انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 20 از 23:  « پیشین  1  ...  19  20  21  22  23  پسین »

Labkhand Siah | لبخند سیاه


زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۸۹

اونو پیش خودم نگهش داشتم . هر لحظه دوست داشت واسم یه چیز تازه ای بگه . حرف تازه ای بزنه . حوصله مو داشت سر می برد .
-ببخشید اگه نتونستم خوب پذیرایی کنم .
-نه خیلی خوشحال شدم .
دامنمو در آوردم . پاهای لختمو نشونش دادم . دیگه خوب گیجش کرده بودم . زده بود به سیم آخرم . شاید اگه یکی وضع و شرایط منو می دونست فکر می کرد که من شیوه یک زن هرزه و هر جایی رو دارم . ولی این طور نبود . من زنی نبودم که بخوام به دنبال تفریح و سکس باشم . تفریح و سکس میومد به سراغم . یک هر جایی و یک هرزه اینه که در خونه شو باز بذاره و روزی چند نفر بیان و برن و اونم پول در آره . یه زنی که واسه تفریح کار می کنه اینه که بره دنبال مردای دیگه . هر کی رو که می بینه ازش خوشش بیاد . ولی من این جوری هم نبودم . خودمو با دنیایی اشک تقدیم جاوید کردم و تنها در حین سکس بود که به خاطر عقده ای که از عروسی شوهر سابقم ایجاد شده بود خواستم فراری ذهنی داشته باشم . نیما رو هم که تصادفی کیرش آورده بودم . کیوان هم که به من تجاوز کرد . و خب یک زن در این موارد چه کاری از دستش بر میاد . این که بخواد خودشو بکشه . طرفشو بکشه . رسوایی به بار بیاره ؟ از لذت نمیشه فرار کرد . یک زنی که از شوهرش جدا شده چیکار می تونه بکنه . دیگه فکرش نمی کشه . فعلا با چند غاز سود سپرده ام سر می کردم . شاید با زیاد شدن نرخ تورم منم مجبور می شدم حرفه جندگی رو واسه زندگی پیشه کنم . ولی حالا حالا ها جا داشتم که از جنده ها انتقاد کنم هر چند که الان دردشونو بیشتر حس می کردم . نیما بازم سرشو انداخت پایین . خیلی خجالتی نشون می داد . حس کردم که با این کاراش می خواد جلب توجه کنه . ولی این طور نبود و منم می خواستم نشونش بدم که تو مردی هستی مثل مردای دیگه اما نمی تونستم . اما موفق نمی شدم . انگار در این بازی اون داشت برنده می شد . داشت منو شکست می داد . ولی بالاخره در یه نقطه از زندگی باید پیروز می شدم . باید نشونش می دادم که حرف حرف منه .. و از عشق گفتن یعنی گفتن از پوچی ها برای هیچ جنگیدن ..
-می تونی همین جا بخوابی .
ولی اون خواست بره به یه اتاق دیگه ..
-چیه از من خجالت می کشی ؟ واسه چی .. مگه برات مهم نیستم؟ مگه نمیگی دوستم داری .. الان خیلی از زوج های جوون قبل از ازدواج دائم با هم زندگی می کنن . یه زندگی مشترک زن و شوهری . تمام کاراایی رو که یک زن و شوهر انجام میدن اونا هم امیدن . می خوان بفهمن که تفاهم دارن یا نه و تا چه اندازه می تونن با هم کنار بیان . الان گذشت اون دوره زمونه ای که حتی بعد از بله برون و عقد تا مدتها نمی تونستی نشون کرده و زنتو ببینی . - بعضی از سنتها هنوز زیبایی خودشو داره ..
-آره ولی زشتیهای زندگی زیاد شده . نمیشه فقط به دنبال زیبایی ها بود . اصلا زیبایی در مقابل زشتی و بدی گم شده ..
-اگه دوست داری می تونی همین جا و پیش من بخوابی . کنار من .. ولی مث یه پسر خوب ..
دلم می خواست مثل یه شیطون روش نفوذ می کردم . من زیاد تشنه اون نبودم . چون به اندازه کافی سیراب شده بودم . دیگه آدما واسم اهمیتی نداشتند . من فریب خورده بودم . مردان زندگی من تنهام گذاشته بودند . اگه مهران نامرد رو هم مرد فرض کنیم اونم تنهام گذاشته بود . کسی که عاشق کسی باشه اگه ازش دور شه اگه ازش خیانتی ببینه .. اگه ازش متنفر شه ..تمام این حس و حالها بازم رنگ و بوی عشقوداره ولی نفرت من از مهران به حدی بود که اگه همین حالا میومد و ازم می خواست که باهاش ازدواج کنم و برم خارج قبول نمی کردم .. و فرزاد .. می دونستم لیاقت اونو ندارم . واسه اون هر کاری می کردم . هر چند روح و جسمم به گناه آلوده شده نمی دونستم چی میشه . اینو در اون لحظه می دونستم که نیما به خاطر این که حرفمو گوش کنه اومده کنار من خوابیده . به طرفش رو کردم تا منو ببینه . ولی چشاشو بسته بود . بدک نبود .. یعنی خوش قیافه بود .. اما من فقط به زندگی می خندیدم . همه چی رو مسخره فرض می کردم . خودمو اونو .. احساس همه آدما رو .. جز احساس اونی رو که قلبشو شکسته بودم . خردش کرده تخقیرش کرده بودم .
-پسر تو احساس نداری ؟
-داری منو محک می زنی ؟
-معمولا یکی یکی رو محک می زنه که یه هدفی داشته باشه .. من افقو خیلی تاریک می بینم .
-ولی دنیا تا انتهاش روشنیه
-اگه همه چی رو روشن می بینی چرا ازش فاصله می گیری ؟!
-دور شدن از خیلی خواسته ها یعنی نزدیکی به اون .
-ولی نیما جان گاه فاصله ها اون قدر زیاد میشه که دیگه نمیشه پرش کرد .
سرمو به سمتش بر گردونده بودم . با همون شلوارش اومده بود کنارم دراز بکشه . امان از این دنیای دیوانه . بعضی وقتا باید به خیلی چیزا پشت کنی که نمی دونی چرا ازش رو می گردونی . شاید فکر می کنی تاریخ مصرفشون گذشته . بعضی وقتا هم دوست داری خودتو عادت بدی به چیزایی و کارایی که تا اون لحظه هیچوقت به اونا فکر نکرده بودی . اولش واست سخته ..ولی بعد همه چی واست عادی میشه ..
-نیما ..سرتو بالا بگیر .. چرا نگام نمی کنی . تعجب می کنی ؟ من همون آدم دیروزم . فرقی نکردم . با همون افکار .. اما با تجربه هایی بسیار .. می خوام که منو ببوسی ..
سرشو بالا گرفت . در نگاهش تعجب , اندوه و تاسف خاصی رو می خوندم. می دونستم که نمی دونه در مورد من چه فکری باید بکنه می دونستم داره به این فکر می کنه که به خوابش هم نمی دیده که به این سرعت تا به این جا برسه . خودشو کمی به من نزدیک کرد . منم رفتم به سمت اون .. لبامو به لباش نزدیک کردم .. -از مردای ترسو و زیاد خجالتی خوشم نمیاد . پای راستمو به پای چپش طوری گره زدم که لبام کاملا به لباش چسبید ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۹۰

خودمو بهش چسبونده بودم . برجستگی کیرشو رو تنم حس می کردم . اون دوست داشت خودشو ازم دور نگه داشته باشه . فاصله بگیره تا من این یه تیکه رو حسش نکنم . نمی دونستم چرا می خواد هوس و اشتیاق خودشو ازمن پنهون داشته باشه . شاید می خواست این جوری بهم نشون بده که چه امامزاده ایه . ولی این شوق و نیازشو به خوبی حس می کردم . اون داغ شده گر گرفته بود و همین برام کافی بود . لبام رولباش خیلی آروم حرکت می کرد . یواش یواش داشت راه می افتاد . من شده بودم یک مرد و اون مثل خانوما خجالت می کشید . دوست داشتم اون دست به کار شه . برای من اهمیتی نداشت که چی میشه . شورتمو هم در آورده بودم . و از کمر به پایین کاملا بر هنه بودم .
-چرا این قدر سردی . مگه منو دوستم نداری .. فکر کن با من ازدواج کردی و من و تو زن وشوهریم .
شرم رو در چهره اش می خوندم و عرق شرمو که بر پیشونیش نشسته بود می دیدم
-چیه عزیز فکر کن زنت شدم و می خوای باهام باشی . چیکار می کنی اون وقت ؟ داستان زندگی به همین جا ختم میشه . تمام قصه ها وقتی که به این جا می رسه تموم میشه . انگار دیگه هیچی نبوده . همه آدما فقط واسه همین هیاهو می کنن .
خودشو ازم جدا کرد . دستمو گذاشته بودم رو بر جستگی شلوار وکیرش ..
-نیما نگو که تو از این قاعده دوری .. نگو که تو یه آدم استثنایی هستی . مردا همه شون مث همند . هوسباز .. ولی تو باید یه سر و گردن ازشون بالاتر یا بهتر باشی . ازت خوشم میاد . ولی اگه بخوای ترسو باشی نمیشه دوستت داشت ..
-نمی دونم چی داری میگی . از چی میگی . من نمی خوام قصدم این نیست که از بقیه بالاتر و بهتر باشم . من می خوام خودم باشم . خودم .. یک مرد .. مردی که سالهای سال در رویا هاش بودن با تو رو می دیده .. این خونه رویایی منو خرابش نکن .. نذار فکر کنم همه اونچه رو که دیدم در خواب بوده ..
-اتفاقا دارم کاری می کنم که متوجه شی حس کنی که بیدار بودی . دارم حس عشق و زندگی رو در تو بیدار می کنم . اگه دوستم داری باید با من همراهی کنی ..
خودم داشتم غرق این بازی می شدم .. داشتم در این بازی م سوختم . نمی دونم چرا اون داشت ازم فاصله می گرفت . دوست داشتم اونو تسلیم می کردم و نشونش می دادم که تو هم دوستم نداری . تو هم مث مهران هستی .. مث دوست مهران.. مث کیوان و فرزان و جاوید .. فقط فرزادبا همه شما فرق می کنه .. نمی دونستم واقعا چی می خوام و به دنبال چه چیزی هستم .. فقط در کمال ناباوری دیدم که از جاش پا شد و گفت می دونم حالت خوب نیست . منم چیز زیادی ازت نمی خوام . صبر می کنم حالت بهتر شه
-تو اگه به فکر حال من باشی این رفتارو با هام نمی کنی .من خیلی تنهام نیما .. دوست دارم یکی پیشم باشه ولی از ازدواج بدم میاد .
یه حس بدی نسبت به اون پیدا کرده بودم . یه حس دراکولایی .. دوست داشتم دندونامو به پس گردنش فشار می دادم .. و می دیدم چه جوری خون از بدنش فواره می زنه .. از اون و از همه دنیا نفرت داشتم .. از جاش پا شد ..
-کجا ؟!
- با همه اینا دوست دارم که زنم شی ...
-تو کس خلی پسر .. دیوونه ای .. آخه تو این دوره زمونه کدوم آدمو دیدی که غذای مفتو ول می کنه و میره به سر پناهی که واسه نوش جون کردن اون غذا باید پول خرج کنه .. به همین خیال باش ..
اون می خواست از پیشم بره . با این که هدفم شکست اون بود ولی این کارش بیشتر عصبی ام کرد . به خودم گفتم صبر کن طوری آدمت می کنم که از به دنیا اومدن خودت پشیمون شی . همون بلایی رو که مهران بر سرم آورد من بر سر تو میارم . من انتقام خودم از اونو از تو می گیرم . یه ملافه ای رو من انداخت .. نگاهی از روی خشم بهش انداختم و توی دلم گفتم به همین خیال باش که منو عاشق خودت کنی . دیگه چیزی به نام عشق واسه من وجود نداره ... اینو بهت ثابت می کنم . به خاک سیاه می نشونمت .. نیما رفت . اما روح شیطانی من همراه من بود . انگار دیگه چیزی به نام رحم و مروت و عاطفه در من وجود نداشت . فقط پسرم فرشاد واسم مهم بود . در مورد اونم یه جورایی خودمو آزار می دادم که اگه مادرشو دوست داره پس چرا تا حالا لجبازی نکرده ؟! چرا تا حالا کاری نکرده که فرزاد اونو بیاره پیش من . حتی برای چند ساعت . چرا باید این قدر تنها باشم . چرا .. پسره ابله عاشق من شده .. دیوونه . حتی اگه نخواد گولم بزنه هیچی واسم مهم نیست . فقط دعا کن که بر نگردی .. نابودت می کنم . اون حس می کرد که می تونه با محبت کردن به من کاری کنه که گذشته مو فراموش کنم . تازه اون نمی دونست که من به همسرم خیانت کردم . هنوز اون فرزانه رویایی رو در رویاهای خودش مجسم می کرد . سرم به شدت درد گرفته بود . حس کردم دارم دچار یه تشنج خاصی میشم . مثل دیوونه ها شده بودم . نمی دونستم از زندگی چی می خوام . فردای خودمو روشن نمی دیدم . دلم می خواست با یکی حرف می زدم . دلم می خواست یه دوستی می داشتم از جنس خودم . هر وقت که دلم خواست باهاش هم صحبت می شدم . دوستی که مزاحم من نمی شد .موی دماغم نمی شد . یه حسی بهم می گفت که نیما بر می گرده . بر می گرده تا من اونو به دامی که واسش آماده کرده بودم بندازم . تا بشنوم اون چرندیاتی رو که از عشق و دوست داشتن میگه ..شاید اگه یه روزی کسی سر گذشت منو به زبان من بخونه دلش به حال من بسوزه .. شاید دوست داشته باشم که آدما دلشون به حال من بسوزه ولی ته دلم خنده ام می گیره .. به این که چرا باید آدمایی پیدا شن که نسبت به من احساس ترحم کنن .. اگه این طور باشه همون آدما باید دلشون واسه شیطان هم بسوزه . پس واسه چی شیطانو دوست ندارن و میگن لعنت بر شیطان ؟! حس کردم که می تونم شیطانو دوست داشته باشم . می تونم صداش کنم و بهش بگم که اگه بخوای حاضرم شریک و همراهت بشم . هر چند به گفتن و اعلام نیازی نبود من همراه و همدم شیطان بودم .. ساعتها به گوشه ای خیره شده نمی دونستم چه جوری زهرمو بریزم . رابطه تارا و جاویدو که بر هم زده بودم .. .. صدای زنگ موبایل رشته افکارموپاره کرد . نمی دونستم کیه . ساعت ده شب بود .. این پسره از کجا شماره مو پیدا کرده بود .. نیما بود -خیلی فکر کردم .. می تونم از نزدیک ببینمت و با هم حرف بزنیم ؟
-اگه حرف تنها باشه نه ..
-من دارم میام اون جا ..
می دونستم که میاد تا منو بکنه .. ولی بعدا همچین چوبی توی کونش می کردم که از مرد بودن خودش پشیمون شه .. من اگه سر هر کی بلا بیارم به اندازه اون بلایی نمیشه که بر سر بهترین مرد و بهترین همسر و بهترین انسان دنیا یعنی فرزاد آوردم ..من مستحق هزاران بار تیر باران و سنگسارم . نیما فکر کرده که عاشق شدن الکیه .. .. اعصابم به هم ریخته بود .. دوست داشتم یه چیزی رو بشکنم .. حس کردم که خیلی بیمارم ... ادامه دارد .. .نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۹۱

یک بار دیگه خودمو ردیف کردم . منتظر بودم تا یه تو دهنی بزنم به اونی که می خواست واسم از عشق و دوست داشتن حرف بزنه . کسی که مثلا عشقو بر هوس ترجیح داده بود . نیما بر گشت .. آراسته تر از دفعه قبلی که دیده بودمش . و منم خودمو فانتزی و کاملا آماده کار زار نشونش دادم . سر تاپامو چسبونش کرده بودم . هر کسی جای نیما بود به دیدن من فوری لختم می کرد .. ولی اون کس خل می خواست اول با هام حرف بزنه . ابله خیال می کرد که اومده خواستگاری . همین دیوونه بازیهای اون باعث شده بود که با وجود این که سیراب از سکس بودم ولی بازم برای بودن با اون تمایل نشون بدم . واقعا کس خل بود . اصلا جاذبه جنسی نداشت .
-نیما چی می خوای بگی ؟
-خیلی حرفا توی دلمه که باید بزنم .
-آخه آدم هر حرفی رو که در هر جابی نمی زنه. هر سخن جایی و هر نکته مقامی دارد .
-من نمی خوام تو احساست در مورد من عوض شه . فکر کنی که یه آدم هوسبازی هستم .. دستشو کشیدم و اونو هلش دادم روی تخت .
-ببینم مگه تو فکر می کنی که من زن هوسبازی هستم که تو در مورد من همچه فکری می کنی ؟ این یک نیازه . نیازی که آدما رو به هم می رسونه و بعد بینشون عشق درست میشه .. راستش من اولش فکر می کردم که اگه اول عشق باشه خیلی جالب تره که ما بعد از عشق برسیم به هوس . ولی من که عاشق نشدم و بدون عشق از دواج کردم .. زیر بنای زندگی مشترک من یک نیاز بود و یک هوس که تبدیل به دوست داشتن شد . دوست داشتنی که خیلی ها بهش میگن عشق ...
کس خلی نیما به منم سرایت کرده بود ..... می خواستم پرت و پلاهای دیگه هم بگم که اون از این حرفام به نفع خودش استفاده کرد .
-می دونم که می دونی که اشتباه کردی . من همه اینا رو جبران می کنم . شکست تو رو جبران می کنم . در حق تو ظلم شده . نشون میدم که همه آدمای دنیا مثل شوهرت نامرد نیستن .
وقتی این حرفو زد خونم به جوش اومد ... مشتمو گره کردم تا بزنم به صورتش .. ولی یه لحظه جلو خودموگرفتم . اون وقت نقشه های من که گرفتن انتقام از روز گار بود و اولش باید دق دلی مو سر نیما خراب می کردم ...نقش بر آب می شد .
-فرزانه قول میدی مثل سابق دوستم داشته باشی ؟ ..
یه چند ثانیه نگاش کردم و یه نگاهی هم به کله اش انداختم تا ببینم مخش سوراخ نشده باشه .. این پسر انگار حرف زدن هم بلد نبود .
-راستش فرزانه جون من تا حالا یک بار هم این کارو انجام ندادم
-آخی من بمیرم . طفلک چه خجالت هم باید بکشی . گناهش میفته گردن من . پس این همه مدت چیکار می کردی . من که باورم نمیشه . تو تا حالا با کسی رایطه جنسی نداشتی . نمی دونم چی بگم . بالاخره هر کاری رو باید از یه جایی شروع کنی . من زنایی رو می شناسم که تازه در چهل سالگی ازدواج کردن . اتفاقا خیلی هم مومن و معتقد بودن . ولی چه میشه کرد که تا اون موقع خواستگار درست و حسابی نداشتن .. به زور جلو خنده مو می گرفتم . حس کردم خیلی داغ شده .. سر و صورت و بدنش . کاملا قفل کرده بود. نمی دونست چی بگه . حرف زدن یادش رفته بود . یواش یواش لباساشو در آوردم . می دونستم که اون لفتش میده . منم مثل اون شدم . گذاشتم که این تیکه آخر یعنی زحمت پایین کشیدن شورتا رو خودش بکشه ..
-بازم خوبه که بوسیدنو بلدی . هر کاری که آدم تمرین کنه می تونه راحت تر انجامش بده .
به من و اندام من نگاه نمی کرد . دستمو گذاشتم رو شورتش .
-نیما این که آماده باشه ..
با این که بر آشفته و حشری و داغ به نظر می رسید ولی به همون نسبت هم خجالتی بود و نمی خواست یا نمی تونست کاری انجام بده . عشوه گری رو شروع کردم ..
-آهههههههه بیا عزیزممممممم فداااااااات .. آروم آروم بیا . بذار من حال کنم . تو باید یاد بگیری . تو که دیگه یه پسر بچه دبیرستانی نیستی که بخوای خجالت بکشی . واسه خودت مردی شدی . نیما همین جور طاقباز باش .
انگاری تمام وجودش می لرزید . رفتم رو سرش ..
-حالا مث یه پسر خوب شورتمو می کشی پایین و خوب کسمو لیسش می زنی . باید نشون بدی چه جوری دوستم داری و برای خوشحال کردن من چیکار می کنی . اعصابم خیلی ناراحته .
لاپامو به دهنش چسبوندم . اسیر یک حس بیگانگی شده بود . شایدم چندشش میومد . من که خودم می خواستم بار اول ساک بزنم همچین حسی رو داشتم که بعد ها فرزاد باهام خیلی مدارا می کرد . داشتم به این فکر می کردم که مثلا نیما حالت یه دختر باکره ای رو داره که من می خوام دختری اونو بگیرم . شاید خیلی ها به دیدن آدمی به خصلتهای اون شیفته اش شن ولی من دیگه نمی تونستم به آینده بدون شوهرو فرزندم فکر کنم . شورتمو خودم کشیدم پایین و کسمو گذاشتم رو دهن نیما .. محکم رو دهنش فشار می دادم . کاری به این نداشتم که خوشم میاد یا نه . واسه منم مهم نبود که اون لذت می بره یا نه . می خواستم خودمو آروم کنم .. وقتی می خواستم شورت اونو بکشم پایین از خجالت پاهاشو جمع می کرد .. واسه یه لحظه دلم گرفت . رفتم توی فکر . به یاد شب زفافم افتادم . فرزاد هم یه همچین حسی داشت . ولی مثل نیما این قدر ببو بازی در نمی آورد . چقدر دلم گرفت . ولی من وفرزاد خیلی زود به هم عادت کردیم . باید که عادت می کردیم . یه نگاهی به کیر نیما انداختم .. شاید پونزده سانتی می شد . مشخص بود که ازش کار نکشیده .. التهاب و هیجانش و دستپاچگی اون خیلی خنده دار بود . اصلا حس ساک زدنونداشتم . دستمو خیلی آروم رو کیرش کشیدم و چند بار که حتی به یک دقیقه هم نکشید ازبیضه تا سر کیرشو به آرومی می مالوندم که یه فشاری به خودش آورد و بعد آبشو توی دستم خالی کرد . حس کردم از اوناییه که به جق زدن عادت داره . کس خوری اونم که به درد خودش می خورد . یه اکراه خاصی داشت و نزدیک بود چوچوله مو زخمش کنه . بد جوری گاز می گرفت .. دستمو به کیر آب چکیده اش رسونده و اونومالوندم و شقش کردم ..
-آهههههه .. سختمه .. سختمه فرزانه ..
-بیا روم .. این قدر شل نباش .. این جوری که منو نمی تونی ارگاسمم کنی .. لاپاموباز کرده ازش خواستم کیرشو فرو کنه توی کسم .. لبخندی از پیروزی رو لبام نقش بسته بود .. ولی کمرم سنگین شده بود ..
-چته مرد ..
-اولین بارمه .. یه جوریم ..منو ببخش فرزانه دفعه دیگه سعی می کنم بهتر باشه .. فکر می کنم دارم خواب می بینم ..
-حالا این قدر صغری کبری نباف ..
یه اشاره سر کیرش به اول کسم کافی بود که کیر راهشوپیدا کنه .. داغ و ملتهب آروم آروم خودشو رو من حرکت می داد .. مثل سرداری فاتح رفتار می کرد که دژی سخت رو تسخیر کرده باشه .. تازه داشت خوشم میومد که متوجه شدم داره منی خودشو توی کسم خالی می کنه . سرش داد کشیدم .
-چیکار کردی . من که هنوز ارضا نشدم . تازه تو فکر نمی کنی که من اگه بار دار شم چی میشه
-باشه دفعه دیگه سعی می کنم بیشتر طولش بدم .. آخه من باورم نمیشه ..ولی در مورد بار دار شدن ..من که دوست دارم تو زنم شی .
توی دلم گفتم به همین خیال باش
-تا صبح ولت نمی کنم ..
ولی دیدم بر و بر نگام می کنه و می خواد یه چیزی بگه ولی استرس داره . من نمی دونم با این رفتارش چطور داشت از بیرون پنجره خونه مونو دید می زد . اون فقط بلد بود جنبه عاطفی احساسش نسبت به منو قوی کنه . موبایلش زنگ خورد .. مادرش نگران بود .. باید بر می گشت خونه . آقا چون اهل رفیق بازی نبود و تا حالا سابقه نداشت دیر بر گرده خونه باعث نگرانی بقیه شده بود ..
-منو ببخش فرزانه جون .. دفعه دیگه جبران می کنم .
-ببینم تو با این سیاستت چطور می خوای خونواده ات رو راضی کنی که با یک بیوه ای که یه پسر هم داره ازدواج کنی ..
-اونا خیلی دلسوزن ..
-پس می تونن به من ترحم کنن ..
-مهم اینه که من چی فکر کنم ..
-آها .. چه منطقی ! ..بعد از طلاقمون گفتیم یه حالی کرده باشیم . کمرمونو سنگین کردی ..
-فرزانه دوستت دارم . عاشقتم . تو به من اعتماد کردی خودت رو تسلیم من کردی . من این کارتو رو هیچوقت فراموش نمی کنم . من اهل نامردی و خیانت نیستم ..
این مثل این که راستی راستی دیوونه شده .. حرصم می داد . اصلا از این جور پررو بازی و اعتماد به نفس زیادی و تریپ اخلاق زدن خوشم نمیومد . اون رفت و من احساس سنگینی می کردم .. تصمیم گرفتم به یه بهانه ای درخونه جاوید و فرزانو بزنم .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
↓ Advertisement ↓
زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۹۲

دو تایی شون خونه بودن . جاوید به گوشه ای کز کرده بود . از اون جایی که خونه ما امکاناتش بیشتر بود فرزانو آوردم خونه مون . جاوید انگاری کشتی هاش غرق بود . هنوز به فکر تارا بود ..
فرزان : رفیق بیا بریم تا دلت بخواد دختر ریخته .. غصه تا را رو نخور
-ولی هیشکی مثل تارا نمیشه .
-آخه دیوونه مگه خودت نمیگی ممکنه با یکی دیگه دوست شه ؟-
ولی هنوز که نشده ..
-ما رفتیم داداش .
روکردم به جاوید و گفتم فقط حواست باشه یه وقتی پشیمون نشی که من پشیمون شده باشم . نزدیک بود همون جا خودمو ولو کنم تا فرزان ردیفم کنه . یه بی حسی و کمردرد عجیبی داشتم . هوس داغونم کرده بود . نیمای بی تجربه نتونسته بود اون جوری که من دوست دارم سر حالم کنه . ولی فرزان خوب می دونست چیکار کنه . اون تجربه اش زیاد بود . با حرکاتش می تونست داغم کنه و کاری کنه که من اون جوری که دوست دارم بسوزم و لذت ببرم .
-فرزان زود باش برو به اصل مطلب ..
دیگه نذاشتم که اون لختم کنه و یا این که لفتش بدیم ... سریع خودمو لخت کردم . هر چه بیشتر با پنجه هاش به کونم فشار می آورد لذت بیشتری می بردم . کیرشو در یه استیل سگی فرو کرد توی کسم . تا این جای کارو نیما هم انجامش داده بود . ولی کیر این کجا و کیر اون کجا .. از طرفی فرزان همچین خودشو وسط بدنشو به تن من می کوبید که حس می کردم تمامی کیرش میره توی کسم و سریع بر می گرده عقب . اون این کار رو با فشار و سرعت زیاد طوری انجام می داد که تنه کیر و کلفتی اون با کناره کسم به شدت در تماس بوده و قلبمو داشت حرکت می داد ...
-فرزان بزنش .. بزنش .. محکم بزن . گازم بگیر ...
صدای ضربه های گاییده شدنم هوس منو بیشتر و بیشتر می کرد .. دلم می خواست ببینم آب کوسم چه جوری می ریزه . چند وقتی بود که می تونستم این حالتو ببینم . بدون این که از فرزاد بخوام کیرشو بکشه بیرون یه لحظه که حس کردم در حال اوج گیری هستم خودمو کشیدم عقب . یه چند قطره ای ازم خارج شد . یه حالت داغی داشتم و بعدش یه خنکی دلپذیری که روی کس و اطراف و زیرشو سبک کرده بود . ولی بازم دلم می خواست . دوست داشتم که بازم خالی کنم . استیل سگی خودمو تغییر داده به کمر خوابیدم تا به سکسم یه تنوعی داده باشم .. به صدای زنگ در توجهی نکردیم . فرزان می گفت که اون جاویده ..
-ولش کن . کارت رو بکن . حس من به هم می خوره ..
-زنگ بزن بگو ده دقیقه دیگه بیاد الان زوده . اگه پوزیشن ما به هم بخوره بری بر گردی من دیگه نمی تونم به این زودی حس بگیرم . خواهش می کنم . فقط کیرت رو بذار همین جوری حرکت کنه .
یه بار دیگه ارضا شدم . وقتی که جاوید اومد .. دو تایی شون اومدن رو من . دیگه راحت تر سکس می کردم . فرزان گذاشت توی کونم . خوشم میومد از این که اون از کونم لذت می بره . دستاشو می ذاشت روی کون و اونو می گردوند . همین کارو جاوید که کیرش توی کس من بود از پایین انجام می داد چهار تا دست روی کون و دو تا کیر به قسمت سوراخاش .. تا صبح توی بغلشون بودم .. اونا رفتند و من نفهمیدم کی خوابم برد .......................................
فکر کنم دیگه فتانه چیزی واسه نوشتن نداشته بود . به اصطلاح آپ تو دیت و به روز رسانی کرده بود . یه چند روزی باید می گذشت تا ببینم چی به چیه . خوندن خاطرات اون تنها تاثیری که می تونست واسه من داشته باشه تاسفی بود که واسه اون می خوردم . این که چرا آدمایی هستند که این قدر راحت تغییر رویه میدن . یک آن .. یک لحظه و یک لغزش . شاید خیلی ها باشن که لغزش ها رو نبینن . آدم حس می کنه که اون لغزنده پاشو گذاشته رو لبه پرتگاهی که یک سمت اون جاده بوده طرف دیگه اش دره .. دره رو خیلی زیبا و سر سبز می بینه . فکر نمی کنه که این زیبایی و طراوت , دشمنش باشه . می خواد بره به اون دشت و دمن و سبزه زاری که کانون خوشبختی و سعادت خودش می دونه .. جاده ای رو که پشت سر گذاشته واسش هیچ به نظر می رسه . دیگه به اون اهمیت نمیده .. نمی دونه چه خبره ! نمی دونه در کاروان زندگی همسفری داشته که خوبی اونو می خواسته . خیلی بده آدم غرق در گمراهی خودش باشه و اصرار داشته باشه که کاری که می کنه درسته . شاید فتانه بار ها و بار ها پذیرفته و گفته که اشتباه کرده . اما برای اشتباه خودش چه کاری انجام داده .؟! برای من این تعجبی نداشت که اون خودشو در اختیار این و اون قرار بده .حتی اگه مثل یک فاحشه در خونه شو باز بذاره و از اول صبح تا آخر شب هفت هشت مرد مدل به مدل بیاره خونه اش و کاسبی راه بندازه جای هیچ تعجبی نداره . خیلی ها ممکنه تعجب کنن که چرا فتانه تا رده یک فاحشه تنزل کرده .. ولی تعجب من از این بود که او تا حالا باید از یک فاحشه خیلی جلو می زده و با مردا ی خیلی بیشتری سکس می کرده . هرچند وقت وسیع بود و می تونست و می تونه ادامه بده . آخه این کاری که اون با من و با خودش و با زندگی خودش انجام داد چند ین برابر زشتی و زنندگی کار یک هرزه رو داشت و داره . مگه هرزه به کی میگن ؟ فاحشه به کی میگن ؟ شرف و عزت فاحشه خیلی بیشتر از شرف و عزت فتانه بی شرفه . که یه روزی نام همسر منو یدک می کشید . واقعا شرمم میاد که بگم این گمراه که خودشم می دونه غرق گمراهی و آلودگیه روزی همسرم بوده . شاید خیلی ها خاطرات اونو بخونن و فکر کنن که چی شده که یک زن نجیب و سر به زیر و خونه دار حالا به آدمایی مث کیوان .. مث فرزان و جاوید و نیما راه داده و بازم ممکنه مردای دیگه ای رو وارد زندگیش کنه .. جای تعجب نداره .خیلی ها هم ممکنه تریپ دلسوزی و انسان دوستی شون گل کنه . این همه آدم بد بخت و فلاکت زده و روان در هم ریخته در جامعه وجود داره اون وقت این انسان دوستا احساساتشون تحریک شه و بگن بریم به داد همچین آدمی برسیم که بد بخت تر از اون در جامعه وجود نداره . تازه من از این تعجب می کنم که فتانه چرا این قدر کم کاره . اینایی که فکر می کنن فتانه کارش عجیبه و داستانش اغراق آمیز, فراموش کردن که اون با خودش و سرنوشتش چیکار کرد . فراموش کردن که گذشت منو قبول نکرد . فراموش کردن که با این که فهمیده بود مهرام براش موندنی نیست و خیانتکاره بازم رفت به سمتش .. دیگه چند تا دوستی با جوانانی که هم اونا رو از تنهایی نجات بده و هم خودشو ارضا کنه مسئله شاق و تعجب بر انگیزی نیست .حتی ممکنه خیلی ها به این دلیل که اون از زبان خودش راوی داستان شده دلشون به حالش بسوزه و واسش کارشناسی کنند و یک پا روان شناس بشن . در حالی که اگه همین بلا ی بر سر من آمده بر سر اونا میومد شاید حالا فتانه ای زنده نبود که خاطراتشو بنویسه و هرزگی پیشه کنه . میگن اگه یک زن فاحشگی اختیار کنه و یکی دوبار دست به این عمل بزنه دیگه روش باز میشه . اما به خوبی می دونم می رسه زمانی که فتانه آن چنان عذاب بکشه و بیدار شه که درس عبرتی باشه برای بقیه اونایی که خوشبختی و رفاه و آرامش و آسایش زیر دلشونو زده .. فرقی نمی کنه می تونه عبرتی باشه واسه مردان و زنان .. خنده ام می گرفت .. لا به لای نوشته هاش از این می گفت که دلش برای فربد یا همون فرشاد اینترنتی تنگ شده . اگه پسرمونو همون ماهی دوروز هم بسپرم بهش ..هرزه کاریهای خودشو چیکار می کنه ؟ چطور می تونه جلوی بچه با یکی دیگه باشه؟! ... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۹۳

بین دنیای خودم و فتانه فاصله ها می دیدم . راستش به خاطر خودش دوست داشتم که حتی بچه رو بیش از اونی که در قرار داد قید کرده بودیم بدم تا مادرش اونو داشته باشه .. حالا دیگه نمی دونستم چیکار کنم . یعنی اون این قدر بی فکره که وقتی فربد پیشش باشه بازم میره دنبال هرزگی ؟ چند روز گذشت . من و بیتا زندگی آروم خودمونو پیش می بردیم . دیگه فرصتی نبود تا ببینم فتانه چیکار می کنه . چون می دونستم آخرش به کجا می کشه . زنی تنها که مجبور بود برای تنها نموندن هر کاری انجام بده . اون با این که شکست رو قبول کرده بود ولی نمی خواست اونو حس کنه . نمی خواست لمسش کنه .چند بار بیتا بهم گفت که اگه ایرادی نداره بچه رو ببرم تا مادرش ببینه ..اون خیلی دلسوز بود و از طرفی فتانه دوست قدیمیش بود . چی بهش می گفتم . بالاخره قبول کردم .. نشونی خونه شو از مادرش گرفتم . می ترسیدم وقتی برم اون با یکی دیگه باشه و دستپاچه شه . اصلا خوشم نمیومد مزاحم عیش کسی شم . شاید خیلی ها فکر کنن که من چطور می تونم یه همچین حسی رو داشته باشم راجع به زنی که یه زمانی زنم بوده . این قدر بی خیال باشم .. این قضاوت و حرف این آدما در مواردی صدق می کنه که زن و شوهر به خاطر عدم توافق اخلاقی و بدون موارد این چنینی ازهم جدا شن . منی که به اندازه کافی در اوج آرامش زناشویی با نا ملایمات و طوفان خیانت روبرو شدم .. اونی که به عنوان یک همسر منو له کرد و به اصطلاح در تحمل زجر و عذاب آب بندیم کرد چطور می تونستم حالا که ازم جدا شده از کاراش ناراحت باشم و عذاب بکشم ؟ اون مثل یک غده سرطانی بود که از وجودم کنده شده .. شاید به خاطر خودش ناراحت بودم و به خاطر فربدی که یه زمانی بزرگ می شد و می فهمید که مادرش چه جور آدمیه ... زنگ زدم واسه فتانه .. وقتی گوشی رو گرفت و باهام حرف زد طوری خطابم می کرد که انگاری شوهرشم و هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده . بیتا کنار من بود و حرفامونو می شنید ..
-چه عجب فرهاد جون .. بالاخره خبری ازم گرفتی . انگار نه انگار که یه عمری با هم بودیم . نکنه دستت اشتباهی به شماره من خورده ..
-فتانه اگه حوصله فربدو داری واسه یه شب می تونم بذارم پیشت بمونه . البته اگه مهمون نداشته باشی و نخوای بری مهمونی ...
واسه چند لحظه سکوت کرد .ولی حس کردم که متوجه منظورم شده ..
-به برکت وجود شما دیگه کسی ما رو تحویل نمی گیره که بیاد به خونه من مهمونی یا این که من برم اون جا .
با یه لحن خاصی این حرفا رو بر زبون آورد که حس کردم متوجه کنایه من شده واسه این که کم نیاره این عکس العملو نشون داده . هرچند از مادرش آدرس گرفته بودم ولی دقیق ترشو از فتانه گرفتم و من و بیتا و فربد رفتیم به اون جا . راستش فضای اون جا حالمو به هم می زد .نمی دونم چرا فکر می کردم اون جا لونه فساده . بدون این که بخوام یه فضای تعفنی رو حس می کردم . شاید به خاطر خوندن خاطرات فتانه بود . اصلا واسه چی باید به این سمت میومدیم . چرا نذاشتیم فتانه خودش بیاد و بچه رو ببره . حالم داشت بد می شد . نه این که بهم بر بخوره که زن سابقم حالا با دیگرانه بلکه واسه این که یک زن چقدر می تونه پست و بد بخت باشه که این قدر راحت شرف و آبرو و نجابتشو مفت بفروشه و هستی و وجودشو ببره زیر سوال . می خواست یه چیزی بیاره که بخوریم . فربد اولش نمی خواست بره سمت مادرش . اما خیلی زود بوی مادرشو حس کرد . فتانه واسه مون چای و شیرینی و میوه آورد . با این که خودمو قانع کرده یا بر این باور بودم که دیگه گذشته برام مفهومی نداره یه لحظه سالهای تلف شده مو به خاطر آوردم . بیتا زیر چشمی نگام می کرد .. منم نگاهمو از همسر سابقم بر داشته و رو کردم به فربد و گفتم پسر خوبی برای مامان باشی ها .. فتانه اگه بتونی خودت برش گردونی ممنون میشم .
بیتا : فرهاد جان اگه تو وقت نمی کنی من خودم فردا میام به دنبالش ..
بیتا متوجه ناراحتی من شده بود . اون نمی دونست که من از آن چه که در این خونه اتفاق میفته به خوبی آگاهم . چند بار بدون این که بخوام نگاهم تو نگاه فتانه افتاد . حس کردم حرفای زیادی برای گفتن داره . حرفایی که اگه بیتا نبود به من می زد . برای لحظاتی همسرم رفت دستشویی. خیلی آروم بهم گفت
- فرهاد خیلی بی معرفتی . نباید تنها به من تنها سر بزنی ؟ فکر نمی کنی دلم واست خیلی تنگ شده ؟ یعنی این همه مدت با هم زندگی کردیم هیچ احساسی توی دلت نمونده . من خیلی تنهام .. یک زن تنهایی که همه فراموشش کردن . هیشکی دیگه منو دوست نداره ..
مونده بودم که چی بهش بگم . اون روی هرچی دروغگو و هرزه رو سفید کرده بود . یادش رفته بود شب اول عروسی من با بیتا بهم چی گفته بود .. ازم چه انتظاری داشت -دوست دارم یه روز که خودت تنها بیای بهم سر بزنی ..
-یه روزی که خودت هم تنها باشی فتانه ؟
اولش منظورمو نگرفت
-چی ؟
-خب اگه خودت تنها باشی . شاید مهمون داشته باشی ..
-حرفای نیشداری بهم می زنی .
-خیلی بهتر از اینه که نیش رو به قلبت بزنم . خیلی سخته اونایی که دلشون نیش می خوره جون سالم به در ببرن . نذار من ناگفتنی ها رو بگم .
-تو چی می دونی فرهاد ؟
-من تو رو بهتر از خودت می شناسم . تو مثل یه ماشینی می مونی که زده باشی به جاده خاکی . نمیشه به حاشیه جاده ها اعتماد کرد .. یه جایی به دره می رسه . یه جایی به کوه می خوره . جاده آسفالته واست تنوعی نداشت . تو راه سختو دوست داشتی . شاید حرکت در این راه سخت بهت لذت میده .
-تو نباشی زندگی واسم لذتی نداره
-من فکر می کنم باید خودت رو به یک روان شناس نشون بدی .
-فکر می کنی من یک دیوونه ام ؟
-من کی گفتم اونایی که میرن پیش روان شناس دیوونه ان ؟ دیوونه اونایی ان که حرف حالیشون نیست . و یک اشتباه رو مرتب تکرار می کنن . از اشتباهشون درس نمی گیرن . فکر می کنن خیلی زرنگن . مظلوم نمایی می کنن . دلشون می خواد دیگران به حالشون دل بسوزونن . دوست دارن مرتب اشتباه کنن و بخشوده شن ..
نمی دونم چرا بیتا دیر کرده بود .شاید اون در گوشه ای سنگر گرفته حرفای ما رو می شنید . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۹۴

-می دونم که تمام این نیش و کنایه هات برای منه . چرا آخه . یادت رفته که همین بچه رو من واست آوردم و چقدر واسش زحمت کشیدم ؟ یعنی باید این گوشه تنهایی بمونم و بپوسم . هیشکی خبر منو نگیره .
اشک از چشاش سرازیر شده بود . من نمی دونم اونایی که این قدر مار مولک بازی در میارن چرا این قدر حساسن و اشکاشونو آماده کرده دارن . واقعا جای تعجب داشت . اصلا نمیشه آدما رو شناخت . اگه من اون همه جنایت ها رو نمی دیدم اون همه مطلب رو نمی خوندم باز یه چیزی .. یه جایی در یه مقاله ای خونده بودم که یک روانشناس یا یک صاحب نظر طوری در موردزنایی مثل فتانه سفارش به مدارا می کرد که انگاری این جور زنا راهبه مقدس باشن .. به نظرم اگه همچین زنایی نصیب همین کارشناسا شن حتی ساعتی هم تحمل اونا رو نداشته فقط به نوعی می خوان کلاس بذارن . درست مثل آدمایی که از آدمکشی که تا حالا ده نفر رو کشته دفاع می کنند و میگن باید دید که از نظر روانی چه مشکلی داشته که دست به این کار زده باید باهاش مدارا کرد .. مواردی پیش اومده که چنیین مداراهایی موجب کشته شدن تعدای پلیس گردیده ... با این افکار رفته بودم به عالم خودم . بیتا هم از راه رسید .. یه حسی بهم می گفت خیلی از حرفامونو شنیده . در همین لحظه صدای زنگ درو شنیدم . زن سابقم کمی دستپاچه به نظر می رسید . حدس زدم باید فرزان و جاوید باشن ..
فتانه : فکر می کنم همسایه روبرویی باشه .. گاهی میاد ازم جارو برقی می گیره ..
رفت درو باز کرد ..
-زری تویی ؟ پس چرا در اصلی رو نزدی ...
-در خونه باز بود و اومدم داخل ..
-بیاتو .. دختر عمو ..
-می بینم که مهمون داری
-آقا فرهاد و فربد کوچولو رو که می شناسی . ایشون هم بیتا جان دوست و همکلاس قدیم من و بقیه شم که باید حدس بزنی .. مادر جدید فربد کوچولوست ..
بیتا : خواهش می کنم فتانه جان یک زن دیگه هیچوقت نمی تونه جای مادر رو بگیره اون همیشه ارزش خاص خودشو داره .
بیتا و زری به هم دست دادن .. داشتم به مطالبی که خونده بودم فکر می کردم . وقتی که زری اومد تا به رابطه کیوان شوهرش با فتانه اعتراض کنه .. الان هم این توقع رو داشتم که زری بتوپه به فتانه . می دونستم که اون برای این اومده که دل پری از فتانه داره .. ولی چه خوب می تونست خود نگه دار باشه . ظاهرا ملاحظه ما رو کرده بود . این حدسم که فرزان و جاوید در این ساعت با فتانه قرار داشته باشن درست در نیومده بود . یعنی حداقل اونا زنگ نزده بودن . واسه من چه فرقی می کرد . زری و بیتا سرگرم صحبت شده فتانه با یه لبخند و نگاه خاصی بهم خیره شده بود .. فربد هم داشت واسه خودش بازی می کرد . می تونستم حدس بزنم که زن سابقم چی ازم می خواد . اونمی خواست که منم برم اون جا مثل یه معشوقش باشم و احتمالا در اون لحظه زنم بیتا رو بکشونه اون جا .. شایدم ار ته دلش دوست داشت که با اون باشم ولی اون یه پلنگ تیر خورده ای بود که با این که می دونست این گلوله حقش بوده ولی از رو نمی رفت .. مثل یک مار زخمی می خواست نیششو بزنه . با چشاش داشت حرفاشو می زد . داشتم فکر می کردم چطور من سالها با این زن زندگی کردم . چی شد که اون این جوری از آب در اومد . حواسم رفت پیش شیطان .. موجودی که میگن شش هزار سال معلم فرشتگان بوده .. دانشمند و عالم و با سواد بوده . با تقوا بوده .. وقتی اون نتونسته بر نفس خودش غلبه کنه .. آمادگی گناه و لغزش رو داشته فتانه که در برابر عظمت و دانش و تقوای شیطان کاره و عددی نبوده .. پس بهتره زیاد تعجب نکنم . بیتا نگاه معنی داری بهم انداخت و گفت فرهاد جان بیا بریم . من خودم فردا میام و فربد رو میارم .
-باشه بریم ..
اونا رو به حال خودشون گذاشتیم و از خونه خارج شدیم . حدس می زدم در این چند روزه که گذشته و منم دیگه وقت نکردم سری به سایت بزنم و خاطرات فتانه رو بخونم اون یک بار دیگه با کیوان بوده و حالا زری اومده تا باز هم به اون اعتراض کنه . چرا این قدر باید به این مسائل فکر کنم . نه .. نه ... من نباید به اون فکر کنم .. چند ساعت بعد که من در نمایشگاه بودم فتانه واسم زنگ زد ..
-خیلی از زنت می ترسی ها ..
-که چی ؟ از تو بترسم ؟
-بیرحم . سنگدل .. دوست نداری بیای این جا تا من و پسرت با هم باشیم .. یه چند ساعتی رو ؟ این قدر کار واست مهمه ؟
-من دوست ندارم با تو تنها باشم
-فربد هم هست .. دلم واست تنگ شده . یه دنیا حرف دارم .
-چیه چه نقشه ای واسه من داری . می خوای بیام پیشت و تر تیب منو بدی ؟ اون وقت زنگ بزنی واسه بیتا اونو بکشونی خونه ات و بگی اینا هاش . اینم شوهری که به اومی نازیدی ؟ اون وقت منو هم مثل خودت پست کنی ؟
-اگه به همه مقدسات عالم قسم بخورم که این کارو نمی کنم اگه بهت بگم منو ببر به هر خونه ای که خودت می دونی با من باش .. قبول می کنی ؟ من نیاز دارم من بعد از جدایی با تو با هیچ مردی نبودم . من قبول دارم اشتباه کردم . بعد از جدایی دیگه دست مردی به من نرسیده .. چرا تو بد ذاتی ..
واقعا نمی دونستم بهش چی بگم . نمی تونستم و نمی خواستم ه روش بیارم که هر کاری که تا حالا کردی ازش با خبرم و می دونم با چند تا مرد بودی . شاید اگه اون در خونه ام سوتی نمی داد من هر گز متوجه این گونه نوشتن هاش نمی شدم . اصلا به دنبال این مسائل و مطالب نبودم ولی خودش ناشی گری کرد .
-فتانه دست از سرم بردار . راستش من ازت یه چیزی می خوام .. یه حسی بهم میگه تو دوست پسر داری ولی جلوی فربد از این کارا نکن ..
-فرهاد نهههههههه نهههههههههه نهههههههه تو دیوونه ای تو شیطانی جادوت کردن ..
-برات متاسفم تا یه مدت دیگه باید بری تیمارستان .. این همه بلا سرم آوردی و بازم با کمال پررویی ذاری بهم پیشنهاد میدی که با تو باشم ؟ یک بار دیگه تکرار کردی میرم همه چی رو به بیتا میگم . اون وقت اون می دونه و تو . اصلا کاری می کنم که دیگه نتونی فربد رو با خودت ببری . همچین بلایی بر سرت میارم که به خاطر عدم صلاحیت و فساد اخلاقی تو رو از دیدن فرزندت محروم کنن .
گوشی رو قطع کردم .. اعصاب منو به هم ریخته بود . همش تقصیر بیتا و دلسوزی هاش بود .... ادامه دارد ....... نویسنده ....ایرانی
     
  
زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۹۵

دلم می خواست گوشی رو بر دارم و یه زنگ به بیتا بزنم ودق دلی مو سرش خالی کنم . ولی حس کردم اون بیچاره نیتش خیربود . حال و حوصله اینو هم نداشتم که بخوام خاطرات زن سابقمو بخونم .. احتمالا این هشت ده روزی چند نفر دیگه رو هم آورده بود توی رختخوابش . لعنتی . چه جوری آدما در یه لحظه با یه حرکت با یه اشتباه همه چیزو از این رو به اون رو می کنن . وقتی رفتم خونه بیتا متوجه این تغییر روحیه من شد ..
-چته فرهاد از وقتی که فتانه رو دیدی پریشونی ؟ نکنه فیلت یاد هندوستان کرده ..
-تو یکی دیگه نمک رو زخم ما نپاش ..
-راستشو بگو چی شده . من و تو که با هم این حرفا رو نداریم . هرچی هست رو باید به هم بگیم . در نهایت صداقت و پاکدامنی و درستی و راستی .
-یعنی به نظرت من بهت دروغ میگم ؟
-نه ولی داری یه چیزی رو ازم پنهون می کنی
-ازم ناراحتی ؟ ببین بیتا پنهون کردن هم واسه خودش یه دلایلی داره .. گاهی به مصلحتی بعضی چیزا رو نمیشه گفت و نباید گفت .
-ولی تو پسر خوبی هستی و همه چی رو به من میگی ..
اومد سمت من و شروع کرد به نوازش کردن من .
-بگو به من چه چیزی باعث ناراحتی تو شده ..
من که نمی خواستم در مورد مسائل اینترنتی و این جور چیزا حرفی بهش بزنم
-بیتا من از گوشه و کنار شنیدم که فتانه از نظر اخلاقی شرایط خوبی نداره . پوست کنده بگم با یک زن هرزه هیچ تفاوتی نداره ..
-تو اینو یقین داری برات ثابت شده ؟
-فرقی هم نمی کنه که اون هرزه باشه یا نه .. برای من مهم نیست . اون مادر بچه منه . می ترسم که این بعد ها رو فربد اثر بد بذاره .. و حالا .. اگه اون در کنار پسرم بخواد یه مردی رو بیاره خونه اش چی ؟
-عزیزم یک زن هر قدر بد هم باشه بازم ته دلش یه محبت مادری نسبت به فرزندش داره . شاید یه زمانی بیاد که در ظاهر مادرایی باشن که بچه هاشونو ول کنن به خاطر هوا و هوسهاشون . ولی یه جایی اون محبت خودشو نشون میده ..
-تو اینا رو از کجا می دونی .تو که هنوز مادر نشدی ..
-خب دیگه بالاخره که میشم . یک زن حتی اگه مادر هم نشه اون حس مادری اون حس غریزی و عاطفی و محبت لطیف درش وجود داره . خود من حس یه مادرو دارم . می تونم درکش کنم . فربد هنوز یه بچه هست فتانه دلش گرفته . اون هر قدر هم که با مردای دیگه باشه عشق به پسرش به جگر گوشه اش واسش یه آرامشو به همراه داره که اونو با هیچی توی این دنیا عوض نمی کنه .
-بیتا این راستی راستی حرفای دلته ؟
-مگه توشک داشتی ؟ فکر می کنی من با تو یکدل نیستم ؟ فکر می کنم بازم چیزی هست که بیارزه ازم پنهونش کنی ؟
نمی دونستم چی بهش بگم . تردید داشتم که آیا در مورد پیشنهاد فتانه مبنی بر این که باهاش باشم چیزی به بیتا بگم یا نه ؟
-چرا این جوری بهم نگاه می کنی . اگه دوست نداری نگو ازت ناراحت نمیشم . ولی فکر می کنم اون جوری که من دوستت دارم تو بهم علاقه ای نداری . زن و شوهر نباید چیزی رو از هم پنهون کنن حالا گاه می بینی مثلا یه هدیه ای واسه هم می گیرن یه دوروزی حرفی نمی زنن تا سور پرایز شه یا مثلا مادر شوهر یه چیزی میگه زن برای جلو گیری از فتنه به روی شوهرش نمیاره و خلاصه خیلی حرفای دیگه ..
-تو هم می تونی اینو از همون قسمش حساب کنی برای جلوگیری از سوءتفاهم.
-تو به من اعتماد داری ؟ به نظر تو من مردی هستم که بخوام بهت خیانت کنم ؟ با یه زن دیگه باشم ؟
بیتا یه نگاهی به من کرد و گفت آدم در زندگی جز خدا به هیشکی نمی تونه اعتماد داشته باشه حتی به خودش .. ولی در این لحظه یه حسی بهم میگه اگه از تمام دنیا خیانت ببینم از تو یکی نمی بینم ..
بیتا خودشو انداخت در آغوشم ..
-نمی تونم ناراحتی تو رو ببینم
-اگه تو رو نداشتم نمی تونستم با حسرت زمانهای از دست رفته زندگیم کنار بیام .بیتا
-فراموش نکن فرهاد که در همون زمانهای از دست رفته بود که فربد رو به دست آوردی .
احساساتی شده بودم . اشک از چشام سرازیر شده و گونه های بیتارو خیس کرده بود -قول میدی عکس العملی نشون ندی ؟آره بیتا ؟
-موضوع چیه
-این چیزی رو که الان می خوام بهت بگم ..
-چی رو ..
-فتانه ازم خواسته که برم و باهاش باشم . نه واسه همیشه .. بهم قول داد برام قسم خورد که این یک دام نیست .. و در اینمورد منو لونمیده .
-محکومش نمی کنم . اون دیگه خصلتش این شده . خود خواهی .. فرار از شکست و احساس شکست و احساس حقارت .. یه سوالی ازت می کنم راستشو به من بگو . تو دوست داری که به حرفش توجه کنی ؟ تمایل داری با اون باشی ؟ راستشو بگو ... نمی دونم این چه سوالی بود که از من می کرد . من با تمام وجودم نفرت داشتم از این که دستم بدن کثیف و آلوده فتانه هرزه و نادان رو لمس کنه اون وقت با این حرفاش وسوسه شم ؟ می دونستم بیتا رو دچار تشویش کردم . ای کاش این حرفو بهش نمی زدم ! ای کاش نگرانش نمی کردم . شونه هاشو گرفتم . سرشو پایین انداخته بود ..
-راستشو بگو تو دلت می خواد ؟ من ناراحت نمیشم اگه حس تو این باشه .. دستموگذاشتم زیر چونه اش . سرشو بالا آوردم . نگاهمو به نگاهش دوختم . برای ثانیه هایی هر دو مون سکوت کرده بودیم . نگرانی رو در چشاش می خوندم .
-اگه تو رو ببرن سردر بهشت و جهنم بگن از این در مثلا یکی رو انتخاب کن و بروداخلش تو کدومو انتخاب می کنی ..
با صدایی لرزون گفت معلومه بهشتو ..
-اگه بهت بگن که می تونی واسه تنوع گاهی هم یه سری به جهنم بزنی تو این کارو می کنی ؟
-نه مگه دیوونه ام ؟
-به نظرت من دیوونه ام ؟ وقتی بهشتو در کنار خودم می بینم .. زنی بالاتر از انسان و فرشته رو در کنار خودم می بینم چرا خودموآلوده جهنم کنم ؟!
بیتا خودشو انداخت تو بغلم .. می دونستم حالا دیگه آروم گرفته .. پنج انگشتمو گذاشتم رو دو تا لپاش .. لباشو جمع کرده و لبامو گذاشتم رو اون لبا .. حالا تویی همه چیز من .. عشق من .. امید و هستی من .. که اگه تو نبودی من در کنار اون جهنم می سوختم و تباه می شدم .... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی
     
  
زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۹۶

حالا فقط من بودم و اون .. دیگه فراموش کرده بودم نگرانی هامو .. آخه عشق من در آغوشم بود . اون که منو مفت فروخته و رفته بود اون که هنوزم می خواد فریبم بده چه ارزشی می تونه واسم داشته باشه که بازم به خاطرش غصه بخورم ؟ بذار اون سهم مادری خودشو داشته باشه . حالا کم یا زیادشو دیگه خودش می دونه . من که نمی تونم و نباید اونو از حقش محروم کنم . عیبی نداره اگه رو تر بیت بچه اثری منفی داشت اگه لوسشم کنه فقط واسه همون یه روزه . دوباره میشه اونو بر گردوند به حال اول .. بیتا منو به دنیای تازگی برد . دنیایی که حس می کردم یه شروع دیگه ای رو درش داشتم . دنیایی که می دونستم قلب مهربون من دیگه واسه نامهربونا نمی سوزه .. این دلسوختگی ها یعنی سوختن خودم . سوختن اطرافیان .. یعنی دلسوختگی های بی مورد نسبت به فتانه . نه تنها دردی از درد های اونو در مان نمی کنه بلکه ما آدمای سالمو هم مریض می کنه .. نمی دونم چرا با این که خونه فتانه بوی بد نمی داد ولی حس می کردم بوی تعفن و لجن و هرزگی از جای جای این خونه به مشام می رسه . حالا بیتای پاک رو در آغوشم داشتم . اونو آروم آروم برهنه اش کردم . دونه به دونه انگشتای دستشو می بوسیدم . و ازمچ تا به بازوشو .. ود ر یک هماغوشی دیگه در بستر فراموشی از هر چه به جز یاد اوبود خزیده و سرمو گذاشتم رو سینه هاش .. اون موهای سرمو نوازش می کرد و منم دستمو گذاشته بودم لای پاش .. هردومون در یه حالت بی حسی و آرامش بودیم . نمی دونم چرا واسه سکس عجله ای نداشتیم . شاید حس کرده بودیم که زمان برای ما انتهایی نداره . لذت در آغوش هم بودن خیلی بالاتر از ایناست که مثل یک نمایش بخواهیم کارایی دیکته شده رو انجامش بدیم و قال قضیه رو بکنیم . انگار هردومون دوست داشتیم یه نیرویی که اندیشه ما رو غرق احساسمون کنه ما رو به سوی سکس حرکت بده . همین طورم شد . در اوج لذت . سفت و سخت همدیگه رو بغل زده بودیم . بیتای خودمو به آرومی می بوسیدم . اونم یه حسی مث حس منو داشت . تماس بدنهای برهنه ما از این می گفت که دیگه بین ما فاصله ای نیست . التهاب و آرامش لبهای ما ... بوی موهاش .. صدای نفسهاش .. اون قدر دوست داشتنی و لذت بخش بود که اصلا ندونستم که کیرمن کی راهشو به سمت کس اون باز کرد وبیتا هم با تمام وجودش اونو در خودش جا داد و با حس داغش کاری کرد که تا کیرمو توی کسش حس کردم حرکت منی داغمو در گرمای کسش نیز احساس می کردم . ولی کیرمو بیرون نکشیدم . گذاشتم به همون صورت بمونه . دقایقی بعد متوجه شدم که هوسم بر گشته این بار با حرکاتی سریع بیتای خودمو که به گوشه ای خیره شده بود ارگاسمش کردم .. با حس قشنگ خوبی ها خودمونو از آغوش هم رها نکردیم .. این احساس که نفسهای اون به من زندگی دوباره ای میده همچنان در من باقی بود و می دونستم که تا زمانی که نفس می کشم در من باقی می مونه .. روز بعد بیتا فربدو از فتانه گرفت .من دیگه باهاش نرفتم .. اونجوری که اون می گفت به روی فتانه نیاورد که چه پیشنهادی به من داده و رفتارشو هم طوری نشون نداد که مثلا ناراحته . خوشبختانه فربد تغییر اخلاقی خاصی نکرده بود .... چند روز بعد که در نمایشگاه بودم هوس کردم که بازم یه سری بزنم به نوشته های فتانه تا ببینم وقتی منو دیده چه حسی داشته و با این که دعواش به کجا کشیده ... از اون جایی رو که نخونده بودم شروع کردم . فقط چند بار رابطه با فرزان و جاوید و دوبار هم با نیما رو شرح داده بود که از اینا سریع رد شدم . می خواستم ببینم کی واسه دومین بار پذیرای کیوان شده که دختر عموش زری اومده و اعتراض کرده .. یه خورده که جلو رفتم اسم زری رو دیدم . جالب این جا بود که دیگه اسم اونو تغییر نداده بود و سری قبل هم به همین صورت بود ولی هرچقدر دور و بر اسم زری می گشتم اسم خودمو ندیدم .. یعنی از من چیزی ننوشته .. یعنی چه .. مهم هم نبود . ممکنه اون با خودش هم صادق نباشه و خالی بندی هایی هم داره ؟ ولی گفتم از همون جایی که زری یه بار دیگه اومده سراغش شروع کنم به خوندن .. و از این که از شر این شیطان خلاص شدم باید بر این باور و یقین باشم که هر روز چند رکعت نماز شکرانه بخونم . و حالا بازم میریم سراغ مطالب و نوشته های فتانه همسر سابقم یا همون فرزانه اینترنتی ************از دست این نیمای دیوونه دیگه خسته شده بودم . می گفت می خواد با مادرش حرف بزنه که بفرسته بیاد خواستگاری من .. اینو هم می گفت که مادرش حساسیت عجیبی داره به این که باید حتما عروسش دوشیزه باشه .. منم بهش گفتم نیما جان همه مادرا این جورن .. مگه این که دیگه پسرشون ترشیده و پیر مرد شده باشه .. نیما کس خل هم می گفت که نه عشق بالاتر از این حرفاست وقتی که تفاهم باشه و این حرفا دیگه موردی نداره . من می خوام سنت شکنی کنم .. باید به همین زودی نیما رو از سرم وا می کردم و می فرستادم که بره .. دیگه زیادی روش زیاد شده بود . یه روز تا نیما رفت دیدم یکی زنگ می زنه.. دختر عموم زری بود ... از همون پشت آیفون داد می زد درو باز کن زود باش .. نمی دونم انگار ارث پدر طلبکار بود . بابام که سهم الارث بابای اونو بالا نکشیده بود . می خواستم درو باز نکنم .. ولی دلم نیومد.. تا اومد داخل خودشو انداخت بغلم و شروع کرد به زار زار گریستن ..
-زری چی شده .. عمو جون چیزیش شده ؟ زن عمو ؟ زهره ؟ هرکی رو اسم می بردم می گفت نه ...
اسم شوهرشو نبرده بودم . راستش اونو جزو نزدیکان و فامیلا نمی دونستم ولی در میان هق هق گریه گفت کیوان .. کیوان ..
-چی شده .. بلایی سرش اومده ؟ مرده ؟ ..
دیدم یه نگاه عجیبی بهم انداخت ..
-ای کاش مرده بود .. من راحت می شدم .. آبرو واسه ما نذاشته .. هر هفته با یکیه .. من دارم دق می کنم . سر افکنده شدم خیلی پرروست . تازه به منم میگه بابات باید همین الان سهم الارث تو رو بده ... ولی زن بازیهای اون دیوونه ام کرده تحملشو ندارم . کمکم کن . دستم به دامنت دارم روانی میشم ..
-چی داری میگی ؟ من یک بار غلط کردم با شوهرت بودم.. برای هفت پشتم بسه ..
-من کی گفتم با شوهرم باش ؟! من می خوام با مردای دیگه باشم ..... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۹۷

راستش داشتم فکر می کردم که اشتباه شنیدم یا این که اون واقعا این حرفو بر زبون آورده که می خواد با مردای دیگه ای باشه ؟ این زری از اون مار مولک ها بود . هیچ بعید نبود کاری کنه که واسه من دردسر درست شه . یعنی همه اینا ممکنه به نوعی پاپوش درست کردن باشه ؟ نمی دونستم .. اون گیجم کرده بود . چه جوری می خواد واسه من مایه بیاد . اون شاخ و شونه کشیدنها .. اون همه هارت و پورت و تهدید کردنا ..
-فرزانه این جوری نگام نکن .. من خسته شدم .. اون دیوونه ام کرده . با شخصیت من بازی کرده . درسته که خیلی خوش سر و وضعه ولی منم برای خودم بر و رویی دارم . گستاخی اون به حدی رسیده که پیش من از زیبایی زنای دیگه میگه از این که یک مرد می تونه و باید که با زنای دیگه باشه تا واسش یک تنوع داشته باشه . برام از علم آناتومی و تشریح میگه . از ساختمون بدنی یک زن و یک مرد که یک زن می تونه با یک مرد سر کنه ولی مرد تنوع می خواد .. خاک توسرت کیوان . .. چرا این جوری نگام می کنی فرزانه ؟ فکر می کنی دارم پرت و پلا میگم ؟ تازه از دست تو خیلی هم دلخورم . فکر نکن که از کارات راضیم . ولی تو که تنها زنی نبودی که شوهرم باهاش بوده ..
-باز خوب شد که اومدی سر حرف من . تازه اون در ابتدا و در واقع بهم تجاوز کرد .. منم یک زنم .. چیکار می کردم یواش یواش خوشم اومد . ..
-نمی خوای بقیه اش رو بگی دیگه همه اینا رو حس می کنم . خواهش می کنم فرزانه کمکم کن .من دارم نابود میشم . من نمی تونم با کیوان زندگی کنم . من یا خودمو می کشم یا اونو . من به بن بست رسیدم . فقط می خوام به حالتی رسیده باشم که دلم خنک شده باشه . منم یه حرفی واسه خودم داشته بشم بتونم به خودم بگم .
-زری تو منو چی فرض کردی .. فکر کردی من آدمی هستم که هرروزو با یکی سر می کنم ؟ من یه اشتباهی کردم و تا آخر عمرم باید تاوانشو پس بدم ..
-نمی دونم چیکار می کنی . یه کاری واسم بکن .. میگن همونی که از راه به درت کرده ولت کرده و رفته .. برادر دوستت بوده
-چه زود خبر ها به همه جا درزپیدا می کنه . میگن در دروازه رو میشه بست ولی دهن مردمو نمیشه بست
-عزیز من .. فدات شم شتر سواری که دولا دولا نداره ..
-اونوقت تو همه اینا رو می دونی و می خوای بازم با یه مرد دیگه باشی ..
-وضعیت من با تو فرق می کنه .تو عاشقش شده بودی شورشو در آوردی . وابسته اش شدی ..
-نمی فهمم چطور جزئیات این خبر رو هم می دونی ؟
-اونش دیگه مهم نیست . شاید اینا رو دوستت رفته به همه جا گفته
-غیر منطقیه
-هرچی که هست . من نمی خوام عاشق کسی شم . فقط برای یک بار ..
-این کارو نکن زری . تو دختر عموی منی .
-فرزانه می خوای من خودم یا کیوانو بکشم ؟ دیگه به اینجام رسیده . تو هیچوقت جای من نبودی ..
-واقعا دیوونه ای زری
یه نگاهی به چهره درمانده دخترعموم انداخته و رومو بر گردوندم تا اشکامونبینه . دخترعمویی که شوهرش اذیتش می کرد و با زنا و دخترای زیادی رابطه داشت حالا واسه این که حداقل واسه یه بار خیانت کنه و این جوری خودشوتسکین بده دست به دامن من شده بود ..اما من .. من به یک مرد وفادار به یک مرد مهربون خیانت کرده بودم ..
-فرزانه واسه چی داری گریه می کنی ؟ واسه بد بختی های من ؟ ..
حرفی نزدم . شاید اون نمی تونست احساس منودرک کنه .
-فرزانه خواهش می کنم.
-هیچی عزیزم دارم به این فکر می کنم که چه طور چند روز پیش ازم ناراحت شدی و حالا اینجوری .. من نمی خواستم در حق تو بدی کنم . نمی دونم برات چیکار کنم . تا اونجایی که من فهمیدم پسرا و مردا بیشتراشون جنسشون خرده شیشه داره و زن رو به چشم یک کالا نگاه می کنن .
-بذار بکنن .منم حالا دنبال یکی از همونام . بذار منم یه کالا باشم .
-زری من در تونمی بینم .
-مگه در خودت می دیدی ؟ بازمن شاید قبل از ازدواجم یکی دو تا دوست پسرو داشتم ولی تو همینشم نداشتی ..
-الان وضع فرق می کنه . می دونم خیلی سخته که دست یه مرد بیگانه بهت برسه .. اما تو باید پیش من بمونی یه دوروزی رو بمونی تا ببینم چیکار میشه کرد . فقط ازاین هراس دارم که کیوان بخواد بیاد این جا به سراغ تو .
-طوری باهاش پیچیدم که اونم گذاشته رفته
-اگه خونواده بدونن که پیش منی ..اون وقت چی میشه ...
-بذار بدونن برای من مهم نیست .
-زری خیلی از مردا و پسرا با نگاههاشون می خوان که درسته قورتت بدن ولی تو که نمی تونی بری جلو و بگی بفرمایید من در خد متم ..می تونین منو میل بفر مایین . هر کاری یه راه و اصولی داره زمان می بره .
-بگو من چیکار کنم .
-عزیز من الان که نمی تونم برات مرد بسازم . تو وقتی که میری دکتر اون تورو ویزیت می کنه . دارورو میری از داروخانه تهیه می کنی .. اینم از اون داروهاییه که هرجایی پیدا نمیشه ..
راستش من آدمای دیگه ای به غیر از فرزان و جاویدو سراغ نداشتم که بیان به سراغ زری ولی نمی تونستم این قدر راحت دستمو رو کنم .
-زری من کمکت می کنم . عجول نباش . ..
باید یه نقشه ای می چیدم که فرزان و جاوید هم فکر نکنن با دوتا جنده طرفن . هرچند در مورد من همچین فکری نمی کردن . ازاون طرف باید زری روهم آماده می کردم . راضی کردن اون دو تا پسر که رو هوا کس می زدن کار سختی نبود تازه باید چند تا پشتک وارو هم می زدند و با دمشون گردون می شکستن . مخصوصا این فرزان که فقط اهل بزن دررویی بود .
-خب زری جون هیکل من و تو شاید یه خورده تفاوتهایی هم داشته باشه ولی چند تا لباس شیک و فانتزی دارم که خوب خوشگلت می کنه . باید حسابی اندامتوبریزی بیرون . راستش از تو چه پنهون دو تا پسر خوش تیپ و دانشجو درست توی واحد روبرویی من هستند یه اشاره هایی به من می زنن ولی من تحویلشون نمی گیرم اصلا هم بهشون فکر نمی کنم . ولی موندم اونا رو چه جوری واسه تو جورش کنم . یعنی حداقل یکی از اونا رو .
هرفکری به ذهنم می رسید معطلی اونم زیاد بود ..
-راستشو بگو فرزانه ! حرفای دیگه ای هم بین شما رد وبدل شد ؟ .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
لبخنــــــــــــــــــــد سیــــــــــــــــــــاه ۱۹۸

-راستش نمی دونم چه جوری بهت بگم زری . اونا دو تا پسرن به نامهای جاوید و فرزان و دانشجوی رشته پزشکی ان . هفت هشت سالی رو ازمون کوچیکترن . نمی دونم چه جوری بیانش کنم .. اونا متوجه شده بودن که من یک زن تنهام . با شوهرم متارکه کردم . نمی دونم کی این خبر رو به گوش اونا رسونده . حالا ممکنه از بنگاهی جایی شنیده باشه . خلاصه این پسرا رو که می شناسی بوی گوشت و کباب که به مشامشون برسه ول کن قضیه نیستن یه جوری باید میلش کنن . اومدن پیش من و به بهانه های مختلف یه روز جارو برقی بگیر و یه روز بهونه کامپیوتر ...و بعد یه وقتی هم منم از این کارای رسیور سر در نمی آوردم و از اونا کمک گرفتم .. بالاخره سر صحبتو به این جا باز کردن که اونا جوون هستن و فرزان هم گفت که جاوید دوست دختر داره ولی اون دوست داره یه زنو صیغه کنه وداشته باشه و به من این پیشنهادو داد . منم از کوره در رفتم .
-یعنی اونا بچه های مومن و حزب الهی وولایتی هستند ؟
-ولایتی سیری چند ؟ ولایتی هاشون الان خودشون ابو فساد و ام فسادن .. اونا چون روشون نمی شد به من بگن بیا زیر کیر ما بخواب اسم صیغه رو بردن که به من جسارت نشه ..
-واااااایییییی فرزانه این حرفای زشت چیه می زنی
-دختر عمو تو می خوای کارشو انجام بدی زشت نیست . اون وقت حرفش زشته ؟
-بالاخره چیکار کردی ؟
-هیچی رفتم زن یکی از اونا شدم . اینم سواله که تو می کنی ؟ من که الان این جام . اگه زن یکیشون می شدم که منو پوست می کند . تازه من یکی که فکر می کردم باید صیغه دو تایی شون می شدم . اینا همش یه بهونه بود برای این که بخوان با من باشن ..
زری آب دهنشو به زور قورت می داد ..
-یه کاریش بکن ..
-چیکار کنم . شوخیت گرفته ؟
-یه بهونه ای بیار . یه کاری کن که اونا بیان این جا . یا ما بریم اون جا . دلم می خواد دلم خنک شه . عوضی آشغال ! کیوان نامرد ! .. هر غلطی که دلش بخواد می کنه فکر می کنه کاری از دست من بر نمیاد نشونش میدم .
-من نمی دونم بهت چی بگم زری . الان من این وقت غروب چی برم بهشون بگم . طوری رفتار می کنی که انگار کیر نخورده ای ..
-نمی دونم می ترسم . اگه کار درست شه تو باید پیشم باشی .. من خجالت می کشم .
-به ! چه عجب ! دختر عموی ما رو باش که از ما خجالت نمی کشه و می خواد ما پیشش باشیم و ترس و خجالتش بریزه . ولی من در تو نمی بینم .
-در خودت چی . تو در خودت می بینی فرزانه ؟
-نمی دونم . من به غیر از اون موردی که باعث بد بختی من شده کیوان هم اون کارو باهام کرد .مورد دیگه ای نداشتم . در واقع حقیقت مسئله این کیوان بود که اون اومد سمت من .
می دونستم که اون دوتا گرگ همسایه کاملا دندوناشون تیزه و منتظر همچین طعمه هایی هستند ولی نمی خواستم به این سادگی و نون و ماستها زری رو به مراد دلش برسونم . می خواستم واسش طوری کلاس بیام که هوای منو داشته باشه و شرمنده شه از این که بابت کیوان خیلی آزارم داده .
-زری جان به نظرم شام بخوریم و بعد برم اون طرف ببینم جریان چیه بهتره ..
-پول شام با من . از بیرون میاریم . فقط همین حالا برو .. یه بهونه ای می تونی بیاری که کلاسمون حفظ شه ؟
-زری تو آدمو وادار به چه کارا که نمی کنی ؟! باز بگو دختر عموت با تو خوب نیست و می خواد زندگی تو رو خراب کنه ..فقط زری خانوم یه دوشی بگیر . یه دامن کوتاه بپوش .. مال من اندازه توست . به خودت برس .تا منم یه میکاپ مختصری روصورتت انجام بدم . یه عطر هوس انگیزی بهت بزنم .. نا سلامتی می خوای یه بار دیگه عروس شی ..
رنگ و روی زری زرد شده بود . طوری که انگار فرزان و جاوید کیر به دست جلوش سبز شده باشن .
-چرا این قدر می ترسی . اونا که نمی خوان بخورنت . همون کیری که کیوان می کنه توی سوراخت این دو تا جوون تازه نفس و با حال این کارو برات انجام میدن ؟ ..
وای عجب سوتی داده و حرفی زده بودم . ولی زیاد مهم نبود
-چی گفتی ؟ دو تا ؟
-نه منظورم یکی از اونا بود . براتو چه فرقی می کنه . من که نمی دونم حالا کدوم یکی شون می خواد بیاد .. خلاصه این جوری نیست که منم نخوام حال بکنم . یکی برای من . یکی برای تو . اگه دوست داشته باشی حال کردنمون که تموم شد می تونیم جا به جا شیم
-چی ؟ من و تو جامونو عوض کنیم ؟
-نه اگه این جوری راضی نیستی به پسرا میگم که جاشونو عوض کنن .
زری اصلا متوجه نشده بود چی میگم وقتی فهمید که فرقی نمی کنه که ما جامونو عوض کنیم یا پسرا با هم ... اونم خنده اش گرفت ..
-دختر برو اول به خودت برس . خودت رو ردیف کن . به فکر اون عوضی نباش که چه بلایی بر سرت آورده و یا این که چند سال بهش وفادار بودی . وقتی تصمیم گرفتی با یکی دیگه باشی باید اراده ات رو قوی کنی .
خلاصه زری رو آماده اش کرده خودم رفتم خونه پسرا و جریان رو تا حدود زیادی واسشون شرح دادم . دیگه از این که من زیر کیر شوهردخترعموم خوابیدم و از این چیزا حرفی به میون نیاوردم . ضرورتی نداشت . دو تایی شون هیجان زده شده بودن . اونا هم می خواستن برن حموم کیرشونو برق بندازن و یه صفایی به خودشون بدن . همون اول داشتن با هم دعوا میفتادن که اون بره زری رو بکنه .
-بچه ها شما که هنوز زری رو ندیدین ..
-فرزان : من خیلی تنوع طلبم
-یعنی من دل تو رو زدم ؟
جاوید : من حرفی ندارم فرزان می خوای اول تو برو زری رو بکن ولی یادت باشه اون باید به منم برسه
-پسرا برای این که دو تایی تون بتونین به نوبت هم که شده اونو بکنین باید ما چهار تا در یک اتاق سکس کنیم . من دخترعمومو می شناسم . این اولین سکس خلافشه .. یه کار دیگه می کنیم این که من که از این جا رفتم تا زنگ نزدم نمیاین .. یک ساعتی رو باهاش لز کار می کنم تا روش باز تر شه . در ضمن شما هم یه خورده مردونه تر بیایین و سن بالاتر نشون بدین . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
صفحه  صفحه 20 از 23:  « پیشین  1  ...  19  20  21  22  23  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

Labkhand Siah | لبخند سیاه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA