكيد ... خب چي كار ميكردم ؟؟؟!!!
نازي شروع كرد به قدم زدن دور من و دلارام ... يه لحن استاد وارانه به صحبتش داد
- ميدوني دلارام جان ؟ سامي خيلي تو رو دوست داره ... تمام اين كارهاش هم بخاطر علاقه اي هست كه بهت داره ... تو نبايد ازش برنجي .. تو بايد دركش كني .. سامي يكي رو ميخواد كه كنارش آرامش داشته باشه .. بدونه و مطمئن باشه كه طرفش ماله خودشه ، حتي اگه ماه ها هم سامي پيشش نباشه ، اينقدر عاشقش باشه كه هيچ كس و هيچ چيز نتونه جاي خالي سامي رو براش پر كنه !
نميدونم چرا .. اما دوست داشتم بازم نازي حرف بزنه .. خيلي به اخلاق من وارد بود .. راست ميگفت .. من همچين كسي رو ميخواستم .. مگه چيز زيادي ميخواستم ؟ نا خواسته زل زده بودم به نازي ... صداي دلي منو از اعماق افكارم بيرون كشيد ..
- ميدونم نازي .. بخدا منم ميخوام هموني باشم كه سامي ميخواد .. اما بهم اجازه نميده
صداي سوگند ، هر سه ما رو از اون حال كشيد بيرون
- بچه ها اينجايين ؟ زشته .. بياين تو ... مامان كيك پخته ، با قهوه بخوريم ... بريم تو ... سامي تو هم اينقدر گير هاي الكي نده ...
سوگند رفت سراغ دلي و دستش رو گرفت و جلو جلو حركت كردند ... برگشتم يه نگاهي به نازي انداختم ، ديدم اونم داره منو نگاه ميكنه ... به من نزديك شد و گفت
- غير از اينه ؟
- چي ؟
- اشتباه كه نشناختمت ؟
- نه . نه
خنديد و راه افتاد سمت ساختمان .. من هم پشت سرش راه افتادم
     
  
↓ Advertisement ↓
↓ Advertisement ↓
↓ Advertisement ↓
زن

 
قسمت سي و دوم
اون شب ، آرش چشم از اشكان بر نميداشت و به عناوين مختلف ، اشكان رو ميكشيد بيرون از جمع ... اصلا تو اون جمع احساس راحتي نميكردم ... علاوه بر اشكان ، تيكه ها و ناز و عشوه ها و حرفهاي پنهاني كه نازي به من ميزد ، من رو عذاب ميداد ...
حالا ديگه به وضوح متوجه شده بودم كه نازي منو دوست داره و به گفته خودش ... هر كاري حاضره براي به دست آوردن عشقش انجام بده ...
اون شب گذشت .. براي اينكه مامان شك نكنه ، به آرش گفتم دلي رو ببره هتل ، خودمم نيم ساعت بعدش رفتم سمت هتل ، شب رو پيش دلي بودم ، خيلي بحث كرديم ، از همه جا ، دلي ميگفت دوست داره كه من غيرتي باشم ، اما نه اينطوري كه به عالم و آدم شك داشته باشم ... ميگفت هنوز بهش اطمينان ندارم ... راست ميگفت ، من شناختي از دلي نداشتم كه بخوام بهش اطمينان داشته باشم ، دلي هم نه تنها كمكي به جلب اعتماد من نميكرد ، بلكه به بي اعتماديم دامن ميزد ...
فردا صبحش ، دلارام رو رسوندم خونه نازي تا با هم برن خونه جديد سوگند و در چيدن جهيزيه سوگند ، كمك كنند ، خودمم رفتم سركار ، دلارام خيلي از چيدن جهيزيه خوشش اومده بود و سوگند ميگفت دلارام هر وسيله اي رو كه سر جاش ميزاشت ، 100 بار ميگفت انشاءا... خوشبخت بشين ... سوگند خيلي از دلي خوشش اومده بود و دلارام هم همين حس رو به سوگند داشت ...
بعد از ظهر نزديكهاي ساعت 2 از شركت اومدم بيرون و رفتم خونه سوگند اينا ، كه نزديك خونه خودمون بود ... آرش هم از سركارش زود اومده بود و جمعمون جمع بود ... كلي گفتيم و خنديديم و ايده هاي مسخره براي عروسي آرش اينا ، كه 4 روز ديگه بود ، ميداديم ...
نزديكهاي ساعت 4 بود كه از خونه سوگند اينا با دلارام اومدم بيرون ... ميخواستيم بريم سينما، تو ماشين بوديم كه مامان زنگ زد .. زدم رو اسپيكر
- جانم ، سلام مامان
- سلام پسرم .. چطوري ؟ چه خبرا ؟
- خوبم مرسي ، شما خوبين ؟
- منم خوبم ، خدا رو شكر .. كجايي مادر ؟
- تو خيابون .. با يكي از دوستهام
- خيلي خب مادر .. زودتر كاراتو بكن ، بيا خونه .. عصري مهمون داريم
- كيه ؟
- آقاي سعادت با خانواده اش .. ترانه هم هست
تا اسم ترانه رو شنيدم ، ته دلم خالي شد ... ترانه ... برگشتم يه نگاه سريع به دلارام انداختم ، ديدم اونم داره با تعجب نگاهم ميكنه ، نميدونم چرا ، ناخود آگاه ، اسپيكر گوشي رو خاموش كردم و گوشي رو از جاش برداشتم و گرفتم كنار گوشم .. انگار كار خلافي انجام دادم و نميخوام دلارام ازش بويي ببره
- آخه عصري كار دارم مامان
- چه كاري ؟ چه كاري مهمتر از خانواده ؟ همين كه گفتم .. سر ساعت 7 خونه اي ... نه هم نداره ، تا ساعت 7 خداحافظ
- مامااااان
صداي بوق ممتد ، بهم فهموند كه مامان گوشي رو قطع كرده .. نميدونم چرا .. اما ميترسيدم تو صورت دلارام نگاه كنم ...
- چي شد ؟ ميخواهي بري خونه ؟
- مامان گير داده .. ميگه ساعت 7 بيا
- سامي .. اين ترانه كيه ؟ ازش چيزي بهم نگفتي
- دختر وكيل شركته ... خب چيز مهمي پيش نيومده بود كه بگم ...
- چرا گوشي رو برداشتي ؟ من نا محرم بودم ؟
- نه نه . اين چه حرفيه ؟ صدا رو خوب نميشنيدم ، واسه همين برداشتم
ميدونستم كه دلارام شك كرده .. خاك بر سرم .. چقدر تابلو رفتار كرده بودم ... آخه چه معني داشت كه اونطوري گوشي رو بردارم ؟ اونم بلافاصله بعد از شنيدن اسم ترانه ؟؟ حق داشت بهم شك كنه ... اما آخه چيزي بين من و ترانه نيست كه قابل شك كردن باشه ....
- حالا ميخواهي چي كار كني ؟ ميري ؟
- نميدونم .. نه
- خب مادرت ناراحت ميشه
- بشه ... فوقش يكي – دو روز منت كشي ميكنم ، يادش ميره
- ترانه چي ؟ اون با چند روز منت كشي يادش ميره ؟
اي خداااا ... حقم بود ديگه .. خود كرده رو تدبير نيست ... سعي كردم خيلي عادي جوابش رو بدم
- يعني چي ؟ اصلا متوجه منظورت نميشم ، من كلا رو هم رفته ، شايد 2-3 بار ترانه رو ديده باشم ، همين ..
- تو روي هم رفته ، منو اصلا نديده بودي كه عاشقم شدي
- ااااه ... دلارام بس كن ديگه ... چه ربطي داره ؟ من و تو فرق ميكنه قضيه امون
- اوكي . اوكي .. حق با توئه .. اصلا مهم نيست ، خواستي بري خونتون .. منو بزار خونه سوگند اينا ... بعد برو
- من خونه نميرم .. همين و همين .. الانم ميخواهيم بريم سينما ، شب هم شام خونه سوگند اينا هستيم ... آخر شب ، واسه خواب ميريم هتل ... ديگه هم بحثي نباشه ..
طبق گفته خودم عمل كرديم ، من نرفتم خونه و كل بعد از ظهر تو خيابونها گشتيم و شب براي شام رفتيم خونه سوگند اينا ...دلارام هم ديگه حرفي در مورد ترانه نزد ..
ثانيه ها ،‌دقيقه ها .. ساعت ها.. پشت سر هم ، به سرعت ميگذشت ، من و دلي هم عاشق تر و عاشق تر ميشديم ... همه چيز دلارام رو دوست داشتم ، وقتي باهاش بودم تمام غرايزم ارضا ميشدند و احساس ميكردم كه دلارام همون نيمه گمشده منه ، البته اين حس فقط و فقط تا زماني بود كه من و دلارام تنها بوديم .. موقع تنهايي و خلوت همه چيز خوب و باب ميل بود .. اما به محض اينكه تو جمعمون يه غريبه وارد ميشد ، همه چي به هم ميريخت ، دلارام دختر شوخي بود و همين اخلاقي كه داشت ، توي جمع پسر ها رو دورش جمع ميكرد و من زماني كه دلارام رو ميون چند تا پسر ميديدم ، نميتونستم خودم رو كنترل كنم ، يا همون موقع عكس العمل بدي از خودم نشون ميدادم و يا دلارام رو با اون طرف ول ميكردم و ميرفتم يه گوشه ديگه كه شاهد اون ماجراها نباشم..
دقيقا مثل همون شبي كه نازي ، تمام دوستهاي مشترك خودش و سوگند رو ، به همراه دوست پسرهاشون دعوت كرده بود خونشون ... ما بين مهمونا اشكان و الميرا و ترانه و الناز هم بودند .. خيلي خووب ميدونستم كه چرا نازي اشكان رو هم دعوت كرده .. شايد اينطوري ميخواست دوباره دلارام رو تست كنه ..
اون شب ، دلارام خوشگل ترين دختر جمع بود ... اين نه تنها نظر من ، بلكه نظر دوستهاي نازي هم بود ... چون اشكان و الميرا تو اون جمع بودند ، نميتونستم واضح و آشكارا با دلارام بگردم ، اينطوري دلارام يه دختر تنها و جذاب و لوند ، ميون يه مشت گرگ گرسنه ، كه سر دسته اشون اشكان بود .. افتاده بود ..
دلارام ، بيشتر از همه با ترانه گرم گرفته بود و همه اش با اون حرف ميزد .. منم گاهي پيششون مي ايستادم و گاهي با الميرا يا سوگند ميرقصيدم ... كلا خودم رو سرگرم ميكردم ، تا كسي شك نكنه كه من و دلارام با هم رابطه اي داريم
اوايل مهموني ، همه چيز خوب بود .. تا نازي بساط مشروب رو آورد ، چيد رو ميز ... همه شروع كردن به خوردن .. دلارام هم به تبعيت از بقيه ، شروع كرد به خوردن ... خيلي عصبي شدم .. دلارام ديد كه من و سوگند و نازي، مشروب نخورديم و فقط آرش يه ذره ، اونم براي همراه شدن با مهمونها مشروب خورد ، اما اون با وقاحت تمام ، 2-3 تا گيلاس مشروب خورد ... درسته كم خورد .. اما خورد .. طوري كه كله اش گرم شد و وقتي اشكان ، قصد و نيت خودش رو علني كرد و گستاخي رو به نهايت رسوند و براي رقص ، دستش رو به معناي دعوت به رقص ، جلوي دلارام دراز كرد ، دلارام با ترديد ، دستش رو گذاشت رو دست اشكان و باهاش رفت وسط سالن و شروع كرد به رقصيدن ... نميدونستم بايد چي كار كنم ؟ ميخواستم هم دلارام .. هم اشكان رو خفه كنم ... اما چه طوري ؟؟ ياد حرفهاي آرش افتادم .. اشكان هم تقصيري نداشت .. اما دلارام چرا دعوتش رو قبول كرد؟ دلارام چرا مشروب خورد ؟؟ يعني نميدونست من بدم مياد از اينكه تو جمع يه همچين كارهايي بكنه ؟ بابا اگه خوب بود كه خودمم ميخوردم ... اينقدر عصبي شده بودم كه از خونه نازي اومدم بيرون ...
خيلي عصبي بودم .. بيش از حد ... واقعا نميدونستم بايد چي كار كنم ؟ كوچه نازي اينا رو قدم رو ، بالا – پايين ميرفتم ...هوا گرم بود .. انگار اكسيژن تو هوا نبود.. عصبي قدم برميداشتم و با هر قدمي كه رو زمين ميزاشتم ، يه فحش به اشكان و دلارام ميدادم ... براي بار 3 يا چهارم بود كه داشتم از جلوي در نازي اينا رد ميشدم كه ديدم در خونه نازي باز شد و ترانه و الناز اومدن بيرون ... داشتن با همديگه سر يه موضوعي بحث ميكردن و ميرفتن سمت پرشيائه الناز ، كه يه دفعه منو ديدن
- (الناز) به به آقاي سوسكيان
اصلا حوصله مزه پروني هاي الناز رو نداشتم ، اما براي اينكه چيزي نفهمن ،‌ مجبور شدم مثل خودش باهاش حرف بزنم
- به به .. خانم …. WC تشريف ميبريد ؟
- (الناز) با اجازتون
- به اين زودي ؟ هنوز كه شام نخوردين
رو كردم به ترانه ، كه در طول مهموني غير از سلام و خوش آمد گويي ، حرف ديگه اي بينمون رد و بدل نشده بود
- تشريف داشتين خانم سعادت
- والا براي الناز كاري پيش اومده ، بايد بره .. منم ترجيح دادم كه برم خونه ، ميدونيد .. محيط مهموني .. يه مقداري ....
حرفش رو ادامه نداد .... اما من كاملا ميفهميدم منظورش چيه .. راست ميگفت ، پسرها بعد از اينكه مشروب خورده بودن .. هار شده بودن و حركات ناشايستي از خودشون نشون ميدادن ... گرچه ، دخترها هم دست كمي از اونها نداشتن ... معلوم بود محيط اونجا ، ترانه رو معذب كرده بود و كاري كه براي الناز پيش اومده بود .... براي ترانه ، بهترين بهانه ، براي فرار از اون محيط بود
- بله متوجه هستم ،‌ شما بايد ببخشيد .. از اول ، قرار نبود اينطوري بشه ...
- (ترانه) نه نه ، خواهش ميكنم ، بلاخره الان تو هر جمعي يه همچين برنامه هايي هم هست ، نميشه به كسي خرده گرفت ....
چقدر اين دختر پاك و معصوم بود ... چقدر محجوب بود ... خدايا .. چي ميشد اگه دلارام هم مثل ترانه بود ؟
- (الناز) ترانه . اينقدر يه دنده نباش .. ميگم ميرسونمت ديگه ... اول تورو ميرسونم .. بعد ميرم
- (ترانه) نه بابا .. راهت دور ميشه ، من از همينجا ماشين ميگيرم ميرم
- ببخشيد ، جسارته ، اما اگه موضوع ماشينه ، من هستم در خدمتتون ، ميرسونمتون خانم سعادت
- (ترانه) نه نه .. نميخوام مزاحم شما بشم ، خودم ميرم
- (الناز) آره . خيلي خوبه .. ترانه با سامي برو ديگه .. خيال منم راحته . تو راه هم ، هيچ سوسكي نميتونه بهت آسيب برسونه ..
از حرفي كه زد ،‌ خنده ام گرفت .. اما ترانه اصلا نخنديد ...
- نه اصلا .. مزاحم آقاي راد نميشم ... نصف مهمانهاي اين مهموني ، براي آقاي راد تشريف آوردن ... زشته مهموني رو ول كنن و بيان منو برسونن
حرفش خيلي دو پهلو بود .. اما سعي كردم اصلا به روي خودم نيارم
- (الناز) نه بابا ... كي اينو گفته ؟ يه ربعه سامي اومده بيرون .. هيچ كس هم هيچي نگفت ... نميفهمن كه .. ا لان همه ، اون تو ، دو به دو .. با هم خوشن .. شما هم يه دوتاييه ديگه .. بيرون مهموني .. (يه چشمك زد) بده ؟
حرفش .. فكرم رو برد تو خونه نازي ... يعني الان اشكان و دلي دارن چي كار ميكنن ؟؟ وااي .. خدايا .. دوست داشتم برم تو خونه و دهن اشكان و دلي رو سرويس كنم ، اما بازم بيخيال شدم ... ببين چقدر با هم گرم گرفتن كه دلارام يادش رفته ، منم هستم و 10 دقيقه اي ميشه كه اومدم بيرونه خونه ... صداي دخترونه و ظريف ترانه من و از اعماق افكار ناراحت كننده ام كشيد بيرون
- (ترانه) آقاي راد .. نميخوام مزاحم شما بشم
- نه خانم .. چه مزاحمتي ؟ اجازه بدين .. الان ماشين رو ميارم
بدون فوت وقت ، رفتم سراغ ماشين و آوردمش جلوي ترانه ... با سوار شدن ترانه ، الناز هم سوار ماشينش شد و يه دستي براي من تكون داد و از پارك در اومد و جلوي ماشين من به راه افتاد .. سر كوچه كه رسيديم ، الناز راهنماي راست رو زد و رفت سمت پايين .. يه مكثي سر كوچه كردم و از ترانه پرسيدم
- منزل تشريف ميبريد ديگه؟
- بله
خونه ترانه اينا ، بالا تر از خونه نازي بود ... پيچيدم به چپ و راه افتادم سمت خونه ترانه ، تو راه .. حرف خاصي بين من و ترانه رد و بدل نشد ، اونقدر فكرم مشغول دلارام و اشكان بود كه اصلا يادم رفته بود ترانه بقل دستم نشسته ... از رانندگي عصبي كه ميكردم ، ترانه فهميده بود يه چيزيم هست ،‌اما به روي خودش نمياورد ... بعد از 10 دقيقه گوشيم زنگ خورد .... آرش بود .. گوشيم تو جيبم بود ، با زحمت از جيبم درش آوردم ، گرفتمش كنار گوشم و با توجه به اينكه ترانه كنارم نشسته بود ، سعي كردم با آرامش جواب تلفن رو بدم
- بله
- كجايي سامي
- بيرون
- كجاي بيروون ؟ بابا تو نبايد به ما بگي كجا ميري ؟ كجا هستي ؟
- نه كه واسه شما ها مهمه ؟؟!
- يعني چي ؟ تو چت شده ؟ دلارام داره پس ميفته
اينو كه شنيدم .. ديگه نتونستم خودمو كنترل كنم .. دااد زدم
- جدااا ؟؟ جداا ؟؟ غلط كرده ... آرش . اصلا حوصله ندارم .. لطف كن ، بعد از شام ، ببرش هتل .. فردا هم كارهاش رو بكنه ،‌ برگرده هلند .. من ديگه با اون كاري ندارم ... خداحافظ
گوشي رو قطع و بعد خاموشش كردم ...
     
  
زن

 
قسمت سي وسوم
خيلي بد شد ، جلوي ترانه ،‌ اونطوري داد زدم ... اصلا يادم نمياد فحش دادم يا نه ؟ فقط ميدونم كه با لحن خيلي خيلي بدي ، شبيه به داد ، حرف زدم و گوشي رو با عصبانيت خاموش كردم .. بايد ازش معذرت خواهي ميكردم ...
- ببخشيد خانم سعادت .. براي يه لحظه ، فراموش كردم كه شما هم اينجايين
- خواهش ميكنم ، شما ببخشيد كه من مزاحمتون شدم ... تقصير من بود .. من متوجه دگرگوني حال شما ، تو مهموني شدم ، فهميدم كه از چيزي ناراحتين ، نبايد تو اين وضعيت شما رو به زحمت مينداختم
يعني كل شب حواسش به من بوده ؟ يعني فهميده ؟ خدا رو شكر تو مكالمه ام با آرش اسم دلارام رو نياورده بودم .. وگرنه خيلي تابلو ميشد.
- نه نه .. خواهش ميكنم ، چه زحمتي ؟ اتفاقا خوب شد .. يه همراه ، تو اين مواقع ، خيلي خوبه .
جواب حرف من ، از طرف ترانه ،‌ سكوت بود و همين سكوتش منو به اعماق فكرم فرو برد ... اصلا به صورت ترانه نگاه نميكردم .. تو سرم اينقدر فكر هاي مختلف بود كه حضور ترانه رو از ياد برده بودم ... دست راستم رو فرمون بود ، تكيه ام سمت در ماشين بود و آرنج دست چپم رو شيشه در ماشين بود و چونه ام رو به دستم تكيه داده بودم ...
پخش ماشينو روشن كردم .. سي- دي داريوش رو گذاشتم ... صداش پيچيد تو ماشين و آتيش زير خاكستر وجودم رو شعله ور كرد ....
طاقت من طاقت دل ، طاقت سنگ است .. غزل پريده رنگ است ... دل ترانه تنگ است
نه در زمين نه در زمان .. جاي درنگ است .. بيا كه وقت تنگ است ... دل حوصله تنگ است .. مرا حوصله تنگ است
هر كسي هم نفسم شد .. دست آخر قفسم شد ........ منه ساده به خيالم .. كه همه كار و كسم شد
اون كه عاشقانه خنديد .. خنده هاي منو دزديد .. پشت پلك مهربوني .. خواب يك توطئه ميديد
رسيده ام به نا كجا .. خسته از اين حال و هوا .. حديث تلخي است ، مرا طاقت من نيست . مرا طاقت من نيست ...........
........................................................................................
كلمه به كلمه شعر رو با داريوش ، زمزمه ميكردم ، تو فكرم يه چيز ميچرخيد .... دلاراااام .. دلي .. آخه چراا؟ چرا اينطوري ميكني ... ميدوني كه دوستت دارم .. ميدوني كه طاقت ندارم ببينم با يكي ديگه هستي .. مگه اون شب .. تو هتل ، بهم قول ندادي كه تكرار نكني ؟ مگه نگفتي هموني ميشي كه من ميخوام ... چرا داري اذيتم ميكني ؟؟
دوباره شروع كردم با داريوش خوندم ... اصلا حواسم نبود كه تن صدام ، تو زمزمه ، داره بالا و بالاتر ميره
- هر كسي هم نفسم شد .. دست آخر قفسم شد ... منه ساده به خيالم كه همه كارو كسم شد ... اونكه عاشقانه خنديد .. خنده هاي منو دزديد
وقتي به خودم اومدم ديدم واضح و با صداي بلند دارم شعر داريوش رو ميخونم ... ترانه هم ساكت بود و هيچي نميگفت ... يه جورايي خجالت كشيدم ، صداي ضبط رو كم كردم و يه تكوني به هيكل وا رفته و كمر خم شده ام دادم و صاف نشستم رو صندليم ... هر چقدر بيشتر به دلارام و كارهاش فكر ميكردم ، بيشتر عصبي ميشدم .. اما چه فايده ؟ دلارام درست شدني نبود ... اما اگه من .. منم ، درستش ميكنم ... 2 راه كه بيشتر ندارم .. يا بايد ولش كنم ، يا درستش كنم .. البته راه سومي هم هست ، اينكه كوتاه بيام و به اصطلاح اون منو درست كنه ، نه نه .. امكان نداره .. راه سومي براي من وجود نداره ، همون 2 راه .. يا درست ميشه ، يا براي هميشه باهاش خداحافظي ميكنم ، مگه چيز زيادي ازش ميخوام ؟؟؟!!! فقط با يه نفر بودن چيزه زياديه ؟؟
وقتي بهش فكر ميكردم ، همه بدنم منقبض ميشد ... دستم مشت ميشد .. وااي خيلي عصبي بودم ... تو ترافيك بدي هم گير كرده بودم و ماشينها ميليمتري حركت ميكردن گاهي اوقات 5-6 دقيقه هم حركت نميكردن ... از بس كلاژ و ترمز گرفته بودم خسته شده بودم ...... تو فكر و خيال خودم داشتم با دلارام كلنجار ميرفتم كه صداي ترانه منو به خودم آورد
- دلارام واقعا هم زيباست ، هم خوش پوشه ، هم خوش هيكل و خوش برخورده
براي يك لحظه ، مغزم هنگ كرد ... درست شنيده بودم ؟ اون داشت از دلارام حرف ميزد ؟ يعني فهميده ؟ از كجا ؟ كاملا سرم رو برگردوندم سمتش و صورتش رو نگاه كردم و گفتم
- بله ؟ ببخشيد متوجه حرفتون نشدم
اونم برگشت ، زل زد تو چشمهام ... شايد براي سومين يا چهارمين بار ، تو كل آشناييمون بود كه اينطوري چشم تو چشم ميشديم
- عرض كردم ، دلارام خانم واقعا خوش چهره ، خوش پوش ، خوش اندام و خوش برخورد هستند
قبل از اينكه من سرم رو برگردونم ، اون اينكارو كرد و مستقيم ، به بيرون چشم دوخت .... اوكي .. پس فهميده بود .. اما از كجا و چطوريش رو نميدونم ... شايدم فقط خواسته مثل بقيه مهمونها ، نظرش رو در مورد دلارام بگه .. اما چرا حالا ؟ چرا اينجا ، پيش من ؟ سكوت ديگه معنايي نداشت ،‌ بايد يه حرفي ميزدم .. اما نبايد گاف ميدادم
- بله .. خيلي زيبا هستند .. چطور؟ زيباييشون ، ارتباطي به من داره ؟
يه پوز خندي زد و گفت
- خب شما بايد دركشون كنيد .. وقتي يه خانمي به زيبايي و دلفريبي دلارام ، بعد از 10- 12 سال دوري ، بر ميگرده به وطنش و كلي دختر و پسر هموطنش ، دوره اش ميكنن ، ممكنه از خود بيخود بشه و كارهايي رو ، ناخواسته ا نجام بده ، كه معشوقش ، ازش برنجه
باورم نميشد ... يعني كي به ترانه گفته بود كه من و دلارام با هم هستيم ؟ حتما يكي بهش گفته .. چون رفتار من ، تو مهموني ، طوري نبود كه كسي بخواد چيزي بفهمه ، يعني خيلي كم ميرفتم سمت دلارام ، تا كسي بويي نبره .... بايد ميفهميدم كه ترانه از كجا فهميده ... حالا ديگه از ترافيك ناراضي و عصبي نبودم ، چون راحت ميتونستم برگردم سمت ترانه و به اصطلاح فيس تو فيس باهاش حرف بزنم
- ببخشيد ، كي به شما گفته كه بين من و دلارام خانم رابطه اي هست ؟
دوباره زل زد تو چشمام .. نگاهش خيلي نافذ بود ... خيلي .. طوري كه فكر كردم الانه كه تمام چيزهايي كه تو مغزمه ، افكارم رو بخونه
- يعني منكر رابطه ميشين ؟
ديگه نميشد منكر بشم ... تابلو بود .. بيخيال دروغ شدم ...
- نه ... منكر نميشم .. فقط دوست دارم بدونم كي به شما گفته ، همين
- هيچ كس .. من از رفتارتون فهميدم ... هر كسي ، تو اون مهموني ، با چند دقيقه دقت تو رفتار شما و دلارام ، ميتونست بفهمه چي به چيه ( يه ذره مكث كرد و ادامه داد) البته همش برام جاي سئوال بود كه چرا علني با هم نيستيد و همه كارهاتون ، با ايما و اشاره است ؟ از كي ميترسيدين ؟ از رفتار سوگند جون و نازي و آرش ، كاملا مشخص بود كه اونا هم در جريانن ...
حركت ماشين جلويي و بوق ماشين عقبي ، من و از نگاه كردن به صورت ترانه باز داشت و مجبور شدم خيابان رو نگاه كنم ، ترافيك روون شده بود و ماشين ها آرووم آرووم از كنار همديگه رد ميشدن .. باورم نميشد كه ترانه اينقدر رو من و كارهام دقت كرده باشه ، البته خوشحال بودم كه ترانه ميدونه چي به چيه ، به يه هم صحبت نياز داشتم ، يه هم صحبت غير همجنس ، يكي كه بتونم باهاش حرف بزنم و راهنماييم كنه .. دلم رو زدم به دريا و ماجراي خودمو دلارام رو خيلي خلاصه براش گفتم
- من و دلارام با هم تو نت آشنا شديم ، يعني شروع رابطه ، از طريق چت بود ... به هم علاقه مند شديم و قرار ازدواج گذاشتيم ، از اونجايي كه مادر من ، با همچين روابطي ميونه خوبي نداره ، قرار گذاشتيم دلارام رو به عنوان دوست نازي ، وارد خانواده كنيم ، تو مهموني امشب ، خيلي از جوونهاي فاميل و دوست و آشنا بودن ، كه نميشد جلوي اونها ، به صورت علني با دلارام باشم ....
همينو گفتم و ساكت شدم ، معلوم بود كه ترانه داره ، واو به واو جملات من رو تو مغزش حلاجي ميكنه و بعد از اينكه به نتيجه رسيد .. گفت
- كه اينطور ... مباركه
- هه ... قرار نيست اتفاق مباركي بيفته
- منظورم ازدواجتونه ،‌ كه دير يا زود اتفاق ميفته
- هه ... فكر نميكنم كار من و دلارام به ازدواج برسه
- يعني چي ؟
- يعني اينكه احساس ميكنم تو انتخابم ، اشتباه كردم .. من و دلارام اصلا به درد هم نميخوريم
- جدي ؟ چه سريع ... چقدر صفحات عشق ، تو كتاب شما ، كمه ، چه زود ،‌ فصل عشق كتابتون به آخر رسيد ...
- نه نه ، اصلا اينطوري نيست ، من خيلي سعي كردم ، اما نميشه ، من چيزهايي رو ميخوام كه براي دلارام ، انجام دادنش سخته ... و دلارام كارهايي رو انجام ميده كه هضمش براي من سخته
- ببخشيد فضولي ميكنم ... ميتونم بپرسم شما چي ميخواهين كه دلارام انجام نميده
- ببنيد .. چطوري بگم ؟ من ... من يه آدم كاملا انحصار طلبي هستم ... نميدونم متوجه ميشين يا نه ... چيزي كه ماله منه ، بايد فقط ماله من باشه .. يعني ...
- (نزاشت حرفم رو ادامه بدم و گفت ) بله بله .. من كاملا متوجه هستم كه شما چي ميگين ... امشب تو مهموني كاملا متوجه رفتارتون شدم و اگه حمل بر فضولي و دخالت من نگزاريد بايد خدمتتون عرض كنم كه ، كار امشب شما اصلا درست نبود ... ميدونيد آقاي سام ؟ اين هميشه بايد يادتون بمونه كه نگه داشتن معشوقه ي زيبا ، سخت تر از پيدا كردنشه ! شما نبايد دلارام رو تو مهموني تنها ميزاشتيد ، حد اقل يك درصد ، احتمال ميدادين كه دلارام اگه اينكار ها رو ميكنه ،‌ ممكنه بخاطر جلب توجه شما باشه ... چرا غرورش رو ارضا نكرديد ؟ اينهمه پسر ، دور دلارام جمع بودن ... جاي شما خالي نبود ؟؟ اينهمه پسرهاي مختلف به دلارام پيشنهاد رقص دادن و دلارام پيشنهاد همه رو رد كرد .. چرا شما يكي از اون پسرها نبودين ؟ فكر نميكنم با يه دور رقص ، تو فاميل ميپيچيد كه دلارام و سام با هم ، از قبل ، رابطه داشتن .... ميدونيد ، خانمها تو هر شرايطي كه باشن ، دوست دارن مردشون ، اونها رو طلب كنه ، حتي اگه سالها از ازدواجشون بگذره و ثمره عشقشون 2-3 تا بچه هم باشه ، باز دوست دارن ، هر چند وقت يكبار ، مردشون ، بخاطر اونها بجنگه ، يه جورايي عشقش رو دوباره ثابت كنه ، شما امشب ، نه تنها براي دلارام نجنگيدين ، بلكه اونو دست و پا بسته ، تحويل حريف دادين ... يه جورايي با بيرون اومدن از خونه ، اونو تقديم به حريف كردين ... براي يه مرد ، بدترين خصلت ، ترسيدن از جنگه ! فكر ميكنم خانم و آقاي راد .. به جاي اينكه جنگيدن رو به شما ياد بدن ، فرار كردن رو يادتون دادن ...
حرفهاش داشت ديونه ام ميكرد ... اگه واقعا دلارام هم همين نظر رو داشته باشه ، وااااي ... من چي كار كردم ؟؟ اما من فرار نكردم ... دلارام ميدونست كه من عصبي ميشم ، راه مسخره اي رو براي امتحان كردن عشق من در پيش گرفته
- آخه ... خانم ترانه ... ببينيد ، من و دلارام قبلا سر همين موضوع و به خصوص سر اشكان ، با هم حرف زده بوديم .. حرف كه چه عرض كنم ، دعوامون هم شده بود ... اون ميدونه من چقدر به اين جور مسائل حساسم
- بله .. متوجه هستم ، من كار دلارام رو مخصوصا با توضيحاتي كه شما فرمودين ، اصلا تاييد نميكنم .. كار خانم دلارام كاملا اشتباه بوده .. اما ... عرض كردم ، ممكنه يكي از دلايل كارشون ، جلب توجه بوده باشه ! اما با همه اين حرفها .. كه حالا يا شما اشتباه كردين يا دلارام ... دليل نميشه كه بخواهين رابطه رو قطع كنيد ... حيفه ... واقعا حيفه ، لذت ببريد از عشقي كه به وجود اومده ...
- من دوستش دارم ... نميخوام از دستش بدم
يه مكثي كرد .. برگشت منو نگاه كرد ... لبخند مليحي زد ...
- ميدونم .. از رفتارتون كاملا مشخص بود ... اونم شما رو دوست داره ... اگه دوستتون نداشت ، اين همه راه رو بخاطر شما نميومد ... قطعا جاهاي بهتري از ايران ، براي تفريح هست ( يه مكث چند دقيقه اي كرد ... با لحني شبيه به زمزمه گفت ) شما خيلي به هم مياين ، خيلي زياد .... اميدوارم كه خوشبخت بشين
يه نگاهم به خيابون بود .. يه نگاهم به صورت ترانه ... احساس ميكردم خيلي بهش نزديك شدم ، كسي كه فكر ميكردم خيلي دور از دسترسه ، حالا پيشم نشسته بود و داشت منو به نگه داشتن عشقم تشويق ميكرد ... چقدر آروم و متين و شمرده حرف ميزد ... عطر ملايم و خوش بويي كه زده بود ، كل فضاي ماشين رو پر كرده بود ... عطرش هم مثل خودش ، مثل لحن صداش .. مثل حرف زدنش آرامش بخش بود .... دوست داشتم از خودش برام بگه ... ميخواستم ببينم اوني كه اينقدر راحت از عشق حرف ميزنه ، خودشم عاشقه ؟ بايد باشه ..
- ببخشيد .. ميتونم يه سئوال خصوصي ا زتون بپرسم ؟
- خواهش ميكنم .. بفرمايين
- شما عاشقين ؟ يعني .. منظورم اينه كه ... كسي تو زندگيتون هست؟
- نه
- هيچ كس ؟
- هيچ كس
- اما آخه
- آخه چي‌؟
- خيلي راحت از عشق حرف ميزنين ...
- خب نخورديم نون گندم ، اما ديديم دست مردم ... من رمان زياد ميخونم ، خارجي ، ايراني ... شعر مينويسم ، شعر ميخونم .. ترانه گوش ميدم .. فيلم ميبينم .. خب ، از هركدومش، يه چيزي ياد بگيرم .. خودم يه پا عاشق ميشم (برگشت منو نگاه كرد ) نميشم؟ بلاخره منم آدمم .. احساس دارم
- يعني قبلا هم عاشق نشدين ؟
- عاشق شخص ؟ يعني يه پسر؟
- بله ديگه
- نه .. تا حالا با هيچ كس پسري .. رابطه عشقي نداشتم .. ميدونيد ، يه جورايي از عشق ميترسم ، عشق از نظر من خيلي عظمت داره .. دوست دارم احساسم بكر و دست نخورده بمونه و زماني احساساتم درگير عشق بشه كه واسه هميشه ، همه چيزم رو فداي اون عشق كنم ، هنوز ، خوشبختانه يا متاسفانه ، اون كسي رو كه ميخوام ، پيدا نكردم
- يعني اينقدر سختگيرين ؟
- نه نه .. نه اينكه پيدا نكردم يا نبوده .. چرا .. يكي – دو نفر بودن كه با معيارهاي من همخوني داشتن ، اما اولي رو بخاطر غرور بي جا رد كردم .. يعني شايد يه جور ناز كردن بي جا .. غافل از اينكه نازم زياد خريدار نداشته .... دومي رو هم ، دير جنبيدم ، نامزد كرد ...
     
  
↓ Advertisement ↓
زن

 
قسمت سي و چهارم
صداي گريه دلارام داشت ديونم ميكرد .. حرفهاش هم بيشتر عصبيم ميكرد .. دليل هاي بي منطق .. ياد سارا افتادم .. سارا هم همين كارو باهام كرد .. فقط گريه ميكرد و حرفي از عشق تازه اش نميزد .. ديگه داشتم كفري ميشدم .. با قدم هاي سريع و عصبي ، رفتم بالا سرش وايسادم
- دلارام .. وجود داشته باش .. بگو با اشكان ريختي رو هم ... خدا شاهده .. به خداوندي خدا ... كاريتون ندارم .. ميزارم بري .. اما اينطوري .. حتي اگه خودتم بكشي .. نميزارم پات و از در اين اتاق بزاري بيرون .. چه برسه بخواهي از ايران بري
سرش رو از بين دستهاش كشيد بيرون و از رو مبل بلند شد ... صورت خيس از اشكش با صورتم 10 يا 20 سانت فاصله داشت .... زل زد تو چشمام و ميون گريه اش گفت
- آره .. اگه اينطوري راحت ميشي .. اگه اينطوري ولم ميكني كه برم ... آرررره .. با اشكان ريختم رو هم ... آره .. اشكان رو ميخوام .. دوستش دارم . حد اقل اون مرده .. مثل تو بچه ننه نيست ... سامي ،‌ تو يه بچه اي كه هنوز بزرگ نشدي ، قد كشيدي ، اما فكرت اندازه يه بچه 3 ساله است ... آره از اشكان خوشم اومده . راحت شدي ؟
با هر كلمه اي كه ميگفت ، مشت دستم سفت تر ميشد و دندونهام رو بيشتر و محكمتر به هم ميسابيدم .. ميگفت و منو بيشتر آتيش ميزد ... با چه وقاحتي ، چشم تو چشم من ، داشت از هرزه گريهاش حرف ميزد
- آررره .. ميخوامش .. ميخ....
ديگه نتونستم تحمل كنم و با همه قدرتي كه ميتونستم تو دستم جمع كنم ، سيلي محكمي زدم به صورتش ...
- خفه شو .. هرزه كثافت
جيغ كوتاهي كشيد ، يه دور ، دور خودش چرخيد و ولو شد رو مبلي كه قبلا روش نشسته بود ... صداش در نميومد ، ترسيدم .. فكر كردم بيهوش شده ... دو زانو نشستم جلوش ... از لبش و بينيش داشت خون ميومد .. دو تا دستم رو كوبيدم رو سرم
- واااي .. خاك تو سرم .. چه گهي خوردم
دستم رو كشيدم رو صورتش
- دلارام .. دلارامم .. عزيزم ...
اشك تو چشمام جمع شده بود .. نميدونستم اشكم از ترسم بود .. يا از حرفهاي چند دقيقه پيش دلارام و از اينكه فهميده بودم دلارام ديگه منو نميخواد ؟؟ خيلي سريع پاشدم .. يه ليوان آب اوردم.. گذاشتم گوشه لبش ... يه ذره آب از ليوان ريخت تو صورتش ... مثل اينكه سردي آب ، كار خودش رو كرده بود و دلارام رو به هوش آورد ... يه ذره چشمهاش رو باز كرد و يه ناله خفيف كرد ... گريه آرومم به هق هق تبديل شد ... بلافاصله ليوان رو گذاشتم كنار و سرش رو بقل كردم و با گريه گفتم
- دلارامم .. غلط كردم ... غلط كردم عزيزم .. منو ببخش ... الهي فدات شم .. برو .. هر جا كه ميخواهي بري .. برو .. ديگه جلوتو نميگيرم
صورتم رو گذاشتم رو سرش و بدون ترس از له شدن غرورم ، به هق هقم ادامه دادم
زير لب يه چيزهايي ميگفت كه حاليم نميشد ... فقط ميدونستم كه سرش بدجوري گيج ميره و گوشش داره سوت ميكشه
سرش رو آرووم تكيه دادم به تكيه گاه مبل و رفتم دستمال كاغذي آوردم ... دو زانو جلوش نشستم ، دستمال رو ميكردم تو ليوان آبي كه رو ميز بود و آرووم ميكشيدم به گوشه لبش و بينيش ، كه ازش خونه اومده بود ... جاي انگشتهام رو گونه اش مونده بود ...
- الهي دستم بشكنه كه اين بلا رو سرت آوردم ... الهي هيكلم بره زير گل .. كه اينطوري كردم باهات
آرووم آرووم ، همراه با من اشك ميريخت .. دستش رو گذاشت رو دستم ، رو همون دستي كه باهاش سيلي زده بودم و الان داشتم اثرات خون رو از صورتش پاك ميكردم .. آروم دستم رو اورد كنار لبش و فشارش داد به لبش ... چشمهاش رو بست و دستم رو بوسيد ... ديگه نتونستم خودم رو كنترل كنم ، بلند شدم و بقلش كردم ... سرش رو ميون بازوهام گرفته بودم و به سينه ام فشارش ميدادم ... دااااد ميزدم و هق هق ميكردم .... نفس كم آورده بودم .. هق هق امونم رو بريده بود .. اونم مثل من گريه ميكرد
- دلارامم .. قربونت برم .. چرا ميخواهي تنهام بزاري ؟ من غلط كردم .. به خدا ديگه باهات كاري ندارم .. با هر كسي كه ميخواهي باشي باش ..
سرش رو از سينه ام جدا كردم .. دوباره زانو زدم جلوش ... اشكي كه تو چشمم بود ، نميزاشت صورت دلارام رو درست ببينم ... چند بار .. پشت سر هم و محكم ، با پشت دستم ، چشمهام رو پاك كردم تا بتونم صورت ماهش رو ببينم
- دلي .. عزيزم .. قربونت برم .. چرا ميخواهي بري ؟ به خدا اشتباه كردم .. من دوستت دارم دلي .. يادته .. يادته ميگفتي همه چيمو دوست داري ؟ خب چي شد؟ به خدا من تو عشق ديونه ام .. كم دارم .. تو ببخش ..
سرم رو گذاشتم رو پاش ... حركاتم دست خودم نبود .. نميخواستم از دستش بدم .. دوستش داشتم .. احساس ميكردم اگه بره .. همه وجودم از بين ميره .. همونطوري كه سرم رو زانوش بود ... با همون گريه .. ادامه دادم
- دلي زندگيمو خراب نكن ... مگه اشكان چي داره كه من ندارم ؟
دو تا دستش رو گذاشت دو طرف سرم و سرم رو آورد بالا .. از مبل سر خورد و اومد كنارم نشست .. بقلم كرد و منو سفت به خودش فشار ميداد .. اونم مثل من هق هق ميكرد ... مثل پاندول ساعت ، از كمر به بالامون به چپ و راست حركت ميكرد ... لبهاش رو گذاشته بود كنار گوشم و با كف يه دستش ، تند و تند موهام رو نوازش ميكرد و ما بين هق هقش ميگفت
- نگو .. نگو .. تو رو خدا هيچي نگو .... عشقم .. همه كسم .. زندگيم .. نفسم .. اينطوري گريه نكن ... دلارام بميره برات ، اينطوري گريه نكن ....
- پس نرو .. كجا ميخواهي بري .. منو تنها نزار .. من بدون تو ميميرم
شده بودم مثل يه پسر بچه بي پناه ، كه مادرش داره تو يه بيابون ، تك و تنها ، ولش ميكنه و ترس همه وجود پسرك رو در بر گرفته
لبش رو دوباره نزديك گوشم كرد و كنار گوشم .. آرووم .. آرووم ميگفت
- هيششش .. هيچي نگوو .. هيشش .. آرووم باااش ... آروومه آرووم
اينا رو ميگفت و موهام رو نوازش ميكرد .. گريه خودش هم مثل من ، آرووم شده بود .. سرم بدجوري سنگين شده بود و چشمهام سياهي ميرفت .. احساس ميكردم سرم 10 كيلويي سنگين شده .. بعد از 5 دقيقه ، اثري از اشك رو صورتم نبود .. اما بريده بريده نفس ميكشيدم
- عزيزم بريم دراز بكشيم
با سر ايده اش رو تاييد كردم و جفتمون بلند شديم ، رفتيم طرف تخت ...
سرش رو بازوم بود و جفتمون به كمر خوابيده بوديم و زل زده بوديم به سقف ... حالا كه آرووم شده بودم ، بهتر ميتونستم فكر كنم .. پس واقعا ميخواد بره .. اما چرا ؟ مگه عاشقم نيست ؟ مگه دوستم نداره ؟ باورم نميشد كه بخاطر اشكان ميخواهد ولم كنه ،‌ چيز غير قابل باوري بود .. قبول دارم كار امشبم اشتباه بوده .. اما تاواني به اين سنگيني بايد بدم ؟
- جدي ميخواهي بري
يه آهي كشيد و زير لب گفت
- اوهوم
- همين ؟ همه عشقت همين بود ؟
پشتش رو كرد به من و گفت
- خواهش ميكنم دوباره شروع نكن
همه بدنم عصبي بود .. سلول به سلول بدنم منقبض شد ... پس ميخواد بره .. هه ! ديدي سامي .. اينم عشق .. اينم عشق آتيشيه اينترنتي ... نبايد ميزاشتم بره .. اون ماله منه .. سارا رفت ، بس ام نبود ؟ اينم بره ؟ آخه چرا ؟ بايد يه جوري جلوش رو بگيرم .. آره ... بايد نرمش كنم ... شايد به قول ترانه ، ميخواهد عشقم رو بهش ثابت كنم
برگشتم سمتش ... دستم رو انداختم رو بازوش ... يه نفس عميق كشيد .. يه نفس شبيه به آآه ... كشيدمش سمت خودم ... خواستم حرف بزنم كه يه چيزي تو وجودم مانع از حرف زدنم شد ... بسه ديگه سامي .. كم عين دخترها هق هق كردي براش ؟ كم التماس كردي كه بمونه و نره ؟ بسه ... ريده شد به غرورت ... بست نيست ؟ ولش كن .. بزار بره .. امروز با خواهش و التماس نگهش داري ،‌ فردا اگه براش بميري هم ميزاره ميره ... يادته چطوري وايساد تو روت و گفت كه اشكان رو ميخواد ؟ خودت رو كوچيك نكن .. حقش بود كه اونطوري زدي دهن ، مهنش رو سرويس كردي .. بدتر از اين بايد سرش مياوردي ..
ولش كن .. بزار بگيره بخوابه ، فردا هم به قول خودش با اولين پرواز بره دبي و از اون طرف هم بره هلند ... تو هم بچسب به زندگيت ....
صداي درونم راست ميگفت .. بعد از اون همه اشك و التماس .. اگه منو ميخواست ، ميموند .. دوباره برگشتم سر جام و چشمهام رو به هم فشار دادم ، شايد اشكم نياد .. اما دست خودم نبود ... دلارام داشت ميرفت و همه وجودم رو هم ميخواست با خودش ببره ...
با خودم زمزمه كردم
به خيالم كه تو دنيا .. واسه تو عزيز ترينم .. آسمونها زير پامه .. اگه با تو رو زمينم
به خيالم كه تو با من .. يه هميشه آشنايي .. به خيالم كه تو با من .. ديگه از همه جدايي
من هنوزم نگرانم كه تو حرفهامو ندوني ... اين ديگه يه التماسه .. من ميخوام بيايي .. بموني !!!
     
  
زن

 
قسمت سي و پنجم
واي خدايا چرا سوگند نميفهميد چي دارم ميگم ؟ گوشي رو از اين دستم ، دادم به اون دستم و رو مبل جا به جا شدم
- سوگند ، همون كه گفتم ... ميري تو اتاقم ، ميشيني پاي سيستم ، هر چي عكس از دلارام تو سيستمم دارم ،‌ پاك ميكني .. همين و همين ... اينقدر هم منو سئوال پيچ نكن ... اعصابم خورده
- سامي .. داداشم يه دقيقه گوش كن .. دلارام كوش؟
- دلي رفت .. چرا نميفهمي .. دلي امروز صبح با پرواز امارات ، رفت دبي
- داري دروغ ميگي ، امكان نداره .. فردا شب حنا بندون منه ، ممكن نيست رفته باشه ، آخه چرا ؟
- چراش رو از من نپرس ، از اشكان جون ... پسر عموي نازنينت بپرس
- اشكان ؟ واي سامي ، تو داري اشتباه ميكني ، به خدا .. به جون مامان .. به مرگ آرش ، بين دلي و اشكان هيچي نبوده .. من حاضرم قسم بخورم تو داري اشتباه ميكني ... اگه بخاطر اشكان با دلي اين كارو كردي ، سخت در اشتباهي
- سوگند .. خواهش ميكنم اينقدر منو به حرف نكش ، نميخوام ديگه تو زندگيم ،‌نه اسمي از اشكان باشه ،‌ نه دلارام ..
- سامي تو مستي ؟ اره ؟
يه نگاه به قوطي هاي ويسكي روي ميز انداختم ... يه نگاه هم به خاكستر حشيشي كه تو جا سيگاري بود انداختم ... خاكستر حشيش و سيگار ، قاطي شده بود ...
- نه نه .. مست نيستم
- داري دروغ ميگي .. من ميشناسمت .. حالتت طبيعي نيست ... كجايي الان ؟ لواسوني ؟
- آره
- اونو فرستادي رفت .. خودتم رفتي لواسون آره ؟ سامي تو بيرونش كردي .. آره ؟ فكر نميكردم اينقدر بچه بااشي
با عصبانيت گوشي رو از كنار گوشم برداشتم ، از رو مبل بلند شدم ، دهني گوشي رو گرفتم جلوي دهنم ، اما گوشيش رو به گوشم نچسبوندم و با صدايي شبيه به فرياد گفتم
- سوگند .. اووووون كثااااافت خودش خواااست برههههههههه ... ميفهميييييييييي ؟؟؟؟ خودش گفت كه ميخواد با اشكااااان باشه .. ميفهمييييييييييي؟؟ منه خررر چه غلطي ميتونستم بكنم ؟؟؟؟ هااااااااان ؟؟؟
صداي گريه سوگند اونقدر بلند بود كه حتي بدون چسبوندن گوشي به گوشم ، ميتونستم بشنوم ... اي خدا .. بسمه ديگه .. بدم مياد از هر چي گريه ي دخترونه است .. بي اعتنا به صداي گريه سوگند ، گوشي رو قطع كردم ... شايد از اين ترسيدم كه اونم صداي گريه منو بشنوه .... اين اولين بار بود كه اينطوري سر سوگند داد ميزدم ، اما تقصير منم نبود ، خودش خواست ، ميدونست اعصابم به هم ريخته است ، فهميد تعادل ندارم .. بازم انگولكم كرد
صداي گريه اش تو گوشم ميپيچه ... كار اشتباهي كردم ، نبايد اونطوري سرش داد ميزدم ... خواستم گوشي رو بردارم و بهش زنگ بزنم كه ديدم يه صداي ديگه هم داره مياد .. از پشت سرمه .. يه هو عين فنر از جام ميپرم ، ولي كسي پشت سرم نيست .. خدايا چقدر صدا تو كله ام ميپيچه .. صداي گريه است ... گريه دلي .. نه گريه سارا است ... نه نه ... خنده است .. آره .. خنده دلارامه ، دلي داره ميخنده ، ترسيدم ... يه ذره سرم رو به چپ و راست ميچرخونم .. اوناهاش ، اون گوشه است ، پشت اپن آشپزخونه وايساده ، آره .. داره نگام ميكنه ، داره ميخنده ... هه هه ! دلارام نرفته .. اينجاست .. همون لباس خوشگلش تنشه ، داره صدام ميكنه
- سااامي .. ساميه من ...
آره .. خودشه ،‌ دلارامه .. دستش رو طرفم دراز كرده ... رفتم سمت آشپزخونه ، هر چي به آشپزخونه نزديكتر ميشم ، دلي از من دورتر ميشه ، صداش هم ازم دور ميشه .. رسيدم به آشپزخونه ... اما ... كوش ؟؟ اينجا كه نيست ... باز صداي خنده اش داره مياد .. اما اينبار از تو تراسه ، آره .. داره ميخنده ... صداي خنده اش خيلي بلنده ... صداش تو مغزم ميپيچه ... دارم كر ميشم ، اينقدر صداش زياده كه حس ميكنم داره به چشمهام هم فشار مياره و انگار چشمام ميخواد از كاسه بزنه بيرون .. دو تا دستهام رو ميگيرم رو گوشام ... سرم داره گيج ميره ... چشمهام رو با همه قدرتم ميبندم و پلكهام رو به هم فشار ميدم ... تكيه ام رو ميدم به ديوار ... صداي خنده هاي شيطانيش تو مغزم داره ميپيچه ... با عجز ميگم
- دلي .. خواهش ميكنم .. نخند .. بسه .. خواهش ميكنم
به خواهشم گوش نميده .. داره ميخنده هنوز .. اما به چي ميخنده ؟ به كي ميخنده ؟؟ به زحمت ميشينم رو مبل .. زانو هام رو ميارم بالا .. كف پام رو مبله ، سرم و دستهام رو ميبرم بين پاهام .. تا صداي خنده اش رو نشنوم ... اون ميخنده .. ميخنده .. خنده اي شبيه به داااد ... سرم داره ميتركه .... منم داد ميزنم ...
- نهههههههههههههههه .. نخنددددددد .. بس ككننننن ... بسسسسسس ككننننن
سرم رو محكم تر بين دستها و زانوهام فشار ميدم ... همه عضلاتم منقبض شده ... چشمهام رو به هم فشار ميدم ... نميدونم از شدت عصبانيته .. يا ترس ، كه داره همه بدنم ميلرزه ... بعد از چند دقيقه ... صداش بند مياد ...
آخيش ... ديگه صداي خنده اش نمياد .. ديگه هيچ صدايي نمياد .. يه ذره عضلات بدنم رو شل ميكنم ، همونطور كه سرم بين دست و پامه ،‌ چشمهام رو باز ميكنم ... اما نه ... وايسااا ... هيسس .. يه صداي مردونه مياد .. آره .. يكي آروم داره با دلارام حرف ميزنه ... سرم رو از بين دست و پاهام ميارم بيرون ... همه توانم رو ميدم به گوشهام ... صدا خيلي اشناست ، نميفهمم چي ميگن اما .. تن صداش خيلي برام آشناست .. صداي اشكانه ... آره .. اشكان داره با دلارام حرف ميزنه ... اما كجان ؟ خيلي سريع .. ميدوئم تو تراس ... اما كسي اونجا نيست .. ميرم تو اتاق خواب .. اونجا هم كسي نيست ... صدا همچنان داره مياد .. دارن حرف ميزنن .. پچ پچ ميكنن و ريز ريز ميخندن .. من چيزي از حرفهاشون نميشنوم ... دارم ديونه ميشم ... نميخوام اشكان با دلارام حرف بزنه .. دلارام ماله منه ... تو هال .. پذيرايي .. نشيمن .. اتاق خوابها ... آشپزخونه .. حمام .. همه جا رو ميگردم .. اما هيچ جا نيستن .. خداياااا .. دارم ديونه ميشم ... وسط هال وايميستم .. داد ميزنم
- دلاراااام .. دلي ... باهاش حرف نزن ... دلي .. كجايي ؟؟
صداشون همچنان مياد .. ولي تو خونه هيچ كس نيست ... نكنه دارم ديونه ميشم .. اينا همش توهمه ، آره .. واقعيت نداره .. كنترل سي دي رو برداشتم و پلي كردم ... صداي ضبط رو تا آخر زياد كردم .. ميخواستم هر چي صدا ، تو كله ام ميپيچه ، ما بين صداي داريوش ، گم بشه ، ميخواستم صداي خنده دلارام ، صداي گريه اش ... سامي گفتنش ... صداي لاس زدنش با اشكان .. همه اش خفه شه ... نميخواستم هيچ صدايي غير از صداي داريوش بشنوم ... صداي داريوش معجزه ميكرد ... براي من مثل خوندن قرآن بالا سر مرده بود ... بلافاصله كه صداي موزيك اومد ، بقيه صداها قطع شد ... فقط و فقط صداي روح نواز موزيكش ميومد ... صداي گيتار .... كه آرووم آرووم .. با تارو پود احساسم بازي ميكرد و آروم و ارووم ترم ميكرد ..... ريتم آهنگش ، همه بدنم رو نوازش ميكرد ... كنترل تو دستم بود و هماهنگ با آهنگ آرومش داشتم به بدنم پيچ و تاب ميدادم . ... داريوش كه شروع كرد ... منم باهاش همصدا شدم
- چشم من بيا منو ياري بكن ... گونه هام خشكيده شد ، كاري بكن ... غير گريه مگه كاري ميشه كرد ... كاري از ما نمياد زاري بكن ..... اون كه رفته ، ديگه هيچ وقت نمياااااد .. تا قيامت .. دل من گريه ميخواد ....
مثل رقص درويشها .. با آهنگهاي مولا علي ... منم با آهنگ داريوش ميرقصيدم و سرم رو بي اختيار و رها از قفس تنم ، تو هوا پيچ و تاب ميدادم
- هر چي دريا رو زمين داره خدا .. با تموم ابرهاي آسمونها .. كاشكي ميداد همه رو به چشم من ... تا چشام به حال من گريه كنن .......... اون كه رفته ديگه هيچ وقت نمياااااااااااااد .. تا قياااامت دل من .. گريه ميخواد ... قصه گذشته هاي خوب من ... خيلي زود مثل يه خواب تموم شدن ... حالا بايد سر رو زانوم بزارم ... تا قياامت اشك حسرت ببارم .. دل هيچ كي مثل من غم نداره .. مثل من غربت و ماتم نداره ... حالا كه گريه دواي دردمه .... چرا چشمم اشكشو كم مياره .....
خسته شده بودم ... نشستم رو مبل ... ديگه نميخوندم ... فقط داريوش ميخوند ...قلبم تند ، تند ميزد .... نفسم بند اومده بود ... دلم ميخواست يه كاري كنم كه سبك شم .. راه گلوم گرفته شده بود ... نميتونستم نفس بكشم ... ميخواستم دااااد بزنم .. ميخواستم خودمو خالي كنم .... دلم ميخواست زار بزنم .. آره .. آآآآره ...
- اون كه رفته ديگه هيچ وقت نميااااااد .. نميااااااااااااااادد
صداي هق هقم پيچيد تو كل خونه و با صداي داريوش قاطي شد ....
     
  
زن

 
قسمت سي و ششم
نميدونم چقدر بيهوش بودم ... اصلا بيهوش شده بودم ؟ يا خوابم برده بود ؟ انگار داشت بارون ميومد ... آره .. قطرات بارون بود كه ميريخت رو صورتم .. يه ذره كه حواسم مياد سر جاش ميبنم كه بازم صداي گريه مياد .. واي نه !! دوباره گريه ؟ به زور چشمهام رو باز ميكنم ... اما نميتونم چيزي رو واضح ببينم ... انگار سرم رو پاي يه زنه ، آره يه زن .. يه دختر ... دلارامه ، آره انگار دليه ، بازم داره گريه ميكنه ، نميتونم صورتش رو واضح ببينم ، پلكهام خيلي سنگينه ، مجبورم دوباره پلكهام رو ببندم ... سرم درد ميكنه ... به زحمت خودم رو جا به جا ميكنم و هر چي توان دارم جمع ميكنم و بريده بريده .. نفس زنان ميگم
- دلي ... تو رو خدا ... بسه ، گريه نكن !
وااي .. انگار كوه كندم .. ديگه نتونستم چيزي بگم ... دوباره همه بدنم سنگين شد ... انگار سرم رو گذاشتن تو يه كيسه و دارن ميچرخوننش ، يه صدا ميشنوم .. صداي يه مرد ... داره با دلارام حرف ميزنه .. صداش رو واضح ميشنوم ..
- اين حشيشه ... اي بابااا .. حشيش با اين همه ودكا و ويسكي ؟ پاشو .. بلندش كن ببريمش دكتر
صداي دلارام رو ميشنوم كه گريه اش تند تر شده
- الهي بميرم براش .. دلارام رو ميخواد
- (مرده) حشيش كشيده .. داره هزيون ميگه ...
دلارام گريه اش تند تر ميشه .... مابين گريه اش ميگه
- همش تقصير منه ... نبايد باهاش اونطوري حرف ميزدم ... داداشم .. داداشه گلم
سرم و بلند ميكنه و پيشونيم رو ميبوسه .... شدت گريه اش بيشتر ميشه .... "داداشم " ؟ يعني چي ؟ يعني اون مرده كه صداش مياد .. داداش دلارامه ؟ دلارام كه كس و كار نداشت ... دوباره چشمهام رو باز ميكنم .. صداي مرده مياد
- پاشو سوگند .. پاشو ببريمش دكتر .. حالش خوب نيست ... گريه نكن ..
"سوگند" ؟؟ مگه سوگند هم اينجاست ؟ همه چيو تار ميبينم .. همه چي برام گنگه .. هيكل مرده رو ميبينم كه داره بهم نزديك تر ميشه ... اين مرده كيه ؟ ميخوام پاشم بندازمش بيرون ، اصلا به اون چه ربطي داره كه من چي كشيدم ؟ اما حتي توان باز نگه داشتن پلكهام رو هم ندارم .. دوباره چشمهام رو ميبندم ... انگار مرده نشست كنارم .. سرم رو از پاي دلارام بلند كرد ... چند تا با دستش زد تو صورتم
- سامي .. سامي جان .. داداش .. پاشو ... من و ببين .. چشماتو باز كن ...
دوباره بارون گرفت .. دوباره چند قطره بارون ... دست مرده خيسه ، ميزنه تو صورتم .. انگار برق گرفت منو ... يه دفعه انگار از يه عالم ديگه .. منو انداختن تو اين دنيا ... عين ماشينيي كه باطريش تموم شده ، خاموش كرده... هولش ميدن .. روشن ميشه ، انگار يكي منو هول داد و موتورم و روشن كرد ... چشمام رو باز ميكنم ... حواسم مياد سر جاش ... قيافه مرده جلومه ... خيلي آشناست .... كامپيوتر مغزم داره دنبال خاطره اي از اين مرده ميگرده .. ئه .. مرده آرشه ... حالا همه چيو خوب ميتونم ببينم ... آرش همينطور داره ميزنه تو صورتم ... با دستش داره آب ميريزه روم ... هه ، قطره هاي بارووني كه فكر ميكردم ... آبيه كه آرش با دستش ميريخت تو صورتم .... بدم مياد از اين كارش ... چشمهام و محكم ميبندم ، سرم و ميچرخونم سمتي كه آرش نتونه آب بريزه تو صورتم .. همه توانم رو جمع ميكنم و ميگم
- اااه . . نكن آرش ... آب نپاش
صداي دلارام مياد
- خدايا شكرت ... به هوش اومد
اما نه .. اين كه صداي دلارام نيست ... دوباره چشم هام رو باز ميكنم و دختره رو نگاه ميكنم ... سوگنده .. صورتش خيسه اشكه ... پس دلارام كوش ؟ يعني از اون موقع تا حالا ... من ، سوگند و دلارام رو قاطي كرده بودم ؟ ميخوام بلند شم .. آرش دستش رو ميزاره رو شونه ام و هولم ميده به عقب ... نميتونم بلند شم
- بخواب ببينم ... منو نگاه كن .. آهان .. نگام كن ..
كاري كه ميگه رو انجام ميدم ... تواناييه مقابله باهاش رو ندارم ... دستش رو مياره جلو صورتم ... انگشت اشاره اش رو ميگيره بالا .... چند بار به چپ و راست ميبره
- انگشتم و نگاه كن ... آهان .. آفرين .. چپ و راست ... آفرين ، دنبال كن انگشتمو
به حرفش گوش ميدم ... 3 تا از انگشتهاش رو مياره جلو صورتم
- خوبه .. خوبه ... اين چند تاست ؟
از دكتر بازياش كلافه شدم .. بي حوصله و بي رمق ميگم
- آرش لوس نشو ... 3 تاست
- اوكي ... به هوشه ، ( رو به سوگند ميگه) پاشو يه متكايي ، بالشتي ، چيزي بيار بزار زير سرش ... يه چيزم درست كن .. بديم بخوره
سوگند سرم رو از پاش بلند كرد و گذاشت رو پاي آرش .... خودشم رفت دستورات آرش رو اجرا كنه ... جاي سرم ، رو پاي آرش خوب نيست .. نميتونم درست نفس بكشم .... ميخوام از جام بلند شم .. بازم نميزاره ، عصبي ميشم ... نا ندارم سرش داد بزنم ... حتي نا ندارم بلند شم ... با يه فوت ، غش ميكنم ! دوباره سعي ميكنم بلند شم ، اما بازم آرش مانع ميشه ... عصبي شدم
- اااه .. آرش . چته تو ؟ بزار بلند شم .. كمرم درد گرفته
- بخواب بابااا .. دهنمون رو سرويس كردي .. فكر كردم مردي ... آخه بچه با خودت چي كار كردي ؟ آدم اين همه مشروب ميخوره .. بعدش حشيش ميكشه ؟ نميگي سنگ كوب ميكني ؟ اصلا حشيش از كدوم قبرستوني گير آوردي ؟ ميخواهي خودت رو به كشتن بدي ؟ رفت كه رفت . به جهنم .. به درك ... فداي يه تار موي گنديده ات ... اين كارا چيه با خودت ميكني ؟ چيزي كه زياده دختر ... مرد حسابي فردا شب ، حنا بندونه خواهرته .. پس فردا شب ، عروسيه بهترين دوستته
صداش لرزيد .. انگار بغض كرده بود
- عليرضا كه رفت ... عليرضا كه نيست عروسيمو ببينه ، تو هم ميخواهي تنهام بزاري ؟؟ ميخواهي ديونه ام كني ؟ به خدا نصفه جون شدم تا رسيدم اينجا
انگار بغضش تركيد ... با احتياط سرم رو از رو پاش بلند كرد ، گذاشت رو زمين ، خودش هم رفت تو حياط .... آخيش .. حالا ميتونستم نفس بكشم ... دوباره حرفهاي آرش رو مرور كردم " رفت كه رفت " هه ! دلارام رو ميگفت ؟ راست ميگه .. واسه اون گفتنش آسونه ... ياد دلارام كه افتادم ... همه بدنم درد گرفت .. يه ذره جا به جا شدم ، من اينجا چي كار ميكنم ؟ يه ذره فكر ميكنم ، به مغزم فشار ميارم ، تو ذهنم ميگردم دنبال اينكه بدونم اينجا چي كار ميكنم و چرا اينطوري شدم ، چرا غش كردم ؟ آرش اينا كي اومدن ؟ اما چيز زيادي يادم نمياد .. فقط يادمه كه دلارام هم اينجا بود و داشت گريه ميكرد .. اشكان هم بود .. آره .. يادم اومد .. اشكان داشت با دلارام حرف ميزد ، يعني واقعا اونا اينجا بودن ، يا من تو توهم بودم ؟؟ تو همين فكرها بودم كه سوگند اومد .. بالشت گذاشت زير سرم ... موهام رو ناز كرد ...
- داداشم .. حالت خوبه ؟
به زور لبخند زدم .. سرم و به نشونه "آره" تكون دادم ... اونم خنديد .. اما اشكش هم ميومد ... دوست نداشتم گريه كنه .. ناراحتش كرده بودم .. آره .. يادم اومد سرش داد زده بودم ... براي اولين بار ، تو كل عمرم ، سرش بد جوري داد زده بودم .... دستم رو به زور دراز كردم .. اشكش رو پاك كردم .. دستم رو گرفت .. بوسيد ... خنديدم ... صداي خندون آرش رو شنيدم .. كه مثل هميشه شده بود و از اون بغض خبري نبود
- به به ... كي ميره اين همه راهو ؟ عشق آسمانيه خواهر و برادر .... بزن زنگو
از حرفي كه زد و حركت مسخره ايكه انجام داد ... من و سوگند زديم زير خنده و به قول آرش ، از اون حالت عرفاني اومديم بيرون ... حالم بهتر شده بود .. آرش اومد كمكم كرد تا روي مبل بشينم ، به سوگند هم گفت كه بره يه چيزي درست كنه ، بخوريم ... گشنه ام بود .. حساب زمان از دستم در رفته بود .. اما اگه فردا شب حنا بندونه آرش ايناست .. پس امروز سه شنبه است ...
رفته رفته حالم بهتر ميشد ... اما سر گيجه داشتم هنوز ... يه ذره هم منگ بودم .. نه آرش ، نه سوگند ، حرفي از دلارام و اشكان نزدن ... منم دوست نداشتم چيزي بگن ... گرچه خيلي دلم ميخواست بدونم اشكان و دلارام اون شب ، بعد از رفتن من از مهموني ، چي كارا كردن و چيا گفتن ، كه فرداش دلارام عزم رفتن كرد ... اشكان چي تو گوشش خوند كه دلارام فراري شد ازم ؟؟ اما بازم ، بي خبري رو ترجيح ميدادم .
نميخواستم اصلا بهشون فكر كنم ، نميخواستم دوباره مثل زماني بشم كه سارا رفت ... ميخواستم منطقي قضيه رو براي خودم حل كنم ، اما نميشد ... من با دلم عاشقش شده بودم ، نه با منطق ... كه حالا با منطق ، رفتنشو ... نبودشو حل كنم ...
خيلي سبك شده بودم .. احساس ميكردم ، ديونه بازي اي كه صبح در آورده بودم ، خيلي سبكم كرده بود .. شايد اگه صبح ، اونطوري خودمو خالي نكرده بودم ، حالا حالا ها تو خودم بودم و معلوم نبود كه چي به سرم ميومد
به خواست آرش و تاييديه سوگند ... تصميم گرفتيم اون شب رو تو ويلاي لواسون بگذرونيم و سه تايي تا صبح ، به ياد قديما ، به ياد دوران خوش مجردي ، خوش باشيم ... منم تصميم گرفتم به طور كلي ، موضوع دلارام رو به فراموشي بسپارم ... برام خيلي سخت بود .. خيلي ،‌ اما حد اقل ميتونستم تلاش خودمو بكنم و به خودم تلقين كنم كه ميتونم ...
خيلي سعي ميكردم بهش فكر نكنم ، اما نميشد ... هر چند دقيقه يه بار .. ميرفتم تو خودم .. به شب مهموني فكر ميكردم .. به چتهامون .. به اينكه چقدر دلشوره داشتيم كه وقتي همديگرو ديديم چي كارا بكنيم .. به اومدنش ، به با هم بودنمون ... به سكسمون ... واااي خدايااا.. چطوري تونست پا رو همه ي اينا بزاره و بره ؟ مگه الكيه ؟ خيلي دوست داشتم بدونم اشكان بهش چي گفته ؟ يا قراره براش چي كار كنه كه اينطوري حاضر شد منو ول كنه و بره ...
آرش و سوگند نميزاشتن خيلي برم تو خودم ، تا چند دقيقه ساكت ميشستم ، بلافاصله منو به حرف ميكشيدن و نميزاشتن به چيزي فكر كنم
ساعت 4-5 بود ، حالم كاملا خوب شده بود و از اون حال كذايي كه داشتم ، فقط يه سر درد جزيي مونده بود ... تو فكر شام بوديم .. ميخواستيم جوجه كباب درست كنيم ، قرار شد من و آرش بريم جوجه بگيريم ، سوگند هم تو خونه موادش رو آماده كنه .... با آرش داشتيم از در ورودي ساختمون ميرفتيم بيرون كه گوشي سوگند زنگ خورد ، صداي زنگش رو ميشناختم ، نازي بود ... طبق معمول ، سوگند با ديدن شماره نازي ، گل از گلش شكفت و همونطور كه داشت ميوه ميخورد ، با خنده گوشي رو جواب داد
- سلام عزيزم
يه دفعه قيافه سوگند رفت تو هم ، هلويي كه داشت گاز ميزد رو گذاشت تو بشقابش و از جاش بلند شد
- نازي ... نازي چي شده ؟؟ چرا داري گريه ميكني ؟
من و آرش قلبمون وايساد ... برگشتيم سمتش و داشتيم با تعجب نگاهش ميكرديم ... چهره سوگند و لحن نگرانش ، تعجب و نگرانيه ما رو بيشتر ميكرد ...
- من الان تهران نيستم گلم ... درست حرف بزن ... ببينم چي شده ... جون سوگند گريه نكن ... (بعد از چند ثانيه ) من الان لواسونم .. الان ميام پيشت ... اون هيچ غلطي نميتونه بكنه ... صبر كن .. الان ميام اونجا ... جون سوگند گريه نكن ...
گوشي رو قطع كرد و با بغض ما رو نگاه كرد ... آرش طاقت نياورد ، رفت سمتش
- چي شده سوگند ؟ نازي چش بود ؟
سوگند خودش رو انداخت تو بقل آرش و شروع كرد به گريه كردن
- باباي عرشيا ميخواد عرشيا رو با خودش ببره آلمان
چند بار ، جمله سوگند رو با خودم تكرار كردم ... هر طوري كه با خودم تكرار ميكردم .. بازم گريه ي سوگند برام جاي سئوال داشت .. رفتم پيششون ... سوگند رو از بقل آرش كشيدم بيرون ... تو چشمهاي اشك آلودش نگاه كردم
- خب يعني چي ؟ حالا به تو چه ؟ چرا تو داري گريه ميكني ؟
- خب نازي داشت گريه ميكرد
- آهان .. چون نازي داشت گريه ميكرد ، تو هم گريه ميكني ؟ ديواانه ... اينطوري ميخواهي بري دلداريش بدي ؟
- (آرش) خب اصلا بره آلمان .. مگه چي ميشه
- واسه هميشه ميخواد ببردش آرش .... نه يكي – دو ماه كه ...
حالا ديگه من و آرش هم ساكت شده بوديم ... واسه هميشه ؟؟؟ مگه الكيه ؟؟ پس نازي چي ميشه ؟؟ ميدونستيم اگه عرشيا بره ، نازي ديونه ميشه ، عرشيا همه شور و شوق زندگي ، براي نازي بود ... رفتنش ،‌نازي رو بد جوري داغون ميكرد ... مرديكه بي همه چيز ... دو زار شعور نداره ، فكر نميكنه كه نازي هم مادره ؟؟ همه عشقش ، بچه اشه ؟؟ صداي سوگند منو از اعماق فكرم كشيد بيرون
- من بايد برم
- (آرش) كجاا ؟
- مگه نديدي نازي چطوري داشت گريه ميكرد ؟ ميترسم يه بلايي سر خودش بياره
- (آرش) خب اوكي ، صبر كن با هم ميريم ...
سوگند كه داشت وسايلش رو جمع ميكرد ، يه لحظه وايساد و من و آرش رو نگاه كرد
- كاش ميشد ، بريم بياريمش اينجا
- (من) فكر خوبيه ... ميخواهين شما ها بمونين .. من برم بيارمش ؟
جفتشون ساكت وايسادن سر جاشون ، معلوم بود دارن به حرف من فكر ميكنن ...
- (آرش) آره خيلي خوبه ... تو برو بيارش ... منم ميرم جوجه ميگيرم ... سوگند هم بمونه موادش رو آماده كنه ، تا تو بري ، بياريش ، غذا هم حاضر ميشه
برگشت سوگند رو نگاه كرد و گفت : هوم ؟ بهتر نيست ؟ 4 تايي دور هم جمع ميشيم .. مثل گذشته ... واسه روحيه نازي هم خوبه ... هان ؟
سوگند خيلي نگران بود ... ميدونستم نازي براي سوگند ، حكم يه خواهر بزرگترو داره ... سوگند با نگراني گفت : آخه اينطوري دلم طاقت نمياره... اگه نيومد چي ؟ شايد دوست داشته باشه تو خونه خودش باشه
همونطور كه ميرفتم سمت در خروجي ، ولوم صدام رو هم بالاتر بردم و گفتم
- (من ) تو نگران اون نباش ، من ميارمش ... فقط بهش زنگ بزن .. بگو كه دارم ميرم دنبالش
منتظر جوابش نشدم و از خونه زدم بيرون ... صداي آرش رو پشت سرم شنيدم
- سامي .. جوون مادرت .. مرگ من ، داريوش گوش نديااا ... حواست به رانندگيت باشه ...
بي اعتنا به حرفي كه زد .. به راهم ادامه دادم و رفتم سوار ماشين شدم ... خوشحال بودم كه تنها شدم .. دوست داشتم تنهايي فكر كنم .. نميدونم به چي ؟ به كي ؟ فقط دوست داشتم فكر كنم .. دوست داشتم تنها باشم .. دوست نداشتم به دلي فكر كنم ... اون منو نخواست ، چراش رو نميدونم .. فقط ميدونستم كه عشقش يه هوس بود .. همين ... اما كاش با من ، اينطوري بازي نميكرد ...
هنوز از در پاركينگ بيرون نرفته بودم كه صداي داااد آرش رو شنيدم ... از آينه نگاه كردم .. ديدم داره ميدوئه سمت ماشين ... ترسيدم .. زدم رو ترمز و دستي رو كشيدم و از ماشين پياده شدم ... رسيد بهم .. نفس نفس ميزد ... نگران شدم .. گفتم
- چيه ؟ چي شده ؟ سوگند كو ؟؟
آرش خنديد ... در ماشين رو باز كرد و دولا شد سمت جايي كه سي دي ها رو ميزاشتم و گفت
- هيچي بابا .. سوگند خوبه .. تو خونه است ... ااااه .. اين سي دي داريوشت كوو ؟
كفري شدم از دستش .. اين همه راه ،‌ از ساختمون ، تا دم در كوچه ، دويده بود كه سي دي داريوش رو برداره ؟؟ مسخره ...... دست انداختم ، بلوزش رو گرفتم و از ماشين كشيدمش بيرون ... نشستم تو ماشين ... خواستم درو ببندم .. نزاشت
- جون سامي ، اگه بزارم اينطوري بري ... اصلا صبر كن منم باهات ميام ..
با كلافه گي دگمه اجكت ضبط ماشين رو زدم و سي دي داريوش رو ازش كشيدم بيرون و دادم به آرش ... در ماشين و بستم و راه افتادم سمت تهران
تو راه ، برخلاف چيزي كه با خودم تصور ميكردم ..... تمام فكرم دلارام بود ...با اينكه با خودم عهد كرده بودم كه بهش فكر نكنم ، اما مگه ميشد ؟ مگه ميتونستم ؟ من دوستش داشتم ... هنوزم دوستش دارم ...
پخش ماشين و روشن كردم ، سي دي ابي رو گذاشتم .. آهنگ 7 رو انتخاب كردم ... بعد از 30-40 ثانيه آهنگ ... صداي ابي پيچيد تو ماشين
- عزيز بومي .. اي هم قبيله .. رو اسب غربت چه خوش نشستي ...... تو اين ولايت .. اي با اصالت ،‌ تو مونده بودي .. تو هم شكستي ...... تشنه و مومن ،‌ به تشنه موندن ، اسم ديار ما بود ... اون كه سپردي ، به باد حسرت .. تمام دار و ندار مااا بوود ....... كدوووم خزون خوش آواااااز .. تو رو صدا كرد .... اي عاااااااااااااشق .. كه پر كشيدي .. بي پرواااا .. به جست و جوي شقاااااايق .. كنار ما باش كه محزون ، به انتظار بهاريم ..... كنار ما باش كه با هم ،‌ خورشيد و بيرون بيااااريم /////// هزار پرنده ... مثل تو عاشق .. گذشتن از شب ، به نيت روووووووز .... رفتن و رفتن ... ساد ه و ساده .. نيامدن باز . حتي تا امروووووز ... خدا به همرات ، اي خسته از شب .. اما سفر نيست ، علاج اين درد ... راهي كه رفتي ، رو به غروبه ،‌ رو به سحر نيست ... شب زده ،‌ برگرررد ........ كدووووووم خزون خوش آوااااااااااااز .. تو رو صدا كرد اي عاااااااااااااااااشق .. كه پر كشيدي .. بي پروااااااا .. به جستجوي و شقاااااايق ... كنار ما باش كه محزون .. به انتظار بهاريم . كنار ما باش كه با هم خورشيد و بيرون بياريم
وقتي بهش فكر ميكردم .. چشمهاش ميومد تو ذهنم ،‌ صداش تو گوشم ميپيچيد ... دستش و تو دستم حس ميكردم ... عطر تنش مشامم رو نوازش ميداد ... فارغ از دنياي مادي ميشدم ... با اينكه پيشم نبود ، اما حسش ميكردم ... انگار دنيا وايميستاد .. هيچ صدايي غير از صداي موزيك نميشنيدم ... و هيچ چيز غير از دلارام ، نميديدم ... يه دفعه ... مكان و زمان از دستم در رفت و نا خود آگاه چشمهام رو بستم ... دلارامم رو ديدم ، پيرهن سفيد قشنگي تنش بود ... موهاش ، رها و مواج ، رو شونه هاش ريخته بود .... دستش رو آورد جلو و من رو طلب كرد ... دستم رو دراز كردم كه دستش رو بگيرم ... هر چقدر سعي ميكردم ،‌ دستم به دستش نميرسيد ... فاصله بين دست هامون ،‌ بيشتر از چند ميليمتر نبود ... ديگه داشتم بهش ميرسيدم .... كه يه دفعه .. با صداي مهيب بووق يه ماشين ، دلارام محو شد و انگار روحم برگشت تو جسمم ... نميدونم چند ثانيه ،‌ يا چند دقيقه تو عالم خلسه بودم .. اما صداي بوق ماشيني كه داشت از رو به رو ميومد ، برق از سرم پروند و مكان و زمان رو بهم گوش زد كرد ... به خودم اومدم ، ديدم تو لاين ماشين هاي رو به رويي هستم ، دستپاچه ،‌ ماشين رو كشوندم تو لاين خودم و آروم آروم ، رفتم كنار جاده پارك كردم و از ماشين پياده شدم ... باورم نميشد كه سالمم ،‌ باورم نميشد كه تصادف نكردم .. به كسي نزدم .. كسي بهم نزده ...
اي خدااا . دوباره دچار توهم شده بودم ..... چرااا ؟؟ نميخوام اينطوري باشم ... اگه تصادف ميكردم چي ؟؟ اگه ميزدم كسي رو ميكشتم چي ؟؟؟ نكنه دارم ديونه ميشم ؟ نكنه مشاعرم و از دست بدم ؟ نكنه .. نكنه ... ؟؟؟ !!!
دبه آبي كه تو ماشين بود .. برداشتم ،‌ مشتم رو پر از آب كردم و زدم به صورتم ... چند بار اين كارو تكرار كردم ، تا حالم سر جاش بياد .. به ماشين تكيه داده بودم و داشتم به ديونه بازيام فكر ميكردم ... اون از صبح .. اين از الان ... خدايا .. خودمو به تو سپردم ... ساعت رو نگاه كردم 6 بود ... بايد راه ميافتادم ... چند تا نفس عميق كشيدم و سعي كردم به اعصابم مسلط بشم ..... احساس ميكردم حالم بهتر شده و ميتونم رانندگي كنم ... يه يا علي گفتم و سوار ماشين شدم
     
  
زن

 
قسمت سي و هفتم
كل طول راه ، تا رسيدن به خونه نازي ، آهنگ گوش نكردم و واقعا تصميم گرفتم كه ديگه به دلارام فكر نكنم .... اصلا يه جورايي ازش ترسيده بودم ... از فكر كردن بهش ميترسيدم ... سعي كردم فكرم رو به چيزهاي ديگه اي ، از جمله عرشيا و نازي ،‌ معطوف كنم ، هر چي فكر ميكردم ، ميديدم واقعا كاري از ما بر نمياد و اگه پدر عرشيا بخواهد اونو با خودش ببره ، نازي هيچ كاري نميتونه بكنه
خيلي طول نكشيد كه رسيدم به خونه نازي ، ماشين رو يه گوشه اي پارك كردم و پياده شدم ، زنگ آپارتمانش رو زدم ، بدون اينكه حرفي بزنه ، درو برام باز كرد .. نميخواستم برم تو خونه اش ، دوباره زنگ زدم ... اف اف رو برداشت ... صداش گرفته بود ..
- سامي ، بله ؟
- سلام ... بيا پايين
- مگه نمياي بالا ؟
- نه ديگه .. بپوش بريم .. بچه ها منتظرن
- اوكي .. صبر كن .. الان ميام
رفتم تو ماشين نشستم تا بياد .. 5-6 دقيقه بعد اومد ... به احترامش از ماشين پياده شدم ... وقتي ديدمش ‌، خشكم زد ... چرا اينطوري شده بود ؟ رنگش پريده بود ... بدون آرايش ، چشمهاي پف كرده .. مانتو مشكي، روسري و شلوار و كيف و كفش مشكي ، انگار داشت ميرفت مجلس ختم ... سعي كردم به روي خودم نيارم و كاملا عادي برخورد كنم ... از همونجا سلام كردم و رفتم جلو ، باهاش دست دادم ... يه لبخند بي روح زد ،‌ با صدايي كه انگار از اعماق چاه در مياد ... جواب سلامم رو داد و دستم رو آروم فشار داد ... يه طوري راه ميرفت و به اطرافش نگاه ميكرد ، كه انگار هر لحظه ممكنه از حال بره و بيفته ... نا خود آگاه دستم رو انداختم پشت كمرش و كمكش كردم كه بشينه تو ماشين ... وقتي مطمئن شدم كه راحت سر جاش نشسته ،‌ در ماشين رو بستم و خودمم سوار شدم ....
3-4 تا خيابون رد كرده بودم ... اما هنوز هيچ حرفي بينمون رد و بدل نشده بود... بايد يه جوري سر حرف رو باز ميكردم ... يه نگاه اجمالي به سر تا پاش كردم ... داشت خيابون ها رو نگاه ميكرد .. چشمش به خيابون بود .. اما مطمئن بودم كه حواسش جاي ديگه است ... براي اينكه توجهش رو به خودم جلب كنم .. اول يه سرفه كوتاه كردم .. يه ذره تكون خورد ... فهميدم حواسش به من هست ... گفتم
- نهار خوردي ؟
نگام نكرد .. اما جواب داد
- نه
- چرا ؟
- ميل نداشتم ...
خيلي خونسرد و خشك جواب ميداد ... براي جواب دادن به سئوالم فقط لبهاش كار ميكرد ... فكر ميكنم حتي به سئوالم ، فكر هم نميكرد ... اصلا نميشنيد چي ميگم ... يادمه آخرين باري كه باهاش تو ماشين خودم ، تنها بودم ... جفتمون داشتيم به يه چيز مشترك فكر ميكرديم ... جفتمون ، شايد ساكت بوديم .. اما تو دلمون و تو فكرمون ، غوغايي بود ... دوست نداشتم اينطوري و تو اين حال ببينمش .. ميخواستم بهش كمك كنم ... با صداي خيلي آرومي بهش گفتم
- برم جايي يه چيزي بگيرم بخوري ؟
- نه
- چرا ؟
- ميل ندارم
كفريم كرده بود ... دست خودم نبود ، اما صدام رفت بالا
- يعني چي ميل ندارم ؟ چرا با خودت اينطوري ميكني ؟ اين چه سر و وضعيه ؟
برگشت سمتم ... داشت نگام ميكرد ... چون پشت فرمون بودم ،‌ نميتونستم كامل تو صورتش نگاه كنم ،‌ اما چند بار .. نگاه سريعي به صورتش انداختم ، معلوم بود بغض كرده ، ميخواد حرف بزنه ، اما بغض راه گلوش رو بسته .... نميخواستم گريه اش رو ببينم ، اما فكر ميكردم بهترين راه براي خالي شدنش ، همين گريه باشه ... سعي كردم خيلي آرووم ادامه بدم
- چيه ؟ چي ميخواهي بگي .. حرفتو بزن
هيچي نگفت و سرش رو برگردوند سمت خيابون .... آروم يه گوشه اي پارك كردم .. كامل برگشتم سمتش ... اما اون هنوز داشت از شيشه كناريش ، خيابون رو نگاه ميكرد ... دستش رو گرفتم تو دستم ... احساس كردم لرزيد .. نميدونم از ضعف بود ، يا از لمس دست من ؟
- نازي ... نگام كن ...
برگشت سمتم ... يه راه خيس ، رو گونه اش بود ... دستم رو بردم جلوي صورتش ، اشكش رو از صورتش پاك كردم ..
- چرا گريه ميكني عزيز من ؟
براي چند ثانيه چشمهاش رو بست ... لبش رو گاز گرفت ، سعي كرد يه نفس عميق بكشه ، اما نتونست ... معلوم بود ميخواد بغضش رو قورت بده ، اما نميتونه ... بعد از چند ثانيه ، صدايي كه انگار از ته چاه در ميومد رو شنيدم
- ميخواد واسه هميشه ازم بگيرتش
اين حرفش .. با قطرات پشت سر هم اشك همراه بود .... خيلي صحنه ناراحت كننده اي بود ... اصلا دلم نميخواست نازي رو ، اونطوري ، تو عجز كامل ببينم ...
- آخه چي بگم ؟ دوست دارم بهت اميدواري بدم .. اما .... نميدونم چي بگم ... باور كن وقتي شنيدم خيلي ناراحت شدم ،‌ اما از اين جور مسائل سر در نميارم .. نميدونم ميتونه اين كارو بكنه يا نه ... گرچه ، پدرشه .. فكر كنم اين حق رو داشته باشه .... كي بهت گفت كه ميخواد ببرتش ؟
- همين امروز صبح .. وكيلش بهم زنگ زد ... گفت 10 روز ديگه ... پرواز دارن ... واسه هميشه ميبرتش ....
خيلي ناراحت بودم .. ناراحتيه خودم يه طرف ، ناراحتيه نازي هم از اينور داشت عذابم ميداد ... يه لحظه فكري به نظرم رسيد
- تو چرا وكيل نميگيري ؟ بهترين راه ، الان وكيله ... شايد بتونه كمكت كنه
انگار جرقه اميدي ، تو دنياي تاريكش ، خود نمايي كرد ... چشمهاش از اون حالت بي روح در اومد ... با اميدواريه خاصي ،‌ زل زد تو چشمام
- يعني فكر ميكني ، يه وكيل خووب ، بتونه كاري كنه ؟
- هيچ چيزي غير ممكن نيست .. وكلا ، كارشونو خوب بلدن ... به امتحانش مي ارزه
- تو وكيل خوب ،‌ سراغ داري؟
- آره .. آقاي سعادت
- اما اون كه وكيل خانواده نيست ...
- چه ربطي داره ؟ اون به كارش وارده .. بلاخره ، احكام اوليه رو ميدونه چيه ديگه ... تازه اينقدر وكيل هاي خوب ميشناسه و اينقدر قاضي ، آشنا داره .. كه ميتونه كارت رو انجام بده .. ميخواهي باهاش تماس بگيرم ؟
به ساعتش نگاه كرد ... با ترديد گفت
- دير نيست ؟
ساعتم رو نگاه كردم ،‌ 7 بود .. يه لبخندي زدم و گفتم
- نه باباا .. من ساعت 2 شب هم بهش زنگ زدم .
گوشيم رو از رو داشبورد برداشتم و تو دفتر تلفن گوشيم ، گشتم دنبال اسم آقاي سعادت ، نازي تمام كارهاي منو ... با نگراني و اميد و نا اميدي ... زير نظر داشت .. خوشحال بودم كه تونستم براي دقايقي ، هرچند كوتاه ، اميدوارش كنم ..... شماره سعادت رو گرفتم و گوشي رو گذاشتم كنار گوشم ... يه چشمكي هم به نازي زدم و گفتم
- نگران نباش .. همه چيز درست ميشه
بعد از بوق سوم بود كه آقاي سعادت گوشي رو برداشت
- بله
- سلام جناب سعادت حالتون چطوره ؟
- به به .. آقاي راد كوچك .. ممنون .. شما چطورين ؟ چه خبرا ؟
- شكر .. خوبم .. ببخشيد ، بي موقع مزاحم شدم
- اين صحبت ها چيه جوون .. جانم ، امر ؟ هستم در خدمتتون
- غرض از مزاحمت آقاي سعادت ... يه زحمتي داشتم براتون
- رحمته ، بفرمايين
نميدونستم چطوري بايد شروع كنم ؟ به نازي نگاه كردم كه با همه وجود ،‌ اميدوار بود كه بتونم براش كاري بكنم ... فكرم رو متمركز كردم و كل ماجرا رو از سير تا پياز ، براي سعادت توضيح دادم و حسابي شير فهمش كردم ... سعادت دورادور نازي رو ميشناخت ، ازم خواست براي تكميل صحبتها ، يه قرار ملاقات باهاش بزارم ، منم گفتم با نازي هماهنگ ميكنم و بهش خبر ميدم.
گوشي رو كه قطع كردم ، نازي با نگراني گفت : " چي شد ؟ ميتونه كاري انجام بده يا نه ؟ "
- نميدونم ،‌ چيزي نگفت .. قرار شد ، حضوري باهاش صحبت كني
- خب كي ؟
- نميدونم ، كي وقت داري ؟
- الان
- چي ؟ الان ؟ آخه خونه بود سعادت ... دير وقتم هست .. زشته !
- چي چيو زشته ؟ اين همه اونا اومدن خونه شما ،‌ يه دفعه هم تو برو خونه اشون ، تازه دخترش ديشب خونه من بوداااا ... تو كه ساعت 2 نصفه شب هم بهش زنگ زدي ... الانم دير نيست ، ساعت هفته تازه ... ميريم خونه اشون .. اوكي ؟
"دخترش" ... ترانه ... براي يك لحظه ، كل اتفاقات ديشب تو مهموني و بعد از مهموني و رسوندن ترانه به خونشون و حرفهايي كه زده بوديم ، مثل فيلم ، تو ذهنم گذشت ... بدم نميومد ، بريم خونه سعادت ، يه جورايي دوست داشتم بدونم دختري ، به شخصيت ترانه ، تو چه محيطي بزرگ شده ...
بدون اينكه چيزي بگم ، دوباره شماره سعادت رو گرفتم و باهاش هماهنگ كردم كه با نازي بريم خونه اش .. اونم با روي باز از پيشنهاد من ، استقبال كرد و قرار شد نيم ساعت بعد ،‌ خونه ي اونها باشيم .
گوشي رو كه قطع كردم و يه نگاه به نازي انداختم و گفتم
- اوكي الان ميريم اونجا ... ميخواهي قبل از اينكه بريم خونه سعادت ، بريم خونتون ، لباسهات رو عوض كني ؟
مثل اينكه از حرفم ناراحت شد ، اما به روي خودش نياورد و دوباره زل زد به خيابون و زير لب گفت : "نه "
چيزي نگفتم و راه افتادم ، به نازي گفتم يه تماس با سوگند بگيره و بهش بگه كه دير ميرسيم ، يه وقت نگران نشه ... بعدشم جلوي يه گل فروشي نگه داشتم ، رفتم يه سبد گل گرفتم ، گذاشتم رو صندلي عقب ماشين و راه افتادم سمت خونه سعادت .
در طول راه ، دوباره سكوت حكم فرما شده بود بينمون و هيچ كدوم حرفي نميزديم ، نازي معلوم بود داره به چي فكر ميكنه ... منم ، نميخواستم مزاحمش بشم ، پيش خودم فكر كردم ،‌ راحتش بزارم .. بهتره .. به خونه سعادت كه رسيدم ، يه گوشه اي ماشين رو پارك كردم و سبد گل رو از صندلي عقب ماشين برداشتم و با نازي رفتيم سمت در خونه سعادت ... زنگ رو كه زدم ، سعادت از آيفون ما را ديد و يه سلام و بفرماييد بلند گفت و در رو باز كرد ...
خونه سعادت ، يه خونه ويلايي كوچيك بود، تقريبا 300-400 متر ، كه يه 200 متري ، زيربناي خونه اش بود و بقيه اش هم حياط بود .. روي هم رفته خونه شيكي داشت ، به در ورودي ساختمان كه نزديك شديم، ديدم سعادت با پيپ هميشگي اش ، خندان و خوشرو ، دم در ورودي ساختمان ايستاده ... بلافاصله كه ديدمش ، سلام كردم ... اونم جواب سلام من رو داد و اومد سمتمون ، با منو نازي دست داد و سبد گل رو ازدستم گرفت
- چرا زحمت كشيدي سامي جان ؟ خودت گل بودي
از حرفش خنده ام گرفت .. خودش هم از حرفش خنده اش گرفته بود ... راهنماييمون كرد سمت داخل ساختمان ... انگار غير از سعادت كسي خونه نبود .. وقتي تو پذيرايي نشستيم ، سعادت شروع كرد به پذيرايي كردن از ما ... بهش گفتم
- جناب سعادت .. تنها هستين ؟
سعادت ،‌ همونطور كه ميوه براي نازي ميزاشت ، گفت
- نه ، تنهاي تنها كه نيستم ، يار و غمخوار بابا ، خونه است (يه لبخندي زد و ادامه داد) ترانه رو ميگم ، بالا داره درس ميخونه ... خانمم هم رفتن منزل خواهرشون ... خواهر خانم بنده ، چند روزيه كه كسالت دارن .. اينه كه خانم من ، يه پاش اينجاست ،‌ يه پاش خونه خواهرش
از ميوه چيدن راحت شد و نشست ... يه نفس عميق كشيد و ادامه داد
- اطلاع نداشت شما تشريف ميارين ، وگرنه حتما منزل ميموند.
- اختيار دارين .. شرمنده ميفرمايين ، كم سعادتيه ما بود كه نتونستيم در خدمت خانم سعادت باشيم ...
تو همين حرفها و تعارفات بوديم كه ترانه وارد سالن پذيرايي شد ... خيلي متين ، موقر و خوش رو ، يه دامن بلند مشكي و يه بلوز سفيد تنش كرده بود ، موهاش رو هم خيلي ساده ، با يه گل سر ، پشت سرش بسته بود ... سلام كرد و اومد طرفمون ، من و نازي به احترامش از جامون بلند شديم و باهاش دست داديم ... اونم بعد از اينكه ما رو دعوت به نشستن كرد ، خودش ، كنار پدرش ، نشست ...
سعي ميكردم نگاهش نكنم ، نميدونم چرا اما از نگاهش فرار ميكردم ... ياد اون شب مهموني الميرا افتادم ... تو اون مهموني ، دو – سه بار با ترانه چشم تو چشم شديم ، كه عين دفعات ، احساس ميكردم چيز خاصي تو چشمهاش هست ... صداي ظريف و قشنگ ترانه منو از اعماق افكارم كشيد بيرون
- نازي جون ، خدا بد نده .. چرا سر تا پا مشكي ؟ چيزي شده ؟ انگار رنگت هم پريده
با اين حرف ترانه ، من و سعادت ، با دقت بيشتري ، نازي رو نگاه كرديم ... ترانه راست ميگفت ، نازي خيلي حالش خراب بود ... مثل اينكه اين نگاه ها ، نازي رو اذيت ميكرد ... يه ذره خودش رو جمع و جور كرد و گفت
- راستش چي بگم ؟ قضيه ي عرشياست .. واسه همين ، بي موقع مزاحم شديم ، امروز صبح ، وكيل پدرام ، زنگ زد بهم ، گفت كه پدرام ميخواد عرشيا رو براي هميشه ببره آلمان ... خواسته منم در جريان باشم ... من نميخوام عرشيا بره ... سامي گفت آقاي سعادت ميتونن كمكم كنن ، اين بود كه مزاحمتون شديم ، تا اگه امكانش باشه ، بتونم جلوي رفتنش رو بگيرم
سعادت ، پك محكمي به پيپش زد و گفت
- ببين نازي جان .. تو هم جاي دخترمني .. هيچ فرقي با ترانه ي من نداري .. از وقتي سامي جريان رو بهم گفت ، تو فكر بودم كه ببينم چه كاري ميتونم برات بكنم ... قبل از اينكه بريم تو اتاق كارم و شروع به جمع آوريه اطلاعات كنيم ، يه چيزي رو ميخوام بهت بگم ... ببين دخترم ، تو الان بايد بد ترين حالت ممكنه رو تصور كني ، يعني فكر كني كه همسر سابقتون ، با عرشيا ، رفتن آلمان و شما هيچ كاري براي نگه داشتن عرشيا ، نتونستين انجام بدين ...
انگار آب يخ ريختن رو نازي ... واا رفت .. به تكيه گاه صندليش تكيه داد و گفت
- يعني چي ؟؟ منظورتون چيه ؟
- يعني اينكه اگه يه زماني عرشيا رفت ، خيلي شكه نشين .. خوشبختانه يا متاسفانه ، قانون ايران ، با آقايونه .. البته اين به اين معني نيست كه نميشه كاري كرد .. اما خب ، شما بايد بد ترين حالت رو در نظر بگيريد و فرض كنيد كه عرشيا رفته ... خب ... دنيا كه به آخر نميرسه . ميرسه ؟؟ خدا رو شكر ، تمكن مالي هم دارين و ميتونين هر 3-4 ماه يكبار ، برين اونور و ببينينش ، يا هر چند وقت يكبار ،‌ اونو بيارين اينجا
- واي نگين تو رو خدا .. من اصلا نميتونم دوريه عرشيا رو تحمل كنم ، اصلااا .. حتي براي چند ساعت
سعادت كه فكر كرد ، هر لحظه ممكنه نازي بزنه زير گريه .... سر و ته بحث رو هم آورد و گفت
- اوكي اوكي .. فعلا اين بحث رو بزاريم كنار (رو كرد به ترانه و گفت ) دخترم ، قهوه اماده است ، لطف ميكني چند فنجون قهوه بريزي برامون ، با كيك بياري؟
ترانه يه " حتما " به پدرش گفت و از ما معذرت خواهي كرد و بلند شد و از سالن پذيرايي رفت بيرون ...
سعادت ادامه داد
- نازي خانم .. الان قهوه و كمي كيك ميل كنيد ، حالتون كه بهتر شد ،‌ ميريم اتاق كار من و اونجا در مورد همه چيز صحبت ميكنيم ، اوكي؟
نازي كه معلوم بود داره سعي ميكنه به اعصابش مسلط بشه .. نفس عميقي كشيد و با گفتن يه " اوكي " ، خودش رو براي خوردن قهوه و كيك آماده كرد ...
2-3 دقيقه بيشتر طول نكشيد كه ترانه با يه سيني كه حاوي 4 تا فنجون قهوه و يه برش بزرگ كيك و ظرف شير بود ، وارد سالن شد ... آرامش خاصي تو حركات ترانه بود ، يه جور آرامشي كه خواه ، نا خواه ، به اطرافيانش هم منتقل ميكرد ... سيني قهوه رو ، روي ميز گذاشت و از من و نازي پرسيد كه قهوه رو با شير و شكر ميخوريم يا تلخ ؟ نازي تلخ ميخورد و من با شير ... يه فنجون قهوه و يه برش كيك به نازي داد و فنجون قهوه و ظرف شير رو توي سيني گذاشت و گرفت جلوي من
- آقاي راد .. من نميدونم چقدر شير و شكر ميريزيد تو قهوه اتون .. بفرماييد ، خودتون ، هر چقدر كه دوست دارين و اندازه است ، براي خودتون بريزيد
نميدونم چرا ، احساس كردم اومدم خواستگاري ... احساس ميكردم ، كمرم داره عرق ميكنه ، فكر ميكردم سعادت و نازي ،‌زل زدن به من و كارهام رو زير نظر گرفتن .... انگار همه وجودم گر گرفته بود ... ميترسيدم دستم رو بيارم بالا و لرزش دستم ، آبرومو ببره ... با هر بد بختي اي كه بود ،‌ يه تشكر كردم و يه ذره شير ، ريختم تو قهوه و فنجون قهوه رو از رو سيني برداشتم .... ترانه هم كنار پدرش نشست و خودش رو با قهوه اش ، سرگرم كرد
احساس ميكردم ترانه هم ، تمايلي به چشم تو چشم شدن با من نداره و يه جورايي سعي ميكنه همه حواسش به نازي باشه ... همه مشغول خوردن بوديم ... قهوه و كيك به موقعي بود ،‌ وقتي شروع به خوردن كردم ، تازه فهميدم كه چقدر گشنه ام بوده ... زماني كه نازي از خوردن فارغ شد .. آقاي سعادت گفت
- خب .. با اجازه جوونها .. من و نازي خانم ، بريم اتاق كار من ... تا به طور جدي در اين مورد صحبت كنيم ...
براي يه لحظه ، فكر اينكه من و ترانه تنها ميشيم ... دستپاچه ام كرد ... گفتم
- خب مگه همينجا نميتونيد جدي صحبت كنيد ؟
سعادت كه حرف من ، براش كلي علامت سئوال ايجاد كرده بود ... گفت
- نه پسرم .. تو اتاق كار .. راحت تريم ... (رو كرد به نازي و ادامه داد ) نازي خانم .. بريم ؟
نازي يه نگاه پرسشگرانه ، همراه با اخم به من كرد و از جاش بلند شد ... نگاه اخم آلودش تا به سعادت رسيد ، خندان شد و گفت
- خواهش ميكنم ، شما بفرماييد ، منم پشت سرتون ميام
     
  
زن

 
قسمت سي و هشتم
بعد از اينكه نازي و سعادت ، از سالن پذيرايي رفتن بيرون ، ترانه هم فنجون هاي قهوه و ظرفهاي كيك رو جمع كرد و رفت سمت آشپزخونه ... يه جورايي خوشحال بودم كه ترانه هم رفته و تنها شدم .. از طرفي هم بابت حرف بي جايي كه به سعادت زده بودم ، از دست خودم عصباني بودم ...
گوشيم رو از جيبم در آوردم و شروع كردم به ور رفتن باهاش ... نميدونم چرا .. اما يه دفعه ياد دلارام افتادم .. ياد گذشته ي نه چندان دوري ميفتادم كه با دلارام بودم ... اون موقع ها چقدر گوشيم رو به خاطر اينكه پل ارتباطيه بين من و دلي بود... دوست داشتم
يعني الان كجاست ؟ ساعتم رو نگاه كردم ... نزديكهاي 8 بود ... بايد رسيده باشه امستردام ... اصلا نميدونم با كدوم پرواز رفت ؟ چند ساعت تو امارات ميمونه ؟ چه ساعتي رفت ؟؟ هيچي نميدونستم ... فقط اينو ميدونستم كه خيلي حالم گرفته است .. كاش يادش نميفتادم .. اه .. كاش ميشد با يه قرصي ، دارويي ، چيزي ، واسه هميشه از ذهنم بيرونش كنم ... يه آهي كشيدم و دستهام رو از هم باز كردم و باسنم رو روي مبل جلوتر بردم ، حالا ديگه به جاي باسنم ، كمرم رو نشيمن گاه مبل بود ... اونقدر رفتم جلو تا سرم رسيد به تكيه گاه مبل و تقريبا لم دادم ... سرم رو تكيه دادم به تكيه گاه و چشم هام رو بستم .... ميخواستم دلارام رو به ياد بيارم ... ميخواستم تجسمش كنم ... با اينكه به خودم گفته بودم ، ديگه بهش فكر نميكنم .. اما نميشد .. نميتونستم ... دوستش داشتم ... هنوز 24 ساعت از رفتنش نگذشته ... هنوزم باورم نميشد كه رفته ... يعني واقعا رفت ؟ منكه باورم نميشه ... بخاطر اشكان رفت ؟ بازم باورم نميشه .... نميدونم چرا ، اما باورم نميشه كه با اشكان رابطه اي داشته باشه ، شايدم نميخوام كه باور كنم ... هر جوري هست ، ميخوام به خودم بقبولونم ، كه بخاطر اشكان ،‌ از من جدا نشد .... پس اگه اينطوري باشه ... چرا رفت ؟ بخاطر كي رفت ؟ بخاطر چي ؟؟
تو همين فكرها بودم ، كه صداي سرفه كوتاه ترانه ،‌ منو به خودم آورد و بهم ياد آور شد كه كجام و در چه وضعيتيم .. به سرعت برق ، يه " ببخشيد " گفتم و خودمو جمع و جور كردم و عين آدم نشستم سر جامو دستم رو بردم لاي موهام و مرتبشون كردم ... ترانه يه لبخندي زد و همونطور كه مينشست سر جاي قبليش كه تقريبا رو به روي من بود .. گفت
- خواهش ميكنم .. راحت باشيد .. ( يه ذره رو مبل جا به جا شد و ادامه داد ) اگه مزاحمم برم بيرون ؟
خيلي خجالت كشيدم ... اون از حرفي كه به سعادت زدم .. اينم از گندي كه الان زدم ... چم شده ؟؟! اه ... دستپاچه و با خجالت گفتم
- خواهش ميكنم بيشتر از اين شرمنده ام نكنيد ... ببخشيد.. يه ذره خسته بودم .. براي چند ثانيه مكان و زمان از دستم در رفت
ترانه با همون آرامش هميشگيش و همون لبخندش گفت
- ميخواهيد تا كار نازي جون تموم ميشه ، راهنماييتون كنم ، اتاق مهمانها ، يه ذره استراحت كنيد ؟
- نه نه .. ممنون ... راحتم .. مرسي
خيلي داشتم خجالت ميكشيدم .. ميخواستم يه جوري بحث رو عوض كنم ... اما هر چي ميگشتم ، نميتونستم چيزي پيدا كنم ، كه ترانه كمكم كرد
- راستي من امروز چند بار با موبايلتون تماس گرفتم ... اما خاموش بود
به موبايلم زنگ زده بود ؟ مگه شماره موبايلم رو داشت ؟ با تعجب نگاهش كردم ...
- با من ؟ با موبايلم ؟ چرا ؟ مشكلي پيش اومده بود ؟
- مشكل كه نه ، ميخواستم تشكر كنم
- ببخشيد .. بابته چي؟
- لطفي كه ديشب كردين ... واقعا ممنونم ...
ديشب‌ ؟ لطف ؟ چي كار كرده بودم مگه ؟ يه ذره فكر كردم .. آهااان ... يادم اومد داره مهمونيه نازي رو ميگه ...
- آهان .. بله .. خواهش ميكنم .. اين حرفها چيه .. وظيفه بود
- نه نه . لطفتون بود .. با اون وضعيتي كه شما داشتين .. هر كسي بود ، قبول زحمت نميكرد .. واقعا لطف كردين كه منو رسوندين
به يه لبخند اكتفا كردم و چيزي نگفتم ... پيش خودم تمام وقايعي كه ديشب اتفاق افتاد رو مرور كردم ... يه چيزي برام عجيب بود ... انگار موضوع ديشب ، براي چند هفته پيشه ، احساس ميكردم خيلي وقت از ديشب گذشته ،‌ شايد اتفاقاتي كه ظرف اين 24 ساعت برام افتاده بود ، حجمش خيلي بيشتر از 24 ساعت بوده و حد اقل چند هفته اي زمان لازم داشته تا همه ي اين اتفاقات به وقوع بپيونده ... احساس ميكنم ، 24 ساعت ، گنجايش اين همه اتفاق رو نداشته ... نميدونم ، شايد هم اثرات حشيشه كه اينطوريم كرده و زمان از دستم در رفته ... يه ذره به قبل تر از ديشب فكر ميكنم به چند روزه قبلش .. به زماني كه دلي اومد .... به چند هفته و چند ماهه قبلش ... زماني كه با دلي ، رابطه ام رو شروع كردم .... هه ... چقدر سريع با دلارام آشنا شدم .. چقدر زود عاشقش شدم .. برنامه زندگيم رو باهاش ريختم ... اومد ايران .. و خيلي سريع ، برگشت .... خودش اومد ، خودشم رفت .. خودش شروع كرد .. خودشم تموم كرد ..... هه ! پس نقش من اين وسط چي بود ؟؟ چي فكر ميكرديم و چي شد.... ديشب وقتي با ترانه حرف ميزديم ... اون با اطمينان ، از عشق دلارام حرف ميزد و مطمئن بود كه دلارام منو دوست داره و ممكن نيست با كس ديگه اي برنامه اي داشته باشه ... هه ! زهي خيال باطل
- راستي دلارام خانم خوبن ؟
نميدونم چند دقيقه ، ساكت ، به يه جا خيره شده بودم و داشتم فكر ميكردم .. كه اين سئوال ترانه ،‌ منو به خودم آورد ... نكنه فهميده داشتم به دلي فكر ميكردم ، كه اين سئوال رو كرده ؟ پوز خندي زدم و گفتم
- نميدونم .. بايد خوب باشن
- ببخشيد ... متوجه نشدم
يه ذره خودم رو جا به جا كردم ... نگاه معني داري بهش كردم و گفتم
- شما پرسيدين دلارام چطوره ؟ منم از اونجايي كه خبري ازش ندارم ، عرض كردم ، بايد خوب باشه
دنبال تغييرات تو چهره اش ميگشتم ، زل زده بودم بهش و منتظر بودم ببينم بعد از شنيدن حرفم ، عكس العملش چيه .... همونطور كه حدس زده بودم .. خيلي تعجب كرد ... قيافه اش شبيه به علامت سئوال شد ..
- يعني چي ازش خبر ندارين ؟ من فكر ميكردم ديشب آشتي كردين و دليل اينكه امروز گوشيتون خاموش بود ، اين بوده كه نميخواستين كسي مزاحم تنهاييتون با دلارام بشه ! (يه ذره مكث كرد) الان دلارام كجاست ؟
بازم يه پوز خند زدم ... پوز خند به خوده خرم .. به ترانه ي خوش باور ...
- والا چه عرض كنم ؟ دلارام امروز صبح ، با اولين پرواز .. رفت امارات .. الانم بايد هلند باشه
- نهههه
- بلههه
چهره اش خيلي رفت تو هم
- واقعا متاسفم ... اما چرا ؟
يه ذره بهم برخورد ... واسه من متاسف بود ؟؟
- متاسف ؟ براي چي ؟ براي كي ؟
يه ذره جا به جا شد .. مثل اينكه فهميد حرف زياد مناسبي نزده ... لحنش رو عوض كرد ... ملايم ترش كرد و گفت
- نميدونم چرا از كلمه تاسف استفاده كردم .. اما ... حيف بود .. شما كه خيلي دوستش داشتين
نميخواستم بيشتر از اين دلش به حالم بسوزه ...
- درسته .. دوستش داشتم ... ولي .. خب خودش نخواست
- واقعا نميدونم چي بگم .. خيلي ناراحت شدم
با خنده اي كه كردم .. خواستم ماسك بي خيالي به صورتم بزنم و يه جورايي بهش بفهمونم كه براي من خيلي مهم نيست
- اي بابا ... چه زود ناراحت ميشين ... مهم نيست ... پيش مياد
مثل اينكه خيلي خووب تونسته بودم نقش بازي كنم ... چون بد جوري از اين لحن بي تفاوت و خونسرد من شوكه شده بود و نميدونست چي بايد بگه ... شايدم كلي فحش تو ذهنش آماده كرده بود و خوشحال ميشد اگه بتونه همه اش رو يه جا بهم بده ... هه !‌ از حال و روز من كه خبر نداشت ... حق داشت اينطوري در موردم فكر كنه .... حق داشت ازم يه غول بي احساس بسازه
ميخواستم بحث رو عوض كنم ... شايد از خير فحش دادن به من بگذره و ذهنش مشغول چيزه ديگه اي بشه .... ياد اين افتادم كه بهم گفت كه به موبايلم زنگ زده بوده ... شماره موبايلم رو از كجا اورده بود ؟؟ بهترين موضوع براي عوض كردن بحث .. همين بود .. لحن جدي اي به صدام دادم و پرسيدم
- راستي .. خانم سعادت .. شما فرمودين كه امروز به من زنگ زدين .. به موبايلم ... ميتونم بپرسم شماره موبايل منو از كجا آورده بودين؟
- بله .. خودتون بهم دادين
از تعجب داشتم شاخ در مياوردم ..
- من ؟ كي ؟
- تقريبا پارسال .... يادتون نيست ؟ تو پاركينگ مجتمع ، ديدمتون .. كارتتون رو بهم دادين و با منشيتون هماهنگ كردين ... رفتم شركتتون .. با الناز بودم .. خاطرتون نيست ؟
يادم اومد كي رو ميگه ... يه لبخندي زدم و در حين اينكه خم ميشدم بشقاب ميوه ام رو از روي ميز بردارم گفتم
- آهاان .. چرا .. يادم اومد ... يعني از پارسال تا به حال كارتم رو نگه داشتين ؟
- جناب رااد ... من يا چيزي رو قبول نميكنم ، يا اگه هم قبول كردم .. تا هميشه ، نگهش ميدارم
براي يه لحظه .. خشكم زد ... چقدر معني دار بود اين جمله اش ... حتي لحن صداش ... بلافاصله .. برگشتم تو صورتش نگاه كردم كه ببينم منظورش رو ميتونم از چهره اش بخونم يا نه ؟ كه ديدم خيلي عادي و خونسرد ... داره ميوه ميزاره تو بشقاب ... تكيه دادم و خيره شدم به كارهاش ... دو تا بشقاب پر از ميوه كرد و جفتشون رو برداشت و بلند شد .... نگام كرد و با لبخند و لحن آرووم و متين هميشگي اش گفت
- تا شما از خودتون پذيرايي ميكنين .. من هم برم اين ميوه ها رو بدم به بابا اينا ، كه اونا هم مشغول باشن ....
به زور يه لبخندي ، تحويلش دادم و رفت ... يعني حرفش ، چه معني اي داشت ؟ از رفتارش كه نتونستم چيزي بفهمم ... خيلي عادي بود ... يعني واقعا هيچ قصد و منظوري ته اين حرفش نخوابيده بود ؟ و اين تفكرات ذهن بيماره منه كه معتقدم ، يه چيزي ميخواسته بهم بگه ؟ خيلي فكرم درگير شده بود .... ذهن بيمار ؟؟ من پيش خودم ، ذهنم رو بيمار خطاب كردم ؟؟ مگه ذهن من بيماره ؟؟ خب آره ديگه .. هست ... وقتي دلارام امروز صبح رفته و من همش فكر ميكنم ، چندين هفته از رفتنش ميگذره ... وقتي هنوز دلارام به آمستردام نرسيده .. من دارم به يكي ديگه فكر ميكنم .. وقتي اون همه توهم امروز اومده بود سراغم ... خب معلومه كه ذهن ،‌ بيمار ميشه ديگه ....
احساس ميكردم سرم درد ميكنه ... آاخ .. آرره .. چه دردي ميكنه سرم ... يه دفعه گرفت .. سرم رو ميارم پايين .. بين دو تا دستام ميزارم .. شايد اروومتر بشه ... ترانه برگشت تو سالن پذيرايي ... جلو اومد ، اما ننشست ، تقريبا رو به روم ايستاد و گفت
- جناب رااد ، چايي ، قهوه ،‌ نسكافه ، چيزي ميل ندارين براتون بيارم ؟
سرم رو آوردم بالا كه نگاهش كنم .... سر دردم به صورت وحشتناكي زياد شد ... انگار مغزم تير كشيد ... طوري كه نتونستم جلوي خودم رو بگيرم .. يه " آاخ " گفتم و همزمان سرم رو پايين و دستهام رو آوردم بالا ... با دو تا دستهام .. دو طرف پيشونيم ، شقيقه هام ، رو گرفتم ... احساس ميكردم قلبم داره تو مغزم ميزنه ، وااااي چه دردي ميكنه ... چشمام داره از حدقه ميزنه بيرون ... دست خودم نيست ... دوباره و اين بار با صداي بلند تري ميگم " اااااايييي سرررم " صداي ترانه رو ميشنوم كه پايين پام نشسته و با نگراني داره صدام ميكنه
- آقاي رااد .. چي شده ؟ ميتونم كمكتون كنم ؟ آقاي رااد ؟
هيچي نميتونم بگم .. سرم داره ميتركه ... احساس ميكنم رگ شقيقه ام اندازه شلنگ شده ... واااي خداااياا اين چه سر درديه ؟؟ چرا اينطوري شدم ؟ هر كاري كه ميكننم نميتونم اين درد رو تحمل كنم ... پاام رو ميكوبم به زمين .. درد فشار زيادي داره بهم وارد ميكنه ... يه جوري بايد اين فشار رو خالي كنم .. به خودم ميپيچم و دوباره و اين بار باز هم بلند تر از قبل ... فرياد ميزنم ....
- اااااي سررررم .. آآآخ !!
صداي ترانه رو ميشنوم ... از ترسش داره گريه ميكنه .. فرياد ميزنه و ميدوئه سمت اتاق كار پدرش
- پدر .. پدددرر ... نااازي جووون
     
  
زن

 
قسمت سي و نهم
خيلي منگم ... سرم سنگينه ، انگار 10 ساله خواب بودم ... همه بدنم كرخته .. به زحمت يه دستم رو تكون ميدم ... سعي ميكنم چشمهام رو باز كنم .. اما نميونم ... احساس ميكنم هر كدوم از پلك هام 100 كيلو شده.... با هر جون كندني كه هست چشمهام رو باز ميكنم ... اولين چيزي كه به ذهنم ميرسه ، اينه : " من كجام؟ " سرم رو بلند ميكنم ، با كنجكاويه هر چه تمامتر دور و برم رو نگاه ميكنم ... چيزي دست گيرم نميشه ... نيم تنه ي بلايي بدنم رو بلند ميكنم و تكيه ميدم به آرنج هام ... يه ذره دو رو برم رو نگاه ميكنم ، انگار تو يه اتاقم ، آره ... اما همه جا تاريكه و نميتونم چيزي و ببينم ، انگار نصف شبه ... چند بار پشت سر هم پلك ميزنم و چند لحظه صبر ميكنم تا چشمهام به تاريكي عادت كنه ، آهان .. حالا بهتر شد .. حالا ميتونم اطرافمو ببينم... ئه .. اينجا كجاست ؟ اين اتاق كيه ؟ با دقت بيشتري دور و برم رو نگاه ميكنم .. رو يه تخت دو نفره ام ... جلوم يه ميز آرايشه ، اصلا اينجا رو نميشناسم .. شبيه به هيچ كدوم از اتاق هايي كه تا به حال توش بودم ، نيست ... اين تخت .. اين ميز .. اين اتاق ... ماله كيه ؟ سعي ميكنم از جام بلند شم و از تخت بيام پايين ... برام سخته ، اما چاره اي ندارم ... آرووم آرووم ميرم سمت در اتاق ، تا از اتاق خارج شم ... سرم به شدت سنگينه و تحملش ،‌ روي بدن سست و كرختم ، كار سختيه ، اما براي اينكه بفهمم كجام .. بايد برم بيرون از اين اتاق ... به سختي قدم بر ميدارم ، پاهام رو روي زمين ميكشم و خودم رو به در اتاق نزديك و نزديك تر ميكنم ... يه ترسي تو وجودم هست ، ترس از يه جاي ناشناخته ، يه جاي ناشناس ،‌ سكوت عذاب آوري تو خونه پيچيده ، تنها صدايي كه ميشنوم ، صداي نفس هامه كه سنگين و نا منظم شنيده ميشه ،‌ يه چيزي تو مايه هاي هن هن ... نه نه ،‌ يه صداي ديگه هم مياد ، آره .. صداي جير جيرك مياد .. انگار تو يه باغم ،‌ اما كدوم باغ ؟ خدايا من كجام؟ به در اتاق رسيدم ، در بازه ، فقط به ارومي دستگيره رو به طرف خودم ميكشم و در رو باز ميكنم ... احساس ميكنم نفس كم آوردم ، كشيدن هيكل سنگينم ، تا دم در، كار سختي بود كه من از پسش بر اومده بودم ... بين چهار چوب در وايمستم و تكيه ميدم به ديوار ..... چشمهام رو ميبندم و سعي ميكنم فقط نفس بكشم ... آخيش ... دم و باز دم .... چه لذتي داره ...
يه ذره حالم سر جاش اومد ، چشم هام رو باز ميكنم ... حالا موقع اينه كه بفهمم كجام ... به سمت بيرون اتاق قدم بر ميدارم ... اينجا از اتاقي كه توش بودم ، روشن تره و بهتر ميتونم دور و اطرافم رو نگاه كنم ، اما هر چقدر بيشتر نگاه ميكنم ، گيج تر از قبل ميشم ،‌ غير از اتاقي كه توش بودم ،‌3 تا در ديگه هم اينجاست ... انگار 3 تا اتاق خواب ديگه هم هست ... شايدم يكيش حمام و دستشويي باشه .. نميدونم ، فقط ميدونم كه 3 تا در ديگه هم هست .... جلوم يه نيم ست راحتي هست ، با يه ست كامل لوازم صوتي و تصويري ،‌ يه ذره ديگه ميرم جلو ... پشت تلويزيون يه راه پله است به سمت پايين ،‌ انگار خونه دوبلكسه و من طبقه بالاش هستم ... خدايا ، هيچيه اين خونه و اين لوازم برام آشنا نيست ، من كجام ؟ چرا هيچ كس تو اين خونه نيست ؟ كشون كشون خودم رونزديك به راه پله ميكنم ... ميخوام برم پايين ، شايد بتونم ،‌ بفهمم كجام ... چند قدمي تا راه پله بيشتر نمونده ، اما ديگه نايي براي رفتن ندارم .. انگار نفس كم آوردم ... فشار زيادي روي پاهام هست ... دستم رو ميزارم رو صندلي و سعي ميكنم سنگينيه هيكلم رو از رو پاهام بردارم و بندازمش رو دستهام ... براي چند ثانيه ، اين كار جواب ميده و آرووم ميشم ، اما ديگه دستهام جوون نداره ... وااي ديگه نميتونم تحمل كنم ، ميخوام بشينم ... من پشت صندلي هستم و بايد خودم رو برسونم جلوش ، اما نميشه ، خيلي دوره ... به سختي نفس ميكشم ، بي خيال نشستن روي صندلي ميشم و همونجايي كه هستم ، خودم رو ول ميكنم و ميشينم روي زمين ، به سختي ، در جا ، يه چرخ ميزنم و تكيه ام رو ميدم به صندلي و تند ، تند و پشت سر هم ، نفس ميكشم ... سردي سراميك كف زمين ، احساس خوبي بهم ميده و پاهام رو پهن ميكنم رو زمين و تا جايي كه ميتونم ،‌ سعي ميكنم پوستم و روي زمين بكشم تا خنك بشم ، پشتم به راه پله است و رووم به 4 تا دره ... كه يكيش كاملا بازه ... همون دري كه من ازش اومدم بيرون ... يه دفعه يكي ديگه از درها هم باز ميشه و هيكل يه آدم رو بين 4 ستون در ميبينم ... تو تاريكي نميتونم تشخيص بدم كه كيه .. اما به سرعت ، يه نيرويي تو بدنم ، دست و پاي وا رفته ام رو جمع ميكنه و حالت تدافعي به بدنم ميده ... اون آدم به سرعت مياد سمتم و همزمان صداي آشناي يه زن رو ميشنوم
- اي وااي .. ساامي ... اينجا چي كار ميكني ؟؟
صدا آشناست .. اما من ميترسم ، ضربان قلبم كه داشت آرووم و منظم ميشد ، تند تر ميشه ، دستمو مشت ميكنم و آماده دفاع از خودم ميشم ... به اين فكر نميكنم كه دنبال صاحب صدا بگردم .. تو فكر دفاع از خودمم ...
اون خانم خيلي سريع خودش رو رسوند بهم .. نشست پيشم ، خواستم با دستم ، پس بزنمش .. اما بوي آشنايي ، عطري كه انگار چندين ساله باهاش آشنا هستم .. آروومم كرد ، با اين حال ، وقتي دستش رو گذاشت رو پيشونيم ... سرم رو به سرعت عقب كشيدم ... دستش رو گذاشت زير چونه ام ... صورتم رو كشيد سمت خودش ... نميدونم چرا چشم هام رو بسته بودم ؟ از ترس بود ؟ يا از خجالت ؟ صداي مليح و ظريفش رو دوباره شنيدم
- آقاي رااد .. چرا اومدين اينجا ؟ حالتون خوبه ؟ چرا چشمهاتون رو بستين ؟
آرامشي كه تو صداش بود ... آروومم كرد و بهم اطمينان داد كه صاحب اين صدا ، بهم صدمه نميزنه .. با احتياط چشمهام رو باز كردم و نگاهش كردم ، هوا تاريك بود و نميتونستم تشخيص بدم كه كيه ... اما بعد از چند ثانيه ، تصوير صورت ترانه ، جلوم نقش بست ... با همون مهربوني و متانت ، داشت نگام ميكرد .. لبخند هميشگيش هم رو لبش بود ... اما بيشتر از مهربوني و متانت ، نگراني بود كه تو نگاهش خود نمايي ميكرد .. دوباره با هام حرف زد
- آقاي رااد .. حالتون خوبه ؟ چيزي ميخواستين ؟ چرا اينجا نشستين ؟
ميخوام حرف بزنم باهاش ميخوام بگم كه خوبم .. اما نميتونم .. به زحمت سعي ميكنم زبونم رو تو دهنم بچرخونم و باهاش حرف بزنم ... اما نميشه.. حتي دهنم رو براي حرف زدن ،‌ نميتونم باز كنم ... عصبي ميشم ... دوباره سعي ميكنم ... چشمهام رو ميبندم و پلكهام رو به هم فشار ميدم ... همه زوري كه دارم ، تو قسمت دهن و زبونم به كار ميگيرم كه بتونم حرف بزنم .... آهاان .. حالا دهنم باز شد ... حالا بهش ميگم كه خوبم
- مممم .اااااا
ئهه .. چراا نميتونم حرف بزنم ؟؟ با تعجب به ترانه نگاه ميكنم .... دوباره حرف ميزنم
- اااا .. اااا
يعني چي ؟؟ خدايااا .. چرا اينطوري شدم ؟؟ نكنه بازم تو توهمم ؟؟ ترانه داره با نگراني نگام ميكنه ... من كلافه و عصبي و وحشت زده ام ... دارم نگاش ميكنم .. و با نگام .. هزارتا سئوال ازش ميپرسم ... چرا اينجام ؟ اينجا كجاست ؟ چرا اينطوريم ؟ چرا نميتونم حرف بزنم ؟ خدايا .. من چم شده ؟ دست ظريفش رو ميزاره رو دهنم ... چشماش پر اشك ميشه و ميگه
- هيسس ... آرووم بااش .. تو رو خدا آرووم باش ساامي .. آرووم ..
آخه چطوري آروم باشم ؟ چرا نميتونم حرف بزنم ؟ چشمام از عصبانيت و ترس و تعجب گرد شده .. نكنه بازم تو توهمم و دارم خواب ميبينم ؟؟ دستم رو ميارم بالا و سعي ميكنم با آخرين قدرتي كه دارم ، بكوبم تو صورتم ... اين كارو ميكنم ... اما در كمال ناراحتي متوجه ميشم كه خوااب نيستم ... اي خداا .. كاش خواب بودم ... اين كارم ترانه رو ميترسونه ... ترانه سعي ميكنه دستهام رو بگيره .. هر چي زور دارم ، به كار ميگيرم تا دستم رو از دستش بكشم بيرون ... ترانه با گريه سعي ميكنه دستهام رو نگه داره و اون فكر ميكنه ميخوام به خودم صدمه بزنم .. سعي داره آرومم كنه و اين كارش كلافه ام كرده ... سعي ميكنم دوباره حرف بزنم و بهش بگم كه حالم خوبه و ولم كنه ... اين بار بلند تر از قبل ميگم
- ممم ااااااااااا ... اااااا
اااااااااااااه .... خداياااااااااا .. من چم شده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اين صدا هاي نا به هنجار چيه كه به جاي كلمات ، از گلوم ، خارج ميشه ؟؟؟ فريااد ميزنم ... بلند و بلند تر .. اما حرف نميتونم بزنم ... ترانه ترسيده .. از جاش بلند ميشه و با صداي بلند هم گريه ميكنه و هم ميگه
- پددر ... عمو .. پدر ... تو رو خدا بياين
قبل از اينكه ترانه بخواد صداشون كنه ... چراغ سالن روشن ميشه و دو تا مرد كه معلوم بود از سر و صداي من از خواب بيدار شدن ... ميان سمتم ... ميترسم ، خدايا .. اينا كين ؟؟ ازهمه اشون ميترسم ... نور چشمم رو ميزنه .. و سرم رو بين دستهام قايم ميكنم و پاهام رو از زانو خم ميكنم و ميكشم تو شكمم... صداي نفس نفس زدنم رو ميشنوم ... ترس همه وجودم رو گرفته .. چشم هام رو به هم فشار ميدم .. ميخوام حرف بزنم اما نميتونم .... گريه ام گرفته ... اما نميخوام گريه كنم ... صداشون مياد كه دارن با هم حرف ميزن ...
- (ترانه با گريه ) من نميدونم .. از خواب بيدار شدم .. ديدم اينجاست .. تو رو خدا عمو براش يه كاري بكنين .. تو رو خدا
- (صداي هراسان و نا آشناي يه مرد) بهت صدمه كه نزد ؟
- (ترانه ) نه نه .. اصلا .. فقط داشت نگام ميكرد
يه دست رو روي شونه ام احساس ميكنم ... ميترسم .. خيلي زياد .. يه داادي ميزنم و خودم رو جمع تر ميكنم ... صداي نا آشناي مرده دوباره مياد
- خيلي خب .. خيلي خب .. سامي .. نترس از من .. من دوست تو هستم ... من و نگاه كن ...
كاري كه ميگه رو انجام نميدم و بيشتر سرم رو لاي دستهام قايم ميكنم ... مرده دوباره ميگه
- اوكي .. اوكي .. سيامك ... بيا كمك كنيم .. سامي رو ببريم رو تختش ...
خودم رو جمع تر ميكنم و كاملا مچاله ميشم .. دست يه نفر ديگه رو زير بقلم احساس ميكنم ... به شدت دستش رو پس ميزنم ... ميترسم .. خدايااا .. ميترسمممم .. همه بدنم داره ميلرزه ... اينا ميخوان منو بكشن .. ميخوان اذيتم كنن ... اينجا كجااااست ؟ ميخوام حرف بزنم و بگم ولم كنيننننن .. اما نميتونم و فقط يه صداي گوش خراش از حلقم ، شبيه به يك داااد .. خارج ميكنم .... و اين صدا ... ترس و گريه ي ترانه رو بيشتر ميكنه
- تو رو خدا .. عمو .. بابا ... كاريش نداشته باشين
- (مرد اوليه) ترانه جان .. شما برو تو اتاقت .. كاري نداشته باش
نه .. نه .. دوست ندارم ترانه بره.. تنها آشنايي كه بهش اطمينان دارم ، ترانه است ... نميخوام بره ... سرم رو از بين دستهام ميارم بيرون و با نگاهم دنبال ترانه ميگردم .. اوناهاش .. داره ميره تو اتاقش ... ميخوام بهش بگم .. نره .. اما نميتونم .. دااد ميزنم " ااااااااا " يكي از اون مردها كه نميشناسمش ... بهم ميگه
- جانم ؟ چي ميخواهي سامي جان ؟
با احتياط ... صورت مرده رو نگاه ميكنم ... يه مرده ميانساله ... ميخوره 45- 50 سالش باشه ... خوش چهره است .. بهش نمياد كه بخواد اذيتم كنه .. بهش ميخوره مهربون باشه ... اما بازم سعي ميكنم ازش فاصله بگيرم ، اخم ميكنم و سرم رو ميكشم عقب ... مرده يه لبخند دلنشين ميزنه و با دستش صورتم رو نوازش ميكنه ... برميگردم ترانه رو نگاه ميكنم كه داره ازم دور و دور تر ميشه .. براي يه لحظه ... سعي ميكنم به مرده اطمينان كنم .. يعني .. چاره اي جز اين ندارم ... نا خود آگاه .. چونه ام ميلرزه و اشك از چشمام مياد ... مرده بهم ميگه
- جااانم پسرم ؟ جاان ؟ چي ميخواهي ؟ بگو بهم
اشكهام بي اختيار ، از دو تا چشمهام ميريزن ، رو گونه هام غلت ميزنن و زير چونه ام ،‌ به هم ميرسن .. شده ام عين پسر بچه هاي يتيم و بي پناه كه گيره يه مشت دزد افتاده ... خواستم حرف بزنم .. اما يادم اومد كه نميتونم ... دستم رو به زور بالا اوردم و ترانه رو به مرده نشون دادم .. مرده مسيري كه دستم نشون ميداد رو دنبال كرد و رسيد به ترانه .. گفت
- ترانه ؟ آره ؟
ترانه كه اسم خودش رو شنيد ، وايساد و برگشت سمت ما .. خوشحال شدم .. اشكم رو پاك كردم و با تكون دادن سرم ، بهش فهموندم كه آره
- (مرده) ترانه چي ؟ بمونه ؟
بازم با سرم بهش گفتم " آره "
مرده يه لبخند زد ، دستي به سرم كشيد و گفت
- باشه پسرم .. ترانه ميمونه .. اما اينجا نه ... پاشو بريم تو اتاق .. دراز بكش .. ترانه هم مياد تو اتاق
بعد بالا سرم رو نگاه كرد وادامه داد : سيامك .. كمك كن ببريمش تو اتاق
يه دست اومد زير بقلم ... بازم ترسيدم ... يه دااد زدم و دوباره سرم رو بين دستها و پاهام قايم كردم ... صداي مرده رو شنيدم
- سامي جان .. پسرم .. نترس .. سيامكه .. سيامك رو ميشناسي ... نگاش كن ...
به حرفش گوش نكردم .. دروغ ميگفت .. من سيامك نميشناسم ... صداي يه مرده ديگه رو شنيدم .. آشنا بود برام ...
- سامي جان ... پسرم .. منم .. سعادت . نگام كن
سعادت ... سعادت ... ئه ... آره .. صدا براي آقاي سعادته .. وكيل شركتمون .. اما نه .. داره دروغ ميگه .. اون آقاهه ميگفت سيامك ... نه نه .. نگاش نميكنم ... سرم رو با شدت بيشتري بين دستهام فرو ميبرم .. براي بار هزارم .. پيش خودم ميگم ...خدايااا .. ميترسم .. اينا كين ؟؟ صداي آرووم و مليح ترانه رو ميشنوم
- آقاي رااد .. منو نگاه كنيد ... سيامك پدرمه .. شما اونو خوب ميشناسين ... سيامك سعادت ... يادتونه ؟
آره .. راست ميگفت .. اون صدا براي آقاي سعادت بود ... من اسم كوچك سعادت رو بلد نبودم و نميدونستم كه اسمش سيامكه ...سيامك سعادت ... حق با ترانه است ، ترانه هيچ وقت دروغ نميگه ... آروم و با احتياط .. سرم رو از بين دستهام بيرون آوردم و اول چهره مهربون ترانه و بعد سعادت رو نگاه كردم .. آره .. خودش بود .. سعادت بود ... داشت با مهربوني و نگراني نگام ميكرد ... يه ذره عضلات بدنم شل شد ... اما همچنان داشتم با ترس نگاش ميكردم ... سعادت گفت
- منو كه ميشناسي سامي جان ؟
با سرم بهش فهموندم كه " آره " ... بهم گفت : خب خدا رو شكر ...
دوباره دستش رو انداخت زير بقلم و گفت : خب پاشو ديگه پسرم .. پاشو بريم تو اتاق ( رو كرد به اون يكي مرده و گفت) سياوش .. تو هم كمك كن
فهميدم كه اون يكي مرده ، اسمش سياوشه ... سرم رو آوردم بالا و ترانه رو نگاه كردم ... سمت راستم سياوش بود .. سمت چپم سعادت .. روبه روم هم ترانه ... سياوش و سيامك داشتن سعي ميكردن منو بلند كنن ... من هيچ كمكي در بلند شدن ، بهشون نميكردم و اونا بي وقفه داشتن زور ميزدن كه بلندم كنن و من داشتم ترانه رو نگاه ميكردم .. احساس ميكردم ساليانه ساله كه ترانه رو ميشناسم و باهاش زندگي كردم .... فشاري كه سعادت و سياوش ، براي بلند كردنم ، به زير بقلم مياوردن ، بي نهايت درد آور بود برام ... اما در اون لحظه ... هيچ چيز .. غير از ديدن ترانه ، برام مهم نبود ... صورتش خيس از اشك بود و داشت با نگراني نگاهم ميكرد .. بهم گفت
- آقاي رااد .. نميخواهين بلند شين ؟
نميدونم چرا .. اما لبخندي زدم و بدون اينكه به ترانه جوابي بدم ... پاهام رو جابه جا كردم و با يه تكون ... از جام بلند شدم
     
  
زن

 
قسمت چهلم
نور آفتاب ، مستقيم به صورت من ميتابيد و بد جوري چشمهام رو اذيت ميكرد ، يه غلتي تو جام زدم ، پشت به آفتاب و رو پهلوي چپم دراز كشيدم ، چشم هام رو باز كردم و تقريبا از خواب دل كندم ... محيط اطرافم كاملا برام ناشناس بود .. اينجا كجاست ؟ يه ذره بيشتر به اطرافم نگاه كردم و فكر كردم ... يادم اومد ديشب هم تو همين اتاق بودم ... آره .. همينجا بودم ... يه غلتي زدم تا خوب دورو اطرافم رو ببينم ، ديشب تاريك بود و نميتونستم چيزي ببينم ... وقتي برگشتم .. ديدم ترانه روبه روم نشسته و داره يه چيزهايي تو دفترش مينويسه ... يادم اومد ديشب ، وقتي از اتاق رفتم بيرون .. ترانه و 2 تا مرده ديگه رو ديدم ... بلند شدم ، نشستم رو تخت و به تاج تخت ،‌ تكيه دادم ... حركتم ، ترانه رو متوجه من كرد ... فهميد بيدار شدم .. لبخند زد ، از رو صندلي بلند شد و اومد سمتم
- سلام آقاي راد .. صبح دم ظهرتون بخير
خواستم بهش سلام كنم و صبح بخير بگم .. اما هر كاري كردم ، ديدم نميتونم حرف بزنم .... ئه .. چرا اينطوري شدم ؟؟ دوباره امتحان كردم ..... سعي كردم حرف بزنم .. اما نميتونستم .... يعني چي ؟؟ يادم اومد ديشب هم نميتونستم حرف بزنم ... اما چراا ؟؟؟ چه بلايي سرم اومده ؟؟ دستم رو گذاشتم رو لبم ، با تعجب ترانه رو كه داشت ميومد سمتم ، نگاه كردم و سرم رو به نشانه چرااا .. به چپ و راست حركت دادم !! ترانه كه متوجه دگرگوني حالم شده بود، با نگراني به سرعتش اضافه كرد و رسيد به لبه تخت ... بهم گفت
- خواهش ميكنم آقاي رااد .. آرووم باشين . الان عموم رو صدا ميكنم .. اون جواب همه سئوال هاتون رو ميده
همينو گفت و از در اتاق رفت بيرون ... پيش خودم حرفش رو مرور كردم .... " الان عموم رو صدا ميكنم " ... چه ربطي به عموش داره ؟ اصلا عموش كي بود؟ بيشتر كه فكر كردم ، يادم افتاد عموش يكي از دو مردي بود كه ديشب ، ديدمش ، اون يكي مرد هم پدر ترانه بود .. آره ... اما من اينجا چي كار ميكنم ؟ اصلا كي اومدم اينجا ؟ مامان و بابام كجان ؟ چرا اينقدر خوابيدم ؟ ملحفه رو از روم زدم كنار و خواستم اتاق و محيط اطرافش رو خووب وارسي كنم ، اما بلافاصله كه ملحفه رفت كنار و شلواركي كه پام بود ،‌ خود نمايي كرد، از پايين اومدن از تخت ، صرف نظر كردم و دوباره ، ملحفه رو كشيدم روم .... به لباسهايي كه تنم بود با دقت نگاه كردم ، لباس راحتي هاي خودم بود ، شلوارك و تي شرت خودم ، كه تو خونه ي خودمون ميپوشيدم تنم بود ....يعني چي ؟ يعني من تو خونه سعادت هم ،‌ لباس راحتي دارم ؟؟ خداياا چه اتفاق هايي افتاده ؟؟ اصلا اينجا خونه سعادته ؟
تو همين فكرها بودم كه عموي ترانه با يه سرفه منو متوجه خودش كرد و وارد اتاق شد ... خندان و پر انرژي بود ، يه پوشه و يه جعبه شبيه به كمك هاي اوليه پزشكي هم همراهش بود ... سلام و صبح بخير گفت و اومد وايساد كنار تختم ... خواستم به احترامش از جام بلند شم ، اما با به ياد آوريه شلواركم ، بي خيال پايين اومدن از تخت شدم و فقط يه تكوني ، تو جام خوردم و دستم رو با عجز ، رو لبهام گذاشتم و سرم رو به نشانه ي سلام ، پايين آوردم .
عموي ترانه ، كه سياوش نام داشت ، بي اعتنا به نگاه عاجزانه و حركت دستم ، شروع كرد به حال و احوال كردن
- خب آقاي رااد كوچك ، امروز حالت چطوره ؟
چيزي نگفتم و دوباره به لبم اشاره كردم .. انگار فهميد منظورم چيه .. اما باز هم به روي خودش نياورد .. دوباره ازم پرسيد
- جاييت كه درد نميكنه پسرم ؟
سرم رو به نشانه " نه " به چپ و راست بردم .. يه خنده اي كرد و گفت : " خب خدا رو شكر " صندلي اي كه ترانه روش نشسته بود رو آورد ، كنار تخت گذاشت و خودش نشست روش ... بهم گفت
- سامي جان .. ميشه از وسط تخت ، بيايي اينور تر ، نزديك من .. تا يه سري معاينات روت انجام بدم ؟
معاينات ؟ يعني چي ؟ مگه من چمه ؟ نگاه پر از پرسشم رو بهش دوختم و رفتم سمتش ... كاملا لبه تخت نشستم .. بهم گفت
- عزيزم ، پاهات رو از تخت آويزون كن
نگاش كردم و سرم رو به نشانه منفي ، به چپ و راست بردم ... انگار تعجب كرد ... پرسيد : "چرا؟" به زير ملحفه اشاره كردم ، فهميد منظورم چيه ... خنده اي كرد و گفت : " اوكي .. راحت باش " ... بلند شد ، ايستاد و دستش رو دو طرف سرم ، روي شقيقه هام گذاشت يه فشار همراه با ماساژ دوراني داد .... ازم پرسيد : " درد كه نداري؟ " سرم رو به نشانه : " نه " به بالا بردم .. گفت " خوبه " بعد يه گوشي طبي ، شبيه به همونهايي كه دكترها براي شنيدن صداي قلب ، ازش استقاده ميكنن ، از جيب رب دوشامبرش در آورد و به نوبت ، روي شقيقه ي چپ و راستم گذاشت و دوباره ماساژ داد شقيقه ام رو ... منم ساكت بودم و هيچ صدايي از خودم در نمي آوردم .. اما ذهنم ، پر از سئوال بود ... بعد از چند بار تكرار كردن اين كار، بهم گفت دراز بكشم و خودش هم رفت پايين تخت ، به حرفش گوش كردم ، ملحفه رو از روي پام زد كنار و يه خودكار كشيد كف پام ... انگار برق بهم وصل كردن ... سريع پام رو كشيدم كنار ... يه " اوكي " گفت و اومد سر جاي اولش ايستاد .. بهم گفت
- خب ، حالا پاشو بشين ، پات رو از تخت آويزون كن و پاي راستت رو بنداز رو پاي چپت
بهش نگاهي كردم و دوباره به ملحفه اشاره كردم ... خنديد و گفت
- اي بابا ، سخت نگير پسر ... خودم و خودتيم ، راحت باش ، اين يه معاينه رو هم انجام بدم ، ديگه فعلا باهات كاري ندارم
كاري كه خواسته بود ، با خجالت انجام دادم و اونم با چكش طبي ، چند باري عصب پاهام رو تست كرد و يه چيزهايي تو پوشه اي كه آورده بود ، نوشت .. در آخر هم يه نفس عميق كشيد و نشست رو صندليش ....
- خب ، خيلي عاليه ، خيلي خووب پيشرفت كردي ... فكر نميكردم بعد از اون جنجالي كه ديشب به راه انداختي ، به اين سرعت ، حالت خوب بشه
ما بين حرفهاش ، ترانه با يه سيني پر از خوردني ، وارد اتاق شد ... من بلافاصله پاهام رو آوردم رو تخت و ملحفه رو كشيدم رو پام ... از حرف عموي ترانه هم ، يه جورايي هم خجالت كشيده بودم .. هم ناراحت بودم ... سرم پايين بود و داشتم به كارهايي كه ديشب كرده بودم فكر ميكردم
- (سياوش) دستت درد نكنه عمو جون .. بزارش همينجا ... مرسي .... خودت هم رو اون مبل اونوريه بشين
سرم رو اصلا بالا نياوردم .. نميدونم از كار ديشبم خجالت كشيده بودم ؟ يا از اينكه نميتونم حرف بزنم و نميدونم كجام و چي به چيه ؟ با صداي سياوش ، كه منو خطاب ميكرد ، مجبور شدم ، سرم رو بيارم بالا
- ئه ئه .. نبينم تو خودت باشي ... ميدونم تو ذهنت ، كلي سئوال داري ... منم آماده ام تا همه اش رو جواب بدم ... اما اول حسابي صبحانه ميخوري .. بعد كامل برات ميگم كه تو اين 3-4 روزه كه اينجايي ... چي شده و چي نشده .. اوكي ؟
چشمام از تعجب ، داشت از كاسه ميزد بيرون ... 3-4 رووووز ؟ چه خبره ؟ اين 3-4 روز من اينجا بودم ؟ چرا هيچي يادم نمياد ؟ سياوش ، فهميد كه چي تو سرم داره ميگذره .. سيني اي كه ترانه آورده بود رو گذاشت رو پام و گفت
- شروع كن به خوردن ، تا همه چيو برات تعريف كنم
با دست ، سيني رو پس زدم ... سياوش يه نگاه اخم آلودي بهم كرد و بدون هيچ حرفي ، دوباره سيني رو گذاشت روي پام ... منم دوباره سيني رو پس زدم ...واقعا ميل نداشتم ... سياوش هم با يه لحن تحكم آميزي گفت
- ببين سامي .. نميخورم .. نميشه و نميتونم .. نداريم .. بايد بخوري .. اگه واقعا حالت بهتر بشه ، بايد بخوري
دوست داشتم ميتونستم حرف بزنم و بهش بگم ، بابا زوري كه نيست .. نميتونم بخورم .. دو كلمه حرف ميخواهد بهم بزنه ، چقدر نااز ميكنه ... اه ... بابا اين 4 روز مامان – بابام كجا بودن ؟ نازي چي شد ؟ اي وااااي عروسيه آرش و سوگند چي شد ؟؟!! خداي من ... چي به سرم اومده ؟؟ ديدم چاره اي جز قبول كردن پيشنهادش ندارم ... تو سيني اي كه رو پام بود ، چند تا ليوان نوشيدني بود ... من آب پرتقالش رو برداشتم و يه قلپ ازش خوردم و منتظر شنيدن حرفهاي سياوش شدم .. اما اون بي توجه به من ، داشت تو پوشه اش يه چيزهايي يادداشت ميكرد ... چند ثانيه صبر كردم .. تا بلاخره ، يه نگاه به من و يه نگاه به ليواني كه تو دستم بود كرد ... يه ابروش رو داد بالا
- الان مثلا سر منو كلاه گذاشتي و من فكر ميكنم تو صبحانه ات رو كامل خوردي و همه چيو برات تعريف ميكنم ... آره ؟
از حرفش و از خونسرديش عصبي شدم .. ميخواستم يه داادي سرش بزنم .. خدايا .. اين چرا منو درك نميكرد ؟؟ چرا نميفهميد كه من ، سرا پا سئوالم و اين وضعيت داره بيشتر و بيشتر ، عصبيم ميكنه ؟؟ چون هيچ حرفي نميتونستم بزنم و هيچ كاري نميتونستم بكنم ، همه فشارم رو ، روي ليواني كه تو دستم بود آوردم ... با همه وجود ، داشتم ليوان رو فشار ميدادم و عصبانيتم و روش خالي ميكردم ... چشم تو چشم سياوش بودم و دندونهام رو از عصبانيت به هم ميساييدم ، صداي ترانه كه داشت ميومد سمتم ، منو به خودم آورد
- آقاي رااد .. اين مربائه توت فرنگي ، خيلي خوش مزه است ، خودم درستش كردم ...
رسيد بالا سرم و يه تيكه نون تست از تو سيني اي كه روي پام بود ، برداشت و از مربايي كه گفت ، روش ماليد و گرفت سمتم
- امتحانش كنيد .. ضرر نميكنيد
با تعجب داشتم نگاهش ميكردم كه چطور برام لقمه گرفت ... اما جالب اينجا بود كه اون اصلا حتي يكبار هم نگاهم نكرد و خودش رو سرگرم جا به جا كردن ظرفهاي تو سيني كرده بود .. خدا رو شكر ، زبون هم براي تشكر كردن ، نداشتم ... دستم رو كه بردم جلو ، نون رو ازش بگيرم .. يه نگاه همراه با لبخند بهم كرد و نون رو به دستم داد و رفت نشست سر جاش ... همينطور داشتم نگاهش ميكردم كه صداي سياوش منو به خودم آورد
- خب ديگه .. لقمه اي كه ترانه برات گرفته رو نميشه نخوري ....بخورش تا بگم چي شده و چي نشده
بدون هيچ حرفي ... نگاهم رو از ترانه برداشتم و شروع كردم به خوردن لقمه ... با اينكه اصلا اشتها نداشتم .. اما حق با سياوش بود و نميشد از لقمه ي ترانه گذشت
- (سياوش) خب .. آقاي سام رااد .. من سياوش سعادت ، برادر سيامك ، عموي ترانه ، دكتر روانكاو هستم .. البته ، دكتراي افتخاريم روانكاويه ، اما تخصصم روانپزشكيه ...
من كه از خوردن لقمه فارغ شده بودم .. داشتم به حرفش گوش ميدادم .. كه يه دفعه سياوش حرفش رو قطع كرد و با لحن تند و عصبي گفت
- بگم باز ترانه برات لقمه بگيره ؟؟؟؟ خب خودت بخور ديگه .... چقدر ناز داري ... اگه نميتوني با نون بخوري .. مربا رو خالي بخور ... اما آب پرتقال هم بايد بخوري
يه جورايي خجالت كشيدم ، اما به روي خودم نياوردم و با خوردن آب پرتقال ... به اخم و تخمش ، پايان دادم ... اونم دوباره لحن آروومي به صداش داد و گفت
- شما الان .. دقيقا 4 روزه كه اينجايي .. بگو ببينم ، وقايع ديشب رو كه يادته ؟
من با خجالت و تكون دادن سر بهش فهموندم كه آره .... ادامه داد
- خب . آخرين چيزي كه غير از ديشب يادت مياد .. چيه ؟
يه ذره فكر كردم .. آخرين چيزي كه يادم اومد اين بود كه اومده بودم خونه ي سعادت ، تا نازي با سعادت ، در مورد عرشيا صحبت كنه ... وااي .. تو اين 4 روز ، چي به سر نازي و عرشيا اومده ؟؟؟ يادم اومد داشتم با ترانه حرف ميزدم كه سر درد بدي افتادم به جوونم .. سر دردي كه حتي با گذشت 4 روز . وقتي يادش افتادم ، مغزم تير كشيد ... با چشم و ابرو .. ترانه رو كه داشت منو نگاه ميكرد نشون سياوش دادم ... وقتي نگاهم با نگاه ترانه تلاقي پيدا كرد ، ترانه خيلي سريع ، نگاهش رو از نگاهم گرفت و با دستپاچگي ، عموش رو نگاه كرد ... سياوش خنديد و با تعجب گفت
- ترانه ؟؟؟ جدي آخرين چيزي كه يادت مياد .. ترانه است ؟
با سر ، حرفش رو تاييد كردم ... خنديد و گفت
- پسر ، بد جوري به برادر زاده ي من گير دادياااا ... اون از ديشب كه تا ترانه نيومد تو اتاق ،‌ نخوابيدي .. هر كي ميومد سمتت ، جيغ و داد راه مينداختي و فقط ترانه رو ميخواستي . اين از امروز كه تا ترانه برات لقمه نگرفت ، صبحانه نخوردي .. اينم از الان كه ميگي آخرين چيزي كه يادت مياد ترانه است ... كلك جريان چيه ؟؟!
من از حرفي كه زد خيلي شوكه شدم .. خواستم حركتي كنم تا از اشتباه درش بيارم .. كه ترانه ، با يه لحن متهمي كه داره از خودش دفاع ميكنه ... گفت
- نه عمو .. دارين اشتباه ميكنين .. آخه قبل از اينكه آقاي رااد ، حالشون بد بشه ، داشتن با من صحبت ميكردن . يعني نازي جون و پدر ، تو اتاق كار پدر بودن، من و آقاي راد هم تو پذيرايي داشتيم با هم حرف ميزديم ... فقط همين !
بعد با نگاه نگراني منو نگاه كرد .. منم با سر حرفش رو تاييد كردم .. سياوش خنديد و گفت
- خيلي خب عمو جون .. حالا كه چيزي نشده ... داشتم شوخي ميكردم باهاتون
ترانه بلافاصله بعد از اينكه حرف سياوش تموم شد .. يه " ببخشيد" گفت و از اتاق رفت بيرون ... سياوش خنده اش بيشتر شد ... من دليل خنده اش رو نفهميدم . اما ميدونستم كه كلي معني ، پشت اين خنده ي كشدار خوابيده ... سياوش يه " از دست شما جون ها " گفت و پاشد رفت سمت در .. در رو بست و يه خودكار و كاغذ از رو ميز برداشت و داد به من
- خب .. سامي جان .. شوخي بسه ، جدي باشيم .. ميدونم كه كلي سئوال تو ذهنت هست كه من الان جواب تك تكشون رو بهت ميدم .. اين خودكار و كاغذم بگير ... دونه دونه سئوال هايي كه داري رو بنويس .. تا جوابتو بدم ..
خودكار و كاغذ رو گرفتم .. اما قبل از اينكه چيزي بنويسم . با دست ، به لبم اشاره كردم ... سياوش فهميد منظورم چيه .. همونطور كه ميرفت سمت صندليش تا بشينه ، بهم گفت
- ببين آقاي رااد كوچك ... خيلي خلاصه بهت ميگم كه شما دچار حمله شديد عصبي شدي ... اين بند اومدن زبونت هم ، كاملا عادي و موقته ، يعني ممكنه تو همين الان ، نيم ساعت ديگه .. يا 3-4 روزه ديگه ، دوباره مثل قبل شروع كني به حرف زدن ...
انگشت اشاره اش رو آورد بالا و تكيه اش رو از صندلي برداشت و به سمتم خم شد ... با يه حالت تهديد گفت
- البته اگه خودت هم كمكم كني و بخواهي .... (بعد از چند ثانيه مكث .. دوباره تكيه داد به صندليش و با لحن عادي ادامه داد) با توجه به پرونده هاي پزشكيه سابقت ، كه تو اين چند روز مطالعه كردم و مقدار مواد مخدر و مشروبات الكي كه مصرف كردي . همچنين استرس زيادي كه اين چند وقته روت بوده ،‌ همينطور شوك ناگهاني اي كه بهت وارد شده ، اين امر كاملا طبيعيه ، حتي جيغ و داد و جارو جنجال ديشبت هم كاملا طبيعي بود.. خب منم اگه 4 روز بخوابم يا بهتره بگم بيهوش باشم . بعد نصفه شب با ضعف بدني ، تو يه خونه غريب از خواب بپرم و ببينم حرف نميتونم بزنم .. يا به قولي ، لال شدم .. خب معلومه كه قاطي ميكنم ...
يه ذره به حرفهاش فكر كردم ... سئوال هاي بيشتري تو ذهنم بود ، كاغذ و خودكاري كه سياوش به دستم داده بود رو برداشتم و براش نوشتم مامان و بابام كجان ؟
- پدر و مادرت تقريبا هر روز اينجا بودن .. آرش هم هر شب با صبح ، تو همين اتاق ،‌ پيش تو ميخوابيد . اما ديشب ، شانس بد ما ، كار خيلي مهمي براشون پيش اومده بود كه نتونستن بيان
نوشتم : چرا من خونه خودمون نيستم؟
- خب چون من شبانه روز اينجا هستم ، ترجيح دادم همينجا بموني
نوشتم : چقدر زمان ميبره كه دوباره بتونم حرف بزنم ؟ چي كار قراره بكنين برام؟
- با يك يا دو جلسه شوك و خواستن خودت ... فكر كنم ظرف يك هفته ، شروع به حرف زدن كني
نوشتم : با لكنت حرف ميزنم؟
- (خنديد ) نه عزيز من .. چرا لكنت ؟ بعد از اولين شوك ، مثل روز اولت ميشي ، اگه نشد ، شوك دوم ، حله ! هيچ مشكلي نخواهد بود .. حالا ميبني
براش نوشتم عروسيه آرش اينا چي شد؟
- برگزار نشد
خيلي تعجب كردم .. باورم نميشد بخاطر من عروسيشون رو عقب انداخته باشن ... اون ادامه داد
- خب گفتن ، نميتونن بدون سامي عروسي بگيرن . بخاطر همين برگزار نشد
نوشتم نازي چي شد ؟ با عرشيا چي كرد ؟
- فعلا كه هيچ كاري نتونسته بكنه و بعيد ميدونم كه بتونه كاري از پيش ببره .. در اين مورد ، از سيامك سئوال كن
چند ثانيه اي ساكت بودم .. داشتم جواب هاي سياوش رو تو ذهنم حلاجي ميكردم .. بيچاره نازي ... بيچاره آرش و سوگند ... كاش عروسيشون رو كنسل نميكردن ... اووو اااه .. اون همه كارت پخش كرده بودن .. اون همه تدارك ديده بودن ... وااااي ... همه اش تقصير منه ... بد جوري داشتم با خودم كلنجار ميرفتم ، كه صداي زنگ در اومد ... سياوش از جاش پاشد و گفت
- خب ، اينم خانواده ي اعظم رااد .... پاشو يه ذره سر و وضعت رو مرتب كن . بنده خدا ها با يه دنيا اميد اومدن اينجا .. اينطوري ماتم زده نشين ... پاشو ... لباسهات تو اون كمده ، بقل در اتاق هم دستشوييه ... ميتوني اونجا يه آبي به دست و صورتت بزني ... اون موهات هم درست كن ، جان من
اينو گفت و از اتاق رفت بيرون ... يه دستي به موهام كشيدم ... مگه چش بود كه اينطوري بهم گفت ؟؟ از رو تخت بلند شدم و رفتم سراغ كمدي كه سياوش گفته بود .. اااوو اااه .... 5-6 دست لباس راحتي داشتم اونجا .. اما لباس بيرون .. فقط هموني بود كه باهاش اومده بودم اينجا ... همونها رو برداشتم و پوشيدم و از در اتاق رفتم بيرون ... دو تا در بقل دست در اتاق من بود ... يه ذره نگاهشون كردم ... يعني كدومشون دستشوييه ؟ زياد وقت نداشتم فكر كنم ... در يكيشون رو زدم ، ديدم جوابي نيومد ،‌ بازش كردم ... خدا رو شكر ،‌ درست حدس زده بودم .. دستشويي همون بود ... خيلي سريع رفتم توش و دست و صورتم رو شستم و يه دستي هم به موهام كشيدم و امدم بيرون
صداي پچ پچ شنيدم .. از طبقه پايين بود ... كنجكاويم زياد شد ... نيم ست راحتي رو رد كردم و رفتم سمت نرده ها ، هرچي جلوتر ميرفتم ، صدا واضح تر شنيده ميشد.. پايين رو نگاه كردم ،‌ ديدم آرش و سوگند و مادرم وايسادن دارن به حرفهاي سياوش گوش ميكنن ... مخاطب سياوش مادرم بود
- خانم .. من عرض نكردم خدمتتون ، كه سياه نپوشين ؟ (رو كرد به سوگند) آخه اين چه ريخت و قيافه ايه كه درست كردي واسه خودت ؟؟ بابا اين بچه كه نيست ،‌ ميفهمه چي به چيه ... كلي سعي كرديم از اون محيط غم و عزا داري بكشيمش بيرون ، تا حالش بدتر نشه ، حالا كه خدا رو شكر به هوش اومده ،‌ حال جسميش هم از من و شما بهتره ، با اين قيافه هاي ماتم زده ، اومدين ببينينش ؟ آرش .. من نگفتم اين يه شوك ديگه تا سكوت ابدي فاصله داره ؟ ميخواهين لال بمونه تا آخره عمرش ؟؟؟
خدايا اينا چي دارن ميگن ؟ سياه ؟ عزا داري ؟ با دقت بيشتري نگاشون كردم .. باباااام ؟ چرا بابام نيست با ايناااا ؟؟ بابااام كووووش ؟؟؟؟!!!!
     
  
صفحه  صفحه 4 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان زیبای چت-عشق-دروغ


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA