انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

آقای مغرور،خانم لجباز


مرد

 
متین بداخلاق جلوی در اتاقش ایستاده بود. متین:ساعت خواب؟الان میان سرکار؟ -پیش سرهنگ محمدی بودم متین:پیش سرهنگ چی کار می کردی؟ -دیشب جواب کنکورم اومد متین نگاهش رو تیز تر کرد و فهیم هم دست از تایپ برداشت و به من خیره شد. متین:خب!چی شد؟ -هیچی دیگه قبول شدم متین:کجا؟ -شیراز با گفتن شیراز دوتایی شون پقی زدن زیر خنده با تعجب گفتم:چیه چرا می خندیدن؟ متین ابروهاش رو انداخت بالا و به فهیم اشاره کرد و لبش رو گاز گرفت که چیزی نگه.فهیم هم سر تکون داد و سرش رو کرد تو کامپیوتر وخودش رو مشغول نشون داد -چیزی شده؟ متین:نه...حالا می خوای چی کار کنی؟ -هیچی دایی گفت برام انتقالی گرفته تا چهار روز دیگه باید برم متین:اوه چه زود.نگفت کجا برات انتقالی گرفته؟ -نه...گفت یه دایره آگاهی هست که نیرو نیاز داره صحبت کرده با رئیس بخش گفته باشه متین:نگفت رئیس بخش اسمش چیه؟ -سرهنگ لطفی متین زیر لب گفت:خود خوشه.چه شود! مهران هم زیر لب می خندید و تایپ می کرد. -یه چیزی هست ها شما دارید ازمن پنهونش می کنید متین:نه بابا.بی معرفت می خوای مارو بزاری وبری؟ -چاره ای ندارم داداش.باید برم دیگه متین آهی کشید و با لبخند گفت:دلم برات تنگ می شه خانومی منم لبخندی زدم وگفتم:منم همینطور داداشی چهار روز عین برق و باد گذشت.تو این مدت کلی خرید کردم و همه کارهام رو انجام دادم.هنوز ده روز واسه ثبت نام وقت داشتم.اول باید می رفتم خونه رو می گرفتم و بعد می رفتم اداره جدیدم.خدا کنه رئیسش آدم خوبی باشه.من از وقتی چشم باز کردم متین موافقم بوده.حالا اگه با این آدم جدید نسازم چی؟خدایا خودت کمکم کن یه آدم درست وحسابی بخوره به پستم... با بابا سوار ماشین من شدیم و کل ماشین پر شد از وسایل من. مامان با چشم های اشک بار من رو بغل کرد و بوسید. -مامان جان گریه نکنید دیگه...می رم و زود برمی گردم مامان:مراقب خودت باش دخترم.مراقب اون پسره دست و پا چلفتی هم باش خنده ام گرفت و اونم وسط گریه خندید.به خودم فشردمش و عطرتنش رو تو ریه هام پر کردم.ازم جد شد و با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد. -قربون مامان مهربونم بشم.گریه نکنید دیگه دلم می گیره ها مامان اشکهاش رو پاک کرد و گفت:باشه دخترم...باشه دخترم غزل اخمو رو بغل کردم و آروم زدم تو کمرش -گریه نکن خواهری.به خدا راضی نیستم این همه اشک می ریزی غزل باخنده گفت:برو دیوونه من کجا گریه می کنم؟ -واسه همون می گم دیگه غزل:به خدا اگه زود نیای پوستت رو می کنم.پا می شم میام خونه تون تلپ می شم به شوخی ترسیدم وگفتم:نه نه غلط کردم همون زود زود میام بابا:بسه دیگه...بیا بابا سوار شو اینارو ول کنی اینقدر این جا نگهت می دارن تا وقت ثبت نامت هم بگذره مامان:علیرضا تاثبت نامش هم می مونی؟ بابا:نه میرم خونه می گیرم براشون و بر می گردم.دیگه ثبت نامش رو باید خودش بره.من زیاد مرخصی ندارم مامان:باشه پس زود برگرد بابا:چشم خانوم.بشین بابا دوباره ازشون خداحافظی کردم و صدباره بوسیدمشون.دیگه اشک هام ریخته بود.نشستم تو ماشین خودم و بابا رانندگی می کرد.سرم رو برگردوندم عقب و تا جایی که مامان اینا تو دیدم بودن براشون با گریه دست تکون دادم.
بابا:گریه نکن باباجان.می ری اونجا عادت می کنی.عرشیا هم که هست تنها نیستی.خدارو شکر از بابت تو یکی خیالم راحته.شیر بار اومدی و از پس خودت بر میای.می گن حلال زاده به داییش می ره.توهم زبر و زرنگی به همون مرتضیِ سرهنگ رفتی. میون گریه خندیدم. بابا:می خوای بخواب دخترم راه طولانیه. -فعلا خوابم نمیاد. یکم که با بابا حرف زدم پلک هام سنگین شد وخوابم برد.تمام طول شب داشتم وسایل هام رو جمع می کردم و نشد بخوابم.حالا حسابی خوابم گرفته بود. با صدای بابا از خواب بیدار شدم. بابا:عسل جان پاشو بابا رسیدیم. چشم هام رو باز کردم.بابا چی گفت؟گفت رسیدیم؟یعنی من این همه مدت خواب بودم؟ یکم که چشمم رو مالوندم و دور وبرم رو نگاه کردم.دیدم جلوی یه ساختمون سه طبقه با سنگ های مشکی شیک ایستادیم.آپارتمان حیاط دار قشنگی بود که سادگیش قشنگترش می کرد. عرشیا:هــــوی!کم خونه مون و دید بزن خوابالو بعد بغلم کرد.منم که گیج فقط دستامو دورش حلقه کردم.بابا داشت دم در با چندتا پسر دیگه سلام علیک می کرد.حتما هم خونه های عرشیا بودن...عرشیا من و از بغلش در آورد ولپ هام رو بوسید. عرشیا:آخ آخر به آرزوم رسیدم.چه دعاهام جواب داد عسل:اوهوم.غزل دستش بهت برسه می کشتت. عرشیا دستش رو گذاشت پشتم وباخنده به بقیه پیوستیم. -سلام همگی جواب دادن و عرشیا سه تا پسر رو معرفی کرد. عرشیا به پسری که قد بلندو هیکل ورزش کاری داشت و تواون تاریکی برق چشم های سبزش معلوم بود اشاره کرد وگفت:کیارش...رزیدنت قلب و عروق،بزرگترین عضو گروه کیارش سری تکون داد وبا لبخند گفت:خوش اومدید عسل خانوم -ممنون از آشناییتون خوش وقتم عرشیا دستش رو به سمت پسر دیگه ای که یکم ریزه میزه تر بود و یکم سبزه وقدکوتاه بود و یکم ته ریش داشت و قیافه با نمکی داشت کرد وگفت:کسری.کوچیکترین عضوگروه...دانشجوی مکانیک. کسری:خوشبختم آبجی یکم از کیارش خودمونی تر بود و این باعث شد احساس راحتی باهاش بکنم از همون اول. -ممنون عرشیا به یه پسر دیگه که بلیزسرمه ای و شلوار مشکی پوشیده بود و پوست سفید و چشم های مشکی داشت و به نظرمن ازاون دوتای دیگه خوش قیافه تر بود اشاره کرد وگفت عرشیا:سام.دانشجوی موسیقی پسر کمی سرش رو خم کرد وگفت:خیلی خوش اومدید خانوم آرمان عسل:ممنون کیارش:خسته شون کردی عرشیا.ببخشید تورو خدا آقای آرمان بفرمایید داخل کیارش از کنار در حیاط رفت کنار. عرشیا:سوییچ رو بده بابا:بیا بابا دست منه عرشیا سوییچ رو ازبابا گرفت وداد به کسری. عرشیا:بپر ماشین روبیار تو پارکینگ کسری:ای به چشم بابا:خودم می ذاشتم دیگه بابا عرشیا سری تکون داد و ما رو راهنمایی کرد به سمت بالا.طبقه اول رو رد کردیم و رسیدیم به طبقه دوم.
عرشیا:بفرمایید. داخل خونه شدیم.چهارتا اتاق خواب اونطرف پذیرایی بود.یه آشپزخانه نقلی هم کنار در ورودی بود.خونه ساده ای بوداما در عین سادگیش شیک بود ومرتب.برای چهارتا پسراین خونه زیادی مرتب بود. یه پذیرایی کوچیک داشت که دکوراسیون مشکی و سفید داشت.روی مبل های چرمی سفید نشستیم . سام برامون شربت آورد و عرشیا هم میوه و شیرینی تعارف کرد.چهارتا پسر رو به رومون نشسته بودن و چه خوب که بابا حساس نشده بود.پسرهای خوب و مودبی بودن.هیچکدومشون آدم رو معذب نمی کردن و این خیلی خوب بود. بابا:خب بابا این خونه کدومه؟ عرشیا:طبقه ی بالا -به همین بزرگیه؟اینجا خیلی بزرگه عرشیا:نه طبقه سوم دوتا سوییت کوچیکه بابا:الان هستن بریم صحبت کنیم وخونه رو ببینیم؟ عرشیا:الان که خسته این.بذارین واسه فردا بابا:نه بابا جان من زیاد وقت ندارم.اگه بشه همین امشب ببینیم و فردا بریم اجاره کنیم که من فردا شب بتونم برگردم عرشیا:چقدر زود بابا:خیلی وقت ندارم آخه پسرم. عرشیا:باشه حرفی نیست.بفرمایید کیارش:یکم استراحت می کردید خب بابا:ممنون پسرم می ریم ببینیم تا اون بنده خدا نخوابیده.دوباره میایم پایین رفتیم طبقه بالا.دوتا در چوبی بود.یکیش نخودی رنگ بود و یکیش قهوه ای سوخته.عرشیا زنگ در نخودی رو زد. زن:بله کیه؟ عرشیا:منم عرشیا زنه در رو باز کرد.یه خانوم تقریبا میانسال اما سرحال و آرایش کرده با یه بلیز دامن و شالی که با بی قیدی سرش کرده بود در رو باز کرد با خوشرویی سلام کرد و ماهم جواب دادیم. عرشیا:مرجان خانوم پدر و خواهرم.درمورد خونه که باهاتون صحبت کرده بودم. مرجان:بفرمایید داخل خیلی خوش اومدید رفتیم داخل.یه آپارتمان نقلی دو خوابه بود که دکوراسیون کرم و قهوه ای شیکی داشت.ساده و مدرن.از قیافه اش معلوم بود که حسابی به خونش می رسه بابا:خب غرض از مزاحمت این که عرشیاجان گفته بود شما منزلتون رو اجاره می دید ماهم به همین دلیل مزاحم شدیم. مرجان:خواهش می کنم مراحمید.این چهارتا پسرهم عین بچه های خودمن به خدا...من می خواستم خونه رو زودتر ازاین ها اجاره بدم که عرشیا جان گفت خونه رو می خواین بابا:بله خد ارو شکر که خونه خوب و مناسبی هم هست بعد از یک ساعت صحبت کردن و دیدن همه ی خونه توافق کردیم که فردا ساعت10 بریم بنگاه و اجاره اش کنیم.مرجان خانوم هم که خیالش از بابت خونه راحت شده بود قرار شد پس فردا صبح بره کانادا و ماهم این دو روز رو خونه پسرا بمونیم. تو اتاق عرشیا رخت خواب انداختیم و به خواب رفتیم. مرجان:خب مبارکتون باشه بابا:ممنون مرجان خانوم سفر به سلامت مرجان:ممنون خب دخترم امیدوارم به خوبی از خونه استفاده کنی با تشکر از مرجان خانوم سوار ماشین شدیم. بابا:خب اینم از خونه.من امروز برمی گردم تهران.بریم یه بلیط بگیریم واسه تهران بابا واسه ساعت شش بلیط هواپیما گرفت و رفت و من دوباره دل تنگ شدم. تصمیم گرفتم امشب شام رو من درست کنم.خداروشکر که تو یخچال بچه ها همه چیز بود.تواین یه روزه باکسری جور شده بودم.باهاش جورشدم چون 4 سال ازم کوچیکتر بود.اما با کیارشی که دوسال ازم بزرگتر بود وسام که هم سنم بود یکم رسمی تر بودم.
کسری:چی درست کردی آبجی؟بوش کل خونه رو برداشته بالبخند ملاقه رو گذاشتم توی پیش دستی کنار گاز وگفتم:قورمه سبزی...دوست دارین؟ کسری:می میرم براش.راستی آبجی رشته ات چیه؟ -زبان کسری:کارشناسی؟ -ارشد سری تکون داد وگفت:کمک نمی خوای؟ -چرا سفره رو بی زحمت بیانداز بچه هاروهم صداکن کسری:ای به چشم.کیارش!سام!عرشیا بدویید شام. عرشیا اومد وبا کسری سفره رو پهن کردن...همه نشستیم کنارسفره عسل:ببخشید اگه دست پختم خوب نیست کیارش:این چه حرفیه عسل خانوم.از بوش که معلومه معرکه است بچه هامی خوردن وبه به وچه چه می کردن عرشیا:عسل فردا مرجان خانوم میره ماباید بریم بالا.وسایل هات کجان؟همون یه چمدونه؟ -نه بابا...توماشین وصندوق عقب پره.دیگه نمی خواستم هی اینور اونورشون کنم.یهواز همون ماشین می برم بالا عرشیا سری تکون داد وگفت:باشه بعد شام با وجود اصرارهای من سام و کیارش ظرف ها رو شستن.همه کارهاشون شون تقسیم شده بود...ماهم راحت رفتیم وخوابیدیم. آخ مردم از خستگی.امروز مرجان خانوم خواهر زاده شو فرستاد یه سری وسایل شخصیش رو ببره.ما هم وسایلمون رو بردیم بالا...از ظهر دارم یه سره خونه رو می چینم.دروغ نگم بنده خدا عرشیا هم به پای من کار می کردها...خب اینم ازاتاق...اتاق مرجان خانوم رو برداشته بودم.وسایل هاش رو همه رو برده بود.همون بهتر که برده بود.اصلا دوست نداشتم ازاتاق دست دوم استفاده کنم.فقط یکم اتاق رو جمع و جور کردم. یه دیزاینر آوردیم که دکوراسیون اتاق رو عوض کنه.بعد از دیدن کلی کاتالوگ دوتا دکوراسیون رو انتخاب کردیم و قرار شد تا دوروز دیگه بیان و اتاق رو کامل کنن.تا دوروز دیگه مجبور بودم رو زمین بخوابم. دیگه شب شده بود.وقت هم نکرده بودم شام درست کنم.ظهرم پیتزا سفارش دادیم.درسته وسایلمون زیاد نبود و خونه از قبل چیده شده بود اما بازهم خودش کلی کار داشت و آدم رو خسته می کرد.منم که عادت به کار کردن نداشتم زیاد دیگه با همین یه ذره کار از پا افتاده بودم. زنگ آپارتمان به صدا در اومد.من که تو اتاق خوابم رو زمین دراز کشیده بودم و از زور خستگی چشم هام رو بسته بودم.اصلا حوصله ی باز کردن در رو نداشتم.دعا دعا می کردم عرشیا در رو باز کنه.صدای عرشیا می اومد که در رو باز کرده و داره با یکی خوش وبش وتعارف می کنه. عرشیا:بابا دستت دردنکنه.راضی به این زحمت ها نبودیم. -بیا تو دم در بده...جان من تعارف نکن بیا تو؟ -قربانت دمت گرم.آقـــــایی...فدای تو! شب خوش عرشیا بلند بلند من و صدا می کرد.حتی حوصله جواب دادن هم نداشتم. عرشیا:عسل.عســــــل!بدوبیا شام تنبل خانوم خیلی گرسنه ام بود.اولش گفتم ولش کن کی حال شام خوردن داره.ولی وقتی دیدم شکمم داره با قار وقوراش ازم التماس می کنه.دلم نیومد دلِ دلم رو بشکنم و با بی حالی دستام رو گرفتم به دیوار و رفتم تو حال...عرشیا سرحال میز رو می چید انگار نه انگار که اون همه کار کرده. با دیدن من لبخند دختر کشی زد وگفت:خواهر ما رو ببین.خوبه کوه نکندی اینجوریه قیافه ات.حالا خوبه خونه مبله گرفتی کار زیادی نداره چپ چپ نگاهش کردم که دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا برد.منم خنده ام گرفت. عرشیا:خیلی خب بابا تسلیم. یه بشقاب برام از غذا کشید وگذاشت جلوم.عدس پلو بود و گوشت چرخ کرده های سرخ کرده ی که بدجور بهم چشمک می زد.ماستم که بود.آخ مامان کجایی که یادت بخیر!هنوز هیچی نشده دلم واسه دستپخت مامان تنگ شده...خوبه حالا عادت دارم ازش دور باشم مگرنه دیگه دووم نمی آوردم. -غذا رو کی آورد؟ عرشیا:کیارش.گفت اساس کشی داشتید می دونستم خسته اید براتون آوردم -دستش درد نکنه.دستپخت خودشه؟ عرشیا:آره.بابا همه مون از بس مجردی کشیدیم یه پا سر آشپز شدیم. -کیارش از همه تون بزرگتره نه؟ عرشیا:آره بیست وهشته دیگه -چرا زن نمی گیره؟ عرشیا:اتفاقا یه دختره رو می خواد همکارشه...گذاشتن درسشون یکم کمتر شه بعد ازدواج کنن. -چقدر درسش مونده مگه؟ عرشیا:یه دوسالی...دوسال دیگه می شه متخصص ابروهام رو دادم بالا -آفرین ایول!می گم طبقه پایینیتون چی؟تواین چند روزه اصلا ندیدمشون عرشیا:تازه اومدن.یعنی تایه ماه قبل اجاره می دادن خونه رو خودشون تهران بودن الان برگشتن خودشون می شینن.منم زیاد ندیدمشون یه زن وشوهر میانسالن با پسرشون...زنه رو یه چندبار دیدم.کسری هم یه بار رفته نون بگیره برای اوناهم گرفته...می دونی که ذاتا فوضوله خواسته ببینه کی ان و چیکارن...کسری می گفت با مرده حرف زده...مثل این که مرده مترجمه اگه کمک لازم داشتی برو پیشش سرم و تکون دادم وگفتم :باشه عرشیا:فقط نمی دونم پسرشون چرا اینقدر خشکه.یکی دوبار که من و دید انگار دزد گرفته.همچین تو قیافه ام زل زده بود با اخم که داشتم وحشت می کردم.یارو با خودشم مشکل داره
-پس چرا من ندیدمش؟ عرشیا:صبح خیلی زود میره بیرون شب دیر وقت میاد.خودمونم زیاد نمی بینیمشون...کلا همسایه های ساکتی ان -این رو به رویه چی؟ عرشیا:این که از همون اول خالی بوده.اینم واسه همون طبقه اولی هاست.اجاره هم نمی دادن.دیگه سوالی نیست سرکارخانم مارپل؟ -نه عرشیا خندید وپارچ دوغ رو برداشت. عرشیا:بریزم برات؟ -اوهوم عرشیا:فردا چی کاره ای میری واسه ثبت نام؟ -نه فردا باید برم اداره ی جدید خودم رو معرفی کنم پس فردا می رم.هنوز چند روز وقت دارم عرشیا:باشه.منم صبح می رم دانشگاه.کلیدت رو یادت باشه ببری باخوردن غذا یه جون دیگه ای گرفتم فکرکنم گشنه م بوده که بی حال شده بودم. ظرفاروشستم و گذاشتم کنار که بعدا عرشیا ببره پایین.یکم دیگه خونه رو جمع کردم و رفتم بخوابم.اتاق عرشیا هم تخت نداشت اما تخت خودش رو آورده بود بالا.خیلی اصرار کرد که برم روتخت بخوابم و اون رو زمین بخوابه ولی گفتم یه شب رو زمین بخوابم نمی می رم که... ساعت گوشیم رو کوک کردم وبا یه تن خسته به خواب رفتم. صدای زنگ گوشی تو سرم می پیچید.دلم می خواست الان یه لیوان آب کنارم بود و گوشی رو محترمانه می انداختم توش تا خفه شه...پلکام رو آروم اما با حرص باز کردم و آلارم گوشیم رو قطع کردم.به ساعت نگاه انداختم که شش ونیم رو نشون می داد. با یه عالمه فحش زیر لب به خودم وگوشی وساعت و زمین وزمان از رخت خواب بلند شدم ورفتم تودست شویی.بعد از شستن صورت و زدن مسواک وبقیه کارهای مربوطه اومدم بیرون و رخت خوابم رو جمع کردم ودوباره این بار رفتم توحموم.یه نیم ساعت هم اونجا طول کشید.وقتی اومدم بیرون دیگه ساعت هفت وبیست دقیقه بود.وقتی برای درست کردن صبحونه نداشتم.موهام رو سریع سشوار کشیدم ولباس پوشیدم.رفتم تو آشپزخونه که عرشیا لقمه به دست داشت می رفت بیرون. یه بوسه به گونه ام زد وگفت:سلام خواهر خوابالوی خودم.بشین صبحونت روبخور زودی برو سرکار که روز اولی اصلا خوب نیست دیر کنی...من دیگه دیرم می شه.من رفتم دانشگاه بعدم میرم شرکت.روز خوش آبجی جونم...راستی راستی جایی روهم بلد نبودی زنگ بزن یا اس بده راهنماییت کنم.وای که چقدر حرف زدم.خداحافظ با خنده گونه اش رو بوسیدم. -چشم داداشی گلم.بابت صبحونه هم ممنون.برو تا دیرت نشده عرشیا یه چشمکی زد و سریع رفت بیرون.یکم که هول هولکی صبحونه خوردم. رفتم تواتاق تا اماده بشم.دیگه ساعت دور وبر8 بود که لباس فرم پوشیده وآراسته رفتم پایین.ازهمین روز اولی داشتم دیر می کردم.خدا به دادم برسه.خداکنه حداقل راه زیاد دور نباشه که سریع برسم.خداروشکر بعداز20 دقیقه طبق آدرس رسیدم.یه ساختمون سه طبقه نسبتا کوچیک بود.اداره آگاهی ما توتهران یه ساختمون بزرگ بود که کلی بخش داشت اما اینجافکرکنم به زور دو،سه تابخش باشه...بایه بسم الله رفتم داخل سالن.از اطلاعات پرسیدم بخش آگاهی کدومه که گفت طبقه دوم.از پله ها رفتم.قلبم توسینه ام می کوبید.داشتم وارد یه محیط جدید می شدم با کلی همکار جدید و صدالبته یه موافق جدید... من از وقتی اومدم متین موافقم بود حالا اگه گیر یه پیرمرد کچل شکم گنده بداخلاق بیافتم چی؟وای نه خدای من!!!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
قسمت بیست و پنجم

بالبخند گفت:تو اینجا چی کار می کنی؟هرجا من می رم باید توهم بیای؟ دست به سینه ایستادم و یه ابروم رو دادم بالا و با لحن طلبکارانه ی دلخوری گفتم:من چی کار کنم که هر جا می رم شما هستید؟ناراحتید برم؟ اخم شیرینی کرد و سر تکون داد و زیرلب ولی طوری که همه مون شنیدیم گفت:عمری متین رو دست انداختم با اون معاونش حالا همون شده معاون من دلخور شدم.می دونستم حرفاش از ته دل نیست اما دوست داشتم سورن هم قد من از دیدنم خوشحال بشه -پس کجای کاریدکه سرگرد پویا وقتی داشتم می اومدم داشت گریه می کرد سورن با پوزخند گفت:پس خبرنداری...اشکای شوق بود همه با تعجب به ما نگاه می کردن.لابد تعجب کردن چطوری تو روی سرگرد خشنشون ایستادم و بلبل زبونی می کنم.آخی بمیرم براشون معلوم نیست این کینگ کنگ چه بلایی سرشون اورده اینطوری ازش می ترسن. سورن:همونطوری می خواید اونجا وایسید و من رو نگاه کنید؟ -پس چی کار کنم؟ سورن سری تکون داد وگفت:بیا تواتاق من.شماها هم بفرمایید سرکاراتون همه سریع پخش شدن و رفتن تو اتاق و سر میزهاشون نشستن. یعنی اینقدر ازش می ترسن؟نه بابــــــا...تو تهران اینطوری نبود که!یعنی درجه اش زده بالا؟ با تعجب به بقیه نگاه کردم و رفتم تواتاق سورن. سورن:درم ببند -چشم در رو بستم و برگشتم طرفش.نشسته بود رو صندلی ریاستش و دستش رو دراز کرد و به یه صندلی اشاره کرد. سورن:بشین آروم نشستم.دست هاش رو توهم قلاب کرد وبه چشم هام جدی خیره شد. بعد پقی زد زیر خنده.نمی دونم چرا خندید ولی با خندیدن اون منم خنده ام گرفت.هر دو با صدای نسبتا بلند چند دقیقه خندیدیم که دست هاش رو به نشونه ی یواش تر تکون داد. سعی کرد خنده اش رو بخوره وگفت:تو به چی می خندی؟ منم با خنده گفتم:تو واسه چی می خندی؟ سورن:این جا فقط من سوال می پرسم یادت باشه. بعد انگشت اشاره اش رو به نشونه ی تهدید بالا برد -خیلی خب.خندیدم چون با اون تعریف هایی که بیچاره های مظلوم ازت کردن گفتم الان یه دیو شکم گنده ی پیر کچل بداخلاق جلوم ظاهر می شه بااخم گفت:پوستشون و می کنم.چی گفتن مگه؟ -ولشون کن بنده خداها رو تا الان هم معلومه کلی پوستشون رو کندی.هیچی بابا می گفتن خدا به دادت برسه سرگرد سخت گیر و جدیه و با دختراخوب نیست و این حرفا...توچطوری دختری می خوای معاونش بشی واینا... سورن لبخندی زد وگفت:راست می گن.تو می دونی من رابطه ام با دخترها خوب نیست ناراحت شدم.یعنی منم براش مثل بقیه ام. ناخداگاه با یه لحن مظلومانه ای از دهنم پرید:حتی با من؟ بهم نگاه کرد.تو چشم هامم نگاه کرد.یه نگاه که تا خود قلبم نفوذ می کرد.کاش می دونست با این کارهاش من و اذیت می کنه.من می خواستم سورن رو از یاد ببرم اما اون دوباره به زندگیم برگشته بود... لبخندی زد وبا یه لحن مهربون گفت:نه...تو با همه فرق می کنی آخ اگه بگم تو دلم عروسی بود باورتون نمی شه ادامه داد:تویه دختر بچه ی شیطون و لجبازی که خیلی کل کل کردن باهاش رو دوست دارم بیا عروسی رو عزا کرد.این چه وضع حرف زدنه؟دختر بچه عمه محترمته...دِ بیا پس تا الان هم واسه کل کل بازی یه هم بازی می خواسته مگرنه من براش مهم نیستم... لبام و غنچه کردم و ابروهام گره خورد
لبخندی زد و گفت:قیافه ات رو اونجوری نکن.خب من باتو راحت ترم.با بقیه دخترها برام فرق می کنی چون یه مدت ازنزدیک باهم بودیم.فقط همین!اما بدون این راحتی و کل کل ها رو نباید قاطی کار کنی.دوست ندارم جلوی کارمندها باهام بد حرف بزنی یا پشت سرم بد بگی و اونا رو علیه من بشورونی...کار ونباید قربانی لجبازی های احتمالی کنی.من باهات کل نمی اندازم.حداقل تو محیط کار...پس نمی خوام تو اداره کاری کنی که نتونیم کنارهم کار کنیم. من خوشحالم که تو اومدی اینجا.چون حداقل آشنای خودمی.اینجا بین اونا من یه جورایی تنها بودم واسه همین زیاد باهاشون جور نبودم.اما تو مثل خودمی نمی خوام باهات مشکلی پیدا کنم.می دونم دختر عاقل و زرنگی هستی.معاون خوبی هم واسه متین بودی.درسته یکم شیطونی و شیرین زبونی می کنی اما به کار کردنت ایمان دارم.پس می خوام واسه آخرین بار باهات اتمام حجت کنم قبل از این که بری سرکارت.مشکلی باهم نخواهیم داشت.درسته؟ چقدر قشنگ حرف زد.داشت یه جورایی صلح برقرار می کرد.اونم که بیشرف می دونه من در مقابل حرف آروم خر می شم از این لحن استفاده کرده.ای با سیاست... پلکم رو بستم اروم ودوباره بازش کردم. -چشم مهربون لبخند زد وگفت:چشمت بی بلا عسل خانوم.وایسا ببینم حالا تعریف کن توکجا؟این جا کجا؟ منم که انگار یه چیز تازه ای یادم افتاده باشه گفتم:شما هم تعریف کنید.مگه شمال نرفته بودید؟ سورن:نه دیگه جر نزن اول من پرسیدم.تو بگو من بعد بهت می گم سری تکون دادم وگفتم:هیچی دیگه ارشد شیراز قبول شدم دانشگاه انتقالی گرفتم اومدم اینجا سورن:خونه گرفتی؟تواین شهر غریبی هان؟ -آره بابا اومد برام خونه گرفت.خدا رو شکر جا به جا شدم کامل لبخندی زد و با رضایت سری تکون داد. سورن:اگه کمک خواستی مدیونی بهم نگی -ممنون.حالا شما بگید این جا چی کار می کنید؟شما که رفتید شمال؟ سورن:آره رفتیم.می دونی که واسه بیماری بابام رفته بودیم.اما بابام گفت اونجا غریبیم و هیچ دوست و آشنایی نداریم.از طرفی تهران هم نمی تونستم ببرمش هواش براش سمّه...هیچی دیگه بابا گفت بریم شهر خودمون.ماهم اومدیم شیراز.البته برادرم چون دانشگاهش تهران بود وکارش اون جا بود نیومد.منم نمی تونستم تنهاشون بزارم اومدم شیراز -مگه شیرازی هستید؟ سورن با لهجه ی شیرین شیرازی گفت:آره کاکو.شیرازیم.خب دیگه می خوای برو اتاقت رو ببین.یعنی اتاق که نیست اینجا فقط همون سالن بزرگه اس که پارتیشن بندی شده.اول در سمت راست یه اتاق ماننده بزرگتر از بقیه اس اون مال خانوم معاونه با لبخند بلند شدم و ازش تشکر کردم و رفتم سمت در.احترام گذاشتم وبرگشتم.اما قبل از این که برم بیرون برگشتم سمتش و گفتم. -سورن؟ آروم سرش بلند کرد وتکون داد. -بله؟ -خیلی خوشحالم که رئیسمی سورن چشمکی زد و گفت:برو شیطون.آتیش نسوزون. با خنده از اتاقش در اومدم.که بقیه حمله کردن طرفم.
نجفی:چی شد؟می خندی؟نکشتت؟ -وا؟مگه قرار بود بکشه؟این چه حرفیه؟ حبیبی بزرگ:دخترم چی شد؟ -هیچی آشنا دراومدیم قاسمی با ترس گفت:یعنی فامیلتونه؟ باخنده گفتم:نه تا اون حد.رئیس بخش بغل دستی مون بود با موافق منم رفیق فابریک بودن.یه چندتا ماموریت مخفی هم باهاش رفتم.اونقدرها که می گید بداخلاق نیست ها موسوی:یعنی شما رو به عنوان معاون قبول کرد؟ با تعجب گفتم:چرا قبول نکنه؟تازه بهم گفت برم تو اتاقم.اجاره هست؟ همه با تعجب از کنارم پراکنده شدن و منم رفتم تواتاقم.یه اتاق تقریبا18 متری بود که با پارتیشن هایی که تا نصف چوب بودن وبقیه شیشه های مات پوشیده شده بود.دکوراسیون ساده ی ام دی اف داشت...وسایلی نداشتم کیفم رو آویزون کردم به جا رختی و آروم نشستم سرجام. آخیش!اینم از این جا...خدا دعا کرده بودم یه آدم خوب باشه دیگه سنگ تموم گذاشتی سورن رو فرستادی؟دمت گرم خدای خوبم خیلی مخلصیم... غروب موقع برگشتن تو پارکینگ اداره سورن رو دیدم که می خواد سوار ماشینش بشه. سورن:می خوای برسونمت؟ -نه ممنون.ماشینم و آوردم سورن:باشه مراقب خودت باش.شب بخیر -جناب سرگرد؟ سورن که داشت می نشست تو ماشینش برگشت طرفم. -فردا صبح می رم واسه ثبت نام.شاید دیر بیام سری تکون داد وگفت:اشکالی نداره -ممنون.شب بخیر لبخندی زد وبا آرامش رانندگی کردو از کنارم رد شد.نفس راحتی کشیدم و سوار ماشین خودم شدم و رفتم خونه. فردا صبح رفتم دانشگاه.خدارو شکر رتبه ام خوب بود و یکم تحویلم گرفتن.بعد از ثبت نام رفتم خرید و یه سری کتاب و وسایل مورد نیاز خریدم و برگشتم خونه.حالا که قراره دیر برم.بمونم بعد ناهار برم.می دونستم این موقع ظهر عرشیا خونه نیست.بااین همه خستگی هم حال غذادرست کردن نداشتم.سرراه یه پیتزا گرفتم وامدم خونه با خستگی خوردمش و رفتم توحموم وبعد از یه دوش حسابی حاضرشدم ورفتم سرکار. تا پام رو گذاشتم توسالن باز چیزی رو دیدم که از دیدنش بهم ریختم.بازهمون دختره...باز هم با سورن... انگار تازه از اتاق سورن دراومده بود.باهم جلوی در ایستاده بودن و دختره با یه ناز وعشوه خاصی باسورن حرف می زد.سورن هم بااخم سرش رو انداخته بود پایین و با انگشت شصت واشاره اش لبش رو فشار می داد. از دور چند دقیقه بهشون خیره شدم.بعد سری تکون دادم و جلوی سورن احترام گذاشتم و خواستم سریع رد شم که سورن سرش رو بلند کرد و به چشم هام خیره شد.یه غمی تو نگاهش بود که به قلبم چنگ می زد.
دختره رد نگاه سورن رو گرفت و به من رسید.با تعجب ابروهاش رو بالا انداخت وگفت:این همون همکارت نیست توتهران؟این جا چی کار می کنه؟ بعد یه نگاهی از بالا بهم انداخت که می خواستم گردنش رو خورد کنم.فکر کرده کیه؟پرنسسه؟ سورن با اخم غلیظی به دختره نگاه کرد و سری تکون داد.منم بی اعتنا به جفتشون رفتم تو اتاقم. سرم رو بین دست هام گرفته بودم و فشارش می دادم.پس بینشون یه چیزی هست که دختره پاش تا این جاهم باز شده.چه با لحن خودمونی هم باهاش حرف می زد.آره دیگه یادم رفته بود خانوم سوگولیه آقا سورنه. حوصله هیچ کاری رو نداشتم.ببین از کی این جاست...فقط لبم رو گاز می گرفتم و قهوه می خوردم...حالم عین همون فنجون قهوه ی توی دستم تلخ تلخ بود...بغض راه گلوم رو بسته بود...هزاربار به این نتیجه می رسیدم که سورن دوستت نداره و تو براش فقط یه همکاری.اما باز دلم رضا نمی داد.دلم می خواست سورن واسه خودم باشه نه اون دختره افاده ای. با صدای در اتاقم سرم رو از روی میز بلند کردم.با دیدن سورن با اکراه بلند شدم و احترام گذاشتم. سورن:چیزی شده؟ -نه.فقط خسته ام قربان لحن جدی و رسمی من سورن رو متعجب کرد.اما ترجیح می دادم همینطوری حرف بزنم.دیگه نباید رابطه ها صمیمی تر از این حد بشه...چون من جنبه اش رو ندارم سورن:ثبت نام کردی؟ -بله سورن:کی ها کلاس داری؟ -روز های فرد سورن:تو یه چیزیت هست با صدای نسبتا بلندتری گفتم:گفتم که...چیزیم نیست.فقط خسته ام و سرم درد می کنه قربان سورن اخمی کرد و گفت:بامن اینطوری حرف نزن. سریع تکون دادم و با پوزخندگفتم:ببخشید سورن با یه اخم از اتاق رفت بیرون.نگاهش کن!عین خیالش هم نیست...اونوقت من نشستم دارم حرص می خورم.هی عسل نفهم.واسه کی داری جلز ولز می کنی؟واسه کسی که برات یه کم هم ارزش قائل نیست؟نسوزون خودت رو... دوباره شب شد.دوباره سورن رو تو پارکینگ دیدم اما این بار بی اعتنا بهش رفتم سمت ماشین.اونم یه نیم نگاهی با تعجب بهم انداخت و شونه هاش رو انداخت بالا. شب خواب مامان جونم رو دیدم.مادربزرگم که عمرش رو داده بود به شما...اومد توی خوابم یه لباس سفید پوشیده بود و یه دیگ آش بهم می زد و بهم می خندید. تصمیم گرفتم فردا یه کم آش بپزم و براش خیرات کنم.صبح پنج شنبه بود و نمی خواستم برم سرکار.زنگ زدم به سورن و منتظر شدم که برداره. با یه صدای گرفته که نمی دونم از خواب آلودگی بود یا چیز دیگه گوشی رو برداشت. سورن:الو؟ - الو سلام - سلام.کاری داشتی؟ - حالتون خوبه؟ - نه یکم سرما خوردم. - خداکنه زودخوب شید - ممنون.کارتو بگو؟ - می خواستم بگم من امروز نمی تونم بیام سرکار - چرا؟ - یکم حالم خوب نیست.بعد نذر دارم نمی تونم بیام - قبول باشه.آخه منم امروز نرفتم.اداره بی مدیر و معاون که نمی شه با صدای ناراحت و دلخوری گفتم. - باشه... - خیلی خب نرو.زنگ می زنم کامروا می گم ما نمیایم.خوبه؟ - ممنون - خواهش می کنم.اگه دیگه کاری نداری برم بخوابم - نه.خداحافظ - خداحافظ
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
یه مانتوی سرمه ای با شلوار جین و شال آبی سرکردم و رفتم بیرون.چون وقت زیادی نداشتم سبزی پاک کرده گرفتم.کشک و سیر و رشته هم گرفتم.بقیه چیزها رو داشتم.اومدم خونه و یه قابلمه بزرگ آش درست کردم.زیاد بزرگ هم نه ها.یکم بزرگ... آخ یه آشی درست کردم که نگو.خودم داشتم انگشت هام رو می خوردم.وقتی آش رو بهم می زدم. ته دلم یه چیز از خدا می خواستم.این که خودش عاقبت کار من و سورن رو ختم به خیر کنه.این که بهم کمک کنه بفهمم حس واقعی سورن به من چیه؟اون دختر کیه؟دلم پر بود.حسابی راز و نیاز کردم و در آخر مثل همیشه خودم رو سپردم دست همونی که من و آفریده و از خودش عاجزانه کمک خواستم. خب عرشیا که نیست.خودم مجبورم آش ها رو پخش کنم.خب ساختمون خودمون و ساختمون های بغل رو تا جایی که می رسه پخش می کنم. یه کاسه نسبتا بزرگ ریختم برای طبقه اولی ها.واسه پسرها که یه قابلمه می برم.اونا حسابشون جداست. می خواستم با همسایه مون آشنا بشم.نذری دادن هم بهترین راهشه.خدا کنه خونه باشن.روش و خوشگل با پیاز داغ و سیر و نعناع داغ تزیین کردم.یکمم کشک.به به...بقیه آش هارم کشیدم توظرف های یبار مصرف وگذاشتم تو سینی.واسه ساختمون خودمون رو آخرسر می دم. آش ها رو تو چند تا ساختمون های بغلی پخش کردم.برگشتم واحد خودمون. آش پسرها رو که تو یه قابلمه کوچیک ریخته بودم برداشتم و رفتم پایین.قابلمه از داغی آش داغ شده بود.آش رو بغل کردم و زنگ زدم. خب الان کی میاد بیرون یعنی؟هه حتما کسری!آخه خیلی شیکموهه اما با باز شدن در به حدسم گفتم برو بمیر بابا!به سام لبخندی زدم و اونم سلام کرد.خداییش پسر جذابی بود.یه جورایی شخصیت جالبی داشت.اون تی شرت طوسی و شلوار خوک مدادی خوشتی ترش کرده بود. آش رو گرفتم سمتش و گفتم:سلام.بفرمایید اینم از سهم شما. با لبخند آش رو ازم گرفت و درش رو باز کرد.با عشق بویی کشید و گفت:معرکه اس!واقعا خیلی وقت بودکه دلم آش رشته می خواست.دستتون درد نکنه.نذریه؟ -با اجازه تون سام:قبول باشه -ممنون امیدوارم دوست داشته باشید سام:خواهش می کنم.قول نمی دم چیزی از این آش براشون بمونه -نه نه!خواهش می کنم من یکی نمی تونم به شخصه جواب کسری رو بدم لبخند قنشنگی زد وگفت:ببخشید نمی تونم تعارف کنم بفرمایید تو سرم رو انداختم پایین و با طمانینه گفتم:خواهش می کنم.روز تون بخیر. از پله ها اومدم بالا و صدای درخبر از بسته شدن در آارتمان پسرا رو می داد. آش همسایه رو گذاشتم توی ظرف و رفتم طبقه پایین. زنگ آپارتمانشون رو زدم و منتظر ایستادم.یکم طول کشید.داشتم به آشم نگاه می کردم که با آدم حرف می زد.که یهو درباز شد. سرم پایین بود و به شلوار گرمکن سفید با خط های مشکی رو دیدم.نگاهم رو کشیدم بالا.یه سویشرت سفید با خط های مشکی که زیپش تا نیمه باز بود و تی شرت مشکیش رو خوب نشون می داد.نگاهم رو با احتیاط بردم رو صورتش...
نه!خدای من...بازم این؟هرجای این شهر به این بزرگی برم باید این رو ببینم. با چشم های قرمز و خسته بهم نگاه می کرد و لب هاش می خندید. سورن:تو این جا چی کار می کنی؟ -این سوال رو من باید بپرسم.شما این جا چی کار می کنی؟ سورن:خب خونمونه -خب این جا خونه منم هست سورن:این جا؟ -آره.طبقه بالا.سوییت مرجان خانوم همسایه تون رو اجاره کردم سورن:باورم نمی شه.روبه روی سوییت من می شینی؟ -سوییت توهه؟ سورن:آره.پس اون همسایه جدید تویی؟ -آره سورن:تنها زندگی می کنی؟ ابروهام رو انداختم بالا.حالا وقت تلافی دیروزه. -نه با عرشیام سورن اخمی کرد وگفت:عرشیا؟وزخندی زد و گفت:به سلامتی با پوزخند بدجنسی گفتم:ممنون.نمی خوای آش رو ازم بگیری؟ سورن:چرا چرا...ممنون پوزخندی زدم و کاسه را دادم دستش.با یه روز بخیر رفتم واحد خودمون. پله ها رو به حالت دو رفتم بالا.نفس نفس می زدم.در رو بستم و چسبیدم به در.یکی دو تا سیلی زدم تو صورتم که ببینم خواب بوده یا نه؟ نفسام تند شده بود.رفتم تو آشپزخونه و دو تا مشت آب از شیر ریختم رو صورتم.بعد شیر آب رو بستم و تکیه دادم به ظرف شویی. کم کم لبخند رو لبام جا گرفت.اولش آروم می خندیدم بعد پقی زدم زیر خنده. یعنی خداییش من هر جا برم باید این و ببینم آخه؟تو سرکار،تو خونه...همه جا سورن هست...یعنی اینا نشونه اس؟ -چه نشونه ای؟یادت رفت باز اون دختره رو؟هر دفعه باهاش دعوا می کنی سریه ساعت نشده یادت می ره تا می بینیش نیشت باز می شه -خب تو می گی چیکار کنم جناب وجدان؟ -یکم خودت و واسش بگیر.بهش محل نذار.اگه دوستت داشت که میاد بهت می گه.تا آخر عمرش که نمی خواد همونطوری وایسه.اگرم قراره با اون دختره ازدواج کنه اگه تحویلش نگیری بعدا می گی خودم بهش رو نمی دادم.نمی گی خاک تو سرم اون همه خود شیرینی کردم رفت اون و گرفت -می گم وجدان توهم یه چیزهایی حالیت می شه ها -پس چی؟آخه من با عقل تصمیم می گیرم تو باقلب.فکرای من بهتره دیگه. -ممنون.حالا یه تعریف کردم ازت ها.بریم آش بخوریم که خیلی گشنمه بعد از خوردن آش فوق العاده خوشمزه ام طرفا رو شستم و یکم خونه رو تمیز کردم.بعدشم نشستم پای نت .یکم وبگردی کردم. همین جوری که سرم تو لپ تاپم بود و رو مبل ولو شده بودم صدای در اومد. عرشیا:سلام -سلام داداشی.خسته نباشی عرشیا کتش رو آویزون کرد و در حینی که داشت می رفت دستشویی گفت:ممنون.شما هم خسته نباشی خواهر خانومی -ممنون. بعد از چند دقیقه عرشیا از دستشویی اومد.داشت با حوله دست هاش رو پاک می کرد. عرشیا:آش بچه ها رو بردی؟ -آره...فقط سام خونه بود دادم بهش عرشیا:خب لابد همه رو خورده تا الان -نه بابا یه قابلمه بزرگ دادم.تنهایی از پسش برنمیاد عرشیا:گشنمه برام غذا میاری؟ -چشم عرشیا:قربونت برم.من می رم لباسام رو عوض کنم -باشه. با رفتن عرشیا یکم آش داغ کردم و کتلت هایی که درست کرده بودم رو با سیب زمینی تو بشقاب چیدم و گذاشتم رو میز...دوغ و سالاد هم گذاشتم و میز رو چیدم.
-عرشیا.بیا شام عرشیا:به...خانوم گل،گل کاشتی نشست پشت میز و منم نشستم. عرشیا همینطوری که غذا می کشید گفت:چه خبرا امروز؟چیکارا کردی؟ -هیچی امروز موندم خونه یکم به کارهای خونه رسیدم.عرشیا این همسایه طبقه اولیه هست؟ عرشیا:خب؟ -پسرش... عرشیا نگاه موشکافانه ای کرد و گره ای تو ابروهاش افتاد.آخ داداشم غیرتی شد. عرشیا:خب؟ -اوه قیافه اش رو هیچی بابا رئیسمه تو اداره... عرشیا:جدا؟می گم به اون قیافه می خوره پلیس باشه -حالا بگو کی هست؟ عرشیا:خب گفتی دیگه...رئیسته -خب آره ولی می دونی همونیه که باهاش رفتم ماموریت عرشیا قاشق و چنگالش رو گذاشت تو بشقاب و گفت:چی گفتی؟این پسره همون سورنیه که می گفتی؟ بالبخند گفتم:اوهوم عرشیا لبخندی زد وگفت:بمیرم برات.دوماه از دستش چی می کشیدی. -نه اون قدر هم گنده دماغ نیست...باهاش جور بشی خوبی هاش هم می بینی عرشیا چشم هاش رو درشت کرد وگفت:بله؟ بله؟ بله؟چیزهای جدید می شنوم.چه خبره؟نکنه خواهر ما تو ماموریت دل باخته؟ها؟بعد یه اخم غلیظ هم چاشنیش کرد. با اخم ساختگی با چنگالم زدم به دستش و گفتم:برو بابا دیوونه...اون فقط همکارمه عرشیا سری تکون داد و با لحنی که می گفت"خر خودتی" گفت:آره همکاری که دو ماه محرمش بودی این بار اخم کردم و گفتم:منظورت چیه؟ عرشیا تو چشم هام زل زد و گفت:هیچی! فقط این و بدون درسته ازت کوچیکترم.اما برادرتم.اجازه نمی دم هرکسی اذیتت کنه.هرکی می خواد باشه،باشه -اوه چه بداخلاق.پس می خوای ترشی بزاری من و عرشیا با خنده گفت:دیدی پس دوستش داری -نــــــه عرشیا با لبخند گفت:آبجی جون نمی گم کسی رو دوست نداشته باش.اما اول بفهم اون طرف هم بهت علاقه داره یانه؟که یوقت خدای نکرده اذیت نشی پوست لبم رو جویدم.حالا که غزل و مامان نیستن و دوست صمیمی این جا ندارم بهترین تکیه گاهم عرشیاست.خدارو شکر عرشیا پسر فهمیده ایه.کسی نیست که بی خودی غیرتی بازی در بیاره و راحت می تونم با هاش حرف بزنم. -عرشیا؟ عرشیا:جانم؟ -میشه لو ندی من خواهرتم؟ عرشیا با چشم های گرد شده نگاهم کرد وگفت:چرا؟ -نمی خوام بدونه ما خواهر برادریم عرشیا لبخندی زد وگفت:ای موز مار!می خوای حساسش کنی؟ چشمکی زدم و با خنده گفتم:آره.آخه اونم با یه دختره هست که نمی دونم کیه؟ عرشیا:پس زیاد بهش دل نبند تا وقتی مطمئن نیستی.باشه خواهری؟ -باشه جدیت و لبخند عرشیا قابل ستایش بود.درسته شیطون بود.اما بعضی اوقات همچین کمکت می کرد و پشتیبانت بود و ازت مراقبت می کرد که کارهاش من و یاد بابا می انداخت.این که پسر شیطونم می تونه جدی باشه و با حرفاش بهم دل گرمی بده خیلی خوشحالم می کرد.
عرشیا دوباره یه قاشق آش کرد تو دهنش. عرشیا:فوق العاده اس... منم لبخندی زدم و گفتم:نوش جون یه هفته گذشته بود.دوباره طبق معمول رفتم سرکار.توی اتاقم با نجفی و قاسمی که حالا باهم صمیمی تر شده بودیم و به اسم همدیگه رو صدا می کردیم،نشسته بودیم تو اتاق من و یه سری پرونده رو مرتب می کردیم. تمام مامورهای اداره باهام جور بودن.انگار خیلی خوشحال بودن که من معاونشونم.چون با همه شون مهربون بودم و به کسی سخت نمی گرفتم و جلوی اخم و تخم های سورن می ایستادم .نمی ذاشتم به بقیه زور بگه.سورن هم تقریبا با اومدن من یکم مهربون تر شده بود و خیلی به بچه ها سخت نمی گرفت. همینطور که سرم تو پرونده ها بود و یه چیزهایی یاد داشت می کردم آتنا گفت. -باز این دختره اومد مهسا:آره معلوم نیست این جا چی می خواد. گیج سرم رو آوردم بالا و بهشون نگاه کردم با تعجب گفتم کی رو می گید؟ قاسمی با سر به جلوی در اتاق سرگرد اشاره کرد که از شیشه ها دید داشت. مهسا:اینو می گم باز همون دختره.اعصابم خورد شد. -خیلی میاد این جا؟ آتنا:آره تقریبا هر چند روز یبار میاد. -زنشه یعنی؟ مهسا:فکر نکنم.هر وقت میاد سرگرد با اخم جوابش رو میده.مثل این که دل خوشی از این دختره نداره.اما نمی دونم کیه که دست از سر سرگرد بر نمی داره یکم فکر کردم و گفتم:آتنا اون پرونده ها رو که نیاز به امضای سرگرد داره بده به من آتنا در حالی که با تعجب نگام می کرد،پرونده ها رو داد بهم. مهسا:می خوای چیکار کنی؟ ابرویی انداختم بالا و گفتم:ببینم می تونم سر در بیارم از کارشون یانه آتنا:برو منتظریما با خنده ساختگی بهش چشمکی زدم و رفتم جلوی در. -برم تو؟ منشی:مهمون دارن آخه سری تکون دادم و پرونده ها رو نشون دادم. منشی:هماهنگ کنم؟ -در می زنم می رم دیگه.من که اجازه رسمی نمی خوام منشی:باشه قربان در زدم.یه چند ثانیه ای طول کشید که صدای بفرمایید سورن اومد.منم سریع رفتم تو.دختره یه نگاه چپی بهم انداخت.و سرش رو کرد اونطرف.از این که همیشه از بالا بهم نگاه می کرد بدم می اومد.فکر کرده کیه؟افاده ای... سورن:بله آرمان؟ -قربان این چندتا پرونده رو امضا می کنید بخش سرگرد نصرتی فکسش رو تا امروز می خواد.
به جای سورن دختره با حالت تدافعی و طلبکارانه با لحن فوق العاده زننده ای که انگار داره با خدمتکارش حرف می زنه گفت:نمی بینی داریم صحبت می کنیم.نمی شد بذاری واسه بعد؟حتما باید بیان مزاحم آدم بشم.نمی تونن جلوی فوضولیشون رو بگیرن دیگه...عادتشونه بعد سرش رو کرد اونطرف. دیگه داغ کردم.من به خود سورن اجازه نمی دم با من اینطوری صحبت کنه حالا این دختره تحفه به خودش چه اجازه ای داده؟ تا اومد سورن حرفی بهش بزنه دستم رو گرفتم طرفش که ساکت شه. نگاهی با عصبانیت به سورن انداختم وگفتم:ببخشید قربان.امیدوارم ناراحت نشید از حرفام. بعد رو کردم به دختره که پررو پررو تو چشمام نگاه می کرد وگفتم:ببخشید نمی دونستم ما باید کل اداره و کار و بارمون رو تعطیل کنیم که شما سرکار خانم می خوای با رئیس خصوصی صحبت کنی.اگه کارتون مهمه تشریف ببرید بیرون اداره حرف بزنید.اومدی تو وقت اداری مزاحم کارمون می شی بعد صداتم می بری بالا دختره با عصبانیت پاشد که یه سیلی بزنه تو گوش من.دیوونه دختره ناراحتی اعصاب داره انگار.سورن هم از اونطرف داشت می دوید که دختره منو نزنه که محکم مچ دختره رو گرفتم و نیشخندی بهش زدم. -بی اعصابم که هستی. فشار محکمی به دستش دادم و بعد محکم دستش رو ول کردم .طوری که به عقب پرت شد و مچ دستش رو می مالید. دختره:سورن هیچی بهش نمی گی؟ پوزخندی زدم و به سورن کلافه خیره شدم و گفتم:ببخشید قربان.مثل این که بد موقعی مزاحمتون شدم.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
.الان وقت آوردن پرونده ها نبود.شب تو آپارتمان بهتون می دم. بعد با پوزخندی سری تکون دادم و بدون احترام اومدم بیرون.هنوز پرونده ها دستم بود.صدای جیغ و داد دختره بلندتر شده بود و بعد از اون هم صدای داد سورن رو شنیدم که داشت باهاش دعوا می کرد. آتنا و مهسا هی ازم سوال می پرسیدن.منم چیزی نمی گفتم. دختره با صورت سرخ و چشم های اشکی از اتاق زد بیرون و یه نگاه بد به من انداخت.ته دلم خوشحال بودم که دعواشون انداختم.دختره پررو حقشه... ماجرا رو برای آتنا و مهسا تعریف کردم و اوناهم باورشون نمی شد دختره اینقدر عصبی باشه. چند دقیقه بعد سورن صدام کرد که برم تو اتاقش.اما من گفتم سرم شلوغه و نرفتم.می دونستم این یه بی احترامی بزرگ به ما فوقه اما به جهنم.من که احترام به مافوق حالیم نمی شه... شب شد و رفتم خونه.سورن هنوز نیومده بود.یعنی ماشینش تو پار کینگ نبود.احساس کردم یکی داره از پشت درخت نگاهم می کنه یه نگاه دور و برم انداختم و کسی رو ندیدم. خواستم کلید بیاندازم برم تو که سام در رو باز کرد.بعد از اون هم عرشیا و کیارش وکسری رو دیدم که همه شون سلام کردن. -سلام.کجا؟ عرشیا:با بچه ها می ریم بیرون.شام هم بیرونیم.شاید یکم دیر بیایم خونه.ببخشید تنهات می ذارما مشتی به بازوش زدم و گفتم:دیوونه این چه حرفیه؟خوش بگذره بچه ها بچه ها خداحافظی کردن و سوار ماشین کیارش شدن و رفتن. منم رفتم تو و تا خواستم در رو ببندم یکی با دستاش در رو گرفت.سرم و بلند کردم که دیدم همون دختره ست. اخم هام رفت تو هم.یه نگاه خریدارانه بهش کردم و گفتم:امرتون؟ دختر:می خوام باهات حرف بزنم -در مورد؟ دختر:می ذاری بیام تو؟ با اکراه از جلوی در کنار رفتم و با دست اشاره کردم.حالا نوبت من بود حالش رو بگیرم.البته فکرکنم همین امروز هم حالش رو خوب گرفتم. دختر:می شه بریم تو آپارتمانت؟نمی خوام اینجا... حرفش رو نیمه کاره گذاشتم و بی اعتنا بهش رفتم از پله ها بالا و بهش گفتم دنبالم بیاد.در آپارتمانم رو باز کردم و کفشم رو در آوردم و گذاشتم تو جا کفشی اونم همون بیرون کفشش رو در آورد و اومد تو.چادرم رو انداختم رو جا لباسی جلوی در رو کیفم رو گذاشتم کنارش.
-بشین بدون حرف نشست روی مبل ها دستم رو شستم و دوتا لیوان شربت ریختم و گذاشتم روی میز. -خب!کارتون رو بگید حالا دختر:بدون مقدمه می رم سر حرفم... -خوشحال می شم.چون اونقدر وقت و حوصله ندارم که بخوای حالا برام مقدمه هم بچینی از این که می چزوندمش خوشحال بودم.باید انتقام این چند وقته که عذابم داده و رویاهام رو بهم زده رو ازش بگیرم.شایدم انتقام آینده ای رو که هنوز برام مشخص نیست. -من نمی دونم تو با سورن چه رابطه ای داری.یعنی سورن هم در مورد تو با من حرف نزده.ولی نمی دونم چرا باید تو رو هم تو اداره تهران کنار سورن ببینم هم این جا که شیرازه...مثل این که متاسفانه معاون سورن هم هستی...خودت می دونی ما زن ها شاخک های فوق العاده حساسی داریم.دوست ندارم دور و بر سورن ببینمت.. با یه پوزخند پریدم وسط حرفشو گفتم:جدا؟چشم از فردا میرم یه شهر دیگه.مگه دل بخواهیه شماست که من کجا و با کی کار کنم؟ببخشید که می پرسم سردارید یا سرهنگ؟تعیین تکلیف می کنی؟ دختره صداش رو برد بالا تر:ببین دختر جون من دوست ندارم دور و بر شوهرم ببینمت. این چی گفت؟گفت شوهرم؟یعنی تمام اون فکرام درست بود؟ بغض گلوم رو گرفته بود و چنگ می انداخت.اما سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم:منظور؟ دختر:من و سورن داریم باهم نامزد می کنیم.یعنی من و پسرعموم سورن از قبل نشون هم بودیم.لزومی هم نداره برات توضیح بدم.همونطوری که گفتم من یه زنم.خودتم خوب می دونی وقتی احساس خطر کنیم درسته...منم متوجه شدم تو به سورن علاقه داری.واسه همین می خوام از شوهرم دور باشی.هر چقدر بخوای بهت می دم فقط دست ازسر زندگی من برداری و دیگه نبینمت بعد دسته چکش رو در آورد.پاشدم دستش رو گرفتم و در حالی که می بردمش سمت درگفتم:تو چه اجازه ای به خودت دادی همچین حرفی رو بزنی؟نترس اون شوهرت همچین آش دهن سوزی نیست که داری خودت و می کشی.من سرتر از اونم داشتم.پولتم بزار تو قلکت زیاد شه.من صدتای تو رو می خرم و آزاد می کنم.دیگه هم پا رو دم من نذار چون اصلا دوست ندارم ببینمت.از خونه من برو بیرون لبش رو به دندون گرفته بود و با عصبانیت نگاهم می کرد.تا اومد دهنش رو باز کنه گفتم:خوش اومدی به سلامت... دختره رفت و من تنها موندم.وقتی در و بستم.اشک هام سرازیر می شد و به زمین و زمان لعنت می فرستادم.دیدی ای دل بیچاره همه چیز جدی بود؟دیدی درست فکر کردی؟آخه مگه دیوونه بهت قولی داده بود که اینقدر بهش دل بستی؟هیچ اتفاقی نیافتاده بود و تو بی خودی تو دلت عروسی گرفتی؟خیلی خنگی عسل خیلی... لیوان های شربتی رو که روی میز بود پرت کردم رو زمین و شکوندم.یه تیکه بزرگش دستم رو برید. از درد چشم هام رو بستم.یاد اون موقعی افتادم که دستم رو بریده بودم و سورن برام بست. سرم و تکون دادم.دیگه باید تمام اون خاطرات و بریزم دور.سورن داره ازدواج می کنه...چندبار دیگه این جمله رو مرور کردم.گریه ام شدت گرفت.دستم رو فشار دادم که از درد جیغم رفت هوا...
رفتم تو دستشویی و یکم باند دور دستم پیچیدم.شیشه خورده ها رو جمع کردم.نباید عرشیا شک کنه.نمی خوام هیچکسی بفهمه که من خورد شدم.اونم توسط یه دختره افاده ای... وقتی فکر می کردم که اون میمون رو سورن به من ترجیح داده آتیش می گرفتم. رفتم تو حموم.دستم زیر آب داغ سوزش داشت.اما سوزش قلبم از سوزش دستم بیشتر بود. اشک هام زیر آب داغ گم می شد.هق هقم میون آب می شکست.آخه من چرا اینقدر ضعیف شدم.منی که به هیچ کس رو نمی دادم و دل نمی بستم حالا اینطوری دارم به خاطر یه مرد گریه می کنم؟ حوله ام رو تنم کردم و از حموم زدم بیرون.یه تاپ و شلوارک سفید تنم کردم و خودم رو پرت کردم رو تخت.پتو رو روی سرم کشیدم و باز با هق هق به خواب رفتم. صبح با یه سردرد بدی از خواب پریدم.دوباره یاد اتفاقات دیشب افتادم.بی اختیار اشک از روی گونه ام جاری شد. دستم رو محکم روی صورتم کشیدم. -نباید گریه کنی...بفهم دیوونه ناخداگاه از صدای بلند خودم ترسیدم.وای اگه عرشیا شنیده باشه چی؟رفتم توی آشپزخونه.یه یادداشت روی در یخچال بود. "آجی گلم " من دیشب دیر وقت رسیدم خونه.دیگه بیدارت نکردم. من رفتم سرکار...شاید امشبم دیر برگردم... عرشیا" با یه پوزخند برگه یادداشت رو از در یخچال کندم و انداختم رو اپن.در یخچال رو باز کردم و پاکت شیر و ظرف عسل رو برداشتم.زیاد میل نداشتم.یه چندتا لقمه که خوردم. حاضر شدم برم سرکار...از 3 روز دیگه دانشگاهم شروع می شد.کاش می شد یه چند وقتی از کار دربیام بیرون و به درسم برسم. شاید اینطوری کمتر با سورن مواجه بشم. خدا هرچی بدشانسیه ریخته سرمن...حالا همسایه مون هم هست.هر روز باید با خانوم میمونش ببینمش... با بغض لباسم رو تنم کردم.دستی روش کشیدم و تو آیینه به خودم نگاه کردم. یعنی می خوای به خاطر عشق سورن این لباس رو کنار بذاری؟یادت رفت یه روزی عاشق همین لباس و شغل بودی؟حالا داری به خاطر یه عشق جدیدتر بهشون خیانت می کنی؟ نه عسل بمون و جا خالی نده...وایسا و قوی باش...تا کی می خوای فرار کنی؟حتی اگه قراره خورد بشی وایسا سرجات...نذار دشمنات بهت بخندن و بگن ترسید...تو اهل فرار نیستی...بمون و صبور باش... پوزخندی به خودم تو آینه زدم و رفتم از خونه بیرون.جلوی در سورن اینا یه لحظه مکث کردم. چرا سورن؟واقعا چرا؟ رفتم تو ماشین و طبق معمول به طرف اداره حرکت کردم.جایی که هر روز با خوشحالی به خاطر دیدن سورن می رفتم و امروز ناراحتم که می خوام ببینمش...به این میگن بازی سرنوشت.از حال فردات خبر نداری... رفتم تو اتاقم و سر راهم با چندتا از بچه ها سلام و علیک کردم.بی رمق نشستم پشت میزم.فعلا که کاری نداشتیم.منم سرم رو گذاشتم روی میز و یکم استراحت کردم.یه چند ساعتی گذشته بود.هیچ کس سراغ من و نمی گرفت.منم تو اتاق خودم رو زندانی کرده بودم انگار. با صدای در زدن سرم رو بلند کردم.آتنا رو دیدم که وارد اتاق شد و احترام گذاشت. آتنا:سلام.خوبی؟فکرکردم اصلا نیومدی امروز از بس بی سرو صدایی. یه نگاه خسته بهش انداختم و دوباره سرم رو گذاشتم رو میز. آتنا کنارم ایستاد و دستی روی چادرم کشید. آتنا:چیزی شده عسل؟ -نه فقط یکمی خسته ام. آتنا:وای خدای من دستت چی شده؟ به دستم نگاه کردم.حتی این باندهم برام خاطرات بد دیشب رو تداعی می کرد. پوزخندی زدم وگفتم:هیچی بابا لیوان از دستم افتاد شکست.دست منم برید آتنا با نگرانی گفت:بخیه زدی؟ -نه فکر نکنم لازم باشه زخمش خیلی عمقی نبود.خب کارم داشتی؟ آتنا:بابا این قدر حواسم پرت حال و روز تو شد یادم رفت واسه چی اومدم اینجا...سرگرد کارت داره.بیا ببین بیرون چه خبره...زنه از شوهرش کتک خورده اومده واسه شکایت...یه جای سالم تو بدن زنه بیچاره نیست.می خواستم گردن مرده رو بشکونم سرگرد بیرونم کرد گفت به تو بگم بری با عصبانیت بلند شدم.همیشه از این که کسی فکر کنه می تونه به زن جماعت زور بگه و بزنتش متنفر بودم.دستام رو مشت کردم.آخ...دستم یه تیری کشید که نگو...یه غلط کرده مرتیکه ای پروندم و رفتم جلوی در اتاق سرگرد.
سعی کردم ماجرای دیشب رو فراموش کنم.البته فراموش که نه!سعی کردم بهش فعلا فکر نکنم.فعلا باید حال این مردک رو سرجاش بیارم. در زدم و بعد از گذاشتن احترام نظامی رو به سورن گفتم. -امری داشتید با من قربان؟ نگاه جدی سورن رو به بانداژ دستم افتاد که زیر چادر قایمش کردم. سورن:سروان آرمان.واسه کمک گفتم بیای اینجا. بعد با سر به زنه اشاره کرد که بهش نگاه کردم.آخی طفلکی یه جای سالم تو صورتش نبود.صورتش اینه ببین تنش چجوریه سورن:موضوع ضرب و شتم. پوزخندی زدم و به مرده که یکم چاق و هیکلی بود و با اخم نشسته بود کنار سورن نگاه کردم و گفتم:نیازی به گفتن نیست قربان...کاملا معلومه موضوع چیه سورن سری تکون داد وگفت:خانوم با ما صحبت نمی کنن.اگر می تونی باهاشون صحبت کن ببین موضوع چیه سری تکون دادم و یه نگاه پر از خشم به مرده انداختم.رو به زنه با یه نگاه مهربون و لحن دلسوزانه ای گفتم:خانوم تشریف بیارید تو اتاق من زنه یه نگاه با ترس به شوهرش انداخت. با عصبانیت گفتم:چرا به شوهرت نگاه می کنی؟گفتم پاشو دیگه اینقدر حرفم دستوری بود که هر سه شون با تعجب نگاه کردم و زنه پاشد.سورن ابرویی بالا انداخت و بعد از یه احترام نظامی دیگه از اتاق رفتیم بیرون.بردمش اتاق خودم و نشست روی مبل.منم رو به روش نشستم و یه لیوان آب براش ریختم و دادم دستش. دوباره داشت گریه می کرد و به لیوان آب توی دستش نگاه می کرد. -بخور آرومت می کنه یه نگاه دیگه به انداخت انداخت و یه قلپ ازش خورد و گفت:من با این چیزا آروم نمی شم. -اسمت چیه؟ سرش و انداخت پایین و گفت:مریم -چرا با سرگرد حرف نزدی مریم؟ مریم:هه!خب اونم مرده حتما می خواست طرف شوهرم رو بگیره و حرفام رو باور نکنه -نمی دونم.اون طور هم نیست. ولی...ولش کن.من که زنم!به من بگو من حرفات رو باور می کنم.چرا زدتت؟چرا دعواتون شده؟ مریم لبخند تلخی زد وگفت:به خاطر این که آقا همش بهم گیر می ده...نباید برم بیرون.تو خونه چند تومن پول می زاره و می ره.من باید برای دیدن خونوادم هفته ها بهش التماس کنم که بزاره برم ببینمشون.اونم فقط برای چند ساعت...دائم بهم سرکوفت می زنه که دوساله ازدواج کردیم تو نمی تونی بچه بیاری.می گم هنوز وقت داریم می گه نه تو نازایی.حالا هم پدر و مادرش نشستن زیر پاش که بره یه زن دیگه سرمن بیاره.منم بهش گفتم باید من و طلاق بدی بری زن بگیری...می گه نه!می گم یکم دیگه بهم فرصت بده بچه دار می شیم قبول نمی کنه.بعدش هم که افتاد به جونم و اینطوری شد! دوباره گریه اش شدت گرفت. با عصبانیت پوست لبم و می جویدم.نشستم کنارش و دست کشیدم رو سرش.خودش و تو بغلم رها کرد و هق هق سرداد.دلم براش سوخت. سنی نداره دختره بیچاره. -گریه نکن.حالا بشین ببین چطور گریه اش رو در میارم.نباید به هیچ وجه شکایتت رو پس بگیری.فردا هم می ری پزشکی قانونی با این وضعت می تونی کلی دیه ازش بگیری.باید حسابی سرش بخوره به سنگ.یه کاری می کنم امشب بمونه تو بازداشتگاه.تو هم همین الان از این جا زنگ بزن به پدرت بیاد ببرتت خونه.باید یادش بیافته که تو بزرگتر داری مریم با چشمای اشکی نگاهم می کرد.طفلکی زیر چشم هاش خیلی کبود بود. سری تکون داد و جلوی من زنگ زد به پدرش و همه چی رو بهش گفت.اونم آدرس گرفت و گفت زود خودش رو می رسونه. دست مریم رو گرفتم و رفتم تو اتاق سرگرد.رو به مرده گفتم:فکر کردی زنت از جنس فولاده انقدر گرفتی زدیش؟اونم به خاطر یه مشت حرف مسخره؟تو از کجا مطمئنی تو بچه دار نمی شی و عقیمی؟شما که دکتر نرفتید.شاید اشکال از جنابعالی باشه.. مرد:نه من هیچ مشکلی ندارم
-منم نگفتم صد در صد!اما به نظر من مشکل داری.اگه از نظر جسمی نباشه از لحاظ روحی حتما مشکل داری.کی زنش رو اینطوری می گیره می زنه؟تو از سنگی؟یه نگاه بهش بکن.ببین باهاش چی کار کردی؟حالا که امشب اینجا موندی و اینم رفت پزشکی قانونی حالیت می شه جامعه قانون داره مرد:برو بابا...تو دیگه چی می گی؟زنمه اختیار دارشم.دوست دارم بزنمش.به تو چه مربوطه؟ -به من خیلی هم ربط داره.مثل این که نفهمیدی کجایی؟اگه رضایت زنت رو جلب نکنی باید اینجا مهمون ما باشی.چون ازت شکایت کرده و به هیچ وجه شکایتش رو پس نمی گیره.اگرم بخواد پس بگیره من نمی ذارم.باید حال مردی مثل تو رو بگیرم که دیگه هوس دست بلند کردن رو زنت رو نکنی -ساکت شو...ببین توهم اینقدر بلبل زبونی کردیکه شوهرت زده دستت رو ناکار کرده.توهم باید زبونت کوتاه بشه سورن:درست حرف بزن.یه نگاه بیانداز ببین کجایی؟چطور جرات می کنی با یه پلیس اینطوری صحبت کنی؟راست می گه دیگه...آدم با زنش اینطوری برخورد می کنه؟خانوم شما شکایتتون رو چی کار می کنید؟ مریم:نمی دونم من زنگ زدم به پدرم.ایشون بیاد ببینیم چی می شه. سورن سری تکون داد وگفت:باشه پدر دختره اومد و حال دامادش رو گرفت و قرار شد که امشب بمونه بازداشتگاه.دیگه تا کارهاشون رو انجام بدن غروب شد.بعد از سر و سامون دادن کار مریم.تو اتاق سرگرد با سورن تنها بودم.خواستم برم بیرون که درحالی که دستاش رو پشتش به هم قفل کرده بود و سرش رو بالا گرفته با ابهت روبه روم ایستاد. -می شه برم قربان؟ سورن:دیشب ماشین شیدا رو تو کوچه جلوی در دیدم.از پدر و مادرم پرسیدم گفتن اونجا نیومده.تو ندیدیش؟ شیدا؟حتما اسم خانومشه دیگه...هه...شیدا و سورن!بهم میان. با بیخیالی گفتم:شیدا دیگه کیه؟ سورن نگاهی بهم انداخت وگفت:همون دختره که چندبار با من دیدیش با بغض گفتم:آها نامزدتون سورن با عصبانیت گفت:کی گفته اون نامزد منه؟ با چشم های گرد شده گفتم:مگه نامزدتون نیست؟ سورن:گفتم کی گفته شیدا نامزد منه؟ مثل خودش با عصبانیت گفتم:خودش...چرا سر من داد می زنید؟ سورن یکم صداش رو آورد پایین تر:پس اومده بود پیش تو.واسه چی؟چی بهت گفته؟ با پوزخند گفتم:خانومتون فکر می کنه من می خوام قاب شما رو بدزدم.اومده بود بهم بگه دست از سر شما بردارم.منم حالیش کردم که من و شما هیچ صنمی باهم نداریم. سورن با عصبانیت گفت:چرا اومده این حرفا رو به تو زده؟ شونه ای بالا انداختم وگفتم:چه می دونم.خانوم احساس خطر کرده. سورن دستی تو موهاش فروکرد.کلافگی رو می شد تو چشماش خوند.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
قسمت بیست و ششم

با پوزخند و یه بغض عمیقی گفتم:ازتون دلخورم آقا سورن سورن بهم نگاه کرد.اروم بود و نگاهش پر از سوال... سورن:چرا؟ -می پرسی چرا؟داری زن می گیری بعد ما تازه باید بفهمیم؟یعنی اینقدر غریبه شدم؟ دیگه نمی تونستم جلوی بغضم رو بگیرم.سرم رو انداختم پایین وگفتم:خوش بخت بشین... و سریع زدم از اتاقش بیرون...خودم و انداختم تو اتاقم و در رو قفل کردم.دوباره اشک هام داشت دیوونه ام می کرد.چرا دیگه نمی تونم جلوی بغضم رو بگیرم...چرا عین ابر بهار دائم می بارم...خدایا خسته شدم...دلم و از فولاد کن خداااا دیدی هیچی نگفت؟دیدی نگفت دروغه؟خدا چرا مگه من چه گناهی کردم؟ نیم ساعت بعد صدای دراومد.با پشت دستم اشکم رو پاک کردم و رفتم در و باز کردم.سورن بود!نه ببخشید جناب سرگرد صادقی بود...باید یاد بگیرم شوهر شیداخانوم رو اینطوری صداکنم که یوقت ناراحت نشه. سورن یه نگاه به صورت قرمز و چشم های پف کرده من انداخت و اومد تو. هنوز هم پرجذبه بود.اما یه مهربونی یه ناراحتی شایدم یه شرمندگی تونگاهش بود که دلم رو بیشتر می سوزوند.کاش می شداون نگاه واسه همیشه برای من باشه...اما حیف! سورن:چیزی شده؟ سری تکون دادم و بی حوصله گفتم:نه!شما اومدید قربان از من می پرسید چیزی شده؟کاری داشتید؟ سورن:ناراحتی؟طبق معمول گریه کردی؟چرا؟ می گه چرا؟خدایا کمکم کن خفه اش نکنم یوقت. پوزخندی زدم وگفتم:بیخیال رئیس چیزی نیست. سورن:تومشکلی داری؟جدیدا خیلی ناراحت می بینمت.چی شده؟ وای داشتم دیوونه می شدم.کاش می شد فریاد بزنم.آره مشکل دارم.مشکل من تویی که داری از دستم می ری و عین خیالت نیست. امانگفتم.باز هم مثل همیشه لب هام رو با نخ نامرئی دوختم و عوضش با جدیت کامل گفتم:فکر نمی کنم مسائل خصوصی زندگی من به شما مربوط باشه جناب سرگرد صادقی نگاه سورن دلخور شد.بشه!به جهنم.من این همه به خاطر اون گریه کردم اون به خاطر حرفای من دلخور نشه؟بیشتر از این هاهم حقشه سورن:از ازدواج من ناراحتی؟ باصدای بلند گفتم:چـــــــــــــی؟ سورن دست هاش رو تو هوا تکون داد و گفت:آرومتر. بعد نشست روی مبلمان چرمی و به من هم اشاره کرد بشینم.خون خونم رو می خورد.حتما شیداجونش دم گوشش حرف زده و اینم فکر کرده خبراییه..خب واقعا هم تو دلم خبرهایی هست اما دوست ندارم سورن بفهمه...مخصوصا حالا که کار از کار گذشته. سورن:تو از ازدواج من ناراحتی؟از این که بهت نگفتم؟ یه پوزخند زدم.آره واسه همین ناراحتم.کاش زودتر می گفتی فکرام رو می کردم چی بپوشم تو عروسیت. با بی خیالی ظاهری شونه هام رو انداختم بالا و گفتم:نه لابد دوست نداشتی بگی دیگه. سورن آرنج هاش رو گذاشت رو پاش و خودش رو خم کرد جلوتر و مستاصل نگاهم کرد.اما من با اخم نگاهش می کردم.دیگه دلم نمی خواست این نگاه های عسلی دلم و بلرزونه.این حق رو از خودم گرفته بودم واگرم دلم اشتباها می لرزید سخت تنبیه ش می کردم. سورن:عسل!لجباز شدی؟ چشم هام رو باز وبسته کردم و آب دهنم رو قورت دادم.دیوونه داری زن می گیری با قلب من بازی نـــــکن -چه لجبازی ای؟فقط یکم دلخورم که همکارم که اینقدر باهم جیک تو جیک بودیم چرا موضوع ازدواجش رو بهم نگفته سورن:چون ازدواجی در کارنیست -چــــی؟ سورن:یادته یه روز گفتم یه روزی برات تعریف می کنم همه چی رو؟ سرمو تکون دادم وگفتم:آره یادمه سورن نگاهی به اتاق انداخت و گفت:می شه بریم بیرون؟دوست ندارم اینجا بهت بگم. همینجوری نگاهش می کردم.خدایا این چی می خواد به من بگه؟
سورن سرش رو کج کرد وگفت:نمیای؟ -شیدا نامزدت ناراحت نشه سورن شونه های رو با بی خیالی بالا داد و گفت:مهم نیست. خدایا تو یه روز اینقدر شوک تا حالا بهم وارد نکرده بودی ها...این چشه؟نکنه می خواد اعتراف کنه دوستم داره؟ باز تو دلت رو صابون زدی؟مگه قول نداده بودی. -ببخشید ببخشید وجدان جون.آخه یه نگاه بهش بندازتو رو خدا...خیلی قیافه اش یه جوریه؟ -وا؟چه جوریه؟ -یه جوریه دیگه...ولش کن بیخیال کنجکاویم رو پنهون کردم وگفتم:باشه سورن یه لبخند از اون مهربوناش زد وگفت:پس پاشو وسایلت رو جمع کن بریم.با ماشین من می ریم.می گم یکی از بچه ها ماشینت رو ببره خونه سرم رو تکون دادم و کیفم رو برداشتم.اونم کیفش رو از روی مبل برداشت و رفتیم پایین.نشستم تو سانتافه مشکیش.با خودم فکر می کردم اگر اون نامزد حساسش مارو ببینه چه غوغایی برپا می کنه سورن جلوی یه رستوران شیک نگه داشت. سورن:بفرمایید از ماشین اومدم پایین و داستم به رستوران خیره نگاه می کردم.نمای تمام شیشه ای داشت و دو طبقه بود...با دکوراسیون مشکی و سفید.باهم رفتیم تو.سورن لبخندی زد و دستش رو با فاصله پشتم گذاشت و راهنماییم کرد طرف یه میز که درست کنار پنجره بود و از این جا می شد خیابون رودید. -جای قشنگیه سورن:می دونستم خوشت میاد.برای اینجا اومدن باید از قبل میز رزرو کنی از بس شلوغ می شه. راست می گفت.تقریبا شلوغ بود و همه میزها پر.اما خوبیش این بود که میزها با فاصله ازهم چیده شده بودن و زیاد هم همه نمی شد. سورن:چی می خوری؟ -اوم جوجه سورن سری تکون داد و به پیشخدمت گفت.دو پرس جوجه با تمام مخلفات پیشخدمت:چشم قربان پیشخدمت رفت. -خب بگو سورن:دقت کردی جدیدا یه بار من و مفرد صدا می زنی یبار جمع کلافه سری تکون دادم وگفتم:آره سورن لبخند بدجنسانه ای زد وگفت:می دونی واسه چیه؟ -نه واسه چیه؟ سورن:چون تکلیفت مشخص نیست.نمی دونی آشنایی یا غریبه پوزخندی زدم وگفتم:خب به نظر تو من کدومشونم؟ سورن:صد البته آشنا -مطمئنی؟ سورن:یقین دارم بعد هم لبخندی زد و به پیشخدمت نگاه کرد که غذاهارو گذاشت روی میز. پیشخدمت:امر دیگه ای نیست قربان؟ سورن:عرضی نیست.ممنون بفرمایید. بعد از رفتن پیشخدمت رو به من گفت:بخور تا یخ نکرده از دهن بیافته -اول بگو چی می خواستی بگی سورن ابروهاش رو انداخت بالا وگفت:تو رو نمی دونم ولی من خیلی گشنمه...تا غذام رو نخورم حرفی نمی زنم. به اجبار غذام رو خوردم اونم تقریبا تند که زودتر تموم شه و سورن حرفش رو بزنه...
بعد از خوردن غذا سورن گارسون رو صدا کرد و ژله هفت رنگ سفارش داد. با تعجب نگاهش کردم. سورن:چیه؟چرا اون جوری نگاهم می کنی؟ -می خوای ژله بخوریم؟ سورن:آره چیه مگه؟بعد غذا می چسبه.مخصوصا ژله های اینجا که خیلی خوشمزس. -حتما می خوای بازم بگی بعد ژله حرف می زنم. سورن لبخند تلخی زد و گفت:نه می گم.نترس -پس شروع کن سورن:اینقدر عجولی؟ -آره. سورن سری تکون داد و آهی کشید وگفت:باشه کف دستم عرق کرده بود.نمی دونستم چی می خواد بگه.اگه در خواست ازدواج باشه بعدا می خواد بزنه تو سرم و بگه یادته چقدر عجول بودی؟آبروم رو می بره -باز این توهم زد.ببین عسل جان دل خودت رو صابون نزن یه چیز دیگه می گه ضایع می شی ها از من وجدان، گفتن بود از تو نشنیدن. سورن سرش رو پایین انداخت وبی مقدمه گفت:4سال پیش وقتی حدودا 27 سالم بود به اصرار پدر بزرگم که بهش می گیم آقا جون با دختر عموم نامزد کردم.عاشق هم نبودیم اما از هم بدمونم نمی اومد.آقا جون خیلی اصرار داشت من و شیدا با هم ازدواج کنیم.چون من و شیدا نوه های سوگولی بودیم و ما دوتا رو خیلی دوست داشت.قرار بود اگه ما باهم ازدواج کنیم خونه باغ قدیمیش رو که عاشقش بودیم رو بده به ما به عنوان ارث... ما دو تاهم به اصرار بزرگتر ها و البته میل خودمون به عقد هم در اومدیم...شیدا دختر بدی نبود.دوستم داشت اما خیلی حساس بود و بزرگترین عیبش این بود که عاشق این بود که بره خارج. هر چی بهش می گفتیم بابا تو مگه خونه باغ رو دوست نداری؟پس چرا می خوای بری؟می گفت دوستش دارم اما می خوام برم خارج زندگی کنم و آزادی می خوام و این حرف ها. بالاخره راضیش کردیم و موقتی از خر شیطون پیاده شد. یادمه یه روز توی تعقیب وگریز بودم.دوتا متهم داشتن فرار می کردن و ماهم با ماشین داشتیم دنبالشون می رفتیم.سرعتمون خیلی بود.سر یه پیچ ماشین طاغت نیاورد با اون سرعت به این جای حرفش که رسید سرش رو تو دستاش گرفت و شقیقه هاش رو مالش داد. در همین حین پیشخدمت ژله ها رو روی میز گذاشت و رفت. من هنوز با تعجب و نگرانی به سورن نگاه می کردم.اما انگارسورن تو حال نبود وتو گذشته سیر می کرد.قاشقش رو برداشت و با خامه های سر ژله بازی می کرد. دوسه قاشقی رو با بی میلی خورد وگفت:ماشین چپ کرد.راننده ای که کنارم من بود چون به سمت اون چپ شده بودیم در جا شهید شد.اما من...اما من رفتم تو کما!دوماهی تو کما بودم...تواون مدت کلی عمل جراحی رو پام انجام دادن.می گفتن شدت ضربه به قدری بوده که بعضی از دکترها می گفتن احتمال فلج شدنم زیاده...می گفتن این که بتونم دوباره روی پاهام بایستم وباهاشون راه برم 50،50ست. دوباره آهی کشید و یه لبخند تلخ زد وادامه داد:وقتی به هوش اومدم با این خبر شکستم.خیلی برام سخت بود که دیگه نتونم راه برم...سعی می کردم امیدم به خدا باشه و جلوی بقیه خورد شدنم رو نشون ندم.اما اون 50%اذیتم می کرد. اذیت شدنم وقتی بیشتر شد که فهمیدم وقتی من تو کما بودم شیدا در خواست طلاق داده و می خواد ازم جداشه.خیلی برام سخت بود که کسی که ادعا می کرد دوستم داره و شریک زندگیمه تو سخت ترین اتفاق زندگیم که بیشتر از همیشه بهش احتیاج داشتم داره تنهام می زاره.می گفت من نمی تونم با کسی زندگی کنم که معلوم نیست قراره تا آخر عمرش راه بره یانه.منم طلاقش دادم.آقا جون با شنیدن ماجرای طلاق ما یه سکته ی خفیف کرد.بنده خدا خودش رو مقصر می دونست.
هر کاری کردن که ما طلاق نگیریم نتونستن.من افتاده بودم رو دنده ی لج!می گفتم اون حقشه نخواد با مردی زندگی کنه که معلوم نیست بتونه راه بره یانه.منم طلاقش دادم. اونم از خدا خواسته بود 6ماه بعدش با پسر خاله اش نامزد کرد و رفت سوئد. شکستم عسل.بد شکستم...از اون به بعد تبدیل شدم به یه مرد خشن...مردی که از همه ی زن ها بدش می اومد.یادته اولش چقدر مخالف بودم که با تو برم ماموریت؟به خاطر همین بود.حالا فهمیدی چرا هر وقت اسم عشق و عاشقی میاد حالم عوض می شه؟چون از عشق وعاشقی بدم می اومد.چون همین عشق من و نابود کرد دلم داشت واسه سورن آتیش می گرفت.آخی چقدر سختی کشیده.پس واسه همین بودکه اینقدر مغرور بود. -سورن چرا دوباره می خوای باهاش ازدواج کنی؟ سورن:من که نمی خوام باهاش ازدواج کنم -پس واسه چی... سورن خندید و گفت:اوی حسود خانوم...واسه همینه چند وقته دپرسی؟ بعد بدجنسانه خندید. لبام و جمع کردم وگفتم:نخیر...چه ربطی به این موضوع داره من دلم واسه خونوادم تنگ شده دپرسم سورن خندید و گفت:باشه من باور کردم. با اخم بهش نگاه کردم و گفتم:نگفتی؟ سورن:آقا جون خیلی مریضه.دکترها جوابش کردن.از وقتی فهمیده شیدا طلاق گرفته و برگشته ایران داره خودش رو به آب و آتیش می زنه که قبل از مرگش ما باهم آشتی کنیم.ماهم قراره جلوش نقش بازی کنیم که داریم آشتی می کنیم که پیرمرد آخر عمری ناراحت نباشه -مگه طلاق گرفت؟ سورن:آره جناب پسرخاله پنهونی یه زن خارجی تو سوئد گرفته بوده خانوم رفته دید به به هووهم که داره و طلاق گرفته.البته بعد از چندسال تازه فهمیده و دست از پا درازتر برگشته...حالا هم خودش رو داره می کشه که دوباره برگرده پیش من ناراحت نگاهش کردم وگفتم:تو نظرت چیه؟می خوای برگرده؟ یه نگاه بدجنسانه ای کرد وگفت:نه نترس نمی ذارم برگرده اخم کردم و خندید. سورن:چرا بذارم برگرده؟زنی که یک بار من و تو شرایط سخت گذاشته و رفته زن زندگی من نیست.من بهش خرده نمی گیرم حق انتخاب داشت.نمی خواستم پای من بمونه و زندگیش رو خراب کنه ولی حالا که رفته دیگه راه برگشتی نداره.من دیگه هیچ علاقه ای بهش ندارم.اون باعث شده من ازهمه دخترها بدم بیاد اخمی کردم و باز با خنده گفت:توی وروجک از دستم در رفتی.مگرنه جزتو از همه دخترها بدم میاد...خصوصا از شیدا.حالاهم به خاطر آقا جونه که قبول کردم یه چند وقتی جلوی آقاجون نفش بازی کنیم.اونم که از خدا خواسته می خواد تو این مدت خودش رو به من نزدیک کنه اما من نمی ذارم بیشرف رو نگاه!می گه نمی ذارم.پس اون دفعه چی بود بوسش کرد؟یا همیشه میاد تو اداره.این جمله ی آخر رو به زبون آرودم که گفت:مجبورم.یه چند وقتی تحملش کنم.اونم بی خود و بی جهت خودش و می چسبونه به من -خب حالا از این حرفا گذشته.چرا اینا رو به من می گی؟ سورن یکم جدی شد و گفت:می خوام کمکم کنی
-چه کمکی؟ سورن:می خوام کمکم کنی شیدا ازم دور شه -چی؟ سورن:من چند بار بهش گفتم که دیگه نمی خوامش و راه برگشت نداره اما اون دست بردار نیست.منم بهش گفتم کس دیگه ای رو دوست دارم اونم فکر کرده تویی بهم برخورد.بیشرف می گه فکر کرده تویی. -پس چرا از من کمک می خوای برو از همونی که دوسش داری کمک بخواه سورن خندید و گفت:خب نمی شه پوزخندی زدم و گفتم:چرا؟ناراحت می شه؟ سورن:نه عزیزم.من کسی رو ندارم.من به شیدا گفتم یکی رو دوست دارم که دست از سرم برداره.منم بهش گفتم که آره حدسش درسته و اون تویی -چرا من؟ سورن:چون دختر دیگه ای نزدیک من نیست که باهاش راحت باشم و بتونم این خواسته رو ازش داشته باشم.تو کسی هستی که از اون بهتری! از اون سرتری...اون رو تو حساسه.عسل خواهش می کنم بهم کمک کن حال شیدا رو بگیرم.خواهش می کنم عسل:اما چطوری؟ سورن:می خوام جلوی شیدا کم نیاری عسل:یعنی چی؟ سورن یکم با انگشت هاش بازی کرد و سرش رو انداخت پایین.بعد سرش رو بالا گرفت و با یه غم خاصی تو چشماش بهم گفت:می شه وانمود کنی دوستم داری؟من می خوام شیدا هم بره هم دلش بسوزه...خواهش می کنم می دونم برات سخته ادای عاشقا رو دربیاری اما ازت خواهش می کنم. بهم برخورد.با حالت تدافعی گفتم:چرا ادای عاشقا رو در آوردن برام باید سخت باشه؟مگه من آدم نیستم؟ سورن دست هاش رو گرفت بالا و خواست آرومم کنه. سورن:نه به خدا منظورم این نبود عسل.می خواستم بگم که... دستی تو موهاش فرو کرد و سرش رو تکون داد که بتونه برای حرف زدن تمرکز کنه.انگار می خواد کوه بکنه خب حرفت رو بزن دیگه. سورن با یه مظلومیت و نگاه غمگین همراه یه پوزخند گفت:منظورم این بود که برات سخته ادا دربیاری که عاشق منی.آخه می دونی هیچ کس عاشق من نیست.حتما سخته که هیچکس دوست نداره امتحانش کنه نفسش رو فوت کرد و یه لبخند مصنوعی زد.اما حالا تو چشم های من اشک جمع شده بود.خب دیوونه من عاشقتم یه قدم بردار ببین برات چیکار می کنم فقط لب تر کن بهم بگو دوستم داری. با یه صدای محزون گفتم:خب شیدا که دوست داره اخماش رفت تو هم. سورن:من نمی خوام اون دوستم داشته باشه.اون دوست داشتنش واسه دو روزه...فردا که یکی بهتر از من پیدا کنه بازم می ذاره و می ره.می بینی وقتی یکی از یکی دل می بره هر کاری هم بکنی دیگه نمی تونی رابطه اش رو باهاش جوش بدی.ماجرای من و شیدا هم همینه...من از شیدا بریدم دیگه به هیچ وجه نمی خوامش.شاید لج بازی باشه اما باور کن دیگه دلم نمی خوادش.نمی تونم زندگی مو با کسی شریک شم که باعث شده من ازهمه دخترها متنفر شم.حالا توهم یه کلمه بهم بگو هستی؟ عسل:راهشو بهم یاد بده بودن و که هستم.فقط موندم می خوای چی کار کنی سورن با لبخند ناشی از رضایت گفت:کار سختی نیست فقط نشون بده رقیب شیدایی و من و دوست داری.ببخشید که این کار و ازت می خوام.باور کن دوست ندارم کاری رو انجام بدی که دوست نداری اما... با اخم مصنوعی نگاش کردم.طفلک نمی دونه من عاشق اینم که عاشقش باشم.دیوونه نمی دونه این چند وقت قراره خود واقعیم باشم.الانه که دارم نقش بازی می کنم نه اون موقع! سورن با لحن بچگونه ای گفت:قبوله؟ چشم هام رو بستم و گفتم:قبوله
دستم رو تو دستاش گرفت و یه لبخند قشنگ تحویلم داد.چپ چپ نگاهش کردم که اروم لبخندش رو خورد و دستم رو ول کرد. سورن:ببخشید...حواسم نبود ذوق زده شدم عسل:اشکالی نداره.منم که می دونی از بازی و نقش بازی کردن خوشم میاد.البته این کارم می کنم تا هم یه کمکی به تو کرده باشم و خوشحالت کنم هم دماغ اون دختره افاده ای رو بسوزونم سورن سرخوش خندید وگفت:جمله آخر رو خوب اومدی عسل:تو این چند وقته خیلی فحش تو دلم بود بهش بدم گفتم اگه بگم ناراحت می شی سورن با تعجب گفت:چرا ناراحت؟ عسل:خب فکر کردم زنته گفتم ناراحت می شی دیگه سورن چشمکی زد وگفت:پس بداخلاقی های جدیدت واسه همین قضیه بود آره؟ترسیدی رئیس خوشگلت ازدواج کنه و بپره؟ عسل:سورن می ذارم می رم خودت می مونی و شیداها؟رو اعصاب من راه نرو سورن:ای وای شکر خوردم و گذاشتن واسه همین جور جاها دیگه خانومی عسل:اوهو اوهو...این آخریه دیگه چی بود؟ سورن:بی ذوق.خب از الان به جای کل کل برو تو فاز رمانتیک دیگه عسل:می ترسم زیادیت شه سورن دوباره قیافه اش غمگین شد وگفت:راست می گی زیادیم می شه با پا از زیرمیز زدم بهش وگفتم:خیلی خب بابا هی خودش رو لوس می کنه.جدیدا دل نازک شدی آقا سورن.چه خبره؟ سورن دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود وعین پسر بچه های کوچولوی بهانه گیر گفت:نمی دونم عسل:نکنه با اومدن شیدا هوایی شدی؟ از اون حالتش در اومد و تکیه داد به پشتی صندلیش و دست به سینه یه نگاه چپ بهم انداخت وگفت:باز این حرفو زد.بابا آدم بفهم اون آدم دیگه من و هوایی نمی کنه با حالت شوخی دستامو زدم به کمرم و گفتم:خوشم باشه.پس آقا یه جا دیگه هوایی شده.بگو ببینم اون کیه عین خودم سرش رو آورد جلو یه نگاه به این ور واون ور انداخت و جوری که صداش رو بقیه نشون گفت:بین خودمون بمونه.یکی هست.ولی فعلا نمی گم بعد دوباره تکیه داد و یه لبخند خبیثانه زد.اما خودم حس می کردم که چشمام داره پر می شه. لبم رو به دندون گرفتم که خنده اش شدت گرفت و گفت:شوخی کردم حسود خانوم. اخمی کردم وگفتم:واسه چی باید حسودی کنم؟خیلی تحفه ای؟بدبخت دختره سورن اخم جذابی کرد وگفت:دلت میاد؟ عسل:آره دلم میاد.زود من و ببر خونه که خیلی خسته ام. سورن کتش رو از دسته ی صندلی برداشت و گفت:چشم خانوم.خونه هم می بریمتون بعد از حساب کردن رفتیم خونه.تو پارکینگ ماشینم رو دیدم که داشت گریه می کرد که چرا من و با خودت نبردی پیاده شدم سورن هم ماشین رو قفل کرد و دکمه آسانسور رو زد.تا آسانسور بیاد پایین سام رو تو پارکینگ دیدم. بی اختیار لبخندی زدم و باهاش سلام وعلیک کردم.خیلی پسر خوبی بود.آقا و مودب...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
قسمت بیست و هفتم

عسل:سلام آقا سامی...خوب هستین؟ سام هم کنار ماایستاد و با سورن دست داد. سام:ممنون خوبم.شما چطورید؟احوال شما جناب سرگرد؟ سورن که یکم جدی شده بود گفت:ممنون سامی جان...خوبم عسل:عرشیا خونه اس؟ سام:راستش شرکت کار داشت رفته بودم سر راهم یه سری بهش بزنم دیدم کارهاش زیاده...شاید امشب نیاد متفکرانه سری تکون دادم و به گفتن"آهان"اکتفا کردم.اما تا سرم و بلند کردم و سورن رو دیدم که داشت دندون هاش رو روی هم می سایید. آخی طفلی بچه ام نمی دونه عرشیا داداشمه هنوز...منم نمی گم حالا حالاها که حرص بخوره با اومدن آسانسور سوار شدیم.خداییش تن پرور هایی هستیم ما...خب دوقدم راهه دیگه با پله بیایم نمی میریم که. -نمی میریم ولی خسته که می شیم -راست می گی اینم حرفیه. آسانسور طبقه دوم ایستاد و سام با گفتن شب بخیر رفت. عسل:مگه خونه تون طبقه اول نیست؟چرا داری میای بالا؟ سورن که یکم جدی بود و دست به سینه ایستاده بود نگاهی بهم انداخت و با بی حوصلگی گفت:می خوام برم سوییت خودم اشکالی داره به نظرتون؟ با قیافه مظلومی گفتم:نه...من فقط سوال پرسیدم. چرا این طوری می کنی؟ سورن نگاهش یکم رنگ مهربونی گرفت و لبخند محوی زد. سورن:خوشم نمیاد با پسرهای دیگه گرم بگیری ابروهامو انداختم بالا.این چی گفت الان؟ با لبخند خبیثانه ای گفتم:اگه گرم بگیرم چی می شه اونوقت؟ سورن بدجنس نگاهم کرد و زد رو بینی مو گفت:اونوقت بد می بینی ضعیفه لبخندی زدم که چال گونه امو نشون می داد. دستش رو گذاشت رو چال گونه امو مهربون خندید. از اسانسور که اومدیم بیرون.هر کدوم رفتیم سی خودمون. عسل:شب بخیر سورن: شب بخیر...راستی... برگشتم سمتش و سرم رو تکون دادم. سورن:می شه از فردا نقش بازی کنی جلوش؟ تو نگاهش خواهش بود.خودم رو گول نزنم دیگه همه عالم و آدم فهمیدن من عاشق این آقاهه شدم و خودمم خیلی دوست دارم حال اون دختره رو بگیرم.هر چه زودتر بهتر... کمی قیافه متفکرانه به خودم گرفتم و بعد از کمی فکرکردن گفتم:باشه سورن چشمکی زد و گفت:ممنونم.شبت خوش رفتم تو خونه.بعد از در اوردن لباس هام یه دوش گرفتم و یه آستین کوتاه آبی فیروزه ای پوشیدم با شلوارک لی خوشگلی که تا زیر زانوم بود.موهام رو دم اسبی بستم و طبق معمول بعد از حموم یکم آرایش کردم و عطر وکرم زدم. اصلا کلا عادتم بود بعد حموم اگر نصف شب هم باشه باید آرایش کنم و عطر و کرم مالی کنم خودم و. تکیه دادم به اپن و گوشی رو برداشتم و شماره عرشیا رو گرفتم. صدای کلافه ای از پشت خط گفت. - بله بفرمایید انگار به شماره نگاه نکرده بود.آخه داداشم چقدر صداش خسته اس - سلام داداشی.خسته نباشی یکم با انرژی تر گفت:سلام خواهری ممنون توهم خسته نباشی - عرشیا شب نمیای خونه؟ - نمی دونم عزیزم.شاید بیام ولی دیر وقت میام.کلی کار کامپیوتری ریخته رو سرم. - خب بیار خونه انجامشون بده - نمی شه عزیزم.یه سه چهار نفری هستیم اینجا...تو غذات و بخور - باشه...مراقب خودت باش - توهم همین طور خواهری...مراقب خودت باشی ها...می بوسمت بای - بای گوشی رو قطع کردم و یه نفس عمیق کشیدم.طفلی داداشم چقدر کار می کنه. از پنجره پایین رو نگاه کردم.سام و کسری و کیارش داشتن می رفتن بیرون.ایناهم الکی خوشن ها هر شب هرشب بیرونن. رفتم تلویزیون رو روشن کردم و بعداز بالا وپایین کردن کانال ها یه فیلم پیدا کردم ودیدمش.جاهای حساس فیلم بود که یه دفعه برق ها رفت. -اه الان وقت برق رفتن بود آخه؟اونم این جای حساس؟ خونه خیلی تاریک بود.موبایلمم تو اتاق خواب بود.خدایا حالا من چه می دونم شمع کجاست؟ یه صداهایی هم می اومد. یکم کورمال کورمال راه رفتم که خوردم به یه چیز شیشه ای که تو اون تاریکی نمی دونستم کدوم یکی از وسایل عزیزمه و افتاد زمین و شکست. ازترس اینکه شیشه بره تو دست و پام باهمون لباس ها پریدم بیرون و در آپارتمان سورن رو زدم...
یکم طول کشید و بعد سورن با یه شلوارک مشکی و یه تیشرت سورمه ای جذب که تو اون تاریکی زیاد نمی تونستم مدلش رو براتون شرح بدم شرمنده(!)اومد جلوی در... -سلام...شمع دارید؟ سورن لبخندی زد وگفت:چند تا می خوای خواهرم؟ لحنش عین این بقال ها بود. چپ چپ نگاهش کردم که نمی دونستم تو اون تاریکی راهرو دیده می شه یانه. اما مثل این که دیدش و بلند بلند زد زیر خنده. از جلوی در رفت کنار و گفت:بیا تو...یکی دوتا پیدا کردم روشنشون کردم.بیا تو ببینم باز دارم یانه. منم که پررو رفتم تو سریع و سورن درو بست. یه آن با ترس برگشتم نگاهش کردم که لبخندی زد و به مبلی که تو نور کم شمعی که روی میز بود یکم روشن شده بود اشاره کرد و گفت:بشین نشستم و نگاهش کردم.یه نگاه چپ بهم انداخت وگفت:چیه؟چرا قیافه ات این جوری شده؟نکنه ترسیدی بخورمت هان؟الان من و خون آشام می بینی حتما آره؟ لبخندی زدم و سرم رو گرفتم پایین.سرخ شدم.این چه طوری فکر منو خوند الان؟ تو همین فکرها بودم که همونطور سر پایین از نوک انگشتای پام نگاه کردم و اومدم بالا. اوه من چه جوری اومدم پیشش...الان با خودش چی فکر می کنه؟ یهو نگاهم رنگ اضطراب گرفت.تا بلند شدم که برم دستم رو گرفت. سورن:بشین بابا دختر...یه طوری رفتار می کنه انگار تا حالا اینطوری ندیدمش باز سرخ شدم.دقت کردین جدیدا چقدر من سرخ می شم؟عجیبه ها آروم زیرلب گفتم:آخه اون موقع فرق می کرد ما محرم بودیم سورن:عسل...بشین نفسم و فوت کردم و نشستم.یکم اینور اونور آپارتمان رو نگاه کردم که نقطه های دور تر تو تاریکی بودن و درست دیده نمی شدن.فقط یه قسمت هایی که تو نور شم بود رو می تونستم خوب ببینم. یه دست مبل مشگی- نارنجی چرم.با یه فرش سِت وخوشگل...از اینایی که موهای ابریشمی دارن وبلند...از این فانتزی ها...یکی نیست بگه به من مگه فرش هم مو داره؟چه می دونم لابد داره دیگه یکم که نگاهم و چرخوندم و آخرش هم به خاطر این که تو اون تاریکی چیز زیادی دستگیرم نشده بود به سورن نگاه کردم. با یه نگاه مهربون و البته کمی شیطون بهم نگاه می کرد. سورن:کنجکاوی تون تموم شد؟ با پررویی گفتم:والا تاریک بود چیزی دستگیرم نشد ولی ایشالا دفعه بعد تو روشنایی میام واسه تفتیش سورن خندید و سری تکون داد. عسل:نمی ری پیش مامانتینا؟شاید کمک احتیاج داشته باشن سورن به مبل تکیه داد و پاهاش رو روی هم گذاشت. سورن:خونه نیستن.خونه ی آقا جونن عسل:مگه آقا جونت بیمارستان نیست؟ سورن:نه می گه حالا که عمرم به دنیا نیست نمی خوام آخر عمری اسیر بیمارستانا بشم.هر هفته همه خونه آقا جون جمع می شن که تنها نباشه سری تکون دادم که یه سری صدا از پایین اومد. مشکوک نگاه کردم وگفتم:صدای چیه؟ سورن:مثل این که صدای در حیاطه تا خواست بلند بشه تلفن خونه زنگ خورد.
-بله -سلام چرا در و باز نمی کنی عزیزم؟دارم کم کم می ترسم تو این تاریکی -درو؟تو مگه کحایی؟ -جلوی در خونتون...بیا در و باز کن دیگه -باشه اومدم سورن:اه این دیگه اینجا چی کار می کنه این وقت شب؟ عسل:کی؟ سورن:شیدا...عسل نظرم عوض شد از همین امشب نقشت رو بازی کن.باشه خانومی؟ عسل:آخه...زشته بذار برم خونه خودم اگه به پدر ومادرت بگه چی؟ سورن شونه هاش رو انداخت بالا وگفت:بگه من که از خدامه...نخیرم شما همین جا می مونی و امشب دماغ عملی این شیدا خانوم رو به خاک می مالی شیر فهم شد؟ لبخندی زدم که اونمخندید و رفت پایین. بعد از چند دقیقه صدای پاهاشون رو راه پله می اومد. شیدا:وای چقدر تاریکه برق کل منطقه رفته...دوساعته دارم با سنگ می زنم به در یعنی نمی شنیدی؟ سورن با صدای جدی گفت:نه...سرم گرم بود نشنیدم.برو تو شیدا:آخی سوییتشو...چه خوشگل و نقلیه هنوز من رو ندیده بود. سورن:چی کار داشتی این موقع شب؟ عسل:وای مامان کلم پلودرست کرده بود گفتم برات بیارم سورن ظرف غذا رو از دستش گرفت و گذاشت رو اپن. سورن:ممنون ولی من غذا خورده بودم بیرون.بشین به مبل اشاره کرد و شیدا تا اومد بشینه نگاهش متوجه من شد. لبخند ژکوندی زدم وگفتم:سلام شیدا جون خوش اومدی دندون هاش رو بهم سایید و گفت:سلام.تواین جا چی کار می کنی؟چشم زن عموم روشن سورن خندید وگفت:چیه؟نکنه می خوای تهدید کنی؟بچه که نیستم 32 سالمه...یعنی نمی تونم یه خلوت داشته باشم شیدا پوزخندی زد و گفت:خوشم باشه...جناب سرگردم منحرف شدن سورن:نه اون که منحرف شده ذهن مسموم شماست شیدا جون...مگرنه منو عسل فقط داشتیم حرف می زدیم. بعد یه چشمک به من زد. شیدا:مثه این که بعد موقعی مزاحم شدم.نه؟ سورن سری تکون داد وگفت:هی همچین شیدا:واقعا که وقیحی! سورن اخم هاش رفت توهم و گفت:چرا اونوقت؟ شیدا:ما قراره باهم ازدواج کنیم اونوقت تو داری با دوست دخترت دل می دی و قلوه می گیری؟ سورن ابروهاش رو داد بالا وبا تعجب گفت:کی گفته ما می خوایم ازدواج کنیم؟ شیدا یکم جا خورد وگفت:خب همه!مگه این طورنیست؟ سورن با اخم نشست مبل روبه رویی ما و پای سمت راستش روانداخت روپای سمت چپیش و با حالت متفکرانه که انگار می خواد چیزی رو به خاطر بیاره سری تکون داد و گفت:تا اونجایی که یادمه بله قرار بود ازدواج کنیم شیدا لبخندی زد و چشم غره ای به من رفت. سورن ادامه داد:اما چندسال قبل نه الان... این بار من لبخند زدم وچشم غره رفتم به شیدا که حالا حسابی بادش خالی شده بود
شیدا:یعنی چی؟ سورن:فکر می کنم از وقتی برگشتی این مسئله رو هزار بار برات توضیح دادم که مابرای دلخوشی آقا جون تو آخر عمرش داریم براش نقش بازی می کنیم مگرنه بین من و تو چیزی وجود نداره...حداقل الان دیگه وجود نداره شیدا با صدای لرزون گفت:اما سورن من هنوز عاشقتم سورن آرنج هاش رو گذاشت روی زانوش و خم شد جلو و با یه اخم گفت:اون موقع که بهت احتیاج داشتم دوست داشتم این جمله رو بشنوم که با اون حالم و اون شرایطم وقتی دلم ازهمه جا گرفته و دارم نا امید می شم بهم بگی:"اما سورن من هنوز عاشقتم" پوزخندی زد و تکیه داد به مبل ورفت عقب وسری تکون داد وگفت:شیدا حالا خیلی دیره...من نمی تونم اون کارهات رواز یاد ببرم.وقتی حالم بد بود وبه هوش اومدم دوست داشتم عین خیلی نامزدهای دیگه که برای سلامتی شوهرشون هرکاری می کنن بالا سرم بودی و بهم امید می دادی...اما من وقتی چشم باز کردم به جای تو برگه درخواست طلاقت رو دیدم.این به کنار چطور ازم انتظار داری باهات ازدواج کنم وقتی تا چندمدت پیش زن کس دیگه ای بودی؟فکر کردی من این قدر بی ارزشم که کسی نگاهم نمی کنه و بهم اهمیت نمی ده و فقط تویی که حاضری زنم بشی؟حالا برگشتت فایده نداره.حالا که خوب شدم و دیگه بهت احتیاج ندارم،حالا که ازدواج کردی و طلاق گرفتی. نه شیدا خانوم من دیگه نمی تونم تو رو به عنوان همسر قبول کنم.لطف کن این چندمدته جلو آقا جون نقش بازی کن پیرمرد گناه داره تموم این مدت به سورن خیره شده بودم.شیدا هم همینطور... با بلند شدن شیدا از روی مبل بهش نگاه کردم. اشکاش رو با پشت دست پاک کرد و با یه بغض خیلی بد زیر لب زمزمه کرد:باشه خداحافظ و کیفش رو برداشت واز خونه زد بیرون. اگه بگم دلم براش سوخت دروغ نگفتم.خب هرچقدرم کار بد کرده باشه بازم یه دختره غرور داره دوست نداره پس زده بشه. به سورن نگاه کردم.تکیه داده بود به مبل و سرش رو به آسمون بود...حتما اونم داره گریه می کنه.نمی دونم چی درسته اما احساس می کنم سورن کار درستی رو انجام داد.شایدم درست نه ولی حداقل انتقام خودش رو گرفت. چیه نمی تونه که عین این قهرمان های مهربون بیاد ببخشتش که همه بگن"وای چه آدم مهربون و بزرگی"خب دوستش نداره تازه حق هم داره نخواد بایه زن مطلقه ازدواج کنه زنی که می تونست از اول مال خودش باشه و تنهاش گذاشته حالا دست از پا دراز تر برگشته پیشش که چی؟ دیدم زیادی دارم نقش چغندر بازی می کنم و دوساعته ساکتم یکم سرم رو خاروندم و بلندشدم که برم که سورن دستم رو گرفت.هنوز تو همون حالت بود و چشمهاش بسته بود. بهش خیره شدم که گفت:کجا می ری؟مگه نگفتی می ترسی؟ عسل:نخیرم نگفتم می ترسم اومده بودم ببینم شمع داری یانه چشم هاش رو باز کرد.آخی چشم هاش نم داره.یه اشک بی اختیار از گوشه چشمش چکید.نشستم رودسته مبل.هنوز دستش دور مچم رو محاصره کرده بود. بادست آزادم اشک رو از رو گونه اش پاک کردم.با یه لبخند محو نگاهم می کرد. عسل:چیه؟چرا این طوری نگاهم می کنی؟ سورن:نمی دونم عسل:ناراحت شدی اون حرف هارو بهش زدی؟ سری تکون داد و با بیخیالی گفت:نه حقش بود اون بدتر از این ها رو سرمن آورده عسل:پس چرا گریه کلدی کلک؟ بینیم رو کشید وگفت:نپرس کوچولو با وجود این که نفس فوضولم هی می گفت"گیر بده بهش ببینیم چی شده"سری تکون دادم وگفتم:باشه هر طور راحتی سورن لبخندی زد وهمون لحظه برق اومد پاشدم که سورن هم پاشد وبا لبخند گفت:مثل این که این برق رفتنه هم شانسی بودها...خدا خواست فضا رمانتیک تر بشه عسل:آره دیگه شرمنده که مزاحمت شدم شب بخیر سورن تادم در باهام اومد وگفت:می موندی کلم پلو می خوردیم.خوش مزه ست ها شیرازیه عسل:ایشالله دفعه بعد امشب جا برای غذا ندارم نوش جون سورن سری تکون داد وگفت:باشه هر جور خودت می خوای شبت بخیر خانوم کوچولو اخمی کردم و با لبخند گفتم:شب بخیر پدربزرگ مهربون
یه هفته گذشته بود
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
.دیگه شیدا هم کمتر مزاحم سورن می شد.مثل این که به غرورش برخورده بود و این دفعه دیگه واقعا بیخیال شده بود. منم که دیگه رفتم دانشگاه و بله دیگه دانشجو شدیم دوباره رفت. دانشگاهم هی بد نبود روزای اول طبق معمول کلاسا تق و لقه ولی همینم برام خوب بود.استادامونم هی بد نیستن سلام دارن خدمتتون. بله دیگه کلی کار هوار شد رو سر بنده از یه طرف هر یه روز درمیون می رفتم دانشگاه از یه طرفم سرکار که باید هر روز می رفتم. اخ که چقدر گشنه ام بود.امروز بعد دانشگاه یه سره اومدم اداره صبحونه ام خیلی نخورده بودم حالا با بچه ها نشستیم تو آبدارخونه دور میز و غذا می خوردیم. از وقتی من اومدم اینجا سورن هم میاد تو آشپز خونه با ما غذا می خوره آخه قبلا آقا مثل رئیسا(مثل چیه؟خب رئیسه دیگه)می نشست تو اتاقش و تنهایی غذا می خورد. رفتار سورن با بچه ها بهتر شده بود و کم و بیش می گفت و می خندید. نجفی:جناب سروان اون پارچ آب رو می دید به من؟ عسل:بفرمایید پارچ رو گرفتم سمت آتنا.صدای قاشق و چنگال ها سکوت رو می شکست و هراز گاهی هم بچه ها یه چیزی ازهم می خواستن یا باهم حرف می زدن که گوشی سورن زنگ خورد. سورن یه دستمال کاغذی از روی میز برداشت و دستش رو پاک کرد و گوشیش رو از تو جیب شلوارش در اورد. - بله؟ - سلام مامان جان - چیزی شده؟چرا گریه می کنی مامان؟ - مادر من آروم باش این طوری که من نمی فهمم شما چی می گی...برای بابا اتفاقی افتاده؟ - چی؟ - آخ ...کی؟ - باشه باشه شما آروم باشید من الان خودم رو می رسونم مراقب خودتون وبابا باشید.به سروش زنگ زدید؟ - باشه من خودم زنگ می زنم توراه...باشه باشه الان میام. سورن گوشی رو قطع کرد.دستی به صورتش کشید و سرش رو تکون داد.نفسش رو فوت کرد. معلوم نیست چه خبری رو شنیده که این شکلی شده.بچه هام کنجکاوی از سر و صورتشون می بارید اما کسی جرئت نداشت ازش چیزی بپرسه. نگاهش کردم و گفتم:چیزی شده؟ سورن که انگار با صدای من از فکر در اومده بود بیرون نگاه تلخ و غمگینی کرد و گفت:آقا جون! عسل:وای...تسلیت می گم.می خوای منم باهات بیام؟ سورن نگاه مهربونی کرد و گفت:نه تو و کامروا بمونید جور من رو بکشید بعد کتش رو از پشت صندلی گرفت دستش و بعد از جواب تسلیت های بچه ها رفت بیرون. من دیگه اشتها نداشتم.پدر بزرگش رو ندیده بودم اما می دونستم سورن خیلی دوستش داره اونقدری دوستش داره که حاضر شد به خاطر خوشحالی اون پیرمرد با شیدا جلوش نقش بازی کنه... قاسمی:کیشون فوت کرده؟ از فکر اومدم بیرون و گفتم:پدر بزرگش موسوی:شما دیده بودیشون؟ عسل:نه...اما می دونستم سرگرد خیلی دوستش داشت.مریض بود بنده خدا بچه ها زیر لب یه خدا بیامرزی گفتن. غروب خسته و کوفته رسیدم خونه.بعد یکی دوساعت هم عرشیا اومد. عرشیا:سلام کسی نیست ما رو تحویل بگیره؟من اومدم خوش اومدم خواهش می کنم نیاید استقبال ای بابا بفرمایید به خدا راضی به زحمت نیستیم. عسل:بیا تو آشپزخونه ام. عرشیا اول سرش رو از کنار دیوار عین این کارتون ها آورد جلو عسل:چرا اون طوری می کنی؟ عرشیا:آخه ترسیدم کلی عکاس و خبرنگار این جا باشه گفتم اول سر وگوش آب بدم عسل:دیوونه سلام خسته نباشی بشین خیلی گشنمه منتظرت بودم عرشیا:چه عجب!چیه پکری؟ عسل:هیچی پدر بزرگ سورن فوت کرده عرشیا همین طوری که یه قاشق لوبیا پلو می ذاشت تو دهنش با دهن پر گفت:اووو پدر بزرگش؟خدا بیامرزتش فکر کنم عمر حضرت نوح رو کرده بود نه؟ عسل:اولا با دهن پر حرف نزن دوما خجالت بکش زشته این حرفا عرشیا:خب راست می گم دیگه نوه به این گندگی داشته خنده ام گرفته بود.راست می گه ها یعنی پدربزرگه چندسالشه؟ببخشید چندسالش بود؟
عرشیا:فردا زنگ بزن بهش ببین کی مراسم دارن بریم همگی زشته تو عالم همسایگی سری تکون دادم.بعد از خوردن شام و شستن ظرف ها رفتم تواتاق خواب و گوشیم رو برداشتم و به سورن زنگ زدم. - الو؟بفرمایید - سلام - سلام خانوم - خوبی؟چی شد؟خیلی ناراحت شدم - لطف داری...هیچی دیگه این جا حسابی شلوغه - کی مراسم دارید؟ - از امروز بود دیگه - نه منظورم تشییع کیه؟کجا هست؟می خوایم بیایم - فردا.قبرستون... زحمت می شه - این چه حرفیه؟وظیفه ست - ممنون خانومی - غصه نخوریا.باشه؟ - چشم - فردا می بینمت - حتما!منتظرتم - شب بخیر - شب بخیر.شما بخواب من که کلی کار سرم ریخته اینجا... - خودت و اذیت نکن - چشم.شب بخیر - شبت خوش بعداز قطع کردن گوشی نفس عمیقی کشیدم و خودم رو پرت کردم روی تخت.خدا بیامرزتش ها ولی الان حداقل دیگه لازم نیست این شیدای کنه بچسبه به سورن... با این تصور لبخندی زدم و به خواب رفتم. صبح زود بعد از خوردن صبحونه و یه دوش مانتوی مشکیم رو با شال و شلوار مشکی پوشیدم و عینک آفتابیم رو زدم.نمی دونم چرا همش تو مراسم های ختم همه عینک می زنن.خب منم می زنم دیگه مگه چیه... رفتم پایین که دیدم چهارتا پسرها مشکی پوش پایین منتظرن.من و عرشیا با ماشین عرشیا رفتیم اون سه تا هم با ماشین سام اومدن. رسیدیم به قبرستون.از دور دوسه تا نقطه ی شلوغ بود.قطعه تقریبا نصمه و نیمه پرشده بود و قبرها همه جدید بودن.از دور آقای صادقی رو دیدم. عسل:بچه ها بیاین اونجان بعد با انگشت به نقطه مورد نظر اشاره کردم و جلوتر از بقیه راه افتادم. عرشیا:سلام آقای صادقی تسلیت می گم کیارش:غم آخرتون باشه عسل:خدا رحمتشون کنه صادقی:ممنونم بچه ها زحمت کشیدید سام:خواهش می کنیم قربان انجام وظیفه بود کسری:ماروهم تو غمتون شریک بدونید. صادقی:واقعا ممنونم.بفرمایید خواهش می کنم آقای صادقی رفت پیش بقیه مهمون هاشون.مثل این که دیر رسیده بودیم وبنده خدا رو دفن کرده بودن.یه فاتحه خوندیم و یکم از خرما وحلواهایی که تعارف می کردن خوردیم.یکم با سر دنبال سورن گشتم که ندیدمش. عوضش شیدا رو دیدم که مانتو کوتاه مشکی پوشیده بود و یه شال تقریبا توری گذاشته بود و عینک آفتابی زده بود.با یه دستمال هم چنددقیقه یبار بینیش رو پاک می کرد. بایدم ناراحت باشه حداقل اون موقع که آقا جونش بود خیالش راحت بود که به خاطر آقاجونش می تونه به سورن نزدیک شه ولی الان دیگه هیچ بهانه ای نداره. یکم دیگه دنبال سورن گشتم که دیدم نه...انگار که مورچه شده رفته تو خاک پیداش نیست. سروش متوجه من شد و با لبخند سری تکون داد.پیش چندتا پسر هم سن و سال های خودش بود که زیر لب چیزی بهشون گفت و اومد طرف من. سروش:سلام عسل خانوم عسل:سلام آقای دکتر تسلیت می گم غم آخرتون باشه سروش:ممنون زحمت کشیدید.دنبال سورن می گردید؟ یکم سرخ وسفید شدم و یکم با دستپاچگی گفتم:بله می خواستم به جناب سرگرد هم تسلیت بگم سروش لبخندی زد وگفت:الان میاد رفته گل بیاره خنده ام گرفته بود.مگه عروسه رفته گل بیاره؟ سروش نگاهی به پشت سرمن انداخت و گفت:اوناهاش داره میاد برگشتم و دیدم که آره.سورن و یه مرد دیگه دارن یه دسته گل از این بزرگ ها که چوب داره زیرش رو میارن سرقبر
سورن هنوز متوجه من نشده بود آخه از اون ور دور زده بود رفته بود سرقبر ومن هم یکم از سر قبر فاصله داشتم واسه همین. از دور نگاهش کردم.یه کت وشلوار مشکی پوشیده بود با پیراهن مردونه ی مشکی.خیلی شیک و رسمی شده بود و داشت با چندتا خانوم که یکیشون سهیلا خانوم بود،صحبت می کرد. صحبتش که تموم شد پسرها رفتن بهش تسلیت گفتن.بادیدن عرشیا یکم اخم کرد اما مثل این که خوب جوابشو داد.من که دور بودم چیزی نمی شنیدم. بچه ها ازدورش رفتن کنارو سورن تنها شد.یه سری چرخوند و متوجه من شد.اومد به طرف ما. سورن:سلام عسل:سلام.تسلیت می گم سرگرد سورن:ممنون.سروش مامان کارت داشت سروش سری تکون داد وبالبخند با اجازه ای گفت و ازکنار سورن رد شد و زیر لب گفت:نخود سیاه دیگه سورن اخم شیرینی کرد و سروش رفت. آخی یه روزه ته ریش دراورده یه کوچولو...قیافه اش معلوم بود که حسابی خسته و اگه ولش کنی همینجا می خوابه لبخند مهربونی زدم وگفتم:خسته نباشی سورن:سلامت باشی...با پسرها اومدی؟ عسل:اوهوم یکم اخماش رفت تو هم.نمی دونم این که این قدر غیرتیه تواین مدت را نپرسیده عرشیا کی منه که من دارم باهاش زندگی می کنم؟اینم نوبرشه به خدا شیدا اومد سمت ما.بیا باز این اومد.اخمی به من کرد وگفت:سورن زن عمو گارت داره سورن:باشه الان می رم عسل:تسلیت می گم شیدا خانوم شیدا برگشت دوبره سمت من و یه نگاه به انداخت که احساس کردم من قاتل پدر بزرگ مرحومشونم پوزخندی زد و گفت:ممنون دوباره راهش رو گرفت ورفت. سورن سری تکون داد که یعنی ولش کن. سورن:با من میای؟ عسل:آره سهیلا خانوم رو ندیدم بهش تسلیت بگم میام از دور رفتیم سمتشون.سهیلا خانوم کنار چندتا خانوم دیگه ایستاده بود.شیدا هم به اونا پیوسته بود وکنار یه خانومی ایستاده بود که خیلی شبیه خودش بود البته مسن تر.فکر کنم مادرش بود.به به جمع عروس هاهم که جمعه به همه سلام کردم. عسل:تسلیت می گم غم آخرتون باشه.خدا رحمتشون کنه سهیلا خانوم من و تو بغل گرفت و بوسید. سهیلا:زحمت کشیدی عسل جان.ایشالله تو شادی هاتون جبران کنیم. رفتار سهیلا خانوم همیشه بامن خوب بود.تو این چند وقته خداییش عین یه مادر مراقبم بوده ومنم خیلی دوستش دارم.اما الان فکر کنم به خاطر جاری محترمش و دختر افاده ایش منو بیشتر تحویل گرفته که تا تهشون بسوزه.
سهیلا:مادر سورن ببین این گوسفنده چی شد.گرفتن...خدای نکرده بدون شام نمونه مجلس سورن:شما نگران نباشید چشم الان زنگ می زنم سورن رفت اونور و زنگ زد و بعد از یکم صحبت کردن دوباره اومد سمت ما. سورن:حله مامان شما نگران نباش.عسل خانوم شرمنده یکم کارهست من باید برم انجام بدم عذرخواهی می کنم چشم های اون خانوم ها از تعجب اندازه نعلبکی شده بود.بعضی هاشون با لبخند و مهربونی سری تکون می دادن ولی بعضی هاشون از جمله زن عموش و شیدا پشت چشم برام نازک می کردن. با لبخند گفتم:خواهش می کنم این چه حرفیه؟شما بفرمایید به کارهاتون برسید سهیلا:برو مادر دخترم پیش من می مونه سورن سری تکون داد و بعد خداحافظی رفت. عرشیا هم اومد و خداحافظی کرد و گفت که کار دارن ومی رن.فقط من موندم تنها پیش سهیلا خانوم و بقیه خانوم ها. یه خانومی که قیافه مهربونی داشت گفت:سهیلا خانوم عروسته؟ شیدا شده بود عین این شخصیت های کارتونی.سرخ سرخ.منم به جای این که سرخ و سفید بشم با چشم های گردشده نگاهشون کردم. سهیلا خانوم لبخندی زد وگفت:من که از خدامه عروس به این ماهی داشته باشم ولی نه همکار سورنمه یه دختر دیگه هم سن و سالهای خودم بود چشمکی زد وگفت:زن دایی عروس خوشگلی می شه برات تا مرغ از قفس نپریده اقدام کنید از ما گفتن بود بقیه آروم خندیدن. زن عمو:خوبه والا آقا جون رو دوساعت نمی شه دفنش کردیم شما دارید حرف عروسی می زنید؟ همون خانمه گفت:شهین جون تو چرا حرص می خوری؟خب ما که نگفتیم الان عقدش کنن و عروسی بگیرن که سهیلا خانوم دستی به کمرم من کشید که حالا دقیقا سرخ و سفید شده بودم. سهیلا:هر چی قسمت باشه جوون ها باید خودشون هم و بخوان.هر چی خدا بخواد همون می شه ایشالله شیدا رو زیر چشمی می پاییدم که حسابی کمر به قتل من بسته و خون خونش رو می خوره.خب به من چه تو لیاقت همچین پسر دسته گلی رو نداشتی من چیکار کنم؟ -خوبه بابا توهم پررو نشو ها همچین حرف می زنه انگار سورن همین الان اومده خواستگاریش...
دو هفته ای گذشته.تقریبا تو همه مراسم هاشون رفته بودم و با اقوام سورن آشنا شده بودم.امروز هول هولکی از خونه اومدم بیرون آخه امتحان داشتم واسه همین دسته کلیدم رو جا گذاشتم.وای خدا امشبم که عرشیا نمیاد خونه با دوستاش می رن بیرون من چیکار می خوام بکنم خداعالمه... سورن:حاضری؟ عسل:آره آره لباس شخصی پوشیده بودم قرار بود بریم ماموریت امروز.می خواستیم یه مرکز سقط غیر قانونی رو دستگیر کنیم. سورن:اگه گفت از طرف کی می گی پورمند.فهمیدی؟ عسل:اوهوم اوهوم سورن شماره رو گرفت و وقتی وصل شدگوشی رو داد دستم. صدای زن خشنی از اون طرف خط پیچید.سعی کردم یکم به صدام اضطراب بدم. - بله؟الو... - ال..و الو سلام - سلام.امرتون - برای ...سقط جنین زنگ زده بودم - اشتباه گرفتی خانوم - من از طرف پورمند زنگ می زنم.اون شماره شمارو بهم داده.خواهش می کنم قطع نکنیدمن واقعا به کمکتون احتیاج دارم - هه کمک.خب بچه ات چند وقتشه؟ - نمی دونم فکر کنم یه دو سه ماهی می شه - باباش معلومه؟ - چی؟ - مفهوم نبود؟می گم باباش معلومه؟ - بله بله معلومه - خیلی خب ساعت 2:5 ظهر این جا باش.فامیلیت چیه؟ به سورن اشاره کردم و دستم رو گذاشتم رو دهنه تلفن و به صورت لب خونی گفتم:فامیلی؟ سورن شونه ای بالا انداخت و با بی خیالی گفت:بگو مرادی - مرادی - خیلی خب همون ساعت که گفتم با پدر بچه اینجا باش آدرس رو که داری؟ - بله بله - خیلی خب زنه گوشی رو قطع کرد. عسل:چه بی ادب سورن لبخندی زد وگفت:خب چی شد؟ عسل:هیچی دیگه لو رفتیم سورن:چی می گی؟ عسل:شوخی کردم.گفت 2:5بریم سورن سری تکون داد وگفت:الان یک و نیمه تا اونجاهم که یه جای تقریبا پرته حدودا 1 ساعت راهه بدو که دیر برسیم نی نی مون و بد جور می کشن که اذیت شه اخمی کردم و دنبالش رفتم پایین.سه تا ماشین شخصی هم باهامون اومدن.البته لبالب و پر ازنیرو... سورن زنگ در رو زد.یه کوچه باغ مانند بود با کلی درخت و دیوار های کاه گلی... صدای همون زنه اومد:کیه؟ سورن:وقت گرفته بودیم زن:اسم؟ سورن:مرادی زنه در رو باز کرد و یه نگاه وحشتناک به من و سورن انداخت. زن:بیاین تو ماهم پشت سرش رفتیم تو.یه سالن تقریبا 20 متری بودکه حسابی نمور و کثیف بود.چندتا صندلی کنار دیوار بود و یه در هم اونطرف که بغلش یه میز بود که همون خانومه نشسته بود.هه مثلا منشی بود ولی اصلا اسم منشی بهش نمی خورد. یه زن نسبتا 35 ساله چاق با موهای رنگ کرده زرد و یه من آرایش که قیافه اش رو شبیه...ها درست کرده بود. یه رو پوش سفید فوق العاده کوتاه هم پوشیده بود که حسابی بدن نما بود و من از همینجا هم می تونستم ببینم زیرش هیچی نپوشیده جز لباس زیر. پاهای چاقش هم حسابی بیرون بود.چندبار به سورن نگاه کردم ببینم هیز بازی درمیاره دیدم نه بابا بچه ام سربزیره اصلا حواسش اینجاها نیست. یه دختر و پسر دیگه هم اونور نشسته بودن.دختره حدودا23 ساله پسره هم 26 بهش می خورد.معمولی بودن.دختره همش گریه می کرد و اون زنه هم یه چیزی بارش می کرد.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
قسمت بیست و هشتم

زنه رو به من گفت:چرا می خوای بچه ات رو بیاندازی؟ عسل:راستش...راستش... سورن پرید وسط حرفم و گفت:زن و شوهر نیستیم زنه لبخند کثیفی به سورن زد و گفت:آها پس عشق و حالتون و کردین حالا گندش در اومده.آره؟ اوه چه وقیح.تا خواستم یه چی بارش کنم سورن سری تکون داد وگفت:شما اینطور فکر کن.چیه چون رابطه مون قانونی نبوده بچه رو نمی اندازی زنه شونه هاش رو انداخت بالا وگفت:به ما چه قانونی و غیرقانونی بودنش ما بچه رو می اندازیم و پولش رو میگیریم باقیش به ما مربوط نیست دختره با چشمای اشکی بهمون نگاه می کرد.دستم رو گذاشتم رو شکم و قیافه ام رو جمع کردم.یکی نیست بگه آخه بچه دوماهه لگد می زنه که تو فیلم بازی می کنی؟ خب من چه می دونم لابد می زنه دیگه من که تا حالا حامله نشدم بفهمم کِی لگد می زنه سورن تو صورتش رگه هایی از خنده بود.دستش رو انداخت دورم. منم الکی خودم رو لوس کردم و با ترس گفتم:من می ترسم.بیا این کا رو نکنیم سورن که معلوم بود خیلی جلوی خودش رو گرفته که نخنده گفت:آخه ما که نمی تونیم نگهش داریم.عسل عزیزم ما که در مورد همه چیز ازقبل صحبت کرده بودیم.توهم که راضی شده بودی حالا دوباره چی شده؟ عسل:من می ترسم سورن:فقط چند دقیقه ست عزیزم...خواهش می کنم نگاهی به شکم خالیم انداختم و خودم رو ناراحت نشون دادم. بعد برگشتم سمت همون دختره.حس فوضولیم گل کرد ازش پرسیدم:تو چرا می خوای بچه ات رو بیاندازی؟ دختره اشکاش رو با پشت دستش پاک کرد وگفت:ما نامزدیم دوسه ماه دیگه عروسیمونه تا اون موقع حتما شکمم میاد جلو زشته عسل:دختر تو تا دوسه ماه دیگه عروسیته من چی بگم؟بابا تو دیوونه ای نندازش به خودت و اون بچه ظلم نکن شوهرش با اخم گفت:آها اون وقت به بچه شما ظلم نمی شه نه؟ سورن:ما رابطه مون قانونی نیست.نمی تونیم نگهش داریم شما که می تونید عسل:یعنی یه جشن عروسی خیلی مهمه؟تازه زیر لباس های پف دار عروس هم که شکم معلوم نمی شه دختره نگاهی به شوهرش انداخت.نامزدش موهاش رو ناز کرد و دختر رو به خودش چسبوند دختر:مهرداد خواهش می کنم.این بچه ازگوشت و خون ماست.سه ماهشه قلبش می زنه یعنی حرف مردم این قدر مهمه؟تو رو خدا مهرداد من می ترسم.اگه خدا باهامون قهر کنه و دیگه بچه دار نشیم چی؟مهرداد من نمی اندازمش...من می ترسم من نمی تونم...اصلا من عروسی نمی خوام من بچه م رو نمی کشم. شوهرش مستاصل دستی تو موهاش فرو برد و بعد تو چشمای دختره خیره شد مرد:مطمئنی رومینا؟ دختر:آره مطمئنم... بعد با التماس نگاهش کرد.مرده لبخندی زد و بلند شد و دستش رو گرفت سمت دختر.دختره با کمی تردید و بعد باخوشحالی دست پسره رو گرفت. مرد:منم راضی نبودم گور پدر حرف مردم...نمی تونیم بچه مون رو بکشیم کهپاشو دختر با لب های خندون دست شوهرش رو گرفت و پاشد کیفش رو هم از روی صندلی برداشت.دستی به شکمش کشید و گفت:ببخشیدمامان،دیگه قول می دیم پدر و مادر خوبی باشیم...قول قول زنه با عصبانیت پاشد وگفت:فکر کردین الکیه؟پس پول ما چی می شه؟ مرد:شما که هنوز کاری نکردید که پولش رو بگیرید زن:کلی وقت ما رو تلف کردی بعد می گی کاری نکردیم؟نه آقا وقتی اسمت رفت توی این لیست باید پولش رو بدی... مرد سری تکون داد و از تو کیف پولش چندتا تراول چک 100 هزار تومنی پرت کرد رو میز منشی... با تاسف سری تکون داد وگفت:بگیر این پول ها که خوردن نداره زنه دادی زد وگفت:هری...خوش اومدی...واسه من آخوند بازی در میاره خوبه تا همین الان داشتی التماس می کردی...مرتیکه نفهم دیگه اون دو تا رفته بودن.سورن نگاه رضایت مندی بهم انداخت و نفسش رو فوت کرد.
سورن:ببخشید خانوم الان خانوم دکتر سرشون شلوغه؟ زنه که با شنیدن لفظ"خانوم دکتر"خنده اش گرفته بود با لحن چندشی که از لحظه ی ورودمون در مقابل سورن داشت گفت:نه عزیز...دارن استراحت می کنن سورن ابرویی بالا انداخت و گفت:عجب!اونوقت کی نوبت ماست؟ زنه لبخند چندشی زد وگفت:چیه خیلی عجله داری از شر حروم زاده ات زودتر خلاص بشی؟ سورن اخمی کرد وگفت:درست صحبت کن خانوم زنه ایشی گفت و رفت توی اتاقه.با ترس به سورن نگاه کردم که دستم رو مهربون تو دستاش گرفت. عسل:جدی جدی بلایی سرم نیارن؟ سورن با خنده گفت:نترس بابا الان بچه ها رو می گم بیان تو زنه اومد بیرون و با اخم به من گفت:برو تو تا اومدم برم گوشی سورن زنگ خورد. - آره...آره - قربونت پس می بینمت هنوز وسط سالن ایستاده بودم. زن:چیه چرا عین مترسک وسط مزرعه اونجا وایستادی؟بیا برو تو دیگه به سورن نگاه کردم که زیرلب جوری که فقط من بفهمم گفت:طول بده الکی یکم اضطراب ریختم تو صدام و گفتم:من می ترسم زنه پوزخندی زد وگفت:اون موقع که با این آقا خوشگله ریخته بودید رو هم باید فکر اینجاش رو می کردید... چشمام گرد شد.بچه پورو می گم ها از همون اول چشمش سورن رو گرفته می گی نه؟نگاه کن... برگشتم که دیدم سورن داره ریز ریز می خنده...چشم غره ای بهش رفتم که نیشش بسته شد. بعدش هم خانوم دکتره اومد بیرون. یه روپوش بلیز مانند سفید پوشیده بود.با شلوار لی تنگ.موهاش رو هم دم اسبی بسته بود.هایالایت شده بود وکمیش رو روی صورتش ریخته بود. کلی هم آرایش کرده بود...تقریبا 30 ساله و جوون بود. انتظار داشتم یه دکتر میانسال باشه که پروانه طبابتش رو باطل کردن ولی این زیادی جوون بود.حتما از همون اول گند زده دیگه. دکتر(با عرض شرمندگی از تمامی خواننده های دکترم که اسم این بوزینه رو باید بزارم دکتر.ببخشید) دکتر:شیوا چرا نفرستادیش تو... زن:می ترسه لبخند به ظاهر مهربونی زد و گفت:ترس نداره که عزیزم فقط چنددقیقه ست بعدش یه عمر راحت می شی تا اومدم جوابش رو بدم از در و دیوار مامور ریخت تو...منم دست دکتره رو محکم گرفتم و پیچوندم.چسبوندمش به دیوار و پام رو قفل کردم تو پاش.اونقدر شوکه شده بود که نفهمه از کجا خورده.از زیر لباسم دستبند رو در اوردم و به دستش زدم. سورن هم اون دختره تپله رو گرفت.دختره یه سره فحش می داد. زن:دستمو ول کن مادر... سورن با قدرت یه دونه زد تو پاش که جیغ دختره رفت تو هوا سورن:خفه خون بگیرید ببینم... حتما می گید اینا که دونفر بودن چرا این همه مامور اوردیم آره؟خب خدمتتون عرض می کنم.بقیه مامورها از دری که توی اتاق دکتره بود رفتن توی باغ و با کلی معتاد مفنگی برگشتن کلی معتاد و مواد فروش اون ته بودن که داشتن از بی موادی می مردن...قیافه یکی از یکی دیگه کریه تر و مفنگی تر... یکیشون با قیافه آویزون می گفت:نکن نوکرتم ما که کاری نکردیم واسه چی ما رو می گیری آخه ده بارم وسط حرف هاش دماغش رو می کشید بالا که حسابی چندشم شده بود... بعد همه رو بردیم اداره و با بازحویی و باز داشتگاه خوشگلمون ازشون حسابی پذیرایی کردیم جون شما.
بعد عملیات بود که نشسته بودیم و داشتیم چایی خورده می کردیم(هه اون افغانیه بود می گفت تخمه خورده می کردیم؟اون و می گم)که ناگهان مجد زرتی امد تو... مجد:سروان آرمان یه آقایی اومدن با شما کار دارن سورن نگاهی بهم کرد که شونه هام رو انداختم بالا...پشت سر مجد عرشیا رو دیدم. عرشیا:سلام همه جواب سلامش رو دادن.سورن هم با کمی اخم سلام کرد. با خنده گفتم:سلام عزیزم.تو این جا چی کار می کنی؟ عرشیا:کلیدت رو جا گذاشته بودی سرکار خانوم.گفتم بیام بهت بدم شب اذیت نشی با لبخند مهربون نگاهش کردم که گفت:با یکی از همکارات همکلاسی دراومدم می رم پیشش بعد ستوان قاسمی اومد و گفت:عرشیا جان نمیای؟ عرشیا:چرا چرا محسن جان الان میام عسل:شما هم کلاسی هستید قاسمی:بله...آقا عرشیا از اون بچه های گل روزگاره عرشیا سری تکون داد و دستی به پیشونیش کشید و مثلا عرق شرم رو پاک کرد عرشیا:فعلا عسلی عسل:مراقب خودت باش فعلا برگشتم سرجام نشستم و کلید رو گذاشتم تو جیبم.همه یه طوری نگاهم می کردن. عسل:طوری شده؟ آتنا:فامیلتونه؟ به سورن نگاه کردم که داشت با لیوان چاییش بازی می کرد. با خنده گفتم:آره چطور؟ آتنا:همینجوری آخه صمیمی بودین... با خنده نگاهش کردم و گفتم:ای فوضول آتنا:ببخشید با خنده دستش رو گرفتم و گفتم:شوخی کردم عزیزم.زیر چشمی به سورن نگاه کردم و ادامه دادم:عرشیا برادرمه مهسا:چندباری از محسن اسمش رو شنیده بودم. سورن مهربون داشت نگاهم می کرد. بعد از چند دقیقه بچه ها پاشدن و رفتن سرکارشون فقط من و سورن نشسته بودیم. سورن:پس بالاخره تمومش کردی؟ با تعجب گفتم:چی رو؟ سورن:همین موش و گربه بازی رو دیگه با خنده گفتم:کدوم موش و گربه بازی رو؟ سورن لبخند خبیثانه ای زد و گفت:بیا تو اتاق من بهت بگم. رفت تو اتاقش منم پشت سرش رفتم. سورن:درو ببند. برگشتم در و بستم تا خواستم برگردم سمت سورن دیدم تو بغلشم عسل:چیکار می کنی سورن؟
اروم همونطوری که یکی از دستاش رو آروم و با فاصله ی کم دور کمرم حلقه کرده بود با دست دیگش کلید رو که رو در بود رو چرخوند و در رو قفل کرد. با ترس نگاهش کردم که خندید وگفت:چیه نگو که ازم می ترسی؟ عسل:خب یکم ترسناک شدی سورن چشم هاش رو مثل گربه کرد و دندون هاش رو بهم نشون داد. سورن:معلومه که ترسناکم... بعد من و چسبوند به دیوار و دتا دستام رو گذاشت رو دیوار و مچشون رو محکم گرفت.بهم نزدیک بود اونقدری که نفس هاش تو صورتم می خورد.سرش رو آوردجلو.خیره شد تو چشم هام.منم پررو زل زدم تو اون دوتا کوزه ی عسل!نگاهش شیرین شیرین بود. با لبخند خبیثانه ای گفت:با داداشت می خواستی من و حساس کنی... خندیدم اون خندید و گفت:موش کوچولویی دیگه چه می شه کرد...حیف که از همون اول می دونستم عرشیا داداشته مگرنه خونت حلال بود عسل خانوم. با چشم های گرد شده نگاهش کردم که خندید و دست هام رو ول کرد و عقب عقب رفت و نشست بالای میزش. عسل:تو از کجا می دونستی؟ سورن:همون اول یه سوال کوچیک از داییت کردم اونم گفت عرشیا برادرته عسل:دایــــی! سورن با خنده گفت:حرص نخور.فکر می کنی اگر نمی دونستم کیه اینقدر خونسرد بودم وقتی تو داری باهاش زندگی می کنی؟اینقدر خونسرد که نپرسم چی کارته؟ سری تکون دادم.خب اره خودمم بهش فکر کرده بودم راست می گفت. شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:برام فرقی نمی کرد بدونی یانه سورن سری تکون داد و گفت:معلومه با اخم نگاهش کردم که خندید و گفت:عســـل؟ عسل:بله؟ سورن:می شه امشب باهم بریم بیرون؟ عسل:بریم بیرون؟کجا؟چرا؟ سورن:تو قبول کن بگو که میای چرا و کجاش رو بعدا خودت می فهمی عسل:آخه... سورن:آخه بی آخه...داداشتم خونه نیست امشب که بخوای بهونه بیاری...باید بیای قیافه اش عین این بچه های لجباز شده بود که پا زمین بکوبن و یه چیزی بخوان.با اخم ساختگی نگاهش کردم ودست به سینه گفتم:چه باید باید هم می کنه لبخند مهربونی زد و از میز اومد پایین.دستام و تو دستاش گرفت و یه نگاه خوشگل بهم کرد که تو دلم عروسی گرفتن. سورن:خب اگر بنده از سرکار خانوم خواهش کنم دعوت بنده رو قبول کنن و افتخار بدن که با بنده ی حقیر بیان بیرون چی؟ دستام و کشیدم و دوباره دست به سینه ایستادم. پشت چشمی نازک کردم براش و گفتم:خب در اون صورت شاید بشه بهش فکر کرد سورن:عسل؟ عسل:خیلی خب... باشه میام ساعت چند؟ سورن:ساعت هشت که رفتیم خونه حاضر شو بعد باهم می ریم. نگاهی به ساعت انداختم که شش بعد از ظهر رو نشون می داد. نفسم رو فوت کردم و سری تکون دادم:باشه ولی وای به حالت اگر بخوای اذیتم کنی و جای بدی ببریم سورن همونجوری که با دستش هدایتم می کردبه سمت در و با دست دیگه اش قفل در و باز می کرد گفت:قول می دم خوش بگذره بهت ابرویی بالا انداختم و گفتم:امیدوارم... سورن:من جا رزرو می کنم ها نزنی زیر قولت عسل:چشم نمی زنم
دوساعت تمام داشتم از شیوا اون دکتره پیزوری بازجویی می کردم.آخر سرم یه پرونده خوشگل براشون چیدم و فرستادمشون بازداشتگاه.به ساعت مچی ظریف نقره ایم نگاه کردم که ساعت 8:20 دقیقه رو نشون می داد. عسل:وای دیر کردم مهسا:جایی می خواستی بری؟ عسل:آره آره...بچه ها شبتون بخیر خسته نباشید من رفتم. با مهسا و آتنا دست دادم و از اتاق بازجویی زدم بیرون...وسط راهرو که داشتم تقریبا می دویدم خوردم به سورن...نفس نفس می زدم. سورن:چیه چی شده؟ عسل:وای فکر کردم دیر شده سورن:مثل این که خیلی عجله داری نه؟ اخم کردم. عسل:منه دیوونه رو بگو که نخواستم آقا بی خودی معطل بشه...حالا که اینطوریه نمیام بعدشم با حالت قهر از کنارش رد شدم.فکر کرده تحفه اس من و ضایع می کنه...باهاش نمی رم تا ادب شه ازپشت سر دوید و دستم رو گرفت.ایستادم اما برنگشتم. سورن:بابا شوخی کردم خانومی اصلا شما ده ساعت دیر کن مگه من چیزی می گم...ببخشید عسل:ول کن دستم و دستم رو ول کرد.حالا من گفتم ول کن تو چرا ول کردی...مردک... مهسا:اوا عسل جان تو هنوز نرفتی؟ با دستپاچگی خندیدم و خواستم چیزی بگم که سورن گفت:نه داشتن گزارش می دادن.جایی می خواستید تشریف ببرید سروان آرمان؟ بعد ابرو انداخت بالا پسره ی... لبخند مسخره ای زدم و گفتم:بله اگه اجازه بدید من دیگه برم شب بخیر تا دم در با مهسا اومدم و اون سوار ماشین محسن شد و منم نشستم تو ماشین خودم مردک دیوانه.تا اومد تو پارکینگ گازش رو گرفتم و رفتم. وقتی رسیدم هنوز نیومده بود.ماشینم و پارک کردم و رفتم توخونه.داشتم مانتوم رو در می اوردم که زنگ آپارتمان خورد.با همون مانتوی نیمه باز نیمه بسته رفتم جلوی در. سورن با یه لبخند ژکوند داشت نگاهم می کرد.اخم کردم و گفتم:فرمایش؟ سورن:حاضری ساعت 20 دقیقه به 9 ها... عسل:نه حاضر نشدم چون نمی خوام بیام سورن:عسل خرابش نکن دیگه...خواهش می کنم... اخمام توهم بود ولی حالا یکم نازم داشت با دستش گره اخمام رو باز کرد وگفت:منتظرتما بعد هم یه چشمک زد و رفت سمت آپارتمان خودش... رفتم سراغ کمد لباسام.وقت نبود دیگه دوش بگیرم....صبح رفته بودم دیگه بیخیال... یه مانتوی سفید که قدش تا بالای زانوم بود رو برداشتم با شلوار لی سورمه ای جذبم رو که حسابی بهم می اومد...شال قرمزم رو خوشگل و آزاد سرم کردم...موهای مشکی صافم رو یکم چتری ریختم رو پیشونیم و آرایش ملایمی کردم اما رژلب قرمزم رو زدم و خبیثانه خندیدم.سورن هم که جدیدا حساس شده اشکالی نداره یکم اذیتش کنم.لب هام رو چندبار روی هم فشردم.یه سرویش نقره ظریف هم برداشتم و گذاشتم شون.دستبند نازکش توی دستم حسابی خود نمایی می کرد.به ساعتم نگاه کردم.خب 25 دقیقه گذشت...بزار خودش بیاد دنبالم پسره ی پورو به من می گه عجله داری... کیف قرمزم رو برداشتم و رفتم توی سالن و نشستم روی مبل.دو دقیقه بعد سورن زنگ زد. رفتم در و باز کردم سورن رو پیداکردم..هه هه خیلی مهربون نگاهم کرد.منم نگاهش کردم.یه کت و شلوار اسپرت مشکی پوشیده بود با بلیز مردونه ی سفید.حسابی هم به خودش رسیده بود.بوی عطرش تموم راهرو رو پرکرده بود.
سورن:بریم؟ سری تکون دادم و از پله ها رفتم پایین.سوار ماشینش شدیم... توی ماشین فقط به این فکر می کردم که سورن چه چیزی رو می خواد بهم بگه که اینقدر براش مهمه...یعنی داره من و کجا می بره؟ سورن با لبخند مهربونی نگاهم کرد و ظبط رو روشن کرد.با پخش شدن صدای آهنگ تو ماشین دوباره به رو به رو خیره شد و رانندگی کرد. می خوام توبه کنم از تــــــو دلم پیش نگات گیره نمی تونم برم پاهام به چشمای تو زنجیره می خوام دورشم از آغوشت ولی راه شو نمی دونم مسیرجاده گم می شه من اینجاشو نمی تونم شریک لحظه هام می شی توبا تصویر یک لبخند نمی دونم چطور می شه که از چشمای تو دل کند تو اینقدر پاک و معصومی نمی شه با تو بد تا کرد نمی شه از تو چشم برداشت نمی شه عشق وحاشا کرد تماشا کردنت حتی یه تسکین واسه قلبم نمی شه از تو دل کند و با این حسرت مدارا کرد من دیگه بی تو نمی تونم که یه لحظه اینجا بمونم واسه یه لحظه نمی تونم که بی تو تو دنیا بمونم آهنگش احساس قشنگی رو بهم می داد.احساس این که سورن داره اعتراف می کنه...چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. سورن:خب دیگه سرکار خانوم رسیدیم. خودش پیاده شد و در سمت من رو باز کرد و دستم رو گرفت.اخم کردم و سرش رو آروم کج کرد و مظلوم نگاهم کرد. به رستوران نگاه کردم.یه ساختمون دو طبقه نقلی که دیوارهای سفید داشت و پنجره های گرد قرمز و مشکی...وارد رستوران که شدیم گارسون بهمون خوش آمد گفت.سورن هم اسمش رو گفت و گفت که همه چی حاضره.مردهم تایید کرد و بعد از اون سورن دست من رو گرفت به طرف پله های طبقه دوم برد.طبقه اول چندتا زوج نشسته بودن.دکوراسیون خوشگل و اسپورتی داشت.دیوار های قرمز و میزهای سفید که در وسط همه شون گلدون های مشکی با رز های قرمز بود.دیگه نتونستم طبقه اول رو آنالیز کنم چون از پله های مارپیچ مشکی قرمز رفتیم بالا.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
سورن:خب دیگه خانوم اگر می شه چشم هات رو ببند عسل:چشم بسته که نمی تونم راه بیام سورن:جر نزن دیگه من دستت رو گرفتم نترس چشم هام رو آروم بستم... سورن:خب رسیدیم می تونی چشم هات رو باز کنی. از چیزی که دیدم شکه شدم.درست ابتدای سالن ایستاده بودم.سالنی که با تمام زیبایی هاش بهم چشمک می زد.تمامی دیوارهای سالن قرمز بودن و دورتا دور سالن با شمع های قلبی شکل سرخ و سفید و مشکی تزیین شده بودند.گلبرگ های گل سرخ زمین رو پوشانده بودند و شاخه گل های سرخ و سفید راهی رو به سمت تک میز سالن درست کرده بودند. سقف با لوسترهای مشکی قشنگی آراسته شده بود که نور قرمز رنگی رو پخش می کردند...بوی گل و عطر تمام فضا رو پر کرده بود. درخت مصنوعی خوشگلی که گوشه ی سالن ایستاده بود و برتک تک شاخه هاش شمعی قرار داشت بهم لبخند می زد.در زیرش حوضچه ی کوچیکی بود که نورها رو منعکس می کرد. برگشتم به سورن نگاه کردم:سورن سورن لبخندی زد و از کنار شاخه های گل سمت میز رفتیم...میز مربع شکی بود که با ظرف های خوشگل کریستالی که مثل الماس می درخشیدن پر شده بود و بازهم رزهای سرخ که دل آدم رو می بردن... با تعجب به دور وبرم نگاه می کردم. سورن:خوشت اومد؟ مشتاقانه نگاهش کردم و با هیجان گفتم:آره فوق العاده ست.ولی این کارها برای چیه؟تولدم که نیست مناسبت دیگه ای م فکر نمی کنم باشه سورن لبخندی زد و گفت:یعنی تو نمی دونی واسه چیه دیگه؟ خودم رو به خنگی زدم و گفتم:نه باور کن نمی دونم سورن:خیلی خب پس الان می فهمی... درهمین حین چندتا گارسون اومدن و میز رو با انواع غذاهای خوشرنگ پر کردند.دومدل کباب.دو مدل خورشت و دسر و پیش غذا...اما خوبیش این بود که اسراف نمی شد زیاد.چون همه به اندازه کم و متعادل بودند. سورن:بفرمایید بانو از خودتون پذیرایی کنید با تعجب به میز نگاه می کردم و گارسون ها رفتن. سورن:بکشم برات؟چی می خوری؟ یکم از اون حال و هوای گیج بازی در اومدم لبخند خانومانه زدم و گفتم:نه ممنون خودم می کشم بعد عین خانوم های متشخص کمی برای خودم پیش غذا کشیدم و شروع کردم به خوردن...باید اعتراف کنم که غذاهاش فوق العاده خوشمزه بودن اما کنجکاویم نمی ذاشت زیاد به غذا فکر کنم.
بعد از این که حسابی و البته آروم غذاخوردم و سیر شدم.سورن گفت که میز رو جمع کنن.همه ی ظرف ها رو بردن.تنها شمع ها و گل های رز روی میز باقی مونده بودن... گارسون دیگه ای وارد شد و کیک قلبی شکل خوشگل و کوچیکی رو روی میز گذاشت.سرخی و برجستگی کیک روی میزی که با رومیزی سفید صدفی پوشیده شده بود،متضادبود و توجه آدم رو جلب می کرد. سورن دست هاش رو آورد جلو و دوتا دستام رو اروم توی دست هاش گرفت. ضربان قلبم بالا رفته بود.به طوری که احساس می کردم هر آن ممکنه قلبم از سینه ام بیاد بیرون.دیگه مطمئن بودم که سورن می خواد اعتراف کنه. سورن لبخند قشنگی زد و با چشم های عسلیش تو چشم های طوسیم خیره شد. سورن:اولین باری که دیدمت فکر نمی کردم یه روز تو بخوای من و به این جا بکشونی...حتی وقتی مجبورشدم باهات بیام به ماموریت...وقتی گیج بازی هات رو تو ماموریت می دیدم نمی دونستم واقعا چرا بامن فرستادنت. اخمام رفت توهم.اما چشمک قشنگی زد و دوباره ادامه داد:اما کم کم یه کارهایی کردی که ازت خوشم اومد...همین که کنارم بودی برام شد یه دل گرمی.یه تکیه گاه...حضور مانی دور و برت بی نهایت عصبیم می کرد.اما من بهتر از هر کسی می دونستم که تو به اون هیچ توجهی نداری و نخواهی داشت.شب آخر که غیبت زد هزار بار مردم و زنده شدم.از اون شب به بعد دیگه مطمئن شدم حسم به تو حس یه مافوق به زیر دستش نیست. نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست.خیلی زود به همون حالت قبلیش برگشت با دستش موهای روی پیشونیم رو کمی کنار زد. سورن:فهمیدم دیگه دارم برات تب می کنم.حاضر بودم جونم رو بدم اما مانی به تو دست نزنه.وقتی تو رو صحیح و سالم پیدا کردم داشتم از خوشی می مردم. اون لحظه که...اون لحظه که مانی اسلحه رو به سمت تو گرفت هیچی چیزی جز تو برام مهم نبود.مهم نبود که اون گلوله به کجای بدنم می خوره.مهم این بود که تو چیزیت نشه.اما تو خوب انتقام اون گلوله رو از مانی گرفتی.مانی به خاطر اون گلوله دیگه نتونست راه بره.تا چندهفته دیگه هم اعدام می شه خدا رو شکر. وقتی ماموریت تموم شد نمی خواستم از دستت بدم.اما نمی شد!من قسم خورده بودم دیگه نه عاشق کسی بشم نه ازدواج کنم.می خواستم همیشه مجرد بمونم.تصمیم گرفته بودم بعد از ماجرای شیدا هیچوقت ازدواج نکنم.دلم نمی خواست یک بار دیگه شکست بخورم.من سورنی بودم که وقتی یه تصمیمی می گرفت تا آخر پاش می ایستاد ولی این بار اعتراف می کنم که شکست خوردم. می خواستم تو رو از یادم ببرم.خصوصا بعد از این که صیغه رو باطل کردیم.اما نمی شد.من عاشقت شده بودم و این چیز ساده ای نبود که بشه با دوری از بینش برد.تو همون گیر و دار با احساسات ضد و نقیض خودم بودم که دوباره سر و کله ی شیدا پیدا شد.آقاجون پاش و کرد تو یه کفش که باید باهم آشتی و ازدواج کنیم.مخالفت صد در صد من باعث شد که آقاجون باز تو یه بیمارستان بیافته و دکترها گفتن که چندماه بیشتر زنده نیست.آقاجون برای ما خیلی عزیز بود و متاسفانه تنها آرزوی این پدربزرگ عزیز ازدواج دوباره ی من و شیدا بود. من خیلی مخالفت کردم اما نمی تونستم اشکای اون پیرمرد رو ببینم.خودش رو مقصر می دونست و می خواست بین ما رو دوباره جوش بده.به شرطی قبول کردم که فقط جلوی آقاجون نقش بازی کنیم.نه با شیدا نامزد می کنم نه کار دیگه.همه هم قبول کردن. وقتی می دیدم با هربار اومدن شیدا چقدر عصبی می شی خودمم ناراحت می شدم.اما این لازم بود.که دلبستگی مون نسبت به هم از بین بره.من نمی خواستم ازدواج کنم و تو هم نباید به من دل می بستی.پس شیدا بهترین راه برای متنفر شدن تو از من بود. بیماری بابا بهونه ی خوبی دستم داد که ازت دور شم.هم ازتو هم از شیدا.اما متاسفانه عمو اینا و آقاجون هم همزمان با ما اومدن شیراز و باعث شد که دوباره شیدا رو ببینم و بهم گیر بده و دور و برم بپلکه.با اومدن تو فهمیدم که قرار نیست عشقت دست از سرم برداره.بهت نزدیک تر شدم. از تو کمک خواستم که شیدا رو ازم دور کنی.شاید با این کار می خواستم به خودم ثابت کنم که توهم من و دوست داری.
خودت رو حسابی تو دل پدر و مادرم جا کردی.وقتی بهشون گفتم می خوام تو عروسم بشی حسابی خوشحال شدن. عسل!عسل می دونم خیلی اذیتت کردم.می دونم بایدبعد از ماموریت عشقم رو بهت ثابت می کردم و میومدم خواستگاریت اما درکم کن عسل.من تو موقعیت بدی بودم.اما هیچ کدوم از این اتفاق ها نه تنها عشقم رو نسبت به تو کم نکرد بلکه حالا دیوونه تر از روز اول جلوت ایستادم. اخم شیرینی کردم و گفتم:سورن؟ سورن:جون سورن؟قربون سورن گفتنت بشم من عسل:این حرف ها... سورن:این حرف ها یعنی من عاشقتم.یعنی این سرگرد مغروری که می شناختی دیوونه سروان کوچولوش شده.از این واضح تر بگم؟واضح ترش اینه که می خوام تو خانوم خونه ی من بشی.قبوله؟ عسل:اما من...من هنوز حرف هام رو نزدم.شرط هام رو هم نگفتم. سورن دست هاش رو زیر چونه اش قلاب کرد و گفت:بفرمایید خانوم.همه شرط هاتون بی چون وچرا قبول عسل:شاید به نفعت نباشه ها سورن:نهایتش اینه که جونم و بخوای دیگه.که اونم قابلی نداره پیشکش شما سرم و انداختم پایین و با غم و ناراحتی که توی این مدت حسشون کرده بودم گفتم:باید قول بدی دیگه اذیتم نکنی.خیلی نامردی کردی در حقم.خودتم می دونی.حقته الان بگم نه و برم و پشت سرم رو هم نگاه نکنم اما حیف که من مثل تو آزار دادن و بلد نیستم. خواست دستم رو بگیره که دستم رو کشیدم عقب. -صبرکن حرف هام تموم شه.تو حرفات رو زدی اعتراف هات رو هم کردی حالا نوبت اینه که حرف های من و بشنوی اون نگاه شاد چشم هاش رنگ اضطراب و دلهره گرفته بود.چیزی که تو این مدت من بیشتر از همه چیز حسش کرده بودم باهر بار دیدن شیدا!با هر بار دیدن اون دوتا کنار هم با هر بار دیدن بی محلی های سورن نسبت به خودم.اضطراب و دلهره ای که ناشی از نگرانی من در مورد آینده ی عشقیم بود.حالا که اعترافش رو کرد.حالا که مطمئنم دوسم داره.حالا وقتشه که حرفام رو بزنم.تمام اون غم هایی رو که تو این مدت تو دلم نشسته بیرون بریزم. اروم با لیوان توی دستم بازی می کردم.دیگه نمی خندیدم باید انتقام می گرفتم.اما من اهل انتقام نبودم.اونم از کسی که دیوونه وار دوسش دارم با تمام بدی هایی که در حقم کرد. -آره عذابم دادی.هر بار که ساده ازم گذشتی.هر بار که شیدا رو کنارت دیدم.اون روز توی کوچه...بد شکستم.درسته تو قول ازدواج بهم نداده بودی که بگم خیانت کردی اما حس می کردم دیگه آخرای ماموریت نه تو اون سورن سابقی ونه من اون عسل گذشته...فکر کردم اون چیزی که داره بینمون شکل می گیره عشقه...تو با اون کارهات من و سر گردون کردی. توچشم هاش خیره شدم.نم اشک تو چشم های هر دومون بود. -واقعا عشق بود؟ دوباره سرم رو انداختم پایین و ادامه دادم. -وقتی رفتی فهمیدم همه ی اون فکر و خیال ها توهم بود و تو برات هیچ فرقی نمی کنه که منی هم وجود دارم.اون روز قبل از محضر این رو بهم ثابت کردی که نباید بهت وابسته بشم.راست می گی تو خوب نقشت رو بازی کردی.هر کاری کردی که جلوی دل بستگیم رو بگیری.وقتی دانشگاه شیراز قبول شدم و تو رئیسم شدی.وقتی تو همون آپارتمانی که تو خونت بود خونه گرفتم حس کردم همه این ها نشونه س.اما دیم نه!تو باز هم هیچ کاری نمی کنی!بعضی وقت ها یه کارهای کوچیکی می کردی البته اما نمی شد اسمش رو عشق گذاشت به خصوص با حضور پر رنگ شیدا کنارت هیچ فکر خوبی نمی شد کرد! وقتی ماجرای شیدا رو شنیدم یه نوری تو دلم تابید.گفتم شاید بشه که مال هم شیم.تصمیم گرفتم تقدیرم رو بسپرم دست خدا.که آخرش این شد. سرم رو گرفتم بالا.گرمی جوی های اشک رو گونه ام حس می کردم.با چشم های خیسم بهش خیره شدم.آروم و بی صدا اشک هام جاری می شد.چشم های سورن هم پربود.اما غرورش اجازه جاری شدن رو به چشم هاش نمی داد.
سورن:عسل...عسل ببخش.می دونم چقدر بد کردم به خدا هر تنبیه ای که دوست داری بکن.جونم و بگیر اما نرو.نذار بیشتر از این ازت دور بمونم.من بد کردم.اره خودخواه بودم اما عسل خواهش می کنم من و ببخش.عسل فرصت جبران بده بهم.خواهش می کنم. صداش می لرزید.یه لرزش خفیف که تو اون ابهت و اقتدار مردونه اش گم شده بود. اون بد کرد اما خودش بیشتر از من اذیت شد.اون هم کم تو این بازی زجر نکشید. نمی تونستم اذیتش کنم.حتی یه کوچولو انتقام بگیرم.همین که حرف هام رو زدم آروم شدم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خیلی خب می رسیم به شرط هام مشتاقانه تو نگاهم خیره شد -شرط اول!هیچ وقت هیچ وقت دیگه اذیتم نمی کنی.همین مدت کم از دستت نکشیدم. سورن:شرمنده ی روی ماهت.چشم قبول -شرط دوم!هیچ وقت تنهام نمی ذاری چون ...چون طاغت دوری ندارم سورن:مگه من دارم؟قربونت برم الهی چشم قبول -شرط سوم!دیگه اون دختره رو دور وبرت نباید ببینم چون ازش بدم میاد.دیگه حق نداری بهش فکر کنی و با اومدن اسمش ناراحت بشی.مفهومه؟ سورن دستش روگذاشت کنار گوشش و گفت:بله قربان!بابا اون که خیلی وقته از زندگیم حذف شده.مهره ی سوخته س خانومم -همون مهره ی سوخته کم بلا سر من نیاورده سورن:الهی بمیرم -خدانکنه!شرط اومــــ چهارم!نباید بهم دروغ بگی.تو زندگیت به زن دیگه ای فکر نکنی.بداخلاق نباشی و مهم تر ازهمه...عشقمون رو قربانی غرورت نکنی!قول می دی؟ سورن لبخند مهربونی زد و گفت:چشم هه شرط هات قبول قبول.قول مردونه ی مردونه.تو هم باید یه قولی بهم بدی؟ -چی؟ سورن:این که تا آخر دنیا خانوم کوچولوی خودم بمونی نفس عمیقی کشیدم و گفتم:قبوله بلند شد.صدای قلب هر دومون شنیدنی بود.گل رز مصنوعی رو که جای حلقه بود رو به سمتم گرفت کنار صندلیم زانو زد.حلقه ی طلا سفید ظریفی که یه الماس زیبا وسطش خودنمایی می کرد حسابی مقابل چشمام می درخشید ولی درخشان تر از اون الماس چشم های سورن بود که مشتاقانه بهم خیره شده بود وبه وضوح می شد عشق رو از توی چشماش خوند. سورن:عسل،خانم لجباز من باهام ازدواج می کنی؟
اشک شوق توی چشمام حلقه می زد.بی اختیار قطره ی اشک از گونه ام سرخورد.چشم هام رو بستم و سعی کردم این لحظه رو تو خاطرم ثبت کنم.نفس عمیقی کشیدم.عطر سورن با عطر گل ها در آمیخته بود.با لبخند چشم هام رو روی چشم های قشنگش باز کردم و حلقه رو از وسط گل برداشتم. چشم هام رو آروم بستم و سرم رو به نشونه ی بله تکون دادم. سورن اخم جذابی کرد وگفت:من جوابم رو نگرفتم. سرم رو انداختم پایین و با یه لبخند جذاب گفتم:بله نفس راحتی کشید و حلقه رو ازم گرفت و با دست دیگه اش دست ظریفم رو توی دستاش گرفت و حلقه رو توی انگشتم گذاشت.دقیقا اندازه بود سورن:مامان می خواست خودش نشونش رو دست عروسش بکنه اما خب من دوست داشتم سوپرایزت کنم. لبخندی زدم و گفتم:ممنون واقعا فوق العاده بود. سورن:برای خواستگاری از تو همه چیزم باید فوق العاده باشه..معذرت می خوام اگر چیزی کم بود -این چه حرفیه سورن:اظهار شرمندگیه دیگه همسرم سرم و تکون دادم که گفت:کیک بخوریم چشمکی زدم و گفتم :بخوریم. اومد کنارم ایستاد دستاش رو روی دست هام که رو دسته ی چاقو بود گذاشت و کیک رو بریدیم.اروم پیشونیم رو بوسید و گفت:فردا می ریم تهران.پس فردا هم میایم خواستگاری.می دونی که آقاجون تازه فوت شده نمی تونیم فعلا جشن بزرگی بگیریم شرمنده...می خواستم زودتر از این ها بهت بگم ولی گفتم چهلم آقا جون بگذره بعد. با سر حرف هاش رو تایید کردم.انگار زبونم بند اومد بود.چون از اول یا فقط لبخند می زدم یا سر تکون می دادم.سورن این بار لب هاش رو طوانی تر روی پیشونیم گذاشت و باعشق بوسید. بعد از خوردن کیک رفتیم سوار ماشین شدیم.اینقدر خوشحال بودم که سراز پا نمی شناختم.سورن چشمکی زد و ضبط و روشن کرد.اما این بار خودش با صدای بلند با آهنگ می خوند...دستم رو گذاشته بودم زیر چونه ام و عاشقانه نگاهش می کردم.یعنی سورن تا چند روز دیگه مال من می شد؟ هر کجا که باشم به تو برمی گردم با تو دل آرومم قدرت و می دونم من همین احساس و به چشمات مدیونم کاشکی باشم با تو تو بده دستات و تا بمونی با من تا بمونم با تو من و آرومم کن توی هر بی تابی حال و روزم خوبه هر شبم مهتابی به دل نگیر عشق من و خوبه دوست داشتنم و بزار تا خودت ببینی حس عاشق شدن و می خوام بگم من به همه آره این حس منه نبض من هر کجا باشم واسه ی تو می زنه به خودم می بالم که تو با من هستی که به تو دل بستم که به من دل بستی حس این خوشبختی واسه من شیرینه حرفای تو انگار به دلم می شینه من و عاشق کردی به همین آسونی تو هم انگار عشقم حسم و می دونی تو رو باور کردم که تو با احساسی از تو ممنونم که قلبم و می شناسی به دل نگیر عشق من وخوبه دوست داشتنم و بزار تا خودت ببینی حس عاشق شدن و می خوام بگم من به همه آره این حس منه نبض من هر کجا باشم واسه ی تو می زنه با تموم شدن آهنگ رسیدیم جلوی در خونه. سورن برگشت و نگاهی بهم انداخت.سرم رو انداختم پایین و گونه هام رنگ گرفت. -چرا اون جوری نگاهم می کنی؟ سورن اخم ظریفی کرد و گفت:دیگه اون رژ و به لبات نزن ابروهام و انداختم بالا وگفتم:چرا؟ سورن:چون دوست ندارم بزنیش. اخمی کردم که گفت:خب دوست ندارم نگاه بقیه به لبات خیره بشه.فقط واسه خودم می زنی قول؟ لبخندی زدم و آروم پلک هام رو فشردم.لبخندی زد و ماشین رو داخل پارکینگ پارک کرد.
بالا رفتیم.جلوی در آپارتمانمون ایستاده بدیم.هیچکدوم قصدنداشتیم کلید باندازیم بریم تو سوییت هامون.البته خونه ی من سوییت بود خونه ی اون حدود دو یا سه برابر خونه من بود و یه آپارتمان شیک محسوب می شد. سورن:بابت امشب ممنون عسل:من باید تشکر کنم سورن:ممنون که قبول کردی عشق من.شبت خوش و پرستاره.برای فردا آماده شو عسل:باهم می ریم؟ماشین هامون؟بعدش باباینا ببینم با هم اومدیم... سورن:تو زودتر ازمن با ماشین خودت برو.منم یکم اداره کاردارم ظهر راه می افتم عسل:سر تکون دادم و با یه شب بخیر رفتم تو سوییت خودم.خب امشبم که عرشیا خان تشریف نمیارن هرشب هرشب بیرونه نگاهش کن تو رو خدا.از بس خوشحال بودم همون شبونه ساکم رو جمع کردم و آخرای شب قبل خواب به مامان زنگ زدم و گفتم دارم میام خونه.مثل این که دیر زنگ زده بودم.چون سهیلا خانوم جلوتر ازمن زنگ زده بود و قرار خواستگاری پس فردا شب رو گذاشته بود. با کلی فکرهای خوش به زور به خواب رفتم.خوابم نمی برد که آخه... صبح ساعت هشت با چمدونم از خونه زدم بیرون.که سورن رو جلوی در دیدم که می خواست بره اداره. سورن:احوال خانوم خودم؟بده چمدونت رو سنگینه بدون حرف ازم گرفت و رفتیم تو آسانسور. وقتی می خواستم برم تو ماشین سورن چمدون رو گذاشت توی صندوق عقب که گوشیش زنگ خورد. - به سروان نادری عزیز.بابا یه حالی از رئیست نپرسی ها یوقت - قربون تو من که عالیم تو چطوری؟چه خبرا؟ - چی؟یعنی چی؟منظورت چیه؟ - چرت نگو پسر مانی که اون توهه می خواد چی کار بکنه تا دوهفته دیگه اعدامه کاری نمی تونه بکنه خیالت راحت... - چی رو جدی بگیرم؟آخه اون که تو زندانه چه خطری برای من داره؟ببین روز خوبم رو چطوری با چرت و پرت هات به هم می زنی. - نه خداحافظ نگران بهش نگاه می کردم.بازم اسم مانی اومد دلشوره گرفتم. عسل:سورن چیزی شده؟نادری چی گفت؟مانی چی شده؟ سورن لبخندی زد و بیخیال در صندوق عقب رو بست و گفت:چیزی نیست خانومی.شما بشین برو منم میام پیشت. عسل:تانگی چی شده از جام تکون نمی خورم سورنبا لحن مسخره ای گفت:ای بابا خانومی اذیت نکن دیگه.هیچی بابا می گه مانی تهدید کرده اگر یه روز از عمرش هم باقی مونده باشه من و می کشه.خیلی وقته اون توهه مغزش از کار افتاده عسل:اگر واقعا بخواد کاری کنه چی؟ سورن:نترس اون نمی تونه بهم آسیب برسونه عسل:سورن من دلم شور می زنه نریم الان تهران سورن:اوا می خوای بی آبرومون کنی؟پس خواستگاری چی می شه؟ بعد در سمت راننده رو باز کرد و من و اروم نشوند تو ماشین. سورن:برو گلم سفرت به سلامت.نگران چیزی نباش من مراقب خودم هستم.توهم مراقب خودت باش رسیدی بهم زنگ بزن.می دونم خسته میشی توی راه استراحت کن حتما.منم برم اداره کارم رو انجام دادم میام گلم.خدا به هرماهت نذاشت دیگه حرفی بزنم.خودش هم سوار ماشینش شد و زودتر ازمن از خونه زد بیرون.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
قسمت بیست و نهم

ترس و اضطراب تموم وجودم رو پرکرده بود.نکنه مانی بلایی سر سورن بیاره.اونم موقعی که ما داریم به هم می رسیم بعد این همه مدت.خدایا سورنم رو به خودت می سپارم.
تو تموم طول راه چندین بار سورن با من تماس گرفت.من هم همینطور.دل شوره بدی داشتم.از ساعت 5 به بعد دیگه هیچ تماسی نگرفت.هر وقت هم که من زنگ می زدم گوشیش بوق می خورد اما جواب نمی داد.ترس امونم رو بریده بود.نفهمیدم چطوری ولی ساعت هفت رسیدم خونه.تموم ماجرا رو برای بابا و مامان و غزل تعریف کردم.هر کسی باهاش تماس می گرفت گوشی زنگ می خورد اما برنمی داشت.
کل سالن خونه رو راه می رفتم.کف دستام عرق کرده بود.نفسم بند اومده بود.گوش به زنگ بودم که موبایلم زنگ خورد.با دو رفتم سمت موبایلم که زمین خوردم.بابا گوشی رو برداشت و جواب داد. بلندشدم و رفتم سمت بابا.
- الو بفرمایید؟
- بفرمایید عسل دخترمنه
- چی؟
- بله بله کجا؟
- الان کجاست؟
- باشه همین الان میایم اونجا ممنون.
عسل:با..با چی شده؟
بابا دستی تو موهای جوگندمیش فرو کرد. اومد سمتم و صورتم رو تو دستاش گرفت.
بابا:چیزی نیست بابا مثل این که سورن یه کوچولو تصادف کرده دستش آسیب دیده.آوردنش بیمارستان .....
همونجا سر جام سر خوردم.بابا مرد محکمی بود اما اون غم تو چشماش واسه یه آسیب دیدگی دست ساده نبود.مامان هم یه گوشه افتاده بود.حتما پیش خودش فکر می کرد چرا سرنوشت دخترش باید اینطوری بشه که یه روز مونده به خواستگاریش باید داماد تصادف کنه.
بابا:غزل بابا بیا خواهرتو آماده کن بریم بیمارستان.
خودم دویدم سمت اتاقم و مانتو پوشیده دویدم بیرون.
با بغض گفتم:بریم بابا من حاضرم
غزل لباس پوشیده دوید اراتاقش بیرون
غزل:منم میام
بابا:نمی خواد دخترم
غزل:بزارید بیام اگر عسل چیزیش بشه...
بابا:باشه برید تو ماشین.خانوم شماهم مراقب خودت باش ما زود میایم
مامان با بغض راهیمون کرد.
سرم رو چسبونده بودم به شیشه ماشین و تو دلم هر چی دعا که بلدبودم خوندم و از خدا خواستم که سورنم رو صحیح و سالم تحویلم بده.
با رسیدن به بیمارستان دویدیم سمت اورژانس.
بابا:سلام خانوم خسته نباشید.آقای سورن صادقی گفتن آوردنش اینجا...
پرستار سریع اسم رو تایپ کرد.نگاهی به صورت من که اروم اشک می ریختم انداخت و گفت:بخش مراقبت های ویژه.انتهای راهرو
با شنیدن اسم بخش نزدیک بود بیافتم که غزل دستم رو گرفت.با تمام قدرتی که برام مونده بود سمت انتهای راهرو دویدم.دیگه مهم نبود که جلوی بابا دارم لو می رم و این کارا زشته.مهم این بود عشقی که خیلی وقته می خواستمش داره از دستم می ره
اخر راهرو سروش و متین رودیدم.
متین و سروش با بابا دست دادند.
عسل:متین سورن کجاست؟چش شده؟
متین اروم من و روی صندلی نشوند و به غزل گفت:می شه یه لیوان آب براش بیارید؟
با مشت زدم تو سینه متین و گفتم:متین می گم سورن چشه؟زنده اس؟


سروش نگاه آروم و پر از غمش رو بهم دوخت و با لبخند محوی گفت:زنده اس شما که کشتید داداشم رو متین:آبجی بهت می گم ولی قول بده آروم باشی؟باشه؟
سرم رو اروم تکون دادم.هنوز جاری شدن اشک رو گونه هام رو حس می کردم.
متین:مانی سورن رو تهدید کرده بود.این و می دونستی نه؟
سرم رو تکون دادم و بینیم روبالا کشیدم.
متین لبخند تلخی زد و گفت:آدم های مانی وقتی سورن توی راه بود که بیاد تهران واسه خواستگاری از سرکار خانوم....راستی فردا شب قراره بیاد خواستگاری نه؟آخر سر گفت؟
پوزخندی زدم و گفتم:تو از کجا می دونی؟
متین:سورن از بس خوشحال بود همون شب اول زنگ زد و بهم گفت.
سرم رو انداختم پایین و گفتم:داشتی می گفتی؟
متین آهی کشید و گفت:توی راه یه جای خلوت که خیلی کم ماشین ازش رد می شده سورن پنچر می کنه...یعنی میخ می اندازن سر راهش و پنچر می کنن ماشینش رو.وقتی پیاده می شه ببینه چه بلایی سر ماشینش اومده.چند نفر از پشت می ریزن سرش و اونقدری می زننش که از حال می ره و رو به موت می شه.اونقدری بیهوش شده بود که فکر کردن مرده و ولش کردن و رفتن.ما سورن رو جوری که خودش نفهمه تحت نظر داشتیم می دونی که لجبازه بهش می گفتیم قبول نمی کرد.ولی متاسفانه ماشین بچه ها جوش میاره و نمی تونن دنبالش برن و کمی جلوتر اون اتفاق واسه سورن می افته.
وقتی بچه ها خودشون رو می رسونن کار از کار گذشته بود و سورن رو می رسونن بیمارستان.
اشک هام بی اختیار و اروم روی گونه ام می لغزید.با پشت دست اشک هام رو پاک کردم.رو به سروش گفتم.
عسل:می تونم ببینمش؟
سروش:باشه
دنبالش راه افتادم لباس مخصوص رو پوشیدم و رفتم تو...سروش هم باهام اومد.
پشت اون همه دستگاه های برقی مردی خوابیده بود که زندگی من بود.مردی که حالا زندگیش به اون دستگاه ها بستگی داشت.
صورت خوشگل و با جذبه اش پر از زخم های کوچیک و بزرگ بود.پر از خراش و چسب زخم...دستاش باند پیچی شده. رفتم جلوتر.
سروش:زیاد جلو نرو
سرجام ایستادم اما نگاهم هنوز به سورن بود.
عسل:چش شده؟
سروش:متین که گفت
عسل:منظورم بدنشه...چه بلایی سر بدنش اومده
سروش آهی کشید و اومد کنارم ایستاد و دست به سینه مثل من به سورن نگاه کرد وگفت:دستش و شکمش چاقو خورده.خوشبختانه عمل هاش موفقیت آمیز بود.خطرجدی زخم چاقوهاش تهدیدش نمی کنه اما...


سکوت کرد.برگشتم سمتش.عسل:اما چی؟ سروش:اما ضربه ای که به سرش خورده باعث شده بره توی کما.شانس آوردیم که مرگ مغزی نشده.
عسل:کی از کما در میاد
سروش:نمی دونیم دست خداست.این داداش من رو تا ول می کنی می ره تو کما.لبخند تلخی زد و عقب گرد کرد و از اتاق رفت بیرون
اروم رفتم جلو خم شدم و روی دستش که کلی سرنگ بهش وصل بود بوسه ای زدم.
عسل:آقا باز بد قولی کردی؟پس خواستگاری چی شد؟می خواستی با آبروم بازی کنی بی معرفت؟
اشکام رو پاک کردم.پیشونیش رو بوسیدم و از اتاق زدم بیرون.یه راست دویدم سمت نمازخونه و شروع کردم به نماز خوندن و دعا کردن.
یک ماه گذشت...
تو این یه ماه هر روزم شده بود که برم بیمارستان بعد از دیدن سورن از پشت شیشه ها برم نمازخونه بیمارستان و گریه کنم و دعا بخونم.
این یه ماه رو هم از دانشگاه هم از اداره مرخصی گرفتم.درحال حاضر فقط سورن مهم بود.سورنی که دیگه بهم عشقش رو اعتراف کرده بود.حالا می دونستم اونم قدر من عاشقه دست از سرش بر نمی داشتم.باید بمونه.بخاطر من باید زنده بمونه.من نمی ذارم بمیره.من نمی ذارم تنهام بذاره.
امروز صبح سروش بهم زنگ زد.تو این مدت به هم خیلی نزدیک شدیم.مثل داداشم شد.سهیلا خانوم تکیه گاهم شده بود.هر روز بیمارستان بودیم.عروس گلم عروس گلم از دهنش نمی افتاد.باباینا هم که دیده بودن من چقدر سورن رو دوست دارم گفتن وقتی که سورن به هوش بیاد و خوب شه باهم عقد می کنیم.
سروش گفت وضعیت سورن بهتر شده و علائم حیاتیش بهبود پیدا کرده اما هنوز به هوش نیومده.باسر خودم رو رسوندم بیمارستان.کنار ایستگاه پرستاری سروش رو دیدم که داشت تو پرونده ی بیمار چیزی یادداشت می کرد و به پرستاره ها نکاتی رو گوشزد می کرد.
عسل:سلام
با صدای من پرونده رو دست پرستار داد وگفت:سلام زن داداش.چه خبره نفس نفس می زنی؟
عسل:سورن کجاست؟
سروش:تو اتاقش.گفتم بهتر شده نگفتم که به هوش اومده یا پاشده.ما علائم حیاتیش رو کنترل کردیم بهبود پیدا کرده این یعنی داداشی من داره سعی خودش رو می کنه که به زندگی برگرده و به عروس زیباش برسه
عسل:می تونم ببینمش؟
سروش:بگم نمی تونی هم که باز می بینیش.چرا اجازه می گیری دیگه؟مامان سورن رو دید رفت.تو برو ببین شاید معجزه ی عشق داداش رو به ما برگردوند.
لبخندی زدم و بعد ازکارهای همیشگی آماده شدم و رفتم تو اتاق سورن.
کنارش ایستادم و باهاش حرف زدم.این کارهر روزم بود.سروش می گفت همه حرف هامون رو می شنوه فقط نمی تونه جواب بده.
عسل:سلام آقا.امروز چطوری؟سروش می گفت بهتر شدی آره؟نمی خوای دست از این لوس بازی ها برداری؟سورن پاشو دیگه.تنبل خان حسابی خوابیدی تو این یه ماهه.کلی چاق شدی پاشو دیگه...
اشکام اومد.ریخت روی دستش که تو دستم بود.چشمام روبستم.
عسل:سورنم پاشو ببین چی به روزم آوردی.هرچقدر تو چاق شدی من لاغر شدم تو این یه ماهه.چقدر گفتم مراقب خودت باش چرا گوش نکردی؟چرا گوش نکردی قربونت برم؟
می دونی چند وقته چشمای قشنگتو ندیدم؟می دونی یه ماهه به روم لبخند نزدی؟لبخندتو نخواستم.پاشو برام اخم کن.دعوام کن.جذبه بگیر.من و بزن.ولی پاشو...تو رو به جون عسل پاشو سورن...سورن دوست دارم .اذیتم نکن سورن مگه نمی گفتی من عشقتم؟جون عشقت پاشو
حرکت انگشتاش توی دستم باعث شد چشم هام رو سریع باز کنم.پلک های چسب زده اش آروم تکون می خورد و انگشت هاش توی دستام.
عسل:سورنم قوی باش باشه عشقم الان میام.
عسل:سروش سروش بیا دستاش تکون خورد به خدا دروغ نمی گم.
سروش با لبخند دوید سمت اتاق.چندتا دکتر و پرستارهم با دستگاه دنبالش دویدن.تا خواستم برم تو پرستار در رو بست و پرده رو هم کشید.نشستم رو صندلی های انتظار و با گریه دعا می کردم.بعد از نیم ساعت سروش اومد بیرن بالب های خندون.دویدم سمتش.


سروش:دیدی گفتم معجزه عشق داداشم رو سرحال میاره.به هوش اومده اما نمی تونی فعلا ببینیش.چون دکترها دارن آزمایشش می کنن ببینن مشکلی داره یانه.بهتره بری خونه عسل:نه می خوام اولین نفری باشم که می بینمش
سروش:شاید طول بکشه
عسل:مهم نیست می مونم
سروش سری تکون داد و رفت.
بازپناه بردم به نمازخونه و دعا خودنم و خدا رو شکر کردم که سورنم رو بهم برگردونده...
ساعت حدود 7شب بود که کار دکترها تموم شد.مادرجون و پدرجون و بابا و مامان هم اومده بودن.صد البته متین و غزل هم بودن.تو این مدت متوجه نگاه های این دوتا نسبت به هم می شدم.چندباری هم از زیر زبون غزل حرف کشیدم بیرون و فهمیدم یه احساسی داره بینشون شکل می گیره.خوشحال بودم که متین عاشق خواهرم داره می شه.چون هر دوشون فوق العاده برام عزیز بودن و خوش بختیشون رو می خواستم.
قبل از اینکه بخوایم سورن رو ببینیم کمیسیون پزشکی که سروش هم عضوشون بود پدرش رو خواستن.من هم با اصرار و به زور همراهش رفتم.
چهار تا مرد با روپوش سفید رو به رومون نشسته بودن.دلهره و استرس تمام وجودم رو گرفته بود.نمی دونم شاید منتظر یه اتفاق دیگه بودم که این خوشی رو تموم کنه.دیگه به این اتفاق های رز و درشت عادت کرده بودم.نفسم توی سینم حبس شده بود.تحمل یه درد جدید رو نداشتم.خدا کنه بگن حالش خوبه و بعد چند روز مرخص می شه...
دکتر سهروردی لبخند محوی زد و شروع کرد به صحبت کردن:آقای صادقی خوشبختانه بیمار شما به هوش اومدن.از لحاظ زخم چاقوها مشکل خاصی ندارن و تو این یه ماهه زخم هاشون التیام یافته اما متاسفانه با ضربه ای که به سرشون وارد شده ایشون...
ایشون بیناییشون رو ازدست دادن.می تونه برای مدت کوتاهی باشه و به زودی به روز اولشون برگردن.و شاید هم دیگه نتونن بینایی شون رو به دست بیارن و برای همیشه نابینا بمونن.ما باید صبر کنیم و ببینیم که چی می شه.اما بدونید ما تمام تلاشمون رو می کنیم که این اتفاق نیافته و ایشون بهبودی خودشون رو به دست بیارن.شما هم باید دعا کنید
دیگه چیزی نمی شنیدم.تمام سالن دور سرم می چرخید.صداها تو گوشم منعکس می شد.وای خدایا نه.با از هوش رفتن من همه توجهشون به من جلب شد...
وقتی چشم باز کردم سر درد بدی داشتم.غزل بالای سرم بود.
عسل:من کجام؟
غزل:هیچی خواهری حالت بد شد از هوش رفتی الان بهت سرم وصل کردن
با یاد آوری این که چرا از هوش رفتم خواستم پاشم که نتونستم.صدای مادرجون و ناله هاش از پشت پرده رو تخت بغلی می اومد.
عسل:غزل این رو در بیار می خوام پاشم
غزل:نمی شه باید سرمت تموم شه تو حالت خوب نیست
عسل:می گم درش بیار تا نکشیدمش رگم پاره شه.می خوام برم پیش سورن
با سر و صدای من سروش اومد تو.صورتش گرفته و کمی هم عصبی بود.
سروش با اخم و یکم جذبه که شبیه سورن بود گفت:چه خبره؟تو چرا اینطوری نشستی؟بخواب حالت خوب نیست
عسل:می خوام سورن رو ببینم.
سروش:سرمت تموم شد می برمت فعلا ساکت
عسل:می خوام ببینمش
سروش:چه خبره زن داداش اینجا بیمارستانه ها.به اندازه کافی از این که اجازه دادم بیای تو کمیسیون پشیمون و عصبی هستم.ما نمی خواستیم تا چیزی معلوم نشده کسی بویی ببره خوشبختانه جنابعالی با اون غشی که کردی همه چیز و بهم زدی.الانم هر چی من گفتمه.می شینی تا سرمت تموم شه بعد میری پیش سورن.
روبه غزل گفت:غزل خانوم اجازه ندید بلند شه
عسل:سورن موضوع رو فهمید؟
سروش:آره از دکترها خواست هر خطری که تهدیدیش می کنه و هر بلایی که سرش اومده رو بهش بگن.
عسل:الان حالش چطوره؟
سروش سری تکون داد و ناراحت شونه هاش رو انداخت بالا.بعد رفت سمت مادرش.پشت پرده بود و نمی دیدمش.به پرستار گفت یه مسکن براش تزریق کنه و رفت.مامان هم پیش سهیلاخانوم بود.
با تموم شدن سرم غزل سرم رو از دستم در آورد و سریع از تخت پریدم پایین.از ایستگاه پرستاری شماره اتاق رو پرسیدم و راه افتادم سمت اتاق.لای در کمی باز بود.سروش کنار سورن نشسته بود.اول خواستم در بزنم و برم تو.اما صحبت هاشون باعث شد سرجام بایستم و گوش کنم.


سروش:سورن چی می گی؟اون دختره بیچاره یه ماهه از کار و زندگی افتاده نه خواب داره نه خوراک.نه دانشگاه رفته نه سرکار.یه ماه کارش شده هر روز بیاد بیمارستان تو رو ببینه و باهات حرف بزنه و با گریه پناه ببره به نماز خونه.سورن باید حال و روزش رو می دیدی سورن عسل خیلی زجر کشید. سورن با صدای آرومی که انگار از ته چاه در می اومد گفت:واسه همین می گم نمی خوام ببینمش.نمی خوام بیشتر از این زجر بکشه سروش.عسل حقش نیست با مردی ازدواج کنه که چشماش نمی بینه
سروش وسط حرفش پرید و گفت:سورن هنوز معلوم نیست داداش چرا از کاه کوه درست می کنی؟شاید این نابینایی چند روزه باشه...اون دختر و عذاب نده گناه داره...تو ندیدی ولی من ذره ذره آب شدنش رو دیدم
سورن با بغض گفت:نمی تونم سروش.می ترسم باعث بشم بیشتر آب بشه.نمی خوام اذیت شه.نمی خوام.بهش بگو دیگه نمی خوام ببینمش.یه کاری کن ازم سرد شه سروش خواهش می کنم.
سروش:سورن...
دیگه اشکام امونم نداد.در و باز کردم و رفتم تو.
عسل:سورن؟
چشم هاش رو با باند بسته بودند.دستش رو به سمتم گرفت و بدون این که به سمتم بچرخه گفت:بیرون نمی خوام ببینمت
سروش:سورن..
سورن:تو دخالت نکن سروش
سروش از روی تخت بلند شد و نگاهی بهم انداخت و با شرمندگی سری تکون داد.اونم دلش به حال من می سوخت.
با گریه اما آروم گفتم:بعد از این مدت اینه دست مزدم؟که حتی نمی ذاری نزدیکت بشم؟نمی ذاری حتی دستت رو بگیرم؟مگه من چیکار کردم؟
سورن:مجبورت نکرده بودم بمونی
عسل:چرا مجبورم کرده بودی.عشقت مجبورم کرده بود بمونم و از عشقمون دفاع کنم
سورن:دیگه عشقی وجود نداره
عسل:به کدوم گناه نگرده مجازاتم می کنی؟به این که شب و روزم رو واست دعا می کردم؟یا اشک هایی که بالای سرت می ریختم؟
نفس پر از غمش رو داد بیرون.رفتم نزدیک ترش.
باناله گفت:نیا عسل نیا.بزار فراموشت کنم. فراموشم کن...برو عسل برو ازت خواهش می کنم برو و تنهام بذار
عسل:مگه تو این یه ماه رفتم که حالا برم؟
سورن:دِ لعنتی نمی خوامت از اتاقم برو بیرون
با گریه رفتم سمت در.در و باز کردم و دوباره بستم.مثلا که رفتم.
بغض تو صداش خنجری بود که توی قلبم فرود می اومد.داشت با خدا حرف می زد.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

آقای مغرور،خانم لجباز


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA