انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 27:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  24  25  26  27  پسین »

Farrokhi Sistani | فرخی سیستانی


زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی گوید

همی تا خسرو غازی خداوند جهان باشد
جهان چون ملکش آبادان و چون بختش جوان باشد

چنان باشد جهان همواره تا شاه اندران باشد
ازیرا کو فرشته ست و فرشته در جنان باشد

بهار از عارض خوبش همانا نسبتی دارد
که ایدون دلگشا و دلپذیر و دلستان باشد

بهار امسال پنداری که از بزمش برون آید
که خوب آید چنان چون مهر یکدل دوستان باشد

گلستان بهرمان دارد همانا شیر خوارستی
لباس کودکان شیر خواره بهرمان باشد

کنون کوه و بیابانرا نبات از عودتر باشد
کنون شاخ درختانرا لباس از پرنیان باشد

کنون بلبل بشاخ سرو برتو راه خوان گردد
چرای آهوان هر ساعتی در گلستان باشد

سحر گاهان هزار آوار ز گلبن ناله برگیرد
چو بیدل عاشقی کز عشق یار اندر فغان باشد

درخت گل سپیده دم بهر بیننده بنماید
هر آنچ اندر دل پر خون او راز نهان باشد

خجسته باد بر شاه، این بهار و خرم و دایم
همه آن باد کو را جان و دل زان شادمان باشد

شه لشکر شکن محمود کشور گیر کز بیمش
رخ اعدای دین دایم برنگ زعفران باشد

برنگ زعفران باشد رخ اعدای دین زانکس
کجا تیغش ز خون حلقشان چون ارغوان باشد

تنی کز طاعت اوسر بپیچد خیره سر باشد
سری کز خدمتش بی بهره باشد بر سنان باشد

همه شاهان بزرگی زوهمی جویند و او زایزد
ازین باشدکه دایم بر هواها کامران باشد

بجز دریا نخواندی کس کف گوهر فشانشرا
اگر نز بهر آن بوید که دریا را کران باشد

همانا دست گوهر بار او جانست ورادی تن
بلی رادی باو زنده ست و تن زنده بجان باشد

اگر بر چیز بخشیده ز بخشنده نشان بودی
نبینی هیچ دیناری کزو بی صد نشان باشد

چهارم آسمان گویی ز رایش نسبتی دارد
که خورشید درخشان برچهارم آسمان باشد

گران کوه از گران حلمش پدید آمد و گر نامد
چرا ماننده حلم گران سنگش گران باشد

بنازد گوهر پولاد برهر گوهر و زیبد
بدان مفخر که از پولاد رمحش را سنان باشد

ولی چون روی او بیند فزون سازد خدا عمرش
و گر چه زین جهان تا آن جهانش یکزمان باشد

عدو چون تیغ او بیند بجان او را زیان آید
اگر چه چشمه حیوان عدو را در دهان باشد

خدنگش تیز رو پیکی که از رفتن نیاساید
ولیکن منزلش تاباشد اندر استخوان باشد

عدوی شاه مشرق را بسوزد هر زمانی دل
بسوزد آن دلی کآتش مر او را در میان باشد

دل اعدای او سنگست از آنست اندرو آتش
نبینی کآتش سوزان بسنگ اندر نهان باشد

دل اعداش از آن آتش که دارد سوخته گردد
ولیکن سنگ از آن آتش که دارد بی زیان باشد

نباید جست جز مهرش کسی را کش خرد باشد
نباید خواند جز مدحش کسی را کش زبان باشد

اگر چه شاعر بسیار دان آسان سخن گوید
جز اندر مدحت او آن سخنها ناروان باشد

سخن آن خوبتر باشد که اندر مدح او باشد
گل آن بوینده تر باشد که اندر بوستان باشد

مدیحش گوهرست و طبع مداحان مر آنرا کان
گرامی گوهر آن باشد که آنرا طبع کان باشد

ندیده ست اندر اخبار ملوک او را قرین هرگز
کسی کو را حدیث از خسروان باستان باشد

نه هر کس کو بملک اندر مکین باشد ملک باشد
نه نیلوفر بود هر گل که اندر آبدان باشد

ملک باید که اندر رزمگه لشکر شکن باشد
ملک باید که اندر بزمگه گوهر فشان باشد

ملک با راستی باید ملک با داد و دین باید
ملک باید که اندر هر طریقی نکته دان باشد

ملک دین ورز باید چون نظام الدین که همواره
ز بهر دین، بجنگ، اندر دل هندوستان باشد

ملک باید که چون محمود باشد تا گه دعوی
همه کردار او برهان و معنی و بیان باشد

شکار گرگ کس کردست جز محمود لاوالله
جز اورا با چنان کوهی کرا زور و توان باشد

چگونه هول حیوانی چو بالاور ژیان پیلی
کجا پیلی ژیان زو تا جهان باشد جهان باشد

نه با دست و برفتن همسر باد سبک باشد
نه پیلست و ببالا همبر پیل دمان باشد

بکردار درخت سوخته شاخی به بینی بر
سیاه و سخت چونانچون دل نامهربان باشد

به سیلی ماند ار مرسیل را یشک و سرو باشد
به کوهی ماند ار مرکوه را جان و روان باشد

ز دشمن کین کشد گر دشمنش چرخ برین باشد
بخصم اندر رسد گر خصم او باد وزان باشد

بتن بر پوست چون بینی ورا بر گستوان باشد
که دید آن جانور کورا بتن برگستوان باشد

چه دانم گفت آن شه را که اندر صید گه اورا
کمینه صید کرگ وحشی و شیر ژیان باشد

بیکروز اندرون سی کرگ بگرفت ویکایک را
بزیر زین کشید، این در کدامین داستان باشد

غلامانرا به کرگان بر نشاند و کس جز او دارد
غلامانی کشان کرگان وحشی زیر ران باشد

شه نندا و رام و رای و گور از بیم شمشیرش
بر آن رایند کاندر گورشان خوشتر مکان باشد

شهان هند را از تیغ او آن رستخیز آید
که فردا بر خدیو مصر و بر قومش همان باشد

ز جنگ رام و جنگ رای و نندا نام کی جوید
کسی کز جنگها او را کمینه جنگ خان باشد

چنانچون میزبان باشد همیشه خلق را جودش
همیشه فتح را شمشیر تیزش میزبان باشد

حصاری کاندر آن مر خصم او را مسکنی دیدی
بویرانی و پستی چون حصار سیستان باشد

عجب دارم از آنکس کونه محمودی بودزیرا
که محمود آن کسی باشد که از محمودیان باشد

هر آنکس کو نه محمودیست مذمومی بود بیشک
که باشد آنکه زین جمله تواند بود آن باشد


همی تا جاودان را نام در تازی ابد باشد
ملک محمود را شاهی و شادی جاودان باشد

همی تا خلق را از ملت تازی خبر باشد
امین ملت تازی ز هر بد در امان باشد

همی تا در جهان از دولت عالی اثر باشد
یمین دولت عالی خداوند جهان باشد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

در ذکر مراجعت سلطان محمود از فتح سومنات گوید

یمین دولت شاه زمانه با دل شاد
بفال نیک کنون سوی خانه روی نهاد

بتان شکسته و بتخانه ها فکنده ز پای
حصارهای قوی بر گشاده لاد از لاد

هزار بتکده کنده قوی تر از هرمان
دویست شهر تهی کرده خوشتر از نوشاد

گذارده کرده بیابانهای بی فرجام
سپه گذاشته از آبهای بی فرناد

گذشته بابنه ز آنجا که مایه گیرد ابر
رسیده با سپه آنجا که ره نیابد باد

ز ملک و ملکت چندین امیر یافته بهر
ز گنج بتکده سومنات یافته داد

کنون دو چشم نهاده ست روز وشب گویی
به فتح نامه خسرو خلیفه بغداد

خلیفه گوید کامسال همچو هر سالی
گشاده باشد چندین حصار و آمده شاد

خبر نداردکامسال شهریار جهان
بنای کفر فکنده ست و کنده از بنیاد

بقاش باد که از تیغ او و بازوی اوست
بنای کفر خراب و بنای دین آباد

ز بهر قوت دین با ولایت پرویز
هزار بار بتن رنجکش تر از فرهاد

ز بسکه رنج سفر بر تن شریف نهاد
همی ندانم کان تن تنست یا پولاد

برابر یکی از معجزات موسی بود
در آب دریا لشکر کشیدن شه راد

شه عجم را چون معجزه کرامتهاست
پدید گشت که آن از چه روی و از چه نهاد

من از کرامت او یک حدیث یاد کنم
چنانکه بر دل تو دیرها بماند یاد

به سومنات شد امسال و سومنات بکند
در این مراد بپیمود منزلی هشتاد

بره ز دریا بگذشت و آب دریا را
چو آب جیحون بیقدر کرد و جسر گشاد

در آن زمان که ز دریای بیکران بگذشت
بسی میان بیابان بیکرانه فتاد

نه منزلی بود آنجا بمنزلی معروف
نه رهبری بود آنجا برهبری استاد

بماند خیره و اندیشه کرد و با خود گفت
کزین ره آید فردا بدین سپه بیداد

چنان نمود ملکرا که ره زدست چپست
برفت سوی چپ و گفت هر چه بادا باد

در این تفکر مقدار یک دو میل براند
ز رفته باز پشیمان شد و فرو استاد

ز دست راست یکی روشنی پدید آمد
چنانکه هر کس از آن روشنی نشانی داد

همه بیابان زان روشنایی آگه شد
چو جان آذر خرداد ز آذر خرداد

برفت بردم آن روشنی و از پی آن
بجستجوی سواران جلد بفرستاد

بجهد و حیله در آن روشنی همی برسید
سوار جلد بر اسب جوان تازی زاد

ملک همی شدو آن روشنائی اندر پیش
که روز نو شد و درهای روشنی بگشاد

سرای پرده و جای سپه پدید آمد
دل سپاه شد از رنج تشنگی آزاد

کرامتی نبود بیش ازین و سلطان را
چنین کرامت باشد نه هفت، خود هفتاد

همه کرامت از ایزد همی رسید بوی
بدان زمانکه کم از بیست ساله بود بزاد

مگو مگوی که چون کیقباد یا چو جم است
حدیث او دگرست از حدیث جم و قباد

چو زو حدیث کنی از شهان حدیث مکن
خطا بود که تخلص کنی همای به خاد

همیشه تا نبود نسترن چون سیسنبر
چنانکه تا نبود شنبلید چون شمشاد

همیشه تا که گل آبگون ز لاله لعل
پدید باشد و خیری ز سوسن آزاد

یمین دولت محمود شهریار جهان
بشهر یاری و رادی و خسروی بزیاد

سپهر با او پیوسته تازه روی و مطیع
چنانکه مادر دختر پرست با داماد

بهار تازه برو فر خجسته باد و بی او
زمانه را و جهانرا بهار تازه مباد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

در دعای به سلطان محمود غزنوی گوید

چندانکه جهانست ملک شاه جهان باد
با دولت پاینده و با بخت جوان باد

تا بود ملک شهر ده و شهرستان بود
همواره چنان شهر ده و شهرستان باد

چونانکه ازو عالمی از بد به امانند
جان و تن او از همه بدها به امان باد

شاهان جهان را ز نهیبش تن و جان نیست
جان و تن شاهانش فدای تن و جان باد

آن کز تن او هرگز کم خواهد مویی
در حسرت و اندیشه چنان ایلک و خان باد

تا خواسته با قارون در خاک نهانست
بدخواه و بد اندیشش در خاک نهان باد

آنرا که بکین جستن او تیرو کمان خواست
بیرون شدش از گیتی با تیرو کمان باد

در کینه او کینه گزاران جهان را
آنجا که همه سود بجویند زیان باد

وانکس که نباشد بجهانداری او شاد
مقهور و نگونسار و نژند دو جهان باد

دستش برسانیدن ارزاق ضمان شد
بختش بهمه خوبی و نیکیش ضمان باد

هر کار که کرده ست ستوده ست چو نامش
هر کار کزین پس بکند نیز چنان باد

آنجا که نهد روی به غزوه و بجز از غزو
با دولت و با لشکر انبوه و گران باد

از دولت او هر چه گمان بود یقین شد
از دولت خصم آنچه یقین بود گمان باد

وانکس که زبان کرد ببدگفتن او تیز
در دست اجل خشک لب و خشک زبان باد

اندر سیر شاه چه بد تاند گفتن
بدگوی بد اندیش که خاکش بدهان باد

دلشاد مباد آنکه بدو شاد نباشد
وانکس که بدو شاد بود شادروان باد

در خانه بدخواه بنفرینش نو نو
هر روز دگر محنت و دیگر حدثان باد

وانکس که هزیمت شد ازین خسرو و جان برد
چون از غم جان رسته شد، اندر غم نان داد

تا در تن و بازوی کسی زور و توانست
اندر تن و بازوی ملک زور و توان باد

چونانکه کران نیست شمار هنرش را
شاهیش بی اندازه و بیحد و کران باد

هر شاه که یکروز میان بسته بشاهی
در خدمت فرخنده او بسته میان باد

امروز جهاندار و خداوند جهان اوست
همواره جهاندار و خداوند جهان باد

از مشرق تا مغرب رایش بهمه جای
گه شاه برانگیز و گهی شاه نشان باد

هر ماه بشهری علم شاهی شاهان
زیر سم اسبانش نگون باد و ستان باد

تا پادشهان صدر گه آرایند او را
برگاه شهی مسکن و در صدر مکان باد

از هیبت او روز بد اندیش چو شب شد
نوروز مخالف هم ازینگونه خزان باد

آن تیغ و سنانرا که بدو حرب کند شاه
چرخ و فلک و دولت منصور فسان باد

هر ساعتی اندر دل و در خانه کفار
درد و فزع و ناله و فریاد و فغان باد

آراستن دین همه زان تیغ و سنانست
برداشتن کفر بدان تیغ و سنان باد

وانرا که نخواهد که در این خانه بود ملک
اندر همه ملک نه خان باد و نه مان باد

جنگش همه با کافر و با دشمن دینست
شغلش همه با رامش و آرامش جان باد

در دولت و در مرتبت و مملکت او را
چندانکه بخواهد ز خداوند زمان باد

هرساعت و هر وقت ز خشنودی ایزد
بر دولت آینده او تازه نشان باد

ماه رمضان بود بدو فرخ و میمون
شوال به از فرخ و میمون رمضان باد

او را همه آن باد که او خواهد دایم
وان چیز که بدخواهان خواهند جز آن باد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

در صفت شراب خوردن سلطان محمدبن محمود غزنوی

خسرو می خواست هم از بامداد
خلق بمی خوردن اوگشت شاد

خرمی و شادی از می بود
خرمی و شادی را داد داد

ماه درخشنده قدح پیش برد
سرو خرامنده بپای ایستاد

با طرب و خرمی و فال نیک
شاه قدح بستد و برکف نهاد

شادی و می خوردن شه را سزد
شاد خور ای شه که میت نوش باد

از تو به می خوردن یابند زر
وز تو به هشیاری یابند داد

خلق بیکباره ز تو شاکرند
زان دل بخشنده وزان دست راد

شیر دلی و پسر شیر دل
خسروی و خسرو خسرو نژاد

هر شه کورا خلفی چون تو ماند
نام و نشانش بجهان ماند یاد

چون تو که باشد بجهان اندرون
چون تو ملکزاده زمادر نزاد

سیر نگردد همی از تو دو چشم
خلق ندیدست ملک زین نهاد

روز مبارک شود آنرا که او
از تو ملک یاد کند بامداد

تا تو بشاهی ننشستی شها
خرمی از تو بجهان ایستاد

جز تو ملک بر ننشیند به ملک
جز تو ملک بودن با دست باد

دیدن تو در دل هر بنده ای
از طرب و شادی صد در گشاد

شاد زیادی زتن و جان خویش
وانکه بتو شاد، بشادی زیاد

بر در تو صد ملک و صد وزیر
به ز منوچهر و به از کیقباد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

در تقاضا و مدح محمدبن محمودبن ناصر الدین گوید

ای همه ساله زخوی تو دل سلطان شاد
دل سلطان همه سال از خوی تو شادان باد

با علی خیزد هر کز تو بیاموزد علم
با عمر خیزد هر کز تو بیاموزد داد

زانکه استاد تو اندر همه کاری پدرست
چون پدر گشتی اندر همه کاری استاد

کیست کز نعمت زر تو و از بخشش تو
کار ویران شده خویش نکردست آباد

خوی نیکوی تو بر ما در اندوه ببست
در اندوه ببست و در شادی بگشاد

مر مرا باری از بخشش پیوسته تو
نشناسند همی خانه ز کرخ بغداد

لعبتان دارم شیرین سخن و رومی روی
مرکبان دارم ختلی گهر و تازی زاد

همه نیکویی دارم بکف از دو کف تو
بس نکویی که مرا بود از آن دو کف راد

روی آن جاه و بزرگی که ز تو یافته ام
زان قبا خواهم کردن که مرا خواهی داد

من قبای تو نه از بی ادبی خواسته ام
وین سخن نیز نه از بی ادبی کردم یاد

نه همی گویم چیزی کن کان خلق نکرد
نه همی گویم رسمی نه کان کس ننهاد

پدر تو ملک مشرق و سلطان جهان
دل و جانم را کرده ست بدینمعنی شاد

تو همان کن که پدر کرد که مداحانرا
آنچه داده ست مرآنرا ببزرگی بدهاد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود

هر روز مرا عشق نگاری بسر آید
در باز کند ناگه و گستاخ در آید

ور در بدو سه قفل گران سنگ ببندم
ره جوید و چون مورچه از خاک برآید

ور شب کنم از خانه بجای دگر آیم
او شب کند ازخانه بجای دگر آید

جورم ز دل خویشست از عشق چه نالم
عشق ار چه درازست هم آخر بسر آید

دل عاشق آنست که بی عشق نباشد
ای وای دلی کو ز پی عشق برآید

گر عاشق عشقست و غم عشق مر او راست
آخر نه غم عشق مر او را بسر آید

دل چون سپری گردد اندوه ندارم
گر کوه احد برفتد و بر جگر آید

نی نی غلطست این ز همه چیزی دل به
گر دل بسر آید چه خلل در بصر آید

دل خواهد و دل داند و دل شاد بپاید
گر ز آمدن شاه بر ما خبر آید

شاه ملکان میر محمد که مر او را
هر ساعتی از فضل درختی ببر آید

نشگفت هنر زان گهر ویژه که او راست
چونین هنر و فضل ز چونین گهر آید

گر سایه دستش بحجر برفتد از دور
چون جانوران جنبش اندر حجر آید

با طالع او دولت وفیروزی یارست
از دولت و فیروزی فتح و ظفر آید

بیداد نباشد سزد ار سر بفرازد
هر شاه که او را چو محمد پسر آید

این لفظ که من گفتم و من خواهم گفتن
بر جان و دل دشمن او کارگر آید

ناید ز شهان صد یک از آن کاید از آن شاه
ناید ز سها صد یک از آن کز قمر آید

ای وای سپاهی که بجنگ ملک آید
ای وای درختی که بزیر تبر آید

آن همت و آن دولت و آن رای که او راست
او را که خلاف آرد و با او که برآید

با یوز رود کس بطلب کردن آهو
آنجای که غریدن شیران نر آید

گویی نشنیدست و نداند که حذر چیست
او را و پدر را همه ننگ از حذر آید

جاوید زیند این ملکان تا بر ایشان
هر روز بخدمت ملکی نامور آید

جاه و خطرست ایدر و مرد خردومند
صد حیله کند تا بر جاه و خطر آید

درگاه ملک جای شهانست و شهانرا
زان در، شرف افزاید و زان در بطر آید

دولت چو بزرگان جهان از پی خدمت
هر روزه به دو وقت مرا ورا بدر آید

دولت که بود کو بدر شاه نیاید
هر کس بدو پای آید، دولت بسر آید

از زائر و از سائل و خدمتگر و مداح
هر روز بدان درگه چندین نفر آید

مادح بر او بوید زیرا که ز مدحش
الفاظ نکت گردد و معنی غرر آید

من مدحت او چونکه همی مختصر آرم
آری چو سخن نیک بود مختصر آید

تا ماه شب عید گرامی بود و دوست
چون رفته عزیزی که همی از سفر آید

با تاج و کمر باد و چنان باد که هر شاه
هر روز بخدمت بر او با کمر آید

زین جشن خزان خرمی وشادی بیند
چندانکه در ایام بهاری مطر آید


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

در تهنیت جلوس سلطان محمد پس از سلطان محمود گوید

هر که بود از یمین دولت شاد
دل بمهر جمال ملت داد

هر که او حق نعمتش بشناخت
میر مارا نوید خدمت داد

طاعت آن ملک بجا آورد
هرکه او دل برین امیر نهاد

وقت رفتن ملک بمیر سپرد
لشکر خویش و بنده و آزاد

گفت بر تخت مملکت بنشین
تا بتو نام من بماند یاد

هر چه ویران شد ازتغافل من
جهد کن تا مگر کنی آباد

اینت نیکو وصیت و فرمان
ایزد آن شاه را بیامرزاد

اگر آن شاه جاودانه نزیست
این خداوند جاودانه زیاد

گل بخندد زیاد این بر سنگ
آب گردد ز درد آن پولاد

انده او دل گشاده ببست
رامش میر بسته ها بگشاد

شمع داریم و شمع پیش نهیم
گر بکشت آن چراغ ما را باد

گر برفت آن ملک بما بگذاشت
پادشاهی کریم و پاک نژاد

سخت خوب آید این دو بیت مرا
که شنیدم ز شاعری استاد :

« پادشاهی گذشت پاک نژاد
پادشاهی نشست فرخ زاد»

بر گذشته همه جهان غمگین
وز نشسته همه جهان دلشاد

گر چراغی زما گرفت جهان
باز شمعی بپیش ما بنهاد

ای خداوند خسروان جهان
ای جهانرا بجای جم و قباد

ملک با رای تو قرار گرفت
بخت در پیش تو بپا استاد

کارهای جهان بکام تو گشت
گفتگوی تو در جهان افتاد

نه شگفت ار ز فر دولت تو
روید از شوره پیش تو شمشاد

تا بشاهی نشستی از پی تو
هفت کشور همی شود هفتاد

خلق را قبله گشت خانه تو
همچو زین پیش خانه نوشاد

پدر پیش بین تو بتو شاه
بس قوی کرد ملک را بنیاد

ملک چو کشت گشت و تو باران
این جهان چون عروس و تو داماد

چاکرانند بر در تو کنون
برتر از طوس و نوذر و کشواد

از پی تهنیت خلیفه بتو
بفرستد کس، ار بنفرستاد

ای امیری که در زمانه تو
نیست شد نام زفتی و بیداد

کف برادی گشاده چشم به مهر
دست دادت خدای با کف راد

زائر از تو بخرمی و طرب
درم از تو بناله و فریاد

تخت شاهی و پادشاهی و ملک
برتو و بر زمانه فرخ باد

چون پدر کامکار باش که تو
پدر دیگری برسم و نهاد

ماه خرداد بر تو فرخ باد
آفرین باد بر مه خرداد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

در مدح خواجه عبد الرزاق بن احمد بن حسن میمندی گوید

ای دل من ترا بشارت داد
که ترا من بدوست خواهم داد

تو بدو شادمانه ای بجهان
شاد باد آنکه توبدویی شاد

تا نگویی که مرمرا مفرست
که کسی دل بدوست نفرستاد

دوست از من ترا همی طلبد
رو بر دوست هر چه بادا باد

دست و پایش ببوس و مسکن کن
زیر آن زلفکان چون شمشاد

تا ز بیداد چشم او برهی
از لب لعل او بیابی داد

زلف او حاجب لبست و لبش
نپسندد بهیچکس بیداد

خاصه بر تو که تو فزون ز عدد
آفرین های خواجه داری یاد

خواجه سید ستوده هنر
خواجه پاک طبع پاک نژاد

عبد رزاق احمد حسن آنک
هیچ مادر چو او کریم نزاد

آنکه کافی تر و سخی تر ازو
بر بساط زمین قدم ننهاد

خوی او خوب و روی چون خو خوب
دل او را و دست چون دل راد

کافیان جهان همی خوانند
از دل پاک خواجه را استاد

بسته هایی گشاده گشت بدو
که ندانست روزگار گشاد

از وزیران چو او یکی ننشست
بر بساط جم و بساط قباد

فیلسوفی بسر نداند برد
سخنی را که او نهد بنیاد

بسخن گفتن آن ستوده سخن
نرم گرداند آهن و پولاد

راد مردان بدو روند همی
کو رسد راد مرد را فریاد

زو تواند بپایگاه رسید
هر که از پایگاه خویش افتاد

بس کسا کو بفر دولت او
کار ویران خویش کرد آباد

خانه او بهشت شد که درو
غمگنان را ز غم کنند آزاد

نزد آن خواجه خادمانش را
هست پاداش خدمتی هفتاد

هیچ شه را چنین وزیر نبود
هیچ مادر چنو کریم نزاد

جمع شد نزد او هزار هنر
که بشادی هزار سال زیاد

پدر و مادر سخاوت وجود
هر دو خوانند خواجه را داماد

پیش دو دست او سجود کنند
چون مغان پیش آذر خرداد

هر که او معدن کریمی جست
بدر کاخ او فرو استاد

آفتاب کرام خواهد کرد
لقب او ،خلیفه بغداد

تا به مرداد گرم گردد آب
تا به دی ماه سرد گردد باد

تا بوقت خزان چودشت شود
باغهای چو بتکده نوشاد

بادل شاد باد چون شیرین
دشمنش مستمند چون فرهاد

روزگارش خجسته باد وبراو
مهر گان فرخ و همایون باد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

در مدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم سلطان محمود

عاشقانرا خدای صبر دهاد
هیچکسرا بلای عشق مباد

با همه بیدلان برابر گشت
هر که اندر بلای عشق افتاد

هر که را عشق نیست انده نیست
دل بعشق از چه روی باید داد

عشق بر من در نشاط ببست
عشق بر من در بلا بگشاد

وای عشقا چه آفتی که ز تو
هیچ عاشق همی نیابد داد

با بلاهای تو و با غم تو
تن ز که باید و دل از پولاد

دل من بستدی چه دانم کرد
هم بخواجه برم زدست تو داد

از قدم تابسر همی تن من
دل شود چون ز خواجه آرم یاد

مهتر پاک خوی پاک سیر
خواجه سید عمیدا ،زیاد

خواجه بوبکر کز نوازش او
کار ویران من شدست آباد

آنکه بی خدمتی وبی سببی
هست با من بجان شیرین راد

راد مردی و نیکنامی را
او نهاده ست در جهان بنیاد

رادی مهتران ز روی ریاست
وان خواجه ز گوهر وز نژاد

خرد و مردمیش روز افزون
فضل وآزادگیش مادر زاد

هر که او تیز هوش تر ز ادب
خواند او را مقدم و استاد

همچو نو باوه بر نهاد بچشم
نامه او خلیفه بغداد

با دبیران خویش گفت که کس
مرسخن را چنین نهد بنلاد

خواجه بوبکر بود گوی ادب
ایزد او را بقا و عمر دهاد

لقب او سپهر آداب است
وین لقب صاحب جلیل نهاد

ای نمودار معجزات مسیح
ای سزاوار پیشگاه قباد

تا من از درگه تو دور شدم
بی تکلف همی نگردم شاد

آنچه بی تو برین دلست از غم
نه همانا که بود بر فرهاد

دور کردی مر از خدمت خویش
چون شمن را ز لعبت نو شاد

همه امید من تویی در غم
تو رسیدی همی مرا فریاد

داد و نیکویی از تو دارم چشم
چون ز تو جور بینم و بیداد

شاد گردان مرا بدیدن خویش
تا دل من شود ز رنج آزاد

تا نباشد بهیچ عقدو شمار
هفت چون هفده هشت چون هشتاد

تا بوقت بهار و وقت خزان
گل بروید ز آذر و خرداد

یک غم دشمنان تو صد باد
شادی و عز تو یکی هفتاد

بد سکال تو و مخالف تو
خسر جنگجوی با داماد

عید نوروز بنده دیدن تست
عید نوروز بر تو فرخ باد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

در مدح خواجه ابوبکر حصیری

ای پسر گردل من کرد همی خواهی شاد
از پس باده مرا بوسه همی باید داد

نقل با باده بود باده دهی نقل بده
دیر گاهیست که این رسم نهاد آنکه نهاد

چند گاهیست که از باده و از بوسه مرا
نفکندستی بیهوش و نکردستی شاد

وقت آن آمد کز باده مرا مست کنی
گاه آن آمد کز بوسه مرا بدهی داد

گر همی گویی بوس از دگران نیز بخواه
تو مرا از دگران برده ای ای حور نژاد

از کران آمدی و دل بربودی ز میان
هیچکس را نفتاد آنچه مرا با تو فتاد

چه فسون کردی بر من که بتو دادم دل
دل چرا دادم خیره بفسون تو بباد

دل بتو دادم و دعوی کند اندر دل من
خواجه سیدابوبکر که دلشاد زیاد

خواجه سید ابوبکر حصیری که بفضل
در جهان از پس بوبکر چنو مرد نزاد

در آن علم که بربست علی بر علما
او گشاده ست و جز او کس نتوانست گشاد

گر نکت گوید و ازعلم سخن یاد کند
با خرد مردم باید که سخن گیرد یاد

اگر او هفت سخن با تو بگوید بمثل
زان ترا نکته برون آید بیش از هفتاد

سخنانش رابردیده همی نقش کنند
به پسندان همه بصره و آن بغداد

او کند بر همه احرار دل سلطان گرم
او رسد ممتحنانرا بر سلطان فریاد

من یقینم که در این پنجه سال ایچ کسی
در خور نامه او نامه بکس نفرستاد

بر بساط ملک شرق از و فاضل تر
کس بنشست و کسی نیز نخواهد استاد

پیش سلطان جهان از همه بابی که بود
سخن آنست که او گوید و باقی همه باد

ملک مشرق سلطان جهاندار بدو
همچنان نازد پیوسته که کسری به قباد

همه در کوشش آن باشد دایم که کند
کار ویران کسان را بر سلطان آباد

ملک پرویز بچنگ آرد هر کس که زند
چنگ در خواجه ما، ورچه بود چون فرهاد

ای مبارک سخنی کز سخن طرفه تو
راد مردان را برسنگ بروید شمشاد

اندرین دولت صد غمگین دانم که ز غم
همه بر دست و زبان تو شد از بند آزاد

کار هر کس بطرازی و بسازی چو نگار
چه بکردار نکوی و چه بدان دو کف راد

تو کسانی را استاده ای آنگه که زبیم
بر ایشان زن و فرزند نیارست استاد

وقت کردار چنینی و چو آشفته شوی
ز آتش خشم تو چون موم گدازد پولاد

خشمگین بودن تو از پی دین باشد و بس
کار و کردار تو را بر دین باشد بنیاد

مرد بیدین را از هییت تو هش برود
گر میان تو و او بادیه باشد هشتاد

جاودان زی و همین رسم و همین عادت دار
خانه قرمطیانرا بفکن لاد از لاد

تو تن آسای بشادی و ز ترکان بدیع
کاخ تو همچو بهشت است و بهار نوشاد

تا همی خلق جهان را بجهان عید بود
هرگز عیدی که بود بی تو خداوند مباد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 3 از 27:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  24  25  26  27  پسین » 
شعر و ادبیات

Farrokhi Sistani | فرخی سیستانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA