انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 9:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

حس مبهم عشق


زن

 
درود و خسته نباشید
درخواست تاپیک در تالارخاطرات و داستان های ادبیداشتم


عنوان کتاب:حس مبهم عشق
نویسنده :هایده حائری
تعداد فصل :15 فصل
خلاصه رمان :شخصیت اصلی داستان سروناز توی خونه ای دو طبقه با خانواده عمه ش زندگی میکنه !خانواده سروناز برای زایمان خواهر سروناز به اسپانیا رفتن و سروناز و برادر کوچیک تنها بالا زندگی می کنن و البته سارا دوست و دخترعمه صمیمی سروناز هم اغلب اوقات اونجاست !
داستان اصلی داستان از زمانی شروع میشه که پسر عمه سروناز) برادر سارا( بعد ازچندین سال که در شهرستان درس میخونده و معمولا کم میومده تهران خبر میده با دوستش برای کارهای پروژه ش میاد تهران ) سروناز و سارا اصلا رابطه خوبی با سینا ندارن و به خاطر همین کلی عصبی و ناراحت میشن (و ....

کلمات کلیدی :رمان/رمان حس مبهم عشق/رمان عاشقانه/هایده حائری
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
فصل ۱
در سه راه حق تقدم با وسیله نقلیه ایست که به طور مستقیم حرکت می کند ولو اینکه عرض خیابان تلاقی کننده بیشتر باشد.هنگام سبقت مجاز از سمت چپ وسیله نقلیه جلویی سبقت می گیریم.هنگام خارج شدن از اتومبیل ترمز دستی را می کشیم موتور را خاموش کرده و سوییچ را خارج می کنیم.هنگامی که از خیابان اصلی وارد تقاطع می شویم برای احتراز از هر گونه خطر با سرعت متناسب با تقاطع و با احتیاط عبور می کنیم.
ـ سارا تو رو خدا یواشتر داری روی اعصابم راه میری.
ـ ناسلامتی اومدم پیش تو تا با هم بخونیم.
سرم را از روی کتابچه آیین نامه رانندگی بلند کردم و جواب دادم:
ـ باور کن سارا این جوری که تو داری بلند بلند و جدی می خونی هر چی رو که خونده بودم یادم رفت استرس گرفتم.پاشم برم یه چایی بیارم.
ـ نمی خواد بشین همین الان پایین چایی خوردم.بیا تا پرهام نیومده آیین نامه رو تمومش کنیم الان میاد خونه رو میذاره روی سرش دیگه نمیذاره بخونیم.
در حالی که برای ریختن چای به طرف آشپزخانه می رفتم گفتم:
ـ چه طوره فردا برای امتحان نریم؟اصلا آمادگی اش رو ندارم.
سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد و جواب داد:
ـ آخرش که چی؟فردا نشد دو روز دیگه بالاخره که باید این امتحان رو بدیم.
سینی چایی را جلویش گذاشتم و گفتم:
ـ همچین میگی بالاخره این امتحان رو باید بدیم انگار که دو تا ماشین آخرین سیستم توی پارکینگ خوابیده و منتظر اینه که ما دو تا گواهینامه مون رو بگیریم و بریم سوارش بشیم.
ـ چیه؟ترسیدی؟نترس بابا فوقش فردا رد می شیم دو جلسه برامون اضافه میذارن دوباره امتحان می دیم.آیین نامه رو که حفظیم فقط مونده امتحان شهری که به امید خدا یه کاریش می کنیم.تو که رانندگیت خوبه دیگه از چی می ترسی؟پارک دوبلت که حرف نداره!
با خنده نگاهش کردم و گفتم:
ـ مسخره می کنی؟
خندید و در حالی که فنجان چای را برمیداشت جواب داد:
ـ نه بی شوخی رانندگیت خوبه فقط پارک دوبلت افتضاحه ولی دور زدن دو فرمانت معرکه است.حالا فردا کمی زودتر میریم یه جلسه تمرینی می گیریم تا قبل از امتحان مسلط بشیم.
و کمی از چایش را نوشید و با پوزخندی ادامه داد:
ـ حالا اگه من برای امتحان فردا عزا بگیرم یه چیزی.همه رانندگی یک طرف و این دنده عقب یک طرفه.به هر کی بگم مسخره ام می کنه.
خندیدم و گفتم:
ـ دیوونه اخه دنده عقب هم کاری داره؟!
ـ همین دیگه دردم سر اینه که نمیشه به کسی هم گفت.
با صدای زنگ در ورودی سرم را به سوی در چرخاندم و گفتم:
ـ پرهام اومد.
و بلند شدم و به طرف در رفتم.فنجان خالی چای را درون سینی گذاشت و با نگاهی به در گفت:
ـ چه به موقع؟!هنوز دو صفحه هم نخوندیم.
در ورودی آپارتمان را باز کردم و با دیدن صورت خندان پرهام گفتم:
ـ علیک سلام چی شد؟خانومتون ازتون امتحان ریاضی رو گرفت؟
با عجله کفشهایش را جلوی در درآورد و با خوشحالی وارد شد رو به من و سارا گفت:
ـ سلام.بیست شدم.امتحان ریاضی بیست شدم.
سارا با هیجان برایش دست زد و گفت:
ـ آفرین به تو پسر خوب یه کمی هم به خواهر و دختر عمه ات یاد بده.
به سارا چشم غره رفتم که یعنی زیادی بهش رو نده و کوله پشتی اش را از کنار در برداشتم و پرسیدم:
ـ از چی اومد؟از اون ضربهای سه رقمی هم اومد؟
در حالی که جورابهایش را در می آورد جواب داد:
ـ آره عمود منصف و نیمساز هم اومد.ورقه ام توی کیفمه.
و به طرف دستشویی رفت.
ـ انگار عرضه اش از من و تو بهتره.میگم چه طوره فردا بفرستیمش به جای خودمون امتحان بده؟
با خنده به سوی سارا نگاه کردم و در کوله پشتی پرهام را باز کردم وگفتم:
ـ فکر خوبیه ولی بی شوخی بعضی از مطالب درسی شون از اون موقع های ما سخت تره.یادم نمیاد وقتی کلاس چهارم دبستان بودیم این چیزها رو خونده باشیم.
خنده ام گرفت.ورقه امتحان ریاضی را از لابه لای دفتر وکتاب های درسی پرهام پیدا کردم وگفتم:
ـ حالا این حرف ها پیش خودمون باشه وجای دیگه درز پیدا نکنه وگرنه آبرومون میره.
خندید وگفت:
ـ مگه دروغ میگم؟مثلا اگه اشکان وحامد بفهمند که چه نابغه هایی بودیم چه طور می شه؟!
ـ سارا تو رو خدا اسم هر کسی رو میاری اسم اشکان رو نیار حالم ازش به هم میخوره.
ـ نه که خیلی هم حالت بد میشه؟دروغ نگو دیروز توی دانشگاه دیدم که چه دل و قلوه ای به هم می دادین؟!
ـ چه دل و قلوه ای؟! ازم تایخ حذف و اضافه رو پرسید منم جواب دادم.
ـ جدا؟!
خندیدم وگفتم:
ـ اره جدا.
ـ سروناز سی دی بازی ام رو کجا گذاشتی؟
سرم را به طرف پرهام که وسط راهروی اتاق خواب ها ایستاده بود چرخاندم وگفتم:
ـ هنوز از مدرسه نیومده می خوای بری سراغ کامپیوتر بازی کنی؟
با دلخوری جواب داد:
ـ دیروز که نذاشتی بازی کنم.
با طلب کاری گفتم:
ـ اگه میذاشتم که امتحانت رو بیست نمی گرفتی.فعلا بازی بی بازی بیا اول نون چایی کره عسل بخور تا بعد.
با بهانه گیری جواب داد:
ـ من گرسنه ام نیست.
با عصبانیت پاهایش را به زمین کوبید و گفت:
ـ سروناز...!
سارا به پشتیبانی از پرهام از جایش بلند شد و به طرفش رفت و دستش را گرفت و گفت:
ـ پرهام جون بیا اول یه چیزی بخوریم بعد دو تایی با هم بازی می کنیم.خب؟
پرهام به راحتی با سارا کنار آمد و با خوشحالی پرسید:
ـ تو هم بازی می کنی؟
ـ آره پس چی؟دو ساعته اومدم نشستم تا تو از مدرسه بیایی با هم بازی کنیم.
با پوزخندی رو به سارا گفتم:
ـ بابا تو دیگه کی هستی؟!
در حالی که هنوز دست پرهام را در دست داشت و به طرف آشپزخانه می رفت رو به من گفت:
ـ علم روانشناسی ثابت کرده ملایمت بیشتر از خشونت جواب میده.سروناز خانم!
خندیدم وگفتم:
ـ جدا؟!
در جوابم خندید وگفت:
ـ اره جدا.
سارا را به اندازه ی یک خواهر یا شاید هم بیشتر دوست داشتم.واقعا برایم حکم یک خواهر را داشت.از وقتی که به یاد داشتم او را در کنارم دیده بودم تا به امروز.هشت ماه از او کوچکتر بودم ولی احساس می کردم با او دوقلویم و در حقیقت همین هم بود.در کودکی همیشه همبازی یکدیگر بودیم و وقتی هم که به مدرسه رفتیم با اینکه خانه ما به خانه عمه اینها کمی فاصله داشت ولی باز هم به خاطر وابستگی که به هم داشتیم ما را در یک مدرسه گذاشته بودند و با سرویس به مدرسه می رفتیم.بزرگتر که شدیم تمام اوقات فراغتمان با هم می گذشت و سارا به راستی جای خالی یک دوست و یک خواهر را برایم پر می کرد و مطمئنا من هم برای او چنین نقشی داشتم.با اینکه از سارا هشت ماه کوچکتر بودم ولی با زود رفتن من به مدرسه هر دو در یک کلاس و سر یک میز درس خواندیم و بعد از گذراندن دیپلم باز هم با هم سر یک کلاس کنکور ثبت نام کردیم و با انتخاب رشته تحصیلی مشابه با هم به یک دانشگاه رفتیم.واقعا برای بعضی از دوستانمان جالب بود که اینطور از اول با هم گذرانده ایم.ترم سوم دانشگاه رشته فیزیک بودیم وبه قول خودم قرار بود جای نیوتن و انشتین را بگیریم!حدود دو سالی می شد که خانه قبلی مان را فروخته بودیم و همسایه طبقه بالای خانه عمه اینها شده بودیم و من و سارا از خدا خواسته به هم نزدیک تر شدیم.
دومین فرزند خانواده بودم وقبل از من مهرناز بود که پنج سالی ازم بزرگتر بود که بعد از ازدواج با اردلان یکی از همکلاسی های دانشگاهی اش برای زندگی به اسپانیا رفته بود و در حال حاضر ماه های آخر بارداری اش را می گذراند و برای همین پدر و مادرم را حدود یک ماهی به اسپانیا کشانده بود و قرار بود دو ماه دیگر هم آنها را نگاه دارد تا اوضاعش رو به راه شود وآنها به اطمینان همسایگی عمه اینها پرهام را دست من سپرده بودند و رفته بودند.غافل از اینکه از تصمیم راسخم درباره درست تربیت کردن پرهام اطلاعی داشته باشند!
به قول سارا:
اگر دایی خبر داشت که عزیز دردانه اش را به دست چه جلادی می سپارد و می رود جز محالات بود که به این سفر برود.و واقعا هم همین بود.اگر پدر و مادرم خبر داشتند که چه نقشه های تربیتی برای بهبود وضعیت نابسامان پرهام داشتم غیر ممکن بود که پیش مهرناز بروند.به خاطر فاصله سنی پرهام با ما ولوس کردنش از طرف همه زیادی میدان پیدا کرده بود و اوضاع و احوال درسی اش هم خوب نبود برای همین در نبود پدر و مادرم فرصتی پیدا کردم که کمی روی اخلاق پرهام کار کنم و از این لوس و بی مزگی او را بیرون بیاورم
و به قول سارا:
آن وقت کی روی تربیت من کار می کرد و از بی مزگی درم می اورد!
ـ سروناز من رفتم اتاق پرهام کمی کامپیوتر بازی کنم.اگه خواستی تو هم بیا.
در حالی که نگاه گذرایی به ورقه امتحانی در دستم می کردم پرسیدم:
ـ همه عصرونه اش رو خورد؟
پرهام قبل از انکه به اتاقش برود به جای سارا جواب داد:
ـ آره خوردم.فردا هم علوم و ورزش وفارسی دارم.
برای اینکه ابهتم را حفظ کنم گفتم:
ـ پس زیاد خودت رو با کامپیوتر خسته نکن.
این بار سارا جوابم داد:
ـ چشم خانوم بزرگ.امری باشه؟
پوزخندی زدم وگفتم:
ـ نه سلامتی.
در حالی که وارد اتاق پرهام می شد جواب داد:
ـ جدا؟!
و با خنده جوابش دادم:
ـ آره جداً.
این سوال وجواب جدا؟آره جدا.
تکه کلامی بود که حدود بیست روزی می شد که ورد زبانمان شده بود وحکایتش از زمان ثبت نام کلاس رانندگی مان شروع شده بود.
بعد از رفتن پدر و مادرم به اسپانیا به پیشنهاد سارا برای ثبت نام کلاس تعلیم رانندگی به آموزشگاه نزدیک خانه مان رفته بودیم وقبل از اینکه ثبت نام کنیم یکی از پسرهای همسایه)بهروز( را دیده بودیم که با ماشینش دم در آموزشگاه شدیم و برای ثبت نام مدراک مان را تحویل دادیم.اما زیر چشمی حواسمان به بهروز بود که داشت برگه هایی را پر می کرد. مسئول ثبت نام به ما هم برگه هایی را داد پر کنیم ولی ما از کنجکاوی داشتیم می مردیم که بهروز چه کار می کند؟خلاصه مشغول پر کردن برگه ها شدیم که بهروز برگه هایش را تحویل مسئول ثبت نام داد و پرسید:
چه روز و چه ساعتی و با چه کسی کلاس دارد؟
هنوز هم دوزاری کج و کوله مان نیفتاده بود که برای چه دارد می پرسد و به خیال خام خود فکر می کردیم شاید یکی از مربی های تعلیم رانندگی آنجا باشد و با ایما و اشاره به هم آرزو می کردیم ای کاش مربی ما باشد.وقتی مسئول ثبت نام جوابش را داد که چه روز و چه ساعتی و باید حتما کلاس های آموزش عملی را پشت سر هم بیاید من که از تعجب داشتم شاخ در می آوردم بی اختیار با صدای بلند پرسیدم:
جدا؟!
و او هم بی اختیار به طرفم برگشت و جواب داد:
آره جدا.
پق خنده من وسارا آشفته بازاری درست کرد که دو سه روز رویمان نمی شد برای شروع کلاس ها به آموزشگاه برویم و این شد که از آن روز دم به ساعت به هم می گفتیم:
جدا؟! آره جدا.
صدای خوشحال پرهام در حالی که با سارا کل کل می کرد من را به خود اورد و پایین برگه امحتانی اش را امضا کردم و به شیوه پدرم نوشتم:
از زحماتتان متشکرم
وبرگه را تا کردم و لای کتاب ریاضی اش گذاشتم.فردا با سارا دانشگاه داشتیم وباید تالیف درسی پرهام را همین امشب کنترل می کردم که وقتی فردا صبح پیش عمه می رفت دیگر تکلیفی نداشته باشد.عمه با بیماری وسواسی که بعد از فوت شوهرش به ان مبتلا شده بود خود و دیگران را در تنگنا گذاشته بود و پدر و مادرم برای بهبودی اش هر کاری کرده و پیش هر دکتری برده بودند ولی چون خودش نمی خواست هیچ پیشرفتی حاصل نمی شد.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
عمه هم مثل پدر سه فرزند داشت ولی دو پسر و یک دختر. پسر اولش سجاد که حدود هفت هشت سالی می شد که در اسپانیا زندگی می کرد و تشکیل خانواده داده بود و یک دختر دو ساله به نام سارینا داشت وپدرم از اینکه مهرناز نیز به طور اتفاقی باید در اسپانیا زندگی می کرد به خاطر وجود سجاد قلبا راضی ومطمئن بود. سجاد از نظر ذاتی واخلاقی کاملا نظیر پدر بود و به معنای واقعی همانند پدر مهربان و آرام.درست برعکس سینا فرزند دوم عمه که هر چه از بد اخلاقی و گوشت تلخی اش بگوین کم گفته ام وجالب اینکه با تمام بد اخلاقی و بد عنقی اش به تعداد موهای سرش هم دوست وآشنای دختر داشت ومن هزاران بار به سارا گفته بودم که کدام دختر بخت برگشته ای جواب سلام آدم خل ودیوانه ای چون سینا را می دهد؟!
واقعا برایم جای شگفتی داشت؟!خدا را شکر در این هفت هشت سال که به شهرستان برای دانشگاه رفته بود.کمتر او را می دیدیم و از شر غرغرها وسخت گیری هایش در امان بودیم.مقطع لیسانس و فوق لیسانس و دکترا را در شهرستان بود و من و سارا باید روزی هزاران بار خدا را شکر می کردیم که او نیست تا نظاره گر شیطنت هایمان باشد وحالا که سال آخر دکترای زیست شناسی و میکروبیولوژی را می گذارند باید کم کم خودمان را آماده می کردیم تا به حکمرانی بی چون وچرایی که در خانه خودمان وعمه می کردیم خداحافظی کنیم.
واقعا وقتی که من و سارا به این مسئله فکر می کردیم اشک درون چشمهایمان جمع می شد ومن به شوخی می گفتم ای کاش یکی پیدا می شد همان طور که من دارم پرهام را تربیت می کنم سینا را هم تربیت می کرد.سارا هم مثل پرهام که با من و مهرناز اختلاف سنی داشت با برادرهایش اختلاف سنی داشت.سارا از سجاد نه سال و از سینا هفت سال کوچکتر بود وتقریبا نسبت بهشان بیگانه بود.با سجاد که به خاطر دوری راه و با سینا به خاطر دوری فرهنگ واخلاق.
پدر سارا حدود سه سال پیش در اثر عارضه قلبی ناگهانی فوت کرد و از آن روز کم کم بیماری وسواس عمه نمودار شد.حتی به طوری که تازگی ها عمه همه را وادار می کرد که وقتی قدم به خانه اش می گذارند دمپایی مخصوص که دم در آماده گذاشته است را بپوشند و مستقیم به حمام بروند و پاهایشان را زیر شیر حمام بشویند و دوباره دمپایی را به پا کنند و به طرف دستشویی رفته دستهایشان را با صابون بشویند و اگر رمقی از این همه آب و آبکشی باقی مانده بود روی کاناپه یا مبل های سالن بنشینند و به غرغرهای مادر شوهرش گوش کنند!
مادر بزرگ سارا چند سالی می شد که با عمه اینها زندگی می کرد و در عین اینکه پیرزن بامزه و سر و زبان داری بود ولی وقتهایی که سر حال نبود از هر چیزی ایراد می گرفت وبعضی وقت ها با بهانه گیریهایش همه را کلافه می کرد و به عقیده من سینا از این نظر کاملا مشابه مادربزرگش بود!
به هر حال حسن همسایگی با عمه اینها این بود که کف پاهای من و پرهام از تمیزی برق می زد و روزی نبود که چهار پنج بار کف پاهایمان شسته نشود!
البته این تعداد شستن بستگی به تعداد پایین رفتن مان داشت.بعضی وقت ها واقعا دلم برای سارا می سوخت که مجبور بود مدام در آن خانه حرفهای وسواس گونه عمه را گوش کند و روزی دو سه بار کف سالن و راهرو را تی بکشد و دست آخر هم تمام وسایل سالن را گردگیری نماید و جالب اینجا بود که تمام هم وغم عمه برای تمیزی سالن بود و زیاد به شست وشوی ظرف وظروف آشپزخانه کاری نداشت واگر سالن پذیرایی روزی سه بار تمیز می شد خیالش جمع می شد که دیگری کاری باقی نمانده.انگار که هر لحظه وهر دم منتظر آمدن مهمان یا مهمانهایی بود.رفتار اجتماعی وخانوادگی عمه آذر کاملا طبیعی بود و همین تمیز نگه داشتن بیش از اندازه سالن پذیرایی همه را نگران کرده بود.با اینکه چند بار نزد روان پزشک و روانشناس رفته بود ولی فقط در حدود یک هفته اثر کرده بود ودوباره روز از نو روزی از نو؟!
نمی دانم شاید وقتی عمو ابراهیم فوت کرده بود در اثر کثرت زیاد مهمان ها در سالن شوکه شده بود و از ان زمان دلهره تمیزی آنجا به جانش افتاده بود .با وجود اینکه همه مان از کارهای وسواسی عمه دست و پا حنابسته جلویش می نشستیم ولی مادربزرگ سارا ازاین قاعده مستثنی بود وجلوی چشم عمه هر کاری که باب میلش بود انجام می داد وعمه تلافی کارهای مادرشوهرش را سر ما در می اورد!
البته مادر بزرگ سارا)عزیز( نه از روی بدجنسی بلکه از راه شیوه درمانی مخصوص به خودش میخواست عمه را درمان کند که خدا را شکر تا به حال موفق نشده بود!
واقعا زندگی در خانه عمه اینها حکایتی داشت که قابل تحمل برای هر کسی نبود.بعضی وقت ها که سارا به طبقه ما می امد از روی شیطنت یا شاید هم عادت پاچه های شلوارش را بالا می زد و می گفت:
کجا پاهامو بشورم؟مامان گفته به سروناز ورپریده بگو اگه از این به بعد خواستی بیایی پایین باید سوراخ دماغت رو با وایتکس بشوری!
و با نگرانی ادامه می داد:
ولی بی شوخی مامان روز به روز داره بدتر میشه.
پیش از آنکه پدر ومادرم به اسپانیا بروند خیلی به عمه اصرار می کردند که او را هم با خود ببرند تا بلکه گردش و تنوع و از همه مهمتر دیدن سجاد برای بهبودی حالش موثر باشد ولی عمه به خاطر یک روز کلاسی که در هفته داشت بهانه آورد و همراهشان نرفت.با اینکه بازنشسته آموزش وپرورش بود ولی باز هم برای سرگرمی در هفته یک روز کلاس گرفته بود تا به این طریق بیکار نباشد.دبیر علوم مقطع راهنمایی بود که من و سارا هم در ان موقع که مدرسه می رفتیم از شاگردانش بودیم ولی یکی از درسهایی که همیشه عزا می گرفتیم که چطوری سر کلاس برویم.واقعا عمه به من و سارا که برادرزاده و دخترش بودیم رحم نمی کرد وبا سخت گیری بیش از اندازه ای که به بچه ها داشت من وسارا رو هم بی نصیب نمی گذاشت!
به قول خودم:
اگه یک معلم توانست من و سارا را آدم کند همین عمه بود که به راستی جایی برای نفس کشیدم در کلاس برایمان باقی نمی گذاشت!
با صدای زنگ تلفن همراه سارا به خودم آمدم و بلند داد زدم:
ـ سارا بدو تلفن.
سارا در حالی که با صدای بلند کامپیوتر در حال ماشین بازی با پرهام بود جواب داد:
ـ ور دار ببین کیه.
به طرف گوشی اش کنار میز کاناپه رفتم وبا دیدن اسم لیلا روی نمایشگر با لبخندی گفتم:
ـ الو لیلا سلام.
ـ تویی سروناز؟سلام چطوری؟شماره کدوماتون رو گرفتم؟!
خندیدم و جواب دادم:
ـ درست گرفتی.گوشی ساراست ولی دستش بنده من جواب دادم.
ـ خب چطوری؟حال؟احوال؟کاروبار؟
در جوابش گفتم:
ـ سلامتی، ممنون.تو چطوری؟
ـ منم خوبم.زنگ زدم به سارای بیچاره بگم که چه نشستی که مرغ از قفس پرید!
متوجه منظورش شدم وبا خنده پرسیدم:
ـ جدی جدی؟!
می دانست که من وسارا هیچ رمز و رازی را از هم پوشیده نداریم برای همین جواب داد:
ـ پس چی؟هی به سارا گفتم بجنب مگه گوش کرد؟!
خندیدم وگفتم:
ـ بابا بهتر.حالا بذار صداش کنم برای خودش تعریف کن.
وبلافاصله به سوی اتاق پرهام حرکت کردم وگفتم:
ـ سارا بیا لیلا.
در حالی که حواسش به مانیتور بود جواب داد:
ـ چی میگه؟
در آستانه در اتاق پرهام ایستادم وگفتم:
ـ پاشو یه دقیقه بیا تا بهت بگم.
با سماجت از ماشین کناری سبقت گرفت وگفت:
ـ بده همین جا باهاش حرف می زنم.
پرهام از اینکه حواس سارا را پرت کرده بودم ناراضی گفت:
ـ سروناز الان سارا می بازه برو بیرون بعدا بیا.
با بی خیالی پیغام لیلا را رساندم وگفتم:
ـ لیلا میگه مرغ از قفس پرید دیگه خود دانی؟!
و از اتاق پرهام بیرون امدم.می دانستم که نمی توانست نسبت به پیغام لیلا بی تفاوت باشد برای همین از پشت سر صدایش را شنیدم که به پرهام گفت:
ـ تو به جای من همین مسیر را ادامه بده زود برمی گردم یادت باشه ماشین رو داغون نکنی ها.
و گوشی موبایلش را از دستم گرفت وگفت:
ـ بده ببینم چی میگه...
وبلافاصله گفت:
ـ سلام لیلا چه خبر؟
...-
-جون من؟! صدات درست نمیاد از تلفن ثابت زنگ بزن خونه سروناز اینها.نمی فهمم چی می گی؟
...-
اخلاقش همیشه این بود وقتی خیلی هیجان زده می شد گوشهایش کر می شد.گوشی اش را قطع کرد و روبه من گفت:
ـ ای بترکی می مردی زودتر می گفتی چیکارم داشت؟
روی کاناپیه کنار تلویزیون نشستم وبا لبخندی گفتم:
دو ساعته دارم بهت میگم ولی تو ماشین بازیت گرفته.حالا چی می گفت؟
ـ درست نفهمیدم ولی می گفت حامد با یه دختره...
وبا صدای زنگ تلفن حرفش را قطع کرد و به سوی تلفن حمله برد.
ـ الو لیلا؟!
...-
- خب بگو از اول بگو درست نمی شنیدم.
...-
اخمهایش توی هم رفت و با عصبانیت پرسید:
ـ خودت دیدی؟
...-
-دختره چی؟چه شکلی بود؟
...-
- از بچه های مترجمی زبان انگلیسی؟
...-
- مطمئنی؟نه بگو.کی؟امروز چه ساعتی؟
...-
-ماشینش چی بود؟
...-
-ای درد بگیره.خیلی خوشحال بود؟
...-
- پس چی میگی دو ساعت؟نه.برای چی؟
...-
-حامد چی پوشیده بود؟
...-
با خنده نگاهش کردم وگفتم:
ـ تو این گیری ویری چیکار به لباس حامد داری؟
ـ هیچی سروناز می خنده میگه چیکار به لباس حامد داری؟
و بلافاصله رو به من ادامه داد:
ـ هنوز این چیزها رو نمی دونی؟! لباس حامد نشون می ده برای طرف چقدر ارزش قائله.اگه تیپ بزنه خبریه اگه نزنه طرف رهگذره.
و دوباره به گفتگویش با لیلا ادامه داد و پرسید:
ـ نرفتی جلو؟یه چشم غره ای یه چیزی؟
از لحن جدی اش خنده ام گرفت و گفتم:
ـ بره جلو بگه چی؟!
به طرفم نگاه کرد و با حرص گفت:
ـ سروناز یه دقیقه ساکت می شی ببینم چی میگه؟
...-
- نه فرا صبح که کلاس عمومی داریم ولی ظهرش باید بریم امتحان رانندگی نمی دونم چیکار کنم؟
...-
-حالا مطمئنی فردا ظهر می ای دانشگاه؟
ـ نمی دونم بذار از سروناز بپرسم ببینم چی میگه؟
و رو به من کرد و با التماس پرسید:
ـ سروناز میای امتحان فردا ظهر رو بندازیم پس فردا؟
پوزخندی زدم وجواب دادم:
ـ من از اولم بهت گفتم که فردا امتحان رانندگی ندیم ولی تو پاتو توی یه کفش کرده بودی.
ـ آره سروناز موافقه.فردا ظهر توی دانشکده می بینمت.
...-
-باشه نه قربانت.به مامان اینها سلام برسون.
...-
-خداحافظ.
...-
و گوشی را بر جایش گذاشت وکمی به فکر فرو رفت.
با دقت نگاهش کردم و پرسیدم:
ـ چی شد؟بالاخره مرغ از قفس پرید؟
به کاناپه تکیه داد و جواب داد:
ـ بیخود کرده مگه به همین سادگیه.قول داده باید پای حرفش هم وایسه.
برای اینکه کمی دلداری اش بدهم گفتم:
ـ چه قولی؟فقط گفته برای بهتر شناختن یکدیگر پیش از ازدواج کمی بیشتر با هم آشنا بشیم این حرف رو که بیشتر پسرها میزنند.
ـ ولی تو خودت خوب می دونی اون مثل بیشتر پسرها نیست؟!
سارا راست می گفت حامد مثل بیشتر پسرها نبود.پسری بود فوق العاده سنگین و از نظر من کمی خشک!خشکی اخلاقش هم بیشتر به خاطر نبود لبخند روی صورتش بود.ترم آخر فیزیک درس می خواند و با پرس و جویی که از همکلاسی هایش کرده بودیم با ان نمرات درخشانش خود را برای کارشانسی ارشد آماده می کرد
و به قول خودم:
از ترم پیش کلنگ از آسمان افتاده بود و به سرش خورده بود و از ان همه دختر خوب وسنگین در دانشکده سارای از همه سنگین تر را انتخاب کرده بود!
واقعا سارا دختر خوب و سنگینی بود ولی همگان این نکته را قبول داشتند که اگر من و سارا در دانشکده نبودیم آنجا سوت و کور بود و به راستی شیطنت ها و شلوغی هایمان برای یک دانشکده که هیچ برای کل دانشگاه هم بس بود؟!
ـ حالا میگی چیکار کنم؟!
جواب دادم:
ـ چی رو چیکار کنم؟! صبر کن فردا ظهر میریم دانشکده ببینیم چه خبره.
ـ من تا فردا ظهر نمی تونم تحمل کنم.هنوز هیچی نشده مزه دهنم تلخ شده کف دستم یخ کرده حامد پسری نبود که یک روزه رنگ عوض کنه.میگم یه زنگی بهش بزنم ببینم چی می گه؟هان؟
از رنگ و روی پریده اش فهمیدم حالش خراب تر از این حرفهاست.ولی برای اینکه بعدها پشیمان نشود که زود با حرفش موافقت کردم گفتم:
ـ مگه نگفتی از تلفن بازی و پیامک زدن خوشش نمیاد؟شاید بهش زنگ بزنی ناراحت بشه؟
با سردرگمی جواب داد:
ـ بیخود کرده.دیگه از چی ناراحت بشه؟نه که خودش امروز خیلی گل کاشته؟
کمی فکر کردم و گفتم:
ـ ببینم لیلا مطمئنه دختر با حامد از روی منظوری حرف زده؟! اصلا بگو ببینم لیلا چی می گفت؟
بلافاصله جواب داد:
ـ لیلا می گفت دم بوفه وایساده بوده که دیده حامد با عجله از ساختمان دانشکده خارج شده و در محوطه با دختری از رشته مترجمی زبان سلام و علیک خودمانی کرده و از در دانشگاه بیرون رفته.دنبالشون رفته و دیده...
به میان حرفش دویدم و پرسیدم:
ـ لیلا از کجا می دونست که دختره مترجمی زبان بوده؟
جواب داد:
ـ گویا این ترم باهاش کلاس تربیت بدنی داره.می گفت دختره بد نیست قیافه با نمکی داره وقتی از در دانشگاه بیرون رفتند دختره سوار ماشینش شده وحامد هم جلو کنارش نشسته و رفتند.
برای اینکه کمی قوت قلبش بدهم گفتم:
ـ همین؟
با غیظ جواب داد:
ـ دستتو بذار رو زمین!مگه بقیه دیگه ای هم میخواستی وجود داشته باشه؟دیگه بدتر از این می خواستی؟پسره پررو تا چشم منو دور دیده تلپی سوار ماشین دختره شده رفته.
و کمی مکث کرد و یاد موضوعی افتاد و با حرص ادامه داد:
ـ صد دفعه بهت گفتم بیا این گواهینامه کوفتی رو بگیریم یه ماشین قسطی یه چیزی بخریم بریم دانشگاه بیا همه ماشین دارن به غیر از ما دو تا دست و پا چلفتی!
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
از اینکه وسط یک موضوع موضوع بی ربطی را پیش کشیده بود خنده ام گرفت وگفتم:
ـ اولا این چه ربطی داشت؟دوما خود آقا حامد ماشین داره که ما داشته باشیم؟سوما شاید هم این دختره یکی از آشناهای حامد بوده که به راحتی سوار ماشینش شده.وقتی چیزی نمی دونی الکی پیش داوری نکن.
کمی قانع شد و پرسید:
ـ خب حالا میگی چیکار کنم؟بهش زنگ بزنم؟
نگاهش کردم و جواب دادم:
ـ نمی دونم یک وقت کار خرابتر نشه؟
دوباره کمی فکر کرد و گفت:
ـ یک زنگی می زنم هیچی نمی گم تا ببینم مزه دهنش چیه! اگه بی حوصله حرف شد معلوم میشه خیلی عوضیه.
سرم را به نشانه تایید تکان دادم وحرفی نزدم.گوشی تلفن همراهش را برداشت و دکمه حافظه اش را زد و منتظر برقراری تماس شد.به صورتش دقیق نگاه کردم.صورت سارا روی هم رفته بی عیب و نقص بود و ابروهای باریک و نازکش با چشمهای کشیده و بادامی اش هماهنگی داشت.بینی نسبتا کوچک ولبهای کمی کلفت که در قاب صورت بیضی اش مجموعه ملیحی را به نمایش گذاشته بود که با پوست سبزه اش نمکین می شد و موهای سیاه وفرفری اش این سبزه گی را با نمک تر نشان می داد و من بعضی وقت ها که از دستش عصبانی می شدم یا می خواستم سربه سرش بگذارم بهش خانم آنگولایی میگفتم که خودش می فهمید یا خیلی عصبانی ام یا در حال شوخی کردن هستم.
ـ چرا مرتب اشغال می زنه؟
با سوالش به خود آمدم و جواب دادم:
ـ شاید آنتن نمیده دوباره بگیر.
ـ آهان گرفت.
و چشمکی بهم زد و با ابروهای بالا داده منتظر برداشتن گوشی شد.
ـ الو الو حامد.
...ـ
- سلام حال شما؟
...ـ
- ممنون من خوبم.شما چطورید؟
...-
از لحن رسمی و موش مرده اش در مقایسه با خط و نشان های پیش از تلفنش خنده ام گرفت و با خنده سرم را تکان دادم.
ـ نه همین جوری می خواستم حالتون رو بپرسم.
...ـ
- نه قرار بود فردا ظهر بریم برای امتحان ولی امادگی اش رو نداشتیم انداختیم پس فردا.
می دانستم از سیر تا پیاز برنامه روزانه مان را برایش تعریف می کند برای همین به حرفهایش می خندیدم!
ـ جدی؟کی؟امروز؟
...ـ
-نه خبر نداشتم.قبلا نگفته بودین؟
...ـ
-چه جالب؟حالا چه رشته ای می خونه؟
...-
مطمئنا در حال تعریف کردن جریان مهیجی بود که قیافه سارا شبیه گربه هایی شده بود که در کمین موش گرفتن هستند!
ـ ای کاش امروز دانشکده بودم می دیدمش.
...ـ
- بد موقعی که مزاحمتون نشدم؟
...ـ
- نه خواهش می کنم.راستش من و سروناز هم سرگرم خوندن آیین نامه بودیم.الان اومدش توی اتاق داره بهتون سلام می رسونه
و نگاهی به من کرد و چشمکی زد.
...-
و با حالتی جدی رو به من گفت:
- سروناز حامد هم سلام می رسونه...
و بلند به طوری که حامد بشنود گفتم:
ـ ممنون مرسی.
ـ به خانواده سلام برسونید.
...ـ
- نه متشکرم.خداحافظ شما.
...-
و گوشی را قطع کرد و با همان هیجانی که داشت از جایش بلند شد و زبانش را از دهان بیرون آورد و چند بشکن زد.با خوشحالی به حرکاتش نگاه کردم و با ذوق گفتم:
ـ خب حالا بشین ببینم چی می گفت؟
رو کاناپه ولو شد و با هیجان خاصی گفت:
ـ الهی سارا براش پرپر بشه که آنقدر این بچه ماهه.ماه ماه؟!
و روی هوا برایش بوسه فرستاد.با بی صبری گفتم:
ـ خیلی خوب فهمیدم که چقدر دوستش داری.حالا چی می گفت؟
ـ الهی براش بمیرم که همه چی رو صاف و پوست کنده گفت بدون اینکه اشاره ای بکنم گفتش امروز دختر خاله ام مینا که توی دانشگاه خودمون مترجمی زبان می خونه اومده بود دنبالم.از انجایی که مثل یک خواهر برام می مونه همراهش رفتم تا بریم فرودگاه استقبال مادربزرگمون که از سفر حج اومده.الانم داشت از خونه مادربزرگش حرف می زد.
برای اینکه حرصش را در اورم بلافاصله گفتم:
ـ یعنی چی که مرد گنده مثل دخترها گزارش روزمره را می داد؟! مرد باید یه اِهن و تُلُپی داشته باشه و همه چی رو لو نده! اه اه...
و به لحن عزیز یعنی مادربزرگش ادامه دادم:
ـ مرد هم مردهای قدیم که یه چشم غره می رفتند دل زنه آب می شد.حالا زمونه به جای رسیده که مردها قصه خاله زنکی تعریف می کنند؟!
با خنده جواب داد:
ـ تا چشمت درآد!
ـ سارا پس کی میای ماشین بازی؟
با صدای بلند پرهام از جایش بلند شد و با شادمانی گفتم:
ـ در ضمن محض اطلاع سرکار خانم فردا ظهر هم میریم برای امتحان رانندگی تا شش و آب ششت با هم حال بیاد.
از این قسمت حرفش خوشم نیامد و گفتم:
ـ مگه به حامد نگفتی فردا امتحان نمیدیم؟
در حالی که به سوی اتاق پرهام می رفت جواب داد:
ـ چرا گفتم ولی اون جواب داد اگه فردا بریم بهتره چون پس فردا هوا بارونیه.
ـ اِ...پس نظر اقا حامده؟
پیش از انکه وارد اتاق پرهام شود جواب داد:
ـ بله نظر ایشونه.
با غیظ گفتم:
ـ جداً؟
و با خنده بلند جواب داد:
ـ آره جداً.
فصل ۲
ـ خداییش هنوزم باورم نمی شه که دو تایی مون قبول شده باشیم؟!دیدی اون بهروز بیچاره سر دور زدن دو فرمان چه گندی زد؟تعجبم از اینه که با اون ماشینی که زیر پاشه چه جوری به راحتی رانندگی میکنه؟
در کمدش را بست وجواب داد:
ـ بعضی ها این جوریند.پیش از اینکه امتحان رانندگی بدن با ماشین خودشون خوب رانندگی می کنند ولی وقتی میان سر امتحان هول میشن و خراب می کنن.
دمپایی هایی که عمه دم در بهم داده بود را در اوردم و روی تخت سارا نشستم و گفتم:
ـ پس چه جوری بدون گواهینامه رانندگی می کنند؟با چه دل و جراتی؟میدونی اگه خدایی نکرده با کسی یا با ماشین تصادف کنند چه مجازات سنگینی دارند؟!
پشت میز تحریرش نشست و در حالی که پول های درون کیفش را در می اورد جواب داد:
ـ دیگه اینش پای خودشون! لابد همین بهروز جوجه که میگی بیچاره با اینکه امروز رد شد ولی همین که از در اموزشگاه خارج میشه با چنان اطمینان و جذبه ای پشت فرمون ماشینش می شینه که صد سال سیاه من و تو جرات نشستنش رو نداریم.دیگه فکر جون خودش و بقیه مردم رو که نمی کنه.
و شروع به شمردن پولهایش کرد و وقتی شمرد سرش را بلند کرد و پرسید:
ـ سروناز پنج تومن کم دارم.چهل و پنج تومنه.داری بهم قرض بدی؟
کیفم را از کنار تخت برداشتم و درش را باز کردم و کیف کوچک پولم را بیرون اوردم و گفتم:
ـ بیشتر نمی خوای؟
خندید و جواب داد:
ـ بابا فهمیدم پولداری.حالا پنج تومن بده تا بعد.
پنج هزار تومان از کیف پولم در اوردم و بهش دادم و گفتم:
ـ فردا صبح عمه هم باهامون میاد خرید؟
کیفش را بست و گفت:
ـ نه گفته خودش بعدا میره پالتو می خره.فکر می کنی پنجاه تومن برای مانتو بافتنی بس باشه؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
ـ آره تازه زیاد هم هست.مگه چه مدلیش رو می خوای بخری؟
جواب داد:
ـ همون که مریم هم پوشیده بود دو تا پیچ جلوش داره خیلی خوشم اومد.نکنه گرون تر باشه؟مامان هفته پیش هر چی پول بهم داده بود خرج کردم این بود که دست به دامن تو شدم.
لبخندی زدم و گفتم:
ـ اگه گرونتر بود غمت نباشه فعلا کمی پول دارم تا اون هفته که برم بانک.سارا چرا از اون وقت تا حالا که اومدیم صدای عزیز در نمی یاد نکنه یه وقت توی اتاقش....
نگذاشت ادامه بدهم وخندید و گفت:
ـ نه بابا رفته حموم مگه نشنیدی مامان گفت بعد از کلی التماس و خواهش و تمنا راهی حمومش کرده؟
به اشتباهم خندیدم و گفتم:
ـ اِ عمه آذر حموم رو می گفت؟من فکر کردم بیرون رو می گفت.
ـ حواست کجاست؟مامان می ذاره عزیز تنهایی بره بیرون؟معلومه امروز خیلی قاطی هستی؟
خندیدم وجواب دادم:
ـ آره به خدا قاطی ام امروز از بس هول و هراس پارک دوبل رو داشتم همه چی از ذهنم پاک شده.
و نگاهی به ساعت انداختم و ادامه دادم:
ـ می دونی الان دو ساعته از آموزشگاه اومدیم یعنی اون وقت تا حالا عزیزت توی حموم خسته نشده؟
خندید و از پشت میز بلند شد و گفت:
ـ به تازه کجاشو دیدی؟هنوز دو ساعت دیگه جا داره.مگه اون دفعه یادت رفته چهار ساعت طول کشید؟دیر به دیر با هزار من ناز و التماس حموم می ره.قربون خودم برم که سر و ته حموم رفتنم ده دقیقه هم نمی کشه.عزیز به اینجور حموم رفتن میگه گربه شوری!
و به طرف اتاقش رفت و گفت:
ـ هم برم به عزیز جونم یه آبمیوه بدم هم برای خودمون بیارم.مواظب تلفن باش تا برگردم مامان توی اتاقش خوابه.
روی تخت سارا دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم.واقعا هنوز هم از اینکه امتحان رانندگی را با موفقیت پشت سر گذاشته بودم باورم نمی شد!بیشتر بچه های هم دوره مان برای بار اول رد شده بودند و امید به امتحان مجدد داشتند ولی من و سارا با کوشش و جدیت و با تمرینی که پیش از امتحان کردیم به خوبی...و صدای ریز زنگ تلفن اتاق سارا مرا از افکارم بیرون کشید و در جایم نیم خیز شدم و گوشی کنار تخت را برداشتم و بدون آنکه به شماره گیرش نگاهی بیندازم گفتم:
ـ الو بفرمایید؟
ـ الو سروناز تویی؟
صدای خشن و پر ابهت سینا را شناختم و بی رغبت جواب دادم:
ـ سلام سینا چطوری؟
بی حوصله جواب داد:
ـ خوبم دایی اینها چطورند؟تازگی ها تلفن زدند؟
ـ آره بد نیستند.سلام می رسونند.
و برای اینکه گفتگویم را کوتاه کنم گفتم:
ـ سینا عمه خوابه،عزیزت هم حمومه سارا رفته بهش یه سری بزنه.اگه خواستی بعدا زنگ بزن.
بلافاصله جواب داد:
ـ نه کاری ندارم فقط به مامان بگو من فردا میام تهران مدتی هم می مونم تا کارهای پروژه ام رو تموم کنم.درضمن یکی از دوستام هم همراهمه.
از روی کنجکاوی می خواستم بپرسم:دختره یا پسره که جلوی زبانم را گرفتم و گفتم:
ـ باشه به عمه اینها میگم.دیگه کاری نداری؟
دوباره بی حوصله جواب داد:
ـ نه خداحافظ.
و گوشی را تندی قطع کرد.سینا ذاتاً آدم نجیبی بود و وقتی هم که از دانشجوهای دختر همکلاسی اش برای تحقیق یا پروژه درسی همراهش می امدند مستقیم آنها را به هتل می برد و فقط گاهی برای ناهار یا عصرانه مهمانشان می کرد ولی با این حال این شیوه مهمانداری اش هم باب طبع من و سارا نبود.
از جایم بلند شدم و روی تخت راست نشستم و منتظر امدن سارا شدم تا این خبر خوش را به او برسانم.از اینکه با آمدنش آرامش و راحتی مان را بر هم می زد واقعا ناراحت شدم مطمئنا اگر سارا هم می شنید او هم دلخور می شد.سینا برایمان حکم گوشت نپخته ای را داشت که به راستی به مزاجمان سازگار نبود و به هیچ طریقی نمی توانستیم امر و نهی هایش را هضم کنیم.بعضی وقت ها که زیادی روی اعصابمان راه می رفت پاپیچمان می شد که شما چی به هم می گویید که هیچ وقت پچ پچ کردنتان تمامی ندارد!و امان از وقتی که بیکار می شد و رفت و آمدهایمان را زیر ذره بین می گرفت دیگر آن روز برایمان بدترین روز دنیا بود و حتی نفش کشیدن برایمان سخت می شد.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
ـ من اومدم اگر بدونی توی حموم چه بوی سرکه و سفید آبی راه انداخته بود حالت بد می شد.جالب اینکه ازم هم خواست پشتش را با همون سرکه و سفید آب کیسه بکشم.فکرشو بکن بالاخره چاره ای نداشتم براش کیسه کشیدم ولی باور کن ساندویچ سوسیسی که ظهری خورده بودم صدبار اومد دم حلقم و برگشت.حالا تو چته؟بیا آب البالو بخور.
اخمهایم را درهم کشیدم وگفتم:
ـ تو رو خدا سارا راست بگو دستهاتو شستی آبمیوه اوردی یا نه؟
خندید و گفت:
ـ یعنی معلوم نیست؟!ببین هنوز فتیله ی چرک عزیز روی لیوانه.
بی اختیار عق زدم و گفتم:
ـ اه حالمو به هم زدی تو هم با این آبمیوه اوردنت اگه راست میگی اول لیوان خودت رو بخور تا باورم بشه بهداشتیه.
بی درنگ لیوان آب آلبالویش را سر کشید و گفت:
ـ بیا اینم از چرک عزیز!
خندیدم و نگاهش کردم و گفتم:
ـ دیوونه!
و لیوان آب آلبالویم را از روی سینی برداشتم و گفتم:
ـ اگه بدونی الان کی زنگ زد و چه خبری داد از خوشحالی بدنت مور مور میشه؟!
و لیوانم را سر کشیدم.طبق حدسم گمانش به حامد رفت و با خرسندی پرسید:
ـ حامد بود؟چی می گفت؟!
پوزخندی زدم و گفتم:
ـ آره حامد بود گفت لباس عروست رو بپوش شب میام دنبالت بریم باشگاه.
لیوان خالی اش را روی میز تحریر گذاشت و گفت:
ـ لوس نشو بگو چی می گفت؟
دوباره پوزخند زدم و با ناراحتی گفتم:
ـ جناب آقای سینا خان بود.فرمودند طاق نصرت ببندید فردا با دوستشون تشریف فرما می شن.در ضمن فرمودند که مدتی هم در تهران مستقر هستند تا پروژه نکبتشون رو به سرانجام برسونند.حالا بشین تا دلت می خواد خوشحال باش!
با اوقات تلخی پرسید:
ـ دروغ میگی؟!
لیوان خالی ام را روی سینی گذاشتم و گفتم:
ـ دروغم چیه؟! بزن روی حافظه تلفن ببین دو دقیقه پیش کی زنگ زد؟
برای اطمینان روی حافظه زد و با دیدن شماره شهرستان با دلخوری گفت:
ـ حالا می گی چیکار کنیم؟
با غیظ از امدن سینا گفتم:
ـ چی کار کنیم نه چه خاکی به سرمون کنیم؟
با افسوس نگاهم کرد و گفت:
ـ چقدر خوشحال بودیم این چند وقته تنها مرد ساختمونمون پرهامه.حالا نگفت دوستش کیه دختره یا پسر؟
بی اختیار لبخندی زدم و گفتم:
ـ همینو بگو!چیز دیگه نمونده بود خودم ازش بپرسم.
با اطمینان جواب داد:
ـ پس حتما دختره که چیزی در این مورد نگفته.خب سروناز خانم اینم از اخر ماه آبانمون نگفت که چند وقت می مونه؟
سرم را به دیوار تکیه دادم و پاهایم را روی تخت دراز کردم وجواب دادم:
ـ نه ولی تا هر وقت کار پروژه اش تموم بشه.حالا خوبه از شانس ما چند ماه طول بکشه.آن وقت چه شود؟!
و بی حوصله از روی تخت بلند شدم و دمپایی های عمه را پا کردم و کیفم را برداشتم و گفتم:
ـ پاشم برم بالا الان دیگه سروکله پرهام پیدا میشه.تو هم وقتی عزیزت از حموم اومد بیا بالا ببینیم چطوری می تونیم این مصیبت رو تحمل کنیم.در ضمن اومدی فیزیک هالیدی ات رو هم با خودت بیار.
بلافاصله جواب داد:
ـ خب الان با خودت ببر.
خندیدم و گفتم:
ـ دیوونه جان مثلا وانمود کنی داری میایی درس بخونی.کم کم باید این فیلم بازی کردن هامون رو تمرین کنیم تا سینا می یاد آماده باشیم.
با عصبانیت گفت:
ـ غلط کرده ایراد بگیره.مگه من و تو به غیر از هم کی رو داریم؟خوبه از بچگی مون دیده که همش باهمیم.
نگاهش کردم و گفتم:
ـ مگه یادت نیست سری آخر که اومد می گفت شما دو تا چی دارین به هم می گین که مدام با هم پچ پچ می کنین غلط نکنم به موضوع حامد شک کرده.
با غیظ جواب داد:
ـ بیخود کرده اصل کار مامانه که اونم میدونه دیگه به این چه مربوطه؟!اصلا خدا کنه این دوستش که باهاش میاد پسر باشه من به این بهونه همه اش بیام بالا.
خندیدم و گفتم:
ـ اره اینم بد نیست.
و به طرف در اتاق رفتم و گفتم:
ـ پس فعلا خداحافظ.زود بیا فردا پرهام جمله سازی داره خانومشون گفته باید یک صفحه در مورد پاییز بنویسند.بلکه دو تایی عقلمون رو روی هم بذاریم یه چیزی بنویسیم.
خندید و از جایش بلند شد و گفت:
ـ بیچاره پرهام که چه نویسنده های مشهوری باید انشاش رو بنویسند.ولی بی شوخی یادته اون وقتها چقدر التماس سینا می کردیم برامون انشا بنویسه؟!یادش که می افتم وقتی در مورد یک موضوع دو انشاء عالی و بی نظیر برامون می نوشت میگم عجب مخی بود.اگه که بیاد حداقل این پرهام بیچاره به یک نوایی میرسه و از دست ما راحت میشه.
پوزخندی زدم و گفتم:
ـ آره.
و در اتاق را باز کردم.پشت سرم امد و گفت:
ـ سروناز هنوز که پرهام از مدرسه نیومده یه کم دیگه می موندی؟
در حالی که به سالن و راهرو نگاه می کردم آهسته جواب دادم:
ـ نه الان دیگه میرسه نمی خوام زنگ پایین رو بزنه عمه از خواب بیدار بشه.فعلا گودبای.
و دمپایی های عمه را دم در سالن در اوردم و از در سالن بیرون رفتم.
ـ پاییز را دوست دارم چون برگهای خشک شده درختان زیر پاهایم خش خش می کند.
زد زیر خنده وگفت:
ـ سروناز خودت خنده ات نمی گیره از این چیزی که نوشتی؟!
خندیدم وجواب دادم:
ـ پس چی بنویسم؟دیگه همین چیزها به درد بچه های کلاس چهارم میخوره.اگه خودت بهتر بلدی بگو تا بنویسم.
پوزخندی زد و روی کاناپه لم داد و گفت:
ـ همچین میگه بهتر بلدی انگار خودش از این نوشته بهتر میتونه بنویسه؟!باور کن اگه بهت بگن در حد یک دانشجو هم یک متن درباره پاییز بنویس همینارو می نویسی خب حالا بقیه اش رو بخون بیشتر بخندیم.
خط اول نوشته ام را اصلاح کردم و با لبخندی گفتم:
ـ نه اینطوری بهتر شد حالا گوش کن...و ادامه دادم:
ـ پاییز را دوست دارم چون از صدای خش خش برگهای خشک درختان زیر پاهایم لذت می برم.
خندید و گفت:
ـ نه بابا ترشی نخوری یه چیزی میشی!بقیه اش؟
با اعتماد به نفس بیشتری خواندم:
ـ پاییز را دوست دارم چون با رنگ های زرد و قرمز و قهوه ای درختان زیباترین فصل سال را می بینم.
ـ حالا چه گیری دادی به برگ درختان؟
ـ اِ...سارا اگه یک بار دیگه توی ذوقم بزنی برات نمی خونم.
خندید وگفت:
ـ باشه ببخشید بقیه اش رو بخون خانم نویسنده.
ادامه دادم:
ـ پاییز را دوست دارم چون با شروع آن مدرسه ها باز می شود و من به مدرسه می روم.
پوزخندی زد وگفت:
ـ خدا از ته دل پرهام بشنود!
چشم غره ای رفتم و ادامه دادم:
ـ پاییز را دوست دارم چون سه ماه دارد مهر، آبان، آذر که هر سه ماهش قشنگی های خاص خودش را دارد.
خوشبختانه حرفی نزد و ایرادی نگرفت.شاید به خاطر اینکه خودش در ماه مهر به دنیا آمده بود.
ـ پاییز را دوست دارم چون...
و بر خلاف تصورم حرفم را قطع کرد و ادامه داد:
ـ چون سارای عزیز در ماه مهر قدم مبارکش را به جهان هستی گذاشته است.
نگاهش کردم و گفتم:
ـ سارا یه دقیقه ساکت تا بقیه اش رو بخونم.
سرش را تکان داد و ادامه دادم:
ـ پاییز را دوست دارم چون در این فصل میوه های خوشمزه و دلخواهم به بازار می اید از جمله انار.
زبانش را دور دهانش چرخاند و با ذوق و شوق گفت:
ـ وردار بیار دون کنیم بخوریم.
جواب دادم:
ـ حالا بذار بخونم چشم برات میارم.توی جعبه توی بالکنه.
ـ پاییز را دوست دارن چون باریدن باران و چتر دست گرفتن را در این فصل دوست دارم.
بلافاصله جواب داد:
ـ همه ش که بارون نمیاد شاید آخرهاش برف هم بیاد؟
سرم را بلند کردم وگفتم:
ـ حالا ما سمبل پاییز رو می گیریم بارون.برف رو میذاریم به حساب زمستون.
لبخندی زد و گفت:
ـ oh. Yes.I understand
خندیدم ونگاهش کردم وگفتم:
ـ دیوونه!
و ادامه دادم:
ـ پاییز را دوست دارم چون گرمای آفتاب در ان دلچسب تر می شود و قدر گرمی خورشید را بیشتر می دانیم.
مداد را روی کاغذ گذاشتم و پرسیدم:
ـ خب چطور بود؟
نگاهی به صفحه کاغذ در دستم انداخت وگفت:
ـ همین؟همش همین بود؟!
خندیدم و جواب دادم:
ـ اره همینم خودش نه خط شد دیگه بسشه دیگه.باور کن جونم در اومد همین چند خط رو هم نوشتم.
کمی فکر کرد وگفت:
ـ اینم اضافه کن که حسن ختامش به کل انشایش بیارزه..
و ادامه داد:
ـ پاییز را دوست دارم چون صدای پرندگان مهاجر که در حال کوچ کردن به نقاط گرمسیر هستند بیشتر به گوش می خورد.ما بچه ها باید قدر این فصل زیبا و همه نعمت هایی که خداوند مهربان به ما داده است را بدانیم و شکرگزار باشیم.
جمله هایش را به آخر انشاء اضافه کردم وخندیدم وگفتم:
ـ نه میشه بهت امیدوار بود!حامد بخت برگشته الکی جوونیش رو تباه نکرده که تو رو انتخاب کرده!
از انتهای حرفم خوشش امد وجواب داد:
ـ پس چی؟!خیلی هم دلش بخواد؟!
و نگاهی به دور و بر انداخت و گفت:
ـ این پرهام بی غم خودش کجاست که ما دوتا رو گذاشته سر کار؟
کاغذ انشا را روی میز گذاشتم و به پشتی کاناپه تکیه دادم وگفتم:
ـ معلومه پشت کامپیوتر داره ماشین بازی میکنه.از ترس من هم صداشو کم کرده که دعواش نکنم.حالا باید بیاد که اینا رو پاکنویس کنه.
گوشی تلفن همراهش را در دست گرفت وگفت:
ـ فعلا ولش کن بذار خوش باشه.یکی دو ساعت دیگه می نویسه.
ـ چی چی رو ولش کن؟از اون وقتی که از مدرسه اومده پشت کامپیوتر نشسته.دو روز دیگه که مامان اینها بیان باید عینک بزنه.تازه فردام امتحان دیکته داره.
در حالی که دکمه های گوشی اش را می زد با دلسوزی برای پرهام گفت:
ـ بیچاره اینا که همش امتحان دارن.خانومشون خسته نمیشه هر روز ازشون امتحان می گیره؟
با پوزخندی جواب دادم:
ـ نه که خیلی هم می خونه؟!
ـ سروناز شماره مریم چند بود؟هر چی توی حافظه گوشی ام می گردم پیدا نمی کنم.
پرسیدم:
ـ برای چی می خوای؟
و گوشی تلفن همراهم را از کنار میز تلویزیون برداشتم.در حالیکه هنوز به گوشی اش نگاه می کرد جواب داد:
ـ ادرس همون مانتو فروشیه رو ازش بگیرم برای مانتو بافتنی.فقط خدا کنه سینا فردا صبح از راه نرسه که حوصله بازجویی کردن هاشو ندارم.
شماره مریم را پیدا کردم و برایش خواندم وگفتم:
ـ فوقش اگه هم صبح اومد میگیم داریم میریم خرید دیگه نمی کشتمون که؟!مطمئن باش دوستش هم همراهشه زبونش برامون کوتاهه.
جواب داد:
ـ خدا کنه.
و شماره مریم را گرفت و مشغول حرف زدن شد.
کاغذ انشا را برداشتم و از جایم بلند شدم و به طرف اتاق پرهام رفتم.آنقدر سرگرم کامپیوتر وماشین بازی بود که متوجه ورودم نشد.انشا را روی میزش گذاشتم که حواسش به طرفم جلب شد و پرسید:
ـ نوشتین؟
در حالی که به صفحه مانیتور نگاه می کردم جواب دادم:
ـ اره ولی باید خودت می نوشتی از این به بعد اگه خانومتون در مورد موضوعی انشا داد باید خودت فکر کنی بشینی بنویسی.حالا بیا از روی این ورقه پاکنویس کن که لااقل خط خودت باشه.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
با اینکه رغبتی به خاموش کردن کامپیوتر نداشت ولی به ناچار آن را خاموش کرد وکاغذ انشا را برداشت.کنار میز تحریرش روی تخت نشستم و پرسیدم:
ـ فردا دیگه چی داری؟
دفتر جمله سازی اش را باز کرد و جواب داد:
ـ گفتم که امتحان دیکته هم دارم.
نگاهش کردم و.با طلبکاری گفتم:
ـ پس برای همین با خیال راحت ماشین بازی می کردی؟!
و از جایم بلند شد و با قاطعیت ادامه دادم:
ـ انشایت رو که پاکنویس کردی بلند میشی میایی سالن تا بهت دیکته بگم باشه؟
بی حوصله سرش را بلند کرد وجواب داد:
ـ ولی سروناز من خسته ام تازه از مدرسه اومدم.فردا صبح دیکته می نویسم.
به ظاهر عصبانی شدم و در حالی که در آستانه در اتاقش ایستاده بودم گفتم:
ـ اگه خسته ای پس چطور پشت کامپیوتر نشسته بودی؟!حالا هم وقتی انشا رو نوشتی یکی دو ساعت استراحت می کنی تا بعد بهت دیکته بگم.
برای اینکه بهانه ای بیاورد جواب داد:
ـ پس پایین چی پایین نریم؟
از اینکه به هر نوعی می خواست از زیر دیکته نوشتن در برود خنده ام گرفت ولی خودم را کنترل کردم وگفتم:
ـ مگه نمی بینی سارا خودش اینجاست؟پایین بری که چی؟!با عزیز بازی کنی؟
تسلیم شد وسرش را پایین انداخت وشروع به نوشتن انشا کرد وبا غر غر گفت:
ـ ولی من امشب دیکته نمی نویسم.
در حالی که از در اتاقش بیرون می رفتم بلافاصله جواب دادم:
ـ چرا خیلی هم خوب می نویسی!
مدرسه پرهام یک هفته درمیان شیفت صبح وظهر بود و این باعث می شد که من نتوانم در این مدتی که پدر و مادرم نیستند برنامه هایش را به درستی هماهنگ کنم.چون از یک طرف خودم صبح ها دانشگاه می رفتم و وقت هایی که پرهام شیفت صبح بود خیالم جمع تر بود که مزاحم عمه وعزیز نمی شود و رفت و آمدش را راحت تر کنترل می کردم.هر چند که با سرویس به مدرسه می رفت ولی اینطوری به تکالیف درسی اش بهتر می رسیدم.
ـ چی شد بهش دادی بنویسه؟
روی کاناپه رو به تلویزیون نشستم وگفتم:
ـ آره ولی هر طور شده باید همین امشب بهش دیکته بگم.چون فردا صبح که بره پایین شاید سینا هم بیاد و دیگه جز محالاته بشینه و دیکته کار کنه.
خندید و در جوابم گفت:
ـ نگران نباش اگه باد به گوش سینا برسونه که پرهام امتحان دیکته داره همون دم در خسته و کوفته چمدونشو زمین نذاشته پوست پرهام رو میکنه و بهش دیکته میگه.
پوزخندی زدم و.روی کاناپه ولو شدم وگفتم:
ـ پس خوب شد گفتی اگه به پرهام بگم از ترسش هم که شده همین امشب می شینه می نویسه.حالا تلفن تو چی شد؟آدرس مانتو فروشی رو گرفتی؟
کنترل تلویزیون را از روی میز برداشت وجواب داد:
ـ آره بهم داد ولی باید یه جوری تنظیم کنیم تا کله صبح بزنیم بیرون تا چشممون به سینا نیفته.
جواب دادم:
ـ همین جوری؟کدوم مانتو فروشی کله سحر باز میکنه که این یکی دومیش باشه؟تازه شاید سینا اصلا صبح نیاد شاید ظهر یا بعدازظهر بیاد.
بی حوصله با کنترل تلویزیون را روشن کرد وگفت:
ـ ای عجب گیری افتادیم ها!حالا نمی شد این چند وقته نیان؟!باور کن اصلا حوصله اش رو ندارم.باز خوبه تو بالایی و دایم دمپرش نیستی.
از جایم بلند شدم و در حالی که به طرف آشپزخانه می رفتم گفتم:
ـ چه فرقی میکنه؟بالاخره تمام متلک های و لغزهاشو یک دفعه جمع میکنه و هر بار که می بینمش نثارم می کنه این جوری که بیشتر حال آدم گرفته میشه.راستی برای شام چی میخوری؟
سرش را تکان داد و.در جوابم گفت:
ـ هیچی بابا بیا بشین اشتهام کور شده.
و در حالی که به موضوعی فکر می کرد ادامه داد:
ـ حالا تلفن های حامد رو چیکار کنم؟حالا باز خوبه زیاد اهل تلفن کردن نیست ولی همین تک و توکی که زنگ می زنه رو چه خاکی به سرم بریزم؟اون وقت تا حالا دردم این بود که وقتی زنگ می زنم یا اون زنگ می زنه عزیز چیزی نفهمه ولی سینا که دیگه عزیز نیست که بشه یه جوری دست به سرش کرد.حالا باز خدارو شکر مامان می دونه اما درد سینا رو کجای دلم بذارم؟!هر وقت بیاد تلفن دیگه دربست مال اون میشه. اگه یک دفعه شماره حامد بیفته دیگه نور علی نور میشه.
از جلوی در آشپزخانه برگشتم وکنارش روی کاناپه نشستم وبرای چاره جویی گفتم:
ـ خب با حامد صحبت کن بهش بگو اگه یه وقت کاری داشت فقط به موبایلت زنگ بزنه این چند وقته رو بی خیال خونه بشه.یا اگه نتونست به موبایلت زنگ بزنه با بالا تماس بگیره من یه جوری بهت خبر میدم بیایی بالا حرف بزنی.
دلخور از امدن سینا جواب داد:
ـ ببین الکی چه گرفتاری شدیم ها؟!
و دوباره از جایم بلند شدم وبه طرف آشپزخانه رفتم و پرسیدم:
ـ با کوکو سیب زمینی موافقی؟
سرش را به طرفم چرخاند وگفت:
ـ خودتو به زحمت ننداز من میرم پایین فکر کنم مامان یه چیزهایی درست کرده بود شماهم بیایید پایین.
خندیدم وگفتم:
ـ نه مطمن باش عمه سوپ یا آش پخته هر وقت عزیز از حموم میاد غذای سفارشی عزیز اینه.
از جایش بلند شد و به طرف اشپزخانه آمد و با خنده گفت:
ـ پس قربون کوکوی سیب زمینی خودمون بزن بریم که درست کنیم.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
در حالی که لباس پوشیده و آماده برای رفتن به بیرون بودم نگاهی به ساعت دیواری سالن انداختم که ساعت یک ربع به ده صبح را نشان می داد وبرای پوشیدن کفشهایم به طرف در ورودی سالن رفتم که صدای پیاپی زنگ ورودی را شنیدم و بلافاصله در را باز کردم.سارا لباس پوشیده وآماده خودش رو داخل انداخت و با عصبانیت گفت:
ـ دیدی چه خاکی به سرمون شد؟بالاخره اومدن.
ناباور به صورت عصبانی اش نگاه کردم وگفتم:
ـ دروغ میگی؟کی؟!
با حرص جواب داد:
ـ برو از پشت پنجره ببین پامون میشکست اگه دو دقیقه زودتر می رفتیم؟!
در حالی که به طرف پنجره های سالن می رفتم گفتم:
ـ عمه اینها می دونن اومدن؟
سرش را تکان داد وجواب داد:
ـ نه تا از پشت پنجره دیدمشون پریدم بالا.
گوشه پرده را کنار زدم و با دیدم سینا و دوستش که چمدان هایی را از پشت صندوق عقب ماشین سینا پایین می گذاشتند بی اختیار خندیدم وگفتم:
ـ به به چشمم روشن چه دوست با حالی داره؟!
در حالی که هنوز کنار در سالن ایستاده بود کنجکاوانه پرسید:
ـ پسره یا دختر؟
نیم نگاهی به سویش انداختم و متعجب به جای جواب پرسیدم:
ـ مگه تو ندیدیش؟
به طرف پنجره اومد و جواب داد:
نه بابا تا قیافه سینا رو دیدم دستپاچه شدم و پریدم بالا.
و گوشه پرده را کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت وگفت:
ـ کو ببینمش؟
و او هم مثل من خندید و سرش را به طرفم چرخاند و با چشمکی گفت:
ـ عجب تیپی؟حیف که حامد زودتر قاپم رو دزدیده وگرنه سوژه مناسبی بود ولی از من به تو نصیحت اشکان رو بی خیال شو بچسب به این یکی.
کنارش ایستادم و در حالی که به بیرون نگاه می کردم با لبخندی گفتم.
ـ صد دفعه گفتم اسم اشکان رو جلوی من نیار بابا چند دفعه بهت بگم ازش خوشم نمیاد.
با نگاه دقیقی به دوست سینا با آرنج به پهلویم زد وگفت:
ـ پس شد این یکی وتموم؟به جان خودم اگه می دونستم دوست سینا اینه به خاطر تو هم که شده اون مانتو فروشی لعنتی رو بی خیال می شدم و بی صبرانه براشون طاق نصرت می بستم.حالام میگم نریم مانتو بافتنی دیر نمیشه.بیا لباس بیرونمون رو عوض کنیم ومثلا با روی گشاده بریم استقبالشون.هان نظرت چیه؟سوژه مناسبیه خیلی به هم میایید.
از این همه اشتیاقش برای جوش دادن موضوع خنده ام گرفت و با بی قیدی گفتم:
ـ دیوونه شاید نامزد یا حتی زن داشته باشه.هنوز که نمیشه نظری داد.
دوباره به حیاط نگاه کرد و با دقت بیشتری وراندازش کرد وگفت:
ـ نه بابا حلقه چیزی دستش نیست فکر نکنم زن داشته باشه.
من هم نگاهی به بیرون انداختم و با خنده گفتم:
ـ دیوونه از اینجا که چیزی معلوم نیست!
خندید و شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
ـ موافقی نریم؟باور کن تیپش خیلی آدم حسابیه اگه شل بجنبی از دستت میپره.
از اینکه شوخی شوخی موضوع را جدی گرفته بود با خنده نگاهش کردم وگفتم:
ـ سارا تو مطمئنی حالت خوبه؟دو دقیقه پیش داشتی می مردی از اینکه زودتر نرفتیم حالا میگی نریم؟!
دکمه های بارانی اش را باز کرد و جدی گفت:
ـ دیوونه جان من دارم برای تو میگم که هنوز کسی رو دست و پا نکردی.اگه این یکی پا بگیره دیگه نونت تو روغنه.تیپش که خیلی باکلاسه.
دوباره خندیدم وجواب دادم:
ـ از کجا معلوم با اون تیپ باکلاسش از اون ختمهای روزگار نباشه؟!
با چشم غره نگاه کرد و.با غیظ گفت:
ـ آنقدر به همه بدبین باش و بشین فکرهای ناجور بکن تا آخرش وردل عزیز بشینی با سرکه وسفید آب کیسه بکشی!
واقعا از لحن پر حرص و دلسوزانه اش خنده ام گرفت.همیشه همین جور بود همیشه دلش می خواست من و او با هم در یک خط قدم برداریم نه جلوتر نه عقب تر و به راستی از بچگی اخلاقش این بود که دوست داشت هرچه را که او دارد من هم داشته باشم.از وقتی که از ترم پیش به پیشنهاد خواستگاری غیر علنی حامد جواب مثبت داده بود خودش را به آب وآتش زده بود تا من هم کسی را برای خودم پیدا کنم و در اصطلاح در این سطح هم با او یکسان باشم ولی غافل از اینکه این مورد تنها استثنایی بود که نمی شد با عجله وفقط برای خالی نبودن عریضه یکی را انتخاب کرد.خودش را کشته بود تا من به اشکان یکی از همکلاسی هایمان روی خوش نشان بدهم تا او هم قدم پیش بگذارد ولی از نظر من اشکان برای زندگی ام ایده آل نبود نه تنها او بلکه تمام کسانی که سارا با آب وتاب از تیپ واخلاق شان تعریف می کرد.نمی دانم شاید به قول سارا آخرش باید ور دل عزیز می نشستم وکیسه کشی می کردم.ولی معیار من در زندگی آینده دوست داشتن واقعی بود نه از روی یک احساس زودگذر بلکه از نوع همیشگی وماندگار.
بعضی وقت ها که زیادی پیله می کرد با حرص نگاهم کرد وبا طعنه می گفت:
انقدر رمانتیک فکر کن تا بالاخره آسمان سوارخ بشه و یکی از اون بالا برات پایین بیفته.و من برای خنک شدن دلش به شوخی جواب می دادم:
خدا رو چه دیدی شاید همین طور هم شد؟
ـ حالا میگی چیکار کنیم؟نریم؟
گره روسری ام را بستم و گفتم:
ـ چی چی رو نریم؟همین پرهام که با هزار مکافات صبح از خواب بیدارش کردم و با هزار بدبختی بهش دیکته گفتم و فرستادمش پایین لومون میده.
با بی خیالی جواب داد:
ـ نه بابا رفته توی اتاقم نشسته پشت کامپیوتر داره بازی می کنه اصلا حواسش هم به این چیزها نیست.مامان و عزیز هم که مشغول کار خودشونند و از خداشونه ما بیخودی خیابونها رو متر نکنیم.به مامان میگم یک روز که خودش رفت پالتو بخره باهاش میریم که نظرش رو هم راجع به خریدمون بپرسیم.اگه استقبال گرمی از مهمون های عزیزمون بکنیم در نظر اول خیلی مهمه.
خندیدم و گفتم:
ـ از کی تا حالا استقبال از سینا مهم شده که نمی دونیم؟!
بارانی اش را در اورد و گفت:
ـ دیوونه جان دوستش رو میگم.حالام برو لباستو عوض کن بیا پایین که خیلی کار داریم.
با پوزخندی گفتم:
ـ مطمئن باش دوستش که سینا برای خودش برگزیده مثل خودش بی مزه و آب زیرکاهه.حالا ببین کی این حرف رو زدم!
به طرف در سالن رفت و گفت:
ـ این فلسفه بافی ها رو برای خودت نگه دار.من رفتم کار به این کارها ندارم تا پنج دقیقه دیگه تر و تمیز و ترگل ورگل خودت رو می رسونی پایین.
و در حالی که در سالن را باز می کرد ادامه داد:
ـ حالا فکرشو بکن مامان به این دوست سینا بگه دمپایی پا کن برو حموم پاهاتو بشور اون وقت دیگه چه آبروریزی شود...
و در را باز کرد و بیرون رفت.واقعا اگر عمه این کار را می کرد چه می شد؟!مطمئنا به سینا این دستور را نمیداد چون دفعه پیش از ترس واکنش سینا این حرف را به او نزده بود ولی دوست سینا چی؟از تصور اینکه دوست سینا از راه نرسیده دمپایی کذایی عمه را بپوشد و پاچه هایش را بالا بزند و توی حمام پاهایش را بشوید واقعا خنده ام گرفت.عمه برای این کار بین هیچ کس تبعیض قائل نمی شد به جز پدر و سینا.
به قول خودم:
شاید از نظر عمه پاهای پدر و سینا آنقدر تمیز بود که نیاز به این همه آب و آبکشی نداشت.
به هر حال دیدن صحنه دمپایی پوشیدن دوست سینا آنقدر تماشایی بود که برای زودتر دیدنش سریع لباسم را عوض کردم و روسری ام را سر کردم و از پله ها پایین رفتم.دو بار زنگ ورودی در خانه عمه اینا را زدم که در رو به رویم باز شد و سینا با قیافه خسته و درهم در استانه در نمایان شد.با دیدن چهره عصبانی اش با ترس و لرز سلام کردم و پرسیدم:
ـ سارا هست؟
بدون اینکه جواب سلامم را بدهد با غیظ جواب داد:
ـ یعنی واقعا نمی دونی هست یا نه؟!
و از جلوی در کنار رفت.صدای عمه را شنیدم که بلند صدایم کرد:
ـ سروناز جان بیا تو دمپایی ها پشت دره.
در حالی که هنوز از برخورد اول سینا عصبانی بودم همان دم در سرم را جلو آوردم و با حرص گفتم:
ـ نه عمه جان مزاحم نمیشم بعدا خدمت میرسم....
هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که سارا جلوی در ظاهر شد و با چشمکی سرش را بیرون آورد و آهسته گفت:
ـ دختر چرا اینجا وایسادی؟زودی بپر تو ببین چه خبره!! مامان به دوست سینا گفته بره پاهاشو بشوره.
و ریز ریز خندید و ادامه داد:
ـ فکرشون بکن!سینا از حرص داره خودشون میکشه.
بی اراده اخمهایم از هم باز شد و در حالی که دمپایی هایم را با دمپایی های جلوی درعوض می کردم با خنده پرسیدم:
جداً؟!
و او هم با خنده جواب داد:
آره جداً.اگه بدونی وقتی اینو گفت قیافه سینا چه مدلی شد؟!
با پوزخندی گفتم:
ـ پس برای این تلافیشو سر من خالی کرد؟حالا و چرا این روسری راه راه رو سر کردی خانم انگولایی؟! روسری بهتری نداشتی؟ته چهره ات مثل عزیز شده.
ـ حالا نمیخواد تو هم لج سینا رو سر من خالی کنی.حیف که دستم بنده دارم برات شوهر پیدا می کنم وگرنه جوابتو می دادم
و با خنده به همراه من به طرف حمام آمد.پاهایم را شستم و پاچه های شلوارم را پایین آوردم رو به سارا که جلوی در حمام ایستاده بود گفتم:
ـ پس کجاست؟صداشون نمیاد.
به طرف اتاق سینا اشاره کرد و اهسته جواب داد:
ـ توی اتاق سینا هستن دارن چمدون هاشونو جابه جا می کنند.خداییش نمیدونی چه تیپی داره!
خندیدم و گفتم:
ـ یادم باشه حامد رو که دیدم حکایت غش و ضعف کردن هاتو براش تعریف کنم.
با خنده چشم غره ای بهم رفت و جواب داد:
ـ دیوونه برای تو دارم میگن که بدونی طرف چقدر با حاله.
چشمکی زدم و پرسیدم:
ـ جداً؟!
و او هم بی درنگ جواب داد:
ـ آره جداً.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
کنار عمه روی مبل های سالن نشستیم و به اصطلاح مثل عمه چشم به صفحه تلویزیون دوختیم که در مورد یک مسئله روانشناسی خانوادگی کارشناس برنامه توضیح می داد ولی مطمئنا خودمان می دانستیم که از حرفهای کارشناس برنامه یک کلمه هم چیزی نمی فهمیدیم چون تمام حواسمان به در اتاق سینا بود که کی باز می شود.اگر عزیز از اتاقش بیرون می امد به طور حتم مچمان را می گرفت وبا تیزهوشی می پرسید برای چی انتظار می کشیم ولی عمه آذر خوشبختانه اخلاقی که داشت این بود که زیاد به احوال مان دقیق نمی شد وبازجویی مان نمی کرد ومرتب ازمان نمی خواست توضیح بدهیم که چی توی سرمان می چرخد چون مطمئنا اگر این گونه می بود خودش از دست کارهای عجیب غریبمان دیوانه می شد.خدا را شکر مامان هم اخلاق عمه آذر را داشت و زیاد کاری به کارمان نداشت...
با فشار آرنج سارا به خودم آمدم و با بالا دادن ابرو پرسیدم چه کار دارد؟!
با نگاهش به در اتاق سینا و با اشاره چشم وابرو جواب داد پس کی میان؟!
خنده ام را پنهان کردم و برای نشان ندادن انتظار مان جلوی عمه آذر سرم را به طرف تلویزیون چرخاندم.واقعا انتظار وبی تابی سارا به من هم سرایت کرده بود ولحظه شماری می کردم تا در اتاق سینا باز شود وشادمانه انتخابی سارا برای من از در بیرون بیاید.به راستی خودم هم باورم شده بود که...
ـ شما دو تا چرا صم وبکم اینجا نشستید؟
سرم را به طرف اتاق عزیز چرخاندم.طبق حدسم از این انتظار تابلوی مان شصتش خبردار شده بود که یک فکرهایی توی سرمان است که این طور بی صبرانه به تلویزیون چشم دوخته ایم.چین پیراهن بلندش را صاف کرد و روسری بلندش را روی سرش جلوتر کشید و با قامت لاغری که داشت جلوتر امد و رو به من و سارا گفت:
ـ شما دو تا خجالت نمی کشید مثل دخترهای جی جی با جی جلوی در اتاق پسره انتظار می کشید؟حالا کدومتون می خواهید تورش کنید؟
از اینکه خیلی راست به هدف زده بود خنده ام گرفت ولی خودم را کنترل کردمو به سارا نگاه کردم.واقعا حرف حق جواب نداشت! اما سارا بدون آنکه کم بیاورد اخمهایش را درهم کشید رو به عزیز گفت:
ـ دختر جی جی باجی یعنی چی عزیز؟! این حرفها چیه می زنید؟زشته به خدا یه وقت سینا می فهمه بدش میاد.تلویزیون نگاه کردن مگه گناهی داره که اینجور توش حرف در میارید؟!
عزیز یکی از مبل های کناری را انتخاب کرد و به آرامی رویش نشست و با غرولند جواب داد:
ـ من اگه شما دو تا رو نشناسم به درد...
و بقیه حرفش را فاکتور گرفت و رو به عمه نگاهش کرد و با تکان دادن سر گفت:
ـ آذر نمی خواهی به این دوتا یه چیزی بگی؟قباحت داره این طور با دهن باز جلوی در اتاق کمین کرده اند.نمی خوای از جات بلند شی بری براشون یه چیزی بیاری؟حالا اونا خسته ان و توی اتاق استراحت میکنن تو که مادری باید بری تر و خشکشون کنی.از من می شنوی سینا از ترس این دوتا پسره رو توی اتاق قایم کرده.
بی اختیار لبم از زور خنده باز شد که آرنج سارا به پهلویم خورد.واقعا حرفش عین حقیقت بود!سینا مطمئنا جنس جلب ما دوتا رو می شناخته که دوستش را تو هفت تا سوراخ قایم کرده بود.حالا من و عمه می دانستیم که حواس سارا به حامد است ولی عزیز وسینا که نمی دانستند و مطمئنا من و سارا را در این جریان شریک جرم می دانستند.
عمه آذر بی تفاوت لحظه ای رویش را از برنامه تلویزیونی دلخواهش به طرف عزیز گرداند و با آرامش گفت:
ـ عزیز جان سینا که توی این خونه مهمون نیست که براش میزبانی کنم و مطمئنا با دوستش برای یکی دو روز هم اینجا نیومدند که از الان رودروایسی کنند پس هر طور که راحت اند ما هم باید همانطوری رفتار کنیم.
و با تمام شدن حرفش سرش را به سوی تلویزیون چرخاند.عزیز که انتظار این همه خونسردی عمه را نداشت با حرص جواب داد:
ـ وا همین؟!والله اونجوری که تو به اون پسره که از در نیومده بود گفتی پاهاتو بشور من هم بودم از اتاق بیرون نمی اومدم.
از این همه کل کل کردن عزیز خنده ام گرفته بود.امروز از شانس من و سارا و البته دوست سینا از ان روزهایی بود که به قول خودم عزیز روی فرم نبود و با بهانه گیری وغر زدن می خواست تک تکمان را ادب کند وخدا باید به داد آخر عاقبتمان می رسید.
بالاخره بعد از چند دقیقه انتظار در کذایی اتاق سینا باز شد و اول از همه سینا بعد دوست خوش تیپش بیرون آمدند وبیش ازمن و سارا اشتیاق عزیز برای دیدن مجدد دوست سینا و ارزیابی اش در مورد اینکه به قول خودش کدام یکی مان تورش کرده ایم صد چندان نمودار شد.
در حالی که بی اختیار برای عرض ادب از جایم بلند می شدم سلام کردم ومنتظر پاسخ ایستادم.دوست سینا برخلاف سینا خیلی خوش اخلاق و خودمانی جلود امد و با لبخندی جواب سلامم را داد و حالم را پرسید و با معرفی خودش گفت:
ـ من فرزاد هدایت پور هستم و از اشناییون خوش وقتم.
در حالی که همچنان ایستاده بودم و به آرامی جواب دادم:
ـ من هم سروناز سعادتی هستن دختر دایی سینا و سارا و در ضمن همسایه طبقه بالایی و از آشناییتون من هم خوش وقتم.
و قبل از انکه بنشینم صدای عزیز را به طور واضح شنیدم که رو به سارا گفت:
ـ من از اول هم می دونستم که عرضه این یکی بیشتره.
و به این طریق نشان داد که همه چیز را فهمیده و دستمان را خوانده است.
عمه آذر که به ناچار برای رسم ادب و مهمانداری توجه اش به سوی سینا و دوست سینا)فرزاد( جلب شده بود رو به سارا گفت:
ـ سارا جان چای رو تازه دم کردم با سروناز برید هم چای و هم میوه بیارید.
به دستور عمه از جایمان بلند شدیم و به طرف آشپزخانه رفتیم.درون آشپزخانه سارا بی معطلی نظرم را جویا شد و پرسید:
ـ خب چطور بود طرف به دلت نشست؟!
خندیدم و گفتم:
ـ ای بدک نبود ولی با دو سه تا کلمه نمیشه که طرف رو شناخت.
چشمکی زد و خندید و گفت:
ـ اونش با من البته اگه عزیز بذاره به کارم برسم...
و با صدای تلفن همراهش از داخل اتاقش صدای پرهام هم شنیده شد که با صدای کودکانه اش بلند فریاد زد:
ـ سارا بدو تلفن.
سارا با یک دست به سرش زد و گفت:
ـ وای کارم دراومد حتما حامده!
با رفتن سارا به طرف اتاقش فنجان ها را درون سینی گذاشتم وشروع به ریختن چای درونشان کردم که صدای سینا را از پشت سرم شنیدم که گفت:
ـ از این به بعد یادت باشه تا وقتی که فرزاد اینجاست تو و سارا کمتر جلوش آفتابی بشین.
از اینکه هنوز نیامده امر و نهی هایش شروع شده بود بدون آنکه نگاهش کنم دلخور گفتم:
ـ می تونم بپرسم برای چی؟
با آن صدای خشن و مردانه اش بلافاصله جواب داد:
ـ برای نخودچی!
و از در آشپزخانه بیرون رفت.در حالی که قوری در دستم بود بی اراده به پشت سرش نگاه کردم.سینا در ظاهر پسری بلند قامت،چهار شانه و در کل خوش تیپ بود ولی به خاطر اخلاق تند وخشنش از نظر ما کاملا منفور بود.واقعا او از این همه تند خویی وبد اخلاقی چه نصیبش می شد جز بد و بیراه من و سارا!
یعنی چی که جلوی دوستش افتابی نشویم مگر پناه بر خدا دوستش لولو خرخره بود؟!
از این اخلاق عهد دقیانوسی و ایرادگیری های مشکوکانه اش واقعا حالم...
سارا وارد آشپزخانه شد و گفت:
ـ حامد بود گفتم فعلا قطع کنه تا یکی دو ساعت دیگه خودم از بالا بهش زنگ بزنم.
سینی چای را به دستش دادم وپرسیدم:
ـ نگفت چکار داره؟
لبخندی زد وبا خوشحالی گفت:
ـ چرا مثل اینکه مادربزرگش از مکه برامسوغاتی اورده خواست یک قراری بذاریم تا بهم بده.
خندیدم وبه شوخی گفتم:
ـ حامد و از این ناپرهیزیها؟!
خندید و جواب داد:
ـ چه کنیم دیگه بچه مون کم کم داره راه میافته.
و با نگرانی به طرف سالن اشاره کرد و ادامه داد:
ـ حالا که داره راه میافته از شانس گند باید این بلای آسمانی نازل بشه.
پوزخندی زدم و گفتم:
ـ عیب نداره شاید از پا قدم این دوتا باشه.
و با یاداوری موضوعی گفتم:
ـ در ضمن برادر گرامیتون فرمودند زیادی جلوی دوستش آفتابی نشیم.
با حرص جواب داد:
ـ بیخود کرده چرا؟
بلافاصله جواب دادم:
ـ دلیلشون رو نفرمودند ولی فقط با عصبانیت خواسته ملوکانه شون رو فرموند تا اجابت بشه.حالا تو این چایی ها که مطمئنا تا حالا سرد شده رو ببر منم میوه رو میارم وکمی بعد میریم بالا تا به بهانه دستور سینا تو هم با حامد حرف بزنی.
در حالی که به طرف در آشپزخانه می رفت گفت:
ـ آره پیشنهاد خوبیه.
و ظرف میوه را برداشتم و.به دنبالش از در آشپزخانه بیرون رفتم.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
گوشی تلفن را گذاشت وگفت:
ـ خیلی تعجب کرد وقتی بهش گفتم از این به بعد اگه کاری داشت به پایین زنگ نزنه.
در حالی که انار دانه شده درون کاسه کوچک می ریختم گفتم:
ـ برای چی؟مگه بهش نگفتی سینا اومده؟
جواب داد:
ـ چرا گفتم.ولی اونقدر همه چی رو ساده می بینه که می گفت مگه چه اشکالی داره که برادرت بدونه؟بالاخره دیر یا زود این موضوع علنی میشه پس بهتره اون هم بدونه که ازت خواستگاری کردم.
حالا تو فکرشو بکن اگه سینا بدونه!
کاسه انارش را جلویش گذاشتم وبا خنده گفتم:
ـ خداییش اگه سینا بفهمه قیافه اش خیلی دیدنی میشه.
انارش را برداشت وبا دلخوری گفت:
ـ چی می شد جای سینا و سجاد عوض می شد و جای سینای اخلاق نکبتی سجاد خوب و مهربون می اومد.به خدا از دستش دیگه نمی دونم چکار کنم؟!
برای دلداری اش جواب دادم:
ـ انقدر نگران نباش خدا بزرگه.از کجا معلوم شاید پروژه اش یکی دو هفته ای بیشتر طول نکشه و...
و با زنگ تلفن حرفم را قطع کردم وخم شدم وگوشی را برداشتم:
ـ الو بفرمایید؟
صدای مامان با کمی تاخیر آمد:
ـ الو سروناز جان!
با خوشحالی جواب دادم:
ـ سلام مامان چطوری؟
ـ سلام عزیزم تو چطوری؟پرهام خوبه؟
ـ ما همه خوبیم بابا چطوره؟مهرناز،اردلان همه خوبن؟از مهرناز چه خبر؟ خبری نشد؟
با هیجان جواب داد:
ـ چرا اتفاقا دیشب نزدیکی های صبح بود که دردش گرفت بردیمش بیمارستان زودتر از موعد مقرر بچه اش به دنیا اومد.
نتوانستم ذوق و شوقم را کنترل کنم و با کشیدن جیغی گفتم:
ـ جدی میگی؟!
و با اینکه از قبل می دانستم بچه اش پسر است ولی برای اطمینان با هیجان پرسیدم:
ـ حالا چی هست؟پسره؟
بلند خندید و در جوابم گفت:
ـ اره پسره یه پسر سفید و بور و کوچولو از دیشب تا حالا درگیر بیمارستان بودیم تازه یه کم فرصت پیدا کردم بیام خونه یه سری بزنم دوباره میرم.بابات و اردلان هنوز بیمارستانند.راستی به عمه اینا خبر بده تا خودم شب بهشون زنگ بزنم.
سارا که تا حدی از جریان خبردار شده بود با خوشحالی خودش را جلو کشید و پرسید:
ـ چی شده؟پسره؟
با تکان دادن سر جوابش را دادم و به مامان گفتم:
ـ سارا هم اینجاست..
و قبل از آنکه حرف دیگری بزنم سارا گوشی را از دستم کشید و با ذوق و هیجان گفت:
ـ سلام زن دایی قدم نورسیده مبارک.
ـ ...
ـ ما خوبیم.شما چطورید؟دایی اینها همه خوبند؟حال خود مهرناز چطوره؟
آنقدر هیجان زاییدن مهرناز و به دنیا آمدن پسرش را داشتم که یادم رفت از مامان حال مهرناز را بپرسم و سارا عاقل تر از من این را پرسید.
ـ ...
ـ حالا کی مرخص میشه؟
ـ ...
ـ سزارین کرد یا طبیعی؟
در حالی که گوشی را از دستش می قاپیدم خندیدم وگفتم:
ـ بده من حالا برای من خانم بزرگ شده.چه غلط ها؟سرازین کرد یا طبیعی؟
و صدای خنده مامان را با تاخیر شنیدم که می گفت:
ـ بهش بگو طبیعی زایید.
با ناباوری پرسیدم:
ـ جدی جدی طبیعی زایید؟خیلی درد کشید؟
جواب داد:
ـ اره طفلی خیلی درد کشید ولی بالاخره به طور طبیعی بچه رو به دنیا آورد.
سارا هم ناباورانه پرسید:
ـ طبیعی؟چرا سزارین نکردین؟
همین را از مامان پرسیدم که جواب دادم:
ـ اینجا خیلی به زور سزارین می کنند مگر اینکه چی بشه که سزارین کنند.راستی سروناز جان پرهام کجاست؟رفته مدرسه؟
بلافاصله جواب دادم:
ـ نه پایینه خونه عمه است.دیگه باید صداش کنم ناهارشو بخوره بره مدرسه.آخه سینا و دوستش هم اومدند پایینند.
ـ اِ...بهشون سلام برسون.خب دیگه من فعلا خداحافظی می کنم میرم پیش مهرناز.همان طور که به سارا هم گفتم مهرناز تا بیست وچهار ساعت دیگه مرخص میشه.اگه خواستی اون موقع زنگ بزن باهاش حرف بزن.
ـ حتما.
ـ خب دیگه کاری نداری؟
ـ نه مرسی مامان به مهرناز تبریک مخصوص بگو.به بابا و اردلان هم همینطور.
ـ باشه.تو هم به عمه و عزیزاینها سلام برسون.مواظب خودت و پرهام هم باش.خب دیگه فعلا خداحافظ.از دور می بوسمت.
ـ منم همین طور.خداحافظ.
وگوشی را گذاشتم و بی اختیار سارا را بغل کردم.سارا در حالی که با خوشحالی صورتم را می بوسید با ذوق وشوق گفت:
ـ تبریک میگم خاله جون خاله بودن چه مزه ای میده!!
با خنده جواب دادم:
ـ در حد یه مزه ای که نمیشه توصیفش کرد یه احساسی بین زمین وآسمون چطور بگن معلق ماندن بین جو کرات آسمونی.
به شوخی کنارم زد وگفت:
ـ حالا نمیخواد خودتو لوس کنی!ولی بی شوخی من چکار کنم که تا اخر عمرم خاله نمیشم نمی خوام به خاطر این مسئله عقده ای بشم.
بلند خندیدم وگفتم:
ـ زیادی غصه نخور.به بچه هام یاد میدم به تو خاله بگن که خدای نکرده عقده ای نشی.
به شوخی با غیظ نگاهم کرد وگفت:
ـ جداً؟!
با خنده جواب دادم:
ـ اره جداً.
با هیجان خندید وگفت:
ـ پس بی زحمت بیا این ماجرای دوست سینا رو تمومش کن تا زودتر به آرزوم برسم.
در حالی که کاسه انارم را از روی میز بر می داشتم گفتم:
ـ ولی بی شوخی ازش همچین بگی نگی خوشم نیومد چشمهاش یه جوری بود.
نگاهم کرد وگفت:
ـ تو که گفتی بدک نبود.
و کاسه انارش را برداشت و ادامه داد:
ـ دیگه چه عیبی می تونی روی این پسر مردم بذاری؟!اگه به منه که میگم از سرت هم زیاده.دلت میاد پسر به این ماهی!
می دانستم برای مساعد کردن نظر من اینطور پشتیبانی اش می کرد وگرنه مطمئنا خود سارا هم متوجه هیز بودن چشمهای دوست سینا)فرزاد خان( شده بود.
ـ حالا بی شوخی به نظرت چطور بود؟
قاشقی از انار خوردم وگفتم:
ـ خودت خوب متوجه شدی که خیلی هیز بود.
کاسه خالی شده از انار را روی میز گذاشت و پرسید:
ـ جداً؟!
بلافاصله جواب دادم:
ـ اره جداً.مگه خودت ندیدی از بس با دقت به همه نگاه می کرد عزیز چند بار سرش را به دو طرف تکان داد و گفت:استغفرالله!
در حالی که از جایش بلند می شد گفت:
ـ ولی از نظر من خیلی کنجکاو بود.بعضی از پسرها این جوریند بدون اینکه منظوری داشته باشند دایم به این و اون یا به دوروبرشون دقیق نگاه می کنند.
جواب دادم:
ـ خب این یعنی هیز بودن.
بی درنگ جواب داد:
ـ ولی کنجکاوی با هیز بودن خیلی فرق میکنه وقتی منظوری توی کار نیست.
با پوزخندی گفتم:
ـ یعنی چی منظوری توی کار نیست؟!آره بشین به همین خیال ولی از نظر من فرزاد خان استاد چشم چرانی بود.
با خنده ای نگاهم کرد وگفت:
ـ اَه...تورو خدا این جوری نگو چندشم شد دیگه نمیتونم برم پایین.
خندیدم ودر حالی که هنوز نشسته بودم گفتم:
ـ حالا تو چرا وایسادی؟می خواهی بری؟
جواب داد:
ـ اره مگه تو نمیای ناهار پایین؟
بلافاصله جواب دادم:
ـ مگه دیوونه ام مگه نشنیدی خان داداشتون فرمودند دور وبر دوستم آفتابی نشید؟!رفتی پایین پرهام رو صدا بزن بیاد بالا یه چیزی بخوره بره مدرسه.دیگه داره دیرش میشه.
در حالی که به طرف در می رفت جواب داد:
ـ نه پرهام پایین ناهار میخوره.در ضمن مگه نمی خواهی خبر زاییدن مهرناز رو به مامان بدی مژدگونی بگیری؟
از جایم بلند شدم و برای بدرقه اش کنار در رفتم وگفتم:
ـ نه تو خودت خبر رو بده حوصله قیافه تلخ سینا رو ندارم.شاید هم تلفنی به عمه آذر گفتم.
قبل از آنکه از در بیرون برود گفت:
ـ پس خودت خبر رو به مامان میدی من چیزی نگم؟
سرم را از در بیرون آوردم وجواب دادم:
ـ نه تو چیزی نگو الان به عمه زنگ می زنم.
از پله ها پایین رفت وگفت:
ـ پس فعلا...
روی کاناپه نشستم و شماره عمه آذر را گرفتم و در دلم خدا خدا کردم که سینا گوشی را برنداره.
پس از دو بوق صدای سینا در گوشی پیچید:
ـ چیه چه کار داری؟
عجب دعای گیرایی داشتم!!!
بی حوصله جواب دادم:
ـ به پرهام بگو بیاد بالا.در ضمن گوشی رو بده به عمه.
بدون آنکه جوابی بدهد در حالی که صدایش را می شنیدم که از تلفن دور می شد صدا زد:
ـ پرهام پرهام بدو برو بالا.
چه پسر عمه مهمان نوازی!حداقل برای تعارف هم که شده می بایست پرهام را برای ناهار نگه می داشت که خاطره روز اول آمدنش لااقل در ذهن پرهام بماند!
طولی نکشید که صدای سارا از پشت گوشی آمد:
ـ سروناز الان مامان میاد.داره دمپایی ها رو میشوره.
و صدایش را آهسته کرد وگفت:
ـ راستی عزیز هم نظر تو رو داره میگه زیادی به طرف نگاه نکنم.فهمیدم منظورش فرزاد است
بذای همین گفتم:
ـ دیدی گفتم!آدم دو دقیقه که پیشش بشینه می فهمه که چه جونوریه باور کن وقتی داشتم میوه تعارفش می کردم داشت با چشماش منو می خورد...
وحرفم را قطع کرد وگفت:
ـ سروناز مامان اومد فعلا خداحافظ.
ـ الو سروناز جان کاری داشتی؟
ـ مجددا سلام عمه.یه خبر خوب دارم که اگه مشتلق ندی هیچی نمی گم.
کمی مکث کرد و با هیجان پرسید:
ـ خبری شده؟مهرناز فارغ شده؟
خندیدم و به شوخی گفتم:
ـ اِ...عمه خبر رو بی مزه اش می کنی؟کمی صبر می کردی.یه ذره آب و تابش میدادی.همین جوری یه دفعه گفتی؟!
بلند خندید وگفت:
ـ پس بالاخره فارغ شد چرا آنقدر زود؟حال مادر و بچه خوبه؟
بی کم وکاست حرفهای مامان را برایش تعریف کردم وگفتم:
حالا مامان گفت شب بهتون زنگ می زنه.
با خوشحالی جواب داد:
ـ خدا روشکر خدا رو شکر که احمد هم نوه دار شد.راستی به سجاد هم خبر دادند؟
جواب دادم:
ـ نمی دونم مامان چیزی نگفت.
ـ پس خودم الان بهش خبر میدم.
ـ راستی عمه پرهام رو زود بفرستید بالا که مدرسه اش داره دیر میشه.
با دلخوری گفت:
ـ چی چی رو بفرستید بالا؟خودت هم همین حالا میایی پایین الان دیگه ناهار رو می کشم.
با تعارف جواب دادم:
ـ نه عمه ناهار درست کردم.
ـ چی درست کردی؟هر چی درست کردی بذار برای شب.دیگه تعارف نکنم زود بیا غذا رو کشیدم.
و گوشی را گذاشت.ماندم مستاصل که چکار کنم؟! اگر نمی رفتم مطمئنا عمه آذر بدش می امد و اگر می رفتم به طور حتم سینا بیشتر بدش می آمد واقعا نمی دانستم چکار کنم!حوصله اخم و تخمهای سینا را نداشتم.او برای اینکه از شر امدن و مزاحمت من راحت شود می خواست با عجله پرهام را بفرستد بالا حالا اگر خودم می رفتم بدون شک خرخره ام را می جوید.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
بی حوصله مانتویم را روی لباسم پوشیدم و روسری ام را روی سرم کشیدم و کلید خانه را برداشتم و رفتم پایین.ولی قبل از ورود مطمئن بودم با قیافه غضبناک سینا والبته چشمهای کنجکاو)!( دوستش روبه رو خواهم شد.
زنگ در ورودی را زدم که پرهام آن را باز کرد.برای اینکه به اصطلاح خود را طلبکار نشان دهم گفتم:
ـ دو ساعته دارم می گم بیایی بالا پس چرا نمیای؟
همان آستانه در مظلومانه جواب داد:
ـ داشتم می اومدم که تو اومدی.
سارا به استقبالم آمد وبا لبخندی پرسید:
ـ این دیگه چیه پوشیدی؟
و اشاره به مانتوی بلندم کرد.با خنده جواب دادم:
ـ کار از محکم کاری عیب نمی کنه.
و دمپایی های عمه که دم در انتظار هر مهمانی را می کشید را پوشیدم.واقعا از هیبت جدید خودم که در مقایسه با یک ساعت پیش که به خانه عمه آمده بودم تعجب کردم؟!بار اول با اینکه لباس کاملا پوشیده و روسری به سر داشتم اما دیگر نیازی به پوشیدن مانتو نمی دیدم ولی حالا با توجه به چشمهای گستاخ فرزاد اگر صدتا مانتو و پالتو و بارانی روی لباسم می پوشیدم بازهم کاری نکرده بودم ومطمئنا اولین نفری که متوجه این کارم می شد سینا بود.چرا که آنقدر روی مسائل پیرامونش ریزبین بود که هر موضوعی را به سبک خودش برداشت می کرد و به طور حتم این نوع رفتارم را یک بی احترامی وتوهین به خودش یا دوستش تلقی می کرد البته مهم نبود چه بهتر!بگذار فکر کند که دوستش ادم حسابی نیست!
پاهایم را آب کشیدم و پاچه های شلوارم را پایین زدم و دمپایی های عمه آذر را پوشیدم که سارا در حالی که دم در حمام ایستاده بود با خنده یواشکی گفت:
ـ یه وقت نچایی؟
می دانستم منظورش مانتویم است.از در حمام بیرون آمدم وآهسته جواب دادم:
ـ من اگه جای تو بودم با این آدمی که تو خونه مون می چرخه پالتوی پدر بزرگ حامد رو قرض می گرفتم.
با خنده جواب داد:
ـ جداً؟!
من هم با خنده جوابش دادم:
ـ آره جداً.
سر میز ناهار در حالی که زیر سنگینی نگاه فرزاد معذب بودم با دستمال دور دهان پرهام را پاک کردم وآهسته زیر گوشش گفتم:
ـ زود ناهار تو تمومش کن بریم بالا مدرسه ات دیر شد.
که صدای سر خوش فرزاد را شنیدم که گفت:
ـ راستی بابت خاله شدنتون بهتون تبریک میگم از قول من خدمت خواهر و مادرتون تبریک عرض کنید.
بدون آنکه نگاهش کنم جواب دادم:
ـ ممنون مرسی.
و اگر از ترس بد اخلاقی سینا نبود مطمئنا همین دو کلمه را هم نمی گفتم.اخلاق سینا همیشه دو حالت داشت.اگر کاری را می کردیم حتما مورد غضبش قرار می گرفتیم که چرا کرده ایم و اگر نمی کردیم طلبکار می شد که چرا نکرده ایم؟!و اینجا هم در مورد دوستش هم همین گونه بود از یک طرف همان اول هشدار داده بود دوروبر دوستش آفتابی نشویم واگر آفتابی نمی شدیم وجوابش را نمی دادیم و با اخم وتخم طلبکارمی شد که چرا به دوست نازنینش توهین کرده ایم؟! و من و سارا باید در همه مراحل متوجه رفتارهایمان می بودیم.
ـ به طور حتم خاله شدن خیلی هیجان داره!
بی اختیار سرم را بلند کردم و به فرزاد نگاه کردم.چه گیری به خاله شدن من داده بود؟!نگاهم را چرخاندم وبه صورت پر از خنده سارا که در حال کنترل کردن خنده اش جلوی جمع بود نگریستم وبا بالا رفتن ابروهایش از ترس اینکه من هم بخندم سرم را به زیر انداختم و به بشقابم نگاه کردم.هر وقت ابروهای سارا این طور بالا می رفت یعنی ناگفته اعلام می کرد:
خب به سلامتی مبارک باشه!
که صدای عزیز متوجه ام کرد:
ـ دکتر هدایت پور شما چند تا خواهر برادرید؟
دکتر هدایت پور؟!
بی اختیار دوباره نگاهم به سارا رفت.او هم مثل من در حال انفجار خنده بود که جلوی خودش را گرفته بود.عزیز چنان دکتر هدایت پور می گفت انگار که با دکتری پیرمرد و با تجربه صحبت می کند.اصلا از کجا معلوم در مقطع دکترا درس می خواند!شاید حتی مدرک دیپلم هم نداشت!به تیپ الکی خوش و بی خیالش نمی امد همکلاس سینا باشد!نمی دانم شاید هم بود! از بس ما قیافه اخمو و بد عنق سینا را دیده بودیم فکر می کردیم همه همکلاسی هایش مثل خودش بد اخلاق هستند.
ـ ما پنج تا برادر هستیم.
چیز دیگر نمانده بود که بگویم خدا قوت که جلوی خودم را گرفتم ودوباره به سارا چشم دوختم.
ـ اون وقت شما بچه چندم هستید؟
نه خیر عزیز بدجوری کنجکاوی اش گل کرده بود!شاید هم از وقتی به سبک خودش فهمید فرزاد را ما زیر نظر گرفته ایم می خواست مثلا ته و توی خانواده اش را برای من در بیاورد.
صدای پر از هیجان فرزاد توجه ام را جلب کرد که جواب داد:
ـ پسر چهارم هستم بعد از خودم برادر کوچکترم که حدودا بیست ویکی دو سالشه.بردارهای بزرگترم همه شون ازدواج کرده اند.
و لحظه ای به من نگاه کرد و ادامه داد:
ـ همه شون هم یک بچه دارند.
و دوباره به من نگاه کرد.قابل توجه کنجکاوی عزیز!
از ترس واکنش علنی سارا و خنده اشکارش نتوانستم نگاه کنم و سرم را به زیر انداختم که سینا لیوان آبی سر کشید و بی حوصله گفت:
ـ ببین تو رو خدا کار دنیا به کجا کشیده که این پرهام فسقلی شده دایی!
عزیز بی درنگ جواب داد:
ـ انشاالله تو هم میشی عزیزم تو هم دایی میشی کمی صبر و حوصله کن.
دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و به سارا نگاه نکنم.اگر جلوی انفجار خنده ام را گرفته بودم واقعا خدایی بود!مطمئنا حال و روز سارا هم دست کمی از من نداشت.او هم با گزیدن لبهایش جلوی خنده اش را گرفته بود.امروز عجب روزی بود!
سینا برای اینکه زیادی به ما میدان ندهد اخمهایش را درهم کشید و رو به عزیز گفت:
ـ حالا کی آرزوی دایی شدن داره؟برای این حرفها چند سالی زوده.
و به این طریق به سارا فهماند که دهانش بوی شیر می دهد.و در ادامه حرفش رو به عمه آذر گفت:
ـ راستی این چند وقته که نبودم کسی تماس نگرفت؟
عمه که غذایش را تمام کرده بود قبل از انکه از جایش بلند شود جواب داد:
ـ چرا خانم شیرازی و خانم احتشام و خانم رحمانی چندبار تماس گرفتند.دو سه تای دیگه هم زنگ زدند ولی خودشون رو معرفی نکردند.
بی اختیار از اینکه عمه آذر اسم این همه خانم پشت سرهم ردیف کرده بود پوزخندی زدم.بنده خدا عمه دیگر به این تماس های خانم های مختلف عادت کرده بود و البته جای بسی تعجب داشت که هیچ آقایی تلفن نکرده بود!
ـ آره همه شون به موبایلم زنگ زدند.
از اینکه گستاخانه جلوی ما اینطور جواب داد ازش حرصم گرفت.یعنی چی که آدم اینقدر پررو باشد؟! واقعا حجب و حیا هم باید وجود داشته باشد!تعجبم از عزیز یود که وقتی تقی به توقی می خورد از رفتار و نوع حرف زدن من و سارا ایراد می گرفت ولی هیچ وقت کاری به کار سینا نداشت و این نوع کارهای او برایش عادی شده بود.
بدون آنکه بتوانم خودم را کنترل کنم با غیظ گفتم:
ـ عجب دوره زمونه ای شده!
که صدای شوخ اهسته فرزاد را شنیدم که بلافاصله در ادامه حرفم گفت:
ـ واه واه خدا به دور.
همین جور ماندم!نمی دانستم به قیافه سارا نگاه کنم وقهقهه بزنم یا اینکه پشت بند عصبانیتم را بگیرم و به فرزاد چشم غره بروم وبگویم این چه طرز حرف زدن است؟!
همزمان با عمه آذر پرهام هم از جایش بلند شد وگفت:
ـ سروناز بریم من غذامو خوردم.
خدا رو شکر که صدای آهسته فرزاد را عزیز و عمه و پرهام نشنیده بودند وگرنه از این شوخی بی مزه اش چه برداشتی میکردند.هنوز از گرد راه نرسیده بگو و بخند را شروع کرده بود!آن هم با کی با من؟!حالا خوب بود به جز سلام وعلیک واحوال پرسی حرف دیگری با او نزده بودم وگرنه معلوم نبود چقدر خودمانی می شد! به قول پرهام شاید دو تا بستنی قیفی اضافه هم برام می خرید!
در یک تصمیم آنی برای نشان دادن واکنش اخمهایم را در هم کشیدم و از جایم بلند شدم و با تشکر از عمه به خاطر ناهار دست پرهام را گرفتم و به طرف در رفتم و هول هولکی خداحافظی کردم و دمپایی های عمه آذر را در اوردم ودمپایی های خودم را پا کردم وهمراه پرهام از درسالن بیرون رفتم.آنقدر مراسم خداحافظی را با عجله انجام دادم که در راه پله بالا پرهام دستش را از توی دستم کشید وگفت:
ـ چرا این جوری دستم را می گرفتی؟می ترسی گم بشم؟
پس آنقدر تابلو رفتار کرده بودم که بچه آنقدری هم متوجه شده بود!ولی واقعاحقش بود؟!چشم چرانی وهیزی اش به کنار این لحن حرف زدنش دیگر خدا به دور ولی خدایی خیلی با مزه شده بود!وبی اختیار لبخند زدم.
ـ دیوونه شدی؟
با صدای پرهام نگاه خندانم را به طرفش چرخاندم وبا لبخندی جواب دادم:
ـ آره از دست تو دو دقیقه دیگه معطل کنی مدرسه ات دیر میشه.
با آمدن سرویس و رفتن پرهام به مدرسه هنوز در سالن را نبسته بودم که زنگ تلفن به صدا در امد.بلافاصله به طرف میز تلفن رفتم وبا دیدن شماره عمه اینها با لبخندی گوشی را برداشتم وبی درنگ گفتم:
ـ زودی بیا بالا که از خنده دارم می ترکم.
پس از مکثی صدای پر ابهت سینا در گوشم پیچید:
ـ ترکیدنت رو بذار برای یه وقت دیگه که اگه یه دفعه دیگه پاهاتو پایین بذاری قلم پاهاتو می شکنم.
وصدای محکم گذاشتن گوشی و بوق ممتد تلفن از بهت بیرون آورد.
یعنی چی؟!
خنده روی لبم خشکید وجایش را سوزش اشک در چشمهایم گرفت.
یعنی چی؟!این چه طرز حرف زدن بود؟به جای اینکه من به خاطر شوخی بی مزه دوستش طلبکار باشم او طلبکار شده بود.دست پیش گرفته بود که پس نیفتد!که چی؟!که دوست بی شعورش دو کلمه شوخی کرده بود؟!حالا اگر کسی خودش را نمی شناخت من که می شناختم که چه آدم مودب وبا وقاریست؟!حالا خوب است عمه آذر نیم ساعت پیش همه اسامی دوست دختر هاشو ردیف کرده بود!این بدعنقی ومتعصب شدن را باید کسی می داشت که خودش آخر نزاکت وادب است نه کسی مثل سینا خان که ذره ای بویی از تربیت نبرده بود.
با صدای پیاپی زنگ در ورودی سالن بی رمق از جایم بلند شدم وبه طرف در رفتم.مطمئنا این بار سارا بود ولی قبل از باز کردن برای احتیاط از ترس اینکه اشتباه دو دقیقه پیش را تکرار نکنم از داخل چشمی در بیرون را نگاه کردم.خوشبختانه سارا بود وبلافاصله در را باز کردم.سریع خودش را داخل سالن انداخت ودر را بست وگفت:
ـ حرف هاشو شنیدم.وقتی رفت توی اتاقش پریدم بالا.حالا تو چرا رنگت این جوری شده؟دفعه اولش که نیست زیادی جدی نگیر .
بی اختیار دوباره اشک درون چشمهایم جمع شد و روی کاناپه کنار تلویزیون نشستم و گفتم:
ـ به جون خودم دیوونه است که اگر یه دفعه دیگه بی دلیل توهین کنه حسابشو می رسم.خودت که شاهد بودی تقصیر دوست خل وچلش بود.حالا این سخنان گرانبهای تلفنی اش را پیش همه زد؟
کنارم نشست و برای دلداری ام لبخندی زد و گفت:
ـ نه بابا مامان و عزیز که توی آشپزخانه بودند این فرزاد خله هم توی اتاق سینا بود من هم شانسی داشتم می اومدم بالا که توی هال شنیدم تلفن بی سیم دستش بود توی سالن داشت قدم می زد.حالا بی خیالش.چه خبر؟!ولی بی شوخی عجب قیافه بامزه ای به خودش گرفت و اون حرف زد.از اون موقع تا حالا دارم توی دلم می خندم.
بی حوصله گفتم:
ـ آخه حرفهای سینا هم خنده داره؟
به پایم زد و با خنده گفت:
ـ الو حواست کجاست؟فرزاد خله رو میگم.
از تصور قیافه پیرزن گونه فرزاد بی اختیار لبخندی زدم وگفتم:
ـ مخش یک چیزی میشه.
و دوباره خندید وگفت:
ـ ولی جدی آخر خنده است.خوش به حالت سروناز از صبح تا شب هرهر و کرکر.
با لبخندی جواب دادم:
ـ حالا خوبه خودت میگی فرزاد خله به جز خصلت هیزی خل هم هست.ای کاش همون صبح برای خرید بیرون رفته بودیم وخودمون رو معطل این دیوونه ها نمی کردیم.
سرش را تکان داد و خندید و گفت:
ـ اگه می رفتیم از کجا کشف می کردیم این دوست خوش تیپ سینا خل و هیز تشریف داره؟باور کن اگر می رفتیم تا الان توی خیابون فکر و ذکرمون همین زیارت فرزاد خان بود.
با حرص گفتم:
ـ همچین میگه زیارت فرزاد خان انگار قرار بود همین امروز از اینجا بره خوبه حالا حالاها اینجا هستش.این کشفیات خصوصیات اخلاقی مهمش دیر نمی شد.
ـ دیدی چطوری گفت برادرهای بزرگ ازدواج کردن و به تو نگاه کرد؟آخی طفلکی چطور دلت میاد آنقدر بی رحم باشی؟!
خندیدم وگفتم:
ـ لازم نکرده دلسوزی من رو بکنی.پاشو برو به بابالنگ درازت یک زنگی بزن.
کمی متعجب شد وپرسید:
ـ بابالنگ دراز؟!
و با متوجه شدن منظورم بلند خندید و گفت:
ـ سروناز به خدا همین الان به حامد میگم چی اسمشو گذاشتی.
با لبخندی گفتم:
ـ چیه؟خوشت اومد؟!
پاشو تلفنت رو بزن تا سینای روانی احضارت نکرده.
در حالی که به طرف تلفن می رفت باهیجان گفت:
ـ همین خل بازی هاته که میگم با فرزاد خله به هم میایین.
با غیظ گفتم:
ـ جداً؟!
او هم با خنده جواب داد:
ـ آره جداً.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 1 از 9:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

حس مبهم عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA