غزل شماره ۶۱۴۷ پای ما تا از گل تعمیر می آید برونجوی خون از پنجه تدبیر می آید بروننیست مهر مادری در طینت گردون، چراصبح را بی خود ز پستان شیر می آید برون؟تا کند دیوانه ای را در محبت پایدارخون ز چشم حلقه زنجیر می آید برونمی جهد از سینه پر ناوک من آه گرمزین نیستان عاقبت این شیر می آید برونابر رحمت سایه اندازد اگر بر خاک ماتا قیامت سبزه شمشیر می آید برونهر کجا تدبیر می چیند بساط مصلحتاز کمین بازیچه تقدیر می آید برونآنچه من از شکوه در دل بر سر هم چیده امکی زبان از عهده تقریر می آید برون؟می کند آواره یک کج بحث چندین راست رایک کمان از عهده صد تیر می آید برونخامه جان بخش صائب چون شود صورت نگارآب خضر از چشمه تصویر می آید برون
غزل شماره ۶۱۴۸ دل کجا از چنگ آن طناز می آید برون؟کبک کی از عهده شهباز می آید برون؟نام شاهان از اثر در دور می ماند مداماز لب جام جم این آواز می آید برونمی شود از سرزنش سوز محبت شعله ورشمع روشن از دهان گاز می آید بروناز حوادث هر که را سنگی به مینا می خورداز دل خونگرم ما آواز می آید بروناز جفای چرخ کجرو می شود دل صیقلیزنگ از آیینه در پرداز می آید برونیار دمسازی مگر چون نی به فریادم رسدورنه از یک دست کی آواز می آید بروناز جفای چرخ کجرو می شود دل صیقلیزنگ از آیینه در پرداز می آید برونیار دمسازی مگر چون نی به فریادم رسدورنه از یک دست کی آواز می آید برون؟با عصایی لشکر فرعون را موسی شکستسحر کی از عهده اعجاز می آید برون؟چون برون آمد به عزت یوسف از زندان تنگ؟حرف ازان لبها به چندین ناز می آید برونآنچنان کز برگ گل بی پرده گردد بوی گلبیشتر از پرده پوشی راز می آید برونبی محرک می شود صائب سخنور نکته سنجنغمه بی مضراب اگر از ساز می آید برون
غزل شماره ۶۱۴۹ راز عاشق از لب خاموش می آید بروندود زود از آتش خس پوش می آید بروناز رگ ابری پر از گوهر شود چندین صدفیک زبان از عهده صد گوش می آید برونزان به روی دست جا بخشند مستان جام راکز حریم میکشان خاموش می آید برونحسن او از خلوت آیینه با آن محرمیاز کمال شرم شبنم پوش می آید برونقامتش قلاب گشت و از سرش غفلت نرفتخواجه را این پنبه کی از گوش می آید برون؟دیده های پاک، تر دست است در ایجاد حسنهاله را اینجا مه از آغوش می آید بروندر کهنسالی جوانتر گشت صائب فکر منزین ته خم باده سرجوش می آید برون
غزل شماره ۶۱۵۰ تا به عزم صید آن بی باک می آید برونخون ز چشم حلقه فتراک می آید برونتنگدستی راست لازم گریه بی اختیاروقت بی برگی سرشک از تاک می آید برونمی خورد چون عیسی از سرچشمه خورشید آبهر نهالی کز زمین پاک می آید بروننیست ممکن دود را آتش عنانداری کندآه بی تاب از دل غمناک می آید برونناتوانان را شود موج حوادث بال و پرسالم از بحر خطر خاشاک می آید برونخواجه می آید برون از فکر دنیای خسیسدانه قارون اگر از خاک می آید برونمی شود از شعله غیرت دل خورشید آبچون عرق زان روی آتشناک می آید بروناز ضعیفان می شود روشن چراغ سرکشانبال آتش از خس و خاشاک می آید برونزاهدان را نیست آه و ناله تر دامناندود بیش از هیزم نمناک می آید برونجوش مستی می کند ما را خلاص از حبس خاکدست ساغر گیر ما از تاک می آید برونصبح عشرت می کنندش نام، این نادیدگانآه سردی کز دل افلاک می آید برونرزق اگر بر آدمی عاشق نمی باشد، چرااز زمین گندم گریبان چاک می آید برون؟نیست صائب کار هر کس سینه بر آتش زدناز دو صد عاشق یکی بی باک می آید برون
غزل شماره ۶۱۵۱ گر بنالم خون ز چشم سنگ می آید برونور بگریم خار و گل یکرنگ می آید برونهر طرف دیوانه خوش طالع من می رودکودکی با دامن پر سنگ می آید برونفارغ است از خودنمایی جوهر اقبال ماتیغ ما از زخم ها بی رنگ می آید برونعمرها باید که آن یاقوت لب نوخط شودسبزه با تمکین ز زیر سنگ می آید برونزخم پیکان می شود در سینه دلگیر منگل ز باغم غنچه دلتنگ می آید برونطوطیان را دل چو مغز پسته خون خواهد شدنگر به این تمکین شکر از تنگ می آید برونهر که چون آیینه لوح سینه خود صاف کردساده از دنیای پر نیرنگ می آید برونیک گل بی رنگ دارد عالم پر رنگ و بوکز لطافت هر زمان صد رنگ می آید برونبیستون را در فلاخن می گذارد تیشه امکوهکن با من کجا همسنگ می آید برون؟گر چه در هر حمله ای می افکند صد سر به خاکدست خالی نیزه ام از جنگ می آید برونگر به این دستور خواهد باده من جوش زداز طلسم چرخ مینا رنگ می آید بروناز دل ما حرص را دست تصرف کوته استاین سبو خشک از می گلرنگ می آید بروننیست چون فرهاد اگر در جذب عاشق کوتهینقش شیرین بی حجاب از سنگ می آید بروناز ریاضت هر که را بر پشت می چسبد شکمناله اش چون چنگ، سیر آهنگ می آید برونصبح پیری از دلم زنگار غفلت را نبرددیگر این آیینه کی از زنگ می آید برون؟ما درین گلزار صائب مرغ آتشخواره ایمدانه ما چون شرار از سنگ می آید برون
غزل شماره ۶۱۵۲ چون خط از لعل لب آن ماه می آید بروناز جگرگاه بدخشان آه می آید برونتا قیامت دل نخواهد ماند در زندان جسمعاقبت از زیر ابر این ماه می آید برونچون نظر بر حاصل عمر عزیزان می کنماز دل بی حاصلم صد آه می آید برونتشنه، برگردید سیراب از لب بحر سرابدلو ما خالی همان از چاه می آید برونمی برد از هوش پیش از آمدن بویش مرادورباش شاه پیش از شاه می آید برونسایه بیدست در گرمای محشر، هر که راآه سردی از دل آگاه می آید برونمی جهند از آه مظلومان سلامت ظالمانبرق اگر سالم ز خرمنگاه می آید بروننقطه ای کز خامه صائب تراوش می کندماه کنعانی بود کز چاه می آید برون
غزل شماره ۶۱۵۳ از تن خاکی دل صد پاره می آید بروناین شرر آخر ز سنگ خاره می آید بروننیست از بخت سیه دلهای روشن را غبارروشن از خاکستر آتشپاره می آید بروندل مخور ز اندیشه روزی که گندم از زمینسینه چاک از شوق روزی خواره می آید برونغنچه چون گل شد، ز حفظ بوی خود عاجز شودآه بی تاب از دل صد پاره می آید برونزان دل سنگین اگر جویم ترحم دور نیستمومیایی هم ز سنگ خاره می آید برونمی شود در بی کسی این چشمه رحمت روانشیرکی ز انگشت در گهواره می آید برون؟چون حبابی می تواند بحر را در بر کشید؟از تماشای تو کی نظاره می آید برون؟می دهم تصدیع صائب چاره جویان را عبثاز علاج درد من کی چاره می آید برون؟
غزل شماره ۶۱۵۴ کی سخن خام از لب فرزانه می آید برون؟باده چون شد پخته از میخانه می آید بروناز زبان خامه من لفظ های آشنادر لباس معنی بیگانه می آید بروندانه دل را تو پامال علایق کرده ایورنه خرمن ها ازین یک دانه می آید برونناله ناقوس دارد هر سر مو بر تنماین سزای آن که از بتخانه می آید بروندر شبستان که بوده است و کجا می خورده است؟آفتاب امروز خوش مستانه می آید برونعالمی از داغ عالمسوز ما در آتشنددود شمع ما ز صد کاشانه می آید برونکعبه گر آید به استقبال من پر دور نیستدود شمع ما ز صد کاشانه می آید برونمی تند گرد دهانش همچو خط عنبرینهر حدیثی کز لب جانانه می آید برونگرد هستی در حریم پاکبازان توتیاستدست خالی سیل ازین ویرانه می آید برونجامه فانوس می گردد ز غیرت شمع رالاله ای کز تربت پروانه می آید بروندر سواد خامه من گفتگوی سهل نیستزین نیستان نعره شیرانه می آید برونهر کسی در عالم خود شهریار عالم استوای بر جغدی که از ویرانه می آید بروننفس را مگذار پا از حد خود بیرون نهدمی شود گم طفل چون از خانه می آید برونمی شود صائب ز بی تابی دل غواص آباز صدف تا گوهر یکدانه می آید برون
غزل شماره ۶۱۵۵ ناله ما سینه چاک از سینه می آید برونگوهر ما سفته از گنجینه می آید برونناز او با من بود از دیده حیران که حسنسر گران از خانه آیینه می آید برونکنج عزلت را غنیمت دان که می ریزد ز هممشک تا از خرقه پشمینه می آید بروندر نمی گیرد فسون در مار چون شد اژدهامشکل از دل کینه دیرینه می آید برونصائب از دل می رود بیرون خیال خط اوریشه جوهر گر از آیینه می آید برون غزل شماره ۶۱۵۶ عقل پوچ از عهده سودا نمی آید برونپنبه از تسخیر این مینا نمی آید برونچشم آن دارم که با نام و نشان آیم بروناز بیابانی که نقش پا نمی آید برونعالمی از بیخودی گر هست خوشتر در جهانچون فلاطون از خم صهبا نمی آید برون؟گر چه دارد شوخی ما برق را در پیچ و تاباز لب ما خنده بیجا نمی آید برونهر که شمعی زیر خاک از دیده بینا نبرداز شبستان کفن بینا نمی آید برونحیرتی دارم که با این بی قراری های شوقچون مرا بال و پر از اعضا نمی آید برون؟تیغ ما از بی زبانی در نیام زنگ نیستشیرمردی از صف هیجا نمی آید برونهر که را دیدیم، دارد بر جگر داغ نفاقماهی بی فلس ازین دریا نمی آید برونشبروان کوی جانان را سلاحی لازم استماه بی تیغ و سپر شبها نمی آید بروناین چه دامان نزاکت بر زمین ساییدن استگل به این تمکین (و) استغنا نمی آید بروندر شبستانی که اهل شرم ساغر می زننداز دهن ها نکهت صهبا نمی آید بروناین جواب آن غزل صائب که می گوید مثالهیچ کس از فکر این سودا نمی آید برون
غزل شماره ۶۱۵۶ خط به تمکین آید از لعل دلبر برونسبزه با لنگر ز زیر سنگ آرد سر برونسرمه بخت سیه روشندلان را کیمیاستاخگر آید شسته رو از زیر خاکستر برونراه جان بخشی بر آن لب شرم نتوانست بستهر چه در گوهر بود می آید از گوهر بروندولت آتش پا و آب زندگی سنگین رکاباز سیاهی تشنه لب زان آمد اسکندر بروننی به ناخن گر کنند، از خجلت لبهای اوپای نگذارد ز بند نیشکر شکر برونمهر خاموشی شود از گرمی هنگامه آبلال می گردد سپندی کآید از مجمر بروندر دل تاریک حرف تلخ را تأثیر نیستکی رود خامی به جوش بحر از عنبر برون؟پای گستاخی منه بیرون ز حد خود که موررشته عمرش شود کوته چو آرد پر برونچشم بستن باشد از دنیا نظر واکردنشچون حباب از بحر هستی هر که آرد سر برونزشت رویی پرده چشم تماشایی بس استزشت رویان از چه می آیند با چادر برون؟چون چراغ روز در چشمش جهان گردد سیاهصبح اگر از یک گریبان با تو آرد سر برونتا به خاک افتاد صائب سایه بالای اومی زند ناخن به دل خاری که آرد سر برون