انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 24 از 26:  « پیشین  1  ...  23  24  25  26  پسین »

پر از زندگی


مرد

 
پر از زندگی
فصل دوم
قسمت ۱۴
دختره جنده کارش شده کس دادن. کم مونده بود منو سکته بده. به دونه دونه دوستام زنگ زدم و ازشون تشکر کردم. بعد از نزدیک به ده سال دوباره باهاشون تماس گرفتم اما مردونه رومو زمین ننداختن. توی دل شب توی این شهر بزرگ شروع کردن به گشتن دنبال دختری که حتی یکبارم ندیدنش. بعد از کلی حرف زدن با جنده خانوم، لباشو بوسیدمو فرستادمش تا بخوابه خودمم بعد از این همه استرس گرفتم خوابیدم . فردا صبحش سولماز و سارا رو رسوندم مدرسه. سارا دختر واقعا خوشگل و نازیه خیلی دلم میخواد با هم سکس کنیم امروز با هم دست دادیم. فکر کنم برای یه دختر ایرانی این کار نباید آسون باشه اما انگاری سارا پایه تر از چیزیه که فکر میکنم تا ظهر دنبال کارای خونه بودم استخرشو دادم درست کردن آخه گرمکن استخر خوب کار نمی‌کرد. یه سر رفتم شرکت و یکم هم با آمریکا تلفنی صحبت کردم. رامین اونور داشت زور میزد تا کارخونه رو سر پا نگه داره حقوق کارگرا دو ماه عقب افتاده بودو منم اینور هیچ گوهی نخورده بودم کم کم بعد این چند ماه بدو بدو دیگه خسته شده بودم و میخواستم خونه رو ارزون تر بفروشم تا پول زودتر به دستم برسه. اما کسکشا می‌خوان کلی تخفیف بگیرن انگار که دارن سر کس ننشون معامله میکنن. از طرف دیگه این زن جنده من از ذهنم خارج نمیشد. همه حرفایی که دیروز بهم گفت توی ذهنم داشت رژه میرفت‌ پشت سر هم و بی وقفه توی ذهنم مرور میشد. رحمان بیا انتقام بگیریم خیلی دلم میخواد جسد این حروم خور پوفیوز رو زیر پام ببینم. چند روز پشت سر هم گذشت و من آخر مجبور شدم پونصدهزار دلار از قیمت خونه کم کنم آخه هیشکی اونو سه میلیونو دویست نمی‌خرید بخاطر همین مجبور شدم قیمت خونه رو تو دو میلیونو هفتصد معامله کنم. پول دو روز بعد تو حسابم بود و این خیلی خوشحالم میکرد از اون طرف بعضی موقع ها صبح بچه ها رو می‌رسونم مدرسه توی راه سارا رو هم می‌رسونم امروز بالاخره تونستم سارا رو ببوسم، البته فقط گونه های نازشو اونم لپ منو بوسید. شدم مثل نوجوونی که تازه برای اولین بار داره دختر میبینه هیجان خیلی زیادی دارم و خودمم نمی‌دونم چه مرگمه دخترایی رو میتونم تور کنم که خیلی سکسی تر از این دختر بچه کوچولوعه دخترای کون گنده و ممه گنده سکسی اما روی این سارای کوچولو که ممه هاش تازه دراومده شق میکنم و براش حشری میشم واقعا نمی‌دونم چرا! اما از طرفی اون کس کوچولو و تنگش منو دیوونه می‌کنه. ولی بدبختی این که این دختر پرده داره و نمیشه از کس گاییدش، خیلی دلم میخواد پردشو بزنم مثل روزی که پرده سوزانو زدم حس واقعا عالیی بود مثل شنا کردن توی لذت بود احساس خاصی داشتم انگار که اون دختر دیگه مال منه حسی که نمیشه به راحتی توصیفش کرد اما اینجا ایرانه و زندگی اون دختر به اون پرده بینهایت با ارزشش بستس. دوست دارم بکنمش دوست دارم پردشو بزنم دوست دارم کیرمو داخل کس تنگش احساس کنم اما نه به قیمت آینده یه نفر. اینجا آمریکا نیست که پرده بکارت هیچ اهمیتی نداشته باشه اینجا ایرانه اینجا زنا رو به دو دسته تقسیم میکنن زنایی که پرده بکارت دارن و زنایی که فاحشن و راهشون بازه و میتونی هر کاری که دلت خواست باهاشون انجام بدی و نگران هیچی هم نباشی بجز حامله شدن که اونم تاوان اصلیشو اون زن باید بده، اون زن باید استرس بکشه اون زن باید سقط کنه اون زن باید اختلالات هورمونی رو تحمل کنه و هزار تا بدبختی دیگه. تو این مملکت یا باید باکره باشی یا به فاک میری. البته الان اینجوریه شاید یه روز یه زمانی تو یجایی از آینده زنا بفهمن ارزششون به بکارتشون نیست و مردا که فکر نکنم بفهمن کلا این مردایی که من میبینم زیاد علاقه ای به فهمیدن ندارن. این کس چه کارا که نمیکنه! خونه رو معامله کردم دخترارو از تو مدرسه برداشتم و لپ هردوتاشونو بوسیدم و به سمت خونه برگشتم تو راه کلی با سارا گرم گرفتم اونم انگاری از من خوشش اومده. وقتی سارا رو دم کوچشون پیاده کردمو برگشتم خونه خیلی خسته بودم روی مبل قدیمی بابام دراز کشیدم سولماز اومد و روی من دراز کشید. جنده خانوم واقعا سنگین بود. لباشو گذاشت روی لبام و شروع کرد به خوردن لبام. یکم باهام لب گرفت تا تونستم از خودم جداش کنم، لبامو نمیبوسید داشت ازم لب می‌گرفت. تقریبا همیشه اینجوریه و بخصوص از وقتی برگشتیم ایران انگار دختره پررو تر شده و انگار داره با دوست پسرش لب میگیره. سولماز رو از خودم جدا کردم داشت می‌خندید دختره کوچولوم عاشق خنده هاشم لوپشو کشیدم جوری که دردش اومد از روم بلند شد دستشو رو لوپش گذاشت گفتم بنظرت من دوست پسرتم باهام لب میگیری؟ اینو با یکم اخم گفتم چون داره خیلی پررو میشه بخاطر اومدن به ایران زیاد بهش سخت نمی‌گیرم. سولماز خودشو لوس کرد چسبید بهم دستاشو دورم حلقه کرد سرشو چسبوند به سینم با حالت لوس و دخترونه ای گفت دوست دارم. خندیدم دستامو دورش حلقه کردم موهاشو بوسیدم گفتم غلت میکنی دختره پررو. سولماز با حالت لوس گفت بابا دوست دارم خب چی میشه مگه بزار بوست کنم دیگه؟ از لحن حرف زدنش خندم گرفته بود گفتم تو نمیبوسی تو داری ازم لب میگیری. سولماز همونجور لباشو گذاشت رو لبام و شروع کرد به خوردن لبام من سولمازو از خودم جدا کردم و گفتم بسه تمومش کن نمی‌خوام این کارو ادامه بدی. سولماز که واقعا ناراحت به نظر می‌رسید سرشو پایین انداخت. یجورایی از حرفی که زده بودم ناراحت شدم البته کاملا حق با منه و دخترم حق نداره باهام لب بگیره اما بازم نمی‌خواستم ناراحتش کنم بخصوص که تو این شرایط تو ایران به قدر کافی داره اذیت میشه. دستمو انداختم زیر چونش صورت خوشگلش که زیر موهای بلند و لطیفش قایم شده بودو آوردم بالا موهاشو کنار زدم چشمای خوشگلو نازش زیباترین چیز توی دنیاست، آروم لبامو گذاشتم رو لباش، لبای خوشمزه ای داره نرمو داغ، داشتم با دخترم لب میگرفتم سولماز که انگار خیلی خوشش اومده بود خودشو محکم بهم چسبوند و لبامو میخورد. یکم از هم لب گرفتیم بعد من خودمو ازش جدا کردم، سولماز داشت نفس نفس میزد انگار خیلی از این کار خوشش میاد. با خنده بهش گفتم خوب بود اما دیگه نباید این کارو انجام بدیم. سولماز نزاشت حرفم تموم بشه لباشو چسبوند رو لبام و دستشو دورم حلقه کرد و شروع کرد به خوردن لبام من یه لحظه شل شدم دلم نمی‌خواست ادامه بدم اما یجورایی بیخیال شدمو شروع کردم به خوردن لباش اینبار بیشتر از قبل طول کشید. و من بازم خودمو ازش جدا کردم انگار که اون دلش نمی‌خواست. سولماز واقعا اختیار خودشو از دست داده بود و نمیدونست داره چیکار می‌کنه من با یکم اخم بهش نگاه کردم. سولماز متوجه ناراحتم شد از روی خجالت یکم خندید و عذر خواهی کرد گفتم این واقعا زیاده روی بود خیلی زیاده‌روی بود. حالا برو حاضر شو غذا رو ببریم بیرون. سولماز رفت اتاقش و پانوزده دقیقه بعد حاظر بود یه لباس تنگ و چسبان برخلاف مد گشاد ایران پوشید و از خونه زدیم بیرون رفتیم رستوران و غذایی که دوست داشت رو سفارش دادیم سولماز واقعا عاشق غذاهای ایرانی شده بود و می‌گفت این خراب شده فقط غذاهاش خوبه، همیشه به ایران میگه خراب شده فکر کنم تو مدرسه این کلمه رو یاد گرفته آخه تو آمریکا بلد نبود. آخر غذا بهش گفتم که خونه رو فروختم و قراره که از اینجا بریم. سولماز از خوشحالی میخواست جیغ بکشه. یکم مکس کرد و بعد شروع کرد به حرف زدن همش داشت حرف می‌زد انگار که نمی‌تونست خودشو کنترل کنه آخرش گفت سارا چی میشه کلی براش ازت تعریف کردم اونقدر که دلش میخواد باهات سکس کنه. گفتم واقعا؟ سولماز خندید و گفت آره ما با هم خیلی شوخی های سکسی میکنیم. بعد با شوق پرسید کی برمیگردیم. یکم مکث کردم و گفتم نمی‌دونم احتمالا یک ماه دیگه. سولماز که انگار بادش خالی شده بود گفت من فکر کردم زود می‌ریم من دلم میخواد برگردم آمریکا اونجا رو دوست دارم از اینجا برم میاد اینجا همه چیش بده. امتحانات سولماز نزدیکه باید امتحان بده و کارنامشو ببریم امریکا وگرنه یک سال تحصیلی رو از دست میده. سولمازو رسوندم خونه و خودمم راهی شرکت شدم یکم با حاجی حرف زدم و یکم کارای دیگه رو انجام دادم. حاجی واقعا آدم با سوادی بود خیلی وقت بود ندیده بودمش تو حرفامون ازش پرسیدم بعید کار اینجا چیکار می‌کنی؟ گفت مگه نگفتم. گفتم نه! یه حالت مغرور و خودشیفته به خودش گرفت و گفت یه کارخونه زدم پانزده سال میشه چطور نمیدونی. مگه چشم داشت از حدقه در میومد ازش پرسیدم چه کارخونه ای خندید گفت لوازم آرایشی و بهداشتی تولید میکنم کارمم خیلی گرفته و خوبه. نمی‌دونستم چی بگم یکم مکث کردم گفتم خیلی مبارکه اما پس چرا داری هنوزم اینجا کار می‌کنی میتونی تو کارخونه خودت باشی. خندید و گفت اینجا رو دوست دارم به این کار عادت کردم یجورایی معتادش شدم. بعد شروع کرد به خندیدن گفتم خیلی دوست دارم کارخونتو ببینم. با هم بلند شدیم و رفتیم سمت کارخونه یک ساعت راه بود رسیدیم حاجی همه کارخونه رو بهم نشون داد چشمام داشت از حدقه بیرون میزد. یه کارخونه لوکس و خوشگل با جدیدترین دستگاه ها همه جای کارخونه رو نشونم داد من جلوی این حاجی هیچ پوخی نیستم همش لبخند رو لبم بود و همش داشتم بهش تبریک میگفتم اما از درون داشتم منفجر میشدم این کسکش اینجا به کارخونه لوکس داره منم باید خونه پدریمو مفت زیر قیمتش بفروشم تا ورشکست نشم. کارخونه بزرگی بود خیلی بزرگ بعد این که همه جا رو نشونم داد منو برد اتاق ریاستش یه اتاق فوق لوکس و خوشگل. بی مقدمه ازش پرسیدم درآمدت چقدره؟ حاجی یکم صورتشو کجو کوله کردو گفت درآمدش خیلی زیاده و خندید. من که هنوز هنگ بودم پرسیدم این کارخونه به این بزرگی با این تجملات چقدر مالیات ازت میگیرن؟ این حرفم انگار برای حاجی خیلی خنده دار بود که از ته دل خندید و گفت کی تو ایران مالیات میده مگه اینجا امریکاست!!؟ منم از حرفش خندم گرفته بود گفتم آره تو این مملکت فرار مالیاتی راحت‌تر از نفس کشیدنه، و هر دوتامون خندیدیم خیلی کنجکاو بودم بدونم از چه راهی استفاده می‌کنه شاید منم تونستم استفاده کنم اما هرکاری کردم نگفت یا به چرندیات پست سر هم چید تا منو گول بزنه. حس بدی داشتم میخواستم داد بزنم ولی باید می‌خندیدم و خودمم خوشحال نشون میدادم. تو راه برگشت تا دم کارخونه که ماشین بابامو اونجا پارک کرده بودم حاجی همش حرف می‌زد انگار خیلی خوشحال و شاد بود انگار داشت با خودش می‌گفت زدم تو دهن این احمق پرمدعا. همش داشت از خودش می‌گفت. رسیدیم منو پیاده کرد خداحافظی کرد و رفت من سوار ماشین شدم و حرکت کردم ده متر حرکت نکرده بودم تازه میخواستم دنده رو عوض کنم و بزنم دنده دو که به لحظه خشکم کرد. حاجی هیچ مالیاتی نمی‌ده و من مجبورم کلی مالیات بدم بخاطر اجناسی که به ایران وارد میکنم، چرا باید من مالیات زیادی بدم در حالی که حاجی مالیات نمی‌ده درسته مالیاتی که من تو ایران میدم کمتر از مالیاتیه که تو آمریکا میدم اما بازم به نظرم زیاده. از ماشین پیاده شدم و کلید هایی که از قبلاً از کریم، آبدارچی شرکت گرفته بودمو از جیبم درآوردم. هیچکس از این کلیدها خبر نداره فقط منو کریم می‌دونیم. مستقیم رفتم تو شرکت رفتم سمت اتاق مدیریت دستیگره رو گرفتم و چرخوندم اما در قفل بود کلید هارو دونه دونه امتحان کردم اما هیچ کدوم درو باز نکرد کلید ها رو دوباره امتحان کردم و آخرش یکی از کلید ها درو باز کرد فکر کنم دفعه قبل کلیدو درست جا ننداخته بودم. وارد اتاق شدم دنبال مدارک حسابداری می‌گشتم اما هیچی پیدا نکردم از اتاق اومدم بیرون دونه دونه اتاقا رو گشتم اما اگر این مدارک وجود خارجی ندارن فکر کنم اسنادو مدارک شرکت رو نگه نمیداره آخه کدوم احمقی مدارک خلافکاری و فرار مالیاتیشو نگه میداره. وارد اتاق آخری شدم و اونجا هم هیچی پیدا نکردم همینجور وسط اتاق ایستاده بودم و به کشو های خالی نگاه میکردم که یه در دیدم یه در ساده و کوچیک که وقتی بازش کردم داخل اتاقی که بهش باز میشد کاملا تاریک بود کلید چراغو پیدا کردم و روشنش کردم و بالاخره خنده رو لبام اومد. کلی پرونده و پوشه. یه چراغ دیگه هم بود که اونم روشن کردم اتاق تنگو کوچیک کاملا روشن شد.یه پوشه از بین اون کوه کاغذ بیرون کشیدم و شروع کردم به نگاه کردن اولین چیزی که به خودم گفتم خب الان باید چیکار کنم اینجا یه کوه از کاغذ تلنبار شده فردا میتونم چندتا حسابدار بگیرم و بیارم اینجا اینارو برسی کنن اما از کجا معلوم که اصلا از شرکت من برای پولشویی و فرار مالیاتی استفاده کرده باشه شاید از یه جای دیگه استفاده کرده. کلا بیخیال شدم گفتم گور باباش آدم باید احمق باشه که مدارک فرار مالیاتیشو نگه داره. بی دلیل و بیحال وسط اون اتاق تنگ داشتم به اون کوه کاغذ نگاه میکردم میخواستم از اتاق بیام بیرون که یه دسته زونکن پر از پوشه های آبی رنگ برعکس همه پوشه ها که سبز رنگ بودن نظرمو به خودش جلب کرد پوشه ها رو برداشتم نشستم کف اتاق و شروع کردم به خواندنش با دیدن اولین صفحه همه چیزو متوجه شدم خندم گرفته بود وسط اتاق نشسته بودم و داشتم محکم می‌خندیدم. مدارکو برسی کردم این حاجی کلی وسایل آرایش رو با جعل به نام من زده تا مالیاتش برای من بیاد جوری وانمود کرده که انگار من اون لوازم آرایش رو از خارج وارد ایران کردم. از درون داشتم منفجر میشدم همه بهم خیانت کردن، زنم بهم خیانت کرد و با دزد پولام فرار کرد، این حاجی از شرکت من داره استفاده می‌کنه تا من به جاش مالیات بدم. چرا این بلاها داره سرم میاد. برداشتم و از شرکت زدم بیرون هنوز غروب نشده بود ولی دنیا جلوی چشمام تیره و تار شده بود. یه لحظه متوجه پیکان قراضه ای شدم که جلوی شرکت پارک کرده بود و زنم داشت ازش پیاده میشد با یه کیف توی دستش. آدمی که یه روز عاشقش بودم الان قیافش حالمو به هم میزد. با همه عصبانیتی که داشتم بهش نگاه میکردم. اما دلم میخواست ببینم چی میگه. در شرکتو باز کردم گفتم بیا تو. اومد داخل اطرافو نگاه کردم و بعد درو بستم. توی راه پله بودیم گفتم چیه بازم با شوهرت چه نقشه ای برای من چیدین، بازم میخوایین چیکار کنین ها؟ فهمیدین من خونه رو فروختم میخوایین اینم از چنگم درارین؟ زنیکه هرزه میخواست حرف بزنه انگشتشو گرفت سمتم با عصبانیت بهم نگاه کرد ولی من اونقدر عصبانی بودم که نمیتونستم چیزی بفهمم همه عصبانیتم از حاجی و رسول و همه چیز یه لحظه اومد جلوی چشمم با سیلی زدم تو صورتش افتاد روی پله ها، کنترلمو از دست داده بودم سرم داشت از فشار میترکید گردنشو گرفتم و شروع کردم به زدنش چنتا تو صورتش چنتا تو شکمش. به زور تونستم خودمو کنترل کنم. ازش جدا شدم. زنم روی پله ها دراز به دراز افتاده بود من چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. صدای خنده های زنم منو متوجه خودش کرد برگشتم بهش نگاه کردم همونجور روی پله ها دراز کشیده بود و داشت می‌خندید صورتش پر خون شده بود دندوناش انگار از اول تولدش قرمز بود با مانتوی سیاه رنگش دهنشو پاک کرد. گفت چه حسی داشت؟ خوب بود؟ فکر کنم کلی سبک شدی. هنوزم جا دارم برای این که خودتو خالی کنی. میدونم تا کجا تحمل دارم. حالا اگه دلت خنک شده با هم یکم حرف بزنیم. همونجور روی پله ها دراز به دراز افتاده بود و منم بالا سرش ایستاده بودم چشم تو چشم بودیم و من هنوزم خیلی عصبانی بودم به زنم گفتم پاشو هرچی میخوای بگی بگو. معصومه خودشو تکون داد و نشست روی پله ها یه دستمال از توی کیفش درآورد و خون توی دهن و دماغشو پاک کرد. بعد کیف رو کامل باز کرد کلی مدرک و چنتا شد نوار وی اچ اس یا همون نوار ویدیو رو از تو کیفش درآورد گفت اینا همش از دزدی ها و رانت و باند رسوله این نوارا هم فیلماری سکس رسوله که من مخفیانه ازش ضبط کردم. من شروع کردم به دیدن اسناد. به زنم گفتم ببین معصومه فکر نکنم بشه به این اسناد استناد کرد برای همین به نظرم این اسناد به درد نخورن بعلاوه من در مورد رسول تحقیق کردم این مردک اندازه یه رئیس جمهور قدرت داره و با این چنتا تیکه کاغذ پاره نمیشه هیچ کاری کرد اصلا یه سوال اگه میشد کاری کرد چرا خودت از این مدارک استفاده نکردیو داری دو دستی تقدیم میکنی به من. زنم بهم نگاه کرد گفت به دو دلیل، یک اینکه همه جا میدونن من زن رسولم دوم اینکه رسول خیلی قدرت منده و نفوذ داره و حداقل چهل یا پنجاه میلیون دلار پول داره شایدم بیشتر ولی من هیچی نیستم اما توام برای خودت آدمایی داری که میتونی ازشون استفاده کنی. با اینکه حق با معصومه بود اما این حرفش برام مسخره به نظر میومد. الکی کیفو ازش گرفتم گفتم باشه یه کاریش میکنم. آروم تر شده بودم به صورت زنم نگاه کردم داغونش کرده بودم هنوزم صورتش خونی بود. خون روی صورتش خشک شده بود یکم از روسریش و یکم از مانتوشم خونی شده بود. گفتم اینجوری بری اون مردک رسول ببینه نمیگه چی شده؟ معصومه خندید و گفت رسول خیلی وقته دیگه منو نمیبینه. از پله ها رفتم بالا با کنایه بهش گفتم همون آدم لیاقتته. هنوز روی پله نشسته بود گفتم پاشو بیا بالا صورتتو بشور اونم بعد یکم مکس اومد رفتیم سرویس بهداشتی. معصومه روسریشو درآورد و بعد مانتوشو یه پیراهن و شلوار تنش مونده بود. خیلی لاغر تر شده بود من کنار در دستشویی ایستاده بودمو همونجور داشتم نگاش میکردم پشتش به من بود خم شده بود داشت صورتشو می‌شست صورتشو آورد بالا و تو آینه به خودش نگاه کرد یه تیکه از یقه پیراهن سفید رنگش هم سفید شده بود پیراهنشو درآورد و شروع کرد به شستن یقه لباسش. من به بدن معصومه نگاه میکردم. چند دقیقه قبل من از روی عصبانیت چنتا سیلی و مشت به صورت و شکم معصومه زده بودم اما وقتی به پشت و کمر معصومه نگاه کردم پر کبودی و زخم بود. آروم بهش نزدیک شدم. چیزی که می‌دیدم رو نمیتونستم باور کنم. پشت و کمر معصومه پر از جای کوفتگی و زخم بود. با نوک انگشتم آروم لمسش کردم معصومه از درد اخ گفت. گفتم اون حرومزاده چیکار کرده باهات؟ معصومه بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن داشت حرف میزد ولی من به زور سعی میکردم بفهمم چی میگه. داشت به شدت گریه میکرد انگار یه کوه درد تو سینش داشت آروم بغلش کردم تو بغلم همونجور داشت گریه میکرد. رسول هروقت که مست می‌کنه معصومه رو میگیره زیر باد کتک انگار که یجور تفریحشه انگار که از این شکنجه لذت میبره. معصومه ازم جدا شد اشکاشو پاک کرد و لباساشو برداشت و از سرویس اومد بیرون هنوزم داشت گریه میکرد انگار که نمی‌تونست جلوی خودشو بگیره. من خیلی خوب می‌شناسمش یا شاید می شناختمش، این کارش فیلم بازی کردن یا کلک و نقشه نیست. نشستم رو صندلی معصومه نشست کنارم شروع کرد به تعریف کردن همه چی که چطور آشنا شدن و چطور مخشو زده و الکی گفته که عاشقشه و ازش استفاده کرده که ازم دزدی کنه. آخرشم گفت که می‌خواسته رسول بکشه بعد خودشو بکشه اما وقتی منو تو اون کوچه تاریک دیده یه فکری به ذهنش رسیده و الآنم میخواد اون کارو انجام بده اگرم نشد میره سراغ همون نقشه قتل رسول و خودش هیچ چیز هم براش مهم نیست. این حرفاشو باور میکردم با این که میدونستم بهم خیانت کرده و نمیتونم باورش کنم اما میدونستم که دروغ نمیگه. هنوزم میدونستم بدنشو ببینم یه سوتین سیاه رنگ تنش بود. آروم سوتینو کنار زدم و ممه هاشو از توی سوتین بیرون آوردم هنوزم همون شکلی و خوشگل دستمو گذاشتم روش. معصومه چشماشو بست دست دیگمو گذاشتم روی کسش شروع کردم به مالوندن کسش. چند دقیقه بعد منو معصومه لخت تو بغل هم داشتیم با هم سکس میکردیم. معصومه بخاطر زخما و کبودیاش دردش میومد اما تحمل میکرد. بعد از سکس معصومه زود لباساشو پوشید گفت که باید زود بره و گفت خودش باهام ارتباط برقرار می‌کنه. من لخت موندم و یه کیف تو دستم. لباسامو پوشیدم کیف رو برداشتم و از اونجا میخواستم بیام بیرون که برگشتم او اتاق و همه زونکن های آبی که مربوط به فرار مالیاتی حاجی بود رو برداشتم و از اونجا زدم بیرون و رفتم خونه. سولماز با یه غذای خوشمزه منتظرم بود. موندم این جنده کوچولو کی وقت کرده این جور چیزا رو یاد بگیره. یه شورت کوچیک تنش بود با یه لباس خواب که انگار اصلا تنش نبود و میشد راحت ممه های کوچولوشو دید. سولماز منو دید اومد پرید تو بغلم و شروع کرد به خوردن لبام. یکم با هم لب گرفتیم. منم باهاش همراهی میکردم دختره جنده مثل جنده ها داشت باهام لب می‌گرفت. نشستم پای سفره و کلی با هم حرف زدیمو غذا خوردیم آخرشم اومد بغلم یه بار دیگه با هم لب گرفتیم و رفت تو اتاقش. واقعا بلده خوب لب بگیره. من تا نصف شب فقط داشتم فکر میکردم کیف مدارک رسول جلوم بود با پرونده های حاجی میخواستم هردوتاشونو نابود کنم اما یه چیزی داشت مغزمو میخورد آخرش یه فکر احمقانه به ذهنم زد. همینجور داشتم فکر میکردم که سولماز از اتاقش اومد بیرون اومد سمتم بعد منو بغل کرد و محکم بهم چسبید. گفتم چیه؟ بی مقدمه گفت دوست داری فردا با سارا سکس کنی؟ یکم از این حرفش شوکه شدم و خندیدم گفتم چی میگی. گفت بابا میشه ازت یه اجازه بگیرم؟ گفتم چیه باز. گفت میشه فردا به جای مدرسه من با دوست پسرم بریم گردش؟ البته یه گروه کوه نوردیه. من به شدت باهاش مخالفت کردم اما سولماز شروع کرد به اسرار کردن آخرشم گفت سارا خیلی ازت خوشش اومده فردا تو و سارا با هم تنها باشین منم گفتم خودمونیما چقدره خوشگله. فردا اگه بیاریش اینجا راحت میتونی باهاش سکس کنی و حال کنی باهاش. این جنده کوچولو انگار نقطه ضعف منو خوب پیدا کرده بود و تونست بالاخره منو راضی کنه. بعد اینکه ازم اجازشو گرفت بازم فرستادمش تو اتاقش گفتم اینجا کار دارم. شروع کردم به برسی پرونده های حاجی کلی ایراد و اشکال حسابداری تو پرونده بود که که هر حسابداری می‌تونست راحت این اختلاف ها رو تو حسابا پیدا کنه. فردا رفتم دنبال سارا خوشگله و اول اونو رسوندم مدرسه و تو راه منو اون تنهایی کلی با هم حرف زدیم بعد مستقیم رفتم شرکت و مستقیم رفتم اتاق حاجی و زونکنای آبی رنگ رو گذاشتم جلوش. حاجی چشماش داشت از حدقه میزد بیرون گفتم حالا راحت میشه فهمید چطوره که اون کارخونه به اون بزرگی هیچ مالیاتی نمی‌ده. حاجی شروع کرد به انکار کردن اما من همون اول قضیه رو یکسره کردمو گفتم که همه مدارکو برسی کردم حتی میتونم بگم چقدر تو کارخونه لوازم آرایشی داری فرار مالیاتی انجام میدی. قیافه حاجی دیدنی بود آخ آخ آخ آخ حاجی اگه اتفاقی اینا رو اداره مالیات بفهمه چی میشه آخ آخ آخ آخ اگه این موضوع رسانه ای بشه چه فاجعه ای به وجود میاد. میدونم حاجی جون تو توی اداره مالیات پارتی داری و دستت میره اما وقتی این موضوع رسانه ای بشه دیگه کاری از اون پارتی تو برنمیاد، میدونی که منم آدمای خودمو دارم. حاجی میدونست تو بد دردسری افتاده چشمای ورقلمبیده و قرمز رنگش با عرقی که رو پیشونیش نشسته بود حال منو سر جاش آورد، کسکش مادر جنده دیروز برای من خودنمایی میکرد. گفت خب الان چی میخوای؟ خندیدمو گفتم هیچی، هنوز هیچی تا الآنم هرچی پول خوردی و فرار مالیاتی کردی نوش جونت به کارتم ادامه بده هروقت لازم شد بهت میگم. درضمن در مورد این پرونده ها از دیروز با چنتا حسابدار خبره و کارکشته کار کردم پس اصلا فکر نکن که میتونی قصر در بری. همونجور که گفتم لازم نیست نگران چیزی باشی فقط منتظر باش یه روزی قراره یجا کمکم کنی. بهش دروغ گفتم با هیچ کس حرف نزدم اما اون احمق همین حرف واسه نرسوندنش کافیه. از اتاق حاجی اومدم بیرون و مستقیم رفتم بانک تا پولی که از فروش خونه به حسابم اومده رو مستقیم بفرستم آمریکا. اما وقتی رفتم بانک دیدم هیچ پولی به حسابم واریز نشده مستقیم رفتم بنگاه معاملاتی نشستم رو صندلی و قضیه رو پرسیدم. یارو بنگاهیه با یه حالت پرمدعا گفت چند هفته صبر کن تا پولو بهت بده آخه کلی پوله نمیشه که همشو یه جا بده که. این حرفش انگار مثل کلاه برداری رسول بود. یه لحظه مثل بمب منفجر شدم از روی صندلی بلند شدم با همه قدرتم سر بنگاهیه داد زدم و گفتم پول تا نیم ساعت دیگه تو حسابم نباشه قرار داد با اون کسکش و تو و هر قرومساق دیگه ای که هست فسخ میشه. یارو بنگاهیه انگار ریده بود به خودش گوشی رو برداشت و زنگ زد. نیم ساعت بعد پول تو حساب بود. سیصد هزار دلار برای خودم نگه داشتم بقیشو فرستادم برای رامین. قرار بود خونه رو پنج روز دیگه تحویل بدم. از اونجا مستقیم رفتم سمت مدرسه سارا خوشگله. وقتی رسیدم هنوز مدرسشون تموم نشده بود برای همین یکم منتظر موندم تا تموم بشن چند دقیقه بعد سارای خوشگل سوار ماشین شد و لپمو بوسید از استرس همه وجودمو پر کرده بود خیلی میخواستم این کس کوچولو رو بکنم کیرمو بچپونم تو کسش سعی میکردم طبیعی رفتار کنم خیلی باهم حرف می‌زدیم شوخی میکردیم. همونجور که تو ماشین نشسته بود دامنش بالا رفته بود و لای پاش دیده میشد دیدن لای پای سارا حشریم کرده بود دلم میخواست همونجا دستمو بزارم روی کس نازشو کوسشو آب بندازم به شوخی به نیشگون از روی رون پاش برداشتم سارا یه آخ محکم گفت که انگار واقعا دردش اومده دستمو گذاشتم روی رونش ولی چه نرم بود حس خیلی خوبی بهم میداد کیرم شق شده بود و به زور خودمو جمع کرده بودم نمی‌خواستم جلوی به بچه کوچولو کنترلمو از دست بدم. همونجور دستم روی رون نرم و لطیفش موند تا رسیدیم خونه. درو باز کردم و ماشینو بردم داخل سارا از دیدن حیاط خونه مات مونده بود همش داشت با تعجب همه جای خونه رو بررسی میکرد بعضی موقع ها با زوق بعضی موقع ها با تعجب. من دست سارا رو میگرفتم و خونه رو بهش نشون میدادم بعضی جاها خودمو بهش میچسبوندم یا خودمو بهش میمالوندم. اتاق سولماز رو بهش نشون دادم و بعد اتاق خودمو دیگه داشتم به بدنش دست میزدم. اتاق خودمو بهش نشون دادم داخل اتاق من روی تخت دراز کشیدم اونم نشست کنارم پشتش به من بود من به پشت و کمر سارا دست می‌کشیدم و سارا انگار معذب بود من هیجان زده شده بودم سارا هیچی نمی‌گفت رو تخت نشسته بود و داشت دیوارهای خونه و نگاه میکرد منم دستمو بردم سمت کونش. سارا گفت بهتره برگردم خونه. ترس رو تو صداش فهمیدم. دوست دارم همینجا بکنمش اما نمی‌خوام بهش تجاوز کنم نمی‌خوام حس بدی از خودم تو ذهنش هک کنم. دستمو از روی بدنش جدا کردمو رسوندمش دم خونشون. وقتی داشت پیاده میشد لبخند رو رو لباش دیدم، خودش جلو اومد و لپ منو بوسید و پیاده شد. برگشتم خونه خودمو انداختم رو تخت و چشمامو بستم تا بخوابم اما چیزی فکرمو بدجور مشغول میکرد. چند دقیقه بعد خوابم برد. شب بیدار شدم سولماز اومده بود نشسته بود روی تخت درست جایی که سارا نشسته بود. سولماز داشت بهم نگاه میکرد وقتی بیدار شدم خوابید کنارم و یکم خودشو کشید روم لباشو گذاشت رو لبام و شروع کرد به لب گرفتن. دیگه خودمم خوشم اومده بود اما بازم سولماز رو از خودم جدا کردمو گفتم بسه دختر بد. سولماز همونجور تو بغلم بود و خودشو بهم چسبونده بود ازم پرسید با سارا سکس کردی اینجوری خوابیدی؟ سارا یادم افتاد که خودم بیخیال گاییدنش شده بودم خندم گرفت گفتم نه نشد که سکس کنیم سارا انگاری ترسیده بود منم بیخیال سکس شدم. سولماز که انگار منتظر خبر سکس منو سارا بود حالش گرفته شد و اخماش رفت تو هم. پرسیدم تو حالا تعریف کن امروز چیکارا کردی با کی بودی همه چیزو برام بگو. سولماز شروع کرد به تعریف کردن، بابا یه گروه بودن ن فکر کنم ده نفر بودن چنتا دختر چنتا پسر، منو دوست پسرمم بودیم خیلی خوش گذشت اما بابا جون خیلی سخت بود هی باید از کوه بالا می‌رفتیم تموم هم نمیشد آخرش من نتونستم. سولماز هی داشت تعریف میکرد منم با دقت گوش میدادم ببینم چه اتفاقاتی افتاده، همش فکرم درگیر این بود که همون رسول داره دوباره برام نقشه می‌کشه دفعه قبل با زنم اون کارو کرد الان هم داره با بچم بازی می‌کنه شاید اومدن دوباره زنم و دادن اون مدارک یه نقشه دیگه باشه واسه دزدی از من اما خب من خونه رو فروختم پولشم فرستادم آمریکا دیگه چیزی نمونده که بخوام بخاطرش نگران باشم اگرم چیزی میخواست بدزده باید تا الان می‌دزدید. سولماز همونجور داشت تعریف میکرد بعد با یه حالت خجالت گفت با دوست پسرم رفتیم که یکم قدم بزنیم، ازش پرسیدم چیو رفتین؟ سولماز با تعجب گفت با دوست پسرم دیگه بعد از این که کمپ زدیم. پرسیدم کمپ زدین؟ سولماز با مارا حس گفت بابا اصلا گوش نمیکنی من دارم همه چیزو توضیح میدم اما تو اصلا گوش نمیدی، پریدم وسط حرفش گفتم باشه بگو گوش میدم. سولماز با خجالت گفت با علی رضا رفتیم پیاده بگیردیم یه جا پیدا کردیم پر از درخت بود انگار یه ساختمون بود که وسط خالی بود و اطراف پر از درخت بود. با خجالت داشت حرف میزد پریدم وسط حرفش گفتم سکس کردین آره؟ سولماز با استرس و جدی گفت نه نه اصلا فقط یکم همدیگه رو بوسیدمو بغل کردیم یکمم من براش اونجاشو چیز کردم. اینارو داشت با خنده و خجالت می‌گفت. من امروز یه کس کوچولو تو دستم بود و هیچ کاری نکردم اونطرف دخترم واسه دوست پسرش ساک زده. گفتم بعدشم اومدی با اون دهن با من لب میگیری یکی آروم زدم تو سرش و با تعجب ازش پرسیدم نگو آخرش تو دهنت خالی کرده!!!!؟ سولماز محکم خندید و با خجالت گفت نه بابا جون آخرش ریخت زمین. یه سیلی آروم دیگه خوابوندم رو سرشو گفتم خاک تو سرت با این تفریح رفتنت. پرید تو بغلم و دوباره لباشو گذاشت رو لبام و یکم باهام لب گرفت. پاشد در حالی که داشت از اتاق خارج میشد گفت فردا در موردش با سارا حرف میزنم. گفتم نه در مورد من هیچی بهش نگیا باشه؟ با تعجب گفت چرا. یکم مکث کردم خودمم نمی‌دونم واقعا چرا اما گفتم چون دلم نمی‌خواد سارا از رابطه خیلی عجیب و خاص پدرو دختری ما خبر دار بشه. سولماز گفت باشه اما انگار یکم ناراحت شده بود. تو خیالم گفتم بچس مهم نیست اما تو کل دنیا منو سولماز فقط همدیگه رو داریم برای همین پاشدم رفتم پیش سولماز در اتاقشو زدم گفتم عزیزم تو اتاقتی اجازس بیام تو؟ سولماز آروم گفت آره بیا. درو باز کردم سولماز فقط یه شورت تنش بود و ممه هاش دیده میشد. با تعجب گفتم عزیزم فکر کردم لباس پوشیدی. گفت بابا من همیشه اینجوریم دیگه فوقش به توری می‌پوشم و یه شورت، شورت که تنمه. بعد از تو کمد یه تاب توری درآورد و جلو چشمم پوشید که واقعا هم زیاد فرق نکرد و هنوزم میشد ممه ها و بقیه بدن سفیدشو راحت دید. انگار که اصلا هیچی نپوشیده. با تعجب گفتم عزیزم این که زیاد فرق نکرد هنوزم همه جای بدن دیده میشه. سولماز با خنده گفت همیشه اینو میپوشم بابایی تو تا حالا دقت نکرده بودی. بیخیال شدم گفتم حالا زیاد مهم نیست هرجور راحتی عیبی نداره، خواستم درباره اون حرف که به سارا چیزی نگو باهات حرف بزنم. سولماز گفت باشه دیگ نمیگم. پریدم وسط حرفش گفتم نه منظورم این بود که خب ما پدر و دختر عجیب و غریبیم یعنی اینکه زندگیمون با بقیه آدما فرق داره مثل من و تو با هم لب میگیریم اونم زیاد یا تو همین لباسی میپوشی. سولماز گفت چیه لباسم زشته؟ گفتم نه زشت نیست فقط هیچی نپوشیدی. سولماز از این حرفم خندش گرفت و با یه حالت لوس و آروم گفت توام هیچی نپوش. گفتم حالا هرچی وقتی که شرایط مهیا شد بهش میگیم. باشه؟ سولماز منو بغل کرد لبمو بوسید و گفت که باشه حالا برو لباستو عوض کن به لباس لاتی بپوش بعد خندید. فرداش صبح سولمازو سوار کردم توی راه سارا هم منتظر ما بود با اون لباس خوشگل مدرسه کنار خیابون وایساده بود تا مارو دید دست تکون داد و خندید، من دلشوره داشتم همش نگران واکنش سارا بودم. سارا سوار ماشین شد با سولماز و من دست داد به جلو خم شد و لپ منو بوسید، این کارش خیلی حالمو خوب کرد میترسیدم ازم ناراحت بشه اما برعکس خیلی شاد و شنگول بود. ماشینو کنار مدرسه نگه داشتم سولمازو بوسیدم بعدش سارا رو بوسیدم پیاده شدن و رفتن وقتی داشتن میرفتن سارا برگشت و بهم نگاه کرد و لبخند زد منم از دور براش بوس فرستادم. حرکت کردم تا چهل از دوستامو ببینم دوستای قدیمی که هم محله هم بودیم با هم از بچگی با هم بزرگ شده بودیم برعکس من اونا از خانواده فقیری بودن. با همشون یکجا قرار گذاشتم و میخواستم تو خونم مهمونشون کنم اما توی یه قهوه خونه با هم ملاقات کردیم همه اومده بودن ده تا از بهترین دوستام. چنتا قلیون سفارش دادم و شروع کردیم به یاد قدیما با هم حرف زدیم دلم برای اون روزا خیلی تنگ شده روزهایی که هیچی به تخممون نبود. ده سال بود از هیچ کدومشون خبری نداشتم قبلش زیاد همو می‌دیدیم. دو نفرشون شر خری میکردن دو نفر مغازه دار چنتاشونم کارمند شده بودن گنده ترینشون که دو متر پهنا و سه متر ارتفاع داره وکیل شده بود. کل دوران تحصیل به تخمش بود و همش کارش شده بود لات بازی اما یه دختر باعث شد زندگیش زیرورو بسه. دختری که این عاشقش بود بهش گفته بود توی لات به این گندگی یا قاتل میشی یا لات. این حرف دختره طوری بهش برخورده بود که کل زندگیش برای همیشه عوض کرد فقط برای این که به اون دختره ثابت کنه که اشتباه می‌کنه. شاید هممون یه کس مثل این دخترو تو زندگیمون احتیاج داریم. تا ظهر با هم بودیم و ظهر از هم جدا شدیم. من شماره تلفن همشونو گرفتم چنتاشونم که موبایل نداشتن تلفن خونشونو بهم دادن. چیزی توی ذهنمه که به کمک اینا احتیاج دارم. رفتم دم مدرسه دنبال بچه ها، سوارشون کردم لپ هردوتاشونو بوسیدم اونام لپ منو بوسیدن. تو راه کلی با هم حرف زدیم سولماز تو حرفاش گفت سارا ما به استخر گنده داریم میخوای ببینیش؟ سارا که انگار از خدا خواسته بود گفت آره منم گاز ماشینو گرفتم و رفتم سمت خونه. بهتر از رسیدن سولماز با خوشحالی دست سارا رو گرفت تا استخر رو نشونش بده. من ماشینو تو حیاط پارک کردم بعد رفتم داخل. خبری از بچه ها نبود احتمالا اتاق سولماز دارن با هم خوش میگذرونن،دلم میخواست الان با سارا تنها بودم. صدای خوشگل خنده های سارا و سولماز از توی اتاق میومد. رفتم آشپزخونه تا به چیزی برای خوردن پیدا کنم. همون طور که سرم تو یخچال بود صدای سولمازو پشت سرم شنیدم برگشتم سمتش سولماز یه شورتو سوتین استخر تنش بود. خیلی خوشگل و ناز شده بود پرید تو بغلم و شروع کرد به خوردن لبام من سعی کردم از خودم جداش کنم. آروم گفتم سارا اینجاست عزیزم ما رو اینجوری ببینه همه چیز خراب میشه. سولماز خندید گفت نگران نباش بابایی سارا تو اتاق کنه آخرش کردم و به شورت و سوتین اینجوری تنش کردم می‌خوام امروز شما دوتا رو به هم برسونم. این حرفش اونقدر خوشحالم کرد که خودم لبام رو چسبوندم رو لباش و لبای خوشمزه دخترمو به دل سیر خوردم. گفت برو آماده شو که میخوایین با هم سکس کنین یه شورت خوشگل بپوش بیا استخر. همون جور که سولماز بغلم بود یه نیشگون ازش گرفتم و با خنده گفتم دختر شیطون کوچولو اینارو از کجا یاد گرفتی. سولماز که همراه درد نیشگون خنده نازی رو لباش داشت گفت حالا نمیدونی چیا چیا بلدم بابایی. دوباره لبامو بوسید و ازم جدا شد. من رفتم سمت موتور خونه تا گرمکن استخرو روشن کنم اما قبلش روشن بود. سریع خودمو رسوندم اتاق و یه مایو چسبان و کوتاه تنم کردم. تو آینه به خودم نگاه کردم شورت واقعا کوتاهی بود و ممکن بود کیرم راست شه و ضایع شم. بیخیال شدم و همون‌جوری رفتم استخر. دوتا فرشته ناز توی آب داشتن با هم شوخی میکردن و صدای خنده هاشون کافی بود تا همون اول حشریم کنه. سارا یه بدن سفید و بی نقصی داشت. توی قسمت کم عمق آب داشتن با هم آب بازی میکردنو و می خندیدن سارا با دیدن من آروم شد به حالت خجالتی و معذب به خودش گرفت که باعث شد خواستی تر بشه. سولماز دوباره تو صورت سارا اب پاشید و دوباره شروع کردن به آب بازی من دویدم سمتشون و پریدم کنارشون. هردوتاشون جیغ کشیدن و فرار کردن. منم قاطی بچه بازی اونا شدم، شده بودم یه بچه چهارده ساله که داشت با دوتا دختر خوشگل آب بازی میکرد. سمت دخترا حمله میکردم بغلشون میکردم و میبردمشون تو آب اونام کلی جیغ می‌کشیدن، سارا رو بغل کردم سارا تو بغلم جوری داشت جیغ میکشید که گوشم سوت کشید اما من محکم دستمو دور بدن لختش گره کردم بلندش کردم تا سرشو ببرم زیر آب سولماز از پشت ندید روم تا نزاره اما هیچ کاری ازش بر نمی‌اومد. بعد از کلی بازی و لمس بدن های لخت همدیگه بالاخره رضایت دادیم که تموم شه. من شروع کردم به شنا کردن سارا از استخر خارج شد و نشست یه گوشه از استخر تازه داشتم بدن لخت و خوشگل سارا رو نگاه میکردم که با سارا چشم تو چشم شدم میدونست که دارم به بدنش نگاه میکنم یه لبخند خوشگل رو لباش بود یکم ازش دور بودم سولماز اونطرف استخر داشت شنا میکرد من شنا کردم و رفتم سمتش رسیدم بهش فرشته کوچیکی که لخت کنار استخر نشسته بود داشت بهم نگاه میکرد ازش حالشو پرسیدم اونم گفت که خوبه فقط کمی آب رفته تو دهنش. من از این حرفش کلی خندیدم گفتم بیا شنا کنیم که سارا گفت بلد نیستم. بهش گفتم دوست داری یاد بگیری؟ که سارا گفت نه میترسم. انگار نمی‌خواست باهام راه بیاد اما من هرجور شده می‌خوام این جنده کوچولو رو جر بدم. دستشو گرفتم و گفتم بیا اصلا سخت نیست خودم بهت یاد میدم. جنده کوچولو با یکم این دست و اون دست کردن بالاخره اومد توی آب من دست پاچه شده بودم استرس داشتم مثل وقتی که داری برای اولین بار سکس رو تجربه می‌کنی من دستمو گذاشتم زیر شکم سارا و سعی کردم روی آب نگهش دارم. آروم آروم داشتیم با هم راحت تر می‌شدیم سولماز گوشه استخر داشت به ما نگاه میکرد من کم کم به همه جای بدن سارا دست میزدم به دستم روی شکم خوشگلش بود یه دستم روی رون نرمش. باهاش حرف میزدم و داشتم دستمو زیر بدنش میگردوندم چند بار دستمو روی کونش گذاشتم. کیرم زیر آب کاملا شق شده بود. همونجور که به سارا چسبیده بودمو تو حال خودم بودم سولماز بهم گفت که میره یکم شیرینی و میوه بیاره با این حرفش منو سارا رو با هم تنها گذاشت من حشری شده بودم یه شورتی که تنم بود نمی‌تونست شق بودن کیرمو قایم کنه. سارا تو بغل من داشت دستو پا میزد، من آروم دستمو گذاشتم روی ممه های نرمش آروم ممه هاشو فشار میدادم سارا انگار فهمیده بود دارم باهاش ور میرم حرکت آروم تر شد اما هیچی نگفت من دست دیگمو گذاشتم روی کسش و کس نرمشو زیر دستم حس کردم سارا متوقف شد و خودشو از من جدا کرد فکر کنم خیلی زیاده روی کردم. سارا جلوم ایستاده بود و هیچی نمی‌گفت ممه های خوشگلش تو اون بدن سفید و جذابش نذاشت تحمل کنم. صورتمو بردم سمتش لبمو گذاشتم رو لبش دستامو دورش حلقه کردم چسبوندم به خودم و شروع کردم به خوردن لباش سارا بدون هیچ تلاشی خودشو در اختیار من گذاشت کیر شقم به بدن سکسیش میخورد دستمو بردم روی کونش چشماشو بسته بود دستاشو دور بدن من حلقه کرد انگار سارا بیشتر از من دلش میخواست. مثل یه جنده داشت باهام لب می‌گرفت از استخر بیرون اومدیم خوابوندمش رو زمین و رفتم روش دستمو گذاشتم رو ممه هاش لذت کیرم به پاهاش میخورد لبام رو لباش بود داشتم بینهایت لذت میبردم
     
