~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی گوید همی تا خسرو غازی خداوند جهان باشدجهان چون ملکش آبادان و چون بختش جوان باشدچنان باشد جهان همواره تا شاه اندران باشدازیرا کو فرشته ست و فرشته در جنان باشدبهار از عارض خوبش همانا نسبتی داردکه ایدون دلگشا و دلپذیر و دلستان باشدبهار امسال پنداری که از بزمش برون آیدکه خوب آید چنان چون مهر یکدل دوستان باشدگلستان بهرمان دارد همانا شیر خوارستیلباس کودکان شیر خواره بهرمان باشدکنون کوه و بیابانرا نبات از عودتر باشدکنون شاخ درختانرا لباس از پرنیان باشدکنون بلبل بشاخ سرو برتو راه خوان گرددچرای آهوان هر ساعتی در گلستان باشدسحر گاهان هزار آوار ز گلبن ناله برگیردچو بیدل عاشقی کز عشق یار اندر فغان باشددرخت گل سپیده دم بهر بیننده بنمایدهر آنچ اندر دل پر خون او راز نهان باشدخجسته باد بر شاه، این بهار و خرم و دایمهمه آن باد کو را جان و دل زان شادمان باشدشه لشکر شکن محمود کشور گیر کز بیمشرخ اعدای دین دایم برنگ زعفران باشدبرنگ زعفران باشد رخ اعدای دین زانکسکجا تیغش ز خون حلقشان چون ارغوان باشدتنی کز طاعت اوسر بپیچد خیره سر باشدسری کز خدمتش بی بهره باشد بر سنان باشدهمه شاهان بزرگی زوهمی جویند و او زایزدازین باشدکه دایم بر هواها کامران باشدبجز دریا نخواندی کس کف گوهر فشانشرااگر نز بهر آن بوید که دریا را کران باشدهمانا دست گوهر بار او جانست ورادی تنبلی رادی باو زنده ست و تن زنده بجان باشداگر بر چیز بخشیده ز بخشنده نشان بودینبینی هیچ دیناری کزو بی صد نشان باشدچهارم آسمان گویی ز رایش نسبتی داردکه خورشید درخشان برچهارم آسمان باشدگران کوه از گران حلمش پدید آمد و گر نامدچرا ماننده حلم گران سنگش گران باشدبنازد گوهر پولاد برهر گوهر و زیبدبدان مفخر که از پولاد رمحش را سنان باشدولی چون روی او بیند فزون سازد خدا عمرشو گر چه زین جهان تا آن جهانش یکزمان باشدعدو چون تیغ او بیند بجان او را زیان آیداگر چه چشمه حیوان عدو را در دهان باشدخدنگش تیز رو پیکی که از رفتن نیاسایدولیکن منزلش تاباشد اندر استخوان باشدعدوی شاه مشرق را بسوزد هر زمانی دلبسوزد آن دلی کآتش مر او را در میان باشددل اعدای او سنگست از آنست اندرو آتشنبینی کآتش سوزان بسنگ اندر نهان باشددل اعداش از آن آتش که دارد سوخته گرددولیکن سنگ از آن آتش که دارد بی زیان باشدنباید جست جز مهرش کسی را کش خرد باشدنباید خواند جز مدحش کسی را کش زبان باشداگر چه شاعر بسیار دان آسان سخن گویدجز اندر مدحت او آن سخنها ناروان باشدسخن آن خوبتر باشد که اندر مدح او باشدگل آن بوینده تر باشد که اندر بوستان باشدمدیحش گوهرست و طبع مداحان مر آنرا کانگرامی گوهر آن باشد که آنرا طبع کان باشدندیده ست اندر اخبار ملوک او را قرین هرگزکسی کو را حدیث از خسروان باستان باشدنه هر کس کو بملک اندر مکین باشد ملک باشدنه نیلوفر بود هر گل که اندر آبدان باشدملک باید که اندر رزمگه لشکر شکن باشدملک باید که اندر بزمگه گوهر فشان باشدملک با راستی باید ملک با داد و دین بایدملک باید که اندر هر طریقی نکته دان باشدملک دین ورز باید چون نظام الدین که هموارهز بهر دین، بجنگ، اندر دل هندوستان باشدملک باید که چون محمود باشد تا گه دعویهمه کردار او برهان و معنی و بیان باشدشکار گرگ کس کردست جز محمود لاواللهجز اورا با چنان کوهی کرا زور و توان باشدچگونه هول حیوانی چو بالاور ژیان پیلیکجا پیلی ژیان زو تا جهان باشد جهان باشدنه با دست و برفتن همسر باد سبک باشدنه پیلست و ببالا همبر پیل دمان باشدبکردار درخت سوخته شاخی به بینی برسیاه و سخت چونانچون دل نامهربان باشدبه سیلی ماند ار مرسیل را یشک و سرو باشدبه کوهی ماند ار مرکوه را جان و روان باشدز دشمن کین کشد گر دشمنش چرخ برین باشدبخصم اندر رسد گر خصم او باد وزان باشدبتن بر پوست چون بینی ورا بر گستوان باشدکه دید آن جانور کورا بتن برگستوان باشدچه دانم گفت آن شه را که اندر صید گه اوراکمینه صید کرگ وحشی و شیر ژیان باشدبیکروز اندرون سی کرگ بگرفت ویکایک رابزیر زین کشید، این در کدامین داستان باشدغلامانرا به کرگان بر نشاند و کس جز او داردغلامانی کشان کرگان وحشی زیر ران باشدشه نندا و رام و رای و گور از بیم شمشیرشبر آن رایند کاندر گورشان خوشتر مکان باشدشهان هند را از تیغ او آن رستخیز آیدکه فردا بر خدیو مصر و بر قومش همان باشدز جنگ رام و جنگ رای و نندا نام کی جویدکسی کز جنگها او را کمینه جنگ خان باشدچنانچون میزبان باشد همیشه خلق را جودشهمیشه فتح را شمشیر تیزش میزبان باشدحصاری کاندر آن مر خصم او را مسکنی دیدیبویرانی و پستی چون حصار سیستان باشدعجب دارم از آنکس کونه محمودی بودزیراکه محمود آن کسی باشد که از محمودیان باشدهر آنکس کو نه محمودیست مذمومی بود بیشککه باشد آنکه زین جمله تواند بود آن باشدهمی تا جاودان را نام در تازی ابد باشدملک محمود را شاهی و شادی جاودان باشدهمی تا خلق را از ملت تازی خبر باشدامین ملت تازی ز هر بد در امان باشدهمی تا در جهان از دولت عالی اثر باشدیمین دولت عالی خداوند جهان باشد ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در ذکر مراجعت سلطان محمود از فتح سومنات گوید یمین دولت شاه زمانه با دل شادبفال نیک کنون سوی خانه روی نهادبتان شکسته و بتخانه ها فکنده ز پایحصارهای قوی بر گشاده لاد از لادهزار بتکده کنده قوی تر از هرماندویست شهر تهی کرده خوشتر از نوشادگذارده کرده بیابانهای بی فرجامسپه گذاشته از آبهای بی فرنادگذشته بابنه ز آنجا که مایه گیرد ابررسیده با سپه آنجا که ره نیابد بادز ملک و ملکت چندین امیر یافته بهرز گنج بتکده سومنات یافته دادکنون دو چشم نهاده ست روز وشب گوییبه فتح نامه خسرو خلیفه بغدادخلیفه گوید کامسال همچو هر سالیگشاده باشد چندین حصار و آمده شادخبر نداردکامسال شهریار جهانبنای کفر فکنده ست و کنده از بنیادبقاش باد که از تیغ او و بازوی اوستبنای کفر خراب و بنای دین آبادز بهر قوت دین با ولایت پرویزهزار بار بتن رنجکش تر از فرهادز بسکه رنج سفر بر تن شریف نهادهمی ندانم کان تن تنست یا پولادبرابر یکی از معجزات موسی بوددر آب دریا لشکر کشیدن شه رادشه عجم را چون معجزه کرامتهاستپدید گشت که آن از چه روی و از چه نهادمن از کرامت او یک حدیث یاد کنمچنانکه بر دل تو دیرها بماند یادبه سومنات شد امسال و سومنات بکنددر این مراد بپیمود منزلی هشتادبره ز دریا بگذشت و آب دریا راچو آب جیحون بیقدر کرد و جسر گشاددر آن زمان که ز دریای بیکران بگذشتبسی میان بیابان بیکرانه فتادنه منزلی بود آنجا بمنزلی معروفنه رهبری بود آنجا برهبری استادبماند خیره و اندیشه کرد و با خود گفتکزین ره آید فردا بدین سپه بیدادچنان نمود ملکرا که ره زدست چپستبرفت سوی چپ و گفت هر چه بادا باددر این تفکر مقدار یک دو میل براندز رفته باز پشیمان شد و فرو استادز دست راست یکی روشنی پدید آمدچنانکه هر کس از آن روشنی نشانی دادهمه بیابان زان روشنایی آگه شدچو جان آذر خرداد ز آذر خردادبرفت بردم آن روشنی و از پی آنبجستجوی سواران جلد بفرستادبجهد و حیله در آن روشنی همی برسیدسوار جلد بر اسب جوان تازی زادملک همی شدو آن روشنائی اندر پیشکه روز نو شد و درهای روشنی بگشادسرای پرده و جای سپه پدید آمددل سپاه شد از رنج تشنگی آزادکرامتی نبود بیش ازین و سلطان راچنین کرامت باشد نه هفت، خود هفتادهمه کرامت از ایزد همی رسید بویبدان زمانکه کم از بیست ساله بود بزادمگو مگوی که چون کیقباد یا چو جم استحدیث او دگرست از حدیث جم و قبادچو زو حدیث کنی از شهان حدیث مکنخطا بود که تخلص کنی همای به خادهمیشه تا نبود نسترن چون سیسنبرچنانکه تا نبود شنبلید چون شمشادهمیشه تا که گل آبگون ز لاله لعلپدید باشد و خیری ز سوسن آزادیمین دولت محمود شهریار جهانبشهر یاری و رادی و خسروی بزیادسپهر با او پیوسته تازه روی و مطیعچنانکه مادر دختر پرست با دامادبهار تازه برو فر خجسته باد و بی اوزمانه را و جهانرا بهار تازه مباد ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در دعای به سلطان محمود غزنوی گوید چندانکه جهانست ملک شاه جهان بادبا دولت پاینده و با بخت جوان بادتا بود ملک شهر ده و شهرستان بودهمواره چنان شهر ده و شهرستان بادچونانکه ازو عالمی از بد به امانندجان و تن او از همه بدها به امان بادشاهان جهان را ز نهیبش تن و جان نیستجان و تن شاهانش فدای تن و جان بادآن کز تن او هرگز کم خواهد موییدر حسرت و اندیشه چنان ایلک و خان بادتا خواسته با قارون در خاک نهانستبدخواه و بد اندیشش در خاک نهان بادآنرا که بکین جستن او تیرو کمان خواستبیرون شدش از گیتی با تیرو کمان باددر کینه او کینه گزاران جهان راآنجا که همه سود بجویند زیان بادوانکس که نباشد بجهانداری او شادمقهور و نگونسار و نژند دو جهان باددستش برسانیدن ارزاق ضمان شدبختش بهمه خوبی و نیکیش ضمان بادهر کار که کرده ست ستوده ست چو نامشهر کار کزین پس بکند نیز چنان بادآنجا که نهد روی به غزوه و بجز از غزوبا دولت و با لشکر انبوه و گران باداز دولت او هر چه گمان بود یقین شداز دولت خصم آنچه یقین بود گمان بادوانکس که زبان کرد ببدگفتن او تیزدر دست اجل خشک لب و خشک زبان باداندر سیر شاه چه بد تاند گفتنبدگوی بد اندیش که خاکش بدهان باددلشاد مباد آنکه بدو شاد نباشدوانکس که بدو شاد بود شادروان باددر خانه بدخواه بنفرینش نو نوهر روز دگر محنت و دیگر حدثان بادوانکس که هزیمت شد ازین خسرو و جان بردچون از غم جان رسته شد، اندر غم نان دادتا در تن و بازوی کسی زور و توانستاندر تن و بازوی ملک زور و توان بادچونانکه کران نیست شمار هنرش راشاهیش بی اندازه و بیحد و کران بادهر شاه که یکروز میان بسته بشاهیدر خدمت فرخنده او بسته میان بادامروز جهاندار و خداوند جهان اوستهمواره جهاندار و خداوند جهان باداز مشرق تا مغرب رایش بهمه جایگه شاه برانگیز و گهی شاه نشان بادهر ماه بشهری علم شاهی شاهانزیر سم اسبانش نگون باد و ستان بادتا پادشهان صدر گه آرایند او رابرگاه شهی مسکن و در صدر مکان باداز هیبت او روز بد اندیش چو شب شدنوروز مخالف هم ازینگونه خزان بادآن تیغ و سنانرا که بدو حرب کند شاهچرخ و فلک و دولت منصور فسان بادهر ساعتی اندر دل و در خانه کفاردرد و فزع و ناله و فریاد و فغان بادآراستن دین همه زان تیغ و سنانستبرداشتن کفر بدان تیغ و سنان بادوانرا که نخواهد که در این خانه بود ملکاندر همه ملک نه خان باد و نه مان بادجنگش همه با کافر و با دشمن دینستشغلش همه با رامش و آرامش جان باددر دولت و در مرتبت و مملکت او راچندانکه بخواهد ز خداوند زمان بادهرساعت و هر وقت ز خشنودی ایزدبر دولت آینده او تازه نشان بادماه رمضان بود بدو فرخ و میمونشوال به از فرخ و میمون رمضان باداو را همه آن باد که او خواهد دایموان چیز که بدخواهان خواهند جز آن باد ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در صفت شراب خوردن سلطان محمدبن محمود غزنوی خسرو می خواست هم از بامدادخلق بمی خوردن اوگشت شادخرمی و شادی از می بودخرمی و شادی را داد دادماه درخشنده قدح پیش بردسرو خرامنده بپای ایستادبا طرب و خرمی و فال نیکشاه قدح بستد و برکف نهادشادی و می خوردن شه را سزدشاد خور ای شه که میت نوش باداز تو به می خوردن یابند زروز تو به هشیاری یابند دادخلق بیکباره ز تو شاکرندزان دل بخشنده وزان دست رادشیر دلی و پسر شیر دلخسروی و خسرو خسرو نژادهر شه کورا خلفی چون تو ماندنام و نشانش بجهان ماند یادچون تو که باشد بجهان اندرونچون تو ملکزاده زمادر نزادسیر نگردد همی از تو دو چشمخلق ندیدست ملک زین نهادروز مبارک شود آنرا که اواز تو ملک یاد کند بامدادتا تو بشاهی ننشستی شهاخرمی از تو بجهان ایستادجز تو ملک بر ننشیند به ملکجز تو ملک بودن با دست باددیدن تو در دل هر بنده ایاز طرب و شادی صد در گشادشاد زیادی زتن و جان خویشوانکه بتو شاد، بشادی زیادبر در تو صد ملک و صد وزیربه ز منوچهر و به از کیقباد ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در تقاضا و مدح محمدبن محمودبن ناصر الدین گوید ای همه ساله زخوی تو دل سلطان شاددل سلطان همه سال از خوی تو شادان بادبا علی خیزد هر کز تو بیاموزد علمبا عمر خیزد هر کز تو بیاموزد دادزانکه استاد تو اندر همه کاری پدرستچون پدر گشتی اندر همه کاری استادکیست کز نعمت زر تو و از بخشش توکار ویران شده خویش نکردست آبادخوی نیکوی تو بر ما در اندوه ببستدر اندوه ببست و در شادی بگشادمر مرا باری از بخشش پیوسته تونشناسند همی خانه ز کرخ بغدادلعبتان دارم شیرین سخن و رومی رویمرکبان دارم ختلی گهر و تازی زادهمه نیکویی دارم بکف از دو کف توبس نکویی که مرا بود از آن دو کف رادروی آن جاه و بزرگی که ز تو یافته امزان قبا خواهم کردن که مرا خواهی دادمن قبای تو نه از بی ادبی خواسته اموین سخن نیز نه از بی ادبی کردم یادنه همی گویم چیزی کن کان خلق نکردنه همی گویم رسمی نه کان کس ننهادپدر تو ملک مشرق و سلطان جهاندل و جانم را کرده ست بدینمعنی شادتو همان کن که پدر کرد که مداحانراآنچه داده ست مرآنرا ببزرگی بدهاد ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود هر روز مرا عشق نگاری بسر آیددر باز کند ناگه و گستاخ در آیدور در بدو سه قفل گران سنگ ببندمره جوید و چون مورچه از خاک برآیدور شب کنم از خانه بجای دگر آیماو شب کند ازخانه بجای دگر آیدجورم ز دل خویشست از عشق چه نالمعشق ار چه درازست هم آخر بسر آیددل عاشق آنست که بی عشق نباشدای وای دلی کو ز پی عشق برآیدگر عاشق عشقست و غم عشق مر او راستآخر نه غم عشق مر او را بسر آیددل چون سپری گردد اندوه ندارمگر کوه احد برفتد و بر جگر آیدنی نی غلطست این ز همه چیزی دل بهگر دل بسر آید چه خلل در بصر آیددل خواهد و دل داند و دل شاد بپایدگر ز آمدن شاه بر ما خبر آیدشاه ملکان میر محمد که مر او راهر ساعتی از فضل درختی ببر آیدنشگفت هنر زان گهر ویژه که او راستچونین هنر و فضل ز چونین گهر آیدگر سایه دستش بحجر برفتد از دورچون جانوران جنبش اندر حجر آیدبا طالع او دولت وفیروزی یارستاز دولت و فیروزی فتح و ظفر آیدبیداد نباشد سزد ار سر بفرازدهر شاه که او را چو محمد پسر آیداین لفظ که من گفتم و من خواهم گفتنبر جان و دل دشمن او کارگر آیدناید ز شهان صد یک از آن کاید از آن شاهناید ز سها صد یک از آن کز قمر آیدای وای سپاهی که بجنگ ملک آیدای وای درختی که بزیر تبر آیدآن همت و آن دولت و آن رای که او راستاو را که خلاف آرد و با او که برآیدبا یوز رود کس بطلب کردن آهوآنجای که غریدن شیران نر آیدگویی نشنیدست و نداند که حذر چیستاو را و پدر را همه ننگ از حذر آیدجاوید زیند این ملکان تا بر ایشانهر روز بخدمت ملکی نامور آیدجاه و خطرست ایدر و مرد خردومندصد حیله کند تا بر جاه و خطر آیددرگاه ملک جای شهانست و شهانرازان در، شرف افزاید و زان در بطر آیددولت چو بزرگان جهان از پی خدمتهر روزه به دو وقت مرا ورا بدر آیددولت که بود کو بدر شاه نیایدهر کس بدو پای آید، دولت بسر آیداز زائر و از سائل و خدمتگر و مداحهر روز بدان درگه چندین نفر آیدمادح بر او بوید زیرا که ز مدحشالفاظ نکت گردد و معنی غرر آیدمن مدحت او چونکه همی مختصر آرمآری چو سخن نیک بود مختصر آیدتا ماه شب عید گرامی بود و دوستچون رفته عزیزی که همی از سفر آیدبا تاج و کمر باد و چنان باد که هر شاههر روز بخدمت بر او با کمر آیدزین جشن خزان خرمی وشادی بیندچندانکه در ایام بهاری مطر آید ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در تهنیت جلوس سلطان محمد پس از سلطان محمود گوید هر که بود از یمین دولت شاددل بمهر جمال ملت دادهر که او حق نعمتش بشناختمیر مارا نوید خدمت دادطاعت آن ملک بجا آوردهرکه او دل برین امیر نهادوقت رفتن ملک بمیر سپردلشکر خویش و بنده و آزادگفت بر تخت مملکت بنشینتا بتو نام من بماند یادهر چه ویران شد ازتغافل منجهد کن تا مگر کنی آباداینت نیکو وصیت و فرمانایزد آن شاه را بیامرزاداگر آن شاه جاودانه نزیستاین خداوند جاودانه زیادگل بخندد زیاد این بر سنگآب گردد ز درد آن پولادانده او دل گشاده ببسترامش میر بسته ها بگشادشمع داریم و شمع پیش نهیمگر بکشت آن چراغ ما را بادگر برفت آن ملک بما بگذاشتپادشاهی کریم و پاک نژادسخت خوب آید این دو بیت مراکه شنیدم ز شاعری استاد :« پادشاهی گذشت پاک نژادپادشاهی نشست فرخ زاد»بر گذشته همه جهان غمگینوز نشسته همه جهان دلشادگر چراغی زما گرفت جهانباز شمعی بپیش ما بنهادای خداوند خسروان جهانای جهانرا بجای جم و قبادملک با رای تو قرار گرفتبخت در پیش تو بپا استادکارهای جهان بکام تو گشتگفتگوی تو در جهان افتادنه شگفت ار ز فر دولت توروید از شوره پیش تو شمشادتا بشاهی نشستی از پی توهفت کشور همی شود هفتادخلق را قبله گشت خانه توهمچو زین پیش خانه نوشادپدر پیش بین تو بتو شاهبس قوی کرد ملک را بنیادملک چو کشت گشت و تو باراناین جهان چون عروس و تو دامادچاکرانند بر در تو کنونبرتر از طوس و نوذر و کشواداز پی تهنیت خلیفه بتوبفرستد کس، ار بنفرستادای امیری که در زمانه تونیست شد نام زفتی و بیدادکف برادی گشاده چشم به مهردست دادت خدای با کف رادزائر از تو بخرمی و طربدرم از تو بناله و فریادتخت شاهی و پادشاهی و ملکبرتو و بر زمانه فرخ بادچون پدر کامکار باش که توپدر دیگری برسم و نهادماه خرداد بر تو فرخ بادآفرین باد بر مه خرداد ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح خواجه عبد الرزاق بن احمد بن حسن میمندی گوید ای دل من ترا بشارت دادکه ترا من بدوست خواهم دادتو بدو شادمانه ای بجهانشاد باد آنکه توبدویی شادتا نگویی که مرمرا مفرستکه کسی دل بدوست نفرستاددوست از من ترا همی طلبدرو بر دوست هر چه بادا باددست و پایش ببوس و مسکن کنزیر آن زلفکان چون شمشادتا ز بیداد چشم او برهیاز لب لعل او بیابی دادزلف او حاجب لبست و لبشنپسندد بهیچکس بیدادخاصه بر تو که تو فزون ز عددآفرین های خواجه داری یادخواجه سید ستوده هنرخواجه پاک طبع پاک نژادعبد رزاق احمد حسن آنکهیچ مادر چو او کریم نزادآنکه کافی تر و سخی تر ازوبر بساط زمین قدم ننهادخوی او خوب و روی چون خو خوبدل او را و دست چون دل رادکافیان جهان همی خواننداز دل پاک خواجه را استادبسته هایی گشاده گشت بدوکه ندانست روزگار گشاداز وزیران چو او یکی ننشستبر بساط جم و بساط قبادفیلسوفی بسر نداند بردسخنی را که او نهد بنیادبسخن گفتن آن ستوده سخننرم گرداند آهن و پولادراد مردان بدو روند همیکو رسد راد مرد را فریادزو تواند بپایگاه رسیدهر که از پایگاه خویش افتادبس کسا کو بفر دولت اوکار ویران خویش کرد آبادخانه او بهشت شد که دروغمگنان را ز غم کنند آزادنزد آن خواجه خادمانش راهست پاداش خدمتی هفتادهیچ شه را چنین وزیر نبودهیچ مادر چنو کریم نزادجمع شد نزد او هزار هنرکه بشادی هزار سال زیادپدر و مادر سخاوت وجودهر دو خوانند خواجه را دامادپیش دو دست او سجود کنندچون مغان پیش آذر خردادهر که او معدن کریمی جستبدر کاخ او فرو استادآفتاب کرام خواهد کردلقب او ،خلیفه بغدادتا به مرداد گرم گردد آبتا به دی ماه سرد گردد بادتا بوقت خزان چودشت شودباغهای چو بتکده نوشادبادل شاد باد چون شیریندشمنش مستمند چون فرهادروزگارش خجسته باد وبراومهر گان فرخ و همایون باد ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم سلطان محمود عاشقانرا خدای صبر دهادهیچکسرا بلای عشق مبادبا همه بیدلان برابر گشتهر که اندر بلای عشق افتادهر که را عشق نیست انده نیستدل بعشق از چه روی باید دادعشق بر من در نشاط ببستعشق بر من در بلا بگشادوای عشقا چه آفتی که ز توهیچ عاشق همی نیابد دادبا بلاهای تو و با غم توتن ز که باید و دل از پولاددل من بستدی چه دانم کردهم بخواجه برم زدست تو داداز قدم تابسر همی تن مندل شود چون ز خواجه آرم یادمهتر پاک خوی پاک سیرخواجه سید عمیدا ،زیادخواجه بوبکر کز نوازش اوکار ویران من شدست آبادآنکه بی خدمتی وبی سببیهست با من بجان شیرین رادراد مردی و نیکنامی رااو نهاده ست در جهان بنیادرادی مهتران ز روی ریاستوان خواجه ز گوهر وز نژادخرد و مردمیش روز افزونفضل وآزادگیش مادر زادهر که او تیز هوش تر ز ادبخواند او را مقدم و استادهمچو نو باوه بر نهاد بچشمنامه او خلیفه بغدادبا دبیران خویش گفت که کسمرسخن را چنین نهد بنلادخواجه بوبکر بود گوی ادبایزد او را بقا و عمر دهادلقب او سپهر آداب استوین لقب صاحب جلیل نهادای نمودار معجزات مسیحای سزاوار پیشگاه قبادتا من از درگه تو دور شدمبی تکلف همی نگردم شادآنچه بی تو برین دلست از غمنه همانا که بود بر فرهاددور کردی مر از خدمت خویشچون شمن را ز لعبت نو شادهمه امید من تویی در غمتو رسیدی همی مرا فریادداد و نیکویی از تو دارم چشمچون ز تو جور بینم و بیدادشاد گردان مرا بدیدن خویشتا دل من شود ز رنج آزادتا نباشد بهیچ عقدو شمارهفت چون هفده هشت چون هشتادتا بوقت بهار و وقت خزانگل بروید ز آذر و خردادیک غم دشمنان تو صد بادشادی و عز تو یکی هفتادبد سکال تو و مخالف توخسر جنگجوی با دامادعید نوروز بنده دیدن تستعید نوروز بر تو فرخ باد ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح خواجه ابوبکر حصیری ای پسر گردل من کرد همی خواهی شاداز پس باده مرا بوسه همی باید دادنقل با باده بود باده دهی نقل بدهدیر گاهیست که این رسم نهاد آنکه نهادچند گاهیست که از باده و از بوسه مرانفکندستی بیهوش و نکردستی شادوقت آن آمد کز باده مرا مست کنیگاه آن آمد کز بوسه مرا بدهی دادگر همی گویی بوس از دگران نیز بخواهتو مرا از دگران برده ای ای حور نژاداز کران آمدی و دل بربودی ز میانهیچکس را نفتاد آنچه مرا با تو فتادچه فسون کردی بر من که بتو دادم دلدل چرا دادم خیره بفسون تو بباددل بتو دادم و دعوی کند اندر دل منخواجه سیدابوبکر که دلشاد زیادخواجه سید ابوبکر حصیری که بفضلدر جهان از پس بوبکر چنو مرد نزاددر آن علم که بربست علی بر علمااو گشاده ست و جز او کس نتوانست گشادگر نکت گوید و ازعلم سخن یاد کندبا خرد مردم باید که سخن گیرد یاداگر او هفت سخن با تو بگوید بمثلزان ترا نکته برون آید بیش از هفتادسخنانش رابردیده همی نقش کنندبه پسندان همه بصره و آن بغداداو کند بر همه احرار دل سلطان گرماو رسد ممتحنانرا بر سلطان فریادمن یقینم که در این پنجه سال ایچ کسیدر خور نامه او نامه بکس نفرستادبر بساط ملک شرق از و فاضل ترکس بنشست و کسی نیز نخواهد استادپیش سلطان جهان از همه بابی که بودسخن آنست که او گوید و باقی همه بادملک مشرق سلطان جهاندار بدوهمچنان نازد پیوسته که کسری به قبادهمه در کوشش آن باشد دایم که کندکار ویران کسان را بر سلطان آبادملک پرویز بچنگ آرد هر کس که زندچنگ در خواجه ما، ورچه بود چون فرهادای مبارک سخنی کز سخن طرفه توراد مردان را برسنگ بروید شمشاداندرین دولت صد غمگین دانم که ز غمهمه بر دست و زبان تو شد از بند آزادکار هر کس بطرازی و بسازی چو نگارچه بکردار نکوی و چه بدان دو کف رادتو کسانی را استاده ای آنگه که زبیمبر ایشان زن و فرزند نیارست استادوقت کردار چنینی و چو آشفته شویز آتش خشم تو چون موم گدازد پولادخشمگین بودن تو از پی دین باشد و بسکار و کردار تو را بر دین باشد بنیادمرد بیدین را از هییت تو هش برودگر میان تو و او بادیه باشد هشتادجاودان زی و همین رسم و همین عادت دارخانه قرمطیانرا بفکن لاد از لادتو تن آسای بشادی و ز ترکان بدیعکاخ تو همچو بهشت است و بهار نوشادتا همی خلق جهان را بجهان عید بودهرگز عیدی که بود بی تو خداوند مباد ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~