غزل شماره ۶۱۲۷ می زند از گریه موج خوشدلی ابروی منآب چون شمشیر جوهر می شود در جوی منخاک راهم، لیک از من چرخ باشد در حسابمی شود باریک دریا چون رسد در جوی مندشمن خود را خجل کردن نه از مردانگی استورنه نتواند فلک خم ساختن بازوی منعطسه مغز عندلیبان را پریشان کرده استگر چه پنهان است در صد پرده چون گل بوی منتازه می دارد رخ خود را به آب تیغ کوهداغ دارد باغبان را لاله خودروی منگر چه از همواری از کلکم نمی خیزد صفیرمشرق و مغرب بود لبریز گفت و گوی منوسعت جولان طبع من ندارد لامکانآسمان در حالت فکرست دستنبوی منچون شکاف صبح صد زخم نمایان خفته استدر جگرگاه فلک از تیغ یک پهلوی منبس که از غیرت فرو خوردم سرشک تلخ رادر گره دارد چو مژگان گریه ای هر موی منوحشت من در کمین جلوه صیاد نیستمی کند از بوی خون خویش رم آهوی منبس که از پهلونشینان زخم منکر خورده اممی خلد بند قبا چون تیر در پهلوی منبر حریر عافیت نتوان مرا در خواب کردمی شناسد بستر بیگانه را پهلوی مندر غبار غم ز بس گم گشته ام، هر قطره اشکمهره گل می شود تا می چکد از روی منبهر گوهر چون صدف صائب دهن نگشوده امهمت سرشار من نازد به آب روی مناین جواب آن غزل صائب که می گوید رشیددر قفس افتد اگر رنگی پرد از روی من
غزل شماره ۶۱۲۸ بر رخ کس نیست رنگ وحدتی در انجمنبه که دارم با دل خود خلوتی در انجمنبا خمار کلفت و تنهایی خلوت خوشمنیست در گردش شراب الفتی در انجمندر گذر از شهر بند کثرت و وحدت که نیستحالتی در خلوت و کیفیتی در انجمنباد نتواند پریشان ساختن وقت مراشمع فانوسم که دارم خلوتی در انجمنچند روزی غنچه می سازم پر خود را، مگروا کند پروانه بال شهرتی در انجمنعالم آب است، با ما صاف کن دل را، مبادراست سازد قد غبار کلفتی در انجمنبند حیرت می زنم بر دست گلچینان شمعگر کشم از سینه آه غیرتی در انجمندست چون در دامن سجاده تقوی زنم؟داده ام با جام دست بیعتی در انجمنمی توانی ملک وحدت را به تنهایی گرفتهمچو صائب گر بداری خلوتی در انجمن
غزل شماره ۶۱۲۹ کی به سنگ از مغز مجنون می رود سودا برون؟چون برد انجم سیاهی از دل شبها برون؟خاک نرگس زار خواهد گشتن از چشم سفیدگر ز خلوت این چنین آیی به استغنا بروناز پر و بال سمندر نیست رنگی شعله راچون ترا از پرده شرم آورد صهبا برون؟از دل من برنیارد خارخار عشق راخون اگر آید ز چشم سوزن عیسی برونجان سختی دیدگان مشکل که بازآید به تنبرنمی گردد شراری کآید از خارا بروناز بصیرت می توان شد از زمین بر آسمانسر ز جیب عیسی آرد سوزن بینا برونآه کز دلبستگی ها آدم کوتاه بینمی رود با مرکب چوبین ازین دنیا برونهفته عمرش چو گل در شادمانی بگذرداز دل هر کس رود صائب غم عقبی برون
غزل شماره ۶۱۳۰ عاصیان را گریه از شرم گناه آرد برونروی نورانی ز زیر ابر ماه آرد برونبرنمی آید ز تن بی همت مردانه دلرستمی باید که بیژن را ز چاه آرد برونعزم صادق را مده از کف که با خوابیدگیسر ز جیب منزل مقصود راه آرد بروندر کمان سخت نتواند اقامت کرد تیردردمندی از جگر بی خواست آه آرد بروناز دل صافم خجل گردید خصم بد گماناین زر خالص محک را روسیاه آرد برونجای حیرت نیست، خون بسیار گردیده است مشکآن لب میگون اگر خط سیاه آرد برونریشه جوهر برون ز آیینه آسان می کشدهر سبکدستی که از دل حب جاه آرد برونمی رسد صائب به وصل آفتاب بی زوالهر که آهی از جگر چون صبحگاه آرد برون
غزل شماره ۶۱۳۱ ناله را درد از دل افگار می آرد برونزخم ناخن نغمه را از تار می آرد برونتنگدستی نفس را در حلقه فرمان کشدکجروی را راه تنگ از مار می آرد برونحسن برگیرد همان افتاده خود را ز خاکسایه را مهر از ته دیوار می آرد برونسرکشان را می تواند بر سر رحم آوردهر که تیغ از قبضه کهسار می آرد برونمی خلد در دیده اش خار ندامت عاقبتراه پیمایی که از پا خار می آرد برونمی برد داغ کلف هر کس که از رخسار ماهسینه ما را هم از نگار می آرد بروندید در آیینه گل هر که رخسار خزاناز گلستان دیده خونبار می آرد برونزلف کافر را غبار خط مسلمان می کندسر ز جیب سبحه این زنار می آرد بروندامن از خار شلایین علایق جمع کنکز گریبان صد گل بی خار می آرد برونرشته جان را کند هر کس که صائب بی گرهسر ز جیب گوهر شهوار می آرد برون
غزل شماره ۶۱۳۲ ناله نی از جگرها آه می آرد برونیوسفی در هر نفس از چاه می آرد برونرهروی کز کاروان یک بار دور افتاده استخار را از پا به منزلگاه می آرد بروناز بهای خویش افتادن، به چاه افتادن استهرزه یوسف را فلک از چاه می آرد بروندر تنور رزق چون نوبت به قرص ما رسدچرخ گویا بیژنی از چاه می آرد برونآنچه می ریزد ز مژگان کلک صائب نقطه نیستماه کنعان سر ز جیب چاه می آرد برون غزل شماره ۶۱۳۳ خط سر از خال لب جانانه می آرد برونحسن گیرا دام را از دانه می آرد برونچون زلیخا، ماه مصر من به جان بی نفسصورت دیوار را از خانه می آرد برونمی کند عاقل مرا هم گفتگوی ناصحانخواب اگر از دیده ها افسانه می آرد برونشیشه نازکدل من در شکستن، سنگ راآه گرم از سینه بی تابانه می آرد بروندل به رغبت چون گهر در رشته جان می کشدهر گره کز زلف و کاکل شانه می آرد برونکیست دیگر در دل من گرم سازد جای خویش؟سیل بال و پر درین ویرانه می آرد برونمی دهد بر باد اوراق حواس خویش راهر که را کسب هوا از خانه می آرد برونماهیان را صائب از دریا به خشکی می کشدمیکشان را هر که از میخانه می آرد برون
غزل شماره ۶۱۳۴ جان به صد داغ از تن خاکی سرشت آمد برونجغد ازین ویرانه طاوس بهشت آمد برونفکر رنگین جلوه دیگر کند با بخت سبزخوش نماید لاله ای کز طرف کشت آمد برونچون زلیخا کز پی یوسف ز خود بیرون دویدجنت از دنبال آن حوری سرشت آمد برونهر کجا غم نیست، آنجا زندگانی مشکل استزین سبب آدم به تعجیل از بهشت آمد برونپرده بیگانگی چون از میان برداشتندبرهمن از کعبه، زاهد از کنشت آمد برونجان روشن از غبار آلودگان صائب بجوباده چون آفتاب از زیر خشت آمد برون
غزل شماره ۶۱۳۵ دل چو گردد صاف آن مه بی حجاب آید برونصبح چون گردید روشن، آفتاب آید برونمی جهد آتش چو شمع از دیده گریان منهیچ کس نشنیده است آتش ز آب آید برونبی دهن شو تا غم روزی نباید خوردنتکوزه لب بسته از خم پر شراب آید برونگریه چندین عقده مشکل به کار دل فزوداز نزول قطره از دریا حباب آید برونموج بی آرام باشد بحر تا در شورش استنبض عاشق چون به مرگ از اضطراب آید برون؟محو گردد در فروغ عشق، عقل خیره سردزد در کنجی خزد چون ماهتاب آید برونتا نسوزی چرخ را صائب ز آه آتشینآفتاب دل محال است از حجاب آید برون
غزل شماره ۶۱۳۶ حرف پوچی کز دهان اهل لاف آید برونتیغ چو بینی است کز جهل از غلاف آید برونجان قدسی روز خوش در پیکر خاکی ندیداین سزای آن پری کز کوه قاف آید برونعیش صافی در بساط گردش افلاک نیستچون می از مینای بر هم خورده صاف آید برون؟چون هنر کامل شود خود می شود غماز خودخون چو گردد مشک، آهو را ز ناف آید برونآن نگاه شرمگین نگذاشت جان در هیچ کسآه ازان روزی که این تیغ از غلاف آید بروندر غریبی می شود رنگین سخن بیش از وطنسرخ رو گردد چو شمشیر از غلاف آید برونبی توقف واصل دریای رحمت می شوداز تن خاکی روان هر که صاف آید برون