  
مرد

 
بهتر از قبل .
چه رقصی رو خرده شیشه های شکسته میکردیم
     
  
مرد

 
معرکه
معرکه
حیف که دیر آپ میشه
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
قسمت ۱۵ فصل ۲

خب چیکارا کردین؟
داداش اول رفتیم خونشون من و سولماز و رحمان بودیم رفتیم استخرشون، داداش جون یه استخر داشتن خیلی خوشگل بود منو سولماز لباس شنا پوشیدیم. علی پرید وسط حرفم پرسید چی پوشیدن؟ من که نشسته بودم بین علی و سامان و داشتم قضیه رو براشون تعریف میکردم. علی خیلی هیجان زده شده بود اما سامان اونقدر هیجان نداشت. علی دستشو گذاشت روی رون پام من گفتم یه شورت و سوتین خوشگل و نازک تنم بود از زیرش همه جام دیده میشد. سامان هم مثل علی بیغیرته اما مثل علی حشری نشده بود و داشت با دقت همه حرفامو گوش میکرد دستمو گذاشتم روی کیرش که توی شلوار خوشگلش قایم شده بود بعد دست دیگمو گذاشتم رو کیر علی. داداش بیغیرتم دستشو گذاشت رو کسم و با لذت گفت امروز یه کیر خوشگل رفته تو کس خواهر خوشگل من. من از این حرفش خندم گرفت و با خنده گفتم منو نکرد یعنی وقت نشد که منو بکنه. علی که خیلی حشری شده بود منو کشید تو بغلش و دستشو گذاشت روی کسم این کارش رو خیلی دوست دارم همیشه دوست داره منو بشونه تو بغلش و باهم ور بره منم از جندگیام بهش بگم. علی همون‌جوری کنه داشت از بدن خواهرش لذت می‌برد پرسید پس چیکارا باهات کرد جنده خانومی. من که دستای داداشی داشت تحریکم میکرد گفتم تو استخر با هم لب بازی کردیم رحمان فقط یه شورت تنش بود و بدنش که بزرگو سفید بود کلی با من از بازی کرد بعد بهم شنا یاد داد منو تو آب بغل میکرد و به خودش میچسبوند و مثلاً میخواست بهم شما کردن یاد بده اما به همه جام دست میزد. دستای داداش علی روی کسم داشت منو دیوونه میکرد طوری که حرف زدن داشت برام سخت تر میشد. سامان آمد جلو چسبید به من و گفت به کجات دست میزد. این حرفام بالاخره سامان رو هم تحریک کرده بود و به قول علی و سامان وقتی از جندگیام میگم و بیغیرتی سامان و علی رو تحریک میکنم اینا سوراخ کونشون شروع می‌کنه به خارش یه بار من از حال کردنم با یکی از پسرای محله رو تعریف کردم علی اونقدر کونش به خارش افتاد که همونجا وسط تعریف کردن به سامان کون داد. الان هم فکر کنم سامان بالاخره کونش به خارش افتاد و اومد جلو تا از جندگی کردن عشقش بیشتر بدونه. من لبامو گذاشتم رو لبای سامان و همونجور که تو بغل داداشم بودم با عشقم لب گرفتم. سامان لباشو ازم جدا کرد پرسید خب میگفتی به کجاهات دست میزد. یه نفس کشیدم و گفتم وقتی شنا یادم میداد دستشو میزاشت روی شکمم درست زیر ممه هام یجوری که دستش به زیر ممه هام میخورد و حشریم میکرد بعد دست بزرگشو میزاشت میزاشت رو پام. داداشی چند بارم دستشو روی کونم گذاشت که اخخخخ اونقدر باهام ور رفت که دیگه داشتم از حشر میمردم همونجا میخواستم کیرشو بگیرم تو دستم و بکنمش تو کسم. همونجا که تو بغل علی بودم دستشو کرد توی شورتم و شروع کرد به مالوندن کسم سامان هم مشغول خوردن ممه های لختم شد همون‌جوری کنه داشت ممه هامو میخورد با شهوت بهش گفتم رحمان این ممه های عشقتو با دستاش میمالوند اخخخخخ خیلی حشریم کردین. سامان لبای گرمشو از روی نوک ممه هام برداشت و پرسید چطور ممه هاتو میمالوند؟ من سر سامانو گرفتم گذاشتم وسط سینه هام سامان با لذت داشت ممه هامو میلیسید. بعد از تمرین شنا منو رحمان شروع کردیم به لب گرفتن. توی استخر بودیم رحمان منو بغل کرد و لباساشو گذاشت رو لبام و منو میخورد خیلی عالی بود دست بزرگش رو گذاشت روی کونم اونقدر حشری شدم که دیگه میخواستم همونجا بهش کس بدم. علی که از شدت شهوت پشت من داشت میسوخت گفت اوفففففف آبجی جون کیرشو کرد تو دهنت تو کست؟ کیرشو کجاهات کرد جنده؟ من بین علی و سامان داشتم دیوونه میشدم. به زور گفتم نشد که منو بکنه. علی دست نگه داشت گفت نکردت؟ سامان با تعجب به علی گفت دوست داشتی خواهرتو بکنه؟ دیگه علی تو خیلی بی‌غیرت تر از منی. من بیغیرتم اما تو دیگه شورشو درآوردی هرکسی بیاد خواهرتو میدی بکنه. از کجا معلوم اونم یه آدم بد مثل سجاد نباشه. یادت رفته چیکار با سارا کرده بود؟ علی که انگار دیگه حس شهوت از سرش پریده بود به سامان گفت آره من بیغیرتم که چی؟؟ خودت مریم مقدسی؟ چه عیبی داره خواهرم با کیرای بقیه حال کنه؟ سامان که انگار کفری شده بود گفت تا الان همشون بچه بودن این آدم بزرگه از کجا معلوم آدم دیوونه ای نباشه اصلا شاید یه قاتل روانیه که از آمریکا فرار کرده اومده، اصلا از این کار خوشم نمیاد. دیدم داره بینشون دعوا میشه پریدم وسط حرف سامان و گفتم بسه دیگه هردوتاتون تمومش کنین رحمان خیلی هم مرد خوبیه و خیلی هم خوش اخلاق و دوست داشتنیه، واسه این که علی دوباره منو بغل کرد و گفت پس این جنده کی میاد من مردم اونقدر منتظر موندم اصلا بیاین شروع کنیم. سامان گفت نمی‌دونم گفت ساعت سه میاد الان سه و نیم هنوز نیومده. من یکم از کارشون دلخور بودم گفتم اصلا چرا جنده میادین مگه من چمه؟ سامان لباشو گذاشت رو لبام بعد از یکم بوسیدنم گفت اصلا حق با عشقمه این جنده ها هیچکدوم هیچ پوخی نیستن همشم پول اضافه ازمون میگیرن اصلا خوب شد که این دختره جنده نیومد از این به بعد هم فقط سارا جنده رو میکنیم. علی یکم دلخور بود میخواست یه چیزی بگه که صدای بلبلی زنگ در تو خونه پیچید. علی خوشحال شد که بالاخره اومد سامان یه نگاه به علی انداخت من با ناراحتی به علی گفتم اصلا نمی‌خوام برو بهش بگو بره. علی هیچی نتونست بگه بلند شد و رفت دم در که جنده رو بفرسته پی کارش من رفتم تو بغل سامان و کیرشو چنگ انداختم لبمو گذاشتم رو لباش سامان دستشو گذاشت رو کسم همینجور با هم مشغول شدیم یه دقیقه نشده بود که علی دوباره برگشت پشت سرش به دختر هم سن من اومد تو، به دختر ناز و خوشگل من مونده بودم این کیه آورده خونه. دختره یه صورت سفید داشت با مانتو تنگ و شلوار جین یه روسری گلگلی و یه کیف کوچیک. هم سن من بود اما شبیه زنایی که ازدواج کردن لباس پوشیده بود. سامان بلند شد باهاش دست داد دختره با سامان دست داد اما با تعجب داشت به من نگاه میکرد. بعد چند لحظه برگشت و بیخیال به علی گفت تو با من میخوابی؟ کجا بریم؟ کدوم اتاق؟ علی خندید گفت کجا بریم هیچ‌جا همینجا با هم چهار نفری حال میکنیم. بلند شدم رفتم سمتش باهاش دست دادم قدش یکم کوتاه تر از من بود اسمشو پرسیدم گفت نرگس. من فقط یه شورت تنم بود گفتم نرگس میخوای من لختت کنم. نرگس خندید و گفت من مال توام هرکاری میخوای باهام بکن من مال توام. اینو با یه صدای حشری کننده ای گفت جوری که منو حشری کرد شروع کردم به لخت کردنش سامان از پشت بهم نزدیک شد و ممه هامو میمالوند و گردنمو میخورد من مانتو نرگسو درآوردم رفتم زیرش بازم لباس داشت. علی از پشت به نرگس چسبیده بود دستشو برده بود لابی پای نرگس و داشت از روی شلوار جین داشت با کسش بازی میکرد. سامان خودشو از پشت چسبونده بود بهم دستشو برده بود تو شورتم و کس خیسمو میمالوند. من از شدت حشریت دیگه نتونستم نرگسو لخت کنم خودمو چسبوندم بهش لبمو گذاشتم رو لبش و شروع کردم به خوردن لباش نرگس زبونشو میکرد تو دهنم. علی از پشت آروم آروم نرگسو لخت کرد بعد پسرا مارو خوابوندن رو پتو رفتن لای پامون و شروع کردن به خوردن کس ما منو نرگس داشتیم ناله میکردیم من با ممه های سفیدش که نرمو دوست داشتنی بود بازی میکردم بعد سرمو بردم بالا و شروع کردم به خوردن نوک ممه های صورتی رنگش. سامان مثل دیونه ها لای پای من بود علی لای پای نرگس. یکم بعد این منو نرگس بودیم که داشتیم برای علی و سامان ساک می‌زدیم. علی نرگسو برگردوند و کیرشو تا ته کرد تو کس نرگس سامان اومد بالا سرم همون‌جوری که دراز کشیده بودم کیر سامان جووووونم دهنمو پر کرد. سامان داشت با کیر خوشگلش دهنمو میگایید و کنارم نرگس داشت ناله میکرد. یکم بعد پاهام رو شونه سامان بود و داشتم زیرش میلرزیدم. به نرگس نگاه کردم چشماشو بسته بود داشت ناله میکرد. به سامان اشاره کردم سامان هم فهمید و کیرشو از تو کسم درآورد من رفتم سراغ لبای نرگس دستام رو ممه هاش بود یکم بعد دیدم سامان و علی تو بغل هم چشماشونو بسته بودن دارن با هم لب میگیرن علی کیر سامان رو تو دستش گرفته بود و سامانم داشت با کون علی بازی میکرد. من رفتم سراغ ممه های نرگس. دختر جنده انگاری واسه من ساخته شده، اخخخخخخ دستشو روی کسم گذاشته بود و داشت باهام ور میرفت‌ من دیوونه شده بودم هلش دادم و نرگس دراز کشید. علی لای پای سامان داشت براش ساک میزد منم زبونمو گذاشتم رو کس خیس نرگس. اخخخخخ وایییی چه خوشمزه بود با لذت داشتم کس خیسشو میلیسیدم آروم آروم انگشتمو میکردم توش. اونطرف سامان رو زمین دراز کشیده بود علی چشماشو بسته بود داشت با ناله آروم آروم روی کیر سامان می‌نشست بعد که کیر سامانو کاملا تو کونش بلعید شروع کرد به تکون دادن کونش روی کیر شق سامان. من با انگشت افتادم رو کس خیس نرگس و نرگس داشت پیچ و تاب به بدنش میداد و زیر چشمی به کون دادن علی نگاه میکرد. من کسمو به کس نرگس چسبوندم حس عجیبی داشت داغو خیس. نرگس محکم خودشو بهم چسبوند شروع کرد به مالوندن کسش به کسم. داشتم میسوختم. سکس تبدیل شده بود به همجنس بازی دو تا پسر با هم و دو تا دختر با هم صدای ناله های سامان که داشت تو کون علی ارضا میشد و لرزش بدن منو نرگس با صدای ناله هامون زیباترین تجربه عمرم بود. بعد از سکس منو نرگس تو بغل هم بودیم داشتیم با هم لب میگرفتیمو می‌خندیدم. بدون هیچ دلیلی فقط می‌خندیدم. نرگس به پسرا نگاه کرد گفت نمی‌دونستم علی کونیه. من با این حرفش کلی خندیدم اما باید نقش بازی میکردم برای همین گفتم به ما ربطی نداره ما کارمونو میکنیم و پولمونو میگیریم. نرگس با تعجب بهم نگاه کرد و پرسید مگه توام پول میگیری؟ منم دستمو بردم رو ممه هاشو گفتم آره دیگه مگه آدم مفتی جندگی می‌کنه؟ تو خودت چند گرفتی؟ نرگس لبخند خوشگلی رو لباش نقش بست و گفت منو تو باهم فرق داریم عزیزم تو که جنده نیستی، درضمن داداشت هم لازم نیست بهت پول بده خب. برای یه لحظه سر جام خشک شدم، این از کجا می دونه علی داداشمه. این حرف نرگسو علی و سامان هم شنیدن و به اندازه من ترس برشون داشت. خندیدم و گفتم نه علی داداشم نیست منم مثل تو واسه پول اومدم. نرگس خندید و گفت منو نمیشناسی؟ علی و سامان هم اومدن بالا سرمون. نرگس با تعجب به ما که سه نفری که احاطش کرده بودیم نگاه کرد بعد از جاش بلند شد هر چهارتا مون نشسته بودیم علی گفت خیلی خوش گذشت عزیزم بهتره که بری بعد سمت من برگشت و گفت شما هم بهتره بری، پول هر دوتاتونم حاظره. سامان که تو فکر بود یه لحظه انگار یه چیزی فهمیده بود گفت تو نرگسی درسته؟ بابات سرایدار یکی از همین خونه ها بود. نرگس به نفس عمیق کشید خندید و گفت چه عجب بابا یکیتون منو شناخت. منم بالاخره یادم اومد این دختر همیشه یه گوشه می‌نشست و قاطی دخترا نمیشد یعنی بیشتر موقع‌ها دخترا باهاش دوست نمی‌شدن چون لباساش همیشه کهنه بود منم میدیدمش ولی من بیشتر تو جمع پسرا بودم نه دخترا واسه همین من تقصیری ندارم. منو علی و سامان با تعجب به هم نگاه میکردیم. قرار بود مخفی کاری کنیم تا هیشکی مارو نشناسه. سامان گفت حالا چیکار می‌کنی. نرگس گفت چیو چیکار میکنم؟ سامان گفت به هیشکی نمیگی؟ نرگس محکم خندید و گفت نه نمیگم من خودم هم خیلی خوشم اومد این اولین بارم بود که خیلی بهم حال داد بقیش همش حال بهم زن بود. علی هم که انگار یادش اومده بود پرسید چرا رفتین؟ نرگس مکث کرد انگار نمی‌خواست حرف بزنه. یکم همه همونجور بودیم نرگس بلند شد و شروع کرد به پوشیدن لبساش، بالاخره نرگس به حرف اومد. نرگس با ناراحتی تموم گفت بعد از مرگ مادرم بابام خیلی داغون شد قبلشم داغون بود یه معتاد . منم داغون شدم اما بابام بیشتر داغون شد و تبدیل شد به یه معتاد روانی بعدش بیشتر تو مواد غرق شد، بعد مارو از اون خونه انداختن بیرون بعدشم که بقیه ماجرا. نرگس انگار خیلی ناراحت شده بود. نرگس با ناراحتی زیادی اینارو می‌گفت من بغضم گرفته بود پاشدم و بغلش کردم نرگس هم منو بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن یکم بعد علی و سامان هم به ما اضافه شدن و چهار نفری همدیگه رو بغل کرده بودیم. نرگس تو بغل من به شدت داشت گریه میکرد انگار خیلی دلش گرفته بود. یکم همون‌جوری موندیم نرگس با لباس و ما سه نفر لخت، از هم جدا شدیم نرگس اشکاشو پاک کرد من یکم لباشو بوسیدم و دوباره یکم بغلش کردم نرگس بهم نگاه کرد و گفت نگران نباش به هیشکی نمیگم اصلا خیلی هم کار خوبی میکنین که با هم حال میکنین امروزم به من خیلی خوش گذشت. من دوباره بغلش کردم و ازش تشکر کردم و گفتم توام بهترین دختری هستی که تا حالا دیدم. نرگس یکم خندید، سامان پولشم آورد نرگس پولو گرفت تشکر کرد و رفت.
فرداش دوباره با رحمان رفتیم مدرسه اینبار من جلو نشستم و دست رحمانو گرفتم مثل یه دوست پسر و سولماز صندلی عقب نشسته بود و داشت مارو تماشا می‌کرد و به لبخند خودشگل رو لباش بود اما من خجالت می‌کشیدم. از ماشین پیاده شدیم سولماز خودشو بهم چسبوند، داشت می‌خندید اما خجالت از سرو روی من میبارید و نمیتونستم تو روی سولماز نگاه کنم سولماز دستمو تو دستش گرفت رفتیم داخل مدرسه. هنوز زنگ رو نزده بودن و صف تشکیل نشده بود. همیشه از این صف بدم میاد خیلی بده سر صبح باید وایسم دعا بخونم آخه خیلی بده خیلی مسخرس اونم تو سرما. با سولماز تو حیاط شروع کردیم به حرف زدن اولش حرفامون معمولی بود اما سولماز خودش پیش قدم شد و در مورد دیروز ازم سوال پرسید منم گفتم که اتفاقی شد اما سولماز که انگار اصلا ناراحت نشده که من با باباش لب گرفتم برگشت و بهم گفت دوست داشتی با بابام لب گرفتی؟ من واقعا نمی‌دونستم چی بگم به زحمت گفتم بد نبود. سولماز با خنده گفت کوفتش نشه همچین دختر نازی رو تو بغلش داره. خیلی هم کار خوبی کردی حالا چیکارا کردین با هم؟ من که دیدم انگار سولماز بدش نیومده یکم پرو تر شدم و گفتم خوب بود اولش تو استخر دست مالیم کرد بعد با هم لب گرفتیم و همدیگه رو بغل کردیم. سولماز خندید و گفت اگه نمی‌اومدم با هم سکس هم میکردین. من واقعا دوست دارم زیر رحمان بخوابم اما چون نمی‌خواستم جلوی سولماز جنده به نظر بیام آروم با مشت کوبیدم رو شونه سولماز و گفتم کوفت دختر خراب من دوست پسر دارما! سولماز یکم مکث کرد انگار یه چیزی میخواست بگه زنگ به صدا درآمد و ما باید می‌رفتیم تو صف. سولماز دستمو گرفت و رفتیم تو صف تا ظهر هم در مورد سکس با سولماز حرف زدیم زنگ تفریح آخری سولماز داشت از سکسش با جورج تعریف میکرد که چطوری رحمان اونو با جورج دیده ولی کاری باهاشون نداشته و اجازه داده با جورج سکس کنه بعد در مورد باباش گفت که چقدر با هم دوستن و با هم راحتن سولماز همش داشت تعریف میکرد منم دلم میخواست داستان جنده بودنمو به سولماز بگم، بگم که چجوری داداشم منو می‌کنه یا بیغیرتی داداشمو عشقمو بگم اما نمی‌گفتم انگار یجوری نمی‌خواستم سولماز بفهمه که من جندم آخرش سولماز بهم گفت که با باباش حرف زده و باباش دوست داره که با من سکس کنه. من خودم میدونم که رحمان دوست داره باهام سکس کنه چون دیروز اگه سولماز نمیومد منو رحمان حتما با هم سکس میکردیم اما یکم برای سولماز ناز کردم و گفتم عزیزم من دوست پسر دارم نمی‌خوام اون بفهمه. سولماز یکم فکر کرد و گفت دیشب با بابا حرف زده و بابا گفته اگه من با رحمان سکس کنم برای هر سکس صد هزار تومان بهم میده. من چشمام داشت از حدقه میزد بیرون چون سامان با علی وقتی جنده میارن بخش بین بیست یا سی هزار تومن پول میدن حالا این میخواست بهم صد هزار تومن پول بده. خیلی پوله من میتونم باهاش کلی باهاش خوش بگذرونم و کلی چیز بخرم اما بازم برای سولماز ناز کردم. سولماز اونقدر اصرار کرد که گفتم باشه بزار فکرمو بکنم بهت میگمو سولماز اونقدر خوشحال شد که بغلم کرد. بعد مدرسه رحمان اومد دنبالمون ما رو رسوند خونه ما رفتم خونه خودم مامان داشت ناهار حاظر میکرد سلام دادم رفتم اتاقم علی هنوز نرسیده بود من رو تختم دراز کشیدم و تو خیالت خودم داشتم برای رحمان ساک میزدم یکم بعد علی هم اومد خونه وسایلشو گذاشت تو اتاقش و اومد تو اتاق من پرید رو من و با هم لب گرفتیم یکم با ممه هام بازی کرد پرسید امروز چطور بود چیکارا کردی؟ من بهش گفتم علی دوست داری خواهرت جنده شه؟ علی که دستش رو ممه هام بود گفت آره خیلی، تو دوست نداری جندگی کنی؟ گفتم حالا اگه من واسه جندگی کردنم پول بگیرم چی خوشت میاد؟ مثلاً برم به یکی کس بدم و بعد ازش پول بگیرم مثل همون جنده هایی که میارین و میکنین. علی که داشت با ممه هام بازی میکرد گفت مگه چه ایرادی داره اما اونا هر روز به یکی کس میدن و حالشو میبرن اما خب اونم خوب نیست که یهو دیدی مریض شدی. دیدی تو اون مجله ها چی نوشته بود در مورد اون مریضی هایی که میاد. مثل ایدز یا چی بود؟ پریدم وسط حرفش گفتم تبخال یا سفلیس. علی گفت آره همون. خطرناکه منو سامان هم تصمیم گرفتیم دیگه جنده نیاریم. من همه چی رو که سولماز گفته تعریف کردم علی خوشحال شد اما گفت باید از سامان اجازه بگیری اون دوست پسرته. سر نهار مامان ازم پرسید دیروز ظهر چرا دیر اومدی خونه که علی پرید وسط حرف مامان و به دروغ گفت که دیروز داشتن خونه سامانو تمیز میکردن واسه همونه دیر اومده. قربون داداشم بشم که هوای جندگی کردنامو داره. بعد نهار مستقیم رفتیم خونه سامان جونم میخواستم بهش بگم اما روم نمیشد آخرش علی برگشت گفت، سامان اولش مخالفت کرد آخه دوست نداشت عشقش به یکی دیگه کس بده اما علی نقطه ضعفشو خوب بلده. وقتی علی نشست جلوش و کیر سامانو کرد تو دهنش منم رفتم پشت و شروع کردم به لیسیدن سوراخ کونش, سامان حشری شد و بالاخره اجازه داد. منو داداش علی هم خوب بهش حال دادیم و همه سوراخاشو با کیر داداش علی پر کردیم. نقطه ضعف سامان جونم همین کون دادنشه. وقتی علی داشت کیرشو میکرد تو کون سامان، من ازش خواهش میکردم که بزاره من جندگی کنم سامانم با شهوت می‌گفت برو به رحمان کس بده بزار کستو جر بده با کیر گندش. بعد سکس سه نفرمون علی گفت بریم بیرونو بگردیم من که خیلی وقت بود دلم میخواست برم بیرون آخه همیشه با بابا مامان میرم اینبار میخواستم با داداشمو عشقم برم خوش بگذرونم و بابا مامان نیستن. علی گفت بریم پیتزا بخوریم بعد منو بغل کرد و لبمو بوسید بعد بهم گفت آبجی جون قراره بری به رحمان کس بدی ازش پول بگیری؟ من کیر خوشگل داداشمو فشار دادم و گفتم آره عزیزم دوست داری جندگی کنم پول بگیرم. سامان که انگار خیلی حشری بود از پشت بغلم کرد و پرسید حالا که عشق منی از پول جندگیت چی به من میدی؟ پسرا بازم بیغیرتیشون گل کرده بود. با خنده گفتم جووون بازم سوراخ کونتون می‌خواره و بی‌غیرت شدین؟ علی گفت ارههه‍هه خیلی می‌خواره دلم میخواد منم اونجا باشم و کس دادنتو ببینم آبجی جونم. سامان پرسید حالا چقدر قراره واسه جندگیت پول بدن؟ من گفتم صد هزار تمن. سامان با تعجب و چشمای گندش پرسید چقدر؟ علی و من هردوتامون خندمون گرفته بود سامان با همون تعجب همیشگیش گفت من واسه هر جنده بیست هزار تمن میدم علی هم پرید وسط حرف سامانو گفت مگه آبجی من از اون جنده هاست! آبجی من خاصه یه جنده خیلی خاص که همه حاظرن واسش پول زیادی بدن. دست سامانو دوباره رو کسم احساس کردم بین دوتا پسر حشری گیر کرده بودم، چند دقیقه بعد کیر سامان تو کونم بود و کیر داداشم تو کسم داشتم بینشون جر میخورم از درد داشتم جیغ می‌کشیدم. دوتا کیر با گرمای بدن دوتاشون منو به ارگاسم رسوند امروز خیلی حال داد خیلی وقت بود دو نفری منو نگاییده بودن. حموم کردیم و حاظر شدیم من و علی چنتا لباس خونه سامان داریم که واسه بیرون رفتن استفادشون میکنیم. تو راه همینجور حرف می‌زدیم سامان گفت می‌دونستی علی یه دوست دختر پیدا کرده؟ من از خوشحالی میخواستم جیغ بکشم زود پرسیدم کیه؟ علی گفت صبر کن الان خودت میبینیش. یکم دیگه راه رفتیم و دوتا خیابون رو که رد کردیم من نرگس رو دیدم که با یه مانتو سفید رنگ و یه کیف کنار خیابون ایستاده بود، یکم با ما فاصله داشت مثل دخترای جنده لباس پوشیده بود و ایستاده بود که یکی بیاد ببرتش و بکندش. من با زوق و شوق نرگسو به بچه ها نشون دادم و گفتم بچه ها ببینین نرگسه بعد به علی گفتم داداشی میشه بازم بیارینش من ازش خوشم اومده اون روز خیلی خوب کسمو میخورد دلم میخواد بازم بیاد. اینو با یه حالت لوسی گفتم جوری که علی خندش گرفته بود. سامان خندید و گفت اصلا علی دوست دخترتو ول کن و با نرگس دوست شو علی خندید. ما رسیدیم کنار نرگس باهاش دست دادیم سلامو احوال پرسی کردیم من انگاری یه آدم خیلی خاص رو می‌دیدم انگار که دوست داشتم با من بیاد و آبجی من بشه تا همیشه با هم حال کنیم. علی به نرگس گفت بریم و دستش نرگسو گرفت. من تازه فهمیدم دوست پسر علی همون نرگسه دلم میخواست جیغ بکشم دست نرگسو گرفتم گفتم این دختر مال خودمه. رفتیم پیتزا فروشی و یه دل سیر پیتزا خوردیم، من عاشق پیتزام اونم با سس قرمز و خوشمزش، کلی پیتزا خوردیمو حرف زدیم و خندیدیم. علی در مورد رابطه منو سامان و خودش همه چیزو برای نرگس تعریف کرد نرگسم بدون هیچ مشکلی قبول کرد بعد من در مورد جندگیاش از نرگس سوال کردم. برعکس چیزی که فکر میکردم نرگس اصلا از جندگی خوشش نمیاد از سکس با آدمای مختلف چون انگار اونا خیلی بد باهاش رفتار کردن. سامان گفت دیگه سمت جندگی نرو بجاش من بهت پول میدم آخه سامان از اجاره خونه و باغی که از مامانش براش مونده پول میگیره و الآنم با همون پول برای ما پیتزا خریده نرگس اولش قبول نمی‌کرد اما بعد یکم اصرار سامان بالاخره قبول کرد. بعد سامان درمورد زندگیش از نرگس پرسید که نرگس اصلا دوست نداشت در موردش حرف بزنه اما گفت که یه خونه داره که اونجا زندگی می‌کنه. بعد پیتزا رفتیم پارک و کلی خوش گذروندیم آخرشم نرگسو رسوندیم دم در خونشون تو یه منطقه پایین شهر یه خونه کوچیک و داغون. نرگسو همونجا پیاده شد و ما سوار همون تاکسی برگشتیم سمت خونه.
فردا کنار خیابون منتظر رحمان بودم یجورایی وقتی میبینمش استرس میگیرم آخه قراره زیرش بخوابم. رحمان اومد مثل دفه قبل من جلو نشستم با سولماز و رحمان دست دادم رحمان صورتمو بوسید و دستمو گرفت تو دستش توی راه رحمان دستشو گذاشت روی پام حس استرس و هیجان توی من داشت منفجر میشد این کارش باعث شد تحریک بشم دستش روی رون پام حس خوبی رو بهم میداد سولماز پیاده شد منم میخواستم پیاده شم اما دست بزرگ و داغ رحمان روی رون پام بود میخواستم از ماشین پیاده شم اما رحمان منو نگه داشتو پرسید میشه یه چیزی ازت بخوام؟ تو دلم حس میکردم میخواد ازم لب بگیره اونم جلو مدرسه. با یکم نگرانی گفتم باشه بپرس. گفت چقدر تا زنگ کلاستون وقت داری؟ یکم سوال عجیبی بود یه نگاه به ساعت مچیم انداختمو گفتم یه هفده دقیقه ای مونده. رحمان با یه لبخند خوشگل رو لباش گفت میشه با ماشین یکم با هم بگردیم رو زود بره میگردونم تو مدرسه قبل زنگ. من که نمی‌دونستم چی بگم، مونده بودم چی بگم که سولماز که از کنار پنجره من داشت به حرف منو رحمان گوش میکرد گفت بریم به دور با هم بزنین دیگه کی هم وقت داریم. منم گفتم باشه. رحمان ماشینو روند الان منو رحمان با هم تنها بودیم من یکم استرس داشتم رحمان چنتا کوچه رو زد کرد و تو یه کوچه بن‌بست نکنه داشت دوباره دستشو رو پام گذاشت این کارشو خیلی دوست دارم یه لبخند خوشگل رو لباش بود منم با یه لبخند جوابشو دادم. رحمان صورتشو آورد جلو و لباشو گذاشت رو لبام من چشامو بستم و باهاش لب میگرفتم. خیلی داغو حشری کننده بود. رحمان دستشو برد سمت کسمو آروم گذاشت رو کسم برای ما خیلی لذت بخش بود خیلی آروم و یواش داشت کسمو میمالوند و منو آروم آروم حشری میکرد. من دستمو روی سینش گذاشتم و سینه مردونشو لمس میکردم. دیگه بدجور حشری شده بودم رحمان لباشو از رو لبام برداشت ماشینو حرکت داد خلاف جهت مدرسه من به ساعتم نگاه کردم چند دقیقه هم از زنگ گذشته بود، اونقدر غرب لبای رحمان شدم که زمان کلا از دستم در رفته بود. رحمان داشت سریع ماشینو می‌روند من خیال کردم داره میره سمت مدرسه اما نمی‌رفت، ازش پرسیدم رحمان جون کجا داری میری مدرسه از اون طرفه. رحمان دستشو برد لای پام رسوند به کسم خیلی حال میداد شروع کرد به بازی کردن با کسم من بازم اختیارمو از دست داده بودم پاهامو باز کردم رحمان داشت کسمو بین پاهام از جاش میکند من چشمامو بستم و شروع کردم به ناله کردن چشمامو باز کردم دیدم رسیدیم دم خونه رحمان، رحمان ماشینو نگه داشت پیاده شد زود درو باز کرد و ماشینو برد داخل یکم تو ماشین منو خورد و باهام ور رفت وقتی من از ماشین پیاده شدم بهم حمله کرد منو بغل کرد یکم ترسیده بودم لباشو گذاشت رو لبام منو محکم به خودش چسبوند، مثل یه اسباب بازی تو بغلش بودم منو بلند کرد و خوابوند روی چمن های حیاطش شروع کرد به لخت کردنم مثل وحشی ها داشت لختم میکرد. ممه های خوشگلمو از تو سوتینم درآورد و شروع کرد به خوردنشون. دکمه های پیراهنشو باز کردم پیرنشو درآوردم بدنش مو داشت خیلی بیشتر از مال علی یا سامان خیلی از اون مو خوشم اومد اومد بالا لباشو دوباره چسبوند رو لبام خیلی داغو حشری بود آروم آروم از لبام پایینتر رفت و رسید به ممه هام بعد شکمم آخرش روی کسم متوقف شد. داشت از روی شلوار کسمو میخورد ولی خیلی نکشید که لختم کنه و کس خیسمو جلوی چشماش ببینه. با شهوت گفت جوووونم چه کس صورتی داری عزیزم. من گفتم دوست داری رحمان جون دوست داری منو جنده کنی دوست داری کسمو بخوری. رحمان صورتشو به کسم چسبوند با لذت داشت کسمو میخورد منم حشری شده بودمو با ناله همش میگفتم بخور کسموووو بخور من جنده توام بخورررر من جندم منو جنده کن دوست دارم جندت باشم. رحمان یه دل سیر کسمو لیسید گفتم نوبت منه تو بخواب رحمان جون رو چمن خوابید دستشو به بدنم برد و منو به سمت خودش کشید من با یه جیغ افتادم تو بغل داغش. دستش رو کون من بود و داشت باهام ور میرفت‌، دستمو رسوندم به کیر شقش اوفففف چقدر سفت و بزرگههه. رفتم پایین دکمه های شلوارشو باز کردم و شلوار و شورتشو با هم از تنش دراوردم. جووووونم یه کیر گنده و خوشگل خیلی بزرگ بود خیلی بزرگتر از کیر سامان و علی. با دو دستم می‌تونستم بگیرمش، شروع کردم به ساک زدن کیر گنده و داغش، تو دهنم جا نمیشد و بعضی موقع ها دندونام بهش میخورد اما زود خیسش کردمو با کیرو تخماش حال کردم. بعد خودن کیر شقش دلم میخواست تو کسم حسش کنم برای همین بلند شدم کیرشو جلوی کسم تنظیم کردم رحمان که خیس عرق بود با یه حالت نگران گفت مطمعنی دختر؟ من بدون هیچ حرفی نشستم روی کیرش و کیر خوشگلشو آروم آروم تو کسم فرو کردم. کیرش داشت دیواره های کسمو پاره میکرد چشامو بسته بودم رحمان کمرمو گرفت و آروم شروع کرد به گاییدنم اوففففف رحمان داشت قربون صدقه منو کسم می‌رفت خوابیدم تو بغلش صدای نفساش تو گوشم می‌پیچید. رحمان تو گوشم می‌گفت دوست داری عزیزم دوست داری عشقم منم همش میگفتم کسمو بگا کسم کیرتو میخواد. بعد یکم رحمان کیرشو درآورد و آبشو پاشید بیرون که یکم ریخت رو پام. من خندم گرفته بود گفتم چیشد چرا اینقدر زود؟ رحمان که بیحال شده بود نمی‌تونست حرف بزنه. علی و سامان خیلی بهترن یکم حالم گرفته شده بود رحمان منو کشید تو بغلش یکم باهام لب گرفت بعد با تعجب پرسید پرده نداری؟ تو بغلش خندم گرفته بود گفتم نه ندارم، دوست داری پرده داشته باشم؟ رحمان منو بوسید بلند شد لباسارو جمع کرد دستشو سمت من که هنوز رو چمن دراز کشیده بودم دراز کرد گفت بریم تو که کلی کار دارم باهات منم با خوشحالی دستشو گرفتم و بلند شدم چون قراره کلی حال کنم.
     
  
مرد

 
قسمت ۱۶
فصل ۲
سرگذشت نرگس بخش اول
بابا منو تکون داد و بیدارم کرد یه پک به سیگارش زد با صدای خسته و بیحالش گفت پاشو امروز کلی کار داریم یکم چشمامو باز کردم و به خودم اومدم. دیشب جای مامان خوابیده بودم و عکس بزرگشو بغل کرده بودم اونقدر گریه کرده بودم که همونجا خوابم برده بود عکس مامانو برداشتم نگاهش کردم دوباره بغل کردم و خوابیدم سر جاش دلم براش یه ذره شده بود چشمام پر شد و شروع کردم به گریه کردن اونقدر حالم بد بود که نمیتونستم یه لحظه آروم باشم یه هفته از مرگ مامانم گذشته بود اما برای من یه قرن گذشته بود یه قرن توی جهنم. بابا دوباره اومد تو اتاق با صدای خشنش گفت دختر پاشو دیگه اما وقتی گریه منو دید ساکت شد هیچی نگفت سرشو انداخت پایین و رفت اونم دلش گرفته بود همیشه یه گوشه گریه می‌کنه که من نبینم. یکم طول کشید اما آخر سر از جام بلند شدم بوی مواد کل خونه رو پر کرده بود بابا داشت تو مواد کشیدن زیاده روی میکرد انگار میخواست خودشو بکشه. خانم اومد در خونه رو زد رفتم در خونه رو باز کردم سلام کردم خانوم اومد داخل اما انگار بوی تریاک اذیتش کرد با روسریش جلوی دهنشو گرفت و گفت نرگس جون بابات کجاست؟ من که نمی‌دونستم و حال صحبت کردن هم نداشتم فقط شونه هامو بالا انداختم که صدای بابا رو از پشت سرم شنیدم که با صدای نعشش گفت بله خانوم من حاضرم الان نرگس هم آماده میشه بعد زد رو شونه من و گفت برو آماده شو دختر یه آبی هم به سرو صورتت بزن. رفتم حاضر شدم از خونه اومدم بیرون. بابام سرایداره و خونه ما گوشه حیاطه، یه خونه کوچیک با آجر قرمز و گلدونای کوچیک شمعدونی که مال مامانه. امروز هفتم مامانه و من باید به مراسم برسم تا غروب کار کردم، چایی میاوردم یا چایی میزاشتم و کلی کار دیگه بابا هم از مهمونا استقبال میکرد. آدمای زیادی نیومدن آخه ما زیاد فامیل و آشنا نداریم بیشتر آدمایی هم که اومده بودن بخاطر آقا و خانوم اومده بودن. آقا و خانوم صاحب خونن و ما عادت کردیم با همین اسم صداشون کنیم. بعد فوت مامان زندگی برام جهنم شد چون مامان همیشه هوامو داشت و مراقبم بود خب مامانم بود الان که دیگه نیست حس میکنم یه قسمت از خودمو از دست دادم مثل یه گنجشک که بالشو از دست داده و افتاده یه گوشه و داره از گشنگی میمره یا یه گربه که دیگه دندون نداره. شب آقا اومد یکم پول به بابا داد و گفت از مجلس امروز جمع شده که نمی‌دونم یعنی چی و یکم حرف زدن بابا هم تشکر کرد. روزها همینجوری می‌گذشتن و من بیشتر دلتنگ مامان میشدم بابا هم بیشتر غرق مواد اونقدر که کارای خونه که بابا انجامشون میداد عقب افتاده بودن یا چمنا زیادی رشد کرده بودن آخه خانوم رو چمن های حیاط حساس بود یا روی درختچه هاش که انگار اونام از بی آبی داشتن خشک میشدن آخر سر خود آقا بهشون آب داد. چند ماه بود که مامان مارو تنها گذاشته بود یه روز که داشتم از مدرسه برمیگشتم دیدم آقا و بابا دارن با هم دعوا میکنن بابا هرچی از دهنش درمیومدو به آقا و خانوم می‌گفت حرفایی که قبلاً فقط به من یا مامان می گفت من از ترسم گریم گرفته بود آقا هم مثل بابا عصبانی شده بود. اون روز مارو از خونه انداختن بیرون من وسایل زیادی نداشتم یکم لباس با کتابام و قلم و دفترم با دوتا عروسک که مامان برام خریده بود آخر سر رفتم سراغ شمعدونی های مامان پنج تا از شمعدونی هایی که خیلی دوست داشت رو انتخاب کردم آخه مامان اینا رو خیلی دوست داشت به بابا گفتم اینارو می‌خوام اما بابا با عصبانیت گفت اونارو میخوای واسه کجات دختر، بزارشون کنار هرچی مال این خراب شدس. اما من میدونستم اینامال مامانه. همه وسایلم تو یه کیف بزرگی که داشتم جا شد کیفمو انداختم رو شونم و رفتم سمت شمعدونی ها دوتا از خوشگل تریناشو انتخاب کردم اما خیلی سنگین بودن از بابا خواستم دستشو کشیدم گفتم بیا کمکم کن بابا دستمو پس زد دوباره دست بابا رو کشیدم بابا دستشو کشید با عصبانیت سیلی محکمی رو روی صورتم خوابوند دستش اونقدر بزرگ بود که کل صورت و گردنمو با هم سرخ کرد. خشکم زده بود بابا بهم فحش میداد دستمو گرفت و منو پرت کرد سمت در چشمم افتاد به شمعدونی کوچیکی که بین گلدونا بود خم شدم و همونو برداشتم منو بابا از خونه اومدیم بیرون گوشم هنوزم داشت به شدت زنگ میزد. بچه ها تو کوچه داشتن بازی میکردن هرکسی تو حال خودش بود‌ انگار که همه غم ها رو من داشتم و اونا همیشه خوشحال بودن و بعضی موقع ها با تعجب به ما نگاه میکردن. با بابا رفتیم سمت خونه خودمون خونمون برعکس اینجا تو یه جای خراب و زشت شهره اون پایینای شهر بود یه خونه که یجورایی بدتر از خونه گوشه حیاط بود که توش زندگی میکردیم. بابام شروع کرد به صحبت کردن همش میگفتم اینجا مال خودمونه بهتر از اون سگ دونیه گوشه حیاط اون مردکه اما من به حرفاش گوش نمی‌دادم دلم همون خونه گوشه حیاط رو میخواست که مامان هم توش بود همه شمعدونی هاشم اونجا بود. شمعدونی کوچیکی رو که تونسته بودم با خودم بیارمو محکم بغل کردم آخه بوی مامانمو میده. این خونه جدید هیچی نداشت به جز یه موکت وسط حال که خیلی کثیف و گردو خاکی بود ایستاده بودم کنار اتاق بغضم گرفت نشستم رو زمین و فقط داشتم گریه میکردم بابا رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه زیر انداز و چنتا پتو اومد تا ما بتونیم شب رو اونجور سپری کنیم. چند روز همینجور گذشت چون اومده بودیم اینور شهر دیگه نمیتونستم مدرسه برم اما بابا قول داد منو دوباره برای مدرسه ای که نزدیک همین جا بود ثبت نام کنه اما همیشه مواد میکشید و نعشه میشد. وسایل خونه رو که مال مامان بود و تو خونه سرایداری خونه آقا مونده بود رو آورد با چنتا گلدون شمعدونی. این کار بابا اونقدر منو خوشحال کرد که بابا رو بغل کردم و کلی گریه کردم. اون روز بهترین روز زندگیم بود. پولی که آقا داده بود رو خرج میکردیم بابا کار نمی‌کرد آخه می‌گفت کار نیست و هیشکی سرایدار نمی‌خواد بابا لاغر شده بود اونقدر که مواد کشیده بود. چند ماه گذشته بود بابا بهم پول داد تا براش چیزی بگیرم من از خونه اومدم بیرون و به آدرسی که گفته بود رفتم همونجا یه مرد ایستاده بود با لباس لاتی و ریش سفیدش، چشمای سردو ترسناکی داشت که همش داشت اینطرف و اونطرفو نگاه گفتم برای بابا مواد می‌خوام اما اون با یه صدای عصبانی و با بی‌تفاوتی گفت گمشو اینجا هیچی نیست اما من وقتی اسم بابا رو گفتم اونم فهمید، پولو دادم بهش اونم خیلی آروم یکم مواد بهم داد و داشت بهم نگاه میکرد، دیگه صورتش سردو خشن نبود چون داشت با لبخند بهم نگاه میکرد اما من این مدل خندیدنشو دوست نداشتم اسممو پرسید منم گفتم یکم از پولی که بهش داده بودمو بهم برگردوند و گفت برو برای خودت بستنی بخر من سرم پایین بود پولو گرفتم و زود از اونجا دور شدم. مواد مخدر تو جیبم بود و من از ترس داشتم سکته میکردم اما هرجوری شد خودمو به خونه رسوندمو مواد رو به بابا دادم. بابا ازم تشکر کرد و با خنده یکم پول تو جیبی بهم داد گفت برو خرجش کن منم با خوشحالی گرفتم و از خونه زدم بیرون و برای خودم کلی شیرینی و کیک و پفک و بستی خریدم و آوردمشون خونه نشستم یه دل سیر خوردم. از اون به بعد بعضی موقع ها بابا منو می‌فرستاد براش مواد بگیرم آقای مواد فروش وقتی بهم مواد میداد یکم از پول رو بهم میداد تا برای خودم بستنی بخرم. دیگه مثل قبل ازش نمی‌ترسیدم چون خیلی باهام مهربونم بود ولی بابا دیگه بهم پول تو جیبی نمیداد یا خیلیکم میداد اونقدر که اندازه یه پفک یا یدونه بستنی میشد و یا نمی‌شد اما پولی که عمو مواد فروش بهم میداد باهاش میشد دوتا بستنی خرید یبار بهم پول بیشتری داد منم با خوشحالی خندیدم اونم لپمو کشید و با من خندید و گفت قربون خنده هات خانوم کوچولو. تفریح من تو کل این مدت شمعدونیایی بود که جای مامانمو داشت بهشون می‌رسیدم و آب میدادم و باهاشون حرف میزدم بعضی موقع ها پیششون گریه میکردم، شمعدونی ها همه زندگیم بودن و همیشه با من دوست بودن بیرون خونه هیچ دوستی نداشتم آخه تازه اومده بودمو هیچ کسو نمی‌شناختم اما قبلا وقتی تو خونه آقا هم که بودیم بازم هیچ دوستی نداشتم آخه بیشتر روزو به مامان کمک میکردم و زیاد بیرون نمی‌رفتم دوست داشتم با بچه ها بازی کنم مثل بقیه دخترا اما زیاد با من بازی نمیکردن. یه مدت گذشت بابا دیگه نذاشت برم مدرسه. بچه هارو میدیدم که ظهر ها از مدرسه برمیگشتن. منم دلم میخواست باهاشون مدرسه برم و بعد از ظهر برگردم، دلم برای مدرسه تنگ شده. تنها کاری که میکردم بازی توی کوچه با بچه ها بود یا پختن غذا برای بابا بعضی موقع ها هم برای بابا مواد میخریدم. عمو مواد فروش باهام خیلی دوست شده بود و دفه پیش برام یدونه بستنی و چهار تا لواشک خریده بود یا یه دفه درمورد شمعدونیام که همه زندگیمه باهاش حرف زدم یا دفعه آخری که رفته بودم پیشش نشست باهام صحبت کرد من باهاش حرف زدم وقتی درمورد بابا گفتم که چقدر با من بد رفتاری می‌کنه خیلی عصبانی شد و وقتی در مورد مامان باهاش حرف زدم خیلی ناراحت شدمو گریم گرفت عمو منو بغل کرد و من تو بغلش گریه کردم اما چند وقتیه که دیگه بابا منو نمی فرسته پیش عمو مواد فروش من یبار گفتم بابا. پول بده برم برات مواد بگیرم بابا یجور سرم داد کشید و گفت تو غلط میکنی دختر گمشو اتاقت من خودم بلدم موادمو بگیرم. من از ترس کم مونده بود خودمو خیس کنم سریع فرار کردم و پیش شمعدونیام پناه گرفتم. چند روز بعد وقتی بابا خونه بود من اومدم بیرون رو رفتم دیدن عمو، عمو مثل همیشه با من خیلی خوب رفتار کرد منو بغل کرد صورتمو بوسید منم محکم عمو رو بغل کردم اونقدر دلم براش تنگ شده بود که صورتشو بوسیدم عمو هم کلی خوشحال شد و منو بازم بغل کرد ازم حالمو پرسید منم گفتم گشنمه و از صبح هیچی نخوردم عمو دستمو گرفت رفتیم برام ساندویچ خرید بعد برام کباب خرید اونقدر که دیگه نمیتونستم بخورم دلم میخواست با خودم ببرم خونه اما از ترس بابا نتونستم. عمو چند بار لپمو بوسید و گفت هر بار خواستی بیا برات میخرم عزیزم منم از عمو تشکر کردم عمو چنتا برام لواشک خرید چند بار منو بوسید و منو فرستاد خونه. وقتی رسیدم خونه چراغا خاموش بود اومدم داخل چراغا رو روشن کردم اولین چیزی که دیدم قیافه عصبانی بابا بود، بابا خیلی عصبانی اومد سمتم و منو گرفت زیر مشت و لگد. من خودمو انداختم زمین با گریه التماس میکردم که منو نزن تورو خدا اما بابا همش داشت بهم فحش میداد و می‌گفت دختره جنده اونقدر خود سر شدی که میری هرزگی میکنی و منو میزد من داشتم زجه میزدم زیر بابا و بابا می‌گفت اونقدر بی‌غیرت شدم تو بری هرزگی. بعد از یه له شدن زیر پدرم کف حال افتاده بودم همه جام داشت درد میکرد از درد نمیتونستم حرکت کنم یکساعت همونجا دراز کشیدم تا یکم حالم خوب شه و بالاخره خودمو رسوندم اتاقم خواستم لباسمو درارم اما نمیتونستم، خوابیدم سرمو گذاشتم کنار شمعدونیا و با گریه شروع کردم با مامان حرف زدم. اصلا نفهمیدم کی خوابم برده بود چند روز کف خونه مونده بودم همه جام زخم بود بابا هم اجازه نمی‌داد از خونه برم بیرون هر وقت هم میومد خونه عصبانی بود مثل یه خرس زخمی همش داد میکشید خیلی ازش میترسیدم یار میخواستم از خونه فرار کنم اما از شانس بدم بابا زود اومد و منم نتونستم انگار بابا نمی‌تونست مواد بخره پول نداشتیم تو خونه هیچی برای خوردن پیدا نمیشد، توی یه روز هیچی برای خوردن نبود و بابا از خونه بیرون میرفتم و شب برمیگشت من چند روز تو خونه هیچی برای خوردن پیدا نکردم میخواستم از خونه فرار کنم اما در قفل بود. دیگه داشتم دیوونه میشدم صبح وقتی بابا از خونه بیرون رفت یه لیوان برداشتم چند قدم رفتم عقب و محکم کوبیدم به شیشه پنجره لیوان خورد به کنار پنجره و شکست رفتم یکی دیگه آوردم و محکم کوبیدم به شیشه اینبار درست خورد وسط شیشه و شیشه رو خورد کرد انگار داشتم از زندان فرار میکردم هیچی برام مهم نبود فقط باید از دست بابا فرار میکردم. به خودم اومدم و دیدم تو پارک دارم دنبال عمو میگردم، که یهو یکی از پشت بازو منو گرفت با یه جیغ از جام پریدم. عمو پشت سرم بود حال بد منو دید محکم منو بغل کرد من احساس میکردم جای امنی ام. پیش عمو خیلی آروم شده بودم عمو که وضع منو دید گفت غذا خوردی؟ بدون اینکه جواب بدم دستمو گرفت و منو برد ساندویچی و دوتا ساندویچ برام خرید. اونقدر گرسنم بود که چند بار ساندویج پرید تو گلوم عمو همش داشت ازم می‌پرسید چی شده اما من اونقدر مشغول خوردن بودن که نمیتونستم حرفی بزنم. بالاخره ساندویچ تموم شد و من همه ماجرا رو برای عمو تعریف کردم عمو خیلی عصبانی بود دستمو گرفت منو برد خونه من خیلی میترسیدم همش می‌پرسیدم عمو تورو خدا بابا منو می‌کشه اگه منو ببینه. رسیدیم خونه در هنوز همونجور باز بود رفتیم داخل بعد عمو درو باز کرد با تعجب پرسید از این پنجره فرار کردی؟ اما اجازه نداد جواب بدم گفت زود همه چیتو جمع کن میریم خونه من دیگه اینجا زندگی نمیکنی. من زود به حرفش گوش کردم چنتا لباسی که داشتمو تو کیفم جا کردم با کتابام و دوتا قلم و یه مداد تراش و یه پاک کن کوچیکم. یهو صدای بابا رو شنیدم که داد زد اینجا چه خبره دارین چه گوهی میخوری حروم زاده. من از ترس گریم گرفته بود رفتم سمت بابا همش داشتم به بابا التماس میکردم اما بابا یه کشیده خوابوند زیر گوشم. عمو با عصبانیت اومد سمت بابا گفت حروم زاده دست رو دختر بچه بلند میکنی و یقه پیرن بابا رو گرفت شروع کرد به زدن بابا. زیر مشت و لگد گرفته بودش بابا رو زمین افتاده بود و عمو داشت مثل یه حیوون میزدش من اینبار داشتم به عمو التماس میکردم که بابا رو ول کنه میترسیدم بابا رو بکشه از ترس رو زمین نشستم و گریه کردم عمو با دیدن من دست از سر بابا برداشت و اومد منو بغل کرد منو می‌بوسید و قربون صدقم می‌رفت همه چیزمو جمع کردم و از اونجا اومدیم بیرون عمو حتی همه شمعدونیهام رو هم برداشت. یادش مونده بود که چقدر اون شمعدونی هامو دوست دارم. با عمو رفتیم خونشون یه خونه که خیلی خوشگل تر از خونه بابا بود. عمو بهم گفت لباس داری؟ منم کیفمو نشونش دادم گفت حموم گرمه برو یه دوش بگیر. من رفتم حموم یه دوش گرفتم و پیرن شلوار قرمز رنگی که داشتمو برداشتمو پوشیدم از حموم اومدم بیرون. تا حالا پیش هیشکی اینجوری لباس نپوشیده بودم اما دوست داشتم پیش عمو اینجوری باشم تا ازم خوشش بیاد. وقتی عمو منو دید کلی ذوق کرد منو دستاشو باز کرد من دووییدمدو خودمو انداختم تو بغل بزرگ و گرم عمو دستامو دورش حلقه کردم اونم منو بغل کرد محکم به خودش فشار داد. یکم همینجور تو بغل هم بودیم عمو آروم آروم پیشونیمو می‌بوسید بعضی موقع ها هم صورتمو می‌بوسید آخرش منم یه بوس از لپش برداشتم که عمو خیلی خوشش اومد. من نشستم عمو برام چایی آورد و نشست پیشم و منو چسبوند به خودش منم خودمو ول کردم تو بغلش و شروع کردم به حرف زدن از همه چیز میگفتم از مامانم از گذشته و خونه آقا آخرش حرف بابا شد من خیلی نگران بودم و با نگرانی گفتم من میترسم. عمو که منو محکم بغل کرده بود آروم صورتمو نوازش کرد ازم پرسید چرا ناراحتی عزیزم. من گفتم میترسم بیاد دنبالم و منو ببره. عمو با این حرفم تو فکر فرو رفت، من با ناراحتی گفتم تورو خدا عمو نزار منو ببره نمی‌خوام برگردم پیشش، عمو با یکم مکث گفت اما اون پدرته و حق اینو داره که تورو پس بگیره. من که بغضم گرفته بود گفتم تورو خدا نزار منو ببره. عمو گفت فقط یه راه وجود داره. من که انگار داشتم از خوشحالی بال در میاوردم گفتم چیییی؟ عمو گفت این که منو تو محرم هم بشیم، ببین عزیزم الان منو تو به هم نامحرمیم اگه مامورا بریزن اینجا میتونن هردوتامونو دستگیر کنن اما اگه منو تو بهم محرم بشیم دیگه نمیتونن هیچ غلطی بکنن. من با تعجب گفتم یعنی چی، چطوری به هم محرم بشیم؟ عمو با یکم مکث گفت باید با هم ازدواج کنیم. من از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم گفتم آخه مگه میشه؟ عمو صورتمو بوسید گفت آره که میشه عزیزم چرا نشه؟ من گفتم آخه من به شما میگم عمو، اسمت رو هم نمی‌دونم. عمو پرید وسط حرفمو گفت اسمم کامرانه خب دیگه چی. من یکم فکر کردم منو عمو کامران رو خیلی دوست داشتم خیلی بیشتر از بابام اما کامران سنش خیلی زیاده منم هنوز کوچیکم و خیلی میترسم. به عمو گفتم عمو جون من آخه من خیلی میترسم. عمو بغلم کرد و گفت دیگه به من نگو عمو بگو کامران، بعد منو بغل کرد، منم محکم بغلش کردم و گفتم باشه کامران. کامران از این حرفم خیلی خوشش اومد منو بازم بغل کرد و اینبار بیشتر به خودش چسبوند. وقتی منو به خودش چسبوند من دیگه نمی‌ترسیدم. گفت حاضری بریم؟ گفتم کجا عمو؟ کامران خندش گرفت منم خندم گرفت و گفتم ببخشید، کامران. گفت برای اینکه منو تو محرم شیم باید با بابات حرف بزنم لباساتو بپوش حاضر شو زود بریم. من خیلی ترسیدم اما کامران بازم منو بغل کرد و منو کلی بوسید و گفت تو از این به بعد مال منی دیگه از هیچی نترس من کنارتم، من بازم ترسم از بین رفت. وقتی به خونه رسیدیم بابا نشسته بود و همه جاش خونی بود وقتی مارو دید با تنفر خیلی زیادی به ما نگاه میکرد. کامران گفت برو اتاق منم بدون هیچ حرفی رفتم توی اتاق درو پشت سرم بستم اما از کنجکاوی گوشامو چسبوندم به در. کامران و بابا یکم با هم داد و بیداد کردن و به هم فحش داد، آخر کامران گفت ببین مردک من میدونم تو هیچی نداری داری از گشنگی می‌میری افتادی به گدایی تا پول موادتو جور کنی، دخترتم میخوای چیکار کنی با پدری مثل تو میخوای دکتر مهندس بشه؟ دخترت اگه پیشت بمونه یا مثل تو معتاد میشه یا بدتر از این سرش میاد. اما من یه پیشنهاد برات دارم، ببین من از دخترت خوشم اومده اجازه بده دخترت با من ازدواج کنه من هم پول غذاتو بهت میدم هم موادتو می‌رسونم و هم دخترت سرو سامون میگیره و یه مرد بالا سرشه. بابا هیچی نمی‌گفت. کامران گفت قبوله؟ اما بابا هیچی نگفت، کامران صداشو بالاتر برد و با عصبانیت گفت قبولهههه؟ بابام با صدایی که به زور شنیدم گفت آره قبوله. کامران منو صدا کرد من از اتاق اومدم بیرون بابا به پشتی تکیه داده بود و سرش پایین بود یکم مواد که بیشتر از همیشه ای بود که برای بابا میگرفتم جلوش بود . کامران بلند شد دست منو گرفت و رفتیم سمت در، بابا همون‌طور سرش پایین بود. من دیگه خودمو زن کامران میدونستم، استرس خیلی زیادی داشتم وقتی رسیدیم تو خونه منو کامران هیچ حرفی نمیزدیم انگار هر دوتامون خجالت می‌کشیدیم. من رفتم آشپزخونه یکم برنج برداشتم و شروع کردم به پختن غذا. حس جدیدی داشتم پر از استرس و هیجان دلهره ای که تو وجودم افتاده بود نمیزاشت قلبم آروم بزنه. دستام می‌لرزید. یک ساعت مشغول غذا پختن بودم. برعکس خونه بابا اینجا همه چی وجود داشت. کامران وارد آشپزخونه شد بهش نگاه کردم فهمیدم رفته حموم سرو صورتشو تمیز کرده بود و ریشاشو با تیغ زده بودو یکم هم سبیلشو مرتب تر کرده بود. پرسید چیکار داری می‌کنی عزیزم بعد بدون اینکه جواب بدم اومد در قابلمه رو باز کرد و پلو و خورشت رو بو کرد. خیلی خوشش اومده بود. من از خجالت هیچی نمی‌گفتم. آروم منو بغل کرد بعد محکم چسبوند به خودش من هنوز استرس داشتم اما منم دستامو دورش حلقه کردم یکم تو همون شرایط موندیم بعد کامران ازم جدا شد صورتمو بوسید و گفت بیا سفره رو بنداز که دارم میمیرم از گشنگی بعد رفت و نشست جلوی تلویزیون. من سفره رو انداختمو شام رو خوردیم، کامران همش داشت از غذام تعریف میکرد منم گفتم همشو از مامانم یاد گرفتم. کلی سر شام منو خندوند اونقدر که همه استرس هام از بین رفت. بعد شام سفره رو جمع کردم و ظرفا رو شستم اومدم پیش کامران هنوز لباسای بیرون تنم بود. کامران گفت برو لباساتو عوض کن همون لباسای خوشگلتو بپوش. من رفتم اتاق و مانتو و روسریمو درآوردم پیراهن و شلوار قرمز رنگم هنوز تنم بود. رفتم پیش کامران، برعکس دفه قبل اینبار یکم خجالت می‌کشیدم. کامران بهم نگاه کرد دستاشو باز کرد منم رفتم لای دستاش محکم دستشو دورم حلقه کرد من نشستم کنارش و داشتیم تلویزیون می‌دیدیم، کامران آروم دستشو گذاشت روی رون پام بعد از چند دقیقه آروم روی پام حرکتش میداد من قلبم داشت تندتر میزد. کامران آروم آروم به جاهای بیشتر بدن من دست میزد من حس عجیبی داشتم انگار استرس داشتم و همزمان انگار داغ شده بودم، کامران صورتشو به گردنم نزدیک کرد و شروع کرد به بوسیدن گردنم، من کلا دیگه به تلویزیون توجه نمی‌کردم و همه حواسم پیش کامران بود بدنم خیلی داغ شده بود کامران آروم منو خوابوند رو زمین و خودش اومد روم دستشو گذاشت روی ممه های کوچیکم و ممه هامو میمالوند لباشو گذاشت روی لبام و منو می‌بوسید من بدنم داشت می‌لرزید و کنترلی روی خودم نداشتم. کامران آروم آروم لباسای منو درآورد و منو لخت کرد الان من لخت پیشش بودم رفت سراغ مه هام و شروع کرد به خوردنشون و همزمان داشت به جلوی من دست میزد من دلم میخواست داد بزنم اما چشمامو بسته بودمو صدام در نمیومد. کامران دستشو از روی کسم برداشت بعد من یه چیزی روی کسم احساس کردم وقتی پایینو نگاه کردم دیدم کامران شلوارشو کشیده پایین و کیرشو که خیلی بزرگ شده بود رو گذاشته روی کسم. من از ترس گفتم نه اما کامران انگار خیلی داغ شده بود خوابید روم لبامو می‌بوسید و ممه هامو می‌مالید آروم کیرشو میکرد داخل کسم. من کسم داشت درد می‌گرفت یکم کیرشو توش فرو کرده بود آروم آروم که یهو درد زیادی حس کردم کامران به کیرش نگاه کرد و گفت جوووونم پردتو زدم عشقمممم اما من کسم داشت میسوخت و درد زیادی احساس میکردم. وقتی کامران دید که من دارم اذیت میشم کیرشو از تو کسم درآورد و فقط داشت باهام ور میرفت هر دوتامون لخت لخت شدیم و تا صبح کلی با هم حال کردیم من کیر کامران رو تو دستم گرفتم خیلی بزرگ بود و اولین باری بود که کیر یه نفرو تو دستم میگیرم اما کامران الان شوهرمه و من مال اونم.
     
  
مرد

 
هر 1ماه یه بار میای یه قسمت آپلود میکنی؟:-|
     
  
مرد

 
قسمت ۱۷
فصل ۲
سرگذشت نرگس بخش ۲
کامران همه کار باهام میکرد و به همه جام دست میزد. یبار بلندم کرد تا جلوش راه برم تا منو لخت ببینه بعد سمتم حمله کرد و دوباره منو کشید تو بغلش آخرش هم آب کمرش اومد و همونجور لخت خوابیدیم. از فرداش رفتیم سراغ مراسم ازدواج و هر چیزی که لازم بودو میخریدیم. کامران هیچ فامیلی نداشت نه خواهرو برادری نه فامیلی مثل خودم تنهای تنها بود و فقط خودمون بودیم. هر شب منو کامران جونم لخت تو بغل هم بودیم، روز چهارم بالاخره کامران کیرشو کرد توی کسم و منو از کس کرد یکم درد داشتم اما خیلی برام لذت بخش بود حس اینکه پردمو برای کامران از دست دادم خیلی خوب بود یجور انگار من دیگه مال کامرانم. از اون روز به بعد هر شب عشقم از کس منو میکرد. یک هفته بعد ازدواج کردیم من لباس عروس پوشیده بودم و خیلی بهم میومد آدمای زیادی نیومده بودن چنتا از دوستای کامران با زنو بچه هاشون و بابام. بابام برعکس همیشه خوشتیپ شده بود حالش خوب خوب بود انگار موادشو مصرف کرده بود و کیفش کوک بود. تازه دوازده سالو نیم شده بودم اما شده بودم خانوم خونه عشقم کامران. هم میترسدم هم خوشحال بودم، خونه شوهرم مثل خونه بابام ترسناک نبود. زندگی من خیلی بهتر شد کامران برعکس قیافه مردونه و خشنش اصلا مثل بابا نبود خیلی مهربون بود باهام. برام همه چیز می‌خرید و منو خیلی دوست داشت. یه شب بعد از اینکه خوب براش ساک زدمو بعدش کسمو گایید خوابش گرفته بود از خواب پرید منم کنارش خوابیده بودم از خواب پریدم، پاشدم براش آب آوردم خورد دوباره خواست بخوابه اما خوابش نبرد شروع کردیم به حرف زدن، از همه چی می‌گفتیم وسط حرفامون کامران از سفر رفتنش گفت، منم خیلی دوست داشتم برم سفر. کامران ازم پرسید تا حالا کجا ها رفتم منم گفتم تا حالا سفر نرفتم. کامران گفت دوست داری بریم؟ من که انگاری به خر تیتاب داده باشی با زوق لبای کامرانو بوسیدمو شروع کردم به حرف زدن اول گفتم دوست دارم برم مشهد بعد گفتم نه نه می‌خوام برم شمال میگن خیلی خوشگله. کامران داشت با حرفای من می‌خندید دستشو دورم حلقه کرد منو کشید تو بغلش و شروع کرد به خوردنم من مثل همیشه لخت بودم و کامران فقط یه شورت تنش بود شورت کامرانو دراوردمو کیرشو تا آخر کردم تو کسم. داشتم عاشق کیرش میشدم خیلی بهم حال میداد تو ابرا بودم و داشتم گاییده میشدم. فرداش دیدم کامران یه ماشین آورد دم خونه گفت حاضر شو. یه ماشین بزرگ از اون آمریکایی ها. گفتم کجا گفت میریم مشد از اونجا هم میریم شمال. من از خوشحالی جیغ کشیدم بیرون پریدم تو بغلش اولین بار بود داشتم میرفتم. کامران منو از خودش جدا کرد و گفت زشته بیرون از خونه. من روبروش ایستاده بودم سرم به زور به شونه کامران می‌رسید یه دختر کوچولو و ریزه میزه بودم. زود چنتا لباس برای خودمو کامران برداشتم، نمی‌دونستم چی باید بردارم کامران گفت دوتا پتو و بالش هم بردار. تا من اونا رو بردارم دیدم کامران خودش کلی وسایل آماده کرده و همشو داره میزاره تو ماشین. راه افتادیم از ذوق و خوشحالی نمی‌دونستم چیکار کنم نمیتونستم راحت سر جام بشینم. حس عجیبی داشت وقتی از تهران خارج شدیم
و تهران پشت سرمون کوچیک و کوچیک تر شد. راه کلا خشک و بی آب و علف بود فکر نمی‌کردم اینجوری باشه دلم میخواست کلی درخت و رودخونه و آبشار تو راهمون باشه اما فقط زمینهای خاکی و کشاورزی بودن. از کنار شهر سمنان و نیشابور و چنتا شهر دیگه رد شدیم اما همش راه بود که می‌رفتیم و نمی‌رسیدیم. توی راه کامران دستشو برد لای پاهام و کسمو میمالوند منم چشامو بستمو ناله میکردم که یهو پلیسی که کنار جاده ایستاده بود تابلو ایست رو به سمت ما گرفت من بدجور ترسیدم اما کامران انگار نه انگار پلیس اومد مدارک ماشینو گرفت و برسی کرد انگار همه چی درست بود ما به راهمون ادامه دادیم و بازم کامران دستشو برد لای پام اما اینبار میترسیدم گفتم کامران یکی میبینه کامران کسمو تو دستش فشار داد گفت کیر منو میخوره. کل راه با هم گفتیم و خندیدیم و حال کردیم تا بالاخره شب رسیدیم. مشهد یه شهر بود مثل تهران من انتظار داشتم فرق داشته باشه اما انگار زیاد فرقی نداشت. کامران یه خونه اجاره کرد رفتیم توش و من از کامران پرسیدم پس صاحب خونه کجاست؟کامران با شنیدن این حرفم زد زیر خنده، داشت از ته دلش می‌خندید. خب چیه یه سوال پرسیدم. کامران بعد اینکه خنده هاش تموم شد منو بغل کرد و گفت عزیزم این خونه برای اجاره دادنه. وسایلمونو گذاشتیم رفتیم یه شام خوردیم دیر وقت بود منم خیلی خسته بودم برای همین بیخیال حرم شدیم گفتین بزار بمونه برای فردا اما با ماشین دور حرم چرخیدیم. گنبد های بزرگ و خوشگلش از دور هم دیده میشد. مشهد خیلی عالی بود خیلی عالی تر از چیزی که فکرشو میکردم. پر مغازه های رنگارنگ پر تسبیح و انگشتر و چادر و هر چی که بخوای. عاشقش شده بودم مغازه ها رو با کامران میگشتیم کامران یه انگشتر خوشگل واسه خودش گرفت من یه انگشتر واسه بابا گرفتم و خودم کلی خرتو پرت خریدم. حرم حس دیگه داشت آرامش خاصی داشتم کلی برای مامانم دعا خوندم و گریه کردم. چند بار دیگه حرم رفتیم و بازارشو گشتیم. نمی‌دونستم میشه از مشد هم شمال رفت همش فکر میکردم همه باید از تهران برن. شمال کلی کلی درخت داشت همه جا سبزو خوشگل بود کنار دریا رفتیم که تا چشم کار میکرد آب بود حتی تا زانو رفتم توی آب که چنتا خانوم اومدن و بهم تذکر دادن چادری و اخمو بودن. کامران منو از آب کشید بیرون از اونجا رفتیم یه جا که خالی تر بود از اون زنای اخمو هم خبری نبود رفتیم توی آب و کلی آب بازی کردیم. چند روز تو شمال بودیم بهترین روزای زندگیمو داشتم میگذروندم. چند روز بعد از جاده چالوس برگشتیم، همیشه اسمشو می‌شنیدم اما دلم میخواست ببینمش که آخرش دیدم و همونجور که فکر میکردم خوشگل و پیچ در پیچ بود. شب رو رسیدم خونه و همونجور خوابیدم. فردا از خواب بیدار شدم کامران صبح زود رفته بود صبحونه حاضر کردم نشستم و تنهایی همشو خوردم. حالم خوب خوب بود انگشتر بابا رو برداشتم و بردم و بهش دادم. نشسته بود کنج حال رو موکت کثیف خودش و داشت موادشو می‌کشیدو نعشه می‌کرد انگشترشو بهش نشون دادم. غرق مواد شده بود تو عالم نعشگی خودش برگشت گفت توام مثل مامانت منو ول کردی دختره جنده؟ ها؟ رفتی به اون کامران حروم زاده بدی؟ جنده؟ این حرفش خیلی ناراحتم کرد انگشترو پرت کردم سمتش و گفتم من دیگه پامو تو این خونه نمیزارم توام دیگه بابام نیستی. بابا که انگار حال نداشت از جاش بلند شه گفت آره تو یه حروم زاده ای که منو ول کرد تا بری جندگی کنی. یاد اون شب افتادم خاطرات خواستگاری کامران اومد جلو چشمم. بابا که انگار چی گفته بود و داشت میخندید
بهش گفتم من نرفتم خونه کامران تو منو به یه خورده مواد فروختی. از خونه بابا زدم بیرون حالم از اون خونه بهم میخورد. دیگه نمی‌خواستم پامو تو اون خونه بزارم. برگشتم خونه یه دست لباس خوشگل پوشیدم کاست رو گذاشتم تو ضبط و شروع کردم به رقصیدن حالم از حرفای بابا خراب بود اما دیگه اون بابام نیست. کامران اومد کلی خوراکی خریده بود. با خوشحالی همشو گرفتم و سفره نهارو پهن کردم. روزها همینجور میگذشت و من از زندگیم راضی بودم. شوهرمو داشتم یه خونه که توش آروم و شاد بودم اما همیشه بقیه بچه ها رو می‌دیدم که شاد و خوشحال با کیف مدرسه دارن میرنو میان، ناراحت میشدم و همش دلم میخواست که منم جاشون باشم. اما داشتم زندگیمو میکردم و راضی بودم. کامران چند بار خواست حاملم کنه تا بچه دار شیم اما هربار خراب میشد‌. من میترسیدم که نکنه بچه دار نشم. کامران عصبانی شده بود و می‌گفت اجاقت کوره اما رفتن به دکتر خیالمو راحت کرد. دکتر بعد کلی معاینه گفت هر دوتامون سالمیم و هیچکدوممون اجاقمون کور نیست اما من چون سنم پایینه بدنم درست نمیتونه چرخه حاملگی رو سپری کنه بهتره هنوز صبر کنیم بعد خود خانم دکتر برگشت به کامران گفت تا ۱۵ یا ۱۷ سالگی صبرکن این هنوز تازه ۱۳ سالشه. یجورایی خیالم از بابات بچه دار شدن راحت شده بود اما خودمم ته دلم میخواستم یه بچه باشه تا باهاش بازی کنم. زندگی خوب بود یبار دیگه با کامران رفتیم شمال اینبار بابا هم اومده بود اما من زیاد باهاش حرف نمیزدم. تولد چهارده سالگیم اولین تولدم و جشن گرفتیم خیلی خوش گذشت کیک آورده بودن و چنتا هدیه حتی بابامم برام هدیه خریده بود. نمی‌دونم با کدوم پول. کامران برام یه گردنبند طلا گرفته بود که خیلی خوشگل بود بابا هم برام یه دستبند طلا که فهمیدم خود کامران گرفته و داده به بابا. زندگیم خیلی عالی بود اما تو یه لحظه همه چی نابود شد. بعد از ظهر بود بابا اومد خونه ما داشت میزد تو سرش من گفتم چی شده گفت کامرانو گرفتن با نیم کیلو مواد وقتی داشته مواد معامله می‌کرده ریختن سرش و گرفتنش. نیم کیلو مواد میدونی یعنی چی؟ یعنی اعدام یعنی بدبخت شدیم. من خشکم زده بود نمی‌دونستم چی بگم و چیکار کنم وسط خونه نشسته بودم و داشتم به بدبخت شدن خودم نگاه میکردم. چند ماه گذشت و دادگاه های کامران رو گرفتن، کامران به اعدام محکوم شد همه اموالشو گرفتن حتی منو از خونش انداختن بیرون من دوباره مجبور شدم برگردم پیش بابام. بابامم مثل یه تیکه آشغال باهام رفتار میکرد و کمترین فحشش به من جنده بود. پیر مرد لاغر چروکیده همش میگفت حقته این بلاها سرت بیاد. من هر شب کارم شده بود گریه و زاری هرچی که برام مونده بود رو خرج وکیل کردم تا آزادش کنن اما اونا نهایتش تونستن حکم اعدام کامرانو به حکم حبس ابد تغییر بدن. وقتی رفتم تا کامران رو تو زندان ببینم گفت دیگه تو زندان گیر کرده و ولش نمیکنن من باید بیست یا چهل سال منتظرش بمونم. کامران انتظار داشت من چهل سال منتظرش بمونم. درسته تازه ۱۴ سالمه ولی احمق که نیستم، برای همین گفتم من چهل سال نمیتونم منتظرش بمونم اونم عصبانی شد و هرچی از دهنش دراومد بهم گفت.اون آخرین دیدار منو کامران بود. زندگی من دوباره با پدرم شروع شد اما اینبار فرق کرده بودم دیگه یه دختر دوازده ساله نبودم یه زن ۱۴ ساله بودم دیگه نمیزاشتم بابام برام تصمیم بگیره‌. اما کاری از دستم هم برنمیومد یکم پول برام مونده بود که اونو خرج میکردم. یه روز دیدم بابام ته مونده پولمو از جیبم دزدیده و رفته باهاش مواد خریده.
من با همه عصبانیتم سرش داد کشیدم اما تنها چیزی که نصیبم شد یه دست کتک مفصل بود. بازم به روزای گذشته برگشتیم من تو خونه زندانی میشدمو بابا می‌رفت بیرون بعضی موقع ها غذا می‌خرید یا چیزی که بشه خورد اما نمیزاشت برم بیرون اینبار پنجره ها رو هم نرده کشیده بود. پول نداشت غذا بگیره اما پول داشت نرده بکشه. التماسش میکردم که بزاره برم یه کار پیدا کنم می‌گفت نه بری فرار میکنی. یه روز خواب بودم با پیراهن و و شلوار همیشگیم از خواب پریدم و دیدم بابام بالا سرمه تو دستش هم چند نایلون وسیله مختلفه. گفت پاشو جنده اینارو بپز بخوریم. منو با اسم جنده صدا میکرد چون فکر میکرد من مثل یه جنده از خونه فرار کردم. پاشدم و سریع غذا رو حاضر کردم برام مهم نبود از کجا خریده یا چطور خریده من داشتم از گرسنگی میمردم. غذا رو خوردیم و بابا نشست پای منقل و موادشو کوفت کرد. شب بود دیدم دارن درو میزنن بابا رفت درو باز کرد چند دقیقه بعد دیدم با یه مرد شکم گنده بیریخت اومد تو خونه. من هول شدم و خواستم پاشم تا چادر بردارم اما بابا سرم داد کشید و گفت بشین جنده لازم نیست چیزی بپوشی. اون مرد با چشمای هیزش داشت منو میخورد پدرم اونو بهم معرفی کرد یکم با هم حرف زدن من چیزی نمی‌گفتم اما اون مرده همش میخواست با من حرف بزنه همش داشت از من سوال میپرسید. بعد نیم ساعت اون مرده و بابا ساکت شدن و همش به هم نگاه میکردن انگار نمیدونستن چی بگن که بابام گفت نرگس پاشو برو تو اتاقت.من پاشدم رفتم اما پشت سرم اون مرده هم اومد تو اتاق. من خیلی ترسیدم و جیغ کشیدم بابا رو صدا کردم مرده خواست آرومم کنه اما من اونقدر ازش میترسیدم که چسبیده بودم به دیوار و نمیزاشتم نزدیکم بشه. بابا اومد تو اتاق مستقیم اومد سمتم و یه کشیده محکم خوابوند زیر گوشم، من از درد داشتم به خودم میپیچیدم بابا گفت خفه شو خفه شو خفه شو جنده تو امشب مال حاجیی فهمیدی؟ پس دیگه زر نزن و به حاجی خدمت کن. بابا اینو گفت و از اتاق رفت بیرون حاجی اومد سمتم صورتمو نوازش کرد گفت ای جونم عزیزم من فدای این خوشگلیت بشم دردت اومد. همه وجود منو ترس پر کرده بود آروم دستشو برد سمت سینه هام ممه هامو تو دستش گرفت و باهاش بازی کرد من فقط ترس رو حس میکردم. آروم آروم به همه جام دست میکشید دستشو برد لای پام، من میخواستم مانعش بشم اما دستمو کنار زد کسمو گرفت تو دستش و شروع کرد به مالوندن کسم من هیچ راه فراری نداشتم. حاجی منو خوابوند رو زمین و بعد کاملا لختم کرد میخواست باهام لب بگیره اما من از صورت چاقو پیرو زشتش که پر از ریش و سیبیل بود بدم میومد آروم خوابید روم و ممه هامو میخورد بعد کسمو میخورد بعد خودش لخت شد یه مرد گنده شکم گنده تر که همه جاش پر مو بود اونقدر مو داشت که کیرش دیده نمیشد.
خوابید روی من من داشتم زیرش له میشدم کیرشو کرد توی کسم و شروع کرد به گاییدنم من فقط میگفتم زود تموم کن که همین اتفاق افتاد و زود آبش اومد و ریخت روی فرش من همون‌جوری دراز کشیده بودم حاجی بیحال پاشد و لباسشو پوشید و رفت بیرون. من گریم گرفت و همون‌جوری داشتم گریه میکردم چند دقیقه بعد بابا اومد تو اتاق من لخت وسط اتاق خوابیده بودم اومد بالاسرم داشت بهم نگاه میکرد گفت پاشو لباساتو بپوش اون مرد پول همه غذایی که امروز خوردیم و بهم داده بود مجبور بودم بعد از اتاق رفت بیرون. چند ثانیه بعد دوباره در اتاق باز شد بابا بود که اومد تو اتاق من هنوزم لخت وسط اتاق دراز کشیده بودم بابا اومد سمتم من دستمو روی کسم و ممه هام گذاشتم بابا دستشو گذاشت روی رون پام آروم منو دست مالی میکرد من پاهامو به هم فشار دادم بابا اینبار دستشو برد سمت کونم من میگفتم بابا چیکار می‌کنی اما اون انگار کر شده بود. دستشو رسوند به کسم داشت دستمو پس میزد اما من دستم رو کسم بود بابا یه سیلی تو گوشم زد من بی اختیار دستمو گذاشتم زیر گوشم بابا با دستش کسمو لمس کرد بعد ممه هامو خورد بعد خودش لخت شد اومد روم کیرشو گذاشت دم کسم و فرو کرد تو کسم و منو داشت میگایید من درد داشتم همه جام داشت درد میکرد اما انگار برای بابا مهم نبود اون داشت منو میکرد و انگار خیلی داشت بهش حال میداد. کیرشو درآورد و آبشو ریخت روی شکمم پاشد خودشو جمع کرد بدون هیچ حرفی رفت بیرون. چند دقیقه بعد دوباره اومد تو اتاق اینبار با دیدنش واقعا ترس همه وجودمو گرفت بی اختیار داشتم گریه میکردم اشک جلوی دیدمو گرفته بود اما بابا میخواست آرومم کنه اما من مثل کسی که جن دیده ازش میترسیدم یه گوشه اتاق رفتمو پاهامو تو شکمم جمع کردم. بابا وقتی منو این این‌جوری دید هیچی نگفت همون‌جوری از اتاق رفت بیرون.
     
  
مرد

 
قسمت ۱۸
فصل ۲
قسمت پایانی سرگذشت نرگس.
طی قسمت قبلی نرگس با کامران آشنا شد که این آشنایی منجر به ازدواج ساده بین اون دوتا شد و زندگی روی خوششو به نرگس نشون داد اما این زندگی شاد با دستگیر شدن کامران به باد فنا رفت و نرگس بازم مجبور شد برگرده پیش پدرش. دختری که از چشم پدر افتاده و دیگه پدر اونو به چشم دختر پاک خودش نمیبینه و در نهایت بی پولی و خماری پدر نرگس رو مجاب کرد که تنها دخترشو برای پول صیغه یه مرد دیگه کنه اینجور هم کلی پول مفت گیرش میومد و انتقامشو از دختر نمک نشناسش میگرف.
ادامه داستان: من همون جور لخت گوشه اتاق کنار دیوار نشسته بودم نمی دونستم چقدر گذشت اما بابا دوباره درو باز کرد و اومد داخل اومد سمتم من چشمامو بستم بابا رو بدنم دست میکشید دستشو برد لای پاهام و کسمو میمالوند منو خوابوند اومد روم و دوباره کیرشو کرد تو کسم و شروع کرد به گاییدنم. از اون روز تبدیل شدم به جنده حاجی و پدرم. بابا جیبش پر پول شده بود مواد میکشید و کیر پر از مو و بد بوشو درمی‌آورد و منو مجبور میکرد براش ساک بزنم و آبشو بیارم. چند ماه گذشت من دیگه قبول کردم که جنده شدم اولا بابا نمیزاشت برم بیرون اما از یه جایی به بعد دیگه خودم بیرون نرفتم خودمم دلم نمی‌خواست پامو از خونه بیرون بزارم احساس میکردم که همه قراره بهم بگن جنده همه به چشم یه هرزه بهم نگاه کنن. برعکس ماه قبل بابا کیفش کوک بود لباس نو میپوشید چنتا شورتو سوتین سکسی هم برای من خرید و منو مجبور میکرد بپوشم و تو خونه با اونا بگردم منم برام مهم نبود انگار دیگه هیچی برام مهم نبود. چند وقت همینجوری واسه بابا جنده شدم تا یه روز دیدم بابا یکی دیگه رو آورده یه مرد جوون تر وقتی رفتیم توی اتاق خیلی مهربون تر باهام رفتار میکرد یجورایی ازش خوشم اومد میدونستم میخواد منو بکنه اما ازش خوشم اومده بود وقتی منو لخت میکرد آروم نوازشم میکرد و منو می‌بوسید.
این کارش آروم آروم منو داغ کرد خودمو سپردم به بدن داغش ممه هامو میخورد منم کیرشو ساک میزدم. برعکس بابا و اون پیر مرد این خیلی خوب منو میخورد کیرشم خوشگلو خوشمزه بود بعد چند وقت دوباره داشت بهم حال میداد داغ شده بودم بلندم کرد نشوند روی کیرش داشتم حال میکردم حرکت کیر خوشگلش توی کسم نمیزاشت درست نفس بکشم و همش ناله میکردم. پسره می‌گفت دوست داری؟ منم همش میگفتم بکن منو جرم بده کسم مال توعه. اینا حرفایی بود که به کامران میگفتم الان داشتم به یه پسر غریبه میگفتم. چند حالت دیگه منو کرد تا بالاخره ارضا شدم. پسره بیحال روی زمین دراز کشیده بود منم کنارش، آروم دستمو روی سینه خوشگلش گذاشتم محکم مثل سنگ بود مثل سینه شوهرم کامران که فهمیده بود من جنده شدم برای همین دیگه نمی‌خواست منو ببینه اما من دلم براش یه ذره شده بود میخواستم دوباره ببینمش. تو همین فکرها بودم که پسره بازم شروع کرد به خوردن ممه هام و منو دوباره حشری کرد دوباره مشغول شدیم و بازم منو کرد اینبار گذاشتم تا از کون هم منو بکنه به هیچکس از کون نمیدادم اما این اونقدر حشریم کرد تا خودم سوراخ کونمو جلوش قمبل کنم اونم مثل یه پسر وحشی کونمو جر بده. من داشتم زيرش جیغ می‌کشیدم و ازش میخواستم محکم تر بکنه اونم با کیرش کونمو جر داده بود. بالاخره من زیرش لرزیدم و واسه بار دوم ارضا شدم اونم یه جون گفت و بازم منو گایید اینبار بیشتر از بار قبل طول کشید اما بالاخره ارضا شد و ریخت توی کونم منم همون جور دراز کشیدم روی زمین و ازش تشکر کردم. یکم همونجور موندیم و بعدش پسره لباسشوپوشید و رفت من همونجور لخت بودم به شکم خوابیده بودم چون کونم یکم میسوخت آخه الان یه کیر خوشگل داشت جرش میداد. بابا مثل همیشه چند دقیقه بعدش اومد تو منو اونجوری دید یه جوون کش دار گفت انگار بار اولشه که منو لخت میبینه من هیچ توجهی بهش نداشتم. بابا با یه حالت حشری گفت دخترم بهت خوش گذشت داشتی اونجوری ناله میکردی حال میکردی زیر کیرش؟ من حوصله جواب دادن نداشتم برای همین هیچی نگفتم بابا چند ثانیه بعد لخت خوابید روم کیرشو گذاشت دم کسم و فرو کرد تو با یه حالت حشری میخواست یه چیزی بگه که من گفتم زود کارتو تموم کن و برو. بابا انگار خوشش نیومد اما چیزی هم نگفت یکم منو از کس گایید من بیحال مثل یه تیکه گوشت یخ زده زیرش بودم نمی‌دونم چرا اما اصلا بهم حال نمی‌داد برعکس چندشم میشد بابا همش میگفت خوشت میاد؟ دوست داری؟ اما من چندشم میشد جوابشو بدم یکم منو کرد و بعد کیرشو درآورد میخواست بکنه تو کونم که من با عصبانیت مانعش شدم بابا یکم سرم داد کشید و بهم فحش داد و درحالی که بهم می‌گفت جنده خفه شو کیرشو کرد توی کونم من کونم داشت میسوخت برعکس پسره که کیرش بهم حال میداد کیر بابا هیچ چیزی بجز درد نداشت من همش میگفتم تمومش کن اما اون گوش نمی‌کرد همه وزنشو انداخته بود روم داشتم زیرش له میشم. با همه زورم داد زدم گمشو اونور بیغیرت. بابا از روم بلند شد عصبانی بود من خودمو جمع کردم تا از دستش راحت بشم بابا میخواست منو بزنه اما منصرف شد بلند شد و از اتاق رفت بیرون. یک ماه گذشت چند بار حاجی منو کرد چند بار و با اون پسر سکس کردم بابا هم هروقت دلش میخواست منو میکرد. یه لباس خوشگل پوشیدم همونی که کامران دوست داشت و یه چادر خیلی خوشگل، رفتم دیدن کامران اما نیومد گفته بود ازم متنفره. توی راه برگشت همش داشتم گریه میکردم، ظهر بود کنار یه جاده پر از ماشین هایی که با سرعت حرکت میکردن روی پل عابر پیاده بودم فقط کافی بود خودمو بندازم جلوی یکی از اون ماشینا تا همه چی تموم شه دستم به نرده های کنار پل بود میترسیدم اما دلم میخواست یکم دیگه برم جلو تر یکم دیگه خودمو از کنار پل بالاتر بکشم انگار مغزم قفل کرده بود یه مرد از سمت چپ اومد روی پل با دیدنش یه لحظه به خودم اومدم خودمو کشیدم عقب سرمو انداختم پایین و زود از اونجا دور شدم و رفتم خونه. بابا نشسته بود داشت مواد میکشید با حالت نعشگی گفت اومدی جنده دیدی جایی فرار نمیکنی تو جنده خودمی هیچ جایی نداری که فرار کنی. یکم دیگه مواد کشید و گفت امشب دو نفرو گفتم بیان بکننت کلی پول بابت کس کوچولوی تو دادن کاش دوتا دختر داشتم الان پولدار شده بودم. بابا همش مواد میکشید و از این جور چیزا می‌گفت کاملا نعشه بود انگار جنده کردن من براش خیلی سود داشت. رفتم آشپزخونه تا یکم آب بخورم یکم حالم بیاد سر جاش. بابا اومد توی آشپزخونه اومد چسبید به من بوی گند مواد همه وجودشو پر کرده بود. دستشو برد روی کسمو ممه هام من با عصبانیت گفتم گمشو اونور و زیر زبونم آروم با خودم گفتم بیشرف حرومی. بابا این حرفو شنید اومد سمتم موهامو گرفت و کشید دست دیگشو گذاشت زیر گلوم داشت خفم میکرد با عصبانیت گفت الان حالیت میکنم هرزه بی همه چیز اما گردنمو ول کرد من تونستم نفس بکشم اما موهام هنوز تو دستش بود موهامو کشید منو نشوند جلوش کیرشو درآورد و کرد توی دهنم گفت بخور هرزه من داشتم جلوش مقاومت میکردم بابا با همه قدرتش موهامو کشید گفت چیهههه فکر کردی چه گوهی هستی دختره هرزه؟ تو چیی؟ بابا اینو می‌گفت و موهامو میکشید من از درد داد زدم من جندم من جندم تا بابا بالاخره موهامو ول کرد کیرشو گرفت جلوی صورتم و گفت الان برام ساک میزنی می‌خوام ناله کنی تا منم حال کنم فهمیدی؟ بابا لختم کرد و منو و توی آشپزخونه گایید. بابا کل روز رو نعشه بود حتی وقتی منو کرد بازم رفت نشت پای منقل و شروع کرد به مواد کشیدن. همش میگفت چایی بیار که این جنس فرق داره و خیلی حال میده. نزدیکای غروب بود من توی اتاق منتظر اون دو نفر بودم که صدای در اومد یکم گذشت اما بابا درو براشون باز نکرد اونا هم ولکن نبودن و همش در میزدن از اتاق اومدم بیرون بابا کنار منقل دراز کشیده بود گفتم برو درو باز کن اما از بی حالی و نعشگی فقط تونست کمی انگشتشو حرکت بده. انگار میخواست چیزی بگه اما نمی‌تونست دلم میخواست الان که اینجوریه اونقدر بزنمش تا دلم خنک بشه. خودم رفتم و درو براشون باز کردم دو تا مرد پیر بودن دوروبر پنجاه با شصت سال اومدن تو با هم رفتیم داخل خونه بابامو دیدن گفتن چشه من. گفتم نعشه کرده افتاده یه گوشه بعد گفتم باید بریم تو اتاق. خودمم از خودم تعجب کرده بودم واقعا یه جنده شده بودم برام مهم نبود یجورایی قبول کردم که جندم شاید باید از این کار لذت ببرم. سکس من با این دو نفر زیاد طول نکشید اولین باری بود که دو نفر با هم داشتن منو میکردن خودمو ول کردم تا منو بکنن سعی میکردم لذت ببرم و راستش کمی هم لذت بردم دوتا کیر یکی تو کسم بود و یکی تو دهنم حس جالبی برام داشت. بعد اینکه کارشون تموم شد مثل همه بلند شدن لباساشونو پوشیدن و رفتن منم همون جور لخت خوابیدم. بابا برعکس همیشه نیومد تو اتاق فکر هم نکنم با اون حال نعشگیش اصلا بتونه تکون بخوره. صبح از خواب بیدار شدم همونجا وسط اتاق خوابم برده بود آخه دیشب دو نفر منو کرده بودن و خیلی هم بهم حال داده بود دلم میخواست بازم بدم بازم منو دو نفری بکنن. از این به بعد می‌خوام جنده باشم و از جندگیم لذت ببرم. پاشدم همونجور لخت از اتاق اومدم بیرون و رفتم دستشویی بابا مثل دیشب پای منقل خوابش برده بود اگه الان بیدار بود و منو اینجوری لخت میدید بهم رحم نمی‌کرد و حتما منو میگایید. دیروز حال بدی داشتم اونقدر که میخواستم خودمو از پل بندازم پایین اما امروز انگار یه حال دیگه ای دارم می‌خوام از جندگیم لذت ببرم حتی به بابا هم کون میدم. رفتم تو اتاقم و یکم به شمعدونی های جلوی پنجره آب دادم خیلی وقت بود باهاشون حرف نمیزدم آخه از مامانم خجالت میکشم. یکم گذشت هنوزم لخت بودم از اتاق اومدم بیرون بابا هنوزم خواب بود گفتم بابا امروز مشتری نداریم؟ دوست دارم اون پسر جوون بیاد. اما بابا هنوزم خواب بود همونجور لخت رفتم بالای سرش دستشو گرفتم تا بلندش کنم اما دستش خیلی سرد بود سعی کردم بیدارش کنم اما بیدار نمیشد. از ترس داشتم میلرزیدم نمی‌دونستم چیکار کنم. یه شلوار و یه پیراهن پیدا کردم پوشیدم دوویدم سمت خونه همسایه. یکم بعد پلیس و آمبولانس دم در بودن. یکی از پلیسا برگشت بهم گفت متاسفانه اور دوز کرده. با تعجب نگاش کردم پلیسه هم گفت یعنی اینکه زیاد تر از حدش مواد مصرف کرده. یه مشت مواد هم پیدا کردن اما اثری از پول نبود شاید بابا همشو داده مواد خریده. آمبولانس بابا رو برد پلیس هم رفت همسایه کناریمون که یه زن پیر بود یکم باهام حرف زد و رفت نمی‌دونستم باید چیکار کنم وسط خونه تنها موندم. تنها حسی که داشتم ترس بود میترسیدم. حالا چی میشه چه اتفاقی میافته نمی‌دونستم چیکار کنم یه پیراهن و شلوار تنم بود. چند هفته همینجور گذشت مردن بابام اصلا برام سخت نبود نمی‌دونم چرا. از خونه خارج نمی‌شدم، حوصله هیچیو نداشتم غذا هم تو خونه تموم شد میخواستم منم بمیرم رفتم کنار شمعدونیا و شروع کردم به صحبت با مامان. خیلی وقت بود باهاش حرف نزده بودم. وقتی حرف میزدم بغضم ترکید از اینکه تنهام گذاشت از اینکه منو نبرد پیش خودش داشتم ازش گلایه میکردم نمیتونستم راحت نفس بکشم انگار یه چیزی تو گلوم گیر کرده بود و میخواست خفم کنه دیگه خسته شده بودم حالم خیلی خراب بود چشام پر اشک بودو همه جا رو تار میدید به مامان گفتم که می‌خوام بیام پیشت دیگه بسمه نمی‌خوام زنده بمونم. پاشدم رفتم آشپزخونه تا با چاقو رگ دستمو ببرم آخه شنیده بودم اگه رگ دستتو ببری زود می‌میری. چاقو تو دستم بود وسط آشپزخونه نشسته بودم میترسیدم گریه میکردم چاقو رو گذاشتم روی دستم سردی تیغه چاقو حس آرامش بخشی بهم میداد یجور انگار آماده شده بودم اما صدای در منو از حال خودم خارج کرد به خودم اومدم چاقو رو انداختم زمین، من دارم چیکار میکنم. اشکامو پاک کردم و صورتمو شستم صدای در بازم اومد رفتم درو باز کردم همون پیر زن همسایه بود سلام کرد یکم حالمو پرسیدو مرگ پدرمو تسلیت گفت یکم مزخرف دیگه آخرش برگشت گفت هنوزم هستی؟ با تعجب بهش نگاه کردم یعنی چی؟ پیره زنه گفت ببین راستشو بگو از مرگ بابات ناراحتی؟ من بدون فکر گفتم نه. راست گفتم چون واقعا از مرگ بابا ناراحت نبودم. پیره زنه گفت ببخشید اما میدونستم از بابات خوشت نمیاد و اون اذیتت می‌کنه. ببین اون کاری که بابات میکرد اصلا خوب نبود همش بهش میگفتم اون مردای پیر اذیتش میکنن براش جوون پیدا کن تا اونم لذت ببره اما اون فقط پولدارشو میخواست. گفتم یعنی چی؟ پیره زنه یکم اطرافو نگاه کرد گفت همون مردایی که بابات میاورد تو رو سیغه اونا کنه. من که تازه فهمیدم منظورش همون مردایی بود که منو میکردن. حرفاش برام مهم نبود گفتم خب حالا حرفت چیه؟ با دستی به دور دهنش کشید و لباشو پاک کرد و گفت ببین من برات پسرای جوون پیدا میکنم تا تو هم از همخوابی با اونا لذت ببری الآنم یکیش اومده بود اما من گفتم صبر کنه اگه تو خواستی میگم بیاد. میخواستم همونجا بزنم تو دهنش و درو محکم روش ببندم اما یه لحظه با خودم فکر کردم خب الان همه میدونن من جندم چیزی رو هم نمیتونم قایم کنم پولی هم ندارم غذا هم تموم شده منم هیچ کاری به جز جندگی بلد نیستم همه اینا توی ذهنم چرخید آخرش گفتم چقدر پول میده؟ پیره زنه گفت صد هزار تومن. من کم مونده بود شاخ دربیارم یعنی بابا از جندگی من هربار صد هزار تومن میگرفته؟ پیره زنه گفت نصفش مال من نصفش مال تو. خندم گرفت گفتم چرا ؟ گفت خب من برات پیداش میکنم. این حرفش عصبانیم کرد یجورایی منصرف شدم واسه این که از سرم بازش کنم گفتم نه نود هزار تومن مال من ده هزار تومن مال تو اما پیره زنه زود گفت باشه یجور که منم قفل شدم و هیچی نتونستم بگم و گفتم باشه بگو بیاد. پیره زنه گفت همینجاست و رفت و چند ثانیه بعد با پسره پیداش شد من با دیدن پسره سر جام خشک شدم. پسره همون سامان بود وقتی تو خونه آقا زندگی میکردیم این پسر تو همون کوچه زندگی میکرد مثل من بابا و مامانشو از دست داده بود و تنها بود ازش خوشم نیومد اما اون همیشه با یه دختر دیگه بود اسم دختره خوب یادم نمیاد فکر کنم سارا بود یه داداش هم داشت به اسم علی که خوب یادم میاد چون از علی خیلی خوشم میومد اما اون بهم محل نمی‌داد و بیشتر با سامان می‌چرخید. پیرزنه منو صدا زد من به خودم اومدم سامان سلام کرد منم سلام کردم انگار منو نشناخته بود. با هم رفتیم خونه پیرزنه هم رفت. توی خونه که دیگه بوی مواد نمی‌داد همش دلم میخواست بهش بگم که می‌شناسمش. سامان انگار نمیدونست چیکار کنه و همش داشت درودیوار خونه رو نگاه میکرد. با خنده گفتم به بزرگی و خوشگلی خونه شما نمیشه. سامان که دستو پاشو گم کرد گفت نه خونه خیلی خوشگلی دارید. پسر احمق اصلا متوجه نشد من از کجا خونه اونا رو میشناسم. گفتم همینجا شروع کنیم؟ سامان که مثل احمقا وسط هال ایستاده بود گفت آره خوبه. خندم گرفته بود گفتم اولین بارته؟ سامانم خندید و گفت آره. رفتم سمتش خودمو چسبوندم بهش لباشو بوسیدم. وقتی بوسیدمش خودم فهمیدم که بدجور بومیدم چون چند هفته بود که حموم نکردم سامان هم فهمید اما به روی خودش نیاورد و سعی کرد طبیعی رفتار کنه. اصلا دوست نداشتم که جلوی سامان زشت و بد بو باشم. ازش جدا شدم گفتم یکم رو لباسم نفت ریخته باید برم حموم. سامان خندید و گفت میخوای با هم بریم؟ من که از این حرفش خیلی خوشم اومده بود گفتم ارهههه فقط صبر کن آب گرمکن رو روشن کنم تا آب داغ بشه. آب گرمکن رو بابا یه ماه قبل مرگش خریده بود می‌گفت وقتی حموم میکنی کردنی تر میشی واسه همین پول بیشتری واسه جندگیت میدن. من آبگرمکن رو روشن کردم تا گرم شه و با سامان یکم حرف زدیم خیلی خوشحال بودم که میدیمش آخه خیلی وقت بود که دلم برای اون محله تنگ شده بود اون محله و هرچی که توش هست یجورایی بوی مامانمو میده حتی سامان که اومده منو بکنه. من از زندگی سامان پرسیدم و اونم درمورد مرگ مامان باباش گفت اونم از من درمورد بابام پرسید منم اونقدر گرم حرف زدن شدم که دیگه وقت نکردیم درمورد مامانم حرف بزنیم. آب گرمکن حاضر شد من بلند شدم با خوشحالی سامان رو هم بلند کردم رفتیم سمت حموم جلوی حموم همه لباسامو درآوردم سامان هم لخت شد یه بدن سفید و خوشگل که موی کمی داشت. کیرشو گرفتم تو دستم و با هم رفتیم تو حموم سامان به بدن من دست میکشید. کسم مو درآورده بود شروع کردیم به حموم کردن. تا الان نمی‌دونستم اما حموم کردن دو نفری یکم سخته. اما آروم آروم سامان خودشو از پشت بهم چسبوند کیر شق شدش رفت لای کونم داشتم با کیرش حال میکردم. دستشو برد سمت ممه هام من حشری شده بودم صابون رو به بدن خودم میمالوندمو هر دوتامون حشری شده بودیم. سامان صابونو ازم گرفت و به همه جام میمالوند بعد رفت سراغ کسم لیزی صابون با دست سامان داشت دیوونم میکرد. کلی با هم حال کردیم آخرش هردو لخت از حموم اومدیم بیرون و توی اتاق یه سکس عالی رو تجربه کردم جوری که آخرش نای حرکت کردن نداشتم معلوم بود سامان خیلی خوب بلده که چطوری بکنه حتی بهتر از کامران. از سامان پرسیدم سامان جون چند سالته که اینقدر حرفه ایی؟ یه لحظه به خودم اومدم و متوجه شدم سامان اصلا اسمشو بهم نگفته و اصلا هم متوجه نشد که من اسمشو از کجا میدونم شایدم منو می‌شناسه و به روی خودش نمیاره. سامان خندید و گفت به سن نیست که به تجربس. خودمو چسبوندم بهش و پرسیدم تا حالا چنتا جنده کردی؟ سامان با تعجب نگاهم کرد یکم مکث و یهو خندش گرفت، قاه قاه از ته دل میخندید خودمم خندم گرفت آخه سوال خنده داری بود. سامان خندش تموم شد و گفت خیلی نبوده فقط یکی هست اما خیلی کردمش مثل خودت نازو کردنیه خیلی هم دوست داره با یه دختر خوشگل مثل تو حال کنه، میخوای بریم؟ اها البته پولشم میگیرین هردوتاتون ، دوستمم هست، یعنی قراره با هم چهار نفری حال کنیم. من خیلی علی رو دوست داشتم سریع پیشنهاد سامانو قبول کردم. سامان از من درمورد جنده شدنم پرسید منم گفتم که بابام این کارو کرد و همه داستان جنده شدنمو براش تعریف کردم آخرشم گفتم بابا هیچ پولی برام نذاشت و مرد من گفتم بابا همونجا می‌نشست و همونجا هم مرد. سامان همون‌جوری که داشت به حرف من گوش میکرد از جاش بلند شد، لخت لخت داشت به اطراف نگاه میکرد با کیر خوابیدش رفت سمت محل نشستن بابا و گفت اینجا ها رو گشتی؟ منم گفتم نه سامان شروع کرد به گشتن زیر فرش و بعد زیر موکتو من همونجور داشتم نگاش میکردم. سامان پشتیی که بابا بهش تکیه داده بودو برگردون و موکت زیرشو نگاه کرد اما اونجا هم هیچی نبود با ناراحتی گفتم دیدی که هیچی برام نذاشته همشو داده بود مواد اونم اونقدر کشید که اووردووز کرد. سامان خندید و گفت اوور دوز درستشه. من یه دهن کجی براش کردم اونم خندید بعد به پشتی نگاه کرد رفت سمتش و میخواست از کنار پارش کنه من دوویدم سمتش و گفتم چیکار می‌کنی اون مال مامانمه اما سامان انگار براش مهم نبود کشید و پشتی مامانمو از پشت پاره‌ کرد من از دستش عصبانی شده بودم سامان دستشو کرد توی پشتی وقتی دستشو بیرون آورد یه مشت پول توی دستش بود من از تعجب و خوشحالی جیغ کشیدم. سامان کناره پشی رو گرفت کشید و پارش کرد. داخل پشتی پر بود از پول. صد تومنی و دویست تومنی حتی کلی هزار تومنی هم توش بود پولی که من تا حالا ندیده بودم سامان با خنده همه پولا رو از پشتی خارج کرد و با خوشحالی گفت پولدار شدی دختررررر. من خوشحالی سامانو دیدم اما ترسیدم همون جور خشکم زده بود سامان منو دید ازش پرسیدم چقدرشو تو برمیداری؟ سامان محکم خندید گفت این سوالت دیگه واقعا خنده داره ها، هیچی دختر همه این پول مال توعه و شروع کرد به دسته بندی پولا. من از خوشحالی بغضم گرفته بود نشستم کنارش و پولا رو باهم جمع کردیم، نمی‌دونم چقدر طول کشید تا بشموریمشون اما آخر سر دو میلیونو دویستو هفتاد هزار تومن شد. من داشتم شاخ در میاوردم. من تا حالا بیشتر از دو هزار تومن یه جا ندیده بودم الان دو میلیونو دویستو هفتاد هزار تومن جلوم بود. از خوشحالی بازم سامانو بغل کردم تا یه دور دیگه بهش کس بدم و ازش تشکر کنم.
     
  
مرد

 
hamed811

نه دیگه حاج علی آدم شده
قول داده تند تند و درست بنویسه
ممنونم ازت که توجه داری
و میخونی
منتظر نظراتتون هستیم
دوستان
     
  
مرد

 
Samasaraali

مثل همیشه از داستانت لذت بردم .
ممنون بابت زحماتت.
چه رقصی رو خرده شیشه های شکسته میکردیم
     
  
صفحه  صفحه 24 از 26:  « پیشین  1  ...  23  24  25  26  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

پر از زندگی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA