انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 3 از 3:  « پیشین  1  2  3

لایه های سوخته زندگی


مرد

 
سکانس دوم: ساعت ۷:۳۰ صبح – کنار مدرسه پارمیس
هوا هنوز خنک بود، آسمان نیمه‌ابری، و صدای هم‌همه‌ی صبحگاهی بچه‌ها و پدر و مادرهای خواب‌آلود، در فضای کوچه پیچیده بود. خدیجه با مانتوی سرمه‌ای، شال طوسی نازک و کیف کوچکی در دست، کنار در مدرسه ایستاده بود. موهایش را با وسواس بسته بود؛ نه خیلی محکم، نه خیلی شل. طوری که انگار "تصادفاً" زیبا باشد.
پارمیس با لبخند و کیف صورتی‌اش وارد حیاط مدرسه شد. و همان لحظه، خدیجه احساس کرد نفسی را که چند دقیقه حبس کرده بود، بالاخره بیرون داد
. اما حالا..
. محسن باید تا چند لحظه‌ی دیگر برسد. و این بار، خودش خواسته بود. خودش دیروز بهش پیام داده بود. خودش گفته بود "اگه بخوای، فردا صبح همون‌جا.
.." اما حالا که کنار جدول ایستاده بود، کیفش را هی جابه‌جا می‌کرد. انگار جای ایستادنش درست نیست. انگار خودش... هنوز مطمئن نیست. یا شاید تصور می کرد رهگذران همه می دانند این زن امروز قرار ملاقات با مردی غیر مرد خود گذاشته ،
در دلش گفت
: ــ نرو... نرو دیوونه. بهونه بیار. بگو حال بچه‌ت بد شد. بگو سرت درد می‌کنه. بگو اصلاً از اولشم نمی‌خواستی..
. اما بعد، ناگهان، بویی خفیف از تن خودش به مشامش رسید. شامپوی شب قبل. که شامپوی بدن که محسن سفارش کرده بود حتما با اون شامپو بدنش رو آغشته بکنه بوی صابون مایع توت‌فرنگی‌ای که از آخرین رابطه‌شان مانده بود در ذهنش چرخ خورد... و بعد تصویر خودش در آینه‌ی بخارگرفته‌ی حمام دیشب: بدن برهنه‌اش، قطره‌های آب روی شانه‌هایش، و دستی که با احتیاط صابون را روی کشاله‌ی ران می‌کشید... و بعد ژیلتی که داشت با دقت موهای التش رو به دقت می گرفت که محسن بیشتر عاشقش بشه آرام، خجالتی، اما دقیق. نه برای خودش، نه برای شوهرش محمدرضا. فقط برای او. محسن.
و یادش افتاد که چطور با دقت ناخن‌هایش را کوتاه کرده بود. با موچین ابروهایش را صاف کرده بود. کرم نرم‌کننده زده بود، حتی عطر ملایم مالیده بود به پشت زانوهایش. نقطه‌هایی که هیچ‌وقت کسی به آن‌ها اهمیت نداده بود حتی محمدرضا که هیچ وقت نمی خواست اون رو بو بکنه در حالی که محسن با دقت حتی بوی فاق شورتش رو هم در نظر می گرفت و به همین خاطر عطر مخصوی برای همین خریده بود که برای امروز استفاده بشه که از بوی آن در تنش لذت ببره
. ــ من واسه اون آماده شدم
... همین فکر کافی بود تا صدای دلش دوباره بلند شود: ــ پس چرا الان می‌ترسی؟
ــ چون... داره جدی می‌شه. دیگه شوخی نیست. ــ
مگه نمی‌خواستی زن باشی؟ لمس بشی؟ خواسته بشی؟ ــ
چرا... اما... ــ
اما چی؟! ـ
ـ اما هنوز محمدرضا طلاق نداده
... ــ و هنوز اون نگاه پارمیس، وقتی می‌پرسه "کجا میری مامان؟"...
خدیجه پلک زد. دست در جیب مانتویش کرد. گوشی را درآورد. دو پیام از محسن:
«نزدیکم.»
و بعدی: «آبیه قشنگت تو چشم‌هامه از دیشب...
» لب‌های خدیجه لرز خفیفی کرد. گوشی را بی‌صدا در کیف گذاشت.
قدم‌هایش به سمت جدول، تردید‌آلود اما محکم‌تر شد
. از دور، پژو خاکستری‌رنگی پیچید داخل کوچه. با آن نور ملایم صبحگاهی، مثل صحنه‌ای از یک فیلم کوتاه عاشقانه، محسن پشت فرمان با لبخندی خسته اما صادق، نگاهش می‌کرد
. خدیجه نفس عمیقی کشید. دستگیره در را گرفت. لحظه‌ای مکث کرد
. در دلش گفت
: ــ قراره چی بشم؟ زن کسی؟ معشوقه‌ای موقت؟ یا فقط زنی که... بالاخره خودش رو انتخاب کرد؟
و نشست. در را بست. صدای بسته شدن در پژو، مثل مهر تأیید یک تصمیم مهم بود.
محسن لبخند زد. ـ
ـ سلام آرامِ من.
.. خدیجه لبخند زد. ـ
ـ سلام
... صدایش هنوز خفیف بود
. اما قلبش؟
می‌تپید. پر از چیزی ناشناخته اما خواستنی.
و ماشین، با نرمی از کوچه پیچید... به سمت پرندک. جایی که دوباره، قرار بود زن بودن نه فقط تکرار، که تعریف شود.
     
  
مرد

 
سکانس مسیر حرکت به پرندک – ساعت ۷:۴۵ صبح
هوای صبح هنوز سردی ملایمی داشت. بخار نفس روی شیشه جلو نقش می‌بست و با فوت نرم محسن پاک می‌شد. پژو آرام از خیابان‌های نیمه‌خواب‌زده می‌گذشت. سکوت خودرو تنها با صدای ملایم باد و حرکت چرخ‌ها روی آسفالت شکسته می‌شد. محسن نیم‌نگاهی به خدیجه انداخت که روی صندلی کناری، ساکت، اما بی‌قرار نشسته بود. دست‌هایش را در هم قلاب کرده بود و گهگاه به شیشه‌ی پنجره نگاه می‌کرد. چیزی در چشم‌هایش بود. نه ترس. نه پشیمانی. یک جور آشوب آشنا.
محسن آهسته گفت
: ــ می‌دونی... از وقتی دیدمت، فهمیدم تو سکوت‌هات حرف می‌زنی
. خدیجه برگشت. نگاهش در چشمان محسن نشست. نرم، ولی هنوز پنهان. محسن لبخند زد، و نگاهش را دوباره به جاده داد.
ــ الان توی دلت هزار صداست. یکی می‌گه برو، یکی می‌گه نرو. یکی می‌گه زن شو، یکی می‌گه مادر بمون. یکی می‌گه دل بده، یکی می‌گه نکن
... خدیجه آهسته گفت:
ــ آره... واقعاً همین‌طوره.
محسن آرام گفت:
ــ من همه اون صداها رو می‌فهمم، خدیجه. اما فقط یکی‌شون مهمه.
.. مکث کرد. ــ
اون‌که می‌گه: «خودت چی می‌خوای؟ نه واسه کسی. نه برای جبران. فقط برای خودت. بیاد بیار چند وقت پیش وقتی این مسیر رو توی باران برمی گشتی ......
» چرخ‌های ماشین از روی سرعت‌گیر آرام رد شد. لرز خفیف صندلی، مثل انعکاس دلِ لرزان خدیجه بود.
محسن با صدایی پایین‌تر گفت: ـ
ـ من تو رو واسه داشتن نمی‌خوام... واسه بودن می‌خوام
. برگشت نگاهش کرد
. ــ تو امروز قراره زن بودن رو حس کنی. نه از راه جسمت. از راه وجودت
. خدیجه نگاهش کرد. صدایش شبیه زمزمه‌ای گمشده بود:
ــ اگه... وسطش پشیمون شدم چی؟
محسن، بی‌مکث و بدون تغییر تُن صدا گفت:
ــ متوقف می‌شم.
دست چپش را از روی فرمان برداشت و روی ران خدیجه گذاشت. ـ
ـ چون من این راه رو واسه رسیدن به خودت باهات میام... نه برای کشیدنِ تو به خودم.
لحظه‌ای در سکوت گذشت. خدیجه به روبرو نگاه کرد. آسمان روشن‌تر شده بود. خورشید آرام‌آرام از پشت تپه‌ها بالا می‌آمد. با صدایی نرم گفت
: ــ دیشب... وقتی حمام رفتم، یه لحظه با خودم حرف زدم.
محسن گوش داد. ـ
ـ گفتم اگه قراره بری، اگه قراره لمس شی، اگه قراره حتی اشتباه کنی، حداقل واسه یه بار، با چشم باز برو.
محسن لبخند زد. ــ
و الان با چشمات داری راهو نگاه می‌کنی.
.. خدیجه هم لبخند کوچکی زد. ـ
ـ ولی هنوز یه ترسی هست. یه حس شبیه... هم خجالت، هم گناه، هم شوق
. محسن گفت
: ــ اون ترس، همون مرزه. بین زنی که مجبور بوده، با زنی که می‌خواد.
و آرام اضافه کرد: ـ
ـ من فقط می‌خوام، امروز، اون زنی که می‌خواد رو ببینم. نه کاری کنم، نه بگیرمش... فقط ببینمش
. خدیجه، بی‌صدا، دستش را روی دست محسن که روی رانش بود گذاشت. ناخن‌هاش با دقت مانیکور شده بودند. یادش آمد که دیشب، با چه وسواسی دست‌ها، گردن، و میان پاهایش را به یاد محسن با ژیلت تمیز و صاف کرد. یادش آمد که چرا اینقدر بوی صابون لطیف هنوز در مشامش مانده..
محسن مثل جادوگرها که ذهن خدیجه رو خوانده بود لبخند محوی زد و گفت
اتفاقا من هنم حسلبی با شامپو بدن شستمش .... و یه چشکمک بهش زد
. پژو وارد جاده‌ای خلوت‌تر شد. جاده‌ای که به پرندک می‌رفت. و خدیجه، بی‌صدا، در دلش گفت:
«من می‌خوام... ولی با تمام تردیدم. »
لحظاتی پیش از رسیدن به خانه پرندک خدیجه آرام بود... نه مثل قبل، ولی آرام‌تر. نگاهش روی دست‌های خودش بود، اما ذهنش روی صدای محسن مانده بود—آن صدای مطمئن که گفته بود:
«تو امروز قراره زن بودنتو حس کنی، نه از راه جسمت... از راه وجودت. »
پژو وارد پیچ ملایمی شد، صدای لاستیک‌ها روی آسفالت نرم مثل زمزمه‌ی عشق بود. محسن کمی خم شد، نیم‌نگاهی به چهره‌ی خدیجه انداخت و با لبخند ملایمی گفت
: ــ فقط یه چیزی...
خدیجه ابرو بالا انداخت:
ــ هوم؟
محسن لبخندش کمی شیطنت‌آمیز شد. نه گستاخ، نه کودکانه—یه چیزی میان اعتماد و بازی.
ــ اینکه... دیشب به یاد من رفتی حموم... واقعاً خاص بود.
چشمکی زد . فقط نگاهش را عمیق‌تر کرد. ـ
ـ خوشحالم که... به خاطر من، اون همه توجه کردی به خودت.
مکثی کرد، و با نیش‌خندی مهربون ادامه داد: ـ
ـ باید به اون شامپوی توت‌فرنگی هم یه حسودی کنم که دیگر بدون اجازه من تو را لمس نکنند !
خدیجه اول اخم کرد. بعد سرش را انداخت پایین... و خندید. لب‌هایش بسته بود اما شانه‌هاش کمی لرزید. با خجالت گفت
: ــ دلت می‌خواد آدم یه ذره خجالت بکشه، نه؟
محسن لبخندش را حفظ کرد، اما جدی‌تر گفت
: ــ نه... دلم می‌خواد تو هر بار یادت بیاد، همون زنی هستی که حق داره خودش رو زیبا کنه، نه واسه شوهرش، نه واسه قضاوت بقیه... فقط واسه دل خودش.
خدیجه نفس عمیقی کشید. دستی به شالش زد. انگار آن جمله آخر، وزنه‌ای از روی دلش برداشت. پژو حالا به حاشیه پرندک نزدیک می‌شد. نور خورشید آرام روی تپه‌ها پخش می‌شد. و خدیجه، در دلش گفت:
«امروز... فقط برای خودم می‌رم. » ---
     
  
مرد

 
سکانس ورود به ویلای پرندک – ساعت ۸:۱۵ صبح
ماشین آهسته روبه‌روی خانه‌ی ویلایی کوچک ایستاد. کوچه خلوت بود. نسیم صبحگاهی، برگ‌های گل‌های بنفشه را تکان می‌داد و آفتاب تازه داشت سایه‌ی درخت نارنج را روی دیوار سفید خانه پهن می‌کرد. خدیجه بی‌صدا در را باز کرد و پیاده شد. سرش پایین، ولی گام‌هایش مطمئن‌تر از دفعات قبل. محسن لحظه‌ای ایستاد، نگاهی کوتاه به اطراف انداخت و زودتر از او وارد حیاط شد. با کلید در را باز کرد. خدیجه پشت سرش آمد. حیاط کوچک خانه با شمعدانی‌های لب‌پنجره، بوی خاک خیس، و بوته‌های نرگس، فضای محصور اما زنده‌ای داشت. گل‌ها مثل شاهدان ساکت، مسیر عبورشان را دنبال می‌کردند. درِ چوبی ورودی که باز شد، خدیجه نفسش را در سینه حبس کرد. ---
او حالا در دل خانه‌ای بود که چند هفته پیش برای اولین‌بار در آن خودش را لمس‌شده، خواسته، و زنده احساس کرده بود. لباسی که پوشیده بود، یک استرچ مشکی چسبان بود؛ آن‌قدر چسبیده به تن که انحنای ران‌ها و پهلوها بی‌پروا نمایان می‌شد. تی‌شرتی آستین‌حلقه‌ای به رنگ زغالی، با یقه‌ای نسبتا باز، و سینه‌هایی که زیر سوتین مشکی بلند، پُر و سنگین، آرام می‌جنبیدند. اما این فقط ظاهر نبود. درونش چیزی بین شرم و قدرت می‌جوشید
. خدیجه روی مبل فرو رفت. لم نداد، ولی افتاد. با حالتی که گویی بخواهد خودش را جمع کند، اما نتواند. محسن از پشت اپن آشپزخانه پرسید:
ــ قهوه می‌خوای؟
خدیجه، نگاهش به کف اتاق: ـ
ـ فقط زود بیا... نذار فکر کنم.
محسن لبخند کوتاهی زد. درست دو دقیقه بعد، با دو فنجان قهوه برگشت. یکی را روی میز گذاشت، دیگری را به دست خدیجه داد. تماس انگشتان‌شان فقط چند ثانیه بود، اما برقش، عمیق. خدیجه قهوه را نوشید. سریع. انگار آرامش نمی‌خواست—تصمیم می‌خواست. بلند شد. ---
محسن در اتاق خواب را باز کرد. بوی ملایم وانیل و چوب سوخته در فضا بود. نور قرمز کم‌جانی که از پشت پرده‌های ضخیم می‌تابید، همه چیز را گرم و مرموز کرده بود. روی دیوار روبه‌رو، عکس‌های بزرگ سیاه‌وسفید از بدن‌های زنانه، هنری، اما بی‌پرده. هیچ‌کدام وقیح نبودند. فقط عریان... واقعی
. تخت دونفره در مرکز اتاق بود. با ملحفه‌های خاکستری و یک پتوی قرمز تاشده در پایین آن. محسن همان‌جا ایستاد. ـ
ـ هنوزم همونه... هر لحظه، هر وقت گفتی نمی‌خوای، فقط کافیه نگاه کنی.
خدیجه چیزی نگفت. فقط به تخت نزدیک شد. پشت به او ایستاد. دست‌هایش از دو طرف بدنش آویزان بودند. در سکوت، فقط نفس می‌کشید
—بلند، عمیق، با ریتمی ناآرام. ---
از نگاه خدیجه احساس کرد فضای اتاق روی تنش می‌نشیند. گرما، نور، بوی بدن خودش که حالا با عطر لباسش ترکیب شده بود. محسن را پشت سرش حس می‌کرد. هنوز لمسش نکرده بود، اما حضورش سنگین بود، گرم، و خواسته. و بعد... نفس گرمی روی گردنش نشست. و چیزی آهسته، نرم، دقیق، پوست گردنش را لمس کرد. نه عجله، نه فشار—فقط بوییدن. خدیجه چشم‌هایش را بست. انگار از درون، از پشت، ذوب می‌شد
. زیر لب گفت:
ــ انگار گردنم از دیشب منتظر این بود... ---
و اجازه داد که با همان ریتم محسن با نفس های گرم و بوسه هایش با لبهای گرم و داغش روی گردن حس کند
از نگاه محسن وقتی پشت سرش ایستاد، آن تی‌شرت و بدن نرم درون آن، چیزی فراتر از شهوت را در او بیدار کرد. او نه فقط خدیجه را می‌خواست... بلکه لحظه‌ای را می‌خواست که خدیجه خودش را رها کند
. گردنش را بویید، و بوی شامپو، پوست، و اضطراب آرام در هم پیچیده بود.
زیر لب گفت: ـ
ـ هیچ عطری بهتر از بویی نیست که از خودت میاد... وقتی نمی‌ترسی.
دستش، با اجازه‌ای نانوشته، آهسته به سمت کمر خدیجه رفت... و هنوز چیزی شروع نشده بود، اما هر دو... در دل‌شان، در تماس آهسته‌ی تن، احساس کردند که امروز، روز لمس خواسته‌شده است... نه خواسته‌شونده. ---
نفس محسن همچنان روی گردن خدیجه جاری بود. شانه‌هایش کمی بالا رفت، نه از ترس... از پذیرش. بدن خدیجه نرم شده بود، نه از ضعف، بلکه از رهایی. چیزی در او ذوب می‌شد، آرام، مثل برفی که زیر نور قرمز بخار می‌شود.
محسن دستش را با احتیاط روی پهلوی خدیجه گذاشت. سبک، آهسته، گرم. لباس چسبان مشکی زیر انگشتانش کش آمد، اما هیچ عجله‌ای در کار نبود. فقط مکث. فقط نوازش. زمزمه کرد: ــ
بذار این لباس، مثل باری از تنت باز شه... نه برای من، برای خودت
. خدیجه نفسش را حبس کرد. پلک‌هایش را بست
. ــ فقط... آهسته...
و خودش رو رها کرد و در اختیار محسن .
محسن خم شد، لب‌هایش را به گوش خدیجه رساند، و همان‌طور که در موهایش نفس می‌کشید، با دستانی آرام، پایین تی‌شرت را گرفت. پارچه‌ی نرم، از روی پوستش بالا کشیده شد. اول روی شکم، بعد از روی سینه‌هایی که با سوتین مشکی محکم نگه داشته شده بودند، رد شد. دست‌هایش بی‌صدا پشت سوتین رفت.
قفل را باز کرد. خدیجه لرزید. نه از سردی. از حس شدن. وقتی لباس بالا رفت و از سرش عبور کرد، موهایش مثل پرده‌ای پخش شدند روی گردن و شانه‌اش.
خدیجه چشم باز نکرد. فقط گفت:
ــ انگار همه‌ی بدنم... داره می‌شنوه، نه می‌بینه
... محسن تی‌شرت و سوتین را کنار گذاشت. حالا فقط استرچ باقی مانده بود؛ مشکی، براق، تنگ، که خط میان پاها و ران‌ها را با وسوسه‌ای آرام آشکار می‌کرد.
آهسته زانو زد صورتش در خط میان پاها قرار گرفت بوی عطری که از خدیجه خواسته بود بزند مشامش را عطرآگین کرده بود و بی اختیار صورتش را نزدیک تر بورد و با مالش به خط میان شلوار می سایید و می بویید
دستش را گذاشت روی ران خدیجه. فشار نداد. فقط لمس کرد. و با صدایی پایین‌تر از نجوا گفت:
ــ این بدن... زیباتره وقتی خودت خواستی دیده شه
. خدیجه برگشت. نه کاملاً. فقط کمی، تا نگاهی کوتاه با محسن رد و بدل شود. در آن نگاه، چیزی میان "برو" و "بمون" بود. محسن، با صبر همیشگی‌اش، بند شلوار استرچ را گرفت. چشم در چشم خدیجه. وقتی چیزی نگفت، مطمین شد کخ خدیجه در تسلط اوست ادامه داد. پارچه‌ی تنگ با آهستگی از ران‌ها پایین آمد. پوست لطیف زیر آن مثل گلبرگ‌هایی که تازه از خاک بیرون آمده‌اند، گرم و براق بود.
خدیجه تکان نخورد. نه مقاومت، نه کمک. فقط ماند. و حالا، تنها یک شورت مشکی توری که می شد تیره گی باسنش رو دید ،
. محسن دستش را گرفت. او را به سمت تخت برد. و بی‌کلام، خدیجه را روی تخت نشاند. سپس آرام دراز کشید—نه در کنار او. بلکه پایین‌تر، روبه‌روی پاهایش. خدیجه دست‌هایش را روی شکمش گذاشت. نفسی عمیق کشید. و به سقف خیره شد. در دلش گفت:
«من زنم... من حالا اینجام... با ترس، با شوق... با همه‌ی خدیجه‌ای که بودم و هستم.»
هوای اتاق حالا گرم‌تر از قبل بود. نه فقط از بخاری روشن، نه فقط از نور ملایم قرمز. بلکه از نفس‌هایی که عمیق‌تر شده بودند. و بدنی های که با هر لمس، بیدارتر می‌شد.ند محسن، خم شده مقابل پاهای خدیجه. شورت توری مشکی، آخرین لایه میان او و حقیقتی بود که هفته‌ها در ذهنش چرخیده بود.
می تونست از زیر آن صافی تراشیده دیشب در حمام خدیجه معلوم بود اما او عجله نداشت. لب‌هایش را به لبه شورت چسباند و هم زمان با پایین کشیدن شورت ارام ارام با بوییدن و بوسیدن به عشق ابدی خدیجه رسید
بعد شورت را کامل از پای عشقش بیرون اورد و به رسم همیشگی خودش فاق شورت خدیجه را که خود دستور به عطرآگینی کرده بود را روی صورتش گذاشت و چشمانش را بست و در عالم خدیجه اش به آسمان رفت
سپس پای خدیجه را نزدیک کرد. یکی‌یکی شروع به بوسیدن کرد . خدیجه بی‌حرکت بود، اما حس می‌کرد تک‌تک انگشت‌هایش—از پا تا دل—در آتش می‌سوزند. آهسته نفس کشید. محسن ادامه داد. بوسه‌های آرام، نرم، و با توقف‌های طولانی روی قوزک، پشت زانو، و ران‌های داخلی. چشم‌های خدیجه بسته بود. اما در دلش طوفانی در جریان بود. «داره منو ذوب می‌کنه... بدون اینکه چیزی بگه. فقط با لب‌هاش...» محسن که حالا کاملاً خم شده بود، دستش را روی رانش گذاشت. لمس نکرد. فقط نگه داشت. بعد لب‌هایش را به پوست خنک آن قسمت رساند. قلبش تند می‌زد. نه مثل قبل، نه مودب و محتاط.
حالا گستاخ‌تر شده بود. اما نه بی‌احترام. نفسش در گوش خدیجه پخش می‌شد. و با صدایی پایین گفت: ـ
ـ اگه این بدن برای منه... پس باید با حرمتِ معبد لمسش کنم.
خدیجه چیزی نگفت. فقط پلک‌هایش را بیشتر بست. همان نشانه‌ی خاموش، همان چراغ سبز لطیف
. محسن در کنارش رو رو به روی خدیجه روی تخت دراز کشیده بود و آرام لمس می کرد و سعی می کرد خودش را که الان فقط با یک شورت به او چسبیده حس آرامش بده و ارام به گوش خدیجه زمزمه کرد:
عشقم می تونی بگیریش مثل همونی که توی ماشین گرفته و از ترسش خلاص شدی
خدیجه بدون اینکه چشمانش را باز کند لبخنی محوز زد و کورمال کورمال دستش را به سمت شورت محسن و از روی شرت هیکل آلت محسن رو که حالا کاملا سیخ و شق شده بود و داشت شورت را پاره می کرد محکم گرفت.
محسن برای لحظه‌ای خشک شد. نه از شک، از شدت زیبایی‌ای که حالا بی‌واسطه در برابرش ایستاده بود. زمزمه کرد: ـ
ـ نمی‌دونی چقدر سخته که الان... فقط نگاه کنم
. اما همین کار را کرد. نگاه. بدون هجوم. بدون تصاحب. فقط نگاه. و بعد، دستش را روی پهلوی خدیجه گذاشت. انگشتانش گرم بودند، و لرزان. نفسش سنگین، اما آرام. و وقتی دستش را بالا برد تا آرام به سینه‌های او برسد، قطره‌ای عرق از شقیقه‌اش چکید.
خدیجه هم عرق کرده بود. نه از گرمای اتاق، از درون. از پوست به پوست، از گرمای واقعیِ بدن‌هایی که حالا بی‌پرده، در امن‌ترین خلوت دنیا، کنار هم بودند. هیچ صدایی نبود. جز نفس‌ها. جز تنفس پوست روی پوست. و جز تپش قلب‌هایی که حالا، در یک ریتم افتاده بودند.
هرچه حرارت تقلا بین انها بیشتر می شد عرق تمام وجودشان را خیس می کرد . خدیجه کمی بی حا تر شده بود و الت محسن رو از بغل شورتش بیرون کشیده بود و با ماساژهای پیدر پی سعی می کرد همانطور که لذت می گیرد لذت هم بدهد
خدیجه حالا روی تخت بود.
بدن برهنه‌اش نرم، گرم، و پذیرا
. وبدون شرم؟
حالا دیگر ترسی نداشت و اجازه داده بود تا لمس بشه و زن بودن را تجربه بکنه
رفته بود. پنهان شده بود جایی میان بوسه‌هایی که آرام و عمیق از گردن به سینه، از پهلو به شکم، و بعد آرام به میان ران‌های لرزانش رسیده بودند. محسن، دیگر نگران تردیدش نبود. بدنش سنگین‌تر شده بود. چشمانش برق می‌زد. نفس‌هایش تند و کشیده. دست‌هایش، حالا بی‌پروا، اما همچنان مهربان، بر پیکره‌ی زنانه‌ی خدیجه سر می‌خوردند
. صدای خدیجه..
. نفس‌های شکسته
. ــ محسن... نه یک اعتراض. بلکه زمزمه‌ای شبیه
"بمان". و بعد... بدن محسن روی بدن او آمد. وزن‌شان یکی شد. گرما یکی شد. نفس‌ها یکی شد. حرکات آرام، موزون، غریزی اما عاشقانه.
حالا وقتش بود ! وقت حس زنانگی خدیجه .
خدیجه روی ملافه ها عرق کرده و با موهای پریشان دراز کشیده و محسن لای پاهای او قرار گرفته نفس زنان و غرق در عرق از پیشانی و خسته و نفس زنان پاهای خدیجه را از زانو روی دوش می اندازد و با نگاه به خدیجه حالی می کند وقتش هست .
خدیجه هم استرس دارد و هم التماس می کند که ادامه دار باشد . وقتی گرمای داغ سر ختنه محسن به لبای لجز و خیس خدیجه چسبید بی اختیار یک انی بی اختیار انگار پشیمان شده خودش را جمع کرد ولی انگار دیگر دیر شده بود و تنها یک کلمه :
....محسن جان فقط یواش
محسن با لبخندی مهربانی که بخواهد استرس رو از خدیجه دور کند گفت :
....مطمین باش عزیزکم فقط شل کن و اصلا استرس نداشته باش
هنوز حرف محسن تمام نشده بود که درد و سوزش عجیبی در خودش حس کرد و بی اختیار فریادی از اعماق وجود سر داد و هرچی زور داشت روی شانه هایش فشار اورد که خودش را از محسن جدا کنه .
واااااای ولم کنم
محسن آهسته ولش می کنه و بغلش می کنه و شروع به نوازش کردن و دلداری دادن
.......عزیزم من مقصر نیستم می دونی خدایشی اگه خودم به چشم خودم نمی دیدم باورم نمی شد با اینکه تو یه زن و بچه هم داری ولی مثل یه دختر باکره هستی من مقصر نیستم
خدیجه به نفس نفس زنان توی بغل محسن گفت
....وااای محسن نه من حلقویم واسه همین
محسن لبخندی زد و خدیجه رو دوباره در آغوش گرفت و دوباره بوسید و گفت
....باشه عزیزکم عروسک من نگران نباشد تا وقتی که نتونی باهات آرام تر و بدون دخول اوکی
خدیجه لبخندی زد و مجددا خودش رو توی بغل محسن جا کرد
دوبار حرارت و کشش شروع و لمس و تحریک بوس و ماساژ و بوسیدن ها و بوییدن ها از اول شروع شد و بجای دخول فقط مالش بود و سایده شدن برای تحریک هر بالا رفتن، هر فرو رفتن، هر تماس، مثل لحظه‌ای از موسیقی‌ای نانوشته بود که تنها دو بدن آن را می‌شنیدند. خدیجه چشم‌هایش را بسته بود. اما از درون، مثل نوری که پشت پلک‌های بسته می‌تابد، می‌دید. تمامِ خودش را. تمامِ محسن را. و در دلش، برای اولین بار در تمام عمر زناشویی‌اش، چیزی را پذیرفت: «
من زنم... من خواسته شدم... من خواستم.» حرکات تندتر شد. نفس‌ها ناپایدارتر.
محسن به او نگاه می‌کرد، با چشمانی که برق می‌زد از هیجان، شهوت، و حتی... احترام. ــ
خدیجه... دارم می‌رم...
خدیجه فقط سر تکان داد.
دستش را بالا آورد، به گردن او حلقه کرد، و میان ناله‌ای پر از کشش گفت: ـ
ـ برو... من باهاتم
... و درست در همان لحظه که بدن‌ها به اوج نزدیکی می‌رسیدند
—درست همان ثانیه که خدیجه حس کرد همه‌ی هستی‌اش از نو زاده می‌شود...
زنگ گوشی موبایل صدایی خشک، ناگهانی، و بیرون‌کشنده از رویا. هر دو لحظه‌ای خشکش زد. محسن ایستاد. خدیجه با چشمانی ناباور به کیف روی صندلی گوشه‌ی اتاق نگاه کرد. لرزان دستش را دراز کرد. گوشی را برداشت. صفحه روشن شد: محمدرضا همسرش.
نفسش بند آمد. قلبش نه از عشق، نه از لذت، بلکه از تضاد سهمگین واقعیت و رویا به سینه کوبید
. و حالا... تو بگو. در این لحظه‌ی لرزانِ میان "خود شدن" و "زن بودن"، می‌خوای خدیجه جواب بده؟
بی‌صدا اشک بریزه؟
ببنده گوشی رو؟
یا نذاره این زنگ، باز هم زندگی‌اش رو ازش بگیره؟
صدای زنگ هنوز توی هوا بود که خدیجه، با بدنی خیس از عرق، روی تخت جابه‌جا شد
. نفس‌هاش هنوز تند می زد ، گلوش خشک، دست‌هاش لرزان. گوشی رو برداشت. برای لحظه‌ای فقط خیره شد به اسم «محمدرضا» که توی صفحه می‌درخشید.
با انگشتی لرزان دکمه‌ی سبز تماس رو زد. صدایی گرفت و نفس‌گیر، بین بازدم و هق‌هق خفیف
: ــ الو
... صدای محمدرضا با شک و طنین سرد از آن‌سوی خط آمد
... الو سلام خدیجه
.... سلامممم
: ــ خدیجه؟..
. چرا صدات این‌طوریه؟ داری نفس‌نفس می‌زنی.
.. خدیجه مکثی کرد. نفسش رو حبس کرد. چشم‌هاش رو بست. لب‌هاش رو تر کرد و با صدایی که سعی داشت معمولی باشه، اما لرزشش پیداتر از همیشه بود، گفت
: ــ هیچی... تو حموم بودم... صدای گوشی رو شنیدم، دویدم بیرون... الان حوله هم تنم نیست زود بگو برم الان سرما می خورم
سکوت کوتاه. بعد صدای جدی‌تر محمدرضا
: ــ خونه‌ای الان؟..
خدیجه با ترس و تردید که نمی توانست لرزیدن صدایش را پنهان کند گفت
....هان هان چی چطور مگه ؟
. درست شنیدی چی پرسیدم؟ خونه‌ای؟
خدیجه برق از نگاهش پرید. دستش رو گذاشت روی سینه‌ عرق کرده اش که بالا و پایین می‌رفت. نگاهش به محسن افتاد که روی لبه تخت، بی‌حرکت، نفس‌حبس‌کرده نگاهش می‌کرد. با صدایی که حالا ترس در اون بیشتر از هر حسی بود، گفت
: ــ آره... چطور مگه؟.
.. محمدرضا آهسته گفت: ـ
ـ هیچی... می‌خواستم بری سراغ کیف قهوه‌ای من توی کمد دیواری... یه کارت شماره تلفن روشه. برام شماره‌شو بخون. می‌خوام یه جا زنگ بزنم
. خدیجه سرش رو پایین انداخت. قلبش مثل طبل می‌کوبید. نفس عمیقی کشید
. ــ باشه... فقط گوشی رو قطع کن.سردمه بزار حوله بپوشم بعد برم دنبالش ..
محمدرضا گفت: ـ
ـ خب... زودتر. و تماس قطع شد. ---
خدیجه گوشی رو گذاشت، اما انگار تکه‌ای از خودش هم قطع شده بود. به محسن نگاه کرد. بدنش هنوز می‌لرزید، ولی نه از لذت. محسن با صدایی نرم، انگار بخواد آرامش بده، خدیجه رو بغل کرد و نوازش گفت:
ــ آروم باش... نفس بکش. عروسکم نترس چیزی نیست
خدیجه دستش رو گذاشت روی قلبش. عرق از شقیقه‌اش چکید. در دلش گفت:
«من فقط چند دقیقه زن بودم... و حالا دوباره باید نقش بازی کنم.» ---
خدیجه آرام چرخید.
لباس هنوز تنش نبود. عریان و خیس در عرق ولی دیگه حس هیجان قبل را نداشت چشم‌هاش خیس، اما نه از اشک، از ترس
. محسن با همان نگاه همیشگی: ـ
ـ چند نفس عمیق بکش... فقط چند تا. الان تو از اوج اومدی پایین، ذهنت درگیر شده، قلبت ترسیده. ولی هیچ اتفاقی نیفتاده. هنوز تویی، هنوز محکم
. او دست خدیجه را گرفت. فشار کوچکی داد. ـ
ـ چند دقیقه به خودت وقت بده. بعد خودت به محمدرضا زنگ بزن. بگو هنوز دنبال کارت می‌گردی. قول می‌دم خودم سریع برسونمت خونه، نگران نباش
. خدیجه لب باز کرد، انگار بخواد چیزی بگه، اما فقط نفس کشید. سرش را پایین انداخت. بعد به‌آرامی بلند شد. لباس‌هایش با سرعت و تند تند پوشید. ، با سکوت. محسن او را با احترام نگاه می‌کرد. نه لمس، نه شهوت. فقط همراهی. ده دقیقه بعد، در حیاط، پژو آماده رفتن بود. محسن در را برایش باز کرد. خدیجه سوار شد. پیش از بستن در، نگاه کوتاهی به خانه‌ی پشت‌سر انداخت—خانه‌ای که حالا خاطره‌اش تا سال‌ها در تن و جانش می‌ماند. ---
مسیر بازگشت – سکوت گرم در مسیر بازگشت، هیچ‌کدام حرف نزدند. فقط صدای جاده بود و ضربان قلب‌هایی که آرام‌آرام به ریتم عادی‌شان برمی‌گشتند. خدیجه، به پنجره نگاه می‌کرد. و در دلش گفت:
«من زنم... من هنوز ایستاده‌ام.»
و وقتی به پرند رسیدند، و محسن آرام گفت
"رسیدیم"،
او لبخند کوچکی زد. ـ
ـ ممنون که نترسیدی... وقتی من ترسیدم.
محسن فقط گفت
: ــ من کنارت وایمیستم... نه جلوت، نه پشتت. کنارت.
خدیجه وارد خانه شد
. کلید را سریع چرخاند
. هیچ‌کس نبود
. سکوتِ خانه سنگین بود.
نه مثل تنهایی
... بلکه مثل آینه‌ای که بی‌صدا، تمام اتفاقات را بازتاب می‌دهد.
مستقیم رفت سمت کمد. کیف قهوه‌ای محمدرضا را پیدا کرد، کارت را بیرون کشید، و شماره را با دستانی که هنوز کمی لرزش داشت، برایش فرستاد. وقتی پیام «ارسال شد» روی صفحه ظاهر شد، گوشی را بی‌صدا کنار گذاشت. و بعد، مستقیم رفت سمت حمام
. در را بست. لباس‌هایش را یک‌به‌یک از تن درآورد
... و ناگهان، همان‌جا، جلوی آینه، ایستاد
. شلوار استرچ...
تی‌شرت
... سوتین مشکی
... اما لحظه‌ای بعد، مکث کرد. چشمش به بدن کاملا برهنه افتاد. و بعد، فهمید
... شورت مشکی‌اش جا مانده بود. در همان خانه‌ی ویلایی کوچک. جایی که برای اولین‌بار، خودش را کامل دیده بود. نفسش در سینه گره خورد، نه از ترس، بلکه از خاطره‌ای که حالا بخشی از جسمش شده بود.
رفت زیر دوش. آب گرم روی سرش ریخت. ذرات آن، مثل بوسه‌های ریز، روی گردن، شانه، و ران‌هایش پخش شدند. چشم‌هایش را بست. و همان‌جا، زیر دوش، دوباره برگشت. به لحظه‌ای که محسن، آرام و آهسته، بند شورت را پایین کشید. به بوسه‌ها...
به تنفس مشترک...
به صدایی که گفته بود: «برو... من باهاتم»
به ملافه‌های خیس
و درد و کبودی که حالا روی سینه هایش نقش بسته
... و به زنگ ناگهانی یک تلفن. با انگشتان خیس، موهایش را عقب زد. نفس عمیقی کشید. و زیر لب، برای خودش گفت: ـ
ـ من هنوز اینجام... با بدنی که بیدار شده... و دلی که هنوز نمی‌دونه باید عاشق باشه، یا مادر... یا فقط زن. آب هنوز می‌بارید. اما حالا،
نه برای شستن چیزی،
بلکه برای نگه داشتن یک حس.
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
خوب دوستان و خوانندگان محترم تا اینجای رمان چطور بود خصوصا بخش هاردکور و سکسی آن ؟
اگر تمایل دارید خیلی غلیظ تر نوشته شود اظهار نظر بکنید
به هر حال غیر ناظم سایت کسی تا الان اظهار نظر نکرده
     
  
مرد

 
خوب وقتی استقبال نمیشه بهتر است دیگه ادامه ندم
     
  

Streetwalker
 
داستان بیشتر از ۵۰۰۰ بازدید در چند روز داشته که آمار خوبی هست.
در مورد نظر،داستان شما داستان ساده ای نیست،این داستان زیادی سنگین است مخصوصا برای خواننده ای که انتظارش از داستان سکسی داستانهای سکس بی انتهای یک سوپر من ضد انزال با تعداد بیشماری فاحشه مست است!
ارزشهای خودتان را محدود به اظهار نظر دیگران نکنید و پرقدرت تر ادامه دهید.
شما خوانندگان را دنبال نکنید،خوانندگان باید شما را دنبال کنند که میکنند.
هر کجای زندگیم را که نگاه میکنم درد میکند...
     
  ویرایش شده توسط: Streetwalker   
مرد

 
Streetwalker:
شما خوانندگان را دنبال نکنید،خوانندگان باید شما را دنبال کنند که میکنند

سلام
ممنون هستم
نه دنبال نمی کنم فکر کردم خودم برای خودم داستان می گم
     
  
مرد

 
مطلب بعدی سوالم این بود که آیا نوع بیان حس ها مخصوص حسی که از سوی خدیجه بیان می کنم حس زنانه هست ؟

ضمنا اینکه از اصلاح خیلی باز و نام بردن دقیق کلمه مثلا کیر و کوس و کون ) بکار برده نمیشه چطور ایا بیشتر تحریک کننده هست یا نه اگر اسم انها برده شه بهتره
     
  
مرد

 
«دو راهی: مردی که دوست دارد، یا مردی که بلد است؟»
چت تلگرامی – ساعت ۱۱:۵۷ شب
خدیجه: سلام دکتر... دیگه مطمئن نیستم دنبال چی‌ام. محمدرضا... هنوز همون آدم ساکته. همون مهربونِ ناتوان. و محسن... هنوز همون عاشقِ قدرتمنده. داره با تمام وجودش برای من می‌جنگه. من... خسته‌م.
دکتر صبوری: سلام عزیز دلم. امشب دیگه وقتشه حرف‌هایی رو که فرار می‌کردیم ازش، رو‌به‌رو بشیم. تو الان بین دو مردی: یکی که عاشقته ولی بلد نیست بهت لذت بده. و یکی که لذت رو بلده و داره یاد می‌گیره عاشق باشه. ولی فقط این نیست... تو بین اخلاق و میل ایستادی. بین تعهد به گذشته و اشتیاق به آینده.
خدیجه: دکتر... من هنوز محمدرضا رو دوست دارم. دلم می‌سوزه براش... اما وقتی محسن بغلم می‌کنه، همه‌ی اون سال‌هایی که توی بدنم خالی گذشت، یهو زنده می‌شن.
دکتر صبوری: تو حق داری خدیجه... بدنِ تو، مال توئه. روحِ تو، مال توئه. ولی یه سوال ازت دارم: > اگه بدونی محمدرضا هیچ‌وقت تغییر نمی‌کنه... نه روان‌درمانی، نه نزدیکی، نه لمس... بازم می‌تونی باهاش بمونی؟ نه از سر ترحم. از سر نیازِ درونی‌ات به «ثبات».
خدیجه(تایپ نمی‌کند... ده دقیقه سکوت)
خدیجه: نه نمی‌تونم... ولی اگه برم، پارمیس چی؟ خانواده چی؟ شرفم چی؟
دکتر صبوری: پس بذار این‌بار، بر اساس این جوابت، تصمیم بگیری. نه از روی ترحم، نه از روی شهوت. از روی «حقیقتی» که درونت شکل گرفته. و من، با اینکه همیشه تو رو تشویق می‌کردم به بازسازی رابطه‌ات با محمدرضا، الان... شاید برای اولین بار می‌گم: > اگه رفتن با محسن یعنی نجات تو از سوختنِ تدریجی... پس بگذار اون نجات، شکل بگیره.
خدیجه: می‌تونم بهت بگم یه چیزو؟ محسن... دیشب... وقتی خواستم برگردم خونه، با اشک گفت: «تو رو نمی‌خوام برای رابطه... تو رو می‌خوام برای زندگی.» و اون لحظه حس کردم من، هنوز، می‌تونم زندگی کنم.
دکتر: خوب عزیزم به من اجازه میدی که با اون صحبت بکنم تا نتیجه اون رو با تو در میان بگذارم؟
خدیجه : چی میگی لیلا جان این دیگه سوال کردن داره اخه ، هرچی و هرکسی که بتونه منو از این عذاب و دوگانگی نجاتم بده

. «مردی که باید ثابت کند»
چت تلگرام – ساعت ۱۰:۴۳ شب
دکتر صبوری (با حساب کاربری رسمی)
: سلام آقای کاشانی. من لیلا صبوری‌ام، کسی که مدتیه خدیجه باهاش مشاوره داره. با اجازه‌ی خودش، مایل بودم چند سؤال خیلی صریح ازتون بپرسم... برای کمک به تصمیم‌گیری خودش. حاضرید جواب بدید؟
محسن: سلام خانم دکتر بله حاضرم هر سؤالی هست بپرسید. من چیزی برای پنهون کردن ندارم. ---
دکتر صبوری: سؤال اولم اینه: اگه با خدیجه ازدواج کنی، تکلیف همسرت چی می‌شه؟ و مهم‌تر، دو تا پسر دوقلوی هفت‌ساله‌ات؟ محسن: خیلی وقت پیش با همسرم به آخر خط رسیدیم خدیجه دلیل جدایی نیست ما فقط به‌خاطر بچه‌ها ادامه دادیم و بچه‌ها هم با مادرشون خواهند بود اما من پدرشون می‌مونم، با مسئولیت کامل از لحاظ مالی، عاطفی، تربیتی هیچ‌وقت رهاشون نمی‌کنم ---
دکتر صبوری: و پارمیس؟ اون دختر یه خانواده‌ی دیگه‌ست اگه قراره خدیجه با تو بیاد، تو آماده‌ای جای «پدر» براش باشی؟ نه فقط از نظر اسم، بلکه از نظر حضور، حمایت، و صبر.
محسن: خدیجه انقدر عاشقشه که هر کسی که اونو بخواد، باید پارمیس رو هم بخواد و من واقعاً حاضرم برای اون بچه بابا باشم بدون جایگزینی پدرش فقط یه مرد امن کنار مادرش ---
دکتر صبوری: و حالا سؤال مهم‌تر... تو مردی هستی که هم درگیر عاطفه‌ای شدید با یک زن شدی و هم رابطه‌ی جنسی پرشوری باهاش داشتی چطور مطمئنی که عشقته، نه شهوت؟
محسن: اگه فقط شهوت بود، همون بار اول همه‌چی تموم می‌شد من بعد از اون رابطه، بیشتر عاشقش شدم و وقتی بغض می‌کرد و می‌لرزید فهمیدم این زن، زخمیه نه فقط تنش، دلش هم نیاز به آغوش داشت و من هنوز می‌خوام همسرش بشم نه فقط معشوقش. ---
دکتر صبوری: آیا می‌تونی بپذیری که خدیجه هنوز مردی رو دوست داره که نمی‌تونه راضی‌اش کنه؟ ولی هنوز براش عزته آیا می‌تونی با «خاطره‌ی محمدرضا» در دل خدیجه کنار بیای؟
محسن: بله محمدرضا بخشی از گذشته‌اشه و شاید همیشه یه گوشه دلش باشه ولی من حاضرم آینده رو براش بسازم با تمام وجود نه برای اثبات خودم برای آرامش اون. ---
دکتر: بسیار خوب برام خیلی جالب بود صحبت کردن با شما .
محسن : من هم همینطور خانم دکتر .
چت تلگرامی – ساعت ۱۲:۳۶ شب
خدیجه: دکتر یه چیزی بگم شاید برات عجیبه... ولی می‌خوام بدون سانسور بگم... تو خودت گفتی اینجا امنه و قضاوت نداری.
دکتر صبوری: درسته عزیز دلم با تمام شنیده‌ها کنار میام بگو. خدیجه: خب... من الان چند وقتی هست با محسن رابطه عاطفی دارم، با وجود یکی دو اتفاق، هنوزم رابطه‌مون خیلی کم‌خطر بوده نه رسوایی، نه سوتی و الآن که دارم می‌بینم طلاق مساوی با از دست دادن پارمیسه... با خودم گفتم: "چی می‌شه اگه زندگی با محمدرضا رو به‌خاطر دخترم نگه دارم، ولی عشق و لذت با محسن رو هم پنهونی ادامه بدم؟" دو تا زندگی جدا... ولی هرکدوم یه نیاز رو پوشش می‌دن
. دکتر صبوری: خدیجه... من هیچ‌وقت اهل قضاوت نبودم ولی الان باید خیلی صادق باشم این حرفت یعنی نه عشق، نه مادری، نه زناشویی... هیچ‌کدوم درست نیست همه‌ش تکه‌تکه‌ست و تو... داری خودتو تبدیل می‌کنی به کسی که فقط «دوام میاره» نه کسی که «زندگی می‌کنه»
. خدیجه: ولی دکتر، انتخاب دیگه‌ای دارم؟
نه می‌تونم از پارمیس بگذرم نه می‌تونم از محسن دل بکنم نه می‌تونم محمدرضا رو تحمل کنم این مثلث لعنتی داره خفه‌م می‌کنه. دکتر صبوری: بذار یه چیزی رو بدون توجیه و خیلی روشن بگم: اول: محسن آدمی نیست که خودش رو توی سایه نگه داره. اون مردیه که می‌خواد جلوی آینه وایسه، بهت افتخار کنه نه اینکه شبانه بیاد و بره و سهمش یه پتو و خاطره باشه.
دوم: این کار رو پارمیس می‌فهمه. شاید نه الان... ولی بچه‌ها حس دارن و اون حس، داغی می‌ذاره که با هیچ مادری قابل جبران نیست. سوم: تو خودتو کوچیک می‌کنی. تو زنی هستی که حق انتخاب داره نه کسی که با تکه‌تکه کردن خودش، چند نفر رو نیمه‌زنده نگه داره. خدیجه: اما دکتر... من خیلی تنهام این حس توی بغلم بودن، فهمیده شدن، دوست داشتن... من از ۲۰ سالگی تا ۴۰ سالگی فقط صبر کردم حالا که یه نفر پیداشده که منو "می‌خواد"، چرا باید از دستش بدم؟
دکتر صبوری: تو نباید ازش بگذری، ولی باید درست و کامل به دستش بیاری. نه به‌عنوان معشوقه، بلکه به‌عنوان کسی که «به‌خاطرش جنگیدی و انتخابش کردی». تو لایق عشقی هستی که در نور باشه نه توی تاریکی. و محسن هم لایق زنیه که به‌خاطرش با دنیا جنگیده نه زنی که فقط نصفه‌نصفه مالشه.
     
  ویرایش شده توسط: meqa   
صفحه  صفحه 3 از 3:  « پیشین  1  2  3 
داستان سکسی ایرانی

لایه های سوخته زندگی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA