انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 605 از 718:  « پیشین  1  ...  604  605  606  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۲۷

می زند از گریه موج خوشدلی ابروی من
آب چون شمشیر جوهر می شود در جوی من

خاک راهم، لیک از من چرخ باشد در حساب
می شود باریک دریا چون رسد در جوی من

دشمن خود را خجل کردن نه از مردانگی است
ورنه نتواند فلک خم ساختن بازوی من

عطسه مغز عندلیبان را پریشان کرده است
گر چه پنهان است در صد پرده چون گل بوی من

تازه می دارد رخ خود را به آب تیغ کوه
داغ دارد باغبان را لاله خودروی من

گر چه از همواری از کلکم نمی خیزد صفیر
مشرق و مغرب بود لبریز گفت و گوی من

وسعت جولان طبع من ندارد لامکان
آسمان در حالت فکرست دستنبوی من

چون شکاف صبح صد زخم نمایان خفته است
در جگرگاه فلک از تیغ یک پهلوی من

بس که از غیرت فرو خوردم سرشک تلخ را
در گره دارد چو مژگان گریه ای هر موی من

وحشت من در کمین جلوه صیاد نیست
می کند از بوی خون خویش رم آهوی من

بس که از پهلونشینان زخم منکر خورده ام
می خلد بند قبا چون تیر در پهلوی من

بر حریر عافیت نتوان مرا در خواب کرد
می شناسد بستر بیگانه را پهلوی من

در غبار غم ز بس گم گشته ام، هر قطره اشک
مهره گل می شود تا می چکد از روی من

بهر گوهر چون صدف صائب دهن نگشوده ام
همت سرشار من نازد به آب روی من

این جواب آن غزل صائب که می گوید رشید
در قفس افتد اگر رنگی پرد از روی من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
مرد

 
از پر پروانه دارد تیغ به سر شمع من
.
.
.
ممنون بخاطر این انتخاب زیباتون
...تنهایی...
نیمه دیگر من است
وقتی تو را...
ندارمت.....!
کاش...!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۲۸

بر رخ کس نیست رنگ وحدتی در انجمن
به که دارم با دل خود خلوتی در انجمن

با خمار کلفت و تنهایی خلوت خوشم
نیست در گردش شراب الفتی در انجمن

در گذر از شهر بند کثرت و وحدت که نیست
حالتی در خلوت و کیفیتی در انجمن

باد نتواند پریشان ساختن وقت مرا
شمع فانوسم که دارم خلوتی در انجمن

چند روزی غنچه می سازم پر خود را، مگر
وا کند پروانه بال شهرتی در انجمن

عالم آب است، با ما صاف کن دل را، مباد
راست سازد قد غبار کلفتی در انجمن

بند حیرت می زنم بر دست گلچینان شمع
گر کشم از سینه آه غیرتی در انجمن

دست چون در دامن سجاده تقوی زنم؟
داده ام با جام دست بیعتی در انجمن

می توانی ملک وحدت را به تنهایی گرفت
همچو صائب گر بداری خلوتی در انجمن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۲۹

کی به سنگ از مغز مجنون می رود سودا برون؟
چون برد انجم سیاهی از دل شبها برون؟

خاک نرگس زار خواهد گشتن از چشم سفید
گر ز خلوت این چنین آیی به استغنا برون

از پر و بال سمندر نیست رنگی شعله را
چون ترا از پرده شرم آورد صهبا برون؟

از دل من برنیارد خارخار عشق را
خون اگر آید ز چشم سوزن عیسی برون

جان سختی دیدگان مشکل که بازآید به تن
برنمی گردد شراری کآید از خارا برون

از بصیرت می توان شد از زمین بر آسمان
سر ز جیب عیسی آرد سوزن بینا برون

آه کز دلبستگی ها آدم کوتاه بین
می رود با مرکب چوبین ازین دنیا برون

هفته عمرش چو گل در شادمانی بگذرد
از دل هر کس رود صائب غم عقبی برون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۳۰

عاصیان را گریه از شرم گناه آرد برون
روی نورانی ز زیر ابر ماه آرد برون

برنمی آید ز تن بی همت مردانه دل
رستمی باید که بیژن را ز چاه آرد برون

عزم صادق را مده از کف که با خوابیدگی
سر ز جیب منزل مقصود راه آرد برون

در کمان سخت نتواند اقامت کرد تیر
دردمندی از جگر بی خواست آه آرد برون

از دل صافم خجل گردید خصم بد گمان
این زر خالص محک را روسیاه آرد برون

جای حیرت نیست، خون بسیار گردیده است مشک
آن لب میگون اگر خط سیاه آرد برون

ریشه جوهر برون ز آیینه آسان می کشد
هر سبکدستی که از دل حب جاه آرد برون

می رسد صائب به وصل آفتاب بی زوال
هر که آهی از جگر چون صبحگاه آرد برون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۳۱

ناله را درد از دل افگار می آرد برون
زخم ناخن نغمه را از تار می آرد برون

تنگدستی نفس را در حلقه فرمان کشد
کجروی را راه تنگ از مار می آرد برون

حسن برگیرد همان افتاده خود را ز خاک
سایه را مهر از ته دیوار می آرد برون

سرکشان را می تواند بر سر رحم آورد
هر که تیغ از قبضه کهسار می آرد برون

می خلد در دیده اش خار ندامت عاقبت
راه پیمایی که از پا خار می آرد برون

می برد داغ کلف هر کس که از رخسار ماه
سینه ما را هم از نگار می آرد برون

دید در آیینه گل هر که رخسار خزان
از گلستان دیده خونبار می آرد برون

زلف کافر را غبار خط مسلمان می کند
سر ز جیب سبحه این زنار می آرد برون

دامن از خار شلایین علایق جمع کن
کز گریبان صد گل بی خار می آرد برون

رشته جان را کند هر کس که صائب بی گره
سر ز جیب گوهر شهوار می آرد برون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۳۲

ناله نی از جگرها آه می آرد برون
یوسفی در هر نفس از چاه می آرد برون

رهروی کز کاروان یک بار دور افتاده است
خار را از پا به منزلگاه می آرد برون

از بهای خویش افتادن، به چاه افتادن است
هرزه یوسف را فلک از چاه می آرد برون

در تنور رزق چون نوبت به قرص ما رسد
چرخ گویا بیژنی از چاه می آرد برون

آنچه می ریزد ز مژگان کلک صائب نقطه نیست
ماه کنعان سر ز جیب چاه می آرد برون







غزل شماره ۶۱۳۳

خط سر از خال لب جانانه می آرد برون
حسن گیرا دام را از دانه می آرد برون

چون زلیخا، ماه مصر من به جان بی نفس
صورت دیوار را از خانه می آرد برون

می کند عاقل مرا هم گفتگوی ناصحان
خواب اگر از دیده ها افسانه می آرد برون

شیشه نازکدل من در شکستن، سنگ را
آه گرم از سینه بی تابانه می آرد برون

دل به رغبت چون گهر در رشته جان می کشد
هر گره کز زلف و کاکل شانه می آرد برون

کیست دیگر در دل من گرم سازد جای خویش؟
سیل بال و پر درین ویرانه می آرد برون

می دهد بر باد اوراق حواس خویش را
هر که را کسب هوا از خانه می آرد برون

ماهیان را صائب از دریا به خشکی می کشد
میکشان را هر که از میخانه می آرد برون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۳۴

جان به صد داغ از تن خاکی سرشت آمد برون
جغد ازین ویرانه طاوس بهشت آمد برون

فکر رنگین جلوه دیگر کند با بخت سبز
خوش نماید لاله ای کز طرف کشت آمد برون

چون زلیخا کز پی یوسف ز خود بیرون دوید
جنت از دنبال آن حوری سرشت آمد برون

هر کجا غم نیست، آنجا زندگانی مشکل است
زین سبب آدم به تعجیل از بهشت آمد برون

پرده بیگانگی چون از میان برداشتند
برهمن از کعبه، زاهد از کنشت آمد برون

جان روشن از غبار آلودگان صائب بجو
باده چون آفتاب از زیر خشت آمد برون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۳۵

دل چو گردد صاف آن مه بی حجاب آید برون
صبح چون گردید روشن، آفتاب آید برون

می جهد آتش چو شمع از دیده گریان من
هیچ کس نشنیده است آتش ز آب آید برون

بی دهن شو تا غم روزی نباید خوردنت
کوزه لب بسته از خم پر شراب آید برون

گریه چندین عقده مشکل به کار دل فزود
از نزول قطره از دریا حباب آید برون

موج بی آرام باشد بحر تا در شورش است
نبض عاشق چون به مرگ از اضطراب آید برون؟

محو گردد در فروغ عشق، عقل خیره سر
دزد در کنجی خزد چون ماهتاب آید برون

تا نسوزی چرخ را صائب ز آه آتشین
آفتاب دل محال است از حجاب آید برون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۱۳۶

حرف پوچی کز دهان اهل لاف آید برون
تیغ چو بینی است کز جهل از غلاف آید برون

جان قدسی روز خوش در پیکر خاکی ندید
این سزای آن پری کز کوه قاف آید برون

عیش صافی در بساط گردش افلاک نیست
چون می از مینای بر هم خورده صاف آید برون؟

چون هنر کامل شود خود می شود غماز خود
خون چو گردد مشک، آهو را ز ناف آید برون

آن نگاه شرمگین نگذاشت جان در هیچ کس
آه ازان روزی که این تیغ از غلاف آید برون

در غریبی می شود رنگین سخن بیش از وطن
سرخ رو گردد چو شمشیر از غلاف آید برون

بی توقف واصل دریای رحمت می شود
از تن خاکی روان هر که صاف آید برون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 605 از 718:  « پیشین  1  ...  604  605  606  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA