در مدح یمین الدوله سلطان محمود بن ناصر الدین گویدخداوند ما شاه کشور ستانکه نامی بدوگشت زاولستانسر شهریاران ایران زمینکه ایران بدو گشت تازه جوانیکی خانه کرده ست فرخاردیسکه بفروزد از دیدن او روانجهانی و چون خانه های بهشتزمینی و همسایه آسمانز خوبی چو کردار دانش پژوهز خوشی چو گفتار شیرین زبانهمه زر کانی و سیم سپیدز سر تا ببن، وزمیان تا کراننه صد یک از آن سیم در هیچ کوهنه ده یک از آن زر در هیچ کاننبشته درو آفرینهای شاهز گفتار این و ز گفتار آنبسیجیده چون کار هر نیکخوپسندیده چون مهر هر مهربانچه گویی سکندر چنین جای کردچه گویی چنین داشت نوشیروانبه فرخ ترین روز بنشست شاهدر ین خانه خرم دلستانبدان تا درین خانه نو کنددل لشکر خویش را شادمانسپه را بود میزبان و بودهزار آفرین بر چنین میزبانیکی را بهایی بتن در کشدیکی را نوندی کشد زیر رانبهایی، بر آن رنگهای شگفتنوندی، بر آن برستامی گرانکسی را که باشد پرستش فزونکنون کوه زرین کشد زیر رانبه یزدان که کس در پرستیدنشنکرده ست هرگز به مویی زیانهمه پادشاهان همی زو زنندبشاهی و آزادگی داستانز شاهان چنوکس نپرورد چرخشنیدستم این من ز شهنامه خوانستوده بنام و ستوده بخویستوده به جان و ستوده به خوانجهان را به شمشیر هندی گرفتبه شمشیر باید گرفتن جهانشهان دگر باز مانده بدوبدادند چون سکزیان سیستانندادند و بستد بجنگی که خاکزخون شد درآن جنگ چون ارغوانبه تیغ او چنان کرد و ایشان چنینچه گویی چنین به بود یا چنانهم از کودکی بود خسرو منشخردمند و کوشنده و کاردانبه بد روز همداستانی نکردکه بازوش با زور بود و توانبزرگی و نیکی نیابد هرگزکسی کو به بد بود همداستانهمه پادشاهان که بودند، زربه خاک اندرون داشتندی نهاننبودی به روز وبه شب ماه و سالجز اندیشه بر گنجشان قهرمانخداوند ما را ز کس بیم نیستمگر ز آفریننده پاک جانبدین دل گرفتست گستاخ واربه زر و به سیم اندرون خان و مانز بس توده زر که در کاخ اوبهر کنج گنجی بود شایگانکسی که به جنگ آید آنجا زجنگچنان باز گردد که سرگشته خانهر آن دودمان کان نه زین کشورستبرآید همی دود از آن دودمانهمی تا به هر جای در هر دلیگرامی و شیرین بود سوزیانهمی تا ز بهر فزونی بودهمیشه تکاپوی بازارگانبه شادی زیاد و جز او کس مبادجهان را جهاندار تا جاودانبداندیش او گشته در روز جنگچو در کینه اردشیر اردوانبماناد تا مانده باشد زمینبزرگی و شاهی درین خاندان
 در مدح یمین الدولة و امین الملة محمود بن ناصرالدینبزرگی و شرف و قدر و جاه و بخت جواننیابد ایچکسی جز بمدحت سلطانیمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملکوکامین ملت محمود پادشاه جهانخدایگانی کاندر جهان بدین و بدادشناخته ست چو بوبکر و عمر و عثمانحدیث او همه از ایزد و پیمبر بودبه جد و هزل و بدو نیک و آشکار و نهانهمه بزرگان حال از منجمان پرسندخدایگان زمانه ز مصحف، قرآنازین بودکه به هر جایگه که روی نهدهمی رود ز پی او عنایت یزدانپیمبران را زان پیش معجزات نبودکه شاه دارد و این سخت روشنست و عیانبر آب جیحون پل بستن و گذاره شدنبزرگ معجزه ای باشد و قوی برهانگروهی از حکما در حدیث اسکندربشک شدند و بسی رفتشان سخن بزبانکه او ز جمله پیغمبران ایزد بودخدای داند کاین درست بود یا بهتانسکندر آنگه کز چین همی فرود آمدبماند برلب جیحون سه ماه تابستانبدان نیت که برآن رود پل تواند بستهمی نشست و در آن کاربست جان و روانهزارحیله فزون کرد و آب دست نداددر آن حدیث فرو ماند عاجز و حیرانملک بوقتی کز آب رود جیحون بودچو آسمان که مر او را پدید نیست کرانبر آب جیحون در هفته ای یکی پل بستچنانکه گفتی کز دیر باز بودچنانزهی مظفر پیروز بخت روز افزونزهی موحد پاکیزه دین یزدان دانبدین پاک و دل نیک و اعتقاد درستخدای داد ترا بر همه جهان فرمانز روم تا در قنوج هیچ شاه نماندکه طاعت تو پذیرفته نیست چون ایمانکه یارد آمد پیش تو از ملوک بجنگکه یارد آورد اندر تو ای ملک عصیانخدایگانا حال تو زان گذشت که توسپه کشی زفلان جایگه بسوی فلانکسی ندانم کو را توان آن باشدکه با تو یارد بستن به کار زار میانگمان مبر که ترا هیچ شاه پیش آیداگر بگردی گیتی همه کران به کرانزپادشاهان کس را دل مصاف تو نیستکه هیبت تو بزرگست و لشکر توگرانگریختن ز تو ای شه ملوک را ظفرستوگر چه پیشرو آن ظفر بود خذلانعلی تگین را کز پیش تو ملک بگریختهزار عزل همان بود و صد هزار همانوگردل از زن و فرزند نازنین برداشتبدان دو کار نبود از خرد برو تاوانچه بود گر زن و فرزند راز پس کرده ستببرد جان و ازین هردو بیش باشد جانچرا که ازدل و از عادت تو آگه بودکه از تو شان نرسد هیچ رنج و هیچ زیاندگر که گر پسرش را بگیری و ببریعزیز باشد و ایمن بر تو چون مهمانز خرگه کهن وخورد خام و پوشش بدفتد به رومی و خورد خوش ونگارستانعلی تگین را آنجا پدید آمده گیراگر بداند کو را بود بر تو امانبه هر شمار قدر خان از و فزونتر بوددر این سخن نه همانا که کس بود بگمانبجاه و منزلت و قدر تا جهان بوده ستندیده خان چو قدر خان زمین ترکستانز چین و ما چین تا روم و روس و تاسقلابهمه ولایت خان ست و زیر طاعت خانسلیح بیشست او را ز برگهای درختسپه فزونست او را ز قطره بارانچواز تو یافت امان همچو بندگان مطیعبطاعت آمد همچون فلان و چون بهمانتو نیز با او آن کردی از کرم که نکردبجای هیچکسی هیچ شه بهیچ زماندلیر کردی او را بخدمت و بسخنعزیز کردی اورا بمجلس و میدانبه خواب دیده نبود او که با تو یارد زدچو حاجبان تو و بندگان تو چوگانبزرگیی چه بود بیش ازین قدرخان راکه با تو همچو ندیمان تو نشست به خوانبر آسمان سرخان برشد ای ملک ز شرفچو اسب خان اجل خواست حاجب از ایوانبدان کرامت کانجا بجای او کردیسزد که شکر تو گوید به صد هزار زبانخدای داند و تو کآنچه هم بدو دادیزپیل و فرش و زر و سیم و جامه الوانبه قدر صد یک از آن مال تا هزاران سالنه در بزاید در بحر و نه زر اندرکاناگر نهاد سر خدمت تو روی نهادز هدیه های تو بسیار گنج آبادانولیکن ار چه فراوان عطا بدو دادیپدید نامد در هیچ گنج تو نقصانبگنجت اندر نقصان کجا پدید آیدکه باشد او را همسایه کوه زر رویانکسی که خدمت تو کردو طاعت تو گزیدچنین نمایی با او چنین کنی احسانبر این نهاد نبوده ست حال و سنت کسجهانیان همه زین آگهند پیر و جوانخلاف کردن تو خلق را مبارک نیستبر این هزار دلیلیست و صد هزار نشانزوال ملک ز پیمان شکستن تو بودکسی مباد کو با تو بشکند پیماندرخت هم به بهار ار خلاف تو طلبدصبا برو هم از آنسان گذر کند که خزانور از خلاف تو پولاد سخت یاد کندبر او خدای کند خاک نرم را سوهانشگفتم آید از آن کو ترا خلاف کندهمه خلاف بود کار مردم نادانچه گوید و چه گمانی برد که خار درشتچه کرد خواهد با آتش زبانه زنانزیان بستان بیش از زیان ابر بودچه خشم گیرد با ابر بیهده بستانکسی که دید که تو با مخالفان چه کنیچرا دهد بخلاف تو بر گزافه عنانترا خدای بر اعدای تو مظفر کردچنانکه کرد به سیصد هزار فتح ضمانهمیشه تابسر خطبه ها بود تحمیدهمیشه تا زبر نامه ها بود عنوانهمیشه تا بود اندر زمین ما اسلامهمیشه تا بود اندر میان ما فرقانجهان تو دارو جهانبان تو باش و فتح تو کنظفر تو یاب و ولایت تو گیر و کام تو رانمخالفانرا یک یک ببند و چاه افکنموافقان را نونوبتخت وتاج رسانچنانکه رسم تو و خوی تست و عادت تستبهر مه اندر شهری ز دشمنی بستان
درمدح یمین الدوله ابوالقاسم محمود بن ناصر الدین گویدبنفشه زلف من آن آفتاب ترکستانهمی بنفشه پدید آرد از دو لاله ستانمرا بنفشه و لاله بکار نیست که اوبنفشه دارد و زیر بنفشه لاله نهانز رنگ لاله او وز دم بنفشه اوجهان نگار نمایست و باد مشک افشانهمی ندانم کاین را که رنگ داد چنینهمی ندانم کانرا که بوی داد چنانمرا روا بود ار سر بسر بنفشه دمدبگرد لاله آن سرو قد موی میانکنون ز سنگ بنفشه دمد عجب نبوداگر بنفشه دمد زیر عارض جانانبهشت وار شود بوستان عارض اوچنان کجا شود اکنون بهشت وار جهانکنون برافکند از پرنیان درخت رداکنون بگسترد از حله باغ شادروانکنون چو مست غلامان سبز پوشیدهببوستان شوداز باد زاد سرو نوانکنون سپیده دمان فاخته ز شاخ چنارچو عاشقان غمین برکشد خروش و فغاننه باغ را بشناسی ز کلبه عطارنه راغ را بشناسی ز مجلس سلطانیمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملوکامین ملت محمود پادشاه زمانخدایگان خرد پرور مروت ارزبلند همت و زایر نواز و حرمت دانازو شود همه امیدهای خلق روابدو شود همه دشوارهای دهر آسانکسی که مدحش اندر دهان او بگذشتنسوزد ار بکف آتش در افکند بدهاناگر چه قرآن فاضل بود بیابد مردز مدح خواندن او مزد خواندن قرآنبوصف کردن او در ببارد و عنبرز طبع مدحت گوی و ز لفظ مدحت خوانبزرگ نام کندنزد خلق دیوان راسخنوری که کند مدح او سر دیوانجهانیان چو ازیشان کسی سخن طلبدسخن طلب را نزدیک او دهند نشانسخن شناسان بر جود او شدند یقینکجا یقین بود آنجا بکار نیست گمانعطای وافر، برهان جود او بنمودعطا بود بهمه حال جود را برهانهمی نگردد چندانکه دم زنی فارغز بر کشیدن زر عطای او وزانعنان چرمین گر سایدی ز فیض سخاشبدستش اندر زرین شدی دوال عنانبحیله پایگه همتش همی طلبدازین قبل شده بر چرخ هفتمین کیوانچرا ز فر همای ای شگفت یاد کندکسی که دیده بود فر سایه یزدانهمای چون بکسی سایه برفکند آن کسجز آن بود که بزرگی و جاه یابد از آنامیر اگر زبر کشته سایه برفکندز فر سایه او کشته باز یابد جانهمه دلایل فرهنگ را به اوست مآبهمه مسایل سربسته را ازوست بیانبروز معرکه اندر مصاف دشمن اوز بیم ضربت او پیل بفکند دندانهرآن سوار که نزدیک او بجنگ آیداجل فرو شود اندر تنش بجای روانمبارزان عدو پیش او چنان آیندچو مورچه که بود بر گرفته دانه گرانبسوی باز شد از پیش او چنان تازندچو سوی ژرفی خاشاکها بر آب روانسر عدو بتن اندر فرو برد به دبوسچنانکه پتک زن اندر زمین برد سندانکمان فروفتد از دست دشمن اندر جنگبدانگهی که ملک برد دست سوی کمانزسهم نامش دست دبیر سست شودچو کرد خواهد برنامه نام او عنوانهمیشه باشد از مهر او و کینه اوولی مقارن سود و عدو عدیل زیانز کین او دل دشمن چنان شود که شودز نور ماه درخشنده جامه کتانز قدر او نپذیرد خدای عز و جلز هیچ دشمن او روز رستخیز امانهمیشه تا چو گل نسترن بو لؤلؤچنان کجا چو گل ارغوان بود مرجانهمیشه تابود آز و امید در دل خلقچنان چو آتش در سنگ وگوهر اندر کانخدایگان جهان باد و پادشاه زمینبعون ایزد کشور گشاو شهرستانازو هر آنکه بود بدسکال او غمگینبدو هر آنکه بود نیکخواه او شادان
 در مدح سلطان محمود غزنوی گویدای شهریار بیقرین ، ای پادشاه پاک دینای مر ترا داده خدای آسمان ملک زمینهم میر نیکو منظری، هم شاه نیکو مخبریبر منظر و برمخبر تو آفرین باد آفرینای نیکنام! ای نیکخوی! ای نیکدل! ای نیکروی!ای پاک اصل! ای پاک رای! ای پاک طبع! ای پاک دیندولت بنازد سال و مه، ملت بنازد روز و شبکان چون تویی دارد یمین، وین چون تویی دارد امینفرخ یمین دولتی، زیبا امین ملتیوز بهر ملت روز و شب، تیغ یمانی در یمینگاهی به دریا در شوی گاهی به جیحون بگذریگه رای بگریزد ز تو، گه رام و گه خان گه تگینصد قلعه شاهانه را، برهم زدی بی کیمیاصد لشکر مردانه را، گردن شکستی بی کمینچون روز جنگ آید ترا، تنها برون آیی ز صفزانرو که داری لشکری، بر سان کوه آهنینصد ره فزون دیدم ترا، کز قلب لشکر درشدیبا کرگ تنها در اجم، با شیر تنها در عریناندر بیابان های سخت، ره برده ای بی راهبروین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقیندر ریگ جوشان چشمه روشن پدید آید تراآری چنین باشد کسی، کورا بود یزدان معینبردی فراوان رنج دل، بردی فراوان رنج تنوز رنج دل و ز رنج تن، کردی جهان زیر نگینزانسو جهان بگشاده ای، تادامن کوه یمنزینسو زمین بگرفته ای ،تا ساحل دریای چینبغداد و زانسو هم ترا، بودی کنون گر خواستیلیکن نگهداری همی، جاه امیر المؤمنیناز بهر میر مؤمنین بگذاشتی نیم از جهانکو هیچکس را این توانایی که کردستی تو اینصد بنده داری در توانایی و مردی و هنرصد ره فزون از مقتدر وز معتصم و زمستعینحرمت نگهداری همی، حری بجای آری همیواجب چنین بینی همی، ای پیشوای پیش بیناز جمله میران ترا، هر گز نبیند کس کفواز جمله شاهان ترا، هر گز نبیند کس قرینپیلی چو در پوشی زره، شیری چو بر تابی کمانابری چو برگیری قدح، ببری چو در یازی بزینبا این بزرگی هر ضعیفی راه یابد سوی توخویی گزین کردی چنان چون رادمردان گزینبا بندگان و کهتران از آسمان گوید سخطآنکس که اورا ده درم باشد به خاک اندر دفیناز پادشاهی پارسایی دوستتر داری همیزین پادشاهان عاجزند ای پادشاه راستینهر گز نگشتی کینه ور، هر گز نگشتی کینه کشکاین عاجزانرا باشد و تو قادری جز کارکینآنرا که تویاری دهی، یاری دهد چرخ برینوانرا که تو غمگین کنی، برکام دل گردد غمینآن کونکو خواهد ترا، گرسنگ بر گیرد ز رهاز دولت توگردد آن ،در دست او در ثمینآن کس که بدخواهد ترا، یاقوت رمانی مثلدر دست او اخگر شود، پس وای بدخواه لعینتا آسمان روشن شود، چون سبز گردد بوستانتا بوستان خرم شود، چون تازه گردد یاسمینشاهنشه گیتی تو باش و در خور شاهنشهیتا هر امیری پیش تو، بر خاک ره مالد جبینخوی چنین گیرد همی، کو را به چنگ آید درمتو با جهانداری شها، خویی همی داری چنینزانجا که دل خواهد ترا، شکرکش و شکرستانباآنکه خوش باشد ترا شادان خور و شادان نشینتو شاد خوار و شادکام و شادمان و شاد دلبدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستینپاینده بادا عمر تو، پیوسته بادا عز توفرخنده بادا عبد تو، آمین رب العالمین
 در تهنیت عید و مدح سلطان محمودغزنویعید فرخ باد بر شاه جهانجاودانه شادمان و کامراننعمتش پیوسته و عمرش درازدولتش پاینده و بختش جوانسال و مه لشکرکش و لشکر شکنروز و شب کشورده وکشورستانایزداورا یار و دولت پیشکاراوبکام دل مکین اندرمکانتا جهان را پادشه باید همیپادشه محمد باد اندر جهانباده اندر دست و خوبان پیش رویخوبرویانی به خوبی داستانهر یکی با قامتی چون زاد سروهر یکی با چهره ای چون ارغوانجعدشان در مجلس او مشکبارزلفشان در پیش او عنبر فشانزلف چون چوگان زنخدان همچو گویابرو و مژگانشان تیر و کمانمی گسار آنکس کز ایشان دوست ترمی زدست دوست خوشتر بیگمانجاودان زینگونه بادا عیش اوعیش بد خواهش به تیمار وهواندشمن و بد گوی او را آب سردآتش سوزنده بادا در دهانبد که گوید زو ملک هر گز نبودبد خصال و بد فعال و بدنشاننیکخوتر زوملک هر گز نبودنیک باد آن نیک شه را جاودانطبع او را مال درویشان بریزو رعیت شاد خوار و شادماندولت او در ولایت کارسازهیبت او بر رعیت پاسبانشیر نر درکشور ایران زمیناز نهیبش کرد نتواند زیانهیچ شه را در جهان آن زهره نیستکوسخن راند ز ایران بر زبانهر که او بر خاندانش کرد رویزو بنستاند قدیمی خاندانهر که او بر تو به آن بس گرد کرد؟زو بنستاند همی آن نام و نانتا جهان باشد جهانرا عبرتستاز حدیث بلخ و جنگ خانیانگوییا دی بود کان چندان سپاهاندر آن صحرا همی کندند جاناین ز اسب اندر فتاده سرنگونوان بزیر پای اسب اندرستاندست آن انداخته در پیش اینپای این انداخته در پیش آناین یکی را مانده اندر چشم تیروان دگر را مانده اندر دل سنانسست گشته پای خان اندرر کیبخشک گشته دست ایلک بر عنانمردمان را راه دشوارست نوناندر آن دشت از فراوان استخوانزان سپس کانسال سلطان جنگ راتازیان آمد به بلخ از مولتانلشکر او بیشتر در راه بودوان گروهی دیو بود اندر میانبی سپاه او آن سپه را نیست کرددر جهان کس را نبوده ست این توانخان به خواری بزاری بازگشتاز طپانچه لعل کرده روی ورانهر که رارای خراسان آمده ستگو بیا تا بازگردی همچنانمرغزار ما به شیر آراسته ستبد توان کوشید با شیر ژیانشکر ایزد را که ما را خسرویستکار ساز و کاربین وکاردانخسروی با دولتی نیک و قویخسروی با لشکری گشن و گرانجنگها کرده چو جنگ دشت بلخقلعه ها کنده چو ارگ سیستانکس نداند گفت اندر هیچ جنگپشت او دیده ست بهمان و فلانکار اوغزو و جهادست و مدامتا تواند غزو را بندد میانسند و هند از بت پرستان کرد پاکرفت ازین سوتا بدریای روانهندوانرا سربسر ناچیز کردروسیانرا داد یکچندی زمانوقت آن آمد که در تازد به رومنیزه اندر دست و در بازو کمانتاج قیصر بر سر قیصر زندهمچنان چون برسر خان چترخانخوش نخسبم تا نگوید: فرخیشعر فتح روم گفتستی؟ بخوان !تا جهان را تازه گرداند بهارتاهوا را تیره گرداند خزانتا به ایام خزان نرگس بودتا به هنگام بهاران ارغوانجز برای او متاباد آفتابجزبه کام او مگرداد آسمان
در مدح یمین الدوله محمود بن ناصرالدینبگشاد مهرگان در اقبال بر جهانفرخنده باد بر ملک شرق مهرگانسلطان یمین دولت میر ملوک بندمحمود امین ملت شاه جهان ستانشاهی که پشت صد ملک کامران بدیدنادیده پشت چاکر او هیچ کامرانشاهی که فتحهاست مر اورا چو فتح ارگشاهی که جنگهاست مراو را چو جنگ خانشاهی که هیچ شاه نیارد بشب غنوداز بیم او جز آنکه از و یافته ست امانلشکر کشید گرد جهان و بتیغ تیربگرفت ازین کران جهان تا بدان کرانورباده ای بدست کسی دست بازداشتاز عاجزی نبود چه عذریست در میاناو قادرست وهر چه بدان قادری نکردعذری شناخته ست و صلاحیست اندر آنپیرار سال کو سوی ترکان نهاد رویبگذاشت آب جیحون با لشکری گرانگر خواستی ولایت ترکان و ملک چینبگرفتی و نبود بدین کار ناتوانلیکن چو خان بخدمت درگاه او دویدحری نمود ونستد از و ملک خان و مانخان را به خانه باز فرستاد سرخ رویبا خلعت و نوازش و با ایمنی بجانزینگونه عذرها فتد اورا به جنگهاتا ناگرفته ماند لختی ازین جهانری را بهانه نیست، بباید گرفت پسوقتست اگر بجنگ سوی ری کشد عناناینجا همی یگان و دوگان قرمطی کشدزینان به ری هزار بیابد بیک زمانغزویست آن بزرگتر از غزو سومناتروزی مگر بسر برد آن غزو ناگهانبستاند آن دیار و ببخشد به بنده ایبخشیدنست عادت و خوی خدایگانچندانکه او دهد به زمانی به سالهادر کوه زر نروید و گوهر بهیچ کانهربخششی که او بدهد چون نگه کنیگنجی بود بزرگتر از گنج شایگاندرخانه های ما ز عطاهای کف اوزر عزیز خوارتر از خاک رایگاناندر جهان چه چیز بود به ز خدمتشبهتر ز خدمتش که دهد در جهان نشانهر کس که او بخدمت او نیکبخت گشتاز خاندان او نرود بخت جاودانپیری که پیر گشتن او بر درش بودتا جاودان بدولت و بختش بود جوانگر آسمان بلندبه قدرست دور نیستاز پایگاه خدمت او تا به آسمانمهتر شهی دعاکند و گوید ای خداییکروز مرمرا تو بدان پایگه رسانکهتر کسی که خدمت او را میان ببستبرتر ز خسروی کمر زرش بر میانبنگر که آن شهان که بدرگاهش آمدندچندند و چون شدندو چگونه ست کارشانکس بود کوز پیش برادر ببست رختبگذاشت مال و ملک و ز پس کرد سوزیانآنجا نهاد روی و بدانجا فکند امیدکانجا وفا کنند امید جهانیانزانجا بسوی خانه چنان باز شد که شدرستم ز درگه شه ایران به سیستانبا لشکری گزیده و با ساز و با سلیحآراسته چنان که به نوروز بوستاناکنون ز مال و ملک بدان جایگه رسیدکافتاده گفتگوی حدیثش به هر زبانشایسته تر ز خدمت او خدمتی مخواهبایسته تر ز درگه او درگهی مدانتا چون بهار سبز نباشد خزان زردتا چون گه تموز نباشد گه خزانتا در سمنستان نتوان یافتن سمنچون بادمهرگان بوزد بر سمنستانشاه زمانه شاد و قوی باد وتندرستاز گردش زمانه بی اندوه پی زیانماهی بپیش روی و جهانی بزیر پاینوباوه ای بدست و می لعل بر دهانبدخواه او نژند و نوان باد و نامراداحباب او به عشرت و اقبال کامرانبادا دل محبش همواره با نشاطبادا تن عدویش پیوسته ناتوانهر کس که می نخواهد او را بتخت ملکبادا بزیر خاک مذلت تنش نهان
 در مدح سلطان محمود غزنویجاودان شاد باد شاه جهاندولت او قوی وبخت جوانتندرستیش باد و روزبهیکامکاری و قدرت و امکانهمچو دلها بدوفروخته بادصدر ایوان و مجلس و میداناز شهان خدمتست وزو خلعتاز جهان طاعتست و زو فرمانایزد او را بقای عمر دهادتا نگردد جهان ما ویرانشکر او گویدی جهان شب و روزگر چو ماباشدی گشاده زبانبر همه مردمان روی زمینمهر او واجبست چون ایمانکافرست آنکه او به پنج نمازجان او را نخواهد از یزدانجانهای جهانیان بسته ستدر بقا و سلامت سلطاناین جهانرا جمال و قدرت ازوستزان چنین ساخته ست و آبادانگر تو او را دعا کنی چه سپاسدرد خود را همی کنی درماناندر آن روزهای ناپدرامکو ز می مهر کرده بود دهانحال گفتی چگونه بود بگوینی مگوی این سخن بجای بمانحال امروز گوی و رامش خلقکه ملک سوی می شتافت به خواناینت خوشی و اینت آسانیروز صدقه ست و بخشش و قربانهر که امروز نیست شاد، خدایبر دلش بار غم کناد گرانکس نداندکه ما چه یافته ایمگو ندانند، فرخی تو بدانراز دلها خدای داند و بسمن کی آگه شوم ز راز نهاناز دل خویش باری آگاهموز دل خویش نیستم بگمانگر من امروز شادمانه نیمشسته بادی بدست من قرآنکاشکی چاره دانمی کردنتا بدو بخشمی جوانی و جانگر جوانی و جان بنتوان داددل بدو داده ام جز این چه توانزان دعاها که کرده ام شب و روزبر تن وجان شهریار جهانگر یکی مستجاب کرد خدایعمر او را پدید نیست کرانجاودانه بجای خواهد بودهمچنین شهر گیر و قلعه ستانگه کشد خصم وگه کشد سیکیگه کند صید وگه زند چوگانما پراکنده پیش او برویمچه بود خوشترو نکوتر از آنیا رب اندر بقای او بفزایآنچه از عمر ماکنی نقصانهر که را او گزید تو بگزینهر که را او ز پیش راندبراننیست گردان بدستش آنکس راکو برون شد ز عهد و از پیمانشاد گردان موافقانش راتیره کن بر مخالفانش جهانهر زمانی بر او زیادت بادفر این کاخ وزیب این ایواننامه ای را کز این سرای رودنام محمود باد بر عنوانمن ندانم که چیست کام دلشیارب او را به کام دل برسان
در حسب و حال و رنجش خاطر سلطان و طلب عفو گویدای ندیمان شهریار جهانای بزرگان درگه سلطانای پسندیدگان خسرو شرقهمنشینان او به بزم و به خوانپیش شاه جهان شماگوییدسخن بندگان شاه جهانمن هم از بندگان سلطانمگرچه امروز کم شدم ز میانمر مرا حاجت آمده ست امروزبه سخن گفتن شماهمگانهمگان حال من شنیدستیدبلکه دانسته اید و دیده عیانشاه گیتی مرا گرامی داشتنام من داشت روز و شب به زبانباز خواندی مرا ز وقت به وقتباز جستی مرا زمان به زمانگاه گفتی بیا و رود بزنگاه گفتی بیا و شعر بخوانبه غزل یافتم همی احسنتبه ثنا یافتم همی احسانمن ز شادی بر آسمان بریننام من بر زمین دهان بدهاناین همی گفت فرخی را دوشزر بداده ست شاه زر افشانآن همی گفت فرخی را دیاسب داده ست خسرو ایراننو بهاری شکفته بود مراکه مر آن رانبود بیم خزانباغها داشتم پر از گل سرخدشتها پر شقایق نعماناز چپ و راست سوسن و خیریوز پس و پیش نرگس و ریحاناز سر کوه بادی اندرجستگل من کرد زیر گل پنهانبکف من نماند جز غم و دردزانهمه نیکویی نماندنشانگفتی آنرا بخواب دیدستمیا کسی گفت پیش من هذیانحال آدم چو حال من بوده ستاین دوحالست همسر و یکسانآنچه زین حالها بمادو رسیدمر سادا بهیچ پیر و جوانمن ز دیدار شه جدا ماندمآدم از خلد و روضه رضوانچشم بد ناگهان مرا دریافتکارم از چشم بد رسید بجانشاه از من به دل گران گشته ستبگناهی که بیگناهم از آنسخنی باز شد به مجلس شاهبیشتر بود از آن سخن بهتانسخن آن بد که باده خورده همیبه فلان جای فرخی و فلاناین سخن با قضا برابر گشتاز قضاها گریختن نتوانراد مردی کنیدو فضل کنیدبرشه حق شناس حرمت دانمن درین روزها جز آن یکروزمی نخوردم به حرمت یزدانبه سرایی درون شدم روزیبا لبی خشک و با دلی بریانگفتم آن جا یکی خبرپرسمزانچه درد مرا بود درمانخبری یافتم چنانکه مراراحت روح بود و رامش جانقصد کردم که باز خانه رومتا دهم صدقه و کنم قربانآن خبر ده مرا تضرع کردکه مرو مرمرا بمان مهمانتا بدین شادی و نشاط خوریمقدحی چند باده از پس نانمن بپاداش آن خبر که بدادبردم او را بدین سخن فرمانخوردم آنجا دو سه قدح سیکیبودم آن جا بدان سبب شادانخویشتن را جز این ندانم جرممن و سوگند مصحف و قرآناگر این جرم در خور ادبستچوب و شمشیر وگردن اینک و رانگوبزن مرمرا و دور مکنگوبکش مرمرا و دور مرانشاه ایران از آن کریمترستکه دل چون منی کند پخسانجاودان شاد باد و خرم بادتن و جانش قوی و آبادانکار او همچو نام او محمودنام نیکوی او سر دیوانهر که جز روزگار او خواهدروزگارش مباد نیم زمان
 در مدح سلطان محمد بن محمود غزنویسوسن داری شکفته برمه روشنبر مه روشن شکفته داری سوسنماهی گر ماه درقه دارد و شمشیرسروی گر سرو درع پوشد و جوشنسوزن سیمین شده ست و سوزن زرینلاله رخانا! ترا میان و مرا تنزر ببها بیشتر ز سیم ولیکنزرین سوزن فدای سیمین سوزنحور بهشتی سرای منت بهشتستباز سپیدی کنار منت نشیمنزلف تو از مشک ناب چنبر چنبرروی تو از لاله برگ خرمن خرمنتو بتی و من هوای دل زتو خواهماز بت خواهد هوای خویش برهمناز لب تومرمرا هزار امیدستوز سر زلفین تو هزار زلیفنآیی و گویی که: بوسه خواهی ؟ خواهمکور چه خواهد بجز دو دیده روشنبوسه گر از بهر دل دهی نستانمدل بهوای ملک فروخته ام منقطب معالی ملک محمد محمودآن ز همه خسروان ستوده به هر فنآنکه فروتر ز جای همت او ماهآنکه سبکتر ز حلم او که قارنآنکه به راون دو هفته بود و ز عدلشصد اثر دلپذیر هست به راونآنکه چو او را پدر به بلخ همی خواندخطبه همی ساخت خاطبش به سجستنای به میزد اندرون هزار فریدونای به نبرد اندرون هزار تهمتنهر چه تو خواهی بکن که دایم دارددولت با دامن تو دوخته دامنروی به شهر مخالفان نه و بشتابلشکر خویش اندرین جهان بپراکنو برضای پدر به غزو سوی رومدر فکن اندر سرای قیصر شیونکستی هر قل به تیغ هندی بگسلبر سر قیصر صلیبها همه بشکنهم زره روم سوی چین رو و برگیراز چمن و باغ چین نهاله چندنبادیه بر پشت زنده پیلان بگذاررایت بر کوه بوقبیس فرو زنحج بکن و کام دل بخواه ز ایزدکانچه بخواهی تو بدهد ایزد ذوالمنشاد ببلخ ای وخسرو آیین بنشینهمچو پدر گنجهای خویش بیا کنخیمه دولت کن از موشح رومیپوشش پیلان کن از پرند ملوناز ادبا عالمی فرست به ماچینوز امرا شحنه ای فرست به ارمنآنچه به کین خواهی از تو آید فردانه ز قباد آمدای ملک نه ز بهمنهان که کنون روشنی گرفت چراغتچند برد دشمنت چراغ به روزندولت تو روغنست وملک چراغستزنده توان داشتن چراغ به روغنآنچه تو اکنون همی کنی به بزرگیبنگر تا هیچکس تواند کردنگویند ار اشتری ز سوزن نگذشتگوبگذشت، اینک اشتر، اینک سوزنتو بقیاس آهنی و دشمن کوهستکوه فراوان فکنده اند به آهننیست عجب گر ز بهر کم شدن نسلبار نگیرد بشهر دشمن تو زنوانچه گرفته ست پیش ازین پسرانشعنین آیند و دخترانش ستروندشمن گویم همی به شعر ولیکنمن بجهان در ترا ندانم دشمندر هنر تو من آنچه دعوی کردمحجت من سخت روشنست و مبرهنتا پدر تو ترا به شاهی بنشاندگیتی از فر تو شده ست چو گلشنبلخ شنیدم که بوستان بهشتستکز همه گیتی درو گرفتی مسکنمسکن تو گر بهشت باشد نشگفتزانکه ملک را بهشت باد معدنتا ز بدخشان پدید آید لؤلؤچون گهر از سنگ و کهرباز خماهنتا چو بر آید نبات و تیره شود ابردر مه اردیبهشت و در مه بهمنهامون گردد چو چادر وشی سبزگردون گردد چو مطرف خز ادکنشاد زی و شاد باش تا همه شاهاننام بدیوان تو کنند مدونکمتر حاجب ترا چو جم و چو کسریکهتر چاکر ترا چو گیو و چو بیژن
 نیز در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود گویدگفتم مرا سه بوسه ده ای شمسه بتانگفتا ز حور بوسه نیابی درین جهانگفتم ز بهر بوسه جهانی دگر مخواهگفتابهشت را نتوان یافت رایگانگفتم نهان شوی تو چرا از من ای پریگفتا پری همیشه بود زآدمی نهانگفتم ترا همی نتوان دید ماه ماهگفتاکه ماه را نتوان دید هر زمانگفتم نشان تو ز که پرسم، نشان بدهگفتا آفتاب را بتوان یافت بی نشانگفتم که کوژ کرد مرا قدت ای رفیقگفتا رفیق تیرکه باشد بجز کمانگفتم غم تو چشم مرا پر ستاره کردگفتاستاره کم نتوان کرد ز آسمانگفتم ستاره نیست سرشکست ای نگارگفتا سرشک بر نتوان چید ز آبدانگفتم به آب دیده من روی تازه کنگفتا به آب تازه توان داشت بوستانگفتم بروی روشن تو روی برنهمگفتا که آب گل ببرد رنگ زعفرانگفتم مرا فراق تو ای دوست پیر کردگفتا بمدحت شه گیتی شوی جوانگفتم کدام شاه نشان ده مرا بدوگفتا خجسته پی پسر خسرو زمانگفتم ملک محمد محمود کامکارگفتا ملک محمد محمود کامرانگفتم مرابه خدمت او رهنمای کیستگفتا ضمیر روشن و طبع و دل و زبانگفتم بروز بار توان رفت پیش اوگفتا چو یک مدیح نو آیین بری توانگفتم نخست گوچه نثاری برش برمگفتا نثار شاعر مدحست، مدح خوانگفتم چه خوانمش که ز نامش رسم بمدحگفتا امیر و خسرو و شاه و خدایگانگفتم ثواب خدمت او چیست خلق راگفت اینجهان هوای دل و آنجهان جنانگفتم همه دلایل سودست خدمتشگفتابلی معاینه سودست بی زیانگفتم چو خوی نیکوی او هیچ خو بودگفتاچو روزگار بهاری بود خزان ؟گفتم چو رای روشن او باشد آفتاب؟گفتابهیچ حال چو آتش بود دخان ؟گفتم زمین برابر حلمش گران بودگفتاشگفت کاه برکه بود گران ؟گفتم به علم و عدل چنو هیچ شه بود ؟گفتاخبر برابر بوده ست با عیان ؟گفتم زمانه شاه گزیند بر او دگرگفتاگزیده هیچ کسی بر یقین گمان ؟گفتم چه مایه داد بدو مملکت خدایگفتااز این کران جهان تابدان کرانگفتم که قهرمان همه گنجهاش کیستگفتاسخای او نه بسنده ست قهرمان ؟گفتم بگرد مملکتش پاسدار کیستگفتامهابتش نه بسنده ست پاسبان ؟گفتم گه عطا به چه ماند دو دست اوگفتا دو دست او بدو ابر گهر فشانگفتم نهند روی بدو زایران ز دورگفتا زکاروان نبریده ست کاروانگفتم کزو بشکر چه مقدار کس بودگفتا زشاکرانش تهی نیست یک مکانگفتم بخدمتش ملکان متصل شوندگفتاستاره نیز کند با قمر قرانگفتم سنان نیزه او چیست باز گویگفتاستاره ای که بود برجش استخوانگفتم چگونه بگذرد از درقه روز جنگگفتاکجا چنان سر سوزن ز پرنیانگفتم خدنگ او چه ستاند بروز رزم؟گفتا از مبارزان سپاه عدو روانگفتم چو صاعقه ست گهر دار تیغ اوگفتاجدا کننده جسم عدو ز جانگفتم امان نیابد از آن تیغ هیچ کس؟گفتاموافقان همه یابند ازو امانگفتم چو برگ نیلوفر بود پیش ازینگفتاکنون ز خون عدو شد چو ارغوانگفتم چو بنگری به چه ماند، به دست میرگفتابه اژدها که گشاده کند دهانگفتم که شادمانه زیاد آن سر ملوکگفتاکه شاد و آنکه بدو شاد، شادمانگفتم زمانه خاضع اوباد سال و ماهگفتاخدای ناصر او باد جاودان