انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

ماه و پلنگ


مرد

 
ماه و پلنگ (قسمت پنجم)

بیشرف..
-هههه..
کووووفت..
-جوون
اینجوری نگام نکن.. بخدا شب تو خواب خفه ت میکنم..
-تو همینجوری هم منو کشتی لامصب.. ههههه..
مرررگ.. اینجوری نخند..
-قربون چشمات برم..
اههههه.. گردنمو نلیس..
-قربون بوی گردنت بشم..
هر کاریم بکنی ازت متنفرم شهروز..
-بوی موهات دیوونه م میکنه عروسک..
غلط کردی بیحیا.. فکر میکنی حواسم بهت نیست؟ دیدم داری چطور به اون دختره که شکل جنده ها خودش رو درست کرده نگاه میکنی.. با اون موهای زردش.. اه
-آخرش حسادت تو رو میکشه پرتو.. هههه..
اییششش.. حسادت به کی؟ حتما این دختره.. بیشرف عوضی حداقل انکار کن که بهش نگاه میکردی..
در آسانسور باز میشه و پرتو که پشت به من تو بغلمه، خودش رو از تنم جدا میکنه و وارد اون میشه و میچرخه طرفم و مستقیم توی چشمام نگاه میکنه و با تشر میگه:
ئه! چرا همینجور ایستادی منو نگاه میکنی؟ بیا دیگه.. باید زود برگردیم تو مجلس..
نیشم رو تا بنا گوش، مثه منگلها باز میکنم و دندونهای بیریختم رو نشونش میدم.. خنده ش میگیره و میگه:
همینجوریشم قیافه ت به اندازه ی کافی کریه هست.. دیگه نمیخواد این اداها رو در بیاری..
-من فدای اون لب و دهن بشم، که اینقدر بهم لطف داره..
یالا بیا تو دیگه..
وارد آسانسور میشم و اینبار از رو به ور بغلش میزنم..
ولم کن عوضی.. برو همون دختره ی مو زرد رو بغل کن که بهش زلزده بودی..
تو چشماش زل نگاه میکنم..
مرده شو چشمای سبزت رو ببره.. ازت متنفرم..
-آخه تو روزی چند بار از من متنفر میشی و بازم عاشقم میشی؟
من عاشق تو بشم؟ عمرا.. تحفه ایی؟
به دهنش حمله میکنم و لباش رو به کام میکشم.. به زور لباش رو از دهنم بیرون میکشه و دستاش رو حائل سینه ش و من میکنه و خودش و ازم جدا میکنه و من رو هل میده عقب و سوییچ آسانسور رو فشار میده و میگه:
حالم از نفسهات بهم میخوره.. گمشو عقب..
-ههههه..
کوفت.. بیشرف نامرد و پشتش رو بهم میکنه..
تکیه میدم به دیواره ی آسانسور و از پشت اندام ظریفش رو برانداز میکنم.. وقتی حسادت میکنه، قلبم براش تندتر میطپه.. حس میکنم بیشتر عاشقشم.. دستم رو میبرم زیر دامنش و گوشت باسنش رو میگیرم بین پنجه هام و محکم فشار میدم.. به سرعت برمیگرده طرفم. دستش رو به منظور کشیده زدن بالا میبره، ابروهاش رو به شدت گره میزنه و میگه:
بخدا میزنم تو گوشت..
-هههه.. فدای دستات بشم و صورتم رو میبرم جلو..
آره دیگه.. غیرت نداریکه.. بزنم تو گوشت هم بازم میخندی! برسیم خونه تکلیفم رو با تو مرتیکه ی هیز روشن میکنم..
آسانسور میرسه پارکینگ ساختمان و اول پرتو و بعد من ازش خارج میشیم..
-حالا چی میخوای تو ماشین؟
همونطور که به طرف ماشین میره میگه: یه چشم بند برا توی هیز، تا نتونی دیگه به این دختره نگاه کنی..
-میدونی وقتی سعی میکنی خودتو با کسی مقایسه کنی حالم بد میشه! تو کجا و اون کجا!
خر خودتی بیشرف.. فکر میکنی حواسم بهت نیست؟
-هزار بار گفتم هیچ زنی رو نمیتونم با تو مقایسه کنم.. اما تو حالیت نیست! نمیدونم چطور توهم میزنی که من حواسم میره پیشه کس دیگه!
در عقب ماشین رو باز میکنه و خم میشه که از توی کیفش که روی صندلی عقب، چیزی برداره.. یه نگاه کلی توی پارکینگ میکنم.. کسی رو نمیبینم.. با دو دست میزنم روی باسنش.. به سینه میفته روی صندلی و یه جیغ بنفش میکشه.. خودم رو رها میکنم رو کمرش و صورتم رو میبرم زیر گوشش و گردنش رو بو میکشم..
-دوستت دارم پرتو..
وای پاشو از روم پست فطرت.. حالا یکی میرسه میبینه.. پاشو از روم لندهور..
دستم رو میبرم زیر دامنش و شورتش رو میگیرم و با چند بار کشیدن جرش میدم و از بین پاهاش میکشم بیرون.. حس میکنم بین ترس و هیجان گیر کرده.. نفسهاش تندتر شده.. شورتش رو میگیرم بین دندونهام.. دست چپم رو میذارم روی شونهاش تا نتونه حرکت کنه و از روش نیمخیز میشم و شروع میکنم کمربندم رو باز کردن..
شهروز بخدا اگه کاری بکنی وای به حالت.. هیچ وقت نمیبخشمت..
اما به حرفش توجه نمیکنم و به کارم ادامه میدم و شلوار و شورتم رو یکم پایین میکشم و دوباره روی تنش دراز میکشم.. از تماس تن لختمون نفسهاش به شماره افتاده.. زیر گوشش میگم:
-تو فقط زن منی.. من فقط تو رو میبینم و همونطور که شورتش رو با دندونهام نگه داشتم گردن ظریفش رو میگیرم بین اونها و محکم فشار میدم.. از درد میناله و من تماسم رو باهاش کامل میکنم..
دندونهاش رو بهم فشار میده و با حرص و هوس میگه:
چرا به اون جنده نگاه میکنی؟
-به تنش فشار میارم و ساکت میمونم.. از فشاری که بهش وارد کردم یه جیغ کوچیک میزنه.. بازم دندونهام رو روی گردنش فشار میدم.. دستام رو میارم زیر تنش حلقه میکنم و با تموم قدرت فشارش میدم به سینه م و بیشتر واردش میشم.. بازم میناله..
هرزه ی عوضی.. بکن منو.. بکن بیشرف.. بکن شاید سیر بشی از اینهمه هوس..
بازم گردنش رو گاز میگیرم.. دست میبرم کلیپسی که باهاش موهاش رو جمع کرده رو باز میکنم.. موهاش پخش میشه و من صورتم و میبرم لای اونها و بین تند تند نفس زدنم، یه نفس عمیق میکشم.. تو آخرین لحظه های معاشقه گریه میافته و میگه:
نگاه نکن به زن دیگه.. منو دق مرگ نکن.. مال من باش عزیزم.. چشمات رو به من بدوز.. روحمو آزار نده بیشرف..
نفس زدنهامون به اوج رسیده و پرتو زیر تن من هنوز داره گریه میکنه.. صورتم و میذارم روی کمرش و همونطور که دارم سعی میکنم نفسهام رو کنترل کنم به صدای قلبش که مثه طبل داره میکوبه گوش میدم.. به ناله های آرومش از گریستن.. صورتم رو میبرم روی صورتش.. با دستم موهاش رو که از اشکهاش خیس شده میزنم کنار.. صورتش خیس و داره فیر فیر میکنه.. صورتم و میچسبونم به صورت خیسش و میگم:
-تو همه ی زندگی منی.. من زن دیگه رو نمیبینم عزیز دلم.. اشتباه میکنی قشنگم..

********************************

سارا وارد اتاق میشه و من رو از اعماق خاطراتم بیرون میکشه..
ئه! چرا چشمات خیس عزیزم؟ داری گریه میکنی؟!
سعی میکنم بهش لبخند بزنم.. اخمش میکنم و میگم:
-گریه برا چی؟
چشمش میافته به عکس پرتو که گذاشتم نزدیکم روی میز.. میاد مینشینه لبه ی تخت نزدیک من و یکم به عکس پرتو نگاه میکنه.. لبخندی میزنه و میگه:
چقدر این دختر قد و یکدنده به نظر میرسه..
-هی بچه پرو پشت سر زن من حرف نزن..
هه.. تو هم دلت رو به چی خوش کردی!
-به تو ربطی نداره.. باید آماده بشی برا عمل فردا..
همونطور که سعی میکنه به من نگاه نکنه میگه:
شهروز؟
-جونم؟
من میترسم..
-بایدم بترسی.. اصلا باید از ترس زهره ترک بشی، تا دیگه به حرف من گوش بدی..
تو نظرت نسبت به من عوض شده؟
-که چی؟
دیگه منو دختر پاکی نمیدونی؟
-هههه.. نه که خودم مسیح مقدسم..
واقعا هنوزم منو همونقدر دوستداری؟
-مگه چیزی عوض شده عزیزم؟
خب، فکر کنم من دیگه اون سارای قبل نباشم..
-تو همون سارایی و اگه کسی هم باید فکر کنه که گناهی کرده، اون تو نیستی..
منو فردا تنها نذار.. از جراحی میترسم..
-تنهات نمیذارم عزیزم..
از کنار سارا بلند میشم و میرم سراغ لپتاپ تا شاید از پرتو خبری بگیرم.. اما هیچ خبری ازش نیست!

****************************************

توی یه کلینیک خصوصی که مریم جراحش رو معرفی کرده نشسته اییم و منتظریم که وقت جراحی بشه.. سارا ترسیده و یکم رنگش پریده.. دستش رو میگیرم.. از سردی دستش جا میخورم..
-چرا اینقدر ترسیدی عزیزم؟
لبخند کمرنگی میشینه رو لبای خشک و رنگ پیریده ش.. حس میکنم سردش شده و داره میلرزه.. همین وقت مریم هم وارد کلینیک میشه و میاد طرف ما.. جلوی پاش بلند میشیم..
چه خبر بچه ها؟
-منتظریم که وقت جراحی بشه..
مریم خطاب به سارا میگه: چیه دختر جون؟ چرا ترسیدی؟
سارا از روی عجز سرش رو زیر میندازه..
مریم برای لحظاتی از ما جدا میشه و میره سراغ دوست جراحش و دوباره برمیگرده و به سارا میگه با من بیا..
سارا به من نگاه میکنه.. تو چشماش غم و ترس آمیخته بهم! دست من رو میگیره و میگه:
تو هم بیا..
خنده م میگیره.. مریم میگه:
وا! نمیشه که.. خودم باهات میام تو اتاق عمل.. نترس عزیزم..
من دستم رو دور شونه هاش حلقه میکنم و سرش رو میبوسم و میگم: شهامت داشته باش.. خانوم دکتر باهات میاد..
مریم دستش رو میگیره و آروم سارا رو دنبال خودش میکشه و من با لبخند تشویق به رفتنش میکنم..

*************************************

سارا توی رختخواب خوابیده و مریم کنارش.. آروم آروم داره گریه میکنه.. مریم سعی میکنه با شوخی و خنده سرگرمش کنه.. بهش میگه:
پدرسوخته اونوقت که داشتی با پسره خوش میگذروندی، فکر حالا نبودی؟ تازه دیگه غصه نداره که! تموم شد..
تلفن خونه شروع میکنه زنگ خوردن.. گوشی رو برمیدارم..
-بله؟
سلام آقای.....
-سلام.. شما؟
من مرجان درخشنده م.. ببخشید مزاحمتون شدم.. شمارتون رو از دفتر مجله گرفتم.. میخواستم اگه فرصت دارید یه قراری باهاتون بذارم.. یه کار واجب باهاتون دارم..
-متاسفم.. من فعلا نمیتونم از خونه بیرون بیام.. دارم نامردی برادر گرامیتون رو جمع و جور میکنم..
سارا پیش شماست؟
-بله.. امری دارید؟
پس اجازه میدید بیام منزلتون تا حرفامو بزنم؟
یکم با خودم فکر میکنم و میگم:
-خیر.. سارا وضعیتش جوری نیست که بتونه با شما رو به رو بشه..
خواهش میکنم آقا شهروز، یه فرصتی برا دیدنتون بهم بدید..
-شمارتون همینه که روی آی دی کالره؟
بله..
-خودم باهاتون تماس میگیرم..
ممنونم آقا شهروز.. منتظر تماستون هستم.. امری ندارید؟
-عرضی نیست..
پس فعلا خدا نگهدار..
-خدا نگهدار..
گوشی رو که میذارم، تو ذهنم آشوب بپا میشه...

ادامه دارد..
داروک
     
  
↓ Advertisement ↓
↓ Advertisement ↓
↓ Advertisement ↓
مرد

 
بعد یک وقفه خیلی حال دادی دمت گرم
﷼﷼
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
مابقی چی شد ما منتظریم
امضا بلد نیستم انگشت می زنم
     
  
مرد

 
درود به همه..

این روزها حالم خوب نیست. همونطور که حال ایران خوب نیست. پس منفعل شدنم رو به من ببخشید و صبور باشید.

خاک راه ایران زمین
داروک
داروک
     
  
مرد

 
با سلام خدمت داروک عزیز نمیدونم چه مشکلی پیش اومده که خیلی وقته نیستی امیدوارم که هر چه زودتر باز شما را ببینیم
﷼﷼
     
  
مرد

 
ماه و پلنگ (قسمت ششم) نوشته ی داروک

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

-خوبی فرشته ی قشنگ؟
سارا همونطور که رو تخت من به پهلو خوابیده، چشماش رو باز میکنه. لبخند شیرینی مینشینه رو لباش و میگه: صبح بخیر همه کسم.
از این حرفش بغض گلوم رو میگیره. اما سعی میکنم لبخند بزنم. میرم طرف کمد لباسهام و درش رو باز میکنم و نگاهی به درونش میندازم. سارا مینشینه توی تخت و میپرسه:
جایی میخوای بری؟
-هه. اگه لباس داشته باشم. همه شون کثیفد.
پس برو یه نیگا به خودت تو آیینه بنداز. از همه چیز این خونه خودت کثیفتری.
-با جناب داروک درست صحبت کن نیم وجبی.
وای فداش بشم جناب داروکو
-اینجوری حرف نزن سارا. خوشم نمیاد. مثه اینکه باید همون لباسها رو بپوشم.
سارا در حالیکه اخماش رو کشیده توهم میگه: کجا میخوای بری؟
-چمیدونم، برم یه هوایی بخورم.
خب منم ببر.
-تو هنوز حالت خوب نیست عزیزم.
با لحن کشدار میگه: "بخدا خوبم" سپس از جا بلد میشه و یه دور میچرخه و ادامه میده:
الان چهار روز که خوابیدم. خانوم دکتر گفت فقط دو روز استراحت کافیِ.
همین موقع صدای زنگ آیفون بلند میشه. سارا میگه: فکر کنم خانوم دکتر باشه.
اما من دارم با خودم فکر میکنم که مریم حتما قبل اومدن خبر میده. صدای سارا رو میشنوم که داره میگه: "بله هستندشون. شما؟ بله یکم صبر کنید" سپس گوشی آیفون رو میذاره و میاد توی اتاق.
شهروز یه آقایی دم در کارت داره. میگه: آقای صفایی و از دوستات.
یه نیگاه به سرو وضعم توی آیینه میدازم. دستی روی موهای آشفته‌م میکشم و میرم طرف حیاط
وقتی در خونه رو باز میکنم، یه آقای مسن با ریش و موی سفید و بلند و قامتی به بلندی سروش رو منتظر میبینم!
-سلام، من شهروز هستم. در خدمتم.
پیرمرد نگاهی به سر تا پای من میندازه. لبخندی میزنه و دستش رو جلو میاره که با من دست بده. دستش رو میگیرم و اونم محکم و گرم فشار میده و میگه:
انتظار داشتم مسن‌تر باشی جوون.
-همچین جوون هم نیستم قربان، سی و نه سالمِ.
اما اصلا بهت نمیاد.
-درخدمتم؟
نمیدونم از کجا شروع کنم. اما باید مطلب مهمی رو بهت بگم.
توی دلم شور میافته، برا همین میگم: بفرمایید داخل و خودم از جلوی در کنار میرم.
با راهنمایی من میریم تا پذیرایی. سارا داره توی آشپزخونه چای دم میکنه. از همونجا به پیره مرد سلام میکنه. پیرمرد با نگاهی محجوب، دیده از سارا برمیگیره و با صدای بلند میگه: سلام دخترم.
تعارفش میکنم تا مینشینه روی راحتی.
-خب من به گوشم جناب صفایی.
نفس عمیقی میکشه. برای چند لحظه نگاهش رو به سقف میدوزه و سپس شروع میکنه به حرفزدن:
چیزیکه میخوام برات بگم، شاید برات خیلی عجیب باشه. اما واقعیتیِ که هست.
دیگه داره جونم از استرس بالا میاد و یه لحظه میخوام داد بزنم، یالا دیگه پدرجان بگو ببینم چی شده؟
پیرمرد نگاهم رو میخونه و لبخندی میزنه و میگه: باید آروم باشی پسرم. من جلیل شرافت هستم.
چیزیکه شنیدم هضمش برام سخته! جلیل شرافت؟! جلیل شرافت که پدر سروش بوده! مغزم نمیکشه. برای همین با چشمانی گشاد و با لحنی پر از شک میپرسم:
-جلیل شرافت پدر سروش؟!
اشک توی چشماش حلقه میزنه و با سرش تایید میکنه.
ضربان قلبم بالا میره. مگه ممکنِ؟! آقای شرافت که سال شصت و هفت باید تو اعدامهای دست جمعی سیاسی کشته شده باشه! نمیتونم درک کنم چه اتفاقی افتاده!
پیرمرد بار دیگه شروع به حرف زدن میکنه و ادامه میده:
شهروز جان میدونم شوکه شدی. اما این واقعیتِ. من جزو معدود زندانیهای سیاسیم که جون سالم بدر بردم. تا سال هفتاد و شش تو زندان بودم و بعد از اون خود حکومت منو به اردوگاه اشرف تو عراق فرستاد. با اینکه من جزو سازمان مجاهدین خلق نبودم. اما گفتند اگه میخوای کاری به کارت نداشته باشیم، برو خودت رو به اردوگاه معرفی کن و حالا بعد از سالها به خاطر اتفاقات اردوگاه و از هم گسیختنش، من با خریدن این خطر که بار دیگه به دست حکومت بیافتم، قاچاقی به ایران برگشتم. بهم گفته بودند هر گونه تماس با سروش و زهره همسرم، به معنای نابودی اونهاست.
باز آهی میکشه و ادامه میده:
حالا این ریسک رو به جون خریدم و برگشتم، تا شاید خبری از عزیزام داشته باشم. با یکم پرس و جو رسیده‌ام به تو.
سارا چای میاره و من یاد اون روزی میافتم که بعد از چند سال، سروش اومد دیدنم و اون اتفاقات بعدش. با تاسف سرم رو زیر میندازم.
تو از بچه‌ی من و زنم خبر داری؟
نگاهم رو بار دیگه به چشمان ملتمس پیرمرد رنج دیده میندازم و با حرکت سرم تایید میکنم. بازم چشماش پر اشک میشه و لبخندی روی لبهای نیمه پنهانش در لابه لای محاسنش مینشینه.
-الان کجا زندگی میکنید؟
چند روزی که برگشتم. یکی از دوستای قدیمیم رو پیدا کردم. پیش اونم. جام خوبِ. فقط اگه میتونی کاری کن که من زهره و سروش رو ببینم.
-راستش سروش رو نمیتونید چون ایران نیست. اما زهره خانوم شش ماه ایران و شش ماه پیش سروش.
من نمیتونستم پیش خونواده‌ی زهره برم، چون نمیدونم چه اتفاقی ممکنِ بیفته. برا همین بهترین فرد رو تو دیدم.
-چی بگم جناب شرافت؟ سروش خیلی سختی کشید. خبر دارم که زهره خانوم دوهفته‌ی پیش اومده ایران. هربار که میاند، اولین تماسشون با منِ. اجازه بدید من آماده شون کنم. چون مطمئنا هضم این موضوع براشون خیلی سخته. سپس چای رو به آقای شرافت تعارف میکنم.
آقای شرافت چای رو مینوشه و سپس دست میکنه توی جیبش، یک تیکه کاغذ که روش آدرس و تلفن نوشته شده میده بهم و میگه: سالهاست که منتظر دیدن عشقمم. میفهمی؟
چنان بغضی که از صبح تو گلوم سنگین میشه، که حس خفه‌گی بهم دست میده! با صدایی لرزون میگم:
-بله میفهمم. درست میشه.
سپس از روی مبل بلند میشه و میگه: بیشتر از این مزاحمت نمیشم پسرم. منتظر خبرت هستم.
از جا بلند میشم و همراهیش میکنم تا دم خونه و در حالیکه دستش رو فشار میدم میگم:
-بزودی زهره خانوم رو میبینید.
صورتش رو جلو میاره و خم میشه، تا قامت بلندش رو به طرفم مایل کنه و صورتم رو میبوسه و میگه: "رفیق سروش من تو بودی. میدونم چه اتفاقهایی افتاده. اگه عمری بود جبران میکنم" و اشک از چشمهاش میجوشه. دست خودم نیست منم به گریه میافتم..

*********************************************

از حمام که میام بیرون، میبینم یکدست لباس تمیز روی مبل راحتی انداخته شده و سارا داره تو آشپزخونه تدارک غذا میبینه.
-ئه! لباس تمیز کجا بود؟!
تو کمدت پیدا کردم.
-مرسی خانوم کوچولو. کم کم باید آماده بشی که هم برگردی سر کارت و هم بری با مامانم زندگی کنی.
از آشپزخونه میاد بیرون و در حالیکه صورتش مملو از حزن شده، با اعتراض میگه: ئه! شهروز. من میخوام پیش تو باشم.
عصبانی میشم و میگم:
-اولا که من میخوام تنها باشم. دوما مادرم تنهاست و حضور تو میتونه دلگرمش کنه و سوما اصلا کار درستی نیست تو اینجا با من تنها باشی.
چرا؟ میترسی بهت تجاوز کنم؟
-اینجا ایرانِ و ما داریم جایی زندگی میکنیم، که کار مردمش فقط قضاوت کردنِ. میفهمی؟
مثلا چه قضاوتی؟ اینکه من با تو رابطه دارم؟ اصلا دارم. دلم میخواد. به چه کسی مربوط؟
-زبون درازی نکن سارا. همینکه گفتم.
در حالی که داره برمیگرده بره تو آشپزخونه میگه: دوباره منو از خودت دور کن، تا یه گند دیگه بزنم..
اینبار اونقدر عصبانی میشم، که سرش فریاد میکشم:
-بخدا یبار دیگه به حرفام گوش نکنی چنان سگی میشم، که توی هیچ سگدونی جام نباشه. میفهمی؟ میبینی زندگی گه منو؟ داری میبینی.. داری لمس میکنی.. پس حرف زیادی نزن و سعی کن عاقل باشی.
سارا ترسیده و رنگش پریده. با این حال میدوه طرفم. پشتم رو بهش میکنم، که تو صورتش نگاه نکنم. از پشت من رو بغل میکنه و گریه میافته و میگه:
غلط کردم. هر چی تو بگی. سرم داد نزن. عصبانی نشو. تو همه کس منی. هرچی تو بگی گوش میدم. چشم، همین امروز میرم پیش مامان. غلط کردم. دیگه هیچ وقت دلمو به کس دیگه خوش نمیکنم شهروز. غلط کردم..
آروم دستاش رو از دور سینه م باز میکنم و میچرخم طرفش. سرش رو میگیرم و موهاش رو میبوسم. صورتش خیس اشک. سعی میکنم لبخند بزنم. اشکاش رو با دستم پاک میکنم و میگم:
-دیگه نگرانم نکن سارا. عاقل باش و باز موهاش رو میبوسم و برمیگردم لباس‌ها رو برمیدارم و میرم داخل اتاق تا بپوشم و بزنم بیرون. تصمیم دارم یه سری به دفتر مجله بزنم.

*************************************************

وارد دفتر مجله که میشم، سعید مالکی رو میبینم که با یه پرونده پشت در اتاق فرخی ایستاده. چشمش به من که میافته صورتش برافروخته میشه و حس میکنم دست و پاش رو گم کرده. بهش لبخند میزنم و میرم طرفش. سعی میکنه در جواب لبخندم لبخند بزنه. با یکم فاصله ازش یه سلام بلند بهش میدم، که دلش رو قرص تر میکنه. دستم رو جلو میبرم و باهاش دست میدم..
-سلام پسر. چطوری؟
سلام شهروز جان. خوبم به لطف تو.
-چی شده از اینطرفا؟
اومدم تقاضا مرخصی کنم. دارم ازدواج میکنم.
-ئه! واقعا؟
آره
-ای داد، خدا بیامرزدت. پسر خوبی بودی و میخندم.
سعید هم میخنده و میگه: تو چطوری؟ با روزگار چیکار میکنی؟
-منم خوبم. ای میگذره..
همین وقت فرخی از اتاقش میاد بیرون و چشمش میافته به من و سعید. لبخند میزنه. من و سعید هم بهش سلام میکنیم.
سلام به دوستان قدیمی. سپس میاد جلو دستش رو میذاره روی شونه‌م و میگه: چطوری پسرم؟
-خوبم آقا. به لطف شما. همین لحظه هم چشمم میافته به مرجان درخشنده که از در وارد میشه و اونم نگاهش با من تلاقی پیدا میکنه. حس میکنم خودش رو باخته! با خودم فکر میکنم، چرا اینقدر من عوضی‌ام، که هر کس میبینتم، حس خوبی پیدا نمیکنه؟! داروکی صداش درمیاد.
ببند دهنتو. اینا باید خجالت بکشند از رفتارشون. خوب حقشون رو میذاری کف دستشون. اگه از هیچ چیزیت خوشم نیاد، از این رفتارت راضیم..
-خب توام! هندوونه زیر بغل من نذار. همینجوریشم مثه سگ هار شده‌م.هی پاچه میگیرم.
مرجان جلو میاد و به جمع ما میپیونده و همینطور که چشماش کنجکاوانه داره چشمای من رو کاوش میکنه، به فرخی سلام میکنه و سپس به من. فرخی جواب میده و حرکت میکنه بطرف حسابداری و خطاب به من میگه: زود برمیگردم بابا.
مرجان از ما فاصله میگیره و میره پیش منشی. سعید به من میگه: کارت دعوت برات نوشتم. سپس از کیفش بیرون میکشه و میده دستم. بازم لبخند مینشینه رو لبام.
-خب به سلامتی. مبارک باشه.
ممنونم شهروز جان. حتما میای دیگه؟
-نمیدونم سعید. وضعیت من مشخص نیست. فرصت باشه حتما میام.
همین وقت مرجان برمیگرده طرفمون و من رو خطاب قرار میده: آقای..... چند دقیقه وقتتون رو به من بدید.
از سعید جدا میشم و با مرجان میرم گوشه‌ایی از سالن. وقتی روبه روی هم ایستاده‌ایم، نگاه گذارایی توی چشمامم میکنه و با دستپاچگی میگه: چرا پس تماس نگرفتید؟ من کار واجبی باهاتون دارم.
-فرصت نبود. دستم به بارداری سارا بند بود. حالا امرتون رو بفرمایید؟
با شرمندگی سرش رو زیر میندازه و میگه: اگه میشه لطف کنید کارتون رو تو دفتر تموم کنید، تا بریم یه جای خلوت با هم صحبت کنیم.
نگاهی به دور و برم میندازم و میگم: باشه. پس یکم صبر کنید.
لبخند نسبتا محوی مینشینه رو لباش و یکم چشماش امیدوار میشه..

ادامه دارد..
داروک
     
  
مرد

 
ماه و پلنگ (قسمت هفتم) نوشته‌ی داروک

توی کافه‌ی جاوید نشسته‌ام و مرجان هم روبه روم نشسته. نزدیک ظهرِ و کافه یکم شلوغ. مثه چند سال گذشته سیما برام قهوه‌ی ترک میاره و برای مرجان هم یه شیک میوه. چشمای سیما پر از بدجنسی. از طرز نگاهش به مرجان خنده‌ام میگیره. اما سعی میکنم خودم رو کنترل کنم. جاوید از در وارد میشه و با دیدن من گل از گلش میشکفه و میاد طرفم. از جا بلند میشم و باهاش رو بوسی میکنم.
پسر تو مثه امام زمون هی غیب میشی! معلوم هست چیکار میکنی؟
-یکم گرفتار بودم.
جاوید نگاهی به مرجان میندازه و با شماتت تو چشمام نگاه میکنه. چشماش خندون و من میدونم معنیش چیِ! برای همین میگم:
-خانوم درخشنده همکارم توی دفتر مجله هستند.
جاوید با یه لبخند موذیانه به مرجان نگاه میکنه و یکم خم میشه و میگه: خوش اومدید و باز با همون نگاه کثیفش تو چشمای من زل میزنه.
خب کاری داشتی صدام کن شهروزخان و از ما دور میشه.
باز مینشینم سر جام و بدون اینکه تو چشمای مرجان نگاه کنم میگم:
-من بگوشم خانوم درخشنده.
مرجان در حالیکه داره با نی آروم آروم شیکش رو زیر و رو میکنه، با تته پته سعی میکنه حرف بزنه.
آقا شهروز راستش یه اتفاقی افتاده که من باید به شما بگم و یه خواهش هم دارم.
-بفرمایید.
اول اینکه میلاد توی مرز دستگیر شده. اما چون مدرکی علیه‌ش وجود نداشته آزادش کردند.
یباره گوشام تیز میشه.
-خب؟
می‌بینم چشمای مرجان از برانگیخته شدن من مضطرب میشه. اما به سختی ادامه میده.
راستش من از همه دنیا فقط میلاد رو دارم. پدر و مادرم توی یه تصادف، وقتی فقط پونزده سالم بود کشته شدند. منو میلاد شدیم بچه‌های یه دایی پولدار و مجرد. عاشقانه دوستمون داشت و داره. اما آدم عیاشیِ. من برای میلاد مادری کردم. اما دایی‌م نتونست پدری کنه و یه جورایی میلاد هم مثه خودش شد.
-خب شما که میدونستی میلاد آدم عیاشیِ، چرا برا سارا جلو اومدی؟
حقیقتش میلاد وقتی سارا رو دید، جوری وانمود کرد که من فکر کردم، واقعا عاشق سارا شده و شاید میخواد دست از لاابالی‌گری برداره. امیدوار شدم به اینکه، میلاد با سارا یه زندگی مشترک درست کنه و راه دایی‌م رو پیش نگیره. اما دیر فهمیدم که من رو هم فریب داده.
اشک از گوشه‌ی چشمان مرجان راه میافته. نفس عمیقی میکشم و به پشتی صندلی تکیه میدم. مرجان ادامه میده: در حال حاضر من به میلاد گفتم به اصفهان برنگرده، چون نگران برخورد شما بودم.
-هه داداش شیریفتون رو پنهونش کردید؟ به شرفم اراده کنم زیر بیست و چهار ساعت پیداش میکنم. فکر کردید من از بلایی که سر یه دختر معصوم آورده میگذرم؟
مرجان همینطور که اشک چشماش شدیدتر میشه، میپره وسط حرفم و میگه: اما اون تلافی غروری که تو برخوردتون ازش شکستید رو درآورده. اون روزی که همینجا بهش گفتید مرد نمی‌بینیدش.
-بسه خانوم مزخرف تحویل من ندید. اگه مرد بود خلاف حرف منو ثابت میکرد. از جام بلند میشم و در حالیکه به جاوید اشاره میکنم میگم: "جاوید حساب میز با منِ" و سپس در حالیکه دارم میرم طرف در به مرجان میگم: "بهتره به داداش عزیزت بگی، هر خراب شده‌ایی هست، همونجا خودشو چال کنه، که پیداش نکنم" و سریع از در خارج میشم.. چند لحظه بعد که وارد خیابون میشم، مرجان نفس زنان خودش رو به من میرسونه و میاد دقیقا جلوم می‌ایسته. صورتش از اشک خیسِ و داره تند تند نفس میزنه.
آقا شهروز من شما رو خوب میشناسم. من، من یه روزی صمیمیترین دوست نادیا بودم. نادیا برام گفته که چطور آدمی هستید. خوب میدونم تا تلافی نکنید آورم نمیشید. اما تو رو به خاک نادیا به من ببخشیدش.
-میفهمی چی داری میگی؟ خاک نادیا رو قسم نده، که درجا خودتم خفه میکنم. زندگی و آینده‌ی یه دختر تباه شد، به خاطر هوسبازی داداشت. حالا به من میگی ببخشمش؟ من بخشیدن بلد نیستم خانوم. به جون خود سارا، کاری باهاش میکنم که تموم عمرش از شش فرسخی یه دختر هم رد نشه. من آدم بدی نیستم. اما درمورد عزیزام کوتاه اومدن تو کارم نیست. بهتره به داداشت بگی هفتا سوراخ خودشو قایم کنه. چون پیداش میکنم و بدجوری حالشو میگیرم.
گریه‌ی مرجان شدیدتر میشه و میگه: میخواین باش چیکار کنید؟
-نمیدونم. باید چشمم تو چشمش بیفته تا تصمیم بگیرم. سپس مرجان رو دور میزنم و ازش عبور میکنم..
ذهنم به شدت درگیر این پسره‌ی کثیف شده. حالا که فهمیدم ایرانِ، بیشتر دارم خودخوری میکنم. به خودم که میام، می‌بینم پشت در خونه‌ی جدید زهره خانوم مادر سروشم. دستم میره روی زنگ.
نشسته‌ام روی راحتی و دارم با خودم کلنجار میرم، که چطور خبر رو به زهره خانوم بدم. زهره خانوم با سینی چایی میاد و درست رو به روی من اونطرف میز پذیرایی روی مبل می‌نشینه. چهره‌اش کمی شکسته شده، اما شاد و سر زنده‌س.
چه عجب آقا یاد من کردی؟! کاش هنوز هم نوجوون بودید و همون شلوغبازیها رو با سروش راه می‌نداختید، اما این اتفاقهای تلخ تو زندگیهاتون نیفتاده بود. آه
میخندم و میگم: زندگی دیگه خاله زهره.
-جام می خون دل هریک به کسی دادند در دایر قسمت اوضاع چنین باشد
زهره خانم با تاسف سری تکون میدهه و میگه: راستی شهروز یه خبر جالب.
با این حرف زهره خانوم سریع فکرم میره طرف آقای شرافت. اما با کنجکاوی میپرسم:
-چی شده؟!
صنم رو یادتِ؟
-دوست دختر سروش؟
آره. دیروز اومد اینجا.
در حالی که چشمام از تعجب گشاد شده میگم: واقعا؟! خب؟
آره پسرم. اومده بود. هیچ فرقی نکرده بود. هنوزم خوشگل و بلا و آتیشپاره.
-خب؟
اگه یادت باشه، بعد از اینکه از سروش برا ازدواج ناامید شد، رفت با پسر عموش ازدواج کرد.
-آره. اما خب اونوقتا خیلی زود بود که سروش ازدواج کنه.
به هرحال حدود پنج سال پیش شوهرش توی تصادف فوت میکنه. یه دختر ناز ازش داره. دخترش حدود هفت سالش. خیلی دلم براش سوخت طفلک رو. اما همچنان جوون و سر زنده. ایکاش همون وقتا برا سروش گرفته بودمش. هم این دختره زندگیش خوب میشد و هم سروش من دربه در نمیشد.
لبخندی میشنه رو لبام و میگم: هیچ تضمینی وجود نداره خاله.
حالا نگفتی مادر چی شده یاد من افتادی؟!
با این سوال زهره خانم، دوباره شور میفته تو دلم. نمیدونم باید از کجا شروع کنم. یکم منو من میکنم و بلاخره دل رو به دریا میزنم.
-راستش خاله یه خبر خوب براتون دارم. یعنی خوب نه. باید بگم خیلی خوب. اما نمیدونم چطوری بگم، که شما خودتون رو کنترل کنید.
زهره خانوم یکم سرجاش سیخ مینشینه و با تعجب میگه: خوب؟ خب خبر خوب که این دست و اون دست کردن نداره!
-راستش خبر اونقدر خوبه که از گفتن یباره‌ش پرهیز دارم.
جون به لبم نکن پسر بگو چی شده؟
-راستش آقای شرافت زنده‌‍‌‌‌‌س.
اخمای زهره خانوم میره توی هم و یکم سرش رو میاره جلو و گوشش رو به طرف من میگیره و آروم زمزمه میکنه: چی گفتی مادر؟
-درست شنیدید خاله. آقا جلیل زنده‌س.
اونقدر ضعف بهش غلبه میکنه، که تقریبا ولو میشه روی پشتی مبل راحتی. سریع از جا میپرم و میرم آشپزخونه و یه شربت قند درست میکنم و برمیگردم. زهره خانوم گردنش رو تکیه داده به پشتی و سرش به طرف سقف و از گوشه‌های چشماش اشک راه افتاده، تا زیر گردنش خیسِ خیس و داره با خودش زمزمه میکنه.
بغض گلوم رو میگیره. میرسم بالای سرش. آروم صداش میکنم.
-خاله جان این آب قند رو بخورید.
رنگش پریده و لباش میلرزه. بصورتم نگاه میکنه و با صدایی لزون و ضعیف میپرسه:
تو مطمئنی شهروز؟
با سرم تایید میکنم و میگم: خودم دیدمشون. اومدند پیش من.
زهره خانم شربت رو از دستم میگیره و یکمش رو میخوره و بغضش میترکه و با صدای بلند میزنه زیر گریه. وقتی گریه میافته خیالم راحت میشه، که خطر حمله‌های عصبی رفع شده. به خاطر همین میگم: "تا شما آروم بشید، من میرم سیگار" بگیرم و از خونه میزنم بیرون. وقتی از در خارج میشم، دیگه نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم و اشک از چشمام راه میافته. این زندگی سگی!
گوشیم رو از جیبم بیرون میکشم و شماره‌ایی که آقای شرافت داده بود رو میگیرم. بعد از چندتا زنگ، یه مرد که به صداش میاد مسن باشه، جواب میده و من سراغ آقا جلیل رو میگیرم و بعد از مطمئن شدنش، که من شهروز هستم، گوشی رو میده به آقای شرافت و من براش توضیح میدم، که زهره خانم حالا خبر داره و به احتمال زیاد، دقایقی دیگه باش قرار میذارم برای ملاقات.
وقتی به داخل خونه برمیگردم، حال زهره خانم رو بهتر می‌بینم.
مادر تو خودت با چشمای خودت دیدیش؟
-بله، امروز صبح اومدند خونه‌ی من.
لبهای زهره خانوم به خنده باز میشه.
چه ریختی بود؟
-ههه. مثه سروش خوشگل و خوشتیپ. فقط مسنش.
بازم زهره خانم گریه میافته.
-میخوایند بگم بیاند اینجا ببینیدشون؟
یباره انگار به زهره خانم برق وصل کرده باشند، سرجاش سیخ میشه و میگه: وای حالا؟! اینجوری؟
-آره مگه چه ایرادی داره؟
یعنی بد نیست؟
-چرا بد باشه؟
به سختی از جاش بلند میشه و میره طرف آینه. نگاهی به خودش میندازه و دستی به روی موهاش، که هنوزم طراوت داره میکشه و همونطور که اشک از چشماش در حال سرازیر شدنه، به طرف من میچرخه.
مادر سرو ریختم بد نیست؟
اینبار دیگه جلوی زهره خانم هم نمیتونم جلوی خودم رو نگهدارم، وقتی می‌بینم بعد اینهمه سال، این زن که تو آستانه‌ی پیری قرار داره، چطور با شنیدن خبر اومدن مردش، اینجوری آشفته شده، اشک از چشمام راه میافته.
-نه، خیلیم عالی هستید.
وای مادر قلبم داره میاد تو دهنم. چرا من اینجوری شدم؟
-میون اشک ریختن میخندم..
-عادی خاله جان. زنگ بزنم بگم بیاند؟
یه نگاهی به سرو وضع خونه میندازه و آشفته باز میپرسه: به نظرت همه چی خوبِ؟
-بله. به نظر من همه چی خوبِ.
به سختی برمیگرده و سرجاش مینشینه و میگه: هرجور صلاح میدونی مادر.
با پشت دستم اشکام رو پاک میکنم و شماره رو میگیرم.

******************************************

پشت در خونه‌ی زهره خانوم ایستاده‌ام، که آقای شرافت از ماشین دوستش پیاده میشه. احساس میکنم زانوهاش توان قدم برداشتن نداره.. جلو میاد و با صدایی بغض کرده به خونه اشاره میکنه و میگه:
همین خونه‌س؟ و دستش رو برا دست دادن جلو میاره. همینطور که دستش رو میگیرم میگم بله.
نفس عمیقی میکشه و من ادامه میدم: آقای شرافت. من با اجازه‌تون میرم و قبل اینکه جوابی بده، دستم رو از دستش بیرون میکشم و راه میافتم و به پرتو فکر میکنم. کجایی نازنینم؟

**************************************

وقتی وارد خونه میشم. بوی قرمه سبزی مستم میکنه. خود به خود خنده مینشینه رو لبام. سارا رو صدا میکنم. میبینم با عجله از توی اتاق خواب میاد بیرون و یکم آشفته‌س.
ئه اومدی؟ چرا زنگ نزدی؟ مشکوک! رفتارش رو زیر نظر دارم..
-چندبار زنگ زدم اما زنگ نخورد! سپس چشمم میافته به آیفون که بد گذاشته شده!
به وضوح سارا دست و پاش رو گم کرده. برا تعویض لباس میرم تو اتاق خوابم و سعی میکنم اتاق رو با دقت نگاه کنم، که شاید علت آشفتگی سارا رو بفهمم. اما چیز خاصی نمی‌بیبنم. لباسم رو عوض میکنم و میام بیرون، که یباره می‌بینم صدای زنگ خوردن یه موبایل از جیب شلوار سارا بلند میشه! نزدیک شاخ دربیارم!
-تو موبایل داری؟!
میبینم رنگ سارا پریده و دستاش داره میلرزه. میرم جلو و دستم رو به علامت گرفتن گوشی دراز میکنم.
سارا با دستی لرزون گوشی رو از جیبش بیرون میکشه و میگیره طرف من. ترسیده و اشک توی چشماش حلقه زده!
به شماره‌ی روی گوشی نگاه میکنم. شماره غریب!
با تامل میپرسم: کیِ؟
سارا میزنه زیر گریه و همونجا که ایستاده مینشینه روی زمین..

ادامه دارد..
داروک
     
  
مرد

 
باعرض سلام خیلی عالی شد که ادامه دادین
﷼﷼
     
  
مرد

 
عالي
     
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

ماه و پلنگ

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA