انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 106 از 125:  « پیشین  1  ...  105  106  107  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
جووووووون خیلیم عالی منتظریم بابا دمت گرم
     
  
مرد

 
عالیییی بود مرسی
     
  
مرد

 
گرفتار شدن در اسارت

این ماجرای روزی هست که من خودم را اسیر کردم.
هیچ کسی خانه نبود. بنظر می رسید که زمان مناسبی برای یک ماجراجویی کوچک باشه اما باید ابتدا آماده می شدم. لباسهام را بیرون اوردم و لخت شدم سپس از مخفیگاهم که در کف کشو میز آرایشم بود وسایل اسارتم که شامل چند بسته طناب و تسمه زیپی و نوار چسب پهن و قیچی بود را بیرون آوردم.
حالا تنها چیزی که نیاز داشتم قبل از اینکه ماجراجوییم را شروع کنم یک دختر مدرسه ای بود. من به اتاق خواهر بزرگترم سارا رفتم. لوازمم را بر روی تخت گذاشتم و به سرعت شروع به جمع آوری لباس برای دختر مدرسه ای کردم، 3 عدد شورت، سینه بند، جوراب شلواری، تاپ کوتاه سفید، دامن آبی کوتاه چین دار، پیراهن سفید گشاد، کراوات پروانه ای و کفش سیاه که برای لباس دختر مدرسه ای که در سناریوی اسارتم در نظر گرفته بودم. من تمام این وسایل را روی تخت سارا گذاشتم. یک نگاه به ساعت کردم. پدر و مادرم در حدود 2 ساعت دیگر به خانه بر میگشتند. خواهرم بعد از مدرسه کار می کرد و دیرتر به خانه بر می گشت. پس زمان کافی داشتم. فکر کردن در مورد دست و پای بسته و اسیر بودن من را برانگیخته بود.
حالا وقت آن بود که لباس ها را بپوشم. من 18 ساله بودم و سارا، یک سال بزرگتر بود. لاغرتر از من بود و لباس هایش برای من مناسب بود. ابتدا شورت گلدار صورتی را پوشیدم. به آرامی احساس شهوت می کردم. بعد سینه بند، جوراب شلواری و تاپ را پوشیدم. تاپ چسبان بود و بیشتر تحریکم کرد. فقط یک لحظه متوجه ظاهر زنانه ام شدم. سپس بلوز آستین بلند، دامن و کفش ها را پوشیدم. در نهایت، روبروی آینه میز رفتم و کراوات را تنظیم کردم. یک قدم به عقب برگشتم و دختر مدرسه ای جذابی که می دیدم را تحسین کردم.
حالا زمان قرار دادن این دختر در اسارت بود. ابتدا 2 شورت دیگر را برداشتم و آنها را در دهانم قرار دادم. سپس نوار چسب پهن را روی دهانم و اطراف سرم 5 بار پیچیدم تا دهانم را ببندم. تصمیم گرفتم که دست و پایم را از پشت به هم ببندم. مچ پاهایم را کنار هم قرار دادم و آنها را به هم بستم. سپس قیچی را بر روی بالش گذاشتم بعد با طناب حلقه ای برای مچ دستم درست کردم و با دو تسمه زیپی روی شکمم گذاشتم. هر دو مچ دستم را از پشت در حلقه قرار دادم و بین مچ های دستم را با یک تسمه زیپ محکم کردم، سپس با استفاده از تسمه زیپی دیگر، طنابهای مچ پایم را به مچ دستم وصل کردم و آن را تا اندازه ای که می توانستم کشیدم و تنگ کردم. صدای غیژ غیژ فنرهای تختخواب تا زمانی که بستنم تمام شد قابل شنیدن بود. اسارتم کمی سخت تر از آن چیزی که انتظار داشتم شد بود. برای یک لحظه فکر کردم که قیچی برای آزاد شدن سریعم خیلی دور است، اما تحریک شده بودم و افکارم در حال لذت بردن از اسارتم بود.
به آرامی، من شروع به مبارزه برای رهایی از اسارت کردم. فشار طناب ها به سرعت در حال زیاد شدن بود و دهانم به طور کامل بسته بود و دست و پایم که به هم بسته بودند بسیار تنگ شده بود. زمانی که من احساس خستگی کردم شروع به تلاش برای رسیدن به قیچی کردم. باسنم را سانت به سانت به جلو حرکت می دادم در حالی که دست و پایم به سختی بسته بود و دهانم با شورت صورتی گل دار پر بود. لحظه ای تلاشم را متوقف کردم تا کمی نفس بگیرم.
در همین موقع صدای قرار گرفتن کلید روی در جلو خانه را شنیدم و ترسیدم. درب جلو باز و بسته شد. با وحشت خودم را به قیچی رساندم و آن را گرفتم. دست پاچه شده بودم، تسمه بین پاهایم را چیدم، اما از آنجاییکه تسمه به شدت سفت بود لحظه ای که آزاد شد قیچی از دستم افتاد. صدای افتادن قیچی روی تخت را شنیدم و کور کورانه به دنبال آن می گشتم.
"اتاق او پایین سالن هست ، من باید کارت اعتباری او را پیدا کنم. او گفت که ما می توانیم از آن برای گرفتن مشروب بیشتر برای پارتی امشب استفاده کنیم. "
"بی شعور، من می ترسم."
دوستان سارا حامد و کامران بودند، دو تا از همکلاسی های دانشگاهش که در حال آمدن به پایین سالن بودند. درب باز شد. من در مقابل چشمان اونها که به من خیره شده بودند میخ کوب شده بودم. هنگامی که آنها وارد اتاق شدند،
کامران با صدای بلند گفت: "اینجا چه خبره؟"
حامد پیش من ایستاد و قیچی را برداشت و نوار چسب را از دهانم چید و آن را از اطراف سرم جدا کرد.
کامران از من پرسید: " این کار را چه کسی انجام داده؟".
حامد به سرعت گفت: "سارا به من گفته بود که کارهای او کمی عجیب و غریب است، او احتمالا خودش این کار را انجام داده."
هر دو به من نگاه کردند و حامد پرسید "خوب؟"،
من شرم آور به نشانه تایید سرم را تکان دادم. کامران دوربین دیجیتال سارا را از روی میزش برداشت و به حامد گفت می تواند چند عکس بگیرد برای اینکه در دانشگاه همه ببینند.
حامد گفت: "من حدس می زنم که ابروی مریم می رود."
او به کامران چشمکی زد و سپس گفت: "شاید مریم بتواند ما را متقاعد کند که عکس نگیریم. آیا می خواهی سعی کنی که ما را متقاعد کنی که عکس نگیریم؟"
با دست و پایی که هنوز بسته بود، من شرم آور گفتم بله.
حامد من را روی بازوهایش بلند کرد و کمک کرد که روی زانوهایم بنشینم و من هم بدون مقاومت قبول کردم.
حامد گفت: "کامران همیشه می خواست یک دانش آموز کوچک ناز براش ساک بزنه. کامران مگه نه؟ "
کامران گفت:« اوه آره »، زیپ شلوار جینش را باز کرد.
من با صدای لرزان اعتراض کردم، "من نمی توانم این کار را انجام دهم."
کامران کیرش را بیرون کشید و گفت: "ساک بزن ماده سگ."
او پشت سرم را گرفت و کیر شق شده اش را در دهانم قرار داد. فانتزی من تبدیل به یک واقعیت شده بود من یک برده جنسی بودم، یک دانش آموز کوچک در اختیار اربابانش. کامران پشت سرم را با دو دست گرفت و چند بار محکم کبرش را تا ته گلویم فشار داد. عق زدم و سعی کردم به عقب بروم، اما او بیشتر فشار داد و سرم را بیشتر نگه داشت. فلاش دوربین از زمانی که من شروع به خوردن کیر کامران کردم, چند بار من را کور کرد. چند دقیقه بعد او سرم را محکم گرفت و کیرش را به ته گلویم فشار داد. شروع به دست و پا زدن کردم و با پیشانیم به شکمش فشار آوردم تا رهایم کند. کاملا ناتوان بودم که همین لحظه ریختن ملیع شوره گرمی ته گلویم حس کردم. دهان من پر از آب کیر کامران شده بود, او کمی دستش را شل کرد و فریاد زد: "آن را قورت بده ماده سگ عوضی".
من از روی ناچاری قورت دادم تا او به آرامی کیرش را بیرون کشید. سپس کامران کمی آنطرفتر از جایی که من زانو زده و بسته شده بودم روی زمین دراز کشید.
حامد دهانم را باز کرد و دوباره با شورت پر کرد و آن را با نوار چسب پهن که دور سرم پیچید تثبیت کرد. او طنابی که مچ پایم را بسته بود را برید سپس من را مجبور کرد که بروم پشت صندلی کنار میز آرایشی که در وسط اتاق قرار داده بود. سعی می کردم در مقابل خواسته های او مقاومت کنم ولی زورم بهش نمیرسید. او پاهای من را باز کرد و هر مچ پایم را به یکی از پایه های صندلی بست. سپس یک طناب را دور گردنم پیچید و آن را تنگ کرد. من با ترس شروع به مبارزه کردم. من را خم کرد روی پشتی صندلی و طناب گردنم را به ریل زیر صندلی محکم بست. سپس او مچ های دستم که هنوز بسته بود را با یک طناب دور کمرم محکم بست و کمرم را به پشت صندلی ثابت کرد.
کامران پرسید: " با اون چی کار میکنی؟"
حامد جواب داد: " می خوام از کون دختر مدرسه ای خوشکلمون کمی لذت ببرم!"
من سعی کردم خواهش کنم که آزادم کنند و یا درخواست کنم این کار را نکنه، اما دهان بندم هرگونه صدایی را ساکت کرده بود. تقلا کردن بدنم در مقابل اسارتم بیهوده بود. سرم را چرخاندم دیدم حامد یک ظرف کرم دست را از میز سارا برداشت. تقلا کردنم را با نیروی بیشترادامه دادم, حامد و کامران بهم می خندیدند. سپس من در آینه خودم را دیدم، باسنم در هوا، پاهایم از هم جدا بودند، و گردنم با طناب تقریبا نزدیک به محل نشستن صندلی بود. همانطور که تقلا می کردم دامن آبی چین داریم به پایین لغزید.
حامد دامن را بلند کرد و کشید و پشت سرم انداخت تا لباس های من را باز کند. سپس جوراب شلواری و شورتم را با هم پایین کشید.
کامران با صدای بلند خندید و کمربند خود را باز کرد. او گفت، "حامد, مریم یک دانش آموز کوچک شیطان بوده است." بعد با کمربند خود به باسن من ضربه ای زد که صدای آن بلند شد. بدن من از درد سعی کرد بجهد، اما هیچ حرکتی نمی توانستم انجام دهم. حدود 10 بار دیگر به باسنم زده شد، هر بار به دنبالش درد و خنده بود. باسن من داغ و از سوزش می سوخت.
بعد از اون چیز سردی را احساس کردم. در آینه نگاه کردم دیدم حامد در پشت من ایستاده و شلوار جینش را تا مچ پایش پایین کشیده و کیرش کاملا شق شده هست. او کرم دست را در سوراخ من داشت پخش می کرد, تا متوجه شدم چه اتفاقی قرار است بیافتد دوباره شروع به تقلا کردن کردم. طناب ها محکم من را نگه داشته بودند و هیچ راه فراری نداشتم و شرت های در دهانم هم از هر صدایی جلوگیری می کرد. من کاملا متوجه شده بودم که باید در مقابل خواسته ی حامد تسلیم می شدم.
حامد با افتخار اعلام کرد: "دختر کوچولو بابا بزرگ اومده." چشمانم را بستم. فشار کیرش روی سوراخم را احساس کردم، و بعد دردی که بخاطر کشیده شدن پوست سوراخ کونم برای جا دادن کیرش در سوراخم بود را حس کردم ، و سپس به طور ناگهانی کیرش به داخل لیز خورد. می توانستم صدای چلپ چولوپ که بخاطر خوردن بدنش به پایینم که نتیجه داخل و خارج کردن کیرش بود را بشنوم. در آینه نگاه کردم. صحنه عجیب و غریبی بود، بلوز سفید گشاد، کراوات ، دامن بالا زده شده، جوراب شلواری و شورت گلدار پایین کشیده شده، تمام نشانه های یک دانش آموز در اسارت کشیده شده بود، غمناک، اما درست بود. من دختر مدرسه ای اسیر شده ای را دیدم که هر کاری اربابش می خواست با او انجام می داد. تحقیرآمیز و بی شرمانه بود که آن دختر من بودم. فانتزی من به واقعیت تبدیل شده بود، یک دانش آموز دست و پا بسته ی، دهان بسته ی، درمانده و مورد تجاوز واقع شده. فلش دوربین نشانه ثبت این صحنه ها بود.
حامد با قدرت بیشتری تلمبه زدنش را ادامه داد. با هر فشار دادنی، بدن به صندلی بسته شده ی من کمی به جلو حرکت می کرد. او با قدرت بیشتری فرو می کرد. من با هر فرو کردن به سختی ناله می کردم. چند ضربه سریع و محکم زد، سپس احساس کردم آبش را در داخل من ریخت. او کیرش را تا جایی که می توانست در سوراخ کون من فرو کرد و نگه داشت و سپس فشارش را کم کرد. وقتی بیرون کشید آب منیش روی داخل ران من جاری شد.
سوراخ من درد داشت، باسنم می سوخت، دهان من خشک و فک من درد می کرد. من فقط امیدوار بودم که کار دیگری با من نکنند. او شلوارش را بالا کشید, گفت: "مریم خیلی لذت بخش بود. این راز کوچک ما خواهد ماند. »
شرت و جوراب شلواریم را بالا کشید و دامنم را به حالت اولش بازگرداند. حامد با خنده اظهار داشت: "فقط نمی دانم که سارا چه کاری انجام میده وقتی تو را اینجور پیدا می کنه."
کامران رژ لب قرمز سارا را برداشت و شروع به نوشتن روی آينه كرد. در حالی که کامران می نوشت، می توانستم صحبت های تلفنی حامد با سارا را بشنوم.
"هی، عزیزم، کامران و من بیش ازحد خورده ایم و نمی توانیم راننگی کنیم. آیا تو وقت داری تا کارت اعتباری خودت را قبل از کار از خانه برداری .... بله، من می دانم که تو خیلی وقت ندارید .... اما می توانیم قبل از پارتی آماده بشیم. این باید از کار بهتر باشه .... شیرینم، می بینمت. "
قلب من شروع به تپش کرد، وقتی که فکر کردم سارا من را اینگونه پیدا می کنه. سپس نگاهم متوجه کامران شد که کارش را تمام کرده بود. روی آینه سارا با حروف بزرگ نوشته بود، "من یک دختر مدرسه ای برده هستم لطفا از من سوء استفاده کنید." حامد قیچی من را در جیب پشتش قرار داد.
شنیدم که درب سارا بسته شد در حالی که انها با هم می خندیدند.
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
لطفا اگه میشه زودتر آپ کنین ممنون میشم اما اینم بگم داستان تون فوق العاده اس
ققنوس آرام
     
  
مرد

 
منتظریم بریم تهران عزیزم ادامه بده دیگع
     
  
مرد

 
داستان زندایی مرجان کون قشنگ
من اکبرم از ایلام31سالمه من زیاد اهل تعریف کردن داستان نیستم اهل خالی بستن هم نیستم و از خالی بند و دروغگو هم متنفرم.تنها دروغ این داستان فقط اسم مستعار خودمه.ببخشیدم اگه زیاد تسلط ب داستان نویسی ندارم
من یه زندایی دارم اسمش مرجان ه و 37سالشه و 1بچه هم داره.از همون بچگی و قبل اینکه کیر داییم رو بخوره خیلی دوسش داشتم البته یه دوس داشتن بچگونه و پاک. اما طولی نکشید که این دوس داشتن من ب هوس و آرزوی گاییدن زنداییم تبدیل شد جرقه ی این هوس زمانی شروع شد که یکی از دوستام ب اسم اسفندیار که نمی دونست مرجان زنداییمه آمارشو ازم خواست و می گفت من خیلی واسه کونش و لباش جلق میزنم.اونموقع نمی دونستم چی بگم. راست می گفت مرجان استیلش فوق العاده بود چشای درشت و بدن کشیده و سینه های خوش فرم و کون قلمبه و لبای حشری کننده ای داشت واقعا.مرجان علیرغم اینکه صورت و بخصوص چشای هیزی داشت داشت اهل نماز و روزه و اعتکاف بود و این کاراش باعث شده بود که کمتر ب فکر کردنش باشم. ولی ب یاد حرفای دوستم که می افتادم شق میکردم و آب از کیرم سرازیر میشد. چون روم نمیشد تصمیم گرفتم از طریق یه شماره ی دیگه راجب مرجان از اسفندیار تحقیق کنم یه کم طول کشید(حدود 2ماه) تا دوستم حاضر شد راجب مرجان یه چیزایی رو بگه.بعد از اون شب و روز کارم شده بود جلق زدن واسه مرجان.طی این تماسها مطمئن شدم 3نفر از هم دانشگاه های مرجان تو دسشویی و بعدا تو خونه خالی مرجان رو از کون و کوص کردن و همه ی محله و خیلیا از دوستای خودم عاشقشن فقط من خبر نداشتم.از اون روز کارم شده بود رفتن خونه داییم و دید زدن باسن مرجان و رفتن ب دسشویی و جلق زدن. حشریت کاری بهم کرده بود ک ماجرا رو ب اسفندیار گفتم و با هم قرار گذاشتیم زنداییم رو دونفری بکنیم.ادامه ماجرا رو بعدا میگم.فعلا ب امید دیدار
مجدد
سلام ادامه ی ماجرا
قضیه اونجا خیلی جدی شد که اسفندیار چنتا از عکسای سکسی ک هم دانشگاهیای مرجان از مرجان گرفته بودن رو گیر آورده بود و نشون من داد که باور کنم؛ بعد دیدن اون عکس مث دیونه ها جلق میزدم واسه مرجان از سوراخاش مشخص بود که چنتا کیر خورده اونم کیرای کلفت.یه روز که می دونستم داییم تا بعدازظهر نمیاد خونه و پسرداییم هم رو هم با خودش می بره با اسفندیار قرار گذاشتم که ببرمش خونه داییم ب بهانه ی کار با سیستم داییم اینا مرجان رو بگا بدیم که ترس اسفندیار باعث شد که تا پشت در خونه بیشتر نریم؛ اما سری بعد که باز منتطر شدم مرجان تنها شه خودم عکسای مرجان رو ریختم تو فلش و بهانه ی کار با سیستمشون رفتم خونه داییم.مرجان حجابشو کاملا رعایت کرده بود و داشت تو آشپزخونه آشپزی می کرد بعد سلام و احوال پرسی دوتا چای آورد و باز رفت تو آشپزخونه منم نمی دونستم چجوری و از کجا شروع کنم.نگاه کون مرجان که می کردم شلوارم داشت پاره میشد؛ رفتم دسشویی یه جلق زدم و برگشتم.دیدم مرجان از آشپزخونه اومده بیرون چیزی نمونده بود بپرم بغلش ولی چون تازه جلق زده بودم یه کم راحتتر تونستم جلو خودمو بگیرم.بعد حدود نیم ساعت رفتم تو فلش و تمام عکسای قدیمی که عکسای سکسی مرجان قاطیشون بود رو آوردم و ب زنداییم گفتم تو اینارو ببین تا من میام و به بهانه ی دسشویی باز مرجان رو جا گذاشتم.وقتی برگشتم دیدم مرجان نشسته رو مبل و رنگش پریده و هیچی نمیگه گفتم زندایی عکسارو دیدی گفت آره
گفتم همه رو گفت آره
کیرم داشت می ترکید
رفتم دیدم مرجان عکسای خودشو حذف کرده
عکسایی که سوراخش و صورتش و سینه های رو ب بالاش توش بود اووووف
رفتم پیشش نشستم گفتم خوبی گفت خوبم انگار گله داشت یه جوری اول گفتم اتفاقی افتاده گفت نه
گفتم چنتاشو حذف کردی گفت هیچیشو
گفتم اونایی که حذف کردی رو خونه دارم
دیدم قرمز شد و گریه ش گرفت یه کم و گفت خواهش می کنم حذفشون کن بخاطر آبروی داییت
گفتم ب یه شرط
هیچی نگفت
کیرمو که سیاه و بلنده و بین دوستام معروفه؛رو درآوردم گفت نکن الان داییت میاد
هنوز داشت حرف میزد که نشستم پیشش و کمرشو گرفتم و تو گوشش گفتم زندایی جنده خوش کونم؛ نه به اون نماز و روزه ات نه به این کص دادنت و افتادم روش و یقه ش رو پاره کردم مرجان مقاومت می کرد و می گفت نکن الان موقعش نی ولی نفهمیدم چی شد که سریع دامنشو کشیدم پایین و کیرمو از لای شورتش زدم تو کصش و چنتا تلمبه تند و ضربه ای زدم و آبم رو خرکی ریختم توش خیلی واسم عجیب بود که زنداییم هیچی نمی گفت.بعدش افتادم روش و احساس کردم یه کم خجالت می کشم پا شدم و نشستم پیشش و گفتم این واقعیت داره که تو رو میکنن خیلیا هیچی؟ نمی گفت. کم رویی رو گذاشتم کنار و لباشو یه کم خوردم و انگشتمو میزدم تو کونش خیلی باز بود کونش؛ گفتم از کونم میدی ؟باز چیزی نگفت فقط گفت نکن دوس ندارم.
کشیدمش رو فرش و بزور رو شکم خوابوندمش و افتادم روش
میگفت نکن درد داره که با انگشت و تف و آب کیرم بازش کردم نوکشو گذاشتم توش که مث آب خوردن رفت تو چنتا تلمبه محکم زدم اونم یه جیغ زد و بعدش شروع کرد ب آی آی کردن سریع آبمو ریختم تو کونش وقتی درش آوردم یه کم کثیف شده بود هم خونی بود هم یه کم گهی،
بعدش شلوارمو پوشیدم فلش رو کشیدم بیرون از سیستمشون و پریدم بیرون از خونه داییم.بعد اون هر وقت بخوام بکنمش بهم نه نمیگه
خیلی گشاد کرده
دیگه عجله نمی کنم اول لب و سینه ش رو می خورم بعد میگامش.بعد اون ماجرا تا الان غیر خودش رفیقش و زندادشش رو هم واسم جور کرده ولی من بیشتر خودشو میخورم و می کنم. از حرفاش هم متوجه شدم شوهر خواهرش که 2متر قدشه و هیکلی هم هستش می کندش.از اونموقع تا الان هر چی باهاش صحبت می کنم که بذاره اسفندیار با پولم بکندش قبول نمی کنه.این بود اولین گایش زنداییم توسط من.ببخشید اگه نقصی و کمی کاستی توش بود. ولی هرچی اتفاق افتاده بود رو گفتم.البته حوصله نداشتم جزییات بیشتری رو بگم.خوش باشین
     
  ویرایش شده توسط: arashk3535   
مرد

 
ادامه ی داستان زندایی مرجان کون قشنگ قضیه اونجا خیلی جدی شد که اسفندیار چنتا از عکسای سکسی ک هم دانشگاهیای مرجان از مرجان گرفته بودن رو گیر آورده بود و نشون من داد که باور کنم؛ بعد دیدن اون عکس مث دیونه ها جلق میزدم واسه مرجان از سوراخاش مشخص بود که چنتا کیر خورده اونم کیرای کلفت.یه روز که می دونستم داییم تا بعدازظهر نمیاد خونه و پسرداییم هم رو هم با خودش می بره با اسفندیار قرار گذاشتم که ببرمش خونه داییم ب بهانه ی کار با سیستم داییم اینا مرجان رو بگا بدیم که ترس اسفندیار باعث شد که تا پشت در خونه بیشتر نریم؛ اما سری بعد که باز منتطر شدم مرجان تنها شه خودم عکسای مرجان رو ریختم تو فلش و بهانه ی کار با سیستمشون رفتم خونه داییم.مرجان حجابشو کاملا رعایت کرده بود و داشت تو آشپزخونه آشپزی می کرد بعد سلام و احوال پرسی دوتا چای آورد و باز رفت تو آشپزخونه منم نمی دونستم چجوری و از کجا شروع کنم.نگاه کون مرجان که می کردم شلوارم داشت پاره میشد؛ رفتم دسشویی یه جلق زدم و برگشتم.دیدم مرجان از آشپزخونه اومده بیرون چیزی نمونده بود بپرم بغلش ولی چون تازه جلق زده بودم یه کم راحتتر تونستم جلو خودمو بگیرم.بعد حدود نیم ساعت رفتم تو فلش و تمام عکسای قدیمی که عکسای سکسی مرجان قاطیشون بود رو آوردم و ب زنداییم گفتم تو اینارو ببین تا من میام و به بهانه ی دسشویی باز مرجان رو جا گذاشتم.وقتی برگشتم دیدم مرجان نشسته رو مبل و رنگش پریده و هیچی نمیگه گفتم زندایی عکسارو دیدی گفت آره
گفتم همه رو گفت آره
کیرم داشت می ترکید
رفتم دیدم مرجان عکسای خودشو حذف کرده
عکسایی که سوراخش و صورتش و سینه های رو ب بالاش توش بود اووووف
رفتم پیشش نشستم گفتم خوبی گفت خوبم انگار گله داشت یه جوری اول گفتم اتفاقی افتاده گفت نه
گفتم چنتاشو حذف کردی گفت هیچیشو
گفتم اونایی که حذف کردی رو خونه دارم
دیدم قرمز شد و گریه ش گرفت یه کم و گفت خواهش می کنم حذفشون کن بخاطر آبروی داییت
گفتم ب یه شرط
هیچی نگفت
کیرمو که سیاه و بلنده و بین دوستام معروفه؛رو درآوردم گفت نکن الان داییت میاد
هنوز داشت حرف میزد که نشستم پیشش و کمرشو گرفتم و تو گوشش گفتم زندایی جنده خوش کونم؛ نه به اون نماز و روزه ات نه به این کص دادنت و افتادم روش و یقه ش رو پاره کردم مرجان مقاومت می کرد و می گفت نکن الان موقعش نی ولی نفهمیدم چی شد که سریع دامنشو کشیدم پایین و کیرمو از لای شورتش زدم تو کصش و چنتا تلمبه تند و ضربه ای زدم و آبم رو خرکی ریختم توش خیلی واسم عجیب بود که زنداییم هیچی نمی گفت.بعدش افتادم روش و احساس کردم یه کم خجالت می کشم پا شدم و نشستم پیشش و گفتم این واقعیت داره که تو رو میکنن خیلیا هیچی؟ نمی گفت. کم رویی رو گذاشتم کنار و لباشو یه کم خوردم و انگشتمو میزدم تو کونش خیلی باز بود کونش؛ گفتم از کونم میدی ؟باز چیزی نگفت فقط گفت نکن دوس ندارم.
کشیدمش رو فرش و بزور رو شکم خوابوندمش و افتادم روش
میگفت نکن درد داره که با انگشت و تف و آب کیرم بازش کردم نوکشو گذاشتم توش که مث آب خوردن رفت تو چنتا تلمبه محکم زدم اونم یه جیغ زد و بعدش شروع کرد ب آی آی کردن سریع آبمو ریختم تو کونش وقتی درش آوردم یه کم کثیف شده بود هم خونی بود هم یه کم گهی،
بعدش شلوارمو پوشیدم فلش رو کشیدم بیرون از سیستمشون و پریدم بیرون از خونه داییم.بعد اون هر وقت بخوام بکنمش بهم نه نمیگه
خیلی گشاد کرده
دیگه عجله نمی کنم اول لب و سینه ش رو می خورم بعد میگامش.بعد اون ماجرا تا الان غیر خودش رفیقش و زندادشش رو هم واسم جور کرده ولی من بیشتر خودشو میخورم و می کنم. از حرفاش هم متوجه شدم شوهر خواهرش که 2متر قدشه و هیکلی هم هستش می کندش.از اونموقع تا الان هر چی باهاش صحبت می کنم که بذاره اسفندیار با پولم بکندش قبول نمی کنه.این بود اولین گایش زنداییم توسط من.ببخشید اگه نقصی و کمی کاستی توش بود. ولی هرچی اتفاق افتاده بود رو گفتم.البته حوصله نداشتم جزییات بیشتری رو بگم.خوش باشین
     
  
مرد

 
تهران 46
یکی زدم تو سر خودم گفتم: حالا حالاها پوستم کنده است. محدثه رو صدا کردم. گفتم: اگه میشه دیگه کسی رو نپذیرید. محدثه گفت: همین سه خانواده که نشستن رو ببین. گفتم: چشم. گفت: بقیه رو چکار کنم. گفتم: اسمشون رو بنویس برای جمعه که بیکاریم ببینمشون. حالا بچه بعدی رو بفرست تو. یه پسر خوشکل بود. ازش پرسیدم اسمش چیه؟ گفت: سهراب. بعد لختش کردم. و همینطور که معاینه اش میکردم. پرسیدم: چند سالته؟ گفت 16 سال. دیدم کونش حسابی بازه ولی کیر خوش دست و بزرگی داره. به امیرعلی و آزاده گفتم لخت بشن. بعد به سهراب گفتم: دوست داری آزاده رو بکنی یا امیرعلی تو رو بکنه. بعد یه دستش رو گذاشتم روی کوس آزاده و یه دست رو روی کیر امیرعلی. گفتم: یکی رو انتخاب کن. گفت: نمیشه هر دوتاش؟ گفتم: فقط یکیش کمی فکر کرد. بعد رفت طرف آزاده. به امیرعلی و آزاده گفتم: لباس بپوشن و پدر و مادر بچه رو بگن بیان تو. یک زن محجبه با شوهرش که کمی ریش داشت اومدن تو. مرد سلام کرد گفت: ارسلان هستم. اینم خانمم سوسن . بهشون گفتم: تو کلاس قرآن حاج آقا حسابی پسرتون رو از کون کرده. ارسلان گفت: ای نامرد بی همه چیز. گفتم: حالا مشکل فقط این نیست. بچه شما یواش یواش داره خوشش میاد. و اگه کاری براش نکنید. کونی میشه. ارسلان گفت: باید چکار کنیم. گفتم: من آزمایش کردم پسرتون هنوز تمایلش به زنها است. ولی شما باید کمکش کنید. سوسن خانم گفت: هر کاری شما بگید ما میکنیم. بعد پرسیدم شغلش چیه؟ ارسلان هم گفت: تو بسیج هستم. یه دکه روزنامه فروشی هم دارم. اون نامرد بهم قول داده بود. که کارم رو تو اطلاعت درست میکنه که اونجا مشغول به کار بشم. فهمیدم اون حاج آقا آدم با نفوذی است. رو کردم به ارسلان. گفتم: لخت شو. گفت: برای چی؟ گفتم: میخواهم سهراب رو آزمایش کنم ببینم باید چکار براش بکنیم. دوست نداری نکن. ارسلان سریع لخت شد گفت: هر چی شما بگید آقا دکتر. من دست کردم شورتش رو هم کشیدم پایین. بردمش رو تخت کنار سهراب خواباندمش. به سهراب گفتم: کیرت رو بکن لاپا بابات اونم کیرش رو کرد لاپا ارسلان. بهش گفتم: جلو عقب بکن. بعد دستش رو هم گذاشتم رو کیر باباش. دیدم با اینکار حسابی حال کرد. بعد بلندش کردم. نشوندمش لاپا باباش. دیدم سریع مشغول خوردن کیر باباش شد. انقدر خوب ساک میزد که ارسلان تو آسمونا بود. سهراب رو بلند کردم. رو به ارسلان کردم و گفتم: ببین این اصلان خوب نبود. ارسلان گفت: باید چکار کنم دکتر هر کاری بگی میکنم. رو کردم به سوسن خانم گفتم: شما لباستون رو دربیارید. یه نگاهی به من کرد. گفت: نه. خدا مرگم بده. ارسلان گفت: دکتر محرم است. سوسن گفت: دکتر محرم است جلو پسرم و بچه های دکتر. گفتم: دوست نداری ولش کن. مشکل بچه شماست مشکل من که نیست. که ارسلان سریع گفت: نه شما ببخشید. حالا لخت میشه. سوسن هم گفت: چشم. هر کاری بگی برای پسرم میکنم. بعد چادرش رو برداشت و مانتوش رو هم درآورد. با یه تیشرت تو شلوار بود. نشوندمش روی تخت. تیشرتش رو درآوردم. از خجالت قرمز قرمز شده بود. کورستش رو هم باز کردم. بعد به سهراب گفتم بیاد جلو. هر کاری دوست داری با مامانت بکن. اونم سینه های مامانش رو نوازش میکرد. بوس میکرد. بعد مثل بچه ها شروع کرد به خوردن سینه های مامانش. به ارسلان گفتم: ببین این خوبه. یعنی تمایل به زنها هم داره. بعد سهراب رو بلند کردم. رفتم پیش سوسن گفتم: به تو میگن مادر فداکار. حالا پاشو. تا بلند شد شلوار و شورتش رو کشیدم پایین تا اومد جلوم رو بگیره هلش دادم رو تخت. شلوار و شورتش رو درآوردم گذاشتم کنار تخت. اون که حسابی خجالت کشید بود دستش رو گذاشته بود رو کوسش. به سهراب گفتم بیا جلو. با کوس مامانت هر کاری دوست داری بکن. خودم هم دست سوسن رو گرفتم. سهراب اول یواش نازش میکرد. به سوسن گفتم پاهاتو باز کن. اونم باز کرد. سهراب همینطور که کوس مامانش رو نوازش میکرد بعد سرش رو برد جلو بوش کرد بعد انگشتش رو کرد توش کمی بازی بازی کرد. بهش گفتم انگشتت رو بکن تو دهنت اونم کرد. بعد سرش رو آورد جلو یه لیس به کوس مامانش زد. بعد یواش یواش. کوس مامانش رو بوس میکرد. لیس میزد. سوسن هم آه و اوه میکرد. دیدم ارسلان هم داره با کیرش ور میره. رفتم جلو کیر سهراب رو گرفتم گذاشتم دم کوس مامانش. گفتم: بکن توش و جلو و عقب کن. اون هم سریع کیرش رو کرد تو کوس مامانش و مشغول تلمبه زدن شد. یه نگاهی به ارسلان کردم دیدم حسابی حال کرده نیشش تا بناگوش بازه. داره نگاه میکنه و با کیرش ور میره. به ارسلان گفتم: تو هم بیا جلو. بردمش پشت سهراب گفتم: کیرت رو بکن تو کون سهراب. اونم از خدا خواسته سریع کیرش رو کرد تو کون سهراب و مشغول تلمبه زدن شدن که بعد پنج دقیقه ارسلان آبش اومد ریخت و کون سهراب. یک دقیقه بعدش هم سهراب آبش اومد ریخت تو کوس مامانش.
به ارسلان گفتم: چطور بود؟ گفت: عالی خیلی حال داد. گفتم: پس سعی کن از این به بعد از پسرت حمایت کنی. همیشه هواش رو داشته باشی که بتوانه راحت تر برگرده طرف زنها. بعد رو کردم به سوسن خانم و گفتم: سوسن خانم. همه کارها به عهده شماست دیدی پسرتون از بودن با شما چه لذتی برد. باید اینکار رو همیشه انجام بدید. سعی کن. هر کاری پسرت ازت میخواهد براش بکنی. کاری کنی. که عاشق زنها بشه. وگرنه . . . حالا دیگه خودت میدونی. به من ربطی نداره. سوسن سریع پرید وسط حرفم گفت: چشم آقای دکتر هر چی شما بگید انجام میدم. هر چقدر لازم باشه. براش انجام میدم. گفتم: پس سعی کن همیشه کنارت باشه. اتاقتون رو سه نفره کنید. بزار هر وقت خواست شما رو بکنه. کوست رو بخوره. شب سینه هات رو بزار دهنش که با آرامش بخوابه. سوسن گفت: چشم حتما هر کاری شما بگید میکنم. بعد گفتم: اون استشهاد رو هم امضا کنید. آدرستون و تلفن تون رو هم بدید. که باتون در تماس باشم. بعد خداحافظی کردن . امیرعلی هم رفت استشهاد رو بده پر کنن و آدرسشون رو بگیره. به آزاده هم گفتم: بعدی رو بیار تو.
دوتا خانم با یک مرد اومدن تو. مرد سلام کرد و گفت: مجتبی هستم. بعد اون دوتا زنها رو معرفی کرد. گفت: این زینت زن اولم است و این طیبه زن دوم است. زنها کنار هم رو تخت نشستن ولی معلوم بود که هم دیگه رو دارن سیخونک میزنن. گفتم: خوب مشکل چیه؟ مجتبی گفت: میخواهم این زنهام رو معاینه کنی ببین حاج آقا بهشون تجاوز کرده یا نه؟ گفتم: مگه اینها هم کلاس قرآن میرفتن؟ مجتبی گفت: بله. خودم فرستادمشون از بس مثل سگ و گربه بهم میپرن. وقتی میخواست با یکیشون باشم مجبور بودم اون رو بفرستم کلاس قرآن که از شر اون یکی راحت باشم. گفتم: خوب مگه مجبور بودی دوتا بگیری؟ مجتبی گفت: خریت بود با زینت دختر خالم ازدواج کردم بچه اش نشد. از بس عمه ام گفت: زنت مشکل داره مشکل داره . با طیبه دختر عمه ام ازدواج کردم از شانس این هم نازا بود. گفتم: پس لخت شو معاینه ات کنم. مجتبی گفت: چرا من؟ باید زنهام رو معاینه کنی. گفتم: اول تو رو باید معاینه کنم. تا بتوانم. بفهمم به زنهات تجاوز شده یا نه. مجتبی هم لخت شد. خواباندمش رو تخت و همینطور که معاینه اش میکردم. پرسیدم: چند سالته؟ گفت: 32 سال. گفتم: شغلت چیه؟ گفت: تو کار صادرات زعفران هستم. چون خودمون تو دهاتمون اطراف مشهد زمین داریم زعفران میکریم. گفتم: چند ساله ازدواج کردی؟ گفت: با زینت 6 سال با طیبه 5 سال. به مجتبی گفتم: کمرش رو بگیر بالا بعد شورتش رو کشیدم پایین. بدن کم مویی داشت. کمی کیرش رو معاینه کردم. بعد چرخوندمش. سوراخ کونش رو معاینه کردم. با انگشت نوازشش میکرد. دیدم چیزی نمیگه. انگشتم رو آب دهنی کردم و فشار دادم تو کونش دیدم راحت رفت. اومدم دوتا انگشت بکنم دیدم نمیره. بعد سرم رو کردم لا کونش سوراخش رو لیس زدم. که مجتبی گفت: دکتر اینکار رو نکن حال بد میشه. چرخوندمش بهش گفتم: بچه بودی کونی بودی؟ گفت: نه گفتم: معلومه. گفت: اون مال زمان مجردیم بود. بچه بودم نمیفهمیدم. گفتم: خوب منم همین رو گفتم دیگه. بعد کمی با کیرش بازی کردم. بعد کیرش رو کردم تو دهنم. شروع کردم به ساک زدن. مجتبی گفت: داری چکار میکنی دکتر؟ گفتم: باید شق بشه ببینم چند سانته؟ گفت: خوب به زنهام میگفتی. گفتم: میشه تو کار دکترت دخالت نکنی. مجتبی هم گفت: چشم هر چی شما بگید. بعد به امیرعلی گفتم: خط کش بیار. کیر مجتبی رو اندازه زیدم طولش 16سانت بود و قطرش 2.5 بود. بعد رو کردم به زینت و طیبه گفتم لخت بشن. اونها هم سریع لخت مادرزاد شدن. کوسشون رو معاینه کردم دیدم هر دوتاشون باز بازه. بعد سوراخ کونشون رو نگاه کردم دیدم سوراخ کونشون هم باز بازه. مجتبی گفت: چی شد. گفتم: بهشون تجاوز شده. پاشو بیا جلو ببین. کیرش رو گرفتم. کردم تو کوس زینت گفتم: بکن. کمی تلمبه زد. بعد کیرش رو کشیدم بیرون. زیپم رو باز کردم کیرم رو درآوردم. مجتبی گفت: میخواهی چکار کنی؟ گفتم: صبر کن ببین. بعد کیرم رو کردم تو کوس زینت و شروع کردم به تلمبه زدن. مجتبی گفت: چکار میکنی؟ گفتم: ببین کیر من چه راحت تو کوس زنت میره و میاد. یعنی که کیر بزرگتر از کیر تو رفته توش. بعد کیرم رو کشیدم بیرون چرخوندمش . کیرم رو کردم تو کون زینت. گفتم: مجتبی ببین کون زنت رو هم از کیر تو گشادتره . مجتبی گفت: من اصلان زنهام رو از کون نکردم. کون دوست ندارم. کیرم رو کشیدم بیرون. بعد دوبار کیر مجتبی رو گرفتم کردم تو کوس طیبه گفتم: تلمبه بزن. اونم کمی تلمبه زد. کیرش رو کشیدم بیرون کیر خودم رو کردم تو کوس طیبه. همینطور که میکردمش گفتم: مجتبی ببین به طیبه هم تجاوز کرده بعد طیبه رو چرخوندم. کیرم رو کردم تو کونش. همینطور که تلمبه میزدم به مجتبی گفتم: از کون هم کردتش. بعد کیرم رو کشیدم بیرون به مجتبی گفتم: استشهاد رو امضا کن. مجتبی گفت: چشم. ولی دکتر میشه برای نازایی زنهام هم کاری بکنی؟ گفتم: باشه ولی نه حالا. شماره و آدرست رو به امیرعلی بده حتما میام مشکلت رو حل میکنم. داشتیم صحبت میکردیم که دیدیم. زینت و طیبه دارن موهای هم رو میکشین و هم دیگه رو میزنن. که سریع پریدیم جدا شون کردیم. مجتبی گفت: با این دوتا خروس جنگی چه کنم؟ که زینت گفت: این جنده رو باید طلاق بدی. طیبه هم گفت: تو حرامزاده رو باید طلاق بده. مجتبی یکی زد تو سر خودش گفت: با اینها چکار کنم؟ گفتم: برات درستش میکنم. زینت و طیبه رو گذاشتم رو تخت. گفتم: هرکاری که من میگم باید بکنید هر کسی بهتر انجام داد اون رو نگر میداره اون یکی رو طلاق میده. هر دوتاشون با هم گفتن: قبوله. خودم رفتم رو تخت ربروی شلوارم رو هم درآوردم. به مجتبی گفتم: بیا بشین. اومد بشینه کنارم. دستش رو گرفتم. گفتم: روی پای من بشین. گفت: برای چی؟ گفتم: باز رو حرف دکترت حرف زدی؟ گفت: باشه چشم نشست رو پام. منم کیرش رو گرفتم تو دستم. به زینت و طیبه گفتم: شروع کنید از هم لب گرفتن ببینم. کدومتون بهتر هستید. اونها هم افتادن به جون هم. اول کمی وحشی بازی در می آوردن. گفتم: هر کسی عاشقانه تر باشه اون موندنیه اون یکی باید خداحافظی کنه. دیگه سعی میکردن با احساس از هم لب بگیرن. منم با کیر مجتبی بازی میکردم که شق شق شده بود. بعد به زینت گفتم: سینه های طیبه رو عاشقانه بخور. اونم مشغول خوردن سینه های طیبه شد. بعد گفتم: طیبه حالا نوبت توست. طیبه مشغول خوردن سینه های زینت شد. بعد گفتم: زینت بخواب و طیبه تو هم برعکسش بخواب روش کوس هم رو بخورین. ببینم کدومتون میتونه آب اون یکی رو بیاره. زینت گفت: من از اینکار بدم میاد. کیر حاجی رو هم به زور میخوردم. طیبه هم گفت: منم بدم میاد. منم گفتم: هر کدومتون بدش میاد باید فکر طلاق باشه. که دیدم هر دوتاشون مشغول خوردن کوس اون یکی شد. مجتبی رو کرد به من گفت: دیگه طاقت ندارم. کیرت رو بکن تو کونم. شش سال مقاومت کردم ولی دیگه نمیتوانم. منم مجتبی رو مدل سگی کردم به امیرعلی گفتم بیاد و کیرش رو بکنه تو کونه مجتبی. همینطور که زینت و طیبه کوس هم رو میخوردن. امیرعلی هم کون مجتبی رو میگایید. منم همینطور که زینت و طیبه رو نگاه میکردم. با کیر مجتبی بازی میکردم خیلی سریع آب مجتبی اومد. ریخت کف دستم. پشت بندش آب امیرعلی اومد ریخت تو کون مجتبی. زینت و طیبه هنوز مشغول کوس لیسی بودن که آب زینت اومد. بعد چند ثانیه آب طیبه هم اومد. رفتم وسطشون نشستم دوتاش رو بغل کردم گفتم: این هفته شما دوتا با هم میخوابید. حق ندارید با مجتبی سکس داشته باشید. فقط خودتون دوتا. هفته دیگه میام چک میکنم هر کدوم بهتر سکس عاشقانه میکرد. اون می مونه اون یکی طلاق میگیره میره. مجتبی گفت: فکر خوبیه. بعد امیرعلی استشهاد رو داد امضا کرد و آدرسشون رو هم گرفت و رفتن.
     
  
مرد

 
جووووون عالی بود منتظریم کا
     
  
زن
 
جالب بود
     
  
صفحه  صفحه 106 از 125:  « پیشین  1  ...  105  106  107  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA