در مدح امیرابویعقوب یوسف برادر سلطان محمود گویدهمه گره گره است آن دو زلف چین بر چینگره به غالیه و چین به مشک ناب عجینشکسته زلف تو تازه بنفشه طبریسترخ و دو عارض تو تازه لاله و نسرینتو لاله دیدی و شمشاد پوش و سنبل تاجبنفشه دیدی عنبر سرشت و مشک آگینبنفشه زلفا گرد بنفشه زار مگردمگرد لاله رخا گرد لاله رنگینترا بسنده بود لاله تو، لاله مجویبنفشه تو ترا بس بود، بنفشه مچینمرا دهانک تنگ تو تنگدل داردمیان لاغر تو، لاغر و نزار و حزینترا چه خوانم ماه زمین وسرو سرایمرا تو بنده سرو سرای و ماه زمینبلند قد سروست و روی خوب تو ماهنه سرو باغ چنان ونه ماه چرخ چنینکه دید ماه برو کرده غالیه حلقهکه دید سرو بر او بسته آفتاب آذینمرا به عشق ملامت مکن که عشق مراز روی خوب تو گشت ای بهشت روی آیینوگربخواهی تا گردی ای صنوبر قدبه عشق خویش گرفتار چون من مسکیندر آفتاب رو و در نگر بسایه خویشدر آینه نگر و روی خوب خویش ببینبتیر نرگس تو با دل من آن کرده ستکه تیر شاه جهان با مخالفان لعینامیر و بارخدای ملوک ابو یعقوبمعین دین هدی، یوسف بن ناصر دینبرادر ملکی کز نهیب او غمیندبه روم قیصر روم و به چین سپهبد چینمکین دولت و در مرتبت گرفته مکانملک نژاده و اندر مکان ملک مکینچنو جواد ندیده ست روز بزم زمانچنو سوار ندیده ست روز رزم زمینکسی که بر سر او بگذرد هزار قراننبیند آن ملک راد را همال و قریناجل میان سنان و خدنگ او گشته ستازین رونده بدان و از آن دونده بدینکشد مخالف را و کشد معادی راخدنگ او ز کمان و کمند او ز کمیننهیب هیبت او صید زنده بستاندزیشک پیل دمان و ز چنگ شیر عرینز گنگ دیز بفرمان شاه بستاندهزار پیل دمان هر یکی چو حصن حصینبدست خویش قضا را بسوی خویش کشدهر آنکه جوید از آن شاه کینه جویان کینکند به تیر پراکنده چون بنات النعشبهم شده سپهی را بگونه پروینفرو برد بگه حمله روستم کرداربزخم گرز گران گردن سوار به زینبه نوک تیر فرو افکند ز کرگ سرونبه ضرب تیغ فرود آورد ز پیل سرینز فخر نامش نقش نگین پذیرد آبگر آزمایش را برنهد بر آب نگینبر آرزوی کف راد او ز کان گهرگهر بر آید بی کوه کاف و بی میتینخجسته بخت بر او آفرین کند شب و روزکند فریشته بر آفرین او آمینکدام کس که نه او را بطبع گشت رهیکدام دل که نه اورا بمهر گشت رهینایا سپهر ادب را دل تو چشمه روزایا بهشت سخا را کف تو ماء معینبه روی سایل از آنگونه شادمانه شویکه روز حشر بهشتی به روی حور العینچنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجابگوش مردم دل مرده بانگ رود حزینترا به روز عطا دادن و بروز وغاسخا کند تعلیم و هنر کند تلقیندر سرای ترا خسروان نماز برندچنانکه دهقان در پیش آذر برزینفکندگان سنان ترا بروز نبردز کشتگان بود ای شاه بستر و بالینعزیز گشت هر آنکس که شد بر تو عزیزگزیده گشت هر آنکس که شد بر تو گزینهمیشه تا که بهاران و روزگار بهارفرو نهد ز بر کوه سر بهامون هینهمیشه تا نقطی برزنند بر سر زیهمیشه تا سه نقط بر نهند بر سر شینفلک مطیع تو بادا و بخت نیک سکالخدای ناصرتو باد و روزگار معین
در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدینای روی نکو! روی سوی من کن و بنشینزنهار ز من دور مدار آن لب شیرینتوسروی وبر پای نکوتر که بود سرونی نی که ترا سرو رهی زیبد بنشینامروز مرا رای چنانست که تاشبپیوسته ترا بینم تو نیز مرا بینچشم من و آن روی پر از لاله و پرگلدست من و آن زلف پر از حلقه و پر چینزان رخ چنم امروز گل و لاله سیرابزان ساده زنخدان، سمن تازه و نسرینتا ظن نبری، چشم وچراغا! که شب آمدچشم و دل من سیر شود زان رخ سیمینمن بر تو شب و روز نگه خواهم کردنچندین به چه کارست حدیثان نگارینامروز به شادی بخورم با تو که فرداناچار مرا میر برد باز به غزنینیوسف پسر ناصردین آن سر و مهترسالار و سرلشکر سلطان سلاطینای بار خدایی که نبیند چو تویی تختای شهر گشایی که نبیند چو تویی زینپر پاره زر گردد جایی که خوری میپر چشمه خون گردد جایی که کشی کینچون جام بکف گیری از زر بشود قدرچون تیغ بر آهنجی از خون برود هینشیران فکنی شرزه و پیلان فکنی مستشیران به خدنگ افکنی و پیل به زوبینپیل ازتو چنان ترسد چون گودره از بازشیر از تو چنان ترسد چون کبک ز شاهینای سخت کمانی که خدنگ تو ز پولادز آنسان گذرد کز دل بدخواه تو نفرینگر موی بر آماج نهی موی شکافیوین از گهر آموخته ای تو نه ز تلقینآماج تواز بست بودتا به سپیجابپرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطیناز گوی تو روزی که بچوگان زدن آییده بر رخ ماه آیدو صد بر رخ پروینچندانکه بشمشیر تو بدخواه فکندیفرهاد مگر که بفکنده ست به میتیناز آرزوی جنگ زره خواهی بستروز دوستی جنگ سپرداری بالینبیننده که در جنگ ترابیند با خصمپندارد تو خسروی و خصم تو شیرینآیین خرد داری جایی که ندارندمردان جهان دیده آموخته آیینگر در خرد و رای چون تو بودی بیژندر چاه مر اورا بنیفکندی گرگینرادی بر تو پوید چون یار بر یاربخل از تو نهان گردد چون دیو زیساز زر تو گویند کجا یاد شود زیوز سیم تو گویند کجا یاد شود سینزر تو و سیم تو همه خلق جهانراستویلخال بدانند همه گیتی همگیناز خلعت تو مدح سرایان تو ای شاهدر خانه همه روزه همه بندندآذینکس را دل آن نیست که گوید به تو مانمبر راست ترین لفظ شداین شعر نو آیینتا چون مه آبان بنباشد مه آذارتا چون گل سوری بنباشد گل نسرینتاچون ز در باغ درآید مه نیساناز دیدن او تازه شود روی بساتینشاهی کن و شادی کن آنسان که تو خواهیجز نیک میندیش و جز از رادی مگزینمی خور ز کف آنکه به چینش بپرستندگرصورت او را بفرستی بسوی چینزین عید عدو را غم و اندوه و ترا لهوتو با رخ پر لاله و او با رخ پر چین
نیز در مدح امیر یوسف بن ناصر الدین گویدتا پرنیان سبز بورن کرد بوستانبا مصمت سپید همی گردد آسمانتابرگ همچو غیبه زنگار خورده شدچون جوشن زدوده شد آب اندر آبدانتا شنبلید زرد پدید آمده ست، گشتنیلوفر کبود بآب اندرون نهانتا بر گرفت قافله از باغ عندلیبزاغ سیه بباغ در آورد کارواناز برگ چون صحیفه بنوشته شد زمینو زابر چون صلایه سیمین شد آسمانرزبان ز بچگان رزان باز کرد پوستبی آنکه بچگان رزانرا رسد زیانباد خزان بجام مناقب )؟( کشید زرنامهربانی از چه قبل کرد مهرگانباد خزان از آب کند تخته بلوردیبای زربفت در آرد ز پرنیانبر صحن چشمها کند از سروهای سبزوز مهرهای مینا دینار گون دهاندر زیر شاخه های درختان میان باغدینار توده توده کند پیش باغبانمن زین خزان بشکرم کاین مهرگان اوستوز من امیر مدح نیوشد به مهرگانمیر جلیل سید یوسف کجا به فضلپیداست همچو روز سپید اندر این جهاننیکو دل و نکو نیتست و نکو سخنخوش عادتست وطبع خوش او را و خوش زباناز طبع و حلم اوست هوا و زمین مگرورنه چرا هوا سبکست و زمین گرانای صورت تو بر فلک رادی آفتابوی عادت تو برتن آزادگی رواندر هستی خدای گروهی گمان کنندوندر سخاوت تو نکرده ست کس گمانجودست قهر گنج و ترا قهرمان هم اوستبرگنج خویش کس نکند قهر قهرماناز بس ستم که جودتو برگنج تو کندگنج تو هر زمان کنداز جود تو فغاناز مردمی میان جهان داستان شدیجزداستان خویش دگر داستان مخوانبس کس که در زمین ملکا خانمان نداشتاز خدمت خجسته تو شد به خانمانمن بنده را بتهنیت خدمت تو شاههر روز نامه دگر آید ز سیستانجزمر ترا بخدمت اگر تن دو تا کنمچون تار عنکبوت مرا بگسلد میانشاها بصد زبان نتوان مر ترا ستودبنده ترا چگونه ستاید بیک زبانای کاشکی که هر مو گردد زبان مراتا مدح تو طلب کنمی ازیکان یکاناز خدمت تو فخر و هم از خدمت تو جاهاز خدمت تو نام و هم از خدمت تو نانای یاد گار ناصر دین خدای و دیناز تو چنانکه بنده همه ساله شادمانز اندازه بیش فضل و هنر داری ای امیروآگه شده ست از هنر تو خدایگانفرمان شاه باید اکنون همی که رووز بهر خویش را ز عدو کشوری ستانتا ما بهفت ماه دگر خیمه ها زنیمپیش سرای پرده تو گرد قیروانکز بیم ناوک تو بمغرب بروز وشباندر تن عدو بهراسد همی روانتیع تو ترجمان اجل گشت خصم راخصمت سخن ز حلق نیوشد بترجمانگرجان کشته گرد کشنده کند طوافبس جان که در طواف بود گرد آستانروزیکه تو بجنگ شوی روی تیغ توباغی کند پر از گل سوری و ارغوانتیرت مگر که بر دل خصم تو عاشقستکاندر جهد بسینه خصم تو هر زمانتا نرگس شکفته نماید ترا بچشمچون شش ستاره گرد مه ومه در آن میانتا چون سمن سپید بود برگ نسترنچون شنبلید زرد بود برگ زعفرانفرخنده باد روز تو و دولتت قرینپاینده باد عمر تو و بخت تو جوانسال تو فر خجسته و ایام تو سعیدعمر تو بیکرانه وعز تو جاوداناین مهرگان به شادی بگذار و همچنینصد مهرگان بکام دل خویش بگذران
در صفت خزان و مدح امیر ابوالمظفرنصر بن سبکتگین برادر سلطان محمود گویدچو زر شدند رزان، از چه؟ از نهیب خزانبکینه گشت خزان، با که؟ باستاک رزانهوا گسست، گسست از چه؟ بر گسست از ابرز چیست ابر؟ ندانی تو؟ از بخار و دخانخزان قوی شد چون گل برفت، رفت رواستبنفشه هست؟ بلی، با که؟ با بنفشه ستانگزنده گشت، چه چیز؟ آب، چون چه؟ چون کژدمخلنده گشت همی باد، چون چه؟ چون پیکانبریخت که؟ گل سوری، چه چیز؟ برگ، چرا؟زهجر لاله، کجا رفت لاله؟ شد پنهانمگر درخت شکفته گناه آدم کرد ؟که از لباس چو آدم همی شود عریان ؟سمن ز دست برون کرد رشته لؤلؤچو گل ز گوش بر آورد حلقه مرجانچو می بگونه یاقوت شد، هوا بتدپیاله های عقیقی ز دست لاله ستانخزان بدست مه مهر در نوشت از باغبساط ششتری و هفت رنگ شاد روانکه داد سیم به ابرو که داد زر بباد؟که ابر سیم فشانست و باد زرافشانهزاردستان دستان زدی بوقت بهارکنون بباغ همی زاغ راست آه و فغانهزار دستان امروز درخراسانستبمجلس ملک اینک همی زند دستانبمجلس ملک جنگجوی رزم آرایبمجلس ملک شیر گیر شهر ستانسپاهدار خراسان ابوالمظفر نصرامیر عالم عادل برادر سلطانچه گویم او را؟ وصف وچه خوانم او را؟ مدحچه بوسم او را؟ خاک و چه بخشم اورا؟ جانز دل چه خواهد؟ فضل و زکف چه خواهد؟ جوددلش چه آمد؟ بحر و کفش چه آمد، کاناز آن چه خیزد؟ درو، از این چه خیزد؟ زرسخا که ورزد؟ این و، عطا که بخشد؟ آنهنر نمود؟ نمود و، جهان گشاد؟ گشادیکی به چه؟ به حسام و، یکی به چه؟ به سنانبه رزم ریزد، ریزد چه چیز؟ خون عدوبه صید گیرد، گیرد چه چیز؟ شیرژیانبه علم دارد، دارد چه چیز؟ علم علیبه عدل ماند، ماند به که؟ به نوشروانبرزمگه چه نماید؟ شجاعت و مردیببزمگه چه نمایه؟ سخاوت واحسانهوا چگونه بود پیش طبع او؟ نه سبکزمین چگونه بود پیش حلم او؟ نه گرانرضای او به چه ماند؟ بسایه طوبیخصال اوبه چه ماند؟ بروضه رضوانسخای او به چه ماند؟ به معجز عیسیلقای او به چه ماند؟ به چشمه حیوانبه صلح چیست؟ به صلح آفتاب روشن رایبه خشم چیست؟ به خشم آتش زبانه زنانرسیدپر کلاهش؟ بلی، به چه؟ بفلکگذشت همت او؟ از چه؟ از بر کیوانزند، زند چه؟ زند بر سر مخالف تیغکند ،کند چه؟ کند از تن مخالف جاندهد، دهد چه؟ دهد دوست را بمجلس مالبرد، برد چه؟ برد از عدو برزم رواننه در سخاوت او دیده هیچکس تقصیرنه در مروت اودیده هیچکس نقصانبه تیغ پاره کند درقه های چون پولادبه تیر رخنه کند غیبه های چون سندانایا نموده جهانرا هزار گونه هنرچو که؟ چو حیدر کرار و رستم دستانز جنگ جستن تو وز سخانمودن توبهای تیغ گران گشت و نرخ زر ارزانکه کرد آنچه تو کردی به روز حرب کتر؟بر آن سپاه که بودند زیر رایت خانثنات گویم کز گفتن ثنای تو منثواب یابم همچون ز خواندن قرآنهمیشه تا چو زنخدان و زلف دوست بودز روی گردی گوی و ز چفتگی چوگانسپید عارض معشوق زیر زلف بودچو پشت پهنه سیمین زدوده و رخشانسرسران سپه باش و پشت ملک و ملکخدایگان زمین باش و پادشاه زمانهزار مهر مه و مهرگان و عید و بهاربه خرمی بگذار وتو جاودانه بمان
در تقاضای معاودت سلطان مسعود از اصفهان به غزنین پس از فوت محمودای برید شاه ایران از کجا رفتی چنیننامه ها نزد که داری؟ بار کن! بگذار! هینکی جدا گشتی ز شاه و چندگه بودی براهچند گون دیدی زمان و چند پیمودی زمینسست گشتی تو همانا کز ره دور آمدیمانده ای دانم، بیا بنشین وبر چشمم نشینزود کن ما را خبر ده تا کی آید نزد ماشهریار شهریاران پادشاه راستینخسروگیتی ملک مسعود محمد آنکه نیستاز ملوک او را همال و از شهان او را قرینناصر دین خدای و حافظ خلق خداینایب پیغمبر و پشت امیر المؤمنینکی بود کان خسرو پیروز بخت آید زراهبخت و نصرت بر یسارو فتح و دولت بر یمیناز بزرگی و توانائی واز جاه و شرفرایت او بر گذشته ز آسمان هفتمینز آرزوی روی او دلهای مابرخاسته ستچند خواهد داشتن دلهای مارا اینچنینعزم کی داردکه غزنین را بیاراید برویرای کی دارد که بر صدر پدر گردد مکیندار ملک خویش را ضایع چرا باید گذاشتمر سپاهان را چه باید کرد بر غزنین گزینلشگری دارد گران و کشوری دارد بزرگبلکه از دریای روم اوراست تا دریای چینهر که غزنین دیده باشد در سپاهان چون بودهر که نان میده بیند چون خورد نان جویناز حبش تا کاشغر و زکاشغر تا اندلسهرکجا گویی ملک مسعود، گویند آفریناین جهان محمود را بود و کنون مسعود راستنیست با او خسروانرا هیچ گفتار اندرینخانه محمود را مسعودزیبد کدخدایکدخدای خانه شیر عرین زیبد عرینهر کرا بینی و پرسی زوهمی یابی جوابهر که را خواهی بپرس وهرکه را خواهی ببینایزداو را از پی سالا ری ملک آفریدزو که اولیتر بگنج و لشکر و تاج و نگیندولت او را چاکرست و روزگار او را رهیبخت نیک او را نصیرو کردگار اورامعیندوستی او را بر آب افکند پنداری خدایمهر اورا کرد گوی با گل آدم عجیندل ز شادی بازخندد چون سخن گویی از واو خداوند دلست و دل همی داند یقینهر که او را دوست باشد دل قوی دارد مداممهر او دینست و دل دایم قوی باشد بدیناین جهان و آن جهان از خدمتش حاصل شودخدمت محموداو شاخیست از حبل المتینمزد یابد هر که او بر دشمنش لعنت کنددشمنش لعنت فزون یابد ز ابلیس لعینبس شگفتی نیست گر چون آبگینه بترکدهر دلی کز شاه ایران اندر آن بغضست و کینزو مخیرتر ملک هر گز نبیند صدر و گاهزو مبارزتر ملک هرگز نبیند اسب و زینخوشتر آید روز جنگ آواز کوس او را بگوشزانکه مستانرا سحرگه بانگ چنگ رامتینرزمگاه پر مبارز دوست تر دارد ملکزانکه باغی پر گل و پر لاله و پر یاسمیناز شبیخون و کمین ننگ آید او را روز جنگدوست دارد جنگ لیکن بی شبیخون و کمینتیر بر پیل آزماید تیغ بر شیر ژیاناینت مردانه سواری، اینت مردی سهمگیندشمن از شمشیر او ایمن نباشد ور بوددر حصاری گرد او از ژرف دریا پارگینهیبت شمشیر او بر کشوری گر بگذردروی بر نایان کند چون روی پیران پر ز چینهیبتی دارد چنان کاندر مصاف آید پدیدهیبت اندر عقل و هوش و رای مردان رزینجاودانه شاد باد آن خسرو پیروز بختدشمن او جاودانه خوار و غمگین و حزینخانه او چون بهار از لعبتان چون نگارمجلس او چون بهشت از کودک چون حور عین
در مدح سلطان مسعود و فتوحات اوو کشتن او شیر رابدان خوشی وبدان نیکویی لب و دنداناگر بجان بتوانی خرید نیست گرانلب چنان را غازی به سیم و زر بفروختعجب تر از دل غازی دلی بود به جهان ؟لطیفه ییست در آن لب چنانکه نتوان گفتاگر دلم دهدی خلق را نمایم آنگمان برم که همی بوسه ریخت خواهد ازوچودر سخن شود آن آفتاب ترکستاناگر نه از قبل شرم آن نگارستیز بوسه ندهمی او را بهیچ وقت امانوگر هزار دلستی مرا چنانکه یکیهمی فدا کنمی پیش آن لب و دندانهزار سال ملامت کشیدن از پی اوتوان و زان بت روزی جدا شدن نتوانمرا که خواهد گفتن که دوست را منوازکه گفت خواهد معشوق را مخواه و مخوانعزیزتر ز همه خلق یار نیک بودولی عزیزتر از یار خدمت سلطانخدایگان مهان خسرو جهان مسعودکه روزگارش مسعود باد وبخت جوانخدایگانی کورا هزار بنده سزدچو کیقباد و چو کیخسرو و چو نوشروانز ملک گیتی یک نیمه یافت او ز پدردگر گرفته بشمشیر و تیر و گرز و کمانو گر بکنجی یکپاره ناگرفته بماندهم از شمار گرفته است، ناگرفته مدانبنامه راست شود، نامه کرد باید و بسبتیغ کار نگردد درست و با سروجانشد آن زمان که به شمشیر کار باید کردکنون بنامه همی کرد باید و بزبانگه سماع و شرابست و گاه لهو و طربگه نهادن گنج و گه نهادن خوانمگر به صید و به چوگان زدن رود پس از اینز بهر گشتن صحرا و دیدن میدانوگر نه در همه عالم کسی نماند که اوگذشت خواهد ازین طاعت و ازین فرمانملوک را همه بیمال کردو دل بشکستبر آنچه کرد سر خسروان به سر جاهانگزاف داری چندان هزار مرد دلیرکه شوخ وار بجنگ شه آمدند چناندلاورانی پر حیله از سپاه عراقمبارزانی بگزیده از که گیلانزپای تا سر در آهن زدوده چو تیغگرفته تیغ بدست و دودست شسته زجانز کوه آهن و کوه سپر گرفته پناهوزین دو کوه قوی چون ستاره خشت روانملک در آمد و با لشکری کم از دو هزارهمه بداسپه و خالی ز خود و از خفتانچو روی کرد بدان کوه و آن سپاه بدیدندید کوه و سپه را ز هیچگونه کرانز پای تا سر که مرد کارزاری دیدبکار زار ملک عهد بسته و پیمانخدایگان جهان روی را بلشکر کردبشرم گفت بلشکر که ای جوان مردانپدر مرا و شمارا بدین زمین بگذاشتجدا فکند مرا با شما زخان و زماننه ساز داد که از بهر خویش سازم ملکنه خواسته که بجای شما کنم احسانبنام نیک ازینجا روان شدن بهترکه باز گشتن نزد پدر بدیگر ساندگر کز اینجا تا جای ما رهیست درازز راست و زچپ ما دشمنان و مابمیانبدین ره اندر چندانکه مرد سیر شودنه زاد یابد مرد هزیمتی و نه نانچنان کنید که مردان شیر مرد کنندبهیچگونه متابید ازین نبرد عناناگر مراد برآید چنان کنم که شمابمال و ملک شوید از میان خلق نشانزیان رسید شما را زبهر من بسیارچنان کنم که فرامش کنید نام زیانهمه سپاه نهادند رویها بزمینوز آنچه شاه جهان گفت چشمها گریانبجمله گفتند ای شهریار روز افزونخدایگان بلند اختر بلند مکانکه در سپه که چو تو میر پیش جنگ بوداگر ز پیل بترسد بر او بود تاوانچنان کنیم کنون روی کوه را که شودزخون دشمن تو پر شقایق نعمانخدایگان جهان چون جوابها بشنودبخواست نیزه و توفیق خواست از یزدانمیان آن سپه اندر فتاد چونکه فتدمیان گور و میان گوزن شیر ژیانهمی گرفت بدست و همی فکند بپایجز این که کرد و چه دانست رستم دستانبیک زمان سپه بیکرانه را بشکستشکستگان را بگرفت و جمله دادامانخبر شنید که شیری براه دید کسیز جنگ روی بدان صید کرد هم بزمانبدان بزرگی جنگ و بدان بزرگی فتحبکرد وشیر بکشت اینت قدرت و امکانازین نکوتر و مردانه تر فراوان کردبپای قلعه غور و بکوه غرجستانخدای ناصر او باد و روزگار معینملوک بنده و چاکر بآشکار و نهان
در وزارت یافتن خواجه احمد بن حسن میمندی بعد از عزل شش سالهمیغ بگشاد و دگرباره بیفروخت جهانروزی آمد که توان داد از آن روز نشانروزی آمد که چنین روز همی دید زمینروزی آمد که چنین روز همی یافت زمانبوستانی که بدو آب همی راه نیافتتازه گشت از سرو ره یافت بدو آب روانروزگاری که دل خلق همی تافته استرفت و ناچیز شد و قوت او شد به کرانزینت دولت باز آمد و پیرایه ملکتا کند ملک و ولایت چو بهشت آبادانصدر دیوان وزارت رست از زرق و دروغرادمردان جهان رستند از ذل و هوانصاحب سید باز آمد و برگاه نشستوآسمان بر در او بست رهی وارمیانبالش خواجه دگر بار بر آنجای نهادکه مقیمان فلک را نرسد دست برآنگر ازین پیش خطا کرد، کنون کرد صواببرگرفت از تن ما و دل ما بارگرانصاحب سید تاج وزرا شمس کفاتخواجه بوالقاسم دستور خداوند جهانباز بنشست بصدر اندر با جاه و جلالباز زد تکیه بگاه اندر با عزت و شانبخت اگر کاهلیی کرد و زمانی بغنودگشت بیدارو به بیداری نو گشت و جوانعهدها بست که تا باشد بیدار بودعهدها بست و جهان گشت بدان سیرت و شانمن یقین دارم کاین عهد بسرخواهد بردصاحب سید را نیز در این نیست گمانسخن راست توان دانست از لفظ دروغباد نوروزی پیدا بود از باد خزانای سزاوار بدین جاه و بدین قدر و شرفای سزاوار بدین دست وبدین صدر و مکانچند گاهیست که در آرزوی روی تو بودصدر دیوان وبزرگان خراسان همگانهر که یک روز ترا دید همی گفت بدردکه خدایا تو مر او را بر ما بازرسانگرچه از چشم جدا بودی دیدار تو بودهمچو کردار تو آراسته پیش دل و جانهیچ چشمی نشناسم که نه از بهر تو کردمجلس محتشمی را ز گرستن طوفانابرها بود بچشم اندر از اندیشه توکه همه روز ببارید برخ بر بارانتا تو در دیوان بودی در دیوان تراکس ندانست ز درگاه ملک نو شروانچون برون رفتی از دیوان، هم بر پی تورتبت و قدر برون رفت ز در و زدیوانبودن تو بحصار اندر جاه تو نبردآن نه جاهیست که تا حشر پذیرد نقصانشرف و قیمت و قدر تو بفضل و هنرستنه بدیدار و بدینار و بسود وبزیانهر بزرگی که بفضل و بهنر گشت بزرگنشود خرد ببد گفتن بهمان و فلانگر چه بسیار بماند بنیام اندر تیغنشود کند و نگردد هنر تیغ نهانور چه از چشم نهان گردد ماه اندر میخنشود تیره و افروخته باشد بمیانشیر هم شیر بود گرچه به زنجیر بودنبرد بند و قلاده شرف شیر ژیانباز هم باز بود، ورچه که او بسته بودشرف بازی از باز فکندن نتواناین همان مجلس و جاییست که بربست و بریدملکان را ز نهیب و ز فزع دست و زبانهیبت مجلس تو هیبت حشرست مگرکه بود مرد و زن و نیک وبد آنجا یکسانبر در خانه تو از فزع هیبت توشیر چنگ افکند و پیل دژآگه دندانآنکه تا روز همه شب سخنان راست کندچون به دیوان تو اندر شد، گوید هذیانبپسند تو سخن گفتن کاریست بزرگاندرین میدان این باره نگردد به عناناز دبیران جهان هیچ کسی نیست که اونامه ای را به پسند تو نویسد عنوانجاودان شاد زیادی وبه تو شاد زیادملک عالم شاهنشه گیتی سلطانتا همی خاک بپاید تو درین ملک بپایتاهمی چرخ بماند تو در ین خانه بمانهر که زین آمدن تو چو رهی شاد نشدمرهاد از غم تا جانش برآید ز دهان
در مدح شمس الکفاة خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندیمکن ای ترک مکن قدر چنین روز بدانچون شد این روز، درین روز رسیدن نتوانگر بناگوش تو چون سیم سپیدست چه سودتو ندانی که بود شب ز پس روز نهاننه تو آورده ای آیین بناگوش سپیدمردمان را همه بوده ست بناگوش چنانبس بناگوش چون سیما که سیه شد چو شبهآن تو نیز شود صبر کن ای جان جهانهر که را عارض ساده ست سیه خواهد شدنه به انگشت، فرو رفت بخواهی ز میان )؟(دست خدمت نه و ناگاه بر آوردن خطخرد ذاتی او آمد پست دگران )؟(ورتو خدمت نکنی بر دل من رنج منهتا بی اندوه برم خدمت خواجه به کرانکدخدای ملک مشرق و سلطان بزرگصاحب سید ابوالقاسم خورشید زمانآن ملک رسم و ملک طبع و ملک خو که بدوهر زمان زنده شود نام ملک نوشروانرای فرخنده او جلوه ده مملکتستلاجرم مملکت آراسته دارد چو جنانآفرین باد بر آن رای پسندیده کزوشاه شادست وسپه شاد جهان آبادانعالمی همچو کمانی به کفش داد امیررای اوکرد به آسانی چون تیر کمانچون ازو یاد کنی زو به دعا یاد کنندخلق گیتی که و مه، مرد و زن و پیرو جواندر همه عمر نرفته ست و ازین پس نرودنام او جز به ثنا گفتن و بر هیچ زبانتابراین بالش بنشسته نگفته ست کسیکه بر این بالش جز خواجه نشسته ست فلانهم بگویندی، گرجای سخن یابندیمردم یاوه سخن را نتوان بست دهاناو ازین کار گریزنده و این بالش ازواندر آویخته پیوسته چو قالب به روانهر که این بالش و این صدر طلب کرد همیاز پی سود طلب کرد نه از بهر زیانخواجه میراث پدر برد بدین شغل بکاراین خبر نیست که من گفتم، چیزیست عیانلاجرم بر در ایوان ملک مدح و ثناستپیش ازین بود شبانرزی فریاد و فغانای به حری و به آزادگی از خلق پدیدچو گلستان شکفته ز سیه شورستانخداندان تو شریفست، از آنی تو شریفتو چنانی به شریفی که بود زراز کاندست بخشنده تو نام تو بازرگان کردتو کنون گویی این را چه دلیلست و نشانشغل بازرگان آنست که چیزی بخردتا به مقدار و به اندازه کند سود از آنتو به دینار همه روزه همی شکر خریکیست آن کو نکند یاد تو چون بازرگانشکر تو برما فرضست چوهر پنج نمازبیشتر گردد هر روز ونگیرد نقصانبگزاریم بر آنسان که توانیم گزاردنشود شکر بر ما به تغافل نسیاناثر نعمت تو بر ما زان بیشترستکه توان آورد آن را به تغافل کفرانشاعران را زتو زر و شاعران را ز تو سیمشاعران را ز تونام و شاعران را زتو نانای سر بار خدایان سر سال عجمستتو به شادی بزی و سال به شادی گذرانزین بهار خوش برگیر نصیب دل خویشبر صبوحی قدحی چند می لعل ستان
در مدح شمس الکفات خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندیآمد آن نو بهار تو به شکنبازگشتی بکرد توبه مندوش تا یار عرضه کرد همیبر من آن عارض چوتازه سمنگفت وقت گلست باده بخواهزان سمن عارضین سیمین تنبشکند توبه مرا ترسمچه توان کرد گوبرو بشکنتوبه را دست و پای سست کندلاله سرخ و باده روشنخاصه اکنون که باز خواهد کردسوسن وگل به باغ چشم دهنباد هر ساعت از شکوفه کندپر درمهای نیمکاره چمنباغ بتخانه گشت و گلبن بتباده خواران گل پرست شمنهر درختی چونوش لب صنمیستبر زمین اندرون کشان دامننبرد دل مرا همی فرماندل چوخر، شد زدست و بر درسنای دل سوخته به آتش عشقمرمرا باز در بلا مفکنسخنان بهار یاد مگیرآتش اندر من ضعیف مزنجهد آن کن که مرمرا نکنیپیش صاحب به کامه دشمنصاحب سید آفتاب کفاتخواجه بوالقاسم احمد بن حسنآنکه تدبیر او سواری کردبر جهان تجاره توسنوهم او بر مثال آهن بوددشمنش کوه و دولتش که کندشمنان چو کوه را بفکندبفکند کوه سخت را آهندوستانرا به تخت گاه فکندشمنان را به ژرف چاه فکنچاه کندو گمان ببرد عدوکاندرآن چاه باشدش مسکنشب بدخواه را عقوبت زادشب شنودم که باشد آبستنایزد این شغلها کفایت کردخواجه ناگفته آن چگونه سخندشمنان این ز خویشتن دیدندخواجه از صنع ایزد ذوالمنلاجرم دشمنان به زندانندخواجه شادان به طارم و گلشنبودنیها همه ببود و نبودآنچه بردند بدسکالان ظنبد به بدخواه بازگشت و نکردسود چندان هزار حیلت و فنهمچنین باد کار او و مدامنرم کرده زمانه را گردندر سرایش همیشه شادی و سوردر سرای مخالفان شیوننعمت و دولت وسعادت رامجلس و خاندان خواجه وطندو رده سرو پیش او بر پایبار آن سروها گل و سوسنگرهی را نهالها ز چگلگرهی را نهالها زختنزین خجسته بهار یافته دادهمچو زر هر کسی به هر معدنهر کجا او بود سلامت و امنهر کجا دشمنش بلا و محن
در مدح خواجه احمد بن حسن میمندی وزیر گویدنگار من آن لعبت سیمتنمه خلخ و آفتاب ختنبرون آمداز خیمه و از دو زلفبنفشه پریشیده بر نسترنتماشا کنان گرد خیمه بگشتچو سروی چمان برکنار چمنز سر تابه بن زلف او پر گرهزبن تابه سر جعد او پرشکنهمی داد بینندگان را درودز دو رخ گل و ازدو عارض سمنکمر خواست بستن همی برمیانسخن خواست گفتن همی با دهننه بستن توانست زرین کمرنه گفتن توانست شیرین سخنبلی کس نبندد کمر بی میانبلی کس نگوید سخن بی دهندهان و میان زان ندارد بتمکه هردو عطا کرد روزی به مندل و تن مرا زین دو آمد پدیدوگرنه مرا دل کجابودو تنفری روی شیر بن آن ماهرویکه دلها تبه کرد برمرد و زنفری خوی آن بت که وقت شرابهمه مدحت خواجه خواهد زمنسپهر هنر خواجه ناموروزیر جلیل احمد بن الحسننوازنده اهل علم و ادبفزاینده قدر اهل سننپژوهنده رای شاه عجمنصیحتگر شهریار زمنوزیر جهاندار گیتی فروزوزیر هنرپرور رایزنوزارت به اصل و کفایت گرفتوزیران دیگر به زرق و به فنوزارت به ایام اوباز کرددوچشم فرو خوابنیده وسنبه جنگ عدو با ملک روز وشبزمانی نیاساید از تاختنگهی رنجه ز آوردن ژنده پیلگهی مانده ز آوردن کرگدنجهان را همه ساله اندیشه بودازین تا نهد تخت او بر پرنکسی را که دختر بود چاره نیستکه باشد یکی مرد او را ختنجهان دختر خواجگی را همیبدو داد چون باز کرد از لبنسخاوت پرستنده دست اوستبتست این همانا و آن برهمنگریزنده گشته ست بخل از کفشکفش »قل اعوذ« است و بخل اهرمنای ناصح خسرو و کلک توبر احوال و بر گنج او مؤتمنچو من جلوه کرده ست جود تراعطای تو اندر هزار انجمنعطای تو بر زایران شیفته ستسخای تو بر شاعران مفتننمثل زرکاهست و دست توبادخزانه تو گنج تو بادخنبسا مردم مستحقق را که توبر آوردی ازژرف چاه محننشان کریمی و آزادگیستبر آوردن مردم ممتحنبه آزاد مردی و مردانگیتو کس دیده ای همسر خویشتن ؟که باشد چون تو، هر که را گویمتز بر تو پوشد همی پیرهنز آزادگان هر که او پیشتربه شکر تو دارد زبان مرتهنبزرگان همه زیر بار تواندچه بارست شکر تو بی ذل و منکسی نیست کز بندگان تونیستبه هر گردنی طوق اندر فکنجهان زیر فرمانت گر شد رواستبه دارش و ز اوبیخ دشمن بکنمگر خدمت تست حبل المتینکه نوعیست ازطاعت ذوالمنناگر حاسد تست سالار ترکوگردشمن تست میر یمنبه یک رقعه بر زن ختن بر چگلبه یک نامه برزن یمن بر عدنچه چیزست مهر تو در هر دلیکه شیرین تر از زر بود وز وطنبخور و لباس عدوی ترازمانه چه خواند حنوط و کفنهمی تا چو قمری بنالد ز سرونوابر کشد بلبل از نارونچو پشت برهمن شود شاخ گلبر او بر گل نو بسان و ثنجهان دار و شادی کن و نوش خورمی از دست آن ترک سیمین ذقنفزوده ست قدر تو بفزای لهوگشاده ست گنج تو بگشای دن