انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین »

لایه های سوخته زندگی


مرد

 
Streetwalker:
نمیدانم نویسنده تمایلی به انتشار نظرات دارد با خیر اما اولین نظر را من میگذارم تا چراغ میکده را روشن کرده باشم.

با سلام و درود قطعا باعث افتخار هست که با انتقاد عزیزان بتونم رشد کنم واگرنه متکلم وحده شدن فایده نداره
     
  
مرد

 
خدیجه:
آره... اولش خواستم نذارم... حتی عقب رفتم... ولی محسن دستمو گرفت و آروم گفت:
"نترس... قرار نیست زخمی شی. قراره دوباره زنده شی."
همون‌جا بود که انگار یه چیزی توی قلبم ذوب شد. اون‌قدری که وقتی لمس شد، دیگه هیچی نگفتم. اون رابطه... انگار اولین رابطه من بعد از ازدواجم بود که نه از روی وظیفه، نه از ترحم... بلکه با خواستن بود.
دکتر صبوری:
و بعدش چی؟
خدیجه:
خیلی حس خوبی داشتم ، هرچی پیشتر می رفت محسن من نمی تونستم نه بگم و پیشتر و پیشتر رفتیم اصلا یادم نمیاد ولی تنها یدم هست که توی بغل محسن بودم و دست هام دور گردن محسن بود و توی گرمای تنش غرق غرق شده بودم
دکتر:
نه منظورم این هست اجازه دادی .....
خدیجه :
اره واقعا اره ! نمی دونم فکرش رو هم بکنم الان پشیمانم ولی نمی دونم چرا وقتی دوباره حس شهوت بهم دست میده فکر می کنم کار درستی کردم . نه پشیمانم نه ...ولی نمی دونم چکار کنم
دکتر:
یعنی کار تمام و زنانگی خودت رو در اختیار گذاشتی ؟
خدیجه:
سکوت سکوت
بارون اومده بود... محسن منو تا مدرسه پارمیس برد. من لال بودم...
لباس تنم بود ولی حس می‌کردم هنوز بوی اون خونه توی پوستم موند. تا رسیدم خونه، محمدرضا هنوز نیومده بود. رفتم توی حموم... زانو زدم کف حموم... با آب داغ سعی کردم همه‌چی رو بشورم... ولی یه لکه‌هایی رو سینه‌هام بود که نمی‌رفت. کبود بودم... ولی نه از درد، از لذتی که روش بلد نبودم اسم بذارم. دکتر صبوری:
و عذاب وجدان؟
خدیجه:
عمیق‌ترین چیزی بود که تجربه کردم. نه برای اون اتفاق، بلکه برای دوگانگی‌م. من با تمام وجود توی بغل محسن بودم، ولی توی سرم، صدای محمدرضا می‌گفت: "
تو مال منی... تو همسرمی... تو مادر پارمیسی..." ولی تنم می‌گفت: "
تو فقط یه‌بار زندگی می‌کنی..." ---
دکتر صبوری:
تو بین «زن بودن» و «مادر بودن» گیر کردی... و محسن، بخش سرکوب‌شده‌ی وجودتو بیدار کرد.
     
  
مرد

 
بخش دوم – بوی تن دیگر
با صدای باز شدن درِ آپارتمان، ناخودآگاه نفس در سینه‌ام حبس شد.
ساعت نزدیکِ نه شب بود.
صدای کلیدها، صدای کفش‌های آرامش روی سرامیک‌ها، و سکوتِ همیشگی‌اش... محمدرضا بود.
بلند شدم... لبم خشک شده بود.
نگاه به آیینه انداختم. لب‌ها بی‌رنگ، و رد بخار حمام هنوز روی صورتم. قلبم طوری می‌زد که انگار دزد بودم و شوهرم صاحب‌خانه!
او آمد تو.
سرش پایین، مثل همیشه، کیف لپ‌تاپش را گذاشت کنار در.
عینکش را برداشت و روی میز انداخت.
چشم‌هایش خسته بود، پف‌دار... نگاه نکرد حتی.
فقط گفت: — «سلام... شام خوردی؟» صدایش آرام بود. نه خشن، نه گرم. نه صمیمی، نه بی‌احساس. مثل همیشه... همون مرد مهربونی که بلد نبود مهربون بودنش رو نشون بده
. «نه... منتظرت بودم.»
به سمتش رفتم. نه برای بوسیدن... نه برای آغوش. برای اینکه شاید... فقط شاید، بوی محسن هنوز روی پوستم باشد.
دستم را روی بازویش گذاشتم. سرد بود. او نگاهی کوتاه به من انداخت... لبخندی محو زد: «
خیلی خسته‌ام امروز... یه جلسه‌ی دهن‌سوز داشتم توی شرکت
. محمدرضا رفت سمت دستشویی. من پشت سرش خشکم زده بود. بوی تند الکل حمام توی دماغم پیچیده بود... رد خنک کرم بعد از شیو، و جای کبودی‌های روی سینه‌م، هنوز تیر می‌کشید. نشستم روی لبه‌ی مبل.
پارمیس توی اتاقش بود. مشغول کاردستی یا نقاشی. و من... بین دو مرد، دو دنیا، دو گناه... دو صدا گیر کرده بودم.
یکی، صدای خسته‌ی مردی که سال‌ها عاشقم بود ولی بلد نبود بهم عشق بده... و یکی، صدای بمِ مردی که فقط چند ساعت پیش، با تمام هوسش، بهم گفته بود: — «زن باید وقتی تموم شد، از نفس بیفته... تو، تمومم کردی خدیجه.» دستم رو به صورت کشیدم. سرد بود. ولی درونم... درونم داغ بود. داغ از لمس، داغ از خیانت... داغ از لذت... و داغ از چیزی که نمی‌تونستم اسمش رو بذارم «گناه» یا «بیداری».
رفتم سمت آشپزخانه.
قاشق‌ها را درآوردم. بشقاب‌ها را چیدم. انگار زندگی مثل یک نمایش هر شب تکرار می‌شد...
اما امشب، پشت صحنه‌اش یک چیزی خراب شده بود.
نه، نابود شده بود.
وقتی نشست روبه‌رویم، سعی کردم به دست‌هایش نگاه نکنم.
دست‌هایی که سال‌ها لمسشان کرده بودم، اما امروز... برای اولین‌بار فهمیدم که لمس، همیشه معنی نوازش نمی‌دهد.
هم‌زمان با لقمه‌ی اول، خدیجه در دلش گفت
: «اگه می‌فهمیدی امروز من با یه مرد دیگه... فقط چند ساعت پیش... لخت، عریان، توی آغوش کسی بودم که اولین بار نگاهم کرد مثل یه زن واقعی... چی می‌کردی، محمدرضا؟
» اما نگفت. فقط قاشق را برداشت و به سکوت عادت کرد.
او که هنوز نمی‌دانست دنیای همسرش، امروز ترک برداشته...

گفت‌وگوی شبانه ساعت ۰۰:۲۲ بامداد (با فاصله چند ساعت از برگشتن محمدرضا)
محسن: «بیداری؟»
خدیجه: «آره... خوابم نمی‌بره.»
محسن: «منم. همش صورتت تو ذهنمه. اون لحظه‌ای که نگام کردی... تو اون خونه... می‌دونی که فقط یه لحظه هوس نبود، درسته؟»
خدیجه: «نمی‌دونم... نمی‌دونم محسن. همه‌چی خیلی زود شد... من هنوز نفهمیدم اصلاً چرا گذاشتم اون اتفاق بیفته
...» محسن: «چون تو هم خواستی. چون توام خسته بودی. من از روز اول فقط دنبال رابطه نبودم، خدیجه. هفت ماهه دارم باهات حرف می‌زنم... دوستت دارم... واقعاً دوست دارم. و امروز فقط خواستم نشون بدم که این علاقه فقط توی چت و نگاه نیست... واقعیه
.» خدیجه: «واقعی... ولی واقعی یعنی چی؟ من یه زن متأهلم. تو یه مرد متأهل با دو تا بچه‌ای که هم‌سن پارمیسن. ما تو کجای این واقعیت جا می‌شیم محسن؟
» محسن: «واقعیت یعنی این که من تو رو می‌خوام. با همه‌ی گذشته‌ات.
با همه‌ی ترسات. من زنم رو نمی‌خوام، خدیجه. خیلی وقته نمی‌خوامش.
فقط موندم به خاطر بچه‌ها... ولی حالا فهمیدم این زندگی دو دروغیه
.» خدیجه: «محسن... تو می‌تونی از زنت جدا شی، ولی من... اگه من طلاق بگیرم، پارمیس رو ازم می‌گیرن. تو نمی‌فهمی اون بچه همه‌چیزمه
.» محسن: «پس من چی؟ من هیچ‌چی نیستم برات؟ تو امروز رو با من بودی... با قلبت، با بدنت... تو نمی‌تونی بگی این فقط یه اشتباه بود
.» خدیجه: «نگفتم اشتباه بود. ولی نمی‌دونم چی بود... نمی‌تونم بخوابم. تنم هنوز داغه، ولی روحم یخ زده
.» محسن: «اگه بدونی چقدر دوست دارم... چقدر دلم می‌خواد اینو هر شب، هر روز، تو چشات بگم... ولی فقط می‌پرسم: اگه می‌تونستی پارمیس رو پیش خودت نگه داری... طلاق می‌گرفتی؟ می‌اومدی با من؟
چند دقیقه سکوت در چت
خدیجه: «نمی‌دونم. نمی‌دونم محسن...»
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
خوانندگان محترم من یک توضیح لازم هست بدهم یکی از روشهای رمان نویسی استفاده از روش شخص اول گویی و یا شخص دوم و یا راوی
من در این رمان سعی کردم برای انتقال حس ها در برخی مواقع شخص اول و از جانب حس شخص اول ( خدیجه) ولی کلا داستان را راوی که من هستم بیان می کنم
     
  
مرد

 
– گفت‌وگو با دکتر صبوری ساعت 01:08 بامداد
خدیجه:
لیلا... من... دیگه نمی‌دونم چی درسته چی غلط. فکر می‌کردم فقط یه شوک لحظه‌ای بود...
ولی محسن گفت منو می‌خواد. که واقعاً دوستم داره. که نمی‌خواد فقط منو مصرف کنه...
دکتر صبوری:
می‌فهمم. و درکت می‌کنم، چون توی یه کمبود شدید عاطفی و جنسی قرار گرفتی. اما بذار یه سؤال ساده بپرسم:
محسن می‌تونه جایگزین خوبی برای محمدرضا باشه؟ واقعاً می‌تونه؟
خدیجه:
نه. یا شاید... آره از بعضی جهات. محسن منو می‌بینه... بدنمو می‌بینه. زن بودنمو.
دکتر صبوری:
درسته. اما محمدرضا تو رو از اول خواست. تو رو از نوجوانی می‌شناسه... تو تنها کسی هستی که باهاش دردِ ناتوانی‌هاش رو تقسیم کردی. میشه یه کم درباره‌ی مشکلش با رابطه جنسی بیشتر بگی؟
قبل از اینکه قضاوتش کنیم... بذار بشناسیمش. ---
خدیجه:
محمدرضا از بچگی یه چیزایی دیده. صحنه‌های جنسی مادرش و پدرش رو...
می‌گفت صداهای مادرش توی اتاق، براش آزاردهنده بوده. می‌ترسه منم درد بکشم. می‌گه وقتی زنه ناله می‌کنه، براش کابوس برمی‌گرده.
دکتر صبوری:
کاملاً قابل درکه. به این می‌گن «کشمکش عاطفی میان میل جنسی و تصویر ذهنی منفی». در واقع، هر بار که تحریک می‌شه، مغزش همزمان خاطره‌ی آزار رو فعال می‌کنه. تو تا حالا باهاش درباره‌ی این خاطره حرف زدی؟
خدیجه:
نه... فقط یه بار اشاره کرد. بعدم گفت "نمی‌خوام اذیتت کنم". بعد از اون همیشه سریع رابطه رو تموم می‌کرد یا اصلاً شروع نمی‌کرد. ---
دکتر صبوری:
ببین عزیزم، اولین گام، بازسازی امنیته. من یه تکنیک ساده بهت یاد می‌دم که بهش می‌گن: "لمس غیرجنسیِ تعاملی". یعنی چی؟ یعنی شروع ارتباط بدنی بدون هدف جنسی.
مثلاً: وقتی داره فیلم می‌بینه، آروم دستشو بگیری و توی دستت نگه داری. یا موقع نشستن، سرتو بذاری روی شونه‌ش بدون حرف.
توی خواب، فقط پاهاتونو نزدیک کنین، بدون هیچ خواسته‌ای.
وقتی لمس فشارآور نباشه،کم‌کم خاطرات آزاردهنده توذهنش کم‌رنگ می‌شه.
خدیجه:
یعنی اینا باعث می‌شه اون ترسش بریزه؟
دکتر صبوری:
نه معجزه، ولی شروعشه. بعد از یه مدتی، می‌تونی وارد فاز دوم بشی:
مثلاً در حموم با هم بودن، اما فقط شست‌وشوی معمولی.
یا لباس خواب خاص پوشیدن، بدون اینکه منتظر واکنش باشی.
حتی تعریف خاطرات خنده‌دار از گذشته، موقعی که توی تخت کنار هم هستین. اینا باعث می‌شن مغز اون، رابطه رو با احساس امنیت دوباره لینک کنه. --- خدیجه:
اما من دیگه نمی‌دونم چقدر صبر دارم... بدنم می‌خواست... می‌خواست لمس شه، خواسته شه... و محسن اون خواستن رو داد.
دکتر صبوری:
من اینو انکار نمی‌کنم. تو یه زن زنده‌ای، با میل‌های زنده. ولی تو قبل از اینکه یه بدن باشی، یه قلبی. یه مادر. یه همسر. تو باید بدونی مسیر رفتن با محسن، شاید تو رو از درد فعلی جدا کنه... ولی یه دردی دیگه بهت می‌ده. درد از دست دادن پارمیس. درد پشیمونی از فروپاشیدن چیزهایی که می‌شد درستش کرد. --- خدیجه:
اگه محمدرضا هیچ‌وقت درست نشه چی؟
اگه همیشه همین بمونه؟
دکتر صبوری:
اگه هر دو تلاش کنید و نشه، اون‌وقت می‌تونی تصمیم بگیری. ولی تو هنوز تلاش نکردی. نه علمی، نه احساسی. فقط تحمل کردی... و بعدش پناه بردی. خدیجه:
باشه... فقط یه سؤال:
چطور می‌تونم با مردی که ترس داره از بدن زن، دوباره نزدیک شم؟
بدون اینکه احساس کنم دارم خودمو فدا می‌کنم
دکتر صبوری:
با سه چیز:
۱. لمس بی‌قضاوت
۲. گفت‌وگوی بدون شرم
۳. تعریف زن‌بودن، فراتر از رابطه‌ی جنسی یعنی حتی اگه اون نتونه الان به رابطه کامل برسه، تو هنوز می‌تونی «زن باشی»... با نگاه، با مهربونی، با قدرت نرم
خودت.
دکتر صبوری در پایان می‌نویسه: «خدیجه... تو هنوز تهش رو ندیدی. من می‌دونم یه جایی، همین محمدرضا می‌تونه دوباره لمس‌ت کنه. فقط بذار زخمشو بشناسه. باهاش بجنگ، نه علیه‌ش... کنارش.»
     
  
مرد

 
لمس‌های بی‌قضاوت
خدیجه از عصر به خودش رسیده بود. نه با آرایش زیاد، نه با زیورآلات...
با یک لباس خواب ساده و نرم، از همان‌هایی که سال‌ها در کشوی پایین کمد خاک می‌خوردند.
رنگ قرمز مات، با تورهای نازک روی آستین، و بندهای باریک شانه. لباسی که شاید خودش هم یادش رفته بود چقدر زنانه است.
از توصیه‌های «دکتر صبوری» یکی را انتخاب کرده بود:
لباس خواب زیبا، بدون هیچ مطالبه‌ای برای رابطه. فقط یک نشانه‌ی غیرمستقیم، یک تلنگر بصری.
محمدرضا ساعت حدود ۸:۴۵ شب رسید.
خسته، مثل همیشه.
اما وقتی وارد شد و چشمش به خدیجه افتاد که روی کاناپه نشسته بود و موهایش
را تازه خشک کرده بود...
قدمی ایستاد.
چیزی در نگاهش برق زد. نه فقط تعجب. حسرت. «
محمدرضا:
تو... خیلی خوشگل شدی امشب
.» خدیجه لبخندی کوتاه زد، نه خجالتی، نه صریح. فقط یک نشانه‌ی گرم. — «دلم خواست یه کم برای خودم وقت بذارم... برای تو
.» محمدرضا ساکت ماند. رفت دست و صورتش را شست، برگشت. در سکوت شام خوردند.
و بعد، وقتی برق‌ها را خاموش کرد، رفتند به اتاق. ---
روی تخت، خدیجه روبه‌دیوار خوابیده بود. نه با ناز، نه با ترس. با نوعی پذیرش ساکت.
محمدرضا آرام نزدیک شد. برای اولین‌بار بعد از مدت‌ها، خودش دستش را جلو آورد. به‌آرامی، انگشت‌هایش را روی شانه‌ی خدیجه گذاشت.
لمس شروع شد...
یک لمس ملایم، از بالای شانه، به سمت کمر.
آهسته، بدون فشار.
تن خدیجه گرم شد. نه از شهوت، از احساسِ دیده شدن.
. محمدرضا آرام‌تر از همیشه بود. شروع کرد به بوسیدن گردن خدیجه... اما نه با حجوم، با احتیاط. انگار خودش هم بعد از سال‌ها، داشت از خجالت بدن همسرش بیرون می‌آمد.
خدیجه لب‌هایش را روی هم فشرد. سعی نکرد هدایت کند. فقط گذاشت خودش پیش برود.
اما... چیزی ناگهانی اتفاق افتاد. تنفس محمدرضا تند شد، دست‌هایش بی‌اختیار شدند، و... خیلی زود، ارضا شد.
نه رابطه کامل، نه نزدیکی عمیق... فقط یک تخلیه‌ی فیزیکی سریع.
و بعد، مثل کودکی که از کاری خجالت‌زده است، به پشت برگشت و گفت: — «ببخش... نمی‌دونم چی شد. نمی‌خواستم اینطوری بشه
خدیجه چیزی نگفت. رویش را برگرداند. نه ناراحت بود، نه راضی. فقط... ساکت
چراغ کنار تخت هنوز روشن بود.
خدیجه دست دراز کرد و آن را خاموش کرد.
در تاریکی رویا و تخیل رفت در دنیای محسن........
     
  
مرد

 
تقابل و مقایسه عاطفه ها:
صدای پرنده‌ها از لای پنجره‌ی نیمه‌باز پژو می‌آمد. بوی خاک خیسِ شبِ قبل، فضا را آرام و لطیف کرده بود. محسن پشت فرمان نشسته بود، اما موتور خاموش بود. از رادیوی خاموش، انعکاس خفیفی از آفتاب روی دستگیره دنده افتاده بود. خدیجه با مانتویی روشن، شالی کم‌رنگ و صورتی پُر فکر کنار او نشسته بود. نگاهش اما هنوز به بیرون بود...
به شاخه‌های لرزان درخت.
محسن با نرمی گفت: ــ
خب... چیزی نمی‌گی؟ از دیشب بهت پیام دادم، بی‌جواب.
خدیجه پلک زد، برگشت و نگاهش را به نگاه محسن دوخت، اما بدون لبخند: ــ چی باید می‌گفتم؟ هنوز تو اون روز موندم، تو اون... خونه. تو اون لحظه‌ها. محسن سری تکان داد.
عمیق و بی‌تعجیل. ــ
منم همون‌جام هنوز... کنار تو... روی اون کاناپه.
بعد با صدایی آرام، شبیه کسی که مراقب شکستگی چیزی باشد، ادامه داد: ــ اون روز واسه من فقط یه اتفاق نبود، خدیجه. خواستم بدونی... تصمیمم واقعیه. می‌خوام جدا شم. چون تو رو می‌خوام. چون وقتی با توام، حس می‌کنم هنوز می‌تونم زندگی کنم.
خدیجه نفس عمیقی کشید. ــ
این حرفا آسونه. ولی وقتی پای بچه بیاد وسط... پارمیس رو به من نمی‌دن، می‌دونم. محمدرضا ول‌کن نیست.
محسن با لحن جدی گفت: ــ
اون وقت، ما بازم قراره همه چیزو به خاطر ترس ببازیم؟ تو قراره باز بیست سال دیگه با کسی زندگی کنی که نه نگاهت می‌کنه، نه می‌فهمتت؟
لحظه‌ای سکوت شد. خدیجه سرش را پایین انداخت. ــ
می‌دونی اون روز... اون روزِ پرندک، من هیچ چیز رو ندیدم. فقط حس کردم
. نگاهش به دستانش افتاده بود که توی هم گره خورده بود. ــ چشمام بسته بود، ولی... نمی‌دونم چی شد. یه چیزی تو وجودم روشن شد. یه زنی که انگار سال‌ها زندانی بود.
محسن به آرامی دستش را روی پاهای خدیجه گذاشت، بدون اینکه لمسش کند. صدایش پایین‌تر آمد: ــ
اون زن هنوز هست. هنوز می‌تونه عاشق باشه، بخنده، بخواد، بلرزه. من حسش
کردم.
خدیجه بی‌اختیار لرز خفیفی کرد. اما این بار از ترس نبود.
محسن با لبخند ملایمی گفت: ــ
می‌خوای بدونی اون ترسی که ازم داری... واقعیه یا نه؟
می‌خوای خودت بفهمی که این نزدیکی واسه اذیت کردنت نیست؟
خدیجه نگاهش کرد. کمی تردید، کمی اشتیاق، کمی خجالت... ــ
منظورت چیه؟
محسن آرام‌تر از همیشه گفت: ــ
اگه بخوای... می‌تونم فقط لمسش کنم. فقط همون‌جا...
مکث کرد.و با نگاه بهش اشاره کرد
ــ اگه نگران تمیزی هستی، می‌رم دستشویی پارک، تمیز می‌شورم. هیچ عجله‌ای ندارم، فقط... دوست دارم این بار، آگاهانه، با انتخاب خودت، حس کنی که لمس شدن می‌تونه... لطیف باشه. بی‌اجبار، بی‌فشار.
خدیجه پلک زد. گونه‌هایش سرخ شده بود. اما لبخند کوچکی روی لبش آمد
. هیچ‌کس هیچ‌وقت ازم نپرسیده بود که دوست داری یا نه... همیشه فقط... انجام
می‌دادن.
محسن بی‌صدا، دستانش را بالا آورد، کف دستش را نشان داد: ــ
انتخاب با توئه. اگه حتی یک درصد نخواستی، همین‌جا می‌ریم یه قهوه می‌خوریم و حرف می‌زنیم. ولی اگه خواستی... بذار لمس کردن همون زنی که گفتی تو پرندک بیدار شد، این بار با چشم باز و دل روشن باشه. چند لحظه فقط نفس‌ها رد و بدل شد. و بعد، آرام، خدیجه سرش را تکان داد.
نه به معنای «نه». به معنای «باشه... ولی آروم».
لبخند محسن، لبخند مردی بود که می‌دانست وقت عجله نیست. با احترام و لطافت، خم شد و با دستی گرم و تمیز، آرام، پشت دست خدیجه را لمس کرد. و آن لرزش، دیگر از ترس نبود. از بیداری بود..
محسن لبخند آرامی زد. صدایش همچنان نرم بود، مثل نسیم روی پوست. ــ
اگه هنوز ذهنت نگران تمیزیه...
اشاره‌ای به روی شلوارش کرد. ــ
می‌رم دستشویی پارک ، با صابون، آب ، مایع... هرچی بخوای. برمی‌گردم وقتی مطمئن شی.
خدیجه لب پایینش را بین دندان گرفت. کمی خجالت، کمی تعجب، کمی شوق
در نگاهش موج می‌زد. ــ
واقعاً... میری؟ ــ
آره. چون می‌خوام وقتی دستت به من می‌رسه... هیچ چیزی بینمون نباشه. حتی تردید.
در پژو باز شد، محسن پیاده شد. خدیجه لحظه‌ای پشت پنجره، نگاهش کرد که با قدم‌هایی آرام به سمت ساختمان آجری دستشویی پارک رفت.
او رفت، اما اضطراب در دل خدیجه نماند. فقط کنجکاوی ماند. دقایقی بعد برگشت. پیراهنش کمی مرتب‌تر شده بود.
دستانش تمیز، و بویی شیرین، شبیه توت‌فرنگیِ خنک، همراهش برگشته بود. محسن نشست. در را بست. ــ
همه چی حله. با دقت شستم... حتی مایعش بوی توت‌فرنگی می‌داد.
خدیجه به‌نرمی خندید. نگاهش رفت روی پاهایش، بعد روی محسن. ــ
من... می‌خوام امتحان کنم.
آرام‌تر اضافه کرد: ــ
با چشم باز این بار.
محسن فقط نگاه کرد. سکوتی متین. بی‌هیچ حرکت اضافه‌ای. فقط صبر، فقط احترام ، محسن بعه آرامی خودش رو کمی پایین تر سمت فرمان ماشین حرکت داد و آرام کمر بند شلوارش رو شل کرد و یواش زیپ را پایین کشید.
سکوت همه جا را گرفته بود تنها صدای باز شدن زیپ دلهره ای از نوع نیاز برای
. خدیجه با تردیدی آرام نزدیک‌تر شد. دستش را بالا آورد. چند سانتی‌متر فاصله، لحظه‌ای مکث... و بعد، آرام لمسش کرد. گرمی پوست تازه‌شسته‌شده، لطافت عجیب، و رایحه توت‌فرنگی‌ای که حالا، با گرمای بدن درآمیخته بود، مشامش را پر کرد
. زیر لب گفت: ــ
چقدر بوش خوبه... و لبخند زد.
از آن لبخندهایی که انگار تهِ یک گره قدیمی در دل باز می‌شه. محسن فقط نگاهش می‌کرد. خیره، اما آرام. هیچ اشاره‌ای، هیچ فشاری. فقط حضوری مردانه که منتظر بود... تا زن، خودش بخواد.
لمسش ادامه پیدا کرد. تردید تبدیل به کنجکاوی شد. کنجکاوی، به جرات. جرات، به خواستن. نفس‌های هر دو تند شده بود. چشم‌ها برق داشتند. اما هنوز هیچ کلمه‌ای میان‌شان گفته نمی‌شد.
خدیجه، حالا نزدیک شده بود. بو می‌کشید، لمس می‌کرد، و در دلش چیزی
می‌سوخت. چیزی گرم، خالص، زنانه. ناگهان، لحظه‌ای توقف. و بعد... بوی توت‌فرنگی با گرمای پوست، با ارتعاش هوا، با لرزش نگاه‌ها یکی شد.
خدیجه زمزمه کرد: ــ دیگه نمی‌ترسم... و دستش هنوز آرام روی بدن محسن بود.
جرات و جسارت خدیجه لحظه به لحظه بیشتر می شد و حالا همه مردانگی محسن در لای انگشتان نرم و لطیف خدیجه .
....وای واقعا ؟!
تعجب زن از هیبت مردانگی فردی بود که چند روز قبل او را با همان به آرامش رسانده بود .در حالیکه در کودکی وقتی که لادن و زینب از دوست پسرهای خودشان تعریف می کرد او چنین صحنه ای را تصور می کرد .
اما بعدها در همسر خودش محمدرضا ندید ، اما امروز در کنار این مرد قوی و تنومند حس خوبی داشته ، بی ترس و واهمه
دقایقی بعد، وقتی همه چیز فروکش کرد... وقتی خدیجه تکیه داده بود به صندلی، لب‌هایش کمی از هم باز، نفس‌هایش آرام‌تر، و چشمانش بسته بودند... محسن خم شد، با همان بوی شیرین، لبهای داغش را بوسید. ــ
خوشحالم که این بار... خودت خواستی.
خدیجه، چشم باز نکرد. فقط با صدایی خسته اما راضی گفت: ــ
اولین بار بود که چیزی رو... واقعاً احساس کردم.
و پژو، در دل پارک جنگلی، میان درختان و سکوت صبحگاهی، هنوز ایستاده بود. اما چیزی در درون آن دو، دیگر ایستاده نبود. حرکت کرده بود. پیش رفته بود. و زنده شده بود.
     
  
مرد

 
ادامه روان درمانی خدیجه با دکتر صبوری
زمان: همان شب بعد از پارک جنگلی ساعت: ۲:۱۷ ---
خدیجه:
سلام خانم دکتر ببخشید دیروقت نوشتم یه چیزی هست تو دلم نمی‌تونم بخوابم اگه میشه چند دقیقه حرف بزنیم ---
دکتر صبوری:
سلام عزیز دلم هیچ اشکالی نداره، من اینجام تو بگو، با خیال راحت. چی تو دلت سنگینی می‌کنه؟ ---
خدیجه:
امروز یه اتفاقی افتاد... نمی‌دونم از کجا بگم... خجالت می‌کشم ولی می‌خوام راستشو بگم.... ---
دکتر صبوری:
نترس عزیزم،
اینجا نه قضاوتی هست، نه عجله‌ای تو امنی. هر چی بگی، من با دقت می‌خونم و کنارت می‌مونم فقط شروع کن... ---
خدیجه:
با محسن بودم. توی یه پارک جنگلی... حقیقتش بعد از اینکه اون رابطه با محمدرضا کامل نشد نمی دونم چی شد باز بدنم خواست و عقلم نه نتونست بگه ولی امروز یه چیزی فراتر اتفاق افتاد لمس و حرف و نگاه و... واقعاً تحریک شدم... بدن‌م یه‌جوری شد که تو این ۲۲ سال با محمدرضا هیچ وقت تجربه نکرده بودم ---
دکتر صبوری:
متوجه‌ام عزیزم... اولا ممنون که اعتماد کردی و گفتی ثانیا این کاملاً طبیعیه که وقتی بدن و دل زن، سال‌ها نادیده گرفته بشه، اولین لمسِ درست، مثل زنده‌شدن از خاک باشه ولی سؤال مهم اینه:
الان از بابت اون اتفاق چی حس می‌کنی؟ ---
خدیجه:
از یه طرف حس می‌کنم که من دارم زن می‌شم، همون زنی که همیشه خفه شده بود از یه طرف... عذاب وجدان، شرم اون لحظه خیلی خوب بود، ولی الان... یه‌جور وحشت دارم از خودم ---
دکتر صبوری:
تو الان نه فاسدی، نه شکسته، نه گناه‌کار تو یه زنی هستی که داره «بدن خودش
رو کشف می‌کنه» بعد از سال‌ها بی‌توجهی اما خدیجه‌جان، بذار یه سؤال مهم بپرسم: آیا هیچ وقت، هیچ وقت... این احساساتی که با محسن تجربه کردی، تلاش کردی با محمدرضا تجربه کنی؟
یعنی مثلاً توی پارک، توی ماشین، یا حتی با یه نگاه متفاوت؟ ---
خدیجه:
نه... اصلاً محمدرضا هیچ وقت از اون مردا نبود همیشه فقط خونه،
زیر پتو، اونم انگار از سر وظیفه هیچ‌وقت جایی نبود، نه حرفی،
نه نگاهی، نه حتی یه لمس که منو زنده کنه... ---
دکتر صبوری:
می‌فهمم و دردتو حس می‌کنم ولی تو الان بدن و حس زنانه‌ت رو تازه شناختی نمی‌خوای یه‌بار امتحان کنی؟ یه‌بار فقط با همون جزییاتی که محسن باعثش شد، همون‌قدر که برایت تحریک‌کننده بود، سعی کنی با محمدرضا به زبان بیاری یا شروع کنی؟ ---
خدیجه:
مثلاً چی بگم؟ یا چطور شروع کنم؟ اون اصلاً حواسش نیست. مثلاً بگم بیا باهام بریم تو ماشین پارک بشینیم؟ فکر می‌کنه دیوونه شدم ---
دکتر صبوری:
دقیقاً همون‌طور بگو با خنده، با شوخی، با یه جمله‌ی خاص. مثلاً: «دلم می‌خواد
یه حس جدید تجربه کنیم... میای بریم یه جای خلوت؟ فقط بشینیم، حرف بزنیم، شاید... بیشتر» بدون فشار، بدون انتقاد فقط با دعوت ---
خدیجه:
ولی اگه رد کرد چی؟ اگه نفهمید چی می‌گم؟ ---
دکتر صبوری:
تو فقط بذر رو بکار شاید همون بار اول شکوفه نده اما بذار «تو» اون زنی باشی که جسارت کرده برای زندگیش نه فقط خیانت... بلکه تغییر ---
خدیجه:
باشه... باشه امتحان می‌کنم شاید بدنم، اگه از راه درست بیدار شه،
بتونه هم خودم رو نجات بده، هم زندگی‌مو... ---
دکتر صبوری:
دقیقاً همین عزیزم بدنِ زن، مثل زمین خیسه... فقط کافیه کسی بلد باشه توش راه بره، نه اینکه فقط پا بذاره و بره ---
خدیجه:
ممنونم نمی‌دونی چقدر سبک شدم الان... کاش می‌شد بغل‌ت کنم ---
دکتر صبوری:
من همیشه کنارت هستم و بدون... هنوز دیر نیست تو فقط باید «اولین لمس» رو
این بار، با کسی تجربه کنی که قول داده همیشه کنارته حتی اگه بلد نباشه، شاید بتونه یاد بگیره... اگه تو بهش فرصت بدی
خدیجه :
ممنونم لیلا جان شب بخیر
     
  
مرد

 
شب تمرین در خانه — اتاق نشیمن و سپس اتاق خواب محیط:
اتاق نشیمن کوچک اما مرتب است؛ نور ملایمی از چراغ کنار مبل می‌تابد و فضای گرم و دنجی ایجاد کرده. یک مبل چرمی تیره وسط اتاق قرار دارد، روی آن محمدرضا نشسته و نگاهش به تلویزیون است، اما حواسش نیست. خدیجه با لباسی اغواکننده اما نه بیش از حد، دامن کوتاه تنگ و تی‌شرت صورتی یقه حلقه‌ای که زیرش سوتین نازکی دیده می‌شود، وارد می‌شود.
خدیجه آرام کنار محمدرضا می‌نشیند، سرش را روی پای او می‌گذارد، طوری که دستش روی جای آلت محمدرضا قرار میگیرد
. خدیجه (با نرمی و عشوه«
حس می‌کنم بهت نزدیک‌تر شدم... فقط بذار لمس کنم...»
محمدرضا نفس عمیقی می‌کشد، اما واکنشی نشان نمی‌دهد، انگار چیزی درونش قفل شده باشد. خدیجه دستش را آرام روی زیپ شلوار او می‌کشد. ---خدیجه (با صدایی کمی نجوا
نمی‌دونم چرا همیشه انقدر سخته... تو رو این‌جوری ببینم و نتونم بغل بگیرمت.»
محمدرضا (با بغض در صدا و خجالت): «
خیلی سخت‌تر از اونیه که فکر می‌کنی... نمی‌خوام تو رو ناامید کنم
خدیجه آرام زیپ را پایین می‌کشد و دستش به آرامی الت محمدرضا را لمس می‌کند، دست‌هایش نرم و گرم است. او حس می‌کند محمدرضا می‌لرزد و نفسش تند می‌شود.
پیشرفت خدیجه کف دستش داغ میشه: ناگهان محمدرضا دست خدیجه را می‌گیرد و آرام بیرون می‌کشد. محمدرضا (با صدای خسته و شرمنده): «ببخشید... من... نمی‌تونم.»
خدیجه مات و مبهوت به دست‌هایش نگاه می‌کند که حالا خیس و لجز شده‌اند. --- محمدرضا به دستشویی می‌رود، صدای آب و باز و بسته شدن در –
-: خدیجه در فکر، چشم‌هایش بسته است، تصویر ذهنی می‌آید: محسن در ماشین، با مهربانی و اعتماد، الت تمیز و خوش‌بو، لمس لطیف و آرام، بوسیدن نوک سینه‌ها و نوازش‌های بی‌پروا خدیجه (با صدای آرام و درونی): «محسن... تو مثل یک رؤیایی... اینجا اما من موندم و یه مرد که از دست زدن به من می‌ترسه
: محمدرضا از دستشویی بیرون می‌آید، صورتش قرمز و شرمنده است.
محمدرضا: «متأسفم... نمی‌خوام تو رو ناامید کنم، ولی نمی‌تونم کنترل کنم.» خدیجه لبخند تلخی می‌زند، می‌داند چقدر این مشکل برایش دردناک است. --- خدیجه (با صدایی محکم‌تر، اما نرم): «باشه... اما من هنوز اینجا هستم. هنوز می‌خوام کنار تو باشم، حتی اگه سخت باشه
محمدرضا کمی آرام‌تر می‌شود و به دست خدیجه نگاه می‌کند.» و یک دستمال کاغذی بهش میده .و آرام در کنارش روی مبل میشینه و سر خدیجه روی دوباره روی پاهاش می زاره
محمدرضا (در گوش خدیجه، با شرمندگی):
«دوستت دارم خدیجه... ولی نمی‌دونم چرا هر وقت می‌خوام بهت نزدیک بشم، انگار یه چیزی تو ذهنم منو نگه می‌داره... یه ترس... یه سایه قدیمی.»
خدیجه نگاهش می‌کند، دستی به موهای محمدرضا می‌کشد، اما لبخندش خسته و خالی‌ست. خدیجه (آهسته): «
می‌دونم... دکتر صبوری گفت باید صبور باشم... ولی گاهی این صبر، می‌سوزونه...»
محمدرضا پلک‌هایش را بسته، آرام می‌شود.
مونولوگ ذهنی خدیجه () صدای نرم و درونی خدیجه می‌آید، در حالی‌که نگاهش ثابت روی سقف است و دستش بی‌حرکت پشت گردن محمدرضاست. خدیجه (درونی): «من کنار مردی هستم که از لمس من می‌ترسه... که وقتی دستمو می‌گیرم، انگار دارم خفش می‌کنم... اما... فقط چند شب پیش... محسن... دستمو گرفت و گفت "ببین چقدر راحتی توی دست‌هام"... بوی تنش هنوز توی ذهنمه... نفسش کنار گوشم... شقیقه‌هام می‌سوخت از داغی حضورش...»
تصویر تار و نور چراغ ماشین: محسن دست خدیجه را روی خودش می‌گذارد، صدای خس‌خس نفس‌هایشان، صدای لرزان شیشه بخار گرفته، و دیالوگ محسن: ): «خودت بگیرش... نترس... ببین چقدر نرمه... واسه توئه... فقط تو.»
خدیجه در آغوش محمدرضا، اما این‌بار چشم‌هایش پُر از اشک فروخورده است
. (خدیجه (با صدای درونی): «تو مرد خونه‌ای... پدر دخترم... ولی من زن تو نیستم دیگه... زن من، اون شب بود... کنار جاده... تو آغوش مردی که فقط منو می‌خواست... بدون ترس...»
: خدیجه به‌آرامی خودش را از آغوش محمدرضا بیرون می‌کشد، طوری که او متوجه نشود. برمی‌خیزد، به آشپزخانه می‌رود، لیوانی آب برمی‌دارد. نور زرد چراغ آشپزخانه روی صورتش می‌تابد. چشمش روی موبایلش می‌افتد. برای لحظه‌ای مکث می‌کند. تصمیم سختی درونش شکل می‌گیرد از موبایل: دکمه تلگرام رو باز می‌شود، نام: «محسن » خدیجه تایپ می‌کند، اما هنوز نمی‌فرستد. چشمش پر از تردید،
     
  
مرد

 
شروع چت نیمه‌شب بین خدیجه و محسن
خدیجه : محسن هستی ؟
: محسن: اره ؟ بیداری؟
خدیجه: آره... خوابم نمی‌بره.
محسن: می‌دونستم... حس کردم دلت گرفته. نمی‌دونم چرا ولی الان بیشتر از همیشه دلم می‌خواد بغلت کنم.
خدیجه: همه‌چی آرومه... ولی یه چیزی کمه. مثل وقتی لبخند داری ولی دلت گریه می‌کنه.
محسن: مگه چته خانوم دلم؟ کاش الان پیشم بودی... سرت رو می‌ذاشتی روی سینه‌م و فقط نفس می‌کشیدیم.
خدیجه: تو همیشه بلدی با حرفات آرومم کنی. ولی خب... امشب، بیشتر از همیشه حس می‌کنم تنهام.
محسن: بذار قول بدم بهت، یه روزی هر شب رو با هم می‌خوابیم. بدون فاصله، بدون دروغ... فقط من و تو، خدیجه‌ی من.
خدیجه: الان فقط می‌خوام صدامو بشنوی... بگم چقدر دلم برای بوسیدنت تنگ شده.
محسن: صدامو توی ذهن‌ت تصور کن... می‌گم: «خدیجه، فقط چشماتو ببند... دستتو بکش رو تنت، جایی که من همیشه برات می‌میرم.
..» خدیجه: (تایپ می‌کند... مکث می‌کند... سپس پاک می‌کند) فقط بگو که بیداری... فقط بگو که منو می‌خوای.
محسن: من بیدارم... همیشه برای تو بیدارم. بیا امشب فقط ما باشیم. فقط خیال تو، و لب‌هام روی گردن تو.
صدای تنفس سنگین محمدرضا، خواب بی‌دغدغه‌ی مردی که چند دقیقه پیش همه‌ی «مردانگی‌اش» را در کف دست زنش خالی کرد...
بدون یک نگاه، بدون یک بوسه... فقط شرم، و بعد پناه‌بردن به دستشویی، و حالا خواب. خدیجه در نیمه‌روشنای نور موبایل، گوشه‌ای از پتو را روی خودش کشیده. صدای ویبره‌ی آرام گوشی در دستش. پیام از
محسن: محسن: «چشماتو ببند عشقم... امشب توی بغل منی. سردت نیست؟ دوست دارم دستم رو بذارم روی شکمت... خیلی آروم...».
چشمان خدیجه نیمه‌باز. پلک‌هایش سنگین، اما نه از خواب... از خیالات، از حرارتی که راهش را گم کرده.
با انگشتانش، به‌نرمی تی‌شرت نازک و چسبیده به بدنش را کنار می‌زند. دستش را از روی شکمش عبور می‌دهد. آهسته. خجولانه، اما جسورانه. مثل کسی که دارد خودش را نوازش می‌کند، اما با خاطره‌ی لمس دیگری.
در ذهنش، تصویری واضح از آن روز بارانی در پرندک، داخل ماشین ۲۰۶ محسن: – (فلش‌بک ذهنی – ماشین محسن، ظهر بارانی) محسن دستش را از روی ران خدیجه بالا می‌برد، نگاهش خیره به چشمانش: – «ببین چقدر داغی... باورم نمی‌شه هنوز این تن مال منه.»
خدیجه در خیال، دست خودش را با همان مسیر خیالی بالا می‌برد، به مرز زیر شکم می‌رسد... نفسش کوتاه‌تر می‌شود
. در حال بازگشت به اکنون، چت ادامه دارد:
محسن: «یادته تو ماشین چه حسی داشتی؟
وقتی بهت گفتم با تمام وجودت می‌لرزی؟
الانم داره تنت می‌لرزه خدیجه؟»
خدیجه دستش را روی پهلو می‌لغزاند، انگشتانش کمی از تی‌شرت عبور کرده‌اند، پوست گرم زیر آن را لمس می‌کنند. لب‌هایش نیمه‌باز، اما صدایی از او درنمی‌آید. محمدرضا هنوز در خواب است.
محسن: «اگه الان کنارت بودم، اولین کاری که می‌کردم این بود که سرتو بذارم روی زانوم... آروم می‌بوسیدمت...
از گردنت شروع می‌کردم، بعد می‌رفتم پایین‌تر...»
لب‌های خدیجه می‌لرزند. با دستی که از قبل در تماس با بدنش بود، انگار نفس‌های محسن را حس می‌کند.
در ذهنش دوباره ماشین – بدن داغ – صدای باران روی شیشه‌ها – صدای نفس‌های به‌هم‌آمیخته –
لمس دست‌های محسن از زیر مانتوی باز. بازگشت به اکنون – لرزش آرام شانه‌ها – پتو کمی تکان می‌خورد
، اما صدای درونی خدیجه، همان صدای شهوت‌ناک و تنهایی‌اش، در فضا پخش است: «اون‌جا... تو اون ماشین... حس زنده‌بودن داشتم... اما الان... الان دارم وانمود می‌کنم هنوز زنده‌ام...»
محسن: «خدیجه؟ بغلم کن توی خیالت... من اینجام... فقط من.»
صدای نفس‌های سنگین محمدرضا از سمت دیگر تخت. و در تاریکی، خدیجه تنها زنی‌ست که در آغوش هیچ‌کس، دارد خودش را زندگی می‌کند.
مایع داغ روی ران و نفس ها به شماره و رفته رفته اروم میگیره و به خواب میره
محسن : عزیزم فردا هستی بریم
خدیجه : اره میام واقعا می خوام باز می خوام حس کنم
     
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

لایه های سوخته زندگی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA