ارسالها: 3734
#61
  Posted: 20 Aug 2012 16:50
 
 
بهش محل ندادم رفتم توی اتاقم در بستم روی تختم نشستم به گریه کردن مگه من چکار کرده بودم که ستایش اینجوری می کرد . 
ساعت یک شد و من هنوز به این فکر می کردم چی شده 
ساره 
: بله 
عقیل اومد توی اتاقم : خوبی ؟
: نه 
عقیل اومد کنارم نشست ، دستم و توی دستش گرفت : ناراحت نشو 
سرم و گذاشتم روی سینه اش شروع کرم به گریه کردن : نمی دونم چرا با من اینطوری می کنه ؟
عقیل : تو یکم صبوری کن 
: چرا باید صبوری کنم ؟
عقیل : اون بعد خودش می فهمه اشتباه کرده 
تو چشم های عقیل نگاه کردم : مگه من چکار کردم که خودم نمی دونم 
عقیل لبخندی زد : کاری نکردی ، چون همه توجه ها به تو یکم دلخور 
: مگه من میگم توجه ها به من باشه 
عقیل : نه تو نمیگی ، ولی اونقدر خانم هستی که همه به تو بیشتر از اون احترام می گذارند ، حتی بیشتر از ستاره 
: خوب یعنی بد 
عقیل موهام و داد کنار : نه خیلی ام عالی ، پس یکم تحمل کنی همه چیز حل میشه باشه 
: باشه ، سعی می کنم ، اگه بهم سخت گذشت میرم با مامانی زندگی می کنم 
عقیل اخم هاش و توی هم کرد : بی خود هیچ جا نمیری ، اینجا خونه تو 
: وقتی توش آرامش ندارم موندم الکی 
عقیل : نه باید بمونی 
: هر کی بخواهد من و ببینه میاد خونه مامانی 
عقیل : من که نمی تونم بیام 
: چرا مگه اون دفعه نیومدی 
عقیل : چرا اومدم ، ولی اونجا راحت نیستم 
: عقیل شاید به حرفم به خندی ولی احساس می کنم مامانم اونجا است
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#62
  Posted: 20 Aug 2012 16:51
 
 
عقیل من و توی بغلش گرفت : اون اینجا هم هست باید بخواهی که احساسش کنی 
عقیل آروم با موهام بازی کرد ، منم سرم گذاشتم روی پاش و خوابم برد ، صبح که بیدار شدم دیدم روم یک ملحفه است و عقیل رفت توی اتاق خودش ، به خودم کش و قوسی دادم و از اتاق رفتم بیرون 
: سلام مرضیه جون 
مرضیه جون به من لبخندی زد : سلام عزیزم ، خوبی ؟
: بله 
مرضیه جون : بیا عزیزم صبحانه بخور 
: کسی خونه نیست 
مرضیه جون : نه رفتن دنبال کارهاشون 
: ستایش چی ؟ 
مرضیه جون : اونم رفت بیرون جایی کار داشت 
پشت میز نشستم ، مرضیه جون برام یک استکان چای گذاشت ، صندلی رو به روی من نشست : ساره جان می خواستم باهات حرف بزنم 
: بفرمائید 
مرضیه جون : یکم ستایش و درک کن 
: مگه من چکار می کنم که همه ازم می خواهم صبوری کنم 
مرضیه جون : تو کاری نمی کنی ولی جدیداً ستایش یکم روی رابطه تو با عقیل و سعید حساس شده 
احساس کردم بیشتر منظورش عقیل تا سعید 
: مگه من کاری کردم 
مرضیه جون دستش و گذاشت روی دستم تو هیچ کاری نکردی ، تو خیلی خانمی ولی دلم نمی خواهد تو رو اصلاً ناراحت ببینم 
سرم و تکون دادم : از این به بعد بیشتر رعایت می کنم 
مرضیه جون بلند شد سرم بوسید : ممنونم عزیزم ، ساره من تو رو خیلی دوست دارم ، روز اول فکر می کردم اصلاً نتونم باهات رابطه برقرار کنم ولی حالا می بینم از بقیه راحت تر می تونم با تو حرف بزنم ، احساس می کنم تو واقعاً دختر خودمی 
بهش لبخندی زدم : ممنون 
مرضیه جون : جدی گفتم ، رضا می گفت تو خیلی خاصی ولی من این طور فکر نمی کردم ولی حالا فهمیدم رضا خوب تو رو شناخت و تو واقعاً دختر خواستی هستی 
: نه اونقدر که بابا میگه 
مرضیه جون : چرا ، دیشب انتظار داشتم از داماد شدن اردلان ناراحت بشی ولی تو خیلی آروم برخورد کردی 
: واقعاً خوشحال شدم چون من اردلان و فقط دوست دارم مثل سعید ، مثل عقیل نه بیشتر و نه کمتر 
مرضیه جون : آره دیشب متوجه شدم ، عقیل باید افتخار کنه که خواهری مثل تو داره 
لبخندی زدم ، صدای باز شدن در اومد 
ستایش اومد توی آشپزخونه : سلام 
: سلام 
مرضیه جون : سلام ستایش جون 
ستایش : کی میریم خونه عمو
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#63
  Posted: 20 Aug 2012 16:51
 
 
مرضیه جون به ساعت نگاه کرد : تا ساعت یازده میریم 
ستایش : پس من برم حاضر بشم 
مرضیه جون : برو عزیزم 
صبحانه خوردم ، می خواستم استکان و بشورم که مرضیه جون نگذاشت 
می خواستم از آشپزخونه برم بیرون برگشتم سمت مرضیه جون آروم : عقیل میاد که 
مرضیه جون : آره عزیزم بعدازظهر میاد چون الان سرکار 
: باشه 
رفتم تو اتاقم یک تاب نوک مدادی پوشیدم با شلوار لی زغال سنگی ، موهام با گیره بالای سرم جمع کردم ، کمی آرایش کردم . رفتم بیرون تلفن زنگ زد : بله 
سلام ساره جون خوبی عزیزم
: سلام ، آره خوبم عقیل 
دیدم ستایش اومد و به من نگاهی کرد 
عقیل : مامانم هست 
: بله گوشی دستت ، من خداحافظ 
عقیل : خداحافظ عزیزم 
: مرضیه جون عقیل با شما کار داره 
مرضیه جون : ممنون عزیزم 
گوشی رو ازم گرفت 
ستایش به من نگاهی کرد : می خواهی این طوری بیای ؟
بهش نگاه کردم : مگه چش 
ستایش : تاب شیک ولی فکر نمی کنی یکم لخت 
توی آینه خودم و نگاه کردم : نه خوب همیشه همین طوری می پوشم کسی نمیگه لخت 
ستایش : اون موقع اردلان قرار بود با تو ازدواج کنه 
: اون موقع ام قرار نبود من با اردلان ازدواج کنم
رفتم توی حال نشستم 
مرضیه جون اومد : خوب حاضرید بریم 
: مرضیه جون تابی که پوشیدم خیلی بد 
مرضیه جون نگاهی کرد : نه عزیزم چقدر خوشگل تا حالا ندیده بودمش 
: تازه خریدم 
مرضیه جون : خیلی خوشگل شدی ، بیان بریم 
رفتم توی اتاقم مانتو سفید با شال سفید سرم کردم رفتم بیرون : من آماده ام 
مرضیه جون : منم زنگ زدم آژانس
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#64
  Posted: 20 Aug 2012 16:51
 
 
رفتیم پایین سوار ماشین شدیم رفتیم خونه عمو 
: سلام 
صفورا جون تا من دید : سلام دختر گل من خوبی 
: ممنون شما خوبید 
صفورا جون : کم پیدایی
: شرمنده ، چند وقتی پیش مامانی بودم 
بقیه هم احوال پرسی کردند و رفتم نشستم : بقیه ام میان صفورا جون 
صفورا جون : آره عزیزم 
: من برم مانتوم در بیارم 
صفورا جون : برو تو اتاق اردلان بزار 
: باشه 
رفتم توی اتاق اردلان در باز کردم ، دیدم دراز کشید 
: سلام 
اردلان تا من و دید : سلام ساره خوبی ؟ 
: ممنون تو خوبی ، اومدم مانتوم بزارم 
اردلان : بیا تو چرا اونجا ایستادی ، قبلاً اجازه نمی گرفتی 
: خوب باید یاد بگیرم دیگه ، چون اون موقع اینجا اتاق خودت بود ولی حالا با خانمت شریکی 
اردلان توی چشم هام نگاه کرد : این اتاق همیشه متعلق به خودت نه هیچ کس دیگه 
مانتو و شالم و در آوردم گذاشتم روی صندلی کامپیوترش 
: فیلم جدید نداری اردلان 
اردلان از جاش بلند شد اومد کنارم : نه ، دل و دماغ فیلم نگاه کردن ندارم 
: چرا ؟ الان که باید خوشحال باشی 
اردلان : نه نیستم 
: چرا ؟ 
اردلان : پشیمون شدم از این که رفتم خواستگاری فائزه 
: چرا اردلان مگه دوستش نداری ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#65
  Posted: 20 Aug 2012 16:51
 
 
اردلان : نه 
روی تختش نشستن : پس چرا رفتی ؟
اردلان به من نگاه کرد : می خواستم با تو لج کنم 
: حالا چی ؟ 
اردلان : با فائزه صحبت کردم و همه چیز و تموم کردم 
: خانواده اش چی ؟ 
اردلان : چیزی نبوده یکی دوبار رفتیم خونشون همین بعدم همه چیز تموم شد 
: کار بدی کردی 
اردلان : می دونم ولی نتونستم ، اگه باهاش می موندم بیشتر بهش خیانت می کردم 
: درست ، برای همین نرفتی سرکار ، غمبرک زدی 
اردلان : نه بابا ، حوصله نداشتم بعدم امروز پنج شنبه است 
: راست میگی همه زود تعطیل میشن 
اردلان : اره 
: پرستو و پریسا هنوز نیومدن 
اردلان : پرستو که من و دیوونه کرده 
خندیدم : چرا ؟
اردلان دستم و توی دستش گرفت : چون دیگه می دونه تو با من ازدواج بکن نیستی 
: خودت از اول می دونستی نباید 
اردلان : نباید دل می بستم ، ولی نتونستم 
: اردلان از دستم دلخور نباش 
اردلان : نیستم ، حالا این عقیل چطور ؟
: جدی ، غیرتی 
اردلان : چقدر دوستش داری ؟
: اندازه تو و سعید 
اردلان : پس خوب جا باز کرده 
: آره خیلی آقا است ، بلند شو بریم پایین 
اردلان : باشه 
با اردلان رفتیم پایین 
ستایش تا من و با اردلان دیدی : اردلان زشت دیگه 
اردلان : چی زشت 
ستایش : تو دیگه زن داری خوب نیست زیاد با ساره شوخی کنی 
اردلان دستش و انداخت دور کمرم : اولاً من زن ندارم ، دوما تو چی میگی بچه ، سوما من و ساره از بچگی اینطوری بودیم و هستیم و خواهیم بود تا چشم هات در بیاد 
خندیدم 
صفورا جون وقتی من و اردلان و با هم دید لبخندی زد : باز این دو تا به هم رسیدن 
اردلان : چقدر همه از به هم رسیدن من و تو ناراحتن 
صفورا جون : چون فقط آتیش می سوزونید ، وای به حال هر دو تون اگه سر بهسر پرستو یا پریسا بگزارید 
: صفورا جون چه طرف دار اون دو تا شدید ، از خواهرشوهر ترسیدید
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#66
  Posted: 20 Aug 2012 16:52
 
 
اردلان : خدایش عمه بهار ترسم داره 
هر دو خندیدم ، صدای زنگ بلند شد ، عمه بهار و عمه شیرین با هم اومدن ، دخترهام باهاشون بودند و از این که دوباره من و اردلان و کنار هم میدیدن کاملاً شوکه می شدند . 
پرستو دیگه نتونست تحمل کنه : اردلان شما به خانم تون گفتید 
اردلان : بابا من زن ندارم همه چیز تموم شد ، گوش هام متوجه شدند برگشتند به حالت قبلشون 
پریسا : جدی 
اردلان : آره 
عمه بهار : دختر خوبی بود 
اردلان : منم نگفتم دختر بدی ولی الان نمی تونستم داماد بشم 
ساعت دو بود که مردها هم اومدن ، عقیل اومد 
سعید : سلام اردلان خوبی 
اردلان : آره 
سعید : خوب شد امروز نیومدی 
اردلان : چرا 
سعید اومد کنار من و اردلان نشست : یک دعوایی شد 
: کی با کی ؟ 
سعید : خانم شکوری با آقا سریانی 
: برای چی دعوا کنند ؟
اردلان : اون دو تا هر روز با هم دعوا دارند 
عقیل رو به روی من نشسته بود ، بهش نگاه کردم ، بهم لبخندی زد و منم جوابش و دادم 
سعید : نمی دونم باز این سریانی بهش چی گفت بود که دیگه دعوا بالا گرفت ، بابا و عمو جداشون کردند 
اردلان : بالاخره کار به فیزیکی رسید 
سعید : آنچنان شکوری زد تو گوش سریانی که خدا می دونه 
اردلان : عجب شیر زنی 
بابا کنار عقیل نشست : خسته نباشی بابا 
بابا : ممنون دخترم 
چشمم به ستایش افتاد که داشت عقیل و نگاه می کرد ولی عقیل بهش هیچ توجه ای نداشت 
صفورا جون : چرا ستاره نیومد ؟
مرضیه جون : قرار بود بیاد حتماً منتظر آقا بابک 
: من الآن بهش زنگ می زنم 
شماره خونه شون و گرفتم جواب نداد 
برگشتم پیش همه : جواب نمیده 
بابا : حتماً داره میاد 
اردلان : بیا ساره بیا اینجا بیشین 
رفتم کنارش نشستم ، ستایش یک خنده ای کرد ، به عقیل نگاه کردم دیدم یکم اخم هاش توی هم 
این چرا اینجوری می کنه یک بار می خنده یک بار اخم می کنه 
اردلان : ساره کی باید بری برای انتخاب واحد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#67
  Posted: 20 Aug 2012 16:54
 
 
: هنوز یک ماه دیگه مونده 
اردلان : اره راست میگی 
صدای زنگ اومد ستاره و بابک از همه برای دیر اومدن عذرخواهی کردند . 
ناهار رو خوردیم بزرگ ترها رفتند استراحت کنند ما جوون ها دور هم نشسته بودیم و حرف می زدیم . 
اردلان : ستایش جواب دانشگاه نیومد 
ستایش : نه 
اردلان : قبول میشی 
ستایش : نمی دونم شاید 
سعید : اونقدر درس خونده که حتماً قبول میشه 
ستایش : بله قبول میشم 
اردلان : هیچکس تو ما مثل ساره درس نخوند 
پرستو : خوب همه مون دانشگاه قبول شدیم 
سعید : آره دیگه 
دنیا : ولی رشته ساره کجا رشته ما کجا 
چشمم به عقیل افتاد که پاش و روی پاش انداخته بود و تند تند تکون می داد مشخص بود عصبی 
اردلان : دینا بلند شو یک دور چای بریز بخوریم 
دینا : من مهمون ها بلند شو برو بریز
پرستو : ساره تو برو بریز 
از جام بلند شدم : همتون تنبل هستید 
چای ریختم وقتی برگشتم دیدم پرستو کنار اردلان نشسته ، چای رو گذاشتم روی میز کنار دینا نشستم 
دینا آروم : ستایش چشه ؟
: نمی دونم 
ستایش : عقیل چای می خوری ؟
عقیل : نه ممنون 
بچه ها چای رو برداشتند احساس کردم عقیل داره عصبی تر میشه از چهره اش کاملاً معلوم بود . 
رفتم طرفش استکان و جلوش گرفتم آروم : به جای عصبانی شدن چای بخور 
بهم لبخندی زد استکان و ازم گرفت : ممنون
گوشیش و گذاشت کنارش دیدم براش پیام اومد فهمیدم از پیام ها ناراحت ، رفتم پیش دینا دوباره نشستم ، با دخترها شروع کردیم حرف زدن و همون چیزهای معمولی حرف زدن 
ستایش با گوشیش بازی می کرد و زیاد به ما توجه نداشت 
دینا : ستایش عاشق شدی ؟
دنیا : اون بیچاره ای که ستایش عاشقش بشه 
ستایش : چرا 
دنیا : چون اونقدر بهش گیر میدی که خسته اش کنی ، از وقتی اومدی داری یک سره بهش اس میدی بسته دیگه 
به ستایش نگاه کردم 
ستایش : هر کاری دلم بخواهد می کنم 
پریسا : حالا فراریش ندی
ستایش : نه فرار نمی کنه 
از حرف های ستایش تعجب کردم به چه راحتی گفت کسی رو دوست داره ، اصلاً باورم نمیشد 
عقیل از جاش بلند شد : من با اجازه میرم 
اردلان : کجا عقیل جان ؟
عقیل : میرم خونه یکم کار دارم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#68
  Posted: 20 Aug 2012 16:54
 
 
ستایش : عقیل منم می بری خونی 
عقیل : نه چون قبلاً باید جای برم نمی تونم تو رو ببرم بعد میرم خونه 
اردلان : هر طور راحتی عقیل جان 
عقیل با همه خداحافظی کرد و رفت 
پریسا خندید آروم به ستایش : دیدی فراریش دادی 
خودم و به نشنیدن زدم ، پس همه می دونستند که ستایش عقیل و دوست داره الی من خنگ 
پرستو : حالا براش چی می فرستادی ؟
ستایش : فضولی نکنید 
پریسا : چی جواب شنیدی ؟
ستایش بلند شد رفت 
دینا : ساره تو نمی دونی چی بهم می گفتند 
: من فکر نکنم عقیل با ستایش دوست باشه 
دنیا : اوه بابا این چقدر عقب چند بار با هم بیرون رفتند 
: این که دلیل نمیشه منم با عقیل بیرون رفتم 
پرستو : اون عقیل و به دوست هاش دوست پسرش معرفی کرده 
: شما از کجا می دونید ؟
پرستو : من باهاشون بودم 
: تو هیچی بهش نگفتی 
پریسا : می تونی برو در مورد عقیل باهاش حرف بزن همچین بهش بر می خوره 
سرم داشت سوت می کشید هنوز نمی تونستم باور کنم که ستایش به عقیل دل بسته بود ، پس یعنی عقیلم به ستایش دل بسته بود ، بابا اگه بفهمه چه حالی میشه 
دیگه تا وقتی رفتیم خونه هیچی نفهمیدم ، همش توی فکر بودم 
توی اتاقم بودم
ساره جون 
: بله مرضیه جون 
مرضیه جون : بیا تلفن ستاره کارت داره 
رفتم بیرون گوشی رو ازش گرفتم : ممنون 
رفتم توی اتاقم : سلام ستاره 
ستاره : چی شده بود امروز خیلی گرفته بودی 
: می تونی حرف بزنی ؟
ستاره : اره بگو تنهام 
: امروز فهمیدم واقعاً ستایش عقیل و دوست داره 
ستاره : عقیل چی ؟
: نمی دونم عقیل خیلی عصبانی بود زودم رفت 
ستاره : این دختر دیوونه شده 
: ستاره باید چکار کنیم ، اگه بابا یا مرضیه جون بفهمند 
ستاره : نمی دونم ساره ، من خیلی باهاش حرف زدم اون امروز تو خونه عمو با کمال پرویی به من گفت عقیل و بدست میاره 
خندیدم : همین و کم داشتیم 
ستاره : عقیل چی ؟
: من تا حالا چیزی ازش ندیدم 
ستاره : خیلی مراقب باش 
: یعنی چی ؟ 
ستاره : این ستایشی که من دیدم از هر راهی برای نزدیکی به عقیل استفاده می کنه ، مراقب باش 
: چطوری ؟
ستاره : اتاق تو با عقیل یک تراس مشترک داره مراقب باش ستایش 
: دیگه فکر نمی کنم اینقدر پیش بره ستاره 
ستاره : هیچ چیزی از این دختر بعید نیست
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#69
  Posted: 20 Aug 2012 16:55
 
 
: باشه خداحافظ 
ستاره : خداحافظ 
رفتم بیرون گوشی رو گذاشتم بابا و سعید نشسته بودند از ستایش هیچ خبری نبود . 
بابا : مرضیه خانم شام چی داریم 
مرضیه جون : بیان غذا آماده است 
رفتم توی آشپزخونه ، ستایش اومد 
: عقیل مگه نمیاد 
مرضیه جون : هنوز نیومده خونه 
ستایش با اخم به من نگاه کرد 
شام خوردیم ، رفتیم توی حال نشستیم بابا و مرضیه جون و سعید رفتند خوابیدن 
ستایش اومد طرفم آروم : زیاد دور عقیل نگرد 
: تو دیوونه شدی ؟
ستایش : نه ، من دوستش دارم 
ستایش رفت و من به رفتنش نگاه کردم ، خوابم نمی اومد جلوی تلویزیون نشستم به فیلم نگاه کردن ، حالا باید با عقیل و ستایش چکار می کردم . 
صدای باز شدن در اومد و بعد عقیل وارد شد ، بهش نگاه کردم 
سلام 
: سلام ، شام خوردی 
عقیل : آره ، شب بخیر 
: شب بخیر 
فیلم تموم شد رفتم توی اتاقم ولی مگه خوابم می برد . رفتم روی تراس به بیرون نگاه کردم 
چرا نخوابیدی 
: خوابم نمی بره 
عقیل : چیزی شده ؟ 
: نه 
عقیل : خوشحال شدم با اردلان دوباره دوست شدی 
: مگه آدم چند وقت می تونه با داداش حرف نزن
عقیل لبخندی زد : دو هفته 
خندیدم : اره 
عقیل : بهتر برم بخوابم تو هم برو بخواب 
: باشه ، راستی من فردا میرم خونه مامانی تا چند وقت دیگه نمیام 
عقیل : چرا ؟ 
: اونجا راحت ترم 
عقیل : می تونم ازت یک خواهش بکنم 
: بگو 
عقیل : نرو 
: چرا ؟
عقیل : بهتر نری خواهش می کنم 
: اگه برم چیزی میشه ؟
عقیل توی چشم هام نگاه کرد : آره 
لبخندی زدم : داداشی دلش برای خواهرش تنگ میشه 
عقیل لبخندی زد : اون که آره ولی دلم نمی خواهد اتفاق های دیگه ای بیافته
: باشه نمیرم 
عقیل : ممنون
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#70
  Posted: 20 Aug 2012 16:55
 
 
: شب بخیر 
عقیل : شب تو هم بخیر 
رفتم توی اتاقم ، یعنی اون از کارهای ستایش می ترسید 
---
جواب دانشگاه ستایش اومد دانشگاه دولتی که قبول نشد ولی دانشگاه آزاد رشته کامپیوتر قبول شد ، بابا ثبت نامش کرد . 
کلاسم هام شروع شد و دیگه تموم فکر و ذکرم شده بود درس خوندن ، کمتر بقیه رو میدیدم چون درس ها مشکل شده بود . 
توی اتاقم داشتم درس می خوندم 
چه عجب تو توی خونه ای 
: سلام سعید 
سعید : علیک تو نمیگی دلم برات تنگ میشه 
: شرمنده سعید خیلی درس ها سنگین شده 
سعید : حق داری 
: چه خبر اردلان چطور 
سعید : اونم خوب ، حال تو رو گاهی از من می پرسه ، بیا بریم شام بخوریم 
: من سیرم 
سعید دستم و گرفت : بیا بریم دیگه بسته یکم به خانواده برس 
لبخندی زدم رفتم توی آشپزخونه : سلام 
بابا : سلام ، چه عجب اومدی بیرون 
: بابا درس هام خیلی سنگین شده 
بابا : می دونم دخترم 
سعید : یکم از این ستایش یاد بگیر خونسرد ، انگار نه انگار درس داره 
ستایش : کلاس های من بیشتر عملی ، بعدم من بلدم 
سعید : بله بلد ، آخر ترم معلوم میشه 
مرضیه جون : بفرمائید شام 
: عقیل کجاست ؟
مرضیه جون : عقیل الان یک هفته ای هست خونه نمیاد 
: چرا ؟
بابا : نمی دونیم 
: مشکوک می زنه 
سعید : شاید می خواهد زن بگیره
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود