ارسالها: 3734
#121
  Posted: 16 Aug 2012 12:56
 
 
: اولاً نمی خواهم ازدواج کنم بعدم با کسی ازدواج می کنم که در این مورد ها مشکلی نداشته باش 
غزال : باید یک شوهر خارجی پیدا کنی 
: اگه می خواستم جواب بدم به نریمان جواب می دادم 
غزال : اون که خیلی توپ می شد ، مخصوصاً با اون عکسی که ازمون گرفته بود 
: ما کار بدی نکرده بودیم اون کار بدی کرده بود که عکس گرفته بود ، ما فقط مایو پوشیده بودیم و رفته بودیم دریا همین 
غزال : فکر کن اینا رو امیرعلی بفهمه 
: به اون ربطی نداره ، زندگی من به کسی ربطی نداره 
غزال : آره ولی اون دوست داره ربط داشته باشه 
: من نمی خواهم 
غزال : می دونم ، ولی اگه بفهمه 
: اگه اون توی یکی از مهمون های ما یا شما شرکت کنه 
غزال : آره ولی خیلی گناه داره 
: وقتی اون ما رو نمی شناس نباید دل می ببند
غزال : اره ، ولی خوب این تیپ ما رو دیده 
: ندیده چقدر راحت داری باهاش حرف می زنی 
غزال : خوب 
: خوب نداره ، یکم باید فکر کنه 
غزال : بهش حق بده آرینا ، اون فکر کرده ما از یک خانواده مذهبی هستیم برای همین به خودش اجازه داده که دل ببند
: مدتی بگذره فراموش می کنه 
غزال : ساکت اومد 
در باز کرد و سوار شد : شرمنده 
: بریم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#122
  Posted: 16 Aug 2012 12:57
 
 
امیرعلی : بله بریم 
دور زدم راه افتادم دوباره به جاده رسیدیم ، دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم . بالاخره رسیدم 
امیرعلی : دستتون درد نکنه من همین جا پیاده میشم 
: اینجا که خوب نیست 
امیرعلی : آخ اگه کسی ما رو با هم ببینه 
: اینجا که پیاده شید که بدتر ، بعدم عمو مصطفی می دونست قرار شما رو برسونیم 
جلوی مغازه اش نگه داشتم و اون پیاده شد : دست شما درد نکنه 
: خواهش می کنم 
راه افتادم سمت خونه جلوی در نگه داشتم : غزال برو در باز کن 
تا غزال می خواست در باز کنه در باز شد ، وارد حیاط شدم 
: سلام ، دستتون درد نکنه آقا شمس 
آقا شمس : علیک سلام ، خواهش می کنم دخترم 
غزال : سلام 
آقا شمس : سلام غزال خانم ، کجا رفته بودید 
غزال : گفتند شهر امروز جمعه بازار برای همین رفتیم اونجا 
آقا شمس : خریدم کردید 
: یک عالم 
در صندوق عقب و باز کردم وسایل و با غزال بردیم بالا 
در خونه رو کمی باز گذاشتم تا هوای داخلش عوض بشه . 
آقا شمس : خانم فاطمی اومدن اینجا 
: چکار داشتند 
آقا شمس : الآن توی دفتر هستند 
غزال : یعنی با ما کار دارند 
آقا شمس : نه خانم قرار بوده امروز بیان سقف یکی از کلاس ها که ریخت درست کنند 
: درست شد 
آقا شمس : هنوز دارند کار می کنند . 
: غزال من به خانم فاطمی یک سری بزنم میام 
غزال : باشه منم وسایل مرتب می کنم . 
رفتم اون طرف وارد ساختمون شدم ، رفتم توی دفتر : سلام 
فاطمی : سلام خانم طلوعی ، نبودید 
: رفته بودیم جمعه بازار 
فاطمی : بازار خوبی 
: آره خوب بود 
چشمم به روی میز افتاد مجله خودمون بود : میشه مجله رو ببینم 
فاطمی : می خونی ، مجله خوبی 
لبخندی زدم نگاه کردم صفحه اول تا ببینم اسم کی جای من نوشته شده ، دیدم کلاً قسمت مدیره حذف شده ، صفحه زدم کارش مثل یکی گذشته بود ، برای اینکه مطمئن بشم به تاریخش نگاه کردم 
فاطمی : مال همین ماه 
: مطالبش چطور بود ؟
فاطمی : خوب بود ، مثل همیشه 
: خوب 
فاطمی : چیزی شده ؟
: نه همین طوری
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#123
  Posted: 16 Aug 2012 13:03
 
 
فاطمی : امروزم تو مدرسه گذروندم 
: آقا شمس نمی تونست بهشون بگه چکار کنند 
فاطمی : نه ، به عهده اون بزارم فردا بیام می بینم مدرسه رو کلاً خراب کردند . 
خندیدم : دیگه اینقدر حواس پرت نیست 
فاطمی : سال دیگه از دست این مدرسه راحت میشیم 
: آره شنیدم 
فاطمی : از کی ؟
: من به امیرعلی می شناسمش مثل اینکه قرار اونم سال دیگه دبیر مدرسه پسرانه بشه 
فاطمی : امیرعلی 
: وقتی خونه رو آماده کردیم با یک آقای به نام جواد اومد کمک کرد ، قصابی هم دارند 
فاطمی : حالا شناختم . فامیلش داوودی 
: نمی دونستم . به من فامیل نگفته بودند 
فاطمی : اینجا کسی به فامیل صدا نمی کنه ، همه به اسم صدا می کنند 
: چطور شما نمی دونستید 
فاطمی : من زیاد با مردم اینجا حرف نمی زنم ، چون خونه ام اینجا نیست ولی خوب چون شما اینجا زندگی می کنید خواه ناخواه با اسم کوچکشون آشنا می شید 
: بله 
مردی اومد : خانم تموم شد 
فاطمی : خوب من برم ببینم چی شده ؟
: منم با اجازه تون میریم ، تشریف بیارید اون طرف 
فاطمی : باشه حتماً 
برگشتم توی خونه : غزال چای بزار خانم فاطمی میاد اینجا 
غزال : باشه 
: حواست باشه زیاد در مورد امیرعلی حرف نزنی 
غزال : خراب کاری کردی 
: نه در مورد مدرسه حرف زد منم حواسم نبود اسم اون و آوردم 
غزال : باشه 
شیرینی هم توی ظرف چیدم ، میوه ها رو هم توی ظرف چیدم ، صدای در اومد : بله 
منم فاطمی 
در باز کردم اومد داخل 
: خوش اومدید 
غزال : سلام 
فاطمی : سلام 
: بفرمائید
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#124
  Posted: 16 Aug 2012 13:04
 
 
فاطمی : اینجا چقدر تغییر کرده 
غزال : خوب می خواهیم توش زندگی کنیم 
فاطمی : سال بعدم میان اینجا 
: یعنی نباید بیایم 
فاطمی : چرا خوشحال میشم 
احساس کردم می خواهد چیزی بگه 
: طوری شده خانم فاطمی 
فاطمی : دلم می خواهد دوستانه چیزی بهتون بگم اینجا شهر کوچک 
: درست 
فاطمی : راستش امروز که رفته بودید خرید یکی از معلم ها شما رو با آقای داوودی دیده بودند 
: بله ایشون ما رو راهنمایی کردند 
فاطمی : و اون آقای دیگه 
غزال : آقای امینی رئیس ما بودند 
فاطمی : رئیس کجا ؟ 
: مجله ای که امروز می خوندید ، ما اونجا کار می کردیم 
فاطمی : جدی 
: بله ، اگه مجله های قبلی رو داشته باشید اسم من تو صفحه اولش هست به نام مدیره 
فاطمی : چرا به من نگفتید ، چرا اومدید بیرون ، مجله موفقی 
: بله ، چون اونجا مشکل پیدا کردیم اومدیم بیرون 
فاطمی : چه بد 
: خوب ، فکر کنم سوء تفاهم رفع شد 
فاطمی : بله ، ولی کاش اونجا می موندید 
غزال : خوب هر کسی موقعیتش و می سنج
فاطمی : بله همین طور 
: بفرمائید چای سرد شد 
فاطمی : شما که اینقدر آشنا با این کارها هستید می تونید توی مدرسه خیلی بیشتر به ما کمک کنید 
: بله خوشحال میشیم 
فاطمی : امسال که داره تموم میشه انشاالله سال دیگه 
: بله حتماً 
فاطمی : می تونید در کنار دبیر ریاضی ، دبیر پرورشی هم باشید 
غزال : هر کمکی که بتونیم حتماً می کنیم 
فاطمی لبخندی زد و بلند شد : ممنون من دیگه باید برم ، خداحافظ 
فاطمی رفت 
: دیدی اینجا خبرها چقدر زود پخش میشه 
غزال : بی خود امیرعلی نگران نبود 
: آره 
غزال : آرینا 
: جانم 
غزال : فکر می کنی امیرعلی از من خوشش میاد 
: غزال بس کن می دونی که تو اون خیلی با هم فرق دارید 
غزال : آره می دونم ولی ازش خوشم میاد 
: غزال بچه بازی در نیار ، دیگه حق نداری بری خرید 
غزال : یعنی قرنطینه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#125
  Posted: 16 Aug 2012 13:05
 
 
: آره تا فکر الکی نکنی 
غزال خندید : خر شوخی کردم ، اون تو رو می خواهد نه من و ، همیشه در مورد تو سوال می کنه نه در مورد من 
: بهتر تو هم زیاد تحویل نگیری و بهش در مورد هیچی اطلاعات ندی 
غزال : باشه 
روزها از پی هم گذشتند ، امروز امتحان های بچه ها تموم شد ، من . غزال برگه ها رو تصحیح کردم و نمره های بچه ها رو دادیم ، خوشبختانه همه با نمره های خوب قبول شدند . 
خانم طلوعی خوشحالم که بچه ها اینقدر نمره های خوبی گرفتند 
: بله ، خودمم خیلی خوشحال هستم که تونستم براشون مفید باشم خانم فاطمی 
فاطمی : خوب شما که به اینجا سر می زنید 
: یک مدتی نیستیم ، ولی حتماً قبل از مهر اینجا میایم 
فاطمی : باید بیان چون قرار جا به جا بشیم 
: کی جا به جا می شید 
فاطمی : تو شهریور 
: باشه حتماً میایم 
با همه خداحافظی کردیم 
: غزال وسایل تو برداشتی 
غزال : اره بریم ، مواد غذایی که خراب می شد دادم به آقا شمس 
: خوب کردی 
غزال : راه بیافت که دلم برای خونه تنگ شده ، فقط سر راه از امیرعلی خداحافظی کنیم 
: نمیشه تابلو بازی 
غزال : باشه بهش زنگ می زنم 
غزال شماره امیرعلی رو گرفت صداش و گذاشت روی پخش : سلام 
امیرعلی : سلام غزال خانم ، کاری داشتید 
غزال : زنگ زدم خداحافظی ما داریم میریم 
امیرعلی : به سلامتی بر می گردید 
غزال : آره دیگه قبل از اسباب کشی مدرسه 
امیرعلی : خوب 
غزال : چیزی نمی خواهی برات وقتی برگشتم بیایم 
امیرعلی : نه ممنون 
غزال : خوب خداحافظ ، راستی آرینا سلام می رسونه 
امیرعلی فقط : سلامت باشند ، خداحافظ 
غزال به من نگاهی کرد ، گوشی رو قطع کرد .
غزال : معلوم بهش خیلی بر خورد 
: زیاد مهم نیست این طوری بهتر 
غزال : خانم معلم بد اخلاق 
: خود تو لوس نکن 
غزال : آرینا دلم می خواست قبل از رفتم حتماً امیرعلی رو میدیم 
: می تونی بریم پیش عمو مصطفی برای توی راه چیزی بخری اونم ببینیم 
غزال : آخ جون بریم 
جلوی مغازه عمو مصطفی نگه داشتم : خوب برو 
غزال : چی می خوری ؟
: هر چی فکر می کنی تا اونجا سر گرمت می کنه به من غر نمی زنی 
غزال : بی شعور 
غزال پیاده شد رفت توی ماشین منم منتظرش موندم تا بیاد . 
گوشیم زنگ زد : سلام مامان 
مامان : سلام ، کجا رسیدین 
: هنوز مامان ما تازه راه افتادیم ، غزال رفت برای تو راه چیزی بگیره 
مامان : وای چقدر طول میدین بیان دیگه 
: غزال خرید بکنه راه می افتیم 
مامان : با احتیاط بیان 
: چشم مامانم خاطرت جمع 
مامان : بابات میگه تند
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#126
  Posted: 16 Aug 2012 13:06
 
 
: چشم 
مامان : خوب برو ، فقط مراقب باشید 
: چشم ، حتماً . خداحافظ 
مامان : خداحافظ 
گوشی رو قطع کردم ، یکی زد به شیشه 
شیشه رو دادم پایین : سلام 
خانم اجازه می خواهین برین 
: بله 
خانم اجازه اول مهر که میان 
: آره عزیزم اول مهر اینجام ، تو که دیگه امسال میری اول دبیرستان 
خانم اجازه بابامون اجازه نمیده بریم 
: چرا ؟ 
خانم اجازه راهش دور 
: خدا رو چه دیدی شاید همین جا براتون دبیرستان زدن 
خانم اجازه نه نمی زنند گفتند بچه های اینجا باید برن مدرسه های شبانه روزی توی روستاهای دیگه . خانم اجازه ما باید بریم 
: برو عزیزم خداحافظ 
اون که رفت چشمم به امیرعلی افتاد که داشت نگاهم می کرد ، با سر بهش سلام کردم و اون همون طور جوابم و داد 
خوب بریم آرینا 
: اون جاست دیدیش 
غزال : آره تو مغازه عمو مصطفی بود 
: پس خداحافظی کردی 
خوب خانم معلم دارید میرید . 
از ماشین پیاده شدم : سلام عمو مصطفی 
عمو مصطفی : بشین عمو جان 
: امری ندارید عمو مصطفی 
عمو مصطفی : نه مراقب جاده باشید 
: چشم ، خداحافظ 
عمو مصطفی : به سلامت 
سوار شدم و کمربند و بستم : خوب بریم 
راه افتادم و برای آخرین بار به سمت امیرعلی برگشتم ولی اون نبود . 
غزال : خیلی ناراحت بود 
: همه چیز و توی این مدت یادش میره چه معلوم شاید دامادم شد 
غزال : می دونی اینجا دخترها خودشون دارند براش هلاک می کنند 
: آخ 
غزال : آره بعد تو براش ناز میاری 
: من یا تو 
غزال : اون اصلاً من و دوست نداره 
: تو هم که اصلاً دوستش نداری 
غزال : بهت دروغ نمیگم من دوستش دارم 
: آخ ، فدات بشم ، بریم خونه یادت میره 
غزال : حالا بریم یکم پسرهای شهر رو ببینیم . 
رسیدیم به جاده شیشه رو دادم پایین تا یکم هوای داخل عوض بشه 
غزال : اونجا رو 
برگشتم به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم امیرعلی بود 
: این اینجا چکار می کنه 
بهمون اشاره کرد نگه داشتم : بیا غزال اونم دوستت داره 
اومد کنار ماشین : سلام 
غزال : اینجا چکار می کنی 
: سلام 
امیرعلی : خوب برای خداحافظی اومدم 
غزال : کار خوبی کردی 
امیرعلی : تو جاده میری مراقب باش 
غزال : باید با آرینا بگی اون راننده است 
امیرعلی : شما هم کمک راننده هستید 
غزال : آره ولی گاز و ترمز زیر پایه آرینا است 
امیرعلی لبخندی زد : در هر صورت مراقب باش 
وقتی دیدم داره با غزال حرف می زنه من دیگه اصلاً توجه نکردم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#127
  Posted: 16 Aug 2012 13:09
 
 
غزال : امیرعلی میای سمت ما دیگه نه 
امیرعلی : که بابات سرت و بیخ تا بیخ ببره با بچه روستایی دوستی 
از حرفش حسابی جا خوردم ، بهش نگاه کردم 
غزال : کی گفته ؟
امیرعلی خندید : خوب بگذریم ، همین جا دوباره می بینمت 
غزال : باشه 
امیرعلی : خداحافظ 
غزال : مراقب خودت باش 
امیرعلی : تو هم همین طور 
راه افتاد و رفت 
غزال : این از کجا می دونست ؟
: نمی دونم ، تو که تو حرف هات چیزی بهش نگفتی 
غزال : مگه دیوونه ام 
: پس از کجا فهمیده ؟
غزال : نمی دونم 
: خوب بعد ازش سوال بکن 
غزال : باشه 
: جالب شد 
غزال : خیلیم جالب شد ، الآن دارم از فضولی می میرم 
: ما که جلوی اون حرفی نزدیم 
غزال : نه  
: ولش کن بفهمه اینطوری بهتر 
غزال : خیلی بد شد 
خندیدم : آره 
توی راه بیشتر صحبتمون در مورد امیرعلی بود که چطوری فهمیده بود ، ولی هر چی فکر کردیم کمتر به نتیجه رسیدیم برای همین دیگه ولش کردیم . 
بالاخره رسیدیم خونه اول غزال و گذاشتم و بعد خودم رفتم خونه 
مامان در باز کرد وارد که شدم : سلام 
مامان بغلم کرد : فدات بشم مادر دلم برات یک ذره شده بود 
: دل منم مامان 
مامان : برای همین اومدی 
: می دونید که تعطیلی خواستی نبود برای همین نمی تونستم بیام . سلام بابا 
بابا بغل کردم : خوبید 
بابا : ما آره تو چی ؟ 
: منم خوب خوبم 
بابا : دلم تنگ شده بود برات 
: خوب شما اون در مغازه محترم می بستید می اومدید یکی دو روز پیش من 
مامان : اونجا سخت زندگی 
: سخت نیست مامان
مامان : یعنی مثل اینجا راحت 
: تو خونه خودمون آره مثل اینجا راحت ، ولی بیرون رفتم یکم سخت چون باید خیلی رعایت بکنی
بابا : خوب بیا بشین ببینم این مدت چکار کردی 
: درس دادم ، امتحان گرفتم ، بچه ها همه قبول شدند با نمره های عالی 
بابا : خوب پس حسابی موفق بودی 
: بله 
صدای زنگ بلند شد : کیه ؟ 
مامان : حتماً آتنا است 
مامان در باز کرد آتنا اومد تو 
: سلام 
آتنا بغلم کرد : سلام خوبی ، چه عجب ما تو رو دیدیم 
: پیام چطوره 
آتنا : خوب ، قرار از شرکت بیاد اینجا 
: اه چه خوب 
آتنا : چه خبر ، خوش می گذر تو روستا 
: آره بد نیست ، حالا قدر اینجا رو بیشتر می دونیم 
آتنا : بازم میری 
: اره امسال بازم اونجام
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#128
  Posted: 16 Aug 2012 13:09
 
 
آتنا : خوب خاله نمی تونه کاری بکنه بیای نزدیک تر 
: نه اونجا خوب الآن با همه آشنا شدم محیط برامون راحت تر شده 
آتنا چند تا دوست پیدا کردی ؟
: یک عالمه ، با بقال و قصاب و لوله کش  
بابا : خوب همه مفیدند 
: آره ، مردم خوبی داره خیلی هم بهمون احترام می گذارند . 
مامان : خوب خدا رو شکر ، بیان ناهار 
: من یک دوش بگیرم بعد 
مامان : باشه برو 
رفتم توی اتاقم دلم براش تنگ شده بود . حوله ام و برداشتم رفتم حمام . بعد ناهار خوردیم و دور هم نشستیم و در مورد اونجا تمام توضیحات و دادم 
بابا : من برم یکم دراز بکشم 
: راحت باشید 
مامان : پاش و تو هم برو یکم استراحت کن 
: آره خیلی خسته ام 
رفتم توی اتاقم و بعد از مدت ها روی تختم دراز کشیدم و با خیال راحت خوابیدم . 
تنبل خانم نمی خواهی بلند شی 
چشمم و باز کردم : سلام بارید ، خوبی 
باربد اومد کنارم نشست : ممنون تو خوبی 
: آره ، کی اومدی 
باربد : نیم ساعتی هست 
: کیا هستند 
باربد : من ، بردیا و مامان  
بلند شدم نشستم : عمو بهمن کجاست 
باربد : کار داشت گفت بعد میام ، پاشو بریم پایین 
از جام بلند شدم توی آینه خودم و نگاه کردم گیره ای به موهام زدم و رفتم پایین اول صورتم و شستم رفتم توی حال : سلام 
خاله فریده : سلام عزیزم خوبی 
: ممنون ، شما خوبید 
خاله : چقدر لاغر شدی 
بردیا : بهتر شده چی بود داشت از چاقی می ترکید 
خاله : آره نه که خیلی چاق بود 
بردیا : خوبی آرینا 
: آره تو خوبی ؟ 
چشمم به آتنا افتاد : پیام نیومده 
آتنا : نه هنوز تا ساعت هفت میاد 
: طفلی چقدر کار می کنه 
آتنا : زندگی خرج داره 
باربد : برای همین من داماد نمیشم 
: حالا همین یک بار 
باربد : اصرار نکن فایده نداره 
: رو تو برم پسر پررو 
بردیا : کسی بهش زن نمیده 
: همین و بگو 
باربد : همه دخترها برای من غش و ضعف میرند ، همین آرینا 
: آره راست میگه اگه از بی شوهری بمیرم سمت تو یکی نمیام 
بردیا : دمت گرم
: چه خبرها 
خاله فریده : از چی بگیم 
: کی عروس شده ، کی داماد شده
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#129
  Posted: 16 Aug 2012 13:14
 
 
باربد : همه مجرد موندن کسی هم به فکر ازدواج نیافتاده 
: چه بد 
خاله فریده : تو چه خبر شنیدم ، می خواهی بری ترکیه 
: آره برای تغییر آب و هوا خوبه 
مامان : نیومده باز می خواهد بره 
: مامان کو تا بیست تیر 
مامان : دستم به اون ساحل چشم سفید برسه 
آتنا : هیچ کاری نمی کنی مامان جان همیشه همین و میگی 
باربد اومد کنارم نشست : خوب بگو ببینم اونجا یک پسر خوب پیدا نکردی تو رو بگیره از دستت راحت بشیم 
خندیدم 
آتنا : حتماً اونجا هم کسی رو داشته که دوستش داشته باشه 
: نه بابا 
بردیا : جان ما یکی هم پیدا نکردی 
: نه 
باربد : خاک برسرت این خواهرت زرنگ تر از تو بود 
مامان : من می خواهم آرینا رو ترشی بندازم 
باربد : خاله کوزه رو بزرگ تر بگیر من و آرینا رو با هم ترشی بنداز 
: نه من با تو توی یک کوزه نمیام 
باربد : چرا ؟ از خدات باشه 
مامان : من حوصله ندارم هر روز برم کوزه بخرم 
آتنا : چرا هر روز 
مامان : چون این دو تا تو سر کله هم می زنند کوزه رو می شکنند 
خاله : آره بابا 
: بردیا تو چی تو هم داماد نمی خواهی بشی 
بردیا : نه هنوز دنبال یک دختر خوبم 
: خوب انشاالله پیدا می کنی 
بردیا : آره حتماً پیدا می کنم . 
صدای زنگ بلند شد آتنا : پیام اومد 
رفت در باز کرد ، پیام اومد داخل : سلام 
پیام : سلام آرینا جان خوبی 
: ممنون تو خوبی 
با پیام دست دادم : خسته نباشی 
پیام : ممنون 
باربد : پیام چقدر هر روز خود تو نفرین می کنی که چرا زن گرفتی 
پیام کنارش نشست خندید : روزی صد بار که چرا اینقدر دیر زن گرفتم 
بردیا : ای زن ذلیل 
خندیدم : روتون کم شد 
پیام : شما هم اگه یک زن خوب مثل من پیدا کنید می فهمید من چی میگم 
آتنا : ما اینیم دیگه 
لبخندی زدم : خوب 
خاله فریده : انشاالله این سه تا هم ازدواج می کنند 
: من و قاطی این دو تا نکنید چون من اصلاً قصد ازدواج ندارم 
خاله فریده : چرا عزیزم خوب که ببین آتنا راضی 
مامان : خواهر من کوتاه بیا ، آتنا با آرینا فرق داره برای این باید زن بگیرم نه شوهر 
همه خندیدن 
: دست شما درد نکنه 
مامان : دروغ که نمیگم ، سر خود ، از خود راضی ، بهش بگو بالای چشمت ابرو پدر همه رو در میاره 
: خوب 
باربد : بازم بگید خاله خصوصیات خوبی داره 
مامان : هر کی می خواهد بیچاره بشه بیاد این آرینا رو بگیره 
باربد : من که قید شو زدم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#130
  Posted: 16 Aug 2012 13:14
 
 
خندیدم : مامان با وجود شما دیگه نیاز به دشمن ندارم همین که رو دستتون ترشیدم 
پیام : چرا نمی گید یک دختر خانم ، فعال 
: مرسی ، بین به این میگن شوهر خواهر 
آتنا : خواهرم دختر خیلی خوبی فقط یکم لجباز 
بردیا : آره همش از صددرصد ، صددرصد لجباز 
: خوب دیگه 
باربد : حرف نداره 
دوباره صدای زنگ بلند شد : کی می تونه باش 
باربد : معلوم نریمان جون 
خندیدم : باز شما کارد و پنیر می خواهین به هم رسیدین 
مامان در باز کرد : آرینا عمه و مامانی هستند 
از جام بلند شدم رفتم سمت در : سلام 
با عمه و مامانی روبوسی کردم خدا رو شکر نریمان نبود 
عمه : خوبی آرینا 
: بله ممنون 
مامانی : دیگه که نمیری 
: چرا اول مهر 
مامانی : دختر اونجا هم شد جا ، نمی خواهد بری همین جا یک جای برای کار پیدا کن 
: اونجا رو دوست دارم 
مامانی : آخ ، راه دور به چه درد می خوره 
عمه : مامان جان آرینا خودش هر طور صلاح بدون همون کار رو می کنه 
مامانی اخم هاش و توی هم کرد : ولی راه دور برای یک دختر مجرد خوب نیست 
عمه دیگه هیچی نگفت . 
مامانی تا وقتی بابا و بقیه اومدن هر چند وقت یکبار می گفت نرو ، منم فقط یک لبخند می زدم و هیچی نمی گفتم 
نریمان مثل همیشه خشک برخورد کرد فقط یک سلام خشک و خالی ، منم همون طور جوابش و دادم 
آرینا جون چند تا از بچه ها رو انداختی 
: عمو بهمن بچه های خیلی زرنگی هستند ، خوبیش اینکه اصلاً لوس نیستند و واقعاً تلاش می کنند 
آقابزرگ : راه دور به درد نمی خوره 
بابا : باید از یک جایی شروع کنه دبیری بهتر از هر کاری 
آقابزرگ : درست ولی تو شهر خودش نه جای دیگه 
بابا : حرف شما درست ولی باید اول جاهای دیگه برند تا بیان داخل شهر 
خاله : باید اونجا خودشون و نشون بدن تا بتونند وارد مدرسه خوبی بشند 
عمو بهمن : مدرسه چطوری ؟
: امسال میریم ساختمون جدید 
عمو بهمن : چه خوب 
: آره 
باربد : اونجا با سوسک و ملخ چکار می کنی 
: آقا شمس و صدا می کنیم 
آقا بزرگ : آقا شمس کیه ؟
: سرایدار مدرسه است 
بردیا : بنده خدا
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود